کاوه آهنگر
جنگ اوکراین دوباره بشریت را با یکی از تناقضات در دوران جدید و پسامدرن روبرو ساخت. بشریت در این جنگ دوباره با دو قطب خدایگان و بنده روبرو میشود. قطب نخست همان خدایگان است که میتواند تصمیمات کلان بگیرد؛ مانند شروع جنگ، تولید یک کالا با یک برند در ابعاد نامحدود و غیره. قطب دوم بندگان است که موظف به اجرای دستورات و تصمیمات خدایگان هستند. مثلا باید وارد جبههی جنگ شوند و کشته شوند. یا باید کالایی را که خدایگان تولید کرده خریده و مصرف کنند.
نکتهی جالب در دوران جدید این است که نه خدایگان شناخته شده است و نه بنده (اکثریت مردم). نکتهای که حتی بیشتر جلب توجه میکند این است اکثریتی که مجریان تصمیمات خدایگان هستند (توده)، مهر سکوت بر لب زدهاند و از این جهت است که از آنها با نام «اکثریت خاموش» یاد میشود. از همه مهمتر نیروی خارقالعادهای است که به نظر میرسد به طور یکسان، هم بر بندگان و هم بر خدایان حکم میراند و هیچ کس از آن گریزی ندارد. روشنفکران و متفکران اجتماعی در مقابل این نبروی عجیب، متعجب و حیرانند. چرا که این نیرو موجب شده است که هم خدایگان و هم بندگان بگویند «غیر از این کاری نمیتوان کرد؛ اگر جنگ نکنیم نابود میشویم و اگر تصمیمات اجرا نشود نابودی در انتظار است؛ اگر تولید نکنیم نابود میشویم و اگر مطابق قیمت تعیین شده کالا نخرید نابود خواهید شد».
تصمیمات از طرف خدایگانهای ناشناس گرفته میشود و به طور یکجانبه بر اکثریت جامعه تحمیل و دیکته میشود. مارکس این نیروی ناشناخته را چنین توصیف میکند: (از کتاب ارزش اضافی)
«در شیوهی تولید سرمایهداری، وساطت (رابطه) بین کلی(سرمایه) و فرد یکجانبه صورت میگیرد. این رابطهی یک جانبهی کلی ممکن است فاقد شالودهی هستی شناسانه باشد؛ اما به هر حال، این رابطهی یکجانبه در شیوهی تولید سرمایهداری ساخته و پرداخته میشود. سرمایه به نظر میرسد که بر همه چیز سایه افکنده است و خود را به صورت «تنها عامل» هستی در روندهای اجتماعی سیاسی در میآورد. فعالیت مردان و زنان با پوست و گوشت است که تنها عامل واقعی هستند و نمودی از جوهر [روابط سرمایهداری] در آمدهاند. اشتهای سرمایه برای انباشت سرمایه سیریناپذیر است. شانس زندگی برای افراد و سلامت اقتصادی تمام جوامع برای تکامل بشریت تضعیف میشود و تابع خواستههای سرمایه قرار میگیرد.»
آن چه که مسلم است، محروم شدن اکثریت از تصمیمگیری دربارهی سرنوشت خودشان است. این نیروی ویرانگر آلیناسیون (از خود بیگانگی) با حاکمیت یافتن بر افراد، علاوه بر این که آنها را از تصمیمگیری دربارهی سرنوشت خود محروم میسازد، هویت آنها را نیز تغییر میدهد و به عبارت دیگر، از آنها هویتزدایی میکند و جامعهای از انسانهای مسخ شده میسازد. این اکثریت خاموش از انسانهایی ساخته میشود که همه مشابه همدیگرند. تفاوتهای آدمیان از میان میرود و انسانهایی به شکل اکثریت جامعهی خاموش ساخته میشود. بدون هیچ اعتراضی به جبهههای جنگ و به بازار کار برای کسب لقمهی نان روانه میشوند.
هگل هم در کتاب پدیدارشناسی روح خود به این مفهوم چنین میپردازد که قهرمانان هم در مقابل سرنوشت زانو زده و به ایزدان پناه میبرند:
«در هم جا میتوان جدی بودن پیشروی برای در هم شکستن قهرمانان را دید که با ضعف در کنار ایزدان پناه گرفتهاند. کسانی که جرأت کرده بودند بر قلمرو اصول پای بگذارند، به عدم توانایی خود در نفی کردن آن آگاه میشوند. پس به اندیشهی غیر خود متوسل میشوند و به قدرتی بیگانه پناه میبرند. این پایان همه چیز است؛ فرمانبرداری پوچ از ضرورت».
و باز هم مارکس میگوید: (کتاب سرمایه)
«خصلت اجتماعی فعالیت و کار و همچنین صورت اجتماعی تولید و شرکت افراد در تولید، به صورت چیزی بیگانه و عینی نمایان میشود؛ نه رابطهی بین آنها بلکه به صورت تثبیت روابطی که مستقل از آنها وجود دارد… رابطهی متقابل آنها با هم به صورت چیزی بیگانه برای آنها ظاهر میشود.»
مطالب فوق بیان علمی از نیرویی است که بر سرنوشت اکثریت جامعه حاکم است و آنها را وادار به سکوت و فرمانبرداری میکند. این نیرویی است که آدمیان را بیهویت میسازد و کارخانهای است که همهی آدمیان را شبیه به هم میسازد. همین همانندسازی کلید سلطهپذیری میباشد. هر روز هر فرد انسانی به طلب روزی برای بقاء خود از خانه بیرون میرود و در این مورد همه با هم مشترک هستند و چون تابع این ضرورت میشوند، دیگر جایی برای ارادهی مستقل و تصمیمگیریهای متفاوت از این روند ضروری وجود ندارد. این سلب هویت اکثریت در عرصهی هنر به شکلی درخشان تصویر شده است. از جمله رمان مسخ کافکا، چهرههای بیصورت و بیهویت در نقاشیهای مدرن، فیلمهای سینمایی که از آدمهای مسخ شده حکایت دارند (مانند فیلمهای فلینی)؛ و شاید به گفتهی مهدی اخوان ثالث «کسی راز مرا داند / که از این رو به آن رویم بگرداند». حال، موضوع اصلی این است که ورود این اکثریت به دنیای سیاست چگونه خواهد بود؟
روشنفکران اروپایی قرن بیستم، بزرگترین دلیل پیدایش این اکثریت خاموش را با دیالکتیک روشنگری (مکتب فرانکفورت) توجیه میکنند. از نظر آنان، بر اساس آن چه که ولتر و روسو برای انقلاب کبیر فرانسه اندیشیده بودند، پس از انقلاب و حاکمیت بورژوازی بر تمامی اروپا، انسانها د رجوامع اروپایی به کمک لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی به چنان بندگانی تبدیل شدند که با رعیتهای دوران فئودالیسم قابل مقایسه نیستند. امروزه انسانها آزادی خود را به دست خودشان در قالب یک قرارداد کار باید به فروش برسانند. از نظر لیبرالیسم، هم کارگر این قرارداد را به شکل آزادانه امضاء کرده است و هم سرمایهدار. یعنی آزادی واقعی اکثریت خاموش در گرو قراردادهای اجتماعی سرمایهداری به بند و اسارت کشیده میشود. به این ترتیب، از نظر این اندیشمندان، امروزه بشریت توسط این دیالکتیک، آزادی و هویت خود را از دست داده است.
حال دو راه در پیش روست؛ یا میبایست با یک حرکت انقلابی شالودهی این اسارت را در هم شکست؛ یا به نظریا ت اصلاحطلبان و رفورمیستها پناه برد که معتقدند میبایست کمکم و با اصلاحات تدریجی بنای نوینی برای آزادی بشر ساخت و تنها راه همان حق رأی برای اکثریت و انتخابات است.
این روشنفکران و جامعهشناسان غربی به دو عامل برای تحقق بخشیدن به این اکثریت خاموش اشاره میکنند:
۱. دولت جدید و مدرن؛ آنها معتقدند که این دولت جدید و مدرن، از نظر ماهیت با دولتهای قرن نوزدهم و پیش از آن کاملاً متفاوت است. در دوران قاجار کل نیروی نظامی ایران در حدود پنج هزار قزاق بود. اکنون جمهوری اسلامی بیش از یک میلیون نظامی آماده در پادگانها دارد. دیگر آن زمان گذشته که دولتها حداکثر پانصد تا پنج هزار نیروی نظامی ژاندارم برای سرکوب اعتراضات خیابانی به میدان میفرستادند. در اعتراضات روبانهای سفید در روسیه، دولت روسیه ۳۵ هزار نیروی نظامی برای سکوب فرستاد. در قزاقستان ۲۵ هزار نیروی بعلاوه دو هزار سرباز روسی برای سرکوب اعتراضات خیابانی به کار گرفته شد که منجر به کشته شدن نزدیک به ۵۰۰۰ نفر گردید. دیگر زمان اعتراضات سی تیر نیست که با کشته شدن کمتر از صد نفر دولت عوض شود. در اعتراضات آبان در ایران نزدیک به صد هزار سرباز بسیجی آماده برای سرکوب در بیش از ۱۵۰ شهر استفاده شد و برای سرکوب جنبش سبز، احمدینژاد گفت «شما هنوز کجا نیروی بسیج را دیدهاید که میتواند فقط ده هزار موتورسوار وارد میدان کند؟»
به غیر از نیروهای نظامی دولتها، نیروی اقتصادی آنها را هم باید در نظر گرفت. دیگر زمان ناصرالدینشاه نیست که همهی نفت ایران را در مقابل ۵ میلیون سکه برای سی سال بفروشد. امروز دولت صاحب ۵ میلیارد سکه است.
به هر حال از نظر این جامعهشناسان ماهیت دولت امروز با ماهیت دولت دیروز فرق کرده است و موضوعات ذکر شده نمود تغییر ماهیت در این دولتها میباشد.
۲. استفاده از برندهای تجاری؛ عامل دوم که برای خاموش کردن اکثریت مورد استفاده قرار میگیرد، از نظر این جامعهشناسان، استفادهی سرمایهداری از برندهای تجاری است. امروزه شخصیت انسانها برندهای تجاری مورد استفادهی آنها سنجیده و شناخته میشود. فلان شخص با داشتن ماشین BMW، ساعت رولکس یا کت و شلوار D&G و کفش GP ایتالیایی معرفی میشود. مجموعهی این برندها شخصیت و هویت شخص را در دنیای جدید تعیین میکند. در هنگکنگ استفاده از گوشی اپل یکی از شاخصههای شخصیت افراد است.
به هر حال برندهای تجاری جدا از ماهیت سرمایه، کاملاً با استقلال خود میرود تا بر بشر قرن بیست و یکم سیطره پیدا کند. یکی از خبرها در جنگ اوکراین، مارک کاپشن پوتین بود. چیزی که گویی همان قدر مورد توجه بود که کشتار مردم در جنگ. امروزه به قول کارل سندبرگ شاعر امریکایی
« وقتی وارد خیابانهای نیویورک میشوی
گرداگرد تو تابلوهای نئون برندهای مختلف با مساحت صد متر مربع و بیشتر میبینید
کوکاکولا.. اپل .. مکدونالد
تو که وارد این خیابان میشوی به بیمقداری خود پی میبری
تمام ثروت تو به اندازهی یک لحظه مصرف برق این تابلوها نیست
اما مهمتر از همه تو تابلوها را میبینی ولی صاحبان آنها را نمیشناسی
هویت تو زائل میشود و چهرهی صاحبان این برندها هم برای همیشه مخفی میماند»
و این جامعهشناسان چنین نتیجه میگیرند که انسان مدرن، بدون هویت ترحمانگیز است و همچنین در نمایشنامهی کرگدن یونسکو، همه باید کرگدن شوند.
اما نتیجهی سیاسی این نظریات به یک چیز ختم میشود: «انقلاب و خشونت ناممکن است. اصلاحات تدریجی مطابق قانون لازم است». این متفکرین دلیل خاموشی این اکثریت بندگان را در دو چیز میدانند:
۱. حذف اتوپیا از اندیشهی انسانی
در دوران پیش از سرمایهداری، حداقل برای تودههای در بند، یک اتوپیای مذهبی وجود داشت. بالاخره دوباره مسیح و ناجی بشر ظهور میکند و راه را برای رسیدن تودههای ستمدیده به بهشت هموار میسازد. چنین اتوپایی، حتی منجر به پیدایش تاریخ برای قدیسین و پرهیزکاران میشود. برای آنها معابد و عبادتگاه هم ساخته میشود. به هرحال روایتهای مذهبی به آنان نوید رسیدن به بهشت را میدهد و به آنها وعده میدهد که در ازاء این بدبختیها و رنجها در آن دنیا برای آنها پاداش منظور شده است.
این اتوپیا در نظام فلسفهی فکری دانشمندان و فلاسفه هم نفوذ کرده بود. چنان که کانت و هگل هم در سخن آخر تسلیم غایتگرایی میشوند. در فلاسفهی ماتریالیست فرانسوی (ولتر، روسو …)، این اتوپیا، به صورت حاکمیت عقل بر جامعه ظهور میکند که باید موجب ساختن جهان بر وفق منافع انسانی گردد. برای این فلاسفه، آزادی لیبرالیستی کلید راهگشای رسیدن به این جامعهی عقلگرا بود و در حالت افراطی آن، مراجعه به آراء عمومی راهگشای مشکلات بود. چنان که نظریهی ژان ژاک روسو چنین بود و امروز بهترین توجیه حکومتهای سرمایهداری است. و دیدیم که آزادی فردی لیبرالیستی انقلاب کبیر فرانسه، بعدها به چه جامعهای با اکثریت بیهویت و خاموش شد. نبود اتوپیا، یکی از دلایل خاموشی این اکثریت است.
۲. حذف ایدهآلها از جامعهی اکثریت
ایدهآل تصویر ذهنی از واقعیتهای عینی میباشد. یعنی انعکاس جهان خارج در اشکال فعالیت آدمی که به صورت آگاهی و امیال وی میباشد. ایدهآل امری تاریخی، اجتماعی است که حاصل و صورت آفرینشهای معنوی انسان است. مارکس در کتاب سرمایه میگوید «ایدهآل چیزی نیست جز مادهای که در مغز انسان تعبیه و حک شده است».
همچنان که دیدیم، در مقولهی از خود بیگانگی، محصولات تولید اجتماعی (کار جمعی آدمیان)، چه مادی و چه معنوی، به نیروی اجتماعی که بر افکار و عقاید و امیال انسانها تسلط مییابد، تبدیل میشود که در نقطهی مقابل آدمیان جای میگیرد. نیرویی که آدمیان قادر به کنترل آن نیستند و به طور معکوس از مراحل و جنبههای متوالی میگذرد که مستقل از خواست و عمل آنهاست. در نتیجه به صورت نخستین فرمانروایان آنها در میآید.
بدین ترتیب امیال و خواست انسانها در اثر حاکمیت سرمایه و پیدایش از خود بیگانگی به صورت جریان معکوس ظاهر میشود که در عوض یاری رساندن به او جهت تعیین اهداف اجتماعی وی را مقید به اطاعت از قوانین خارج از وجودش میکند. بدین ترتیب انسان معاصر (اکثریت خاموش) فاقد امیال و ایدهآل در جهت اهداف خود میشوند که باز به همان بیهویتی [اکثریت خاموش] میرسد.
این نیروی معکوس اجتماعی مستقل از آدمیان در جامعهی جدید، راه را برای حاکمیت خدایگان ناشناس فراهم میسازد. به همین جهت لیبرالیسم نمیتواند راهحلی برای به حرکت در آمدن [اکثریت خاموش] بشود. و باز هم برای متفکرین جامعهشناس غربی، برای اکثریت خاموش هیچ راهی جز سازش و مدارا با خدایگان نیست؛ که البته این در مرحلهی اول تاریخ است.
ریشههای تاریخی این نومیدی نظریهپردازان غربی از کجا آمده است؟
پس از انقلاب بلشویکی اکتبر ۱۹۱۷ و شکست انقلاب در آلمان و رخ ندادن انقلاب بلشویکی در هیچ کجای دیگر و فدا کردن انترناسیونال پرولتاریایی به پای انقلاب اکتبر توسط استالین، روشنفکران غربی به این فکر افتادند که آیا نباید از ایدهی انقلاب دست شست؟ عدهای از آنها چارهی این کار را در بازبینی در اصل و ریشههای نظریات مارکس اعلام کردند و خواستار پیچیدن نسخهی جدید برای شرایط اجتماعی جدید شدند. علاوه بر توقف در رخ دادن انقلاب بلشویکی در جهان، موضوع جهان سوم هم مورد توجه قرار گرفت. انقلابهای ضداستعماری در کشورهای مستعمره هیچ یک به دموکراسی و یا به یک لیبرالیسم حداقلی منجر نشد و جای حاکمان استعماری را دیکتاتورهای جدید گرفتند. نیروهای آزادیخواه سرکوب شدند و این سرکوبی به جز یک استثناء در هند در همه جا ادامه دارد (در اندونزی سوکارنو و سوباندریو، در کره کیم ایل سونگ و خانواده، در آفریقا جمال عبدالناصر و قذافی، در خاورمیانه حافظ اسد، صدام، محمدرضا پهلوی، ضیاءالحق و …). مجموعهی این شکستها تمام امیال آزادیخواهانهی جهان را به قهقرا برد. احزاب کمونیست اروپایی یک بار در دههی ۱۹۷۰ پوستاندازی نموده و یوروکمونیسم [که به معنای طرد کامل دیکتاتوری پرولتاریا از برنامهی احزاب کمونیست است] را شروع کردند کسانی همچون جرج ماشه، دبیر کل حزب کمونیست فرانسه و انریکو برلینگوئر دبیر کل حزب کمونیست ایتالیا). این تحول و تغییر استراتژیک چنان تعیینکننده بود که اتحادیههای کارگری را که بعد از جنگ جهانی دوم با احزاب کمونیست پیوندی ارگانیک داشتند، از زیر نفوذ آنها خارج ساخت؛ و این اتحادیهها کاملاً به مبارزات اکونومیستی کشانده شدند که پس از فروپاشی با شدت بیشتر ادامه یافت. امروز اتحادیهی کارگری در غرب و اروپا به بنگاههای اقتصادی تبدیل شدهاند که با کارفرمایان برای تنظیم قرارداد جهت دستمزد بیشتر به چانهزنی مشغول هستند و به هیچ وجه در آنها روحیهی انقلابی در جهت تغییرات سیاسی وجود ندارد. به نظر میرسد که در اثر این تحولات، طبقهی کارگر و نمایندگان آنها در عوض این که به مرحلهی خودآگاهی طبقاتی برسند، با عقبروی در همان مرحلهی در-خود منفعل باقی ماندهاند.
اما چیزی که هیچگاه در زندگی انسان به بنبست نرسیده، معنا بخشیدن به زندگی است. هر چند احزاب کمونیست سنتی به کلی هژمونی خود در مبارزات اجتماعی را از دست دادهاند، اما هنوز انواع مبارزات (برای حقوق بشر، حقوق زنان، حق کار، حق آموزش و …) در جریان است. همین مبارزات است که امروزه در انتخابات فرانسه ماهیت تجدید مبارزات را روشن میسازد. حزب کمونیست فرانسه پس از جنگ جهانی دوم، دومین حزب بزرگ فرانسه بود و مبارزات کارگری و اجتماعی را سازماندهی میکرد. بعد از ۱۹۷۰ و پس از فروپاشی، میزان حق رأی ۲۱ درصد آن به ۵ درصد کاهش مییابد. اما مجموع آراء نیروهای چپ در انتخابات اخیر به ۲۱ درصد میرسد. این مبارزات متحد نیروهای چپ، خون جدیدی است که در بدنهی این اکثریت خاموش جاری میشود و علاوه برآن، مبارزات چپهای جدید، حرف خود را در کف خیابان میزند (جلیقهزردها، جنبش مانهاتن و ..). و این تنها راه مبارزه است که باید ازتمام انواع مبارزات حمایت شود و آنها را ارتقاء بخشید. این جویبارهای جدا از هم در مبارزات اجتماعی و سیاسی لاجرم و به حکم ماتریالیسم تاریخی با یکدیگر وحدت یافته و رودخانهای بزرگ خواهند ساخت. رودخانهای که باید به اقیانوس آزادی و عدالت برسد. پس:
«از هر مبارزهی مردمی، هر چند کوچک حمایت کنیم»