فروپاشی کشور شوراها

تاریخ نقد

این مطلب باز نشر مقاله‌ای با عنوان «پرسش قرن بیست و یکم- فروپاشی کشور شوراها چرا وچگونه صورت گرفت؟» به مناسبت مرگ «میخاییل گورباچف» می‌باشد. این مقاله پیش از این در همین وب‌سایت منتشر شده بود.

به کوشش کاوه آهنگر

در آخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم بزرگترین پرسش تاریخی که مطرح میشد و می‌شود این سئوال بود وهنوز هم هست که، فروپاشی سوسیالیسم چگونه رخ داد؟‌ پرسش که از جوانب گوناگون به آن پاسخ داده شده و داده خواهد شد. عظمت و بزرگی موضوع ،شاید حتی برای چندین قرن دلایل این موضوع را مورد بحث و گفتگو قرار خواهد داد. اولین و بزرگترین کشور سوسیالیستی جهان همراه با متحدانش در مقابل چشم مردم جهان به یکباره در هم شکست و فروپاشید. اردوگاه سوسیالیسم چشم امید مردم جهان به ویژه زحمتکشان جهان، برای رسیدن به رفاه و آزادی بود. هر انسان آزاده و مبارزی در جهان چشم به این ستاره‌ی راهنما دوخته بود. این فروپاشی فقط گریبان مردم اردوگاه سوسیالیسم را نگرفت ، بلکه بخش اعظم جمعیت سیاره ما را تحت تاثیر قرارداد. اگر به تاریخ جهان نگاه کنیم از سال ۱۹۱۷ که انقلاب اکتبر رخ داد تا زمان فروپاشی اگر برای آن هیچ دستاوردی نشماریم، حداقل در چشم همه‌ی جهانیان، آزادی سه چهارم جمعیت و کشورهای جهان که در زیر یوغ استعمار مستقیم بودند میسر گردید و استعمار جهانی به زباله‌دانی تاریخ ریخته شد. نباید فراموش کرد هم‌چنان که جواهر لعل نهرو نخست‌وزیر پیشین هندوستان گفت، بدون کمک و یاری‌های اتحاد شوروی مردم هندوستان نمی توانستند به این زودی‌ها به استقلال از استعمار انگلستان دست یابند.

دست‌آوردهای انقلاب کبیر سوسیالیستی در تمام زمینه‌های زندگی انسان به قدری عظیم است که در تاریخ نظیر ندارد. دست‌آوردهای اقتصادی، علمی، فنی و تکنولوژی، فرهنگی و هنری و از همه مهم‌تر آزادی کارگران و بی‌چیزان. به همین جهت هیچ روشنفکر و آزادی‌خواهی نیست که از این واقعه ابراز تأسف نکند. مصداق حال ما این بیت از اشعار خاقانی است.

ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما / بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

فهم ماتریالیستی یک روند تاریخی در این گفته‌ی مارکس خلاصه شده است:‌ «پژوهش من،‌ من را به این نتیجه می‌رساند که روابط منطقی و اشکال سیاسی فقط بر حسب خودشان و یا بر اساس آن چه که تکامل کلی اندیشه‌ی انسانی می‌دانیم قابل فهم نیستند؛ بلکه برعکس، آن‌ها را می‌توان بر اساس فهم شرایط مادی زندگی که در آن‌ها زاده شده‌اند مطالعه و بررسی کرد.»

بنابراین، مسیر مطالعه‌ی ماتریالیستی یک پدیده‌ی تاریخی عبارت است از، مطالعه‌ی عینی و علمی از شرایطی که این پدیده در قلمرو آن ظهور کرده و ادامه‌ی حیات داده است.

 مارکس به طور مستقیم به مطالعه‌ی تضادهای واقعی در تکامل اجتماعی روز می‌پردازد تا ماهیت واقعی پدیده‌ و چگونگی حرکت آن را توضیح دهد. بنابراین مطالعه با ابزار فلسفه منطقی و پردازش تئوری از الزامات شناخت پدیده است. در این مطالعه مارکس فی‌المثل در اقتصاد سیاسی در کاپیتال مهم‌ترین خطوط واقعیت را از طریق تضادهای درونی آن کشف و روشن می‌سازد و این کار توسط منطق دیالکتیک مأخوذ از هگل انجام می‌شود. در این رابطه مسئله‌ی مهمی که درانقلاب اکتبر به عنوان مهم‌ترین و اصلی‌ترین مسئله‌ی انقلاب مطرح می‌شود، مسئله‌ی نوع مالکیت بر وسایل تولید است. از نظر مارکس تبدیل نیروهای مولده به مالکیت اشتراکی که به همه‌ی مردم تعلق داشته باشد یک مسئله‌ی حقوقی محض نیست. یعنی با تصویب یک قانون رسمی حل و فصل نمی‌شود. چون مالکیت یک مسئله‌ی حقوقی نیست (پیدایش و حفظ آن در طول تاریخ). سوسیالیستی کردن مالکیت وسایل تولید در عین حال عبارت است از سوسیالیستی کردن فعالیت، کار، برنامه‌ریزی و مدیریت نیروهای مولده… این کار فقط با نهادهای خرد جمعی یا توسط ده‌ها نهاد و سازمان بروکراتیک انجام شدنی نیست. به همین جهت است که مارکس و انگلس و لنین تأکید دارند که بعد از انقلاب سوسیالیستی هر شخصی باید در مدیریت تولید اجتماعی شرکت داشته باشد. هر زن خانه‌داری باید در اداره‌ی دولت شرکت داشته باشد. در حالی که نظریه‌پردازان بورژوا توصیه می‌کنند که کار سیاست و دولت را باید به دست سیاست‌مداران حرفه‌ای سپرد. بدین ترتیب ملاحظه می‌شود که مسئله‌ی تبدیل مالکیت خصوصی ابزار تولید به مالکیت اشتراکی مقوله ای است تاریخی، که در یک دوره‌ی خاص از زندگی بشر – یعنی سوسیالیسم – باید حل شود. یعنی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید موضوعی تاریخی است که باید در پرتو تکامل روند تاریخی آن حل شود.

شیوه‌ی مطالعه‌ی موضوعات تاریخی از نظر مارکس به دو گونه باید انجام شود. نخست منطقی و دوم تاریخی. این دو شیوه اساس و بنیاد مطالعه‌ی علمی و ماتریالیستی است. منظور از شیوه‌ی منطقی عبارت است از اشکال و قوانین کنش‌های اندیشه که معطوف به نخستین علت و بالاترین قانون حاکم بر تکامل تاریخی و انسانی است. مطالعه‌ی تاریخی پدیده بر اساس شیوه‌ی منطقی صورت می‌گیرد و به همین جهت نسبت به آن ثانویه و فرعی می‌باشد که عبارت است از بیان خارجی و تجسم خارجی پدیده‌ و نمودی از روش منطقیاست. مارکس در مطالعات خود از هر دو روش به کرات استفاده کرده است. از روش منطقی در کتاب هجدهم برومر لویی بناپارت. در عین حال وظیفه‌ی نظریه‌ی علمی شناخت پدیده در طی تکامل تاریخی آن است و رخداد اقتصادی و اجتماعی باید در پرتو تاریخ زایش و تکامل پدیده صورت گیرد.

وجه نظری و تئوری در شناخت در هنگام انقلاب اکتبر از اهمیت به سزایی برخوردار شد. چون برای اولین بار انسان بایستی نظام سیاسی،‌ اقتصادی، اجتماعی و علمی را به دست خودش مهندسی کند و بسازد. چون سوسیالیسم نظامی نبود که مانند سرمایه‌داری به طور خود به خودی و فقط تحت تأثیر شرایط و تضادهای فئودالیسم سر بیرون آورد. در واقع سرمایه‌داری در امتداد تکامل مکانیستی فئودالیسم سر بیرون آورد و این تکامل به کمک خود فئودالیسم صورت می‌گرفت. امتداد پیوسته‌ی تکامل فئودالیسم ناگزیر می‌بایستی صرف‌نظر از عامل ذهنی به سرمایه‌داری ختم می‌شد. رسیدن از فئودالیسم به سرمایه‌داری یک پیوستار طبیعی در تاریخ بود. اما پیدایش سوسیالیسم یک جهش و گسستگی از تمامی تاریخ بشریت تا آن زمان بود. این جهش می‌بایستی از طرف مهندسان اجتماعی (انقلابیونی همچون لنین، تروتسکی، زینوویف ،بوخارین و … ) طراحی و اجرا می‌شد. برای ساختن یک نظام سرمایه‌داری الگوهایی بی‌شمار وجود دارد ولی برای ساختن سوسیالیسم هیچ الگوی پیش‌ساخته‌ای وجود نداشت و فقط آن را می‌بایستی بر اساس ضرورت‌های اجتماعی و طبقاتی توسط اندیشه‌ی رهبران انقلابی،‌ طراحی و سازمان‌دهی کرد. بدین ترتیب اندیشه‌ی انسانی، تئوری، در ساختن سوسیالیسم پس از انقلاب اکتبر نقشی بی‌نظیر در تاریخ بشر بازی کرد. به همین جهت انقلاب اکتبر با نام لنین و سایر بنیانگزاران فلسفه‌ی علمی گره خورده است. مارکس همواره با نظریات تجربی عامیانه که در آن علم می‌تواند مستقیم از طرف واقعیت‌ها ساخته شود مخالف بود؛ که در آن تکامل قبلی نظریه،‌ مفاهیم و مقولات که جوهر واقعیت را بازگو می‌کنند به دست فراموشی سپرده می‌شود. به همین جهت مارکس تأکید دارد که باید تکامل نظریه و تئوری را به عنوان یک روند تاریخی در نظر گرفت تا بتوان به نظریه‌ای جدید رسید. یعنی باید تفسیر و تغییری جدید و منطقی از واقعیات داشت که فقط با نقد علمی نظریات گذشته حاصل می‌شود. در انقلاب اکتبر هزاران مسئله‌ی تئوریک، همچون امکان ساختن سوسیالیسم در یک کشور، انقلاب جهانی پرولتاریایی، فرو مردن دولت و … مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید و … مطرح بود که می‌بایستی به آن به کمک پراتیک و تئوری جواب داد.

چگونگی تبدیل

در تبدیل یک پدیده به پدیده‌ی جدید حالت قبلی پدیده تبدیل به حالت خاصی از پدیده‌ی جدید می‌گردد. فی‌المثل در تبدیل فئودالیسم به بوژوازی مالکیت بر زمین که اساس و اصلی‌ترین ویژگی دوران فئودالیسم است تبدیل به ویژگی ثانویه در سرمایه‌داری می‌شود؛ چون در سرمایه‌داری مالکیت بر واحدهای صنعتی و مالی نقش اصلی را دارد. ثانیا اگر ویژگی‌ای درحالت اول وجود داشته باشد که از خارج به پدیده رسیده باشد و نسبت به آن خارجی باشد در حالت دوم تا حدود بسیار زیادی ناپدید می‌شود. فی‌المثل حاکمیت کلیسا بر حکومت در دوران فئودالیسم در دوران بورژوازی تقریبا به طور کامل از میان می‌رود. 

چون در پدیده‌ی اول جنبه‌ی ذاتی و ضروری نداشته است. ثالثا اگر ویژگی ذاتی و ضروری در حالت اول وجود داشته باشد به نوعی در حالت دوم به حیات خود ادامه می‌دهد. فی‌المثل علم و دانش یا نوع معماری در فئودالیسم به طور کامل به بورژوازی به ارث می‌رسد؛ هر چند بر اساس شرایط مادی سرمایه‌داری دچار تحولات بعدی می‌شود.

حال در مورد انقلاب اکتبر این پرسش مطرح می‌شود که آیا در انقلاب اکتبر تمام عوامل غیرضرور از میان برداشته شدند و به سوسیالیسم ورود نکردند؟ پاسخ منفی است. بسیاری از عوامل غیرضرور به حیات خود در سوسیالیسم ادامه می‌دهند. از جمله مهم‌ترین عوامل غیرضروری که ادامه‌ی حیات یافتند،‌ مذهب است که می‌بایستی در جامعه‌ی سوسیالیستی به تدریج ناپدید می‌شد که چنین نشد. امروز پس از هفتاد سال مبارزه‌ی علمی با مذهب، پوتین در زیر لوای اسقف کلیسای ارتدکس از دست اسقف حکم ریاست جمهوری خود را دریافت میکند و در قانون اساسی جدید آموزش مذهب در مدارس الزامی است. البته نباید فراموش کرد که شناخت مرحله‌ی قبل از روی مرحله‌ی بعدی پدیده امکان‌پذیر است و نه بالعکس. هم چنان که مارکس می‌گوید «آناتومی انسان کنونی به ما اجازه می‌دهد که به آناتومی میمون‌های انسان‌نما در جریان تکامل پی ببریم.»

چون کسی نمی‌تواند از روی مطالعه‌ی فیزیک نیوتنی به فیزیک کوانتومی پی ببرد ولی از روی فیزیک جدید می‌توان به ارزیابی فیزیک نیوتونی پرداخت و به آن با نگاهی نقادانه نگریست اما این موضوع نافی این مسئله نیست که به طور دیالکتیکی مرحله‌ی بعد را از روی مرحله‌ی قبل استنتاج کنیم؛ به شرطی که مرحله‌ی کنونی پدیده را هم داشته باشیم آن گاه می‌توان سیر تکامل پدیده را از حالت ماقبل به مابعد شناسایی کنیم. اما این هم به شرطی است که جوهر حالت قبلی را کاملا بشناسیم و تبدیلات بعدی را از روی تغییرات جوهر در مرحله‌ی پیشین ارزیابی کنیم. مثال بارز این موضوع عبارت است از این که مارکس در فصل بیست و چهار کاپیتال از نقطه نظر ‌ تاریخی به انباشت سرمایه و منشأ آن می‌پردازد اما این فصل حاصل مطالعه در بیست و سه فصل ماقبل درباره‌ی جوهر روابط سرمایه‌داری می‌باشد. پاسخ به این که شرایط تاریخی تولد سرمایه چگونه بوده است را فقط زمانی می‌توان داد که به این پرسش پاسخ دهیم که سرمایه چیست؟ بدون پاسخ به مسئله‌ی جوهر سرمایه هیچ مطالعه‌ی تاریخی درباره‌ی آن امکان‌پذیر نیست.

بدین ترتیب بعد از انقلاب اکتبر است که به خوبی می‌توان به وضعیت دوران تزاری پی برد و معلوم کرد که چه عناصری از دوران تزاری در دوران بعد از انقلاب اکتبر به حیات خود ادامه دادند. فی‌المثل بروکراسی و … . به هر حال روش‌شناسی منطقی در فلسفه‌ی علمی بر روش‌شناسی تاریخی تقدم دارد چون باید تکامل جنین را بر اساس جوهر حیات، شرایط مادی تولد و نوع رشد آن بررسی کرد.

روش‌شناسی تاریخی

نکته‌ی اصلی در روش‌شناسی تاریخی این است که شرایط تاریخی پیدایش پدیده بررسی شود و ملاحظه گردد که چگونه این شرایط با تاریخ کاملا متفاوتی از شرایط جدید جایگزین شده است. مارکس معتقد بود که تکامل حقیقی یک پدیده بر اساس ویرانه‌های حالت قبلی زمانی شناخته می‌شود که پدیده‌ای نوین شروع به ساختن اندام و پیکره‌ی جدید خود می‌کند و چگونگی این ساختن باید شناخته شود. شناخت انقلاب اکتبر بدون بر پا شدن دیکتاتوری پرولتاریا قابل فهم نیست. چون در دیکتاتوری پرولتاریا معلوم می‌شود که چه عناصری از مرحله‌ی پیشین محو و نابود شدند و چه عناصری برای برپایی سوسیالیسم محفوظ مانده‌اند.مثل فرو مردن دولت در سوسیالیسم.

تاریخ چیست؟

تاریخ‌نگاری یک اندیشه‌ی کلی نیست و نباید باشد؛ بلکه نگاه به کانکریت از موضعی معین است. پس لازم می‌آید که به تاریخ به صورت یک تکامل هموار از مراحل نگاه نکنیم بلکه آن را به صورت یک سری تغییرات از تکامل ببینیم که مراحل کیفی مختلفی را در بر می‌گیرد که هر مرحله نظام‌مندی خود را دارد که در نهایت ما را با یک جهش یا انقلاب رو به رو می‌سازد. برای شناخت تاریخی یک پدیده لازم است که به هسته و جوهر اصلی پدیده رجوع کنیم. مارکس می‌نویسد: «در هر صورت‌بندی اجتماعی، شاخه‌ای خاص از تولید وجود دارد که موقعیت و اهمیت سایر شاخه‌ها را معین می‌سازد و روابطی که در این شاخه به شناخت در می‌آید، روابط بین سایر شاخه‌ها را معین می‌سازد… و رنگ سایر شاخه‌ها و وزن مخصوص چیزهای درون آن را معین می‌سازد.» برای مثال در انقلاب اکتبر مسئله‌ی اساسی برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بود که سایر مسائل در پرتو آن حل و فصل می‌شد و این که مسئله‌ی رانت در جامعه‌ی بورژوازی پیش از پیدایش سرمایه قابل فهم و درک نیست.

تاریخ به طور ارگانیک با نگاه به عمل (پراتیک) ارتباط دارد. با نگاه انقلابی به تبدیلاتی که در دنیا رخ می‌دهد که جهت آن با روند خود تاریخ معین می‌شود. پیش‌بینی علمی از آینده متأثر از این است که به هر دو وجه دیدگاه تاریخی و منطقی از نظر دیالکتیکی نگاه شود. امری که بسیار مشکل و پیچیده است. برای این کار لازم است که حالت واقعی تأثیر متقابل گرایشات در یک پدیده که حالت ممکن دارند کشف گردد و آینده و جهت این گرایشات مشخص شود. این کار باید دور از غایت گرائی انجام شود.

اولین پرسش نظری

رابطه‌ی بین عام و خاص در فلسفه‌ی علمی از پیچیده‌ترین و عمده‌ترین مسائل نظری است که اندیشمندان مارکسیست بی‌وقفه تا به امروز در راه تحقیق و پژوهش در این باره هستند. قوانین عام حاکم بر تکامل پدیده به ما می‌گوید که بر اساس ضرورت به نتیجه‌ای مشخص و کانکریت می‌رسیم. بر اساس ضرورت تغییرات کمی در یک پدیده به حالت کیفی خاص می‌رسد. در تغییرات شیمیایی در سطح کره‌ی زمین به حالت خاصی از ماده یعنی حیات می‌رسیم که البته برای رسیدن به این حالت می‌بایستی پیش شرط های لازم آن وجود داشته باشد. یعنی تکامل نمی‌توانست در خلاء روی دهد. در همین مثال درجه حرارت روی زمین یک پیش‌شرط برای رخ دادن این تکامل بود. اما پدیده‌ ی جدید یعنی حیات محصول این پیش‌شرط نیست بلکه نتیجه‌ی تغییراتی است که در ذات و ماهیت مود شیمیایی وجود داشته است. یعنی اگر بالقوه آن مواد شیمیایی زاینده‌ی حیات نبودند، هرگز حیات زاده نمی‌شد. بالطبع ساختار درونی پدیده و تضادهای آن موجب تکامل پدیده و رسیدن به مرحله‌ی نوین کیفی است. در این جا قوانین عام به ما می‌گوید که نتیجه‌ی تغییرات کمی در پدیده منجر به رسیدن به کیفیت جدید در پدیده است و به زبان فلسفی می‌گوییم تغییرات کمی منجر به تغییر کیفی می‌شود. اما واژه‌ی تغییر نسبت به تمام چیزها حالت عام دارد. تکامل در گیاهان منجر به پیدایش گونه‌های متفاوتی از گیاهان در سراسر زمین شده است. در تحولات اجتماعی به دلیل تضادهای درونی هر صورت‌بندی تاریخی از برده‌داری به فئودالیسم، از فئودالیسم به سرمایه‌داری و از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، بر اساس قاعده‌ی عام مبارزه‌ی طبقاتی دچار تحول کیفی می‌شود که هیچ یک از جوامع بشری از آن گریزی ندارند. اما پس از دوران برده‌داری، شاهد هزاران حکومت فئودالیته با صورت‌های مختلف و خاص خود بوده‌ایم. صورت‌بندی فئودالیسم در انگلستان با فرانسه، چین و یا با ایران همگی متفاوت از هم می‌باشند که در تکامل بعدی پدیده نقش بزرگی به عهده دارد. به هر حال تئوری خواستار معین کردن شیوه‌ی تکامل پدیده است و سعی دارد تا سر حد امکان مستقل از پیش‌شرط‌ها حرف خود را بزند. اما حالت‌های بعدی خاص پدیده همان چیزی نیست که بر اساس قواعد تکامل عام پیش‌بینی شده است. یعنی فلسفه‌‌ی مادی به ما می‌گوید که پدیده در عین پیروی از زمینه‌ی قواعد عام تکامل به دلایل مختلف راه‌های خاص خود را هم در پیش می‌گیرد. به هر حال کشف رابطه‌ی دیالکتیکی بین عام و خاص از پیچیده‌ترین موضوعات فلسفی است. قوانین عام بر تکامل طبیعی پدیده حاکم است ولی می‌تواند با امر خاص در تضاد هم واقع شود. به طور مثال هم چنان که مارکس نشان داده سرمایه به شکل عام خود در هر کجا توسط سرمایه‌دار در تصاحب ارزش اضافی ناشی از کارگران شرکت دارد ولی حالت‌های خاص وجود دارد که نافی این مسئله است. فی‌المثل آون سرمایه‌دار در انگلستان علاوه بر این که ارزش اضافی تولید شده‌ی کارخانه‌ی خود را تصاحب نکرد بلکه تمام سرمایه و کارخانه‌ی خود را به آن‌ها بخشید تا با تشکیل یک تعاونی زندگی نماید یا در تکامل طبیعی موجودات نوعی از موجودات زنده به خزندگان تبدیل شده‌اند که عام‌ترین صفت آن‌ها تخم‌گذاری است. در حالی که ما به ندرت ممکن است خزنده‌ای داشته باشیم که پستاندار هم باشد. ولی وقتی ما سخن از نوع خزنده، پستاندار،‌ ماهیان، گیاهان و .. می‌کنیم، مد نظر ما چیزی است که مرز آن‌ها را از دیگری مشخص میسازد. در واقع امر عام مرز این پدیده را با سایر پدیده‌ها معلوم می‌کند. به طور مثال قوانین عام سرمایه‌داری مرز آن را با فئودالیسم مشخص می‌کند. نکته‌ی دیگر اگر یک پدیده بر اساس قوانین عام تکامل نهایی خود را به سرانجام رساند، پدیده‌ی بعدی فرزند طبیعی آن است که به طور کامل زاده شده است ولی چنانچه تمام جنبه‌های تکاملی خویش را بر اساس قوانین عام انجام نداده باشد،‌ ممکن است فرزند کاملا طبیعی متولد نشود. یعنی با حالت خاصی از پدیده رو به رو می‌شویم که از روی آن حالت قبلی پدیده را نمی‌توانیم بازسازی کنیم و ابزار و مصالح ما برای توضیح تکامل طبیعی پدیده نارسا خواهد بود.

انقلاب اکتبر و مسئله‌ی خاص و عام‌

آیا انقلاب اکتبر بدون انقلاب پرولتاریای جهانی که مارکس شهادت آن را داده بود ممکن است یا خیر؟ در سال‌های پس از انقلاب اکتبر این پرسش مانند این بود که آیا امروز می‌توانیم زندگی خود را در کهکشانی غیر از راه شیری ادامه دهیم؟ چنین پرسشی با امکانات و علم امروز بشری،‌ پرسشی غیرعاقلانه است و ارزش بحث و گفت‌و‌گو درباره‌ی آن وجود ندارد. پیش از انقلاب اکتبر تصور انقلاب سوسیالیستی در یک کشور و آن هم در کشوری عقب‌افتاده از نظر نیروهای تولیدی همان قدر بی‌معنی بود که موضوع بیرون رفتن از راه شیری در امروز. چنان که لنین و تروتسکی و هم بلشویک‌ها و هم منشویکها متفق‌القول بودند که این پرسش بی‌جا و غیرعاقلانه است. تروتسکی در ۱۹۰۵ نوشت «بدون کمک و دوستی پرولتاریای اروپا، طبقه‌ی کارگر روسیه نخواهد توانست خود را بر سر قدرت نگاه دارد و تفوق خود را به دیکتاتوری سوسیالیستی پایدار مبدل سازد. در این باره لحظه‌ای هم شک نمی‌توان کرد. از طرف دیگر شکی نیست که انقلاب سوسیالیستی در غرب به ما اجازه می‌دهد که تفوق موقت طبقه‌ی کارگر را به دیکتاتوری سوسیالیستی مبدل سازیم.»

لنین در همین زمان از این هم پیش‌تر می‌رود و می‌گوید «پرولتاریای روسیه بدون کمک پرولتاریای اروپا نمی‌تواند انقلاب سوسیالیستی را در روسیه آغاز کند؛ چه رسد به آن که آن را نگاه دارد.» وی در سال ۱۹۰۵ در کتاب دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی می‌نویسد «یکی از نتایج انقلاب دموکراتیک در روسیه این باید باشد که آتش انقلاب را به اروپا بکشاند.» و «به دلیل وجود دو طبقه‌ی کارگر دهقانان در روسیه نمی‌توان چیزی جز انقلاب دموکراتیک تصور کرد. هیچ کاری مانند انقلاب دموکراتیک راه پیروزی کامل را کوتاه نمی‌سازد. »

لنین برای اولین بار از اصطلاح «دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان»‌ نام می‌برد. «پرولتاریای سوسیالیستی اروپا یوغ بورژوازی را دور می‌اندازد و در وقت خود به ما در انجام انقلاب سوسیالیستی یاری می‌رساند.»‌ به هر حال تمام انقلابیون روسیه پیش از انقلاب اکتبر موضوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه را در دستور کار نمی‌دیدند. اما چه نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر می‌خواستند و چه نمی‌خواستند کارگران و سربازان انقلابی بقایای رژیم تزاری و حکومت موقت بورژوازی ترنسکی را به زباله‌دانی تاریخ می‌فرستند. بدین ترتیب پس از انقلاب نیم‌بند بورژوازی حکومت مطابق شعار حزب کمونیست بلشویک و انقلابیون قدرت مبنی بر «انقلاب به دست شوراها»   در اکتبر به شکل مسالمت‌آمیز واگذار شد. حکومت نیم‌بند بورژوازی کرنسکی یارای هیچ نوع مقاومت در مقابل خواست انقلابیون را ندارد و با واگذاری حکومت به دست شوراها، عمرش به پایان می‌رسد. بالاخره پراتیک انقلابی به مرحله‌ی انقلابی بورژوازی فوریه را به مرحله‌ی انقلاب اکتبر پیوند می‌زند و عصر جدیدی در تاریخ بشریت شروع می‌شود. از این جا به بعد است که مسئله‌ی سوسیالیسم موضوع مبرم روز می‌شود؛ چون کارگران و دهقانان حکومتی را که به دست آورده بودند نمی‌توانستند دوباره به دست بورژوازی برگردانند. چه انقلاب انترناسیونالیست کارگری در اروپا رخ می‌داد و چه نمی‌داد (تضاد دیالکتیکی بین امر خاص و عام).

در این جا باید به این نکته‌ی اساسی اشاره کرد:‌ در انقلاب اکتبر است که انسان برای اولین بار دست به ساختمان و مهندسی حکومتی می زند که خودش اراده کرده بود. سوسیالیست مانند سرمایه‌داری نیست که به طور مکانیستی و خود به خودی از تکامل تاریخی تدریجی فئودالیسم حاصل شود. سرمایه‌داری بدون هیچ نقشه‌ی اولیه از درون فئودالیسم پای به عرصه‌ی وجود می‌گذارد و قوانین سرمایه به طور عام در همه‌ی گوشه و کنار جامعه حاکم می‌شود و امتداد پیوسته‌ و تدریجی فئودالیسم،‌ ناگزیر به سرمایه‌داری ختم می‌شود؛ چه کسی بخواهد و چه نخواهد. از نظر تاریخی رسیدن از فئودالیسم به سرمایه‌داری یک پیوستار طبیعی در تاریخ است و برای صورت‌بندی آن لازم نیست که در جامعه به انسان‌ها آموزش سرمایه‌دار بودن را داد. اما پیدایش سوسیالیسم (چه در کمون پاریس و چه در انقلاب اکتبر) یک جهش و گسستگی از تمام تاریخ بشریت تا آن زمان بود. این جهشی بود که می‌بایستی از طرف مهندسان اجتماعی (انقلابیونی نظیر لنین، تروتسکی،‌ استالین و ..) سازمان‌دهی شود. علاوه بر این برای ساختن دولت‌های سرمایه‌داری در جهان الگوهای قبلی حاضر و آماده‌ی بسیار زیادی وجود دارد؛ فرانسه، انگلستان، آلمان و …؛ ولی برای سوسیالیسم هیچ الگوی پیش‌ساخته‌ای (مگر کمون پاریس) وجود نداشت و فقط اندیشه و ذهنیت رهبران انقلاب بود که می‌بایستی با استفاده از نیروی توده‌ها آن را سازمان‌دهی و طراحی کند. امروزه به دلایلی که گفته شد نظریه‌پردازان سرمایه‌داری به انقلاب اکتبر از آن جهت حمله می‌کنند که می‌گویند عامل ذهنی و تئوریک برای انقلاب اکتبر حاضر نبود و انقلابیون غافلگیر شدند و ریویزیونیست‌ها عامل پراتیک را پیش می‌کشند و می‌گویند انقلابیون روسیه به دنبال پراتیک انقلاب حرکت می‌نمایند و هر روز مجبور می‌شدند که با یکی از مسائل انقلاب اکتبر همراه شوند و چاره‌ای جز اطاعت از پراتیک ندارند. فی‌المثل موضوع بروکراسی و نوع دولت. ولی هر دوی این دیدگاه‌ها برای حقانیت خود امروزه می‌گویند: «فرجام انقلاب اکتبر شکست بود؛ هم چنان که در فروپاشی می‌بینیم.» هر دوی این نظریه‌ها به هیچ روی از دیدگاه وحدت دیالکتیکی نظریه و پراتیک پیروی نمی‌کنند و با دیدگاه یک‌جانبه یا به نظریه و تئوری می‌پردازند و یا به عمل، پراتیک و تجربه‌ی انقلابی. هیچ یک از آن‌ها به حرکت مارپیچ  تاریخ مورد نظر هگل و مارکس توجه ندارند که در هر یک از پیچ و خم‌های تاریخی پیروزی و شکست وجود داشته و هر یک می‌تواند مقدمه‌ی دیگری باشد؛ چنان چه در علم هر آزمایشی، چه آن‌ها که به پیروزی ختم شده‌اند و چه آن‌ها که با شکست مواجه شده‌اند، به یک اندازه برای پیشرفت علم ضروری بوده‌اند.

آن چه که در این جا باید گفت این است که برای اولین بار در تاریخ بشریت اندیشه و ذهنیت انسان برای آزادی و رفاه آن به چاره‌جویی می‌پردازد؛ یعنی عامل اندیشه و ذهنیت یکی از عوامل مؤثر در انقلاب سوسیالیستی و ساختن سوسیالیسم می‌شود. هر چند عمل انقلابی در اکتبر آن چنان به سرعت حرکت می‌کند که لنین می‌نویسد: «اکنون باید نوشتن و نظریه‌پردازی را تعطیل کرد و انقلاب را تجربه نمود.» بدین ترتیب پراتیک حرف اول را در انقلاب اکتبر می‌زند. البته ناگفته نماند که عمل‌گرایی محض منجر به مصلحت‌گرایی می‌شود. به همین جهت تئوری و پراتیک دو بال برای پرواز و به حرکت در آمدن انقلاب است. زمانی که انقلاب اجتماعی در جریان است، انقلاب آن قدر با شکوه و قدرتمند است که انسان‌ها ناخواآگاه و خودآگاه به دنبال آن کشیده می‌شوند و خاصیت انقلاب چنان بزرگ است که به قول لنین «انقلاب در یک شب می‌توند ره صد ساله را بپیماید.»

بدین ترتیب می‌بینیم که در انقلاب اکتبر پراتیک بر نظریه‌پردازی تفوق می‌یابد و تضاد بین تئوری و پراتیک به نفع پراتیک حل می‌شود.

نقش عامل تصادف

هم چنان که عامل ضرورت تکامل پدیده را پیش می‌راند، عامل تصادف هم می‌تواند تسریع کننده و کند کننده‌ی سیر تکامل باشد و حتی ممکن است که جهت این سیر را نیز عوض کند. تکامل پدیده در پیش‌شرط‌های تاریخی رخ می‌دهد. این پیش‌شرط‌ها در اثر حوادث احتمالی می‌توانند تغییر ماهیت و رفتار دهند. البته این گفته در فلسفه‌ی علمی همیشه صادق است که ضرورت از دل حوادث بیرون می‌آید. با بارش باران در یک دشت و صحرا، لاله‌ها از زمین سر بیرون می‌آورند. در انقلاب اکتبر حادثه‌ی مؤثر به وقوع جنگ جهانی اول برمی‌گردد. در اثر این جنگ ماشین نظامی رژیم تزاری از کار می‌افتد و سازمان اداره‌ی کشور به طور کامل از کار باز می‌ماند. بدین ترتیب پیش‌شرط‌های لازم برای انقلاب با سرعت بیشتری فراهم می‌شود و موجب تسریع در امر انقلاب بورژوازی فوریه می‌گردد. هم‌چنین با مرگ لنین انقلاب اکتبر با بن‌بست‌های شدید نظری و عمل رو به رو می‌شود و حادثه‌ی جنگ جهانی دوم موجب انهدام تمام زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی حاصل از انقلاب اکتبر و تغییر جهت در انقلاب انترناسیونالیستی پرولتاریایی می‌گردد. به هر حال نقش حوادث را در انقلاب اکتبر و ادامه‌ی بعدی آن نباید نادیده گرفت. بدین ترتیب به تضاد دیالکتیکی بین حادثه و ضرورت می‌رسیم که نقش خود را به خوبی در انقلاب اکتبر بازی کرده‌ است. اگر به موقع انتخاب استالین به عنوان دبیر کلی حزب بلشویک و سرنوشت تروتسکی در شکار اردک در همان موقع بنگریم،‌ مسئله‌ی تصادف و ضرورت درانقلاب اکتبر بیشتر روشن می‌شود.

نقش عامل دهقانی در انقلاب اکتبر

مسئله‌ی دهقانان چه پیش و چه پس از انقلاب اکتبر یکی از بزرگترین مشکلات لاینحل بود که اثر خود را تا زمان فروپاشی اتحاد شوروی بر جای می‌گذارد. لنین بر وحدت طبقه‌ی کارگر با دهقانان تأکید دارد. وی در کتاب دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی می‌نویسد: «پرولتاریا باید توجه دهقانان را با خود متحد سازد و انقلاب دموکراتیک را انجام دهد… پرولتاریا باید عناصر نیمه‌پرولتر را در توده‌ی مردم با خود متحد سازد تا با زور مخالفت بورژوازی را در هم شکند و تزلزل دهقانان و خرده‌بورژوازی را فلج سازد.»

از گفته‌ی فوق پیداست که از نظر لنین و به ویژه تروتسکی، دهقانان متحدان قابل اعتمادی برای پرولتاریا نبوده‌اند. در انقلاب ۱۹۰۵، تروتسکی دید چگونه دهقانان که نخست به شورای انقلابی می‌پیوستند، سپس سرنیزه‌ی خود را به سینه‌ی کارگران می‌گذاشتند و بار غیرانقلابی آن‌ها بر دوش پرولتاریا قرار می‌گرفت. پس از انقلاب اکتبر هر بار حل مسئله‌ی دهقانی به آینده موکول می‌شد و هیچ راه حل قاطعی برای آن یافت نمی‌شد. نه کالخز و نه سالخز نتوانستند مسئله‌ی کشاورزی را در اتحاد شوروی حل کنند که در نتیجه‌ی آن سالی صدها میلیون تن محصولات کشاورزی از غرب خریداری و وارد می‌شد. از طرف دیگر مسئله‌ی دهقانی یکی از نقاط ضعف در ساختن سوسیالیست در یک کشور بود.»

ساختار حکومت و مسئله‌ی بروکراسی

از ۱۹۱۷ تا پایان جنگ داخلی ۱۹۲۲ به تدریج از قدرت شوراهای انقلابی کارگری که در هنگام انقلاب شکل گرفته بود کاسته و بر قدرت تمرکز یافتن در یک ارگان (دولت)‌ اضافه می‌شود. در هنگام انقلاب و جنگ‌های داخلی فاصله‌ی چندانی بین حزب و ارگان‌های اجرایی وجود نداشت و در بسیاری از موارد اعضای حزب وظایف اداری و اجرایی را هم به عهده داشتند. هر چند گسترش حزب و دولت به موازات هم صورت می‌گیرد و پس از پایان جنگ داخلی دولت و حزب کاملا در یک‌دیگر ادغام می‌شوند، و قدرت از کنگره‌ی شوراهای سراسری روسیه به کمیته‌ی اجرایی سراسری تحویل داده می‌شود، از این جا به بعد بود که تا پایان حکومت شوروی این گسترش دولت ادامه می‌یابد. البته به موازات افزایش قدرت مرکزی قدرت حزبی هم رو به افزایش می‌نهد و در هشتمین گنگره‌ی حزب این عبارت تصویب می‌شود: «حزب کمونیست روسیه باید تسلط سیاسی بلامنازع بر شوراها و نظارت عملی بر تمام کار آن‌ها را برای خود محفوظ دارد.» در نتیجه حزب هزاران نفر از بهترین افراد خود را به شبکه‌ی اداری دولت وارد نمود.

فرو مردن دولت‌

همان گونه که بنیان‌گذاران فلسفه‌ی علمی ثابت کردند «دولت چیزی نیست جز ابزار سرکوب به نفع طبقه‌ی حاکم»، نهادی بیگانه از انسان که می‌بایستی در جامعه‌ی بی‌طبقه از میان برداشته شود تا این که انسان به آزادی واقعی برسد. بنابر این اساس دولت می‌بایستی خود به خود در جامعه‌ی بی‌طبقه فرو بمیرد. چیزی که به صورت معکوس پس از تشکیل کشور شوراها عمل شد. مارکس می‌نویسد «ارگان‌های دولت گوش‌ها و چشم‌ها و دست‌ها و پاهایی هستند که منافع حاکمان را حفظ نمایند. دولت چیزی نیست مگر نوعی سازمان که بورژواها برای مقاصد داخلی و خارجی انتخاب می‌کنند تا دارایی خود را و منافع خود را متقابلا حفظ نمایند. دولت دوران جدید فقط به دلیل مالکیت خصوصی وجود دارد.» اما در تحلیل نهایی خواستار ناپدید شدند دولت می‌شود: «اما مالکیت خصوصی در مرحله‌ی سرمایه‌داری ضد خود را پدید می‌آورد و آن پرولتاریای بی‌چیز است که سرمایه‌داری را از میان خواهد برد. دولت تجلی همین تضاد طبقاتی است. یعنی کشمکش میان طبقات. وقتی برافتادن مالکیت خصوصی و پیروزی پرولتاریا که بر اثر پیروزی، دیگر پرولتاریا هم نخواهد بود، این تضاد حل شده و دیگر جامعه به طبقات تقسیم نمی‌شود، دولت علت وجودی خود را از دست می‌دهد و نظام اشتراکی جانشین دولت می‌شود.» و در کتاب «فقر فلسفه» اضافه می‌کند «طبقه‌ی کارگر به جای جامعه‌ی بورژوایی کهن در جریان تحول خود نوعی وحدت را مستقر می‌سازد که طبقات و تضادها در آن راه ندارد. دیگر قدرت سیاسی به معنای واقعی کلمه وجود نخواهد داشت.» مارکس وظیفه‌ی پرولتاریای پیروزمند را از ریشه کندن دولت می‌داند و انگلس می‌گوید «با ناپدید شدن طبقات دولت نیز ناگزیر ناپدید خواهد شد. اما باز هم به دلیل ارجحیت پراتیک بر تئوری و نظریه‌، لنین به فرمول‌بندی‌های جدیدی می‌رسد. وی در توجیه دولت پس از انقلاب پرولتاریایی، در تزهای ماه آوریل می‌نویسد: «وجه تمایز مارکسیسم از آنارشیسم این است که مارکسیسم ضرورت دولت و قدرت دولتی را در دوره‌ی انقلاب به طور کلی و در گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم به طور اخص می‌پذیرد.»‌ و درباره‌ی دیکتاتوری پرولتاریا می‌نویسد «دیکتاتوری پرولتاریا پلی است در فاصله‌ی بر افتادن انقلابی دولت بورژوایی و استقرار نهایی جامعه‌ی بی‌طبقه و بی‌دولت… هر دولتی غیر آزاد و غیر مردمی است و هر چه دموکراسی کامل‌تر باشد لحظه‌ی محو شدن آن نزدیک‌تر است.»  لنین آنارشیست‌ها متهم می‌کند که آن‌ها گمان می‌کنند دولت را یک شبه می‌توان از میان برداشت. هر چند لنین در کتاب «دولت و انقلاب» سعی می‌کند به نظریات مارکس وفادار باشد. به نظر مارکس «آن چه پرولتاریا به آن احتیاج دارد فقط دولتی است در روند فرو مردن؛ یعنی دولتی که فوراً فرو مردن را آغاز می‌کند و نمی‌تواند که فرو نمیرد… دولت پرولتاریایی فوراً پس از پیروزی فرو مردن خود را آغاز می‌کند زیرا در جامعه‌ای که فاقد تضادهای طبقاتی است وجود دولت غیرلازم و غیر ممکن است.»

اما پس از گذشتن زمان از انقلاب از این گفته فاصله می‌گیرد و از جنبه‌ی نظری بیشتر از همیشه خواستار قدرت پرولتاریا از طریق دیکتاتوری پرولتاریا برای سرکوب مخالفان حکومت پرولتاریا می‌شود و تأکید می‌کند. وی می‌نویسد: «تا زمانی که پرولتاریا به دولت نیاز دارد، نیاز او برای آزادی نیست؛ بلکه برای سرکوب مخالفان است و زمانی سخن گفتن از آزادی ممکن می‌شود که دولت به این صورت دیگر وجود ندارد.» در این جا معلوم است که از نظر لنین هیچ زمانی برای پایان حکومت دیکتاتوری پرولتاریا وجود ندارد. عمر دولت قابل پیش‌بینی نیست و لزومی برای به پایان رسیدن ندارد. این در حالی است که در ۱۹۱۹ در میدان سرخ می‌گوید: «اکثریت حاضرانی که سنشان از سی یا سی و پنج نگذشته باشد طلوع کمونیسم را خواهند دید که ما هنوز از آن دور هستیم.» و در «دولت و انقلاب» می‌نویسد:‌ «ده یا بیست سال زودتر یا دیرتر در مقیاس جهانی، فرقی نمی‌کند ولی فرو مردن دولت باید به سرعت آغاز شود.» در کنگره‌ی سال ۱۹۱۸، بوخارین پیشنهاد می‌کند که جمله‌ی «نظام رشد کرده‌ی سوسیالیسم که در آن دولت وجود ندارد» در برنامه‌ی حزب درج شود اما لنین با این پیشنهاد مخالفت می‌کند: «در زمان کنونی ما باید بدون قید و شرط از دولت حمایت کنیم. توصیفی از شکل رشد یافته‌ی سوسیالیسم که در آن دولت وجود ندارد، درباره‌ی آن هیچ تصوری نمی‌توان کرد.»

پس فرو مردن دولت چه وقت شروع می‌شود؟ ما وقت آن را خواهیم داشت که دو کنگره تشکیل دهیم آن وقت بگوییم «ملاحظه کنید! چگونه دولت ما دارد فرو می‌میرد. تا آن روز وقت این حرف نیست. پیش از موقع فرو مردن دولت را اعلام کردن نقض دورنمای تاریخی است.»

مسئله‌ی رشد بروکراسی و حفظ آن در دولت سوسیالیستی پس از انقلاب اکتبر بدل به مسئله‌ای جاویدان در حکومت شوراها شد. لنین در ۱۹۲۱ می‌نویسد: «ما به عنوان حزب حاکم چاره نداشتیم از این که اقتدارهای شورایی را با اقتدارهای حزبی ادغام کنیم» و در «دولت و انقلاب» می‌نویسد: «از میان بردن بروکراسی به طور فردی و نهایی در همه جا کاری است که فکر آن را هم نمی‌توان کرد. این کار اتوپیایی است». به همین دلیل بلشویک‌ها به جای از بین بردن دولت قدیم، صدها هزار کارمند قدیمی را که از حکومت تزاری و بورژوازی به ارث رسیده بود، که بخشی از آن‌ها آگاهانه یا ناآگاهانه بر علیه انقلاب کار می‌کردند را دوباره به کار می‌گمارد. لنین چاره‌ی بروکراسی را در نفوذ دادن افراد حزبی در اداره‌ی امور می‌داند که در برنامه‌ی ۱۹۱۹ حزب گنجانده می‌شود.

بدین ترتیب باز هم پراتیک انقلاب بر نظریه غلبه می‌کند و حالت خاص روندی متفاوت در تکامل پدیده از عام در پیش می‌گیرد.

  از دیدگاه تئوریک این تغییر جهت‌ها به این معناست که پراتیک انقلاب،‌ رهبران آن را مجبور می‌سازد که جای دیالکتیک منفی را که منجر ، به ثمر نشستن انقلاب شد، با دیالکتیک ایجابی (مثبت) تاریخی عوض کنند و خواستار تثبیت وضع موجود شوند. به همین دلیل تا رسیدن زمان فروپاشی دولت به حیات خود ادامه داد و نه این که کوچک نشد و نه این که فرو نمرد، بلکه به بزرگ‌ترین دولت بروکراتیک جهان در تاریخ تبدیل شد.

مسئله‌ی انقلاب جهانی پرولتاریایی

با این که انقلاب سوسیالیستی اکتبر به پیروزی رسیده بود و ساختن سوسیالیسم در یک کشور در دستور روز بود، هیچ یک از رهبران و نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر توانایی این را نداشتند که چشم از انقلاب جهانی کارگری بردارند و تمام فرمول‌بندی‌های آن‌ها برای ساختن سوسیالیسم در یک کشور مستلزم رسیدن به انقلاب جهانی بود. خط مشی لنین درباره‌ی مسائل گسترده و پیچیده‌ی انقلاب که با انقلاب روسیه بروز می‌کند، مجادلات بی‌پایانی را به همراه داشت. انقلابیون بر پایه‌ی تزهای ماه آوریل به دنبال تسخیر قدرت با یک برنامه‌ی سوسیالیستی بودند. انقلاب سوسیالیستی که بر پایه‌ی یک انقلاب بورژوایی نارس رخ داده بود (در انقلاب فوریه بورژوازی روسیه به علت ضعف نیروهای مولده و عقب‌ماندگی شدید اقتصاد روستایی بالطبع نتوانست تمام وظایف خود را به طور کامل به پایان رساند و یک انقلاب نیم‌بند سرمایه‌داری را به انقلابیون سوسیالیست تحویل داد).

به دنبال پیروزی انقلاب اکتبر سه نظریه درباره‌ی این انقلاب ابراز می‌شود.

الف. نظریه‌ی مارکسیست-لنینیستی که می‌گوید خط مشی‌ای که از ۱۹۰۳ به بعد از طرف حزب بلشویک دنبال شد، خط مشی مارکسیستی بوده است.

ب. نظریه‌ی منشویکی که می‌گوید انقلاب اکتبر نوعی انقلاب سوسیالیستی خاص بوده است چون بر پایه‌ی یک انقلاب بورژوایی همه جانبه استوار نبوده است.

ج. نظریه‌ی تروتسکی که می‌گوید لنین جنبه‌های صوری انقلاب را به نفع اصول حقیقی مارکسیسم به کنار گذاشته است.

هر چند این نظریه درست بود که دموکراسی بورژوایی و سرمایه‌داری بورژوایی به سبک غربی، آن چنان که مطلوب منشویکها بود، در سرزمین روسیه‌ی فئودالیسم نمی‌توانست پای به عرصه نهد، ولی پراتیک انقلاب نمی‌توانست انقلاب اکتبر را به دلیل نابه‌هنگام بودن ترک کند. به هر حال انقلاب سیوسیالیستی رخ داده بود؛ چه کسی می‌خواست و چه کسی نمی‌خواست. نظریه‌ی لنین درباره‌ی وحدت انقلابی کارگران و دهقانان به درستی عمل کرده بود و حکومت استبدادی تزاری برچیده شده بود و انقلاب فوریه بدل به انقلاب اکتبر شده بود. هر چند تمام وظایفی که سرمایه‌داری نتوانسته بود به درستی کامل نماید به عهده‌ی انقلاب اکتبر گذاشته می‌شود.

  نکته‌ی مهم تئوریک در این میان این بود که زمانی که یک پدیده به پدیده‌ی جدید تبدیل می‌شود اگر همه‌ی مراحل تکامل این تبدیل به درستی طی شده باشد، عناصر پدیده‌ی قبل یا در پدیده‌ی جدید ناپدید می‌شوند، یا در پرتو حرکت پدیده‌ی جدید به سمت جلو، تغییرات مناسب خود را در پدیده‌ی جدید پیدا می‌کنند. فی‌المثل تجارت خارجی در دوران فئودالیسم امری فرعی و ناکامل بود ولی با تبدیل فئودالیسم به بورژوازی، تجارت خارجی به حیات خود به شکل کاملاً منطقی و درست ادامه می‌دهد و در حفظ سرمایه‌داری به آن یاری می‌رساند. هر چند که در دوران فئودالیسم امری فرعی و ثانویه بود. اکنون هم انقلاب اکتبر بسیاری از گرایشات نارسای انقلاب بورژوازی فوریه را به ارث می‌برد که حل آن‌ها مشکل و پیچیده است. مثل مسائل مربوط به ملیت‌ها، مفهوم دموکراسی و …

به هر حال مسئله‌ی انقلاب جهانی کارگری موضوعی نبود که کمونیست‌ها در روسیه یا غرب بتوانند آن را فراموش کنند. این موضوعی بود که هر بار از گوشه‌ای سر در می‌آورد. در کنگره‌ی چهارم کمینترن ۱۹۲۳،‌ ضمن حمایت از انقلاب اکتبر چنین گفته می‌شود: «روسیه‌ی شوروی وظیفه‌ی خود را با شرافت انجام داده است اما کارگران جهان نتوانسته‌اند انقلاب جهانی را به هنگام خود صورت دهند و روسیه‌ی شوروی را تنها گذاشتند.» از این عبارت این نتیجه حاصل می‌شود که در انقلاب اکتبر نارسایی و مشکلی نبوده و بقیه‌ی کارگران جهان مقصر شناخته شده‌اند و دوباره «چهارمین کنگره‌ی بین‌المللی کمونیستی سپاس عمیق خود را نسبت به نیروی خلاق روسیه‌ی شوروی و ستایش بی‌پایان خود را نسبت به نیروی آن بیان می‌کند که به تنهای توانست قدرت دولتی را تصرف کند و دیکتاتوری پرولتاریا را با مبارزه‌‌ی انقلابی بنیان گذارد و توانست در مقابل همه‌ی دشمنان داخلی و خارجی از دست‌آوردهای انقلاب پیروزمندانه دفاع کند.» اما در همین اعلامیه‌ی کمینتزن، دچار پارادوکس کوسه و ریش پهن می‌شود. از یک طرف می‌گوید که انقلاب سوسیالیستی در کشور شوراها پیروز شده است و از طرف دیگر می‌گوید «چهارمین کنگره‌ی جهانی به پرولتاریای همه‌ی کشورها یادآوری می‌کند که انقلاب پرولتاریایی هرگز نمی‌تواند در محدوده‌ی یک کشور پیروز شود و پیروزی آن فقط در مقیاس بین المللی با ادغام شدن در انقلاب جهانی میسر است.» «کارگران همه‌ی کشورهای جهان وظیفه دارند کمک واقعی و عملی از جمله کمک اقتصادی به روسیه‌ی شوروی برسانند.» 

  انقلاب جهانی چندان به مذاق استالین خوش‌آیند نبود. به همین جهت سازمانی کمینترن که وظیفه‌ی گسترش انقلاب سوسیالیستی را در سرتاسر جهان به عهده داشت و کار خود را از ۱۹۱۹ شروع کرده بود، در سال ۱۹۴۳ به دستور استالین منحل شد و سلطان‌زاده، بنیان‌گذار حزب کمونیست ایران و یکی از اعضای کمینترن به اتهام جاسوسی در اتحاد شوروی اعدام گردید. به هر حال پایان عمر کمینترن، نشانگر نومیدی از انقلاب جهانی بود که دست آخر به فراموشی سپردن کامل انقلاب جهانی شد و احزاب کمونیست اروپایی به طور کامل راه خود را از راه حزب کمونیست شوروی جدا ساختند. نتیجه‌ی آخر این که نه انقلاب انترناسیونالیست کارگری به کمک انقلاب شوروی رسید و نه انقلاب شوروی منجر به انقلاب جهانی شد.

خودمختاری و ملیت‌ها

با پیدایش بورژوازی و به حاکمیت رسیدن طبقه‌ی سرمایه‌دار در اروپا، پیدایش ملت‌ها هم شکل گرفت. به ویژه پس از انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب ۱۸۴۸ در اروپا، مسئله‌ی حق حاکمیت ملی در اروپا رواج یافت. پیش از آن در دوران فئودالیسم کشور به شخص شاه تعلق داشت و کسی در آن سهیم نبود؛ ولی با رواج بورژوازی، طبقات دیگر و از جمله تمامی مردم در مالکیت کشور سهیم شدند. بالطبع بعد از انقلاب ۱۸۴۸ اروپا در گوشه و کنار ملیت‌های مختلف خواستار حق مالکیت ملی در سرزمین‌های آباء و اجدادی خود شدند و به این ترتیب کمونیست‌های اروپا هم می‌بایستی وارد این بحث نظری و تاریخی بشوند. بحث‌هایی که تا پیش از جنگ جهانی اول با شدت زیادی ادامه داشت. بعضی از نمایندگان چپ در اروپا به خاطر انترناسیونالیسم پرولتری به کلی منکر حق حاکمیت ملی می‌شدند و عده‌ی دیگر از جمله لنین به مسئله‌ی حق حاکمیت ملی و خودمختاری با نگاه وسیع‌تر و جدی‌تر برخورد می‌کردند. لنین اعتقاد راسخ داشت که خودمختاری اجازه می‌دهد که ملیت‌های مختلف کشور خاص خود را داشته و از حق جدایی از سرزمین مادری برخوردار گردند. بورژوازی در همه جا به خاطر منافع خود سعی در حفظ مرزهای کشور به نفع خود دارد. مارکس همچنین می‌گوید «اختلافات و ستیزه‌های ملی میان اقوام روز به روز برطرف می‌شود و علت آن رشد بورژوازی است. حاکمیت پرولتاریا این اختلافات را سریع‌تر از میان خواهد برداشت… به همان اندازه که استثمار یک فرد به دست دیگری به پایان می‌رسد،‌ استثمار یک ملت به دست دیگری نیز پایان می‌پذیرد.»

از نظر مارکس پرولتاریا طبقه‌ای است که نزد آن «ملیت مرده است» و مسئله‌ی ملیت‌ها در سوسیالیسم به پایان خود می‌رسد. بلشویک‌ها در سال ۱۸۹۸ در برنامه‌ی حزبی خود به حق خودمختاری ملیت‌ها اشاره می‌کنند که در کنگره‌ی دوم حزب در ۱۹۱۳ به تصویب می‌رسد. از نظر لنین حق خودمختاری به معنای حق جدا شدن بود. در سال ۱۹۱۳ این اعلامیه‌ از طرف کمیته‌ی مرکزی حزب زیر نظر لنین چاپ می‌شود:

«‌در نظام سوسیالیستی هدف‌های اصلی عبارتند از برابری حقوق همه‌ی ملت‌ها و زبان‌ها، نبودن زبان اجباری دولتی، آموزش مدارس به زبان محلی و در مقیاس وسیع، حق خودمختاری و خودگردانی. حزب از حق خودمختاری ملت‌های ستم‌کشیده، سلطنت تزاری، ‌ یعنی حق جدا شدن و تشکیل دولت مستقل پشتیبانی می‌کند.»

به هر حال با توجه به تمام این نظریات اتحاد جماهیر شوروی با اتحاد داوطلبانه تمام ملیت‌های مختلف باقیمانده از روسیه‌ی تزاری شکل گرفت. هر چند کشورهای کوچک و عقب‌مانده در روسیه‌ی تزاری فقط به دلیل خواست‌های انقلاب اکتبر که استثماری زحمت‌کشان را از میان برداشته بود، در این اتحاد داوطلبانه شرکت می‌جویند. در بسیاری از این کشورها احزاب کمونیست از طبقات کارگری شکل نگرفته بود چون نیروهای مولد در این کشورها به اندازه‌ای عقب‌مانده بود که در بعضی از کشورها، تعداد واقعی پرولتاریای صنعتی به صد نفر هم نمی‌رسید؛ ولی ستم حکومت تزاری بر همه‌ی افراد این جوامع اعمال می‌شد؛ به همین جهت مبارزین انقلاب آزادی‌خواه و دموکرات انقلاب اکتبر را تنها مرجع برای آزاد خود می‌دیدند و با این خوش‌بینی لنین هم که در حکومت سوسیالیستی، دولت باید از بین برود، پس حق جدا شدن ملیت‌های مختلف از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی امری خطرناک و ناپسند نبود. چنان که گرایش به وحدت در میان ملیت‌ها قدرت خود را در جنگ بزرگ میهنی بر علیه فاشیسم نشان داد. اما پس از پایان جنگ نوعی از ناسیونالیسم روسی بر همه‌ی خلق‌ها و کشورهای اقماری سایه افکند و روح دموکراتیک انقلاب اکتبر برای حل مسائل ملیت‌ها را تحت‌الشعاع قرار داد چنان که مسئله‌ی ملیت‌ها از این به بعد در جهت مخالف خود حرکت می‌نماید. یعنی به طور پنهان نیروی گریز از مرکز برعکس روزهای اولیه‌ی انقلاب که نیروی گرایش به مرکز بود، شروع به عمل می‌نماید که تغییر کیفی آن درهنگام فروپاشی به خوبی هویدا گردید.

انقلاب اکتبر با تمامی بزرگی‌اش رخ داد. از ویژگی‌های این انقلاب

الف. برای اولین بار بشریت می‌خواست از حداقل یک حداکثر بسازد. عقب‌مانده‌ترین نیروهای مولد بایستی به پیشرفته‌ترین نیروهای مولد تبدیل شود. بی‌سوادترین ملت جهان بایستی به باسوادترین ملت جهان تبدیل شود. برده‌ترین مردم جهان بایستی به آزادترین مردم جهان تبدیل می‌شد. بدین ترتیب حداقل و کم‌ترین‌ها بایستی به حداکثر و بیشترین‌ها تبدیل می‌شد. چیزی که در هیچ تحول تاریخی روی نداده بود.

ب. ایده‌آل‌ها و اهداف انقلاب اکتبر از همان ابتدا برای همه‌ی بشریت به صورت ایده‌آل و هدف در آمد و تمام مردم زحمت‌کش جهان شروع به نظاره کردن آن نمودند. ایده‌آل و اهداف انقلاب اکتبر تبدیل به ایده‌آل‌ ها و اهداف آزادی‌خواهان جهان گردید.  


ارسال نقد

نظر شما