امید نیک
این بحث درباره چیزهایی است که در طی قرون و اعصار، میتوان گفت که به تقریب یکسان و ثابت ماندهاند. در حالی که صورتبندیهای اجتماعی و اقتصادی دچار تحولات شگرفی شدهاند. از جمله و از بدیهیترین آنها امور مربوط به زیبائیشناسی است که به شدت، نظر مارکس را به خود جلب میکند. مارکس در بارهی آثار هنری خلق شده در یونان باستان میگوید «این که چنین آثار با ارزش هنری در آن زمان خلق شده (در دوران بردهداری) جای تعجب دارد ولی از آن عجیبتر این که، آن آثار در آن زمان و در زمان ما موجب التذاذ و خوشایندی انسان شده و میشود.
البته عمر کوتاه مارکس و مسئلههای مهم دیگر موجب شد تا مسئله، لاینحل برای آیندگان باقی بماند. مشکلات این موضوع موجب پیدایش جزمهای شدید در اندیشه گشت. چرا که جواب نظری و تئوریک برای آن پیدا نمیشد. فیالمثل دردوران استالین «انجمن دوستداران ادبیات کارگری» تلاش کردند تا مسائل زیبائیشناسی را از روی عوامل اقتصادی و طبقاتی توضیح دهند، و به این نتیجه میرسند که چون طبقه کارگر، مختارترین و آگاهترین طبقه است، پس آثار هنری آفریده شده در دوران سوسیالیسم بالاترین و اصیلترین آثار هنری میباشد؛ و این جزمگرائی به آن جا رسید که بنا شد آثار تولستوی و داستایوسکی را از بین ببرند. تولستوی را به خاطر این که بیانگر اشرافیت بود و داستایوسکی را به دلیل این که زندگی خردهبورژوازی را تصویر میکرد.
این جزمگرائیها در مقابل واقعیتهای تاریخی شکست خورد و هنر و زیبائیشناسی به حیات خود در جوامع مختلف ادامه داد.
در فلسفه کلاسیک قدیم زمانی که از واژه جوهر استفاده میشد، مراد آنها، چیزی ثابت و لایتغیر بود در صورتی که از نظر هگل و با تایید مارکس:
«جوهر آن است که در تغییرات جاویدان چیزها، در حالی که خود تغییر میکند، توانایی آن را دارد که استمرار خویشتن را حفظ کند. این بقای پویا، هیچ نوع پیوند ضروری با هیچ نوع سرمدیت همیشگی، ابدی و یا الوهیتی و ماوراءطبیعهای ندارد. جوهر میتواند ظهور و سقوط داشته باشد بدون آن که زمان در آن متوقف شود. جوهر به طور پویا هستی خود را در زمانهای مختلف حفظ میکند.»
حیات، اولین و نخستین ماهیت موجود زنده است که وی را از جهان موجودات بیجان جدا میسازد. این کیفیت اولیه موجودات زنده، از جمله انسان، رابطه او را با طبیعت تنظیم میکند. در این رابطه است که انسان از خود صفاتی را نشان میدهد که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند. این انتقال صفات در دنیای موجودات زنده توسط ژنها و طبق قوانین توارث انجام میگیرد. مثل رنگ مو، اندازه قد و…
در عین حال گفته میشود که «کار، جوهر انسان است». از زمانی که انسان پدیدار شده کار هم بوده است و تا زمانی که انسان باشد کار هم خواهد بود. بنا بر تعریف جوهر در طی زمانی برای ملیونها یا هزاران سال، صورت یا نمودهای کار تغییر کرده است ولی کار همچنان به عنوان عامل جاویدان تنظیم کننده رابطه انسان با طبیعت به قوت خود باقی است. اما همچنان که میدانیم این کار جمعی است که در آن انسان با استفاده از ابزار تولید، رابطه بین خود و طبیعت و سایر انسانها(جامعه) را تنظیم میکند. انسان بدون کار و بدون جامعه نه بوده است و نه خواهد بود. بدین ترتیب سه پایه هستی انسان توسط کار، تشکیل شده است: طبیعت، ابزار تولید، و انسان، سه عنصری که کار و در واقع عوامل سازنده جوهر انسان میباشند. البته این انسان، انسان منفرد و ایزوله و جدا از جامعه نیست. باید بلافاصله پس از واژهی انسان، واژهی اجتماع را هم اضافه کرد.
هر اندازه که روابط اجتماعی ناشی از کار و تقسیم اجتماعی کار اضافه شود، رابطه اولیه انسان با طبیعت سستتر میگردد و مرزهای طبیعت از انسان دورتر میشود و این فاصله آن قدر اضافه میشود که بعضی از علما و فلاسفه، انسان را حیوان اجتماعی تعریف میکنند.
هستی اجتماعی
در اثر رشد تقسیم کار و اضافه شدن روابط اجتماعی جدید و افزایش فاصله انسان از طبیعت و رشد ابزار تولید هم آگاهانه و هم ناآگاهانه، هستیهای اجتماعی متولد شدند. هستیهای اجتماعی مستقل از انسان و خواست او بدنیا آمدهاند و به حیات خود ادامه میدهند.
کسی نمیداند چه زمانی دولت، قانون، علم، دانش، هنر و… خلق شدهاند؛ چون هر زمانی که از وجود انسان با خبر میشویم از این هستیهای اجتماعی هم با خبر میشویم. هستیهای اجتماعی خلق میشوند و مستقل از ارادهی آدمی به تکامل خودشان ادامه میدهند. انسان در طی تکامل اجتماعی، سیاسی، اخلاقی، و طبقاتی و… خود مجبور به تبعیت از این هستیهای اجتماعی است. انسان اولیه هر روز که از خواب برمیخاست دست به تنظیم رابطهاش با طبیعت میزد. به عنوان مثال: به کجای جنگل برود؟ به کدام رودخانه؟ به کدام غار و…؛ ولی انسان امروزه هر روز که از خواب برمیخیزد به تنظیم رابطهاش با یکی از هستیهای اجتماعی میپردازد؛ به کدام مدرسه برود؟ به کدام بانک برود؟ به کدام دادگاه مراجعه کند و…
برای انسان اولیه، ساختارهای طبیعی او را مجبور میکرد که رابطه او را با آنها تنظیم کند: از کدام راه به جنگل برود؟ چگونه بر دریا پارو بزند؟ چگونه دانه برای فردا پسانداز کند؟ چگونه میوه جمع کند و…
ولی انسان امروزه را، هستیهای اجتماعی مجبور میسازد که رابطهاش را با آنها تنظیم کند و از آنها تبعیت کند، فی المثل: کجا شغل بدست آورد؟ کجا پسانداز کند؟ چقدر خرج کند و چه مقدار دنبال علم برود و…
بدین ترتیب انسان مطیع هستیهای اجتماعی و ناچار به تبعیت از آنها میشود. در مجموع هستیهای اجتماعی خالق و پایههای تمدن بشری هستند.
ارزشهای اجتماعی
انسان اولیه در بین سنگهایی که برای شکار کردن انتخاب میکرد با دو عامل روبرو بود؛ یکی آزادی انتخاب از میان سنگهای مختلف و دوم هدف و مقصود از انتخاب این سنگی که میبایستی برای منظور او و شکار مناسب باشد. یعنی همچنان که مورد تایید هگل و مارکس هم بوده است، کار انسان متضمن مقصود یا غایت بوده و هست. پس برای رسیدن به هدف، از بین سنگهای مختلف، بهترین و مناسبترین سنگ انتخاب میشد. یعنی برای بشر اولیه هم مسئله ارزش مطرح میشود. ارزش با غایت کار پیوند ناگسستنی دارد و با تحولات و تکامل کار، تقسیم کار و پیشرفت در تولید و ابزار کار، غایات و اهداف کار هم متنوع و کاملتر میشود. و بدین ترتیب ارزشهای اجتماعی جدید زاده میشوند. انسان از درون کار و در رابطه با غایت کار و تقسیم کار و هستیهای اجتماعی، ارزشها را خلق میکند. اما همچنان که هستیهای اجتماعی به طور مستقل به حیات خود ادامه میدهند، همراه با آنها، ارزشهای اجتماعی هم مستقل از اراده و خواست انسان زاده شده و تکامل پیدا کرده و میمیرند.انسان از طریق ارزشهای اجتماعی با هستی های اجتماعی و اهداف اجتماعی ارتباط بر قرار میکند. در واقع ارزشُها، ملات و سیمانی هستند که انسان را با هستیهای اجتماعی پیوند میدهند و چون غایت و هدف کار مقدم بر خود کار است، ارزشها به شدت در پراتیک اجتماعی انسان دخالت مینمایند. ارزشها دارای عینیت هستند چون در تکامل اجتماعی انسان شرکت دارند (کسب علم برای پیشرفت مناسب است). اما برای رسیدن به هدف در تولید اجتماعی، راههای مختلفی وجود دارد و هر اندازه که تمدن بشری بیشتر پیشرفت کند تعداد راههای انتخابی او بیشتر میشود، یعنی به آلترناتیوهای اجتماعی افزوده میشود. آفرینش آلترناتیوهای اجتماعی به کمک هستیهای اجتماعی صورت میگیرد که با هدف و غایت در ارتباطند. بدین ترتیب ارزشهای اجتماعی در آفرینش آلترناتیوهای اجتماعی شرکت میکنند به همین جهت به دلیل اینکه هستیهای اجتماعی به حیات خود مستقل از اراده و خواست بشر تکامل مییابند ارزشها در درون هستیهای اجتماعی قرار میگیرند. بدین ترتیب ارزشها از طریق هستی اجتماعی که در ابتدا زاده کار بودند همچون جوهر به حیات خود ادامه داده و از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند. در واقع، هستیهای اجتماعی برای انتقال ارزشها، همان کاری را انجام میدهند که ژنها در بیولوژی انسان انجام میدهند.
پس انسان بدون کار، بدون ابزار، بدون اجتماع، بدون هستیهای اجتماعی نمیتواند موجود باشد و ارزشها در هستی اجتماعی با انتقال یافتن به انسان و نهادینه شدن در ذهن و آگاهی او، به طبیعت ثانویهی انسان تبدیل میشود.
حال میتوان فهمید که چرا فرعون، هارون، خشایارشاه، هارونالرشید و… ایلان ماسک و… پول را دوست داشته و دارند و پولدوستی و ثروتاندوزی به صورت یک صفت اجتماعی از نسلی به نسل دیگر بدون تغییر منتقل میشدند. سایر صفات اجتماعی (حسارت، غرور، کینه توزی، جاه طلبی و…) هم به کمک ارزشها به ماهیت ثانویه انسان تبدیل میشوند و تکرار و تکرار میشوند.