طبقه و نژاد: مارکسیسم، نژادپرستی و مبارزه‌ی طبقاتی

تاریخ نقد

قمستی از مقاله‌ی «طبقه و نژاد: مارکسیسم، نژادپرستی و مبارزه‌ی طبقاتی» نوشته‌ی شاون آرندسه ۱
ترجمه‌ی ایران آزاد

برپایی سرمایه‌داری و ظهور نژادپرستی

نژادپرستی پیامد اجتناب‌ناپذیر برخورد میان سیاه و سفید نیست بلکه پدیده‌ای است که به وسیله‌ی ساختار طبقاتی جامعه‌ی سرمایه‌داری تثبیت می‌شود. در واقع، سرمایه‌داری خود عامل متولد شدن نژادپرستی است. قبل از سرمایه‌داری، تبعیض بر علیه گروهی از مردم بر اساس پیش‌داوری‌های مطلقی مثل فرومایگی نژادی، رنگ پوست یا ویژگی‌های فیزیکی و روانی دیگر وجود نداشت. از نظر تاریخی، نژادپرستی برای توجیه تجارت بردگان آتلانتیک ظهور کرد که منبع سود هنگفتی برای طبقه‌ی نوکیسه‌ی سرمایه‌داری بود. در این حال بود که نژادپرستی به عنوان سلاحی ایدئولوژیک برای توجیه منافع اقتصادی طبقه‌ی سرمایه‌دار سرشته و به کار گرفته شد. منافعی که از طریق فتوحات استعماری تأمین می‌شدند. بررسی میزان تکامل نژادپرستی در تقابل با فراز و نشیب‌ها و نقاط عطف مبارزات طبقاتی، تنها راهی است که از طریق آن می‌توانیم بفهمیم چرا نژادپرستی وجود دارد. این مهم نیاز به یک تحلیل مارکسیستی دارد.

دیدگاه مارکسیستی

برای مارکسیست‌ها، همه‌ی ایده‌ها، از جمله نژادپرستی، به شکل غایی انعکاسی از شرایط اجتماعی هستند. دیدگاه ماتریالیستی به این معنی است که ایده‌ها می‌بایست به عنوان محصولات تکامل تاریخی تلقی شوند. تلاش برای فهم هر ایده‌ای بدون دیدگاه ماتریالیستی مانند آن است که سایه‌ای را بررسی کنیم بدون آن که به شی‌ای که آن سایه را موجب شده است بپردازیم. برای این که به درستی نژادپرستی را بشناسیم، لازم است که شرایط مشخص تاریخی‌‌ای را بررسی کنیم که نژادپرستی را به وجود آورد، تثبیت کرد و آن را به شکل امروزی درآورد.

بنیادی‌ترین شرایط اجتماعی که باید مورد بررسی قرار گیرد، روابط میان طبقات است که خود بر اساس نحوه‌ی سازمان‌یافتگی تولید بروز می‌کند. روش‌های مختلف سازماندهی تولید منجر به بروز طبقات متفاوت می‌شود. تاریخ به عنوان شکل‌های متفاوت طبقات شناخته می‌شود. ولی فصل مشترک همه‌ی این اشکال، حکم‌رانی طبقه‌ی اقلیت است که اکثریت تولیدکننده (کارگر) را از طریق سلب مالکیت و تصاحب (به اعتباری دزدی!) ارزش اضافی که به دست تولیدکنندگان (کارگران) به وجود آمده، استثمار می‌کنند. این تقسیم‌بندی بنیادین در یک جامعه است.

سیستم‌های باور (یا ایدئولوژی‌های) مختلفی برای توجیه جایگاه طبقه‌ی حکمران و اقناع توده‌ها در مورد استثمار ظهور می‌کنند. اشکال مختلف و جامعه‌ی طبقاتی نیاز به ایدئولوژی‌های متفاوتی برای توجیه خود دارند. اگرچه، تاریخ برپایی برده‌داری، انقلاب‌های دهقانی و مبارزات طبقاتی توده‌ها در عصر ما نشان از آن دارد که طبقه‌ی حکمران همیشه تنها به شکلی محدود موفق به تحمیق طبقات استثمارشده شده است.

اما این تنها مبارزات طبقاتی بین طبقه‌ی حکمران و طبقه‌ی استثمارشده نیست که حائز اهمیت است. مبارزات بین بخش‌های رقیب در طبقه‌ی حکمران و یا بین دو طبقه‌ی استثمارکننده‌ی متفاوت هم نقش مهمی در تعیین نحوه‌ی توسعه‌ی جامعه و ایدئولوژی‌هایی که ظهور می‌کنند بازی می‌کند. برای مثال رقابت بین دو طبقه‌ی سرمایه‌دار امپریالیست در قرن بیستم و بیست و یکم، یا مبارزه بین طبقه‌ی نوظهور سرمایه‌دار و طبقه‌ی رو به افول فئودال در قرن هفدهم، هجدهم و نوزدهم.

همین تضاد منافع طبقات مختلف، بنیانی است که تعصبات رادیکال، تبعیض و ستم را شکل می‌دهد. در تضاد میان طبقات، نه تنها تفاوت‌های نژادی، بلکه جنس، سن، تمایل جنسی و مذهب هم به شکل فزاینده‌ای اشکال متخاصم و ستیزنده‌ای (آنتاگونیستیک) پیدا می‌کنند که منجر به نژادپرستی، جنسیت‌زدگی، دیگرهراسی و تعصبات مذهبی و … می‌شود. مارکسیست بزرگ «فردریش انگلس» به شکلی جامع ریشه‌های سرکوب زنان در جامعه‌ی طبقاتی و پیامدهای تعصبات جنسی آن را بررسی کرده است؛ نویسندگان متأخر او نشان داده‌اند که چگونه تعصبات دیگرهراسانه بر اساس شکل خانواده در جامعه‌ی سرمایه‌داری در قرن نوزدهم بروز کرد.

با این حال، قدرت مارکسیسم به عنوان یک روش تحلیلی تنها در یک ماتریالیسم ساده شده نیست که مدعی است منافع اقتصادی همیشه در ایده‌ها و ایدئولوژی‌های سرراست و روشن بازتاب داده می‌شوند؛ در واقع قدرت آن در ماتریالیسم دیالکتیک نهفته است.

دیالکتیک به معنای آن است که تکامل شرایط اجتماعی را به عنوان فرایندها و اثرات متقابل آن‌ها بررسی کنیم. این یعنی مارکسیسم دریافته است که ایده‌ها و ایدئولوژی‌ها، خودشان در تقابل با نیروهای اقتصادی که خود آن‌ها را به وجود آورده‌اند در تقابل و کشمکش هستند و سطوحی از پیچیدگی به شرایط اجتماعی اضافه می‌کنند. انگلس نکاتی را در مورد دیالکتیک در «مارکسیسم به عنوان یک روش تحلیل» توضیح داده است:

«بر اساس درک ماتریالیستی از تاریخ، عامل تعیین کننده در تاریخ، تولید و بازتولید زندگی واقعی است. نه من و نه مارکس، هیچ‌گاه ادعایی جز این نداشته‌ایم. بنابراین اگر کسی این گفته را منحرف کند به این که عامل اقتصادی تنها عامل تعیین کننده است، گزاره‌ی اخیر را به یک عبارت بی‌معنی، انتزاعی و غیرمنطقی تبدیل کرده است. شرایط اقتصادی پایه و اساس است، ولی عوامل گوناگون فراساختاری (اشکال سیاسی مبارزه‌ی طبقاتی و نتایج آن… قوانین برقرار شده توسط طبقه‌ی فاتح پس از پیروزی طبقاتی، اشکال حقوقی و حتی بازخورد این مبارزات در اذهان طرفین متخاصم، نظریات سیاسی،‌ حقوقی و فلسفی، دیدگاه‌های مذهبی و تکامل آن‌ها در سیستم‌های دگماتیک) نیز تاثیر خود را بر مبارزات تاریخی دارا هستند؛ و در بسیاری از موارد شکل این مبارزات را هم تعیین می‌کنند. همه‌ی این عوامل در حال تقابل هستند که نظر به وجود حوادث مداوم (که مربوط به چیزها و اتفاقاتی است که تقابل آن‌ها بسیار غیرمستقیم صورت می‌گیرد)، حرکت اقتصادی در نهایت خود را به عنوان یک ضرورت اثبات خواهد کرد. در غیر این صورت اعمال این نظریه به هر دوره‌ای از تاریخ ساده‌تر از حل یک معادله‌ی درجه اول است.» (نامه به جی. بلوچ ۱۸۹۰)

آرای انگلس کلید فهم این مسئله است که چه چیزی از دل تضادهای تاریخی تکامل نژادپرستی برخواهد خواست. در وهله‌ی اول با برآمدن یک ایده یا ایدئولوژی، حتی یک تعصب می‌تواند اعلام وجود کند و در محدوده‌ی خودش مطرح شود. در سایه‌ی اینرسی تاریخی، ایده‌ها و عقاید می‌توانند مدت مدیدی پس از تاریخ مصرفشان زنده بمانند. به عنوان مثال، با این که ممکن نیست شما یک نژادپرست متولد شوید، این ممکن است که در یک جامعه‌ی نژادپرست متولد شوید و تعصباتی که تحت شرایط اجتماعی دوره‌های گذشته ایجاد شده‌اند را بپذیرید. همچنین ایده‌ها و ایدئولوژی‌ها ممکن است با تغییر شرایط اجتماعی، با محتوای جدید عرضه شوند و حتی زبانی تازه برای بیان خودشان پیدا کنند بدون این که واقعا تغییری کرده باشند. ایده‌هایی که در دوره‌ای تاریخی مترقی بودند می‌توانند در دوره‌ای دیگر ارتجاعی باشند چرا که ممکن است به خدمت منافع طبقه‌ای خاص در آیند. ایدئولوژی‌های متفاوت ممکن است در هم تنیده شوند. این همان چیزی است که در مورد نژادپرستی و ملی‌گرایی، مخصوصا در شرایط اجتماعی قرون نوزده و بیست اتفاق افتاد. این تنها مارکسیسم است که می‌تواند با این تضادها روبه‌رو شود؛ و این کار را با قرار دادن خود بر رشته‌ی واقعی و مداوم تغییرات شرایط اجتماعی انجام می‌دهد؛ و نه با سایه‌های ایدئولوژیکی که این شرایط اجتماعی بر دوران‌ها می‌افکنند.

مارکسیسم می‌تواند توضیح دهد که چرا تحت شرایط مشخصی، بخش‌هایی از طبقات از ایدئولوژی‌هایی حمایت می‌کنند که با منافع بنیادین آن‌ها تناظر و تناسب ندارد. مارکس دریافته بود که «عقاید طبقه‌ی حکمران، در هر دوره‌ی تاریخی عقاید مسلط بر جامعه است». این بدان معناست که کنترل جامعه به وسیله‌ی طبقه‌ی حکمران، این قدرت را به آن‌ها می‌دهد که به صورت نسبی ایدئولوژی‌هایی که بازتاب دهنده‌ی منافع خود آن‌هاست را بر جامعه مسلط کنند. تحت شرایط درست تاریخی، ایدئولوژی‌های نژادپرستی و ملی‌گرایی طبقه‌ی حکمران، می‌تواند منجر به ایجاد جداافتادگی میان طبقه‌ی کارگر و بی‌چیز شود؛ و این یعنی جلوگیری از اتحاد آن‌ها در برابر استثمارگر مشترکشان، طبقه‌ی سرمایه‌دار.

لنین توضیح داده است که مرحله‌ی امپریالیستی در سرمایه‌داری و بسط استعماری آن، شرایطی اجتماعی برای طبقه‌ی سرمایه‌دار اروپایی ایجاد کرد که به بخش‌هایی از طبقه‌ی کارگر اروپایی این «باج» را بدهد که بتوانند تشکیلات ممتاز «کار اشرافی» تشکیل دهند. تشکیلاتی که به شکلی فرصت‌طلبانه سیاست‌های استعماری نژادپرستانه را به عنوان اساس تمایزش استفاده می‌کند. امروزه این ایده به شکل منظمی تحریف و استفاده می‌شود تا طبقه‌ی کارگر اروپا را به کلی ناتوان کند. اما حتی در قرن نوزدهم که لنین آن را توضیح داده است، او تأکید می‌کند که تنها بخشی از طبقه‌ی کارگر تسلیم این تطمیع سرمایه‌داران شدند. در ادامه او توضیح می‌دهد که تضاد درونی ایده‌ای که در واقعیت متناسب با منافع بنیادین طبقه‌ی کارگر نبود «محکوم به آشتی‌ناپذیری بین فرصت‌طلبی طبقه‌ی سرمایه‌دار و منافع حیاتی و عمومی جنبش طبقه‌ی کارگر بود».

ضعف روش بورژوایی

هر گاه توانایی مارکسیسم در روشن کردن شرایطی اجتماعی که نژادپرستی را ایجاد و تغذیه می‌کند را با ضعف متفکران بورژوازی (سرمایه‌داران) در تلاش برای توضیح نژادپرستی مقایسه کنیم، توانایی مارکسیسم بیشتر آشکار می‌گردد. نامیدن آن‌ها با صفت «بورژوا» به قصد توهین به آنان نیست، بلکه هدف تنها نشان دادن ضعف روش تحلیل آن‌هاست.

این ضعف می‌تواند به این شکل خلاصه شود که آن‌ها بررسی شرایط اجتماعی، مخصوصا روابط طبقات را محور تحلیل‌های خود قرار نمی‌دهند. در حالی که متفکران بورژوازی عمق تاریخ را شخم می‌زنند، با نژادپرستی به عنوان امری غیرتاریخی روبه‌رو می‌شوند. به عبارت دیگر، به عنوان چیزی که همیشه وجود داشته است و نه چیزی که تحت شرایط اجتماعی مشخص و در نقطه‌ی معینی در تاریخ به وجود آمده است. این بدان معناست که آن‌ها نمی‌توانند برای ظهور ایده‌ها و تعصبات و یا موقعیت‌هایی که باعث تغییر شکل آن‌ها شود دلیل بیاورند. نحوه‌ی برخورد بورژوازی در نهایت توصیفی است و نه تحلیلی. ناتوان از یافتن رشته‌ای واقعی که تکامل نژادپرستی را به تغییرات شرایط اجتماعی و تضاد طبقاتی مرتبط می‌کند، روشن کردن وظایف لازم جهت پایان دادن به نژادپرستی عاجزند.

کسانی که ادعا می‌کنند که تنها نوع نژادپرستی تعصبات سفیدپوستان است که همه‌ی سفیدپوستان صرف‌نظر از زمان و مکان به آن باور دارند، با نژادپرستی به عنوان یک پدیده‌ی غیرتاریخی روبه‌رو می‌شوند. بدون یک توضیح تاریخی از چگونگی جا افتادن تعصبات نژادپرستی در بین سفیدپوستان، می‌بایست بپذیریم که این تعصبات در دوره‌ای که انسان‌های سفیدپوست و سیاه‌پوست با یکدیگر روبه‌رو نشده بودند و حتی از وجود هم آگاه نبودند، به شکل خفته در آن‌ها وجود داشته است.

نژادپرستی توسط شرایط اجتماعی و در زمانی که سرمایه‌داری شروع به تکامل کرد، در اروپا ایجاد شد. از قرن پانزدهم، توسعه‌ی تجارت بردگان آتلانتیک به عنوان یک فرایند طولانی آغاز شد که نطفه‌ی نژادپرستی را کاشت. نمی‌توان گفت وقتی تاجران پرتغالی سفید و تازه‌سرمایه‌دار به بازار غرب افریقا برای بردگان سیاه در سال ۱۴۴۰ وارد شدند همان زمانی بود که نژادپرستی (به شکلی که می‌شناسیم) به شکل ناگهانی پا به عرصه‌ی وجود گذاشت. نژادپرستی همراه با رشد طبقه‌ی سرمایه‌دار به سمت بلوغش، در طی قرن‌ها به شکل کاملا تکامل یافته‌ی برتری سفیدپوستان رسید. در هر مرحله طی این فرایند طولانی که طی قرن‌ها صورت گرفته، طرح کلی ایده‌های نژادپرستانه توسط طبقه‌ی سرمایه‌دار برای تأمین منافع اقتصادی خود تشدید و تقویت شده است؛ مخصوصا در جهت تلاش آن‌ها برای کنترل کار، کانال‌های عرضه‌ی محصول و بازارها. منافع اقتصادی مشخص، راهبردهای طبقه‌ی سرمایه‌دار برای تحقق آن‌ها و ایدئولوژی‌های لازم برای توجیه آن‌ها را در مراحل تکامل سرمایه‌داری تغییر داده است. شاه‌کلید فهم نژادپرستی، شناخت این منافع متغیر است و همچنین فراز و نشیب‌های مبارزه‌ی طبقاتی که از آن برخاسته‌ است.

ولی قبل از پرداختن به چگونگی به وجود آمدن نژادپرستی به وسیله‌ی منافع اقتصادی طبقه‌ی سرمایه‌دار، لازم است که به اختصار نگاهی به مشخصه‌های تعصب و تبعیض در جامعه‌ی فئودالی بیندازیم. جامعه‌ای که سرمایه‌داری از آن بیرون آمده است.

تعصب و تبعیض قبل از سرمایه‌داری

شرایط اجتماعی لازم برای ریشه‌گرفتن ایده‌های «نژاد» و «ملت» در جوامع فئودالی پیش از سرمایه‌داری در اروپا غایب بودند. این ایده که تعصبات قومی و رنگ پوست می‌توانند بنیانی برای تبعیض همیشگی باشند، با منافع طبقه‌ی حکمران دوران فئودالیسم ناسازگار بود و با ایدئولوژی‌ای که حکمرانی آن‌ها را مشروع می‌کرد در تضاد بود.

در جامعه‌ی فئودال، مذهب مسیحی کاتولیک منشور ایدئولوژی مسلط بود که بازتاب دهنده‌ی شرایط اجتماعی بود. ایدئولوژی کاتولیک «سیاست محلی» را برای یک جامعه‌ی سلسله‌مراتبی ثابت فئودال توجیه می‌کرد؛ بر این مبنا که این سلسله مراتب توسط خدا مقرر شده است. هر کسی از شاه و ارباب گرفته تا پایین‌ترین دهقانان در مرتبه‌ی خویش در زندگی به دنیا می‌آید. قبل از سرمایه‌داری هیچ دولت ملی در اروپا وجود نداشت. فئودالیسم تشکیل شده بود از نهادهای سیاسی کوچکی که به شکلی غیرمستقیم تحت لوای امپراطور یا پادشاه متحد می‌شدند. توده‌ی دهقانی برای ادامه‌ی حیات به بخش کوچکی از زمین گره خورده بود؛ امکان جا به جایی نداشت و از سواد بی‌بهره بود. بازار وسیع تجاری در دسترس نبود و هیچ رسانه‌ی همگانی وجود نداشت. این بدان معناست که شرایط اجتماعی لازم برای تکامل بیداری ملی مهیا نبود. فقدان یک هوشیاری ملی، باعث می‌شد طبقه‌ی حاکم نتواند با تکیه بر ملی‌گرایی حکمرانی خود را توجیه کند؛ همچنین از سوی دیگر چنین چیزی غیرممکن بود چرا که زبان و فرهنگ طبقه‌ی حاکم معمولا به کلی از طبقه‌ی تحت سلطه متفاوت بود.

این تکامل روابط اجتماعی سرمایه‌داری و ظهور طبقه‌ی سرمایه‌دار بود که باعث حرکت به سوی تشکیل دولت-ملت‌ها شد. ضرورت اصلی نیاز به یک بازار ملی قابل اندازه‌گیری بود که به طبقه‌ی سرمایه‌دار اجازه دهد مقیاس تولید برای افزایش ثروت زیاد کند. در این حال بود که ایدئولوژی‌های ملی‌گرایانه‌ی مطابق با این فرایند هم در جامعه پرورش داده شدند.

در روند تکامل سرمایه‌داری، نژادپرستی و ملی‌گرایی به شکلی فزاینده در هم تنیده شده‌اند. تعارضاتی در مورد مشخصات ملت پدید آمد. چه کسانی باید جزء ملت ما باشند و چه کسانی نباید؟ زبان ملت ما چیست؟ مذهب ملت ما کدام است؟ حتی ملت ما چه خصوصیات ظاهری مشترکی دارند؟ این ملاحظات منجر شد که ملی‌گرایی و حتی تعصبات نژادپرستانه، جواب‌های تبعیض‌آمیزی به سوالات اخیر بدهند. خصوصا زمانی که جواب واضحی برای سوال‌ها وجود نداشت.

در جامعه‌ی فئودالی دکترین کاتولیکی «جهان‌گرایی۲»، سیاست خارجی فئودالیسم را برای گسترش فاتحانه توجیه می‌کرد. این دکترین چنین بود که همه‌ی مردمان، با هر نژاد و رنگ پوست، مؤمنان کاتولیک بالقوه هستند. این وظیفه‌ی حکمرانان کاتولیک بود که تلاش کنند و آن‌ها را به راه راست هدایت کنند. این دکترین حافظ منافع اقتصادی طبقه‌ی حاکم فئودال بود. کسانی که تنها در صورتی می‌توانستند قدرت و ثروت خود را افزایش دهند که زمین‌های جدیدی فتح کنند. زمین‌هایی که بر روی آن‌ها دهقانانی بود که از زمان تولدشان به آن زمین‌ها گره خورده بودند. بنابراین تغییر مذهب ممالک فتح شده تا جایی لازم بود که از طرفی این فتح را برای آنان توجیه ایدئولوژیک کند و از سوی دیگر همچنان آنان را بر زمینی که پیش از بودند نگه دارد.

شرایط اجتماعی جامعه‌ی فئودال و منافع طبقه‌ی حاکم فئودال، به تعصبات و تبعیضات پیشاسرمایه‌داری رنگ مذهبی پاشید. داشتن باورهای مذهبی «باطل»، و ابراز آن‌ها در اعمال فرهنگی مختلف، تنها دلیل تبعیض قائل شدن در این جامعه بود. ولی امکان این بود که با تغییر مذهب از این تبعیض رهایی یافت. در واقع، منافع طبقه‌ی حاکم فئودال خواهان چنین تغییر مذهبی بود. این شکل تبعیض و تعصب موقتی، تنها چیزی بود که طبقه‌ی حاکم برای توجیه اعمال خود نیاز داشت. اعمالی که چیزی نبود مگر تلاش برای دستیابی به منافع خودش. در این شرایط نژاد یا رنگ پوست دلیلی برای تبعیض همیشگی به حساب نمی‌آمد.

طبقه‌ی سرمایه‌دار، در مبارزه‌ای که برای رسیدن به حکمرانی جامعه انجام دادند، چاره‌ای جز در هم شکستن ایدئولوژی‌های فئودالیسم نداشتند. در واقع این ایدئولوژی‌ها عامل توجیه و دوام جامعه‌ی کهنه بود. هجوم نیروی اقتصادی سرمایه‌داری و اشکال جدید استثمار شرایط اجتماعی جدیدی برای اشکال جدید تعصب و تبعیض مهیا کرد. در ادامه در مورد این مسئله توضیح داده می‌شود که چگونه سرمایه‌داری در مراحل کلیدی تکامل خود نطفه‌ی نژادپرستی را کاشت و آن را در طی قرون پرورش داد.

تبعیض بر اساس تبار

یک عامل تعیین کننده‌ی مهم که تکامل نژادپرستی را یاری رساند، تضعیف دکترین کاتولیک جهان‌گرایی و همچنین رشد این ایده بود که مذهب «باطل» از طریق تبار می‌تواند منتقل شود. این عامل در قرن پانزدهم اسپانیا عمده شد. در آن جا جمعیت یهود و مسلمان با این «انتخاب» روبه‌رو شدند که یا از سوی جامعه طرد شوند و یا به مسیحیت تغییر کیش دهند. اگرچه پس از آن هم، کسانی که به این تغییر تن می‌دادند، کماکان به خاطر «خون باطل» خود تحت ستم واقع می‌شدند.

این جابه‌جایی کوچک در ایدئولوژی که از نظر تاریخی بسیار سرنوشت‌ساز بود، ریشه در تضادهای طبقاتی داشت که در نتیجه‌ی گذار اسپانیا به سرمایه‌داری و ادغام آن در دولت-ملت، پدید آمده بودند. نوکیشان مسیحی بسیار مورد توجه تازه‌سرمایه‌داران تاجری قرار داشتند که در حال اندوختن ثروت و قدرت بودند. زمین‌داران رو به زوال فئودال، با حسادت به ثروت پولی جدید تاجران، کنترل سیاسی فئودالی خود را در مقابل طبقه‌ی رقیب به کار گرفتند. قوانینی به تصویب رسید که نوکیشان مسیحی را در رابطه با دولت محلی، کلیسای محلی و عضویت در نهادهای حرفه‌ای کنار می‌گذاشت و همچنین به آن‌ها اجازه‌ی تجارت و تشکیل اصناف نمی‌داد. مقصود زمین‌داران در این تلاش‌ها نابود کردن این نوکیشان مسیحی و تقویت قدرت سیاسی خود بود. قدرتی که برای سهم بردن از اقتصاد پولی در حال رشد که توسط تجار بر پا شده بود، به آن نیاز داشتند. قوانین جدید بیشتر به این خاطر وجود داشتند تا دستمایه‌ای برای تهدید کردن تاجرانی باشند که از همکاری با زمین‌داران تمرد می‌کردند و در واقع به شکلی انتخابی به مورد اجرا در می‌آمدند.

اگر زمین‌داران می‌خواستند که مبارزه‌ی طبقاتی خود را علیه تاجران با موفقیت ادامه دهند، برای آن‌ها لازم بود که بنیادی برای تبعیض در دست داشته باشند؛ با وجود این که تاجران تغییر مذهب را برای اعمال این تبعیض «انتخاب»‌کرده بودند. آن‌ها جواب را در ساختن ایده‌ای بر فراز زمینه‌های پیشین یافتند. ایده‌ای که تا پیش از این به شکلی محدود به کار گرفته شده بود؛ «نجیب‌زادگی». این دوره که منجر به بیرون آمدن دولت-ملت از فئودالیسم در حال فروپاشی اسپانیا شد، مرحله‌ای تعیین کننده در تکامل سرمایه‌داری بود. توازان نیروهای طبقاتی حاکی از این بود که یک ملت مسیحی اسپانیایی زبان وجود دارد که تبعیض علیه نوکیشان مسیحی را تقویت می‌کند.

با این دو شکل ابتدایی تبعیض نژادی و ملی‌گرایی که هر دو رنگ مذهبی بارزی داشتند، فرایند طولانی در هم تنیدگی این دو ایدئولوژی همزاد شروع شد. مبارزات طبقاتی اسپانیای قرن پانزدهم، رنگ‌های ایدئولوژیک جدیدی هم به صفحه‌ی نقاشی مبارزات طبقاتی اضافه کرد. انگیزه‌ی به وجود آمدن این نژادپرستی نوظهور به خاطر نیروهای اقتصادی‌ای به وجود آمد که ساخته‌ی دست سرمایه‌داری بودند. ولی باید توجه داشت که به خودی خود سلاحی ایدئولوژیک در دست سرمایه‌داران رو به رشد نبود؛ بلکه سلاح مبارزه‌ی زمین‌داران رو به زوال بود. این امر نشان‌دهنده‌ی رابطه‌ی پیچیده میان شرایط اجتماعی و ایده‌ها و ایدئولوژی‌هاست. سرمایه‌داری در حال بهره برداری از محصولی است که دانه‌های ایدئولوژیک آن به دست فئودالیسم در حال فروپاشی کاشته شد. این طنز تاریخ است که اولین قربانیان شکل‌گیری نژادپرستی، تاجران نوکیش مسیحی در اسپانیا و پرتغال بودند؛ جایی که پیش‌گام تجارت بردگان آتلانتیک بود و در قرون بعدی نژادپرستی علیه سیاه‌پوستان در آن جا ظهور کرد.

سرمایه‌داری خدا را دوباره اختراع کرد

دکترین کاتولیک «جهان‌گرایی»، مطابق با منافع تاجران نوظهور سرمایه‌دار نبود؛ تاجرانی کسانی که تجارت بردگان آتلانتیک را در نیمه‌ی قرن پانزدهم آغاز کردند. قرن‌ها بحث و جدال خداشناسانه در مورد اخلاقی بودن به بردگی کشیدن نوکیشان سیاه‌پوست در جریان بوده است. به هر حال، در اروپای شمالی، مخصوصا بریتانیا و هلند، تاجران رو به رشد سرمایه‌دار یک مرزبندی قاطع با کلیسا انجام دادند. آن‌ها مسیحیت را دوباره اختراع کردند تا منافع طبقه‌ی خود را در طریقت جدید پروتستان بازتاب دهند.

طبقه‌ی سرمایه‌دار رو به تکامل، در حال انجام مبارزات طبقاتی برای پایان دادن به محدودیت‌های فئودالی در جامعه بود. محدودیت‌هایی که مانعی بر سر راه انباشت سرمایه و به دست گیری قدرت سیاسی بودند. پروتستانیسم طبقه‌ی در حال رشد سرمایه‌دار را تجهیز به سلاحی ایدئولوژیک کرد که با آن به ایده‌هایی حمله کند که مراتب جامعه‌ی فئودال (که توسط خدا مقرر شده بود) را توجیه می‌کردند. در مقابل کنترل سفت و سختی که کلیسای کاتولیک بر جامعه داشت، ایدئولوژی پروتستان امکان رابطه‌ای فردی با خدا بدون وساطت سلسله مراتب کاتولیکی را روا می‌دانست. این «دموکراسی‌سازی» از مسیحیت به این معنی بود که همه‌ی ویژگی‌های ایدئولوژی کاتولیک، دیگر قابل بحث و محک بود. فرقه‌های جدید پروتستان شروع به جوانه زدن کردند و الوهیت جامعه‌ی فئودالی را به وسیله‌ی تفسیرهایی جدید از انجیل مورد نقد قرار دادند. تفسیرهایی که شایسته‌ی رقابت با خوانش‌های متداول بود.

فرقه‌ی پروتستان کالوینیست‌ها به عریان‌ترین شکل منافع اقتصادی طبقه‌ی سرمایه‌دار را بازتاب دادند. فردریش انگلس آن را «برازنده‌ی گستاخ‌ترین بورژوازی زمان خود» خوانده است. ایده‌های کالوینیست‌ها با باور به «جبر» و «ندای الهی» انباشت سرمایه را بالاترین نوع تقوا می‌دانستند که نشانه‌ای از خواست خدا بود.

سازمان «همبستگی برادران افریقایی۳» که در اوایل قرن بیستم فعالیت می‌کرد و وظیفه‌ی خود را تحکیم طبقه‌ی سرمایه‌دار افریقایی می‌دانست بر اساس مکتب کالوینیسم بنا نهاده شده بود. چند دهه بعد، مکتب دیگری در کلیساهای «سعادت»۴ متعدد در افریقا ظهور کرد. این کلیساها خواسته‌ّهای طبقه‌ی متوسط جدید و آرزوهای طبقه‌ی فقیر و کارگر را بازتاب می‌داد. در واقع آنان «دموکراسی‌سازی» پروتستان مسیحیت را به شکلی مطلقا رادیکال به کار گرفتند. این مکتب حول «پیامبران» (شخصیت‌های) کاریزماتیکی شکل گرفت که ثروت شخصی آنان نشانه‌ی عنایت الهی نسبت به جماعت پیروان آنان بود.

به طور واضح، ایدئولوژی جدید سرمایه‌داران پروتستان به خودی خود منجر به آفرینش نژادپرستی نشد. نژادپرستی توسط نیروهایی در جای دیگری از جامعه به عرصه‌ی وجود فراخوانده می‌شدند. ولی پروتستانیسم، «جهان‌گرایی» کاتولیکی را از میان برداشت؛ ایده‌ای که مانعی بر سر راه تکامل شکلی غیرمذهبی از تعصب و تبعیض بود. بر همین اساس است که بررسی تغییر شکل مسیحیت در این برهه از تاریخ اهمیت پیدا می‌کند. در رویش فرقه‌های مختلف پروتستان که بر اساس «ارتباط مستقیم» با خدا بنیان نهاده می‌شدند، دیگر برای افراد بسیار آسان‌تر شده بود که دست به «تفسیر» شخصی متون کتاب مقدس بزنند یا از سوی خدا «الهام و وحی» دریافت کنند و از این طریق تعصبات و منافع طبقاتی گروهی که در آن قرار داشتند را بازتاب دهند.

این مسئله به شکلی تاریخی توضیح می‌دهد که چرا فرقه‌های مختلف پروتستان در مقاطعی از تاریخ از بردگی سیاهان و اشکال دیگر تبعیض نژادی حمایت می‌کردند و در تاریخ دیگر بر علیه آن بودند. جدال‌هایی که در اصلاحات کلیساهای هلندی پروتستان۵ در افریقای جنوبی تحت جنبش آپارتاید اتفاق افتاد مثالی از اهمیت تغییر موضع ایدئولوژیک روبنای جامعه در قبال نژادپرستی بود. حمایت جهانی اولیه از آپارتاید ناگهان به واسطه‌ی گره‌ها و پیچش‌های تضادهای طبقاتی به یک آشفتگی حمایت، مخالفت و مواضعی بینابین تقلیل پیدا کرد.

تجارت بردگان آتلانتیک و آفریده شدن نژادپرستی بر علیه سیاهان

منفعت اقتصادی اصلی سرمایه‌داری که شرایط اجتماعی را برای نژادپرستی بر علیه سیاهان ایجاد کرد تجارت بردگان آتلانتیک بود. ولی تاریخ برده‌داری به طور کلی به تاریخ نژادپرستی خلاصه نمی‌شود. برده‌داری در یونان باستان و امپراطوری روم بر اساس رنگ پوست نبود. در این جوامع مردمان با هر رنگ پوستی ممکن بود برده شوند. نژادپرستی این امکان را نداشت که بر بنیانی چندنژادی بر پا شود.

در زمان سرمایه‌داری نوپا، برده‌داری خصوصیت چندنژادی خود را حفظ کرد. زمانی که اولین کشتی‌های تجارت بردگان در دهه‌ی ۱۴۴۰ به افریقا رسیدند و معاملات بردگان با حکمرانان غرب افریقا را در مقیاسی کوچک آغاز کردند، جریان به کار گیری بردگان در جنگ‌های غرب افریقا در آن جا وجود داشت. همین‌طور تجارت بردگان در صحرای افریقا۶ از مدت‌ها پیش تحت کنترل مسلمان‌های افریقای شمالی برقرار شده بود؛ و دربخش‌هایی از اروپا هم بردگان سفید هنوز بر جا بودند.

تفاوت میان تاجران پرتغالی و رقبای پیشین آن‌ها این بود که پرتغالی‌ها نماینده‌ی طبقه‌ی سرمایه‌دار در حال رشد بودند و پیشینیان آن‌ها بقایای شکل اجتماعی کهنه که به زودی به دست سرمایه‌داری از میان خواهد رفت. این طبقه‌ی تازه سرمایه‌دار تاجر برده‌داری را از نو اختراع کردند. آن را در اختیار امریکایی‌های تازه پیروز شده قرار دادند و آن را تبدیل به یکی از سرمایه‌گذاری‌های عظیم سرمایه‌داری کردند. شرایط اجتماعی برای ظهور نژادپرستی علیه سیاهان تنها بر بنیان برده‌داری در سرمایه‌داری ایجاد شد. بنیانی که برده‌داری را برای اولین بار مختص سیاهان اعلام کرد.

ولی این فرایند سال‌های زیادی به طول انجامید. اولین کشتی بردگان آتلانتیک که بردگان سیاه را حمل می‌کرد در سال ۱۵۱۰ از افریقا حرکت کرد. پنجاه برده‌ی سیاه به هیسپانیولا۷، جزیره‌ای تحت کنترل اسپانیایی‌ها، منتقل شدند (جایی که امروزه هائیتی و جمهوری دومینیکن ۸ قرار دارند). این «ابداع» (بردن بردگان از افریقا) به این دلیل انجام شد که جمعیت بومی که پیش از آن برای کار در معادن نقره و طلا و زمین‌های شکر و تنباکو به کار گرفته شده بودند، از امراضی که اروپاییان با خود آورده بودند به راحتی می‌مردند. تا قرن هفدهم تجارت بردگان آتلانتیک به شکل مقطعی و در مقیاسی کوچک (در مقایسه آن چه در راه بود) ادامه داشت. شرایط اجتماعی هنوز برای یک نژادپرستی ضدسیاهان فراگیر آماده نبود.

کلید فهم مقیاس تجارت بردگان آتلانتیک، آن است که بدانیم چه میزان کار در مستعمرات امریکا مورد نیاز بود؛ و این خود وابسته به آن است که بفهمیم سرمایه‌داری به چه میزان در اروپا و ساختن بازارهای جدید تکامل یافته بود. نقطه‌ی عطف در قرن هفدهم اتفاق افتاد. زمانی که شکر محصول تولیدی اصلی در کارائیب و امریکای جنوبی شد. این مسئله به سرعت میزان نیاز به نیروی کار را افزایش داد که به راحتی از طریق وارد کردن بردگان سیاه از افریقا تأمین می‌شد.

در دو قرن بعدی، بیش از دوازده میلیون سیاه به بردگی کشیده و به امریکا برده شدند. آن‌ها آمدند تا یک جمعیت بزرگ از بردگان تشکیل دهند. موقعیت آن‌ها به عنوان برده، پایین‌ترین پله‌ی نردبان اجتماعی، از رنگ پوست آنان جداناشدنی بود. این چنین بود که شرایط اجتماعی برای نژادپرستی علیه سیاهان به به وجود آمدند. همان طور که مورخ مارکسیست اریک ویلیامز۹ در کتاب خود «سرمایه‌داری بریتانیایی و برده‌داری بریتانیایی» توضیح داده است، «مشخصات انسان، شکل موها، رنگ پوست، شکل دندان‌ها و هر ویژگی مادون‌بشری بسیار اهمیت پیدا کرد و این چیزی نبود مگر عقلانیتی که به کار گرفته شد تا یک حقیقت اقتصادی ساده را توجیه کند: این که مستعمرات به نیروی کار نیاز داشتند و از نیروی سیاه پوست استفاده کردند، چرا که بهترین و ارزان‌ترین بود.»

نژادپرستی به عرصه‌ی وجود فراخوانده شده بود و حالا دیگر نمی‌توانست از بین برود. نژادپرستی در مستعمرات و کلان‌شهرهایی که از آن سود می‌بردند وجود داشت. وقتی برده‌داری در طول قرن نوزدهم به پایان رسید، ویلیامز خاطر نشان کرد این پایان، تعصبات نژادپرستانه‌ای که برده‌داری به وجود آورده است را ریشه‌کن نمی‌کند. او می‌گفت: «ایده‌هایی (نژادپرستی) که بر مبنای این منافع (برده‌داری) ایجاد شدند، مدت مدیدی پس از این که منافع از میان رفته‌اند بر جا خواهند بود و شرارت خود را ادامه خواهند داد؛ شرارتی که سخیف‌تر خواهد بود چرا که دیگر منافعی که با آن‌ها تناظر داشته باشد وجود ندارد». ولی این ادامه یافتن تنها به خاطر اینرسی تاریخ (در ناتوان بودن از متوقف کردن نژادپرستی) نبود. بر خلاف پایان یافتن تجارت بردگان آتلانتیک، سرمایه‌داری به نژادپرستی نیاز داشت تا منافع اقتصادی جدیدی را توجیه کند.

راه امریکای شمالی به سوی نژادپرستی

تحت شرایط مختلف اجتماعی، تکامل برده‌داری و نژادپرستی علیه سیاهان مسیر متفاوتی را در مستعمرات امریکای شمالی طی کرده است. پس از تلاش‌های مشابه برای به بردگی کشیدن جمعیت بومی، زمین‌داران امریکای شمالی به سمت نیروی کار خدمتگزاران سفید رفتند تا کمبود نیروی کار را جبران کنند. خدمتگزار بودن به معنای این است که تا سقف هفت سال کسی برده‌ی مجازی باشد و پس از آن آزاد شود. در طول ۱۵۰ سال آخر قرن هجدهم در حدود ۲۵۰٫۰۰۰ از مردم انگلیس، ایرلند، آلمان و دیگر سفیدپوستان فقیر به مستعمره‌ی امریکای شمالی فرستاده شدند تا به بندگی گرفته شوند. ولی نرخ مرگ و میر ناشی از کار بیش از حد و سوء رفتار نشان‌دهنده‌ی مرگ بسیاری از افراد در دوران اسارت آن‌هاست. اسارتی که در مورد آن نیازی به یادآوری نیست که به راحتی و به تعداد فراوان از نو تمدید می‌شد.

در طول این دوران یک میزان یکنواخت وارد کردن بردگان سیاه که از تاجران برده خریداری می‌شدند هم وجود داشت. با این وجود یک سیستم آشکار برده‌داری در امریکای شمالی وجود نداشت. به محض ورود این بردگان سیاه به خدمتگزاران تحت فرمان تبدیل می‌شدند و در سیستم نیروی کار موجود ادغام می‌شدند. سیاه بودن هنوز آن‌ها را به شکل خودکار برده به حساب نمی‌آورد. حتی برخی از آن‌ها آن قدر زنده می‌ماندند که به آزادی برسند و ارباب خدمتگزارانی دیگر شوند.

در امر کشاورزی سفید و سیاه، هر دو به عنوان خدمتگزاران به کار گرفته شدند. بدبختی مشترک و احساس هم‌طبقه بودن از ظهور نژادپرستی میان این استثمارشدگان جلوگیری می‌کرد. در میان طبقه‌ی حکمران، تعصباتی پرورش داده شد تا رفتار خشونت‌آمیز آن‌ها با خدمتگزارانشان از سیاه و سفید را توجیه کند. همه‌ی آن‌ها انسانیت‌زدایی می‌شدند و به شکلی برابر «کثافت و تفاله» تلقی می‌شدند. یک نژادپرستی آشکار ضدسیاه نمی‌توانست هدفی را تحت این شرایط اجتماعی دنبال کند و بر همین اساس بروز نکرد. ولی در جریان تضاد طبقاتی در آستانه‌ی وقوع بود.

نقطه‌ی عطف در تکامل نژادپرستی ضدسیاهان در امریکای شمالی در سال ۱۶۷۶ و در جریان شورش بیکن۱۰ در ویرجینیا سر برآورد. در این قیام علیه زمین‌داران اشرافی، خدمتگزاران اعم از سیاه و سفید، فراری‌ها، کارگران آزاد غیرمالک و دهقانان خرد متحد شدند. شورش به سختی سرکوب شد. آخرین گروه شورشیان کشته شدند؛ کسانی که تصمیم گرفتند در طبقه‌ی خود تا لحظه‌ی تلخ پایانی بجنگند. گروهی که بر اساس آن چه ثبت شده شامل «هشتاد سیاه و بیست انگلیسی» می‌شد؛ و همین بود که طبقه‌ی حکمران را به وحشت انداخت.

پس از سرکوب قیام بیکن، طبقه‌ی حکمران، رژیم آپارتاید را در چند سال پیش روی خود پیش‌بینی کرد و برای ساختن یک طبقه‌ی متوسط برخوردار آماده شد که به عنوان یک حائل (ضربه‌گیر) اجتماعی برای آن عمل کند. خط تقسیم‌بندی بالقوه همان‌قدر در قرن هفدهم در ویرجینیا واضح بود که در افریقای جنوبی و در آستانه‌ی دوره‌ی آپارتاید مشخص بود. سفیدپوستان می‌بایست به شکلی آگاهانه از سیاه‌پوستان متمایز شوند. موقعیت قانونی خدمتگزاران سفیدپوست بهبود پیدا کرد. شلاق زدن آنان ممنوع شد. وقتی دوره‌ی خدمتگزاری آن‌ها به پایان می‌رسید، سفیدپوستان می‌بایست «ذرت، پول، یک اسلحه، لباس و پنجاه جریب زمین» دریافت می‌کردند تا سهمی از نظام اجتماعی موجود داشته باشند.

در همین حال، خدمتگزاران سیاه تمامی حقوق خود را از دست دادند. کار در اسارت به بردگی برای همه‌ی عمر تبدیل شد. در زمین‌های بزرگ، سفیدپوستانی و سیاه‌پوستانی که در یک محل زندگی می‌کردند از هم تفکیک شدند و به سفیدپوستان لباس‌های بهتر و کارهای آسان‌تری داده شد تا از سیاهان متمایز شوند. با تشویق آگاهانه‌ی تعصبات نژادپرستانه، سفیدپوستان به این سو هدایت می‌شدند که یاد بگیرند «بلندمرتبه»تر هستند. در یک در هم تنیدگی دیگر نژادپرستی و ملی‌گرایی، برای اولین بار، انگلیسی بودن به شکلی مستقیم به معنای سفیدپوست بودن شد.

با برقراری بردگی سیاهان و پس از آن زراعت پنبه در جنوب، اوضاع برای تکامل سیستم برده‌داری بخش جنوبی ایالات متحده اماده شد. ایدئولوژی نژادپرستانه که بر این بنیاد نهاده شد، زمانی طولانی پس از پایان برده‌داری در جنوب در سال ۱۸۶۵ به حیات خود ادامه داد. دوباره با پیش‌بینی یک رژیم آپارتاید، قانون تفکیک نژادی جیم کرو۱۱ در سال ۱۸۷۶ در جنوب آغاز شد و تا ۱۹۶۰ هم چنان پا بر جا بود.

دانش مدرن نوپا «نژاد» را اختراع کرد

یک تکامل ایدئولوژیک جدید دیگر در جامعه‌ی سرمایه‌داری که دوباره نژادپرستی را تشویق کرد، به شکل طنزآمیزی، عقاید روشنگری و استدلال فردی و حقوق فردی بود که در انقلاب فرانسه برای آن‌ها مبارزه شد. سرمایه‌داری از این موضوعات یک نقطه‌ی قدرت دیگر برای توجیه مبارزه‌ی طبقاتی خود بر علیه فئودالیسم بیرون کشید. اگر چه در واقعیت، این «حقوق انسان‌ها» نبود که تعقیب می‌شد بلکه حقوق طبقه‌ی سرمایه‌دار بود. هیچ حقی مهم‌تر از حق مالکیت خصوصی نبود. ولی برای این که همه‌ی طبقات به میدان کشیده شوند، سرمایه‌داری در مبارزه‌ی خود علیه فئودالیسم، این حق را به عنوان شعاری انقلابی که به شکلی برابر شامل همه‌ی افراد می‌شود اعلام کرد.

در این پیروزی بر علیه فئودالیسم، سرمایه‌داری قصد نداشت که با این ایدئولوژی انقلابی خود سازگار شود. آن‌ها هیچ مایل نبودند که قدرت سیاسی خود را با طبقه‌ی کارگر به اشتراک گذاشته و منبع سود عظیمی که وابسته به تجارت بردگان آتلانتیک و بردگان سیاه در امریکا بود را قربانی آن کنند. طبقه‌ی سرمایه‌دار کماکان به محروم نگه داشتن طبقه‌ی کارگر و بردگان از حقوق سیاسی‌شان ادامه داد تا آن‌ها را تا حداکثر ممکن استثمار کند. در این جا ایدئولوژی‌هایی که برای محدود کردن حقوقی که تا پیش از این «جهانی»‌ محسوب می‌شدند مورد نیاز بود. نژادپرستی‌ای که پیش از این برای تجارت بردگان آتلانتیک تکامل داده شده است باز هم تقویت شد و تکامل یافت تا محرومیت سیاهان از «آزادی» سرمایه‌دارانه را توجیه کند.

ولی این تنها تا حدی می‌توانست موفقیت‌آمیز باشد. طبقه‌ی کارگر و بردگان سرمایه‌داران را مجبور به حرف‌شنوی کرده بودند. بردگان سیاه سینت دومینیک۱۲ در حمایت از انقلاب فرانسه دست به قیام زدند. انقلابی که در مراحل ابتدایی آن باانرژی‌ترین حمایت‌ها را در میان توده‌های کارگر پیدا کرد. غرایز ضدبرده‌داری توده‌های فرانسه توسط مورخ مارکسیست سی. ال. آر. جیمز۱۳ توضیف شده است. جیمز در کتاب کلاسیک تاریخ انقلاب هائیتی، «ژآکوبین‌های سیاه۱۴» می‌نویسد:

«در این چند ماه که توده‌ها به شدت به قدرت نزدیک شدند، سیاهان را از یاد نبردند. آن‌ها آنان را چون برادران خود می‌دانستند واز صاحبان برده‌ی قدیمی که می‌دانستند مخالف انقلاب هستند، متنقر بودند؛ چنان که گویی فرانسوی‌ها خود از شلاق‌های آنان شکنجه شده‌اند. این تنها در پاریس نبود و همه‌ی فرانسه‌ی انقلابی چنین بود. خدمتگزاران، دهقانان، کارگران، نیروهای روزمزد در همه جای فرانسه از تنفری بدخیم بر علیه «اشرافیت رنگ پوست» لبریز بودند. بسیاری چنان از رنج‌های بردگان متأثر شده بودند که مدت‌ها بود قهوه نمی‌نوشیدند؛ چرا که می‌پنداشتند در خون و عرق مردانی که به حیوان کاسته شده‌اند غرق است. … مردمان نجیب و بخشنده‌ی فرانسه … همان کسانی هستند که پسران افریقا و عاشقان انسانیت آن‌ها را با قدرشناسی و مهر به یاد خواهد آورد و نه ناطقان درشت‌گوی لیبرال در فرانسه را …»

فرصت‌طلبی زودهنگام طبقه‌ی سرمایه‌دار برای مخالفت با برده‌داری و حمایت از طبقه‌ی کارگر در انقلاب آن‌ها، در اولین فرصتی که به دست آمد برعکس شد. بردگان سابق سینت دومینیک وادار شدند مبارزه‌ی خود را ادامه دهند؛ این بار بر علیه نیروهای جدید دولت سرمایه‌داری فرانسه. آن‌ها در ادامه‌ی این مبارزات موفق شدند اولین جمهوری سیاهان در طول تاریخ را در ۱۸۰۴ در هائیتی به وجود آورند.

استعمار و انحصار سرمایه‌داری

همان طور که افریقایی‌ها تنها به خاطر سیاه بودن برده نشدند، دلیل مستعمره شدن افریقا در قرن نوزدهم هم فقط داشتن مردم سیاه نبود. توجیه نژادپرستانه‌ی استعمار،‌ بازتاب ایدئولوژیک یک فرایند اقتصادی بنیادی‌تر بود. نژادپرستی بر علیه سیاهان تا قرن نوزدهم با قدرت برقرار شده بود. ولی در آستانه‌ی «تقلا برای به دست آوردن افریقا۱۵» در سال ۱۸۷۰، نود درصد افریقا هنوز توسط اروپا مستعمره نشده بود.

لنین در «امپریالیسم، بالاترین مرتبه‌ی سرمایه‌داری»، نشان می‌دهد که در بریتانیای کبیر، قدرت مسلط دوران «بین سال‌های ۱۸۴۰ و ۱۸۶۰، سیاست‌مدارهای پیشرو بورژوازی بریتانیا، مخالف سیاست استعماری بودند و معتقد بودند که آزادی مستعمرات و جدایی کامل آن‌ها از بریتانیا، غیر قابل اجتناب و مطلوب بود». این بدان جهت بود که این دکترین «تجارت آزاد» و «رقابت آزاد» بود که با منافع اقتصادی سرمایه‌داری در آن مرحله تناسب داشته و نه استعمار.

ولی تکامل بیشتر سرمایه‌داری در اروپا منجر به انحصار سرمایه‌دارانه شد. رقابت «آزاد» گسترش یافته بود. سرمایه‌ی صنعتی و بانکی در چیزی که لنین آن را «سرمایه‌ی مالی» می‌نامد متمرکز شد. صدور این سرمایه‌ی مالی به بازارهای جدید برای منافع طبقه‌ی سرمایه‌دار حیاتی شد. رقابت میان قدرت‌های سرمایه‌دار برای حفظ بازارها برای سرمایه‌ی مالی آن‌ها هم‌پای حفظ کنترل مواد خام، شدت یافت. برای بازتاب چنین منافعی، لیبرالیسم ریاکار راه را بر ملی‌گرایی و استعمار گشود. لنین توضیح می‌دهد که «غیر قابل شک است … که انتقال سرمایه‌داری به مرحله‌ی سرمایه‌داری انحصاری و سرمایه‌ی مالی، ارتباطی مستقیم با تشدید مبارزات برای تقسیم‌بندی جهان دارد». مبارزه‌ی طبقاتی بین طبقات سرمایه‌دار ملی اروپایی نیروی انگیزاننده برای استعمار بود.

این حقیقت که نژادپرستی بر علیه سیاهان در آن زمان ساخته شده بود، برای طبقه‌ی سرمایه‌دار زمان اختراع کردن دوباره‌ی آن را محفوظ داشت. ولی مثل همیشه، این منافع اقتصادی جدید نیاز به سازگار شدن با نژادپرستی داشتند. ایده‌ی برتری سفیدپوستان و نظریات شبه‌علمی در مورد نژاد پیش کشیده شدند فتوحات استعماری را نه فقط برای سیاهان افریقا، بلکه برای مردم آسیا نیز توجیه کنند. اگر قرار بود که سرمایه‌داران سفیدپوست اروپا بر کل جهان مسلط شوند، آسان‌تر بود که «برتری» نژاد خودشان را مدعی شوند به جای این که «پست بودن» همه‌ی نژادهای دیگر را. این ایده‌ها به طور کلی تازه نبودند ولی نیاز به توجیه استعمار، آن‌ها را تکامل بخشید و ارتقا داد. بر مبنای این ایده‌ها مناطق وسیعی از جهان تحت فرمان آمدند و مردم آن استثمار شدند. در نتیجه، مبارزات قرن بیستم برای آزادی ملی در جهان استعماری، یک شاخص ضدنژادپرستی اختیار کردند. مخصوصا در بعضی از ایدئولوژی‌های ملی‌گرایان سیاه‌پوست، که مطابق با منافع طبقه‌ی روشنفکر الهام‌بخش بود.

قیام طبقه‌ی کارگر و واکنش ملی‌گرایی

همان‌طور که در بالا توضیح داده شد، ایدئولوژی ملی‌گرایی در اروپا و از دل منافع اقتصادی طبقه‌ی سرمایه‌دار بیرون آمد. ملی‌گرایی یک سلاح پیش‌رونده در دست طبقه‌ی کارگر بود که از آن در مبارزات طبقاتی بر علیه طبقه‌ی حکمران فئودال استفاده می‌کرد. هر چند، به محض این که طبقه‌ی سرمایه‌دار قدرت را در بیشتر مناطق اروپا به دست آورد، مجبور شد خود را برای مقابله با دشمن جدید یعنی طبقه‌ی کارگر آماده کند. حتی در انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ و پس از آن، و انقلاب‌های ۱۸۴۸ در پهنه‌ی اروپا، مطالبات توده‌های کارگر به شکل فزاینده‌ای با منافع طبقه‌ی سرمایه‌دار در تضاد قرار داشت. طبقه‌ی سرمایه‌داری که هنوز در دشمنی با اجتماع فئودالیسم، متحد طبقه‌ی کارگر به حساب می‌آمد. جنبش منشورگرایی۱۶ در دهه‌ی ۱۸۴۰ در بریتانیا، انتشار مانیفست کمونیست در ۱۸۴۸، اولین دولت ساخته‌ی دست کارگران در تاریخ (یعنی کمون پاریس در سال ۱۸۷۰ که عمر کوتاهی داشت) و به وجود آمدن اتحادیه‌های بازرگانی، همگی موضوعاتی هستند که به واسطه‌ی آن‌ها طبقه‌ی کارگر حقانیت گفته‌ی مارکس را اثبات می‌کند؛ وقتی که می‌گفت سرمایه‌داری گورکنان خویش را خود می‌آفریند.

ملی‌گرایی ارتجاعی عاملی مهم برای توجیه نابرابری طبقاتی استثمار طبقات در اروپا، برای سرمایه‌داری به حساب می‌آمد. ملی‌گرایی همتایی برای نژادپرستی بود که در جهت توجیه استثمار مستعمرات به کار گرفته شده بود. با گذشت زمان این دو هر چه بیشتر در هم تنیده می‌شدند. وقتی طبقه‌ی انقلابی کارگر فراخوانی برای مبارزه‌ی طبقاتی، همبستگی و انترناسیونالیسم داد، در مقابل طبقه‌ی سرمایه‌دار همبستگی ملی و نژادی و مبارزه‌ی ملل و ملی‌گرایی را تقویت کرد. وقتی جنبش انقلابی طبقه‌ی کارگر برای سازماندهی جامعه‌ای مطابق با منافع خود ـ یعنی یک جامعه‌ی سوسیالیستی ـ تلاش می‌کرد، مجبور بود که هر دو ایدئولوژی نژادپرستی و ملی‌گرایی را کنار بگذارد و در این زمان بود که به شکل عریانی مشخص شد نژادپرستی و ملی‌گرایی، هر دو در شرایط اجتماعی سرمایه‌داری ریشه دارند.

طبقه‌ی سرمایه‌دار برای بازسازی سلاح ایدئولوژیک ملی‌گرایی خود برای مبارزه با طبقه‌ی کارگر جدید، همه‌ی توان موجود در ملی‌گرایی برای تعصبات نژادی و قومی را به کار گرفت. عقاید نژادپرستانه، در طور قرن‌ها تکامل یافته بودند و ایده‌ی برتری سفیدپوستان می‌توانست با ملی‌گرایی مخلوط شود و زره ایدئولوژیک ارتجاعی جدیدی برای پوشش سرمایه‌داری ایجاد کند.

شدیدترین شکل واکنش سرمایه‌داری به مبارزات انقلابی طبقه‌ی کارگر در قرن بیستم و در هیبت فاشیسم ظهور کرد. عواقب اولیه‌ی پیروزی طبقه‌ی کارگر در انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و جنبش‌های انقلابی برای سوسیالیسم که در سراسر اروپا جریان داشت، با بحران بزرگ رکود سرمایه‌داری در دهه‌ی ۱۹۳۰ ترکیب شد؛ و فاشیسم آخرین تاس سرمایه‌داری فرومانده در آستانه‌ی از دست دادن قدرت بود. وظیفه‌ی اصلی فاشیسم، در هم کوبیدن قدرت سازمان‌یافته‌ی طبقه‌ی کارگر بود. لباس ایدئولوژیک برای این واکنش سرمایه‌داری مخلوط کردن یک نژادپرستی سفید رادیکال با ملی‌گرایی گسترش‌طلب امپریالیستی و احساسات ضدسوسیالیستی بود.

یک تاریخ مبارزه

در طول تاریخ سرمایه‌داری و تکامل نژادپرستی به دست آن، توده‌های استثمارشده، بردگان و طبقه‌ی کارگر بر نژادپرستی غلبه کردند و این چیرگی در جریان مبارزه با طبقه‌ی سرمایه‌دار و استثمار طبقات که نژادپرستی بر آن بنا نهاده شده بود اتفاق افتاد. اولین انقلاب بردگان سیاه تنها دوازده سال پس از آن رخ داد که اولین برده‌ی سیاه به هیسپانیولا رسید. ده سال از آن گذشت و بردگان سیاه و بومیان در همان جزیره در انقلابی دیگر دوباره متحد شدند. تمام تاریخ برده‌داری در امریکای شمالی و جنوبی، تاریخ بی‌وقفه‌ی انقلاب‌های بردگان بوده است.

ما از اتحاد سیاه‌پوستان و سفیدپوستان در انقلاب بیکن یاد کردیم و همین‌طور انقلاب هائیتی که از سوی طبقه‌ی کارگر سفیدپوستان فرانسه حمایت شد. طبقه‌ی کارگر سفیدپوست اروپا هم نقش مهمی در براندازی تجارت بردگان آتلانتیک بازی کرد؛ همین‌طور جنگ داخلی ایالات متحده که به سیستم برده‌داری جنوب پایان داد. انقلاب‌های استعماری در افریقا و آسیا در قرن بیستم و جنبش‌های حقوق مدنی در ایالات متحده برای خودمختاری و برابری حقیقی ادامه یافت. هر گاه طبقه‌ی کارگر بر اساس بنیادی مارکسیستی و عقاید سوسیالیستی (که متناسب با منافع واقعی آن است) سازماندهی شده است، از این مبارزات حمایت کرده است. و هر گاه این گونه نبوده، نتیجه‌ی اختلاف‌افکنی آگاهانه و عمدی و اعمال قدرت سیاسی طبقه‌ی سرمایه‌دار بوده است.

طبقه یا نژاد؟

پس از فجایع به بار آمده از دو جنگ جهانی در قرن بیستم که خود را در قالب ایدئولوژی‌های نژادپرستانه و ملی‌گرایانه بروز دادند، سیاست «رسمی» طبقات سرمایه‌دار امپریالیست (که همتایان پیشین آن‌ها خالق نژادپرستی بودند) یک سیاست ضد نژادپرستانه‌ی ریاکارانه است. ولی نژادپرستی و نابرابری شدید در قرن بیست و یک و جهانی که در آن هستیم، ریشه‌هایی عینی در ذات سرمایه‌داری به عنوان یک سیستم طبقاتی نابرابر دارد؛ نابرابری نژادی تنها یکی از نمودهای آن است. تا زمانی که جامعه به طبقات مختلف تقسیم‌بندی شود، شرایط اجتماعی برای نژادپرستی هم‌چنان بر جا خواهند بود.

میزان نژادپرستی و استفاده از آن به عنوان ابزاری برای تبعیض، کم و بیش با بحران‌های سرمایه‌داری و تضاد طبقاتی ادامه خواهد داشت. طبقه‌ی سرمایه‌دار هم‌چنان روی نژادپرستی به عنوان یک حفاظ ایدئولوژیک ارتجاعی حساب خواهد کرد تا اختلاف بیندازد و بر طبقه‌ی کارگر حکمرانی کند. طبقه‌ی کارگری که به حد مشخصی از توان سازماندهی و مبارزه محدود شده است. ترکیبی از عقاید و تعصبات ارتجاعی ظالمانه و عجیب و غریب که به قول انگلس از «ازدحام بی‌پایان حوادث» بیرون می‌آیند، هم‌چنان ادامه خواهند داشت. دیگرهراسی اخیر در افریقای جنوبی در همین دسته قرار می‌گیرد. در نبود کامل رهبری طبقه‌ی کارگر، شدیدترین تعصبات نژادپرستانه و ملی‌گرایانه در جامعه‌ی سرمایه‌داری بروز کردند و توسط بخشی از توده‌های پامال شده‌ی عصبانی از فقر و بیکاری و نابرابری به کار گرفته شدند.

کدام مهم‌تر است؟ نژاد یا طبقه؟ این سوال بارها در مناظرات سیاسی و بحث‌ها در افریقای جنوبی مطرح شده است. بنا بر فهم غیرتاریخی از نژادپرستی، پاسخ ملی‌گرایان سیاه معمولا «نژاد» است. ولی مارکسیست‌ها باید با به چالش کشیدن مفروضات سوال شروع کنند. بله، برای مارکسیست‌ها، طبقه اهمیت بیشتری دارد. ولی این به معنی کنار گذاشتن نژاد از موضع اهمیت در رابطه‌ی بین طبقات و مبارزه‌ی طبقاتی نیست. چرا که در تقابل دیالکتیک طبقه و نژاد است که نژاد برجسته می‌شود و در تقابل دیالکتیک طبقه و نژاد است که نژادپرستی به شکل‌های مدرن خود نیاز پیدا می‌کند. سی. ال. آر جیمز این نکته را برای مارکسیست‌ها مشخص کرده است: «سوال در مورد نژاد، نسبت به سوال در مورد طبقه، یک موضوع فرعی است… اما اهمیت ندادن به عامل نژاد و تلقی آن به عنوان یک عامل صرفا حاشیه‌ای، خطایی است که تنها کمی از بنیادی پنداشتن آن سبک‌تر است».


۱– CLASS AND RACE: MARXISM, RACISM & THE CLASS STRUGGLE, by Shaun Arendse

۲– Universalism

۳– Afrikaner Broederbond یک سازمان مخفی در افریقای جنوبی بود که در سال ۱۹۱۸ بنیان نهاده شد. تنها از مردان عضوگیری می‌کرد و رسالت خود را رسیدگی به پیشرفت منافع افریقاییان می‌دانست.

۴– عقیده‌ای که در میان برخی مسیحیان پروتستان که بر آن است که بخشش سلامتی و مالی برای افراد بخشی از اراده‌ی خدا برای آنان است و ایمان و تقوای افراد و صدقه در راه خدا، ثروت مالی آنان را افزون می‌کند.

۵– Protestant Dutch Reformed Churches

۶– Trans-Saharan salve trade

۷– Hispanolia

۸– DominicanRepublic

۹– Eric Williams

۱۰– Bacon Rebellion

۱۱– Jim Crow

۱۲– Saint-Domingue

۱۳– C. L. R. James

۱۴– The Black Jacobins

۱۵– Scramble for Africa

۱۶– Chartist Movement جنبشی سیاسی و اجتماعی برای اصلاح در پادشاهی بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی در اواسط سدهٔ نوزدهم بود. اسم این جنبش از «منشور مردم» در ۱۸۳۸ گرفته شده بود که اهداف جنبش را در خود داشت.


ارسال نقد

نظر شما