تحولات سرمایه‌داری جهانی؛ رقابت، جنگ، پیامد!

تاریخ نقد

مصاحبه‌ی «نگاه» پیرامون جنگ روسیه در اوکراین با محمد رضا شالگونی

توضیح سایت «راه کارگر»ـ مصاحبه «نگاه» با محمد رضا شالگونی درست یک سال پیش انجام گرفته است. در این مصاحبه در باره علت های جنگ اوکراین و پیش زمینه ها و عواقب آن مطرح شده است. شورش گروه واگنر به رهبری پریگوژین علیه کرملین و پس لرزه های آن، فرصت مناسبی  شد که سایت راه کارگر این مصاحبه را به نقل از «نگاه» بازنشر کند تا امکان ارزیابی تازه تر از تحولات این جنگ خانمانسور فراهم گردد.

– سئوال اول: در آغاز این مصاحبه، لازم است ابتدا نظر شما را درباره‌ی چرایی جنگ روسیه در اوکراین بدانیم. این جنگ چرا و بر متن کدام زمینه‌های ملی، منطقه‌ای، و جهانی صورت می‌گیرد؟

پاسخ به سؤال اول – قبل از هر چیز باید توجه داشته باشیم که این دو کشوری که حالا به دشمن هم تبدیل شده اند ، پیش از سال ۱۹۹۱ بخش هایی از یک کشور واحدی بوده اند به نام اتحاد جماهیر شوروی و حتی در داخل آن کشور واحد نیز این دو ( همراه با بلاروس) به لحاظ قومی ، زبانی و فرهنگی ، بیش از همۀ بخش های دیگر شوروی به هم نزدیک بودند و در واقع هسته مرکزی اتحاد شوروی را تشکیل می دادند. قبل از شکل گیری اتحاد شوروی در دوره روسیه تزاری نیز این سه کشور بسیار درهم تنیده بودند و از اواخر قرن شانزدهم تا انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بخش هایی از یک کشور واحد بودند و هسته مرکزی امپراتوری روسیه تزاری را هم تشکیل می دادند.

با توجه به پیوندهای طولانی ، این دو کشور درهم تنیدگی های قومی و اقتصادی بسیار گسترده ای با هم دارند. کافی است به یاد داشته باشیم که حدود ۱۸ در صد جمعیت اوکراین روس هستند و نزدیک به ۳۰ در صد شان به زبان روسی حرف می زنند و هنوز هم بیشترین مراودات اقتصادی اوکراین با روسیه است و بخش های شرقی و جنوبی آن درهم تنیدگی های عمیق تری با اقتصاد روسیه دارند و جمعیت این بخش ها در مقایسه با غرب اوکراین از سطح زندگی بالاتری برخوردارند.

درست به دلیل همین درهم تنیدگی ها ، جدایی روسیه و اوکراین از هم دیگر از همان سال ۱۹۹۱ بحران های تودرتویی در هر دو کشور به وجود آورده و این بحران ها در اوکراین بسیار عمیق تر از روسیه بوده است ؛ به چند دلیل:

یک – اوکراینی ها در غرب این کشور خواهان فاصله گیری هرچه بیشتر روسیه و پیوستن این کشور به ناتو و اتحادیه اورپا بودند در حالی که جمعیت شرق اوکراین غالباً مخالف این گرایش بودند. این شکاف تا آنجا گسترش یافت که ویکتور یوشچنکو (که با حمایت مخالفان روسیه به ریاست جمهوری انتخاب شد) در سال ۲۰۱۰ به یکی از ناسیونالیست های راست افراطی اوکراین به نام استپان باندرا که در دوره جنگ جهانی دوم همراه آلمان هیتلری علیه شوروی جنگیده بود ، رسماًعنوان “قهرمان اوکراین” اعطاء کرد. در کشوری که یکی از صحنه های اصلی خونین ترین جنایات آلمان نازی بوده ، این اقدامی واقعاً تکان دهنده بود. آش چنان شور بود که نه فقط روسیه ، بلکه پارلمان اورپا ، لهستان و سازمان های یهودی و بسیاری از نهادهای دیگر به شدت آن را محکوم کردند و این عنوان با حکم دادگاه پس گرفته شد.

دو – با فروپاشی شوروی اقتصاد اوکراین بیش از اقتصاد روسیه صدمه دید. درآمد سرانه آن از ۱۵۷۰ دلار در سال ۱۹۹۰ به ۶۳۵ دلار در سال ۲۰۰۰ سقوط کرد. هنگام فروپاشی شوروی سطح زندگی در روسیه تقریباً دو برابر آن در اوکراین بود ، این نسبت در سال ۲۰۱۵ سه برابر شده بود و حتی در بلاروس سطح زندگی دو برابر اوکراین بود.

سه – سیستم سیاسی پس از استقلال در اوکراین بازتر از روسیه بود ، اما بسیار پرتناقض و آشکارا ضعیف تر از روسیه ؛ واین باعث می شد که دست اولیگارش ها در چپاول کشور در مقایسه با روسیه بازتر باشد.

چهار – تنش های ژئوپولیتیک میان غرب و روسیه بحران های تو در توی اوکراین را تشدید کرده و می کند و مداخله های دو طرف بی ثباتی را در این کشور دامن می زند. همان طور که اشاره کردم جاذبه اتحادیه اورپا و امریکا در غرب اوکراین آشکارا نیرومند است و همبستگی با روسیه در شرق این کشور.

اما برای فهمیدن علت شروع این جنگ ، باید توجه داشته باشیم که پوتین وقتی به قدرت رسید مانند یلتسین سعی می کرد با امریکا و اتحادیه اورپا روابط کاملاً دوستانه ای داشته باشد. او مدام تأکید می کرد که روسیه به لحاظ تاریخی و فرهنگی یک کشور اورپایی است. او گاهی تا آنجا پیش می رفت که می گفت ما جزو اورپاییان غربی هستیم. به یاد داشته باشیم که این شعار پیوند یافتن با اورپا حتی پیش از فروپاشی اتحاد شوروی مطرح شد و گورباچف یکی از هدف های پرسترویکا را حرکت به طرف “خانه مشترک اورپایی” اعلام کرد. اما پس از فروپاشی شوروی این تلاش برای اتحاد با غرب شتاب گرفت. حتی پوتین در اوایل رسیدن به قدرت مطرح کرد که ممکن است به پیمان ناتو بپیوندد. پس از حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر پوتین اولین رهبر یک کشور خارجی بود که با جرج بوش اعلام همبستگی کرد و در گرماگرم کارزار امریکا علیه تروریسم ، او سعی کرد روسیه را در کنار امریکا و اتحادیه اورپا قرار بدهد و در جریان حمله امریکا به افغانستان ، در آسیای مرکزی به نیروهای امریکایی پایگاه تدارکاتی داد. او حتی به گسترش ناتو به کشورهای بالتیک اعتراضی نکرد. اما از همان آغاز خط قرمزی داشت که همیشه بر آن تأکید می کرد : استقلال عمل روسیه و حفظ سنت های تاریخی آن. پوتین با صراحت اعلام کرد که روسیه برای حفظ نظم به یک دولت نیرومند نیاز دارد و در سطح بین المللی نیز باید موقعیتی را که از قرن هژدهم به عنوان یک قدرت بزرگ داشته حفظ کند.

رهبران امریکا و متحدان آنها ظاهراً با “دولت نیرومند” در داخل روسیه مشکلی نداشتند ولی در سطح بین المللی حاضر نبودند روسیه را به عنوان یک قدرت مستقل تحمل کنند. از نظر آنان روسیه یا می بایست زیر هژمونی جهانی امریکا قرار بگیرد یا بال و پرش چیده شود. وقتی پوتین چچن را گراز کوب می کرد کلینتون و تونی بلر برای اش کف می زدند ولی در همان حال پیمان ناتو را قدم به قدم به طرف شرق پیش می راندند ، اقدامی که در عمل جز محاصره روسیه معنای دیگری نمی توانست داشته باشد. در واقع تلاش برای گسترش ناتو به طرف شرق از زمان کلینتون شروع شد. در این زمینه دموکرات های امریکا در مقایسه با جمهوری خواهان سیاست تهاجمی تری داشتند. این سیاست به روشن ترین شکل در نوشته های برژینسکی بیان شده است که یکی از برجسته ترین استراتژیست های دموکرات ها بود. او در “صفحه شطرنج بزرگ” (که در سال ۱۹۹۷ یعنی در آستانه دور دوم ریاست جمهوری کلینتون نوشته) می گوید برای مقابله با ناسیونالیزم جریحه دار شده روس ها و انتقام جویی آنها باید ناتو را در شرق اورپا پیش راند و روسیه را از طریق اوکراین در غرب و آذربایجان و ازبکستان در جنوب محاصره کرد. او حتی تا آنجا پیش می رود که می گوید شاید بهتر آن است که روسیه را به سه دولت متعادل  تقسیم کرد ، یکی در غرب منطقه اورال ، دیگری در سیبری و سومی در شرق دور ، یا دست کم این ها را در یک کنفدراسیون شُل جمع کرد.

طبیعی است که این سیاست دوگانه و متناقض بالاخره به بحران می انجامید. امریکایی ها از سال ۱۹۹۴ برای تشویق خصوصی سازی های اقتصاد روسیه توسط یلتسین (که جز غارت اموال عمومی در این کشور معنای دیگری نداشت) او را به عنوان مهمان به جلسات “گروه هفت” (G7) دعوت کردند و از سال ۱۹۹۷ روسیه را رسماً به عضویت آن درآوردند ، و این گروه تبدیل شد به “گروه هشت” (G8) ؛ یعنی روسیه ظاهراً تبدیل شد به یکی از قدرت های متحد تحت رهبری امریکا ، ولی تلاش امریکا برای محاصره روسیه همچنان ادامه یافت بی آن که پوتین به مقابله برخیزد ، اما وقتی جرج بوش در کنفرانس سران ناتو در آوریل ۲۰۰۸ اعلام کرد که گرجستان و اوکراین به عضویت ناتو پذیرفته خواهند شد ، او ناگزیر شد راه خود را از امریکا جدا کند. البته بوش می دانست که این کار با مخالفت روسیه روبرو خواهد شد و رهبران آلمان و فرانسه نیز به این کار راضی نبودند ، ولی با توجه به رهبری ساکاشویلی در گرجستان و یوشچنکو در اوکراین ، او نمی خواست فرصت پیش راندن محاصره روسیه را از دست بدهد.

پوتین چند ماه پس از نشست ناتو با شروع جنگ در گرجستان و اشغال آبخازیا و اوستیای جنوبی به اقدام ناتو پاسخ داد ، اما در مورد اوکراین با احتیاط بیشتری تلاش کرد نیروهای طرفدار روسیه را تقویت کند. در انتخابات ۲۰۱۰ ویکتور یاناکویچ (کاندیدای طرفدار روسیه) یکبار دیگر به ریاست جمهوری رسید. او در نوامبر ۲۰۱۳ مذاکرات تجاری و سیاسی با اتحادیه اورپا را به حالت تعلیق درآورد و به جای آن تصمیم گرفت روابط اقتصادی ویژه با مسکو را احیاء کند. این اقدام بار دیگر جنبش اعتراضی “میدان” (یا سومین “یورو میدان”) را برمی انگیخت و سرکوب آن در کیف باعث شد که پارلمان اوکراین در فوریه ۲۰۱۴ یاناکویچ را از ریاست جمهوری برکنار کند و او از ترس تعقیب و محاکمه به روسیه فرار کرد.

این نقطه عطفی است در رابطه روسیه و اوکراین. درست چند روز پس از این حادثه نیروهای مسلح طرفدار روسیه در کریمه اعلام جدایی می کنند و پس از برگزاری رفراندوم ۱۶ مارس ، کریمه رسماً به روسیه ملحق می شود. در ماه آوریل همان سال جدایی طلبان طرفدار روسیه در منطقه دُنباس اعلام استقلال می کنند ، در نتیجه ، جنگی در این منطقه در می گیرد که با اُفت و خیزهایی هنوز هم ادامه دارد.

فضایی که پس از جدایی کریمه از اوکراین و آغاز جنگ در دنباس به وجود آمد ، ناسیونالیست های راست اکراین را به شدت تقویت کرد و باعث تضعیف نیروهای چپ و مترقی در این کشور شد. الحاق کریمه به روسیه هرچند محبوبیت پوتین را در میان روس ها به صورت جهشی بالا برد ولی شکافی میان روسیه و اوکراین به وجود آورد که برندۀ واقعی آن امریکا بود. همان موقع پِری اندرسون (مارکسیت نامدار انگلیسی) در ارزیابی برخورد پوتین با اوکراین روی دو اشتباه بزرگ او انگشت گذاشت : اول این که او احساسات ملی اوکراینی ها را نادیده گرفت ؛ دوم این که گمان می کرد در روسیه می توان یک نظام سرمایه داری به وجود آورد که به لحاظ ساختاری با سرمایه داری غرب مرتبط باشد ولی مستقل از آن عمل کند ، یعنی “غارتگری در میان غارتگران دیگر ، که در عین حال می تواند با آنها مقابله کند”.

در واکنش به اقدام پوتین در ملحق کردن کریمه به خاک روسیه ، امریکا و شرکای اش روسیه را از “گروه هشت” اخراج کردند (و این گروه دوباره به “گروه هفت”  تبدیل شد) و دولت اوباما تحریم های سنگینی علیه روسیه وضع کرد ؛ تحریم هایی که هزینه آنها برای اقتصاد روسیه (بنا به ارزیابی های مختلف) تا نیمه سال ۲۰۱۶ دست کم ۱۷۰ میلیارد دلار بود.

پترو پوروشنکو که در انتخابات ۲۰۱۴ با وعده صلح در دنباس به قدرت رسید ، بلافاصله با چرخش کامل تغییر موضع داد و جنگ در دنباس را به عنوان ضرورت سرکوب تروریست ها ، تشدید کرد. در اتحادیه اورپا آلمان و فرانسه تلاش کردند از اشتعال بیشتر جنگ در دنباس جلوگیری کنند که نتیجه آن “توافق مینسک” بود که در سپتامبر ۲۰۱۴ از طرف روسیه و اوکراین و “سازمان امنیت و همکاری اورپا” امضاء شد و هرچند درگیری ها را تاحدی کاهش داد ولی نتوانست به آتش بس کامل بیانجامد و بنابراین در فوریه ۲۰۱۵ با یک توافق دیگر ( معروف به “مینسک دوم”) تکمیل شد که مقرر می کرد علاوه بر آتش بس و بیرون بردن سلاح های سنگین از خط مقدم درگیری و آزادی زندانیان دو طرف ، حق خود حکومتی بعضی مناطق دنباس در قانون اساسی اوکراین گنجانده شود. این توافق هرچند (در ۱۷ مارس ۲۰۱۵) توسط پارلمان اوکراین تصویب شد ، ولی در عمل جریان های راست افراطی به مخالفت شان با آن ادامه دادند  و به بهانه های مختلف و با فراز و فرود هایی جنگ در دنباس را ادامه دادند و البته امریکا نیز مخصوصاً در دوره اوباما در بی اعتبار کردن توافق مینسک نقش مهمی داشت. پورشنکو به طور کامل به طرف غرب چرخید ، خصوصی سازی های بسیار گسترده ای راه انداخت و با قراردادهایی اوکراین را به یک منطقه اقتصادی زیر نفوذ غرب درآورد. امریکا نیز عملاً ارتش اوکراین را برای مقابله با روسیه بازسازی کرد. در سال ۲۰۱۶ اوباما کمک های نظامی امریکا به اوکراین را دو برابر کرد و ژنرال جان ابی زید را (که در سال های اول اشغال عراق فرمانده کل نیروهای امریکا در آن کشور و بعد مسؤول “ستاد فرماندهی مرکزی امریکا” در خاورمیانه و شمال افریقا بود) به عنوان مشاور ارشد وزیر دفاع اوکراین مامور مدرنیزه کردن ارتش اوکراین کرد. در همان سال پارلمان اوکراین حزب کمونیست این کشور را غیرقانونی اعلام کرد و راست های افراطی حملات گسترده ای علیه جریان های مختلف چپ و حتی فمینیست ها و هم جنس گرایان و کولی ها به راه انداختند. تغییر مهم دیگر این بود که پارلمان اوکراین در فوریه ۲۰۱۹ با تغییر در قانون اساسی و کنار گذاشتن اصل بی طرفی اوکراین در سطح بین المللی ، راه پیوستن این کشور به ناتو را هموار کرد.

در انتخابات ۲۰۱۹ پورشنکو از ولودیمیر زلنسکی که سابقه ای در سیاست نداشت ، شکست خورد. فاصله بی سابقه میان آرای این دو جز نارضایی اکثریت قاطع مردم اوکراین از اقدامات پورشنکو معنای دیگری نداشت. زلنسکی با شعار مبارزه با فساد ، پایان دادن به جنگ در دنباس ، اجرای توافق مینسک و مبادله زندانیان دو طرف به پیروزی رسید و البته در آغاز توانست آزادی زندانیان دو طرف و آتش بس در دنباس را عملی سازد و برای عملی شدن توافق مینسک نیز قدم های مهمی برداشت ، اما بعد با مقاومت و کارشکنی ناسیونالیست های افراطی روبرو شد و امریکا نیز عملاً زیر پای او را خالی کرد. بنابراین زلنسکی نیز مانند پورشنکو در مقابل فشارهای صندوق بین المللی پول برای گسترش “بازار آزاد” زانو زد و در حوزه های دیگر نیز عملاً در مسیری افتاد که پورشنکو در پیش گرفته بود. به گفته ولودیمیر ایشچنکو(جامعه شناس و فعال سیاسی مارکسیست اوکراینی) زلنسکی در همان اوائل ۲۰۲۱ محبوبیت خود را از دست داده بود و پلاتفرم اپوزیسیون در بسیاری از نظرخواهی ها محبوبیت بیشتری داشت. بنابراین او شروع کرد به سرکوب اپوزیسیون و بستن رسانه هایی که از او انتقاد می کردند؛ اقدامی که برخلاف قانون و حتی بدون رأی دادگاه صورت می گرفت.

با چرخش زلنسکی و بالا رفتن نفوذ طرفداران غرب ، پوتین به این نتیجه رسید که اوکراین به شکل برگشت ناپذیری به مقابله با روسیه کشیده شده و جز با تهدید نظامی قاطع و حتی اشغال اوکراین به منظور برپایی یک دولت دست نشانده ، نمی توان آن را از عضویت در ناتو بازداشت. تردیدی وجود نداشت که چنین کاری یک راه حل بسیار پرمخاطره است که هیچ کس در اوکراین و حتی در سطح بین المللی فکر نمی کرد روسیه به آن روی بیاورد.

در یک کلام ، این جنگ مصیبت بار در بستر گسترش بی مهار ناتو برای محاصره روسیه و برانگیخته شدن ناسیونالیسم جریحه دار شده روس ها شکل گرفت.

– سئوال دوم: بسیاری ار تحلیل‌گران سیاسی این جنگ را نه جنگی بین روسیه و اوکراین، که جنگی «نیابتی» و در واقع جنگی بین روسیه و «ناتو» به سرکرده‌گی ایالات متحده‌ی آمریکا می‌دانند؛ برخی آن را جنگی بین «دموکراسی» و «خودکامگی»، «خوب» و «شر»، ارزیابی می‌کنند؛ و برخی هم صحبت از یک «جنگ سرد» جدید به میان می‌آورند. شما چه می‌گویید؟

پاسخ به سؤال دوم – قبل از هر چیز باید تأکید کنم که در باره علل و زمینه های شکل گیری این جنگ هر نظری داشته باشیم ، تجاوز روسیه به اوکراین و زیر پا گذاشتن حاکمیت مردم اوکراین را نباید نادیده بگیریم و باید محکوم کنیم. پوتین با به راه انداختن این جنگ جنایت کارانه نه تنها حاکمیت یک کشور دیگر را زیرپا گذاشته ، بلکه سرزمینی را که بخشی از خاک روسیه می داند ، مانند سوریه به نابودی کشانده است. البته او همین کار را قبلاً در چچن هم انجام داده بود و حالا در کشور پهناوری مانند اوکراین همان جنایت ها را تکرار می کند. همان طور که در پاسخ به سؤال اول به تفصیل توضیح دادم ، تردیدی نیست که تحریکات امریکا و ناتو در شکل گیری این جنگ بسیار مهم بوده ، ولی هیچ یک از این عوامل نمی تواند و نباید توجیهی برای کم رنگ کردن جنایات ارتش روسیه در اوکراین باشد.

تردیدی نیست که این یک جنگ نیابتی است میان امریکا و متحدان آن در ناتو از یک سو و روسیه از سوی دیگر که هزینه های مصیبت بار آن را بیش از همه مردم اوکراین می پردازند و همچنین تا حدی مردم روسیه (حتی اگر تمام و کمال نیز از این جنگ حمایت کنند).

اما آنهایی که در توضیح این نوع جنگ ها از تعبیر “جنگ میان دموکراسی و خودکامگی” (یا مسخره تر از آن ، “جنگ میان خیر و شر”) استفاده می کنند ، دانسته یا ندانسته ، گفتمان قدرت های امپریالیستی غربی را به کار می برند که برای توجیه غارتگری های استعماری و نو استعماری ابداع شده است. آیا اشغال افغانستان و عراق به وسیله امریکا پس از ۱۱ سپتامبر ، “جنگ میان دموکراسی و خودکامگی” نبود؟ آیا پس از آن اقدام جنایت کارانه که این دو کشور را به خاک سیاه نشاند و بخش های بزرگی از خاورمیانه را به خون کشید ، هنوز هم می شود از این تعبیرات استفاده کرد؟ تردیدی نباید داشت که دموکراسی در هر جا و در هر حد هم که باشد ، بهتر از خودکامگی است.  اما دموکراسی همیشه در داخل مرزهای سیاسی مشخصی معنا دارد و بیرون از آن مرزها می تواند به تکیه گاه داخلی یک قدرت چپاولگر تبدیل شود. کافی است به یاد بیاوریم که دموکراسی در داخل مرزهای امریکا مانع از آن نشد که دولت این کشور در شیلی حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده را براندازد و به جای آن دیکتاتوری وحشتناک پینوشه را بنشاند. یا دولت انگلیس (که قدیمی ترین دموکراسی موجود جهان است) برای غارت کشورهای دیگر چه جنایت ها و مصیبت ها راه انداخته است. بنابراین وجود دموکراسی در داخل یک کشور به معنای این نیست که آن کشور در بیرون مرزهای اش هم مدافع دموکراسی باشد. می دانیم که غالب جا افتاده ترین دموکراسی های امروز جهان در غرب ، در عین حال بزرگ ترین غارتگران جهان ما در چند صد  سال اخیر بوده اند و هنوز هم هستند. دموکراسی در داخل این کشورها در واقع تکیه گاهی است برای آرام نگاه داشتن پشت جبهه این دولت ها برای تاخت و تاز در خارج از مرزهای شان.

اما در باره “جنگ سرد” جدید: به نظرم با تضعیف هژمونی جهانی امریکا و شکل گیری نظام بین المللی چند قطبی ، مسلماً جنگ سرد جدیدی میان بلوک های رقیب سرمایه داری شکل می گیرد ، اما این جنگ سرد جدید پوشش ایدئولوژیک دوره رویارویی امریکا و اتحاد شوروی را نخواهد داشت و ممکن است بیشتر با پوشش به اصطلاح “جنگ تمدن ها” جریان یابد.

– سئوال سوم: دولت‌های غربی در این جنگ – با تخصیص بودجه‌های مالی هنگُفت و ارسال تسلیحات به اوکراین و نیز تحریم‌های کم‌سابقه علیه روسیه‌- دخالت و حضور موثری دارند. نظر شما به ویژه درباره‌ی سیاست «تحریم»، که دیگر به یک اهرم جنگی دولت‌های غربی علیه دولت‌های مخالف خود بدل شده است، چیست؟ این سیاست هم‌اکنون نه فقط بر روسیه، که بر کشورهای منطقه، اروپا، و بسیاری از کشورهای جهان – در زمینه‌ی انرژی، گرانی و کمیابی برخی از اقلام مواد غذایی و…- تاثیرات به شدت منفی گذاشته و دامنه‌ و پیامدهای جنگ را جهانی کرده‌اند. ادامه‌ی آن چه نتایجی به بار خواهد آورد؟

پاسخ به سؤال سوم – واقعیت این است که با شکل گیری نظام بین المللی چند قطبی کارکرد اهرم تحریم های امریکا تضعیف می شود و استفاده بیش از حد از آن به ضرر خودِ امریکا تمام خواهد شد. هم اکنون وزن اقتصادی چین در سطح بین المللی چنان بالا رفته که بسیاری از کشورهای متحد امریکا دیگر نمی توانند به آن بی تفاوت بمانند. فشار بیش از حد به روسیه می تواند نزدیکی چین و روسیه را شتاب بدهد و از دست دادن امکانات طبیعی روسیه ، یعنی پهناورترین کشور جهان برای اقتصاد اتحادیه اورپا و مخصوصاً آلمان بسیار پر هزینه خواهد بود. از این رو اتحادیه اورپا نمی تواند با تحریم طولانی روسیه از طرف امریکا همراهی کند. این می تواند در سیستم مالی بین المللی که پس از جنگ جهانی دوم تحت رهبری امریکا به وجود آمده ، شکاف ایجاد کند. تصادفی نیست که حتی کشورهایی مانند عربستان سعودی و امارات متحد عربی که وابستگی های استراتژیک تعیین کننده ای به غرب و به ویژه امریکا دارند ، حالا همکاری های اقتصادی گسترده ای را با چین آغاز کرده اند و حتی رابطه با روسیه را نیز تا حدودی مستقل از خواست امریکا تنظیم می کنند. در همین گرماگرم جنگ اوکراین و تحریم اقتصاد روسیه ، می بینیم که امریکا ناگزیر می شود برای کاهش هزینه انرژی حتی تحریم های ونزوئلا را کم رنگ تر سازد.    

  – سئوال چهارم: این جنگ چه راه‌حلی دارد؟ در چه شرایطی پایان می‌گیرد؟ و چه پیامدهای سیاسی‌- اقتصادی‌- اجتماعی بر جهان به جای خواهد گذاشت؟ حداقل، مهم‌ترین این پیامدها از نظر شما کدام‌ها هستند؟

  پاسخ به سؤال چهارم – حالا به روشنی می توان دید که روسیه در این جنگ علیرغم همه پیشروی های نظامی اش دو شکست بزرگ خورده. اولین و مهم ترین شکست این بود که پوتین درست با آغاز حمله نظامی به اوکراین ، یعنی یک کشور خویشاوند با پیوندهای متعدد ، اوکراینی ها را به آغوش امریکا پرتاب کرد. این حمله قبل از هر چیز نفوذ امریکا را در اوکراین و کشورهای اورپای شرقی تقویت کرد. می دانیم که جنگ هدف نیست ، بلکه وسیله ای است برای رسیدن به هدف های سیاسی و اقتصادی. با این جنگ پوتین می خواست پیشروی امریکا به طرف مرزهای روسیه را متوقف کند ، اما با برانگیختن ناسیونالیسم اوکراینی ها علیه روسیه ، اکثریت ملت اوکراین را از دست داد. دومین شکست پوتین این بود که گمان می کرد با یک جنگ ضربتی می تواند اوکراین را تحت کنترل روسیه در آورد ، در حالی که اکنون با یک جنگ فرسایشی بسیار پرهزینه برای روسیه حتی نمی تواند شرق اوکراین را به طور قطعی تصرف کند. مسلم است که روسیه به سادگی از خاک اوکراین عقب نخواهد نشست و تلاش خواهد کرد لااقل شبه جزیره کریمه را که اهمیت استراتژیک فوق العاده ای برایش دارد ، حفظ کند و همچنین برای حمایت از روس های اوکراین ، منطقه دنباس را یا به خاک خود ملحق کند یا به عنوان یک منطقه خود مختار زیر نفوذ خود نگهدارد. در نتیجه ، آنچه در افق کنونی می توان دید این است که جنگ به صورت فرسایشی همچنان ادامه خواهد یافت. اما طولانی شدن این جنگ بیش از همه به نفع امریکاست ، ولی به ضرر اوکراین و روسیه و همچنین اتحادیه اورپا و مخصوصاً آلمان. در نتیجه ، همگرایی منافع آنها در کوتاه ساختن جنگ ، ممکن است راه های واقع بینانه ای برای پایان دادن به جنگ بگشاید. اما مسأله اصلی این است که امریکا تا چه حد موفق خواهد شد گشوده شدن چنین راه هایی را دشوار سازد. در هر حال این جنگ مصیبت بار هرچه زودتر باید تمام بشود و گرنه نه فقط مردم اوکراین و روسیه ، بلکه مردم  بسیاری از کشورهای جهان صدمه های جبران ناپذیری را تجربه خواهند کرد.

– سئوال پنجم: تلاش‌های بسیاری از سوی دولت فعلی ایالات متحده‌ی آمریکا و دولت‌های اروپایی برای تقویت و یک‌پارچگی «ناتو» در این دوره صورت گرفته است. در روزهای اخیر هم دو دولت فنلاند و سوئد، که تاکنون خارج از این پیمان نظامی بوده‌اند، تقاضای پیوستن به آن را امضا کرده‌اند. اما آیا آن طور که گفته می‌شود، «ناتو» تقویت و یک‌پارچه شده است؟ آن هم در شرایطی که در بین کشورهای اتحادیه‌ی اروپا، اختلافاتی در زمینه‌ی جنگ و تحریم و بسیاری مسایل دیگر وجود دارد. در عین حال، به زودی انتخابات میان‌دوره‌ای مجلس سنای آمریکا و پس از آن انتخابات ریاست جمهوری خواهد بود. اگر ترامپ، یا فردی چون او با سیاست «اول آمریکا»، برگزیده شود، چه بر سر «ناتو» و اتحادیه‌ی اروپا خواهد آمد؟

پاسخ به سؤال پنجم – حقیقت این است که ناتو از همان آغاز یک پیمان نظامی تعرضی بود برای تحکیم نفوذ امریکا در اورپا ، زیر پوشش دفاع از کشورهای اورپایی در مقابل “خطر” تعرض اتحاد شوروی ، خطری که واقعی نبود ، زیرا خودِ اتحاد شوروی همیشه در حالت تدافعی قرار داشت ، حتی در اوج قدرت اش. با فروپاشی اتحاد شوروی آن “خطر خیالی هم از بین رفت ، اما امریکا ناتو را همچنان نگهداشت وفراتر از آن ، حتی گسترش داد. زیرا با فروپاشی شوروی شرایط مساعد برای همگرایی اورپای غربی و شرقی فراهم شد و با این همگرایی مسلم بود که آلمان می تواند به قدرت اصلی اورپای متحد تبدیل شود. این بار امریکا بیش از هر چیز دیگر برای حفظ هژمونی خود بر آلمان متحد بود که به حفظ ناتو و گسترش آن نیاز داشت. البته عامل دیگری نیز باعث حفظ و گسترش ناتو شد و آن تلاش کشور های اورپای شرقی تحت کنترل شوروی سابق بود که حتی پس از فروپاشی اتحاد شوروی ، می خواستند از روسیه فاصله بگیرند. این کشورهای (به قول دونالد رامسفیلد – وزیر دفاع جرج بوش) “اورپای جدید” ، برخلاف کشورهای اورپای غربی (یا “اورپای قدیم”) خواهان اتحاد نظامی با امریکا بودند. اما می دانیم که شکل گیری اتحادیه اورپا با محوریت آلمان و فرانسه ، خواه ناخواه وزن مخصوص اورپا را در مقابل امریکا بالا برد و نیاز به گسترش روابط اقتصادی با روسیه را نیز تقویت کرد. این تحولات عمقی در اورپا هرچند اکنون با حمله روسیه به اوکراین ضربه دیده ، اما این ضربه به سرعت می تواند دفع شود و گرایش به همگرایی میان اتحادیه اورپا و روسیه دوباره خود را نشان بدهد. بعلاوه در دراز مدت بعید است اتحادیه اورپا بتواند مانند امریکا، چین را بزرگ ترین خطر برای منافع خود ببیند. این ها گرایش های عینی و عمقی در سرمایه داری جهانی هستند که اتحادیه اورپا را ناگزیر می کنند به قطب مستقلی تبدیل شود یا لااقل از زیر چتر هژمونی امریکا بیرون بیاید. مسلم است که در چنان شرایطی پیمان نظامی ناتو نمی تواند دوام بیاورد. البته تقویت گرایش به سیاستِ “اول امریکا” در میان جمهوری خواهان نیز ، خواه ناخواه ، دلیل وجودی ناتو را به خطر خواهد انداخت.

– سئوال ششم: هرچند در پاسخ‌های قبلی به این مساله اشاراتی شده است، اما هم‌چنان برای فهم دقیق‌تر این جنگ، و جایگاه آن در جهان سرمایه‌داری، لازم است نظر شما را درباره‌ی شرایط امروز جهان بدانیم. پس از پایان «جنگ سرد» و «جهان دوقُطبی»، نه تنها «جهان یک‌قُطبی» – آن چه که در واقع ایالات متحده‌ی آمریکا در نظر داشت‌- شکل نگرفت، که قدرت‌ها و بلوک‌های سرمایه‌داری مختلفی پا به عرصه‌ی رقابت گذاشتند و جهان را به دوره‌ای از تنش‌های حاد و جنگ‌های خانمان‌سوز و بی‌پایان وارد کردند. جهان به چه سمت می‌رود؟ عاقبت این وضعیت هراس‌انگیز چیست؟

پاسخ به سؤال ششم –  به نظر من در افق های مشهود کنونی ، تحولات سرمایه داری جهانی به طرف یک نظم بنی المللی سه قطبی پیش می رود : امریکا ، چین و اتحادیه اورپا. اما حقیقت این که است که ادامه سرمایه داری ، صرف نظر از این که چند قطبی باشد ، با نابرابری ها ، غارتگری ها و ریخت وپاش های بی پایان اش ، جهان ما و کل تبار انسانی را با سرعتی شتاب گیر به سمت پرتگاه نابودی می کشاند. مسأله انسان امروزی این است که آیا می تواند خود را به موقع از سرازیری این پرتگاه هولناک عقب بکشد. روزی روزا لوگزامبورگ با شعار “سوسیالیسم یا بربریت” در باره خطری که تمدن انسانی را تهدید می کند ، هشدار می داد ؛ اما اکنون به نظر می رسد موجودیت خودِ تبار انسانی و حتی ادامه حیات در سیاره ما در خطر است و ما بر سر دو راهی “سوسیالیسم یا نابودی” ایستاده ایم.

– سئوال هفتم: نقش طبقه‌ی کارگر، و گرایش چپ در جامعه، در این میان چیست؟ چه سیاست‌ها و راه‌کارهایی می‌تواند این طبقه، و گرایش چپ در جامعه، را قادر به مقاومت در مقابل تعرضات سرمایه‌داری کند، سیاست‌های آن را به شکست بکشاند، و جامعه‌ی بشری را از این توحش و بربریت برهاند؟

پاسخ به سؤال هفتم – هیچ شک نباید داشت که تبار انسانی فقط با حرکت به طرف سوسیالیسم ، یعنی تلاش برای ایجاد یک حیات اجتماعی که در آن “شکوفایی آزاد هر فرد شرط شکوفایی همگان باشد” می تواند خود را از نابودی برهاند. همین طور هیچ شک نباید داشت که چنان اجتماعی تنها به وسیله جنبش طبقه کارگر در معنای وسیع آن ، یعنی “جنبش مستقل اکثریت عظیم به نفع اکثریت عظیم” ، می تواند برپا شود ، اما سؤال مشکل این است که چنین جنبشی چگونه می تواند شکل بگیرد. تجربه پیکارهای طبقه کارگر و جنبش چپ در دو قرن گذشته نشان می دهد که مبارزه علیه بهره کشی اقتصادی هرچند در شکل گیری جنبش مبارزه برای سوسیالیسم نقش تعیین کننده ای دارد ، اما به تنهایی نمی تواند به جنبش اکثریت عظیم بیانجامد ، بلکه باید به مبارزه ای برای پایان دادن به همه انواع و اشکال بهره کشی و زورگویی و نابرابری در میان انسان ها تبدیل شود و هرگز فراموش نکند که خط راهنمای اش آزادی برای همه انسان هاست ، یعنی باید پیگیر شکوفایی آزاد تک تک افراد انسانی باشد تا بتواند به شکوفایی آزاد تبار انسانی برسد. 

۳۰ ژوئیه ۲۰۲۲ / ۸ مرداد ۱۴۰۱


ارسال نقد

نظر شما