کاوه آهنگر
شکست آلمان فاشیسم در جنگ جهانی دوم
بعد از پایان جنگ جهانی دوم و شکست آلمان هیتلری، چرچیل و روزولت، جام پیروزی خود را به سلامتی و ستایش از آزادی و دموکراسی بلند کردند و شکست نازیسم را به دلیل اتحاد جهان آزاد در مقابل آلمان هیتلری اعلام کردند و تا آن اندازه بر این موضوع تأکید داشتند که خواستار برپایی سازمان ملل شدند و در منشور آن برای حقوق بشر جا باز کردند و اعلام کردند که جهان ، پای به عرصهی صلح جاویدان نهاده و دیگر هرگز جنگی اتفاق نخواهد افتاد و لیبرالیسم را به نام دموکراسی سنگ بنای تاریخ جهان قرار میدهند.
در طرف دیگر، استالین در مسکو جام خود را به خاطر پیروزی پرولتاریا و سوسیالیسم انقلابی بر آلمان هیتلری بلند میکند و پرولتاریا و حکومت سوسیالیستی اتحاد جماهیر شوروی را دلیل اصلی شکست نازیسم اعلام میکند و صلح جهان را فقط و فقط در سایهی پروزی پرولتاریا بر سرمایهداری ممکن میداند؛ یا به عبارت دیگر صلح آینده را فقط در سایهی پرولتاریا و آزادی تودههای زحمتکش از قید سرمایهداری امکانپذیر میداند.
در انقلاب کبیر فرانسه، بزرگان انقلابی و دوران روشنگری، پیروزی عقل را بر جهالت و پیروزی آزادی را بر اسارت و بردگی اعلام کردند و به کمک مادام گیوتین سنگ بنای جامعهی آزاد متکی بر عقل را بنا نهادند. اما چیزی نگذشت که رشنفکران و آزاداندیشان سخن از بردگی و اسارت انسان به دست بورژوازی را به میان آوردند و ایدهآلهای انقلاب کبیر به دست فراموشی سپرده شد و کار به جایی رسید که در عوض حکومتهای آزاد، دیکتاتوریهای چون ناپلئون و هیتلر در دامن سرمایهداری جدید سر بلند میکنند و کار به آن جا میرسد که گفته میشود اسارت و بردگی جدید انسان با انقلاب کبیر فرانسه در دامن سرمایهداری رشد میکند.
در انقلاب ۵۷ ایران
گزارش اول: سخن از آزادی و عدالت اقتصادی و رفع ستم طبقاتی و از میان رفتن مستکبران و آزادی مستضعفان بلند میشود.
گزارش دوم: سخن از میان رفتن تمام آزادیها و رسیدن به فقر مطلق و به بندکشیدهشدن مستضعفان و حاکمیت مستکبران به میان میآید.
در دنیای علم
گزارش اول: به ستایش از نظریهی انیشتین در مورد تبدیل ماده به انرژی به میان میآید و اینکه تحولی بزرگ در علم فیزیک،نظریه نسبیت،وفیزیک کوانتومی و… رخ داده.
گزارش دوم: سیصدهزار نفر در هیروشیما قربانی میشوند. برای قربانیان هیروشیما نظریهی انیشتین نمیتواند چیزی جز لعن و نفرین به بار آورد. و این باور امروزه وجود دارد که چیزی نخواهد گذشت که کشورهای کوچک هم صاحب بمب اتمی میشوند و فاجعهای بدتر از هیروشیما رخ خواهد داد.
در جهان اخلاقیات
پیروان متافیزیک و مشیت الهی سخن از اخلاقیات جاویدان به میان میآورند.
در مقابل: پیروان نظریات تکاملگرا اخلاق را امری نسبی اعلام میکنند.
در دنیای ادبیات
زمانی که سبک رومانتیسیسم بعد از انقلاب کبیر فرانسه در فرانسه و اروپا رشد کرد، مبنای خود را بر اصالت فردیت نهاد. فردی که میبایستی در آزادی تصمیم بگیرد و در آزادی عمل کند و هیچ قید و بندی را برای انسان نمیپذیرد.
در همین دوران سبک ناتورالیسم پای به عرصه مینهد و نشان میدهد که انسان نه در آزادی متولد میشود و نه در آزادی زندگی میکند و نه در آزادی تصمیم میگیرد و همه و همه در قید و بندهای وراثتی و اجتماعی گرفتار میباشند.
هگل، کتاب پدیدارشناسی روح وخدایگان و بنده
در سپیدهدمان تمدن و جدا شدن انسان از حیوان، وجه تمایز انسان از حیوان به صورت خودآگاهی ظاهر میشود و انسان پای به قلمرو انسانیت مینهد.
اما در این قلمرو خودآگاهی: دو انسان یکی به صورت بنده و یکی به صورت خدایگان ظاهر میشود. خدایگان که بر بنده چیره شده، دسترنج بنده را تصاحب میکند و چون هیچ نوع آفرینشی ندارد فقط ره مصرف و انهدام جهان موجود که از طرف بنده در اختیارش قرار داده شده میپردازد.
گزارش خدایگان انهدام و مصرف هر آن چه موجود است میباشد.
گزارش بنده: کار بر روی هر آن چه در جهان واقع وجود دارد است و با این کار جهان واقع را میسازد که برای مدتها در تاریخ باید آن را برای مصرف خدایگان در اختیارش قرار دهد.
گزارش اول: انهدام.
گزارش دوم: ساختن و تولید.
از جهان اساطیر
در افسانهی آفرینش آمده است که چون خدا آدم و حوا را آفرید، آنها را در بهشت عدن مستقر ساخت. در بهشت هر آن چه از خوردنی و نوشیدنی بود برای آدم و حوا فراهم کرد و آن دو کاری به جز خوردن و نوشیدن و جفتگیری کردن نداشتند و درست همانند حیوانات که در میان جنگل زندگی میکنند به زندگی کردن مشغول بودند و چون غم و ناراحتی نداشتند برایشان عمر جاویدان منظور شده بود. اما یک روز جبرئیل فرشتهی مقرب درگاه خداوند بر آدم و حوا ظاهر شد و این پیام را از جانب خدا برای آنها آورد که «هر چه میخواهید بخورید و بنوشید ولی فقط از آن درخت که شاخه و برگ و میوهاش از نور است نخورید. در غیر این صورت مجازات میشوید. آدم و حوا به روزگار خوش گذران میکردند که ناگهان شیطان بر حوا نزول کرد و او را کنجکاو ساخت تا از میوهی آن درخت ممنوعه (درخت آگاهی و دانش) بخورد و حوا به کمک شیطان آدم را راضی کرد که از آن میوه بخورند. هنوز میوهی آن درخت از گلویشان پایین نرفته بود که دیدند برهنه هستند و از هم خجالت میکشند. یعنی بر برهنه بودن خود آگاه شدند. در اساطیر آمده است که خدا گفت: اکنون او (یعنی آدم) چوه به آگاهی رسیده است یکی از ماها (خدایان) شده است و چون نافرمانی کرده است(چون بدون نافرمانی به آگاهی نمیتوان رسید) پس آنها را از بهشت راند و آدم و حوا بر زمین هبوط کردند و در مجازات برای آنها تعیین شد که آدم تا روز آخر عمر کار کند و عرق بریزد و زحمت بکشد و حوا (زن) باید نه ماه حامله باشد تا درد زایمان بر او نازل شود.
گزارش اول: در اثر نافرمانی آگاهی برای انسان حاصل شد.
گزارش دوم: در اثر نافرمانی به گناه آلوده شد.
از فلاسفه
گزارش اول از پارمنیدس پایهگذار متافیزیک در جهان باستان:
هستی، ساکن و بیتغییر و ثابت است. چون نه چیزی از نیستی خلق میشود و نه چیزی به نیستی میرود و آن چه هست، هست و در آن دگرگونی و تضاد نیست. هستی گوهری بیبدیل و جاویدان است.
گزارش دوم از هراکلیتوس پایهگذار دیالکتیک در جهان باستان است:
هیچ چیز ثابت و بیحرکت نیست. تضاد ذاتی چیزهاست. همه چیز در حال حرکت و تغییر است. روزی این جهان به پایان میرسد و در آتش خود خواهد سوخت و دوباره از میان این خاکستر سر بر خواهد آورد.
افلاطون از جهان این گزارش را میدهد. گزارش اول: این جهان مجاز است و حقیقت آن به مُثُل تعلق دارد. مُثل حقیقی و ماده (هیولی) مجاز است. حقیقت، مُثُل؛ معقول است و چیزها و محسوسات مجاز میباشند.
گزارش دوم از ارسطو است: ماده و صورت از یکدیگر جداییپذیر نمیباشند و جهان همین است که هست که ترکیب صورت و ماده است و هیچ یک از آنها به تنهایی حقیقت را نمیسازند. جهان هم معقول است و هم محسوس؛ که هر کدام بخشی از دانش بشر را میسازند
مونیسم و دوئالیسم
از سه هزار سال پیش تا به امروز اختلافات عمیقی بین فلاسفه دربارهی مونیسم و دوئالیسم وجود داشته و دارد. طرفداران و هواداران نظریهی مونیسم (تک بنی بودن جهان) معتقدند که هستی جهان همه از یک گوهر بوده و تفاوتها از دل همین گوهر یکتا برآمد مییابد که جنبهی گذرا و عرضی دارد. اصل همان گوهر یکتاست.
طرفداران و هواداران نظریهی دوئالیسم (دو بنی بودن جهان) که معتقدند این جهان و هستی، از دو گوهر متفاوت و مستقل از هم پدید آمده و هیچ یک را در دیگری راهی نیست و این دو گوهر هیچ یک رونوشتی از دیگری نیست.
این منازعهی هزاران ساله در ابتدای دوران رنسانس به دکارت میرسد:
گزارش اول: از دکارت است که نظریهی دوئالیسم را اختیار میکند و دلیل او این است که در همان اصل انتخابی او وجود داشت: میاندیشم پس هستم. یعنی، بین اندیشه و جسم او تفاوت وجود دارد و به زبان خودش بین روان و جسم یا نفس و تن تفاوت وجود دارد. در عین حال برای اندیشه (عقل) تا حدودی تقدم قائل میشود و مکتب راسیونالیسم (اصالت عقل) را بنیان مینهد. اما زمانی که در مقابل این پرسش واقع میشود که: «اندیشه یک چیز و جسم چیز دیگریست، چگونه اندیشه جسم را میفهمد و درک میکند و در آن ورود میکند؟»، وی در پاسخ میگوید: من فقط میدانم که روح از جسم متفاوت است و رابطهی بین آنها را خداوند برقرار میسازد و به این ترتیب از متافیزیک رهایی نمییابد.
گزارش دوم از طرف اسپینوزا به نفع مونیسم ارائه میشود:
از نظر اسپینوزا، اصل و بنیاد و نهاد هستی گوهری یگانه است و دو گوهر در مقابل هم و مستقل از هم نمیتواند وجود داشته باشد. همان گوهر جاویدان و ازلی است که به صورت چیزها و اجسام و وجودها تجلی پیدا میکند. در واقع مانند فلاسفهی اسلامی، جهان را تجلی از همان گوهر یگانه (خدا) میداند و بین آن گوهر یکتا و اجسام و چیزها و موجودات خط فاصلی وجود ندارد (که بیشباهت به عرفان ایرانی نیست) و واحد سازندهی هر آن چه هست و هر آن چه که به اندیشه در میآید، واحدی یگانه است.
زمانی که به قرن هفدهم میلادی میرسیم به نقطهی عطف دو گزارش از یک واقعیت میرسیم. با ظهور کانت در فلسفه، نظریهی دو گزارش به طول کامل مدون و نظری میشود و برای آن پایهها و شالودههای فلسفی، منطقی و روانشناسی هم گزارده میشود. کانت وقتی به مسائل مورد مناقشهی و مباحثهی هزاران ساله در فلسفه میپردازد، با کمال تعجب به چهار موضع بنیادی در فلسفه اشاره میکند که طی قرون و اعصار حل نشده باقی مانده است. موضوعاتی که از نظر او «تصمیمناپذیر» بودند که از آنها به نام آنتیونومی (anti-venom )نام میبرد و این چهار موضوع اساسی را به روش جدید در معرفتشناسی مطرح میسازد. این موضوعات «تصمیمناپذیر» به شرح زیر از طرف کانت مطرح میشود:
۱. گزارش نخست: «جهان قدیم است و بیکران و بیزمان»
کانت این حکم را با استناد به این قضیه که از عدم و نیستی، هستی پدید نمیآید مردود میشمارد.
گزارش دوم: جهان حادث است و متناهی که آن هم با همین استدلال رد میشود.
پس کانت میگوید نه میشود پذیرفت که جهان قدیم است و نه میشود پذیرفت که جهان حادث است. یعنی در میان دو گزارش متناقض از جهان به دام افتاده است و هیچ راه خروجی هم برای آن وجود ندارد.
چه اگر بپذیریم آغاز، زمانی داشته است، پس پیش از آن معدوم بوده است و از نیستی، هستی برنمیآید.
چه اگر بپذیریم آغاز، زمانی نداشته است، پس مجموعهای از رخدادهاست. بنابراین جهان نمیتواند نامتنهای باشد.
۲. گزارش نخست: اجزاء متشکلهی جهان، اجزایی بسیط میباشند نه مرکب.
گزارش دوم: اجزاء متشکلهی جهان، مرکب بوده و نمیتواند بسیط باشد.
کانت هر دو حکم را مردود میکند و بطلان آنها را به اثبات میرساند. یعنی در این جا هم با همان موضوع «تصمیمناپذیر» روبهرو هستیم.
۳. گزارش نخست: جهان و پیدایش و امور آن همه ساختهی «جبر» میباشند.
گزارش دوم: جهان و پیدایش و امور حاکم بر آن همه ناشی از «اختیار» میباشند.
کانت این هر دو حکم را هم ثابت میکند که نادرست میباشند. پس با موضوع «تصمیمناپذیر» روبهرو هستیم.
۴. گزارش نخست: «خدا» وجود دارد و وجودش ضروری است.
گزارش دوم: «خدا» وجود ندارد و وجودش هم ضروری نیست.
کانت این هر دو گزارش را هم باطل میداند و دوباره به موضوع «تصمیمناپذیر» میرسیم.
به این ترتیب کانت و سپس هگل نشان میدهند که برای هر واقعیت و هر موضوعی دو گزارش وجود دارد که هر یک نفیکنندهی دیگری است و در عین حال هگل در منطق دیالکتیک خود نشان میدهد که هیچ یک نمیتواند بدون دیگری وجود داشته باشد و (به قول فلاسفهی قدیم) لازم و ملزوم هم هستند.
آن چه را که کانت به عنوان آنتیونومی کشف میکند، هگل آن را شالودهی دیالکتیک میداند و به همین جهت کشف کانت ناشی از دوئالیسم فلسفی وی بود. کانت با نظریهاش دربارهی شیءفینفسه دوباره راه را برای دوئالیسم در فلسفه باز میکند که در ابتدا با مخالفت شدید هگل مواجه میشود. هگل همواره خود را مدافع نظریهی مونیسم میداند هر چند نمیتواند از چنگال دوئالیسم به دلیل وجود طبیعت در مقابل روح گریز پیدا کند و رسالت حل این معما به عهدهی مارکس و انگلس باقی میماند که نظریهی مونیسم را میپذیرند و اصل و بنیاد هر چیز (اعم از اندیشه و شیء) را ماده میداننند که در حرکت جاویدان است.
اما هگل در توضیح فلسفهی کانت اشاره میکند که فقط چهار آنتیونومی وجود ندارد و اشتباه کانت در همین است. بلکه در همه چیز دو گزارش از دو قطب متضاد وجود دارد و این قانون جاویدان است.
اما پس از کانت تا به امروز این پرسش مطرح میشود «پس اگر ما از یک چیز دو گزارش داریم، که بر قطع و یقین یکی درست و یکی نادرست است، پس حقیقت موضوع را از کجا باید دریافت کرد؟ یا از فهم حقیقت باید صرفنظر کنیم و در دایرهی ندانمی (لاادریگری) باقی بمانیم و اعتقاد به سردرگمی انسان در میان امور متضاد باشیم، یا راهی برای فهم حقیقت پیدا کنیم.»
پس مسئلهی اصلی پاسخ به این است که چگونه باید بین دو موضوع درست و نادرست، صحت و سقم ،انتخاب صورت دهیم؟ یا تسلیم حافظ شویم که گفت:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
بعد از کشف آنتیونومیها توسط کانت و حمایت همهجانبهی هگل از آن و ظهور منطق دیالکتیک به طور کامل توسط هگل، تازه بحران معرفت شناسی در اروپا به اوج خود رسید از سال ۱۸۵۰ به بعد دشمنان دیالکتیک هگل به کل منکر منطق دیالکتیک شدند و آن را یک اشتباه به حساب آوردند. اما با ظهور مارکس و استفادهی کامل او از منطق دیالکتیک دوباره منطق دیالکتیک جان تازهای یافت. اما باز هم پرسش چگونه درست را از نادرست تشخیص بدهیم در جریان بود.
منطقدانان متافیزیک و کلاسیک با جداکردن درست از نادرست، در تلاش بودند که معیارهای گذشته را برای صحت امور به اثبات برسانند. اما واقعیتهای تاریخی، اجتماعی، طبقاتی و علمی زمانه هر روز نیازمندی خود را به منطق دیالکتیک بیشتر نشان میدهد و حتی در گفتارهای عامیانه هم مواردی متضاد با این منطقدانان ذکر میشود. مثلاً مردم عادی سخن از خطاهای مترقیانه به میان میآورند. مگر نه این بود که کریستف کلمپ به اشتباه از هند به آمریکا رسید و قارهای جدید را کشف کرد؟ و حتی این نظریه در میان مردم عادی رایج بود که انسان از خطاها بیشتر میآموزد.
اما فلاسفه هم همین مسیر را طی میکنند. فلاسفهی ایونی دچار این خطا شده بودند که «مطلق هستی بسیط است». اما در این گفته یک حقیقت هم وجود داشت و آن این بود که «مطلق هستی است». دکارت و اسپینوزا هر دو دچار این اشتباه بودند که ذهن و جسم را به موازات اندیشه و بُعد قرار میدهند. اما باید از این اشتباه خرسند بود. چون وحدت انضمامی اندیشه و جسم بایستی پذیرفته میشد. کانت دچار اشتباه بود که میگفت آنتیونومیها غیرقابل حل و رفع هستند. اما باید سپاسگزار او بودکه متوجه ضرورت داشتن آنتیونومیها شده بود که پایهی دیالکتیک بود. از این نوع مثالها بسیار میتوان گفت. اما بزرگترین اشتباه را اقتصاددانان کلاسیک (آدم اسمیت و ..) میکردند که معتقد بودند کالا دارای ارزش است و این ارزش از طریق عرضه و تقاضا در بازار تعیین میشود. به هر حال باید از آنها هم سپاسگزار بود که برای شناخت جامعهی سرمایهداری مسئلهی کالا را مطرح ساخته و این مارکس بود که نشان داد ارزش کالا حاصل کار اجتماعاً لازمی است که از ترکیب سرمایه با نیروی کار به دست میآید و در نهایت ارزش عبارت است از مقدار کار اجتماعاًً لازمی که برای تولید کالا لازم است.
بدین ترتیب، درست و نادرست هر دو برای رفتن به سوی حقیقت لازم است و مقولات درست و نادرست در یک کلاف به هم پیچیده شدهاند و از هم جداشدنی نیستند و جدا ساختن نادرست از درست و سعی در شناخت اشتباه و خطا به تنهایی در هیچ مرحله از تمدن و تفکرات بشربه نتیجه نمیرسد. چون اشتباه و حقیقت هر یک معرف دیگری است و جداسازی متافیزیکی آنها از هم در روند تکامل نه امکانپذیر است و نه منطقی. تنها یک چیز حقیقت دارد که «زمانی که تضادهای یک مرحل حل شد، پدیده به مرحلهی کیفی جدیدی میرسد که بسیاری از نارساییهای مرحلهی قبل را ندارد و این روند جاویدان حرکت تمدن و اندیشه بشر است که مقولهی جدید به جای مقولهی قدیم بنشیند». این یک موضوع مربوط به منطق تنها نیست بلکه این موضوعی است که به معرفتشناسی ما هم برمیگردد. به همین جهت لنین در دستنوشتههای فلسقی خود به ما توصیه میکند که در دوران جدید به جدیت به مسئلهی معرفتشناسی توجه شود و به ویژه آن را در شاخههای مختلف علوم به شکل درست به کار ببریم. از نظر او دیگر در دوران جدید موضوعات متافیزیک و خداشناسی و غیر مطرح نیست؛ بلکه مسئلهی اصلی اندیشه و نظریه و فلسفه در دوران جدید را مسائل مربوط به روششناسی و معرفتشناسی تشکیل میدهند. به همین جهت برای کانت که مسئلهی روششناسی و معرفتشناسی را در فلسفه مطرح میسازد اهمیت قائل است. به ویژه میگوید اگر روششناسی و معرفشناسی که در فلسفه کشف و به کار برده میشود، در علوم دیگر قابل استفاده نباشد، امری بیهوده خوهد بود.
بنابراین، دو گزارش از یک واقعیت پیامآور حقیقت میباشد. هر چند نه هگل و نه انگلس و لنین انسان را گرفتار در چنبرهی تناقض نمیبینند. بلکه به آن ، به صورت معرفتشناسی مینگرند که دانش انسان را تکامل میبخشد و این تکامل تا بینهایت ادامه خواهد داشت.
حال به این دو گزارش نگاه کنیم:
گزارش نخست که از طرف پانروسیها ارائه میشود:
جنگ اکراین یک جنگ پیشگیرانه است.
گزارش دوم که از طرف افکار عمومی جهان ارائه میشود:
جنگ اکراین، یک جنگ تحمیلی، تجاوزکارانه و جنایتکارانه است.
این گفته مشهور است که «انسان هرگز نمیتواند حقیقت را فتح کند چون میاندیشد.»
* توضیح تصویر: تابلوی «کانت و دوستانش دور میز» اثر «امیل دوئرستلینگ»