صحنههای شکنجههای وارطان را يکی از شکنجه گران آریا مهری، بعدها اين طور توصيف کرد:
انگشت سبابهٔ وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم . وارطان گفت می شکند . من بازهم فشار دادم . لعنتی,حرف نمیزد . وارطان گفت : می شکند با تمام نيرويم فشار دادم .صورت وارطان مثل سنگ بود . لب از لب باز نمیکرد . باز هم فشار دادم . وارطان گفت : می شکند . خشمگين شدم . مرا مسخره میکرد . باز هم فشار دادم . صدايی برخاست . وارطان گفت که ديدی گفتم می ش کند. نگاه کردم انگشت شکسته بود . وارطان به من پوز خند میزد”.
…و چه زیبا و غمناک شاملو، مرگ و استقامت و آزادگی دوست خود و مارا با کلماتش به تصویر میکشد:
وارطان
بهار ، خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه ، زير پنجره ، گل داد ياس پير
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه ميفکن
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار…
وارطان سخن نگفت ؛
سرافراز ، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت…
وارطان سخن بگو
مرغ سکوت ، جوجه مرگی فجيع را در آشيان به بيضه نشسته ست
وارطان سخن نگفت ؛ چوخورشيد
از تيرگی درآمد و در خون نشست و رفت…
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
يک دم در اين ظلام درخشيد و جست و رفت…
وارطان سخن نگفت
نازلي بنفشه بود ، گل داد و مژده داد:
“زمستان شکست” و رفت…