- مفهوم در فلسفه از چه جایگاهی برخوردار است و به چه معنائی بکار گرفته میشود؟
- تفاوت برداشت و بهره، دو اردوی ایدهآلیستی و ماتریالیستی از مفهوم چیست؟
- مارکس چگونه برای نقد سرمایهداری در کاپیتال از مفهوم استفاده کرده است؟
- آیا تشخیص و تبیین کسانی که از مقولات فلسفی از جمله مفهوم مطلع نیستند اشتباه است؟ (یا آیا تشخیص فیلسوفان همیشه درست است؟)
در ادامه نوشتاری از کاوه آهنگر در این باره آمده است.
این نوشتار در دو قسمت منتشر میشود. (قسمت اول)
مطالعه روش شناسی مارکسیستی وابسته به درک درست از واژه مفهوم است. مفهوم از عمیق ترین اصطلاحات فلسفی است که هم مورد استفاده فلاسفه ایده آلیست (به ویژه هگل) و هم فلاسفه مارکسیستی است. مفهوم یکی از آجرهای سنگفرش اندیشه انسانی است.
در فلسفه کلاسیک ایده آلیستی از واژه مفهوم، معنا، استنباط می شود که در درک معنای آن هیچ شک و شبههای وجود ندارد مانند مفهوم شجاعت، ایمان و غیره در اقتصاد با مفهوم ارزش اضافی، در جامعه و سیاست با مفهوم دولت و در زیبا شناسی با مفهوم ایماژ روبرو هستیم. در فلسفه ایدهآلیستی مفهوم ماهیتی سوبژکتیو دارد (به جز فلسفه هگل)، آن را عینی نمی دانند چون از نظر آنها مفاهیم از طریق حواس منتقل و دریافت نمیشوند.
در جمله «دولت حافظ امنیت جامعه است»، دولت موجودیتی محسوس ندارد ولی ساختارهای دولت و کارمندان آن محسوس میباشند. از نظر فلاسفه ایدهآلیست مفهوم امری کلی است که در اندیشه موجودیت دارد.
در متافیزیک، مفهوم امری ثابت و لایتغیر به حساب میآید. مفهوم چون کلی است مصداق آن کثیر و بیشمار است فیالمثل مفهوم «انسان» امری کلی است که بر بیشمار انسان صدق دارد. به هر حال مفهوم برای فلسفه ایده الیستی واژهای است که بازتاب دهندهی یکی از حقایق خارج از ذهن و یا انگارهای از خود ذهن میباشد. در فلسفه کانت (ایدهآلیسم سوبژکتیو) شناخت انسان از طریق مقولات (کمیت ، کیفیت، نسبت، جهت) و به کمک مفاهیم صورت میگیرد. به طور مثال این حکم: «وزن جسم تابع جرم آن جسم است»؛ در این حکم مقوله علیت موجب میشود تا دو مفهوم وزن و جرم با یکدیگر پیوند یابند و انسان به آن علم حاصل کند.
مفهوم یکی از سه جزء فلسفه ایدهالیسم عینی هگل می باشد (هستی ، ذات، مفهوم). مفهوم در این فلسفه جان و شیرازهی کائنات و هستی و اندیشه است. مفهوم در تمام چیزها ساری و جاری است و موجب رابطه بین امر نامتناهی و متناهی میشود. در واقع باید گفت که مفهوم با این مضمون بزرگترین کشف هگل میباشد.
هگل چنین مفهومی را در حد واسط بین هستی و ذات می داند. در واقع مفهوم در فلسفه هگل ماهیت دیالکتیکی پیدا میکند که در صیرورت خود اندیشهای میگردد که به مطلق باز میگردد و در سیر تکامل یک دایره بستهای میسازد که دایرهی دایرههاست. مفهوم در فلسفه هگل امری کانکرت (انضمامی) است و مارکس هم همانند هگل مفهوم را به صورت کانکرت استفاده میکند (بویژه در کاپیتال) که ماهیت ماتریالیستی دارد. در فلسفه علمی مفهوم به دو صورت کانکرت و انتزاعی مطرح میشود که توضیح داده خواهد شد. مفهوم در فلسفه علمی به معنای اساسیترین گرایش پدیده است که با شناخت آن میتوان ماهیت اساسی پدیده را معلوم ساخت و جهت تکامل بعدی آن را مشخص کرد.
فلسفه علمی، مفهوم را زادهی اندیشهی فرد آدمی نمیداند بلکه آن را زادهی پراتیک نسلها میداند. به همین جهت مفهوم امری ثابت و جاویدان همانند مفهوم در متافیزیک نمیباشد و همراه با تکامل جامعه بشری دچار تکامل و تغییر می گردد. در فلسفه علمی شناخت بشر از مرحله تجربه و محسوس شروع و به کمک «مفهوم» به مرحله تعقلی و منطقی می رسد. اما این گذار جنبه خطی ندارد و روندی است که با جهش کیفی همراه میباشد.
به طورمثال انسان انواع چیزها به رنگ سرخ را میبیند مانند این مداد سرخ، این سیب سرخ و… ولی ذهن انسان به یک باره مفهوم سرخ بودن را از آنها منتزع میسازد و به گنجینه دانش بشری اضافه میکند و دیگر «سرخ بودن» اختصاص به تجربه هیچ فرد خاصی ندارد و در بین آدمیان به صورت مشترک و یکپارچه رایج و مورد استفاده واقع میشود.
همه مفاهیم از غنای یکسانی برخوردار نیستند. برای هگل و مارکس مفهومی که کانکرت باشد در منظومه اندیشهی دیالکتیکی جای بلند و اساسی دارد. همان طور که لنین میگوید دیالکتیک هگل یکی از سه جزِء مارکسیسم میباشد و مارکس روش دیالکتیک را دوش به دوش هگل به کار برده است (بویژه در کتاب کاپیتال): لنین در یادداشتهای فلسفی خود مینویسد: بدون پژوهش و مطالعه و فهم کتاب منطق هگل، ممکن نیست که به طور کامل کاپیتال مارکس و بویژه فصل اول آنرا درست درک کنیم.
و مینویسد: «بدون شک عمل هگل حلقه رابطی در پژوهش روند شناخت است. در واقع گذار به حقیقت عینی است. در نتیجه مارکس به روشنی در کنار هگل در پذیرش پراتیک برای نظریه شناخت است.»
لنین در هر موردی بر اندیشه کانکرت تاکید دارد چون از نظر وی کانکرت بودن و هم چنین از نظر مارکس همیشه مترادف با معنای عینی بودن حقیقت مفاهیم است در حالی که مفاهیم انتزاعی مترادف با محض بودن است.
برای درک و اهمیت مفهوم کانکرت به نوشته خود مارکس در مقدمه گروندریسه مراجعه می کنیم «کانکرت کانکرت است چون وحدتی از تعینات است یعنی وحدتی از تفاوتهاست. کانکرت در روند اندیشیدن آشکار میشود بنابراین به صورت روندی برای تمرکز بخشیدن است. کانکرت در حکم نتیجه است نه نقطه ای برای شروع˛ هرچند که نقطه آغاز در واقعیت میباشد بنابراین نقطه شروع برای مشاهده و معنا پیدا کردن است. در شروع باید مفهومی کامل متصاعد شود تا به تعینی مجرد برسیم. در مرحله بعد تعینات مجرد به بازسازی کانکرت توسط اندیشه میرسیم.»
و باز در مقدمه گروندریسه می نویسد: «من باید از یک داده شروع کنم یک مفهوم نارسا از یک کل. پس باید با استفاده از تعینات دیگر… حرکت به سمت مفاهیمی سادهتر از کانکرت مبهم و حتی انتزاعی خفیفتر تا به سادهترین تعینات برسیم. این سیر باید در جایی متوقف شود آنجا که من به کانکرت میرسم اما در اینجا دیگر مفهومی مبهم نیست بلکه یک کل با غنای بیشتر از تعینات و روابط.»
هگل کانکرت را وحدتی از تعینات گوناگون میداند که هر اندازه اندیشهی انسانی تکامل بیشتری پیدا میکند بیشتر به سوی مفاهیم کانکرتتر میرود. در مقابل کانکرت مفهوم انتزاعی قرار دارد که فاقد محتوا بوده و موضوع را بیان نمیکند. به عقیده هگل کانکرت از درون دچار فروپاشی میشود و سپس پای به مرحله بالاتری از تکامل میگذارد و در این کار در سیر تکامل از تفاوتهای حاصل در میگذرد و به دلیل غلبه بر این تفاوتها و گذار از آنهاست که موجب تکامل میشود. اگر مفهومی فاقد ضرورت باشد به مفهومی انتزاعی تبدیل میشود. در فلسفه هگل مفهوم کانکرت در روند تکامل یک حرکت متوالی است که آنرا نباید خطی در نظر گرفت که تا دور دست ها ادامه دارد بلکه آنرا باید دایرهای در نظر گرفت که به خودش باز میگردد و دایرهی دایرههاست.
کاوه آهنگر