چرا باید مارکس بخوانیم؟

نقد

نوشته‌ی مت مک‌مانوس
ترجمه‌ی ‌ایران آزاد

اگر افلاطون فیلسوفی بود که می‌خواست با ایده‌هایش در جهان تغییراتی عینی ایجاد کند ولی در عوض تنها میراث فکری از خود به جا گذاشت، باید بگوییم که نوشته‌های مارکس تأثیری برعکس داشت. مارکس در ایام جوانی در مقاله‌ی «تزهایی در مورد فویرباخ» نوشته است «فیلسوفان تا کنون به تفسیر جهان پرداخته‌اند؛ مسئله دگرگونی آن است». تاثیرات مارکس پس از مرگش به وقوع پیوست به طوری که کمتر از چهل سال از مرگ او می‌گذشت که حزب بولشویک که از آموزه‌های مارکس الهام گرفته بود طی انقلاب اکتبر قدرت را در روسیه به دست گرفت و آغازگر زنجیره‌ای از انقلاب‌های کمونیستی و جابه‌جایی‌های قدرت شد که برای چند دهه جهان را در بر گرفت. در اوج این دوران میلیون‌ها انسان تحت حکومت‌های عموماً خشنی زندگی می‌کردند که خود را وام‌دار ایده‌های مارکس معرفی می‌کردند.

اگرچه سال ۱۹۸۹ آغاز فروپاشی بسیاری از این حکومت‌ها بود و این برای بسیاری پایان مارکس به عنوان یک تفکر تأثیرگذار تلقی شد، اما شبح مارکس هیچ‌گاه از بین نرفت و در دهه‌ی پس از رکود سال ۲۰۰۸، علی‌رغم قساوتی که نسبت به نام مارکس روا داشته می‌شد، شهرت او دوباره با جهشی رنسانس‌گونه مواجه شد. در واقع حتی پایگاه‌های خبری سرمایه‌داری مثل اکونومیست هم تصدیق می‌کنند که حتی اگر بسیاری از آموزه‌های مارکس که دیگر در عصر ما موضوعیت ندارند و یا توسط حکومت‌های استبدادی لکه‌دار شده‌اند را نادیده بگیریم، باز هم می‌توانیم چیزهای زیادی از تحلیل‌های مارکس یاد بگیریم.

در ادامه من به این بحث خواهم پرداخت که حتی مخالفان مارکس هم با نگاهی دقیق‌تر به کارهای او، چیزهای زیادی فرا خواهند گرفت.

مجادله پیرامون مارکس

بورژوازی عیان ساخت که ابراز خشن قدرت در قرون وسطی که مرتجعین آن را سخت می‌ستودند، چگونه پایان خود را با لختی و تن‌آسایی رقم زده است. اولین بار است که روشن شده است فعالیت‌های بشر تا چه حد می‌تواند بارآوری داشته باشد. عجایب بسیاری در این دوره به وقوع پیوسته که از عجایبی مثل اهرام مصر، آب‌روهای روم باستان و کلیساهای گوتیک با فاصله‌ی زیاد برتری یافته‌اند. اکتشافاتی انجام شده است که تمام سفرهای اکتشافی ملت‌های قدیم را در سایه قرار داده است و لشکرکشی‌هایی که به کلی با خروج اقوام پیشین و جنگ‌های صلیبی متفاوت است. بورژوازی نمی‌تواند بدون انقلاب مداوم در ابزار تولید وجود داشته باشد. انقلابی که خود منجر به انقلاب در روابط تولید می‌شود که آن نیز روابط اجتماع را دگرگون خواهد کرد. در مقابل، حفاظت از شکل‌های قدیمی تولید در وضعیت بدون تغییر آن‌ها، اولین شرط حیات همه‌ی طبقات پیشین بوده است. دگرگونی مداوم تولید، تغییر شرایط اجتماعی بی‌وقفه، عدم قطعیت همیشگی و آشفتگی و سراسیمگی، عصر بورژوازی را از اعصار گذشته متمایز می‌کند. تمام روابط سخت و متحجر و ثابت با قطاری از عقاید و تعصبات کهن از صفحه‌ی روزگار محو می‌شوند و بسیاری قبل از اینکه پا بگیرند قدیمی می‌شوند. هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود، هر آنچه مقدس است خوار می‌گردد و انسان در نهایت مجبور است هوشیارانه با شرایط واقعی زندگی و روابط با همنوعش رو به رو شود.

کارل مارکس و فردریش انگلس،‌ مانیفست کمونیست

تحلیل کردن مارکس به عنوان یک متفکر سخت است. البته مطالب بسیاری در مورد او نوشته شده است. ولی تعداد زیادی از این مطالب آن قدر یک‌جانبه برخورد کرده‌اند که مانع تفسیرهای منطقی می‌شوند. این بخشی به آن خاطر است که کار مارکس تأثیر گسترده‌ای هم به شکل مثبت و هم ـ همان‌طور که خیلی‌ها می‌دانند ـ زیان‌بار داشته است.

تنها همین تأثیر شگرف کارهای او، گواه قدرت بی‌اندازه‌ی نوشته‌ها و استدلال‌های اوست. مارکس مثل روسو در بیشتر اوقات یک نویسنده‌ی عالی است. کار او از نتیجه‌گیری‌های کنایی، استعاره‌های تأثیرگذار (مثلا سرمایه به عنوان یک ومپایر(۱) به ذهن می‌آید) و زنجیره‌ی عبارات انقلابی انباشته است. علاوه بر این بر خلاف روسو، افکار مارکس دارای یک الگوی نظام‌مند است. کارهای او با الهام گرفتن از ایده‌آلیسم هگل و رویکرد منطقی به اقتصاد سیاسی (که سردمدار آن دیوید ریکاردو بود) کاملا معماری شده است. تقریبا هر موضوع جذابی در علوم انسانی، جای خود را در سیستم مارکس پیدا می‌کند. تاریخ، فلسفه، جامعه‌شناسی (مارکس به همراه دورکهایم و وبر از چهره‌های بنیان‌گذار «دانش نظم» است)، اقتصاد سیاسی و چیزهای دیگر همگی جای خود را در این سیستم دارند. از دیدگاه روشنفکرانه این مسئله می‌تواند بسیار چشمگیر باشد ولی همچنین مشخص است که این شکوه سیستماتیک چگونه می‌تواند یک ضعف جدی نیز به حساب بیاید. تلاش برای همسان‌سازی و تطبیق افکار مختلف در یک کل سیستماتیک (مارکسیسم) ممکن است این معنی را بدهد که تفاوت‌های مهم شناختی بین آن‌ها گاهی نادیده گرفته شود. این اشکالی است که حتی متفکران مارکسیست مثل آدورنو و ژیژک هم به آن اذعان دارند. این نقصان عواقبی عملی به همراه دارد؛ چنانکه بسیاری مارکسیسم را نوعی دگماتیسم تلقی می‌کنند که توسط طرفداران آن به دنیا تحمیل شده است و پیامدهای تراژیکی چون کشته شدن میلیون‌ها انسان زیر چکمه‌ی حکومت‌های استبدادی داشته است.

این اتهام ممکن است متوجه بسیاری از مارکسیست‌ها باشد ولی در مورد خود مارکس کمتر صحت دارد. این بدان دلیل نیست که دیدگاه‌های مارکس جزئیاتی را در بر می‌گرفت و دیدگاه‌های پیروانش این چنین نبودند؛ بلکه بیشتر از آن جهت است که آن دیدگاه‌ها هم در جهت سودمند و هم در جهت زیان‌مند، پس از او توسعه یا تغییر یافته‌اند. کارهای ابتدایی مارکس بسیار شبیه یک هگلین (طرفدار هگل) جوان است. کتاب «نقد فلسفه‌ی حق هگل» و نوشته‌ی «درباره‌ی مسئله‌ی یهود» به میزان زیادی متوجه مسئله‌ی آزادی واقعی در جامعه‌ی مدرن هستند و این گونه نتیجه می‌گیرند که نابرابری در قدرت سیاسی باعث می‌شود که ظرفیت مردم برای دانستن این که «چگونه اداره می‌شوند» به طرز قابل توجهی محدود شود. در واقع این نکته، هسته‌ی اصلی نقد حقوق لیبرالی در نوشته‌ی «درباره‌ی مسئله‌ی یهود» نیز می‌باشد. نگرانی مارکس این نیست که آن‌ها آزادی زیاد [به جامعه] می‌بخشند؛ بلکه این است که آزادی معناداری به تعداد مشخصی از انتخاب شده‌ها داده می‌شود. برای مثال مسئله‌ی «آزادی بیان» را در نظر بگیرید. مارکس از سانسور شدن کارهایش همیشه بیزار بود. پس نمی‌توان او را کسی دانست که مخالف آزادی بیان است. ولی مارکس به خوبی می‌دانست که این حق آزادی بیان بیشتر به کار کسانی خواهد آمد که قدرت و منابع کافی دارند تا صدای خود را به گوش بسیاری برسانند. از این لحاظ او بی‌تردید درست می‌گفت و مطالعات تجربی جدید توسط افرادی چون مارتین گیلنز ثابت کرده‌اند که افراد ثروتمند و قدرتمند بخت بسیار بالاتری برای شنیده شدن توسط مراکز قدرت و سلطه نسبت به افراد فقیر دارند. مشکلات جدی‌تر زمانی پدیدار می‌شوند که از این مرحله‌ی زندگی مارکس (که لوئی آلتوسر آن را مرحله‌ی اومانیستی مارکس می‌نامد) به دوره‌ی زندگی بلندپروازانه‌ی مارکس حرکت کنیم. در این دوره مارکس به دنبال توسعه‌ی چیزی بود که انگلس آن را «علم تاریخ» نامید. این پروژه در سال ۱۸۵۰ آغاز شد. زمانی که مارکس به عنوان یک تبعیدی فقیر به همراه خانواده‌اش در لندن زندگی می‌کرد و با مختصر عایداتی که از انگلس یا روزنامه‌نگاری به دست می‌آورد گذران زندگی می‌کرد. این خلاقانه‌ترین دوره‌ی زندگی مارکس بود که منجر به نوشته‌های منتشر نشده‌ای از جمله «گراندریسه» و «مقدمه‌ای بر نقد اقتصاد سیاسی» شد.

این تلاش‌ها در انتشار اولین قسمت شاهکار مارکس «جلد اول سرمایه»،‌ در سال ۱۸۶۷ به اوج رسید. این کتاب به شکلی نظام‌مند برای اولین بار تمام رشته‌های فکری مارکس را در یک کل واحد ترکیب می‌کند و شامل بسیاری از ایده‌های اصیل او می‌شود. مهمترین بصیرتی که از این کتاب به دست آمد بازنگری مارکس در نظریه‌ی «از خود بیگانگی» خودش تحت عنوان مفهومی است که او «فتیش کالا» می‌نامد. ولی در عین حال سرمایه کتابی است که توضیحات مکفی در مورد نوع جامعه‌ی جایگزین برای جامعه‌ی سرمایه‌داری (وقتی گریبان‌گیر تضادهای ناگزیر درونی‌اش شد) ارائه نمی‌دهد.

بر اساس گفته‌های مارکس سرمایه‌داری بالاترین شکل نظام اجتماعی که تا به حال دیده شده را پدید خواهد آورد ولی در عین حال با پویایی (Dynamic) متناقضی نیز محاصره شده است که قادر به حل آن نخواهد بود مگر اینکه فرایند سرمایه‌داری را متوقف کند (خودش را نقض کند). سناریوی ساده‌ی زیر را در نظر آورید. افراد سرمایه‌دار تمایل دارند به کارگران خود حداقل میزان ممکن را به عنوان حقوق و دستمزد پرداخت کنند؛ چرا که در این صورت رقابت‌پذیری را افزایش می‌دهند و نرخ سود بیشتری به دست خواهند آورد. ولی وقتی همه‌ی سرمایه‌داران برای رقابت بیشتر دستمزدهای پایین پرداخت کنند، میزان مصرف افت خواهد کرد چرا که توده‌ی مردم پول کافی برای پرداخت به ازای کالاهای تولید شده در سرمایه‌داری نخواهند داشت. این مسئله منجر به بحران تولید مازاد خواهد شد که در آن سرمایه‌داری تولیدی بیش از توان خرید مردم خواهد داشت که در نهایت منجر به رکود خواهد شد؛‌ درست شبیه چیزی که ما در سال ۲۰۰۸ تجربه کردیم. در چنین شرایطی، مارکسیست‌ها ادعا خواهند کرد که دستمزدهای پایین، توانایی مردم برای خرید همه‌ی املاک موجود در ایالات متحده را از محدود کرد. سیستم که در آن زمان توقع داشت قیمت کماکان افزایش یابد، تلاش کرد با دادن وام‌هایی با بهره‌ی پایین محدودیت توان خرید را برای مردم جبران کند. ولی زمانی که مشخص شد که حباب املاک در حال ترکیدن است، امکان بازپرداخت وام‌ها از بین رفت و کل سیستم برای دوره‌ای در هم شکست.

در اینجا من جزئیات فنی چنین تحلیل‌هایی را کنار می‌گذارم تا توضیحاتی کلی ارائه دهم. برای مارکس، این محرک‌های متناقض اجتناب‌ناپذیرند و در نهایت به جایگزینی سرمایه‌داری با یک شکل منطقی‌تر از اجتماع منجر خواهند شد. علی‌رغم اینکه مارکس بیست سال بعد از نوشتن سرمایه زندگی کرد، هیچ‌گاه شرح نداد که شکل جدید جامعه‌ی مد نظر او چه خواهد بود. تنها توضیحات مختصری در «نقدی بر برنامه‌ی گوتا»، مکاتبات متعدد او و البته در جلدهای «سرمایه» که پس از مرگش منتشر شدند می‌توان یافت. ولی این اظهار نظرهای پراکنده، هیچ‌گاه چیزی بیش از آن نبودند که او پیش از آن‌ها در «ایدئولوژی آلمانی» تحت عنوان «کمونیسم» مطرح کرده بود؛ که در آن انسان‌ها همه‌ی جنبه‌های طبیعت اصیل خود را از طریق شکار، ماهی‌گیری و یا برخورد فیلسوفانه بدون این که یک شکارچی، ماهی‌گیر یا فیلسوف باشند، در خواهند یافت.

او تشکیل یک «دیکتاتوری پرولتاریا» در دوره‌ی پس از انقلاب را هم مطرح می‌کند که کنترل دولت را برای توزیع منابع و ایجاد یک جامعه‌ی بدون طبقه به دست می‌گیرد و زمینه را برای کمونیسم آماده می‌کند. ولی باز هم شکل آن را روشن نمی‌کند.

این عدم تعین محدودیت‌های بنیادین آرای مارکس به عنوان یک نظریه‌پرداز را در کنار مهارت بسیار تیز او در نقد نشان می‌دهد. البته پیامدهای بسیار عمیق دیگری هم دارد؛‌ چنانکه بسیاری از شخصیت‌هایی که از نقد سرمایه‌داری توسط مارکس الهام گرفته بودند، در مورد اینکه چگونه انقلاب و جامعه‌ی جدید ظهور خواهد کرد تفاسیر متفاوتی ارائه دادند. شاید روشن‌ترین مثال تفسیر لنینیستی از مارکسیسم بود که کمتر ناظر به فرایندهای علمی تاریخی بود و بیشتر به وجه سیاست عملی می‌پرداخت. برای لنین و دیگران، مسئله‌ی مارکس این بود که جهان را تغییر دهد نه اینکه صرفا آن را تفسیر کند و یا اینکه منتظر بماند تا تناقض‌های درونی سرمایه‌داری به سقوط آن منجر شود. چنین نظری مستلزم آن بود که یک حزب پیشتاز کنترل دولت را دست بگیرد و اصلاحات دموکراتیک را بنیان نهد. به لحاظ نظری، مارکس عقیده داشت که دیکتاتوری فقط یک مرحله‌ی گذار قبل از «پژمردگی و محو کامل دولت» است. اما در عمل تقریبا تمام دیکتاتوری‌های برآمده با نام مارکس تمایل بسیار کمی به تفویض قدرت داشتند و دولت هیچ‌گاه آغاز به پژمردن نکرد. توضیحات بسیاری در این باره ارائه شده است؛ از نقص‌های ادراک مارکس در مورد طبیعت انسان تا نداشتن توجه کافی به مشکلات غیرمترقبه توسط او. من به این موضوع که به اندازه کافی تا به حال شخم زده شده نمی‌پردازم. به جای آن، می‌خواهم این نوشتار را با تحلیل مختصری از آنچه مارکس برای امروز ما دارد به پایان ببرم.

ما چه چیزهایی از مارکس می‌توانیم یاد بگیریم؟

مارکس یک منتقد اجتماعی بسیار تیز بود که ادراکاتش در جاهای شگرفی بروز کرده است. حتی چهره‌های محافظه‌کار و طرفدار سرمایه‌داری ـ از ماکس وبر گرفته تا جوزف اسکامپیتر ـ‌ به دفعات و با بغض، دقت تحلیل‌های مارکس را در مورد موضوعات حائز اهمیت تصدیق کرده‌اند. در این جا به سه مورد اشاره خواهم کرد.

نخست، مارکس در توصیف سرمایه‌داری با «روش انقلابی تولید» درست می‌گفت. این نگاه در متن ذکر شده در بالا که از مانیفست آورده شده است به خوبی دریافت می‌شود. جایی که مارکس توضیح می‌دهد حتی در قرن نوزدهم چگونه سرمایه‌داری در حال تغییر هر چیزی از چشم‌اندازهای فیزیکی گرفته تا فرهنگ‌های ملحق به آن می‌باشد. در جهان امروز، که با جهانی‌سازی و مشکلات ناشی از آن تعریف می‌شود و دیگر لازم به ذکر نیست که تغییرات وسیع با فناوری‌های سودمحور همه جا تحمیل می‌شود، مشخص است که مارکس درست می‌گفت. سرمایه‌داری از طریق معیارهای بی‌شماری روابط انسان‌ها را تغییر می‌دهد و تبدیل می‌کند. حال سوال این است که ما چگونه می‌بایست به این تبدیلات پاسخ دهیم؟ به همین دلیل است که برخی از محافظه‌کاران از جمله وبر، نشان داده‌اند که مارکس چیزهای زیادی برای سنت‌گرایان در خود دارد. وقتی جامعه‌ای به صورت فزاینده با انگیزه‌های نوآوری‌های فناوری و ارضای نیازهای مصرف‌کنندگان اداره شود، بسیار سخت خواهد بود که از فرهنگ‌ها و رسوم سنتی در مقابل اشتیاق رفتن در پی سود [که در سرمایه‌داری نهفته است] محافظت کرد. یک مثال خوب که توسط پاتریک دنین مطرح شد مسئله‌ی «استقبال سرمایه‌داری از حقوق دگرباشان (LGBTQ)» است. بسیار محتمل است که شرکت‌های استارباکس و والمارت این استقبال را صرفا به خاطر یک تعهد صادقانه انجام نداده باشند؛ بلکه به این دلیل باشد که سرمایه‌ی فرهنگی که آن‌ها از طریق قراردادن خود در سمت «درست» (۲) تاریخ به دست می‌آورند، می‌تواند برای آن‌ها بسیار سودمند باشد. مارکس در مطرح کردن اینکه چگونه رسوم مقدس یک جامعه تحت فشار سرمایه‌داری می‌توانند خوار و خفیف شوند یکی از پیشگامان بود و تحلیل‌های او امروز محقق گردیده‌اند.

دوما، بررسی‌های مارکس در مورد «مصرف» همچنان بسیار جذاب و آگاهی‌دهنده باقی مانده است. این موضوع بیشتر در جلد اول «سرمایه» وقتی مارکس در مورد «فتیش کالا» بحث می‌کند،‌ مطرح می‌شود. بر اساس آرای مارکس، غیر از ضروریات اساسی زندگی، بسیاری از اشیایی که ما تصاحب می‌کنیم برای ارضای نیازهای فردی‌مان نیست. ما این اشیا را به خاطر مقام و اعتبار اجتماعی که به آن‌ها گره خورده است خواهانیم. یک الماس را در نظر بگیرید. این که استفاده‌هایی به عنوان یک ماده‌ی معدنی سخت در صنعت از آن می‌شود، نمی‌تواند ارزش آن را به عنوان شی‌ای برای آرایش و زیبایی توضیح دهد. دلیل اینکه ما جواهرات را می‌خریم و آن‌ها را به خود می‌آویزیم شاید کیفیت زیبایی خالص آن‌ها (مثلاً درخشندگی و جذابیت ظاهری) باشد؛ ولی ممکن است این باشد که الماس نشان‌دهنده‌ی ثروت و مکنت است. آن‌ها خریداری می‌شوند و به نمایش گذاشته می‌شوند تا نمونه‌ای از چیزی باشند که بعدها وبلن (Veblen) آن را «مصرف آشکار»‌ (conspicuous consumption) نامید؛ تا گواهی از وضعیت و ارزش [برتر] ما نسبت به دیگران باشند. ورای این مسئله، مارکس نشان داد که اگرچه مصرف چنین کالاهای فتیشی ممکن است رضایت موقتی ایجاد کند، فقط به این دلیل چنین کارکردی دارد که یک شیء محض هیچ‌گاه واقعا نمی‌تواند آن وضعیت و احترامی که خواهانش هستیم به ما بدهد. در واقع، نهادهای سرمایه‌داری علاقه‌ی مشخصی به ایجاد اضطرابات و تشویش‌هایی دارند که مدعی هستند می‌توان آن‌ها را با پاسخ‌گویی به نیازهایی جدید تسکین داد و این بدان معنی است که مصرف اشیاء فتیشی هیچ‌گاه خوشبختی‌ای که وعده‌ی آن را می‌دهند به همراه نمی‌آورند.

و مورد آخر اینکه مارکس مشاهدات گزنده‌ای در مورد مشکلات ناشی از کاهش دستمزد، ماشینی‌سازی کار و … انجام داد. این مسائل مخصوصاً امروز معنی پیدا کرده‌اند؛ وقتی که بسیاری از مردم دیده‌اند که دستمزدهایشان برای دهه‌ها راکد مانده است و احساس می‌کنند شغلشان به صورت فزاینده‌ای با روند جهانی‌شدن و ماشینی‌شدن تهدید می‌شود. این که چگونه این مسائل باید حل شوند، یکی از بزرگترین مشکلات سیاسی زمان ماست و بعضی معتقدند که سرمایه‌داری به کلی می‌بایست با سیستم دیگری جایگزین شود و برخی (مثل institution of a universal basic income) خواهان اصلاح آن از راه سیاسی هستند. این که کدام راه حل می‌تواند بهتر باشد سوالی است که من در اینجا به آن وارد نمی‌شوم و به جای آن سخن را با این نکته به پایان می‌برم که مارکس همچنان راهنمایی‌های مفیدی برای ما فراهم می‌آورد که در زمانه‌ی ناپایدار کنونی برای ما باارزش هستند.


(۱). Vampire – خون‌آشام، در افسانه‌ها و فرهنگ فولکلوریک مردم اروپا و آسیا، موجودی زنده‌است که شب‌ها از گور بیرون آمده و برای تغذیه خود از خون مردم می‌مکد.
(۲). در اینجا نویسنده از کلمه‌ی راست (right) را در حالت ایهام به کار برده و هر دو معنی «جناح راست» و «درست» را اراده کرده است.


ارسال نقد

نظر شما