امید نیک
مارکس میگوید «انسان تاریخ خودش را میسازد و تاریخ انسان را میسازد.»
جمله فوق بیان رابطه دیالکتیکی انسان با تاریخ است، اما در این جا سخن از انسان کلی یا نوع انسان است. هر چند این انسان کلی، حاصل اجتماع آدمیان است ولی حاصل جمع ریاضی فعالیت تکتک انسان ها نیست؛ چون حاصل تغییرات، کیفی و جهشی مستمر است. بشر یک روز چشم باز کرده و یونان را دیده و یک روز چشم باز کرده و روم را دیده و روزی دیگر انقلاب کبیر اکتبر ۱۹۱۷ علیه فئودالیسم و بورژوازی را دیده و… که ریشه در گذشته دارند ولی از روی اجزا و عناصر گذشته نمیتوان کیفیت جدید کنونی را استنتاج کرد چون از گذشته تا به حال، جهش و تغییرات کیفی رخ داده است. همچنان که از روی میمونهای انساننما نمیتوان انسان کنونی را استنتاج کرد. زمانی میمونهای انساننما روی زمین زندگی میکردند و سپس به یکباره نوع انسان بر روی زمین ظاهر شده است. بین میمونهای انساننما و انسان هیچ چیز دیگری وجود ندارد تنها توضیح و توجیه برای این پدیده «جهش» است.
انقلاب هم یک جهش است که تضادهای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و… زیر بنای آن را میسازند. جامعه جدید با کیفیت جدید قابل استنتاج از شرایط قبلی نیست. درست مانند پیدایش حیات؛ پیش از حیات مولکولهای مادهی بیجان در کنار هم بودند و یک روز بر روی زمین حیات پدیدار شد. برای مولکولهای مادی که کیفیت جدید، یعنی حیات را داشتند، یک جهش رخ میدهد و پدیدهی جدید با کیفیت جدید به وجود میآید. پیدایش حیات از مادهی بیجان، بین این دو حالت یعنی مادهی بیجان و مادهی جاندار همان حلقه گمشده تکامل است که هرگز یافت نخواهد شد چون نیست، بلکه فقط جهش صورت گرفته است. این حلقه گم شده همیشه مورد پرسش واقع میشود چون نگاه و تفکر پرسش کنندهها با ابزار منطق صوری کار میکند. در صورتی که منطق دیالکتیک، یعنی هستی، نیستی و شدن است. بدین دلیل پاسخ به این که، انقلاب چه زمانی رخ میدهد همیشه بدون پاسخ است ولی در این که انقلاب رخ میدهد تردیدی نیست چون جهش در ذات ماده است. در انقلاب کنونی ایران به یک باره، به طوری که غیر قابل پیشبینی بود همه و در همه جا به طور نسبی حول شعار محوری «مرگ بر خامنهای» گرد آمدند. زنان با پشتیبانی مردان پوشش اختیاری را به قیمت هزینههای گزاف در دستور کار خود قرار دادهاند و در یک کلام، در انقلاب زن، زندگی، آزادی، بایدها و نبایدهای رژیم ملاها زیر سئوال میرود. جامعه کیفیت جدیدی را به نمایش میگذارد. پس جهش صورت گرفته است.
در انقلاب اکتبر شبی که کمیته مرکزی میخواست تصمیم بگیرد که شعار مبارزه مسلحانه در دستور قرار بدهد یا نه، ناگهان خبر رسید که سربازان کاخ اسمولنی را به تصرف در آوردهاند. در این جا پاسخ به این سئوال که چرا با وجود این همه فقر و بدبختی انقلاب نمیشود معلوم است. جهش اجتماعی را نمیتوان با رابطه علت و معلولی پاسخ داد. فیالمثل، با افزایش هر درجه حرارت به یک میله مسی، یک میلیمتر به طول آن اضافه میشود. پس اگر ۲۰ درجه حرارت باشد، طول میله مسی بایستی ۲۰ میلیمتر اضافه شود. یعنی با یک تناسب ساده جواب مسئله به صورت ماتریالیسم مکانیستی پیدا میشود. ولی با چنین برداشت و دستورالعمل ماتریالیسم مکانیستی، نمیتوان پیشبینی انقلاب را نمود. به همین جهت در مباحث مربوط به انقلاب اکتبر، نه لنین و نه تروتسکی هیچ یک اعتقاد نداشتند که فقر اقتصادی موجب انقلاب میشود. انقلاب ریشه در شرایط اجتماعی دارد ولی تابع قوانین ماتریالیسم مکانیستی نیست. برای شروع انقلاب دلائل بیشمار و تضادهای بیشماری را میتوان ذکر کرد، اما هیچ یک از آنها موجب جهش نمیشود.
اما جنبه معکوس این موضوع درست است. بدون تضاد طبقاتی، بدون فقر، بدون تضادهای فرهنگی، بدون شکاف در هیئت حاکمه، بدون تشکیلات سیاسی و …. امکان انقلاب وجود ندارد. ولی نتیجهگیری پوزیتویستی به شکل ریاضی یا یک گزاره دو سویه «الف اگر و تنها اگر ب» نادرست است. چنین برداشت های ماتریالیسم مکانیستی جز به خطا رفتن کمکی نمیکند.
حال ببینیم اندیشمندان بزرگ دراین باره چه میگویند. از هگل شروع میکنیم که فلسفه ایدهآلیسم عینی او، جنبه تاریخی دارد. اندیشهی هگل به واکنشهای دیالکتیکی بر تکامل تاریخی و نظام فلسفی متکی بود. این حکم را صادر کرده بود که «هرآنچه که فهمیده نمیشود، زیست آن متوقف میشود» که با ایدهآلیسم عینی او سازگار بود. البته این حکم هگل، در رابطه با انقلاب کنونی ایران در شرایط فعلی صدق میکند بدین مفهوم که مردم دیگر حرف حاکمیت را نمیفهمند که زیست حکومت ملاها را دچار اخلال و نهایتا اخراج خواهند کرد.
مطلب دیگر نفی ارادهگرائی برای انقلاب است. انقلاب به دلیل اراده مردم بوجود نمیآید، یعنی در هنگام انقلاب این اراده وجود دارد ولی اراده مردم نیست که موجب انقلاب میشود. در موارد بسیار گفته میشود که با افزایش آگاهی و دخالت آگاهی انسان میتواند سرنوشت خود را به دست بگیرد. اما اساس نظریه هگل درباره تاریخ این نیست که انسان بر اساس آگاهیاش تاریخ را میسازد (آگاهی تک تک انسانها). این مسئله بعدها به صورت نظریات رفورمیستی در آمد که میگفت «اول انسانها را آگاه سازید، سپس به جامعه و بهشت آرمانی خود میرسید». وضعیت سیاسی اروپا و آمریکا و غرب، گواه بطلان این نظریه است.
در این که آگاهی نقش تعیین کننده در انقلاب و کیفیت آن ندارد کافیست به انقلاب مشروطیت نگاه کنیم. در زمان انقلاب مشروطیت ۹۸ درصد مردم ایران بیسواد بودند ولی پیشرفتهترین قانون اساسی را در انطباق زمانی خود برای مردم تدوین کردند. در سال ۵۷ با تقریب ۷۵ درصد مردم ایران با سواد بودند و بدترین قانون اساسی را با توجه شرایط زمانی به ارمغان آوردند، به همین جهت لازم است که به عوامل مشخص و ویژه در انقلاب توجه شود.
هگل در باره تاریخ (بر اساس منطق دیالکتیک) معتقد بود که وحدتی از پیوستگی و گسستگی است. وی معتقد به جهش کیفی در تاریخ است. هگل چنین می نویسد:
هرچند طبیعت به طور منطقی در بیان ترکیببندی ویژه، توسعه پیدا میکند، اما این توسعه مکانیکی نیست بلکه رشدی شتابان است و از ترکیببندی جدیدی که میرسد لذت میبرد. به بیان دیگر جهش میکند. مدتی در آن میآرامد. درست مانند یک صدف منفجر میشود تا این که به هدف خویش برسد. در آن مدتی استراحت کند، یا مانند فلز ذوب شده، نه مانند یک روغن مایع، بلکه ناگهان. سپس در این شرایط توقف میکند. چون یک پدیده به متضاد مطلق خودش گرد میکند. یعنی نامتناهی است و این ظهور از نامتناهی یا از نیستی، یک جهش است و این ترکیببندی در تولد جدید قدرتمند، چیزی است که در ابتدا برای خویشتن میزید؛ پیش از آن که از رابطهاش با دیگری با خبر شود، به همین ترتیب فردیت رشد یابنده هم، از این جهش در خوشی است و هم جنین دوران این خوشی در صورت جدید است تا این که به تدریج در معرض نفی قرار گیرد و ناگهان فرو پاشد.
هگل
هگل در عین حال معتقد بود که زمینههای یکسان در تاریخ، زایندهی صورتبندیهای مشابه، یکسان و یکتا نمیشوند. مثال مشهور او درباره آلمان و فرانسه بود. وی معتقد بود که هر دو کشور با فروپاشی فئودالیسم به یک نظام سیاسی و اقتصادی یکسان نمیرسند و نوع حکومتی که در فرانسه بعد از فروپاشی فئودالیسم پیدا شد با آنچه در آلمان آفریده شد متفاوت است. در این جا هگل معتقد به تکرار تاریخ نیست. این مطلب بسیار روشن مورد تائید مارکس هم واقع است. زمانی که میگوید فروپاشی فئودالیسم در انگلستان و فرانسه و پیدایش سرمایهداری در این دو کشور به یکسان اتفاق نیفتاده است. بدین ترتیب هر دو متفکر به ویژگیهای حرکت تاریخ معتقد بودند و یک نسخه واحد را در تحولات تاریخی برای هر کشوری نمینوشتند. در حالی که هر دو به جهش و تکامل صورتبندیهای اجتماعی اعتقاد داشتند. در انقلاب کنونی ایران مسئله زنان و احقاق حق آنها در صدر مسائل قرار گرفته است، که بر اساس نظریات احزاب کمونیست کلاسیک و سنتی، یک مسئله روبنایی محسوب میشد ولی به تضاد عمده در انقلاب کنونی تبدیل شده. به همین جهت تاریخ از ما میطلبد که عوامل کلیدی و اصلی را برای انقلاب در دورانهای مختلف در نظر بگیریم. تکرار کلیشههای گذشته و عصبیت به خرج دادن، مسئله انقلاب و راه حل آن را برای ما فراهم نمیکند. خلاصه این که انقلابات گوناگون با راههای گوناگون رخ میدهد.
هگل اضافه میکند: «دست یافتن به هسته مرکزی که همه نیروها در آن متمرکز شده باشد […]». در این جا این موضوع مطرح نیست که این هسته مرکزی، صورت پادشاهی داشته باشد یا جمهوری.
در ضمن اضافه میکند که پدیده جدید که ناشی از تضادهای درونی آن شکل میگیرد باید بتواند تمام تضادهای لاینحل نظام قبلی را حل کند وگرنه پدیده جدید راه قهقرا را در پیش میگیرد و مشکلی میشود اضافه بر مشکلات قبلی (انقلاب سال ۵۷). رسیدن به کیفیت جدید با یک چک سفید امضا رخ نمیدهد. کسانی که چنین چکی را امضا میکنند باید عواقب آن را در نظر داشته باشند. مثل تمام اتفاقاتی که با جانبداریهای بیدلیل (حزب توده ایران و…) در انقلاب ۵۷ رخ داد.
اما تجربیات انقلاب کبیر فرانسه و کمون پاریس مارکس را به این نتیجه میرساند که تنها نیروی محرکه نوسازی تاریخ، نبرد طبقاتی است که در تحلیل نهائی از وضعیت اقتصادی و طبقاتی جامعه ناشی میشود. بدین جهت در ابتدای مانیفست مینویسد: «تاریخ چیزی نیست جز نبرد طبقاتی».
واقعیت این که انقلاب کنونی ایران با تضادهای فراوان اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، علمی و انسانی و…محاصره شده است و پوسته حکومت میرود که در آیندهی نه چندان دور در هم بشکند. نباید به هیچ چیز کم بها داد. این انقلاب ملی دموکراتیک است و نه سوسیالیستی، حتی اگر هژمونی و رهبری آن در دست طبقه کارگر و بلوک چپ قرار بگیرد.
از آن جایی که مرحله انقلاب ملی دموکراتیک است، به طور یکسان از طرف تمام مردم به پیش رانده میشود. ولی این گفته لنین را هم نباید فراموش کرد:
«برای این که انقلابهای دموکراتیک و ملی به پیروزی نهایی برسند باید طبقه کارگر در نهایت سرکردگی و هژمونی آن را در دست داشته باشد.»