مرگ اومانیسم: هدف وسیله را توجیه می‌کند

نقد

کاوه آهنگر

انقلاب کبیر فرانسه، پس از هجده قرن فرمان آزادی از نظام فئودالیسم و بردگی انسان و شروع حکمرانی عقل و رهایی از ظلم و ستم کلیسا و مذهب را صادر کرد و به این ترتیب دوران روشنگری برای اروپا آغاز گردید. ژاکوبن‌های انقلابی با شب‌کلاه سرخ، زندان باستیل را فتح کردند و با سرود مارسیز، خبر از آزادی بشر و برادری و برابری دادند. آن‌ها بشارت، ساختن دنیای جدید بر شالوده‌ی عقل را می‌دادند و خبر از آزادی جاویدان بشر از قید و بندهای مذهب و کلیسا را داشتند. آرزوی ژان ژاک روسو را برای رسیدن به آزادی از طریق حق هر کس یک رأی را جامعه عمل پوشاندند و مطابق اندرزهای ولتر معتقد بودند که حکومت می‌بایستی خدمت‌گذار مردم باشد نه مردم خدمت‌گذار حکومت. حکومت موظف شد که برای شهروندان آزادی، نان، رفاه و آموزش و آزادی مطبوعات و بیان مهیا سازد. بدین ترتیب می‌بایستی لیبرالیسم به طور کامل پای به عرصه نهد. به جای قوانین الهی و دینی قوانینی بایستی وضع می‌شد که از طرف خود انسان‌ها مقرر می‌گردید. اعتقاد بر این بود که عقل آدمی به تنهایی می‌تواند قوانین انسانی را به نفع بشریت وضع کند.

بدین ترتیب پایه‌های اومانیسم گزارده شد و دیگر کسی به دنبال غایت زندگی انسانی در بیرون از کره‌ی خاکی نبود. برای مردمان تحت سلطه فئودالیسم و مذهب، انقلاب فرانسه، چراغ روشن برای آزادی و برادری و برابری می‌شد و با همت انقلابیون بزرگی همچون مارا و ربسپیر و … این شعار جاوید برای تمام بشریت در تمام ادوار و اعصار انتخاب کردند:

انسان معیار همه چیز است

چون انسان صاحب عقل و خواستار آزادی است، هدف و غایت زندگی انسان، خود انسان گردید که می‌بایستی بتواند بهشت موعود را بر زمین بیاورد و به دلیل انقلاب کبیر فرانسه، انسان آزادی خود را جشن گرفت. این انسان جدید به جای خدایان جبار، بر تخت سلطنت می‌نشیند و آرزوی سلطنت عقل را تحقق‌پذیر می‌نماید. این کار از طریق وضع قوانین مدنی به دست انسان خبر از آفرینش جامعه‌ی مدنی می‌دهد. ده فرمان کتاب مقدس جای خود را به قوانین وضع شده‌ی انسانی می‌دهد. طبقه‌ نوخاسته‌ بورژوازی در فرانسه ضامن این پیروزی بود و هنگام فتح بازارهای اروپا، اومانیسم انقلاب کبیر فرانسه را هم برای آن‌ها به ارمغان برد. مردم اروپا به اشتباه آزادی خود را در شخص ناپلئون می‌دیدند که قرار است دژهای فئودالیسم را در هم بشکند و آزادی را برای سرواژهای در بند محقق کند. 

اما ایده‌آل‌های انقلاب کبیر فرانسه، به صورت ایده‌آل‌های اخلاقی به آلمان مهاجرت کرد که با کشیدن دندان انقلابی آن،‌هم مورد حمایت فلاسفه و هم کلیسای آلمان قرار گرفت. چون فئودالیسم آلمان از طرف بورژوازی تهدید جدی نمی‌شد. کانت فیلسوف اخلاقی شد که همه چیز را در تمامیت الوهیت و اخلاق خلاصه نمود و دلیل شکست انقلاب فرانسه را نداشتن پشتوانه‌ی اخلاقی اعلام کرد. در عین حال بدون پرده‌پوشی، نفرت خود را از ماشین مادام گیوتین اعلام می‌کند. غایت‌گرایی کانت حتی به هگل هم به ارث می‌رسد و هگل پایان تاریخ بشریت را جامعه‌ی بورژوازی اعلام می‌کند که قرار است انسان‌ها با هماهنگی و صلح و صفا در کنار هم زندگی کنند و معتقد بود که تمام تضادهای تاریخ در این مرحله به نقطه‌ی پایان خود می‌رسد. به این ترتیب سرمایه ابزار اصلی نجات بشر معرفی می‌شود.

اما به هر حال فلاسفه‌ی کلاسیک آلمان (فیخته، شلینگ، …) و هنرمندان آلمانی همچنان، پرچم اومانیسم را زنده نگه داشتند. در واقع انسان در فلسفه و ادبیات و هنر آلمانی و غایت انسانی محفوظ واقع شد و از نظر روشنفکران قرن ۱۸ و ۱۹ آلمان، اخلاقیات یکی از ارکان تمدن بشریت بود که هسته‌ی اصلی آن را انسان تشکیل می‌داد. بدین ترتیب شعار «انسان معیار همه چیز است» از فرانسه به آلمان منتقل شد. ولی این شعار هرگز نمی‌میرد.

سرمایه وسرنوشت شعار، انسان معیار همه چیز است

اما با حضور سرمایه در زندگی انسانی «نبرد تا پای جان» همه بر علیه همه «رقابت» به شدت در نیمه‌ی دوم قرن نوزدهم شروع به رشد می‌کند و کسی به درستی ماهیت این نبرد بی‌پایان را تشخیص نمی‌دهد. اما انقلابات ۱۸۴۸ نقطه‌ی عطفی برای شناخت این مرحله از زندگی بشر می‌گردد و به وسیله‌ی دو انقلابی آلمانی (مارکس و انگلس) ماهیت این نبرد تا پای جان روشن می‌شود. با انتشار مانیفست معلوم می‌شود که این مبارزه و نبرد همه بر علیه همه نیست. بلکه‌ مبارزه‌ی یک طبقه بر علیه طبقه‌ی دیگر است و برای تحقق شعار «انسان معیار همه چیز است» باید به مبارزه‌ی طبقاتی پرداخت تا سلطه‌ی سرمایه را از سر مردم برداشت. در این جا چشم به پرولتاریا دوخته شد. آیا پرولتاریا مطابق نظریات مارکس و انگلس و نظریه‌ ماتریالیسم تاریخی می‌تواند برای همیشه زنجیرهای اسارت انسان را از هم بگسلد؟ هر روشنفکری در اروپا پی می‌‌برد که تا این زنجیرهای اسارت از دست و پای پرولتاریا باز نشود،‌ «انسان معیار همه چیز» نخواهد شد. با تشکیل احزاب سوسیال دموکرات و چپ و کمونیسم موجی از مبارزه بر علیه سرمایه‌داری شروع می‌شود. اولین انقلاب پرولتری یعنی انقلاب کمون پاریس به کمک زور اسلحه در هم می‌شکند ولی هم‌چنان اومانیسم انسانی برای زندگی بهتر همه‌ی انسان‌ها پا بر جا باقی می‌ماند. انقلاب ۱۹۰۵ در روسیه این امید را زنده و زنده‌تر نگاه می‌دارد تا ۱۹۱۷ و انقلاب اکتبر.

انقلاب اکتبر و تعاون به جای رقابت

با انقلاب اکتبر و حذف نابرابری طبقاتی رسیدن به دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی تمام توده‌ای آرزوی مارکس و انگلس برای از میان برداشتن «جنگ همه بر علیه همه» و سیطره‌ی عده‌ای محدود بر سرنوشت بشریت و از میان برداشته شدن سلطه‌ سرمایه از روی سر مردمان به جای جنگ و نزاع میان افراد در جامعه‌ی سرمایه‌داری و از میان رفتن نبرد تا پای جان برای انسان‌ها، زمان آن می‌رسد که تعاون بین افراد جامعه به جای رقابت افسارگسیخته و کور سرمایه‌داری بنشیند. در این جا دیگر نظریه‌ی لیبرالیسم و فردگرایایی که می‌بایستی سعادت افراد بشر را تأمین می‌کرد و بعد از انقلاب کبیر نتوانست تأمین کند،‌ به کنار می‌رود و به جای اومانیسم لیبرالیستی سرمایه‌داری، شعار «اومانیسم سوسیالیستی (انسان‌گرایی جامعه‌گرا) می‌نشیند و انتظار می‌رود که دولت، این عامل سرکوب جامعه‌ی سرمایه‌داری، بدل به حکومت خدمت‌گزار اکثریت جامعه شود و بشر از شر یکی از فراورده‌های آلیناسیون نجات یابد. فاصله‌ی بین دولت و مردم از میان برداشته شود. چیزی که از آرزوهای مارکس و یکی از درس‌های کمون پاریس بود.

این اومانیسم سوسیالیستی بهترین بیان‌گر خود را در شولوخوف و رمان «دن آرام» و «زمین نو آباد» یافت که در آن تعاون و همکاری سوسیالیستی افراد در جامعه به خوبی توصیف و تشریح می‌شود. بدین ترتیب قرار بود که انسان طراز نوین در این جامعه‌ی سوسیالیستی تولد یابد که با مشکل تنازع بقاء روبه‌رو نباشد. انسانی که تنها دغدغه‌ی فکری او پرورش فرهنگی و هنری و علمی بود.

سوسیالیسم درکشور شوراها وباز تاب آن در احزاب چپ جهانی

در سال ۱۹۲۵ در آخرین گردهمایی کمینترن برای بررسی انقلاب انترناسیونالیستی همه چیز در پرتو پیروزی سوسیالیسم و ساختن سوسیالیسم در یک کشور قرار گرفت و مهم‌ترین وظیفه‌ی احزاب کمونیست برادر حفظ و نگه‌داری سوسیالیسم در کشور شوراها به عنوان مادر میهن سوسیالیستی مشترک تعییین شد و این مطلب با شکست انقلاب سوسیالیستی ۱۹۱۹ در آلمان و به قتل رسیدن رهبران بزرگ آن (لیبنشتاین و رزا لوکزامبورگ) دیگر تبدیل به شعار جاویدان احزاب تبدیل شد و ناگفته نماند که ظهور فاشیسم و پیروزی ارتش سرخ در جنگ جهانی دوم، مهر تأییدی بر این رویه‌ی سیاسی زد که تا هنگام فروپاشی به حیات خود ادامه داد. در دهه‌ی ۱۹۵۰و ۱۹۶۰ ، بعد از وقایع مجارستان و در دهه‌ی ۱۹۶۰ بعد از وقایع چک‌اسلواکی،‌ بسیار از احزاب کمونیست اروپایی مثل ایتالیا، فرانسه،‌ اسپانیا، رو به استقلال احزاب کمونیست و مقاومت در مقابل سیاست‌های دیکته شده‌ی کرملین پرداختند و چون سابقه‌ی طولانی مبارزه‌ی طبقاتی را داشتند، تا حدود زیادی موفق به کسب استقلال در مقابل جزب کمونیست شوروی شدند.

اما در جهان سوم وضع به گونه‌ی دیگر بود. احزاب کمونیست کوچک قابلیت ایستادگی در مقابل احکام صادر شده از کرملین را نداشتند به طوری که حزب کمونیست مصر به خاطر خوشایند عبدالناصر و به دستور کرملین خود را منحل اعلام کرد. حزب کمونیست سوریه خود را به زائده‌ی حزب بعث حافظ اسد تبدیل کرد و … .

انعکاس انقلاب اکتبر در ایران

آن چه اهمیت دارد تأثیرات شگرف انقلاب اکتبر بر جریان‌های مبارزاتی ایران و روشنفکران ایرانی از صدر مشروطیت به بعد بود.

انقلاب مشروطیت تحت تأثیر سه عامل مهم شکل گرفت:

۱. انحطاط اقتصادی، فساد حکومتی، گرفتار شدن توده‌های مردم در فقر مطلق،‌ بی‌عدالتی و ستم طبقاتی حکومت استبدادی فئودالیته و عشیره‌ای. نداشتن هیچ نقش سیاسی برای اقشار پائینی و متوسط جامعه در حکومت. دخالت‌های سیاسی بیگانگان (انگیس، روسیه،‌ عثمانی) در تمام شئونات مملکتی.

۲. آشنا شدن روشنفکران ایرانی تحصیل کرده در اروپا با لیبرالیسم و دموکراسی اروپایی (مرزا ملکم‌خان، تقی‌زاده، …)

۳. تأثیر گرفتن از مبارزات سوسیالیستی کارگران باکو و تولد چپ در ایران(حیدرخان)

به هر حال انقلاب مشروطیت صورت گرفت و قانون اساسی تحت تأثیر این دو جریان مترقیانه لیبرالیستی غربی و عدالت‌خواهی سوسیالیستی، شکل گرفت و همانند انقلاب کبیر فرانسه، روشنفکران ایرانی خواستار سلطنت عقل شدند تا بتوانند از ظلم و ستم حکومت مذهبی و قوانین آن نجات یابند. اما دست‌آوردهای انقلاب کبیر فرانسه توسط طبقه‌ی بورژوازی رشد یافته محافظت شد ولی در ایران نه طبقه‌ی سرمایه‌دار (بورژوازی) وجود داشت و به دلیل نبود سرمایه‌داری بالتبع طبقه‌ی کارگر هم موجودیتی ضعیف داشت. این هر دو عامل موجب می‌شود تا نه لیبرالیسم غربی و نه درخواست‌های سوسیالیستی تثبیت گردد و پاشنه در به همان روال قبل یعنی استبداد فردی و مذهبی بچرخد. در اصل دوم از متمم قانون اساسی داریم:

«مجلس مقدس شورای ملی که به توجه و تأیید حضرت امام عصر عجل‌الله تعالی فرجه و بذل مرحمت اعلیحضرت شاهنشاه اسلام خلدالله سلطانه و مراقبت حجج اسلامیه کثرالله امثالهم و عامه‌ی ملت ایران تأسیس شده باید در هیچ عصری از اعصار مواد قانونیه‌ آن مخالفتی با قواعد مقدسه‌ اسلام و قوانین موضوعه‌ حضرت خیرالاتمام‌(ص) نداشته باشد و معین است که تشخیص مخالفت قوانین موضوعه با قواعد اسلامیه بر عهده‌ی علمای اسلام بوده و هست. […] مقرر است در هر عصری از اعصار هیئتی که کمتر از پنج نفر نباشد از مجتهدین و فقهای متدین… علمای اعلام و حجج اسلام مرجع تقلید شیعه […]»

به هر حال سلطنت عقل خواسته‌ی روشنفکران و متفکران پیشرو دوباره تحت سیطره‌ی قوانین مذهبی واقع شد. به این ترتیب از مشروطیت به بعد در حکومت‌داری ایران تعطیل شد. به این دلیل که نه طبقه‌ی بورژوا و نه طبقه‌ی کارگر به همان معنای کلاسیک و دقیق خود وجود نداشت، هر دو گرایش لیبرالیستی و سوسیالیستی تا به امروز تعطیل مانده است

روشنفکران لیبرال و آزادی‌خواه چون از بورژوازی خبری نبود، خود را به ناسیونالیسم ایرانی چسباندند و از حقوق دموکراتیک و آزادی‌خواهانه‌ی خود و براندازی حکومت‌های فردی صرف‌نظر کردند. چون پشتوانه‌ی طبقاتی سرمایه‌داری را هم‌چون کشورهای اروپایی نداشتند ولی تا حدودی توانستند پرچم ناسیونالیسم را در اهتزاز نگاه دارند (دکتر مصدق).

با نبود کمیت قابل توجه در طبقه‌ی کارگر، روشنفکران چپ ایرانی ( حزب توده ایران )تمام ایده‌آل‌های خود را با توجه به انقلاب اکتبر تنظیم کردند و بخشی از آنان شیفته‌ هر آن چه در کشور شوراها می‌شدو پیش می‌آمد شدند 

و وظیفه‌ی خود را همان وظیفه‌ی دست دوم حفظ کشور مادر سوسیالیستی به هر قیمت می‌دانستند و این گرایش در بعضی از جریان‌ها تئوریزه‌ شده بود که در بعضی از مواقع احساسات ناسیونالیستی را هم تحت‌الشعاع قرار می‌داد. جریان ملی شدن نفت ولی نه نفت شمال! و در انقلاب ۵۷ هم خود را در «حفظ جمهوری اسلامی به هر قیمت» شدند. این شعار مشهور آنان است که «اگر جمهوری اسلامی بر روی جسد ما هم بگذرد ما از حکومت اما خمینی دفاع می‌کنیم».

این وابستگی ایدئولوژیک که در اول خود را زیر شعارهای انترناسیونالیستی پنهان کرده بود، کم‌کم به طرفداری از حکومت روسیه بدون توجه به هیئت حاکمه و شرایط طبقاتی آن، می‌انجامد و این بخش از روشنفکران چپ را به هواداران روسوفیل و پاروسیسم امروزه تبدیل می‌کند و این روند تا روزی که پرولتاریا در ایران جایگاه خود را در رهبری سیاسی کشور تثبیت نکند ادامه خواهد یافت. بیماری روسوفیل بودن، حالت مزمنی دارد که هر چند گاه یک بار ظهور می‌کند و این بار در جریان اوکراین خود را آشکار ساخته است.

در این جا نباید از مبارزه‌ی صادقانه‌ی انقابیون دهه‌ی ۱۳۴۰(چریکهای فدائی خلق،خط سه،خط چهار و.. )چشم‌پوشی کرد که خواستار استقلال سیاسی از دو قطب آن زمان یعنی چین و شوروی شدند و جوانان را به نفی قطب‌گرایی و سرسپردگی به یکی از آنان تشویق می‌کردند. جریانی که برای یک دهه بر مبارزات مردم ایران تسلط داشت ولی سرنوشت این جریان در پس از انقلاب دچار مشکلات زیادی شد که باید در مورد آن به طور مفصل بحث کرد. 

اما چیزی نگذشت که بنا بر گفته‌ی هگل، استبداد به جای آنارشیسم نشست و در پرتو حکومت استبدادی بورژوازی با قاعده‌ی جاویدان خود یعنی «رقابت آزاد،‌ بازار آزاد» زنجیرهای اسارت را بر پای توده‌ها می‌بندند و بعد از رقابت آزاد اقتصادی انسان وارد «جنگ همه بر علیه همه» شد و پرچم آزادی و برابری را که ربسپیر می‌خواست برافرازد، بر زمین افتاد و پرچم «امپراطوری خدایگان» به جای آن نشست و هر آن چه در انقلاب کبیر فرانسه به هم بافته شده بود از هم گسیخت و ایده‌آل‌های انقلاب به کلی فراموش شد و خداوند جدید یعنی پول حاکمیت کامل خود را بر تمام شئونات زندگی تا به امروز اعمال کرد و پرچم حاکمیت پول بر تمام جهان برافراشته شد و هم‌چنان که انگلس متذکر می‌شود، جریان این سیر تاریخ را به بهترین وجه در آثار بالزاک می‌توان دید. به ویژه در داستان «بابا گوریو» و به جای شعار «انسان معیار همه چیز است» شعار «پول معیار همه چیز است» می‌نشیند و دوران فلاکت توده‌های مردم و پرولتاریا شروع شد.


ارسال نقد

نظر شما