حقوق انسان

نقد

کاوه آهنگر

در کتاب عهد عتیق آمده است، که : مال دیگری را نباید دزدید.که این خود یکی از فرمانهای،ده فرمان تورات است.در فرمانهای فوق ،سه امر، لحاظ شده است که در طول تاریخ در هم تنیده شده اند

  1. مالکیت محترم است
  2. اخلاق ،که انسان را ملزم به رعایت این قانون می کند.
  3. مذهب ،که خود را متولی، اخلاق می داند

اگر این فرمان را از اولین قواعد اجتماعی ، فردی ،مذهبی ، بدانیم که با سرسختی تمام در طول تاریخ در مقابل تغیر،مقاومت کرده است شامل سه جزء اصلی است( مالکیت ، اخلاق ، مذهب )این هر سه عامل هریک پاسدار و نگهبان و محافظ دیگری است .بنابراین، حق استفاده از یک شی برای انسان باید از این اجزا کسب اجازه کندیعنی اگر مالک شیئ نباشی،اگر اخلاقیات مرسوم جامعه را مراعات نکنی و اگر مجوزات شرعی را نداشته باشی، حق استفاده از این شی را نداری و بالعکس.مالکیت و اخلاق و مذهب این حق رابرای ما خلق کرده است. در نتیجه، از نظر متفکران پیش از مارکس، مبدا و سر چشمه پیدایش حقوق، یکی از سه عامل زیر بوده است:

مذهب ، مالکیت ، اخلاق

اما شنیده ایم که حق کسی را نمی توان و نباید از میان برد و نابود کردو این عقیده ای رایج و متداول در همه جوامع انسانی است . اما اگر حق باید محفوظ بماند.به ابزار وساختمانی برای حفظ آن نیاز مندیم، این ابزار و سازوکار همان است که قانون می خوانیم. به زبان ارسطو:اگر حق محتوا باشد قانون صورت آن است. یعنی حق در چهار چوب (صورت)قانون محفوظ می ماند.بشر از دیر زمان بقدری با قانون آشناست که کمتر با حق . اما به اجرا در آوردن قانون نیازمند مجری است واین مجری تاریخی هم از زمان پیدایش جامعه طبقاتی پای به عرصه وجود گذاشته است و این مجری کسی نیست جز حکومت یا دولت. بدین ترتیب پای عامل جدیدی هم بنام دولت وارد حقوق میشود و در اثر روابط نابرابر طبقاتی کار به جایی می رسد که دولت ها در عوض این که حافظ قانون و حق باشند خود قانون گزارمی شوند و انسانها مجبور از اطاعت از قوانینی می شوند که توسط حکومت ها و دولت ها وضع می شوند. در توجیه این خداوند جدید که می تواند بجای مذهب فرمان صادر کند به این موضوع هم متوسل می شوند  که حقوق همه انسانها همگون نیست هم چنان که توماس هابز، فیلسوف انگلیسی گفته است ، اشتراک منافع برای انسانها وجود ندارد ، بلکه تضاد منافع وجود دارد، پس تفاوت منافع موجب تفاوت حقوق می شود و باید این تضاد و تفاوت به توازن برسد در غیر این صورت ادامه حیات جامعه ممکن نخواهد بود. احتیاج به قانون و دولت به عنوام مجری قانون است. منتسکیو در روح القوانین به مسئله نیاز به قانون و هگل در فلسفه حق به نیاز به دولت مقتدر جهت اجراء و توازن در جامعه اشاره می کند و مدعی می شود که با اجرای همین وظیفه، دولت ها در جهت رفاه عموم گام بر می دارند و بدین ترتیب برای دولت خصلت الهی و مقدس قائل می شود.

حقوق طبیعی

در انقلاب کبیر فرانسه گفته شده که انسان ” حق دارد” که آزاد باشد .”حق” دارد هر عقیده ای داشته باشد. از نظر انقلابیون دوران روشنگری، آن قدر این “حقوق” بدیهی بودند، که نه احتیاج به قانون گذار داشتند و نه مجری قانون ، بنابراین آنها برای حقوق منشاء ” طبیعی”قائل شدند، ممکن است در جامعه بشنویم، که این حق من است که همسرم را انتخاب کنم: این حق طبیعی من است. بنابراین چنین به نظر می رسد که ، حقوق آنقدر طبیعی است که چشم داشتن و دست داشتن برای آدمی.

در تراژدی آنتیگون: “حق به خاک سپردن مرده “را آنتی گون حقی طبیعی برای خود و برادرش می داند و می گوید که هیچ کسی نمی تواند این حق را از برادرش سلب کند کند که به خاک سپرده شود.

حقوق طبیعی در دوران روشن گری ارج بسیار دارد به طوری که روسو معتقد بود

“سرشت و طبیعت بشر بر خیر و حق و درستی و راستی است”

” انسان موجودی اخلاقی و صلح جو و خیر خواه است.”

” اصل در طبیعت بشر نور ، و عدالت و امانت است”

” و فساد و تباهی از جامعه ( ازخارج از وجود انسان ) در او تلقین می شود.”

” انسان هرچه از طبیعت دورتر می شود فاسد تر می شود وهرچه به طبیعت اولیه نزدیکتر باشد به انسانیت نزدیک ترمی شود”

بدین ترتیب منشاء حق برای روسو یک منشاءسوبژکتیواست . که چیزی شبیه دیدگاه گذشتگان است که معتقد بودند “وجدان آدمی به فطرت، منشاءخوبی و نیکی است.البته روسو معتقد بود که انسان در آزادی به دنیا آمده است و باید در آزادی زیست کند و آزادی و حق از هم جدایی ناپذیرند.

به هر حال روسو اعتقاد داشت که ” طبیعت در انسان خلاصه شده است.و انسان به دلیل تمدن متنوع خود از این طبیعت اولیه و آزاد، محروم شده است و تنها راه نجات باز گشت به همان طبیعت اولیه است تا به تمام حقوق و آزادی خود دسترسی پیدا کند. اما پس از رسیدن ناپلئون به قدرت و دوران رستورا سیون( احیاء)، جامعه فرانسه به کلی از حقوق طبیعی دست کشید وبا این ادعا که سلطنت عقل ،فرا رسیده است ، قوانین ساخته شده بدست انسان ، قوانین موضوعه(وضع شده به دست انسان) بر جامعه حاکم شده . چون طبقه جدید سرمایه دار برای اینکه سلطه خود را در همه جوانب زندگی از جمله حقوق حفظ کند ، دولت خود ساخته خود را برای وضع قوانین به پا داشت و از این به بعد تابه امروزمردم فرانسه باید در کتب قانون به جستجوی حقوق خود بپردازند.

حقوق طبیعی

برای اینکه به بینیم حقوق طبیعی به چه معناست، باید وارد قلمرو ناتورالیسم مطلق شد. اگربه جنگل مراجعه کنیم ، می بینیم که بین چند گوزن جنگ درگیر است تا این که بالاخره یکی از این گوزن های نر بردیگران غلبه کرده و دیگران فرارمی کنند. این گوزن این ناحیه از جنگل را تحت سلطه و حاکمیت خود در آورده و گوزن های ماده را در آن حمع می نماید و اجازه نمی دهد که از خارج از این حریم گوزن دیگری وارد آن شود و ماده هارا به تنهایی برای خود تصرف می کند. پس آنچه اتفاق افتاد: جنگ، مالکیت بخشی از جنگل برای این گوزن ، و این حق که هیچ کس دیگرنمی تواند و نباید وحق ورودبه آن را داشته باشد.و وقتی یک عالم دنیای وحش به این گوزن بنگرد و ملاحظه کند ، که این گوزن برای خود حق قائل شده است و این حق را طبیعت به او ارزانی داشته است ولی از همه مهمتر این که این حق از طرف طبیعت به او اعطا شده با طبایع و ساحت روحی و روانی و جسمی او در توافق است .و بین حق این گوزن و طبیعت ناهمسازی وجود ندارد.حال می توان وضعیت این گوزن را با انسان مقایسه کرد که در تمام جوانب با جامعه ای که در آن زندگی می کند، ناهمسازبوده و در عدم توافق است . اگر نخواهیم خوب به این نظریه توجه کنیم باید ،پیش از همه به توماس هابز فیلسوف قرن ۱۶ انگلیس مراجعه کنیم.

هابز می گفت: انسان پیش از پیدایش جامعه مدنی به آزادی در میان هرج و مرج وضع موجود زندگی می کرد و بدون هیچ سانسوری آزادانه به دنبال خواسته های خود بود که به ناچار در اثرتضاد با خواسته های دیگران به جنگ و نزاع دائم مشغول بود و خواستار آن بود که با زور به حداکثر منافع و خواسته های خود برسد. اما همان اعمالی را انجام می داد که طبیعت از او خواسته بود و او بر اساس قوانین طبیعت که در وجودش بود عمل میکرد که در نهایت با نابودی دیگران امکان تحقق آن وجود داشت  و پس از مدت زمان طولانی انسان متوجه شد که به این طریق زندگی امکانپذیرنیست وبه همین جهت شهر ها و تمدن ها و جامعه مدنی و نهادهای سیاسی اجتماعی و اقتصادی را تأسیس کردتا به این مبارزه و جنگ بی پایان خاتمه دهد در واقع انسان به جای قوانین طبیعت که به او آزادی عمل می دادبه قوانین موضوعه پناه برد، و تمام آزادی های خود را در پای این نهادهای اجتماعی قربانی کرد و انسان “ال مأمور و معذور ” را آفرید هرچند در باطن امر به منازعه و جنگ با دیگران ادامه می دهد و تا به امروز”جنگ همه بر علیه همه” در جریان است و به آن “رقابت ” نام نهاده است.

هنوز که هنوز است انسان غبطه زندگی آن انسان اولیه پیش از رسیدن به جامعه مدنی را می خورد.ژان ژاک روسویکی از مشهورترین فلاسفه ای است که تنها راه رسیدن به آزادی انسان را برگشت به همان انسان پیش از تمدن می داندکه از قوانین مدنی و موضوعه پیروی نمی کرد. این تفکر کم و بیش در فلاسفه اگزیستیالیت معاصر هم دیده می شود.

امروزه دیگر هیچ حقوقدانی مدعی نمی شودکه قوانین حقوقی را از روی قوانین حقوق طبیعی اقتباس و اخذ کرده است. همه معترف هستند که تمدن امروزه براساس قوانین موضوعه که توسط خودانسان استقرار یافته زندگی می کند و اگر به حقوق طبیعی هم مراجعه کند آن را با شرایط و محدودیت های بسیار می پذیرد و آخرالامر آن را به صورت الگویی از قانون موضوعه در میاورد.به مفهوم آزادی در قانون حقوق بشر مراجعه کنید. در این قانون از حقی صحبت می شود که برای او وضع شده نه اینکه آن را حق طبیعی انسان بداند، بلکه آن را هدیه ای می داند که از طرف جامعه جهانی به او اهدا شده است.در همین زمان بورژوازی نوخاسته و روبه رشد در انگلستان احتیاج به نظریه پردازانی داشت که این چهره خشن را که از هیئت حاکمه و حکومت توماس هابز تصویر کرده بود آرام تر و لطیف تر سازد ، چون در آینده نزدیک حکومت سرمایه داری بایستی زمام امور را در دست می گرفت. بدین ترتیب بود که جان لاک پدر لیبرالیسم تجربی ظهورمی کند.

جان لاک می گفت که هابز در اشتباه است که می گوید حال طبیعی مردم ، جنگ و جدال و چیره شدن نیرو مندان بر ضعیفان است. این حال را می توان در جانوران یافت و اما برای انسان این طبیعی است که هرکس برنفس خود مسلط باشد. افراد نوع بشر آزادگان هستند که هم مختار و هم بایک دیگر برابرند. ونظرنیچه عکس حرف هابزاست و مدعی شده است ، هرکس هرآنچه بکند حق دارد.

جان لاک برای تثبیت حکومت بورژوازی، سه حق برای مردم در نظر می گیرد. حق تسلط بر وجدان ، حق تسلط برمال یعنی مالکیت، حق تصرف دسترنج خود انسان . پس برای صیانت از این حقوق، انسان باید قانون گزاری کند و بتواند در اختلافات داوری کند و برای این کارباید قانون وضع کند. از نظر جان لاک منشاء و مبداءقانون وحق جنبه موضوعه دارد. پس لیبرالیسم برای وضع قانون بهترین شیوه حکومت است.

بدین ترتیب از نظر جان لاک ، قانون باید وضع شود ، پس به قانونگزار احتیاج است ، قانون گزار باید معتمد مردم باشد پس باید انتخاب شوند، پس مردم باید حق انتخاب کردن داشته باشند.

بدین ترتیب پایه های لیبرالیسم گزارده می شود که می گوید

که مردم باید حق انتخاب داشته باشند . به همین جهت بورژوازی مدافع لیبرالیسم شد. چون لیبرالیسم مبلغ رقابت است نه مبارزه . و انسانی که حق انتخاب داشته باشد احساس آزادی می کند. بدین ترتیب حقوق به صندوق رای منتقل گردید.

حق در آلمان

آگاهی و روشنگری در قرن هیجدهم به تدریج به آلمان می رسید ولی نه به اندازه ای که درفرانسه و انگلستان رشد یافته بود و حکومت بدست بورژوازی افتاده و آزادی را تا حدودی حق طیبعی برای انسان قبول می نمایند(لاک و روسو) . اما در آلمان هنوز بورژوازی دور از حکومت بود و فئودالیسم برآن فرمانروایی می کرد . در اثر این تضاد (ورود روشنگری و حکومت فئودالی) می بایستی راه میانه ای برای آن یافت می شد. بدین ترتیب بود که کانت با فلسفه نقادی خود ظهور می کند. هسته اصلی فلسفه خود را دوئالیسم قرار می دهد. وی از یک سو حق را امری “پیشینی” apriari می شناسد مقولاتی که پیش ازتجربه بوده و از جهان خارج و از طریق تجربه حاصل نمیشوند مثل درک زمان و مکان که از نظر کانت ماقبل و شرط تجربه هستند، نه این که حاصل تجربه باشند و در امور اخلاقی امری همچون ایمان و از سوی دیگر حق را معادل انجام تکلیف می داند یعنی انسان را مکلف به اجراء قانون می داند و سر پیچی از قانون را نمی پذیرد بدین ترتیب احترام خود را به قانون موضوعه نشان می دهد که موجب انتظام در امور اجتماع می گردد. اما کانت می گوید انجام تکلیف مطابق این قانون چند عقلی دارد یعنی این قانون باید کلی باشد

که وقتی انسان آنرا انجام داد ، از قید شرایط زمان و مکان آزاد باشدیعنی یک صورت عقلی باشد. وانسان وجدان خودرا در انجام این تکلیف با آن هم راستا و هم جهت می بیند. اما مشکل کانت در این بود که از کجا بایستی این قطب نما را برای عمل به تکلیف به دست آورد و چون نمی توانست با حق طبیعی که مترادف با آزادی مطلق روشن گری بود مراجعه کند و نمی توانست به ارتجاع قوانین موضوعه رجوع کند، چون برای حق، هستی اجتماعی قائل نبودو برای آن صورت عقلی درنظر گرفت. این قطب نما را می بایستی در خارج از جهان مادی جستجو کند.کانت راه حل این مشکل را در فلسفه خود چنین حل می کندکه امر مطلق به صورت یک غایت برای تمامی کائنات و از جمله طبیعت وجود دارد ، که همه موجودات به سوی آن در حرکت هستند . یعنی به مقوله کیهانی می چسبد که مادی نیست نیکی مطلق است در این صورت می تواند بگوید که چه حق aprion باشد و چه موضوعه ، چون عقلی هستند با این غایت در تطابق می باشند . چنین غایت گرایی مورد استفاده فلاسفه بعداز کانت واقع می شود چون آن را در باره بازگشت به متافیزیک می بینند. بنابراین اصل کلی برای حق که کانت پیشنهاد می کند این است که” هر عملی بر حق است که با آزادی فرد دیگری براساس یک قانون کلی هماهنگی داشته باشد و اگر آزادی انتخاب را برای همه قبول داشته باشیم واین آزادی باید مطابق یک قانون کلی باشد”.به هرحال می توان گفت که کانت سعی می کند برای منشاء حقوق آدمی یک مبنای عقلی فراهم سازد و این کار به کمک یک مقوله کیهانی ( غایت) امکان پذیر می شود.نظریات کانت درست در نقطه مقابل و متضاد نظریات روسو در این مورد است از نظر روسو :” وظیفه حقیقت را می گوید از قانون اطاعت کن و مردم را از شرّدور بدار و سرقول خود بایست”. به همین جهت با آن مخالف است چون برای یک کارگر به معنای اطاعت و پیروی از شرایطی است که درآن زندگی می کند. چون قوانین موضوعه هم چنانکه خواهیم دید از طرف طبقه حاکم وضع می شود و منافع آنها را حفظ می کند.

این نکته هم قابل توجه است که غایت گرایی کانت با غایت گرایی ارسطو در عصر باستان قرابت و نزدیکی بسیار دارد . چون برای ارسطو طبیعت در مقدمه همان چیزی است که در نتیجه وجود دارد ، یعنی غایت بر طبیعت حکم می راند و انسان ناچار به تبعیت از آن است . که در دیدگاه مذهبی، اول و آخر کائنات همان خداست . از او شروع وبه آن ختم می شود. و این ستون فقرات سکرات متافیزیک مذهبی است.

هگل

هم چنان که دیدیم حکومت های فئودالیته و فردی در آلمان اجازه نمی دهند که متفکرین آلمان نظریات انقلابی دوران روشنگری فرانسه را دربست به پذیرند و تلاش به عمل می آورند تا آن را با ساختارهای حکومتی و فرهنگی آلمان همساز کنند هم چنانکه کانت با وارد کردن غایت سعی کرد راه هایی برای تضاد بین حقوق طبیعی و حقوق موضوعه پیدا کند و به مقوله تکلیف توسل جست.

اما هگل پنجاه سال تلاش کرد که نظریات کانت را در این باره مردود ساخته و راه حل جدیدی برای آن ارائه دهد. هگل نظریه کانت در باره تکلیف را صوری و فاقد محتوا شناخته و آن را مورد انتقاد شدید قرار می دهد و تلاش می کند تا حق و اخلاق را از آداب و رسوم وتاریخ جوامع استنتاج کند، هرچند در آخر کار علی رغم میل باطنی خود مجبور به پذیرش غایت گرایی در فلسفه خودش می شود. اما هگل پهلوان فلسفه بود وبه همین جهت یک کتاب کامل به نام ” فلسفه حق ” نگاشت و اصول زیر را برای بررسی موضوع حقوق و اخلاق مطرح می سازد.

  1. شاهراه تاریخ را خرد(روح مطلق ، ایده ) تعین کرده است و تکامل تاریخ براساس اصولی که از طرف خرد برای آن تعین شده است حرکت می کند.
  2. روح عینی که آن را در نهادهای اجتماعی سیاسی و به طور خلاصه در تمدن بشر که همان بدنه مادی روح عینی ( روح برون ذاتی) می بینیم منشاء تفکرات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی ……… انسان است . و انسان از طریق آن به نظریات و تفکرات خود شکل می دهد. انسان قوانین و راهکارهای سیاسی خود را از طریق تمدن ( بدنه روح عینی) می سازد و متأثر از آن است.

اما باید به این نکته مهم توجه داشت ، هگل مسئله غایت گرایی را که کانت طرح می سازد و آن را در کائنات جاری می بیند که موجب تنظیم رابطه انسان با جهان در تمام زمینه ها می شود و به غایت گرایی متافیزیکی کهن ارسطو برمی گردد، اصلاح می کند.

هگل مسئله غایت را در روند کار توضیح می دهد ، چون آنچه که انسان در روند کار خلق می کند دارای هدف است و این هدف را از پیش در ذهن دارد، یعنی پس از شروع به کار، هدف آن برای انسان روشن است وبه صورت انتزاعی باید گفت که هدف یا غایت در مقدمه وجود دارد و بدین ترتیب یک کشف بزرگ تاریخی را انجام می دهد، امادر عوض این که این کشف را در راه ماتریالیستی بسط و توسعه دهد به دلائل تفکر مذهبی که داشت آن را به حال خود رها می کند و به دلیل فلسفه ایده الیسم عینی خود به آن صورت و لباس ایده الیستی می پوشاند و این غایت را در حرکت ایده در جهان هستی می بیند که پس از تکامل دوباره به خود باز می گردد، یعنی یک دایره را طی می کند.بدین ترتیب در نهایت غایت گرایی را محفوظ می دارد. یعنی غایت گرایی از روند کار به حرکت ایده در تاریخ منتقل می شود.

از نظر هگل قوانین موضوعه از طرف دولت و حکومت وضع و برقرار می شود و چون در فلسفه او تجسم ایده (روح مطلق وعینی) همان حکومت است ، پس اطاعت از قوانین موضوعه حکومت برای انسان الزام آور است و این راه را برای توجیه حکومت های دیکتاتوری باز می کند به ویژه به خاطر جمله زیر ” هر آنچه موجود است عقلایی و هر آنچه عقلایی است موجود است ” چنین طرز تفکری ازطرف مارکس در نقد از ” کتاب فلسفه حق هگل مورد انتقاد شدید واقع می شود ” . وبه جای آن این جمله از مارکس را داریم ” انسان تاریخ خود را می سازد و تاریخ انسان را می سازد ” و این جمله دیالکتیکی را به جای حکم ایده آلیسم عینی هگل قرار می دهد. و نظریه او را در باره قانون و حکومت رو می کند.علاوه براین ،هگل در همین کتاب ، مذهب و آزادی و حق را مترادف هم قرار می دهد و به دفاع از مذهب و روش آن می پردازد، در حالی که مارکس به مذهب به عنوان افیون توده ها و به آزادی از طریق مقوله آلیناسیون می پردازد.

مارکس

مارکس در نقد کتاب ” فلسفه حق ” هگل به چند مورد اساسی اشاره می کند.

  1. همان طور که دیدیم هم کانت با غایت گرایی و مقوله “مطلق” انسان را موظف به اجرای تکلیف می نماید و این اجرای تکلیف را در تطابق با آن غایت کیهانی که همه کائنات را دربر دارد ، پایه های اخلاق و قانون می داند. هگل هم : حکومت را تجسم غایی “ابدی” روح مطلق می داند که اطاعت از آن لازم بود.در مورد اول مارکس می گوید: ما با هیچ قانون یا حق کلی روبرو نیستیم ، سرمایه دار با یک قرارداد کارگر را به کارگری می گیرد، وی وی به خودش حق می دهد حداکثر بهره برداری را از نیروی کارگر به نماید در حالی که کارگر به خودش حق می دهد به هر نحوکه ممکن است از زیر بار این استثمار شانه خالی کند و کمتر و کمتر کار کند.و یک قانون کلی یا جهان شمول وجود ندارد. علاوه براین مارکس که در تبین ماهیت دولت ، می گوید : این ” روح مطلق ” نیست که به صورت حکومت و دولت تجسم پیدا کرده است( نظریه هگل ) ، بلکه این نیروی طبقه حاکم است که به صورت دولت و حکومت درآمده است
  2. آزادی لیبرالیستی هم برای انسان چیزی به ارمغان نمی آورد، چون در جامعه طبقاتی،  طبقه حاکم با استفاده از تمام اهرمها از جمله حکومت و دولت را از صندوق رای را مطابق خواسته خود استفاده می کند.
  3. آزادی لیبرالیستی مورد نظر جان لاک و بورژوازی در کل معنای مادی ندارد ، چون به دلیل مقوله آلیناسیون( از خود بیگانگی ) بشر با دست خودش در جامعه طبقاتی دولتی را برسرکار آورده که برعلیه اکثریت توده هاو به نفع اقلیت طبقه حاکم عمل می نماید. و تا زمانی که مقوله الیناسیون وجود دارد مقوله آزادی نوع بشر بی معناست.

بدین ترتیب ملاحظه می شود که از نظر مارکسیسم

چیزی به نام حق با ماهیت کلی، انتزاعی و مجرد و جهان شمول وجود ندارد بلکه حق و قانون ناشی از وضعیت طبقاتی جامعه است و قوانین از طرف دولت و حکومت که نماینده طبقه حاکم است وضع می‌شود و اکثر ملت ناچار به اجرای آن است. یعنی در نهایت آفریده دست بشر است و جنبه ماتریالیستی دارد و از هیچ نیروی متافیزیکی و الهی و غیره سرچشمه نگرفته است. هر چند تفاسیر مختلف «زیبایی شناسانه» در هنر از آن به عمل می‌آید. اما امروزه سخنی دیگری هم در تفسیر ماتریالیستی حق در جوامع بشری وجود دارد. که به هستی اجتماعی انسان مربوط می‌شود. هستی اجتماعی انسان در روند کار بر روی طبیعت به وساطت ابزار تولید آفریده می‌شود. که در این روند مالکیت ابزار تولید وضعیت طبقاتی و اجتماعی و سیاسی هر دوران را معلوم می‌سازد که براساس قانون ماتریالیستی بازتاب این روابط در انسان منعکس می‌شود و هویت وشخصیت و بالاخره هستی اجتماعی اورا معین می‌سازد. بدین ترتیب با توجه به این گفته مارکس که: «انسان تاریخ خودش را می‌سازد و تاریخ انسان را می‌سازد» با توجه به این روابطه دیالکتیکی. انسان ساخت و پرداخته روند کار بهروری طبیعت به وساطت ابزار تولید است. پس هستی اجتماعی او متأثراز دو عامل مهم است نخست وضعیت طبقاتی و اجتماعی و سیاسی، دوم طبیعتی که انسان بر روی آن کار (البته کار جمعی) می‌کند. یعنی در توصیف هویت انسان، هستی اجتماعی او باید به طبیعت هم مراجعه کرد، که مهمترین بخش این طبیعت، بدن واندام خود انسان است واین حکم ماتریالیستی را برای همیشه بخاطر داشت  انسان در طی تکامل خود نخست با دست‌هایش فکر کرد وسپس با مغزش امروزه علم که مافوق همه نظریات فلسفی و منطقی است. هویت و هستی انسان را متأثر از ساختمان اندام او هم علاوه بر روند کار می‌داند یعنی هویت اوهم طریق روندکار و امروزه  هم از طریق ساختمان ژنتیک او و قانون وراثت هم ساخته می‌شود. و این نظریه هیچ منافاتی با نظریه ماتریالیستی در باره پیدایش انسان و تکامل او ندارد، بلکه مکمل و کامل کننده اوست. بدین ترتیب منشاءحق در تحلیل نهایی در رابطه طبقاتی، روندکار، ابزار تولید و ساختمان بیولوژیکی بدن انسان می‌باشد.


ارسال نقد

نظر شما