اخلاقیات – بخش دوم

فلسفه

کاوه آهنگر

آیا این سزاوار ایزدان است
مارا چنان بسازندکه آگاه برخطاهای خود گردیم
سوفکل: آنتی گون.

تاریخ فلسفه و اخلاق را بدون مراجعه به سقراط نمی توان شروع کرد.کسی که اوراباید قهرمان فلاسفه دانست.کسی که متهم شدجوانان را برعلیه قوانبن و آداب و رسوم و آئین به شورش دعوت کرده است ومجازات چنین عملی نمی تواندجز مرگ چیزدیگری باشد.درقوانین و حکومت های مرسوم، مجازات اعتراض مرگ است.از سقراط هم به جزءاین انتظاری نمی رفت که باآرامش و مردانگی مرگ را پذیرا شود.مردم آتن می خواستند با اجرای حکم از قوانین خود درمقابل اعتراضات سقراط دفاع کنند.وزخمی را که سقراط به زندگی اخلاقی آنها وارد کرده بودالتیام بخشند. سقراط قهرمانی بود که برای خودحق اندیشیدن مطلق قائل بود..سقراط به حقیقت ایمان داشت و حقیت را درمیان تمام مردم می دید.سقراط معتقدبود:مردم هوش سرشاری دارندو همه چیز را می فهمند و گرایشات آنها نیک است درحالی که از نظر حکمروایان:آنها چیزی نمی فهمند و تنها تمایلات شریرانه دارند.

اهمیت فلسفی سقراط

سقراط سخن از “منی”جهان شمول میکند که همان حقیقت باشد

و در نهایت همان امر خیر است ، که خود را از واقعیت موجود و آرزوهای فردی رها ساخته است . این امر خیر یا نیکی “غایت” هم می باشد که باید مورد تائید انسان واقع شود. به همین ترتیب از نظر سقراط: ” انسان باید هم غایت کنش های خود را و هم غایت جهان را در خود بیابد:. اما اخلاقیات کاملاً در اندیشه پرورش نمی یابد و به صورت ” قانون جاویدانی خدایان است”: “که هیچ کس نمی داند از کجا آمده است”. از نظر سقراط”نیکی” را تنها حالت اساسی برای ” ایده”می شناسد، که اصلی برای فلسفه طبیعت می باشد. آموزش های اخلاقی سقراط بی شک جنبه ذهنی دارد. چون حاصل کار” همان ” من ” کلی است . در حالی که برای افلاطون هم ذهنی و هم عینی بود. شیوه فلسفه او مانند افلاطون صرف نظر کردن از امور واقعی نیست . سقراط در تمام شرایط رابطه درونی خود را با زندگی معمولی حفظ می کند. البته سقراط هم مجبور می شود از سوبژکتیویسم از ” من” – به طرف – “کلی” عینی برود.وی می گوید که ” نیکی” مقوله ایست که درآن کلی خود را از طریق خویشتن تعین می بخشدو محقق می سازد. و خودرا به عنوان غایت جهان و انسان بر می نهد. بدین ترتیب غایت گرایی را برای توجیه اخلاقیات وارد فلسفه می کند.سقراط سعی می کندبه کمک مقوله غایت از تضاد بین ذهنیت و عینیت فرار کند و این پارادوکس را بدون حل رها می سازد.سقراط باجدیت مشغول اخلاق می شودکه براساس آن باید بهترین ها انجام شود و این خود یک جانبه نگری از طرف سقراط است .آئین نیکی برای سقراط نه تنها جنبه ضروری دارد بلکه انسان را موظف می داندکه فکر خود را معطوف به آن نماید. حقیقت و نیکی هر دو صوری هستند و در ذهن جای دارند،اما فردی نیستند. سقراط تلاش داشت تا ثابت کندف که “نیکی” از بیرون به انسان اضافه نمی شود و آموختنی هم نیست، بلکه در بطن ذهن جای دارد بدین ترتیب پایه گذار اخلاق طبیعی هم می باشد. و بعدها همین نظریه در فلسفه کانت سربلند می کند.نیکی کلی است . کلیات توسط حقیقت درما کاشته می شوند. سقراط در پاسخ به اینکه نیکی چیست؟ آن را تعینی طبیعی می شناسد،همانند یقینیاتی که در علوم تجربی به شناخت میایند و اضافه می کند که نیکی در رابطه با اعمال انسانی هم می باشد و در نهایت می گوید ” نیکی” توصیف ناشدنی باقی خواهد ماند وکیفیتی غائی است که برای انسان کلی و ذهنی است – ” نیکی” در مقابل با ” هستی” قابل شناسایی است ،نیکی فقط یک منظره دورنماست که راهنمای عمل می باشد.

خلاصه اینکه :فلاسفه ایونی پیش از سقراط، اندیشه را در حرکت جاویدان می دانستند، هسته اصلی در این حرکت”من” بود. این “من” دارای عوامل حرکتی در بیرون از خودش بود وامتداد وجود انسان برای تماس با جهان خارج بود،سقراط این من را کلی می داند، که همان وجدان قائم بالذات می باشد ، امری خیر و نیک است ،که خود را از امیال و خواسته های فردی رها کرده است ، اندیشه نظری در باره طبیعت می باشد،که همان “غایت” و نیکی است .سقراط به عقل عملی اعتقاد دارد ،که ناظر بر رفتار انسان است . معیار و میزان ناظر اعمال انسان ، همان غایت است ، رفتار براساس غایت همان اخلاق است، سقراط اخلاق را به مفهومی برای فلسفه تبدیل می کند . فلاسفه پیش از سقراط به جهان عینی و طبیعت پرداخته بودند ولی سقراط به آن اخلاق را اضافه می کند ، اما این اخلاق سوبژکتیو(ذهنی) است ، چون درآن نیت ” من” مسلط است ،که درعین حال درآن نیکی و سرمدیت وجود دارد. سقراط برای اینکه درچهارچوب اخلاقیات ذهنی نماند به غایت متوسل می شود و برای انسان وطبیغت غایت در نظر می گیردکه هنوز که هنوز است گریبان فلسفه اخلاقو مذهب را رها نکرده است . به هرحال سقراط سعی می کند که در چهارچوب اخلاق ذهنی باقی نماند. نیکی را در عین حال که در ساختار ذهنی قرارداردو توصیف می کندولی در عین حال آن را به جهت دورنما و چشم اندازی در نظر می گیرد که راهنمای عمل انسان است . و در اعمال انسان وجود دارد پارادوکس لاینحل که سقراط با آن روبرو می شود همان پارادوکس جاویدان عینیت و ذهنیت است ، قوانینی که انسان باید از آنها پیروی کند در بیرون از انسان است ،اما خوبی و نیکی در ذات ذهن است ،خود سقراط در هنگام مرگ ،بر ارجح بودن قوانین حکومتی اقرار می کند و حاضر نمی شود که با دادن خون بهاءآن را نقض کند، در حالی که حقیقت در کلیات ذهنی بود که بر بی عدالتی گواهی می داد. سقراط نمی توانست بگوید این قوانین از کجا امده اند و چرا باید از آن پیروی کرد. ولی به هرحال در دفاعیه خود از پیروانش می خواهد که از قوانین شهر خود پیروی کنند. میراث بزرگ سقراط در فلسفه، اخلاق ذهنی ، غایت ، نیکی و حقیقت بود که همه انها هم سنگ هم بودند و به اشکال مختلف دوباره در مکاتب مختلف فلسفی سربر میاورند. ولی مشکل اخلاق و ماهیت آن حل نشده باقی میماند و کلی بودن و غایت وغایت ذهنی بودن ان هم که توسط سقراط اختیار می شود نمی تواند پارادوکس اخلاق را حل کند.

قرون وسطی

ادیان در قرون وسطی با روش متافیزیکی خود مسئله اخلاق رابرای همیشه حل کرده است . برای مذهب تضادی بین اخلاق فردی و کلی وجود ندارد، چون روح هر آدمی ودیعه ای از طرف روح مطلق است که نیکی و خیر مطلق است و جهان با غایت ان هیج مشکلی در نظریات اخلاقی ندارد.روح انسان فطرتأ با نیکی همراه است و غایت جهانیان و آفرینش هم نیکی و خیر مطلق است و هماهنگی بین روح درون ذاتی( سوبژکتیوفردی) با روح برون ذاتی (ابژکتیوو کلی) وجود دارد پیوند بین آنها را مذهب و قوانین مذهبی فراهم کرده است ، مشکل سقراط در این بود که نیکی را امری کلی می دانست که متبادر در ذهن بود ولی تکلیف اخلاق شخصی نامعین باقی مانده بود-ولی مذاهب مدعی بودند که با پیروی از دستورات ما تضاد بین فرد و گیتی از میان می رودو انسان با آرامش به سوی غایت نهایی و رسیدن به معبود حرکت می نماید.خداوند چون مهربان است و جهان را از سر رأفت و مهربانی و رحم و شفقتآفریده به همین جهت قوانین حاکم براین جهان مؤید نیکی بوده و اخلاقیات بدون هیچ شک و شبهه ای با چشم انداز غایت گرایانه خود انسان را به سرمنزل مقصود می رساند. اگر برای سقراط اندیشه درباره غایت بحث برانگیز بود و سعی داشت آن را با تفکر و منطق حل و بحث کند ،مذاهب می گفتند احتیاجی به چون و چرا نیست ، فقط از قوانین ما تبعیت کنید، همه چیز در جای خودش قراردارد.

به هرحال قرون وسطی به پایان می رسد و احکام دینی مشکل بین اخلاق فردی و غایات متافیزیکی را نمی تواند حل کند. مسائل بی پاسخ می مانند – تاجر ونیزی به مال اندوزی مشغول است و رفتاری نیک ندارد و نرون شهر رو را درآتش می سوزاند چنگیز و آتیلا هیچ بی گناهی را زنده نمی گذارند، به هرحال عقل در تحیر و تعجب می ماند. به هرحال مذهب در قرون وسطی بر طبل اخلاق کلی می کوبدو به حقیقت مطلق و غایت جهان و گیتی و نیک بودن خلقت و آفرینش می کوبد و فاصله ای بین عقل عملی و عقل نظری ( حکمت عملی و حکمت نظری) آن چنانکه برای سقراط مطرح بود تأکیدی ندارد چون هردو حکمت را موهبت های اهدایی نیروی مافوق ماده معرفی می کرد و قانون مذهب را عین خیر و برکت می دانست که فقط بایستی از قوانین آن اطاعت شود.

کانت

آنچه کلیسا در قرون وسطی در اروپا می خواست و به آن عمل کرده بوداز قرن ۱۴ میلادی به بعد مواجه با شک و تردید شدو پای عقل به میدان آمد( دکارت ). هرچند برای دکارت تا اسپینوزا ، جهان عقلائی و اخلاقی بود ولی برای آن مبنای منطقی نداشتند و شاید ترس از مردم جلوی شک و شبهه در اخلاقیات را می گرفت ولی از قرن ۱۶ به بعد با پیشرفت علم پای تجربه به عرصه حکمت باز شد – بیکن و هیوم – همه متافیزیک را به دور می ریزندو حقیقت و علم واقعی را به تجربه واگذار کردند و گفته شد هرانچه که به تجربه در نیاید را باید به دور انداخت و بدین ترتیب نظریه انها با پیدایش نیوتون و فیزیک نیوتونی آن چنان استحکام یافت که مذهب و متافیزیک خود را درون دیوارهای کلیسا پنهان می کند ،در این دوران است که قهرمان جدید فلسفه واخلاق یعنی کانت قدم به میدان می گذارد.

هم چنان که همگان میدانند، فلسفه کانت ، فلسفه استعلایی{ترانسندانتال} دوبنی{دوئالیستی} بود و جهان را به ” شیئ فی نفسه” ناشناختی و صورت ، یا پدیده ها و نمونه ها تقسیم می کند. پس برای او ساده ترین کار ، قبول نظریه ” عقل عملی ” و ” عقل نظری ” برای حل مشکل و پارادوکس اخلاقی بود .وی در ” عقل عملی ” معتقد به این بود که یک وجه از عقل مربوط به اراده است که خواستار انجام عمل نیک می باشد و از شر پرهیز دارد. اما این نیکی مطلق و بی شرط ، حسن نیت و اراده برای انجام کارهای نیک است . اما انسان ها همواره به دنبال کار نیک نیستند و درون آنها کشاکشی برای امیال و هوس های آدمی و انجام کارنیک وجود دارد ،انجام عمل خیر و نیک برای کانت به مفهوم “اجرای تکلیف و وظیفه ” است. و برای اینکه نظر خود را توجیه کند می گوید : تکلیف همان عمل است که شخص در پیروی از قانون کلی انجام می دهد ویا به عبارت ساده ، تکلیف احترام نهادن و اجرای قانون است و قانون مقدس است و کانت به همان جایی می رسد که ” ال مأمور و معذور” و می تواند به همان کار اطاعت کور کورانه ختم شود . به همین جهت هگل از این نظریه کانت انتقاد شدیدی به عمل می آورد. بالاخره کانت تکلیف را همان امر اخلاقی معرفی می کند. و نباید این را هم نادیده گرفت که برای توجیه نظریه خود به “غایت گرایی ” برای جهان و انسان متوسل می شود و نکته جالب این جاست که مذهبیون از خدا شروع می کردند و به نیکی و اخلاق می رسیدند، ولی کانت از اخلاق شروع می کند و به خدا می رسد. و استدلال او این گونه است که اگر :برای زندگی غایت و هدفی وجود نداشته باشدزندگانی پوچ خواهد بود ، اما از نظر متفکران زندگی پوچ نیست و چون پوچ نیست پس دارای غایت است و چون غایت دارد به خدا محتاج است . ولی هم خود کانت و هم پیروان او تا زمانیکه اخلاق و وظیفه را هم سنگ هم قرار می دهند، بر کوره های آدم پزی و کشتار بی گناهان ……..و هیروشیما و سایر فاجعه ها باید صحه بگذارند.به هرحال بنیاد نظریه کانت بر دوگانگی عقل عملی و عقل نظری استواراست و با این صورت دوگانه ای که پس میکشد می خواهد از چنگال پارادوکس اخلاق خلاص شود . حال به بینیم چرا اینگونه نخواهد شد :

هگل در انتقاد شدیدی که از کانت به عمل می آورد به نکات زیر اشاره می کند.

  1. کانت اراده را به دو قوا تقسیم کرده است
  2. اخلاقیات عملی را بر این اساس پی ریزی کرده که عمل باید بر اساس قانون باشد . چون قانون برای خوشبختی ضروری است
  3. انسان را یک هستی اخلاقی تعریف کرده که قوانین اخلاقی را در ذات خود دارد
  4. معلوم نیست غایت مورد نظر کانت چیست ؟ انسان معلوم نیست که در زندگی باید چه هدفی را غایت زندگی بداند
  5. در تعریف از وظیفه و تکلیف ، کانت چیزی نگفته است
  6. کانت فرض کرده است که اراده شخص انسان با اراده کلی رایج در هستی یکی است.
  7. کانت فرض کرده جهان طبیعی هماهنگ با مفهوم آزادی است.
  8. کانت می گوید که قانون اخلاقی، ” ایده ” یا ” نیکی “است که هدف نهایی جهان است.

در حالی که تضاد نظریه کانت در این جاست که این ” ایده ” یا ” نیکی” در نقطه مقابل انگیزه و تمایلات ذهنی انسان ها واقع می شود که نسبت به طبیعت مستقل هستند. کانت برای این که از این تناقض نجات پیدا کند می گوید –طبیعت مصداق اراده منطقی است.

  1. کانت: به یکسانی نیکی با واقعیت معتقد است و آن را نتیجه ” عقل ” عملی می داند، که “عقل نظری ” نمی تواند آن را تحقق بخشد.
  2. رجوع کانت به خداوند: نیکی کلی به عنوان هدف نهایی{ غایت جهان } فقط از طریق نیروی قالب امکان پذیر است. این نیروی حاکم بر جهان که هدف نهایی خود را ” نیکی ” انتخاب کرده خداوند است . بدین ترتیب کانت کار خود را با اصل قراردادن ” خدا ” به پایان می رساندیعنی به دفاع از متافیزیک می پردازد که در شروع فلسفه خود به آن حمله کرده بود .
  3. خلاصه هگل نشان می دهد که تمام این تناقضات از دوئالیسم فلسفه کانت و شروع از ” عقل نظری ” و ” عقل عملی ” است.

اما چرا کانت نتوانست از چنگال پارادوکس اخلاق نجات پیدا کند. کانت در مورد اخلاق به ناچار به مذهب پناه می برد و دفاعیاتش از آن روشن و واقعی نیست . اماکانت در فلسفه استعلایی که شروع کرده نمی تواند که اخلاق به دانش در باره ” خدا ” یا قلمر استعلائی به هر شکل دیگر وام دار و وابسته باشد.کانت در کتاب ” نقد قوه حکم ” تمام مبادی اخلاق مسیحیت – یهودیت را که می خواهد نامیرائی نفس را دنبال کند از بین می برد و نامیرایی نفس یا روح را به قانون “خدایی “نسبت می دهد.

و به دلیل فلسفه متضادی که دارد نمی تواند اجازه دهد اخلاقیات سرچشمه و منشاء خود را در حقایق اخلاقی کلی بیابد ، چون این کار منجر به نابودی معرفت شناسی دانش مربوط به اخلاقیات می شود . علاوه بر این احکام عقلی فلسفه کانت از مفهوم نیوتونی طبیعت پیروی می کند، که در آن اخلاقیات هیچ نقشی ندارند . بدین جهت کانت مجبور می شود که علی رغم فلسفه خود ، اخلاقیات را در خارج واقعیات طبیعی بنا کند. و به همین جهت نمی تواند برای اخلاقیات یک مبادی و اساس عینی فراهم کند.چون در فلسفه طبیعت نیوتونی قانون علیت حاکم است ، به همین جهت اخلاقیات کانت در همان جایی متوقف می شود که اخلاقیات ارسطویی متوقف شد ه . فلسفه کانت که داعیه تجربه گرایی دارد نمی تواند به احکام کلی اخلاقی توسل جوید. به هر حال پارادوکس اخلاقی نمی تواند از فلسفه کانت جواب دریافت کند

هگل و اخلاق

پیش از ورود به جزئیات نظریه هگل که چیزی به جز ایده الییسم عینی به دست نمی دهدجوهر نظریات اورا می توان چنین خلاصه کرد – که هگل هم همان راهی را می رود که کانت رفته و نظریاتش در باره اخلاق درنهایت همان است که کانت اظهار داشته بود. و پارادوکس اخلاقی را برای ایندگان باقی می گذارد.

.

  1. غایت گرایی: همانطور که دیدیم کانت برای طبیعت و هم چنین در قلمروزیبایی شناسی معتقد به غایت بود و از ما می خواست بپذیریم که برای هماهنگی در کار جهان و رهایی از پوچی زندگانی غایت امری ضروری است به هرحال با فلسفه و منطق استعلایی خود به غایت داشتن جهان تأکید می کند . که شرح آن گذشت. اما هگل به دلیل نبوغ و تیز هوشی خود ، مسئله غایت را که از زمان سقراط شروع و تا زمان کانت به صورت ایده آلیستی طرح و حل می شد،با کشف مقوله کار : مسئله غایت را بطور ماتریالیستی حل می کند. هگل با روش دیالکتیکی نشان می دهد که – هدف به وسیله ،و وسیله به هدف ، تبدیل می شود . و این امر نه به روشنی در کار روشن است – آنجه که امروز می خواهیم می سازیم فردا وسیله ای می شود برای رسیدن به هدف بعدی.

هگل در شماره ۵۰۷ از کتاب فلسفه حق می نویسد:

نیکی {خیر }همان هدف نهایی جهان است ، و وظیفه {تکلیف} برای عاملی که باید مستغرق در نیکی شود ، آن را خواست خود قرار می دهد ،و توسط فعالیت خویش آن را تحقق می بخشد.

به هرحال هگل هم به همان شگرد فلاسفه قبلی و مذهب ، یعنی ” غایت جهان ” ، توسل می جوید تا از پارادوکس اخلاقی نجات یابد . این نیکی امری یک سره کلی و پوچ است و هگل در فلسفه ایده آلیسم عینی خود می بایستی برای آن جایی می یافت و این جا همان تکلیف و وظیفه می شود.که از طریق تمدن ، نهادهای حکومتی ، نهادهای اقتصادی و اجتماعی و اخلاقی…….. به انسان دیکته می شود و انسان ناگزیر از تبعیت از آن است بدین ترتیب به همان جایی که کانت رسید. و این دوئالیسم در مورد اخلاق – نیکی و خواست فردی یعنی تضاد بین عینی و ذهنی و قانون می بایستی حل می شد و در این جا هگل هم مانند سقراط ، اخلاق را درونی و سوپژکتیو می کند ، چون کل فلسفه او در نهایت بایستی به سوبژکتیویسم ختم می شد . اما هگل به خوبی از این تضاد آگاه است .

پیش از این باید توجه داشت که در فلسفه هگل ، کلی زمانی حقیقتی است که بتواند در فرد تحقق و واقعیت پیدا کند – بطور مثال : حیات امر کلی است ، ولی در هر موجود زنده آن را می توان یافت ، و علاوه بر آن ، هویت در این فرد یا ان فرد از نظر ماهیت فرق نمی کند ، و همه موجودات زنده در حیات مشترکند ، و بین حیات فی المثل فیل یا پشه تفاوتی نیست .حال به بینیم که نیکی کلی مثل چه چیز از آب در بیاید:

همان کتاب شماره ۵۰۸

” اما چون نیکی برای اراده کلی است – یعنی کلی قائم بالذات می باشد ، و بنابراین باید شامل جزئی شود…… اما هیچ اصلی وجود ندارد که بتواند آن را تعیین بخشد ، چنین تعیینی باید در خارج از کل باشد …….. . به دلیل تعین نامعلوم نیکی ، همیشه انواع نیکی و انواع وظیفه وجود دارد و این تفاوت موجب دیالکتیک می شود که وحدت انها را فراهم می سازد . اما چون نیکی یگانه است ، آنها باید وحدت یابند ….. و تکلیف خاص همان نیکی و همان تکلیف کلی است.

یعنی هگل برخلاف فلسفه خودکه امر کلی باید در افراد جزئی جاری و ساری باشد،می بیند امر نیک برای انجام آن تکلیف ، – به طور مثال کسی که اقدام به کشتن کسی دیگر در زندان با حکم اعدام می نماید با تکلیف و انجام وظیفه ای که یک سرباز در دفاع از وطنش دیگری را به قتل می رساند چه اندازه متفاوت است .

در نتیجه هگل هم در پارادوکس اخلاق باقی می ماندو چیزی بیشتر از کانت در این مورد نمیگوید وبه دوئالیسم غایت کلی و تکلیف فردی می رسد که باید مطابق قوانین حکومت و هنجارهای اجتماعی در زمان های متفاوت باشد.هرچند نباید از نبوغ هگل در کشف رابطه بین – هدف و وسیله –در جریان کار غافل بود.

از نظر معرفت شناسی ، چه کانت و چه هگل نمی توانند از تربیت مذهبی خود فراتر روند و به قول خود هگل” انسان نمی تواند از سایه اش به بیرون پرش کند” .

نظریه پردازان متافیزیک پس از مارکس

اکثر نظریه پردازان پس از مارکس چه

کائوتسکی ،برنشتاین، مائو، مارکوزه، و …….در نهایت نمی توانند از دایره نظریه کانت در باره اخلاق پای بیرون گذارند، همان دوئالیسم( دوبنی بودن ) فلسفه کانت ، همچنان نفوذ خود را در فلاسفه بعدی خودش حفظ می کند – دوئالیسم کانت که با تقسیم بندی در دوشقه کردن ذهن وعقل به عقل نظری و عقل عملی کار خود را به پایان می رساند- عقل نظری می بایستی مسائل تئوریکی علمی را حل کندو عقل عملی می بایست مسائل مربوط به زیبائی شناسی و اخلاق ….. را حل و بحث کند.این دوئالیسم حتی گریبان هگل را هم می گیرد و هگل در باره نظریه تکلیف کانت به نوعی تسلیم می شود و چون دولت را تجسم ایده ال روح مطلق می داند پیروی از دستورات و قواعد حکومت برای فرد الزام آور و عین اخلاق است ، و اخلاق را نتیجه عمل و ترکیب روح عینی و ذهنی می داند که آخرالامر باید به امر سوبژکتیو،ختم شود و موضوع غایت را هم حل کند. به هر حال آنچه از فلسفه کانت برای سایر متفکران باقی می ماند.

  1. دوئالیسم ۲- اخلاق یعنی تکلیف و وظیفه ۳- غایت( نیکی در سرنوشت جهان ) .

هم چنان که مارکسیست بزرگ ایتالیایی کلوتی می گوید :نظریات کانت و فلسفه او در بسیاری از متفکرین مارکسیست رسوب کرده است .

همه می دانیم که احسان طبری از بزرگترین شارحان مارکسیسم ، ماتریالیسم و به طور کلی فلسفه علمی است.

و آثار و نوشته های او مرجع می باشد. حال به نظریه او در باره اخلاق بپردازیم:

نبرد اجتماعی و موازین اخلاقی : از کتاب : نوشته های فلسفی و اجتماعی . صفحه ۳۳۴

مابین موضع فرد در زمینه اخلاق (اتیک) به ویژه اخلاق اجتماعی از سوئی و موضع گیری منطقی همان فرد در قبال مسائل به ویژه مسائل سیاسی و اجتماعی رابطه سرشتی وجود دارد : هگل معتقد بود تمدن انسانی ( که به نه مادی شده روح عینی است) با ذهنیت آدمی (عامل سوبژکتیو) رابطه دیالکتیکی بر قرار است و از همه مهمتر به تضاد آن دو با هم نیز اشاره داشت ولی نتوانست از چمبره آنتونومی(ستیزه های بی پایان) بین روح عینی و ذهنی خارج شود و پارادوکس اخلاق را حل کند.

در ادامه : بدون آن که بخواهیم سمت گیری را تا حد اخلاق گرایی مجرد برسانیم ، آن چه راکه لازم و ممکن می دانیم ، مراعات دو خصیصه مهم اخلاق اجتماعی است ، یعنی داشتن ” وجدان اجتماعی ” و داشتن ” وجدان علمی”

همانطور که او هم :کانت هم برای حل مسئله اخلاق – ذهن یا عقل آدمی را به دو بخش تقسیم کرد، عقل نظری که به کارهای علمی مشغول است و عقل عملی که به کارهای ارزشی از جمله هنر و اخلاق…. .

در ادامه : مقصود از وجدان اجتماعی یعنی برخورد درست به تکالیف خود و حقوق دیگران:با تذکر نظریه کانت در این باره که : اخلاق همان انجام تکلیف است نیازی نیست و این تکلیف دست از سر کانت و هگل هم بر نداشت .

در ادامه :مقصود از تکلیف خود ، یعنی تکالیف خود در مورد اجراءکار اخلاقی یا سودمند در حق جامعه به عنوان پاسخ خود به آن خدمت عظیمی که جامعه در حق خود انجام می دهد، باز با غایت نیکی روبرو هستیم که کانت و هگل هر دو می خواستند با توسل به عمل نیک و خیر ، پارادوکس و تضاد بین خواسته فرد و اهداف اجتماعی را حل و بحث کنند که در ماندند

در ادامه : تجربه شخصی طولانی نگارنده این سطوراین امر را همیشه برای وی ثابت کرده است که نقاط ضعف اخلاق اجتماعی همیشه خود را در منجلاب اندیشه های انحرافی ، سفسطه آمیز ، سراسر دروغ و فریب، فرو می برد و یا که اخلاق اجتماعی همیشه به فرد کمک می کند که از ژرف ترین گودال های گمراهی ولو به تدریج خارج شود و کلاف سردرگم را بگشاید.

  1. آنچه در گفته فوق جالب است این است که برای درستی نظریه به تجارب فردی مراجعه شده: در صورتی که در فلسفه علمی تنها معیار درستی نظریه، پراتیک است که نتیجه تجارب جمعی انسانی است.
  2. در این نظریه بر دو نوع وجدان تأکید شده است، در فلسفه علمی پیدایش تفکرات و نظریات در پرتو تئوری بازتاب توجیه می شود . که در آن وحدت بازتاب همواره باید حفظ شود ، حال چگونه ممکن است که یک امر واحد اجتماعی به دو گونه در اذهان باز تاب داشته باشد . در جامعه سرمایداری ، اصل پول خوب و تنها معیار ارزش است در همه اذهان به یکسان بازتاب می یابد و در دوران سرمایه داری حالت های استثناءبر این قاعده گذرا می باشد که تکرار هم نمی شود . در غیر این صورت چگونه می توان به این پرسش جواب داد: ” زمانی که انیشتین قانون تبدیل جرم به انرژی را می نوشت کدام وجدان او مشغول به کار بود- پیشرفت علم فیزیک یا ساختن بمب اتمی هیروشیما ، که انیشتین بر هر دو آگاه بود.

از نظر روش شناسی : چه در دیالکتیک هگل ، که ایده در جریان تکامل به هستی مفهوم در ظاهر انشقاق پیدا می کند- یعنی یگانه ای که به دوگانه تبدیل می شود – ویا در نظریه مارکس در کتاب کاپیتال که ارزش به کالا و پول در جریان تولید تبدیل می شود – و در اینجا معلوم نیست که اخلاق اجتماعی در چه روندی به دوگانه “وجدان اجتماعی ” و ” وجدان علمی ” تکامل پیدا کرده است.

برای پاسخ به پرسش اخلاق باید به خود مارکس مراجعه کرد.

نخست این که : هیچ حقیقت و اخلاق جاویدانی وجود ندارد – چه ایده هگلی ، چه غایت کانتی، چه سوبژکتیویسم سقراطی و چه حقایق مطلق مذهبی متافیزیکی . انگلس در کتاب آنتی دورنیگ به شدت به حقایق و اخلاق جاوید حمله می نماید و بی پایگی آن را به طور کامل توضیح می دهد.

دوم این که : تقلیل دادن تاریخ به ” علت آگاهی یا شعور یا اشتباه در محاسبه ” غیر قابل پذیرش است . رخ دادهای تاریخی را باید در علل مادی و هم چنان که در مانیفست حزب که بدست آمد در مبارزه طبقاتی جستجو کرد.

سوم این که:از نظر مارکس مسئله اجتماعی یک مسئله اخلاقی نیست.

چهارم این که مطالعه مارکس از جامعه سرمایه داری به استدلال در باره قوانین می پردازد که بر جامعه معلوم حاکم است ، و در جهت اثبات دزدی و راهزنی نیست ، و برای رفع بی عدالتی ، که ریشه های رفتارهای غیر اخلاقی است ، کافیست که به کارگران ارزش اضافی که با بی عدالتی از آنان ربوده شده را برگرداند ، تا تمام محاسبات تصحیح شود و مسئله اجتماعی به طرز درستی حل شود.

تاکنون هیچ کس با مارکس برسر موضوع چهارم مخالفت علمی نداشته است ، ولی غیر سوسیالیست ها بر سر موضوع سوم مخالفت های بسیاری کرده اند و می گویند چرا این موضوع در سوسیالیسم گنجانده نشده است . یعنی در سوسیالیسم به اخلاق بی توجهی شده است.

بسیاری از مخالفین مارکس ، از بی اخلاقی در آثار مارکس شکایت می کنند. چون بنابر نظریه مارکس هرنوع نظام اجتماعی – برده داری ، فئودالیسم ، سرمایه داری – نمی تواند بدون استثمار وجود داشته باشدو آن را شرایط طبیعی برای نظام اجتماعی می داند ، که بدون آن هیچ چیز نمی تواند وجود داشته باشد و آن را برای انسان اگر بخواهد انسان باشد ضروری می داند، انسان و جامعه نمی تواند بی آن وجود داشته باشد، به همین جهت احکام اخلاقی متوجه همه آل کسانی ایت که تحت ستم و بردگی واقع شده اند وباز به همین جهت نصایح اخلاقی برآنهاتحمیل شده و جنبه ضروری پیدا کرده است . از نظر مخالغین مارکس : آنقدر این ستم ذاتی و طبیعی جامعه است که همانند شارع بقا در طبیعت برای حیوانات است ، همان اندازه بی فایده است که برای خوردن آهو توسط شیر شیون و زاری کنیم و آن را غیر اخلاقی بدانیم که استثمار کارگران از طرف سرمایه داری و علاوه بر این شیون و زاری کردن برای آن موجب محو این ستم گری نمی شود و فقط وقت تلف کردن است .

به همین دلایل است که مارکس سخن از بی ثمر بودن اخلاق می کند ، چون به زیر سؤال بردن اخلاق نظام های طبقاتی امری پوچ است . چون نظام طبقاتی بدون استثمار نمی تواند وجود داشته باشد .از نظر طرفداران اخلاق و جمعیت حمایت از حیوانات ، خوردن گوشت گوسفند به دست گرگ ، شاید امری بی عدالتی و غیر اخلاقی باشد ولی اگردر طبیعت قانون جنگل حاکم است پرسش اخلاقی در باره کار گرگ امری پوچ است و اگر جوامع طبقاتی وجود داشته اند و دارند پس مسئله تصاحب ارزش اضافی تولید شده توسط کارگر و در اختیار کارفرما و سرمایه دار قرارگرفتن هیچ ربطی به عدالت و اخلاق ندارد – چون جامعه سرمایه داری براساس تصاحب ارزش اضافی بناشده و تا زمانی که باشد ، تصاحب و ربایش ارزش اضافی هم هست و پرسش اخلاقی در باره آن خطاست به همین جهت مارکس می گوید ، این پرسشی اجتماعی است و نه اخلاقی و پیداکردن جواب اخلاقی برای آن هم خطاست.

نکته دوم مورد نظر مارکس : ” اندرزهای اخلاقی آنهایی هستند که پیش ازاین تاریخ آنهارا تجویز کرده است “

در دوران فئودالیسم اصل بر وراثت خونی است به منزلت و مقام اشخاص و کار آنها وابسته به طبقه است که در آن به دنیا آمده است –هنوز خانوتده سلطنتی انگلستان به اعضاء خود مجوز ازدواج در خارج از خانواده سلطنتی را نمی دهد.و برای اشراف انگلیسی ازدواج با غیر خودی امری غیر اخلاقی است ، البته در دنیای سرمایه داری معاصر این داستان دیگر قدیمی و کهنه شده و جنبه سمبلیک و نمادین یافته است ولی در دوران ملکه ویکتوریا با قدرت صد در صد حاکم بود و شوالیه های میز گرد در دنیا مشغول تثبیت ارزش های اخلاقی خود بودند، و حتی تا اوائل قرن نوزدهم ، رسم دوئل کردن برای حل اختلافات در اروپا رایج بود .ولی در دوران سرمایه داری : اصل ” پول همه چیز است “حاکم می باشد: ازدواج بر اساس مصلحت مالی انجام می شود و دیگر وراثت خونی در باره آن کار نمی کند – بزرگترین افتخار می تواند همسر یک خواننده پاپ شدن باشد که که پیش از این فردی بی سرو پا در جامعه بوده است و ……

پس دوران جدید سرمایه داری : قانون اخلاقی خودرا بر اساس : ” پول همه چیز است ” وضع کرده است و این قانون به قاعده وراثت خونی فئودالیسم را در همه جهان از دور خارج کرده است . چون در دنیای سرمایه داری با ” پول همه کار می شود کرد ” . بنابر این تاریخ اصل جدیدی را به جای اصل وراثت خونی قرارداده است که همه باید از آن پیروی کنند ، و پیروی از آن ، پیروی از دستور تاریخ در دوران سرمایه داری است . علاوه بر این ، تاریخ سرمایه داری به ما می گوید ، اگر می خواهی در صحنه رقابت از پای در نیایی هر کاری مجاز است : فقط تلاش کن که در رقابت بازار از پای در نیایی: چون زمانی که از پای درآمدی هیچ کس نمی پرسد چرا ؟ و چگونه . اصل در بازار – خرید و فروش و کسب سود است – در این روند کار هر کاری مجاز است کافیست به جهان امروز بنگریم : از هفت میلیارد جمعیت روی زمین حداقل شش میلیارد محکوم برای برده گی برای سرمایه داران هستند ، و هشتصد میلیون نفر در خطر مرگ از گرسنگی می باشند . اینها مشکلات اخلاقی نیست که با اخلاقیات و نیکی کردن به هم نوع حل شود ، همه می دانند راه حل تاریخی انقلابی برای براندازی طبقه حاکم لازم است .

خلاصه نه در گذشته اخلاق برای بشر کاری کرده است و نه باعث پیشرفت علم و تمدن شده است و نه در آینده خواهد کرد، چون اخلاقیات امری سترون و نازا می باشد. آن چه که تا این جا روشن شدمنشاء پیدایش اخلاقیات و ماهیت آن است . اما پارادوکس اخلاق هم چنان پابرجاست، که برای حل آن باید به روانشناسی و یا جامعه شناسی ، یا زیبائی شناسی مراجعه کرد ، هم چنان که برای حل مسئله تراژدی و حماسه به زیبایی شناسی مراجعه می کنیم نه به فلسفه و منطق.


ارسال نقد

نظر شما