امید نیک
این نوشته ادامهی مطلبی است که پیش از این بخش اول و بخش دوم آن در صدای کارگر منتشر شده است.
دیدگاههای فاشیسیم، در مورد ساختار و اداره حکومت را بهتر و بیشتر بشناسیم
اول- فاشیسم و قوای سهگانه
فاشیستها معتقدند که از زمان بیکن، هیوم و مونتسکیو، لیبرالیسم این شعار لق را در دهان مردم شکست، که باید قوای سهگانه از هم مستقل باشد. با این شعار، لیبرالیستها به دو هدف اساسی رسیدند. یکی این که روح یکپارچه ملت و دولت را از هم گسیختند تا بتوانند بهتر حکمرانی کنند و دوم این که اساسا لیبرالیسم در پی انشقاق دولت و ملت و حتی بین ملت (تعدد احزاب) میباشد.
در حالی که فاشیسم دولت و ملت را یک تن واحد میداند که تحت سیطرهی یک روح واحد است؛ همانند یک اندام زنده. این تفکیک قوای سه گانه (مقننه، قضائیه و مجریه)، امروزه دیگر کوس رسواییاش بر سر بازار و برزن است. رئیس این قوه، نفر اول قوه دیگر را انتصاب میکند و این نفر، رئیس قوهی دیگر را تائید میکند و همه به خوبی میدانند که سر هر سه قوه در یک آخور است و هر سه قوه در کنار هم، به لخت کردن مردم مشغولند. این حداقل چیزی است که مارکسیستها هم فهمیدهاند وشعار میدهند که هیئت حاکمه متعلق به یک طبقه است و همهی هیئت حاکمه در خدمت طبقه برتر است.
لیبرالیسم از طریق انتخابات یک کلاه شرعی برای این تفکیک قوا میسازد و با زد و بندهای انتخاباتی و پراکندن تخم نفاق در میان مردم به کسب حداکثر سود برای خود مشغول میباشد.
اما فاشیسم میگوید: ماهیت دولت و فرد، فقط و فقط یک چیز است: اراده. اراده است که دولت را خلق میکند. اراده است که متعلق به تودههای مردم است. این اراده در جهت یکپارچگی ملت و دولت است. چون فاشیسم معتقد است که تاریخ زادهی اراده است.
تاریخ را لیبرالهای دلال و کارچاق کن نساختهاند. تاریخ را ارادهی ملتهای یکپارچه و رهبران بزرگ آنها ساختهاند و میسازند..
فاشیسم احتیاج به قوای سهگانهی فرتوت، بیرمق و دو دوزه باز ندارد. فاشیسم، مانند لیبرالها سر از صندوقهای کرایهای رأی، در نمیآورد. فاشیستها نمایندگان واقعی مردم هستند چون از میان آنها برخاستهاند و خواستههای آنها را بر آورده میسازند. فاشیستها هستند که به تودههای له و لورده شده شخصیت دوباره میدهند. آنها را در بالاترین موقعیتهای اجتماعی و سیاسی قرار میدهند. آنها را از حقارتهای تاریخی رها میسازند و روح ملت و دولت و پیشوا را یکی میسازند.
فاشیسم برای رسیدن به قدرت، التماس نمیکند. بلکه قدرت را تصرف میکند. فاشیسم به مردم خویش میآموزد که بر اساس تاریخ خود، با عزت کشور خود را اداره کنند. فاشیسم یکپارچه اراده است که دنیای قدیم و کهن را از میان برمیدارد و دنیای جدید برای انسانهای قوی و قدرتمند و پر افتخار میسازد. فاشیسم روح یکپارچهی ملت و دولت را زنده میکند و این در صورتی است که میتواند در کوتاهترین مدت، بزرگترین پیروزیها را به دست آورد.
دوم- فاشیسم و دولت
فاشیسم معتقد است که «دولت در معنای وسیع خود، آن دولت طبقاتی نیست که مارکسیستها میگویند. دولت همان ملت است. اراده ملی است. مستقل از طبقات وجود دارد و مستقل از طبقات و نهادهای اجتماعی رشد و تکامل پیدا میکند. دولت فاشیسم آن دولت زادهی زد و بندهای پارلمانی نیست. دولت فاشیسم نمایندهی این یا آن طبقه که مارکسیستها میگویند نیست. دولت فاشیستی روح واحد و زنده ملتی است که در تاریخ زاده شده، این دولت متعلق به تمام آن تودههایی است که تا کنون از همه چیز محروم بودهاند. دولت فاشیستی شخصیت ملی مردم یک کشور است. لیبرالها و مارکسیستها میگویند دولت باید خدمتگزار مردم باشد؛ نه! دولت فاشیستی خود مردم است و نه خدمتگزار آن. ماهیت دولت در ساختار فاشیستی طبقاتی نیست. ماهیت این دولت اراده است. همچنان که ماهیت هر انسانی ارادهی اوست. اگر اراده را از انسان سلب کنیم دیگر هیچ هویتی نخواهد داشت. انسان را میتوان با ارادهاش تعریف کرد. یعنی میتوان پرسید او به چه چیزهایی اراده کرده است. انسان همراه با حیات خود، اراده را هم تکامل بخشیده است. چون ارادهی انسان معرف خودآگاهی اوست. انسان زمانی که اراده میکند به هویت خودش پی میبرد (من میخواهم؛ من انجام دادهام؛ من خواهم کرد و…). ارادهی فرد انسانی در هویت اوست. ارادهی دولت همان ارادهی شخص است که در طول تاریخ ساخته شده. همان که مرا به افتخارات گذشته متصل کرده است. دولت فاشیسم اراده است، چون همان روح سازنده است. روح تودههای محروم است. روح یکپارچهی ملی ماست. روحی است که در تمام طول تاریخ مسئول مبارزه بوده و هست. ما فاشیستها را متهم میکنند که خشن هستید؛ می پرسیم آیا بدون مبارزه میتوان زنده بود؟ مبارزه ابزارهای مختلفی دارد و فاشیسم این نکته را پنهان نمیکند. مهمترین مبارزهی فاشیسم، مبارزه با جهان قدیم و کهن است. ساختن دنیای جدید و انسان جدید است. انسانی که دیگر تحقیر نشده و با غرور است.
به همین جهت فاشیسم همه را به آزادی میٰرساند، آزادی از مبارزه جدا نیست و دولت فاشیسم پرچم مبارزه برای آزادی واقعی را به دوش می کشد. این آزادی از درون صندوقهای رأی بیرون نمیآید. بلکه آزادی، هویت فاشیسم است.»
البته باید به این موضوع توجه داشت که فاشیسم در اینجا از دولت یک ساختار ایدهآل میسازد که جنبهی متافیزیکی دارد. فاشیسم از این که خود را طرفدار فلسفهی ایدئالیستی بداند ابایی ندارد. اما به هر حال دولت، هستهی اصلی اندیشهی فلسفی فاشیسم را تشکیل میدهد و دولت فاشیسم را متضاد با دولتهای لیبرالیستی و سوسیالیستی تعریف میکند. به عبارت دیگر نظریهپردازان فاشیسم از دیالکتیک منفی استفاده کردهاند. بیشتر میگویند که فاشیسم چه چیز نیست. اما نمیگویند چه چیز هست. مگر با استفاده از متافیزیک اعلام کنند که، فلسفهی ما عمل ماست. یا این که چون واقعیت زندگی فردی، اخلاق است، پس ریشهی دولت فاشیسم در اخلاق میباشد و میگوید دولت فاشیسم مانند دولت آنارشیستی و لیبرال با آزادیهای فردی نیست بلکه یک دولت قدرتمدار است. دولت فاشیسم از طریق نهادهای قانونی خلق نمیشود، بلکه زادهی تاریخ است. چنین دولتی مستند به قداست خانواده، سرزمین مادری، تمدن و روح ملی است. در حالت افراطی فاشیستها میگویند که فاشیسم مطابق قوانین مذهب خود را میسازند.
فاشیسم و قانون و قانون اساسی
فاشیستها میگویند ما را همواره متهم میکنند که قانون را قبول ندارید و حتی دشمن قانون هستید. ما ایدئالیست هستیم، روحگرا هستیم. طرفدار وحدت مطلق هستیم. قانون دوئالیسم است. دوبنی است. یک آنتونومی غیرقابل حل است. قانون در جهت شکاف عمل میکند و یک تناقض دو طرفه است بدون وحدت درونی.
قانون دو طرف دارد، حاکم و محکوم. آیا چیزی بیشتر در دادگاه نصیب انسانها میشود؟ حتی حاکم در دادگاهها میتواند یک امر متافیزیکی باشد. بنابر مصلحت، شما محکوم هستید و هیچ کس نمیداند که این مصلحت، این امنیت و… از کجا آمده است که دو شقه است، حاکم و محکوم. در طول تاریخ علمای علم اخلاق خواستهاند که این شکاف و این تناقض را حل کنند که نتوانستهاند.
زشتترین چهرهی قانون زمانی مطرح میشود که ما به قانون اساسی و قانون مدنی، میرسیم.
قانون اساسی: انسان حق آزادی بیان دارد.
قانون مدنی: شما با بیانات خود موجب تشویش اذهان عمومی شدهاید.
محکومیت: زندان، شلاق، اعدام و….
در کتاب بینوایان ویکتور هوگو: سرنوشت ژانوالژان جالب است:
قانون اساسی: مالکیت مقدس است و نقضناپذیر.
قانون مدنی: شما باید با کار شرافتمندانه زندگی کنید و زندگی خود و خانوادهتان را تامین کنید.
ژانوالژان: بیکار است و گرسنه، چند تکه نان میدزد.
محکومیت: پانزده سال زندان
فاشیستها میگویند این ما نیستیم که قانون را قبول نداریم، این خود قانون است که قابل احترام نیست. قانون دشمن ضعفا و حامی قدرتمندان است. این قانون است که سراسر ریا و تزویر است و قانونگزاران پارلمانها، زشتترین و پلیدترین مواد قانونی و تبصرههای استثنائی را وضع میکنند. پارلمان فاسدترین بخش نهادهای اجتماعی است.
اما ما فاشیستها، با زد و بندهای پارلمانتاریستی و انتخاباتی و معاملهی صندوق رأی و ائتلاف، سر کار نیامدهایم. ما از طریق ارادهی تودههای میلیونی به قدرت رسیدهایم. ما نمایندهی واقعی تودههای مردم هستیم. چون از خود آنها هستیم. پس ما فاشیستها به جای وضع قانون، از طرف این تودههای میلیونی، تصمیم میگیریم و اجرا میکنیم. در اینجا دیگر دوئالیسمی وجود ندارد؛ آنچه وجود دارد وحدت و یکپارچگی است. کسی محکوم و کسی حاکم نیست، همه عضوها و اندامهای یک روح و بدن واحد هستند. چیز متضادی وجود ندارد. بلکه فقط خواستههای میلیونی تودههای مردم است که باید اجرا شود.فاشیسم معتقد است که نظریهی روشنفکران لیبرال را که قانون را میثاق اجتماعی میدانند که از طرف عموم، لازمالاجراست، باید به گورستان تاریخ سپرد.
فاشیسم و آموزش
فاشیسم معتقد است که آموزش باید موجب آزادی انسان شود و انسان را از تمام قید و بندها و پیشداوریها، تعصبات و بدفهمیهای تاریخ آزاد کند. یعنی در اثر آموزش انسان باید شروع به ساختن خودش بکند. این خود (EGO) که در طول تاریخ به ویرانه و «من حقیر» تبدیل شده. انسان باید همان شود که باید بشود. آموزشهای کنونی از انسان یک انسان در هم شکسته و حقیر میسازد (بویژه در میان تودهها). آموزشهای لیبرالیستی و… نوکر و پیشخدمت خلق میکنند که در خدمت صاحبان سرمایه و قدرت باشند. به توده و مردم نوید میدهند که اگر بهتر بیاموزید، برای نوکری کردن، جای بالاتری با امتیازهای بیشتری داده میشود. این مدل آموزش به انسان فقط یک واژه را میآموزد:”چشم” ،”بله قربان”. از چنین انسانی نه گفتن بر نمیآید. این آموزش خفتبار است. تنها فاشیسم است که میتواند این ساختار مخروبه را از ریشه در بیاورد. هدف آموزش فاشیسم ساختن انسان جدید است. انسانی که دو ویژگی باید داشته باشد؛ اول اراده کند و دوم عمل کند.
آموزش فاشیسم، باید تودهها را تعلیم دهد که حاکم بر تاریخ باشند و یا حداقل همراه تاریخ باشند و نه این که تابع آن باشند. این تودهها وقتی چنین آموزشی ببینند توانا میشوند و در پی آن به آزادی واقعی میرسند. چون آزادی پس از کسب قدرت فرا میرسد. این انسان جدید و آزاده حاصل کار دولت و مردم است. دولت فاشیسم تودهها را برای بندگی تربیت نمیکند. برابری واقعی را در میان تودهها بر قرار میسازد. چون به آنها توانایی میبخشد. بنابراین برای رسیدن به چنین هدفی، فاشیسم باید تمام نهادهای کهن آموزشی را دگرگون سازد و آنها را به پرورشگاه انسان جدید تبدیل کند. چنین انسانی میفهمد که کسب علم و معرفت به خودی خود شریف است و از شرافت علم تغذیه میکند. علاوه بر همه اینها باید بفهمد که آزادی برای هستی انسان ضروری است. باید بداند که آزادی باید مطلق باشد. آزادی نسبی فروریختن است. بر سر آزادی مطلق نمیتوان معامله کرد. آزادی مطلق با تولد انسان متولد میشود. ولی آموزش کهن به تدریج آزادی را نسبی کرده و سپس آن را بطور کامل سلب میکند تا نوکران و خدمتکاران صاحبان قدرت متولد شوند.