امید نیک
۱-انسان یک موجود طبیعی است، که به طبیعت تعلق دارد و بخشی از جهان مادی است. انسان نتیجه مرحله معینی از تاریخ جهان است، که یکی از حلقههای تغییر در کائنات را میسازد، و حاصل یک سری از تغییرات متوالی است.
پس انسان موجودی، تاریخی است.
یعنی انسان را میتوان و باید از روی تاریخ آن تعریف کرد. تاریخی که زنجیرهای از تغییرات میباشد. پس از نظر بسیاری از اندیشمندان برای شناخت انسان، باید تاریخ را شناخت. پس بدین جهت باید علم تاریخ را، بر پا ساخت. اما نخستین پرسشی که مطرح میشود این است که تاریخ چگونه علمی است؟
اگر به علم فیزیک نگاه کنیم، آن را علمی میدانیم که میگوید از این علت آن معلول نتیجه میشود. این رابطه، مستقل از نظریات فیزیکدانان است. پس یکی از ویژگیهای علم فیزیک و علمی بودن آن این است که مستقل از ناظر و مشاهدهگر میباشد. دلیل افتادن سیب از درخت بر زمین هیچ رابطهای به سلیقه و اندیشهی خاص نیوتن نداشت بلکه فقط و فقط به قانون گرانش ارتباط داشت. و تا زمانی که اجرام مادی وجود دارند از قانون گرانش پیروی میکنند یعنی جاویدان است و علاوه بر آن هیچ سیبی در عوض این که به زمین بیفتد به آسمان صعود نمیکند یعنی استثنا در مورد آن صادق نیست.
۲- اما از زمانی که کتاب و نوشتن و خواندن پا گرفت، این تمایل در انسان پیدا شد که سرنوشت خودش و یا دیگران را ثبت و بازگو نماید. از نظر بسیاری دلیل این کار به درستی روشن نیست، عدهای بر این اعتقادند که انگیزهی آن زیباییشناسی و هنر است و عدهای دیگر اخلاق و پند و اندرز را دلیل این کار میدانند. عدهای معتقدند که ارضاء و حس کنجکاوی و غیره است. اما شاید اصلیترین دلیل آن رفع از خود بیگانگی انسان باشد. چون در تاریخ، انسان در زندگی دیگران شراکت پیدا میکند و تلاش میکند تا برای زندگی خود معنایی بیابد. به ویژه کتابت زمانی شروع میشود که دولتها آفریده شدند. در نظریات افراطی علم تاریخ میبینیم که تاریخ را شناخت و آشناشدن با دولتها و کارهای آنها میدانند. اما همه میدانیم که تاریخ در طول زمان و با زمان حرکت میکند و زمان از روی حکومتها و دولتها گذر میکند، به همین جهت علم تاریخ باید چیزی فراتر از سرنوشت دولتها و حکومتها باشد. انسان با خواندن تاریخ، با اسکندر، با ناپلئون و… همگام میشود و از هستی محدود خود جدا میشود و از فردیت خود دست میکشد و در زندگی دیگران شریک میشود و بدین ترتیب بر از خود بیگانگی خودش غلبه میکند. در اینجا تاریخ با زیباییشناسی و هنر هم ماهیت است.
۳- رابطه انسان و تاریخ؛ همچنان که مارکس میگوید انسان زادهی تاریخ است و انسان تاریخ خودش را میسازد.
بدین ترتیب رابطه دیالکتیکی بین انسان و تاریخ توضیح داده میشود. تاریخ هم، یک هستی اجتماعی، مانند سایر هستیهای اجتماعی، مانند دولت، مذهب، هنر و…. میباشد، هنرها پیش از ما و بعد از ما بودهاند و خواهند بود و ما در آنها به دنیا میآییم و از آنها تأثیر میپذیریم و بر آنها تأثیر میگذاریم. به همین ترتیب ما درون تاریخ زاده میشویم، درون آن زندگی میکنیم و توسط آن تربیت میشویم؛ این یا آن عقیده را پیدا میکنیم و در هنگامی که بتوانیم اراده خود را بر آن تحمیل میکنیم. این رابطه دو طرفه بین انسان و تاریخ به صورت جاویدان ادامه دارد و خواهد داشت. ناگفته نماند که بعضی از نظریهپردازان مارکسیسم با تأسی از مارکس میگویند، تاریخ دیگر در جامعه بیطبقه وجود نخواهد داشت. انسان امروزی که درون جامعه طبقاتی تاریخمند شده است پس در آن جا انسان دیگری خواهد بود.
به هر حال تاریخ بخشی از آگاهی اجتماعی ما را میسازد و آن قدر مادی است که علم، مادی است. بنابراین مارکسیسم به بینش مادی از تاریخ معتقد است یعنی به هیچ روی قوانین حرکت تاریخ از بیرون بر جامعه تحمیل نشده است و ماهیت حرکات و رخدادهای تاریخ مادی میباشند.
در اینجا پرسش بحث برانگیزی مطرح میشود که «آیا تاریخ مکتوب همان تاریخ واقعی است؟»
در نوشتن تاریخ سه شالوده اصلی مؤثر واقع میشود.
۱- رخدادها
۲- مورخ
۳- انتخاب رخداد
رخدادهای تاریخی کم و بیش به وسیله مورخین مختلف ثبت و ضبط شدهاند. اگر از محتوای آنها صرفنظر کنیم حداقل از نظر صورت قابل اعتماد هستند به طور مثال دلیل فروپاشی سلسله قاجار هر چه باشد، در این که در ۱۳۰۴ شمسی منقرض شده است اختلاف عقیدهای وجود ندارد و یا این که چنگیزخان از کجا به کجا لشکر کشید و…
اما تضاد و اناتومی که تمام تاریخ را به گرداب میکشاند انتخابی است که به وسیله مورخ از میان رخدادها صورت میگیرد. مورخ هم مثل من و شما انسان است و با عقاید و افکاری خاص و سلیقهای متفاوت، او باید از میان رخدادها یکی را انتخاب کند و علاوه بر آن با این رخداد، باید تاریخ را بسازد. درست مثل کودکی که باید یکی از قطعات پازل را انتخاب کند و سعی کند پازل خود را تکمیل نماید.
مورخین علاقمند به ناپلئون، دلیل شکست او را در واترلو بارندگی و اشتباه ژنرالهایش میشمارند و مورخین روس دلیل شکست او را در قرارداد صلح ۱۸۰۸ بین ناپلئون با الکساندر روسیه میدانند. اهمیت ندارد که کدام صحیح میباشد بلکه اهمیت در اینجاست که نظریهپردازان تاریخ، عدهای تاریخ را عینی میدانند و عدهای ذهنی. آنهایی که معتقد هستند تاریخ علمی است، پس نظر مورخ در آن دخالت نکرده و آنها که معتقد هستند تاریخ مکتوب و ذهنی است معتقدند که مورخ بر اساس منافع و سلیقههای خود رخدادها را انتخاب و ثبت کرده است. یعنی طرفداران علم تاریخ، تاریخ را عینی میدانند و بیطرف، مخالفان علم تاریخ آن را ذهنی میدانند و میگویند تاریخ بیطرف نیست.
این تضادی ساده نیست که به آسانی حل شود، چون سرنوشت ملتها به آن بستگی دارد. یهودیانی که تاریخ قوم یهود را میخوانند برای امروز اسرائیل تصمیم میگیرند و کسانی که تاریخ مورخین عرب را میخوانند برای آینده اسرائیل تصمیم دیگری میگیرند. یعنی سرنوشت ملتها در گرو تاریخ مکتوب قرار میگیرد که انواع تضادها را در بر میگیرد. و متأسفانه این تضادها موجب علم تاریخ نمیشود بلکه آن را از عینیت و علمی بودن میاندازد، اما به هر حال با آگاهی ما از تاریخ و از تاریخ مکتوب میباید پی به پرسش بیپاسخ برسیم که آیا تاریخ بیطرف است؟
ای-اچ-کار بزرگترین مورخ انگلیسی که هشت جلد کتاب در مورد انقلاب اکتبر نوشته است و همه متفقالقول، او را بزرگترین مورخ مارکسیست قرن بیستم میشناسند، در مقابل پرسش فوق در کتاب «تاریخ چیست» خود، چنین پاسخ میدهد: «بین مورخ و وقایع تاریخی باید به روش دیالکتیکی، اسناد و مدارک انتخاب شود، یعنی تاریخی حقیقی و بیطرف است که بطور مطلق از ضرورتها سخن بگوید». هر چند این گفته مورد موافقت بسیاری از مورخین است ( به ویژه مورخین مارکسیت)، باز به طور مکرر، مورد انتقاد واقع شده است و باز مورخ، مورد اتهام ذهنگرایی (سوبژکتیوسیم) است چون میباید به دو پرسش مهم جواب بدهد:
۱- از کجا معلوم است که ضرورت در تاریخ حکم میکند؟ پس جای تصادفها در تاریخ کجاست؟
۲- از کجا مورخ ضرورت را درست تشخیص داده است؟
علاوه بر پرسش بالا مورخین عصر باستان و همچنین عصر روشنگری، از نقش مردان بزرگ در تاریخ سخن میگویند. به طور مثال آیا در میان مردم مقدونی به غیر از اسکندر کسی به سرش نزده بود که جهان را فتح کند و اگر اسکندر بر حسب تصادف در راه فتح هند، دچار تب و لرز نشده بود و نمیمرد آیا هند فتح نمیشد؟
علاوه بر این در فلسفه مارکسیسم حادثه و تصادف زوج دیالکتیکی ضرورت است. بدین ترتیب نمیتوان حکم کرد که تمام حرکات تاریخ ضروری است، چنان که پلخانف مجبور شد که کتاب «نقش شخصیت در تاریخ» را بنویسد، و تذکر میدهد که نباید نقش شخصیتهای بزرگ را نادیده گرفت. به هر حال اتکا کردن به مقوله ضرورت هم، تاریخ را از چنگال مورخ ذهنگرا (سوبژکتیویست) رها نمیسازد پس برای این حل تضاد، باید چارهایاندیشیده شود. دو جواب برای این مسأله ارائه شده است.
۱- غایتگرایی
۲- راه مونیسم در تاریخ
غایتگرایی
هگل یکی از فلاسفهای بود که برای تاریخ غایت قائل میشود. از نظر او ایده یا عقل کل برای جامعه بشری خط سیر حرکت را مشخص کرده است و انسان در پایان راه به جایی میرسد که فقط عقل و منطق وجود داشته باشد البته در رسیدن به این مرحله تاریخ از راه پر پیچ و خمی پر از تضادها و برخوردها میگذرد.
مورخین بسیاری در اروپا به پیروی از نظریات هگل تاریخهای بسیار نوشتهاند. در قرن نوزدهم ولی هر چه جامعه بشری تکامل بیشتری مییافت کمتر کاروان بشر از آن مسیری میگذشت که از نظر هگل ایده یا عقل کل برای آن نقشه راه ترسیم کرده بود. البته این مورخین کارشان آسان شده بود، چون در انتخاب وقایع و رخدادها چراغی را پیدا کرده بودند که راه را نشان میداد و با این باور که جامعه بشری در راه تکامل است، پس تاریخهایی را نوشتهاند که این خط سیر تکامل را دنبال کند. در این میان تاریخ طبیعی هم به کمک آنها آمد. آنها زمانی که بر اساس قوانین تکامل انواع داروین به خط سیری که موجودات طی کردهاند مینگریستند بیشتر دلگرم میشدند که میتوان مراحل مختلف تاریخ را یکی پس از دیگری با یک منطق درونی دنبال کنند. و زمانی که مذهب هم به کمک آنها آمد کارشان پر رونقتر شد چون میدیدند که آهو از آن جهت خلق شده که گرگ گرسنه نماند. دندانهای انسان چنان ساخته شده که بتواند هم گوشت بخورد و هم گیاه. بدین ترتیب با کمک کانت که برای طبیعت، قائل به غایت شده و آن را با غایت اخلاق متناظر دانست، پس علاوه بر اینکه تاریخ را دارای غایت میدید بلکه این غایت نیک بود و بشر بسوی نیکی مطلق در حال حرکت بود. البته بسیاری دیگر از فلاسفه هم به جستجوی غایت برای تاریخ بر آمدهاند و هر رخدادی را ضروری و نیک قلمداد کردند و اگر با وقایعی روبرو میشدند که از نظرشان نیک نبود آنها را به انحراف از تاریخ نسبت میدادند.
غایت گرائی محتاج این بود که از جهان خارج (نیروی بیرونی) به این جهان ورود کند و نقشه راه را برای جامعه بشری جهت رسیدن به خوشبختی و کمال ترسیم نماید.
غایت گرائی به سرعت در برابر حقایق زندگی دچار بحران شد. اگر هر رخدادی در جهت رسیدن به کمال مطلوب بود پس این همه درد و رنج و بدبختی را چرا بشر بایستی تحمل میکرد و نیروی شر به جای نیروی نیک بر سر نوشت بشر حاکم بود.
در این غایتگرایی، آزادی، میبایستی در مقابل ضروت قربانی میشد. آما مذهب و فلسفه حاضر نبودند مایهی بیشتری بگذارند، به آسانی دست از آزادی بشر کشیده و به شیطان تسلیم شدند. غایتگرایی فضای بزرگی برای نظریات متافیزیک تاریخ باز کرد و حتی بهانههای خوب برای نژادپرستان و جنگهای بین ملتها فراهم ساخت تا به آن جا که غایتگرایان در بعضی از امور از جنگ بین ملتها پشتیبانی کرده و آن را موجب پالایش خون ملتها میبینند. و در نظریات استعماری، دلایل موجه برای استعمار ساخته و پرداخته کردند. و تمدن را به ملتهای فرهیخته نسبت دادند که در حال پیشرفت و تکامل هستند، و مستعمرات و مردم عقب مانده را محصول شیوه حرکت تاریخ میدانند.
نتایج
- غایتگرایی، نیروی محرکهی تاریخ را در خارج از جهان مادی جستجو میکند (نیروی متافیزیک).
- وقوع هر رخدادی امری خیر است که انسان را به هدف نهایی نزدیک میکند.
- مسیری که بشر برای رسیدن به این هدف نهایی انتخاب میکند یگانه است که باید به همان هدف ختم شود. (مونیسم تاریخ).
- تاریخ بیطرف نیست چون مورخ موظف است که رخدادهایی را توضیح دهد که خیر بوده و انسان را برای رسیدن به هدف نهائی یاری میرساند.
مونیسم تاریخ
دیدیم که در تاریخنویسی غایتگرا اخلاق چگونه با رخدادهای مادی تاریخ پیوند زده میشود. و فلاسفهای مانند کانت و هگل هم از این مکتب دور نماندهاند و به کمک غایت، برای تاریخ نهایتی در نظر گرفتند که سرانجام بشر باید به آن برسد و هر رخداد تاریخی به کمک نظریه خیریت متافیزیکی، راه را برای رسیدن هدف نهایی هموار میسازد و در نهایت، مشیت الهی را تهیهکنندهی راه واحد اعلام میکنند که از این تنها راه از پیش تعیین شده بشر به مقصد نهایی میرسد و تاریخ فرجام پیدا میکند.
البته خط سیر غایتگرا مونیسم است چون هدف واحد است و مسیرهای مختلف میتواند به هدفهای متفاوت ختم شود در صورتی که هدف نهایی یا همان رستگاری بشر یگانه است مسیری که به آن ختم میشود هم یگانه است (راه مونیسم در تاریخ به صورت متافیزیکی). پس نیروی محرکه تاریخ همان مشیت است که از خارج بر جامعه بشری تحمیل شده است. اگر برای تاریج و جهان غایتی وجود نداشت یک برگ هم از درخت نمیافتاد.
بدین ترتیب غایتگرایی متافیزیکی با بهره گرفتن از مشیت متافیزیکی، ضرورت راه مونیسم را برای تاریخ ترسیم میکند که نیروی محرکه آن از خارج از جهان به آن دمیده میشود. و مورخ غایتگرا، با پذیرفتن راه مونیسم در تاریخ، بیطرفی خود را از دست میدهد و یکی تاریخ به نفع عیسی مینویسد و دیگری به نفع موسی. به هر حال این شعر شاعر بزرگ بنیادهای غایتگرایی را به خوبی ترسیم میکند:
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تونانی به کف آری و به غفلت نخوری
ماتریالیسم تاریخی و مونیسم
این موضوعی است که امروزه مفهوم آن برای همگان روشن است. میدانیم که کشف ماتریالیسم تاریخی به نام مارکس و انگلس مربوط است، آنها برای اولین بار نقش تحولات اقتصادی را در تحولات اجتماعی نشان دادند و تحولات اقتصادی را سنگ بنای حرکت در تاریخ میگذارند و بدین ترتیب تاریخ را از شر نیروی متافیزیک حاکم بر اجتما ع رها میسازند و از آن جهت ماتریالیسم تاریخی نام گرفت که مارکس با کشف ارزش اضافی وضعیت طبقاتی و حرکتهای سیاسی جامعه را توضیح داد. کشف ارزش اضافی در تولید برای مارکس همان معنی را داشت که کشف اسید اوریک در آزمایشگاه برای یک شیمیدان یا کشف مدار سیارهها به دوره خورشید. به همین جهت بنیاد شناخت مادی تاریخ و حرکات اجتماعی سیاسی را بنا مینهند.
و متفکرین مارکسیسم پس از مارکس و خود انگلس حرکت تاریخ در جوامع را به چهار مرحله تقسیم میکنند، مرحله اشتراکی اولیه، مرحله بردهداری، مرحله فئودالیسم و مرحله سرمایهداری. و توضیح داده میشود که چگونه بروز تضادهای طبقاتی بالطبع از تحولات اقتصادی یک مرحله را به طور ضروری به مرحله دیگر منتقل میسازد و چون به طور ضروری یک مرحله به مرحله دیگر میرسید همچون تحولاتی که برای فیزیکدان در ماده رخ میدهد. انگلس واژه علمی را هم به آن اضافه میکند و واژه سوسیالیسم علمی هم که میباید بالضروره، جامعه سرمایهداری به آن برسد را بنیان و معرفی میکند (در کتاب آنتیدورینگ).
بنابراین در ابتدا چنین به نظر میرسد که تنها راه و تنها قانون حاکم بر تاریخ جوامع بشری، کشف شده، راه مونیسم در تاریخ، ثبت شده است (از جمله نظریات پلخانف دربارهی حرکت مونیستی تاریخ). اما خود مارکس با چنین قطعیتی که پیروان بعدی او اعلام میکنند موافقت ندارد مبنی بر این که فقط یک قانون را حاکم بر سرنوشت تاریخ نمیداند. چنان که در تحولات فئودالیته به بورژوازی جوامعی مانند فرانسه، انگلستان، آمریکا راههایی مختلفی را میپیمایند به ویژه تحولات اقتصادی در آمریکا استثنای بینظیری است چون به قول خود مارکس، بورژوازی آمریکا به وسیلهی حمایت فئودالیسم و حتی سیستم بردهداری به قدرت میرسد. و یا همه جوامع از اشتراکی اولیه به سمت بردهداری نرفتند به طور مثال مارکس به وجه تولید آسیایی اشاره میکند.
بدین ترتیب روشنفکران مارکسیت بعدی سعی و تلاش دارند تا نظریه مونیستی تاریخ را اصلاح و کامل نمایند. یکی از این روشهای اصلاح در تعریف بود به طوری که در آخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، این تغییرات از مونیسم در تاریخ، مطرح میشود.
اول: تمام تلاشها برای اثبات این که یک قانون در تاریخ است و باید مفهومی کشف شود که تحت آن قانون، تمام واقعیتهای پیچیده تاریخ را از روی آن توضیح داد باید کنار گذارده شود.
دوم: مفهوم ضرورت به شکل ماتریالیسم مکانیستی باید از این نظریه کنار گذاشته شود که میگوید: به این علت پس فقط آن نتیجه. (رابطه علت و معلولی)
سوم: باید پذیرفت که هر تغییری تکامل نیست و تغییرات تاریخی با تکامل تاریخی همراه نیست و حتی باید مفهوم تکامل دوباره مورد ارزیابی واقع شود.
چهارم: اگر بعد از تحولات چهارگانه تاریخ و رسیدن به بورژوازی باید به سوسیالیسم و کمونیسم رسید و آن را ضروری بدانیم چندان این نظریه با واقعیت تطابق ندارد.
بنجم: باید توجه داشت که مارکس نظریهی خود را از روی جوامع بسیار ساده و ابتدایی انتخاب کرده و برای صورت بورژوازی جامعه هم تقریباً موارد خاص را کنار گذاشته است و امروزه شرایط اقتصادی جوامع بینهایت پیچیدهتر از قرن نوزدهم است.
علاوه بر این، نظریهپردازان پوزیتیویسم، این پرچم را برافراشتهاند که اگر این مراحل بالاضروره از پی هم میایند و آینده بشریت در رسیدن به سوسیالیسم از پیش تعیین شده است پس مارکسیسم دوباره نظریه غایتگرایی در تاریخ را زنده کرده است.
امروزه در نظریات جدید مارکسیستی درباره ماترئالیسم تاریخی این موارد لحاظ میشود.
۱- ماتریالیسم تاریخی مجموعهای از دادههای جدید است که مورخین باید از آن آگاه باشند.
۲- ماتریالیسم تاریخی دیگر معتقد نیست که تاریخ چیزی بیشتر از تاریخ اقتصادی نیست.
۳- ماتریالیسم تاریخی مدعی نیست که میتواند یک قانون و نظریه برای تاریخ بسازد.
۴- بلکه توضیح میدهد چگونه تحولات و نیازهای اقتصادی بشر در سیر تاریخ تأثیر میگذارد که آن هم باید مورد توجه مورخین واقع شود.
شاید بهترین توجیه این مطلب نظر خود انگلس در آنتی دورینگ در این باره است که «دیدگاه مادی ما از تاریخ چیزی بیشتر از یک روش جدید نیست و این یک نظریه جدید نیست».
تا اینجا معلوم میشود که ساختن یک نظریه برای تاریخ چنان پیچیده است که رسیدن به توافق در باره آن هم به دلایل تحولات اقتصادی بسیار سریع جوامع امروز و همچنین تحولات ایدئولوژیک به آسانی ممکن نباشد، به ویژه فروپاشی شوروی.
نتیجه این که مورخی که موافق یا مخالف نظریه مونیستی تاریخ است نمیتواند بیطرفی خود را در نوشتن تاریخ حفظ کند و باز با تاریخ سوبژکتیویستی روبرو میشویم چون مورخ دست به انتخاب رخدادها میزند که نظریه او دربارهی تاریخ را تأیید کند.
تاریخ و اخلاق: نظریهای که تاریخ را وابسته به اخلاق میکند، حق با این است یا با آن، خیر بر تاریخ حاکم است یا شر، همگی به متافیزیک میرسند و تاریخ سوبژکتیو را احیاء میکنند.
تاریخ غایتگرا: نظریه غایتگرایی در تاریخ در پشت سر خود راه سنگفرش محکمی را میبیند و آن هم نظریه تکامل است. برای مورخ غایتگرا اگر هیچ چیز در دسترس نباشد تاریخ تکامل طبیعی انواع وجود دارد و مورخ دلیلی نمیبیند که تکامل تاریخی را بر اساس ضرورتهای مختلف انکار نماید و چون در جستجوی زنجیرای تکامل در میان وقایع تاریخی بربیاید دوباره به همان سوبژکتیویسم و به بیطرف نبودن در تاریخ میرسد.
نظریه شخصیت در تاریخ: هیچ کس نمیتواند نقش اشخاص بزرگ را در وقایع تاریخی نادیده بگیرد. تصمیم چنگیزخان برای جهانگشایی قوم بیابانگرد مغول را به فرمانروایی و متمدنترین کشورهای جهان، مانند چین و ایران و… در این جا هم مورخ در مورد سیر وقایع بر اساس ملیت، قومیت، مذهب… خود نمیتواند بیطرف باشد.
تاریخ و تکامل: اکثر مورخین بعداز نظریات هگل و مارکس به هیچ روی نمیپذیرند که رخدادهای تاریخی از یک دیگر جدا و گسسته است و باید مانند یک شیمیدان دو ترکیب شیمایی را برحسب شرایط آزمایشگاه و خواص عناصر مخصوص آن توضیح داد. مورخین معتقد به تکامل باید مجهز به یک نخ و سوزن دوزندگی باشند تا وقایع مختلف تاریخی را به هم بدوزند و از درون تصادفات تاریخی قانونی عام پیدا کنند. و باید تغییرات را تبدیل به تکامل نمایند و در این کار احتیاج به عنصر ضرورت دارند و چون باید زنجیرهی تکامل تکمیل شود در صورت لزوم به صورت ذهنی آن را بسازند.
تاریخ و ضرورت: مورخینی که رخدادهای تاریخی را بر اساس ضرورت ارزیابی میکنند در هنگام مواجه شدن با وقایع تصادفی، حوادث تاریخی را استثنا و در مراحلی آن را اشتباه تاریخی میخوانند مانند فلسفه تاریخ هگل، و مورخ باید بین ضروری بودن یا تصادفی بودن وقایع قضاوت کند باز بیطرفی تاریخ نقض میشود.
تاریخ و علم: هیچ کس نمیتواند نقش علم را در تغییرات تاریخی و اجتماعی و سیاسی بشر انکار نماید، کشف آتش، اختراع چرخ، در جهان باستان بر شیوههای تولید و زندگی بشر تأثیر اساسی مینهند. امروزه ورود ابزارهای الکترونیک و دیجیتال جهانی جدید را برای بشر میسازند و نتیجه تأثیرات آن بر زندگی کنونی بشر باید مورد ارزیابی دقیق واقع شود.
تاریخ و جامعهشناسی: بسیاری از متفکرین خواستار آنند که علم تاریخ را به جامعهشناسی تقلیل دهند تا بتوانند قوانین عام و کلی و علمی برای آن وضع کنند تا از آشوبنگاری در تاریخ جلوگیری شود.
تاریخ و اقتصاد: نظریات مارکس و انکلس موکد ساختند، که شیوههای تولید و تحولات اقتصادی محور اصلی در بسیاری از تحولات تاریخی و اجتماعی و سیاسی هستند اما بدون جزمگرایی، باید گفت که این قوانین تنها قوانین حاکم بر تحولات تاریخی نیستند به ویژه این مطلب در زیباییشناسی و زبانشناسی آشکار است.
تاریخ یک علم مخصوص: بسیاری از متفکرین امروزه اظهار میکنند که گرههای کور در تاریخ، ناشی از دخالت فلسفه در آن است و تاریخ باید مانند زیباییشناسی و زبانشناسی به طور کامل راه خود را از فلسفه و نظریات فلسفی جدا سازد و برای آن قوانین ویژهای وضع کرد چون با پیروی از نظریات فلسفی تمام معایب نظریات فلسفی به تاریخ منتقل میشود به طور مثال، ضرورت – حادثه – تکامل – و…
نتیجه کلی
امروزه گرایش و احتمال زیاد وجود دارد که نظریات پلورالیستی تاریخ، بر نظریات مونیستی تاریخ غلبه کند چون تاریخ از زندگی انسان برآمد یافته و زندگی انسان در دوران معاصر با چنان تغییرات سریع مواجه است که نوشتن یک نسخه برای این بیمار که از بیماریهای مختلف رنج میبرد منطقی و عقلایی به نظر نمیرسد برای هر یک از این بیماریها نسخه متفاوتی مورد نیاز است.
اگر هیچ یک از این نظریات و مکاتب نتوانند راه حلی برای مسیر تاریخ پیدا کنند شاید بهتر است که به خود تاریخ برای حل مسأله مراجعه کرد.
کسانی که انقلاب ۵۷ را دیدهاند و امروزه درباره آن میخوانند باهزاران نظریه و دلایل مختلف روبرو میشوند که بیش از همه متأثر از نظریات مورخین است. به همین جهت با تاریخ بیطرف روبرو نیستیم. اما اگر به تاریخ مراجعه کنند میبینند که الان آبان و آذر و دی ۵۷ است و خمینی ظهور پیدا میکند و در اسفند ۵۷ تاریخ خمینی را به شما به عنوان رهبر و شکلدهندهی مسیر تاریخ معرفی میکند. پس جواب در تاریخ است، تاریخ در این زمان پدیدهای را عیان میکند که پیش از ان نبوده است شاید این نوع تاریخنویسی یعنی این که تاریخ جوابگوی تاریخ باشد مشکل تاریخ را حل میکند.
یعنی این تاریخ است و هرکز برای توضیح ان به یک دلیل نمیرسیم همچنان که فیزیکدان میگوید این قانون گرانش است و زمین مطابق آن به دور آن میچرخد و کسی نمیتواند بپرسد چرا این چنین است.
تاریخنویسی پیشینی (apriori)
در این تاریخنویسی، مورخ مانند باستانشناس است که به یک قصر و قلعه قدیمی میرسد و سپس تمام راههای منتج به قلعه و یا اتاقهای قصر و سایر قسمتهای مختلف را دوباره بازسازی میکند، مورخ وقایعنگار هم تمام روابط مربوط به آن واقعه تاریخی را بازسازی میکند و مانند یک عکاس از ان چه بوده است برای ما گزارش تهیه میکند اما هم چنان که در این قصر متروک خبری از زندگی نیست در این تصویر از این رخداد خبری از زندگی و چگونگی پیدایش و تحولات ان به صورت منطقی در دست نیست.
این تصویری نادرست است که با شناخت کمیات پدیده در گذشته میتوان پدیده امروز را توضیح داد. درست برعکس این، مارکس میگوید: از روی کالبدشناسی و آناتومی انسان امروزی ما میتوانیم اناتومی پریمادهای اولیه (اجداد انسان) را بشناسیم و تحولات آن را در نظر بگیریم. مثال بارز مارکس در کتاب کاپیتال: موضوع سرمایه است، سرمایه در جامعه بورژوازی مقداری پول است که به سرمایهدار تعلق دارد و مارکس در رابطه پول – کالا – پول چگونگی پیدایش سرمایه و ارزش اضافه را توضیح میدهد در حالی که پول در جامعه فئودالیسم هم بوده است و اگر به عقب برگردیم در جامعهبردهداری هم بوده است. یعنی اهمیت ارزش نظریه مارکس در انکار وجود گذشته پول در جوامع پیشین نیست بلکه توضیح ماهیت سرمایه در جامعه کنونی است، یعنی اول باید بگوییم سرمایه چیست ان گاه رد پای ان را در جوامع پیشین بررسی کنیم.
از نظر فلسفی منظور این است که پدیدهی بعدی بعضی از عناصر پدیده قبلی را که برای حیاتش ضروریست مثل پول در جامعه بورژوایی در خودش حفظ میکند. در جامعه فئودالیته هم پول وجود داشته است و آنهایی که به نفع حیاتش نبوده است به دور میریزد؛ مثل وراثت خونی در دوران فئودالیته. پس تاریخ مورد نظر مارکس باید علاوه بر تکوین، یک پدیده را توضیح دهد و ماهیت کنونی ان را توصیف کند که از دل ضرورتهای گذشته حاصل شده است باید با کشف کنونی پدیده آینده پدیده را هم تا جایی که ممکن است پیشبینی کند یعنی مورخ منطقگرا و استنتاج اول ماهیت کنونی پدیده را کشف میکند سپس به عناصری از پدیدههای گذشته که در پدیده کنونیست مراجعه میکند و بعد تا جایی ممکن است به پیشبینی سرنوشت آتی پدیده اشاره میکند. به هر حال تاریخ ثبت سلسه مراتب رخ دادها نیست.
الگوسازی در تاریخ (apriori):
در تاریخنویسی پیشینی، مورخ یک الگوی پیش ساخته در ذهن دارد و میخواهد که رخدادهای تاریخی را براساس ان الگو مرتب و تنظیم کند که به بدترین نوع جزمگرایی و سوبژکتیویسم منجر میشود؛ مانند تاریخنویسی دوران استالین که الگوی رو بنا و زیر بنا را بر تمام تحولات اجتماعی و سیاسی تعمیم میدادند تا به بقای دلخواه حکومت برسند. بعدها این نوع تاریخنویسی به تاریخنویسی دستوری یا حکومتی مشهور شد. بایستی در تاریخ حزب کمونیست شوروی، تروتسکی، زینویف، بخارین و… به خائنین مردم تبدیل میشدند که این کار به کمک دادگاههای فرمایشی انجام شد.
تاریخنویسی ارتجاعی:
مورخینی که بر پیوستگی رویدادهای تاریخی تأکید دارند مثل شلینگ در آلمان و از این که در تاریخ عناصر گسسته و فورانی جهش وجود دارد (مثل هگل) پرهیز کرده و آن را به نام آشوب در پیوستگی تاریخ اعلام میکنند. آنها دشمنان نظریه رشد ناموزون در تاریخ بوده و از این که تاریخ، نتیجه مناسب، خود انسان است، دوری میکنند.
تاریخ دیالکتیکی:
اگر بخواهیم بر اساس قوانین دیالکتیک، تاریخ بنویسیم به چگونه تاریخی میرسیم، در این تاریخنویسی مورخ معتقد است که رخ دادهای تاریخی را بر اساس زیر تنظیم کند که بیش از همه مورد تأیید هگل بوده است:
«هر شکل تکامل یافته جدید سعی در حفظ و باز تولید تمام عواملی مینماید که برای وجودش ضروری است و این کار به وسیله مناسب خودش انجام میشود. در این مرحله شروع به زایش تمام چیزهای میکند که برای تکامل بعدی لازم است این شکل تکامل بالاتر شرایط ضروری برای هستی خودش که از تکامل پیشین به ارث رسیده است را باز تولید مینماید این تکامل در این حالت شبیه مارپیچی است که ویژگی هر تکامل مترقی دیالکتیکی حقیقی است.»
به طور مثال مارکس در مورد نظام سرمایهداری پیشرفته قرن نوزدهم میگوید این نظام متضمن سایر اشکال اقتصاد بوژوازی (بورژوازی پیش از قرن۱۹) میباشد و هر چه افریده میشود خود یک پیش شرط برای دوره بعدی است و این موضوع برای هر نظام زندهای صادق است.
بدین ترتیب چنین تاریخی با تاریخنویس وقایعنگار که فقط وقایع گذشته را گزارش میکند موافق نیست و علاوه بر گذشته چشم به اینده تکامل پدیده دارد که این نوع تکامل میبایست بر اساس قوانین دیالکتیک انجام شود.
تقلیل تاریخ
عدهای از جامعشناسان و فلاسفهی کنونی معتقدند که چون تاریخ دچار حوادث و استثنائات است که با هیچ قانونی قابل توضیح نیست حالت کلی خود را از دست داده است و باید به یکی از شاخههای جامعهشناسی پیشین یا apriori و با جامعهشناسی به بررسی وقایع تاریخی پرداخت و ان را تابع قوانین جامعهشناسی کرد.
تاریخ مارکسیستهای استعلایی:
بعضی از مورخان مارکسیست با توجه به گفتهی انگلس که میگوید نباید به دنبال تعریف حیات بود بلکه باید به مطالعه ویژگیهای حیات پرداخت چون جوهر حیات خود حیات است.
به همین ترتیب این مورخین میگویند جوهر تاریخ خود تاریخ است چون حرکت است و باید فقط عوامل مؤثر در آن را بررسی کرد بدین ترتیب به دنبال تاریخ استعلایی میباشند که پذیرش ان چندان هم اسان نیست.
هر چند از روی چالشهای بسیار پرش میکنند اما این مورخین به جای نوشتن تاریخ از این فرض شروع میکنند که جوهر تاریخ قابل شناخت نیست و اضافه کردن واژه علم به تاریخ امری بیهوده است بدین ترتیب به نظریات تاریخی فلاسفه چون ارنست کاسیرر (نئو کانتی) نزدیک میشوند و به پلورالیسم در تاریخ میرسند و سرتاسر تاریخ را از روی تضاد ولی به تضاد از نوع آنتونومی کانتی، گرایش پیدا میکنند که عناصر متقابل متضاد هستند ولی سنتز ترکیبی از آنها نیست به همین جهت نظریات در باره یک رخ داد تاریخی به امری واحد میل نمیکند.