مارکس و انگلس و اصل خودرهانی پرولتاریا

کتاب

نوشته‌ی هال دریپر
ترجمه‌ی سارا روستایی
نقد اقتصاد سیاسی

بخشی از کتاب

اگر برای مارکس راه ارتقای حرفه‌ای به سوی قدرت غیرممکن بود، این به‌معنای آن نیست که حکم تاریخ یا نیروهای اجتماعی به هیچ‌رو برای این یا آن فرد چیزی را تعیین نمی‌کند. آن چه مارکس را به این تصمیم واداشت، ترکیبی از کل شخصیت و هوش او بود که هر دو مشروط به زمان خود بودند.

مسلماً همین که نظریه‌های مارکس تدوین شد، هرکسی می‌تواند آن را اخذ کند: اما چگونگی تدوین آن و شکل بیان آن‌ها شدیدا تحت تأثیر شخصیت ویژه‌ی مارکس بود. محور پولادین این شخصیت را شاعر – نمایشنامه‌نویس محبوب مارکس (به‌همراه شکسپیر) برای همه‌ی دوران به تصویر کشیده است: آشیل در «پرومته در زنجیر». او به‌واقع می‌کوشد توضیح دهد چرا خدایان جدید کمر به نابودی پرومته بسته بودند، که اصرار داشت به بشریت خدمت کند. برای این که او حاضر نشد همان‌گونه که همه کس و از جمله همه‌ی خیرخواهان به او توصیه می‌کردند، گردنش‌اش را پیش زئوس خم کند. این امر صرفاً از سرشت شخصیت او برخاسته بود.

مارکس نیز مثل پرومته بود (و تا آن‌جا که اطلاعات در دست است) به‌نظر می‌رسد هم آن‌طور که پدرش هوشمندانه خیلی زود تشخیص داد، او چنین متولد شده بود. مارکس خود، هنگامی که اولین ثمره‌ی اندیشه‌اش، رساله‌ی دکترایش را برای چاپ آماده می‌کرد، پیوند [با پرومته] را برقرار کرد. اگرچه موضوع رساله دموکریت و اپیکور بود، مارکس در پیش‌گفتار رساله‌اش صحنه‌ی مرکزی را به پرومته اختصاص می‌دهد. پیش‌گفتار با دادخواست پرومته علیه قدرت پایان می‌یابد: بیانبه پرومته:«به‌راستی من از خدایان نفرت دارم» شعار فلسفه، علیه همه‌ی خدایان زمینی و آسمانی است که می‌گویند هیچ خدایی هم سطح آن‌ها نباید وجود داشته باشد و آگاهی انسان را به‌مثابه‌ی اولویت برتر قبول ندارد. پرومته می‌گوید:«من هرگز زنجیر خود را با خدمت به برده‌داران عوض نخواهم کرد. برای من بهتر است که به صخره‌ها زنجیر شده باشم تا به بندگی زئوس در آیم»، پرومته از نجیب‌ترین قدیسان و شهدای سراسر تاریخ فلسفه است.

دادخواست جمله‌ی پایانی برای دوستاش برونو باوئر هشدار‌دهنده بود- «تهور غیرضروری» پژواک ناخودآگاه توصیه به احتیاط بزدلانه توسط رئیس هیأت منصفه به پرومته. در خود رساله از پرومته نام برده شد، هرچند مارکس در پیش‌نویس‌های مربوط به آن نوشته بود: مانند پرومته که آتش را از بهشت دزدید و شروع به ساختن خانه و استقرار خود در روی زمین کرد. فلسفه‌ای که خود را به جهان[واقعی] گسترش می‌دهد، علیه جهان ظاهری برمی‌گردد. پرومته کم‌تر بار دیگر در آثار مارکس پیدا می‌شود و عبارت فوق هرگز در زمان حیات مارکس منتشر نشد. تنها مورد قابل‌توجه، بعداً در دست‌نوشته‌های سال ۱۸۴۴ مارکس مشاهده می‌شود. مارکس در فقر فلسفه‌ به استفاده‌ی پرودون از پرومته به‌مثابه‌ی نوعی رابینسون کروزوئه اقتصاد پرداخت، اما خود پرومته مورد تمثیل قرار نگرفت. کمی بعد به‌طور گذرا به او مراجعه کرد که به موضوع کنونی ما مربوط نمی‌شود. معلوم نیست آیا مارکس «پرومته‌ی رها از زنجیر» شلی (۱۸۱۹) را دیده بود؟ اما نشانی از این امر نیست، در واقع مارکس هرگز از شلی در نوشته‌هایش نام نبرد، این انگلس بود که از جوانی تا دم مرگ هوادار شلی بود. ولی کسانی که او را می‌شناختند شباهتی بین این دو نمی‌دیدند. وقتی حکومت روزنامه‌ی «راینیشه تسایتونگ» را بست، هم‌زمان در کاریکاتوری، مارکس به عقاب سلطنتی پروس اندام‌های حیاتی او را به منقار گرفته بود. آخرین شماره‌ی نشریه شعر امضانشده‌ای را به‌عنوان وداع به چاپ رسانده بود، که با یادداشتی پرومته‌وار ختم می‌شد:

کارتون سیاسی که در آن مارکس به عنوان پرومته به تصویر کشیده شده است. مارکس به دستگاه چاپی زنجیر شده است که عقاب سانسور در پروس جگر او را بیرون کشیده است و مردم راینلند ناامیدانه برای بخشش او التماس می‌کنند. این کارتون در سال ۱۸۴۳ توسط روزنامه‌ی Rheinische Zeitung منتشر شد.

بادبان ما را به زیر کشیدند، ولی ما نترسیدیم
خدایان خشمگین هرگز نتوانستند ما را وادارند خم شویم
کلیمو نیز ابتدا خوار شد و به چیزی گرفته نشد
اما عاقبت دنیای نو را به چشم دید
آی دوستان، که چوب‌های جغ‌جغه‌تان را به شادی برای ما تکان می‌دهید
آی دشمنان، که با ستیزتان به ما افتخار دادید
ما باز هم در میدان جنگ دیگری رویارو خواهیم شد:
اگر همه چیز مرده باشد جسارت زنده است.

تأثیری که شخصیت مارکس بر همکاران جوانش گذاشت، جالب و نیز به همان اندازه روشنی‌بخش است. در حماسه‌ی اسطوره‌های بلندبالایی که انگلس قبل از آن که مارکس را مشخصاً بشناسد در ارتباط با اخراج برونو باوئر نوشت، در آن تصویرهای مشخصی از «هگلی‌های جوان» داده شده بود. بخشی که به مارکس اختصاص داده شده بود، در ترجیع‌های شش بندی، تقریبا چنین است:

پس کیست آن‌جا که با توفانی از خشم شتاب‌زده می‌آید؟
جوان گندمگون از تریر، یک پدیده‌ی واقعی
او نه راه می‌رود، نه می‌جهد، بلکه در هوا می‌پرد، و حول خود با خز سرخ‌فام توفان به پا می‌کند
از خیمه دوردست آسمان گسترده به زمین می‌آید
بازوی افق را برای گرفتن بادها در بلندی‌ها می‌گسترد
با مشت‌های گره کرده، بی آرام‌اش طغیان می‌کند
گویی که ده‌ها هزار روح شعله‌ور در خود دارد.

تصویر مزبور در «حماسه» کاریکاتوری آشکارا دوستانه است – انگلس جوان یک تصویرگر ماهر کارتون بود – اما تردیدی نیست که شخصیتی ویژه در تنوع خود را در کاریکاتور ترسیم کرده است.


ارسال نقد

نظر شما