ریشهیابی تحولات تاریخی با ذرهبین مارکس
بشر در طول تاریخ زندگی خود در جستجوی یافتن پاسخ به سؤالاتی چنین بوده است:
۱. ریشه و علل تحولات تاریخ در چیست؟ آیا قوانین عامی برای توضیح و توجیه این تحولات وجود دارد؟
۲. -با چه قوانین و با چه مکانیزمی میتوان تحولات آینده را پیش بینی کرد؟ اصلا چنین کاری امکانپذیر هست؟
۳. مکاتب فلسفی مختلف، از جمله طرفداران متافیزیک و مارکسیسم چه پاسخی به این گونه پرسشها دارند؟
۴. پراتیک اجتماعی، علم و تاریخ، برای کدام یک از پاسخها، گواهی صحت صادر میکند؟
کاوه آهنگر به اختصار چنین پاسخ میدهد:
از زمان باستان تا کنون انسان در جستجوی شناخت علل تحولات تاریخی بوده است و سعی داشته تا برای این تحولات قوانین عام کشف نماید تا بدین ترتیب علاوه برتوضیح چگونگی تحولات تاریخی به دلیل عام بودن قوانین، توانائی پیشبینی سیر وقایع و رخدادهای آتی را هم داشته باشد.تاریخ نویسان پیش از مارکس با سیر وقایعی،خود را روبرو میدیدند که برای آنها دلائل یکسان نمییافتند و گاه میشد که یک تحول تاریخی را به دلیل فلان شخص و یا به دلیل فلان رخداد طبیعی و… نسبت بدهند و خط سیر تاریخ را گاه به منویات یک شخص(اسکندر،ناپلئون،چنگیز و…) و یا حوادثی ناشناخته گره میزدند. یا فلان قحط سالی و یا مهاجرت یک قوم از یک مکانی به مکان دیگر و یا یورش برای چپاول و تاراج کشورهای دیگر را عامل تغییر سیر تاریخ معرفی مینمودند. دراین میان مورخین و تاریخنگارانی هم بودند که برای توضیح وقایع تاریخی و کشف قوانین عام آن دست به دامن مشیت الهی میشدند و بدین ترتیب نقش بزرگی برای مذهب در تحولات تاریخی قائل میگردیدند. بدین ترتیب با تاریخنویسی سوبژکتیویسم روبرو میشویم که دلائل تحولات تاریخی را، تفکرات و عقاید مذهبی میدانند؛ بطوری که مقدمه تحولات تاریخی را به مذهب و خواست خداوند نسبت میدهند. برای مثال مورخین بسیاری در اروپا دلیل تفاوت و تحول در جوامع را به پیدایش مذهب مسیح نسبت میدهند و حتی شروع تمدن را با ظهور مسیحیت یکی میدانند و چون مذهب در تمام تار پود نهادهای اجتماعی از قبیل نهادهای حقوقی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نفوذ داشته و در آن مستحیل میباشد و چون مذهب را در تمام نهادهای اجتماعی ذینفوذ میبینند، به این نتیجه میرسند که عامل تمام حرکت تاریخ مذهب میباشد. حتی تا آنجا پیش میروند که مشیت خداوندی را به صورت روحی میبینند که در تمام تحولات تاریخی حضور دارد. حتی مدعی میشوند که تمدنهای بدوی اولیه به آن دلیل وجود داشته که این روح هنوز به بلوغ خود نرسیده است و تکامل روح مقدمه تکامل تمدن بشری میباشد. به هر حال این بینش متافیزیکی در تاریخ در یک کلام خلاصه میشود: «اگر خدا نخواهد یک برگ از درخت هم بر زمین نمیافتد».
اندیشهی متافیزیکی تاریخ ، یا در چنگال مشیت الهی است و یا آنرا به قهرمانان تاریخی نسبت میدهد که آنها هم خود نمایندهی مشیت و فرامین الهی میباشند. جالب این جاست که این قهرمانان و تمام مستبدین و دیکتاتور ها خود را نماینده و مجری دستورات و فرامین الهی معرفی میکردند و میکنند.
اما از نقطه نظر مارکسیستها و مارکس، تاریخ تحولات بشری و تکامل جامعه بشری، متأثر از ارده وخواست این و یا آن نیروی ماوراءالطبیه نیست. بلکه هر دورهی تاریخی ناشی از تکامل نیرو های مولدهایست که در دوران گذشته رشد یافته است و چون با صورتبندی آن دوره در تضاد بوده آن مناسبات اقتصادی و اجتماعی را واژگون کرده و صورتبندی جدیدی آفریده است.
نیروی محرکه تحولات تاریخی به رشد نیرو های مولده آن دوره تاریخی وابسته است. به همین جهت برای کشف قوانین عام تحولات تاریخی کافی است که به کیفیت نیروهای مولده آن دوران و شیوه تولید همان مقطع تاریخی توجه کرد. در یک کلام قانون عامی که منجر به تحولات تاریخی میگردد عبارت است از «تضاد رشد نیرو های مولده با شیوه تولید». بدین ترتیب مارکس توانست برای تحولات تاریخی مبنای مادی، عینی و ماتریالیستی فراهم کند و قضیهی علل تحولات تاریخی را از آسمان به زمین بکشاند و تاریخ را ازگفتههای متافیزیکی پاک و بینیاز کند. از نظر مارکس «به من بگو در دوران آسیاب آبی و یا بادی بودهای؛ تا به تو بگویم که تو کیستی و از کجا آمدهای و به کجا میروی».
تو اول بگو با کیان زیستی
پس آنگه بگویم که تو کیستی