الیناسیون؛ از خود بیگانگی

فلسفه

کاوه آهنگر

متافیزیک ممکن می‌پنداشت که این «انسان» که از آن به صورت «من» یاد می‌کنیم امری یگانه و بی‌تغییر است که چون گویی (کره‌ای) یکپارچه و تو پر است که ویژگی‌های انسان از قبیل حسادت، غرور، خسّت و دیگر طبایع چون یک نقشه‌ی جغرافیایی بر آن نقش شده است. این گوی بی تغییر از ابتدای تولد تا زمان مرگ ما، خود یگانه مانده و تغییرات عرَضی بر آن بر روی این نقشه‌ی جغرافیایی رخ می‌دهد. متافیزیک کهن زمانی که با مذهب ترکیب شد، این گوی را جایگاه جوهری غیرمادی یعنی روح یا نفس اعلام کرد که خویشتن، بی تغییر و یگانه بود. متافیزیک کهن این روح را بسیط و یک‌پارچه می‌دانست و تمام اعمالی را که از انسان سر می‌زند به آن و تغییراتی که در سطح آن گوی بود نسبت می‌داد. به هر حال متافیزیک کهن همراه با مذهب، این گوی یگانه همراه با روحی که در آن می‌زیست را امری عارض شده از جهان خارج و از ماوراء جهان فیزیکی قلمداد می‌کرد. در این میان، عرفان با چنین برداشتی از این «من» توافق نداشت و آن را دچار تغییرات و تحولات می‌دانست. چنان که مولانا می‌گوید:

این دو هزار من و ما،‌ ای عجبا! من چه منم؟
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

یا

چه کسم من؟‌ چه کسم من؟ که بسی وسوسه‌مندم
گه از آن سوی کشندم، گه از این سوی کشندم

یا

خواجه مگو که من منم، من نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم، من نه منم،‌نه من منم

و یا خواجه حافظ شیرازی:

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

بدین ترتیب تجربه‌ی زندگی به انسان‌های هوشمند در قرون و اعصار می‌آموزد که آن چنان که گفته‌اند این «انسان» این «من» آن چنان یگانه با خویشتن نیست و علاوه بر آن به این نتیجه هم می‌رسند که انسان را از روی «انسان» نمی‌توان شناخت بلکه انسان را از روی آفریده‌های او می‌توان شناخت‌.

یک نقاش را از روی تابلوی نقاشی او و یک شاعر را از روی اشعار او و یک صنعت‌گر را از روی مصنوعات او می‌توان شناخت.

در عین حال آفریده‌های این انسان از «انسان» نشأت گرفته (از درون وی نشأت گرفته) ولی در خارج از وجود او تحقق یافته است. در امری که دیگر مربوط به او نیست، مخلوق «انسان» تاریخ و سرنوشت خود را دارد و از این جا به بعد، یعنی از تولدش به بعد سرنوشتی متفاوت از «انسان» پیدا می‌کند. به هر حال این آفریده‌ی «انسان»ی از او جدا و بیگانه می‌شود. این همان سرنوشتی است که بت‌های بت‌پرستان پیا می‌کنند؛ بت‌هایی که ساخته دست بشرند ولی دارای قدرت و تاریخ و سرنوشتی متفاوت از او هستند و حتی در مرحله‌ای از زندگی بشر، بر انسان حکم رانده‌اند. بت‌ها دو خاصیت مهم دارند. یکی این که آینه‌ی «انسان» هستند و منعکس کننده‌ی او می‌باشند و دیگر این که «حاکم» بر انسان هستند. در متافیزیک کهن این سرنوشت محتوم است که آفریده‌ی انسان از او بیگانه شود و راه خود را در پیش گیرد و سرنوشت خاص خود داشته باشد.

در این جا به این نکته باید توجه کرد که «کفش محصول کارگر کفاش وارد بازار می‌شود و مستقل از خواسته‌ی کارگر ارزش می‌یابد و در دور گردش کالا در بازار صاحب قیمتی می‌شود که همین کارگر برای داشتن آن باید در مقابل آن زانو بزند و چه بسا که پای کارگر کفاش برهنه بماند.»

علاوه بر جدا و بیگانه شدن آفریده‌ی «انسان» از خود «انسان»، انسان در طول تاریخ تکامل خود با مشکل بزرگ دیگری رو‌به‌رو می‌شود که عبارت از «بیگانه شدن انسان از خودش» می‌باشد. انسانی که به خاطر روابط اجتماعی،‌ اقتصادی و سیاسی، هویت خود را از دست داده و خویشتن را گم می‌کند. هم‌چنان که بعداً خواهیم دید،‌این نوع از بیگانگی با پیدایش سرمایه‌داری و بورژوازی به شدت شکل می‌گیرد؛‌ هر چند در دنیای کهن هم در بعضی موارد جرقه‌هایی از آن دیده می‌شود چنان که مولانا می‌گوید:

چه تدبیر ای مسلمانان که «من» خود را «نمی‌دانم»
نه ترسا نه یهودم «من»،‌ نه گبرم نه مسلمانم

بدین ترتیب خودگم‌کردگی و بیگانه شدن از خویشتن موضوع بحث در جهان سرمایه‌داری واقع می‌شود که روانشناسان از دیدگاه روانشناسانه و فلاسفه‌ی اگزیستانسیالیسم از دیدگاه «وجود» به دنبال راه حلی برای این شکاف بین «انسان» و «خودش» می‌گردند.

به هر حال از خود بیگانگی در دو شکل اصلی در جامعه‌ی سرمایه‌داری امروز پدیدار می‌شود.

۱. بیگانه شدن «آفریده»های انسان از خودش
۲. بیگانه شدن «انسان» از خویشتن

با پیدایش سرمایه‌داری این دو شقه شدن و دوگانه شدن (چه انسان با آفریده‌اش و چه انسان با خودش)،‌ با سرعت بسیار زیاد امکان ظهور و تحقق می‌یابد؛ به طوری که یکی از بزرگ‌ترین موضوعات فکری و نگرانی‌های اندیشمندان را به وجود می‌آورد و در رمان رابرت لوییس استیونسون به نام «دکتر جیکل و آقای هاید» با انسانی رو‌به‌رو می‌شویم که در روز انسانی نیک است و در شب تبدیل به هیولایی خون‌آشام می‌شود. به هر حال رمان «دکتر جیکل و آقای هاید» بهترین نماد و سمبل توصیف کننده‌ی این دوگانگی است که در عرصه‌ی هنر پای به عرصه می‌نهد.

تاریخ الیناسیون (از خود بیگانگی)

اولین پژوهش‌های منظم و مدون درباره‌ی آلیناسیون در فلسفه‌ی هگل مطرح می‌شود که سپس از طرف هگلین‌های چپ و راست و مارکسیسم پی‌گیری می‌شود. اما فلسفه‌ای که پا به پای مارکسیسم به این موضوع می‌پردازد، اگزیستانسیالیسم است که در آن وجه روانشناسانه و پژوهش در هستی انسانی نقش اصلی را دارد. پس از هگل آلیناسیون به دو فلسفه‌ی معاصر به ارث می‌رسد؛ یکی مارکسیسم و یکی اگزیستانسیالیسم.

هگل در فلسفه‌ی ایده‌آلیسم عینی خود، مقوله‌ی آلیناسیون را به تکامل «روح» اختصاص می‌دهد. هگل مانند فلاسفه‌ی عصر روشنگری (ولتر، روسو و ..)،‌ انسان را فردی خودآگاه به صورت داده‌ای بی‌میانجی و غیرقابل تغییر نمی‌بیند؛ بلکه نفس انسان را آفریده‌ای اجتماعی می‌شناسد که از طریق روند آلیناسیون و توفق آن بر از خود بیگانگی و خودشناسی، تکامل می‌یابد که بالضروره و از روی ناچاری از انشقاق و دوگانه شدن و سپس دوباره به مصالحه بین این دو شقه می‌گذرد.

منظور هگل از آلیناسیون، روندی است که در آن «روح متناهی»،‌ نفس انسانی، خود را دوگانه می‌سازد. به خود خارجیت و تحقق می‌بخشد و بخش دیگر هستی خود را به عنوان امری بیگانه و متمایز در مقابل خود قرار می‌دهد.

هگل به شدت با اصالت فرد ذره‌ای شده‌، دوران روشن‌گری مخالف است. این مخالفت بی‌جهت نبود. هگل در نوزده سالگی انقلاب کبیر فرانسه را دید و می‌گفت که خورشید عدالت ظهور کرده و برای نخستین بار عقلانیت بر جهان حاکم شده و جمیع افراد در هماهنگی با هم می‌روند که جهان جدید را بسازند.

اما ده سال بعد بساط انقلاب برچیده شد. پس از دوران ترور و وحشت، حکومت استبدادی ناپلئون پای به عرصه گذاشت. امید به آزادی انسان‌ها به گور سپرده شد و به جای آن دیکتاتوری فردی بر زندگی اروپائیان حاکم شد. این سرنوشتی دردناک برای انقلاب کبیر فرانسه بود که هگل به آن عشق می‌ورزید. بدین ترتیب، در زندگی خود در فاصله‌ی کمی به اندازه‌ی ده سال،‌ هگل با یک دوگانگی هولناک در زندگی بشر مواجه شد؛ حکومتی که از دل آزادی‌خواهی بیرون آمده بود، به دشمن آن و بیگانه با آن تبدیل شد. یعنی تاریخ نشان داد که چگونه چیزی به بیگانه‌ای برای آن تبدیل می‌شود. اما هگل در این جا توقف نمی‌کند و این بیگانگی از خود را به روح و ذهن آدمی هم تسری می‌بخشد. هم‌چنان که بین آزادی و آرمانهای انقلابی و حکومت استبدادی فاصله و شکاف افتاد – که هگل آن را جبری می‌دانست – این شکاف را در ذهن آدمی هم جستجو کرد. بیگانه نمی‌توانست به حیات خود ادامه دهد در یک روند بیگانه شدن از خود امکان تکامل می‌یابد. این از خود بیگانگی برای هگل امری مقدر بود که آن را برای تکامل لازم می‌دید. این شکاف و دوگانگی در جامعه ‌آینه‌وار ذهن آدمیان منعکس می‌شد. ذهن آدمی هم از نظر هگل نمی‌توانست یگانه و یک‌پارچه باقی بماند.

هگل در این باره در کتاب «درس‌هایی درباره‌ی فلسفه‌ی تاریخ» می‌نویسد:

«فرد زنده خویشتن خود را می‌سازد…. این نوع تکامل بدون تضاد یا مانعی صورت می‌گیرد…. اما وضع در ذهن متفاوت است. گذر ذهن از حالت متعین به حالت خارجی محقق یافته، در پرتو آگاهی و اراده صورت گرفته که هر دو فرق در حیات صلبی بی‌واسطه‌ی خویش می‌باشند. موضوع و هدف این دو نخست همان تعین صلبی است که چون تحرک حیاتیش را از ذهن می‌گیرد که دارای توان نامتناهی می‌باشد پس ذهن به خودی خود با خود در تضاد است. خود ذهن بزرگ‌ترین مانع بر سر راه خویش است. تکامل در حیات آرام صورت می‌گیرد ولی در ذهن به صورت مبارزه‌ای دشوار و نامتناهی بر ضد خودش است. خواست ذهن این است که به مفهوم کاملی از خود برسد اما حد کامل ذهن همواره بر وی نامکشوف می‌ماند و در همین از خود بیگانگی است که ذهن احساس غرور و شادی کامل می‌کند. تکامل ذهن بر خلاف تکامل حیات ارگانیک، شکفته شدنی ساده نیست؛‌ بلکه کاری دشوار است و ناگزیر در وجود خویشتن است.»

این تضاد ذهن با خودش زمینه‌ی تکامل آن را از طریق آلیناسیون باید فراهم سازد و هر بار ذهن در تکامل خود بر این آلیناسیون غلبه می‌نماید؛ هر چند دوباره آلیناسیون جدیدی سر بر می‌آورد و این دور تسلسل نظریه‌ی هگل درباره‌ی آلیناسیون است. هگل معتقد بود که عین یا موضوع حقیقی شناخت بیرون از خود ذهن یا عامل شناخت نیست. در اثر بیگانه شدن روح از خود است که عین تولد می‌یابد و این نوع از خود بیگانه شدن لازمه‌ی خود عقل است. یعنی انسان برای شناخت حیات و خود نیازی به توسل به امری خارجی ندارد و این از خودبیگانگی لازمه‌ی تکامل است.

از نظر هگل کار انسان‌ها ،کاری «از خود بیگانه»‌ است. هر کس خیال می‌کند که هدف‌های خویش را دنبال می‌کند، در حالی که نتیجه‌ی تمام فعالیت‌های فردی به ظاهر مستقل از هم، اثری است که هیچ کس به تنهایی نه خواستارش بود و نه پیش‌بینی آن را می‌کرده است.

بدین ترتیب ملاحظه شد که از نظر هگل و هم‌چنین مارکس، آلیناسیون یک مقوله‌ی روانشناسی مانند افسردگی و غمگینی نیست بلکه آلیناسیون شخصیت ما را دگرگون می‌سازد؛ به طوری که زندگی ما دیگر به خود ما تعلق ندارد و کم‌تر عقلایی می‌باشد. آلیناسیون می‌گوید که چگونه انسان در ساختن زندگی خاصخودش دچار شکست می‌شود.

در اوایل قرن بیستم که جنبش‌های اجتماعی بعد از کمون پاریس شکست خورده می‌باشند، انسان‌ها نسبت به آینده‌ی خود بدبین می‌شوند و زندگی آن‌ها تحت تأثیر اجتماعی نامطلوب دگرگون می‌شود. در همین زمان است که آلیناسیون با توانایی بیشتری در اروپای مرکزی خود را نشان می‌دهد. کافکا در داستان مسخ نشان می‌دهد که چگونه انسان تبدیل به یک سوسک غول‌پیکر می‌شود که همه از او گریزانند و می‌باید خود را از چشم دیگران مخفی سازد در حالی که احساسات انسانی او کم‌ترین لطمه‌ای ندیده است. تولد چنین انسان‌های تنهایی در جامعه‌ی سرمایه‌داری از ضرورت برخوردار است. نیروی آلیناسیون در جامعه‌ی سرمایه‌داری انسان را به چنان سرحدی از حزن می‌تواند برساند که هر روز عده‌ای می‌گویند «هیچ کس ما را نمی‌خواهد» و وی را از اراده و سرنوشتش بیگانه می‌سازد. نیروی آلیناسیون می‌تواند جهان را برای انسان پوچ و بی‌معنی سازد؛ چنان که در داستان «بیگانه»ی کامو این مطلب را مشاهده می‌کنیم.

هگل از پرداختن به ماهیت دولت و حکومت به ناهماهنگی فرد از جامعه و اشخاص از دولت می‌پردازد و می‌گوید که دولت‌ها که آفریده و ساخته و پرداخته‌ی افراد هستند چگونه ماهیتی مخصوص یافته و بر سرنوشت انسان‌ها حاکم می‌شوند. بنابراین ‌دولت نیرویی از خود بیگانه است که آفریده‌ی اشخاص بوده و سپس چون بت بت‌پرستان بر آنان حکم می‌راند.

بدین ترتیب هگل و مارکس انسان را در جامعه‌ی سرمایه‌داری غیرآزاد می‌بینند و معتقدند که زمانی انسان به آزادی کامل خود می‌رسد که بتواند سرنوشت خود را در اختیار بگیرد و تابع نیرویی جدا و بیرون از خود نباشد؛ یعنی زمانی که بتواند بر آلیناسیون غلبه کند. چون از نظر هگل و مارکس انسان محصول تاریخ است.

تحولات در نظریه‌ی آلیناسیون

نظریه‌ی هگل درباره‌ی از خود بیگانگی استخوان‌بندی اصلی نظریات فلسفی در اگزیستانسیالیسم و مارکسیسم گردید.

اگزیستانسیالیسم و آلیناسیون

کیرکگارد فیلسوف دانمارکی (۱۸۵۵ – ۱۸۱۳) فلسفه‌ای را ارائه می‌نماید که آن را اگزیستیانس می‌نامد و از در مخالفت با این نظریه‌ی هگل برمی‌آید که «در جهان نوین انسان می‌تواند به آرامش دست یافته و آلیناسیون از بین می‌رود» و معتقد است که انسان در جهان مدرن، از خودش و جهان بیگانه می‌شود. از نظر او این از خود بیگانگی به «عدم اصالت انسان» یا «صادق نبودن او با خودش» می‌انجامد. اما این موضوعات از نظر او فقط به شرایط نوین برنمی‌گردد؛ بلکه به موقعیت کلی بشر باز می‌گردد. هایدگر این «عدم اصالت» را «حالت طبیعی روزمره ما» اعلام می‌کند. از نظر او این «عدم اصالت» نوعی هستی است که به طرحی که انسان از خودش دارد باز می‌گردد. طرحی که بر سرتاسر وجود او سایه می‌افکند اما طرحی که بدین گونه افکنده می‌شود مستلزم آن نیست که از نقش اجتماعی انسان برخیزد؛ بلکه بالعکس است و این انسان است که باید اصالت خود را به جامعه ببازد و این باختن به دلیل نقش‌های متفاوتی است که انتخاب می‌نماید.

از نظر کیرکگارد، این اصالت همان است که به صورت مذهب مسیحیت در آمده؛‌ در حالی که هگل مذهب مسیحیت را زاده‌ی تاریخ می‌داند. از نظر کیرکگارد انسان با انجام وظایف اجتماعی خود هرگز به این «اصالت» نمی‌رسد چون این اصالت فقط جنبه «ذهنی» دارد. از نظر او مسیحیت چیزی نیست که از خارج به انسان القاء شود بلکه در درون انسان می‌شکفد. هایدگر می‌گوید: «ما در زندگی اجتماعی روزمره‌ی خود،‌ از خود به بیرون پرتاب می‌شویم؛ به جهان و روابط دیگران. ما در جهانی گم می‌شویم که توسط دیگران اداره می‌شود. این پرتاب شدن یک امر اجتماعی و تاریخی نیست. این حالت طبیعی هستی انسان است. به همین جهت از خودبیگانگی، ذاتی او می‌باشد.

در این جا این سؤال مطرح می‌شود که آیا انسان می‌تواند از چنگان آلیناسیون رهایی یابد؟ پاسخ فلاسفه‌ی اگزیستیانس این است که انسان می‌تواند به طور فردی نجات پیدا کند اما نه با دست‌آوردهای تاریخی و اجتماعی. انسان باید خود را از آن‌ها و از هستی اجتماعی برهاند و به اصالت خویشتن بازگردد. اما در کل از نظر اگزیستیانس‌ها انسان نمی‌تواند از عامل تراژیک جهان نجات یابد.

مارکسیسم و آلیناسیون

مارکس کم‌تر به طور صریح به موضوع آلیناسیون می‌پردازد. به همین جهت نظریات وی را از روی نظریات هگل در این باره باید شناخت.

«اهمیت پدیدارشناسی هگل….. در این واقعیت است که هگل خویشتن‌آفرینی انسان را به صورت یک روند می‌بیند. به عنوان از خود بیگانگی و به عنوان درک عمیق از این از خود بیگانگی، که باید منجر به فهم ماهیت «کار» و درک انسان واقعی-حقیقی بشود. چون انسان حقیقی نتیجه‌ای از کار خویشتن است.»

چه از نظر هگل و چه از نظر مارکس، «کار» محور اصلی برای شناخت انسان و جامعه است؛ چون کارگر نه تنها به موضوع و هدف کار پیوند دارد – که به پیوند با جهان طبیعی منجر می‌شود-،‌ بلکه به پیوند با انسان‌های دیگر هم منجر می‌شود. مارکس «کار» را «فعالیت زنده» و «فعالیت‌های خاص جوهر آدمی» و جوهر روحی او می‌داند. در ضمن انسان بی‌واسطه با طبیعت ارتباط برقرار می‌کند. اما هستی انسان یک هستی طبیعی نیست بلکه یک هستی آگاه و یک هستی خودآگاه است…. انسان در درون طبیعیت ،خود را دوگانه می‌سازد. در عین حال که شئیی از طبیعت است، خود را به خودش می‌شناساند. یعنی می‌اندیشد.

از نظر هگل، هستی انسانی قابلیت دو تا شدن را دارد و می‌تواند «خودش را به خودش معرفی کند.» و این کار از طریق اندیشه انجام می‌شود. کار شیوه‌ی عملی تجسم بخشیدن به این موضوع است. در روند کار، شیء آناً مصرف و نابود نمی‌شود. شیء حفظ شده، تبدیل می‌یابد و بدین ترتیب رابطه‌ی انسان با طبیعت برقرار می‌شود و همین حد فاصل کار انسان و حیوان است. فعالیت حیوان در طبیعت در آن واحد موجب حذف آن شیء می‌شود. در حالی که انسان با کار خود آن را حفظ و تبدیل و مصرف می‌کند.

بدین ترتیب با کار بر روی جهان، با شکل بخشیدن به آن، هستی انسانی از جهان طبیعی جدا شده و به صورت عام خودآگاه درمی‌آید که به آن «هستی برای خویشتن» می‌گوییم. انسان با کار خویش در عین دگرگون کردن رابطه‌اش با طبیعت، ماهیت خویش را نیز دگرگون می‌سازد. انسان طبیعت را مقاوم در برابر خویش می‌بیند. انسان می‌تواند این از خود بیگانگی نسبت به طبیعت را رفع نماید و در یک روند بلند مدت اقتصادی و اجتماعی به آرامش در جهان و توافق با خویشتن می‌رسد. هگل در این باره می‌گوید:

«انسان در فعالیت عملی خویش، خودش را با خودش مقابل می‌نهد و با استقامت از این رابطه به شناخت خویشتن نائل می‌شود و این کار با تغییر دادن چیزهای خارجی رخ می‌دهد.»

مارکس می‌گوید «انسان با عمل بر جهان عینی ثابت می‌کند که موجودی خاص است و این فراورده‌ی کار خویش است که در آن طبیعت به عنوان واقعیت او و کار او عیان می‌شود. هدف کار عینیت بخشیدن به زندگی خاص انسان است چون انسان فقط خود را به طور منطقی در آگاهی بازسازی نمی‌کند بلکه در واقعیت و از طریق کار خویش می‌تواند خودش را که آفریده‌ی خود می‌باشد بازشناسد.»

بدین ترتیب می‌بینیم که ماهیت انسان از طریق کار او بر روی طبیعت و غلبه بر طبیعت برای انسان مشخص و معلوم می‌شود. بنابراین انسان بدون روند کار، صاحب هیچ هویتی نیست و همانند حیوانات از آگاهی غریزی نسبت به خویش برخوردار می‌شود.

همان طور که دیدیم مارکس جوهر انسان را ناشی از کار او می‌دانست و می‌نویسد: «در کار بر روی طبیعت، انسان نه تنها جهان را تغییر می‌دهد بلکه ماهیت خود را نیز تغییر می‌دهد.» البته نباید فراموش کرد که انسان در کارش،‌ پیش از آن که به تولید محصول بپردازد از آن طرحی در ذهن دارد. مارکس در مثالی که به تفاوت کار انسان و حیوان می‌پردازد می‌گوید «زنبور عسل به بهترین وجه کندوی عسل را به شکل هندسی می‌سازد (هر چند در طی قرون و اعصار فقط و فقط به همین شکل آن را می‌سازد) در حالی که بدترین معماران پیش از آن که خانه‌ای را بسازند ان را در ذهن خود طراحی می‌کنند.» پس از نظر مارکس، کار بیولوژیکی به تنهایی انسان را نمی‌سازد؛ بلکه کاری متضمن هدف از پیش تعیین شده است که انسان را می‌سازد و او را از حیوان جدا می‌کند.

آزادی

برای مارکس و هگل، کار نه تنها وسیله‌ای برای ارضاء نیازهای مادی است، بلکه بخش اعظم روند انسانی برای تکامل و تحقق خودش می‌باشد. این روند نه تنها از روند کارهای مادی و اقتصادی رخ می‌دهد، بلکه شامل تمام روندهایی عملی است که موجب تغییر جهان و حتی در نمایشنامه ‌می‌شود؛ بالاترین شکل فعالیت خلاقانه‌ی آزاد در هنر.

هگل می‌نویسد:« زمانی که یک کودک سنگی را به داخل رودخانه پرتاب می‌کند، دایره‌ای نقره‌ای رنگ از آب ایجاد می‌کند که در اثر آن این احساس را پیدا می‌کند که این نتیجه‌ی کار خود او می‌باشد. این درست بهترین نشان‌گر از اثر او در خودسازی در جهان چیزهاست که در یک اثر هنری انعکاس می‌یابد.»

از نظر هگل این فعالیت‌های ممنوع انسان ( کار و خلاقیت هنری و ..) درجات آزادی مختلفی برای انسان فراهم می‌سازد. چون این فعالیت‌ها همراه با آمال و آرزوست. در حیوانات هم آمال و خواستهه وجود دارد ولی حیوان بلاواسطه شیء مورد نظر خود را معدوم و مصرف می‌سازد اما انسان بیش از این کار انجام می‌دهد. اما تا زمانی که انسان مجبور می‌شود برای ارضاء خواسته‌های خود به جهان خارج مراجعه کند آزاد نخواهد بود. اما انسان‌ها در برخورد با جهان فقط مطابق میل خود آن را بی‌میانجی مصرف نمی‌کنند و به همین جهت تا اندازه‌ای صاحب آزادی می‌شوند. اما در کار هنری انسان به فعالیت کامل آزاد دست می‌زند. چون در این حالت تابع امیال طبیعی خود نیست و کار هنری امیال مادی انسان را ارضاء نمی‌کند و ثانیاً محصول هنری برای مصرف کردن نیست. برای مارکس هنر بالاترین شکل فعالیت خلاقانه‌ی آزاد است که حیوانات فاقد آن می‌باشند.

حال باید دید برای غلبه بر آلیناسیون به طور کلی راهی در مقابل انسان و جامعه‌ی انسانی وجود دارد یا خیر. آلیناسیون موجب شد که انسان از آفریده‌اش جدا شده و آفریده‌ی خود او بر او حکم براند و در طی روند آلیناسیون که ناشی از حاکمیت خصوصی در جامعه‌ی سرمایه‌داری است و موجب شکاف در ذهن انسان شده و او را از خودش جدا می‌سازد و انسان را در این جنگل سرمایه‌داری بی کس و رها ساخته و انسان منفرد دوگانه شده با رنج ابدی که سرمایه‌داری برایش ساخته باید زندگی کند،‌ هم‌چنان که مارکس می‌گوید این کار مسکنت‌زا در مقابل کار هنری آزادمنشانه، سوهان روح و هستی زحمت‌کشان شده است.

«خارجی بودن نسبت به کارگر یعنی به هستی ضروری او تعلق نداشتن که موجب می‌شود نتواند در کار خود، خودش را تعیین هویت کند،‌بلکه به انکار خود دست می‌زند، احساس بدبختی کرده و ناشاد است. ذهنیت او به آزادی تکامل نمی‌یابد و سد راه انرژی طبیعی او می‌شود. اما عضلات او را فرسوده می‌کند و ذهن او را فرسایش می‌دهد… بدین ترتیب کار او آزادانه نیست بلکه برایش اجباریست.»

از نظر مارکس صنایع پیشرفته در مقیاس وسیع و تقسیم کار با آلیناسیون آغشته هستند. هر چند همین صنایع پیشرفته یکی از شرایط اصلی برای غلبه بر آلیناسیون است. در صورتی که مالکیت بر این صنایع از جنبه‌ی خصوصی خارج شود، شرایط لازم برای غلبه بر آلیناسیون فراهم می‌شود. از نظر مارکس در واقع این صنایع پیشرفته هستند که موجب آلیناسیون شده‌اند بلکه این مالکیت خصوصی بر آن‌هاست که موجب آلیناسیون شده و آزادی را از کارگران یدی و ذهنی سلب کرده است. در نهایت باید گفت آلیناسیون با صنعت جدید پای به عرصه گذاشت و با رشد سرمایه‌داری تبدیل به هیولا شد که انسان و نیروی کار و ذهنیت او را در اختیار گرفت و او را دوگانه سخت و از آزادی محروم کرد و کار آزادی‌بخش را بدل به جهنم برای او کرد و کارگر در عوض این که آزادی خود را در نتیجه‌ی کار خود بداند، خود را برده‌ی مزد یافت که برای زندگی روزمره و حیاتش بدان محتاج است. مالکیت خصوصی بر وسائل تولید اساس و پایه‌ی آلیناسیون و محروم‌کننده‌ی کارگر از حقوقش می‌باشد. از بین بردن مالکیت خصوصی بر وسائل تولید اولین شرط آزادی و رفع آلیناسیون است. به همین جهت مارکس تنها راه رهایی زحمت‌کشان را انقلاب اجتماعی می‌داند که مالکیت اشتراکی را جایگزین مالکیت خصوصی بر وسائل تولید نماید.


ارسال نقد

نظر شما