امید نیک
مقدمه و مفهوم امر کلی
در بررسی یک پدیده از کجا باید شروع کرد؟ بالتبع بهترین پاسخ از طرف بنیانگذار فلسفه علمی به این موضوع داده شده است. مارکس در بررسی خود، از جامعهی سرمایهداری شروع میکند. و برای این کار از هسته اصلی آن یعنی کالا و تولید کالا شروع مینماید. بسیاری از موارد دیگر وجود داشت که بین جامعه سرمایهداری و سایر جوامع، مشترک بود و اهمیت بسزایی داشتند مثل پول.
بدون شک، ساختن یک کفش و فروش آن هم در جامعه بردهداری، هم فئودالیته و هم سرمایهداری رخ میدهد اما تفاوت بین جامعه سرمایهداری و تمام جوامع ماقبل آن، در این بود که، جوامع پیشین بدون خرید و فروش میتوانستند به حیات خود ادامه دهند ولی جامعه سرمایهداری بدون خرید و فروش کالا، امکان حیات نداشته و ندارد. یعنی کالا برای آن در حکم سلول برای موجود زنده بود. بنابراین مارکس برای مطالعه جامعه بورژوازی، از مهمترین و اصلیترین عنصر آن یعنی کالا و تولید کالا شروع میکند.
دومین موضوع در شیوه مطالعه بود: فیالمثل در بحث پول اگر میخواست به منشاء اولیه پول مراجعه کند، میبایستی به دنبال سکه طلا تا دوران فراعنه مصر به عقب برمیگشت. اما پول و نقشی که در جامعه سرمایهداری بازی میکند، متفاوت از نقش آن در دوران فراعنه مصر است. اگر چند هزار سکه طلا را از صندوق خزانه فرعون خالی میکردیم، نظام اقتصادی و سیاسی مصر فرو نمیپاشید ولی اگر امروز پول را از بانکها خالی کنیم نظام سرمایهداری فرو میریزد. پس برای مطالعه نقش پول هم، باید بهسراغ جامعه سرمایهداری رفت.
مسئله بعدی پول یا کالا در جامعه سرمایهداری در نهایت از تکامل پول در جوامع ماقبل سرمایهداری حاصل شده است، ولی برای فهم نقش آن در جامعه سرمایهداری ، نمیتوان، تا جامعه بردهداری یا فئودالیته عقب رفت، هر چند پول در آن جوامع زاده شده بود. اگر نخواهیم به منشاء اولیه برگردیم، شیوه مطالعه ما به (المانتاسیسم ـ عنصرگرایی) تبدیل میشود. که از نظر فلسفه علمی مردود است. همانطور که برای شناخت انسان، بازگشت به موجوددات تک سلول و مطالعه آنها بیثمر است.
بنابراین مطالعه علمی از یک پدیده، توصیف کامل بالفعل و مشخص آن پدیده در یک دوره زمانی معین ضروری است که عنصر ضروری حیات آن (تضاد اصلی آن) باید شناخته شود تا علاوه بر توضیح منشاء اولیه و وضعیت کنونی، تکامل آینده آن هم قابل بحث باشد. هر چند مطالعه منشاء اولیه آن در زمانهای گذشته هم ممکن است غیرضروری و هم شاید ناممکن باشد. اما این عنصر اساسی (تضاد اصلی) درون پدیده باید به گونهای باشد که سایر عوامل و عناصر درون پدیده در حول آن، حرکت و تکامل یابند. که به طور معمول چنین عنصری باید حالت کلی داشته باشد، و بدان معنا که، مستقل از خواستهها و سلیقههای اشخاص میباشد، در عین حال که همه اشخاص باید از آن پیروی کنند، و بدون تجربیات شخصی، آن را درک نماید. به طور مثال در یک اثر هنری ـ یک تابلو نقاشی، به کسی آموزش ندادهایم که زیبایی چیست ولی همه در مورد آن متفقالقولند که زیباست. یا به ایرانیان تلقین نکردهایم که فلان غزل حافظ یا سعدی زیبا هستند. اما همه ایرانیان بدون هیچ آموزشی و تلقینی و تجربه شخصی میدانند که این بیت ـ فیالمثل از مولانا زیباست.
بشنو از نی چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند.
یا از سعدی.
بنیآدم اعضای یک پیکرند / که درآفرینش زیکگوهرند
پس کلی امریست که تابع زمان و مکان کوتاهمدت نیست، بر همگان روشن است. آموختنی نیست و از طریق تجربه شخصی هم کسب نمیشود، هستی اجتماعی است.
پدیده چیست و ویژگیهای آن کدام است؟
تعریف پدیده و «چیز»، از مشکلات همیشگی فلسفه است، و بنابه گفته انگلس از تعریف آن باید صرفنظر کرد. مثل تعریف حیات که ممکن نیست و فقط میتوان ویژگیهای آن را و چگونگی حرکت آن را ترسیم کرد. هر اندازه که بخواهیم آن را تعریف کنیم، چون تعریف صورت است و محافظهکار و ثابت و محتوا، متغیر و تکاملیابنده، به تعریف ثابت از پدیده یا «چیز» نمیرسیم و فقط از نظر روششناسی باید خصلتهای اساسی آن را بشناسیم و کار علم هم، جز این چیزی نیست.
بزرگترین ویژگی یک پدیده کلی بودن آن است، یعنی دارای کلیتی است که در اثر رابطه با سایر پدیدهها در محیط دچار تغییر نمیشود و برای مدت طولانی ثابت است.
دومین خصلت بزرگ آن این است که در درون آن یک عنصر مهم و اساسی است (تضاد عمده) که این پدیده زنده، چه در موجود زنده و چه در اجتماع، که سایر عناصر در کنار آن زیست میکند و به فعالیت مشغولند، و حیات پدیده در گرو وجود آن است. ـ فیالمثل در جامعه سرمایهداری تولید مادی رکن اساسی آن است و حتی مارکس رابطه نزدیک بین تولید و مصرف را در کاپیتال به طور کامل شرح میدهد. و در صورتی که تولید به مصرف نرسد آن را امری کاذب به حساب میآورد؛ چنانچه در جامعهای که فقط و فقط موشک و وسایل جنگی تولید کند، آن جامعه، مولد نیست و نیروهای تولیدی نمیتواند به درستی رشد کنند چون برای این تولیدات مصرفکنندهای وجود ندارد. و حیات اقتصادی چنین جامعهای در خطر قرار میگیرد.
سومین خصلت آن این است که تکامل پدیده در طی زمان ادامه مییابد و نباید تکامل آن را با فروپاشی اشتباه کرد. در تکامل، هر بار پدیده به مرحله بالاتری گام میگذارد که تضادهای درونی قبلی در آن حل میشوند و روابط جدیدی بین عوامل آن خلق میگردد. در صورتی که تضادها حل نشوند مرحله فروپاشی پدیده پیش میآید. چنانکه جوامع بسیاری داریم که فروپاشیده و از بین رفتهاند.
مشروطیت و چالش های آن
با توجه به مطالب فوق پس میتوانیم شروع کار و بحث خود را از مشروطیت شروع کنیم.
در اینکه مشروطیت یک انقلاب بود یا یک جنبش اجتماعی بین صاحبنظران اختلاف وجود دارد. کسانی که به تعریف کلاسیک انقلاب از نظر مارکس و انگلس و لنین توجه دارند، چون جابهجایی طبقات در هیئت حاکم رخ نداد پس نمیتوانست انقلاب باشد و معیار دوم انقلاب، شکل مالکیت بر وسایل تولید میبایستی در انقلاب تغییر کند. ولی در مشروطیت شکل عمده مالکیت بر وسایل تولید بر زمین بود، تغییری در مالکیت به طور عمده رخ نمیدهد و به اصطلاح بنابر تعریف کلاسیک طبقه سرمایهدار (بورژوا) به جای فئودالیته بر تاج و تخت حکومت دست نمییابند. هر چند بعد از مشروطیت و بهویژه پس از مجلس اول و نقش بازاریان و کسبه در مجلس اول برای مدت کوتاهی نسبت به گذشته و شرکت در حکومت تغییرات اندکی پیدا میکند ولی جابهجایی طبقاتی به معنای کلاسیک آن رخ نمیدهد.
اما از نظر متفکران دیگر، چون نتیجه انقلاب باید دگرگونی در اساس سیاست حکومتمداری باشد، ممکن است چنین امری فقط با صورت روبنایی عمل نماید و از آن به بعد هیئت حاکمه را مجبور سازد که نسبت به سیاستهای کشورداری خود تجدیدنظر به عمل آورند. پس اگر به نتیجه مشروطیت بنگریم مشروطیت چیزی از انقلاب کم ندارد، چون سیاست کشورداری دچار تغییرات بزرگی میشود. به هر حال این مقوله جای بحث و مجادله طولانی دارد و در هر دو طرف ماجرا افراطیونی وجود دارند. اما اصل ماجرا همانطور که گفته شد ادامه و تکامل مشروطیت است که با اصطلاح رایج در گفتمان سیاسی ایران، از آن به عنوان انقلاب مشروطیت نام میبریم.
انقلاب مشروطیت شامل مجموعهای از عوامل مختلف بود ـ گرایشات سوسیالیستی، گرایشات لیبرالیستی، گرایشان مذهبی ـ ولی توانست به دلیل حمایت تمامی اقشار مردم، از تمام طبقات تبدیل به یک پدیده کلی شود، توانست تمام این گرایشات را در خود هضم کند. چون یک پدیده کلی بود، میبایستی یک عنصر کلی هم داشته باشد، که حول محور آن این وحدت حاصل شود، پس در انقلاب مشروطیت با این دو سر تضاد روبرو هستیم. از یک طرف گرایشات مختلف و از یک طرف وحدت در بین این گرایشات، چنین عنصر کلی را تضادهای طبقاتی در طول تاریخ برای آن فراهم ساخته بود .
عدالتخواهی و رفع ستم و ظلم
حتی اگر چند سال به عقب بازگردیم، مطالبه عدالت را در میان تودههای مردم، از زبان این پیرزن در شعر نظامی میبینیم
پیرزنی را ستمی درگرفت / دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیده ام / وز تو همه ساله ستم دیدهام
شحنه مست آمده در کوی من / زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برونم کشید / مویکشان بر سر کویم کشید
در این شعر به خوبی هم ظلم و ستم بر تودهها و هم چنین صادر کنندهی این ظلم و ستم یعنی پادشاه و حکومت به صراحت توضیح داده شده است. بنابراین، عدالتخواهی در میان تودههای مردم در طول تاریخ به صورت یک هستی اجتماعی تا به امروز ادامه حیات یافته است.
از آن جهت عدالت خواهی کلی است، که مستقل از این یا آن شخص، از این طبقه یا آن طبقه، از این قشر یا آن قشر، به حیات خود ادامه داده است و اگر با عمر انسان معمولی بسنجیم، مستقل از زمان مکان است، به همین جهت مانند اموری چون نیکی، جوانمردی، انصاف، وجدان و … بیهیچ آموزش و تجربه شخصی از نسلی به نسل دیگر متصل شده است تا به امروز که به ما رسیده است.
هیئت حاکمهی دوران قاجار، سه رکن اساسی داشت، اول، والی (که بهطورمعمول از خانواده سلطنتی بود) یا حاکم، دوم روحانی، سوم فرمانده نیروی نظامی، این هر سه رکن در ستم کردن بر مردم از تمام اقشار و طبقات چیزی فروگذار نمیکردند و فساد شخصی آنها چه مالی و چه حقوقی بر همگان روشن بود به قول پروین اعتصامی:
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست! این پیراهن است، افسار نیست!
گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
پس عدالتخواهی و مبارزه بر علیه بیقانونی خواسته تودههای مردم بود، اما قانون میبایستی از طرف حاکم یا حاکم شروع اجرا میشد که سوءنیت آنها برای مردم در انجام اجرای عدالت کاملاً روشن بود.
به همین جهت مبارزه برای عدالتخواهی، بر مبنای برپایی یک نهاد اجتماعی بود، که از شر حکومت و شرع رها باشد، یعنی در این جا عدالتخواهی با قانونمداری گره میخورد و چون نه حکومت و نه شرع به دنبال قانونمداری بودند، روشنفکران پیشآیینی مردم در جهت بنای چنین نهادی که تساوی آنها را در مقابل قانون تضمین کند به حرکت در آمدند و چون روشنفکرانی بودند که در غرب تحصیل کرده بودند میدانستند حال این تضاد از مجرای، اول داشتن پارلمان و دوم، قانوناساسی است؛ که بالتبع فکر میکردند که با تامین چنین نهادی هم به عدالت و هم به آزادی میتوان رسید. علاوه بر این روشنفکران میدانستند که در غرب انقلاب علمی هم رخ داده است و انقلاب علمی یکی از ارکان پیشرفت است، بنابراین به هواداری از علم جدید ـ مدرنیته ـ هم برآمدند.
بزرگترین شگفتی در اینجا رخ داد، که روشنفکران و آزادیخواهان پیشرو ـ با تودههای مردم هم صدا شدند و برای اولین بار زبان روشنفکران با تودههای مردم مشترک شد. امری که هیچگاه در تاریخ ایران تکرار نشد.
اگر به نظریات روشنفکران ایرانی آن زمان بنگریم، تاثیر شدید «عصر روشنگری» ـ انقلاب کبیر فرانسه ـ را بر آن به خوبی میبینیم. برای روشنفکران ایرانی، اروپاییان در اثر انقلاب فرانسه نجات یافته و از عصر قرون وسطی جدا میشوند و به مرحلهای از تکامل اجتماعی میرسند که در آن میتوان سخن از آزادی بیان، آزادی احزاب، تفکیک قوا، انتخابات آزاد و تساوی برای همگان در برابر قانون گفت.
بدین ترتیب در انقلاب مشروطیت عنصر لائیک بودن متولد میشود و چون از طرف افکار سوسیالیستی حمایت میشود به دستآورد بزرگ قانون اساسی اول میرسیم. قانون اساسی رسما در ابتدا مورد تایید تمام اقشار اجتماعی و نمایندگان آن در مجلس قرار میگیرد. در مجلسی که میتوان آن را تقریباً تنها مجلس آزاد ایران دانست که نمایندگان تمام اقشار اجتماعی در آن شرکت داشتند؛ کسبه و بازاریان، دیوانیان، خوانین، کارگران و از همه مهمتر رهبری روشنفکران بر مجلس هم برقرار میشود. به همین جهت با توجه به تأثیر روشنگری میتوان گفت همانند آن عصر سلطنت عقل فرا میرسد، و مجلس تقریباً بر اساس عقل و تدبیر خودشان قانوناساسی را مینویسند، چیزی از خارج (به ویژه از آلمان) به کار آنها کمتر سایه میاندازد. این سلطنت عقل کوتاهمدت، به زودی با دشمنی روحانیون روبرو شد. و استبداد صغیر آغاز شد که باز هم به دلیل وحدت در انقلابیون مشروطیت شکست خورد. اما نوعی آنارشی سیاسی در جامعه ایران حاکم شد و هر کس این خوان را به طرفی میکشد و روحانیون توانستند مواضع از دست رفته خود را در متمم قانون اساسی به دست بیاورند و وحدت پیشین بدل به تفرقه جدید و از همه بدتر قومگرایی کشیده شد.
خلاصه این که از ترکیب خودآگاهی با ناخودآگاه، انقلاب رخ میدهد. این برداشت هگل از انقلاب بود: کسانی که انقلاب ۵۷ را دیدهاند میدانند که بسیاری از فعالیتها آگاهانه و بسیاری از آنها ناآگاهانه و ناخودآگاه بود.
ساختن و تخریب، نفی و پذیرش، ترس و امید، ترقی و ارتجاع در کنار هم در انقلاب فرصت بروز پیدا میکنند اما با تمام این تضادها وحدت در میان مردم برای مدت کوتاه اما با قدرت بسیار ظاهر میشود. اهداف مختلف درون یک صورت وحدتدار، چون کلی است ظاهر میشود. کافیست به گفتهای که سردار اسد بختیاری از خود به جای گذاشته توجه کنم: «با بسیار سوار به تهران رفتیم و مشروطه را برقرار ساختیم».
در انقلاب مشروطیت خوانین و رعایا و کسبه و تجار و روشنفکران برای برقراری مشروطیت وحدت داشتند و با توجه به نقش پررنگ روشنفکران در آن، آن را میتوان عصر «روشنگری» ایرانیان خواند، که رونوشت کم رنگی از انقلاب کبیر فرانسه بود.انقلاب در جامعهای رخ داده بود که نود و نه درصد مردم آن بیسواد بودند.
هگل در کتاب پدیدارشناسی روح خود در بخش روشنگری که همگان متفقالقولند که شاهکار بینظیری در تاریخ نویسی است میگوید: پس از روشنگری و انقلاب، عصر ترور و آنارشیسم فرامیرسد، که وحدت قبلی را درهم میشکند و در اینجاست که مردم دوباره به استبداد [امپراطوری ناپلئون] رضایت میدهند. و به طور خلاصه تئوری تاریخ را چنین خلاصه کرده:
«وحدت ـ تفرقه و آنارشیسم و ترور ـ رسیدن به حکومت مطلقهی [استبدادی] جدید»؛ و پیروان هگل این فرمول را برای دوربندی تاریخ غیر قابل انکار میدانند.
وحدتی که انقلاب مشروطیت بود به دلیل تضادهای درونی آن از هم فرو میپاشد و تفرقه جای آن را میگیرد. انقلابیون همرزم دیروز، امروز بر روی هم اسلحه میکشند و به کشتن یکدیگر دست میزنند.
وحدت ملی که حال انقلاب بود توسط سیاستمداران به چنان تفرقه و ارتجاعی میانجامد که ایران را تقسیم و به کشورهای خارجی میفروشند. و چیزی نمیگذرد که حکومت استبدادی دوباره از راه میرسد.
اما به دلیل کلی بودن انقلاب بسیاری از عناصر در انقلاب باقی ماندند و حول همان عنصر اصلی یعنی عدالتخواهی و رسیدن به آزادی به حیات خود ادامه دادند.
- نبرد بیامان روشنگری با ارتجاع مذهبی بیوقفه تا به امروز ادامه دارد.
- مبارزه علم و دانش نوین [غربی] با خرافات مذهبی تا به امروز به صورت آشکار دنبال میشود.
- درخواست و تقاضا برای قانونمداری و سطلنت عقل بر خودکامگی استبدادی تا به امروز ادامه مییابد.
- مبارزه برای احقاق حقوق زنان بیوقفه تاکنون ادامه مییابد.
- مبارزه برای حفظ تمامیت ارضی ایران ادامه مییابد.
در عین حال ارتجاع هم به مبارزهی جاویدان خود بر علیه دانش، علم، مدرنیته، پیشرفت، و حمایت از بیقانونی، حذف زنان از صحنه اجتماعی و غیره ادامه میدهد و چون در جهت خواست مردم نیست، و تکیه بر مردم ندارد، بر سر نیزه تکیه زده است.
البته به قول دیدرو تمام این مبارزات مترقی و مرتجعانه، خود را در یک چیز در تمام کشورها نشان میدهد و آن هم قانون اساسی آن کشور است.
اما آیا ملت ایران میتوانستند که به دو آرزوی اصلی خود ـ عدالتخواهی همراه با قانونمداری ـ تجدد و ترقی، مدرنیته و آزادی فردی و اجتماعی برسد؟
انقلاب مشروطیت یک شورش دهقانی نبود و در هنگام پیروزی مسئله اصلی ماتریالیسم تاریخی را یعنی مالکیت را حل نکرد و از خواستههای اصلی آن هم نبود. مالکیت فئودالیته بر زمین بدون هیچ تغییری باقی ماند بالتبع این به معنای حفظ بزرگترین سنگر ارتجاع بود، که دست نخورده باقی بماند. یعنی در اینجا برعکس دوران روشنگری در فرانسه اتفاق میافتد. در فرانسه صورت مالکیت به نفع مالکیت سرمایهداری در مقابل فئودالیته شکل میگیرد و حاکمیت بورژواها به جای فئودالها بر تخت حاکمیت قرار میگیرد.
حفظ مالکیت فئودالیته؛ نظام ارباب و رعیتی در انواع شکلهای خود تا سالهای دهه ۴۰ باقی میماند. بدین ترتیب ایدهآلهای انقلاب مشروطیت تحقق نیافته باقی میماند. اما عنصر عدالتخواهی که جنبه کلی داشت به حیات خود ادامه میدهد.
رهیافت سوسیالیستی
انقلاب مشروطیت به سه جریان اصلی منشعب گردید ـ گرایشات ملی راست، گرایشات مذهبی ارتجاعی، گرایشات چپ.
گرایشات مذهبی به طور موقت در مقابل پیشرفت و مدرنیته و تجدد و دستآوردهای علمی و تکنیکی غرب عقبنشینی و سکوت را پیشه میکند. گرایشات ضدسوسیالیستی در پناه اسطورههای ایرانی و وامگرفتن از تمدن غرب بهساختن ایران جدید که به طور عمده خواسته طبقه متوسط و بورژوازی بود روی میآورد و مبارزه با فئودالیته را با صورت تشکیل حکومت مرکزی قوی و از میان برداشتن نظام ملوکالطوایفی و خانخانی از نظر سیاسی، آرامش را در کشور ایجاد و مقدمات مادی لازم را برای پیشرفت سرمایهداری مهیا میسازند، و ناسیونالیسم شووینیستی را تبلیغ و ترویج مینمایند. و به احیاء فرهنگ و مفاخر ادبی و هنری ایران قدیم میپردازند. درواقع این گرایش از گرایشات ملیگرایانهای که در انقلاب مشروطیت رشد یافته بود حداکثر استفاده را به عمل میآورد و بسیاری از روشنفکران راستگرای مشروطیت را در بدنهی سیاسی خود حفظ میکند.
در مورد گرایشات چپ، عنصر عدالتخواهی انقلاب مشروطیت به دلیل کلی بودن مستقل از زمان و مکان و شرایط محیط، همچنان در زندگی مردم ایران به حیات خود ادامه میدهد. اما در جهان با انقلاب بلشویکی، هر روشنفگر، هر آزادیخواه، و هر عدالتطلبی، شاهد تحقق آرزوهای خود شد و در هر بخشی هم که شرایط اجازه موفقیت را نمیدهد، ایدهآلها، اتوپیاهای انقلابیون را در سراسر جهان درآغوش خود دارد. ایران دو بار تحت تاثیر انقلاب سوسیالیستی همسایهی شمالی خود قرار گرفت؛ یکی در ۱۹۰۵ و یکی در ۱۹۱۷. انقلاب جهانی زحمتکشان در تمام نقاط جهان حضور خود را نشان میدهد. و بالتبع در ایران هم روشنفکران که زمینه عدالتخواهی جنبش مشروطیت را داشتند و هم با تئوریهای علمی مارکسیستی مجهز میشوند، همگی میبایستی راه سوسیالیسم را انتخاب کنند. اشعار شاعران آن دوره، پرچم آزادی و عدالت اجتماعی را در دست لنین میبیند، و حتی کسانی که از نظریات مارکس هم بیخبر بودند، لنین را پرچمدار آزادی و عدالت زحمتکشان میشناسند. بدینترتیب رشد نیروهای سوسیالیستی در ایران با تمام شرایط استبداد، در حرکت روبه جلو بود. در مجموع باید گفت که وحدت مبارزات درونی با مبارزات انترناسیونالیستی که از طرف کمینترن رهبری میشد وحدت پیدا میکند. اما مشکل رشد این مبارزات در این بود که ایران دارای طبقه کارگر صنعتی نبود و اگر در جاهای پراکنده کارخانههای صنعتی وجود داشتند، هنوز از نظر کمی تعداد کارگران نسبت به جمعیت قابل محاسبه نبود. در واقع کارگران ایرانی در مانوفاکتورها مشغول به کار بودند نه در کارخانجات صنعتی. به همین جهت ما «کارگران و طبقه کارگر در خود» را، به جای «طبقه کارگر برای خود» داشتیم، شرطی که از نظر بنیانگذاران فلسفه علمی الزامی بود. این ضعف محتوایی در جنبش تا نزدیکهای انقلاب ۵۷ هم ادامه پیدا میکند. چون کارگر صنعتی به معنای کامل ـ فقط در صنایع صنعت خوزستان وجود داشت. و آبادان یک شهر صنعتی تمام عیار به حساب میآمد. اما با رشد بورژوازی در دوران استبداد، زمینههای پیدایش این طبقه در بسیاری از نقاط ایران دیده میشود ـ کارخانجات سیمان، قند، نساجی، راهآهن و اکتشاف معادن، که میتوانست زیربنای صنعتی و طبقه کارگر برای خود را فراهم سازد. اما در مقابل این صنعت، تمام روشنفکران آزادیخواه تقریباً بهطور کامل در زیر پرچم سوسیالیسم گرد میآیند. این وضعیت تا زمان شروع جنگ جهانی دوم ادامه داشت.
با شروع جنگ جهانی دوم و ورود نیروهای متفقین به ایران و آزادی زندانیان سیاسی، دوران سیاسی جدید برای نیروهای چپ شروع میشود. نیروهای چپ در ایران با شکست فاشیسم نیرویشان دوچندان میشود و با تولد حزب توده، به طور فراگیر زحمتکشان ایران را به اتحاد فرا میخواند و به صورت یک حزب قدرتمند و یا شاید تنها حزب قدرتمند در غرب آسیا در میآید. پیروزیهای این حزب به دو دلیل عمده صورت میگرفت، نخست عدالتخواهی که از جنبش مشروطیت شروع شده بود و پیوند آن با احزاب کمونیست ضد فاشیست و در صدر آن اتحاد شوروی، هماهنگی بینظیر تاریخی بین نیروهای داخلی و خارجی بهوجود آورد و ضعف حکومت مرکزی میدان عمل وسیع در اختیار آن گذاشت. این حزب هر آنچه نیروی کارگری صنعتی و پیشهور و صنعتگر بود بسیج کرد ولی با ابعاد بزرگتری از میان اقشار خردهبورژوا و روشنفکران عضوگیری به عمل آورد و این بخش قسمت بزرگ و سنگین و مرکز ثقل حزب شد. هرچند کارگران صنعتی در دو شهر آبادان و اصفهان به طورعمده جذب حزب میشوند و پایههای حرکت مارکسیست لنینیستی را برای آینده حزب در ایران میسازند. پس از پایان جنگ مبارزات ضد استعماری در سرتاسر جهان با نیروی بسیار زیاد به حرکت درآمد. استقلال هندوستان، سوکارنو در اندونزی، چونلای در چین، قوام نکرومه در آفریقا و در خاومیانه دو سردمدار کبیر ضداستعمار، مصدق و جمال عبدالناصر، مبارزات استعماری خود را در جهت منافع ملی و ناسیونالیستی شروع کردند. عمر استعمار پیر میرفت که به پایان برسد و آمریکا خواستار جاینشینی آن بود.
این مبارزه ضد استعماری در ایران با ملی کردن نفت به رهبری دکتر محمد مصدق شروع و به بسیج کلیه آحاد ملت ایران انجامید، حزب توده با تأخیر زیاد بالاخره به حمایت از آن پرداخت. ولی همان مرکز ثقل بزرگ خردهبورژوازی منجر به انشعاب در حزب و حمایت از جریانهایی شدند که در نهایت گرایش به جداییخواهی از ایران داشتند. در همین مدت، نیروهای ارتجاعی مذهبی که برای چندین سال سرکوب شده بودند سربلند کرده و در دو جبهه مشغول به مبارزه شدند، جبهه اول ضد چپ، ضد مردم، ضد ملیگرایی و یا ترور در جهت رسیدن به اهداف خود عمل کردند. آن چه که شاید به درستی از طرف نیروهای چپ ایران درک نشد، شروع جنگ سرد بین شرق و غرب بود. در دهه سالهای ۱۳۲۰ هر بار ارتجاع به حزب حمله میکرد پس از مدتی جنگ و گریز حزب به کار خودش ادامه میداد، ولی بعد از ۲۸ مرداد بود که متوجه شدند شروع جنگ سرد بین شرق و غرب بسیار جدیتر از آن است که فکر میکردند و ارتجاع برای همیشه مرزهای ملی آزادیخواهی و حزب توده را قلع و قمع فیزیکی نمود، و بزرگترین حزب چپ غرب آسیا به کلی در هم پاشید، که علت اصلی آن ریشه دواندن در خرده بورژوازی و کمیت ناچیز کارگران صنعتی بود. البته سیاستهای حزب کمونیست اتحاد شوروی که در زمان استالین، هدف اصلی خود را حفظ مادر سوسیالیسم ـ اتحاد شوروی ـ قرار داده بود در این حذف فیزیکی و تشکیلاتی و ایدهئولوژیک بیتاثیر نبود. و حزب مجبور به مهاجرت شد. و در مهاجرت دیگر نمیتوانست تاثیر زیادی بر آنچه در داخل ایران میگذاشت داشته باشد. و در سالهای بعد با نفوذ ساواک در حزب، باقیمانده تشکیلات حزب در داخل کشور به کلی از میان رفت و تا انقلاب ۵۷ به دلیل خطر نفوذ ساواک در حزب و تفرقه در احزاب کمونیست جهانی ـ چین و شوروی ـ حزب با عدهای محدود در خارج از کشور به فعالیت خود ادامه میدهد. ضربه بعدی که به حزب وارد میشود، با برقراری روابط دوستان شاه با اتحاد شوروی و فروش تسلیحات از شوروی به شاه و قرارداد ذوبآهن و شرکت در مراسم جشنهای ۲۵۰۰ ساله از طرف برژنف، دیگر حزب هیچ مشی در سیاست داخل کشور نداشت.
اما در دهه چهل دوران جدیدی شروع شد. از این جا تشکیلات سیاسی درهم شکسته بود ولی عنصر کلی عدالتجویی و آزادیخواهی در بطن جامعه به حیات خودش ادامه میدهد. روشنفکران ایرانی عرصه مبارزه را از قلمرو تشکیلات به قلمرو هنر منتقل ساخته بودند. هر روز داستانی جدید تئاتری جدید، اثری جدید، در تمام عرصههای هنری پای به عرصه نهادند و هنر بار نبودن تشکیلات سیاسی را بر دوش میکشد و هنرمندان روشنفکر با گرایش چپ با نظر به عدالتخواهی و آزادی تمام قلمرو هنر را به تسخیر درمیآورند. حتی رمانهای خارجی هم که به فارسی ترجمه میشد سعی داشت ستاره راهنمای خود را احقاق حقوق زحمتکشان، مبارزه بر علیه استبداد و دیکتاتوری قرار دهد. بقایای بسترهای ملیگرا هم پس از مرگ مصدق انسجام را از دست میدهند و در جریان گرایش به چپ نیروهای خود را از دست میدهند.
اما زمینه مبارزات هنری و فرهنگی نمی توانست روشنفکران را راضی کند. به ویژه تفکر عدم قطبگرایی (نه شوروی و نه چین) اندیشهی آنها را مستقل ساخته و ناگهان بزرگترین امیدواری برای روشنفکران با انقلاب کوبا و قهرمان آن چهگوارا از راه میرسد. کتاب انقلاب در انقلاب (رژی دبره) بر ذهن روشنفکران جهان و از جمله ایران حاکم میشود. ضلع امید از قطبهای آن زمان موجب تقویت نظریات رژی دبره شد. که در مجموعه می گفت؛ احزاب سنتی را دور بریزید، میتوانید با گروهی اندک انقلاب بر پا کنید و انقلاب دانشجویان سوربن فرانسه برای یک هفته بر کشور فرانسه مسلط شد. پس حرکت گروهی اندک، شعلههای انقلاب را همچون به میان مردم خواهد برد و انقلاب موفق خواهد شد.
بدین ترتیب جامعه روشنفکری از این که زادهی خردهبورژوازی رشد یافته دهه چهل بود، از این جریان نمیتوانست جدا باقی بماند. و جریانات مبارزه مسلحانه جدا از تودههای مردم شروع میشود و قهرمانان و قربانیان بسیاری میدهد ولی در این جا حکم لنین درستتر از رژی دبره از کار در میآید. بدون تودهها، جریان سکتاریستی خواهد بود که مهمترین طعمه برای پلیس است و پیششرط انقلاب کارگری که سازماندهی طبقه کارگر در سندیکاها و حزب طراز نوین طبقه کارگر بود به دست فراموشی سپرده میشود. و دیدم که اندک مدتی پس از انقلاب مردمی ۵۷ جریانهای سکتاریستی جدا از تودههای زحمتکش، چگونه به خاک و خون کشیده میشوند و از صحنه سیاسی ایران ناپدید میگردد.
مبارزه مسلحانه به عنوان تنها راه رهایی موجب شد که تمام نیروهای میانی که قهرمانپرور نبودند به طور کلی با تمام اساتید سیاسی که داشتند از صحنه حذف شوند. دیدیم که کریم سنجابی چگونه در مقابل تمام چیزهای که یک عمر با آنها مبارزه کرده بود به زانو درآمد. آن هم به یک دلیل ساده مبارزه مسلحانه عناصر میانهرو جامعه را از میدان به در کرد و نیرویی پشت سر سنجابی و امثالهم حتی مذهبی (بازرگان) باقی نگذاشت. و جامعه برای مدت چهل سال پرواز جغد ارتجاع را تحمل کرد.
آما آن چه از چنین انقلابی چپ ایران در این برای امروز باقی ماند، همان عنصر کلی آزادیخواهی و عدالتطلبی مشروطیت است. که در آینده سیاسی ایران دوباره بروز خواهد کرد.