دسته گل خونین افتخار، بر گور هر مرد کممایهای نخواهد رست. (لامارتین)
فرخی (۱۲۶۸ تا ۱۳۱۸) مردی است که دست از تمام علائق مادی و همهی تجملات زندگانی شسته، چون طوفانی سهمگین به اصل زور و بنای استبداد حمله برده و سالیان متمادی با عناصر استبداد و ارتجاع جنگیده و از هیچ گونه شکنجه و آزار و حملات خطرناک نهراسیده است؛ مانند سیلی خانه برانداز که از کوهی سرازیر شود، یکه و تنها به استبداد و استبدادیان تاخته و سرانجام پس از فداکاریهای بسیار و فدا کردن همه چیز حتی جان خود را در این عرصه در باخته و با کفن خونین به خاک سیاه خفته است.
در ادامه دو شعر از فرخی یزدی را بخوانید.
پیش خود تا فکر نفع بینهایت میکند
کارفرما کارگر را کی رعایت میکند؟
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت میکند
فوری از نای وزیر آید نوای «راضیام»
از فلان مأمور اگر ملت شکایت میکند
آخر ای مظلوم از مظلومِ چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت میکند
آهِ مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد این جا به آن جا هم سرایت میکند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت میکند
از طریق نامهی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت میکند
خیزید ز بیدادگران داد بگیرید
وز دادستانان جهان یاد بگیرید
در دادستانی ره و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید
از تیشه و از کوه گران یاد بیارید
سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید
فاسد شده خون در بدن عارف و عامی
دستور حکیمانه ز فصاد بگیرید
تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام؟
از دام برون آمده صیاد بگیرید
ضحاک عدو را به چکش مغز توان کوفت
سرمشق گر از کاوه و حداد بگیرید
آزادی ما تا نشود یکسره پامال
در دست ز کین دشنهی پولاد بگیرید