کمونیسم – صدای کارگر http://www.sedayekargar.com صدای زحمت‌کشان، صدای بی‌صدایان برای ایرانی آزاد Mon, 29 Apr 2024 12:39:13 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=5.8.9 https://i1.wp.com/www.sedayekargar.com/wp-content/uploads/2019/07/cropped-1107927-498476-14.png?fit=32%2C32 کمونیسم – صدای کارگر http://www.sedayekargar.com 32 32 88122710 دموکراسی و آزادی از نگاه چپ و مغلطه دموکراسی بورژوائی http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d9%85%d9%88%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d9%88-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87-%da%86%d9%be-%d9%88-%d9%85%d8%ba%d9%84%d8%b7%d9%87-%d8%af%d9%85%d9%88%da%a9/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d9%85%d9%88%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d9%88-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87-%da%86%d9%be-%d9%88-%d9%85%d8%ba%d9%84%d8%b7%d9%87-%d8%af%d9%85%d9%88%da%a9/#respond Mon, 29 Apr 2024 12:39:06 +0000 http://www.sedayekargar.com/?p=7258 همایون سپهوند

گاهی به نوشته‌ها و گفته‌های کسانی برمی‌خوریم که دموکراسی و آزادی را به طور اعم و دموکراسی و آزادی موجود در کشور های غربی را به طور اخص، بورژوائی قلمداد می‌کنند و با تحقیر و تمسخر به آن نگاه می‌کنند؛ نتیجه این که در عمل هر گونه دموکراسی و آزادی را تخطئه می‌کنند. این نگاه دچار خطاهایی است که در ادامه مورد بحث قرار خواهد گرفت.

اول این که، بورژوازی بعد از برانداختن سیستم و مناسبات فئودالی و استقرار سرمایه‌داری، نه تنها هرگز برای دموکراسی و آزادی مبارزه نکرده، بلکه تمام توان خود را بکار گرفته که دموکراسی و آزادی را سرکوب کند. آن چه توده‌ها و اقشار پائین دستی، با مبارزه طی قرن‌ها از دموکراسی و آزادی به بورژوازی تحمیل کرده بودند، توسط بورژوازی محدود شده است و از معنی تهی گردیده است تا جایی که آن را به رای دادن چند سال یک بار تقلیل داده است.

لازم به یادآوری است که در کشور انگلستان اول مجلس اعیان تشکیل شد و تحت فشار از طرف مردم مجلس عوام پا گرفت و در فرانسه اول مجلس علیا تشکیل شد و سپس بورژوازی مجبور شد که مجلس سفلا را هم بپذیرد. در فرانسه درسال ۱۹۲۶ زنان حق رای دادن را به بورژوازی فرانسه تحمیل کردند و در بهشت سرمایه‌داری یعنی سوئیس حق رای زنان در سال ۱۹۷۱ تحقق یافت. یعنی درست یک دهه بعد دوران دیکتاتوری پهلوی دوم در ایران. در مورد ساعات کار کارگران، تبعیض نژادی، حق مرخصی زنان، سن بازنشسنگی ، بیمه‌های همگانی و …نیز همین برخورد سرکوبگرانه از سوی بورژوازی روا داشته شده. در واقع تمام امتیازاتی که نام برده شد، در حدی که وجود دارند حاصل مبارزات کارگران، مزدبگیران و توده‌های مردم بوده و هیچ ربطی به بورژوازی و ارزش‌ها و اهداف آن ندارد.

دوم این که، شعار اردوی کار و زحمت، چپ‌ها، کمونیست‌ها، این نیست که دموکراسی و آزادی‌های موجود می‌باید تعطیل و تعلیق گردد. بلکه شعار آن «تعمیق دموکراسی و آزادی» است. برداشت آن‌ها نوعی از آزادی و دموکراسی است که اکثریت عظیم مردم را در بر بگیرد. که بتوانند خود را سازمان بدهند و مکانیسم‌هایی را شکل بدهند که بدون داغ و درفش بتوانند سرنوشت و حاکمیت دلخواه خود را بر پا کنند. آزادی و دموکراسی همان طور که برای دیکتانورها و مستبدین حکم مرگ موش را دارد برای زحمتکشان و چپ‌ها حکم آب برای ماهی. اولین قربانی نبود دموکراسی و آزادی، کارگران زحمت‌کشان و نمایندگان سیاسی آن‌ها هستند. تاریخ سده‌ها و دهه‌های گذشته گواه این مدعاست.
کسانی که اطراقگاه خود را در اردوگاه کار و زحمت تعریف می‌کنند باید به آزادی‌های بدون قید و شرط ،بی حد و حصر، بدون استثناء، بدون اما و اگر و بدون هیچ بند و تبصره‌ای معتقد باشند؛ و در عمل به آن پایبند باشند. باید از آنارشیسم تا مونارشیسم آزاد باشند.

سوم این که، درباره علل و عوامل متعدد فروپاشی کشور شوراها، اتحاد جماهیر شوروی سابق، بسیار گفته و نوشته شده که بررسی صحت و سقم آن‌ها از موضوع این نوشته خارج است ،اما قطعا یکی از علت‌های فروپاشی نبود دموکراسی و آزادی به طور عام و آزادی‌های سیاسی به طور خاص بوده است. در دوران تزار و قبل از حاکمیت بلشویک‌ها، چندین سازمان و حزب و گروه علیه تزار مبارزه می‌کردند. بعد از پیروزی انقلاب اکتبر، هیچ آثاری از هیچ گروهی نیست. نه از اجزاب راست که هیچ، حتی از چپ‌ها و متحدین سابق بلشویک‌ها هم خبری نیست. در مورد حاکمیت مردم بر سرنوشت خودشان در شوروی سابق هم وضع بهتر از این نیست. وقتی جای اکثریت عظیم مردم را طبقه، جای طبقه را حزب، جای حزب را کمیته مرکزی، جای کمیته مرکزی را «پلیتبورو»(دفتر‌خانه سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی) و جای پولیت بورو را دبیر اول می‌گیرد، دیگر جایی برای ابراز وجود کارگران و اکثریت عظیم مردم باقی نمی‌ماند. در بین کشورهایی که با نام کمونیستی اداره می‌شوند مرغوب‌ترین آن‌ها کوبا است که علی‌رغم این که در آموزش و بهداشت زبانزد است، اولا تک حزبی است و ثانیا تعداد خبرنگاران در آن دو رقمی است و اوضاع دموکراسی و آزادی در چین، دیگر کشوری که به کمونیستی بودن مشهور است، به مراتب وخیم‌تر است.

همان طور که فقها و ملایان نمی‌توانند و نتوانستند به زور مردم را به بهشت ببرند و یا هدایت کنند، آن دسته از کسانی که ولایت مردم و حق حاکمیت اکثریت عظیم مردم را بر نمی تابند به سوسیالیسم دست نخواهند یافت. سوسیالیسم زمانی در مسیر تحقق قرار خواهد داشت که نظر مردم، حتی اگر خلاف نظر چپ‌ها باشد پذیرفته گردد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d9%85%d9%88%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d9%88-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87-%da%86%d9%be-%d9%88-%d9%85%d8%ba%d9%84%d8%b7%d9%87-%d8%af%d9%85%d9%88%da%a9/feed/ 0 7258
فروپاشی کشور شوراها http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87%d8%a7/#respond Thu, 01 Sep 2022 09:28:34 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6765 این مطلب باز نشر مقاله‌ای با عنوان «پرسش قرن بیست و یکم- فروپاشی کشور شوراها چرا وچگونه صورت گرفت؟» به مناسبت مرگ «میخاییل گورباچف» می‌باشد. این مقاله پیش از این در همین وب‌سایت منتشر شده بود.

به کوشش کاوه آهنگر

در آخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم بزرگترین پرسش تاریخی که مطرح میشد و می‌شود این سئوال بود وهنوز هم هست که، فروپاشی سوسیالیسم چگونه رخ داد؟‌ پرسش که از جوانب گوناگون به آن پاسخ داده شده و داده خواهد شد. عظمت و بزرگی موضوع ،شاید حتی برای چندین قرن دلایل این موضوع را مورد بحث و گفتگو قرار خواهد داد. اولین و بزرگترین کشور سوسیالیستی جهان همراه با متحدانش در مقابل چشم مردم جهان به یکباره در هم شکست و فروپاشید. اردوگاه سوسیالیسم چشم امید مردم جهان به ویژه زحمتکشان جهان، برای رسیدن به رفاه و آزادی بود. هر انسان آزاده و مبارزی در جهان چشم به این ستاره‌ی راهنما دوخته بود. این فروپاشی فقط گریبان مردم اردوگاه سوسیالیسم را نگرفت ، بلکه بخش اعظم جمعیت سیاره ما را تحت تاثیر قرارداد. اگر به تاریخ جهان نگاه کنیم از سال ۱۹۱۷ که انقلاب اکتبر رخ داد تا زمان فروپاشی اگر برای آن هیچ دستاوردی نشماریم، حداقل در چشم همه‌ی جهانیان، آزادی سه چهارم جمعیت و کشورهای جهان که در زیر یوغ استعمار مستقیم بودند میسر گردید و استعمار جهانی به زباله‌دانی تاریخ ریخته شد. نباید فراموش کرد هم‌چنان که جواهر لعل نهرو نخست‌وزیر پیشین هندوستان گفت، بدون کمک و یاری‌های اتحاد شوروی مردم هندوستان نمی توانستند به این زودی‌ها به استقلال از استعمار انگلستان دست یابند.

دست‌آوردهای انقلاب کبیر سوسیالیستی در تمام زمینه‌های زندگی انسان به قدری عظیم است که در تاریخ نظیر ندارد. دست‌آوردهای اقتصادی، علمی، فنی و تکنولوژی، فرهنگی و هنری و از همه مهم‌تر آزادی کارگران و بی‌چیزان. به همین جهت هیچ روشنفکر و آزادی‌خواهی نیست که از این واقعه ابراز تأسف نکند. مصداق حال ما این بیت از اشعار خاقانی است.

ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما / بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

فهم ماتریالیستی یک روند تاریخی در این گفته‌ی مارکس خلاصه شده است:‌ «پژوهش من،‌ من را به این نتیجه می‌رساند که روابط منطقی و اشکال سیاسی فقط بر حسب خودشان و یا بر اساس آن چه که تکامل کلی اندیشه‌ی انسانی می‌دانیم قابل فهم نیستند؛ بلکه برعکس، آن‌ها را می‌توان بر اساس فهم شرایط مادی زندگی که در آن‌ها زاده شده‌اند مطالعه و بررسی کرد.»

بنابراین، مسیر مطالعه‌ی ماتریالیستی یک پدیده‌ی تاریخی عبارت است از، مطالعه‌ی عینی و علمی از شرایطی که این پدیده در قلمرو آن ظهور کرده و ادامه‌ی حیات داده است.

 مارکس به طور مستقیم به مطالعه‌ی تضادهای واقعی در تکامل اجتماعی روز می‌پردازد تا ماهیت واقعی پدیده‌ و چگونگی حرکت آن را توضیح دهد. بنابراین مطالعه با ابزار فلسفه منطقی و پردازش تئوری از الزامات شناخت پدیده است. در این مطالعه مارکس فی‌المثل در اقتصاد سیاسی در کاپیتال مهم‌ترین خطوط واقعیت را از طریق تضادهای درونی آن کشف و روشن می‌سازد و این کار توسط منطق دیالکتیک مأخوذ از هگل انجام می‌شود. در این رابطه مسئله‌ی مهمی که درانقلاب اکتبر به عنوان مهم‌ترین و اصلی‌ترین مسئله‌ی انقلاب مطرح می‌شود، مسئله‌ی نوع مالکیت بر وسایل تولید است. از نظر مارکس تبدیل نیروهای مولده به مالکیت اشتراکی که به همه‌ی مردم تعلق داشته باشد یک مسئله‌ی حقوقی محض نیست. یعنی با تصویب یک قانون رسمی حل و فصل نمی‌شود. چون مالکیت یک مسئله‌ی حقوقی نیست (پیدایش و حفظ آن در طول تاریخ). سوسیالیستی کردن مالکیت وسایل تولید در عین حال عبارت است از سوسیالیستی کردن فعالیت، کار، برنامه‌ریزی و مدیریت نیروهای مولده… این کار فقط با نهادهای خرد جمعی یا توسط ده‌ها نهاد و سازمان بروکراتیک انجام شدنی نیست. به همین جهت است که مارکس و انگلس و لنین تأکید دارند که بعد از انقلاب سوسیالیستی هر شخصی باید در مدیریت تولید اجتماعی شرکت داشته باشد. هر زن خانه‌داری باید در اداره‌ی دولت شرکت داشته باشد. در حالی که نظریه‌پردازان بورژوا توصیه می‌کنند که کار سیاست و دولت را باید به دست سیاست‌مداران حرفه‌ای سپرد. بدین ترتیب ملاحظه می‌شود که مسئله‌ی تبدیل مالکیت خصوصی ابزار تولید به مالکیت اشتراکی مقوله ای است تاریخی، که در یک دوره‌ی خاص از زندگی بشر – یعنی سوسیالیسم – باید حل شود. یعنی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید موضوعی تاریخی است که باید در پرتو تکامل روند تاریخی آن حل شود.

شیوه‌ی مطالعه‌ی موضوعات تاریخی از نظر مارکس به دو گونه باید انجام شود. نخست منطقی و دوم تاریخی. این دو شیوه اساس و بنیاد مطالعه‌ی علمی و ماتریالیستی است. منظور از شیوه‌ی منطقی عبارت است از اشکال و قوانین کنش‌های اندیشه که معطوف به نخستین علت و بالاترین قانون حاکم بر تکامل تاریخی و انسانی است. مطالعه‌ی تاریخی پدیده بر اساس شیوه‌ی منطقی صورت می‌گیرد و به همین جهت نسبت به آن ثانویه و فرعی می‌باشد که عبارت است از بیان خارجی و تجسم خارجی پدیده‌ و نمودی از روش منطقیاست. مارکس در مطالعات خود از هر دو روش به کرات استفاده کرده است. از روش منطقی در کتاب هجدهم برومر لویی بناپارت. در عین حال وظیفه‌ی نظریه‌ی علمی شناخت پدیده در طی تکامل تاریخی آن است و رخداد اقتصادی و اجتماعی باید در پرتو تاریخ زایش و تکامل پدیده صورت گیرد.

وجه نظری و تئوری در شناخت در هنگام انقلاب اکتبر از اهمیت به سزایی برخوردار شد. چون برای اولین بار انسان بایستی نظام سیاسی،‌ اقتصادی، اجتماعی و علمی را به دست خودش مهندسی کند و بسازد. چون سوسیالیسم نظامی نبود که مانند سرمایه‌داری به طور خود به خودی و فقط تحت تأثیر شرایط و تضادهای فئودالیسم سر بیرون آورد. در واقع سرمایه‌داری در امتداد تکامل مکانیستی فئودالیسم سر بیرون آورد و این تکامل به کمک خود فئودالیسم صورت می‌گرفت. امتداد پیوسته‌ی تکامل فئودالیسم ناگزیر می‌بایستی صرف‌نظر از عامل ذهنی به سرمایه‌داری ختم می‌شد. رسیدن از فئودالیسم به سرمایه‌داری یک پیوستار طبیعی در تاریخ بود. اما پیدایش سوسیالیسم یک جهش و گسستگی از تمامی تاریخ بشریت تا آن زمان بود. این جهش می‌بایستی از طرف مهندسان اجتماعی (انقلابیونی همچون لنین، تروتسکی، زینوویف ،بوخارین و … ) طراحی و اجرا می‌شد. برای ساختن یک نظام سرمایه‌داری الگوهایی بی‌شمار وجود دارد ولی برای ساختن سوسیالیسم هیچ الگوی پیش‌ساخته‌ای وجود نداشت و فقط آن را می‌بایستی بر اساس ضرورت‌های اجتماعی و طبقاتی توسط اندیشه‌ی رهبران انقلابی،‌ طراحی و سازمان‌دهی کرد. بدین ترتیب اندیشه‌ی انسانی، تئوری، در ساختن سوسیالیسم پس از انقلاب اکتبر نقشی بی‌نظیر در تاریخ بشر بازی کرد. به همین جهت انقلاب اکتبر با نام لنین و سایر بنیانگزاران فلسفه‌ی علمی گره خورده است. مارکس همواره با نظریات تجربی عامیانه که در آن علم می‌تواند مستقیم از طرف واقعیت‌ها ساخته شود مخالف بود؛ که در آن تکامل قبلی نظریه،‌ مفاهیم و مقولات که جوهر واقعیت را بازگو می‌کنند به دست فراموشی سپرده می‌شود. به همین جهت مارکس تأکید دارد که باید تکامل نظریه و تئوری را به عنوان یک روند تاریخی در نظر گرفت تا بتوان به نظریه‌ای جدید رسید. یعنی باید تفسیر و تغییری جدید و منطقی از واقعیات داشت که فقط با نقد علمی نظریات گذشته حاصل می‌شود. در انقلاب اکتبر هزاران مسئله‌ی تئوریک، همچون امکان ساختن سوسیالیسم در یک کشور، انقلاب جهانی پرولتاریایی، فرو مردن دولت و … مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید و … مطرح بود که می‌بایستی به آن به کمک پراتیک و تئوری جواب داد.

چگونگی تبدیل

در تبدیل یک پدیده به پدیده‌ی جدید حالت قبلی پدیده تبدیل به حالت خاصی از پدیده‌ی جدید می‌گردد. فی‌المثل در تبدیل فئودالیسم به بوژوازی مالکیت بر زمین که اساس و اصلی‌ترین ویژگی دوران فئودالیسم است تبدیل به ویژگی ثانویه در سرمایه‌داری می‌شود؛ چون در سرمایه‌داری مالکیت بر واحدهای صنعتی و مالی نقش اصلی را دارد. ثانیا اگر ویژگی‌ای درحالت اول وجود داشته باشد که از خارج به پدیده رسیده باشد و نسبت به آن خارجی باشد در حالت دوم تا حدود بسیار زیادی ناپدید می‌شود. فی‌المثل حاکمیت کلیسا بر حکومت در دوران فئودالیسم در دوران بورژوازی تقریبا به طور کامل از میان می‌رود. 

چون در پدیده‌ی اول جنبه‌ی ذاتی و ضروری نداشته است. ثالثا اگر ویژگی ذاتی و ضروری در حالت اول وجود داشته باشد به نوعی در حالت دوم به حیات خود ادامه می‌دهد. فی‌المثل علم و دانش یا نوع معماری در فئودالیسم به طور کامل به بورژوازی به ارث می‌رسد؛ هر چند بر اساس شرایط مادی سرمایه‌داری دچار تحولات بعدی می‌شود.

حال در مورد انقلاب اکتبر این پرسش مطرح می‌شود که آیا در انقلاب اکتبر تمام عوامل غیرضرور از میان برداشته شدند و به سوسیالیسم ورود نکردند؟ پاسخ منفی است. بسیاری از عوامل غیرضرور به حیات خود در سوسیالیسم ادامه می‌دهند. از جمله مهم‌ترین عوامل غیرضروری که ادامه‌ی حیات یافتند،‌ مذهب است که می‌بایستی در جامعه‌ی سوسیالیستی به تدریج ناپدید می‌شد که چنین نشد. امروز پس از هفتاد سال مبارزه‌ی علمی با مذهب، پوتین در زیر لوای اسقف کلیسای ارتدکس از دست اسقف حکم ریاست جمهوری خود را دریافت میکند و در قانون اساسی جدید آموزش مذهب در مدارس الزامی است. البته نباید فراموش کرد که شناخت مرحله‌ی قبل از روی مرحله‌ی بعدی پدیده امکان‌پذیر است و نه بالعکس. هم چنان که مارکس می‌گوید «آناتومی انسان کنونی به ما اجازه می‌دهد که به آناتومی میمون‌های انسان‌نما در جریان تکامل پی ببریم.»

چون کسی نمی‌تواند از روی مطالعه‌ی فیزیک نیوتنی به فیزیک کوانتومی پی ببرد ولی از روی فیزیک جدید می‌توان به ارزیابی فیزیک نیوتونی پرداخت و به آن با نگاهی نقادانه نگریست اما این موضوع نافی این مسئله نیست که به طور دیالکتیکی مرحله‌ی بعد را از روی مرحله‌ی قبل استنتاج کنیم؛ به شرطی که مرحله‌ی کنونی پدیده را هم داشته باشیم آن گاه می‌توان سیر تکامل پدیده را از حالت ماقبل به مابعد شناسایی کنیم. اما این هم به شرطی است که جوهر حالت قبلی را کاملا بشناسیم و تبدیلات بعدی را از روی تغییرات جوهر در مرحله‌ی پیشین ارزیابی کنیم. مثال بارز این موضوع عبارت است از این که مارکس در فصل بیست و چهار کاپیتال از نقطه نظر ‌ تاریخی به انباشت سرمایه و منشأ آن می‌پردازد اما این فصل حاصل مطالعه در بیست و سه فصل ماقبل درباره‌ی جوهر روابط سرمایه‌داری می‌باشد. پاسخ به این که شرایط تاریخی تولد سرمایه چگونه بوده است را فقط زمانی می‌توان داد که به این پرسش پاسخ دهیم که سرمایه چیست؟ بدون پاسخ به مسئله‌ی جوهر سرمایه هیچ مطالعه‌ی تاریخی درباره‌ی آن امکان‌پذیر نیست.

بدین ترتیب بعد از انقلاب اکتبر است که به خوبی می‌توان به وضعیت دوران تزاری پی برد و معلوم کرد که چه عناصری از دوران تزاری در دوران بعد از انقلاب اکتبر به حیات خود ادامه دادند. فی‌المثل بروکراسی و … . به هر حال روش‌شناسی منطقی در فلسفه‌ی علمی بر روش‌شناسی تاریخی تقدم دارد چون باید تکامل جنین را بر اساس جوهر حیات، شرایط مادی تولد و نوع رشد آن بررسی کرد.

روش‌شناسی تاریخی

نکته‌ی اصلی در روش‌شناسی تاریخی این است که شرایط تاریخی پیدایش پدیده بررسی شود و ملاحظه گردد که چگونه این شرایط با تاریخ کاملا متفاوتی از شرایط جدید جایگزین شده است. مارکس معتقد بود که تکامل حقیقی یک پدیده بر اساس ویرانه‌های حالت قبلی زمانی شناخته می‌شود که پدیده‌ای نوین شروع به ساختن اندام و پیکره‌ی جدید خود می‌کند و چگونگی این ساختن باید شناخته شود. شناخت انقلاب اکتبر بدون بر پا شدن دیکتاتوری پرولتاریا قابل فهم نیست. چون در دیکتاتوری پرولتاریا معلوم می‌شود که چه عناصری از مرحله‌ی پیشین محو و نابود شدند و چه عناصری برای برپایی سوسیالیسم محفوظ مانده‌اند.مثل فرو مردن دولت در سوسیالیسم.

تاریخ چیست؟

تاریخ‌نگاری یک اندیشه‌ی کلی نیست و نباید باشد؛ بلکه نگاه به کانکریت از موضعی معین است. پس لازم می‌آید که به تاریخ به صورت یک تکامل هموار از مراحل نگاه نکنیم بلکه آن را به صورت یک سری تغییرات از تکامل ببینیم که مراحل کیفی مختلفی را در بر می‌گیرد که هر مرحله نظام‌مندی خود را دارد که در نهایت ما را با یک جهش یا انقلاب رو به رو می‌سازد. برای شناخت تاریخی یک پدیده لازم است که به هسته و جوهر اصلی پدیده رجوع کنیم. مارکس می‌نویسد: «در هر صورت‌بندی اجتماعی، شاخه‌ای خاص از تولید وجود دارد که موقعیت و اهمیت سایر شاخه‌ها را معین می‌سازد و روابطی که در این شاخه به شناخت در می‌آید، روابط بین سایر شاخه‌ها را معین می‌سازد… و رنگ سایر شاخه‌ها و وزن مخصوص چیزهای درون آن را معین می‌سازد.» برای مثال در انقلاب اکتبر مسئله‌ی اساسی برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بود که سایر مسائل در پرتو آن حل و فصل می‌شد و این که مسئله‌ی رانت در جامعه‌ی بورژوازی پیش از پیدایش سرمایه قابل فهم و درک نیست.

تاریخ به طور ارگانیک با نگاه به عمل (پراتیک) ارتباط دارد. با نگاه انقلابی به تبدیلاتی که در دنیا رخ می‌دهد که جهت آن با روند خود تاریخ معین می‌شود. پیش‌بینی علمی از آینده متأثر از این است که به هر دو وجه دیدگاه تاریخی و منطقی از نظر دیالکتیکی نگاه شود. امری که بسیار مشکل و پیچیده است. برای این کار لازم است که حالت واقعی تأثیر متقابل گرایشات در یک پدیده که حالت ممکن دارند کشف گردد و آینده و جهت این گرایشات مشخص شود. این کار باید دور از غایت گرائی انجام شود.

اولین پرسش نظری

رابطه‌ی بین عام و خاص در فلسفه‌ی علمی از پیچیده‌ترین و عمده‌ترین مسائل نظری است که اندیشمندان مارکسیست بی‌وقفه تا به امروز در راه تحقیق و پژوهش در این باره هستند. قوانین عام حاکم بر تکامل پدیده به ما می‌گوید که بر اساس ضرورت به نتیجه‌ای مشخص و کانکریت می‌رسیم. بر اساس ضرورت تغییرات کمی در یک پدیده به حالت کیفی خاص می‌رسد. در تغییرات شیمیایی در سطح کره‌ی زمین به حالت خاصی از ماده یعنی حیات می‌رسیم که البته برای رسیدن به این حالت می‌بایستی پیش شرط های لازم آن وجود داشته باشد. یعنی تکامل نمی‌توانست در خلاء روی دهد. در همین مثال درجه حرارت روی زمین یک پیش‌شرط برای رخ دادن این تکامل بود. اما پدیده‌ ی جدید یعنی حیات محصول این پیش‌شرط نیست بلکه نتیجه‌ی تغییراتی است که در ذات و ماهیت مود شیمیایی وجود داشته است. یعنی اگر بالقوه آن مواد شیمیایی زاینده‌ی حیات نبودند، هرگز حیات زاده نمی‌شد. بالطبع ساختار درونی پدیده و تضادهای آن موجب تکامل پدیده و رسیدن به مرحله‌ی نوین کیفی است. در این جا قوانین عام به ما می‌گوید که نتیجه‌ی تغییرات کمی در پدیده منجر به رسیدن به کیفیت جدید در پدیده است و به زبان فلسفی می‌گوییم تغییرات کمی منجر به تغییر کیفی می‌شود. اما واژه‌ی تغییر نسبت به تمام چیزها حالت عام دارد. تکامل در گیاهان منجر به پیدایش گونه‌های متفاوتی از گیاهان در سراسر زمین شده است. در تحولات اجتماعی به دلیل تضادهای درونی هر صورت‌بندی تاریخی از برده‌داری به فئودالیسم، از فئودالیسم به سرمایه‌داری و از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، بر اساس قاعده‌ی عام مبارزه‌ی طبقاتی دچار تحول کیفی می‌شود که هیچ یک از جوامع بشری از آن گریزی ندارند. اما پس از دوران برده‌داری، شاهد هزاران حکومت فئودالیته با صورت‌های مختلف و خاص خود بوده‌ایم. صورت‌بندی فئودالیسم در انگلستان با فرانسه، چین و یا با ایران همگی متفاوت از هم می‌باشند که در تکامل بعدی پدیده نقش بزرگی به عهده دارد. به هر حال تئوری خواستار معین کردن شیوه‌ی تکامل پدیده است و سعی دارد تا سر حد امکان مستقل از پیش‌شرط‌ها حرف خود را بزند. اما حالت‌های بعدی خاص پدیده همان چیزی نیست که بر اساس قواعد تکامل عام پیش‌بینی شده است. یعنی فلسفه‌‌ی مادی به ما می‌گوید که پدیده در عین پیروی از زمینه‌ی قواعد عام تکامل به دلایل مختلف راه‌های خاص خود را هم در پیش می‌گیرد. به هر حال کشف رابطه‌ی دیالکتیکی بین عام و خاص از پیچیده‌ترین موضوعات فلسفی است. قوانین عام بر تکامل طبیعی پدیده حاکم است ولی می‌تواند با امر خاص در تضاد هم واقع شود. به طور مثال هم چنان که مارکس نشان داده سرمایه به شکل عام خود در هر کجا توسط سرمایه‌دار در تصاحب ارزش اضافی ناشی از کارگران شرکت دارد ولی حالت‌های خاص وجود دارد که نافی این مسئله است. فی‌المثل آون سرمایه‌دار در انگلستان علاوه بر این که ارزش اضافی تولید شده‌ی کارخانه‌ی خود را تصاحب نکرد بلکه تمام سرمایه و کارخانه‌ی خود را به آن‌ها بخشید تا با تشکیل یک تعاونی زندگی نماید یا در تکامل طبیعی موجودات نوعی از موجودات زنده به خزندگان تبدیل شده‌اند که عام‌ترین صفت آن‌ها تخم‌گذاری است. در حالی که ما به ندرت ممکن است خزنده‌ای داشته باشیم که پستاندار هم باشد. ولی وقتی ما سخن از نوع خزنده، پستاندار،‌ ماهیان، گیاهان و .. می‌کنیم، مد نظر ما چیزی است که مرز آن‌ها را از دیگری مشخص میسازد. در واقع امر عام مرز این پدیده را با سایر پدیده‌ها معلوم می‌کند. به طور مثال قوانین عام سرمایه‌داری مرز آن را با فئودالیسم مشخص می‌کند. نکته‌ی دیگر اگر یک پدیده بر اساس قوانین عام تکامل نهایی خود را به سرانجام رساند، پدیده‌ی بعدی فرزند طبیعی آن است که به طور کامل زاده شده است ولی چنانچه تمام جنبه‌های تکاملی خویش را بر اساس قوانین عام انجام نداده باشد،‌ ممکن است فرزند کاملا طبیعی متولد نشود. یعنی با حالت خاصی از پدیده رو به رو می‌شویم که از روی آن حالت قبلی پدیده را نمی‌توانیم بازسازی کنیم و ابزار و مصالح ما برای توضیح تکامل طبیعی پدیده نارسا خواهد بود.

انقلاب اکتبر و مسئله‌ی خاص و عام‌

آیا انقلاب اکتبر بدون انقلاب پرولتاریای جهانی که مارکس شهادت آن را داده بود ممکن است یا خیر؟ در سال‌های پس از انقلاب اکتبر این پرسش مانند این بود که آیا امروز می‌توانیم زندگی خود را در کهکشانی غیر از راه شیری ادامه دهیم؟ چنین پرسشی با امکانات و علم امروز بشری،‌ پرسشی غیرعاقلانه است و ارزش بحث و گفت‌و‌گو درباره‌ی آن وجود ندارد. پیش از انقلاب اکتبر تصور انقلاب سوسیالیستی در یک کشور و آن هم در کشوری عقب‌افتاده از نظر نیروهای تولیدی همان قدر بی‌معنی بود که موضوع بیرون رفتن از راه شیری در امروز. چنان که لنین و تروتسکی و هم بلشویک‌ها و هم منشویکها متفق‌القول بودند که این پرسش بی‌جا و غیرعاقلانه است. تروتسکی در ۱۹۰۵ نوشت «بدون کمک و دوستی پرولتاریای اروپا، طبقه‌ی کارگر روسیه نخواهد توانست خود را بر سر قدرت نگاه دارد و تفوق خود را به دیکتاتوری سوسیالیستی پایدار مبدل سازد. در این باره لحظه‌ای هم شک نمی‌توان کرد. از طرف دیگر شکی نیست که انقلاب سوسیالیستی در غرب به ما اجازه می‌دهد که تفوق موقت طبقه‌ی کارگر را به دیکتاتوری سوسیالیستی مبدل سازیم.»

لنین در همین زمان از این هم پیش‌تر می‌رود و می‌گوید «پرولتاریای روسیه بدون کمک پرولتاریای اروپا نمی‌تواند انقلاب سوسیالیستی را در روسیه آغاز کند؛ چه رسد به آن که آن را نگاه دارد.» وی در سال ۱۹۰۵ در کتاب دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی می‌نویسد «یکی از نتایج انقلاب دموکراتیک در روسیه این باید باشد که آتش انقلاب را به اروپا بکشاند.» و «به دلیل وجود دو طبقه‌ی کارگر دهقانان در روسیه نمی‌توان چیزی جز انقلاب دموکراتیک تصور کرد. هیچ کاری مانند انقلاب دموکراتیک راه پیروزی کامل را کوتاه نمی‌سازد. »

لنین برای اولین بار از اصطلاح «دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان»‌ نام می‌برد. «پرولتاریای سوسیالیستی اروپا یوغ بورژوازی را دور می‌اندازد و در وقت خود به ما در انجام انقلاب سوسیالیستی یاری می‌رساند.»‌ به هر حال تمام انقلابیون روسیه پیش از انقلاب اکتبر موضوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه را در دستور کار نمی‌دیدند. اما چه نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر می‌خواستند و چه نمی‌خواستند کارگران و سربازان انقلابی بقایای رژیم تزاری و حکومت موقت بورژوازی ترنسکی را به زباله‌دانی تاریخ می‌فرستند. بدین ترتیب پس از انقلاب نیم‌بند بورژوازی حکومت مطابق شعار حزب کمونیست بلشویک و انقلابیون قدرت مبنی بر «انقلاب به دست شوراها»   در اکتبر به شکل مسالمت‌آمیز واگذار شد. حکومت نیم‌بند بورژوازی کرنسکی یارای هیچ نوع مقاومت در مقابل خواست انقلابیون را ندارد و با واگذاری حکومت به دست شوراها، عمرش به پایان می‌رسد. بالاخره پراتیک انقلابی به مرحله‌ی انقلابی بورژوازی فوریه را به مرحله‌ی انقلاب اکتبر پیوند می‌زند و عصر جدیدی در تاریخ بشریت شروع می‌شود. از این جا به بعد است که مسئله‌ی سوسیالیسم موضوع مبرم روز می‌شود؛ چون کارگران و دهقانان حکومتی را که به دست آورده بودند نمی‌توانستند دوباره به دست بورژوازی برگردانند. چه انقلاب انترناسیونالیست کارگری در اروپا رخ می‌داد و چه نمی‌داد (تضاد دیالکتیکی بین امر خاص و عام).

در این جا باید به این نکته‌ی اساسی اشاره کرد:‌ در انقلاب اکتبر است که انسان برای اولین بار دست به ساختمان و مهندسی حکومتی می زند که خودش اراده کرده بود. سوسیالیست مانند سرمایه‌داری نیست که به طور مکانیستی و خود به خودی از تکامل تاریخی تدریجی فئودالیسم حاصل شود. سرمایه‌داری بدون هیچ نقشه‌ی اولیه از درون فئودالیسم پای به عرصه‌ی وجود می‌گذارد و قوانین سرمایه به طور عام در همه‌ی گوشه و کنار جامعه حاکم می‌شود و امتداد پیوسته‌ و تدریجی فئودالیسم،‌ ناگزیر به سرمایه‌داری ختم می‌شود؛ چه کسی بخواهد و چه نخواهد. از نظر تاریخی رسیدن از فئودالیسم به سرمایه‌داری یک پیوستار طبیعی در تاریخ است و برای صورت‌بندی آن لازم نیست که در جامعه به انسان‌ها آموزش سرمایه‌دار بودن را داد. اما پیدایش سوسیالیسم (چه در کمون پاریس و چه در انقلاب اکتبر) یک جهش و گسستگی از تمام تاریخ بشریت تا آن زمان بود. این جهشی بود که می‌بایستی از طرف مهندسان اجتماعی (انقلابیونی نظیر لنین، تروتسکی،‌ استالین و ..) سازمان‌دهی شود. علاوه بر این برای ساختن دولت‌های سرمایه‌داری در جهان الگوهای قبلی حاضر و آماده‌ی بسیار زیادی وجود دارد؛ فرانسه، انگلستان، آلمان و …؛ ولی برای سوسیالیسم هیچ الگوی پیش‌ساخته‌ای (مگر کمون پاریس) وجود نداشت و فقط اندیشه و ذهنیت رهبران انقلاب بود که می‌بایستی با استفاده از نیروی توده‌ها آن را سازمان‌دهی و طراحی کند. امروزه به دلایلی که گفته شد نظریه‌پردازان سرمایه‌داری به انقلاب اکتبر از آن جهت حمله می‌کنند که می‌گویند عامل ذهنی و تئوریک برای انقلاب اکتبر حاضر نبود و انقلابیون غافلگیر شدند و ریویزیونیست‌ها عامل پراتیک را پیش می‌کشند و می‌گویند انقلابیون روسیه به دنبال پراتیک انقلاب حرکت می‌نمایند و هر روز مجبور می‌شدند که با یکی از مسائل انقلاب اکتبر همراه شوند و چاره‌ای جز اطاعت از پراتیک ندارند. فی‌المثل موضوع بروکراسی و نوع دولت. ولی هر دوی این دیدگاه‌ها برای حقانیت خود امروزه می‌گویند: «فرجام انقلاب اکتبر شکست بود؛ هم چنان که در فروپاشی می‌بینیم.» هر دوی این نظریه‌ها به هیچ روی از دیدگاه وحدت دیالکتیکی نظریه و پراتیک پیروی نمی‌کنند و با دیدگاه یک‌جانبه یا به نظریه و تئوری می‌پردازند و یا به عمل، پراتیک و تجربه‌ی انقلابی. هیچ یک از آن‌ها به حرکت مارپیچ  تاریخ مورد نظر هگل و مارکس توجه ندارند که در هر یک از پیچ و خم‌های تاریخی پیروزی و شکست وجود داشته و هر یک می‌تواند مقدمه‌ی دیگری باشد؛ چنان چه در علم هر آزمایشی، چه آن‌ها که به پیروزی ختم شده‌اند و چه آن‌ها که با شکست مواجه شده‌اند، به یک اندازه برای پیشرفت علم ضروری بوده‌اند.

آن چه که در این جا باید گفت این است که برای اولین بار در تاریخ بشریت اندیشه و ذهنیت انسان برای آزادی و رفاه آن به چاره‌جویی می‌پردازد؛ یعنی عامل اندیشه و ذهنیت یکی از عوامل مؤثر در انقلاب سوسیالیستی و ساختن سوسیالیسم می‌شود. هر چند عمل انقلابی در اکتبر آن چنان به سرعت حرکت می‌کند که لنین می‌نویسد: «اکنون باید نوشتن و نظریه‌پردازی را تعطیل کرد و انقلاب را تجربه نمود.» بدین ترتیب پراتیک حرف اول را در انقلاب اکتبر می‌زند. البته ناگفته نماند که عمل‌گرایی محض منجر به مصلحت‌گرایی می‌شود. به همین جهت تئوری و پراتیک دو بال برای پرواز و به حرکت در آمدن انقلاب است. زمانی که انقلاب اجتماعی در جریان است، انقلاب آن قدر با شکوه و قدرتمند است که انسان‌ها ناخواآگاه و خودآگاه به دنبال آن کشیده می‌شوند و خاصیت انقلاب چنان بزرگ است که به قول لنین «انقلاب در یک شب می‌توند ره صد ساله را بپیماید.»

بدین ترتیب می‌بینیم که در انقلاب اکتبر پراتیک بر نظریه‌پردازی تفوق می‌یابد و تضاد بین تئوری و پراتیک به نفع پراتیک حل می‌شود.

نقش عامل تصادف

هم چنان که عامل ضرورت تکامل پدیده را پیش می‌راند، عامل تصادف هم می‌تواند تسریع کننده و کند کننده‌ی سیر تکامل باشد و حتی ممکن است که جهت این سیر را نیز عوض کند. تکامل پدیده در پیش‌شرط‌های تاریخی رخ می‌دهد. این پیش‌شرط‌ها در اثر حوادث احتمالی می‌توانند تغییر ماهیت و رفتار دهند. البته این گفته در فلسفه‌ی علمی همیشه صادق است که ضرورت از دل حوادث بیرون می‌آید. با بارش باران در یک دشت و صحرا، لاله‌ها از زمین سر بیرون می‌آورند. در انقلاب اکتبر حادثه‌ی مؤثر به وقوع جنگ جهانی اول برمی‌گردد. در اثر این جنگ ماشین نظامی رژیم تزاری از کار می‌افتد و سازمان اداره‌ی کشور به طور کامل از کار باز می‌ماند. بدین ترتیب پیش‌شرط‌های لازم برای انقلاب با سرعت بیشتری فراهم می‌شود و موجب تسریع در امر انقلاب بورژوازی فوریه می‌گردد. هم‌چنین با مرگ لنین انقلاب اکتبر با بن‌بست‌های شدید نظری و عمل رو به رو می‌شود و حادثه‌ی جنگ جهانی دوم موجب انهدام تمام زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی حاصل از انقلاب اکتبر و تغییر جهت در انقلاب انترناسیونالیستی پرولتاریایی می‌گردد. به هر حال نقش حوادث را در انقلاب اکتبر و ادامه‌ی بعدی آن نباید نادیده گرفت. بدین ترتیب به تضاد دیالکتیکی بین حادثه و ضرورت می‌رسیم که نقش خود را به خوبی در انقلاب اکتبر بازی کرده‌ است. اگر به موقع انتخاب استالین به عنوان دبیر کلی حزب بلشویک و سرنوشت تروتسکی در شکار اردک در همان موقع بنگریم،‌ مسئله‌ی تصادف و ضرورت درانقلاب اکتبر بیشتر روشن می‌شود.

نقش عامل دهقانی در انقلاب اکتبر

مسئله‌ی دهقانان چه پیش و چه پس از انقلاب اکتبر یکی از بزرگترین مشکلات لاینحل بود که اثر خود را تا زمان فروپاشی اتحاد شوروی بر جای می‌گذارد. لنین بر وحدت طبقه‌ی کارگر با دهقانان تأکید دارد. وی در کتاب دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی می‌نویسد: «پرولتاریا باید توجه دهقانان را با خود متحد سازد و انقلاب دموکراتیک را انجام دهد… پرولتاریا باید عناصر نیمه‌پرولتر را در توده‌ی مردم با خود متحد سازد تا با زور مخالفت بورژوازی را در هم شکند و تزلزل دهقانان و خرده‌بورژوازی را فلج سازد.»

از گفته‌ی فوق پیداست که از نظر لنین و به ویژه تروتسکی، دهقانان متحدان قابل اعتمادی برای پرولتاریا نبوده‌اند. در انقلاب ۱۹۰۵، تروتسکی دید چگونه دهقانان که نخست به شورای انقلابی می‌پیوستند، سپس سرنیزه‌ی خود را به سینه‌ی کارگران می‌گذاشتند و بار غیرانقلابی آن‌ها بر دوش پرولتاریا قرار می‌گرفت. پس از انقلاب اکتبر هر بار حل مسئله‌ی دهقانی به آینده موکول می‌شد و هیچ راه حل قاطعی برای آن یافت نمی‌شد. نه کالخز و نه سالخز نتوانستند مسئله‌ی کشاورزی را در اتحاد شوروی حل کنند که در نتیجه‌ی آن سالی صدها میلیون تن محصولات کشاورزی از غرب خریداری و وارد می‌شد. از طرف دیگر مسئله‌ی دهقانی یکی از نقاط ضعف در ساختن سوسیالیست در یک کشور بود.»

ساختار حکومت و مسئله‌ی بروکراسی

از ۱۹۱۷ تا پایان جنگ داخلی ۱۹۲۲ به تدریج از قدرت شوراهای انقلابی کارگری که در هنگام انقلاب شکل گرفته بود کاسته و بر قدرت تمرکز یافتن در یک ارگان (دولت)‌ اضافه می‌شود. در هنگام انقلاب و جنگ‌های داخلی فاصله‌ی چندانی بین حزب و ارگان‌های اجرایی وجود نداشت و در بسیاری از موارد اعضای حزب وظایف اداری و اجرایی را هم به عهده داشتند. هر چند گسترش حزب و دولت به موازات هم صورت می‌گیرد و پس از پایان جنگ داخلی دولت و حزب کاملا در یک‌دیگر ادغام می‌شوند، و قدرت از کنگره‌ی شوراهای سراسری روسیه به کمیته‌ی اجرایی سراسری تحویل داده می‌شود، از این جا به بعد بود که تا پایان حکومت شوروی این گسترش دولت ادامه می‌یابد. البته به موازات افزایش قدرت مرکزی قدرت حزبی هم رو به افزایش می‌نهد و در هشتمین گنگره‌ی حزب این عبارت تصویب می‌شود: «حزب کمونیست روسیه باید تسلط سیاسی بلامنازع بر شوراها و نظارت عملی بر تمام کار آن‌ها را برای خود محفوظ دارد.» در نتیجه حزب هزاران نفر از بهترین افراد خود را به شبکه‌ی اداری دولت وارد نمود.

فرو مردن دولت‌

همان گونه که بنیان‌گذاران فلسفه‌ی علمی ثابت کردند «دولت چیزی نیست جز ابزار سرکوب به نفع طبقه‌ی حاکم»، نهادی بیگانه از انسان که می‌بایستی در جامعه‌ی بی‌طبقه از میان برداشته شود تا این که انسان به آزادی واقعی برسد. بنابر این اساس دولت می‌بایستی خود به خود در جامعه‌ی بی‌طبقه فرو بمیرد. چیزی که به صورت معکوس پس از تشکیل کشور شوراها عمل شد. مارکس می‌نویسد «ارگان‌های دولت گوش‌ها و چشم‌ها و دست‌ها و پاهایی هستند که منافع حاکمان را حفظ نمایند. دولت چیزی نیست مگر نوعی سازمان که بورژواها برای مقاصد داخلی و خارجی انتخاب می‌کنند تا دارایی خود را و منافع خود را متقابلا حفظ نمایند. دولت دوران جدید فقط به دلیل مالکیت خصوصی وجود دارد.» اما در تحلیل نهایی خواستار ناپدید شدند دولت می‌شود: «اما مالکیت خصوصی در مرحله‌ی سرمایه‌داری ضد خود را پدید می‌آورد و آن پرولتاریای بی‌چیز است که سرمایه‌داری را از میان خواهد برد. دولت تجلی همین تضاد طبقاتی است. یعنی کشمکش میان طبقات. وقتی برافتادن مالکیت خصوصی و پیروزی پرولتاریا که بر اثر پیروزی، دیگر پرولتاریا هم نخواهد بود، این تضاد حل شده و دیگر جامعه به طبقات تقسیم نمی‌شود، دولت علت وجودی خود را از دست می‌دهد و نظام اشتراکی جانشین دولت می‌شود.» و در کتاب «فقر فلسفه» اضافه می‌کند «طبقه‌ی کارگر به جای جامعه‌ی بورژوایی کهن در جریان تحول خود نوعی وحدت را مستقر می‌سازد که طبقات و تضادها در آن راه ندارد. دیگر قدرت سیاسی به معنای واقعی کلمه وجود نخواهد داشت.» مارکس وظیفه‌ی پرولتاریای پیروزمند را از ریشه کندن دولت می‌داند و انگلس می‌گوید «با ناپدید شدن طبقات دولت نیز ناگزیر ناپدید خواهد شد. اما باز هم به دلیل ارجحیت پراتیک بر تئوری و نظریه‌، لنین به فرمول‌بندی‌های جدیدی می‌رسد. وی در توجیه دولت پس از انقلاب پرولتاریایی، در تزهای ماه آوریل می‌نویسد: «وجه تمایز مارکسیسم از آنارشیسم این است که مارکسیسم ضرورت دولت و قدرت دولتی را در دوره‌ی انقلاب به طور کلی و در گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم به طور اخص می‌پذیرد.»‌ و درباره‌ی دیکتاتوری پرولتاریا می‌نویسد «دیکتاتوری پرولتاریا پلی است در فاصله‌ی بر افتادن انقلابی دولت بورژوایی و استقرار نهایی جامعه‌ی بی‌طبقه و بی‌دولت… هر دولتی غیر آزاد و غیر مردمی است و هر چه دموکراسی کامل‌تر باشد لحظه‌ی محو شدن آن نزدیک‌تر است.»  لنین آنارشیست‌ها متهم می‌کند که آن‌ها گمان می‌کنند دولت را یک شبه می‌توان از میان برداشت. هر چند لنین در کتاب «دولت و انقلاب» سعی می‌کند به نظریات مارکس وفادار باشد. به نظر مارکس «آن چه پرولتاریا به آن احتیاج دارد فقط دولتی است در روند فرو مردن؛ یعنی دولتی که فوراً فرو مردن را آغاز می‌کند و نمی‌تواند که فرو نمیرد… دولت پرولتاریایی فوراً پس از پیروزی فرو مردن خود را آغاز می‌کند زیرا در جامعه‌ای که فاقد تضادهای طبقاتی است وجود دولت غیرلازم و غیر ممکن است.»

اما پس از گذشتن زمان از انقلاب از این گفته فاصله می‌گیرد و از جنبه‌ی نظری بیشتر از همیشه خواستار قدرت پرولتاریا از طریق دیکتاتوری پرولتاریا برای سرکوب مخالفان حکومت پرولتاریا می‌شود و تأکید می‌کند. وی می‌نویسد: «تا زمانی که پرولتاریا به دولت نیاز دارد، نیاز او برای آزادی نیست؛ بلکه برای سرکوب مخالفان است و زمانی سخن گفتن از آزادی ممکن می‌شود که دولت به این صورت دیگر وجود ندارد.» در این جا معلوم است که از نظر لنین هیچ زمانی برای پایان حکومت دیکتاتوری پرولتاریا وجود ندارد. عمر دولت قابل پیش‌بینی نیست و لزومی برای به پایان رسیدن ندارد. این در حالی است که در ۱۹۱۹ در میدان سرخ می‌گوید: «اکثریت حاضرانی که سنشان از سی یا سی و پنج نگذشته باشد طلوع کمونیسم را خواهند دید که ما هنوز از آن دور هستیم.» و در «دولت و انقلاب» می‌نویسد:‌ «ده یا بیست سال زودتر یا دیرتر در مقیاس جهانی، فرقی نمی‌کند ولی فرو مردن دولت باید به سرعت آغاز شود.» در کنگره‌ی سال ۱۹۱۸، بوخارین پیشنهاد می‌کند که جمله‌ی «نظام رشد کرده‌ی سوسیالیسم که در آن دولت وجود ندارد» در برنامه‌ی حزب درج شود اما لنین با این پیشنهاد مخالفت می‌کند: «در زمان کنونی ما باید بدون قید و شرط از دولت حمایت کنیم. توصیفی از شکل رشد یافته‌ی سوسیالیسم که در آن دولت وجود ندارد، درباره‌ی آن هیچ تصوری نمی‌توان کرد.»

پس فرو مردن دولت چه وقت شروع می‌شود؟ ما وقت آن را خواهیم داشت که دو کنگره تشکیل دهیم آن وقت بگوییم «ملاحظه کنید! چگونه دولت ما دارد فرو می‌میرد. تا آن روز وقت این حرف نیست. پیش از موقع فرو مردن دولت را اعلام کردن نقض دورنمای تاریخی است.»

مسئله‌ی رشد بروکراسی و حفظ آن در دولت سوسیالیستی پس از انقلاب اکتبر بدل به مسئله‌ای جاویدان در حکومت شوراها شد. لنین در ۱۹۲۱ می‌نویسد: «ما به عنوان حزب حاکم چاره نداشتیم از این که اقتدارهای شورایی را با اقتدارهای حزبی ادغام کنیم» و در «دولت و انقلاب» می‌نویسد: «از میان بردن بروکراسی به طور فردی و نهایی در همه جا کاری است که فکر آن را هم نمی‌توان کرد. این کار اتوپیایی است». به همین دلیل بلشویک‌ها به جای از بین بردن دولت قدیم، صدها هزار کارمند قدیمی را که از حکومت تزاری و بورژوازی به ارث رسیده بود، که بخشی از آن‌ها آگاهانه یا ناآگاهانه بر علیه انقلاب کار می‌کردند را دوباره به کار می‌گمارد. لنین چاره‌ی بروکراسی را در نفوذ دادن افراد حزبی در اداره‌ی امور می‌داند که در برنامه‌ی ۱۹۱۹ حزب گنجانده می‌شود.

بدین ترتیب باز هم پراتیک انقلاب بر نظریه غلبه می‌کند و حالت خاص روندی متفاوت در تکامل پدیده از عام در پیش می‌گیرد.

  از دیدگاه تئوریک این تغییر جهت‌ها به این معناست که پراتیک انقلاب،‌ رهبران آن را مجبور می‌سازد که جای دیالکتیک منفی را که منجر ، به ثمر نشستن انقلاب شد، با دیالکتیک ایجابی (مثبت) تاریخی عوض کنند و خواستار تثبیت وضع موجود شوند. به همین دلیل تا رسیدن زمان فروپاشی دولت به حیات خود ادامه داد و نه این که کوچک نشد و نه این که فرو نمرد، بلکه به بزرگ‌ترین دولت بروکراتیک جهان در تاریخ تبدیل شد.

مسئله‌ی انقلاب جهانی پرولتاریایی

با این که انقلاب سوسیالیستی اکتبر به پیروزی رسیده بود و ساختن سوسیالیسم در یک کشور در دستور روز بود، هیچ یک از رهبران و نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر توانایی این را نداشتند که چشم از انقلاب جهانی کارگری بردارند و تمام فرمول‌بندی‌های آن‌ها برای ساختن سوسیالیسم در یک کشور مستلزم رسیدن به انقلاب جهانی بود. خط مشی لنین درباره‌ی مسائل گسترده و پیچیده‌ی انقلاب که با انقلاب روسیه بروز می‌کند، مجادلات بی‌پایانی را به همراه داشت. انقلابیون بر پایه‌ی تزهای ماه آوریل به دنبال تسخیر قدرت با یک برنامه‌ی سوسیالیستی بودند. انقلاب سوسیالیستی که بر پایه‌ی یک انقلاب بورژوایی نارس رخ داده بود (در انقلاب فوریه بورژوازی روسیه به علت ضعف نیروهای مولده و عقب‌ماندگی شدید اقتصاد روستایی بالطبع نتوانست تمام وظایف خود را به طور کامل به پایان رساند و یک انقلاب نیم‌بند سرمایه‌داری را به انقلابیون سوسیالیست تحویل داد).

به دنبال پیروزی انقلاب اکتبر سه نظریه درباره‌ی این انقلاب ابراز می‌شود.

الف. نظریه‌ی مارکسیست-لنینیستی که می‌گوید خط مشی‌ای که از ۱۹۰۳ به بعد از طرف حزب بلشویک دنبال شد، خط مشی مارکسیستی بوده است.

ب. نظریه‌ی منشویکی که می‌گوید انقلاب اکتبر نوعی انقلاب سوسیالیستی خاص بوده است چون بر پایه‌ی یک انقلاب بورژوایی همه جانبه استوار نبوده است.

ج. نظریه‌ی تروتسکی که می‌گوید لنین جنبه‌های صوری انقلاب را به نفع اصول حقیقی مارکسیسم به کنار گذاشته است.

هر چند این نظریه درست بود که دموکراسی بورژوایی و سرمایه‌داری بورژوایی به سبک غربی، آن چنان که مطلوب منشویکها بود، در سرزمین روسیه‌ی فئودالیسم نمی‌توانست پای به عرصه نهد، ولی پراتیک انقلاب نمی‌توانست انقلاب اکتبر را به دلیل نابه‌هنگام بودن ترک کند. به هر حال انقلاب سیوسیالیستی رخ داده بود؛ چه کسی می‌خواست و چه کسی نمی‌خواست. نظریه‌ی لنین درباره‌ی وحدت انقلابی کارگران و دهقانان به درستی عمل کرده بود و حکومت استبدادی تزاری برچیده شده بود و انقلاب فوریه بدل به انقلاب اکتبر شده بود. هر چند تمام وظایفی که سرمایه‌داری نتوانسته بود به درستی کامل نماید به عهده‌ی انقلاب اکتبر گذاشته می‌شود.

  نکته‌ی مهم تئوریک در این میان این بود که زمانی که یک پدیده به پدیده‌ی جدید تبدیل می‌شود اگر همه‌ی مراحل تکامل این تبدیل به درستی طی شده باشد، عناصر پدیده‌ی قبل یا در پدیده‌ی جدید ناپدید می‌شوند، یا در پرتو حرکت پدیده‌ی جدید به سمت جلو، تغییرات مناسب خود را در پدیده‌ی جدید پیدا می‌کنند. فی‌المثل تجارت خارجی در دوران فئودالیسم امری فرعی و ناکامل بود ولی با تبدیل فئودالیسم به بورژوازی، تجارت خارجی به حیات خود به شکل کاملاً منطقی و درست ادامه می‌دهد و در حفظ سرمایه‌داری به آن یاری می‌رساند. هر چند که در دوران فئودالیسم امری فرعی و ثانویه بود. اکنون هم انقلاب اکتبر بسیاری از گرایشات نارسای انقلاب بورژوازی فوریه را به ارث می‌برد که حل آن‌ها مشکل و پیچیده است. مثل مسائل مربوط به ملیت‌ها، مفهوم دموکراسی و …

به هر حال مسئله‌ی انقلاب جهانی کارگری موضوعی نبود که کمونیست‌ها در روسیه یا غرب بتوانند آن را فراموش کنند. این موضوعی بود که هر بار از گوشه‌ای سر در می‌آورد. در کنگره‌ی چهارم کمینترن ۱۹۲۳،‌ ضمن حمایت از انقلاب اکتبر چنین گفته می‌شود: «روسیه‌ی شوروی وظیفه‌ی خود را با شرافت انجام داده است اما کارگران جهان نتوانسته‌اند انقلاب جهانی را به هنگام خود صورت دهند و روسیه‌ی شوروی را تنها گذاشتند.» از این عبارت این نتیجه حاصل می‌شود که در انقلاب اکتبر نارسایی و مشکلی نبوده و بقیه‌ی کارگران جهان مقصر شناخته شده‌اند و دوباره «چهارمین کنگره‌ی بین‌المللی کمونیستی سپاس عمیق خود را نسبت به نیروی خلاق روسیه‌ی شوروی و ستایش بی‌پایان خود را نسبت به نیروی آن بیان می‌کند که به تنهای توانست قدرت دولتی را تصرف کند و دیکتاتوری پرولتاریا را با مبارزه‌‌ی انقلابی بنیان گذارد و توانست در مقابل همه‌ی دشمنان داخلی و خارجی از دست‌آوردهای انقلاب پیروزمندانه دفاع کند.» اما در همین اعلامیه‌ی کمینتزن، دچار پارادوکس کوسه و ریش پهن می‌شود. از یک طرف می‌گوید که انقلاب سوسیالیستی در کشور شوراها پیروز شده است و از طرف دیگر می‌گوید «چهارمین کنگره‌ی جهانی به پرولتاریای همه‌ی کشورها یادآوری می‌کند که انقلاب پرولتاریایی هرگز نمی‌تواند در محدوده‌ی یک کشور پیروز شود و پیروزی آن فقط در مقیاس بین المللی با ادغام شدن در انقلاب جهانی میسر است.» «کارگران همه‌ی کشورهای جهان وظیفه دارند کمک واقعی و عملی از جمله کمک اقتصادی به روسیه‌ی شوروی برسانند.» 

  انقلاب جهانی چندان به مذاق استالین خوش‌آیند نبود. به همین جهت سازمانی کمینترن که وظیفه‌ی گسترش انقلاب سوسیالیستی را در سرتاسر جهان به عهده داشت و کار خود را از ۱۹۱۹ شروع کرده بود، در سال ۱۹۴۳ به دستور استالین منحل شد و سلطان‌زاده، بنیان‌گذار حزب کمونیست ایران و یکی از اعضای کمینترن به اتهام جاسوسی در اتحاد شوروی اعدام گردید. به هر حال پایان عمر کمینترن، نشانگر نومیدی از انقلاب جهانی بود که دست آخر به فراموشی سپردن کامل انقلاب جهانی شد و احزاب کمونیست اروپایی به طور کامل راه خود را از راه حزب کمونیست شوروی جدا ساختند. نتیجه‌ی آخر این که نه انقلاب انترناسیونالیست کارگری به کمک انقلاب شوروی رسید و نه انقلاب شوروی منجر به انقلاب جهانی شد.

خودمختاری و ملیت‌ها

با پیدایش بورژوازی و به حاکمیت رسیدن طبقه‌ی سرمایه‌دار در اروپا، پیدایش ملت‌ها هم شکل گرفت. به ویژه پس از انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب ۱۸۴۸ در اروپا، مسئله‌ی حق حاکمیت ملی در اروپا رواج یافت. پیش از آن در دوران فئودالیسم کشور به شخص شاه تعلق داشت و کسی در آن سهیم نبود؛ ولی با رواج بورژوازی، طبقات دیگر و از جمله تمامی مردم در مالکیت کشور سهیم شدند. بالطبع بعد از انقلاب ۱۸۴۸ اروپا در گوشه و کنار ملیت‌های مختلف خواستار حق مالکیت ملی در سرزمین‌های آباء و اجدادی خود شدند و به این ترتیب کمونیست‌های اروپا هم می‌بایستی وارد این بحث نظری و تاریخی بشوند. بحث‌هایی که تا پیش از جنگ جهانی اول با شدت زیادی ادامه داشت. بعضی از نمایندگان چپ در اروپا به خاطر انترناسیونالیسم پرولتری به کلی منکر حق حاکمیت ملی می‌شدند و عده‌ی دیگر از جمله لنین به مسئله‌ی حق حاکمیت ملی و خودمختاری با نگاه وسیع‌تر و جدی‌تر برخورد می‌کردند. لنین اعتقاد راسخ داشت که خودمختاری اجازه می‌دهد که ملیت‌های مختلف کشور خاص خود را داشته و از حق جدایی از سرزمین مادری برخوردار گردند. بورژوازی در همه جا به خاطر منافع خود سعی در حفظ مرزهای کشور به نفع خود دارد. مارکس همچنین می‌گوید «اختلافات و ستیزه‌های ملی میان اقوام روز به روز برطرف می‌شود و علت آن رشد بورژوازی است. حاکمیت پرولتاریا این اختلافات را سریع‌تر از میان خواهد برداشت… به همان اندازه که استثمار یک فرد به دست دیگری به پایان می‌رسد،‌ استثمار یک ملت به دست دیگری نیز پایان می‌پذیرد.»

از نظر مارکس پرولتاریا طبقه‌ای است که نزد آن «ملیت مرده است» و مسئله‌ی ملیت‌ها در سوسیالیسم به پایان خود می‌رسد. بلشویک‌ها در سال ۱۸۹۸ در برنامه‌ی حزبی خود به حق خودمختاری ملیت‌ها اشاره می‌کنند که در کنگره‌ی دوم حزب در ۱۹۱۳ به تصویب می‌رسد. از نظر لنین حق خودمختاری به معنای حق جدا شدن بود. در سال ۱۹۱۳ این اعلامیه‌ از طرف کمیته‌ی مرکزی حزب زیر نظر لنین چاپ می‌شود:

«‌در نظام سوسیالیستی هدف‌های اصلی عبارتند از برابری حقوق همه‌ی ملت‌ها و زبان‌ها، نبودن زبان اجباری دولتی، آموزش مدارس به زبان محلی و در مقیاس وسیع، حق خودمختاری و خودگردانی. حزب از حق خودمختاری ملت‌های ستم‌کشیده، سلطنت تزاری، ‌ یعنی حق جدا شدن و تشکیل دولت مستقل پشتیبانی می‌کند.»

به هر حال با توجه به تمام این نظریات اتحاد جماهیر شوروی با اتحاد داوطلبانه تمام ملیت‌های مختلف باقیمانده از روسیه‌ی تزاری شکل گرفت. هر چند کشورهای کوچک و عقب‌مانده در روسیه‌ی تزاری فقط به دلیل خواست‌های انقلاب اکتبر که استثماری زحمت‌کشان را از میان برداشته بود، در این اتحاد داوطلبانه شرکت می‌جویند. در بسیاری از این کشورها احزاب کمونیست از طبقات کارگری شکل نگرفته بود چون نیروهای مولد در این کشورها به اندازه‌ای عقب‌مانده بود که در بعضی از کشورها، تعداد واقعی پرولتاریای صنعتی به صد نفر هم نمی‌رسید؛ ولی ستم حکومت تزاری بر همه‌ی افراد این جوامع اعمال می‌شد؛ به همین جهت مبارزین انقلاب آزادی‌خواه و دموکرات انقلاب اکتبر را تنها مرجع برای آزاد خود می‌دیدند و با این خوش‌بینی لنین هم که در حکومت سوسیالیستی، دولت باید از بین برود، پس حق جدا شدن ملیت‌های مختلف از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی امری خطرناک و ناپسند نبود. چنان که گرایش به وحدت در میان ملیت‌ها قدرت خود را در جنگ بزرگ میهنی بر علیه فاشیسم نشان داد. اما پس از پایان جنگ نوعی از ناسیونالیسم روسی بر همه‌ی خلق‌ها و کشورهای اقماری سایه افکند و روح دموکراتیک انقلاب اکتبر برای حل مسائل ملیت‌ها را تحت‌الشعاع قرار داد چنان که مسئله‌ی ملیت‌ها از این به بعد در جهت مخالف خود حرکت می‌نماید. یعنی به طور پنهان نیروی گریز از مرکز برعکس روزهای اولیه‌ی انقلاب که نیروی گرایش به مرکز بود، شروع به عمل می‌نماید که تغییر کیفی آن درهنگام فروپاشی به خوبی هویدا گردید.

انقلاب اکتبر با تمامی بزرگی‌اش رخ داد. از ویژگی‌های این انقلاب

الف. برای اولین بار بشریت می‌خواست از حداقل یک حداکثر بسازد. عقب‌مانده‌ترین نیروهای مولد بایستی به پیشرفته‌ترین نیروهای مولد تبدیل شود. بی‌سوادترین ملت جهان بایستی به باسوادترین ملت جهان تبدیل شود. برده‌ترین مردم جهان بایستی به آزادترین مردم جهان تبدیل می‌شد. بدین ترتیب حداقل و کم‌ترین‌ها بایستی به حداکثر و بیشترین‌ها تبدیل می‌شد. چیزی که در هیچ تحول تاریخی روی نداده بود.

ب. ایده‌آل‌ها و اهداف انقلاب اکتبر از همان ابتدا برای همه‌ی بشریت به صورت ایده‌آل و هدف در آمد و تمام مردم زحمت‌کش جهان شروع به نظاره کردن آن نمودند. ایده‌آل و اهداف انقلاب اکتبر تبدیل به ایده‌آل‌ ها و اهداف آزادی‌خواهان جهان گردید.  

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87%d8%a7/feed/ 0 6765
سوسیالیسم دمکراتیک چیست؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b3%d9%88%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%af%d9%85%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%aa%db%8c%da%a9-%da%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%d8%9f/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b3%d9%88%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%af%d9%85%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%aa%db%8c%da%a9-%da%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%d8%9f/#respond Wed, 20 Apr 2022 12:00:09 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6641 گفتگو با پیتر هودیس / برگردان آزاده رئیس دانا

 نوشته حاضرمتن نوشتاری گفتگوی من با پیتر هودیس است. مصاحبه اصلی به زبان انگلیسی انجام شده و سپس نسخه فارسی مصاحبه تهیه شده و اکنون متن نوشتاری در اختیار علاقمندان قرار میگیرد. آزاده رئیس دانا

پیتر بطور گسترده  در مورد تئوری مارکسیستی و سیاست های معاصر نوشته است.اونویسنده کتابهای زیادی مانند”درک مارکس از بدیل سرمایه داری” است که توسط حسن مرتضوی و فریدا آفاری به فارسی ترجمه شده است.  کتاب  مشترک او با کوین اندرسون “گزیده هایی از روزا لوگزامبورگ” نام دارد که آن هم توسط حسن مرتضوی به فارسی ترجمه شده است. کتابها و مقالات زیادی از پیتر در وبسایت های چپ ایرانی ترجمه و چاپ شده است.از اینرو او به عنوان یک نظریه پرداز مارکسیست،  چهره ای شناخته شده  در میان طیف چپ و روشنفکری ایران است. پیتر همچنین سردبیر انتشار مجموعه آثار روزا لوگزامبورگ به انگلیسی توسط انتشارات “ورسو” (Verso) میباشد که تا کنون سه جلد آن منتشر شده است. ازهمین نظر پیتر مرجع بسیار معتبری برای گفتگو درباره آثار روزا لوگزامبورگ بشمار میرود. بینندگان گرامی امیدوارم گفتگوی امروز من مورد توجه شما واقع شود و ما را تا پایان این مصاحبه همراهی کنید.

با تشکر از شما از وقتی که به ما دادید. فرصت بسیار خوبی است که در برنامه ما شرکت میکنید.اینجا در تورونتو روز واقعا سردی است. هوا ۱۵ درجه زیر صفر است.

پیتر: وای! در مقایسه با آنجا، شیکاگو گرم است.

هوا کاملا سرده، و وقت بسیار خوبی است که گفتگوی دوستانه و خوب و گرمی داشته باشیم.

پیتر: بسیار عالی.

سئوال: میخواهم اینطور شروع کنم. من در خیابانی در شهر تورنتو زندگی میکنم که در یک گوشه آن یک بار کوچک است بنام ” دختران کمونیست”. در چند سال پیش این بار زیاد شلوع نبود، ولی هر سال شلوغ تر وشلوغ تر شد، و مردم بیشتری آن را شناختند. وقتی سئوال دوم را نگاه میکردم که در مورد یکی از مقالات شما ست، به یادم آمد که  در مقاله تان که عنوان سوسیالیسم دمکراتیک  را برخود دارد شما با این جمله شروع میکنید که “در چند سال گذشته شاهد افزایش انفجاری علاقه به تئوری و فعالیت سوسیالیستی هستیم”. بویژه به دمکراسی سوسیالیستی. لطفا برای بینندگان ما واقعیتها و شواهدی را که شما بر مبنای آن ها به چنین ارزیابی رسیدید، توضیح بدهید. آیا سوسیالیسم مارکسی یا سوسیالیسم دمکراتیک به گرایش مسلط در جنبش ما تبدیل شده و یا در مسیر تبدیل شدن به گرایش و نظریه مسلط و اصلی در جنبش سوسیالیستی است؟

پیتر: پرسش خوبی است. مطمئنا هنوزگرایش اصلی نیست و با آن فاصله زیادی دارد. اما اگر به ده بیست، یا سی سال پیش و جامعه آمریکا برگردیم، دست کم در جایی که من اساسا در موردش صحبت خواهم کرد، چون با آن آشنایی بیشتری دارم، بله دراین دوره ها اگر شما اعلام میکردید که مارکسیست هستید، یا گفتن اینکه من یک کمونیست هستم، یا یک سوسیالیست انقلابی هستم، این اعلام موضع شما را بشدت منزوی  و به حاشیه پرتاب میکرد. حتی در درون جنبشهای اجتماعی مانند جنبش فمینیستی، جنبش دفاع از حق دگرباشان (همجنس گرایی)، جنبش ضد نژادپرستی، یا خیلی از جنبشهای دیگری  که در سی سال گذشته آمده  و رفته اند مانند جنبش ضد جنگ،  جنبشهای زیست محیطی و دیگر جنبش ها، سوسیالیسم یک گرایش حاشیه ای درمیان این جنبش ها بود و البته همیشه فعالینی وجود داشتند که از سوسیالیسم دفاع کرده  و در باره اش بحث میکردند اما مانند هر جای دیگر دنیا آنها در حاشیه قرار داشتند.

ولی اوضاع رو به دگرگونی نهاده است. من فکر میکنم اساسا یکی از تـأثیرهای رکود اقتصادی سال ۲۰۰۸ این است که حالا نسل جدیدی به صحنه آمده که می بیند سرمایه داری نمی تواند حتی آن نوع از سطح زندگی را که والدین شان داشته اند، برای آنها فراهم کند. بویژه در ایالات متحده، دراوایل دهه۲۰۰۰، جوانان دیدند آن اسطوره هایی که برا ی مدت های طولانی جا انداخته بودند مانند ” شما از نردبان جایگاه اجتماعی بالا خواهید رفت”، ” درآینده با بهبود اوضاع اقتصادی دستمزدها بالاتر خواهد رفت و شرایط بهتر خواهد شد” چیزی جز یک توهم نیست و علاوه برآن، آنها شاهد تغییرات و آن هم تغییرات بسیار سریع بعد از دوره رکود بودند که بازتاب آن را در حرکاتی مانند جنبش اشغال میتوان بازشناخت واگر چه جنبش اشغال بطورصریح جنبشی سوسیالیستی نبود، ولی مطمئنا میتوان گفت  که جنبش اشغال نسل جدیدی از جوانان فعال را به سوی سوسیالیسم سوق داد.

 در همان زمان اتفاق دیگری به وقوع پیوست، رخدادی که مستقیما به جنبش اشغال ربط نداشت، یا نمی شد آنرا به جنبش اشغال تقلیل داد و آن همانا ظهور شگفت آور نسل جدیدی از جوانان فعال سیاه و لاتینی، در مقابل خشونت و نژادپرستی پلیس بود.سرآغاز این تحول سال ۲۰۲۰ نیست شاید مسئله به ده سال قبل و یا بیشتر از آن، بر میگردد که واقعا نسل جدیدی از فعالین جوان با چشم اندازهای بسیار نو به صحنه آمدند و تلاش کردند جنبش رهائی سیاهان و لاتینی ها را نوسازی کنند. پس، شما این دو جریان، جنبش اشغال و جنبش نسل جوان فعالین سیاهان و لاتینی را دارید که حضور دارند. و بعد از آن، پاندمی کرونا سر رسید.

 اجازه بدهید کمی به عقب برگردیم به دوره پیش از پاندمی. در سال ۲۰۱۶ برای نخستین بار اعلام شد که برنی سندرز به عنوان نامزد ریاست جمهوری از حزب دموکرات وارد کارزار مقدماتی انتخابات خواهد شد.سی سال بود که برنی سندرز را می شناختم، البته  نه شخصاً، اما فکر نمیکردم این همه مهم باشد. منظورم این است که او یک انقلابی برجسته نبود بلکه بیشتر چهره ای حاشیه ای بود. سناتوری از ” ورمانت” ( Vermont) از یک ایالت خیلی کوچک بود. اما آیا او هرگز می توانست در نیویورک یا کالیفرنیا انتخاب شود؟ احتمالاً نه.اما اتفاقی افتاد که غیرقابل انتظار بود، در زیر پوست جامعه تحولاتی در حال رقم خوردن بود که برنی آنها را به پیش صحنه آورد و ناگهان کارزاری که ابتدا به نظر می رسید بسیار حاشیه ای است و نمی توانست برد چندانی داشته باشد ۳۷ درصد رای کارزار مقدماتی دمکرات ها را به خود اختصاص داد و آن هم برای کسی که درکارزار انتخاباتی حداقل خودش را سوسیالیست معرفی میکرد.

نمی خواهیم وارد این موضوع بشویم که او چگونه سوسیالیستی است و اصولاً سوسیالیست است یا نه.موضوع این نیست، موضوع این است که در طی دهه ها در آمریکا این نخستین بار است که شما بطور آشکار و در ملاعام، اعلام میکنید که سوسیالیست هستید، از معرفی کردن خود به عنوان سوسیالیست احساس غرور میکنید  و نگران هم نیستید که به طور کامل به حاشیه رانده شوید. بله حالا هم میتوان اثرات این پدیده را درمیان جوانان مشاهده کرد و مبالغه ای هم در کار نیست.

 بگذارید یک مثال دیگر بزنم. در آمریکا یک سازمان سوسیالیست داریم به نام “سوسیالیست های دموکراتیک آمریکا”( DSA or Democratic Socialist of America)که مطمئنم  برخی از شما آنها را میشناسید.آنها کوچک شده بودند.احتمالا دویا سه هزارعضو بر روی کاغذ داشتند.وقتی میگویم عضو،اعضائی که واقعأ زیاد فعال نبودند،بگذارید از نمونه شیکاگو نام ببرم که در پنج یا شش سال پیش مجموعه اعضای آنها ۱۵ نفر بود، همدیگر را در”پارک اُوک” (Oak Park) در حومه شیکاگو ملاقات میکردند و همه اعضاء دور یک میز شام جای میگرفتند. آنها حالا چهارهزار عضو در شیکا گو دارند. البته آنها یک حزب نیستند، بلکه یک سازمان با بافت شُل و بازهستند. اما لااقل از سوسیالیسم در سطح آمریکا دفاع میکنند و در طول این پنج، شش سال تعداد اعضای آنها از حدود ۳۰۰۰ عضو به  ۸۵۰۰۰ عضو رسیده است. این خود بازتابی ازغلیان بزرگ علاقه به سوسیالیسم، بویژه در میان نسل جوان است.

اما آیا این گرایش به جریان اصلی و مسلط مبدل شده است؟ نه. البته که هنوز به آن جا نرسیده است.آیا درمسیر تبدل شدن به یک جریان اصلی است؟ خب این سئوال خوبی است که ما هنوز در مورد آن زیاد مطمئن نیستیم، به این علت که بادهای زیادی برای عقب راندن این جنبش ها  شروع به وزیدن کرده اند.من فکر میکنم یکی از توضیحات برای پدیده دونالد ترامپ و مطرح شدن گرایش های نئوفاشیست در ایالات متحده که خیلی جدی، خیلی قدرتمند، و خیلی تهدیدآمیز است، دقیقا عقب راندن این جنبشها میباشد. عقب راندن جنبش سیاهان، جنبش لاتینی ها، جنبش فمینیستی و  مقابله با رشد و گسترشِ اشتیاق به سوسیالیسم. شور و اشتیاقی که منافع قدرت مداران حاکم  را واقعا به لرزه درآورده است.

 برای آنها مسلم شده بود که کار سوسیالیسم پایان یافته است. منظورم این است که اتحاد شوروی فروریخته و کشورهای دیگر هم وارد مدار “بازار آزاد” شده اند. برای آنها خیلی بدیهی به نظر میرسید که خب نبرد به پایان رسیده و آنها از دهه های پیش پیروز این نبرد هستند. ولی حالا آنها در یک صبح از خواب بیدارمیشوند  و می بینند که مردی آمده که نزدیک است هیلاری کلینتون را در رقابت برای  نامزدی حزب دمکرات شکست دهد، و احتمالا جو بایدن را هم برای نامزدی حزب دمکرات شکست خواهد داد. در۲۰۲۰ دستگاه رهبری حزب دمکرات زیر پای سندرز را خالی کرد و اطمینان داد که سندرز نامزد حزب دمکرات در انتخابات نخواهد شد. دمکرات ها ترجیح می دادند که دونالد ترامپ دوباره انتخاب شود تا آنکه  برنی ساندرزبه نماد نمایندگی حزب دمکرات مبدل شود. بنابراین همه اینها برای من نشان دهنده این واقعیت بود که پدیده جدیدی در حال وقوع است. ولی البته نمی خواهیم در مورد آن مبالغه کنیم.

بزرگترین موضوعی که ما باید به آن فکر کنیم و در موردش صحبت کنیم این است که شما میتوانید بگوئید که یک سوسیالیست هستید.میتوانید بگوئید که به سوسیالیسم علاقه دارید.یک نظرسنجی اخیر نشان داد که تقریبا ۴۰ درصد مردم آمریکا میگویند که به نظر آنها سوسیالیسم بهتر ازسرمایه داری است.اما اینکه سوسیالیسم را چگونه می فهمند، جائی است که مشکل شروع میشود.چون بسیاری فکر می کنند سوسیالیسم  چیزی کمی بیشترازیک “دولت رفاه” قوی و با کیفیت است.من هم طرفدار یک “دولت رفاه”  قوی و با کیفیت هستم ولی همان طور که تاریخ نشان داده است شما میتوانید “دولت رفاه” با کیفیت داشته باشید اما همچنان در مناسبات سرمایه داری باقی بمانید.بنابراین مسئله واقعا آن جا بطور جدی مطرح میشود که ما سوسیالیسم را چگونه می فهمیم. و این همیشه مشکل جنبش سوسیالیستی بوده است، زیرا فهمیدن سوسیالیسم و یا کمونیسم همیشه یک موضوع بسیار پرسش برانگیز بوده است.همانطور که شما میدانید در مورد انقلاب ایران،در انقلاب های آمریکای لاتین، در جنبش های سوسیال دمکراتیک اروپائیان و غیره،این یک موضوع چالش برانگیز بوده است که به روشنی تعریف نشده، و هنوزموضوعی است که باید امروز به روشنی تعریف شود.

سئوال: خیلی جالب است منهم همین احساس را دارم. من پرسش های  دیگری دارم. اما اجازه بدهید قبل از طرح آنها برگردم به مورد جالبی که شما مطرح کردید ، زمانی بود مثلاً تا ۵ سال پیش، وقتی شما در محیط کار، با یک گروه از نسل جوان بر سر یک میز می نشستید، کلمه ی “سوسیالیست” و یا “من یک سوسیالیستم هستم” به گوش شما نمی خورد. اما حالا زمانی که شما در محیط کار با این نسل می نشینید سر یک میز آنها براحتی میگویند که آره، من این را درست نمیدانم، من یک سوسیالیست هستم. من با شما موافقم که آنها ممکن است بطور واقعی و عمیقاً ندانند که سوسیالیسم  چیست اما آیا فکر نمیکنید که این یک حرکت مثبت در میان نسل جوان است حال بدون آنکه آنها درکی از تعریف دقیق سوسیالیسم داشته باشند. با این وصف آنها با صدای بلند میگویند در این مورد من با تو موافق نیستم، من یک سوسیالیست هستم؟

پیتر: درسته. به عبارت دیگر شما نمی توانید بحثی درباره تعریف دقیق یک جنبش اجتماعی یا آرمانی مانند سوسیالیسم داشته باشید بدون آنکه کسانی حاضر باشند به شکل علنی درباره آن با شما وارد بحث و تبادل نظر شوند. ما میدانیم که حالا تا حد معینی این امکان و فضا را داریم، شاید در بخش هائی از کشور بیشتر از بخش های دیگر باشد ولی در سراسر کشور وجود دارد؛ جنبشی که در سال ۲۰۲۰ در ارتباط با قتل جرج فلوید ظهور کرد تبلور خارق العاده همین پدیده بود.

همانطور که می دانید سالیان سال بود که تعداد اندکی از فعالینی که در حاشیه قرار داشتند و یا شاید چندان هم درحاشیه نبودند، شبح درخواست کاهش بودجه پلیس و لغو سیستم قضایی و کیفری تبعیض آمیز کنونی را به حرکت درآورده بودند.اما با مرگ فلوید این حرکت در سال ۲۰۲۰ تبدیل به اعتراضاتی شد که ۲۶ میلیون نفر در بیش از ۲۰۰۰ شهر بزرگ و کوچک آمریکا در آن شرکت کردند و بخشی مهمی از آنها علناً اعلام میکردند که از مطالباتی نظیر کاهش بودجه پلیس، برچیدن زندان ها و مطالبات مشابه حمایت میکنند. این حرکت مورد خوبی است که نشان می دهد که نوعی تغییرات ژرف  و ریشه ای در اعماق جامعه درحال وقوع است. اما این هم  مانند ظهور هر جنبش تازه و هر اندیشه نو برای گشودن مسیر رهائی، شکننده است، زیر حمله  قرار دارد، و ما دقیقا نمیدانیم تا چه مدت قادر خواهد بود خود را حفظ و گسترش دهد. من اطمینان دارم که ما در واقع به یک نوع نقطه عطف رسیده ایم که میتوانیم بطور روشن در مورد آن بحث کنیم اما باید  اذعان کرد که  هنوز موانع زیادی در برابر ما  قرار دارد.

سئوال: تفاوت میان سوسیالیسم دمکراتیک و سوسیال دمکراسی چیست؟

پیتر: بخشی از موضوع این سئوال زمینه تاریخی دارد که باید به آن پرداخت. سوسیال دمکراسی در اصل به معنای مارکسیسم و مارکسیسم انقلابی بود. سوسیال دمکرات اصطلاحی بود که لنین درباره خودش به کار می برد و خودش را سوسیال دمکرات می نامید. روزا لوگزامبورگ و گئورگی پلخانف و … همه خود را سوسیال دمکرات می نامیدند. تمام این چهره های اواخر قرن نوزدهم ، و نسل اول مارکسیست های پس از مرگ مارکس، خود را سوسیال دمکرات می‌نامیدند اما زیر این عنوان بزرگ انواع متفاوتی از سوسیال دمکرات ها  وجود داشت.

 تشکیلاتی به نام انترناسیونال دوم وجود داشت که یک سازمان بین المللی از احزاب سوسیالیست بود و در فاصله سالیان ۱۸۹۰ تا  ۱۸۹۹ شکل گرفته بود. در میان احزاب انترناسیونال  دوم، حزب سوسیال دمکرات آلمان به یک حزب توده ای پرنفوذ مبدل شده بود که بیش از یک میلیون عضو داشت و در دوره های انتخابات در آلمان بطور معمول سه تا چهار میلیون رای بدست می آورد و این سطح از نفوذ در کشوری مانند آلمان که به لحاظ جمعیت بسیار کوچکتر از ایالت متحده  بود یک موفقیت بشمار میرفت. این جنبش سوسیال دمکراسی در درون خود طیف های گوناگونی را جای داده بود که یک سر آن را جناح راست سوسیال دمکراسی  تشکیل میداد که تنها طرفدار اصلاحات محدود  و وصله پینه کردن نظام حاکم بدون هر گونه تغییرات رادیکال در مناسبات سرمایه داری بود تا سر دیگر آن، که شامل آنارشیست ها بود که آنها هم  بخشی از انترناسیونال دوم  بودند و متاسفانه در سال۱۸۹۵اخراج شدند.

اما نکته این است که گرایش دیگری هم وجود داشت که سوسیال دمکراسی انقلابی نامیده می شد و برای مثال میتوان از رزا لوگزامبورگ نام برد که  در سراسر آثارش شاید تا ۱۹۱۸، خود را یک سوسیال دمکرات می نامید. این در حالی بود که رزا لوگزامبورگ همواره از شکاف های عمیقی که در درون جنبش سوسیال دمکراسی وجود داشت آگاه بود، شکاف هائی که میان راست و چپ، و مرکز و غیره وجود داشت. اما این شکاف ها به اندازه سال ۱۹۱۴ وشروع جنگ جهانی اول عمیق نشده بودند.

 با شروع جنگ جهانی اول یک بخش از جنبش سوسیالیستی با چرخش به راست،ازجنگ جهانی اول حمایت کردند و به  دامن سوسیال شونیسم و نظامی گری درغلطیدند.اما همین نیروهای راست همچنان عنوان سوسیال دمکرات را برای خود حفظ کردند و متقابلاٌ سوسیال دمکراتهای انقلابی مانند لنین و لوگزامبورگ عنوان کمونیست را برگزیدند تا صف خود را از کسانی که آنها را خائنین بزرگ می نامیدند، جدا کنند. رزا  لوگزامبورگ همچنین یکی از بنیان گذاران حزب کمونیست آلمان بود.لنین هم رهبر حزبی بود که تا سال ۱۹۱۸ یا  ۱۹۱۹ “حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه” نامید میشد وبعداً  نام آن به حزب کمونیست تغییر کرد.بنا براین ممکن است بعضی ها امروز به عقب نگاه کنند و بگویند که سوسیال دمکرات ها همیشه رفرمیست بوده اند. این درست نیست.همیشه یک بُعد و معنای انقلابی برای اصطلاح سوسیال دمکراسی وجود داشته است.

حالا سوسیالیسم دمکراتیک چیست ؟ درواقع، فهمیدن و توضیح دقیق آن کمی مشکل، و وابسته به آن است که شما در مورد چه کشوری صحبت  می کنید. برنی سندرز خودش را یک سوسیالیست دمکراتیک میداند و هنوزهم خود را سوسیالست دمکراتیک معرفی می نماید. اگر او در دوره سوسیال دمکراسی آلمان زندگی می کرد احتمالاً در جناح راست سوسیال دمکراسی آلمان قرار می گرفت. مانند ادوارد برنشتین، و یا شاید به کائوتسکی نزدیک بود و یا جایگاه  سانتریستی (میانی) داشت. من حتی دراین  مورد به طور صد در صد مطمئن نیستم. این اما به معنی پائین آوردن برنی نیست، فقط می خواهم بگویم که اصطلاح سوسیالیسم دمکراتیک در واقع امروز هم اصطلاحی  است با معانی متفاوت. می توانم اشاره بکنم به کسی مانند خودم، که خودم را مارکسیست انقلابی و در واقع مارکسیست انسان گرا(اومانیست) می نامم.اما اعتقاد دارم که سوسیالیسم بدون دمکراسی وجود ندارد.مارکسیسم بدون جوهر کامل و جامع دمکراتیک قابل دوام نیست، و بنابراین بله من خودم را سوسیالیست دمکراتیک میدانم.اما کسانی که واژه سوسیالیسم  دمکراتیک را می شنوند ممکن است به سوئد، یا به احزاب سوسیال دمکرات اروپا فکر کنند؛کشورهائی که در آنها سرمایه داری باقی مانده و به نوعی برای بنای سرمایه داری بهتر یا سرمایه داری انسانی یا انسانی تر، تلاش می شود.من فکر نمی کنم هیچ امکانی برای سرمایه داریِ انسانی تر و یا بیشتر انسانی وجود داشته باشد.به نظر من،سرمایه داری، ما و کره ما را به سوی ویرانی سوق میدهد.ما باید بطور قاطع ازسرمایه داری گُسست کنیم ولی باید سوسیالیسم دمکراتیکی  باشد که جایگزین سرمایه داری شود.پس در تحلیل نهایی نامی که به آن می دهیم آنقدرها مهم نیست تا مفهومی که جنبش مان مبنای تعریف سوسیالیسم دمکراتیک قرار میدهد !

سئوال: از نقطه نظر مارکس چه تفاوتی میان دمکراسی سوسیالیستی و لیبرال دمکراسی وجود دارد آیا اصولاً وجه مشترکی میان آنها وجود دارد یا  آنها نسبت به هم قطب های متضاد و غیرقابل جمع را تشکیل میدهند؟

پیتر: مطمئنا این دو در دو قطب متضاد قرار ندارند در حالیکه  یکی هم نیستند. لیبرال دموکراسی بمثابه یک واژه را میتوان برای لیبرال دموکراسی ، دموکراسی سیاسی ویا دموکراسی بورژوائی …  بکار برد. همه این واژه ها را میتوان به عنوان معادل بجای هم استفاده کرد. اینها دارای معنای مشابه هستند و مارکس این واژه ها را بجای هم استفاده کرده است.

 اولین چیزی که باید بدانیم این سئوال است که  لیبرال دموکراسی چیست؟ شما میتوانید از لیبرال دموکراسی حمایت کنید بدون آنکه لیبرال باشید. در عین حال میتوانید یک لیبرال باشید و از لیبرال دموکراسی حمایت نکنید.در۱۸۴۸ لیبرال ها برای براندازی نظام های سلطنتی در اروپا در انقلاب شرکت کردند اما بعدأ پا پس کشیده و به طبقه کارگری که وارد میدان مبارزه شده بود خیانت نمودند و به سنگرهائی که برای تعمیق انقلاب و رشد دموکراسی بوجود آمده بود پشت کردند،زیرا فکر میکردند منافع طبقاتی آن ها، یعنی منافع  طبقه متوسط، توسط کارگران مورد تهدید قرار خواهد گرفت.بنابراین در واقع لیبرال ها با ارتجاع و ضد انقلاب وارد زد و بند شده و بدون جنگیدن تسلیم آن ها شدند. پس  می بینیم که لیبرال ها به مبارزه برای لیبرال دموکراسی خیانت کردند و البته  موقعیت های دیگرهم هست که این اتفاق روی نداده است.

بهر حال اولین مساله ای که باید بدانیم این است که لیبرال دموکراسی  به عنوان یک واژه، اشاره اش به سیاست های لیبرالی یا دموکراسی بورژوائی است که لازمه اش داشتن جامعه ای است با حدی از آزادی های سیاسی که البته حد این آزادی ها در جوامع مختلف میتواند خیلی متفاوت باشد؛این آزادی ها میتواند ازجمله شامل برقراری حق رای عمومی یا  یک فرد یک رای باشد که در آن نهادهای نمایندگی سیاسی وجود دارد که لااقل در تئوری، به همه این امکان را میدهد که از حق رای خود برای بیان گزینش سیاسی مورد نظرشان از طریق صندوق رای و یا  طرق دیگر نظیر آزادی بیان ونظر استفاده کنند. این معنای لیبرال دموکراسی و فرمول بندی سیاسی آن است.

 اما مشکلی که لیبرال دموکراسی دارد این است که اکثر طرفداران آن نه حاضرند و نه علاقه ای دارند که درباره موضوع دموکراسی اقتصادی وارد بحث شوند.البته استثناء هائی هم وجود دارد؛برخی از متفکران لیبرال دمکرات وارد بحث در باره دمکراسی اقتصادی می شوند که در این مورد میتوان به جان رالز(John Rawls) یا افرادی مانند او اشاره کرد.اما اکثر کسانی که طرفدار دمکراسی سیاسی، بورژوائی یا لیبرال هستند میگویند بسیار خوب ما به حقوق سیاسی،به این نوع آزادی های دموکراتیک احتیاج داریم.با این وصف هنگامی که بحث به قلمرو برابری اقتصادی کشیده میشود،درباره این که آیا کارگر حق  دارد و یا این حق دمکراتیک کارگر است که روند تولید کار خود را خودش اداره کند و یا کارگر فاقد چنین حقی است؟آیا کارگر حق دارد که در محل کارخود آزادانه درباره کار خود اظهارنظر کند؟دراین عرصه است که تفاوت آشکار می گردد.ما میدانیم که در سرمایه داری و از جمله در لیبرال دموکراسی، کارگران از چنین حقی برخوردارنیستند.این انتقاد مارکسیستی به لیبرال دموکراسی است.آری مارکسیسم در قلمرو سیاسی،دمکراسی سیاسی یا لیبرال دموکراسی یا دمکراسی بورژوائی را نادرست نمیداند بلکه بر آن است که این دمکراسی محدود بوده و به قلمرو اقتصادی تعمیم نمی یابد. یک جامعه واقعاً سوسیالیست جامعه ای خواهد بود که در آن،دموکراسی به عرصه سیاسی محدود نمیشود بلکه به قلمرو مناسبات اجتماعی انسانی هم  تعمیم می یابد؛از نقطه تولید در روند کار انسان شروع شده و به تمام جامعه  گسترش می یابد. این تفاوت میان این دو مفهوم است.

حال، برگردیم به مسئله کلیدی که در ارتباط با این بحث باید همواره مد نظر داشته باشیم. مارکس و تمامی مارکسیست های بزرگ پس از مارکس، از اواسط قرن نوزدهم و تا دهه بیست قرن بیستم، تمامی انقلابیون سرشناسی که مرجع بودند و همچنین سایرمارکسیست ها، در یک مفهوم، اشتراک نظر کامل داشتند و آن این بود که دموکراسی لیبرالی و جمهوری دمکراتیک، که شکل دولتی دمکراسی لیبرالی است، مناسب ترین شکل برای پیش برد مبارزه طبقاتی تا پیروزی است. مارکس شخصاً از لیبرال ها خوشش نمی آمد و هیچ گاه ازانتقاد جامعه ای که برمبنای دمکراسی لیبرالی بنا شده بود بازنمی ایستاد اما با این وصف میگفت لازم است آن جائی که دمکراسی لیبرالی وجود دارد از آن دفاع کنیم،لازم است برای گسترش حق رای عمومی در جائی که به اندازه کافی همگانی نیست مبارزه کنیم،برای آن که در نهایت شما نمیتوانید برای سوسیالیسم مبارزه کنید،نمیتوانید در جایی که با یک حزب کوچک یا با کودتای نظامی و امثال اینها،سوسیالیسم را بر گرده مردم سوار کرده اید به جامعه سوسیالیستی دست پیدا کنید.شما باید توده های مردم را قانع کنید تا سوسیالیست شوند و در واقع اگر حق آزادی تشکل نداشته باشید چگونه میخواهید این کار را انجام دهید،اگر حق تبلیغ نظرات تان را نداشته باشید و اگر نتوانید مواضع تان را از جمله در دوره انتخابات به اطلاع عموم  برسانید،چگونه این کار را آنجام خواهید داد؟

 پس می بینیم که مارکس و همه مارکسیست های بزرگ دراین مورد با هم اتفاق نظرداشتند که دموکراسی لیبرالی در شکل یک دولت دموکراتیک، پیش شرط ضروری برای سوسیالیسم است.البته این اتفاق نظر دچار دگرگونی شد و اینکه چرا این دگرگونی به وقوع پیوست،علت آن چیزی بود به نام استالینیسم که روسیه شورائی را به دیکتاتوری تک حزبی مبدل نمود.البته شاید بگوئید که بذرهای آن را لنین در اوایل دهه ۱۹۲۰ پاشید اما این مبحث کاملاً دیگری است.این واگشت تحت تسلط استالین از اواسط ۱۹۲۰ تا اواخر این دهه،تحکیم شد و به شکل مذهب جدیدی به نام مارکسیسم – لنینیسم درآمد که مفهوم کاملاً دیگری از حکومت تک حزبی را مطرح میکرد مبنی بر این که ما دموکراسی لیبرالی را نمیخواهیم،آن را دورمیاندازیم چون دمکراسی لیبرالی با “دموکراسی پرولتاریایی” مورد نظرما، سازگاری ندارد.البته شما به دموکراسی پرولتاریایی واقعی دست پیدا نمی کنید اگر کارگران حق نداشته باشند هر چه که می خواهند بگویند و یا سازماندهی مستقل خودشان را نداشته باشند.کارگران در اتحاد جماهیر شوروی از هیچ گونه حق اعتصاب برخوردار نبودند،در چین حق اتحادیه های کارگری مستقل وجود نداشت.در بسیاری ازبه اصطلاح کشورهای کمونیست گذشته و امروزاین آزادی ها وجود نداشت و ندارد.بنابراین باید ببینیم که آنها بدون دمکراسی سیاسی،لیبرالی و یا بورژوائی و با بدور انداختن آن به کجا رسیدند، بدون حرکت مثبت وبه پیش از دمکراسی سیاسی و با فراتر رفتن از محدودیت دمکراسی سیاسی از طریق برقراری دمکراسی اقتصادی،از کجا سر برآوردند.البته همین دمکراسی اقتصادی هم  در این جوامع برقرار نشد.در حقیقت،آن چیزی که در نهایت از این مسیر حرکت،با حذف و بدور ریختن  دمکراسی سیاسی  باقی ماند،هر چه باشد مسلماً جامعه سوسیالیستی نبود.

من فکر میکنم که واژه سوسیالیسمِ نمی بایست برای کشورهای اروپای شرقی و چین و کوبا استفاده شود.با وجودی که کوبا طی چند دهه مبارزه با آمریکا به دست آوردهای بزرگی نائل شده است اما یک سرمایه داری دولتی است.دراین مورد روزا لوگزامبورگ با مارکس یک برداشت را دارند یعنی میگویند سوسیالیسمِ بدون دموکراسی وجود نخواهد داشت درست همانگونه که دموکراسی واقعی در جامعه لیبرالی وجود ندارد زیرا در جامعه لیبرالی فقط دموکراسی سیاسی وجود دارد نه دموکراسی اقتصادی.بنابراین فقط درسوسیالیسمِ است که میتوانیم دمکراسی واقعی یعنی دمکراسی سیاسی و اقتصادی را با هم داشته باشیم.

سئوال : بسیار جالب بود! بنابراین از یک نظر اگر به عقب برگشته و آمریکا را مورد توجه قراربدیم آیا برنی ساندرز آن نقطه آغاز  لیبرال دمکراسی است که میتونه راه را برای برای سوسیالیسم هموار سازد؟

پیتر: من این مسئولیت را روی شانه یک نفر نمی گذارم. توجه داشته باشید که ما در ایالات متحده امریکا دمکراسی واقعی نداریم نه به این خاطر که سوسیالیست نیستیم بلکه ما دمکراسی بورژوائی واقعی هم نداریم.درآمریکا ما واقعاً یک فرد یک رای نداریم ما رئیس جمهور را با رای مستقیم انتخاب نمی کنیم،”دادگاه عالی قانون اساسی” ما غیر انتخابی است لذا هر وقت که بخواهد،می تواند قوانین را لغو نماید و در حال حاضر هم دررابطه با قوانین مربوط به حق سقط جنین،این کار را انجام می دهد.این برای اولین باردرتاریخ آمریکا است که “دادگاه عالی قانون اساسی” حق سقط جنین، که یک حق مصوب و قانوناً به رسمیت شناخته شده است را الغا می نماید.حقی که حقوق شهروندان را گسترش داده است اما “دادگاه عالی” درحال سلب آن می باشد. بنابراین میتوان دید که چگونه این “دادگاه عالی” در مغایرت با ملزومات پیشرفت تاریخی عمل می کند.در واقع ما در آمریکا یک دموکراسی بورژوائی واقعی هم نداریم،بلکه دارای برخی سنت های دموکراتیک و ساختارهای سیاسی دموکراتیک هستیم که هرچند آن ها ضعیف، فاسد و محدود هستند اما ما باید از آن ها استفاده کنیم، ما باید از این ساختارها  و فضای سیاسی مولد آن ها استفاده کنیم، ما باید متشکل شویم و به شکل دمکراتیک تا آن جا که امکان دارد- هرچند هم که این امکانات محدود باشد – نظرات خود را مطرح نماییم،ما همچنین باید با تلاش های جناح راست برای نابودی یا امحاء این سنت ها و ساختارها، که در ایالت متحده اکنون یک خطر واقعی است، وارد مبارزه شویم.ما باید برای گسترش حق رای عمومی مبارزه کنیم،ما اگر بتوانیم می باید یک جنبش نیرومند برای فراخواندن مجلس موسسانی به وجود آوریم که بتوانند قانون اساسی جدیدی را برای یک جمهوری واقعی،یک جمهوری لیبرال دمکرات در آمریکا بازنویسی کند که در آن یک “دادگاه عالی قانون اساسی” غیرمنتخب وجود ندارد، دارای مجلس سنا نیست و خیلی از قوانین دیگری را که حالا در این قانون اساسی وجود دارند، در آن وجود نداشته باشد.

برای آزمودن وجود دموکراسی در یک کشور آزمایش ساده ای وجود دارد.به گوشه یک خیابان،میدان یا جائی که رفت و آمد زیادی در آن جریان دارد رفته  و روی یک چارپایه ایستاده و علیه دولت شعار داده و فریاد برآورید که من با این دولت مخالفم، این دولت دمکراتیک نیست و چون دمکراتیک نیست باید سرنگون شود.اگر دستگیرشوید متوجه خواهید شد که این دولت،یک دولت دموکراتیک نیست و اگر دستگیر نشدید میتوانید بگوئید که حداقل تا درجه معینی میتواند دمکراتیک باشد.

آزاده:  البته این به رنگ پوست کسی که روی چهارپایه ایستاده است هم مربوط است چون میتواند از شانس بیشتری برخوردار باشد!

پیتر: درست است این ملاحظه مهمی است زیرا در لیبرال دمکراسی و یا دموکراسی سیاسی مزایای دمکراسی به طورمساوی میان سیاه و سفید تقسیم نمیشود وکسانی که پوست تیره تری دارند بیشتر مساعد آن هستند که از حقوق سیاسی محروم شوند یا این حقوق از آن ها دریغ شود.من بارها به چین و یا سایر کشورهای دنیا سفر کرده ام کشورهائی که فاقد اصول پایه ای حقوق سیاسی هستند و شما نه فقط به خاطر آن چه که گفتم یعنی فریاد زدن “این دولت دمکراتیک نیست” در معابر عمومی دستگیر می شوید بلکه حتی تکرار آن نیز میسر نخواهد شد.در این کشورها اگر حتی در گوشی هم زمزمه کنید که با این رژیم مخالفید  کارتان  تمام است و ممکن است ربوده شده و دیگر خبری از شما شنیده نشود.من نمیخواهم بیشنر در این مورد با شما صحبت کنم زیرا خودتان به خوبی از این مسئله و کشورهائی که این گونه هستند اطلاع دارید.اما این فوق العاد مهم است که با هر تلاشی برای امحاء این حقوق مبارزه کنیم.کسانی که دردرون چپ میگویند که این ها مهم نیستند،دمکراسی بورژوائی،فاشیسم یا حکومت های استبدادی با یکدیگر تفاوتی ندارند وهمگی حاکمیت طبقه سرمایه دارهستند،در حقیقت تیشه به ریشه خود می زنند،این موضع مارکس نیست،این آن موضعی نیست که مارکسیست های بزرگ داشتند در واقع این موضعی است که با تسلط استالینیسم درمیان چپ خیلی رایج شد،با اینکه استالینیسم فروپاشیده ولی میراث روشنفکری استالینیسم که تبلورآن جدا کردن دموکراسی ازسوسیالیسم است همواره معضلی است که باید با آن برخورد شود.امروزه دیگرسازمانها یا احزاب زیادی وجود ندارند که بگویند مارکسیست- لنینست هستند،واین خود باعث خوشحالی است، اما باید این را بدانیم که ما نمیتوانیم به هدف مان یعنی ساختن یک جنبش واقعی وحقیقتاً انقلابی سوسیالیستی دست یابیم،هنگامی که تحت یک نظام فاشیستی زندگی و فعالیت میکنیم.برای مثال شما اگرتاریخ کشورهائی را که در آن ها فاشیسم قدرت را در دست گرفته بررسی کنید، در خواهید یافت که در آن ها جنبش  کارگری، جنبش  زنان  و یا جنبش های رهائی ملی نه فقط بالنده نشده اند بلکه از بین رفته اند.این همان چیزی است که در کشور آمریکا راستگرایان می خواهد آن را عملی سازند،می خواهند همه آن چیرهائی را که به ضرر آن ها می باشد از میان بردارد؛و اگر ترامپ برگردد میخواهد جا خوش کرده و با میل خود کرسی قدرت را رها نسازد و یا شاید اگر کسی با هوش تر از ترامپ براین مسند تکیه زند، و اگر چنین حادثه ای اتفاق بیفتد- که مسلماً چند سال طول خواهد کشید- آن وقت ما با یک تهدید،تهدیدی بسیار واقعی مواجه خواهیم شد.

سئوال:سی سال پس از فروپاشی و پس از بحران های مالی و کرونا شما در یک نگاه عمومی موقعیت جنبش سوسیالیستی و کمونیستی را چگونه ارزیابی میکنید. ما شاهد علاقه به خواندن آثار مارکس و سوسیالیسم  بویژه در میان نسل های جوان در همه کشورها هستیم، آیا موج جدیدی از احیاء سوسیالیسم پس از فروپاشی شروع شده ، آیا جنبشی برای بازگشت به مارکس و سوسیالیسم شروع شده است ؟

پیتر:این سوال بسیار خوبی است ولی پاسخ به آن آسان نیست زیرا باید مشخص کنید که در مورد کدام کشور صحبت می کنیم، جهان ما مکان یکپارچه ای نیست که اجزاء آن یکسان باشد. یادم می‌آید اوایل دهه ۱۹۹۰ درست پس از فروریختن دیواربرلین به دیدن یک فیلسوف بزرگ اومانیست- مارکسیست چک در پراگ به نام کارل کوسیک(Karel Kosík) رفتم. او از رهبران  جنبشی به نام “سوسیالیسم با چهره انسانی” در بهار ۱۹۶۸ بود، آن ها درآن دوره کمونیست هائی  بودند که کمونیسم دموکراتیک می خواستند، نمی خواستند تانک های شوروی بالای سرشان باشد، دیکتاتوری تک حزبی را نمی خواستند،آن ها به یک رنسانس فوق العاده عظیم در اندیشه های مارکسیستی دست یافته بودند،اما البته تانک های شوروی قیام پراگ را سرکوب کردند و او برای ۲۰ سال بعد تحت حصر خانگی قرار گرفت.

وقتی دیوار برلین فرو ریخت،درست یک سال بعد از۱۹۹۲ بود که به دیدن او به آپارتمانش رفتم،و با هم به گفتگو پرداختیم.او به من نگاه کرد و گفت می‌دانی ممکن است مارکسیسم به اروپا بازگردد.همان طور که ایده‌های ماکس وبر(Max Weber) به اروپا بازگشت.البته وبر آلمانی بود،اما می‌دانید که نازی ها نظرات وبر را ممنوع کرده و اجازه آموزش چنین نظراتی را نمیدادند. اما این دانشگاهیان آمریکایی بودند، که پس از جنگ دوم،اندیشه های وبررا به آلمان برگرداندند.وقتی داشتم درباره اوضاع سیاسی ایالات متحده برای او توضیح می دادم،او گفت شاید اندیشه های مارکسیستی دوباره به آمریکا بازگردد، درست به این دلیل که ما در آمریکا رژیمی را تجربه نکرده ایم که خود را سوسیالیست یا کمونیست بنامد و در تاریخ ما به فاجعه مبدل شود و اکثریت مردم را چنان بیگانه کرده باشد که حتی کلمه سوسیالیسمِ را به زبان نیاورند. بنابراین کاملاً واضح است که در جاهایی مانند اروپای شرقی،جایی مانند روسیه،در جاهایی مانند کامبوج یا اتیوپی که آن ها هم سال ها دولت مارکسیست- لنینیست داشتند،این جاها سخت ترین مکان های جهان برای تجدید حیات اندیشه های مارکسیستی هستند،از قضا و این طنز تاریخ است که این کشورها دقیقاً همان جاهایی هستند که به اصطلاح مارکسیست ها در قدرت بودند،و با عملکردشان که واقعاً وحشتناک بود این شرایط را به وجود آورده اند که شاهد آن هستیم.اما حتی دراین کشورها هم میتوان نشانه های تجدید حیات مارکسیسم را مشاهده کرد.

من اخیراً مقاله ای در مورد اومانیسم مارکسیستی درباره اندیشه های”رایا دونایوسکایا “(Raya Dunayevskaya)، بنیانگذاراومانیسم مارکسیستی در ایالات متحده، نوشتم که درآمریکا منتشر شد و یک مجله تئوریک جدید متعلق به فعالان جوان دراوکراین به نام “اسپیلنه”(Spilne/Commons Journal)- که در زبان اوکراینی به معنای کمون است-این مقاله را منتشر کرد.این برای اولین بار است که در اوکراین این گروه تلاش میکند مارکسیسم را دوباره به صحنه برگرداند.من هم چنین برای یک مجله تئوریک لهستانی به نام “تئوری و عمل” مقالاتی نوشته ام البته این نام لهستانی این مجله نیست و اجازه بدهید فعلاً از تلفظ لهستانی نام آن ها صرفنظر کنیم.آن ها یک شماره ویژه برای روزا لوگزامبورگ، که البته خود او هم لهستانی  بود، منتشر ساخته و کارهای نظری واقعا جالب و زیادی را انجام داده اند.

 این ها گروه ها و محافل کوچکی هستند اما ازهمین محافل کوچک است که این اندیشه ها نشات پیدا می کند.مانند ما در ایالات متحده که محافل کوچک سالهای سال درباره مارکسیسم و مسائل دیگر بحث می کردند اما ناگهان جنبش “وال استریت را اشغال کنیم” یا اعتراضات توده ای سال ۲۰۲۰ به صحنه آمدند و اکنون تعداد زیادی از مردم آمده و می گویند،من در باره این مسائل شنیده ام،میخواهم بیشتر بدانم،می خواهم ببینیم شما دراین مورد چه میگوئید.

 بنابراین فکر می کنم موضوع در دنیای غرب و حتی در ایالات متحده، بسیار روشن است.به خصوص که برای جوانان، آینده وحشتناک است زیرا آن ها نه تنها اکثراً نمی توانند بر روی داشتن سطح زندگی در حد والدین خود حساب کنند، بلکه زندگی شان هم از آنها گرفته می شود، سیاره ای که  آینده آن ها را تشکیل می دهد از آن ها گرفته خواهد شده. بیائید ببینیم سیاره  ما درپنجاه سال آینده در چه وضعی قرار خواهد داشت. من در یک کالج دولتی تدریس می کنم،دانشجویان من جوانان ۱۸ تا ۱۹ ساله و از خانواده های کارگری هستند و این یکی از سوالاتی است که من همیشه از آنها می پرسم. سئوال من از آن ها این است که با توجه به اتفاقاتی که اکنون در حال رخ دادن است تا ۴۰ سال دیگر که شما ۶۰ ساله  شده اید چه سیاره ای برای شما باقی خواهد ماند تا از زندگی تان لذت ببرید؟ البته  من ناچار نیستم دائماً این سوال را  بپرسم زیرا خود  آن ها  به اندازه کافی دراین مورد فکر می کنند.

 درست به همین خاطر وقتی شما همه این موارد را کنار هم گذاشته و با هم جمع  کنید خواهید دید که ظرفیت زیادی وجود دارد.اما یکی ازبزرگترین مشکلاتی که ما با آن مواجه هستیم وجود تردید و بدبینی است؛ وجود احساس ناامیدی است؛ زیرا تصورامکان جایگزین ساختن نظام سرمایه داری بسیار سخت به نظر می رسد و این در حالی می باشد که سرمایه داری مانند یک لوکوموتیو بدون راننده بی وقفه بسوی فاجعه قریب الوقوع در حال حرکت است،آری درچنین شرایطی سئوال این است که چگونه می توان مسیر حرکت چنین نظام پیچیده و عظیمی را معکوس کرد، چگونه می توان از بحران زیست محیطی و فاجعه ای که سیاره ما را به نابودی سوق می دهد پرهیز نمود، چگونه میتوان از فاشیسم و سرکوب آزادی های سیاسی اجتناب کرد، چگونه می توان قطار تاریخ را وارد مسیر دیگری ساخت، این ها واقعاً سؤالات سختی هستند، اما لااقل اکنون همکاران بیشتری برای پاسخ به این مسائل در کنارمان داریم.

سئوال: پیتر شما مسائل جالبی رو درباره علل رشد علاقه به سوسیالیسم دمکراتیک در آمریکا اشاره کردید از جمله این که آمریکا  کشوری است که آسیب های روانی تجربه بلوک شرق را از سر نگذرانده  بنابراین در باره آینده سوسیالیسم دمکراتیک خوشبینی وجود دارد، نکته دیگری که مطرح کردید واقعیت های جهان معاصر و جهنمی است که بحران زیست محیطی سیاره ما را به سوی ان سوق میدهد و بنابراین هر دوی این واقعیت ها آمریکا را به محیط مساعدی برای رشد سوسیالیسم مبدل می سازد، آیا برداشت من ازآن چه که شما گفتید درست است؟

پیتر:امیدوارم حق با شما باشد.به نظر من آمریکای لاتین در مقایسه با آمریکای شمالی محیط مناسب تری است.و این به دلیل مبارزات طولانی اجتماعی و جنبش های سیاسی و مارکسیستی و آنارشیستی است که درچند دهه گذشته رشد قابل ملاحظه ای در آمریکای لاتین داشته اند.البته در چندین مورد از کشورهای آمریکای لاتین شاهد عقب نشینی هایی بوده ایم ولی ما همچنین در سال گذشته شاهد نمونه برجسته ای چون شیلی بودیم با یک جنبش خارق العاده توده ای که به نتایجی دست یافت که تا چند سال قبل درباور کمتر کسی می گنجید.وهمچنین بازگشت مجدد چپ در بولیوی و پرو.من نمی خواهم بگویم تا چه اندازه روی این دولت ها می توان حساب کرد و تا چه اندازه این رژیم ها موثر خواهند بود اما نکته مهم این است که آمریکای لاتین زمین باروری است که درآن بسیاراز اتفاقات درشرف به وقوع پیوستن هستند.   

و البته آمریکای لاتینی ها تجربه ای مانند کامبوج هم نداشته اند.یک لحظه تصور کنید شما در جائی مانند کامبوج بزرگ شده اید؛جائی که رهبران  کشور در دهه ی ۷۰ خود را مارکسیست-لنینیست می نامیدند.در مورد خمرهای سرخ صحبت می کنم.آنها مارکسیست- لنینیست بودند.آنها در پاریس تحصیل کرده و تئوری هایشان را نزد  لوئی آلتوسر و در برخی موارد از ژان پل سارتر آموخته بودند، گرچه سارتر انتساب خمرهای سرخ به خود را نادرست می دانست. مسئله این جاست که ببینید خمرهای سرخ چه وحشت و نسل کشی علیه مردم خودشان برپا کرده ودر امتداد آن همین ها ادعا میکردند که  مارکسیست هستند.به همین دلیل هم هست که من خود را مارکسیست هومانیست می نامم.

مارکسیسم یک ذات واحد وهمه جا ثابت نیست.برخی ازسرکوبگرترین رژیم ها و از جمله برخی از نظام های سیاسی غیرقابل دفاع در تاریخ بوسیله کسانی اداره می شدند که خود را مارکسیست می نامیدند.بنابراین با برگزیدن عنوان مارکسیست و یا حتی عنوان مارکسیست هومانیست،باز هم هیچ تضمینی نخواهد بود که به فضائل لازم برای بری بودن از خطاها دست یابیم.آنچه مهم است مضمون اندیشه های شماست و این که تا چه اندازه به این اندیشه ها وفادار بوده و هیچگاه دربرابر هیچ یک از رفتارهای سرکوب گرانه،نژادپرستانه،مستبدانه و جنسیت ستیزانه سر فرود نیاوریم.هر کدا م از ما می بایستی دائمأ خودمان را بازبینی کنیم،چرا که هر کدام از ما حامل آلودگی های جامعه کهن هستیم و این چیزی است که همیشه پس ازهرانقلاب سرباز میکند،و در جائیکه شما فکر میکنید که به پیشرفت دست یافته اید،ناگهان به خود آمده و می بینید که یک حزب و یا تعداد کمی از رهبران،همه قدرت را بدست خود گرفته اند.آلودگی های گذشته،آلودگی هائی که میراث جامعه کهن است،اگر به چالش کشیده نشود،اگر درهم شکسته نشود،دوباره ظاهر شده و همه چیز را به کنترل خود درمیاورد.

 من فکرمیکنم در آمریکا ما از برخی امکانات واقعی برخورداریم با این وصف برخی کمبودهای واقعی هم وجود دارد.ما دارای جنبش کارگری بسیار ضعیف هستیم،ما دارای تاریخ بسیار طولانی درفقدان احزاب وسازمان های سوسیالیست هستیم،بسیاری ازمردم ازتاریخ سوسیالیسم ومیراث استالینیسم اطلاعی ندارند،آنها حتی نمی دانند که زمانی چیزی بنام سوسیال دمکراسی انقلابی وجود داشته است،ما نیاز زیادی به آموزش در سطوح گوناگون داریم و من تلاش میکنم که سهمی هرچند کوچک در این عرصه داشته باشم. 

سئوال:ما میخواهیم رد پای سوسیالیسم دمکراتیک رو پس از انقلاب اکتبر شناسائی کنیم، شما یکی از ویراستاران- و یا بهتره بگم سرویراستار- مجموعه آثار روزا لوگزامبورگ به زبان انگلیسی هستید که انتشارات ورسو(Verso) در حال انتشار آن است.آیا کتاب روزا به نام “انقلاب روسیه” یکی از سنگ بناهای سوسیالیسم مارکسی یا سوسیالیسم دمکراتیک است، بویژه فصلی که او در اون انتقاد برنده ای از لنین و ترتسکی مطرح کرده و از آزادی و دمکراسی پس از انقلاب اکتبر حمایت میکند؟

 پیتر: باید بگویم که پاسخ به سوال شما به طورکلی آری می باشد.ما باید به خاطر داشته باشیم که روزا لوگزمبورگ نه با تروتسکی بلکه با لنین رابطه خیلی نزدیک وتنگاتنگی داشت.چند دهه قبل از ۱۹۱۷ روزا دارای اختلافات متعددی با لنین بود ولی همه این اختلافات درچهارچوب رفیقانه قرار داشتند.آن ها مانند دو رفیقی بودند که در جلسه و یا در جریان مباحثات بر سرهم فریاد می زنند،یکدیگر را رفرمیست و سلطه طلب و… می نامند و یا یکی به دیگری می گوید آنچه که تو مطرح می کنی مسخره و تحمیلی است … ولی پس از جلسه با هم به کافه رفته و قهوه می خورند.به عبارت دیگر دراین مباحثات و گفتگوها سنت و روحیه ای باز وجود داشت که نباید آن را شخصی تلقی کرد.این سنتی است که ما به آن نیاز داریم  و باید به آن بازگردیم.درمیان طیف هائی از چپ،بازتاب منفی حاشیه شدن چپ سوسیالیست را میتوان در پناه بردن آنها به فرقه های کوچک و جنگ های فرقه ای مشاهده کرد،با این تصور خطا که گویا از این راه میتوان مسئله ای را حل کرد و یا گامی به جلو برداشت.

برگردیم به روزا لوگزامبورگ و به این مسئله به پردازیم که چه چیزی در رویکرد او به انقلاب روسیه درست بود.او در نوشته خود درباره انقلاب روسیه در ۱۹۱۸  به بلشویک هامی گوید که او با بلشویک هاست.او از تصرف قدرت در اکتبر ۱۹۱۷ طرفداری می کند.ولی انتقاداتی هم دراینجا و آنجا دارد.این بسیار جالب است که او این مطالب و انتقادات را در  پاییز ۱۹۱۸ می نویسد اما نوشته او متاسفانه تنها پس از مرگش منتشر میشود.

در تابستان ۱۹۱۸ جنگ داخلی روسیه شروع میشود و بیش از یک دوجین از قدرت های امپریالیستی روسیه را مورد تهاجم قرار میدهند. انقلاب کردن کار ساده ای نیست آن هم در کشور پهناوری مانند روسیه. روزا کاملا به این واقعیت واقف بود اما فکر می کرد بهترین کمکی که او می تواند به انقلاب روسیه انجام دهد،انتقاد در ضمن پشتیبانی از انقلاب روسیه است.او انقلاب روسیه را نفی و یا سرزنش نمی کرد.او به بلشویک ها می گفت سیاستی را که شما برگزیده اید درطولانی مدت به شما صدمه خواهد زد.او می گفت من می فهمم که حزب انقلابی برای آنکه در قدرت بماند نیاز دارد برحسب فشار ضرورت ها کارهایی انجام دهد تا توسط ضد انقلاب نابود نشود.

 وقتی بلشویک ها به قدرت رسیدند لنین در اطاق خود در کاخ اسمولنی تقویمی داشت که هر روزی را که آن ها در قدرت بودند با کشیدن خط شمارش میکرد.کمون پاریس اولین انقلاب پیروزمند کارگری توانست تنها شش هفته، در سال ۱۸۷۱،آن هم تنها در یک شهر،در پاریس در قدرت بماند.لنین میخواست بداند که آیا آن ها می توانند یک روز بیشتراز کمون پاریس درقدرت بمانند یا خیر؟زیرا بلشویک ها بخوبی می دانستند که بورژوازی روسیه و امپریالیسم بین المللی هرچه در توان دارند برای از بین بردن انقلاب به کار خواهند بست. و هرگاه در این امر موفق شوند حمام خونی از کشتار ده ها هزار انقلابی براه خواهند انداخت. بنابراین او می خواست از چنین فاجعه ای جلوگیری کند. لذا لنین پلیس مخفی را سازمان داد، روزنامه های اپوزیسیون را تعطیل کرد و برخی از احزاب سیاسی را ممنوع کرد.

لوگزامبورگ آنچه می گفت این بود که  انجام این اقدامات را نمیتوان درهمه شرایط و اوضاع و احوال منتفی دانست.اوقصد نداشت رساله ای برفراز زمان ومکان در باب این مسائل بنویسد،و مجموعه ای از قوانین را برای آن که چه زمانی می بایستی انقلاب کرد و یا نکرد تدوین کند.آنچه که او می خواست بگوید این بود که باید مراقب بود و ازضرورت فضیلت نساخت.شاید زمانی انجام بعضی ازامورمعین که اصول شما را نقض میکند ضروری باشد اما باید در نظر داشته باشید آن چه که ناچار به انجامش شده اید ناشی از واقعیت هائی است که این اقدامات را به شما تحمیل کرده اند بنابراین نباید آنها را به اصول تبدیل نمایید.این همان چیزی بود که روزا در مورد بلشویک ها مشاهده می کرد و می دید که چنین روندی در حال وقوع است. بلشویک ها می گفتند دموکراسی یک سازوکار دست و پا گیر است و آیا اصلاٌ در حال حاضر ما به آن احتیاج داریم؟

جالب است که حزب لنین ساختاری مبتنی بر دمکراسی حزبی بود.آنها قبل و بعد از انقلاب بحث و گفتگوی باز و علنی داشتند. در سال ۱۹۲۱ بود که متاسفانه این روند متوقف شد.مسئله این است که در کنگره حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه در ۱۹۰۳ بلشویک ها و منشویک ها با هم بودند.برنامه حزب در سال ۱۹۰۳ میگوید که آن ها خواهان یک جمهوری دمکراتیک برای جایگزین ساختن آن به جای دیکتاتوری تزاری هستند؛ جمهوری دمکراتیکی که در آن دمکراسی فراگیر وجود خواهد داشت؛ آزادی های بدون قید و شرط بیان، مطبوعات و اجتماعات جمله ای است که در همین برنامه گنجانده شده است.در کتاب انقلاب روسیه،روزا خطاب به بلشویک ها می گوید شما دارید آزادی بیان و اجتماعات را تعطیل میکنید، شما دموکراسی را ازمیان برمیدارید،قدرت را برخلاف شعارتان”همه ی قدرت به دست شوراها”، هرچه بیشتر درحزب متمرکزمیکنید نه در شوراها، شعار” همه قدرت در دست شوراها”هیچ گاه واقعیت نیافته بلکه به تدریج به حزب بلشویک منتقل شده است. این آن انتقادی بود که  روزا مطرح می کرد.

 اما چرا این مسائل امروزهم برای ما اهمیت دارد! در واقع انقلاب کردن  ویا ایجاد هر تغییری در جامعه  کار سختی است اما سخت ترین قسمت کار نیست. لنین پس ازآن که بلشویک ها به قدرت رسیدند، در یکی از نامه هایش می گوید انقلاب کردن نسبتا آسان است، انقلاب کردن مثل جمع کردن برگ از روی زمین در مقایسه با سختی بنای یک جامعه آلترناتیو در زمانی است که در قدرت هستید. باید صریحاً گفت که بلشویکها هیچ تصوری درباره این که این کار چگونه باید انجام شود، نداشتند. زیرا تمام گرایشات مارکسیسم روسی تا آوریل ۱۹۱۷ بر این اعتقاد بودند که بالاترین چیزی که انقلاب روسیه میتواند به آن دست یابد یک جمهوری دموکراتیک بورژوایی است. اختلافی که بین دو جناح مارکسیسم روسی وجود داشت بر سرآن بود که این انقلاب را طبقه کارگر باید رهبری کند و یا بورژوازی لیبرال. لنین به گروه اول تعلق داشت و منشویک ها به گروه دوم.

 در واقع آنها برای ساختن ساختمان سوسیالیسم آماده نبودند و این که لنین بسیار سریع وارد عمل شد قابل درک است زیرا دوره جنگ جهانی اول بود، یک حکومت موقت برسرکار بود که پس از سرنگونی تزار در انقلاب فوریه به قدرت رسیده بود، این دولت خوب عمل نکرده بود و نتوانسته بود روسیه را از جنگ بیرون بکشد و کم کم داشت محبوبیتش را از دست می داد و متقابلاً ضد انقلاب در حال قدرت گیری بود. بنابراین لنین میگفت ضروری است که ما قدرت را تصرف کنیم و باید هر آنچه می توانیم انجام دهیم تا یک برنامه سوسیالیستی را عملی سازیم با این که به این مسئله کاملاً آگاه هستیم که ما قادر نخواهیم بود به تنهائی سوسیالیسم را در یک کشور بنا کنیم زیرا سرنوشت انقلاب سوسیالیستی در روسیه وابسته به پیروزی انقلاب سوسیالیستی در اروپای غربی است.در آن دوره همه مارکسیست ها در این مورد هم عقیده بودند البته قبل از آنکه استالین آن را تغییر دهد.نکته حائزاهمیت این جاست که آنها برای ارائه یک اقتصاد سوسیالیستی آماده نبودند زیرا می پنداشتند قبل از آن که زمان برای آماده کردن و یا پیاده کردن سوسیالیسم فرا برسد یک رژیم بورژوا دمکراتیک برای یک دوره طولانی بر سر کار خواهد بود که عمر آن دهه ها تداوم خواهد داشت.اما همه چیز به سرعت متحول شد و آنچه که اتفاق افتاد این بود که انقلاب ها در اروپای غربی به پیروزی نرسیدند، روزا لوگزامبورگ به قتل رسید و انقلاب آلمان در ژانویه ۱۹۱۹ سرکوب شد.انقلاب مجارستان به سرعت سرنگون شد و روسیه در انزوا فرو رفت.درچنین شرایطی آن ها  چه باید می کردید؟

بنابراین سوالی که در حال حاضر در برابر ما قرار دارد این نیست که چگونه انقلاب کنیم بلکه سوال این است که پس از انقلاب چه باید کرد؟ این آن چیزی است که اکنون ما باید در موردش بحث کنیم.آری ما باید آماده باشیم، باید بدانیم چه اقداماتی را می توانیم و یا نمی توانیم انجام دهیم،نظام های سیاسی مورد نیاز برای جامعه پسا- سرمایه داری و یا لااقل برای جامعه پسا-انقلابی که میخواهند از سرمایه داری گذار کند، کدامند؟ آیا میخواهیم از حزب استفاده کنیم یا نه،آیا تکثر احزاب خواهیم داشت یا یک حزب واحد، آیا دمکراسی پارلمانی را ادغام خواهیم کرد یا تنها ازشوراهای کارگران استفاده خواهیم کرد،اگر شوراهای کارگری پا به عرصه وجود نگذاشتند آنوقت چه خواهیم کرد؟این موضوعاتی است که باید حول آن به بحث بپردازیم.و بیش ازهمه نیاز داریم درباره  این که مضمون اقتصاد سوسیالیستی چه باید باشد فکر کنیم.

متاسفم که این را می گویم ولی اکثر سوسیالیست های زمان روزا لوگزامبورگ تا زمان حاضر درک بسیار نازلی  از سوسیالیسم داشته اند زیرا تصور میکردند و یا میکنند که سوسیالیسم یعنی از میان برداشتن اقتصاد بازار و جایگزین کردن آن توسط مالکیت عمومی و تولید با برنامه. بله من هم خواهان مالکیت عمومی بر وسایل تولید و خواهان نظام اقتصادی با برنامه، با برنامه ریزی دمکراتیک و نه بورکراتیک، هستم اما این به خودی خود سوسیالیسم نیست.این میتواند با سرمایه داری همساز باشد و در واقع این آن حقیقتی است که تمامی تاریخ قرن بیستم آن را نشان میدهد.بنابراین ما برای یافتن یک بدیل واقعی و پایدار در برابر سرمایه داری نه فقط  درباره ساختارهای سیاسی بلکه همچنین در باره چگونگی شکل بندی های اقتصادی اجتماعی سوسیالیسم به بحث و بررسی های قوی و زنده در درون چپ نیاز داریم. این بحث و بررسی ها بویژه از اهمیت اساسی برخوردار هستند زیرا انقلابات قرن بیستم هنوز پاسخی در خور به این مسائل نداده اند. متاسفم از این که بگویم در مبارزه با نژادپرستی، فائق آمدن بر ستم جنسیتی و مردسالاری که مسائل ثانوی تری بودند با وجود این که تلاشهایی شده است ولی هنوز دراین عرصه هم موفقیت های چندانی بدست نیامده است. اتحاد شوروی نه تنها ستیزهای ملی درونی  خود را از میان برنداشت بلکه برعکس به آن ها دامن زد. ما همچنین میتوانیم نمونه هائی بیاوریم از شکست در فائق آمدن بر تبعیض نژادی در درون جنبش های رادیکال غربی، که میتوان در این باره به تاریخ احزاب سوسیالیست و کمونیست در ایالات متحده مراجعه کرد، یا چگونه احزاب سوسیالیست و یا کمونیست فرانسه از سرکوب انقلاب الجزایر در دهه ۱۹۵۰  حمایت کردند.

بنابراین ما نیاز داریم که همه این مسائل را بر روی میز بگذاریم و درهمین ارتباط است که کتاب لوگزامبورگ، جسارت او در نقد لنین وترتسکی در باره تعطیل کردن و جدا نمودن سوسیالیسم از دمکراسی به شکل خارق العاده ای برای قرن بیست و یکم اهمیت دارد، اگرچه نباید آن را نسخه ای برای حل همه مشکلات ما دانست، زیرا هیچ نوشته دیگری هم  که صدسال پیش نوشته شده باشد نمیتواند درحکم چنین نسخه ای باشد، ما باید درباره واقعیت های معاصر که اکنون در برابر ما قرار دارند و از ما پاسخ می طلبند، فکر و چاره اندیشی کنیم. 

سئوال: از شما به خاطر پاسخ تان تشکر میکنم، برخی در میان نیروهای چپ مطرح می کنند که روزا لوگزامبورگ پس از رهائی از زندان و مواجه شدن با واقعیت های انقلاب آلمان انتقادهایش به بلشویک ها در کتاب انقلاب روسیه را پس گرفت، البته شما در پاسخ به سئوال قبلی من به این مسئله پرداختید ولی من میخوام به طور اساسی تر به این مسئله برگردم که آیا روزا با توجه به واقعیت های انقلاب آلمان انتقاد هایش را از بلشویک ها درباره نقض آزادی های سیاسی و دمکراسی را پس گرفت؟ آیا در این باره شواهدی وجود دارد؟

پیتر: نه هیچگونه سندی در این مورد وجود ندارد. در این باره باید اطلاع رسانی شود. هیچ نامه، سند و نوشته ای از لوگزامبورگ وجود ندارد که او گفته باشد من عقیده ام  را در این مورد تغییر داده ام. حتی هیچ سندی وجود ندارد که در آن روزا کوچکترین اشاره ای به این موضوع کرده باشد که او نمیخواهد جزوه اش منتشرشود. این جزوه در زمان حیات لوگزامبورگ منتشرنشد. می دانید چرا؟ ‌زیرا اولاً او در ۱۲ نوامبر ۱۹۱۸ از زندان آزاد شد و در۱۵ ژانویه ۱۹۱۹ به قتل رسید یعنی در حقیقت تنها دو ماه پس از آزادی اش از زندان کشته شد و بنابراین هیچ زمان و فرصت آزاد برای ویرایش و انتشار کتاب نداشت زیرا با سقوط قیصر و آزادی از زندان ناگهان به وسط انقلاب آلمان پرتاب شد.

گروه کوچک”اسپارتاکیست های” (Spartacists) طرفدارلوگزامبورگ یا سوسیال دموکرات های انقلابی که سرانجام خود را کمونیست می نامیدند تلاش می کردند حزب سیاسی خود را  در شرایط بسیار دشواری که در آن قرار داشتند سازمان دهند، آنها یک حزب بسیار کوچکِ در حاشیه بودند و خود را برای دور دوم انقلاب آلمان آماده می کردند که باید از حکومت راستگرای سوسیالیست که در قدرت بود فراتر می رفت ؛ حکومتی که آشکارا مسئول مستقیم و غیرمستقیم قتل روزا لوگزامبورگ بود. بنابراین در این دوماه حوادث بسیار زیادی در حال وقوع بود و در چنین موقعیتی دیگر فرصتی برای بازاندیشی، بازنویسی و تصمیم برای انتشار کتاب وجود نداشت و من نمی دانم که این افسانه از کجا ساخته شده است.

 البته پل لِوی (Paul Levy) که همکار نزدیک روزا در حزب کمونیست آلمان، وکیل روزا  و در دوره ای شریک زندگی او بود، در سال ۱۹۲۱ این جزوه را منتشر ساخت  آن هم زمانی که ازاِعمال نفوذ انترناسیونال سوم در حزب کمونیست آلمان بسیار ناراحت بود. نفوذ انترناسیونال سوم برخی اوقات یاری دهنده و در برخی اوقات مضر بودند، اما  این اِعمال نفوذ ها، حزب کمونیست آلمان را درگیر اقداماتی می ساخت که به نظر لِوی ماجراجویانه بوده و انطباقی با مشی لوگزامبورگ برای کسب پشتیبانی اکثریت طبقه کارگرقبل از کسب قدرت سیاسی، نداشت. درهمین روند بود که لِوی جزوه  رزا را منتشر کرد.

مدافعان لنین و ترتسکی در داخل جنبش بین المللی، که درپیروزی انقلاب اکتبرنقش داشته و ازاعتبار عظیمی برخوردار بودند، با انتشار کتاب لوگزامبورگ صدای اعتراض شان بلند شده و بنابراین تلاش سازمان یافته ای از سوی آن ها آغاز گردید با این ادعا که لوگزامبورگ خود موافق انتشار کتابش توسط پل لِوی نبوده است. برای تکذیب آن چه که من میگویم شما میتواند به بهترین دوست روزا لوگزامبورگ، کلارا زتکین (Clara Zetkin) استناد کنید. کلارا زتکین در گرماگرم این منازعه در نوشته ای در سال ۱۹۲۱ ادعا کرد که روزا لوگزامبورگ در تماس شخصی به او اطمینان داده است که دیگر اعتقادی به انتقادات خود به بلشویک ها نداشته و آن ها را به صورت کتاب منتشر نخواهد کرد. ولی هیچ سندی که این گفتگو را ثابت کند وجود ندارد و درمورد آن می توان شک کرد.

شاید زتکین درنقل خاطرات خود دچار اشتباه شده است  و یا امکان دارد اتفاق دیگری افتاده است  به خاطر آن که در آن دوره زتکین در شهر برمن (Bremen) زندگی میکرد و روزا در برلین و احتمال این که آن ها با تلفن آن هم ساعت ها با هم صحبت کرده باشند بعید است و علاوه برآن، هیچ نوع شواهدی دراین باره وجود ندارد. ما شواهد دیگری داریم و آن این است که روزا میخواسته است که همکارانش نوشته او را بخوانند و تقریباً یک نصف دوجین کپی از کتاب، حداقل از دست نویس آن،  تهیه کرده و میان حلقه همکاران خود گردانده بود، بنابراین این طور نبوده است که دیگران قبل از مرگش از این انتقادات اطلاعی نداشته باشند. هیچ مدرکی وجود ندارد که نشان دهد لوگزامبورگ عقیده اش را عوض کرده باشد. من مطمئن هستم که در بعضی از موارد او میتوانست موضعش را تغییر دهد یکی ازاین موارد میتوانست نحوه فرمول بندی او در مورد مجلس موسسان و سرکوب آن باشد که البته این هم هنوز قابل بحث است، اما به اعتقاد من اگر او تا سال ۱۹۲۱ زنده می ماند انتقاداتش حتی تند و تیز تر می شد. زمانی که بلشویک ها تصمیم گرفتند فراکسیون ها را در داخل حزب ممنوع کنند  و به مباحثات علنی که وجه مشخصه همیشگی حزب بود به نفع یک حزب واحد و یک پارچه نقطه  پایان بگذارند، من فکر می کنم در چنین شرایطی اگر او کتابش را چاپ میکرد انتقاداتش بسیار تند تر می شد.

سوال: برخی با اشاره به مقاله” مجلس موسسان یا حکومت شورائی” که روزا لوگزامبورگ در هفده دسامبر ۱۹۱۸ نوشته و نیز مقاله دیگر او”انتخابات مجلس موسسان” که روزا آن را در ۲۳ نوامبرهمان سال نوشته مدعی هستند که این مقالات حقایق سرسخت درباره این واقعیت است که روزا انتقادات خود را از بلشویک ها برای تعطیل کردن مجلس موسسان پس از انقلاب اکتبر پس گرفته است.آن ها ادعا میکنند که این شواهد نشان میدهد که پس از انقلاب سوسیالیستی پیروزمند، حکومت شورائی یا دولت کارگری، نیازی ندارد که به شکل دمکراتیک توسط مجلس موسسان به مثابه  تبلور اراده آزاد اکثریت برای تاسیس نظام سیاسی جدید، تائید شود؟

پیتر: در برابر هم قرار دادن این دو موضع گیری برای من بسیار عجیت است و لذا باید کمی مسئله را باز کنیم.قبل از همه، یک چیز یکسانی به نام مجلس موسسان وجود ندارد که همواره شکل مشابهی داشته باشد یا به نوعی یک اصل جهانشمول و واحد باشد،شما میتوانید مجلس موسسانی داشته باشید که بوسیله یک حکومت بورژوایی فرا خوانده شود،شما میتوانید مجلس موسسان در یک شهر داشته باشید که توسط شوراهای انقلابی کارگری فراخوانده شود،شما میتوانید مجلس شهروندی داشته باشید که بوسیله همایش های شهروندان در خیابان فرا خوانده شود،مانند آن چیزی که در شیلی وجود دارد،شما میتوانید یک مجلس موسسان بر مبنای یک فرد یک رای داشته باشید،یا مجلس موسسان که توسط عناصر راست فراخوانده شده باشد و یا توسط عناصر چپ،بنابراین مجلس موسسان یک سرشت ثابت ندارد که در باره آن قضاوت کرد.مگر آن که ما شرایط سیاسی ویژه ای که بر مبنای آن مجلس موسسان فرا خوانده میشود را در نظر داشته باشیم و این اولین چیزی است که باید در مورد مجلس موسسان در نظر داشت.

حال اجازه بدهید درباره آلمان و روسیه صحبت کنیم.قبل از همه باید بگوئیم که همه گرایش های مارکسیستی در روسیه در ارتباط با انقلاب ۱۹۰۵ فراخواندن مجلس موسسان را در برنامه اشان وارد ساخته بودند،این یکی از مطالبات اساسی انقلابیون بود برای فراخواندن مجلس موسسان وتدوین قانون اساسی یک جمهوری دمکراتیک لیبرال.این مطالبه ای بود که آن ها برایش مبارزه میکردند،مبارزه آن ها در سال  ۱۹۰۵  برای تبدیل روسیه به یک جامعه سوسیالیستی نبود،در واقع هیچ کدام از انقلابیون آن دوره فکرنمی کردند که روسیه برای سوسیالیسم آماده است،برای آن که پرولتاریا در آن دوره بخش کوچکی از جمعیت روسیه را تشکیل میداد و هشتاد و پنج درصد جمعیت کشورمتشکل از دهقانان یا عناصر طبقات متوسط بود.بنابراین فراخواندن مجلس موسسان همیشه بخشی از برنامه آن ها بود و آن ها همیشه برای مجلس موسسان برنامه ریزی میکردند و قبل از کسب قدرت برای آن فراخوان میدادند.حال برگردیم به این موضوع که روزا لوگزامبورگ در سال  ۱۹۰۸یک مقاله بسیار جالب نوشته است که در جلد چهارم مجموعه آثار او گنجانده شده است که در یک ماه آینده منتشر خواهد شد.این مجموعه شامل نوشته های سیاسی روزا لوگزامبورگ درباره انقلاب روسیه از  ۱۹۰۶ تا   ۱۹۰۸ می باشد که در میان آن ها او مقاله ای بسیاربی نظیر نوشته که برای اولین بار به انگلیسی ترجمه میشود،در واقع مقاله اصلی به زبان لهستانی نوشته شده و بنابراین تنها تعداد کمی ازاین سند اطلاع دارند.این سندی است که در آن روزا لوگزامبورگ به درس های دومای سوم پرداخته و در همین ارتباط به  ارزیابی انقلاب ۱۹۰۵روسیه می پردازد.او میگوید که ما اشتباه کردیم، ضد انقلاب در حال عروج بود و انقلاب در سال ۱۹۰۸سرکوب شده بود و دومائی که تشکیل شده بود فاقد قدرت و بنابراین مهر لاستیکی بود تا یک پارلمان واقعی.او میگوید که ما تصور میکردیم که مجلس موسسان راه را برای انقلاب هموار میکند در حالی که مجلس واقعی موسسان خود باید محصول  انقلاب واقعی،انقلاب کارگری باشد زیرا در غیراینصورت توسط ماشین دولتی حاکم به فساد کشیده شده و فاقد قدرت خواهد بود.

لنین نیزمیخواست که مجلس موسسان پس از کسب قدرت سیاسی فراخوانده شود و کمابیش موافق چشم انداز ترسیم شده توسط روزا لوگزامبورگ در این مورد بود و او درست به همین شکل مجلس موسسان را فرا خواند اما چرا مجلس موسسان را  تعطیل کرد به این علت که لنین می دید که بلشویکها به لحاظ توازن آراء در مجلس موسسان خواهند باخت،اما او برچیدن مجلس موسسان را این گونه برای خودش توجیه کرد که این انتخابات قبل از کسب قدرت سیاسی توسط بلشویک ها در دوره دولت موقت انجام شده است و بنابراین این مجلس موسسان نمیتواند نماینده، دوره جدید،روسیه جدید،و یا دوره پس از کسب قدرت توسط بلشویک ها باشد.اما صرفنظر از این که استدلال لنین در این مورد را  درست بدانیم یا نه،روزا لوگزامبورگ مطرح کرد که بسیار خوب انقلاب دومی انجام شده است و انتخابات مجلس موسسان کنونی بازتاب روحیه مردم در شرایط جدید نیست پس باید انتخابات جدیدی برای مجلس موسسانی را فرا خواند که بازتاب شرایط جدید پس از انقلاب اکتبر،یا روسیه جدید است.درصورتیکه لنین این کار را انجام نداد و کلاً مجلس موسسان را  برچید و بکناری نهاد. خوب در آن دوره این کار خیلی بد به نظر نمی رسید چرا که شما بالاخره شوراها را داشتید و شوراها در آخرین ماه های دولت موقت و اولین ماه های حکومت بلشویک ها تا حد معینی موتور انقلاب بوده و وزنه خیلی مهمی در برابر اشکال دیگر نمایندگی بشمار می رفتند. بنابراین وقتی که لنین مجلس موسسان را تعطیل کرد خیلی ها بر این عقیده بودند که بستن نهاد سنتی پارلمانی به نفع شوراهای کارگری است ولی در حقیقت همان گونه که ما میدانیم مجلس موسسان برچیده شد ولی پس از آن قدرت شوراها نه در آن لحظه بلکه با مرور زمان کاهش یافت و در آخر این حزب بود که غلبه پیدا کرد و قدرت شوراها نسبت به قدرت حزب تا آنجا کاهش پیدا کرد که شوراها خود به مهر لاستیکی حزب مبدل گردیدند. بنابراین هنگامی که به پایان جنگ داخلی می رسیم زمانی که حزب اعلام میکند که به طور غیرقابل انکاری کنترل امور را در دست دارد،بله درست در همان زمان،حزب فاقد کنترل است زیرا بلشویک ها حمایت خود را در میان طبقه کارگر و اکثریت دهقانان از دست دادند. به تصورمن بلشویکها به جای آن چه روزا لوگزامبورگ به آن ها توصیه میکرد،راه دیگری را برگزیدند،روزا به آنان توصیه میکرد در شرایطی که در حال از دست دادن نفوذ تان در میان توده ها هستید دمکراسی را هر چه بیشتر گسترش دهید و این خطر را به پذیرید که اگر لازم است از طریق رای از قدرت به زیر کشیده شوید اما هم زمان با همه توان و قوا برای مواضع خود بجنگید ومردم را متقاعد کنید که مواضع تان درست است زیرا این تنها راهی است که میتوان سوسیالیسم را از طریق دمکراسی بنا کرد.

اما بلشویک که شاهد  فروکش انقلاب در اروپای غربی بودند راه دیگری را برگزیدند،صریحاً بگویم من این راه را عملی نمیدانم،شما نمی توانید درشرایطی که پرولتاریای اروپا به شما کمک نمیکند سوسیالیسم را در یک کشور بنا کنید،لنین این را در ماه های آخر زندگی خود دریافت.خوب چه گزینه هائی در برابر شما قراردارد،میتوانید تا آن جا که میتوانید در قدرت بمانید و امیدوار باشید که شرایط بهتری ظاهر شود، که در واقع این یک سیاست واقعی برای رهائی نیست.به طور خلاصه این اشتباه است اگر تصور کنیم که مجلس موسسان ضرورتاً چیزی نیست مگر یک مجلس بورژوائی،البته در مواردی این چیزی نیست جز یک مجلس بورژوائی،این که مجلس موسسان چه باشد مربوط به موقعیت سیاسی است.

در آلمان شرایط دیگری وجود داشت،در روسیه انقلابیون قبل از آوریل ۱۹۱۷ و البته بسیاری از آن ها پس از آن و از جمله برخی از بلشویک ها استدلال میکردند که حداکثر چیزی که ما در شرایط حاضر میتوانیم داشته باشیم یک حکومت بورژوا دمکراتیک است و نه انتقال بیواسطه به سوسیالیسم،بنابراین درچنین بستر سیاسی،این درست است که شما بهر حال مجلس موسسان داشته باشید زیرا که با شکل سازمانی یک جمهوری دمکراتیک تناسب دارد اما در آلمان که آن ها به خاطرنظام قیصری جمهوری دمکراتیک نداشتند و دارای یک  نظام نمایندگی پارلمانی بودند هنگامی که قیصر سرنگون شد شما برای اولین بار در تاریخ آلمان به جمهوری دمکراتیک،جمهوری وایمار(Weimar) دست پیدا کردید،اما براین جمهوری وایمار،سوسیالیست های جناح راست و سایر نیروهای ارتجاعی تر تسلط داشتند، بنابراین روزا لوگزامبورگ استدلال میکرد که مجلس ملی آلمان که معادل همان چیزی بود که در روسیه به عنوان مجلس موسسان فرا خوانده شده بود،نمایندگانی را انتخاب خواهد کرد که قانون اساسی آلمان را نوشته و ماهیت این جمهوری جدید دمکراتیک را تعریف خواهند کرد،او نظرش را در مورد این مجلس موسسان مشخص در آلمان تغییر داد نه به خاطر اقدامی که بلشویک ها در باره مجلس موسسان انجام داده بودند بلکه به خاطر آن که یک موقعیت سیاسی دیگری پدید آمده بود،درآلمان شما موقعیتی داشتید که در آن کارگران و دیگران برای فراتر رفتن از جمهوری دمکراتیک بورژوائی تبلیغ میکردند زیرا در آلمان شرایط برای خلق سوسیالیسم آماده بود،در صورتیکه در روسیه شرایط برای سوسیالیسم آماده نبود،چرا که در آلمان کارگران اکثریت جمعیت را تشکیل میدادند اما با این وصف روزا لوگزامبورگ مجلس ملی را انحرافی از شوراهای مستقل و کارگری میدانست که در جریان انقلاب آلمان به وجود آمده بودند،و شعار”همه قدرت به شوراها” را مطرح میکرد که در اکتبر  ۱۹۱۷ روسیه مطرح شده بود، این شعار همان شعار او برای ژانویه ۱۹۱۹ بود، اما علیرغم آن که او این شعار را در دسامبر ۱۹۱۸در کنفرانس موسس”حزب کمونیست آلمان”مطرح کرده بود،اعتقاد داشت که حزب باید در انتخابات مجلس ملی شرکت کند اگر چه  میتوان گفت که این مجلس ملی،پارلمانی شبه بورژوائی یا کاملاٌ بورژوائی بود،چرا؟ به این علت که روزا معتقد بود که در جامعه ای مانند آلمان که سنت طولانی در مشارکت عمومی در سیاست بوسیله شهروندان وجود دارد،بر خلاف روسیه که به خاطر استبداد مطلقه به میزان زیادی مشارکت عمومی در سیاست وجود ندارد،شما بدون حمایت اکثریت توده طبقه کارگر قادر به کسب قدرت سیاسی نیستید چرا که بدست گرفتن قدرت سیاسی مستلزم حمایت اکثریت زحمتکشان از شما است بنابراین ما باید ابتدا حمایت اکثریت طبقه کارگر را از اهداف مان جلب کنیم و یکی از راه های انجام این کارفرصت هائی است که مجلس ملی و یا مجلس موسسان به ما میدهد.اما نظر او در این مورد درکنفراس موسس حزب کمونیست رای نیاورد،فکر میکنم تناسب آرا دو به یک شد،چرا که اکثریت وسیع اعضای حزب او فعالین جوان بودند که میگفتند ما خواهان از میان برداشتن این پارلمان بورژوائی هستیم،خواهان پایان دادن به کار آن هستیم.

اما آن ها چند هفته بعد دست به قیام زدند،قیامی که به خاطر کوچک بودن حزب شان نتوانست به پیروزی دست یابد،قیام سرکوب شد و رزا لوگزامبورگ هم کشته شد.”حزب کمونیست آلمان”پس از مرگ او بود که به یک نیروی سیاسی مهم مبدل شد،هنگامی که حزب با سوسیالیست های مستقل به رهبری کائوتسکی ادغام شد،اگر چه خود کائوتسکی به حزب کمونیست نپیوست و به سوسیال دمکرات ها محلق شد،ولی حزب سوسیالیست مستقل دچار انشعاب شد چرا که در این حزب کسانی موضع سانتریستی داشته و درارتباط با جنگ جهانی اول موضع گیری نکرده و یا موضعی قاطع نداشتند ولی در سال ۱۹۱۷ آنها موضع انترناسیونالیستی اتخاذ کرده و به مخالفت با جنگ جهانی اول برخواستند و بسیای از آن ها برای جهت گیری”حزب مستقل سوسیالیست”برای مخالفت با  جنگ تبلیغ میکردند،در کنفراس هاله انشعاب رخ داد و در سال ۱۹۲۰ اکثر اعضای”حزب مستقل سوسیالست” به حزب کمونیست پیوستند به طوری که اعضای حزب کمونیست به نیم میلیون نفر رسید و آن ها بالاخره صاحب حزبی شدند که میتوانست کاری انجام دهد،متاسفانه “پل لوی” که طرفدار روزا و معمار بسیاری از سیاست های پس از روزا لوگزامبورگ و رهبر حزب بود همراه دیگر رهبران مهم حزب به خاطر انتقاد از بلشویک ها در سال ۱۹۲۱ از حزب اخراج شدند و بدین ترتیب روند قهقرای حزب آغاز گردید. روندی که حزب هرگز نتوانست گریبان خود را از آن رها کند، بله این خود یک داستان طولانی تر و متاسفانه بسیار تراژیک است.

سوال: بالاخره پس از طرح کنه مسئله باید مجلس موسسان آری یا نه ؟

پیتر: من فکر نمیکنم که این مسئله مبرم باشد همان طور که گفتم یک فرمول عمومی برای فرا خواندن و یا نخواندن مجلس موسسان وجود ندارد، کاری که باید انجام دهیم، درس آموزی از تاریخ واقعی است از آن جاهائی که این نوع نهادهای قانون گذاری بوسیله توده مردم  در تلاش برای تغییر جامعه به  صحنه آورده میشود و درست به همین خاطر من واقعاً تشویق میکنم که به تجربه شیلی و بررسی آن توجه شود به آن چه که در چند سال گذشته در شیلی در حال وقوع است،جنبشی که ازافزایشی نه چندان زیاد در قیمت بلیط حمل و نقل  شروع شد و به یک جنبش اعتراضی توده ای مهم مبدل شد،حکومت تلاش کرد که این جنبش را درهم بشکند،مردم کشته شدند اما این جنبش به یک بسیج عظیم دائمی فرا روئید،تا حدودی با شیوع ویروس کرونا از مسیر خارج شد ولی در مدت کمی دوباره به صحنه برگشت و شما شرایطی را دارید که درآن مجلس موسسان برای تدوین قانون اساسی جدید فرا خوانده شد چرا که قانون اساسی کنونی شیلی در حقیقت قانون اساسی دیکتاتوری نظامی  با چهره دمکراتیک یا شبه دمکراتیک است،به همین خاطر این رخ داد بسیار مهمی است که در حال وقوع است و آن را نمیتوان به یک فرد تقلیل داد منظورم  گابریل بوریش (Gabriel Boric)،رهبر سابق جنبش دانشجوئی،که اخیراً به عنوان نامزد جناح چپ به ریاست جمهوری انتخاب شده است که البته خود او بخشی از این جنبش است ولی آن چه در شیلی رخ داده فراتراز شخص”بوریش” است.همکار من “بیل یانگ” Bill Young در”سازمان بین المللی مارکسیسم هومانیستی”در یک مقاله بسیار عالی وقایع شیلی را تحلیل کرده است که در وبسایت (https://imhojournal.org/) سازمان در دسترس است.این تحلیل بسیار عالی از رخ دادهای چند ماه گذشته شیلی نشان میدهد که آن بخش از مردم که مجلس موسسان را برای تدوین یک قانون اساسی فرا خوانده اند از جوانبی  بسیار رادیکال تر از خود حکومت هستند برای اینکه آن ها اکثراً کسانی را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده اند که وابسته به هیچ کدام از احزاب سیاسی  نیستند زیرا آن ها فکر نمیکنند که هیچ کدام از احزاب سیاسی نیازهای آن ها را نمایندگی کنند،آن ها جوانانی هستند که خواهان ایجاد طرحی نو هستند و بشکلی متحد با آغوشی گشاده به استقبال رادیکالیسم واقعی میروند.در آن جا شکلی از سازماندهی افقی وجود دارد که مشخصات آن توسط شهروندان و جنبش ها تعیین میشود واین به طور واقعی نشانگر این است که اشکال سازمانی احزاب سنتی قدیمی حداقل مفهوم لنینیستی حزب پیشاهنگ کاربرد خود را از دست داده است.بنابراین من فکر میکنم در پاسخ به سئوال شما در مورد فراخواندن مجلس موسسان ما نیاز داریم به آن چه در جاهائی نظیر شیلی روی میدهد فکر کنیم؛به آن چه در سال های پیش،در نقاط دیگر دنیا که این نوع خواست ها مطرح شده است نظیر بهار عربی، جنبش میدان در اوکراین توجه کنیم که به شکل مشابهی شهروندان خواهان مجالس شهروندی برای نوشتن قوانین کشورهایشان شدند؛البته این روند به خودی خود دروازه  ورود به سوسیالیسم را نمی گشاید، سوسیالیسم به بیش از این ها نیاز دارد،ولی شما به سوسیالیسم بدون ایجاد فضای لازم برای تبادل نظر و مباحثات سیاسی دست نخواهید یافت.بنابراین ما نیاز به حفظ و توسعه، تغییر و تعمیق جمهوری دمکراتیک و نهایتاً دگرگونی انقلابی آن به دمکراسی واقعی درتحت سوسیالیسم داریم.

سئوال : خیلی خوشحالم که شما شیلی را مطرح کردید سئوال آخر من هم در باره شیلی است. در سالیان گذشته علاقه به مجلس موسسان در کشورهای مختلف افزایش یافته است. آخرین مورد آن شیلی است که تحت فشار تظاهرات توده ای بسیار گسترده انتخابات برای مجلس موسسان در ماه مه ۲۰۲۱ برگزار شد. آیا این علاقه به چپ رادیکال و رزمنده نشانه ای از رشد علاقه به سوسیالیسم مارکسی یا سوسیالیسم دمکراتیک است؟

پیتر: راستی برای من روشن نیست که تفاوت میان سوسیالیسم مارکسی و سوسیالیسم دمکراتیک چیست؟ مارکس خود یک سوسیالیست دمکراتیک بود، درک مارکس از سوسیالیسم عبارت بود از”جامعه همبسته و آزاد تولید کنندگان” و چه چیزی میتواند از این دمکراتیک تر باشد. بنابراین سوسیالیسم مارکسی و سوسیالیسم دمکراتیک واژه های مشابه هستند و یا البته بنابه دریافت های دیگر از سوسیالیسم و دمکراسی میتوانند معانی بسیار متفاوتی داشته باشند.

اجازه بدهید یک ملاحظه کوچک مطرح کنم که جداً نمیتوانم از طرح آن صرفنظر کنم و ملاحظه من از جلد سوم کاپیتال است که خود یک اثر تئوریک عظیم است که البته مارکس نتوانست در طول عمر خود آن را منتشر کند و بنابراین پس از مرگ او انگلس جلد دوم و سوم کتاب سرمایه را منتشر نمود.در جلد سوم پارگرافی وجود دارد که انگلس حالا با هر ملاحظه ای آن را از متن چاپی جلد سوم کنارگذاشت و آن این جمله زیبای مارکس است که مارکس آن را به کار میبرد و این یکی از موارد نادری است که او در باره جوهر سوسیالیسم سخن میگوید.او میگوید سوسیالیسم زمانی فرا میرسد که نیرو و قدرت”جامعه همبسته و آزاد تولید کنندگان”،”خرد جمعی” خود را برای تجدید سازماندهی هستی اجتماعی به کار می بندد.جمله ای زیبا !کاربست قدرت”خرد جمعی” برای تجدید سازماندهی مناسبات اجتماعی،بنابراین توده های مردم  نه تنها نیرو بلکه خرد نیز هستند،ما مغز داریم ما میتوانیم فکر کنیم و میتوانیم خرد جمعی ناشی از آن را مشترکاً برای درک بهتر امور به کار ببندیم بهتر از آن چیزی که هر کس به تنهائی قادر به انجام آن است،یکی از مسائل پاندمی،انزوای هرچه بیشتر است اما ما میتوانیم برای مثال از طریق ذووم براین انزوا غلبه کنیم، درواقع بدون این هم اندیشی علنی و آزاد نمیتوان به سوسیالیسم دست یافت.

ملاحظه دیگری که ما را بیشتر به آن چه که طرح کردم نزدیک خواهد کرد موردی است که علاقه زیادی در من برانگیخت و آن مربوط به تظاهرات ضدنژاد پرستی سال ۲۰۲۰ بود که مهم ترین اعتراضاتی است که آمریکا در پنجاه سال اخیر تجربه کرده است.خوب شما میدانید که در تظاهرات ضدنژاد پرستی علیه سوء استفاده پلیس که به طور دائم جریان داشت ما مسئله ای داشتیم و آن عبارت بود از شلیک گاز اشک آور،گلوله های مشقی،اسپری خردل از سوی پلیس به تظاهرکنندگان مسالمت آمیز.فعالین در شیکا گو با فعالین جنبش های حقوق مدنی شیلی که همان شرایط را در ارتباط با خشونت پلیس تجربه میکردند تماس گرفتند و کنفرانس مشترکی از طریق اینترنت برگزار کردند و به بحث و تبادل نظر درباره تکنیک های فعالین جنبش شیلی برای مقابله با گاز آشک آور،اسپری فلفلی پرداختند و بدین ترتیب اطلاعات بسیار مشخصی رد و بدل شد که طبعاٌ من در این جا از گفتن آن ها صرفنظر میکنم.این نوع ارتباطات نشان میدهد که انترناسیونالیسم انجام شدنی است،امری که یکی از مشغله های بزرگ مارکس بود نگامی که شعار کارگران جهان متحد شوید را مطرح میکرد و یا مشغله فکری بزرگ روزا لوگزامبورگ بود که اعتقاد داشت برای سوسیالیسم شما باید یک انقلاب بین المللی سوسیالیستی داشته باشید.این نوع ارتباطات بین المللی خرد همبسته در دوره کنونی برا ی ما از نظر تکنولوژیک امکان پذیر است و من فکر میکنم این آن چیزی است که به من اطمینان میدهد که درهمه مسائل گوناگون و مشکلاتی که با آن ها مواجه هستیم،میتوانیم پیشرفت هائی داشته باشیم بنابراین بله درست است ما میتوانیم چیزهای زیادی از تجربه شیلی بیاموزیم درست مانند نشست های (فوروم) شهروندی که ما در جاهائی مانند سارایوو (Sarajevo) پنج یا هفت سال پیش مشاهده کردیم،مردم تظاهرات نمیکردند بلکه در خیابان ها نشسته و فوروم های شهروندی برای بحث بر روی مسائل اجتماعی درست میکردند من در شیکاگو نیز همین را شاهد بودم تظاهرات بویژه در منطقه جنوبی شیکاگو در محلات آمریکائی -آفریقائی ها برگزارمیشد که در آن مردم از همه نقاط شهردرگردهم آئی ها برای تظاهرات علیه سواستفاده پلیس شرکت میکردند و سپس برخی اوقات مردم در خیابان ها برای یکی دو ساعت می نشستنند و میکرفون ها دست به دست میگشت،زندانیانی که تازه از زندان آزاد شده بودند با مردم صحبت میکردند،بومیان آمریکائی نگرانی های خود را مطرح میکردند،زنانی که دچار خشونت خانگی شده بودند صحبت میکردند،کارزارهای گوناگونی برای حمایت از زندانیان شکل می گرفت، مردم با ایده ها و خواستهای گوناگون که از نقاط مختلفی آمده  بودند توضیح میدادند که چرا آمده اند و از این جنبش چه میخواهند منظور من این است که من دمکراتیک تر از ندیده بودم و آن گاه مردم محله به این گفتگوها پیوسته و میگفتند این جا چه خبر است و من چگونه میتوانم به شما کمک کنم، این واقعاً یک لحظه بیاد ماندنی بود، حالا ما در سال ۲۰۲۲ قرار داریم که موقعیت سیاسی آن از سال ۲۰۲۰  کاملاً متفاوت است،۲۰۲۱ با میزان زیادی از پس رفت وبا حمله مواجه شد، دقیقاً به خاطر آن که جنبش در سال ۲۰۲۰ با قدرت ظاهر شد،من فکر میکنم این همان چیزی است که  اکنون میتوان در شیلی در ابعاد توده ای قدرتمند تر مشاهده کرد و این چیزی است که  شایسته است از آن یاد بگیریم!

پیتر تشکر میکنم از وقتی که برای این گفتگو اختصاص دادید ، گفتگو با شما واقعا لذت بخش، مثبت و کمک کننده بود.

پیتر : تشکر و خداحافظی: من هم از شما برای انجام این گفتگو بسیار متشکرم و میخواهم در باره کارهایتان بیشتر اطلاع داشته باشم.

تشکر میکنم و امیدوارم که بعداز ظهر خیلی خوبی داشته باشید.

۲۷ فوریه سال ۲۰۲۲

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b3%d9%88%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%af%d9%85%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%aa%db%8c%da%a9-%da%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%d8%9f/feed/ 0 6641
آيا انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ شكست خورده است؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%8a%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d9%83%d8%aa%d8%a8%d8%b1-%db%b1%db%b9%db%b1%db%b7-%d8%b4%d9%83%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9f/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%8a%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d9%83%d8%aa%d8%a8%d8%b1-%db%b1%db%b9%db%b1%db%b7-%d8%b4%d9%83%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9f/#respond Thu, 14 Apr 2022 12:32:13 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6629 اين روزها اين اولين سئوالى است كه براى هر كس‏ مطرح مى‌شود. وقتى ليبرال‌هاى شوروى و مطبوعات غربى با موذى‌گرى حساب شده‌اى شكست كودتاى سه روزه اوت گذشته را عنوان “انقلاب اوت” مى‌بخشند، وقتى فعاليت حزب كمونيست اتحاد شوروى، حزبى كه انقلاب اكتبر را رهبرى كرده بود، ممنوع اعلام مى‌شود، و وقتى شوراى شهر لنين‌گراد، شهرى كه اكتبر از آنجا آغاز شد، تصميم مى‌گيرد نام اين شهر را به سن پترزبورگ برگرداند و روز اين نامگذارى مجدد را هر ساله به جاى سالروز انقلاب اكتبر جشن بگيرد، ظاهراً ديگر كسى ترديدى ندارد كه انقلاب اكتبر را نيز بايد جزو انقلاب‌هاى ناموفق و شكست خورده به حساب آورد. من هم فكر مى‌كنم كه به يك لحاظ و البته به يك لحاظ اكتبر را بايد انقلابى شكست خورده تلقى كرد. اگر بپذيريم كه دولت بيرون آمده از بطن يك انقلاب، بى‌واسطه‌ترين عرصه براى ارزيابى نتايج آن انقلاب است. بايد انقلاب اكتبر را انقلاب شكست خورده بدانيم. هدف اعلام شده انقلاب اكتبر برقرارى دولت شوراها، يعنى حاكميت بى‌واسطه اكثريت زحمتكش‏ كشور بود. دولتى كه در آن،به قول لنين، همه تهيدستان مى‌بايست سازمان مى‌يافتند و مسلح مى‌شدند و نهادهاى قدرت دولتى را مستقيماً در دست مى‌گرفتند و خودشان اين نهادهاى قدرت دولتى را تشكيل مى‌دادند. دولتى كه مى‌بايست “‌نه فقط سازمان توده‌اى بلكه سازمان عمومى همه خلق مسلح” باشد. شكى نيست كه حزب دولت‌‌استالينى كه در پنج شش‏دهه گذشته بر اتحاد شوروى حاكم بود نه فقط به دمكراسى مستقيم اكثريت زحمتكش‏ شباهتى نداشت بلكه نقيض‏ كامل آن بود. و بر قرارى آن به جاى دولت شوراهاى كارگران و دهقانان جز شكست انقلاب اكتبر معناى ديگرى نمى‌توانست داشته باشد. به اين اعتبار، انقلاب اكتبر نه در هفتاد و چند سالگى، با انحلال حزب كمونيست اتحاد شوروى و با به زير كشيده شدن مجسمه‌هاى لنين، بلكه در ده‌‌دوازده سالگى، با “انقلاب از بالا”ى استالين شكست خورده است.

بى ترديد آنهائى كه اكنون مجسمه‌هاى لنين را به زير مى‌كشند و توتم‌هاى قدرت حزب كمونيست اتحاد شوروى را در هم مى‌شكنند، كاملاً حساب شده عمل مى‌كنند و دارند راه بازگشت بازار آزاد را به اتحاد شوروى هموار مى‌كنند. و به همين دليل فراموش‏ نمى‌كنند كه توتم‌هاى جديدى به جاى توتم‌هاى سرنگون شده بنشانند. مثلاً آقاى سابچاك، شهردار يا رئيس‏ شوراى لنينگراد، كه به‌قول خودش‏ مى‌خواهد تا ده سال ديگر اين شهر را به يكى از بزرگترين مراكز مالى اروپا تبديل كند، خوب مى‌داند كه سرمايه نمى‌تواند در شهرى كه نام لنين برخود دارد آرامش‏ خاطر داشته باشد، اما در نام “پتر كبير” اصالتى آرامش‏ بخش‏ مى‌بيند. پتر نه تنها با لنين اصلاً قابل مقايسه نيست، بلكه با هر معيارى كه قضاوت كنيم مردى به مراتب خودكامه‌تر و بى‌رحم‌تر از استالين بوده است. اما تازيانه او نشان شورش‏ بردگان نيست بلكه يادآور تسليم و انقياد آنان است و اين دقيقاً آن چيزى است كه به يك بورس‏ مالى اعتماد و آرامش‏ مى‌بخشد. حقيقت اين است كه اگر انقلاب اكتبر پيروز مى‌شد، شايد نيازى به برپائى توتم‌هاى كمونيستى وجود نمى‌داشت. آيا لنينى كه در زير و بم‌هاى دموكراسى شورائى مى‌زيست به مراتب واقعى‌تر و برانگيزاننده‌تر از جسدى موميائى نبود كه در ضريحى مقدس‏ آراميده است؟ فقط با از بين رفتن اولى بود كه مى‌شد دومى را به جاى آن نشاند. وظيفه اين جايگزينى بدون توجه به ويژگى شكست اكتبر غير قابل فهم است. انقلاب اكتبر نه با بازگشت قدرت سرمايه‌داران و زمين‌داران بلكه با مسخ شدن دولت شوراها و رانده شدن طبقه كارگر و دهقانان از قدرت سياسى بود كه شكست خورد. “انقلاب دوم” يا “انقلاب از بالا”ى استالينى براى بيرون آوردن قدرت سياسى از دست طبقه كارگر و دهقانان ناگزير بود خود را “گسترش‏ مشروع” انقلاب اكتبرقلمداد كند. “انقلاب دوم” نمى‌توانست بدون مساوى قلمداد كردن حاكميت حزب طبقه كارگر با حاكميت خود طبقه كارگر به پيروزى برسد، زيرا در اين “ديالكتيك انقلاب _ بازگشت” اكتبر چنان نيرومند بود كه هر حمله رويارو به آن حتماً در هم مى‌شكست. شكستن اكتبر از درون بود. در اين جا بازگشت فقط با بت‌سازى از سمبل‌هاى اكتبر بود كه مى‌توانست بيگانگى‌اش‏ را با انقلاب پوشيده بدارد و آن را از نفس‏ بيندازد. امّا با تامل در همين ويژگى شكست اكتبر در مى‌يابيم كه اين انقلاب را از جهات ديگر بايد يك انقلاب پيروز تلقى كرد. اگر ميزان موفقيت يك انقلاب را با ادامه تاثيرات و تغييراتى كه در جهت اهدافش‏ به وجود مى‌آورد، ارزيابى كنيم، انقلاب اكتبر به راستى انقلاب بسيار موفقى است. تاثيرات و تغييراتى كه اكتبر در جهان ما به وجود آورده با هيچ انقلابى قابل مقايسه نيست. بى‌ترديد اين انقلاب را بايد جسورانه‌ترين و پربارترين اقدام بشريت زحمتكش‏ در تمام طول تاريخ دانست.

با اين اقدام بود كه انسان معاصر ناباورى خود را به نظم حاكم بر جهان، نظمى كه در آن نابرابرى، محروميت و انقياد اكثريت قاطع مردم امرى طبيعى و ابدى مى‌شد، به روشن‌ترين شكل ممكن بيان كرد. اكنون در پايانه‌هاى قرن بيستم بهتر مى‌توان ديد كه بسيارى از ارزش‏ها و بديهيات جامعه بورژوائى در متمدن‌ترين كشورها در آغاز اين قرن، چقدر نامعقول و ظالمانه بوده‌اند. دگرگونى‌هاى عظيمى كه در اين مدت در ارزش‏ها و باورهاى اكثر ملت‌ها صورت گرفته، بيش‏ از هر چيز محصول انقلابات و پيكارهاى زحمتكشانى‌بوده كه نظام حاكم بر جهان را نامعقول و غير قابل تحمل مى‌ديده‌اند. انقلاب اكتبر نخستين حلقه در زنجيره طولانى اين انقلابات و جنبش‏هاى مردمى قرن ماست و به آغاز اين قرن نزديك به دو سوم جمعيت جهان در سرزمين‌هائى مى‌زيستند كه رسماً يا عملاً مستعمره و مايملك دولت‌هاى “متمدن” بورژوائى محسوب مى‌شدند و اين دولت‌ها مردم اين كشورها را رسماً و صراحتاً عقب مانده‌تر و نابالغ‌تر از آن مى‌دانستند كه بتوانند در باره سرنوشت خودشان تصميم بگيرند. در چنين شرايطى بود كه اكتبر حق تعيين سرنوشت را بديهى‌ترين حق هر ملت اعلام كرد. و اين در حالى بود كه انترناسيونال دوم درست در رابطه با همين مساله از هم پاشيده بود و بخش‏ اعظم رهبران سوسيال دموكراسى ملل “متمدن” به حمايت از دولت‌هايشان براى بزرگترين قصابى‌ كه تاريخ انسانى تا آن موقع به خود ديده بود، هورا مى‌كشيدند. انقلاب اكتبر با دفاع قاطع و بى قيد و شرط از حق تعيين سرنوشت ملى‌كه يكى از اركان اساسى دموكراسى است نه تنها جسورانه‌ترين حمله توده‌اى به بنيادهاى نظام استعمارى حاكم بر جهان را تدارك ديد و سازمان داد، بلكه شعار انترناسيوناليزم پرولترى را در چهار گوشه جهان طرح كرد و زمينه‌اى واقعى براى از بين بردن نفرت مردم و همبستگى بين‌المللى زحمتكشان به وجود آورد. اكتبر بود كه جنبش‏ كارگرى را با تمام جنبش‏هاى پيشرو قرن ما پيوند زد و به طلايه‌دار همه اين جنبش‏ها تبديل كرد. اكتبر بود كه راه انديشه روشنائى بخش‏ ماركسيسم را به ميان ميليون‌ها انسان لگد مال شده گشود و آنان را از نيروى شگرفى كه با همبستگى‌شان ايجاد مى‌شود، آگاه ساخت. اكتبر بود كه به جنگ‌هاى دهقانى قرن ما، يعنى عظيم‌ترين و انبوه‌ترين جنبش‏رهائى‌بخش‏ تمام تاريخ انسانى، الهام بخشيد و مهم‌تر از همه اكتبر بود كه خصلت غير انسانى و غير عقلانى “عقلانيت” بورژوائى را به ميليون‌ها انسان نشان داد و امكان و ضرورت مبارزه براى پى‌ريزى نظامى انسانى و عقلانى را در برابر آن‌ها قرار داد. اگر در دنياى امروز ما حتى بسيارى از بورژواها ناگزيرند از “دولت رفاه” و پاره‌اى تامين‌هاى اجتماعى دفاع كنند و اگر در بسيارى از كشورهاى متروپل سرمايه‌دارى كارگران و زحمتكشان توانسته‌اند در اين زمينه دستاوردهائى را از چنگ سرمايه بيرون بكشند، سهمى را كه توفان اكتبر در اين ميانه داشته است، نبايد فراموش‏ كرد. و همچنين نبايد فراموش‏ كرد كه يكى از دستاوردهاى اكتبر كه اين روزها معمولاً ناديده گرفته مى‌شود‌ سيستم تامين اجتماعى به مراتب‌ گسترده‌ترى بود كه در اتحاد شوروى و ساير كشورهاى “سوسياليسم موجود” به وجود آمد. چيزى كه بوروكراسى حاكم ناگزير بود به عنوان نشانه مشروعيت خود براى اثبات پيوندش‏ با آرمان‌هاى اكتبر آن را تحمل كند. و اين درست همان چيزى است كه سرمايه‌دارى حتى در پايانه‌هاى قرن بيستم حاضر به تحمل آن نيست و مدافعان سرمايه و “بازار آزاد” نخستين درمانى كه براى “نجات” اتحاد شوروى و كشورهاى اروپاى شرقى تجويز مى‌كنند، حذف آن است. فراموش‏ نكنيم كه اكتبر نخستين انقلابى بود كه شعار برابرى كامل زنان و مردان را بر پرچم خود نشاند و جنبشى توده‌اى و جهانى براى رهائى زنان سازمان داد. اينها بخشى از نتايج و تغييراتى هستند كه انقلاب اكتبر در جهان ما ببار آورده است. با تاملى در باره آن‌ها مى‌توان دريافت كه بسيارى از تغييراتى كه اكتبر به وجود آورده عملاً بازگشت ناپذير و سرمايه‌دارى براى از بين بردن آثار اكتبر ناگزير است نه با ميليون‌ها كه با ميلياردها انسان بجنگد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%8a%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d9%83%d8%aa%d8%a8%d8%b1-%db%b1%db%b9%db%b1%db%b7-%d8%b4%d9%83%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9f/feed/ 0 6629
دفاع ایدئولوژیک از جنگ، جفا به کارگران جهان است! http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d9%81%d8%a7%d8%b9-%d8%a7%db%8c%d8%af%d8%a6%d9%88%d9%84%d9%88%da%98%db%8c%da%a9-%d8%a7%d8%b2-%d8%ac%d9%86%da%af%d8%8c-%d8%ac%d9%81%d8%a7-%d8%a8%d9%87-%da%a9%d8%a7%d8%b1%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%86/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d9%81%d8%a7%d8%b9-%d8%a7%db%8c%d8%af%d8%a6%d9%88%d9%84%d9%88%da%98%db%8c%da%a9-%d8%a7%d8%b2-%d8%ac%d9%86%da%af%d8%8c-%d8%ac%d9%81%d8%a7-%d8%a8%d9%87-%da%a9%d8%a7%d8%b1%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%86/#respond Sun, 27 Feb 2022 12:59:46 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6588 حسین اکبری

حسین اکبری

آقای مسعود امیدی در تاریخ پنجم اسفند ۱۴۰۰ دست به انتشار ترجمه ای از رهبر حزب کمونیست شوروی زد که با مقدمه‌ی “نگاه مترجم” مواضع خود را نیز نسبت به مواضع روسیه در حمله به اوکراین اعلام کرده است و در عین حال کوشیده است پبشاپیش هر مخالفی با مواضع خود و یا مواضع حزب کمونیست روسیه فدراتیو را با عناوین «چپ پشیمان» و «شیفته‌ی دموکراسی و توسعه‌ی کشورهای غربی» هدف قرار دهد و با این آدرس نادرست و حکم قطعی هر کسی را که مخالف تجاوز آشکار روسیه به خاک اوکراین است را سرکوب کند و با چسبیدن به دوگانه‌ی امپریالیسم و ضدامپریالیسم جریانات ضدتجاوز و جنگ روسیه علیه اوکراین را شیفته‌گان غرب که : «در ادبیات آن‌ها نشانی از واژه‌ها و مفاهیمی چون امپریالیسم یافته نمی‌شود»؛ معرفی کند!

 این حد از پیشداوری از آن‌گونه‌ی ادبیاتی و سیاستی است که سال ها ما را گرفتار مرزبندی‌های نادرست کرد تا آنجا که دموکراسی را در دورانی که می‌توانست تضمینی برای حفظ و ادامه‌ی یک انقلابِ رهایی‌بخشِ ضدِ امپریالیست باشد؛ قربانی تمایلات قرون وسطایی  مشتی مرتجع مستبد به ظاهر ضدامپریالیست کرد و هنوز پس از سال ها  حاملان آن نوع اندیشه؛ بدون هیچ احساس مسوولیت اجتماعی در برابر کارگران و زحمتکشان کشورِخود و جهان باز هم به خطای فاحش سیاسی دیگری تن می دهند و با همان آگاهی کاذب از امپریالیسم؛ جنک و تجاوز را توجیه می‌کنند.

در “نگاه مترجم” تنها چیزی که کمترین اعتباری ندارد دفاع از کارگران و زحمتکشان در برابر جنگی است که از هرسو علیه آنان تدارک شده است و پیشقراول آن روسیه ی پوتین است که درهمین سه روز بمباران و شلیک هوایی و توپخانه صدها کشته و هزاران زخمی به جای گذاشته و ویرانی های بسیاری ببار آورده است.

مترجم چنین شروع می‌کند: «بی‌شک یکی از اهداف مهم امپریالیسم در دوران جنگ سرد و فروپاشی اتحاد شوروی، یافتن فرصت و فضای لازم برای اعمال سلطه‌ی خود بر کل جهان و به‌ویژه شرق اروپا بوده‌ است. بر این اساس، علی رغم وعده‌ی عدم توسعه‌ی ناتو در شرق اروپا‌، طی ۳ دهه‌ی گذشته در موج‌های پی‌درپی به توسعه‌ی ناتو در این منطقه اقدام کرده است. بدیهی است که این وضعیت آشکارا در تعارض با امنیت روسیه قرار گرفته و این کشور را به اقدامات متقابل برای دفاع از امنیت خود سوق دهد.»

اقای امیدی با این تصویر اولیه ای که از میدان تعارضات امپریالیستی نمایش می دهد؛ یک “این‌همانی” را در ذهن مخاطب ایجاد می‌کند که گویا جمهوری فدراتیو روسیه همان اتحاد جماهیرسوسیالیستی  شوروی است!  قاعدتا ایشان باید به این پرسش صراحتا پاسخ دهد که به لحاظ صورتبندی اجتماعی _ اقتصادی کشور روسیه چه ماهیتی دارد؛ آیا در دوران سرمایه داری جهانی شده‌ی‌نئولیبرال در اقمار امپریالیسم جهانی است یا ماهیتی دیگر دارد؟ امنیت روسیه در صورت بندی پس از فروپاشی تا چه میزان اهمیت دارد که باید برای حفظ آن کارگران و زحمتکشان کشورهایی چون اوکراین و قزاقستان به پای آن قربانی شوند؟

اما ظاهرا آقای امیدی کمی عاقل تر از آنند که رژیم سرمایه داری روسیه را همان شوروی سابق بدانند چرا که بانشانه ای هر چند رقیق و آبکی کوشش می کند برای رفع این سوءتفاهم دو موضوع متفاوت را پیش روی مخاطب قرار دهد او می نویسد:

«تغییر و تحولات اجتماعی-طبقاتی و رویکردهای دولت‌ها در روسیه در این ارتباط یک موضوع است و زوایای ژئو پالیتیک چالش‌ها و رقابت‌های غرب در منطقه‌ی شرق اروپا به ویژه در جمهوری‌های جدا شده از شوروی سابق، بحثی دیگر، که اگر چه بی ارتباط با هم نیستند، اما بر اساس تجربه دو حوزه‌ی متفاوتند که شناخت هر یک از آن‌ها مستلزم برخورداربودن از اطلاعات لازم و کافی و در عین حال توان پردازش و تحلیل علمی بر اساس روش‌شناسی های شناخته‌شده در علوم اجتماعی است».

جدای از اینکه آقای امیدی رابطه این حوزه را هم به درستی نمی تواند توضیح دهد و آن را مستلزم شناخت هر یک براساس داده های لازم و کافی میداند که تحلیل آن هم به روش شناسی اکادمیک حواله داده میشود؛ اما آیا نباید رویکرد دولت‌ها را با تقدم بر تغییر و تحولات اجتماعی – طبقاتی به سود کارکران و زحمتکشان دموکراسی و صلح سنجید؟ جایگاه چنین تقدمی در ذهن و نگاه مترجم کجاست؟ اگر آقای امیدی خود در جرگه ی چپ انقلابی می داند! این چپ انقلابی چه رابطه ای بین تجاوز و جنگی که پوتین به راه انداخته است و ناتو  که آنهم قطعا با فریبکاری در دفاع از استقلال و دموکراسی اوکراین به سود توسعه و گسترش نفوذ امپریالیستی از آن سود می برد؛ می بیند؟

درست همین جاست که آقای امیدی به خود اجازه می دهد همپای تعیین تکلیف همه‌ی آنچه که از سوی نهادهای آکادمیک و نظریه‌پردازی و رسانه های مسلط غربی تشخیص داده است را با مخالفان جنگ و تجاوز روسیه مترادف بداند.

این ارزیابی اولیه از نگاه مترجم یعنی دیدگاه های متوهمانه ی آقای امیدی به این خاطر لازم است تا بدانیم سنگ بنای چنین دیدگاهی برچه استدلال های بی پایه ای استوار است. دیدگاهی که ضمن عدم شناخت در حوزه های مورد نظرش و بلاموضوع بودن اهم و فی الاهم کردن در باره موضوعات اساسی بشریت یعنی صلح و دموکراسی و برابری اجتماعی (سوسیالیزم) در تحلیل رویدادهای اخیر در جهان سرمایه داری جانب بخش امپریالیستی شرقی را در مقابل سلطه طلبی و استیلای امپریالیست غرب تا به آن اندازه مهم می داند که جنگ را توجیه می‌کند و حاضر است خرابی و ویرانی و کشتار مردم کشوری را که در بین گازانبر امپریالیستی در دوسوی جهان قرار گرفته است را به خاطر نوستالژی شوروی سابق و گرایش به برتری‌طلبی منطقه ای و جهانی پوتین نادیده گیرد!

آقای امیدی به این هم بسنده نمی کند و با عاریت گرفتن عباراتی از موضع گیری اخیر زیگانف در مورد دفاع ازصلح (با اینکه بی شک یک رویکرد استراتژیک درست است)  به جنگ با مدافعان صلح میرود او چنین می نویسد :

« تکرار صرف لفاظانه‌ی کلی‌گویی‌هایی  چون «نه به‌جنگ» و «دفاع از صلح» (با اینکه بی شک یک رویکرد استراتژیک درست است) و همزمان بی‌توجهی به فضا و شرایط واقعی و روندهای بسیار خطرناک عملاَ موجود، کمکی به شناخت و تحلیل درست وضعیت و تعریف وظیفه‌ی چپ در برابر آن نمی‌کند»

صحبت بر سر تحلیل درست وضعیت و تعریف وظیفه چپ در برابر آن را می توان از ادامه ی نگاه مترجم دریافت و یا در مواضع اعلام شده ی حزب کمونیست روسیه دید. این وضعیت کدامست که «نه به جنگ» و «دفاع از صلح» در برابر آن؛ لفاظانه و کلی گویی است ؟

·         احتمال نسل کشی روس ها و بلا روس ها توسط گروه‌های فاشیست کنونی در اوکراین

·         عملاَ تغییر توازن قوای ژئوپالیتیک و سهم هژمونیک نیروها و بازیگران منطقه‌ای

·         اقدام روسیه  برای تحکیم امنیت ملی خود در مقابله با پذیرش این تغییر به نفع دشمنان و رقبای جهانی و منطقه‌ای خود

·         مقابله با تنگ تر شدن حلقه ی محاصره ناتو: رهبران روسیه اعم از کمونیست و غیر کمونیست آن به خوبی دریافته‌اند که نباید اجازه‌دهند حلقه‌ی محاصره‌ی ناتو تنگ‌تر شود.

·          چپ نمی تواند چشم خود را بر روی روند و جهت تحولات و چشم‌اندازهای محتمل پیش رو بسته و ژست ناظر بی طرف را به خود بگیرد!  ( تاکید از من است)

·         مواضع همسویی حزب کمونیست روسیه با ولادیمر پوتین در ارتباط با منافع ملی و مسایل اوکراین به رغم  مخالفت حزب کمونیست روسیه و رهبر آن زیوگانف با جهت‌گیری و برنامه‌های اقتصادی و اجتماعی رئیس جمهور

در تمامی عمده ترین محور های مورد نظر اقای امیدی منافع ملی دیگر خلق های جهان در کجا قرار دارد؟ آیا تحرکات ناتو در منطقه ما در ارتباط با عراق و افغانستان باعت تنگ تر شدن حلفه ی محاصره ناتو نگردیده است؟ روسها و حزب کمونیست روسیه در قبال کارگران و زحمتکشان سایر مناطق چه اقدامات انترناسیونالیستی راانجام داده اند که حالا کارگران و زحمتکشان و چپ انقلابی وظیفه دارند به بهای آنچه روسیه را تهدید می کند اقدامات جنگ طلبانه و تجاوز کارانه‌ی روسیه را تایید کنند؟ و شعار لفاظانه و کلی گویی های «نه به جنگ» و «دفاع از صلح » سر ندهند؟ منافع ملی ما چه خطری  برای روسیه داشته است  که سیاست تحریم اقتصادی علیه کارگران و زحمتکشان را  همان امپریالیست ها را روس ها و چینی ها وتو نکردند؟

البته که نسل کشی نژادی روس هاو بلاروس ها اگر چنانچه از جانب هر کشوری صورت گیرد؛ وظیفه مردم و احزاب مترقی همان کشورهاست که در برابر آن مقابله کنند و احزاب و مردم کشور های دیگر نیز بایددر مقابل آن نسل کشی بی طرف نباشند و نیروها و کشورهایی را که اقدام به نسل کشی کرده اند محکوم کنند اما کجای اندیشه‌ی نظریه پردازان کمونیست و سوسیالیست در جهان؛ پیشاپیش به اتکای احتمالات و چشم انداز های محتمل  این  تکلیف و وظیفه را به عهده‌ی چپ می گذارد تا برای رفع این احتمال – قصاص قبل از جنایت کرده – و با متجاوزان و جنگ طلبان همسو گردند؟

سال هاست  این امیدواری که مدعیان چپ برخطاهای فاحشِ سیاسیِ گذشته خود بازنگری کنند، دیگر می رود تا به آرزو بدل شود. جهان امروز درگیر پیچیده ترین مناسبات امپریالیستی است و شعار “کارگران جهان متحد شوید” جز با تسلیح به آگاهی و دانش طبقاتی که مبتنی بر نفی هر گونه استثمار و ستم طبقاتی باشد و جز با خاموشاندن انواع جنگهای مرئی و نامرئی علیه کارگران و زحمتکشان همراه با  کسب آزادی و دموکراسی برای طبقه‌ی کارگر در جهان میسر نمی‌گردد. آنان‌که با دفاع ایدئولوژیک جنگ و استثمار را بر جهان روا می‌دارند؛ بطور حتم دوست کارگران و زحمتکشان نخواهند بود.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d9%81%d8%a7%d8%b9-%d8%a7%db%8c%d8%af%d8%a6%d9%88%d9%84%d9%88%da%98%db%8c%da%a9-%d8%a7%d8%b2-%d8%ac%d9%86%da%af%d8%8c-%d8%ac%d9%81%d8%a7-%d8%a8%d9%87-%da%a9%d8%a7%d8%b1%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%86/feed/ 0 6588
خیزش تئوری سه جهان از گورستان تاریخ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%ae%db%8c%d8%b2%d8%b4-%d8%aa%d8%a6%d9%88%d8%b1%db%8c-%d8%b3%d9%87-%d8%ac%d9%87%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%b2-%da%af%d9%88%d8%b1%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%ae%db%8c%d8%b2%d8%b4-%d8%aa%d8%a6%d9%88%d8%b1%db%8c-%d8%b3%d9%87-%d8%ac%d9%87%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%b2-%da%af%d9%88%d8%b1%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae/#respond Sun, 27 Feb 2022 12:55:12 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6582 دنیز ایشچی

Deniz
دنیز ایشچی

یکی از مدل‌های نظری سیاسی امنیتی هنری کیسینجر در دوران جنگ سرد این بود که فاصله امپریالیسم آمریکا به دشمنانش باید نزدیکتر از آن باشد که دشمنانش به همدیگر. به کلام دیگر، اختلافات ما بین دشمنان آمریکا نسبت به همدیگر باید بیشتر از آن حدّت و شدّتی بوده باشد تا شدت اختلاف مناسبات آن‌ها نسبت به آمریکا. اساس این مدل نظری کیسینجر، با موفقیت تمام بصورت آنچه که در تئوری سه جهان نامیده میشد، شکل یافته و در نیمه دوم دوران جتگ سرد با موفقیت کامل به مرحله اجرا در می‌آمد.

در دوران بعد از جنگ جهانی دوم، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به کمک انقلاب کمونیستی در چین آمد، نه تنها ژاپن را از ایالت منچوری بیرون کرد، بلکه در رشد تاسیسات صنعتی چین و دست‌یابی آن به سلاح اتمی نقش شگرف، اساسی و کلیدی داشت. تا زمانیکه استالین زنده بود، مناسبات چین و شوروی خیلی با همدیگر نزدیک بود. بعد از آن با وجود فاصله گیری مابین چین و شوروی بخاطر اینکه طرف چینی، تیم خروشچف را رویزیونیستی می‌نامیدند، زمینه‌ها برای استراتژی مدل هنری کیسینجر بستر مناسبی برای نشو و نما یافت. آمریکای کلان سرمایه داری امپریالیستی باید به چین و شوروی بیشتر نزدیک باشد، تا فاصله چین و شوروی به همدیگر. اختلافات چین و شوروی سابق باید هر چه بیشتر و تا حد ممکن تشدید شده‌تر بوده و به حد دشمنی کشیده میشد.

گرچه دهه‌های شصت و هفتاد، زمانی بود که جنگ ویتنام سرفصل اخبار و روان عمومی جهانی را به خود مشغول کرده بود، و هر دو کشور‌های چین و شوروی به ویت کنگ‌های کمونیست در ویتنام شمالی و در جنگ آن‌ها علیه آمریکا حمایت کامل میکردند، ولی اتمام جنگ ویتنام به سال ۱۹۷۳، شرایط را برای پیشبرد استراتژی کیسینجر به میزان هر چه بیشتری فراهم نمود. نیکسون، با میانجیگری پاکستان به چین سفر کرده و با مائو دیدار میکند. درها برای گسترش مناسبات اقتصادی، سیاسی و دیپلماتیک ما بین چین و آمریکا بازتر میگردد.

این مساله که اطاق‌های فکری سازمان‌های امنیتی کشورهای امپریالیستی جهت به انحراف کشاندن پیروان اندیشه‌های مارکسیستی که آن‌ها را دشمنان درجه یک هستی خویش می‌نامند، و ایجاد اختلاف و درگیری میان پیروان جنبش‌های چپ سوسیالیستی، اقدام به تولید مدل‌های نظریه پردازی‌ها در قالب اندیشه‌های تئوریک چپ نموده و به سازماندهی نیروهایی در قالب‌های چپ و بر اساس این نظام‌ها و مدل‌های ساخته و پرداخته فکری انحرافی بپردازند، چیز جدیدی نمی‌باشد. یکی از این مدل‌های نظری که با استراتژی هنری کیسینجر همخوانی زیادی داشت، تئوری سه جهان میباشد که در تنورهای تئوری پزی آن‌ها پخته و پرداخته شده و به میدان عمل وارد میگردد. وجوه مشترک تئوری سه جهان و مدل استراتژیک کیسینجر، چندین بعد دارد.

بعد اول اینکه، اگر آمریکا و انگلیس قدرتمداری‌های امپریالیستی می‌باشند، به همان نسبت، چین و اتحاد شوری هم کشورهای امپریالیستی می‌باشند. آن‌ها برای توجیه این بعد از تئوری‌پردازی خویش، شروع به سناریوپردازی نموده و مطرح میکردند، که هر دوی این کشورها ویژگیهای مشابه کشورهای امپریالیستی مانند ما را دارا بوده و در عرصه‌های بین المللی عمل کرده و حضور فعال دارند. هر دو کشورهای چین و شوروی کشورهای نظامی قدرتمندی بوده و به انرژی اتمی مسلح می‌باشند. هر دوی این کشورها به رشد مناسبات سرمایه داری در داخل خویش گشایش‌های قابل توجهی فراهم نموده و از سوسیالیسم فاصله گرفته اند.

بعد دیگر اینکه امپریالیستهای نو پا خطرناک‌تر از امپریالیستهای کهنه و قدیمی میباشند. این تئوری اینطور مطرح میکند، که چون امپریالیستهای آمریکا و انگلیس برای همه شناخته شده بوده و کهنه میباشند، با آگاهی همگانی نسبت به این امر، چندان خطرناک نمی‌باشند. برعکس، با وجود جو سازیهای تبلیغاتی روانی و ایجاد الگوسازی‌های روانی بدبینانه همگانی نسبت به آنچه که آن‌ها ” امپریالیستهای چین و شوروی” می‌نامیدند، این دو کشور به اصطلاح امپریالیستی هم نو پا بوده و به مراتب خطرناک‌تر از امپریالیستهای کهنه آمریکا و انگلیس و غیره می‌باشند.

با توسل به این شیوه، دیگر قدرت‌های امپریالیستی واقعی آمریکا و انگلیس از زیر ضرب و توجه افکار عمومی خارج شده و بصورت سایه‌هایی در حاشیه قرار میگیرند. به جای آن، کشورهای چین و شوروی را به لباس امپریالیسم پوشانیده و خطرناک‌تر از امپریالیست‌های واقعی کهنه کار آمریکا و انگلیس و غیره معرفی می‌نمایند. هدف اصلی این بعد از مدل تئوری سه جهان، از انظار عمومی و زیر ضرب خارج کردن امپریالیستهای امریکا و انگلیس بود. باید نوک حمله پیکان افکار عمومی و جریان‌های ساختگی چپ مسّلح به تئوری سه جهان را به سمت چین و شوروی متوجه میکردند.

بعد سومی این میباشد، که باید اختلاف مابین چین و اتحاد شوروی را به اندازه‌ای تشدید کرده و زیاد نمود، که آمریکا به هر دوی آن‌ها به مراتب نزدیک‌تر بوده باشد. به کلام دیگر، تا آنجائیکه امکان دارد، اختلافات مابین چین و شوروی باید تشدید گردد. برای اینکار، باید برای هر کدام از کشورهای چین و اتحاد شوروی، برچسب‌های ویژه‌ای از منظر دیدگاه ” چپ ” چسبانده میشد، تا بتوان این اختلافات ایدئولوژیک تئوریک را به نحو روشنفکرانه و آکادمیک توجیه نمود.

برچسبی که به چین و راه رشد سوسیالیستی در چین چسبانده میشد، این بود که این کشوردیگر کاملا راه رشد سرمایه داری را طی میکند، نه سوسیالیستی. از طرف دیگر، با توجه با مناسبات گسترده جهانی اقتصادی چین با دیگر کشورهای جهان، این کشور را نیز باید یک سرمایه داری پیشرفته جهانی، به کلام آن‌ها، امپریالیستی جوان و نو پا دانست.

به همین شیوه، گسترش رکود، خمودی و فساد در داخل محافل حزب کمونیست شوروی که آن را به محافل قدرتمداری فساد و رانت خواری تبدیل کرده بود، و با توجه به فاصله گیری‌ها و بیگانگی نظری آن‌ها از مارکسیسم و لنینیسم، به موازات گستردگی نقش آفرینی آن‌ها در ابعاد مناسبات اقتصادی سیاسی و امنیتی جهانی اتحاد شوروی، میتوان این کشور را نیز یک کشور رویزیونیستی، یعنی به نوعی نظام سرمایه داری حزبی – دولتی با ایدئولوژی سرمایه داری دولتی امپریالیستی تعریف نمود.

این مدل نظری تلاش می‌نمود تا، بخش قابل توجهی از نیروهایی را که بسوی آرمان‌های سوسیالیستی روی می‌اوردند، نه تنها به دشمنان شوروی و چین تبدیل گردانند، بلکه این نیروها آمریکا را به خود نزدیک‌تر بدانند، تا چین و شوروی را. به کلام دیگر، آن‌ها چین و شوروی را برای سوسیالیسم خطرناک‌تر از آمریکا میدانستند. این مدل در عین حالیکه بخش عظیمی از توان و قوای نیروهای کاروان سوسیالیسم خصوصا در کشورهای جهان سوم تلف شده و به هدر میرفت، بلکه بخش‌هایی از این نیروها به ستون پنجم امپریالیستی در جنگ علیه اتحاد شوروی و چین تبدیل کرده و جنبش‌های چپ و سوسیالیستی را از پشتیبانی بخش عظیمی از یاران طبیعی خویش محروم میکردند.

ویژگیهای امروزین این نظریه بیمار از قبر برآمده


امروزه کشور چین، تحت کنترل، هدایت، برنامه ریزی و رهبری حزب کمونیست چین، به دومین اقتصاد جهان، و در خیلی عرصه‌های فناوری‌های علمی صنعتی و تولید کالاهای صنعتی پیشرفته رتبه دار اولین شاخص‌های اقتصادی جهان تبدیل گردیده است. در کنار آن امروزه ما شاهد از هم‌پاشیدگی اتحاد جماهیر شوروی سابق بوده، و جای آن را جمهوری‌های مستقل و گاها با پیمان‌های مشترک، از قبیل پیمان همکاری‌های شانگهای و یا عضویت در پیمان نظامی ناتو روبرو می‌باشیم.

گرچه مرکز ثقل آنچه که از اتحاد جماهیر شوروی سابق برجای مانده، جمهوری فدراتیو روسیه می‌باشد، بخش غالب کشورهای اروپای شرقی را پیمان ناتو خریده و به لیست پیمان‌کاران خویش اضافه کرده است. گرچه در اقتصاد چین، تحت رهبری، کنترل و هدایت حزب کمونیست چین، همچنان مناسبات اقتصادی سرمایه داری غالب و حاکم میباشد، در عرصه‌های بین المللی بکار گیری تئوری بیمار سه جهان، همچنان کارائی خویش را برای امپریالیستهای کهنه کار امریکا و انگلیس دارا میباشد.

دوران گذار به سوسیالیسم؛ جایگزین گذار به دموکراسی شده، و دشمن اصلی بشریت نه امپریالیسم و کلان سرمایه داری جهانی، بلکه حکومت‌های دیکتاتوری میباشد. امروز، فاکتور دیگری به این مدل‌پردازی اضافه میگردد. این عامل به این صورت عمل می‌نماید که، قدرتمداری حاکمه جهان سرمایه داری امپریالیستی، آنچه را که ” دموکراسی ” مینامد، بعنوان نظام ساختاری آینده سعادت بشری جایگزین سوسیالیسم می‌نماید. بر اساس این” ایدئولوژی لیبرال دموکراتیک” جلوه‌گر تمامی ارزش‌های بالنده بشری میباشد، و کشورهایی که بر اساس نظریه غرب امپریالیستی ” دیکتاتور ” نامیده میشوند، دشمنان بشریت نامیده میشوند. بر اساس تئوری سه جهانی نوین جمهوری فدراتیو روسیه و جمهوری خلق چین، نمایندگان بارز نظام‌های دیکتاتوری در جهان میباشند.

اولا، هنوز این تئوری میتواند با همان استدلال‌های سابق بگوید، که چین و روسیه امروز کشورهای امپریالیستی می‌باشند. این تئوری همچنان میتواند بگوید، که بخاطر جوان بودن نظام‌های اقتصادی سیاسی این کشورها، آن‌ها امپریالیستهای جوان و نو پا و به همین دلیل خطرناک‌تری از آمریکا و انگلیس می‌باشند. همچنین، این تئوری تلاش می‌نماید، تا اختلافات ما بین چین و روسیه را از طریق امتیاز دادن به یکی، در مقابل فاصله گرفتن آن از دیگری به مرحله اجرا در بیاورد.

به عنوان نمونه، دولت جو بایدن تلاش نمود، تا از طریق امتیاز دادن به چین، در مناسبات تجاری فی مابین، بتواند روسیه را از چین جدا کرده، تنها و ایزوله نموده، و سپس متلاشی نماید. به موازات پیشروی آهسته و مداوم ناتو به سمت شرق، استقرار پایگاه‌های نظامی و سیستم‌های پرتاب موشک‌های میان و دور برد در کشورهای اعضای شرقی عضو پیمان ناتو از یک طرف و تلاش در به راه انداختن کودتا‌های رنگی در جمهوری‌های سابق اتحاد شوروی و جمهوری‌های اسیای میانه، به دنبال روی کار آوردن مجدد طالبان در افغانستان، تلاش می‌نمایند تا روسیه را متلاشی و چند شقّه نمایند.

گفته خانم «مادولین اولبرایت» وزیر خارجه زمان بیل کلینتون آمریکا بر این اساس که ” چرا باید سیبری با تمام منابع طبیعی متعلق به روسیه فدراتیو باشد ” ذهنیتی می‌باشد که بخش اعظم مافیاهای قدرتمداری امپریالیستی در اذهان خویش پرورش داده و با این مدل متلاشی کردن روسیه در استراتژی‌های ؤئوپولیتیک خویش به کار میگیرند. استقرار طالبان از طرف آمریکا در افغانستان، میتواند گامی در این مسیر تلقی گردد.

جنگ روانی تبلیغاتی به اندازه جنگ نظامی در عرصه‌های این پیکارها مهم و موثر میباشد. به همین دلیل رسانه‌های رسمی و غیر رسمی امپریالیستی تمام و کمال، شبانه روز بیست و چهار ساعت مداوم و بدون توقف در حال بمباران روانی افکار میباشند، تا روان و افکار جهانی را از خود به دور کرده و سمت و سوی همه پیکان‌ها را به سمت رقیبان اصلی خویش بکار گیرند.

این امر موجب شده است تا در یک رقابت مسابقه‌ای شدیدی که میان بخش‌هایی از جنبش چپ بریده از کارگران و زحمتکشان و پیوسته به طبقه متوسط در زمینه متمرکز کردن تیر پیکان‌های خویش به سمت رقیبان اصلی جهان امپریالیستی آمریکایی انگلیسی در جریان باشد. خداحافظی این بخش از چپ از سوسیالیسم و جایگزین کردن آن با ” دموکراسی ” موجب گردیده است تا بر اساس این نظام فکری منطبق بر تئوری سه جهانی، دیکتاتوری‌های روسیه و چین به مراتب بدتر و خطرناک‌تر از امپریالیستهای آمریکا و انگلیس میباشند به همین دلیل، باید ” اردوگاه امپریالیستی نو پای جدید بدتر چین و روسیه ” به عنوان منابع اصلی دیکتاتوری جهانی دشمنان اصلی ترّقی بشریت معرفی گردند.

برخی از این نیروهایی که خود را چپ تعریف میکنند، خیلی وقت میباشد که دیگر با تحلیل طبقاتی و آرمان خواهی سوسیالیستی خداحافظی کرده، و تبدیل به ” دموکرات ”‌هایی شده‌اند که دنیای امروز را نه میدان چالش‌های طبقاتی، بلکه میدان رقابت‌های قدرتمداری‌های سیاسی دیکتاتوری و دموکراتیک معرفی کرده، رقیبان و دشمنان اصلی جهانی خویش را با شاخص میزان «دیکتاتور» بودن آن‌ها تعریف می‌نمایند. بر اساس این نظام ارزشی، دموکرات‌ترین کشورها، حکومت‌های دموکراسی‌های ” جرج فلویدی ”، ” جولیان اسانژی ” در مملکت‌هایی میباشد که وسیعترین میزان جمعیت زندانی و خیابان خوابی‌ها و فقرای بی‌خانمان را در کشورهای خویش داشته و لاپوشانی می‌نمایند.

دنیز ایشچی
۲۴-۰۲-۲۰۲۲

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%ae%db%8c%d8%b2%d8%b4-%d8%aa%d8%a6%d9%88%d8%b1%db%8c-%d8%b3%d9%87-%d8%ac%d9%87%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%b2-%da%af%d9%88%d8%b1%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae/feed/ 0 6582
گفتگوی الیسئوس واگِناس عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست یونان درباره تحولات قزاقستان http://www.sedayekargar.com/critics/%da%af%d9%81%d8%aa%da%af%d9%88%db%8c-%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d8%a6%d9%88%d8%b3-%d9%88%d8%a7%da%af%d9%90%d9%86%d8%a7%d8%b3-%d8%b9%d8%b6%d9%88-%da%a9%d9%85%db%8c%d8%aa%d9%87-%d9%85%d8%b1%da%a9%d8%b2/ http://www.sedayekargar.com/critics/%da%af%d9%81%d8%aa%da%af%d9%88%db%8c-%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d8%a6%d9%88%d8%b3-%d9%88%d8%a7%da%af%d9%90%d9%86%d8%a7%d8%b3-%d8%b9%d8%b6%d9%88-%da%a9%d9%85%db%8c%d8%aa%d9%87-%d9%85%d8%b1%da%a9%d8%b2/#respond Thu, 20 Jan 2022 12:16:20 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6530 ترجمه: داود جلیلی

بسیج‌های مردمی اخیر در قزاقستان به ستیزۀ خشن و دخالت نیروهای خارجی برای سرکوب آن‌ها منجرشده است. رئیس‌جمهور توقایف از دخالت خارجی۲۰.۰۰۰ رزمنده خارجی، به دنبال دخالت نظامی کشورهای سازمان پیمان امنیت جمعی (CSTO) سخن می گوید. این پرسش مطرح می‌شود: آیا این بسیج‌ها ناشی از تحولات داخلی بودند یا در واقع یک دخالت خارجی مانند مورد اکرایین چندسال پیش یود؟

پاسخ: علت ریشه‌ای بسیج‌های توده‌ای مردم که در قزاقستان رخ داد در مشکلات عظیم اجتماعی و اقتصادی نهفته است که احیا سرمایه‌داری درکشور سبب آن برای مردم بوده است.

میلیون‌ها نفر با دستمزدهای بسیاراندک و مستمری زندگی می‌کنند، میلیون‌ها نفربیکارند، دیگران برای دریافت دستمزد ناگزیربه سفر به بخش داخلی کشور یا به روسیه می‌شوند. میلیون‌ها جوان، درکشوری که میانگین دستمزد درآن پایین است، نسبت به آینده‌ی خود که تیره به نظر می‌رسد ناامیدند.

هم زمان، آشکاراست که سرمایه‌دارها در تجمل زندگی می‌کنند، آشکاراست که ثروت انرژی توسط سرمایه‌داران داخلی و نیزانحصارات خارجی مانند شرکت شورون غارت می‌شود. روی‌هم رفته، انحصارات امریکا، بریتانیا و اتحادیه اروپایی کنترل  75 درصد از بخش صنعت استخراجی را، که دراین کشور مهم ترین بخش است دراختیار دارند. ثروتِ انرژی هم به اتحادیه‌ی اروپا، روسیه و چین، که مهم ترین واردکنندگان ثروت انرژی کشورهستند هدایت می‌شود.

تفاوت‌ِعظیم اجتماعی به مبارزه شدید کارگران منجر می‌شود. مقامات (به این مبارزات) چه واکنشی نشان دادند؟  10 سال پیش درشهر ژانااوزن نیروهای امنیتی رژیم ده‌ها کارگراعتصاب کننده را کشتند. تشدید سرکوب وجود داشت، و درراس همه‌ی سرکوب‌ها حزب‌کمونیست قزاقستان ممنوع شده بود، درعین حال مقامات تاآن روز قانونی بودن جنبش سوسیالیستی قزاقستان را انکارمی‎کردند، بیش از۶۰۰ اتحادیۀ کارگری را با تصویب قوانین جدید سندیکایی درراستای کنترل کامل جنبش اتحادیه‌های کارگری ممنوع کردند. به علاوه تلاشی برای حمایت از نیروهای ملی‌گرا، از جمله توجیه همدستان محلی نازی‌ها مانند به اصطلاح” لژیون اس اس ترکستان”، که در طی جنگ جهانی دوم کنارهیتلز می جنگید به راه انداخته شد.

سیاست‌های اقتصادی واجتماعی ضد مردمی سبب بسیج امروز مردم هستند، که آخرین هیزم آتش آن افزایش قیمت گازمایع بود. اما، این امربا این واقعیت که ستیزه داخل امپریالیستی در منطقه جریان دارد و با آن‌که بخش‌های مختلف برای بهره برداری از این رخ داد ها تلاش خواهند کرد تناقضی ندارد.

 اجازه دهید لحظه ای روی بسیج‌های مردم متمرکزشویم. مبارزات درهمه جا یک شکل نداشتند. در برخی مناطق اعتصاب عمومی صورت گرفت، در جاهای دیگر درگیری‌های خیابانی، غارت و وندالیسم (خرابکاری) وجود داشت. این رخ دادها را چگونه می‌توان توضیح داد و مطالبات این بسیج مردمی چیست؟

پاسخ: دردوسال گذشته، اعتصاب‌های مهمی در منطقۀ غربی و مرکزی قزاقستان صورت گرفت. مبتکراین اعتصاب‌ها اتحادیه‌های کارگران بخش خصوصی(غیررسمی)، کمیته‌های اعتصاب و کمیته‌های کارخانه بودند، از زمانی که دربالا ذکر کردم، مقامات از قانون جدید سندیکایی برای ممنوع کردن اقدام وعمل اتحادیه‌های کارگری که مستقیما زیر کنترل دولت و کارفرماها نبود استفاده می‌کردند. از این رو، به ویژه درمنطقه غربی قزاقستان، از سازمان دادن مبارزه تجربه ارزشمندی کسب شده بود. درآن منطقه، درشهر ژاناآوزن، درآغازسال نو، با بستن خیابان‌ها بسیج‌های جدیدی رخ داد . پس ازآن، انجمن‌های کارگری غالب شدند و به اعتصاب‌ها وهمایش‌ها منجرشد. کارگران، دراین مناطق، با حمایت انبوه خانواده هایشان، حفاظت ازخودشان را به‌عهده گرفتند. پلیس و ارتش درابتدا ازحمله به بسیج‌های کارگری خودداری می‌کردند، در عین‌حال ، در موارد بسیاری، مقامات محلی استعفا دادند. این معرف برتری مبارزه سازمان یافته کارگران بود، که از طریق انجمن‌های کارگری، به درخواست‌های اقتصادی منجرشد که بعدا با مطالبات سیاسی گسترش یافت و درهمه جا برجسته شد: درخواست‌هایی برای دستمزدهای بالاتر، کاهش سن بازنشستگی، کاهش قیمت‌های انرژی، استعفای نظربایف و توقایف، عدم جلوگیری از تشکیل اتحادیه‌های کارگری و احزاب سیاسی مطرح شد. در شهرهای غربی قزاقستان، شوراهای هماهنگی و کمیته‌ها از سوی اعتصاب کنندگان تشکیل شد، که درراهنمایی بسیج‌هاایفای نقش کرد. درآن مناطق، در شب ۸ ژانویه ،عقب نشینی نیروها به شیوه‌ای منظم صورت گرفت.

 درموارد دیگر، که جنبش به‌همان اندازه سازمان یافته نبود، ماشاهد مبارزات مسلحانه‌ی شدید خیابانی، مانند مورد آلما اتا پایتخت قدیم بودیم. ما باید موارد زیررا در نظر داشته باشیم: امروز، سی سال پس از سرنگونی سوسیالیسم شاهدیم ، که در حاشیه های مراکز بزرگ مانند آلما اتا، محلاتی شبیه به زاغه‌ها درامریکای لاتین پدیدارشده اند. هزاران نفر و تمام روستاها برای یافتن کارمهاجرت کرده اند. این مردم بی نواشده، که خشمگین از قیمت‌های بالای استانداردهای زندگی خود به خیابان ها ریختند، پس ازاولین موج‌ها، پس از اولین برخوردهایی که پلیس وارتش سلاح‌هایشان را رها کردند، به راحتی مسلح شدند. آن‌ها مقرهای پلیس و ارتش و حتی انبارهای اسلحه را اشغال وخودشان را مسلح کردند. گروه‌های تحریک کننده مختلفی هم دست به اقدام زدند و به‌غارت، خرابکاری درساختمان‌ها وغیره مشغول شدند، این رخ دادها ها مورد استفاده رژیم قرارگرفتند و واحدهای بزرگ ارتش را برای سرکوب بسیج‌های کارگری- مردمی مستقرکردند.

این واقعیت که جسد دومقام  پلیس و دومقام ارتش سربریده یافته شد از سوی رژیم به‌عنوان اثبات دخالت خارجی نشان داده می‌شود. آیااین ادعا حقیقت ندارد؟

پاسخ: تعداد اندکی از قزاقستانی‌ها به صفوف “دولت اسلامی”، که  درمتن برنامه‌های امپریالیستی درعراق و سوریه عمل می‌کرد پیوسته بودند. هیچ‌کسی پس ازدخالت نظامی روسیه درسوریه و شکست “دولت اسلامی” مانع بازگشت آن‌ها به قزاقستان نشد. کسی نمی‌تواند مانع اقدام یک گروه و یا گروه‌های دیگری که می‌تواند درموارد مختلف مورد استفاده قرارگیرد و منشاها و برنامه‌های مختلفی داشته باشد بشود ، درعین‌حال افشا شده است که سازمان‌های امنیتی محلی درحال آماده سازی وآموزش گروه‌های تحریک کننده بوده‌اند. اما،آن‌ها نیروهایی نیستند که این بسیج مردمی را که به قیام توده‌ای تبدیل شد اغازکردند، در عین حال از سوی مقامات قزاقستان صفت “تروریست‌ها”، ” رادیکال‌ها” و”افراطی‌ها” به کسانی نسبت داده می‌شود که علیه سیاستی که آن‌ها را به بی‌نوایی محکوم می‌کند به خیابان‌ها آمدند و به عنوان بهانه‌ای برای سرکوب آن‌ها مورد استفاده قرارگرفت.

شما به بهره برداری از این وقایع اشاره کردید. درگذشته، ما شاهد به اصطلاح انقلاب‌های رنگی، مانند انقلاب‌رنگی در اکرایین یا “بهارعربی” بوده‌ایم. آیا هیچ‌گونه شباهتی وجود دارد و این تحولات ازسوی چه کسانی می‌تواند مورد استفاده قرارگیرد؟

 پاسخ: اولا، هر دومورد “انقلاب‌رنگی” دراکرایین یا بلاروس و دربه اصلاح “بهارعربی” فاکت‌های زیادی حاکی از دخالت خارجی، تامین‌مالی، آموزش و تدارک نیروهای سیاسی وجود داشت که می‌توانست نقشی فرض شود، که از تشدید مشکلات اجتماعی و سیاسی سود می‌برد. اما چنین چیزی در مورد قزاقستان مشاهده نمی‌شود و روشن است که تمام “بازیگران” خارجی پایه ای (امریکا، چین، روسیه، اتحادیه اروپایی) تا این یا آن اندازه درکنار رئیس‌جمهور کنونی قرار دارند، و تنها درمورد استقرار نیروهای نظامی سازمان پیمان جمعی اختلاف نظر دارند. اوضاع نیز به شیوه‌ای که رخ دادها آشکارشدند وجه مشترکی با اکرایین ندارند، که درآن‌جا بورژوازی بین امریکا-اتحادیه اروپا و روسیه تقسیم شده بود و جایی بود که مابه روشنی رهبری دیپلمات‌های خارجی در تظاهرات هوادارغرب و حتی به کارگرفتن آشکارنیروهای فاشیستی را دراحرای برنامه هایشان شاهد بودیم.

قطعا، درمورد قزاقستان نیز آشکاراست که تحولات به آرایش جدید بین بورژوازی منجرمی‌شود. رئیس‌جمهور توقایف و بازرگانانی که اورا احاطه کرده‌اند تا حدودی هم‌خط ن. نظربایف، رئیس‌جمهور سابق کشور بودند، که به‌عنوان رئیس مادام العمر کمیته شورای ملی کشور منصوب شده بود. آشکاراست که ” نگهبان پیر” ناچار به جنگی برای بازتوزیع کلوچۀ قدرت اقتصادی وسیاسی بین بخش‌های بورژوازی قزاقستان است.

نیروهای سیاسی هم وجود دارند، ملی‌گراها، اسلام‌گراها، و دیگر نیروهای متصل به مراکز امپریالیستی غرب، که برای تحریف نیروهای مردمی که دراعتراضات شرکت کرده ‎اند تلاش خواهندکرد، اما هنجارسیاسی ضعیفی دارند. این نیروها وجود دارند و ما نباید آن‌ها را نادیده بگیریم. این ساده کردن نیست بلکه نیاز به جنبش سازمان یافتۀ مردم را برجسته می‌کند تا بتواند مانند طبقه‌ی کارگر قزاقستان غربی از بسیج‌های خود محافظت کند.

طرح های امپریالیستی درگیر در منطقه چگونه‌اند؟

به دنبال خروج نظامی امریکا ازافغانستان، ما پیش‌بینی کردیم که بی ثباتی آسیای مرکزی امکان پذیراست. قزاقستان، نهمین کشوربزرگ جهان، ۶۰ درصد ازتولید ناخالص آسیای مرکزی را، اول و در درجۀ نخست به خاطر صنعت نفت و گاز نمایندگی می‌کند. هم زمان، قزاقستان بزرگترین تولیدکننده اورانیوم و بسیاری دیگر از فلزات گرانبها است. قزاقستان با چین و روسیه هم مرزاست. دریای خزرسواحل آن را می‌شوید. قزاقستان “حلقه” مهمی برای طرح‌های امپریالیستی این یا آن قدرت امپریالیستی است. این امراز سوی بورژوازی کشورهم درک می‌شود. ازاین رو ما می‌بینیم که قزاقستان همراه با روسیه، عضوکشورهای مستقل مشرک‌المنافع، عضو سازمان امنیت جمعی، عضو اتحاد اقتصادی اوراسیا، و عضو سازمان همکاری شانگهای(همراه باچین) است، و هم زمان به مشارکت ناتو برای صلح پیوسته است، و همراه با ترکیه درخط مقدم سازمان به تازگی تغییر نام یافتۀ کشورهای ترک زبان بود.  با اجاره دادن ۴۹ ساله ایستگاه فضایی بایکونور به روسیه، به امریکا اجازه داده است تا آزملیشگاه‌های جنگ بیولوژیکی را در زمین خود حفظ کند. در حالی‌که اتحادیه اروپایی را از طریق روسیه و نیز چین را با نفت و گاز طبیعی تامین می‌کند، هم زمان بخش اقتصادی  معادن کشور تا حد زیادی دردست انحصارات انرژی غربی است، و بورژوازی قزاقستان فعالانه در پروژه‌های انحصارات چینی برای به اصطلاح “راه ابریشم” دست اندرکاراست. همان‌طور که می‌دانید، مبارزۀ قدرت بزرکی برسرمسیراین کشور، که ۵ برابر بزرگ‌تراز فرانسه است جریان دارد.

شما درگیری سازمان امنیت جمعی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

پاسخ: درگیری سازمان امنیت جمعی، که روسیه، قزاقستان، ارمنستان، بلاروس، قرقیزستان و تاجیکستان را با ۳۵۰۰ نفر برای حفاظت بایکونور ودیگر زیرساخت‌های نظامی را دربرمی‌گیرد ، بر پایه این توافق بود که کشور” موردحمله دشمن خارجی” با هدف احیا “نظام قانونی” باشد. این درگیری زمانی انجام شد که ماشین دولت بورژوایی قزاقستان با مشکلات جدی عملیاتی ماهیت سرکوبگرخود رودررو بود. این واقعیت چه چیزی را به ما نشان می‌دهد؟  نشان می‌دهد که اتحادهای چندملیتی منطقه‌ای جدیدی که ایجاد می‌شوند، مانند اتحادهای قدیمی، همانند ناتو و اتحادیه اروپایی، ماهیت طبقاتی دارند. این ماهیت ناپدید نمی‌شود، همیشه حاضراست و ازمنش سیاسی دولت‌هایی ریشه می گیرد که آن‌را تشکیل می‌دهند. از این‌رو، اولویت وظیفه این اتحایه‌ها حفظ قدرت بورژوازی کشورهایی است که موافقت‌نامه را منعقد کرده اند. بعد آن‌ها وظیفه حفاظت از منافع وسودبخشی طبقات بورژوا را دارند که این اتحادها به آن‌ها خدمت می‌کند. دیدگاه‌های نیروهای سیاسی، ازجمله برخی احزاب کمونیست، که به خاطر ظهور اتحادیه های جدید چندملیتی از “جهان چندقطبی” جدید سخن می‌گویند بی جاست.

البته، اتحادیه‌هایی مانند ناتو، اتحادیه‌اروپایی و سازمان امنیت جمعی با روابط متقابل نامتوازن کشورهایی مشخص می‌شوند که آن‌ها را تشکیل می‌دهند. از این رو، نقش اصلی روسیه در سازمان امنیت جمعی آشکاراست. حضور نیروهای نظامی سازمان امنیت جمعی درقزاقستان به عنوان”پرچم سرخی” به امریکا و اتحادیه اروپا خدمت کرده است. این نیروها ازاین رخ داد، با افزودن به استدلال‌های تبلیغات ضد روسی خود، با ملاحظه این‌که پدیداری نیروهای سازمان امنیت جمعی در قزاقستان درحال تغییر”وضع موجود” درمنطقه است استفاده خواهندکرد. روسیه سرمایه‌دار هم، به نوبۀ خود، برای تقویت یگانگی سرمایه‌داری در سرزمین‌های شوروی سابق دربهره گیری از این واقعیت‌ها  تلاش خواهد کرد.

وضعیت جنبش کمونیستی در قزاقستان چگونه است؟

جنبش کمونیست درقزاقستان تحت فشارسنگینی است. ۳۰ سال پیش، شاهد خیانت رهبری آن و تلاش برای تبدیل حزب کمونیست قزاقستان به یک “حزب چپ”، اساسا تحت نام حزب سوسیالیست قزاقستان بودیم.

این حزب همراه با حزب کمونیست فدراسیون روسیه به ریاست گنادی زیوگانف به اتحاد احزاب کمونیست اتحادشوروی پیوست. درسال ۲۰۱۱، مقامات گذاشتن موانع قانونی بسیاری را دررابطه با فعالیت آن آغازکردند و درسال ۲۰۱۵ با این استدلال که” حزب‌کمونیست به تعهدات قانونی پای بندنیست” فعالیت آن‌را ممنوع کردند. ازآن زمان، کادرهای حزب‌کمونیست قزاقستان هر فعالیت سیاسی را متوقف کرده‌اند. رژیم، همراه با برخی ازاعضا حزب‌کمونیست قزاقستان، حزب به اصطلاح ” کمونیست مردم قزاقستان” را تاسیس کردند، که با احزاب کمونیست دیگر، مانند حزب کمونیست چین روابط کنترل شده ودرحال توسعه ای داشت. درسال ۲۰۲۰ این حزب نام خود را به “حزب مردم قزاقستان” تغییر داد.

جنبش سوسیالیستی قزاقستان، هم که در آغاز سال ۲۰۱۱ تاسیس شده بود با آشفتگی مواجه شد، وکمونیست‌هایی که حزب کمونیست قزاقستان را ترک کرده بودند به آن پیوستند. تعدادی ازاعضا حزب تحت تعقیب قرارگرفته بودند، عزل شده بودند وتحت فشارقرارگرفته بودند، درعین حال طاهرمخامدژانوف، معدنچی، یکی از رهبران سازمان، درشرایطی مشکوکی جان خود را از دست داد که پلیس از تحقیقات (درباره آن) خودداری کرد. تارنگاشت‌های جنبش سوسیالیستی قزاقستان بسته شدند و مقامات بارها عملیات قانونی آن‌را نادیده گرفته اند. تعقیبات علیه جنبش سوسیالیستی قزاقستان با حمله مرگبار و دستگیری انبوه اعتصاب کنندگان در طی اعتصاب ۸ ماهۀ کارگران در صنعت نفت در ژانااوزن در دسامیر سال ۲۰۱۱ هم زمان شد. جنبش سوسیالیستس قزاقستان این حقیقت را که به خاطر تعقیب بخشی از اعضا آن عقب نشینی کرده اند پنهان نمی کند، در عین‌حال یکی از کادرهای آن‌ها از سوی رژیم برای مهار اتحادیه های کارگری کنترل شده مورد استفاده قرارگرفت. امروز، جنبش نیروهایی را در مناطق مختلف کشور حفظ می‌کند، که در شرایط دشواری فعالیت می‌کنند، وحزب با تلاش پیگیر برای ریشه گرفتن در جنبش کارگری رشدیابنده شناخته می‌شود.جنبش سوسیالیستی قزاقستان درهمایش‌های بین المللی احزاب کمونیست و کارگری شرکت ودر انتشار “نشریه کمونیست بین الملل” مشارکت می‌کند.

این پرسش که آیا مبارزه مهم کارگران و مردم بدون جنبش کمونیستی قدرتمند می‌تواند وجود داشته باشد پرسش معقولی است. تجربه نشان داده است که مبارزات بزرگ، شدید و خونین،  حتی بدون وجود یک حزب کمونیست دریک کشور می تواند رخ دهد. ازاین رو، مبارزات و حتی مبارزات سخت حتی پیش از پیدایش حزب کمونیست یونان درکشورما رخ داد، و امروز درکشورهای بسیاری که احزاب کمونیست ضعیف هستند و یا وجود ندارند، مبارزات رخ می‌دهد. پرسش این نیست که آیا مبارزات بزرگ می‌تواند رخ دهد بلکه این است که در کدام جهت و چگونه می‌توانند به صورت تعیین کننده ای برخورد کنند و منجر به سرنگونی بربریت سرمایه‌داری شوند. بدون وجود یک حزب کمونیست قوی، با یک راهبرد انقلابی و خط بسیج و مبارزه علیه قدرت انحصارات و سیستم بهره کشی، حتی مبارزات بزرگ مردم هم قادر به رهایی کارگران از بهره کشی سرمایه‌داری نخواهد بود.

آیا موضع احزاب کمونیست نسبت به بسیج‌های همانند قزاقستان چه بود و چه باید باشد؟

باید بدانیم که حزب‌کمونیست یونان و بیش از ۱۰ حزب که تاکنون دراین باره موضع گرفته اند، مانند حزب‌کارگران کمونیست روسیه، حزب‌سوسیالیست لتونی، حزب‌کارگر اتریش، حزب‌کمونیست مکزیک، حزب‌کمونیست سوئد، حزب کارگرن اسپانیا، وحزب‌کمونیست بلژیک، تحولات را تعقیب می‌کنند، ما ازهمان ابتدا همبستگی خود را با مردم قزاقستان، که ۳۰ سال پس از سرنگونی سوسیالیسم علیه مشکلات اجتماعی ناشی از سرمایه‌داری به پا خاسته اند بیان کردیم. متاسفانه، بسیاری ازاحزاب تصویر روشنی ازآن‌چه واقعا رخ می‌دهد ندارند و از این‌رو بی درنگ موضعگیری نکردند. به علاوه، برخی احزاب، مانند حزب‌کمونیست فرانسه، روی “سیاست‌های نئولیبرالی” و اقتدارگرایی رژیم تمرکز دارند، از این‌رو، یک باردیگر سرمایه‌داری را تبرئه می‌کنند، در حالی‌که دیگرانی که اتحادهای چندملیتی را که در سرزمین‌های سابق اتحادشوروی به ابتکار روسیه بدون پایگاه طبقاتی محور تشکیل شده‌اند مورد توجه قرارمی‌دهند، ومانند حزب‌کمونیست فدراسیون روسیه، دخالت سازمان امنیت جمعی را توجیه می‌کنند. این وضعیت، در وحلۀ اول، حاکی از بحران ایدئولوژیکی – سیاسی درداخل صفوف جنبش بین‌المللی کمونیستی است و به غلبه بر موضوعات مهم ایدئولوژیکی- سیاسی مانند مشخصۀ اتحادهای چدملیتی، سلسله تضادهایی که دربین طبقات بورژوازی رشد می‌کند، و مشخصۀ قدرت‌های سرمایه‌داری جدید درروسیه وچین نیازدارد.

درهرمورد، کمونیست‌ها باید از مبارزات کارگران هرجایی که آغاز می‌شود حمایت ودرآن شرکت کنند به نحوی که ایده های مارکسیسم – لنینیسم و چشم اندازهای انقلابی به توسعۀ جنبش سازمان یافته، مردمی و کارگری پیوند بخورد.

http://www.solidnet.org/article/CP-of-Greece-Eliseos-Vagenas-member-of-the-CC-of-the-KKE-Interview-by-902.gr-on-the-developments-in-Kazakhstan/

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%da%af%d9%81%d8%aa%da%af%d9%88%db%8c-%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d8%a6%d9%88%d8%b3-%d9%88%d8%a7%da%af%d9%90%d9%86%d8%a7%d8%b3-%d8%b9%d8%b6%d9%88-%da%a9%d9%85%db%8c%d8%aa%d9%87-%d9%85%d8%b1%da%a9%d8%b2/feed/ 0 6530
طلاق از سوسیالیسم، ازدواج با دموکراسی بورژوائی http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b7%d9%84%d8%a7%d9%82-%d8%a7%d8%b2-%d8%b3%d9%88%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d9%85%d8%8c-%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%88%d8%a7%d8%ac-%d8%a8%d8%a7-%d8%af%d9%85%d9%88%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b3%db%8c/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b7%d9%84%d8%a7%d9%82-%d8%a7%d8%b2-%d8%b3%d9%88%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d9%85%d8%8c-%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%88%d8%a7%d8%ac-%d8%a8%d8%a7-%d8%af%d9%85%d9%88%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b3%db%8c/#respond Sat, 26 Jun 2021 08:58:17 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6189 دنیز ایشچی

مقدمه

نظام ارزشی منسجمی در قالب ایدئولوژی دموکراسی غربی تا حدود قابل توجهی بر احزاب چپ سایه افکنی میکند. این نظام فکری بر پایه قالب بندی هایی از قبیل دموکراسی، توسعه اقتصادی، رفاه عمومی، کرامت انسانی، جمهوریت، حکومت قانون و عدالت اجتماعی، در شرایطی که این مفاهیم را از مضامین طبقاتی، اجتماعی وعمق پایه های اقتصادی آنها تهی کرده است، بصورت ارزش های عموم بشریت تبلیغ و ترویج می نماید. این نظام ارزشی، بطور همزمان، این موضوع را هم کاملا کتمان میکند، که پایگاه های طبقاتی بر قدرتمداری های گروه های اجتماعی خاصی متکی میباشند که از طریق اعمال قدرت های نرم و سخت، منافع خویش رابطور غالب به قیمت سلب حقوق دیگران در جامعه اعمال می نمایند.

به عنوان نمونه، اگر دموکراسی به مفهوم چرخش دوره ای قدرت مابین قدرتمداری های حاکم میباشد، مفهوم آن در میان توده های مردم این است، که هر چند سال یکبار به پای صندوق های رای رفته و یکی از جناح های قدرتمداری حاکم را از میان چندین جناح موجود بر سر کار انتخاب مینمایند. در شرایط حاکمیت قدرتمداری کلان سرمایه داری، این قالب ها و مفاهیم، بصورت استاندارد های دوگانه، با دو چهره و دورویی تمام در جامعه خود را نشان میدهند. استاندارهای اجرائی این الگوها، اگر به قیمت سخت، سنگین و پیچیده ای در مورد اکثریت آحاد جامعه اعمال میگردد، به شیوه کاملا متفاوتی در میان اقلیت قدرتمدار حاکمه به مرحله اجرا در می اید.

یک نمونه

آقای “یان استالتنبرگ” رئیس پیمان امنیتی نظامی آتلانتیک شمالی “ناتو”، چند روز اخیر، قبل از دیدار خویش با آقای جو بایدن در دیدار های دوره ای اعضای این پیمان گفت، نظام ارزشی چین با ما متفاوت میباشد. ایشان ضمن تاکید بر ضرورت رقابت غرب با چین در عرصه های مختلف، از آمادگی ها لازم در عرصه های نظامی امنیتی برای مقابله با آنها سخن به میان آورد. البته که چین از چندین هزار مایل فاصله هیچ تهدید امنیتی برای اروپا ایجاد نمیکند، بر عکس، استعمارگران و امپریالیستها همچنان با پایگاهها نظامی و ناوگان جنگی خویش در اطراف چین، بر طبل امادگی برای سرکوب نظامی دیگرانی که با آنها متفاوت میباشند، در این مورد “چین” میکوبند.

آقای استالتنبرگ. نه تنها دهها سال عضو حزب کارگر نروژ بود، بلکه بیش از بیست سال در سمت های مختلف وزارت و نخست وزیری آن کشور مشغول بوده است. ایشان که گذشته درخشانی مانند سابقه تونی بلیر در جنگ عراق، و بیل کلینتون در جنگ یوگسلاویای سابق و امثال اینها را یدک میکشد، عملا اعلام میکند که در نظام ایدئولوژیک- ارزشی دموکراسی غربی-اروپایی، هر کس مانند با ما نیست، یا مانند ما فکر و عمل نمیکند، دشمن ما میباشد. اشاره ایشان بطور مشخص در درجه اول مربوط به کشورهای کوچک و بزرگ سوسیالیستی، و یا کشورهای دیگری که مانند چین توسط حزب کمونیست مدیریت میگردند بوده، و همچنان در درجه دوم متوجه رقیبان جهانی آنها از قبیل روسیه میباشد.

زمانی که نظام ارزشی ایدئولوژیک دموکراسی غربی، حتی از نوع سوسیال دموکراسی و حزب کارگر آن، غیر خودی هایی که رنگ پوست متفاوت، قیافه متفاوت، زبان آسیایی و نظام فرهنگی اجتماعی متفاوتی را دارا میباشند، نه در صفوف رقیبان، بلکه عملا در صفوف دشمنان خویش قرار داده و در مقابل آنها به صف آرائی نظامی می پردازد، اینجا باید به پوشالی بودن دموکراسی صادراتی این کشورها و آنچه رویهمرفته “نظام ایدئولوژیک- ارزشی دموکراسی غربی- اروپایی” نامیده میشود پی برد.

بودجه نظامی

از میزان دو تریلیون دلار بودجه نظامی سالانه جهان، بیش از یک تریلیون و دویست میلیارد دلار آن متعلق به “ناتو” و اقمار آن ، و کمی بیش از سیصد میلیارد دلار آن متعلق به چین و روسیه روی همدیگر میباشد. سردمداران دموکراسی اروپایی، برای آنچه که آنها دفع خطرات امنیتی و نظامی که چین برای آنها از هزاران مایل آنطرف تر، بدون هیچ پایگاه نظامی در اطراف اروپا ایجاد میکند می نامند، احتیاج دارد با با بودجه نظامی بیش از پنج برایر چین، در آن سوی اقیانوس ها خود را آماده عملیات دفاعی (بگو تجاوزکارانه) نموده و بر طبل های جنگ بکوبند.

آنهایی که با داشتن نقش مستقیم و فعال در تظاهرات بیش از شش ماهه در هنگ کنگ، نتوانستند کار به جایی ببرند، این روزها جهت دفاع از “دموکراسی” در تایوان، به ارایش نظامی دست میزنند. در شرایطی که همه این کشورها با سیاست “یک کشور و دو سیستم” چین و “یکپارچگی کلیت چین” همراه میباشند، دولت جو بایدن مستشاران امنیتی نظامی خویش را با هواپیمای نظامی آمریکایی به تایوان میفرستند. این در شرایطی میباشد که آنها کتمان هم نمیکنند، که موضوع محوری دیدار کشورهای جی هفت و سران پیمان ناتو طی این هفته، موضوع چگونگی جلوگیری از برآمد اقتصادی اجتماعی و علمی چین میباشد.

استراتژی مهار و آبکش کردن چین

حزب کمونیست چین قادر بوده است تا بصورت کنترل شده ای از پتانسیل های اقتصادی نظام سرمایه داری، به موازات نهادهای اقتصادی سوسیالیستی در آن کشور استفاده کرده و چین را به سطح دومین اقتصاد جهان برساند. این در شرایطی میباشد که با توجه در درگیر بودن های عمیق اقتصادی اجتماعی کشورهای غربی با بحران کرونا و پسا کرونا، چین همچنان با رشد اقتصادی شش درصد، با شتاب به پیش میتازد. بطور همزمان، چین از بزرگترین کارخانه تولیداتی برای جهانیان، خود را به سمت پیشرفته ترین کشورهای صنعتی تکنولوژیک رسانیده، در خیلی عرصه ها گوی سبقت را ربوده است.

استراتژی تیم بایدن، قدرتمداران حاکمه دموکراسی در کشورهای عضو پیمان اتلانتیک شمالی و اقمار پراکنده همپیمانان آنها از قبیل کانادا و استرالیا، در شرایطی که بطور همزمان با رکود اقتصادی، تزریق تریلیون ها دلار پول بدون پشتوانه در اقتصاد خویش و بحران پسا کرونا روبرو میباشند، و از آن هراس دارند، که مبادا چین، در عرصه های علمی، صنعتی، اقتصادی و سیاسی دیپلماتیک جهانی خود را چنان به قله نزدیک نماید، که خطرات زیادی برای دلار آمریکا و موقعیت سلطه گرانه جهانی غرب ایجاد نماید، چگونگی مهار کردن چین میباشد.

در شرایطی که چین، سودآورترین شرایط و امکانات را برای بزرگترین انحصارات غربی در کشور خویش فراهم نموده است، تا از این طریق با انحصارات غربی استراتژی همکاری – رقابت را به موازات همدیگر به پیش ببرد، کلان سرمایه داری مالی، نظامی، نفتی و امنیتی خود را با خطرات جدی مواجه یافته و بازنده می بیند. با توجه به غالب بودن نقش این بخش از کلان سرمایه داری در قدرتمداری های حاکمه بر کشورهای غربی، آنها نه تنها علنا اعلامی میکنند که استراتژی آنها جلوگیری از روند رشد و توسعه اقتصادی، علمی، صنعتی چین در تمام عرصه ها میباشد، بلکه آنها تمام اقمار دوستان خویش را در این مسیر بسیج نموده اند که چین را کاملا مهار نمایند.

تئوری توطئه و چگونگی تسخیر افکار عمومی

توطئه گرانی که تهاجمات خویش به کشورهای دیگر جهت پیاده کردن طرح های استعمارگرانه خویش را همیشه بر بستر تبلیغات دروغین در قالب “توطئه توسط کشورهای جهان سوم علیه خویش” به پیش میبرند، در زمینه های دروغ سازی و دروغ پراکنی هیچ موقع کم نمی آورند. آنها نه تنها در این زمینه ها قادر به دروغ پردازی میباشند، بلکه چنان با توسل به دستگاه های وسیع و قدرتمند تبلیغاتی خویش بصورت مداوم و طولانی این دروغ پراکنی ها را در جامعه تبلیغ میکنند، تا در اذهان مردم خویش و جهانیان بصورت واقعیت پذیرفته شود.

جرج بوش پسر، دروغ پردازی های علنی خویش در جنگ عراق را توسط “کاندلیسا رایس” و “کالین پاول” که خود سیاه پوست بودند به پیش میبرد. توجیهات حقوقی شکنجه های خویش در زندان های عراق و گوانتانامو را توسط یکی از حقوق دانانی که چینی تبار بود، تنظیم میکرد. آنها بلد هستند به صف ارایی های ظاهر سازانه تیم های جلوداری خویش، تئوری های توطئه و دروغ پردازی های خویش را در قالب های “دموکراتیک”، با رعایت موازین “حقوق بشر” در سرتاسر جهان تبلیغ و ترویج نمایند. همانطور که امروز صفوف مقدم تیم آقای جو بایدن، توسط هندی تبار، اسپانیایی تبار، سیاه پوست، زنان و دگر باشان و غیره تنظیم گردیده است، تا در ظاهر نشان دهد که تا چه اندازه بر موازین دموکراتیک و حقوق بشری مبتنی میباشد، به عنوان نمونه کافی است تنها به وزیر دفاع سیاه پوست تیم ایشان اشاره کرد، که مستقیما از تیم مشاوران هیات مدیره شرکت “لاکهید مارتین”، یکی از بزرگترین شرکت های تولید مهمات آمریکایی چیده شده و بر مقام وزارت جنگ تکیه زده است.

این روزها ، بخصوص در دنیای رسانه های مجازی، ما میدانیم که بر بستر انباشت اطلاعات لگاریتمی پشت تحلیل های رفتاری اطلاعاتی افراد ، آنها قادر میباشند تا از طریق تنضمیات تبلیغاتی خویش، بصورت هدفمند، افکار مردم را، بصورت های فردی و گروه بندی های اجتماعی از طریق این تبلیغات مورد هدف قرار بدهند، بلکه امروزه تاثیرات این نوع تبلیغات را در این کشورها در شکل گیری حرکت های فاشیستی و یا نمونه هایی مانند “کیوانآن” شاهد میباشیم.
در کشوری که با چهار درصد جمعیت جهان، بیست و پنج درصد زندانی های جهان را در خود دارد، و هر سه روز، ده نفر توسط پلیس در خیابان های آن کشته میشود، بیشترین جمعیت خیابان نشین جهان را دارد، با یدک کشیدن نام بزرگترین دموکراسی غربی، یک نفر را در روسیه بنام الکسی ناوالنی پیدا کرده، یا یک نفر بعنوان “جاشوا وانگ” در هنگ کنگ پیدا کرده و به این بهانه که آنها الگوی ارزشی آمریکایی ندارند، فریاد دشمنی با “دیکتاتوری” در این کشورها را راه انداخته و با این بهانه این کشورها را با پایگاه های نظامی خویش و هزینه کردن های نظامی صدها میلیارد دلار محاصره می نمایند. استعمارگران سابق و امپریالیستهای امروزین، برای تسخیر افکار عمومی بر بستر تئوری توطئه، هیچگاه کم نمی آورند.

طلاق از سوسیالیسم، ازدواج با دموکراسی

“نئوکان ها”، گروهی که با هارترین بخش رهبری قدرتمداری جمهوریخواهان در حمله به و کشتار مردم کشورهای جهان سوم، از جمله کشورهای کوچک سوسیالیستی مشهور میباشند، تاریخچه و پشتوانه ای تروتسکیستی دارند. آنها که اغلب در دهه های پنجاه و شصت از خواستگاه تروتسکیستی و سوسیالیستی جهانی به حزب دموکرات آمریکا پیوسته بودند، در زمان ریاست جمهوری رونالد ریگان، آرمان های “دموکراتیک” و “جمهوریخواهی” و “توسعه اقتصادی” و “رفاه عمومی” خویش را در دولت ریگان و جمهوریخواهان آمریکا یافتند. بخش قابل توجهی از این “نئوکان ها” به تئوریسن های جمهوریخواهان در دروغ پردازی های جنگی آنها در عراق، افغانستان و کشورهای دیگر آمریکای لاتین و خاورمیانه و شمال آفریقا تبدیل گردیدند.

سیر حرکت طلاق از سوسیالیسم و ازدواج با ایدئولوژی الگوی دموکراسی غربی استالتنبرگ ها و تونی بلیر ها یک شبه اتفاق نمی افتد. این جریان از یک روند آغازین “پذیرش ایدئولوژی دموکراسی غربی” بعنوان بهترین و مناسبترین جایگزین اجتماعی شروع گردیده، با تعریف غیر خودی هایی که نظام های ارزشی متفاوتی دارند، و نظام های اجتماعی سیاسی خویش را بصورت الگوبندی های دیگری غیر از نظام کلان سرمایه داری امپریالیستی به پیش میبرند، در قالب دشمن دموکراسی توع اروپایی و غربی تعریف میکنند.

ما، امروزه شاهد شکل گیری یک چنین جایگزینی ارزشی طلاق از سوسیالیسم در بخش هایی از جنبش چپ سوسیالیستی ایرانی میباشیم. کسانی که در درون جنبش چپ هر روز به میزان بیشتری با سوسیالیسم فاصله میگیرند، به همان میزان شیفته اتوپیای مدینه فاضله دموکراسی غربی میگردند. اگر موضوع به اینجا ختم میشد، باز هم مساله چندان خطرناک نبود. خطر موضوع زمانی جدی میگردد، که این افراد گاها به مبلغین و شیفتگان نئوکان های جنگ افروز غربی تبدیل شده و دروغ های توطئه گرانه آنها را تکرار، باز تولید و تبلیغ می نمایند.

کم نیستند نمونه هایی که خود از درون جنبش چپ برخاسته و خود را شیفته “دموکراسی غربی” و دشمنان سرسخت “دیکتاتوری شرقی چین و روسیه” می نامند. آنها نه تنها در تبلیغات خویش بر علیه کشورهای سوسیالیستی کوچک پراکنده در آمریکای لاتین و جاهای دیگر کم نمی آورند، بلکه گاها قدرتمداری هایی مانند حکومت آپارتاید صهیونیستی در اسرائیل را بعنوان تنها حکومت مردمی و دموکراتیک در خاورمیانه تبلیغ و ترویج می نمایند.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b7%d9%84%d8%a7%d9%82-%d8%a7%d8%b2-%d8%b3%d9%88%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d9%85%d8%8c-%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%88%d8%a7%d8%ac-%d8%a8%d8%a7-%d8%af%d9%85%d9%88%da%a9%d8%b1%d8%a7%d8%b3%db%8c/feed/ 0 6189
در میان انقلابی‌ها، ما کمونیست‌ها در صف مقدم هستیم! http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%db%8c%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%d8%8c-%d9%85%d8%a7-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%e2%80%8c%d9%87%d8%a7-%d8%af%d8%b1/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%db%8c%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%d8%8c-%d9%85%d8%a7-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%e2%80%8c%d9%87%d8%a7-%d8%af%d8%b1/#respond Sun, 16 May 2021 13:14:46 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6143 دیاز کانل
مترجم ایرج زارع

دیاز کانل

سخن‌رانی میگل ماریو دیاز کانل برمودز (Miguel Mario Díaz Canel Bermúdez) دبیر اول کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست و رئیس جمهوری کوبا در نشست پایانی هشتمین کنگرۀ حزب در مرکز همایش‌ها در تاریخ ۱۹ آوریل ۲۰۲۱، « ۶۳ سالگی انقلاب»

ژنرال ارتش، رائول کاسترو روز گرامی، رهبر انقلاب کوبا!
رفقای گرامیِ نسل تاریخی روند انقلابی و بنیان‌گذاران حزب کمونیست کوبا!
اعضای دفتر سیاسی و دبیرخانۀ کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست کوبا!
نمایندگان!
رفقا!

هشتمین کنگره به پایان می‌رسد و من در طبقه‌بندی آن به‌عنوان تاریخی شک نمی‌کنم. این یک واقعیت است.

جدا از احساسات و هیجان‌ها برای تاریخ زنده و رهبری شکست‌ناپذیر کسانی که امروز مسئولیت‌ها را به نسل ما منتقل می‌کنند، این امر دارای اهمیتی است که نادیده گرفتن آن غیرممکن است.

نسل صد‌سالگی حواری [خوزه مارتی] با هدایت فیدل و رائول در بیش از شش دهه، امروز می‌تواند با عزت و افتخار اعلام کند که انقلاب سوسیالیستی که آنان فقط در ۹۰ مایلی یک امپراتوری قدرتمند انجام دادند، در میان طوفانی که پس از فروپاشی سیستم سوسیالیستی جهان، دنیایی نابرابرتر و ناعادلانه‌تر را به لرزه درمی‌آورد، زنده است.

و آن نسل می‌تواند بسیار بیشتر بگوید. می‌توان تأیید کرد که انقلاب با آن نسل به پایان نمی‌رسد، زیرا این انقلاب توانست نسل‌های جدیدی را شکل دهد که به همان اندازه متعهد به آرمان‌های عدالت اجتماعی باشند که برای آن خون بسیاری هزینه شده است، خون بهترین فرزندان ملت کوبا.

آن‌چه ما امروز دریافت می‌کنیم مسئولیت‌ها و وظایف نیستند. فقط رهبری یک کشور نیست. آن‌چه پیش روی ما است و به‌طورمداوم ما را به مبارزه می‌طلبد، کاری قهرمانانه و عظیم است.

این کار قهرمانانه، قیام جسورانۀ سسپدس (Céspedes) است، شرم مغلوب‌نشدنی آگرامونته (Agramonte) است، زرنگی تأثیرگذار گومز (Gómez) است، انگیزۀ آزادی‌خواهانۀ سیمارون‌ها* است، شور شاعران جنگ است، بی‌رحمی ماریانا (Mariana) در بیشه‌زارها است و نور الهام‌بخش مارتی است.

این کار قهرمانانه، بنیان‌گذاری جنبش جوانان از سوی میا (Mella) است، بیت‌های عظیم وی‌ینا (Villena)، ضدامپریالیسم رادیکال گیتراس (Guiteras)، فداکاری مطلق نسل صدساله، آیده (Haydée) و ملبا (Melba) در پشت میله‌های [زندان]، ویلما (Vilma) درحال مبارزه با سرکوبگران، سلیا (Celia) درحال سازمان‌دهیِ محل فرماندهی در سییِرا مائسترا و مادران کوبایی است که با دیکتاتوری‌ای روبه‌رو شدند که فرزندان آنان را به قتل رسانده بود. دستۀ زنان سییِرا، وفاداری نامحدود کامیلو (Camilo)، میراث جهانی «چه» [گه‌وارا]، رهبری اساسی و خلاق فیدل و ادامه‌کاری پایدار رائول است.

این کار قهرمانانه، عصیان بزرگ، مخفی‌کاری، جبهه‌های چریکی، ضدحملۀ استراتژیکی، حمله به غرب [کوبا از سوی نیروهای تحت فرماندهی فیدل]، نبردهای سرنوشت‌ساز، ورود پیروزمندانۀ [نیروهای تحت فرماندهی فیدل] به هاوانا، اصلاحات ارضی، سوادآموزی، مبارزه با راهزنان، شبه‌نظامیان، پیروزی در خلیج خوک‌ها، بحران

اکتبر، همکاری بین‌المللی در آفریقا، آسیا و امریکای لاتین، چریک‌های «چه»[گه‌وارا]، حتی خون برای ویتنام، آنگولا، اتیوپی، نیکاراگوئه، تیپ‌های پزشکی، الیان گونزالس (Elián Conzález)، پنج کوبایی [که در ایالات متحد در زندان بودند]، دانشکدۀ پزشکی امریکای لاتین، عملیات معجزه [طرح بهداشتی که به‌طورمشترک توسط دولت‌های کوبا و ونزوئلا اجرا شده و سعی در حل برخی بیماری‌های چشمی مردم دارد.]، نیروهای تیپ هنری ریو (Henry Reeve)، علوم، پزشکی، فرهنگ، ورزش‌های با بازدهی بالا، دانشگاه‌ها و همبستگی ایجادشده در این سرزمین است.

آن‌چه ما را متحد می‌کند، به حدی است که این فهرست همیشه ناقص خواهد بود، اما می‌تواند ایده‌ای از بنای یادبود عظیمی ارائه دهد که مردم کوبا طی بیش از ۱۵۰ سال مبارزه برپا داشته‌اند.

این تاریخ را می‌توان در دو کلمه خلاصه کرد: مردم و اتحاد که به‌معنای حزب است. زیرا حزب کمونیست کوبا که هرگز یک حزب انتخاباتی نبوده است، از انشعاب زاده نشده است. این حزب از وحدت همۀ نیروهای سیاسی با آرمان‌های عمیقاً انسان‌گرایانه متولد شد که برای تغییر یک کشور نابرابر و ناعادلانه، وابسته به یک قدرت خارجی و زیر یوغ یک استبداد نظامی خونین جنگیده بودند.

امروز می‌گوییم ما کوبا هستیم، کوبا زنده است و به‌نظر ساده و آسان می‌رسد، اما دست‌یابی به استقلال و حاکمیت در میان شدید‌ترین محاصره بسیار دشوار بوده است.

نسل تاریخی که از نقش خود در این آفرینش قهرمانانه در برابر یک جنگ دائمی چندبُعدی که نزدیک‌ترین همسایۀ آن ایجاد کرده است، آگاه است و همیشه در شکل‌گیری نسل‌های جدید تلاش کرده و انتقال تدریجی مسئولیت‌های اصلی رهبری را آسان ساخته است.

به‌لطف این کار جسورانه که در طی سال‌ها انجام گرفته است، امروز نقطۀ عطفی در تاریخ سیاسی ما در این‌جا تأیید می‌شود و کنگرۀ هشتم را به‌مثابۀ کنگرۀ تداوم تعریف می‌کند. و اصلی‌ترین پرچم‌دار این فرایند، رفیق رائول کاسترو روز، ژنرال ارتش بوده است. (کف زدن حضار).

هنگامی که من در سال ۲۰۱۸ ریاست شورای دولتی و شورای وزیران را به‌عهده گرفتم، می‌خواستم در سخن‌رانی خود احساسات بسیاری از ما را بیان کنم و از کار وی در رأس انقلاب و حزب قدردانی کنم.

او با فروتنی زبانزدش از من خواست برخی از واژه‌های مربوط به وی را که در آن موقع مایل بودم بیان نمایم، حذف کنم. امروز با سوء‌استفاده از مسئولیتی که من در رأس حزب به‌عهده می‌گیرم و با آگاهی بیشتر از واقعیت‌ها، به‌دلیل درک هماهنگ ما در پرداختن به مسائل و وظایف استراتژیک کشور، با تجربۀ مستقیم راهی که او آمادگی ما را رهبری کرده است و برای اجرای عدالت تاریخی می‌خواهم آن‌چه را بگویم که در آن زمان نوشتم و به‌دلیل انضباط بیان نکردم.

رفیق رائول که این روند تداوم نسلی را با سرسختی و بدون این‌که به مناصب و مسئولیت‌ها بستگی داشته باشد، با احساس وظیفۀ بالا و لحظۀ تاریخی، با آرامش، پختگی، اعتماد، استحکام انقلابی، نوع‌دوستی و فروتنی آماده و رهبری کرده است و به‌دلیل شایستگی و مشروعیت او و به این دلیل که کوبا به او نیاز دارد، در مورد تصمیم‌های استراتژیکی با حداکثر وزن برای سرنوشت کشور با او مشورت خواهد شد. (کف زدن حضار). او همیشه حضور خواهد داشت و از همه‌چیز آگاه خواهد بود و با انرژی مبارزه خواهد کرد و با ایده‌ها و عزم خود از طریق مشاوره، راهنمایی و هشدار نسبت به هرگونه خطا یا نقص، آمادۀ مقابله با امپریالیسم به‌عنوان اولین فرد با تفنگ خود در خط مقدم نبرد به امر انقلابی کمک خواهد کرد.

ژنرال ارتش هم‌چنان حضور خواهد داشت، زیرا او مرجعی برای هر کمونیست و انقلابی کوبایی است. رائول، آن‌طور که مردم ما او را با محبت این‌گونه می‌نامند، بهترین شاگرد فیدل است، اما او هم‌چنین با ارزش‌های بی‌شماری به اخلاق انقلابی، کارهای حزبی و بهبود دولت یاری رسانده است.

کارهایی که با رهبری وی در رأس کشور در دهۀ گذاشته شد بسیار عظیم است. میراث مقاومت او در برابر تهدیدها و حمله‌ها و در جست‌وجوی پیشرفت جامعۀ ما نمونه است.

وی در شرایط سخت اقتصادی و اجتماعی رهبری کشور را برعهده گرفت. او به‌مثابۀ یک دولتمرد، ایجاد اجماع به‌منزلۀ بخشی از روند بهسازی و به‌روزرسانی مدل اقتصادی و اجتماعی کوبا، تغییرهای عمیق و ضروری ساختاری و مفهومی را رهبری، ترغیب و ترویج کرده است.

رائول با صداقت و احترام به قولی که داده بود که ملت به تعهدات خود در قبال طلب‌کاران احترام می‌گذارد، توانست مذاکرۀ مجدد در مورد بدهی عظیم را به‌دست آورد که این امر موجب تقویت اعتماد به کوبا شد.

او با درایت بحثی را رهبری کرد که در به‌روزرسانی چشمگیر قانون مهاجرت به اوج خود رسید، تحولات را در بخش کشاورزی ارتقا داد، بدون تعصب گسترش اشکال مدیریت بخش غیردولتی اقتصاد، قانون جدید سرمایه‌گذاری خارجی، ایجاد منطقۀ ویژۀ ماری‌یل (Mariel)، از بین بردن موانع تقویت شرکت‌های دولتی کوبا، سرمایه‌گذاری در بخش گردشگری، برنامۀ رایانه‌ای جامعه و نگهداری و بهبود امور اجتماعی و دستاوردهای ما را تا جایی که امکان داشت، پیش برد.

رائول با صبر و هوشمندی موفق شد پنج قهرمان ما را [از زندان‌های ایالات متحد] آزاد کند و بدین ترتیب وعدۀ فیدل مبنی بر بازگشت آنان را محقق کرد.

سبک وی فعالیت گسترده و پویایی را در روابط خارجی کشور رقم زده است. او با صلابت، وقار و متانت، شخصاً روند مذاکراتی را که هدف آن‌ها برقراری روابط دیپلماتیک با ایالات متحد بود، هدایت می‌کرد.

ویژگی‌های بی‌تردید رائول به‌عنوان یک دولتمرد، به‌مثابۀ مدافع یکپارچگی امریکای لاتین، دوره‌ای که کوبا ریاست نوبتی سلاک (CELAC) را به‌عهده داشت، به‌طرز خاصی متمایز کرد. مهم‌ترین میراث وی دفاع از وحدت در تنوع، منجر به اعلام منطقۀ [امریکای لاتین] به‌عنوان منطقۀ صلح شد و قاطعانه به مذاکرات صلح در کلمبیا کمک کرد.

هیچ کس دیگری مانند رائول در مجامع بین‌المللی از حقوق کشورهای کارائیب و به‌ویژه از هائیتی دفاع نکرده است. ما کوبایی‌ها با غرور عمیق به صدای مهیج و سخن‌رانی دقیق او در اجلاس کشورهای قارۀ امریکا در پاناما گوش فرا دادیم، در آن‌جا او تاریخ واقعی قارۀ امریکا را به یاد آورد.

او در جایی که با بیماری رفیق محبوبش در زندگی و مبارزات، ویلمای (Vilma) خارق‌العادۀ ما (کف زدن حضار) که با او اشتیاق زیادی به انقلاب داشت و خانواده‌ای زیبا ایجاد کرده بود، این دستاوردها را رهبری ‌کرد. در این دوره، او هم‌چنین با بیماری و مرگ مرجع اصلی خود در زندگی انقلابی و هم‌چنین رئیس و برادرش، رفیق فیدل روبه‌رو بود که تا آخرین پیامدها به او وفادار بود. (کف زدن حضار).

او شجاعت انقلابی و احساس وظیفه را مقدم بر درد انسانی قرار داد. او خاکستردانی را که خاکستر ویلما در آن محفوظ است، بوسید و به سنگی که نام فیدل بر آن حک شده است، سلام نظامی داد و بی‌وقفه کشور را با موفقیت، انگیزه و فداکاری رهبری کرد. سهم وی در انقلاب اهمیت بسیاری دارد.

این رائول که ما می‌شناسیم، که او را تحسین می‌کنیم، به او احترام می‌گذاریم و او را دوست داریم، اولین بار در سیاست به‌عنوان پرچم‌دار گروهی از دانش‌جویان دانشگاه در آوریل ۱۹۵۲ قانون اساسی سال ۱۹۴۰ را که از سوی رژیم کودتا تحقیر شده بود، به‌ط‌ورنمادین دفن کردند. در ژانویۀ ۱۹۵۳ وی یکی از بنیان‌گذاران راه‌پیمایی مشعل بود و در مارس همان سال در کنفرانس بین‌المللی حقوق جوانان و تدارک چهارمین جشنوارۀ جهانی حوانان و دانش‌جویان شرکت کرد. پس از بازگشت، وی به یکی از مهاجمان مونکادا تبدیل شد و در آن حمله فرمانده بود. سپس، او دوران زندان خود را در «جزیرۀ کاج‌ها» [جزیرۀ جوانان کنونی] گذراند، در آماده‌سازی مبارزه با استبداد باتیستا هنگام تبعید در مکزیک شرکت کرد، در [قایق] گرانما [در کوبا] فرود آمد، دوباره در [روستای] سینکو پالماس [پنج نخل] با فیدل دیدار کرد و جنگ را در سییِرا مائسترا آغاز کرد. به‌دلیل لیاقت و شجاعت به فرماندهی ارتقا یافت و به‌طورنمونه جبهۀ شرقیِ فرانک پائیس (Frank País) را بنیان نهاد.

او هم‌چنین یک رهبر سیاسی است که بحث بهبود کار حزبی را ترویج کرده و همیشه خواستار پیوند محکم با مردم و گوش دادن به آنان است. عبارات و تصمیم‌ها در لحظه‌های مهم کشور را مدیون او هستیم، مانند هشدار «لوبیا به‌اندازۀ آتشبار مهم است.» و عبارت نمادین «آری، ما می‌توانیم.» که روحیۀ ملی را در تاریک‌ترین لحظۀ «مرحلۀ ویژه» بالا برد.

رهبر نظامی جبهۀ دوم شرقی در بحبوحۀ جنگ آزاد‌سازی، تحربه‌های تشکیلاتی و حکومتی را به‌نفع مردم گسترش داد که سپس در سراسر کشور با پیروزی انقلاب افزایش یافتند و وزارت نیروهای مسلح انقلابی را برای حدود نیم قرن هدایت کرد، نیروهای انقلابی مسلحی که سهم آنان در استقلال آنگولا، نامیبیا و پایان آپارتاید تعیین‌کننده بود. درعینِ‌حال، منجر به دست‌یابی به نتایج مربوط به آماده‌سازی کشور برای دفاع و توسعۀ مفهوم استراتژیک «جنگ همۀ مردم» شد.

تحت فرماندهی او، نیروهای مسلح انقلابی به منضبط‌ترین و کارآمدترین ارگان مدیریت دولتی تبدیل شدند، تحربه‌هایی حاصل شد که دیرتر به کشور خدمت کردند، مانند بهبود تجارت با مفاهیم ارزشمند مدیریت، پایداری، کارآیی و کنترل که از آن سیستم شرکت‌های نیروهای مسلح انقلابی به‌وجود آمد که نتایج چشمگیری به‌دست آوردند و به اقتصاد کشور کمک می‌کنند.

چریک رائول در تماس و اتحاد دائمی با طبیعت، در مورد مسائل زیست‌محیطی حساسیت خاصی پیدا کرد که سپس عزم وی را برای ارتقا برنامۀ انتقال هیدرولیک و «وظیفۀ زندگی» نشان داد.

فرماندۀ کل قوا که بالاترین مدال‌ها را بر سینۀ ژنرال ارتش قرار داد، هنگام نشست پایانی کنگرۀ پنجم واژه‌های دقیقی را به‌عنوان رهبر به کار او اختصاص داد. فیدل دربارۀ برادر خونی خود و ایده‌هایشان گفت:

«زندگی، خرسندی و احساساسات و خوشبختی بسیاری برای ما به ارمغان آورده است. درواقع این را بگویم که این برای حزب ما، انقلاب ما و برای من یک خوشبختی بوده است که توانسته‌ایم رفیقی مانند رائول داشته باشیم و لازم نیست که از شایستگی‌ها، تجربه، توانایی و سهم او در انقلاب صحبت کنم. وی به‌د‌لیل کار خستگی‌ناپذیر، کار مداوم و روشمند خود در نیروهای مسلح و حزب مشهور است. این یک خوشبختی است که ما او را داریم.» (کف زدن حضار). این خوشبختیِ توصیف‌شده توسط فیدل، رائول کاسترو روز فروتن نامیده می‌شود. (کف زدن حضار).

این کنگره با بحث گسترده و انتقادی خود، با دفاع از دیدگاه یکپارچۀ تداوم، به ایده‌ها، مفاهیم و رهنمودهایی کمک کرده است که راهنمای مقاومت و پیشرفت هستند. اما برای مقابله با این چالش داشتن بیشترین شناخت ممکن در زمینۀ ملی و بین‌المللی ضروری است، زیرا ما باید بدانیم که جهان به‌طرز چشمگیری تغییر کرده است و برای کشورهای با منابع کم درهای بسیاری بسته هستند و درهای بسیار بیشتری برای ما بسته هستند، چون تلاش می‌کنیم حاکمیت خود را حفظ کنیم.

تمرکز بالا، تنوع و پیچیدگی رسانه‌های ارتباطی کنونی، ابزارهای فناوری که شبکه‌های دیجیتال را حفظ می‌کنند و منابع مورد استفاده در تولید محتوا، به گروه‌های قدرتمند –به‌طورعمده از کشورهای بسیار پیشرفته- اجازه می‌دهند تا ایده‌ها، سلیقه‌ها، احساسات و جریان‌های ایدئولوژیکی‌ای را به الگویی جهانی تبدیل کنند که اغلب کاملاً بر زمینه‌ای که بر آن تأثیر می‌نهند، بیگانه هستند. برای این جادوگران ارتباطی، حقیقت نه‌تنها قابل‌معامله است، بلکه حتی بدتر از آن زائد است. آن‌ها از طریق انتشار ماتریس‌های دروغ، دست‌کاری‌ها و رسوایی‌هایی از هر نوع، به ارتقا بی‌ثباتی سیاسی کمک می‌کنند تا در جاهایی که موفق نشدند ارادۀ ملت‌های آزاد و مستقل را درهم بشکنند، دولت‌ها را سرنگون کنند.

در دوران «پساحقیقت» هیچ خلقی از دروغ و تهمت در امان نیست. این واقعیتی است که کوبا هر روز با آن مواجه می‌شود، درحالی که بر ارادۀ خود برای ایجاد یک جامعۀ عادلانه‌تر، مستقل و سوسیالیستی در صلح با بقیۀ جهان و بدون دخالت یا قیمومیت خارجی پافشاری می‌کند.

گزارش مرکزی [کنگره] به‌طورصریح چند مورد از چالش‌های خاص کشورمان، به‌ویژه چالش‌های مرتبط با تلاش‌های سلطه‌گری و هژمونی امپریالیسم ایالات متحد و محاصرۀ وحشیانه را آشکار کرد که تأثیرهای آن‌ها خارج از سرزمین ما تقریباً در همۀ جبهه‌ها به ما ضربه می‌زنند و در چهار سال اخیر از لحاظ کیفی با خشونت بیشتری همراه بوده‌اند.

هیچ‌کس با حداقل صداقت و داده‌های اقتصادی که در مالکیت عمومی است نمی‌تواند این نکته را نادیده بگیرد که این محاصره مانع اصلی توسعۀ کشور ما و پیشرفت در جست‌وجوی شکوفایی و رفاه است. با تأیید این حقیقت، ما در تلاش نیستیم که نارسایی‌های واقعیت خود را که در مورد آن‌ها بسیار توضیح داده‌ایم، پنهان کنیم. مسئله بر سر پاسخ دادن به کسانی است که با موذیگری پخش می‌کنند که محاصره وجود ندارد.

محاصرۀ اقتصادی، تجاری و مالی که بیش از ۶۰ سال است که از سوی ایالات متحد بر کوبا تحمیل شده است، فرصت‌طلبانه و مکارانه در سه دهۀ اخیر که بزرگ‌ترین بحران رخ داده است، تشدید شده است تا گرسنگی و بدبختی موجب انفجار اجتماعی شوند و مشروعیت انقلاب را از بین ببرند. و این طولانی‌ترین توهین مستمر علیه حقوق بشر یک خلق است و به‌دلیل تأثیرهای آن، جنایتی علیه بشریت است.

این تخلف تاریخی در وجدان و قلب زنان و مردان کوبایی که شقاوت دشمنی را که چندین برابر برتر از ما است و با گوشت خود احساس کرده‌اند، باقی خواهد ماند. دشمنی که نمی‌پذیرد در زیر دماغش جامعه‌ای عادلانه‌تر و برابرتر مبتنی بر اصول و آرمان‌های محکم عدالت اجتماعی و همبستگی انسانی، با استقلال و حاکمیت به‌مثابۀ قطب‌نما و بر اساس تصمیم‌های ما ساخته شود.

و این‌که هیچ‌کس جرئت نکند ذره‌ای از محاصره یا سرزنش مشکلات اصلی ما دست بردارد. کسی که دست به چنین اقدام‌هایی بزند، قدرت‌های امپراتوری را که مستحق آن نیست، انکار کرده است: تسلط تقریباً مطلق آن بر بازارهای جهانی و امور مالی و تأثیر تعیین‌کنندۀ آن بر سیاست دولت‌های دیگر که برخی از آن‌ها خود را همکار می‌دانند، اما به‌عنوان همدست عمل می‌کنند.

بدون ترس از تکرار، این باید بارها و بارها گفته شود. آنان ابتدا باید از چنین جنایتی طولانی و بی‌فایده خسته شوند. اعتراض ما برای پایان دادن به آن تا زمانی که این سیاست بی‌رحمانه و نسل‌کشی به قوت خود باقی است، مبارزه‌ای بی‌وقفه هست و خواهد بود. ما می‌دانیم که از حمایت جامعۀ جهانی و بخش بزرگی از کوبایی‌های خارج از کشور برخورداریم و این امر در موارد بی‌شماری تأیید شده است.

تا به امروز ۲۴۲ اقدام متجاوزانه که از سوی دولت دونالد ترامپ اجرا شدند، هنوز به قوت خود پابرجا هستند و به آن‌ها اقدام‌های ناشی از حضور مجدد کوبا در فهرست جعلی و خودسرانۀ وزارت امور خارجی در مورد کشورهایی که ظاهراً حامی تروریسم هستند نیز اضافه می‌شوند. هیچ مقام و سیاست‌مداری از ایالات متحد یا کشور دیگری با درنظر گرفتن حقیقت نمی‌تواند تأیید کند که کوبا از تروریسم پشتیبانی می‌کند. ما خود قربانی تروریسمی هستیم که در اکثر موارد از ایالات متحد سازمان یافته و تأمین مالی و اجرا شده است.

کارزارهای براندازی و مسمومیت ایدئولوژیکی از سوی آژانس‌ها و نهادهای ایالات متحد با هدف بی‌اعتبار کردن کوبا، افترا زدن به انقلاب، تلاش برای سردرگم کردن مردم، ایجاد دل‌سردی، اختلاف‌نظر و تشدید تناقضات داخلی ترویج می‌شوند و ادامه دارند. این‌ اعمال به‌منظور بهره‌برداری از کمبود غیرقابل‌بحث مواد، از مشکلاتی که مردم با آن‌ها روبه‌رو هستند، به‌عنوان پیامد اثری ترکیبی از بحران اقتصادی جهانی، همه‌گیری کووید -۱۹ و تقویت محاصرۀ اقتصادی طراحی شده‌اند.

گفته می‌شود که کوبا برای ایالات متحد در اولویت نیست و به‌عنوان یک کشور مستقل نمی‌تواند باشد. ارزش دارد پرسیده شود: پس چرا قانون‌های ویژه‌ای مانند توریسلی یا هلمز-برتون وجود دارند –فقط برای این‌که دو نمونه ذکر شده باشد- که هدف آن‌ها حمله و تلاش برای کنترل سرنوشت کوبا با زورگویی به اشخاص ثالثی است که قصد ایجاد پیوندهای تجاری یا همکاری را دارند یا کوشش می‌کنند چنین پیوندهایی با کوبا برقرار کنند؟ چرا ایالات متحد صدها میلیون دلار صرف براندازی نظمی می‌کند که بر اساس قانون اساسی کوبا است؟ چرا آن‌ها این‌همه وقت و منابع را صرف تلاش برای تضعیف آگاهی ملی زنان و مردان کوبایی می‌کنند؟ چه چیزی جنگ بی‌رحمانه و بی‌وقفه برای بیش از ۶۰ سال را توجیه می‌کند؟ چرا آن‌ها با حفظ سیاستی ناپایدار از نظر اخلاقی و قانونی بهای انزوای بین‌المللی خود را که در سازمان ملل و سایر مجامع بین‌المللی مشهود است، می‌پردازند؟

آرزوی ما این است که بر اساس برابری و احترام متقابل، بدون هیچ‌گونه دخالتی با همسایۀ شمالی خود در صلح زندگی و تعامل کنیم، همان‌‌گونه که با بقیۀ جامعۀ بین‌المللی چنین ارتباطی داریم. این موضع حزب و دولت است. این خواست مردم ما است.

قابل‌توجه است که دولت ایالات متحده مبارزه با تغییر اقلیم، مقابله با تهدیدهای بهداشتی مانند بیماری همه‌گیر کووید-۱۹، ارتقا حقوق بشر و مسائل مهاجرت را به‌عنوان اولویت‌های سیاست خارجی خود اعلام می‌کند. این‌ها چیزهایی هستند که با رفتار واقعی آن کشور و سیر تاریخی آن چه در سیاست داخلی و چه در سیاست خارجی در تضاد هستند. مثال‌ها در این مورد مشخص هستند. به‌ط‌ورمتناقض، این چهار موضوع زمینه‌هایی را تشکیل می‌دهند که منافع خلق‌های ما و سود متقابل می‌توانند توجیه‌کنندۀ بررسی امکان همکاری دوجانبه باشند، اگر واقعاً برای چنین مسائل پیچیده‌ای با صداقت و رغبت برای دست‌یابی به نتایج، راه‌حلی جست‌وجو شود.

در این زمانۀ عدم‌اطمینان جهانی، چالش‌های عظیم زیست‌محیطی در شرایط یک بیماری همه‌گیر که رفتار جهانی را تغییرشکل داده و بحران جهانی را که بر ما فرود می‌آید، تشدید می‌کند، کار حزبی بر دفاع از انقلاب متمرکز خواهد شد. حزب سیاست خارجی انقلاب کوبا را هدایت می‌کند و بر این باور است که جهان بهتری امکان‌پذیر است و مبارزه برای آن مستلزم مشارکت بسیاری از مردم و بسیج خلق‌ها است.

این یک راهنمای ثابت برای عملکرد بین‌المللی ما بوده است و ما آن را در این کنگره تأیید می‌کنیم.

ما ارادۀ خود را برای توسعۀ روابط دوستانه و همکاری با هر کشوری در جهان ابراز می‌کنیم، ما از این‌که همبستگی جهانی را حتی در کشورهایی که ایدئولوژی دولتی آن‌ها را نداریم، عملی می‌کنیم، خرسند هستیم. ما مصمم هستیم که برای دفاع از اصول، حمایت از اهداف درست، مقابله با سوء‌استفاده‌ها و تخلف‌ها حقایق را به‌وضوح هویدا کنیم، هر چقدر که آن‌ها برخی را آزار دهند، همان‌طور که با تجاوز خارجی، استعمار، نژادپرستی و تبعیض مقابله می‌کنیم.

این اساس آرزوی ما برای استقلال کامل کشورهای امریکای لاتین و تعهد ما برای کمک به دست‌یابی به یک منطقۀ اقتصادی و اجتماعی یکپارچه است که بتواند از تعهد امریکای لاتین و کارائیب به‌عنوان منطقۀ صلح دفاع کند.

این سیاست خارجی است که در گزارش مرکزی کنگره شرح داده شده و امروز آن را تصویب می‌کنیم.

مقاومت و مقابله با اوضاع کنونی بسیار دشوار بوده است و این امر گام‌های ما را برای دست‌یابی به شکوفایی مطلوب کُند می‌کند. ما از برآورده ساختن خواست‌ها و نیازهای مردم دست نکشیده‌ایم و هر تصمیمی با فراخوان و اجرای فرایندها و اقدام‌های پیچیده همراه بوده است، اما حقیقت این است که درک و موفقیت همیشه حاصل نشده است.

من این را بدون گله می‌گویم، در یک انقلاب واقعی پیروزی یادگیری است. ما در مسیری امتحان‌شده راه‌پیمایی نمی‌کنیم. ما به چالش کشیده شده‌ایم که به‌طوردائم نوآوری کنیم، همۀ چیزهایی را که باید تغییر کنند، تغییر می‌دهیم، بدون این‌که از اصول مستحکم خود دست برداریم. بدون این‌که هرگز از مفهوم انقلاب که رهبر شکست‌ناپذیر این شاهکار برای ما به ارث نهاد، جدا شویم. اما فارغ از بندهای سفت‌وسخت و آگاه به خطاهای احتمالی که هنگام راه رفتن و ساختن راه می‌تواند پیش بیاید.

ژنرال ارتش در گزارش مرکزی [کنگره] به تجربه‌های چین و ویتنام اشاره کرد که پیشرفت غیرقابل‌انکار در اقتصاد و سطح زندگی خلق‌های آن‌ها داشته است. هر دو فرایند که پتانسیل بالای برنامه‌ریزی سوسیالیستی را تأیید می‌کنند، در این راه بیش از یک اصلاح را متحمل شدند، اگرچه محاصرۀ اقتصاد آن‌ها زمان کمتری طول کشید و کمتر تهاجمی بود.

کار حزب در شرایط کنونی اساسی بوده و خواهد بود. تصور این لحظه بدون کار پیشتاز سیاسی امکان‌پذیر نیست، اما سازمان ما بیشتر مطابق با این دوران و چالش‌های آن نیاز به تغییر در سبک کار خود دارد.

حزب کمونیست کوبا ماهیت‌های ما را به‌رسمیت می‌شناسد و به دفاع از آن‌ها ادامه خواهد داد: استقلال، حاکمیت، دموکراسی سوسیالیستی، صلح، کارآیی اقتصادی، امنیت و دستاوردهای عدالت اجتماعی و سوسیالیسم. ما به این‌ها مبارزه برای شکوفایی که از غذا تا تفریح را دربرمی‌گیرد و هم‌چنین شامل توسعۀ علمی، ثروت معنوی برتر، رفاه و قدرت بخشیدن به طراحی کار و زیبایی را می‌شود، اضافه می‌کنیم.

دفاع از سوسیالیسم ارزش دارد، زیرا پاسخی است به نیاز به جهانی عادلانه‌تر، برابرتر و فراگیرتر؛ این امکان که می‌توان با هوشمندی و حساسیت، فضایی را طراحی کرد که همه در آن جا می‌شوند و نه فقط کسانی که از منابع برخوردارند، واقعی است. هیچ سیستمی مانند این سیستم [سوسیالیستی] نمی‌تواند آرزوی مارتی برای فتح همۀ عدالت را تحقق ببخشد.

نیروی اصلی برای دست‌یابی به این هدف، اتحاد است و هر آن‌چه ما را متحد می‌کند: رؤیاها، نگرانی‌ها، اما هم‌چنین اضطراب‌ها در برابر خطرهای مشترک. ما از این اتحاد، بدون تبعیض و فضا دادن به پیش‌داوری‌ها، دگم‌ها یا مهُرزدن‌هایی که به‌ناحق بین مردم اختلاف می‌اندازند، دفاع خواهیم کرد.

یک عنصر اساسی برای حفظ این اتحاد ایجادشده از سوی حزب، خصلت مثال‌زدنی رزمندگی است که از هر رزمنده‌ای درخواست می‌کند نگرشی عمومی داشته باشد که از نظر ظرفیت، فداکاری و دستاوردها تحسین و احترام را در یک خلق تیزبین که قادر به تشخیص تعهد کاذب و استاندارهای دوگانه است، بیدار کند.

تداوم‌نسل بخشی اساسی از این اتحاد است. لازم است که با جوانان ما به‌مثابۀ مهم‌ترین افراد صحبت شود و دستاوردها با آنان به اشتراک گذاشته شود. آنان را باید به‌عنوان مدیران تحولات مداوم تشخیص داد. در آنان قدرت، طرح و تصمیم‌گیری، اخلاص برای هرگونه اقدام یا سهم انقلابی‌ای وجود دارد که وضعیت طلب می‌کند. آنان در اوج همه‌گیری باشجاعت و مسئولیت‌پذیری این را نشان داده‌اند.

امروز این حزب است که باید اقتدار حاصل از شایستگی‌های نسل تاریخی را تحکیم و رهبری کند و اقتدار اخلاقی سازمان ما را حفظ نماید.

برای دست‌یابی به این هدف‌ها، تقویت پویایی عملکرد حزب و فعال بودن اعضای آن در برابر مبرم‌ترین مسائلی که پیش روی جامعه قرار دارند، با این پیش‌فرض که به‌دلیل ویژگی یک حزب واحد، حزب ما همیشه موضوع دموکراتیک بودن، جذابیت بیشتر و به‌طورکلی نزدیک‌تر شدن به مردم و نه فقط در پیرامون آنان حضور داشتن را خواهد داشت.

اگرچه این موضوع قبل و در طی کنگره بسیار مورد بحث و بررسی قرار گرفته است، می‌خواهم به برخی معیارها دربارۀ لزوم تقویت حیات درونی حزب برای داشتن حیات بیرونی بیشتر، یعنی برای عمل کردن به‌طورواقعی به‌عنوان یک پیشتاز با رهبری اشاره کنم. حزب در حوزۀ خود قادر به انجام وظیفۀ مشخصی است و به‌دلیل عملکرد جامعه با نگرانی‌های واقعی روبه‌رو است و باید قدرت فراخوان و بسیج‌کنندگی داشته باشد که هر گونه نقشۀ دشمنان ملت کوبا را که سعی در ایجاد یک انفجار اجتماعی دارند، شکست دهد.

امروز ما برای ایجاد بحث‌های صادقانه و مشارکت‌جویانه در هستۀ خود و برانگیختن بحث‌های عمومی و ترویج بحث‌های منظم با دانش‌جویان و جوانان از مشاغل گوناگون به روش‌های توافق بیشتر و اسناد آماده‌شدۀ بهتری نیاز داریم.

اکنون زمان چاپ خبرنامه یا انتظار برای فرایندهای طولانی هماهنگی و تجزیه‌وتحلیل برای پیشبرد بحث‌ها در هسته‌های ما نیست. پویایی این زمانه ما را مجبور می‌کند تا به‌دنبال راه‌های ماهرانه‌تر، کوتاه و ابتکاری بیشتر برای ابلاغ دستورالعمل‌ها باشیم. در عصر اینترنت که درحال حاضر به میلیون‌ها کوبایی اجازه می‌دهد درک خاصی از جهان را با تلفن همراه منتقل کنند، پیام‌های ما به رزمندگان نمی‌توانند مسیر آرام چاپ‌خانه‌های قدیمی را دنبال کنند.

پیش‌فرض اصلی، هم‌چنین میراث فرماندۀ کل قوا این است که هرگز نباید دروغ گفت یا اصول اخلاقی را نقض کرد. اقتدار پایدار حزب بر این ارزش‌ها استوار است و اعضای آن همیشه برای گفتن و ارزیابی حقیقت فراخوانده می‌شوند، هرچند که سخت باشد یا به‌نظر رسد سخت است. ما کادرهای انقلاب بر اساس این اصل آموزش دیده‌ایم. و همۀ مبارزان به‌طوردائم فراخوانده می‌شوند تا حقیقت را به‌عنوان اولین سلاح نبرد درک کنند. این رسالت پیشتاز است که ما می‌پذیریم.

حقیقتی که به‌وضوح و به‌موقع بیان شده باشد، از وظیفۀ دائمی بودن و الگو دادن جدا نیست. توانایی ما در راهنمایی به نحوۀ استنباط ما از آن بستگی دارد. مردمی مانند مردم ما که همیشه شجاع‌ترین نیروها را به جلو هدایت کردند، فقط کسانی را به‌عنوان پیشتاز می‌شناسند و می‌پذیرند که مانند کسانی عمل کنند که ما را شکل دادند.

انقلابی‌ترین چیزی که در درون انقلاب وجود دارد، حزب است و همیشه هم باید باشد، همان‌گونه که حزب باید نیرویی باشد که انقلاب را متحول کند. (کف زدن حضار)

ما روشنفکران، هنرمندان، مربیان، پزشکان، روزنامه‌نگاران، دانشمندان، آفرینشگران، ورزش‌کاران، هم‌چنین متخصصان و تکنیسین‌ها، دانش‌جویان، کارگران و کشاورزان، مبارزان نیروهای مسلح انقلابی و وزارت کشور را که در حزب و سازمان جوانان آن فعال هستند، به‌عنوان موتوری که به‌طوردائم انقلابی در انقلاب ایجاد می‌کند، می‌بینیم و احساس می‌کنیم.

وظیفۀ ما به‌عنوان کادرهای حزب است که درک کنیم این نیروی سیاسی یکرنگ نیست و با یکدیگر یکسان نیستند و در بیان خود کمتر اتفاق‌نظر دارند. ما باید بتوانیم قدرت جنگل و درختان آن را در یک ردیف و در یک میدان تنگ که انقلاب به آن نیاز دارد، درک کنیم. اتحاد باید غالب شود بدون این‌که هرگز فراموش شود که باید جنگل و هم‌چنین درختان را دید. جمع و فردیت یکسان نیستند، گرچه در کنار هم چنین تصور شوند. مشروعیت لازم را حفظ کنید تا پروژه پیشرفت کند و بخشی از شناخت عمیق در خصوص ویژگی‌های آن شود.

ما نمی‌توانیم اجازه دهیم که سنگینی مشکلات بر ما غلبه کند. ضروری است که به بسیج مردمی که ابتکارهای آن ما را تقویت می‌کند، نشاط و شادابی دهیم.

روال معمول، بسیاری از فرایندهای ما را تضعیف کرده است و امروز ضروری است که رخوت را از بین ببریم تا بحث صادقانه و مشارکت‌آمیز در مورد موضوع‌هایی که اولویت دارند فراهم شود و اقدام‌ها در هر مکان و با مشارکت کادرها در زندگی هسته‌ها مشخص شوند.

از رشد صفوف حزب فرایندی بسازیم که علاقۀ واقعی را برانگیزد و اثرات اجتماعی داشته باشد و باعث شیوه‌های کار جذاب شود، از پاسخ‌گویی مبارز گرفته تا پویایی روزانۀ کار سیاسی در شهرها و استان‌ها.

برای بالا بردن کیفیت زندگی کوبایی‌ها هر چقدر به‌روشنی و شفافیت نبردها را مطرح و جوانان را درگیر کنیم تا با اشتیاق طبیعی خود را در همۀ وظایف حیاتی کشور شرکت دهند، ازنو جوهر و ماهیت حزب را فعال کرده‌ایم. باشد که رفتار ما در محل کار، در برابر جامعه، خانواده و حلقۀ دوستان با ارزش‌هایی که از آن‌ها دفاع می‌کنیم، سازگار باشد.

انضباط حزبی، رهبری جمعی، مطالعات نظری و ترویج وقایع مربوط به زیست‌پذیری سوسیالیسم، اندیشه‌های مارکسیسم-لنینیسم، سنت‌های تفکر کوبایی به‌ویژه اندیشه‌های مارتی و فیدل موضوع‌هایی هستند که همراه آموزش‌های نطری و اداری لازم، با تکنیک‌های مدرن رهبری و پایگاه فرهنگی و تاریخی گسترده نمی‌توان آن‌ها را در مدرسه‌های حزبی ما به‌تعویق انداخت.

من متقاعد شده‌ام که ما باید از رایانه‌سازی کلیۀ فرایندهای درون‌سازمانی، پیشرفت در علم و نوآوری برای رویکرد و حل پیچیده‌ترین مسائل و هم‌چنین توسعۀ خلاق ارتباط‌های اجتماعی به‌مثابۀ ارکان کار حود استفاده کنیم.

کار حزبی در جست‌وجوی مداوم گزینه‌های رهاسازی توسط علم و فناوری به‌حرکت درمی‌آید که این نیز باید بخشی از این روند باشد.

مارکسیسم میراثی بسیار ارزشمند برای ما به یادگار گذاشته است: این اطمینان که علم و فناوری بخشی جدانشدنی در فرایندهای اجتماعی است و این‌که در رابطۀ علم-فناوری-جامعه کلید توسعه و چشم‌انداز و آیندۀ هر پروژه قرار دارد. این راهی است برای ساختن یک اقتصاد سوسیالیستی مبتنی بر دانش و جامعه‌ای که بیش از پیش مبتنی بر دانش است. این افقی امیدوارکننده برای نسل‌های جدید است.

وظایف زیادی پیش رو است که نیاز به مشارکت فعال و کنشگرانۀ اعضا دارد تا بتوان نیروهای کشور را به‌سمت هدف‌های توسعه، به‌ویژه امنیت غذایی و حاکمیت، توسعۀ صنعتی و مشکل انرژی بسیج کند. اما هم‌چنین و در وهلۀ اول، در جهت آماده‌سازی برای دفاع، تقویت نظم نهادی و قانون سوسیالیستی.

ما به کار بر روی قانون‌های مشتق‌شده از قانون اساسی جدید و تقویت دموکراسی سوسیالیستی مرتبط با عدالت و برابری اجتماعی، اجرای کامل حقوق بشر، نمایندگی و مشارکت مؤثر جامعه در روندهای اقتصادی و اجتماعی مورد اجرا، به‌سوی سوسیالیسم شکوفا، دموکراتیک و پایدار ادامه خواهیم داد. همۀ این‌ها در محیطی صورت می‌گیرد که به‌طورفزاینده‌ای از بار بوروکراسی، مرکزگرایی بیش از حد و ناکارآمدی رها می‌شود.

موفقیت این هدف‌ها به توانایی ما در گفت‌وگو با مردم، مجذوب و درگیر کردن همۀ شهروندان و آفرینش ارزش‌هایی که به تعهد اجتماعی اهمیت و مفهوم بیشتری ببخشند، بستگی دارد. با آگاهی از این‌که دموکراسی تا آن حد سوسیالیستی است که بیشتر مشارکتی باشد، برانگیختن مشارکت مردمی، ایجاد فضاها و رویه‌هایی برای حضور، ارزیابی و به‌کارگیری خواست‌ها و پیشنهادهایی که مشارکت را مؤثر کنند، به ما بستگی دارد.

این ارتباط اساسی با تقاضاها و نیازهای مردم از طریق مشارکت با یکی از وظایف اساسی کار حزبی در این زمان‌ها مرتبط است. ارتباط‌های اجتماعی هنوز به‌اندازۀ کافی درک نشده‌اند و تحت معیارهای غلطی که موضوع ثانویه است در برابر شرایط اضطراری اقتصادی و سیاسی قرار دارند. گویی این موارد اضطراری در بعضی موارد نتیجۀ دست‌کم گرفتن وزن ویژۀ ارتباط‌های اجتماعی نبوده‌اند.

فضای سازمان پایه و سایر ساختارهای حزبی در داخل در ارتباط آن‌ها با ساختارهای دولتی، دولت، سازمان‌های توده‌ای و جامعۀ مدنی باید دعوت‌کننده، تسهیل‌کنندۀ تبادل‌نظر و بحث انقلابی و بدون تشریفات، تحمیل‌ها و جهت‌گیری‌های زائد باشد. انقلابی بودن از نگرانی متعهدان ناشی می‌شود مبنی بر این‌که روند کامل و تقویت شود نه این‌که متوقف و راکد شود.

ما باید بتوانیم میان اعضا و کسانی که عضو نیستند، تعهد به رفاه کوبا و جست‌وجوی راه‌حل‌های مؤثر را ایجاد کنیم تا در عمل روزمره درک کاملی از واقعیت ما را از پایه فراهم کند. هر فرد، گروه، سازمان توده‌ای به‌حساب می‌آید. نبرد، نبرد ما است، متعلق به همه است و ما باید تلاش خود را بر روی آن متمرکز سازیم. مسئله بر سر بقا، عزت، فروتنی و حفظ دستاوردهایی است که به آن‌ها نائل آمده‌ایم.

رفقا!

انقلاب به اصطلاحاتی معنا داده است که ما نباید در ارادۀ خود برای مقابله و تحول محیط آن‌ها را کنار بگذاریم. بگذارید از ممتازی، حیثیت، خوشبختی، نجابت، حقوق، کارایی، کیفیت، فرهنگ جزئیات، زیبایی، فضیلت، مناعت‌طبع، افتخار و حقیقت در هر کاری که پیشنهاد و اجرا می‌کنیم، دفاع کنیم.

از این رویۀ حزبی، ما باید پیشنهاد دهیم که در نظم، بازیابی، سنجش و تقویت ارزش‌های اخلاقی و معنوی که ما را به این‌جا رسانده‌اند و بدون شک در دهه‌های اخیر تحت تأثیر مشکلات و شرایط دشوار پی‌درپی به آن‌ها برخورد شده است، پیش برویم.

در مواجهه با نظم ناعادلانۀ اقتصادی جهانی تحمیل‌شده توسط نولیبرالیسم ورشکسته و بی‌اعتبار، کوبا رشته‌ای از اقدام‌ها را حفظ می‌کند که تحسین، حیرت و انواع احساسات مطلوب را در میان کسانی که در آرزوی یک واقعیت جهانی بهتر هستند، برمی‌انگیزد. این رفتار هم‌چنین باعث افزایش سرخوردگی، ناامیدی و ناتوانی همسایۀ شمالی و هم‌فکران و وفادارانش و الحاق‌گرایان مطیع و ناشایسته‌ای می‌شود که در برابر نقشه‌های امپراتوری سر تعظیم فرود می‌آورند. همۀ آنان دشمنان قسم‌خورده‌ای هستند که مصمم به ساختن منحرف‌ترین نقشه‌ها برای حمله به انقلاب، ایجاد بی‌اعتمادی و شکستن اتحاد هستند.

آن‌ها می‌خواهند با محکم کردن میله‌های محاصرۀ اقتصادی ماتریسی از یک انقلاب سخت، متوقف‌شده و کُند ساخته شود که هیچ راه‌حلی یا چیزی برای ارائه نداشته باشد و این‌که قادر به تقویت گفت‌وگوها و دفاع از مشارکت نباشد و نتواند موجب خوشبختی شود. آنان کوشش می‌کنند مظامین، واژه‌ها و عبارات ما را بدزدند تا اراده‌ها را فلج کنند و احساسات و الگوها را از بین ببرند. برای دفن انقلاب سیلی از پول به‌راه می‌افتد.

ما یک جامعۀ بسته نیستیم و این یک روند انقلابی ضعیف، منسوخ یا راکد نیست. در طول ۶۰ سال ما در میان فشارهای غیرقابل‌تصور، پروژه‌ای کاملاً جدید و چالش‌برانگیز ایجاد کرده‌ایم. و ما برای کمال بخشیدن به آن بارها پیشرفت، رشد و اصلاح کرده‌ایم.

در مبارزۀ ایدئولوژیک باید به فیدل مراجعه کنیم که به ما آموخت که نه‌تنها فرهنگ اولین چیزی است که باید نجات داده شود، بلکه برای نجات آن باید با روشنفکران و هنرمندانمان گفت‌وگوی مستمر داشته باشیم.

وی هم‌چنین به ما آموخت که این گفت‌وگوی راحتی برای طرفین نخواهد بود، اما این گفت‌وگو روندی دائمی داشته و باید داشته باشد و در آن احترام و تمایل به کار باهم اثبات شود.

انقلاب نه‌تنها از اندیشۀ خلاق نمی‌ترسد، بلکه آن را ارتقا می‌دهد، آن را پرورش می‌دهد و برای رشد آن فضا باز می‌کند، آن را به‌رسمیت می‌شناسد و به سهم خود آن را تغذیه می‌کند. به‌همین دلیل یک سیستم آموزش و ترویج ایجاد کرد که در تمام این سال‌ها، حتی در سخت‌ترین سال‌ها در خدمت محافظت و حفاظت از باارزش‌ترین میراث مادی و معنوی آفرینشگران کوبایی بود.

یادگیری در زمینه‌های سیاست و ایدئولوژی مربوط به تمام نیروهایی می‌شود که در یک روند شرکت می‌کنند. مسئلۀ غیرقابل‌بخشش این نیست که در سال‌های گذشته یا همین الآن خطاهایی صورت نگرفته است، بلکه تصحیح نکردن خطاها می‌تواند غیرقابل‌اغماض باشد.

از این نظر ما ثابت‌قدم بوده‌ایم، تصحیح صورت گرفته است و اراده برای ادامۀ کار وجود دارد، زیرا این امر ذاتی توسعه در زمینۀ ایده‌هایی مانند اقتصاد و سایر حوزه‌ها است.

یک آواز زیبا که به‌صورت دونفره توسط سیلویو رودریگز (Silvio Rodriguez) و سانتیاگو فلیو (Santiago Feliú) خوانده شده است، هشدار می‌دهد:

«هربار که دروغ برنده می‌شود، شک و تردید ایجاد می‌شود.»

رسانه‌های بزرگ و شبکه‌های اجتماعی دیجیتال به‌منزلۀ بسترهای مؤثری برای دست‌کاری و دروغ‌های نامحدود عمل می‌کنند. در پشت هر کسی که شک کند یا اخبار دروغ را به‌اشتراک بگذارد، آن‌ها یک پیروزی کوچک و شیطانی کسب می‌کنند.

ساده‌لوحانه خواهد بود اگر چنین وانمود کنیم که نمایندگان برخی کارهای هنری، سیاسی یا سایر زمینه‌ها نادان هستند یا علاقه‌ای به درنظر گرفتن زمینه‌ها ندارند. از مصلحت‌طلبان تا فرصت‌طلبان، از لیبرال‌ها تا هرج‌ومرج‌طلبان، از استقلال‌طلبان تا نوالحاق‌گرایان و از شهودی‌ها تا وظیفه‌نشناسان یک فاصلۀ ظریف و شکننده وجود دارد.

آنان حتی نمی‌پذیرند که از رادیکال‌ترین راست توطئه برای از بین بردن تجربۀ ما بی‌ملاحظه وجود دارد و اگر ما به‌عنوان یک پروژه از بین برویم دیگر هیچ‌وقت از تعیین سرنوشت خود برخوردار نخواهیم شد. این یک بی‌مسئولیتی کیفری است که آنان با کشورشان و وقت‌شان مرتکب می‌شوند.

ما دیگر حتی از موضع فرهنگی در مورد استعمار صحبت نمی‌کنیم، ما دربارۀ جنگ از سوی محافظه‌کارترین راست افراطی صحبت می‌کنیم. آنان ناامیدانه بدون این‌که یک محله داشته باشند، در تخریب پروژه‌های چپ وسواس دارند.

آنان جامعه‌ستیزانی با فناوری دیجیتال هستند که همیشه در دسترس هستند. همیشه آمادۀ جنگ باز با عقل و احساسات هستند. آنان نه‌تنها به یک سیستم سیاسی بلکه به موارد اضطراری واقعی انسانی که ما را به‌عنوان یک گونه به آن مرتبط می‌سازد، حمله می‌کنند. این خطرناک‌ترین جنگ اما هم‌چنین بزدلانه‌ترین جنگ است.

ما نمی‌توانیم این نکته را نادیده بگیریم که دشمنان انقلاب مفاهیم جنگ غیرمتعارف را علیه کوبا به کار می‌گیرند، جنگی که در آن همه‌چیز پیش‌پاافتاده، مبتذل، ناشایست و دروغ است. بااین‌حال، سعی می‌کنند به حوزۀ حساس، به فرهنگ و اندیشه دزدکی نفوذ کنند.

«قهرمانان آزادی» که با ارزش‌هایی دست به عمل می‌زنند که حتی آن‌ها را نمی‌شناسند، می‌کوشند انقلابی را که میلیون‌ها انسان را آزاد کرده است، از بین ببرند.

آنان بی‌شرمانه به هتک‌حرمت نمادها و مقدس‌ترین وقایع و فضاهای تاریخ کشور دامن می‌زنند و خواستار نافرمانی، بی‌احترامی، بی‌نظمی و بی‌انضباطی عمومی می‌شوند و این دعوت‌ها را با خلق تهمت‌آمیز شبه‌واقعیت‌ها همراه می‌کنند تا سردرگمی، دل‌سردی و احساسات منفی را اشاعه دهند.

به انقلاب کوبا خیانت نمی‌شود و به کسانی که کوشش می‌کنند با سرنوشت میهن بازی کنند، هدیه داده نمی‌شود. (کف زدن حضار). ما اجازه نخواهیم داد که (به‌گفتۀ خودشان) «آرتیست‌ها» از هرج‌ومرج، ابتذال و بی‌احترامی پرچم را لکه‌دار کنند و به مقامات توهین کنند. ما از این غافل نیستیم که آنان ناامیدانه کوشش می‌کنند بازداشت شوند تا دستور کسانی را که به آنان پول می‌دهند، برآورده کنند و از این امر نیز دست نمی‌کشند تا قربانیان معتبری برای گزارش‌های رسوای خود در مورد کوبا پیدا کنند.

خوب است به لومپن‌مزدوری که از سرنوشت همه سود می‌برد، به کسانی که درخواست می‌کنند به کوبا «حمله» شود، به کسانی که به‌طورمرتب با واژه‌ها و اعمال خود به کسانی توهین می‌کنند که خستگی نمی‌شناسند، هشدار دهیم که صبر این مردم محدودیت‌هایی دارد! (کف زدن ممتد حضار)

فضیلت این خواهد بود که بدانیم در دفاع از کشوری که پیشینیان ما به ما اعتماد کردند و آن را به ما سپردند و ما را به نقطۀ امروز رساندند، چگونه می‌توانیم صفوف دفاع از کشور را مستحکم کنیم.

حتی در بدترین حالت نیز یک مبارز نمی‌تواند تماشاگر منفعل یک تحریک باشد یا اجازه دهد یک رفیق به‌تنهایی با تحریک‌کنندگان روبه‌رو شود. انقلابی‌ها از انقلاب دفاع می‌کنند. (کف زدن حضار). هرگز نباید به‌عنوان یک نخبه بلکه به‌عنوان یک نیروی آگاه و متعهد عمل کرد. این به‌معنای وجود داشتن و به‌مثابۀ یک پیشتاز سیاسی عمل کردن است. (کف زدن حضار)

ما باید به عضویت در صفوف حزب افتخار کنیم و عضویت را به‌مثابۀ عملی از وقف خود به آرمان‌هایی که سازمان باشور، شادی و مسئولیت از آن‌ها دفاع می‌کند، درک کنیم.

وقت آن است که برای تبادل‌نظر و ارائۀ پاسخ به‌موقع از سوی هر نهادی که شهروندان به آن مراجعه می‌کنند، برای تشویق مشارکت، شفافیت و پاسخ‌گویی، برای نشان دادن روحیه‌هایی که کشور را به‌حرکت درمی‌آورند، همۀ منابع ارتباطات اجتماعی، به‌ویژه کار در شبکه‌ها برای پرداختن به موضوع‌هایی که جامعه را متزلزل می‌کنند، درک و مورد استفاده قرار گیرند.

ما باید از همۀ فضاهای ارتباطی برای نبرد خود به‌عنوان انقلابی استفاده کنیم و کاری کنیم تا وزن تاریخ، استدلال‌ها و اعتقادهای میهن‌دوستانه و کلیدهای رهبری جمعی منتقل و درک شوند. ما به چالش کشیده شده‌ایم که در مورد همۀ خوبی‌های انجام‌شده و هم‌چنین آن‌چه می‌توان و باید انجام داد، صدای خود را داشته باشیم تا روشنایی‌ها و تعهدات خود را نشان دهیم.

ما درکشوری باساختار و سازمان‌یافته زندگی می‌کنیم، جایی که کارهای زیادی برای مقاومت در برابر هجوم یک واقعیت خصمانه و خفقان‌آور انجام می‌شود، اما مصمم است که به‌سمت رفاه اجتماعی بیشتر پیش رود. این حقیقت باید هر روز از طریق قطره‌ای اطلاعاتی، آموزنده، توصیفی و واضح دربارۀ هر پروژه، هر سناریوی مقاومت و ساخت‌وساز برای غلبه بر دشواری‌ها درک شود.

بیایید بدون سخن گزاف و خودستایی، مضمون‌هایی از حقیقت و فضیلت، استحکام و انسجام، ظرافت و متانت، حساسیت و همدلی، بدون سخن‌رانی‌هایی که باعث خستگی و طرد می‌شوند، با استدلال و احساسات مضمون‌هایی ارائه کنیم. با زبان کسانی که از درونی‌ترین بعُد میهن یعنی همسایگی، قطعه‌زمین، اجتماعات، کارخانه، مدرسه، کار و خانواده روزانه مقاومت می‌کنند، زبانی که فاصلۀ میان گفتمان‌های نهادی و خواست‌های عمومی را کوتاه می‌کند.

انقلاب یک گفت‌وگوی واقعی است که حقیقت و اخلاق را در برابر هرزگی و انحراف قرار می‌دهد، که دربارۀ وجود خود معامله نمی‌کند، مزدوران را مشروعیت نمی‌بخشد و با امنیت و استحکام عمل می‌کند.

ما می‌توانیم به‌طورعینی به پیشرفت در مبارزه برای رهایی زنان، علیه خشونت جنسی، نژادپرستی و تبعیض به‌نفع مراقبت و حفاظت از محیط‌زیست و حیوانات بپردازیم. و می‌توانیم بپذیریم که برای پاس‌گویی منصفانه‌تر به نگرانی‌های مردم هنوز باید به جلو حرکت کنیم.

بیایید رزمندگان حزبی و انقلابی داشته باشیم، که در مقابله با رفتارهای نژادپرستانه و تبعیض‌آمیز و دفاع از حقوق زنان کوبایی فعال باشند.

رفقا!

اجازه بدهید اکنون چند کلمه دربارۀ نبرد سرنوشت‌ساز اقتصادی بگویم که بدون آن سایر چیزها می‌توانند بی‌فایده باشند.

دورۀ پنج‌ساله‌ای که این کنگره آن را ارزیابی می‌کند، نتایج اقتصادی خوبی نشان نمی‌دهد. این امر نیز تحت تأثیر نارسایی‌ها و ناکارآمدی در عملکرد بخش قابل‌توجهی از سیستم کسب‌وکار و بخش بودجه قرار دارد و مشکلات ساختاری وجود دارند که بر توسعۀ آن تأثیر می‌گذارند و هزینه‌های اضافی که ضروری نیستند در این دوره حل نشده‌اند. عدم‌کنترل منابع مادی و مالی و هم‌چنین موانع و بوروکراسی غیرضروری ازجمله سایر مواردی هستند که بر توسعۀ اقتصادی ما سنگینی می‌کنند و راه‌حل آن به ما بستگی دارد.

به‌رغم گذر از انواع دشواری‌ها در این دوره، اقتصاد توانایی مقاومت را نشان داده و حفظ دستاوردهای اجتماعی را بدون انصراف از هدف‌های توسعۀ برنامه‌ریزی‌شده و هم‌چنین حمایت از همبستگی با سایر خلق‌ها را امکان‌پذیر ساخته است.

کوبا درسی باشکوه دربارۀ چگونگی ارادۀ سیاسی، وظیفۀ انسان‌گرایانۀ انقلاب، مدیریت دولتی، سیاست‌های عمومی که انسان را در مرکز توجه قرار می‌دهند و گفت‌وگوهای بین تصمیم‌گیرندگان اصلی و دانشمندان و مشارکت مردم داده است. و کوبا می‌تواند با تکیه بر این‌ها با موفقیت نسبی با مسئله‌ای پیچیده مانند همه‌گیری روبه‌رو شود.

یک کشور کوچک بدون منابع، بی‌رحمانه محاصره‌شده به شاخص‌هایی دست یافته است که عملکرد بهتری نسبت به بسیاری از کشورهای جهان و منطقه دارد. این کار به‌وسیلۀ آن اقتصادی حاصل شده که برای تکمیل و کارایی بیشتر، آن را مورد انتقاد قرار می‌دهیم، اما به‌وضوح به کمک‌های فراگیر یاری می‌رساند.

حزب تأیید می‌کند که ما از حفظ نیروهای بالقوۀ کشور در سطح بقا راضی نیستیم. برعکس، ما در آرزوی مقاومت خلاقانه هستیم، بدون این‌که از پروژه‌های توسعه‌ای خود صرف‌نظر کنیم، آن‌ها را کامل می‌کنیم و مفاهیم آن‌ها را به‌روز می‌کنیم و روش‌های انجام کار و مشارکت را نو می‌کنیم.

ما باید در کمترین زمان، با تلاش خود تشخیص دهیم که راه در خود ما، در «جزیرۀ درونی» است و با کمترین وابستگی خارجی ممکن، تولید مواد غذایی ضروری، بهره‌برداری و استفاده از منابع تجدیدپذیر انرژی، استفادۀ پایدار و با کیفیت از پتانسیل گردشگری، بهره‌وری در روند سرمایه‌گذاری، جهت‌گیری تولید ملی برای پاسخ‌گویی به نیازهای بازار داخلی و بالا بردن کیفیت کلیۀ خدمات ارائه‌شده به مردم را حل کنیم.

در هر نوع اقتصادی مفاهیم اساسی وجود دارند که قطعاً باید به آن‌ها ارج نهاد، مانند پس‌انداز و اقتصاد گردشی. هم‌چنین ضروری است که ذهنیت وارداتی را کنار بگذاریم.

برای غلبه بر بحران، روند به‌روزرسانی مدل اقتصادی و اجتماعی و «برنامۀ توسعۀ اقتصادی و اجتماعی تا سال ۲۰۳۰»، ترکیب انعطاف‌پذیر رابطه بین برنامه‌ریزی لازم، تمرکززدایی و خودمختاری ضروری است. برای توسعۀ کشور مشارکت همۀ فعالان اقتصادی، ازجمله شرکت‌های دولتی، شرکت‌های کوچک و متوسط و تعاونی‌ها ضروری است.

به‌عبارت‌دیگر، ما با خلاقیت از طریق تجزیه‌وتحلیل بنیادی و واقعی هر موقعیت، فراخوان به دانش تخصصی، ارتقا مشارکت و نوآوری مردم مقاومت خواهیم کرد. البته بدون چشم‌پوشی از اصول همبستگی جهانی‌مان و همکاری با بشریت.

«دستورالعمل‌ها» حتی از سوی کسانی که مسئولیت اجرای آن‌ها را به‌عهده دارند، همیشه به‌خوبی درک نشده‌اند و این امر بی‌درنگ کار سیاسی زیادی را می‌طلبد، چون این فرایندی است که پیچیدگی بسیار زیادی دارد.

این «دستورالعمل‌ها» به‌طورگسترده‌ای مورد سئوال قرار گرفته‌اند مبنی بر این‌که آیا زمان اجرای آن‌ها در میان چالش‌های غیرمنتظرۀ ناشی از همه‌گیری و تشدید فرصت‌طلبانۀ محاصرۀ اقتصادی مناسب بوده است؟ پاسخ فقط یکی است: ما نمی‌توانستیم ادامۀ این دگرگونی را با هدف رونق توسعه و مشارکت همۀ فعالان اقتصادی به‌تعویق بیاندازیم.

صادقانه است که بپذیریم فرایند «دستورالعمل‌ها» به‌دلیل آماده‌سازی ناکافی برخی از مدیران و تفسیر ناکافی از مقررات، مشکلات ابزاری را به‌همراه داشته است، اما سوء‌تفاهم‌هایی ناشی از خطای مرتبط‌سازی آن با مشکلاتی است که پیش از اجرای آن وجود داشته است. به این موارد، نارضایتی‌های ناشی از استدلالی که همیشه بر این پایه است که به‌موقع و دقیق نیست و برخی ادعاهای غیرقابل‌قبول که از اصول تعهد و وظیفه دور هستند، اضافه می‌شوند.

اولین پاسخ ما پیگیری و راه‌حل فوری –هر زمان که ممکن باشد- برای رویکردهای مهم مردم، پرورش یک تمرین دربارۀ مشارکت شهروندان در تنظیم‌ها، اصلاحات و تغییرهای اعمال‌شده بوده است که نمی‌توان از آن چشم‌پوشی کرد. تعرفه‌ها، قیمت‌ها و اقدام‌های اخیر برای حمایت و تشویق تولید و بازاریابی مواد غذایی به این استراتژی پاسخ می‌دهد.

ما بار دیگر به تغییر لازم در ذهنیت که این هدف‌ها را تسهیل می‌کند، متوسل می‌شویم. وقت آن است که از فراخوان به تحول گذر کنیم.

ما تا آن‌جا پیروز خواهیم شد که افق کاری که انجام می‌دهیم همیشه بیشترین سعادت ممکن را برای زنان و مردان کوبایی که از جوهر سوسیالیسم ما محافظت می‌کنند، داشته باشد.

وضعیت کنونی و هدف‌های ناشی از بحث‌های ما یک چالش بسیار بالا برای رهبران کوبا است. جامعه و نهادهای آن به کادر نیاز دارند، کادرهایی با آمادگی بنیادی اخلاقی و حرفه‌ای که آنان را با ویژگی‌هایی مانند نگرانی انقلابی، حساسیت به مشکلات مردم، آمادۀ فداکاری و توانایی روبه‌رو شدن با ناملایمات و با خلاقیتی که نوآوری را تشویق و ایجاد کند، متمایز سازد.

در هر موقعیتی، اما اساساً در سخت‌ترین و چالش‌برانگیزترین آن‌ها، کادرهای ما باید به‌دلیل فداکاری در انجام وظیفه، تمایل به بازدهی زیاد، متواضع بودن و حساسیت کافی برای قرار دادن خود به جای دیگران، «ما» را بر «من» مقدم بدانند. آنان وظیفه دارند صادقانه و از صمیم قلب گفت‌وگو کنند و با ادغام این ادراک‌ها در تصمیم‌گیری چابک باشند.

کنگره یک استراتژی برای آماده‌سازی کادرها تصویب کرد که شامل رویکرد علمی برای انتخاب، آموزش و ارتقا آنان است که مرحله‌های مسئولیت‌های گوناگون را درنظر می‌گیرد.

رفقا!

محاصره و بیماری همه‌گیر در سال گذشته متحد شدند تا مانع از پیش‌بینی‌ها و رؤیاهای ما شوند. ما سخت در برابر مشکلات روزمره مبارزه کرده‌ایم، اگرچه گاهی می‌توانست به‌نظر برسد که دیگر قادر به بالا امدن بر روی آب نیستیم، اما در میان عدم‌اطمینان، ظرفیت مقاومت و آفرینش به ما هجوم آورد و درخشیدیم.

کشوری که محاصره ‌شده است و حتی محدودیت‌های نابجا برای آن ایجاد کرده‌اند، توانسته است قدرت حیاتی خدمات اصلی خود را حفظ کند، به کل جمعیت خود ازجمله کسانی که آلوده و مشکوک هستند، خدمت‌رسانی کند، بیش از ۲۰ آزمایشگاه زیست‌شناسی مولکولی را در مدت‌زمانی رکوردی فعال کند، نمونه‌های ملی دستگاه‌های تنفسی ریه و ابزارهای اساسی را طراحی کند و توسعه دهد و پنج واکسن تولید کند، و باتوجه به کافی بودن میزان بالای واکسن‌ها‌ برای ایمن‌سازی کل مردم و کمک به سایر کشورها و افزون‌براین، ارائۀ همکاری پزشکی شایسته و شناخته‌شده به مردم مختلف جهان، چیزی است بیش از یک چراغ در انتهای تونل. این امر ثابت می‌کند که ما در سمت درست تاریخ قرار داریم و کار انقلابی و سوسیالیستی آن‌چنان پتانسیل و دامنه دارد که حتی بزرگ‌ترین امپراتوری سراسر دوران‌ها نیز نتوانسته آن را براندازد.

مردم ما به این شاهکار بی‌چون‌وچرا یک نام داده‌اند: فیدل کاسترو روز! (کف زدن حضار). فرماندۀ کل، بر اساس آموزش مارتی مبنی بر این‌که حکومت کردن، پیش‌بینی کردن است، در روزهای بسیار نامطمئن برای کوبا، توسعۀ بیوتکنولوژی، تولید دارو و واکسن و تربیت پزشک برای ملت و جهان را تشویق و ترویج کرد. او یک مرجع مداوم است، زیرا قبل را دید و بسیار فراتر از لحظه را نیز دید و این‌که تا چه اندازه بشریت می‌تواند رؤیاهای خود را پرورش دهد، هنگامی که در برابر چشمان حیرت‌زدۀ بسیاری، کوبا درحال نجات خود پدیدار می‌شود و به نجات جهان از بدترین بیماری همه‌گیر سده‌ها کمک می‌کند.

هنگامی که زنان و مردان با روپوش سفید [پزشکان کوبایی]، اعضای تیپ هنری ریو (Henry Reeve) با حمل پرچم یک‌ستاره از پله‌های هواپیما پایین می‌آیند و خود را در اختیار نجات جان انسان‌ها قرار می‌دهند، بدون این‌که قیمتی برای کار خود تعیین کنند، دروغ‌ها و ننگ‌ها علیه کوبا مثل یخ در آب گرم ذوب می‌شوند و حقیقت ما با اقدام نجات‌دهنده افزایش می‌یابد.

رفقای سراسر کوبا، مبارزان روزانۀ انقلاب!

اعضای هیئت سیاسی، دبیرخانه و کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست کوبا که امروز انتخاب شده‌اند، تعهد فوق‌العاده‌ای را برای تداوم انقلاب کوبا برعهده می‌گیرند. (کف زدن حضار). پس از چندین سال کار و تعهد به وظایف حزب، ما با چندین رفیق که در نقش‌های مربوطۀ خود بخشی از همۀ چیزهایی هستند که کشور در سال‌های اخیر تحت شرایط چالش‌برانگیز به جلو راند و تسخیر کرد، وداع می‌کنیم. همۀ آنان بهترین شناخت را با خود به‌همراه دارند: کار در بالاترین سطوح حزب، بنیان‌گذاری و رهبری شده توسط فیدل و رائول و سایر رفقا از نسل تاریخی صدساله، مانند فرماندهان انقلاب، مانند رامیرو والدس (Ramiro Valdés) و گی‌یرمو گارسیا (Guillermo García)، کسانی که به ما هر روز به دادن درس‌هایی از فداکاری و تعهد به کار مشترک ادامه می‌دهند. (کف زدن حضار).

به فرماندۀ ارتش عصیانگر، خوزه رامون ماچادو ونتورا (José Ramón Machado Ventura) که چندین دهه وظایف دشوار سازمان، عملکرد و زندگی درونی آن، کنترل منابع و مدیریت را بر شانه‌های خود حمل کرد. سپاسگزاری دائمی ما برای فداکاری و الگوی او برای نظم و وفاداری. برای آموزه‌ها، پشتیبانی و اعتمادی که ما بر اساس آن‌ها گام‌به‌گام از سازمان‌های توده‌ای و دانش‌جویی و جوانان به‌سمت وظایف رهبری حرکت می‌کنیم. سادگی، متانت و تعهد او همیشه ما را به‌عنوان درس زندگی همراهی می‌کنند . (کف زدن حضار). در مورد ژنرال ارتش، کنگرۀ تداوم می‌خواهد بدهی عظیم ما را به شخصی که هرگز قادر به جدا شدن از حزبی نیست که بینان‌گذار آن است، ثبت کند.

جمع‌بندی کمک‌های او به انقلاب، همان‌طور که در ابتدا بیان کردم، فقط وظیفۀ رفقا نیست. این شیوه‌ای است که به خود نشان دهیم که خصوصیات اصلی یک رهبر، یک انقلابی واقعی، همیشه ناراضی از کاری که هدایت می‌کند و توجهی که به ضربه‌های اجتماعی می‌کند تا میزان خدمت یا آسیب رساندن آن‌ها به مردم را دریابد، کدام هستند.

او در مواجهه با دشمن و دفاع از کار سازش‌ناپذیر و محکم است و هنگامی که تشویق می‌کند، صادق و صمیمی است، پاداش دادن را به‌رسمیت می‌شناسد، حتی هنگامی که رفیقی را مجازات می‌کند.

استمرار در الگو و آموزش‌های رهبران معتبری که پیش از ما بوده‌اند، تأیید شده است و شناخت به‌موقع و معنادار کسانی که همه‌چیز را برای سرنوشت جمع می‌دهند، همیشه برجسته است.

رفیق ژنرال ارتش، وزیر یا به‌سادگی رائول، آن‌طور که مردم او را می‌نامند، به نمایندگی از رفقایم و مردم کوبا: به‌دلیل الگو، محرک، نیرو و اعتماد شما سپاسگزارم. (کف زدن حضار). سپاس از این‌که هستید و به ما کمک می‌کنید تا به خود باور داشته باشیم.

مهم، بسیار مهم بود حمایت و تشویق شما در این سال‌های یادگیری و آموزش که به ما اجازه می‌دهد مسئولیت‌هایی را که شما و فیدل در آن‌ها تاریخ را ساختید، به‌عهده بگیریم. این نبرد فوق‌العاده است، اما آرامش خاطر در مورد نزدیک بودن مدرسه و این‌که شما در کنار ما هستید، باقی می‌ماند. (کف زدن حضار).

رفقا!

آن‌چه امروز اتفاق می‌افتد، ما را دوباره در برابر مسیر تاریخ قرار می‌دهد. ۱۹ آوریل، روز پیروزی در خلیج خوک‌ها است که اولین بار علیه مزدوران امپراتوری که می‌خواستند انقلاب را غافلگیر کنند، اما از سوی انقلاب غافلگیر شدند. اعلام خصلت سوسیالیستی انقلاب در آستانۀ آن مبارزات، شجاعت و نبوغ فیدل که در سازمان‌دهی نبرد چنان درخشید که کمتر از ۷۲ ساعت طول کشید و آنان نتوانستند تکه‌ای از ساحل را تصرف کنند و تصویر رهبر بر تانک درحال حرکت همیشه در جلو نیروهایش به‌مناسبت این تاریخ بازگشته‌اند تا به ما یادآوری کنند که ما کی هستیم، از کجا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم. (کف زدن حضار).

حزب کمونیست کوبا پیوندی ناگسستنی با آن نماد مقاومت و پیروزی دارد و در انتظار کسانی است که منصفانه برای حقوق مردم خود مبارزه می‌کنند و بیش از یک جا در خط مقدم مطالبه نمی‌کنند.

نسل ما مسئولیت خود را با پذیرش این چالش درک می‌کند و در برابر نسل تاریخی با افتخار و غرور ادامۀ انقلاب را اعلام می‌کند. (کف زدن حضار). ما این کار را با اصلی که توسط ماسئو (Maceo) جاودانه شده انجام می‌دهیم:

«هر کسی که بخواهد کوبا را تصاحب کند، اگر در جنگ نابود نشود، غبار خاک آن در خون او غرق خواهد شد.»

با استعارۀ کامیلو (Camilo) در سخنان معروف او به فیدل هنگام دریافت درجۀ فرماندهی ارتش عصیانگر در سییِرا مائسترا، ما می‌خواهیم به نسل تاریخی، به هم‌رزمان خود در مبارزات حزبی و به مردم محبوب خود بگوییم:

«ما سپاسگزاریم که به ما فرصت داده‌اید تا به این هدف شایسته خدمت کنیم، زیرا ما همیشه آمادۀ فدا کردن زندگی خود هستیم… نفس نکشیدن برای ما راحت‌تر از عدم‌وفاداری به اعتماد شما خواهد بود. (کف زدن حضار).

ما کوبا هستیم!
کوبا زنده است!
یا مرگ یا میهن!
ما پیروز می‌شویم!

(کف زدن حضار)

منبع: گرانما، ارگان حزب کمونیست کوبا
——————————

* سیمارون به بردگانی گفته می‌شد که از ظلم و بدرفتاری استثمارگران خود می‌گریختند و در جنگل‌ها، باتلاق‌ها و مناطق صعب‌العبور کوهستانی مخفی می‌شدند تا از تعقیب‌کنندگان خود در امان باشند و به فرزندان خود شیوۀ زندگی چریکی می‌آموختند. م.

منبع:

http://en.granma.cu/cuba/2021-04-27/diaz-canel-among-revolutionaries-we-communists-go-to-the-fore

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%db%8c%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%d8%8c-%d9%85%d8%a7-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%e2%80%8c%d9%87%d8%a7-%d8%af%d8%b1/feed/ 0 6143
ایده کمونیستی در عصر سرمایه جهانی شده به کجا رسیده است؟ – گفتگو با آلن بدیو http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%db%8c%d8%af%d9%87-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%db%8c-%d8%af%d8%b1-%d8%b9%d8%b5%d8%b1-%d8%b3%d8%b1%d9%85%d8%a7%db%8c%d9%87-%d8%ac%d9%87%d8%a7%d9%86%db%8c-%d8%b4%d8%af%d9%87-%d8%a8/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%db%8c%d8%af%d9%87-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%db%8c-%d8%af%d8%b1-%d8%b9%d8%b5%d8%b1-%d8%b3%d8%b1%d9%85%d8%a7%db%8c%d9%87-%d8%ac%d9%87%d8%a7%d9%86%db%8c-%d8%b4%d8%af%d9%87-%d8%a8/#respond Sun, 14 Mar 2021 09:34:18 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6066 برگردان: باقر جهانبانی

Gemälde der Pariser Kommune (gemeinfrei)

به خوبی می توان از خواندن دیرهنگام اشعار آراگون توسط آلن بدیو، فیلسوف، متعجب شد. ما از علاقه اساسی او به مالارمه آگاه بودیم. اما، با بازنگری دقیق تر، یک منطق پدیدار می شود: به طور خلاصه، این منطق از خط سیر فکری او، از سوسیال دموکراسی «چپ» تا کمونیسم ناشی می شود، همه در پرتو جنبش ماه مه ۶٨. امروز، آلن بدیو سعی می کند بفهمد که چگونه آراگون شاعر «سامان یافته». وی در این مورد در کار خود سه تعهد را مشخص می کند: سیاست، عشق و هنر، که هنر «علت-ایده» اصلی است ، در حالی که سیاست وعشق « عناصر- علت »، و مشخصا به ترتیب حزب کمونیست فرانسه و الزا تریوله(همسر آراگون) هستند.

آلن بدیو فیلسوف و نمایشنامه نویس فرانسوی، استاد ممتاز مدرسه عالی فرانسه و بنیان گذار مرکز بین المللی مطالعه فلسفه معاصر فرانسه می باشد. در سال ١٩٨٨، او مجموعه فلسفی ، «بودن و واقعه» را منتشر کرد. کتاب او با عنوان« سر کوزی نام چه چیزی است ؟» این فیلسوف چپ گرای رادیکال را برای عموم مردم مشهور کرد. بدیو به همراه جورجو آگامبن و اسلاوی ژیژک مهم ‌ترین منتقدان جریان پسا مدرنیسم محسوب می‌شوند.

Alain Badiou: Transcendence, Sets, and the Exclusion of Substance |  Ceasefire Magazine

چه چیزی شما را بر آن داشت تا با دقت مجدداً به مطالعه آثار شعر آراگون بپردازید ؟ بیشتر انتظار می رفت که شما در باره مالارمه بگوئید، پیش داوری ها جان سخت اند

آلن بدیو: پیش داوری بیشتر این است که برای علاقه مند شدن به آراگون، باید مالارمه را کنار بگذاریم! من برای مدت طولانی در مورد مالارمه کار کرده و مطالب زیادی درباره او نوشته ام. اما از هوگو که زیاد به او علاقه دارم مرتب نقل قول می کردم. در زبان فرانسه ، دو نوع شاعر وجود دارد: کسانی که از احساس به انتزاع می رسند چون مالارمه که می گوید از همه گلهای حساس «غیبت همه دسته ها ی گل» استخراج می شود. و کسانی که از زبان، مفهومی یا روایی، حضوری کاملاً حساس ایجاد می کنند مانند هوگو که از دور ظهور «خار آبی ماسه ها» را آماده می کند. بدون شک آراگون در کنار هوگو قرار می گیرد. با این حال این برای من یک کشف تازه ایست: با آشنائی تا حدودی تصادفی با شعراو در ستایش حزب کمونیست با عنوان «چگونه آب روشن می شود» که من به عظمت کاملاً اصیل «آراگون» پی برده و شروع به خواندن آن به طور سیستماتیک کردم.

چه شد که فکر کردید شعر آراگون برای « جهش اولیه » نیاز به علتی دارد ؟

آلن بدیو: بر خلاف آنچه که گاهی اوقات هنگام خوش آمدن یا بد آمدن از فرصت طلبی یا فضیلت آراگون گفته شده، من وقتی آن را می خوانم ، همیشه احساس می کنم ، قبل از شعر، یک احساس ، یک مشکل ، یک عذاب، یک یقین، و فرصتی که نباید از دست داد در حرکت است. من می خواستم به نوعی ثبت واقعی این انگیزه های ذهنی را تشخیص دهم ، و دیدم که علاوه بر خود شعر، که مشکل ترین و پربارترین احساسات اوست ، دو مرجع مستحکم وجود دارد که او با سر سختی به آنها برگشت می کند: حزب کمونیست و الزا تریوله. و با الهام گرفتن از لاکان این دو مورد را «اشیا- علت تمنا (شعر)» نامیدم. به نظر من این روش مثمر ثمر است. به محض روبرو شدن با شعر ستایش حزب کمونیست «چگونه آب پاک شد»، من عظمت کاملاً اصیل «آراگون» را درک کردم.

در «رادار شعری» می نویسید که «اشترک بدبختی راه به کمونیسم می گشاید». منظورتان دقیقا چیست؟

آلن بدیو: من همیشه متوجه شده ام که فقیرترین و در معرض خطرترین بخش های جامعه نیز کسانی هستند که بارزترین شواهد مربوط به کمک و همبستگی متقابل را یافته اند. بدبختی که به صورت مشترک تجربه می شود ، سوزش را تا حد زیادی کاهش می دهد. بنابراین، باید به یاد داشته باشیم که «کمونیسم» حامل «کمون» است،

یعنی امر مشترک. از این گذشته، اعتصاب موفق کارگران اعتصابی است که کارگران را بر اساس آنچه مشترک دارند، به هم پیوند می دهد: محل های کاری، چرخه وزنجیره تولید، سرعت، نابرابری برنامه ریزی شده دستمزد، حتی برای کار برابر و غیره. به همین دلیل است که وقتی من در اواسط دهه هفتاد قرن گذشته برای کارگران کارخانه شوسو در ژن ویلیه مکانیسم های ارزش اضافی را توضیح می دادم، آنها کاملاً حرف من را درک می کردند، زیرا این امر به یک تجربه مشترک که به کار اضافی انجام شده بطور مشترک اشاره داشت. از اعتصاب تا مارکسیسم و بالعکس. سیر گردش توسط بدبختی مشترک انجام می شد.

برای آراگون، حزب کمونیست «شاعرانه» است. بنابراین دیگر فقط یک سازمان سیاسی نیست. در این صورت چیست؟

آلن بدیو: بله، برای آراگون، که با قدرت می گوید «حزب من»، حزب کمونیست یک پشتوانه، یک حمایت، از یک ذهنیت فعال است. این حزب از این قدرت برخوردار است، وقتی سوژه-آراگون به عنوان بخشی از خود، مانند خانه «خود» به آن وارد می شود، می تواند مشکلات را حل کند، بر تضادهای شخصی غلبه کند، به عنوان مثال («حزب من رنگ های فرانسه را به من باز گرداند»)، تناقض آشکار بین تعهد انترناسیونالیست و میهن پرستی مقاومت. به همین دلیل است که می تواند این رباعی با شکوه وجود داشته باشد که حزب، برای سوژه-آراگون، اوج رویا، احساس، نشئه، عطر و در نهایت زندگی است آنچنان که هست: سلام بر تو (حزب)، ققنوس جاوید رویاهای ما، سلام بر تو رنگ قلب، قدرت شراب، عطر آنگاه که نسیم مردمی می وزد وزندگی را فرا می گیرد.

بیائید به خبرهای داغ کنونی بپردازیم. کمونیسم، «علت-ایده» کمونیستی در عصر سرمایه جهانی شده به کجا رسیده است؟ آیا بر آنچه که «پرولتاریای آواره» می خوانید اصرار ندارید؟

آلن بدیو: ایده کمونیستی تقریباً در ابتدای مرحله سوم خود قرار دارد،: ابتدا پس از ابداع آن، بین دهه های ١٨۴٠ و اواخر قرن ١٩، با نام مارکس مشخص می شود. دوم، بین انقلاب ١٩١٧ و دهه ١٩۶٠، ١٩٧٠ قرن بیستم، برای اولین بار در قالب دولت-حزب، از جمله در روسیه و سپس در چین، با نام لنین تجسم می یابد؛ سرانجام، مرحله سوم، شامل اواخر قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یکم، طرحی هنوز بسیار مبهم از یک کمونیسم با فاصله گرفتن از دولت و فعال در تعمیق این فاصله به منظور کاهش قدرت دولت، که تنها تجربه آن، با همان اندازه از ناپایداری و شکنندگی،«کمون پاریس»، انقلاب فرهنگی در چین و اوج آن کمون شانگهای می باشد. بنا براین نماد مائو برای نام گذاری سومین مر حله کفایت می کند. فعالیت در راستای مرحله سوم، از جمله چیزهای دیگر، کار کردن هر چه بیشتر، نزدیک به سطح جهانی، و بازار جهانی و اجتناب از دام ملی گرائی می باشد. در این راستا، توجه به مختصات جهانی بازار نیروی کار، از حداکثر اهمیت برخوردار است، با نظر به این واقعیت که حتی در فرانسه بخش قابل توجهی از پرولتاریا، فرانسوی تبار نیستند، و گردش کالا و ارزکاملاً جهانی شده است. به همین دلیل است که من از پرولتاریای آواره صحبت می کنم.

آیا ایده کمونیستی جایگزینی است برای تنها گزینه ممکن و «معتبری» که ارائه می شود: پیگیری مداوم سرمایه داری؟

آلن بدیو: هیچ وقت به جز کمونیسم هیچ گزینه دیگری برای سرمایه داری وجود نداشته است. دیگر موارد پدید آمده هرگز چیزی بیش از یک متغیر تعدیل سرمایه داری نبوده است، عصائی برای دوران بحرانی و مشکلات محلی.

آنچه امروز مسیرها را مخدوش می کند عبور بسیار پیچیده ای از مرحله دوم با محوریت دولت-حزب به مرحله سوم است که باید از این محوریت فاصله بگیرد و به مسائل ذاتی کمونیسم برگردد: پایان سیستم دستمزد، کاهش دولت، پایان «تفاوتهای بزرگ»، مانند آنچه بین کار دستی و کار فکری، یا بین کارهای اجرایی و وظایف مدیریتی است … همه اینها باید به محور اقدامات کمونیستی برگردانده شود، هم زمان، با شعار حذف مالکیت خصوصی همه آنچه که فکر می کنیم دارای ارزش مشترک همگانی است. انجام هم زمان بدون به تعویق انداختن مدام آنها.

آیا هنوز فکر می کنید ما در انتخابات، «نمایندگان قدرت حاکم» را بر می گزینیم؟

آلن بدیو: در سطح دولت، و مدیریت عمومی، بدون شک. یک رئیس جمهور نام ببرید که مدیریت نظم بورژوایی را مستقر نکرده باشد! میتران، که در سال ١٩٨١ برای یک برنامه دیگر انتخاب شد، در اوایل سال ١٩٨٣ نشان داد که بدون تردید از بازگشت به نظم سرمایه داری حمایت خواهد کرد. در نظر بگیرید که در سال ١٩٨۶ بود که دولت شیراک ( به ریاست جمهوری میتران.م) چیزی را ایجاد کرد که به عنوان دفتر مرکزی خصوصی سازی عمل می کرد! به یاد آوریم ژوسپن ( نخست وزیر سوسیالیست شیراک از جناح راست.م) مغرور را که به کارگران اعتصابی “میشلن” می گفت:« مگر بناست به اقتصاد مدیریت شده باز گردیم !» . علاوه بر این، اگر غیر از این بود، تصور اینکه چگونه فرانسه می تواند بدون مشکل از شرکت در بازارهای جهانی حمایت کند مشکل بود. البته، در سطح شهرداری، ما شاهد برخی اقدامات هستیم. اما حتی این هم در حال ناپدید شدن است: ببینید آنچه در مورد صنعت زدائی گسترده در حومه پاریس اتفاق می افتد …هیچ گرایش کمونیستی ریشه ای در چارچوب دموکراسی پارلمانی وجود ندارد و نخواهد داشت. ما باید فعالانه برای بی اعتبار کردن انتخابات این چنینی دست به کار شویم و نامشروع بودن آشکار آن ودر اقلیت بودن صاحبان قدرت CAC ۴٠ ( ۴٠ شرکت بزرگ در بورس پاریس. م ) را بر ملا کنیم.

امروز ارتباط شما با مارکس چگونه است ؟

آلن بدیو: از همه نظر عالی است. بهترین مقدمه برای درک عمومی کمونیسم، تاریخچه مبارزه طبقاتی و تجزیه و تحلیل سرمایه داری همچنان «مانیفست حزب کمونیست» است. همچنان که بهترین کتاب راهنمای مبارزه کمونیستی «کتاب قرمز کوچک» مائو می باشد.

بحران سلامتی در مورد دنیایی که در آن هستیم به ما چه می گوید؟

آلن بدیو: حقیقت را بگویم چیز زیادی نمی گوید. اپیدمی ها همیشه به جوامع بشری ضربه زده اند. در برخی موارد مانند آبله، میلیون ها نفر کشته به جای گذاشته اند، و با کشف واکسن از همان قرن هیجدهم ریشه کن شدند. البته جهانی شدن بازار سرمایه داری و وسایل حمل و نقل بین قاره ای باعث گسترش ویروس با سرعتی زیادی که قبلاً وجود نداشت شده است. البته همچنین، بعد طبقاتی کاملاً مشهود است، بین بورژوائی که به خانه ییلاقی خود پناه می برد و مستمندان به ویژه دقیقاً پرولتاری آواره، که در خیابان است یا با دیگران در خانه های شلوغ نیمه مخفی زندگی می کننند. با این حال، مانند شرایط جنگی، هر دولتی تلاش می کند تا بین مخاطرات سلامتی و ادامه فعالیت اقتصادی تعادل ایجاد کند. هیچ راه حل سریعی وجود ندارد، به خصوص هنگامی که ویروس هنوز کاملاً شناخته نشده و از نظر علمی تحت کنترل نیست.

نظر شما در مورد ترامپ و بعد از ترامپ چیست؟

آلن بدیو: ترامپ نماد بیماری پارلمان گرائی یا دقیق تر بر آمده از این واقعیت است که پارلمانتاریسم فقط در صورت وجود دو حزب جمهوری خواه و دموکرات ها، راست و چپ .. کار آئی دارد. امروز، مشکل این است که قدرت سیاسی هنوز ملی است، در حالی که واقعیت اقتصادی نتیجه تمرکز سرمایه در مقیاس جهانی عمل می کند. این تناقض منجر به بی ثباتی احزاب پارلمان ملی شده است. به عنوان مثال، در فرانسه راست در رقابت با راست افراطی مقتدر می باشد، در حالی که چپ وضعیت تجزیه پیشرفته را می آزماید. در آمریکا، به همین ترتیب، یک ماجراجوی راست افراطی موفق شد «نماینده» راست عادی باشد. ما با نوعی فاشیسم انتخاباتی یا می خواهم بگویم یک فاشیسم «دموکراتیک» روبرو بودیم، زیرا این امر تحت یک انتخابات تنظیم شده قرار دارد. وضعیت پس از ترامپ، با بایدن رنگ پریده، چیزی بیش از بازگشت به حالت طبیعی نیست، احتمالاً ناپایدار، زیرا پایگاه انتخاباتی ترامپ در سطح بسیار بالائی باقی مانده است.

ما گاهی اوقات گفتمان بسیار تندی درباره « زیست محیطی اسطوره ای و افسانه ای» می شنویم. آیا این بدان معنی است که در زیست محیطی فقط جنبه اسطوره ای وجود دارد ؟

آلن بدیو: بدیهی است، استناد به «سیاره» ما به عنوان یک الوهیت تهدید شده، پیشگویی هائی به گونه کتاب مقدس درباره بلا ها و مصیبت های ناگهانی، همه اینها واقعاً یادآورمذاهب است. دختر بسیار جوانی که برای طبیعت تبلیغ می کند( گرتا تونبرگ) شبیه برنادت شهر لورد( قدیسی در شهر مقدس مسیحی در فرانسه.م) است. واقعیت این است که تولیدات تنها تحت قاعده کلی سود انجام می شود و توسط منطق خشن تمرکز مقاومت نا پذیر سرمایه به پیش می رود و لزوما غارتگر و مخرب منابع، مواد غذائی، ونفت وغیره می باشد. اما تنها نتیجه ای که می توان گرفت این است که جهان زیست محیطی یا کمونیستی خواهد بود و یا هرگز بوجود نخواهد آمد.

چه تفاوت های اساسی بین قرن بیستم که در آن متولد شده اید، و این قرن جدید مشاهده می کنید؟

آلن بدیو: قرن بیستم قرن جنگ های جهانی بود که همگی با رقابت امپریالیسم های بزرگ و انقلاب های کمونیستی برانگیخته شده بود اما در عین حال امید به رهایی و بن بست ها را ایجاد می کرد. قرن حاضر چیزی را در مورد سرمایه تغییر نداده است، اما کمونیسم باید دوباره ابداع شود. چرا که جهان کنونی « رنگ» عمومی کمتر مساعدی برای شجاعت و بیشتر مساعدی برای اشکال مختلف تاریک اندیشی دارد.


منبع: این مقاله در لوموند دیپلماتیک با عنوان : آلن بدیو: «حزب کمونیست، برای آراگون، در سطح رویا، احساس و مستی است»، منتشر شده است

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%db%8c%d8%af%d9%87-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%db%8c-%d8%af%d8%b1-%d8%b9%d8%b5%d8%b1-%d8%b3%d8%b1%d9%85%d8%a7%db%8c%d9%87-%d8%ac%d9%87%d8%a7%d9%86%db%8c-%d8%b4%d8%af%d9%87-%d8%a8/feed/ 0 6066
آن چه باید در حزب تغییر کند http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%86-%da%86%d9%87-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b2%d8%a8-%d8%aa%d8%ba%db%8c%db%8c%d8%b1-%da%a9%d9%86%d8%af/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%86-%da%86%d9%87-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b2%d8%a8-%d8%aa%d8%ba%db%8c%db%8c%d8%b1-%da%a9%d9%86%d8%af/#respond Fri, 05 Mar 2021 13:46:11 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6053 لویی آلتوسر، ترجمه‌ی آزاده ریاحی

لویی آلتوسر (۱۹۱۸-۱۹۹۰)، فیلسوف برجسته‌ی مارکسیست فرانسوی در مقاله‌ی حاضر که در چارچوب مباحث نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۹۷۰ در حزب کمونیست فرانسه نوشته شده ساختار فرمان‌دهی عمودی در حزب کمونیست فرانسه را مورد انتقاد قرار می‌دهد. این مقاله نخستین بار در چهار بخش در روزهای ۲۴ تا ۲۷ آوریل ۱۹۷۸ در لوموند، منتشر شد. زمان انتشار همزمان بود با اولین جلسه‌ی کمیته‌ی مرکزی پس از انتخابات (دور اول ۱۲ مارس، دور دوم ۱۹ مارس)، که در ۲۶ ، ۲۷ و ۲۸ آوریل برگزار شد. نسخه‌ی کمی اصلاح‌شده از متن آلتوسر را فرانسوا ماسپرو در قالب کتاب، با پیش‌گفتاری در مورد گزارش مارکایس جلسه‌ی کمیته‌ی مرکزی در آوریل منتشر شده است. همین مقاله بعداً در  شماره‌ی ۱۰۹ نشریه‌ی نیولفت ریویو منتشر شد. تمام یادداشت‌های انتهایی به ترجمه‌ی انگلیسی توسط NLR اضافه شده‌اند.

شکست اتحاد چپ، توده‌های مردم را شدیداً برآشفته و بسیاری از کمونیست‌ها را عمیقاً آزرده کرده است.* یک فرقه‌ی ”کارگرباور“ـ یا دقیق‌تر بگوییم جزم‌گرا ـ ظاهراً از گسست از حزب سوسیالیست خرسند است و آن ‌را پیروزی بر خطر سوسیال‌دموکراسی می‌داند. اما اکثر مبارزان حزبی خطر را احساس کردند، نه‌تنها به‌خاطر مانعی که این وضعیت در پیشرفت کار ایجاد کرد، بلکه به‌خاطر شرایط این شکست. افزون بر این، امر تازه‌ای نیز پیش آمده است. مبارزان حزبی در عین‌حال که منتظر توضیح رهبری‌اند، راساً تحلیل روندی را که به این شکست انجامید آغاز کرده‌اند: به‌ویژه تحلیل خط‌مشی‌ای که حزب با تمامی معلق‌زدن‌ها و تغییرات غیرعادی و بلهوسانه دنبال کرد. آن‌چه آن‌ها از رهبری حزب می‌خواهند، ضمانت احترام به شرایط مادی‌ای است که بدون آن تحلیل و وارسی نتایج حاصله ممکن نیست. آن‌ها به‌ویژه خواستار بحث علنی در مطبوعات حزبی و تدارک حقیقتاً دموکراتیک کنگره‌ی بیست‌و‌سوم‌اند.

رهبری حزب که با این حرکت مواجه است، می‌کوشد تدریجاً یک سیستم دوگانه‌ی دفاعی تدارک ببیند: بی‌آن‌که فرصت را از دست بدهد، نتایج را پیشاپیش دیکته می‌کند و بحث را جهت می‌دهد تا آن را مغشوش کند. دفتر سیاسی در بیستم مارس ۱۹۷۸ اعلام کرد: «البته ضرورت خواهد داشت که از مبارزه‌ای که به‌تازگی صورت گرفته، هر نوع درسی را اخذ کرد.» آن‌ها از زمان آینده سخن می‌گویند، تو گویی از گشودن باب تحقیق و بررسی دفاع می‌کنند، اما تنها به این خاطر دست به این کار می‌زنند که نتیجه‌گیرهای آن را پیشاپیش  تدارک ببینند. نخستین نتیجه‌گیری: «حزب کمونیست مسئولیتی در قبال این وضعیت ندارد.» این صورت‌بندی گذشته از هر چیز،‌ این امتیاز را دارد که برای رهبری حزب مصونیت ایجاد می‌کند، حزبی که همه‌ی تصمیمات را بدون اطلاع بدنه، که بار همه‌ی عواقب آن را بر دوش دارد، گرفته است. نتیجه‌گیری دوم: «مشی هدایت‌گر [حزب] طی شش سال گذشته منسجم باقی مانده است.» بدین ترتیب، فیترمن[۱] در گزارش بیست‌ونهم مارس خود بر استواری حزب در هدایت یک نبرد تحت شرایط دشوار تأکید کرد، نبردی که به‌خاطر خطای سوسیالیست‌ها با شکست روبرو شد: «ما خواهان شکست نبودیم، می‌بایست روی این شکست تأمل کنیم، بحث کنیم و درس‌های لازم را از آن برگیریم. اما با درنظرگرفتن حقایق اساسی که یادآوری کردم، روشن است که جهت‌گیری جدی و مسئولانه‌ی دیگری سوای آن‌چه ما در پیش گرفتیم وجود نداشت و این امری است که دفتر سیاسی عمیقاً بدان معتقد است.»

از این اعتقاد عمیق شما متشکریم. دفتر سیاسی اگر بتواند بدون ارائه‌ی مدرکی «نتیجه‌گیرهای بدون پایه و اساس» و «داوری بدون تجزیه و تحلیل» پیش‌ روی ما بگذارد، در واقع باید «عمیقاً معتقد» باشد. این قضیه، مفهوم حقیقی خودِ همان پیام دفتر سیاسی را بر ملا می‌کند: تجزیه‌و‌تحلیل تنها بر پایه‌ی «نتیجه‌گیری‌های بدون پایه و اساسِ» رهبری باید صورت گیرد، و آن‌جا که ژرژ مارشه[۲] بر این پایه که این وضعیت نیاز به «بحث و تأمل» دارد (روزنامه‌ی اومانیته، چهارم آوریل) خواهان تجزیه‌و‌تحلیل می‌شود، خاطر نشان می‌کند که «واحدهای حزبی با مواد مهمی سروکار دارند که با آن می‌توانند این بررسی را پیش ببرند.» چه موادی؟ «به‌ویژه بیانیه‌ی بیستم مارس دفتر سیاسی و گزارشی که چارلز فیترمن به منشیان محلی از جانب دفتر سیاسی ارائه داد.» دایره تکمیل شده، بنابراین زمینه علامت‌گذاری و محصور شده است. بر بنیاد چنین مواد پروپیمانی است که می‌توان بحث را  در آزادی کامل پیش برد، بدین معنا که بحث می‌تواند در حصار نتیجه‌گیری‌های از قبل ارائه‌شده محدود شود.

کمونیست‌ها می‌دانند ژرژ مارشه از گفتنِ این‌که «می‌بایست بحث کنیم. این کاملاً درست است» واقعاً چه منظوری دارد. بحث در هسته‌های مجزا از یکدیگر، حداکثر در یک کنفرانس منطقه‌ای و نه چیزی بیش از آن. بدین‌ترتیب، تبادل‌نظر عمومی و آزاد، و تجزیه‌و‌تحلیل تجارب بین مبارزانِ بخش‌های گوناگونِ حزب یا در بین کارگران یدی و فکری ـ بحثی که استحکام‌بخش و برانگیزاننده باشد ـ  در بین نخواهد بود. آزادانه بحث می‌کنید، اما بر پایه‌ی نتیجه‌گیری‌های موجود در «اسناد مهم» و منحصراً در چارچوب ارگان‌های اساسی (هسته‌ها و بخش‌های) خودتان.

این است پاسخ رسمی به خواست گسترده‌ی حزب مبنی بر گردهم‌آیی‌های علنی در مطبوعات حزبی به‌منظور فراهم‌آوردن امکان تبادل‌نظر و مقایسه‌ی بین آن‌ها. رهبری از پیش جواب رد داده است: غیرممکن است، حتی برای یک لحظه. مارشه حتی در ابتدا این امتناع را با سخن‌گفتن پیرامون بندی در اساسنامه توجیه می‌کرد، بندی که طبق آن، گردهم‌آیی‌های علنی تنها به‌منظور تدارک کنگره سازمان داده می‌شوند. اما در واقعیت چنین بندی وجود ندارد. حتی در اساسنامه‌ها یک بار هم اشاره‌ای به جلسات بحث نشده است.

در شرایط کنونی، مشکل می‌توان پذیرفت که یک رهبر کارگری از «قانون» علیه مبارزان حزبی استفاده کند. اما مارشه فراتر از این می‌رود: او قانون وضع می‌کند! آگاهی از این امرِ آشکارﹾ ضروری است تا بتوان فهمید چرا کمونیست‌ها در لوموند و دیگر جاها مقاله می‌نویسند: زیرا به دستور رهبری حزب، درب روزنامه‌های روزانه و هفتگی به روی آن‌ها بسته شده است. رهبری حزب از مبادله‌ی افکار و تجزیه ‌و تحلیل در پایه‌ی حزبی بیش از هر چیز وحشت دارد. رهبری بیش از همیشه طرفدار بخش‌بخش‌کردن است ــ فن درجه یک برای خنثی‌کردن واکنش اعضای معمول حزب از طریق سیستم سه‌سطحیِ‌ نمایندگی (هسته‌‌ـ‌ناحیه، ناحیه‌‌ـ‌منطقه، ‌منطقه‌ـ‌کمیته‌ی مرکزی).

برای پی‌بردن به «بحث گسترده‌ای» که در پی خواست خود مارشه پیش می‌آید، می‌توانیم به پل‌ لوران[۳] مراجعه کنیم: «ظاهراً شکست ۱۹ مارس تأمل گسترده‌ای می‌طلبد تا بتوانیم در مورد مسیری که در مرحله‌ی جدید در پیش داریم، تصمیم‌گیری کنیم.» یک چیز کاملاً محرز و آشکار است: بر پایه‌ی «اعتقاد راسخِ» دفتر سیاسی «خواسته می‌شود» که این تجزیه ‌و تحلیلﹾ بررسی گذشته را کنار بگذارد و به‌طور کامل بر آینده متمرکز شود؛ بر «مسیر پیشرفت‌های جدید» (اظهاریه‌ی چهارم آوریل دفتر سیاسی). این شیوه‌ی کارِ همیشگیِ رهبری حزب است که آن را به ‌بهترین وجهی حفظ کرده است: تکیه به وظایفی که در پیش است، شتابان در خدمت دفن گذشته قرار می‌گیرد؛ دفن گذشته همراه با تناقضات، اشتباهات و رازها و ابهامات آن. کسانی‌که اشتباهات گذشته را همه‌جانبه بررسی می‌کنند، البته که از «زندگی» و بنابراین از «مبارزه» و در نتیجه از «مشی حزبی» کنار گذاشته می‌شوند. این‌طور نیست رفقا؟

استراتژی: چرخش پنهانی

هرچه آینده نزدیک‌تر می‌شود، خودِ گذشته خاتمه می‌یابد. دیگر نه مسئله‌ی حزب کمونیست، بلکه فقط مسئله‌ی حزب سوسیالیست مطرح است: «استراتژی فاجعه‌بار و مرگ‌زای حزب سوسیالیست، و علت بی‌واسطه‌ی این حقیقت که چپ به پیروزی دست نیافت» تنها همین بود. آن‌جا که مبارزان حزبی دست به تعمق می‌زنند، رهبری شتابان نتیجه‌گیری‌هایش را ارائه می‌دهد: سلب مسئولیت در قبال نتایج حاصله از طرف حزب کمونیست منطقاً تمامی مسئولیت را به‌ حساب حزب سوسیالیست می‌گذارد. بنابراین، تعمق و بحث پیرامون نقش حزب که بین داوری موقت درباره‌ی گذشته و «وظایف آینده» محدود شده است، بدون شک سرنوشت مشابهی دارد. گفته خواهد شد که همه‌ی آن‌ها «کاستی‌هایی» داشته‌اند، ولی مشی حزب «منسجم» و «درست» بوده است. سازوکار راه‌اندازی بحث و از‌بین‌بردن آن باقی است و به بهترین وجه عمل می‌کند.

با این حال، بین برداشت رهبری از «تأمل» و شیوه تعمق مبارزان حزبی «تناقضی جزئی» وجود دارد که به‌آسانی نمی‌توان آن ‌را از بین برد. مبارزان حزبی موافق بحث بر اساس «اسناد مهمی» که مارشه ذکر کرده است،‌ نیستند (اظهارات دفتر سیاسی، گزارش فیترمن). آن‌ها مایل نیستند اندیشیدن را با این نتیجه‌گیری آغاز کنند که مسئولیت یا عدم مسئولیت را به حزب مشخصی نسبت دهند و یا با این بحث که اگر حزب کمونیست هیچ مسئولیتی ندارد، پس بار همه‌ی مسئولیت‌ها بر دوش حزب سوسیالیست است. آن‌ها از این‌ تفکر مانوی خسته شده‌اند ــ تفکری که، افزون بر این، هم طرفدار قانون و هم طرفدار اخلاق است، ولی با آن‌چه آن‌ها تجربه و مشاهده کرده‌اند، خوانایی ندارد.

آن‌ها می‌دانند که اتحاد چپ یک ضرورت است و جریانی که حزب سوسیالیست معرف آن است می‌بایست به این اتحاد جذب شود. اما آن‌ها درباره‌ی حزب سوسیالیست یا ماهیت مختلط مبارزان آن هیچ‌گونه توهمی ندارند (کادرهای قدیمی SFIO، هسته‌ای که توسط CERES سازمان داده شد و اعضای زیادی که آرایش سیاسی راستینی ندارند). آن‌ها کارکرد حزب سوسیالیست را کارکرد یک بلوک انتخاباتی می‌دانند که درگیر مبارزاتی است که هدفش نفوذ و تأثیرگذاری به میانجیِ یک «رهبر تاریخیِ» قدرتمند است، کسی که حزب را طبق امیال شخصی خودش جهت می‌دهد ـ امیالی که از دشمنی با انترناسیونال سوسیال‌دموکرات یا شکل‌های جدید همکاری طبقاتی بسیار فاصله دارد ــ و دستش  را پیشاپیش کاملاً رو کرده است: این‌که سه میلیون رأی را از حزب کمونیست بگیرد.

اما رزمندگان کمونیست این منطق را که طبق آن بار اصلی مسئولیت بر دوش حزب سوسیالیست گذاشته می‌شود، نمی‌فهمند. برعکس، چرا نباید مسئله‌ی مسئولیت حزب کمونیست را پیش کشید؟ در هر حال، خط‌مشی حزب کمونیست و حزب سوسیالیست با یکدیگر پیوند خورده‌اند و مسئولیت را به مسئله‌ی همه یا هیچ تبدیل‌کردن، به‌راستی خلط دیالکتیک با پارانویا است. گذشته از این، چنین روشی تأثیری سوء بر کسانی که آن ‌را به کار می‌گیرند، دارد. پس چگونه حزب کمونیست که پس از اعلامیه‌ی وین میتران[۴] (این‌که بایستی سه میلیون رأی را «به‌دست آورد») و پس از گزارش محرمانه‌ی ژوئن ۱۹۷۲ [1] مارشه، از قضایا اطلاع پیدا کرد، هنوز هم چنان اعتبار سیاسی فراوانی برای حزب سوسیالیست قائل شد و تا بدین پایه این حزب را قوی کرد، میتران را به کاندیدای چپ متحد در انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۷۴ رساند، و حزب سوسیالیست را در موقعیتی قرار داد که توانست چپ را تحت‌الشعاع قرار دهد؟ دفتر سیاسی حزب سوسیالیست در بیانیه‌ی چهارم آوریل خود از استراتژی این حزب صحبت کرد، به گونه‌ای که گویی رویدادهای اخیر این استراتژی را برملا کرده است. دفتر سیاسی از آن‌چه «استراتژی این حزب از برنامه‌ی مشترک سال ۱۹۷۲ تاکنون بوده است» صحبت کرد. اما، در آن پنج ‌سال، یعنی «از زمان برنامه‌ی مشترک»، چه کسی به‌جز رهبری حزب کمونیست آن‌چه را حزب سوسیالیست احتیاج داشت تا استراتژی خود را پایه‌ریزی کند ـ قبل از تصمیم به مبارزه با آن ــ در اختیارش گذاشت؟

در واقعیت امر، رزمندگان حزبی به‌گونه‌ی دیگری می‌اندیشند: به‌مثابه ماتریالیست‌هایی که تلاش می‌کنند بر بنیاد دلیل و مدرک به داوری دیالکتیکی دست یابند، یعنی نه با شیوه‌ی همه یا هیچ، بلکه با روش رسیدن به تناقضات. آن‌ها از آغاز با تحلیل تجارب خود به‌مثابه زنان و مردانی که در وضعیت مناسبی قرار دارند تا به واکنش‌ها و برداشت‌های کارگران گوش دهند و تأثیر چرخش‌های موجود در مشی حزبی به آنان را دقیقاً بسنجند و نیز بررسی سبک دخالت مارشه در انتخابات و نتایج (اغلب غیرمنتظره‌ی) آن آغاز می‌کنند. آن‌ها با مد در نظر داشتن این «اسناد و مدارک مهم» (این بار واقعاً مهم)، سعی می‌کنند به‌مثابه مارکسیست تعمق کنند، به‌ دیگر سخن،‌ به‌مثابه زنان و مردانی که هم قادرند «خود فکر کنند» (گفته‌ی مارکس) و هم وقت آن ‌را دارند که آن‌چه را تجربه و مشاهده کرده‌اند به‌مثابه کارکرد ماهیت و تناقضات مناسبات طبقاتی به‌طور کامل بررسی کنند. آن‌ها دیگر نمی‌توانند عمل‌گرایی و تجربه‌گرایی را تحمل کنند، بلکه می‌خواهند بفهمند چرا حزب به هیچ‌یک از هدف‌هایی که رهبریﹾ پنج‌ سال پیش برای حزب تعیین کرد، دست نیافته است. آن‌ها می‌دانند که برای فهمیدن ضروری است از «حقایق» ساده فراتر رفت («حقایقی» که برای فیترمن بسیار ارزشمنداند) و آن‌چه را که لنین «روابط درونی» نامید درک کرد. در جامعه‌ی طبقاتی ما چنین امری همواره مناسبات طبقاتی‌ اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک بی‌نهایت پیچیده‌ای را شامل می‌شود که رهبری حزب به‌سادگی آن‌ را نادیده می‌گیرد. این حقیقت که چنین تجزیه‌و‌تحلیلی خودبه‌خود از پایه‌ی حزبی سرچشمه می‌گیرد می‌تواند واقعاً سرآغاز جدیدی در تاریخ سیاسی این حزب باشد.

اما خیلی بعید نیست که رهبری برای درهم‌شکستن این «تناقض جزئی» ــ تناقض بین مفهوم «تأمل و بررسی»ای که از بالا ایجاد و کنترل می‌شود، و کنش واقعی « تأمل و بررسی» که مبتنی است بر تجزیه‌و‌تحلیل انضمامیِ تناقضات مادیِ تجربه‌شده توسط پایه‌های حزبی  ـ از قدرت دستگاه حزبی استفاده کند. اما رزمندگان حزبی، از مهارت ظریف رهبری در خفه‌کردن اختلاف‌نظرها، تکنیک‌های «بازسازی و بهبود»، مهارت در به‌تعویق‌انداختن تا «بعد» (تا کنگره‌ی بیست‌وسوم) و اصلاحاتی که به‌گونه‌ای مبهم قول آن‌ها داده شد و به آن‌ها بسیار هم نیاز هست، مطلع‌اند. بدین‌ترتیب، رهبری می‌تواند مطمئن باشد که بسیاری با آمادگی و علاقه همه‌ی این روش‌ها را ـ ازجمله و ظاهراً «لیبرا‌‌ل‌ترین» آن‌ها ـ را که او به‌منظور حل این «تناقض جزئی» ارائه می‌دهد، دنبال خواهند کرد:‌ یعنی به‌منظور از‌میان‌برداشتن مانعی که می‌تواند ماشین غول‌پیکر او را متوقف کند.

انگیزه‌های پنهان

ضرب‌المثلی در حوزه‌ی عملکرد سیاسی (ماکیاولیایی و حتی ناپلئونی آن) هست که می‌گوید هرگز نباید با مردم به گونه‌ای رفتار کرد که گویا احمق‌اند. اغلب رزمندگان حزبی همچون مردم فرانسه واقعاً نه فریب بحث‌های بی‌سروته پیرامون آمار و ارقام ملی را می‌خورند، و نه فریب کمدی موقر و زودگذر درصدهای انتخاباتی ( ۲۵ درصد خوب خواهد بود، ولی ۲۱ درصد کافی نیست)، گزافه‌گویی‌های مربوط به «وزرای کمونیست» و نمایش‌هایی از این دست را. بیش‌تر مبارزان حزبی، و نه فقط آنان، حقیقتی را که مارکس پیرامون هیجدهم ‌برومر گفت می‌دانند: این‌که تاریخ یک تئاتر است و برای فهمیدن آن می‌بایست پشت نقاب‌ها و سخنرانی‌های رهبران را نگاه کرد و از همه مهم‌تر پشت خود صحنه را؛ می‌بایست قمارهای سیاسی، مبارزه‌ی طبقاتی و نیز علل و تأثیرات آن را جستجو کرد. رهبری که در مواضع خود منزوی شده بود، مایل نبود این ناراحتی را حس کند، اما رزمندگان حزبی آن‌ را به‌وضوح حس کردند. آن‌ها حس کردند که در پشت برانگیختن «انسجام» اتحاد چپ، پشت اختلاف‌ها و انشقاق‌ها و پشت توافق‌های ساختگی سیزدهم مارس، زمانی‌که حزب تمامی موضع‌گیری‌های پیشین را کنار گذاشت، امری جدی و عجیب و غریب ــ امری که پنهان باقی می‌ماند ــ در جریان است.

در مرکز همه‌ی پرسش‌هایی که مطرح می‌شود، باور معین و سؤال مشخصی وجود دارد. باوری به این مضمون که: استراتژی حزب همیشه منسجم نبود، در کنگره‌ی بیست‌ویکم مدتی تغییر کرد و سپس از کنگره‌ی بیست‌ودوم به مسیر پیشین بازگشت و تا اندکی پس از کنگره‌ی نانت حزب سوسیالیست (ژوئن ۱۹۷۷) ادامه داشت، زمانی که شتابان به مسیری انداخته شد که جدایی ماه سپتامبر از حزب سوسیالیست و شکست اتحاد چپ را به دنبال داشت. و پرسشی با این محتوا که: در این ‌صورت، چرا رهبری هرگز برای تغییر استراتژی حساب پس نداده است؟ رهبری چه چیزی را می‌خواست پنهان کند؟ در واقع، پرسش اصلی این است: رهبری زمانی‌که تغییر استراتژی را به حزب تحمیل می‌کرد، چه‌ چیز را پنهان می‌کرد؟

در این مرحله، ”فرضیه‌ها“ دسته‌دسته ظاهر می‌شوند. به‌منظور اختصار، تنها محتمل‌ترین فرضیه‌ها را بررسی می‌کنیم. رهبری می‌خواست با گذاشتن امضا زیر نامه‌ی مشترک، هواداران حزب سوسیالیست را که تقریباً از صفر تا بدین‌حد رشد کرده بود تقلیل دهد، زیرا حزب می‌توانست هسته‌ی اصلی رأی‌دهندگان حزب کمونیست را تهدید کند و یا با حمایت از اکثریتِ طرفدار ژیسکار دستن[۵] به سنت «سوسیال‌دموکراتیک» روی آورد. بنابراین، رهبری در تلاش برای کم‌کردن طرفداران حزب سوسیالیست می‌خواست حزب را در برابر خطرات آینده (بحران، تهدید شیراک و امثال آن) تقویت کند. چرا در مورد این تحول استراتژیک سکوت می‌شود؟ به‌منظور سرپوش‌گذاشتن بر تناقض بین مشی تازه‌ترین دوره ـ یعنی مبارزه علیه حزب سوسیالیست ـ و مشیی که طی پنج ‌سال گذشته دنبال می‌شد: یعنی همکاری تنگاتنگ با حزب سوسیالیست؛ از کاندیداتوری مشترک در سال ۱۹۷۲ تا انتخابات ناحیه‌ای، و پس از آن انتخابات شهرداری در سال ۱۹۷۷٫

حقیقت این است که تحول استراتژیک فقط به شکست منتهی شد. چپ صرفاً به آرای «سانتریست‌ها» و خرده‌بورژوازی نیاز داشت، زیرا در صورتی ‌که این لایه‌ها حزب را ترک می‌کردند،‌ تنها حزب سوسیالیست می‌توانست آن‌ها را جلب کند. بنابراین، آرزوی پیروزی چپ و انطباق این آرزو با امتناع از فراهم‌سازی ابزار ضروری نیل به آن غیرممکن بود. رهبری حزب گویی برای افزودن کمدی به این درام، مخصوصاً این امر را به رسمیت شناخت که چنین «ابزاری» با تسلیم همه چیز به حزب سوسیالیست در روز بعد از دور اول ضروری است. رهبری به انتقال آرای حزب سوسیالیست به‌منظور کسب تعداد کامل نماینده نیاز داشت و این پایان کار بود. روز سیزدهم مارس در همان لحظه‌ای که سرانجام «موافقت‌نامه‌ی مفید» امضا شد (صفحه‌ی اول روزنامه‌ی اومانیته عنوان درشتِ «توافق شد!» را چاپ کرد)، بسیاری از رزمندگان حزبی که قبلاً با بی‌میلی آ‌ن ‌را باور می‌کردند، به‌ناگاه پی‌ بردند که «اختلافاتی» که درباره‌ی سپتامبر مطرح می‌شد، می‌تواند در رابطه با نیات واقعی رهبران حزب سوسیالیست و کمونیست صرفاً بهانه‌هایی بیش نباشد. بدین‌ ترتیب، در مبارزه‌ی طبقاتی‌ای که راستِ کاملاً مرتجع و حیثیت‌باخته‌ای را در مقابل اراده‌ی هر مقوله‌ی کارگری قرار می‌داد، همه‌ چیز در درون خود چپ، به‌جای مبارزه علیه راست، حل‌وفصل شد، و رهبری حزب مهم‌ترین هدف را تقویت حزب در برابر تهدید سوسیالیستی دانست.

شادمانی ناشی از وحدت در سال ۱۹۷۲ در کنگره‌ی بیست‌ویکم در هم شکست، زیرا به ‌دنبال این کنگره نتایج انتخابات فرعی اعلام شد، که زنگ خطری بود برای حزب کمونیست. اما تحت تأثیر کنگره‌ی بیست‌ودوم، جَوِ پیشین تا «تحول درست» همگانی،که کارِ پایه‌ی حزب سوسیالیست در کنگره‌ی مانت ژوئن ۱۹۷۷ بود، دوباره تثبیت شد. پاسخ رهبری حزب تغییر استراتژیک پنهانی بود. رهبری نه‌تنها توضیحی برای این دگرگونی ارائه نداد، که حتی آن ‌را «پشت پرده‌ی بیانی ویژه مخفی کرد، صحبت به زبان استراتژی قدیم را ادامه داد، و در عین حال، از زبان جدید به ‌معنی امتناع از به‌رسمیت‌شناختن تغییر استراتژیک بهره گرفت. این زبان دوگانه اغتشاش غیرقابل‌باوری در میان رزمندگان حزبی به‌وجود آورد: آن‌ها واقعاً نمی‌فهمیدند قضیه از چه قرار است و کاملاً از توضیح چنین وضعیتی برای اطرافیان خود عاجز بودند. پس از «تحول درستِ» همگانیِ کنگره‌ی نانت، به ‌نظر می‌رسد که رهبری حزب کمونیست به‌طور قطع راه تقویت حزب به هر قیمت را برگزیده است، یعنی تضعیف حزب سوسیالیست به هر قیمت، حتی اگر به قیمت قربانی‌شدن اتحاد چپ باشد. هر چند چپ باخت، ولی رهبری حزب کمونیست پیروز شد. اما، این پیروزی تا آن حد بود که حزب سوسیالیست در رسیدن به هدف‌های خود ناموفق ماند: همه‌ چیز از جمله پیروزی چپ قربانی «پیروزی» حزب کمونیست بر حزب سوسیالیست شد.

این انتخاب اساسی، مخفی نگه داشته شد. تصور وجود یک رهبریِ دیگر خوشایند بود، آن‌چنان رهبری که در مقابل ذکاوت مردم ما شهامت، وضوح و حساسیت کافی داشته باشد، رهبری که زبان رک و روراستی داشته باشد تا دلایل «تغییر» خود را در برابر کارگران و رزمندگان حزبی توضیح دهد. در واقع، برای رهبری انجام چنین کاری کاملاً ممکن بود و از این طریق می‌توانست هم از زیر ضربات راست پیروز به در آید، و هم در مقابل تردیدهای حزب سوسیالیست سربلند باشد. بدون تردید، حاصل کار هم متفاوت می‌بود. اما، چرا انتخاب اصلی مخفی نگه‌ داشته شد و، همان‌گونه که دیدیم، به زبان دوگانه‌ی غیرقابل درکی منتهی شد؟ بدون شک به این دلیل که تغییر در خط‌مشی حزبی طبعاً شامل بررسی انتقادی خط‌مشی قدیم است و بدین ‌ترتیب به خطاهای آن جهت‌گیری اشاره دارد. بهعلاوه، زمانی‌که کتاب خطاها گشوده شود، پایان آن به‌ هیچ‌رو به‌روشنیِ آغاز آن نیست. خط جدید هم می‌تواند اشتباه باشد، درست همان‌طور که در آن‌ زمان روشن نبود که خط‌مشی قدیم اشتباه است: یک خطا می‌تواند همواره خطای دیگری را بپوشاند.

”حزب همیشه درست گام برمی‌دارد“

تردیدی نیست که واکنش رهبری قدیم آشکار شده است. «حزب (= رهبری) همیشه در راه درست گام برداشته است». «همه‌ی رویدادها خط‌مشی ما را تأیید می‌کند، خط‌مشی ما درست است.» «حزب مشی درست را دنبال کرده است.» وقتی افراد جرأت نکنند با این واقعیت که تغییر در استراتژی نام گرفته است، روبه‌رو شوند، ضعف خود را نشان داده‌اند. آن‌ها به‌جای تلاش برای فهمیدن ماجرا ترجیح می‌دهند همه ‌چیز را انکار کنند: «ما مشی خود را تغییر نداده‌ایم … ما باید گزارش محرمانه را پس از اتمام منتشر می‌کردیم. انجام‌ندادن این کار فرصت‌طلبی محض بود.»

هر خواننده‌ای نتیجه‌گیری می‌کند که این فرصت‌طلبی بین سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۷، یعنی زمانی‌که گزارش محرمانه طی آغاز اولین جدل با سوسیالیست‌ها منتشر شد، بر رهبری غالب بوده است. بنابراین، می‌بایست اول یک استراتژی وجود داشته باشد، سپس تغییر کرده و پس از آن استراتژی دومی اتخاذ شده باشد. این تغییر استراتژی بود که با یک نطق از رزمندگان حزبی پرده‌پوشی شد. در واقع، دو شیوه‌ی بیان وجود داشت: یکی متعلق به استراتژی قدیم و دیگری متعلق به استراتژی جدید. اما این دو در لفافه‌ی داستان یک نطق و خطابه، که همچون خود استراتژی حزب «منسجم» است، در هم آمیخته و یکدیگر را پوشاندند. فقط سعی کنید از پسِ معماهای چنین سخن دوپهلویی، زمانی‌که از بالا اعلام می‌شود و شما در پایین قرار دارید، بربیایید!

باری، ما حالا پیرامون خطاهای سیاسی و شیوه‌ی برخورد با آن‌ها سخن می‌گوییم. یکی از روش‌های برخورد با خطاها (یا بهتر بگوییم ازبین‌بردن آن‌ها به‌شیوه‌ی اقتدارگرایانه) این است‌که طبق اصل زیر عمل کنیم: «حزب همیشه درست گام برمی‌دارد، خط‌مشی آن همیشه درست است.» این اصل این مزیت را دارد که مسئله‌ی خطا و اشتباه را قاطعانه منتفی می‌سازد ولی این اشکال را هم دارد که ماترکی هم به‌جا می‌گذارد: مشخصاً رزمندگانی که از صحبت درباره‌ی اشتباهات کوتاه نمی‌آیند. آن‌ها آشکارا اشتباه می‌کنند (اشتباهی دیگر!) و با وجود این از خود سماجت و پافشاری نشان می‌دهند. سابقاً این افراد را از حزب اخراج می‌کردند. امروزه رهبری با این اظهارات خود را از مخمصه خلاص می‌کند: «همیشه همان افرادند که انتقاد می‌کنند!» بدین ‌ترتیب، ژرژ مارشه می‌گوید که آن‌ها (منتقدان) قبلاً نیز مخالف کنگره‌ی بیست‌ودوم بودند، امری که در عین اشتباه‌بودن وضعیت را وخیم‌تر می‌کند، اصل قضیه این است که به این منتقدان انگ «متخلفان معمولی» زده شود و دقیقاً مواظب آن‌ها باشند. دادن عنوان تحقیرآمیز «روشنفکران پشت‌میزنشین» یا مغزهای شستشوشده برای آن‌ها کافی است. دستگاه حزبی با کمک یک دو جین از کارگرباوران، حلقه‌ی دیگری به دور آن‌ها می‌تند ــ این‌گونه است که کار راه می‌افتد.

اما لنین شیوه‌ی دیگری در برخورد با اشتباه سیاسی داشت: «عدم پذیرش یک اشتباه از ارتکاب آن بدتر است.» در این شیوه‌ی مارکسیستیِ برخورد با خطاها، اشتباهات زنگ خطری هستند که از عمل ناشی می‌شوند. آن‌ها همیشه ناظر بر نقطه‌ی ‌کور یا شکستی در ساختار فکری یا در ساختار تشکیلات‌اند. آن‌ها ممکن است بی‌خطر یا جدی باشند. این اشتباهات زمانی‌ جدی هستند که تناقضات حاد حل نشده‌اند، بلکه راه مغشوش خود را پیش می‌برند و عمل سیاسی را با مشکل روبرو می‌سازند. علی‌رغم آن‌چه رهبری ما انجام می‌دهد، خطا صرفاً چیزی نیست که از بالا به‌منزله‌ی آخرین شگرد («ما کامل نیستیم، خطا ممکن است همیشه از ما سر بزند») جهت شتاب‌بخشیدن به مشغله‌ی روز، پذیرفته شود. طبق مفهوم مارکسیستی، امرِ واقعاً مهم مخفی‌کردن اشتباه است: مشخصاً تناقضات ساختاری، که اشتباهات جلوه‌ی بارز آن‌اند. خطا به‌مثابه «رویدادِ» مشخص، به هر حال سپری می‌شود، اما مادام که با علل آن برخورد و از بین برده نشوند، کماکان پابرجا خواهند ماند.

لنین زمانی‌که گفت ناتوانی در تجزیه‌وتحلیل یک خطا بدتر از ارتکاب آن است، به ‌همین پابرجایی خطا اشاره داشت. زیرا در مفهومِ عمیقِ این واژه به‌رسمیت‌شناختن تحلیل یک خطا به‌منزله‌ی فراتررفتن از خودِ پدیده‌ی جستجوی علل آن و غلبه بر آن‌ها است. از نظر هر رزمنده‌ی مارکسیستی، این علل ریشه در درک ناقص مناسبات طبقاتی، تأثیرات این مناسبات، و یا پدیده‌هایی دارد که در حاشیه‌ی مناسبات طبقاتی قرار دارند (مسئله‌ی مشکل‌آفرین جوانان، زنان، محیط زیست و امثال آن). ضرورت برخورد با خطا با این روش مارکسیستی، امر اصلی مورد علاقه‌ی کمونیست‌ها است. آن‌ها می‌دانند مادام که علل خطا را کاملاً ندانند (چه در جنبش بین‌المللی کمونیستی، چه در جهت و کارکرد حزب خود)، چنین خطاهایی پابرجا می‌مانند: یعنی بدون وقفه خود را به این یا آن شکل بروز می‌د‌هند. نه، این «همواره همان اشخاص نیستند» که از اشتباهات انتقاد می‌کنند. اما زمانی‌که از اشتباهات انتقاد نشود، همان علل، همواره همان خطاها و اشتباهات را تولید و بازتولید می‌کنند.

تأکید بر این الزامات مارکسیستی ضروری است، زیرا رهبری از پیش خود را آماده کرده است. رهبری از اشتباهات صحبت خواهد کرد و به ابتکار خود، در رابطه با رزمندگان حزبی به نمونه‌‌هایی از این اشتباهات به‌منظور نشان‌دادن استقلال خود اشاره می‌کند. اما، این اشتباهات همیشه تاکتیکی و موضعی است و هرگز تأثیری بر درستی خط‌مشی حزبی ندارد. آن عده از رزمندگانی که پیشاپیش طرف اخطار بوده‌اند، خاصه این شیوه‌ی امتیاز‌دادنِ لفظی را با علاقه دنبال خواهند کرد، شیوه‌ای که که در آن، واژه‌ها چیزی نیستند، مگر باد هوا.

تشکیلات: ماشین سلطه‌جویی

این‌که افراد باید خط و برنامه‌ی سیاسی حزب را درک کنند و این‌که آن‌ها باید دریابند درک خط و برنامه‌ی سیاسی حزب و کارکرد حزب، دو خواستی هستند که توأمان از طرف مبارزان مختلف و روشنفکران به همان نسبت کارگران مبارز در کارخانه‌های بزرگ بیان شده است. می‌توانیم با اطمینان فرض کنیم که رزمندگان شریک اسرار سردمداران حزب نبوده‌اند. داستان این قضیه بسیار به عقب برمی‌گردد، زیرا موافقت‌نامه‌ی سال ۱۹۷۲ «در بالا» مورد مذاکره قرار گرفت و امضا شد و اتحاد چپ بیش از آن‌که مشی اتحاد همگانی باشد همواره صرفاً مشتی اتحاد بین گروه‌بندی‌های سیاسی باقی ماند که هر کدام توسط رهبری خود نظارت می‌شد. افزون بر این، پس از کنگره‌ی بیست‌ودوم، زمانی‌که مسائل جدی شد، رزمندگان حزب برداشتشان این بود که کنگره به امان خدا گذاشته می‌شود: یعنی همه‌ی وعده و وعیدهای دموکراسی و آزادی قربانی عمل‌گرایی و اقتدارگرایی رهبری می‌شود. در خلال آخرین ماه‌ها این برداشت به نسبتی وحشت‌زا تقویت شد. دیگر هیچ چیز از دامنه به طرف قله نمی‌رفت: همه ‌چیز از بالا صادر می‌شد.

کاش دست‌کم نوعی ارتباط و روشنایی در پیام‌های دفتر سیاسی یا کمیته‌ی ‌مرکزی و یا در اخطارهای تلویزیونی مارشه وجود داشت! ولی نه: آن‌ها بی‌وقفه پیروزی چپ را وعده می‌دادند، حتی با وجود این‌که شعارها تغییر می‌کردند و کاملاً غیرقابل درک می‌شدند. مثلاً معنای فریاد پرطمطراق و مسخره‌ی: «ما را یاری کنید!» که درست روی صفحه‌ی اول روزنامه‌ی اومانیته در بیست‌وسوم سپتامبر چاپ شد، چه بود؟ درخواست کمک زمانی‌که نمی‌دانیم چه کسی کمک می‌خواهد، چه کسی در فلاکت به‌سر می‌برد و دقیقاً چه اتفاقی برای چنین شخصی افتاده است، چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ شاید رهبری فکر می‌کرد ندای «بسیج‌کننده» سر داده است، اما در پایه‌های حزبی مردم در سکوت به یک‌دیگر نگاه می‌کردند.

تحولات غیرمنتظره

شعارهای اصلی هم یکی پس از دیگری از بالا صادر می‌شد: لحظه‌ی فرود چترباز فرا رسیده، ولی هنگامی که مبارزان حزبی محموله‌ها را بار کردند باورشان نمی‌شد، نه به چشم خود باور داشتند و نه به ذهن خود: از آن‌ها خواسته شده بود که از اهدافی که به‌خاطرش به‌ مبارزه فرا خوانده شده بودند به‌سادگی چشم بپوشند و هدف‌هایی ۱۸۰ درجه متفاوت را به‌جای آن‌ها قرار دهند! بدین‌ ترتیب، اخبار حیرت‌انگیز پیرامون نیروی ضربتی اتمی، تغییر کامل خط‌مشی سیاسی در اروپا، همچنین افزایش دستمزدها از میزان یک به میزان پنج و معرفی نظریه‌ی مربوط به خودمدیریتی به‌طور غیرمنتظره‌ای پخش شد.

مبارزان حزبی که سال‌ها مبارزه کرده بودند، یک‌شَبِه از طرف رهبری غافلگیر شدند! اگر رهبری فکر کرده است که می‌تواند از زیر بار چنین امری فرار کند، آن‌ هم با افشای این‌که «متخصصان» (یعنی امرای عالی‌رتبه) روی نیروی حمله‌ی اتمی «دو سال تمام کار کرده‌اند»، این فقط بدان خاطر است که کوچکترین تلقی‌ای از دیدگاه مبارزان در خصوص «متخصصان» ندارد، همان‌هایی که سوءاستفاده‌های آن‌ها در حوزه‌ی تقسیم کار و در زمینه‌ی استثمار کاملاً برای آن‌ها مشخص است. اعضای معمولی حزب با تصمیمات حاضر و آماده روبرو شدند: تصمیماتی که با فرمان عالیه گرفته شده بود. این پرسش‌ها که از پیش ذهن رزمندگان حزبی را به‌ خود مشغول کرده بود، می‌توانست در کنگره‌ی بیست‌ودوم مورد بحث قرار گیرد. اما این‌اتفاق روی نداد، بلکه در بالا توسط الطاف دولت، به‌شیوه‌ای آمرانه، بدون مشورت با بدنه و خارج از کنگره حل‌وفصل شد. مبارزان حزبی که ماهیتاً گذشت و اعتماد دارند، می‌توانند خیلی چیزها را فراموش کنند. اما زمانی‌که با آن‌ها همچون مهره‌های شطرنجی که تنها به سوی شکست هدایت می‌شوند، رفتار می‌کنند، آن‌ هم در جنگی که جسم و جان خود را در گرو آن گذاشته‌اند، آری، در چنین وضعیتی، می‌خواهند از قضایا اطلاع داشته باشند.

گذشته از هر چیز، این رزمندگان‌اند که بار مبارزه را بر دوش می‌کشند: بار چرخش ۱۸۰ درجه‌ای رهبری، مزد ابهامات مشی حزبی و پشتک‌واروها و این‌رو آن‌رو شدن‌های آن. این رزمندگان حزب‌اند که در کارخانه‌ها، در محلات و روستاها می‌بایست تصمیمات غیرقابل‌فهمی را توضیح دهند که با همه‌ی آن‌چه که مردم قبلاً به آن اطمینان داشتند، متفاوت بود. آن‌ها در موقعیتی قرار داشتند که مجبور به‌ دفاع از نیروی ضربتی اتمی، EEC (جامعه‌ی اقتصادی اروپا) و نسبت دستمزد یک بر پنج و امثال آن بودند، علاوه بر این دام‌های دیگری نیز برایشان گسترده می‌شد، مثلاً زمانی‌که (باز هم با دستور از بالا) «به‌ نفع فقرا» اعلان جنگ داده شد و شعارِ زیر پشتوانه‌ی آن قرار گرفت: «ثروتمندان را وادار کنید پول بدهند.» اما طبقه‌ی کارگر (و این قضیه در مورد سه میلیون مهاجر و کارگران دیگری که دستمزد رسمی حداقلی دارند، صادق است) به صورت خودبه‌خودی خودش را در وضعیت «فقر و مسکنت» بازنمی‌شناسد، مفهومی که تاریخش به قرن نوزدهم یا حتی پیش‌تر برمی‌گردد و بوی بشردوستی و آرامش از آن به مشام می‌رسد. یکی از پیروزی‌های جنبش کارگری ارتقای سطح آگاهی کارگران به‌حدی بوده است که خودشان را نه به‌مثابه «فقرا»، بلکه دقیقاً به‌مثابه کارگران تولیدی استثمار‌شده در نظر بگیرند.

آیا رهبری درباره‌ی این پرسش از پیش اندیشیده است: ثروتمندان چه کسانی‌اند؟ شخص برای این‌که ثروتمند باشد، درآمد یا مقدار ثروتش چه‌قدر باید باشد؟ این‌ سؤالات مهم‌اند، به‌ویژه که در گذشته (منظور در کنگره‌ی بیست‌ودوم) گفته شده است که به‌غیر از ۶۰۰ هزار فرانسوی، بقیه، چه فقیر و چه غنی، قربانی انحصارات‌اند. چگونه می‌توانید از رزمندگان حزبی انتظار داشته باشید که رابطه‌ی خود را با این سناریوی سرهم‌بندی‌شده، که بدون تعریف ثروتمندان به‌ناگاه فقرا را در جلو صحنه قرار می‌دهد، دریابند؟ این سناریو بدون این‌که حقوق‌بگیرانی را که بیش‌ترین اجحاف نسبت به آن‌ها می‌شود از این ابتکارِ آن‌چنانی واقعاً بترساند، حقوق‌بگیران متوسط را بی‌هدف به وحشت می‌اندازد.رزمندگان حزبی، از فرمول معروف زیر چه باید می‌فهمیدند: «بیست‌وپنج درصد خوب است، بیست‌ویک درصد کافی نیست»؟ قرار بود چه باشد؟ یک شعار: برای چه کسی؟ یک پیش‌گویی؟ یک جور کلاه‌برداری سرپوشیده؟ یا فقط یک رؤیای روزانه؟ هیچ‌کس نمی‌تواند آن ‌را دریابد.

این رزمندگان‌اند که مستقیم با کار مردم کارگر سروکار دارند و واقعاً «نبض آن‌ها» را در دست دارند. نه روی صحنه و در تظاهرات وسیعی که در آن ژرژ مارشه می‌تواند پیشاپیش از تأثیری که خواهد گذاشت مطمئن باشد، بلکه در حین کار، در زندگی روزانه، با دیدن مسائل، مشکلات، امیدها و نگرانی‌های آنان. این رزمندگان حزبی هستند که می‌توانند اعتماد عمیق و تکان‌دهنده‌ی آن کارگران را به وجودِ اتحاد چپ، و نه به برنامه‌ی مشترک بیش از حد مطول و فنی و به‌طرز خیره‌کننده‌ای سرد آن، تصدیق کنند. این اعتماد ریشه‌ی عمیقی در حافظه‌ی تاریخی‌ای دارد که نه‌تنها برادری جبهه‌ی ‌خلق، بلکه همه‌ی انقلاب‌های کارگریِ سرکوب‌شده، از انقلاب ۱۸۴۸ تا کمون پاریس، را دربر می‌گیرد؛ مبارزات تاریخی بزرگی که پس از جنگ جهانی اول پیش آمد و امیدهای اجتماعی سترگی که پی‌آمد رنسانس بود.

این بار پس از یک قرن‌ونیم شکست و پیشرفت‌هایی که با درد و رنج همراه بود و آزادی راستین به‌ همراه نداشت، امید وجود داشت و به پیروزی آسان اطمینان حاصل شده بود. آیا مفهوم این امر درک شد: این امکان و این اطمینانِ نسبتاً زیاد که برای نخستین بار در تاریخ، سنتی دیرینه شکسته و پیروزی تأمین می‌‌شد؟این اعتماد به وحدت به‌مثابه ضامن پیروزی، علی‌رغم درهم‌شکستن اتحاد چپ، با سماجت و سرسختی، که ریشه در عصیان علیه استثمار و ستمِ روزانه داشت، حفظ شد. درک میزان شعور تاریخی و پختگی سیاسی لازم برای این اعتماد کار ساده ای نیست، اعتمادی که می‌بایست بر گیجی کارگران که در اثر ماهیت خشنِ درهم‌شکستنِ اتحاد چپ به‌وجود آمده بود، فائق آید. البته به‌نظر می‌رسید کسی نگران تأثیر مخرب و تضعیف‌کننده‌ای نبود که در نهایتِ امر چنین شکستی می‌توانست در پی داشته باشد.

همین رزمندگان حزبی بودند که توانستند دریابند که مبارزه با حزب سوسیالیست، هر قدر هم که جای پایش سفت و محکم باشد، دست‌کم در شکل جاری خود، مگر با سکتاریست‌ها، خوب پیش نمی‌رفت و همه‌ی انسان‌های خوش‌نیت را عمیقاً جریحه‌دار و مأیوس می‌کرد.آن‌ها می‌توانستند تصدیق کنند که وقتی هیاهوی اولیه‌ی حزب فرو نشست، جلسات با هسته‌های حزبی کمتر و کمتر شد و فعالیت حزبی نقصان گرفت. درآخر هم، خط‌‌‌مشی کاملاً روی بسیج توده‌ای و «نمایش‌های» بزرگ تلویزیونی ژرژ مارشه متمرکز شد. (همه‌ی مردم فرانسه این نمایش‌های بزرگ را تماشا و استعداد ژرژ مارشه را تحسین کردند. اما دولت بورژوایی که زرنگ‌تر از آن است که بسیاری فکر می‌کنند، وقتی اولویت را در کانال‌های ملی و منطقه‌ای به ژرژ مارشه می‌داد، می‌دانست دارد چه می‌کند.)

چه کسی باور خواهد کرد که همه‌ی این‌ها فقط خزعبلات‌اند؟ روشن است که بین انحصار تلویزیونی ژرژ مارشه، شعارهای نازل‌شده از طرف رهبری که موضع رزمنده‌ی حزب را کاملاً معکوس می‌کرد، حل مسائل توسط «متخصصین» رهبری یا مشاوران و نه مبارزان حزبی یا یک کنگره، برخورد مقتدرانه و در واقع خط‌دادن به اعضای حزبی از یک سو، و این پنهان‌کاری که هنوز ماهیت و نیت تغییر در استراتژی را احاطه کرده، از سوی دیگر پیوندهای تنگاتنگی وجود دارد.

سنت پنهان‌کاری

رهبری خود را موظف دانست دو راز را افشا کند: گزارش ژرژ مارشه به کمیته‌‌ی مرکزی در ژوئن ۱۹۷۲ که به ‌دنبال امضای برنامه‌ی مشترک ارائه داده شد، و دامنه‌ی امتیازات احتمالی که می‌بایست پس از بیست‌ودوم سپتامبر به حزب سوسیالیست داده شود (امتیازاتی که در گزارش فیترمن آشکار شد) [2]. رهبری به اعلام این دو راز تن درداد، زیرا می‌خواست به موضع‌گیری‌های خود ظاهراً پیوستگی و تداوم دهد و ثابت کند که استراتژی خود را تغییر نداده است. اما، فقط آن‌چه را دلش می‌خواست فاش می‌کرد: چیزهای دیگر هنوز سرّی است. با خیال راحت می‌توان شرط‌بندی کرد که  رهبری هم‌چنان در مورد مسائل اساسی سکوت خواهد کرد، مگر این‌که رزمندگان برای تغییر این شیوه‌ها مداخله کنند. البته توضیحات سنتی مشهور را به‌خاطر نتایج انتخابات ارائه خواهد داد: بررسی‌های مربوط به الگوهای سیاسی، جمعیت‌شناسی، جابجایی جمعیت، جامعه‌شناسی انتخابات و سبک و سنگین‌کردن ماهرانه‌ی سود و زیان ارائه خواهد شد. اما، آیا رهبری از تجزیه‌وتحلیل مصنوعی نتایج انتخابات فراتر رفته و به اصل موضوع خواهد پرداخت: یعنی تحلیل سیاسی از تغییر مشی حزبی و لاپوشانیکردن آن؟ در مورد رهبری که امروزه وجود دارد چنین امری واقعاً غیرقابل تصور است.

سکوت پیرامون مسائل اساسی متأسفانه بخش بنیادی عادات رهبری است که ریشه در کل سنت استالینی باقیمانده در دستگاه حزبی دارد. علی‌رغم نارسایی‌ها و تناقضات موجود در کنگره‌ی بیست‌ودوم، این کنگره امید زیادی به وجود آورد مبنی بر این‌که به این سنت خودکامه پایان داده شود. اما، از شدت مسائل می‌بایست کمی کاسته می‌شد. آزادی بحث حتی قبل از کنگره‌ی بیست‌ودوم، که هیچ اقدامی جهت تغییر اعمال رهبری انجام نداد، در پایه‌ی حزبی به دست آمده بود. دستگاه حزبی قبلاً به این امر ـ امری که قدمتش به دنیای بورژوازی می‌رسد ـ دست یافته بود که می‌تواند این لذت را هم برای خود داشته باشد که به رزمندگان حزبی اجازه دهد در هسته‌های خود آزادانه بحث کنند، بدون این‌که مجازات و یا اخراج شوند، چراکه در هر حال چنین بحث‌هایی پی‌آمد عملی‌ای دربر نداشت و به قول زن نجیب‌زاده‌ای در یکی از آثار چامفورت[۶]: «آن‌ها از این کار بسیار لذت می‌برند و برای ما هم خرج آن بسیار کم است.» در حقیقت، بحث‌های پنهانی و تصمیم‌گیری‌های مخفی که اهمیت واقعی دارند همیشه در سطوح بالا در سطح منطقه‌ای، یعنی در دفتر سیاسی و دبیرخانه صورت می‌گیرد، یا حتی توسط گروه کوچکی که اساسنامه آن‌ را به رسمیت نشناخته و دبیرخانه را هم دربر نمی‌گیرد، یعنی بخشی از دفتر سیاسی و تعدادی از «متخصصان» کمیته‌ی مرکزی با همکاران آن‌ها. در آن‌جاست که تصمیمات واقعی گرفته می‌شود. دفتر سیاسی سپس آن‌ها را اعلام می‌کند و کمیته‌ی ‌مرکزی تا آخرین نفرش آن‌ را تقویت می‌کند، زیرا آن ‌را در حوزه‌ی حقیقت و قدرت، یا دست‌کم بسیار نزدیک به آن می‌دانند، یا بر حقیقت آن باور دارند.

بسیاری از رزمندگان حزبی می‌گویند«قضایا نمی‌تواند این‌طور ادامه یابد» و لازم است از رأس تا بن شیوه‌ی عملکرد واقعی «ماشین» یعنی حزب را تغییر داد. این‌ را نه‌تنها برای خود و آزادی‌شان به‌مثابه رزمنده (یعنی برای حزب که رزمندگان به آن تعلق دارند)، بلکه برای توده‌ی کارگران فرانسه که نمی‌توانند در مبارزه‌ی طبقاتی بدون حزب کمونیست پیروز شوند، و در عین حال هم نمی‌توانند با این حزب ــ به‌ شکلی که امروزه هست ــ به پیروزی دست یابند، می‌گویند. این رزمندگان نمی‌خواهند حزب «حزبی شبیه بقیه‌ی احزاب باشد». آن‌ها خیلی خوب می‌دانند که «احزاب دیگر چه هستند: آن احزاب جرگه‌سالار بورژوا که در آن‌ها سلطه‌ی کاملِ کاست حرفه‌ای، متخصصان و روشنفکران، که آشکارا با مدیریت دولتی تا سطح بالاتری ارتباط دارند، اعمال می‌شود. این رزمندگان می‌دانند که آن‌چه نیاز است حزبی انقلابی است که پایه‌اش بر مبارزه‌ی طبقاتی استثمارشوندگان گذاشته شده باشد. آن‌ها بر این باورند که چنین حزبی به رهبری و کارمندان مسئول نیاز دارد. آن‌ها معتقدند که سانترالیسم دموکراتیک می‌بایست حفظ شود، به شرط آن‌که دگرگونی‌های عمیقی در قوانین آن و از آن مهم‌تر در عملکردش به‌وجود آید، دگرگونی نه‌تنها در حقوق مشروعه‌ی آن، بلکه در آن‌چه سرنوشتِ هر حقی را تعیین می‌کند، به‌ویژه زندگی سیاسی و عملکرد حزب را.

اکنون که به قلب مطلب رسیده‌ایم می‌بایست از وسوسه‌ی معینی بر حذر باشیم: حزب. به‌منظور درک نحوه‌ی عملکرد حزب، موظف‌ایم در این‌جا از سازوکار خود حزب پرده برداریم و به تعمیمی از جایگاه مشخص حزب در تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی مردم فرانسه و از آن به جنبش بین‌المللی کمونیستی دست یابیم. در حقیقت، سازوکاری که اکنون خلاصه می‌کنیم بر بستر تاریخ مشخصی قرار دارد: تاریخ شکل‌های مبارزه‌ی طبقاتی بورژوایی و کارگری خاص فرانسه. همین قضیه است که حزب را به صورتی درآورده است که امروزه هست، ویژگی‌های مشخص به آن داده و جایگاه معینی در جامعه‌ی فرانسه برای آن تعیین کرده است. با درنظر‌گرفتن چنین نکاتی، می‌بایست به سؤال زیر پاسخ داد: حزب چیست؟

مدل حکومت بورژوایی

از واژه‌ی «ماشین» آگاهانه استفاده کرده‌ایم، زیرا اصطلاحی است که مارکس و لنین در رابطه با دولت به کار بردند. در حقیقت، همه می‌توانند حقیقت خیره‌کننده‌ای را مشاهده کنند: گرچه حزب آشکارا دولت در مفهوم راستین کلمه نیست، اما دقیقاً به‌گونه‌ای است که انگار ساختار و نوع عملکرد آن مستقیماً از روی مدل دستگاه دولتی بورژوایی و دستگاه ارتش برداشته شده است.

در این‌جا به جنبه‌ی پارلمانی حزب می‌رسیم. در یک منتهاالیه توده‌ی رزمندگان هستند که می‌توانند در هسته‌ها و شعب خود آزادانه بحث کنند. این «توده‌ی حاکم» است، اما سلطه‌اش در سطح دبیرخانه‌های منطقه‌ای که توسط کارمندان اداره می‌شود، به‌ناگاه پایان می‌گیرد. در این‌جا، در کار وقفه می‌افتد، سپس رهبری بر اعضای معمول حزب پیشی می‌گیرد. این‌جا است که قضایا (برای رهبری) به‌ وخامت می‌گراید. اگر خواست عمومی بدنه‌ی حزبی در انتخابات تجلی پیدا کند، به ارتجاعی‌ترین شکل خواهد بود (برای کنگره انتخابات در سه دور و با اکثریت آراست) و تحت مراقبت دقیق «کمیته‌های منتصب». این کمیته‌ها برای انتخاب کارمندان در اساسنامه به رسمیت شناخته شده‌اند، اما به‌ صورت غیرقانونی به سطح انتخاب نمایندگان کنگره ارتقا پیدا کرده‌اند.

این انتخابات سلسله‌مراتب کارمندان را به‌وجود می‌آورد: اعضای کمیته‌ها و حوزه‌های حزبی، کمیته‌های منطقه‌ای، کمیته‌ی مرکزی و در رأس دفتر سیاسی و دبیرخانه. کمیته‌ی مرکزی که قرار است هیأت حاکم، قانون‌گذاری و اجرایی حزب باشد، توسط هیأت نمایندگان منطقه‌ای گلچین و انتخاب می‌شود. اما در واقعیت امر، این هیأت حاکم کارش تأیید و به‌اجرادر‌آوردن تصمیمات رهبری است، تا پیشنهاد چیزی نو و جدید. هیچ‌کس تاکنون نشنیده است که کمیته‌ی مرکزی کوچک‌ترین ابتکاری از خود نشان داده باشد. کمیته‌ی ‌مرکزی بیش‌تر هیأت اجرایی رهبری است تا هیأت قانون‌گذاری: نوعی مجمع عمومی کارمندان عالی‌رتبه است که رهبریﹾ آن‌ها را برای «پیروی» (یعنی اِعمالِ نظارتِ دقیق) به سراسر فرانسه می‌فرستد تا دبیران منطقه‌ای را منتصب و مسائل بغرنج را حل‌و‌فصل کنند.  افزون بر این، تکیه‌ی رهبری نه‌تنها بر اعضای کمیته، بلکه بر قدرت مهیب و غالباً مخفی کارمندان رنگارنگ است: همان مستخدمین تمام‌وقت و مشاورین کمیته‌ی مرکزی که هرگز انتخاب نمی‌شوند، بلکه از طرف اعضای حاضر و بر پایه‌ی شایستگی یا وفاداری و تخصص، از هر نوعش، فرا خوانده می‌شوند. این جنبه‌ی نظامی حزب است. اما، تمامی آن‌چه هم‌اکنون گفتیم کامل نخواهد بود اگر سخنی از اصل پایه‌ای و مطلق رده‌بندی عمودی نکنیم. این رده‌بندی که یادآور شکل‌های سلسله‌مراتب نظامی است، تأثیری دوگانه دارد: از سویی، هر رزمنده‌ی معمولی را قالب محدودی محاصره می‌کند که از هسته‌ها تا شاخه‌ی حزبی و سپس منطقه و کمیته‌ی مرکزی بالا می‌رود. این «حرکت صعودی» تحت سیطره‌ی کارمندان تمام‌وقتی است که همکاری مستخدمان معمولی حزبی را در پرتو تصمیماتی که در رأس اتخاذ می‌شود، از صافی می‌گذرانند. از دیگر سو، مستخدمان معمولی اگر برای شرکت در کنفرانس‌های حوزه‌ای و منطقه‌ای مأموریت نداشته باشند، با رزمندگان هسته‌های دیگر که هر کدام به رده‌ی متفاوتی تعلق دارند، ارتباطی ندارند. هر کوششی جهت «رابطه‌ی افقی» هنوز هم فراکسیونی محسوب می‌شود. فرد ممکن است واقعاً تصور کند در شکل‌بندی نظامی‌ای قرار گرفته است که کارآیی عملی آن نه‌تنها مستلزم اطاعت سفت و سخت و پنهان‌کاری است، بلکه رده‌بندی سفت و سخت واحدهای نظامی را نیز شامل می‌شود. در این مقایسه تحقیری در کار نیست، بلکه دورانی را به ‌خاطر می‌آورد که حزب مجبور بود به شکل‌های نظامیِ تشکیلات و امنیت برای دفاع از خود روی آورد (حزب زیرزمینی لنین، خصلت زیرزمینی حزب کمونیست در دوران مقاومت و امثال آن). درست به همان دلیل که شرایط آن‌ زمان اقدامات مربوط به رده‌بندی را ایجاب می‌کرد، شرایط امروزی هم وجود آن‌ را نه‌تنها برای رزمندگان حزبی، بلکه برای توده‌ها و حتی خود رهبری زائد، نابهنگام و خنثی‌کننده می‌سازد.

حزب با ترکیب مدل نظامی رده‌بندی با دموکراسی پارلمانی، کاری نمی‌کند جز بازتولید و تحکیم مدل بورژوایی سیاست. حزب از مدل پارلمانی یک امتیاز معروف کسب می‌کند: درست همان‌طور که بورژوازی موفق می‌شود سلطه‌ی سیاسی خود را از طریق «شهروندان» آزاد بازتولید کند، همان‌طور هم رهبری حزب شکل‌های سلطه‌ی خود را از طریق رزمندگان حزبی بازتولید می‌کند. رهبری از مدل نظامی از جمله این امتیاز نسبتاً مهم را می‌گیرد که می‌تواند شکل انتصاب کارمندان را به‌جای انتخاب آن‌ها قالب کند. ترکیب این شکل نه‌تنها بازتولید سلطه‌ی سیاسی رهبری، بلکه بازتولید خود اعضای رهبری را نیز میسر می‌کند. دامنه‌ی محدود این بازتولید، رهبری را علی‌رغم فاحش‌بودن خطاها و در مواردی ورشکستگی سیاسی آن، غیرقابل تغییر باقی می‌گذارد (در این‌جا می‌توان مشی ««قانونی‌کردن» حزب به هر قیمت را که در پاییز سال ۱۹۴۰ پیش برده شد، یادآوری کرد.) [3] در چنین شرایطی، «بازی» دموکراسی حزبی همانند جامعه‌ی بورژوایی به استحاله و تغییر شکل منتهی می‌شود. اراده‌ی عمومی به قدرت طبقه‌ی حاکمه تغییر شکل پیدا می‌کند، به‌ همان طریق هم اراده‌ی اعضای عادی حزب به قدرت رهبری استحاله پیدا می‌کند.

آیا تاکنون کسی به این حقیقت اندیشیده است که این سازوکارِ بازتولیدﹾ چهره‌ی دیگری هم دارد، بدین ‌ترتیب که رهبری با همه‌ی اشتباهات و تغییر مواضع ثابت مانده است؟ اشاره‌ی من به توقف عضوگیری است: ریزش مداوم رزمندگان حزبی و جایگزینی آن‌‌ها با «نسل‌های جدید» که مبارزات پنج، ده و بیست سال گذشته را تجربه نکرده‌اند و همراه «نظریه‌ها» شعارها و وعده‌وعیدها به کوره‌ی مبارزه پرتاب شده‌اند و فقط هم طی چند سال «می‌سوزند و نابود می‌شوند»؟ چرا که حتی آمار رسمی کمونیست‌های پیشین بیش از اعضای کنونی حزب است؟ چرا بسیاری از اعضای حاضر دست از فعالیت کشیده‌اند؟ چگونه است که نسل‌های کاملی از رزمندگان که تجربه‌ی جنبش مقاومت فرانسه‌ی آزاد دوگل، جنگ سرد، جنگ ویتنام،‌ الجزیره، سال ۱۹۶۸ و امثال آن ‌را داشته‌اند، در فعالیت حزبی و یا پست‌های بامسئولیت شرکت ندارند؟ حزب، «دستگاه دولتی» در مقیاس کوچک، برای مسئله‌ی معروفی که برشت پس از شورش‌های خونین برلن ‌شرقی ذکر کرد، یعنی این پرسش که «آیا مردم اعتماد به رهبری را از دست داده‌اند؟» راه‌حل پیدا کرده است. این راه‌حل از قرار زیر است: «یک نفر دیگر را انتخاب می‌کند، همین!» رهبری گه‌گاه طبق نیاز بسیج دوره‌ای خود «افراد» جدید را «انتخاب»‌ می‌کند، یعنی اعضای معمولی دیگر یا رزمندگان دیگری را. اما خود رهبر سر جایش باقی می‌ماند.

میثاق وحدت

رهبری حزب به‌منظور دفاع از ادعای قانونی خود برای بازتولید خویش، اخیراً موضوع اخلاقی پرطمطراق رهبری جمعی را از چنته بیرون کشیده است. این کار رهبری را قادر ساخته است که دیگر دست به تصفیه‌های قدیمی نزند (مثلاً «قضیه‌ای» که مارتی‌تیلون، لکور، سروین کازانوا[۷] و امثال آن درگیرش بودند). [۴] رهبری جمعیﹾ با حرارت به‌مثابه برابرنهاد «کیش شخصیت» ارائه می‌شود. اما واقعیت قضیه چیست؟ رهبری جمعی در واقع بر معاهده‌ای که بین اعضا منعقد شده و طبق آن رهبری به‌مثابه هیأتی از اعضا مجزا شده است و اعضا به آن‌ها کمک می‌کنند تا قدرت خود را ابدی کنند، سرپوش می‌گذارد. بدین‌ترتیب، وحدت رهبری از طریق «همبستگی» قدرت حفظ می‌شود. به زبان ساده، هر چه در دفتر سیاسی و دبیرخانه اتفاق افتد (یا در گروه کوچک رهبری) هرگز برای رزمندگان معلوم نخواهد شد، مگر آن‌که این گروه کوچک آن ‌را بخواهد. به زبان ساده، هرگز تفاوت در فرمول‌بندی، که بین یک رهبر و رهبر دیگر وجود دارد ـ وضعیتی که مدت‌ها در ایتالیا غیرقابل تصور بود ـ آشکار نمی‌شود. اختلافات و ناهم‌آهنگی‌ها طبق قانون رازداری مطلق حل‌و فصل می‌شود و پیشاپیش معلوم است هر فردی که «در یک اقلیت» است، سیاست دیگران را بدون لو‌دادن نظرات مشخصی در ملأعام پیش می‌‌برد (ژرژ مارشه هر از گاهی این احساس را ایجاد کرده که گویی مخالف اعتقادهای درونی خود صحبت کرده است).

بدین ‌طریق، پایان مسئولیت عینی و شخصی، پایان تناقضاتِ شناخته‌شده، و سکوت مشخص رهبری، به‌مثابه تجسم کمال وحدت رهبری ارائه می‌شود. چنین لاف و گزافی پیرامون رهبری جمعی، اعتراف به این امر است که قدرت و حقیقت در دست «معدود انسان‌های در سایه» است که تماشاگران تلویزیونی می‌توانند آن‌ها را ببینند که در پایان روز اولِ انتخابات آهسته و به شیوه‌ای تمسخرآمیز حرکت می‌کنند: تمسخرآمیز، زیرا آن‌ها می‌دانند که چه اتفاقی خواهد افتاد؛ خاموش، زیرا سکوتﹾ مُهری است که بر عهدنامه‌ی رهبری جمعی زده می‌شود، به این دلیل که کسی که قدرت و دانش را در اختیار دارد، لازم نیست سخن بگوید. سکوت در واقع مانعی است بین انسان‌ها: از یک‌ سو، بین کسانی‌که با دیگران با سکوت برخورد می‌کنند، چون قدرت و دانش در اختیار آن‌ها است، و از دیگر سو، مانعی است برای کسانی‌که نه می‌توانند دانش و نه قدرت به‌دست آورند و به سکوت سپرده می‌شوند. این «مردان در سایه» چنان با کارکرد سیاسی خود آمیخته شده‌اند که نگرانی آن‌ را ندارند که این نمایش توهم‌زا ممکن است نه‌فقط گروهی از مردم را بترساند، بلکه کاردانی، عزت‌نفس و حس آزادی کارگران را جریحه‌دار کند. هیچ‌کس جرأت آن ‌را ندارد تصور کند که این «صحنه‌پردازی» فقط یک حادثه باشد: علامت بارزی که هم‌اکنون درجه‌ی عدم حساسیت و بدبینی رهبری را در بازی‌دادن رزمندگان و توده‌ی کارگر برملا می‌کند.

این ماشین تحکم، نظارت و بازی‌دادنِ رزمندگان حزبی در هیچ‌جا بهتر از آن نوع رزمنده‌ای که حزب به‌ معنی واقعی کلمه به‌مثابه نیروی تأثیرگذار ویژه و بی‌چون‌وچرای خود، تولید می‌کند، نشان داده نشده است. مستخدمی دائمی را در نظر دارم که توسط قانونی آهنین به حزب پرچین شده است و باید در قبال نان روزانه اطاعت بی‌چون‌وچرا کند. مستخدم تمام‌وقت (که غالباً از میان سازمان جوانان یا دانشجویان حزب مستقیماً بسیج می‌شود) نمی‌تواند این وسیله‌ی امرار معاش را از دست بدهد، زیرا یا هرگز کسب و کاری نداشته، یا اگر هم داشته فراموش کرده است و در اغلب موارد حتی با توده‌ها تماس واقعی ندارد، زیرا بیش از حد به کنترل آن‌ها مشغول است. نوشتن «کارگر»، «پست‌چی»، یا «کارگر فلزکار» روی ورقه‌ی رأی زمانی‌که در حقیقت بیست یا سی سال پیش وضعیت آن با روشنفکر مزدبگیر ـ روشنفکر با درجه‌ای از مسئولیت ــ معاوضه شده است، نوعی تسکین (و رمزوراز) است. بدین ‌ترتیب، این وضعیتی است که غالباً بسیار نگران‌کننده است. در سطوح پایین‌تر، جایی که امتیازات قدرتِ بالاتر وجود ندارد، چنین وضعیتی تنها با ایجاد نوعی عقلانیتِ متعالی از بطنِ عدم‌عقلانیتِ حزب، آن هم به هر قیمتی، تجربه و تحمل می‌شود، یعنی مستلزم قرارگرفتنِ تمام‌وقت در وضعیت مناسبی است که عدم‌عقلانیت حزب را از نردیک تماشا کند. اما این کار را در صورتی می‌تواند انجام دهد که سکوت اختیار کند یا خود را در اختیار وضعیتی ویژه قرار دهد، بدون این‌که امیدی داشته باشد. برای مستخدم تمام‌وقتِ وفادار و مطیع که از روی ضرورت و فلسفه‌ی همرنگ‌جماعت‌شدن عمل می‌کند ــ مگر این‌که فردی متعصب باشد ــ این تمامِ آزادی‌ای است که وجود دارد و نه هیچ‌چیز دیگر.

ایدئولوژی: یک کاریکاتور

از آن‌جا که از اصطلاح «ماشین» و حکومت صحبت کردیم، می‌بایست از ایدئولوژی نیز سخن بگوییم، زیرا باید یک ایدئولوژی وجود داشته باشد تا بتوان با آن وحدت حزب را «قوام بخشید»[۸] (اصطلاح گرامشی).

از یک ‌سو، این ایدئولوژی بر اعتماد تکان‌دهنده‌ی رزمندگان به رهبرانِ خود، به‌مثابه کسانی‌که تجسم وحدت و اراده‌ی حزب‌ و میراث‌دار سنت انقلابی ملی و بین‌المللی هستند، استوار است و در پشت این اعتماد نیز پیوندی طبقاتی وجود دارد که در میان کارگران در قالب چیزهایی از این دست جلوه گر می‌شود: پایان‌دادن به انزوا گرمی و برادری، یعنی تجربه‌ی مشترک مبارزه‌ای که کاملاً با استثمار مشترک‌شان متفاوت است، احساس غرورشان از این‌که وجود حزب ناشی از پیروزی مبارزه‌ی طبقاتی کارگران است، این آگاهی که این حزب توسط کسانی چون خودشان رهبری می‌شود، اعتمادی که این رهبریِ طبقاتی ایجاد می‌کند، و امثالهم. اما، شکل مسخ‌شده‌ی این اعتماد نیز وجود دارد: شکلی که از کل تاریخ منتزع می‌شود و پذیرش بی‌چون‌وچرای رزمندگان، یا حتی این انتظار را که رهبری به‌جای آن‌ها فکر خواهد کرد، شامل می‌شود. این نوع ازخودگذشتگی، تنها پی‌آمدی که دارد فرقه‌گرایی کورکورانه است و صرفاً به یک واکنش هم منتهی می‌شود: همه‌ی احساس و فداکاری خود را به پای رهبری ریختن و از آن در همه‌ی موارد دفاع‌کردن ـ «حزب (یعنی رهبری) همیشه برحق است.» چنین اعضایی که کورکورانه اعتماد می‌کنند معمولاً مناسب همه نوع وظایف و مسئولیت‌های بی‌ارج و منزلت‌اند. رهبری بارها از آن‌ها استفاده و به‌خاطر فرمان‌برداری‌شان از آن‌ها قدردانی می‌کند و در عمل به کوته‌بینانه‌ترین شکل محافظه‌کاری دامن می‌زند.

از دیگر سو و همراه با آن، رهبری و کارگزاران آن از این اعتماد سوء‌استفاده می‌کنند و آن ‌را ماهرانه شکل می‌دهند و صورت‌بندی می‌کنند. وظیفه‌ی این ایدئولوژی عبارت است از همانندسازی وحدت حزبی با رهبری و مشی‌ای که پیش گرفته است. برخلاف آن‌چه ممکن است تصور شود، در این امر هیچ‌چیز تازه‌ای وجود ندارد. این خودِ ایدئولوژی است که با حزب هم‌آوا است و آن‌ را تأیید می‌کند.

اکنون به نقطه‌ی حساسی در توضیح آن‌چه در حزب اتفاق می‌افتد، رسیده‌ایم. در نظریه و سنت مارکسیستی، نه وحدت حزبی و نه حزب هیچ‌یک به‌خودی‌خود هدف نیستند. حزب تشکیلات موقت مبارزه‌ی طبقاتی است: حزب تنها برای خدمت به این مبارزه‌ی طبقاتی وجود دارد، وحدت آن فقط برای خدمت به عمل ضروری است. به همین دلیل است که نمی‌توانیم به این ایده قانع باشیم که ایدئولوژی حزب در خدمت «قوام‌بخشیدن» به وحدت آن است: چنین برداشتی چیزی پیرامون ماهیت ایدئولوژی یا کارکرد وحدت به ‌ما نمی‌گوید. اگر حزبی رو به افول گذارد و ایستا شود، وحدتش می‌تواند حتی در چنین حالتی دست‌نخورده باقی بماند. در چنین صورتی، وجودش رسمی و غیرواقعی است و خود با ایدئولوژی پژمرده و فسیل‌شده‌ای «قوام می‌گیرد». اما اگر حزبی زنده باشد، وحدت آن متناقض خواهد بود؛ [درواقع،] این حزب به وسیله‌ی یک ایدئولوژیِ زنده، که در عین متناقض بودن، باز و بارور است، متحد می‌ماند. بسیار خب، چه چیزی به یک حزب زندگی می‌بخشد؟ رابطه‌ی زنده‌ی آن با توده‌ها: مبارزات، نوآوری‌ها و مسائل آنان در مبارزه‌ی طبقاتی که دو وجه دارد یک وجه استثمار خارق‌العاده و دیگری رهایی استثمارشوندگان.

می‌توانیم فوراً متوجه شویم که مسئله‌ی ایدئولوژیک حزب مسئله‌ای به‌ویژه پیچیده است، زیرا نه‌تنها شامل اعتماد رزمندگان و وحدت (کم‌و‌بیش رسمی) حزب می‌شود، بلکه همه‌ی مناسبات بین حزب و توده را نیز دربر می‌گیرد. این رابطه شکل دوگانه‌ای دارد: شکل عملکرد سیاسی حزب و شیوه‌ی رهبری و فعالیت آن در سازماندهی و هدایت مبارزه‌ی توده‌ای … و شکل نظریه‌ی حزبی، که در صورتی‌که بخواهیم بر تجربه‌ی عمل سیاسی تأمل کنیم و جای آن‌ها را در چشم‌انداز گرایش‌های متناقض مبارزات طبقاتی تعیین کنیم، اجتناب‌ناپذیر است. بنابراین، ایدئولوژی حزبی ترکیبی از شرایط و وحدت حزبی و رابطه‌ی آن با توده‌ها و با نظریه است.

دوران شعارهای رسمی

آیا هنوز هم می‌بایست وضعیت اسف‌بار نظریه‌ی مارکسیستی در حزب فرانسه را یادآور شویم؟ مسئله تنها این نیست که حزب سنت طبقه‌ی کارگر قدیم فرانسه را دارد، سنتی که گوش شنوایی برای نظریه نداشت. بلکه پس از کوشش‌های ارزشمند موریس تورز[۹] در دوران قبل از جنگ، حزب سال‌ها خود را  برای تلاش سخت استالینیستی آماده و حتی سهم خود را به عصر شعارهای رسمی ادا کرد. نظریه‌ی مارکسیستی به یک جزم بین‌المللی حکومتی یا به‌نوعی اثبات‌گرایی تدریجی تبدیل شد و ماتریالیسم دیالکتیک به «علم علوم». نظریه‌ی مارکسیستی که به‌ندرت در حزب حیات داشت، هرگز نتوانسته است  از زیر چنین بندگی داوطلبانه‌ای کمر راست کند و درست همان‌طور که هر آن‌چه در اتحاد جماهیر شوروی رسماً تولید می‌شود صرفاً در خدمت خفه‌کردن نظریه‌ی مارکسیستی قرار می‌گیرد، همان‌طور هم در فرانسه همه‌ی کسانی‌که بیست سال است استخدام شده‌اند تا با تولیدات شوروی ور بروند، همه کمک کرده‌اند تا آن‌چه از نظریه‌ی مارکسیستی باقی مانده است، از بین برود. کافی است برنامه‌های مکتب‌های حزبی مطالعه شود: سوای پاره‌ای ایده‌های خلاقه که دلیل آن این است که مؤلفینِ آن شهامت فکر‌کردن و بررسی مستقل را داشته‌اند، نظریه‌ی مارکسیستی در حزب به صفر رسیده و از میان رفته است.

دلیلی در دست نیست که باور داشته باشیم رهبری از این بابت نگران است. بحران جهانی مارکسیسم همانند بحران اقتصادی سال‌های برنامه‌ی مشترک، این نظریه را از یادها برده و غیرجذاب کرده است. رهبری حتی به شکلی که بحران در فرانسه به‌ خود گرفت یعنی رخت‌بربستن نظریه‌ی مارکسیستی از حزب کمونیست فرانسه، بی‌تفاوت است. کنار‌گذاشتن نظریه‌ی مارکسیستی به‌یقین بر کوربینی نظریه و بدین ‌ترتیب به کوربینی سیاسی (زیرا جنبه‌ی سیاسی نظریه بسیار بالا است) دلالت دارد. صحت این امر را در سال‌های منتهی به ۱۳ مارس شاهد بودیم. آیا تصور می‌کنید که رهبری این پیوند را برقرار می‌کند؟

رهبری بر این مشکل به‌آسانی چیره خواهد شد، چرا که حزب «نظریه»ی مخصوص خود را دارد: « نظریه»ی سرمایه‌داری انحصاری دولتی (CME)[10] [۵] که ترجمه‌ی نظریه‌ی شوروی از سرمایه‌داری انحصاری دولتی است و با ملاحظات بوکارایستی[۱۱] [۶] مربوط به انباشت بیش از حد سرمایه یا تقلیل ارزش سرمایه رنگ و جلا داده شده است. دامنه‌ی (نظریِ) آن به قدری گسترده است که تحت عنوان کتاب مبانی اقتصاد سیاسی چاپ شد و این عنوانِ واقعاً برازنده‌ای است، به شرط این‌که پذیرفته شود که این‌ها همان اصولی هستند که مارکس آن‌ها را «نقد» کرده است. احزاب بزرگ برادر همچون حزب کمونیست فرانسه، این اصول را یا کم ارج می‌نهند،‌ یا آشکارا آن‌ را رد می‌کنند. اما مهم نیست، دست‌کم این نظریه‌ی ما است. به این استناد که به سفارش رهبری ما و توسط بخش اقتصادی به «کمیته‌ی مرکزی پیوند خورده»، هرچند این بخش از همه‌ی مخالفان تصفیه شده است. یک نظریه درست شده است تا دستور صادر کند! خب، چرا که نه؟ آثار معروف موسیقی به همین ‌ترتیب سفارش داده شده‌اند! افزون بر این، همه‌ی آن‌چه در کتاب مبانی آمده غیرجالب نیست، اما به‌طورکلی این اثر قطور به‌ذات نوعی دفاعیه بود که می‌بایست نتیجه‌ای را اثبات کند که پیشاپیش و قبل از نمایش «اقتصادی» آن، در شکل سیاسی وجود داشت. سرمایه‌داری انحصاری دولتی به‌مثابه ضمانت تئوریکِ مدافع خط مشی ضدانحصاری برنامه‌ی مشترک، تدبیر شده بود.

دو نتیجه‌ی این کار تقریباً معروف‌اند: نخست این‌که، ما به مرحله‌ی جدیدی وارد شده‌ایم، به آستانه‌ی سوسیالیسم، مرحله‌ای که در آن تمرکز انحصاری بر دولت اثر می‌گذارد و همراه با آن «یک سازوکار واحد» به‌وجود می‌آورد.

دوم این‌که، فرانسه زیر سلطه‌ی «مشتی انحصارطلب» و اعضا و معاونان آن‌ها قرار دارد. نتایج سیاسی منتج از این احکام روشن‌اند:

  • ۱٫ آستانه‌ی سوسیالیسم و «سازوکار واحد» انحصارات/دولت، مسئله‌ی دولت را تغییر می‌دهند. دولت شکلی به ‌خود می‌گیرد که آن ‌را در وضعیتی قرار می‌دهد که بتواند مستقیماً توسط قدرت مردم مورد استفاده قرار گیرد. در این صورت، دیگر مسئله‌ای به ‌نام «نابودی» دولت در کار نیست و بدین ‌ترتیب در افقﹾ «کنار‌گذاشتن» دیکتاتوری پرولتاریا ظاهر می‌شود.
  • ۲٫ اگر دولت کم‌وبیش آماده باشد، نیروهایی که می‌بایست آن‌ را اشغال کنند نیز کم‌وبیش آماده‌اند؛ برای رویارویی با «مشتی انحصارطلب»، کل فرانسه قربانی این انحصارات می‌شود، به‌جزگروهی کوچک (که بعدها به ششصد هزار «بورژوای بزرگ» گسترش پیدا کرد). ‌کل مردم فرانسه در سرکوب انحصارات نفع عینی دارند.

ایده‌ی منفعت عینی خود اعجاب نظری‌ـ‌سیاسی کم‌اهمیتی است، امری که هولباخ و هلوتیوس[۱۲] آن اندازه جسور نبودند که درکش کنند، هرچند که در مورد نظریه‌ی منافع تبحر خوبی داشتند. چه چیزی منفعت عینی را از تحقق آن متمایز می‌کند؟ تنها و تنها آگاهی. به‌مثابه مارکسیست‌های عقب‌افتاده، فکر می‌کردیم که چنین تحققی می‌تواند به چیزی شبیه مبارزه‌ی طبقاتی بستگی داشته باشد. اما نه، تحققﹾ تنها به آگاهی بستگی دارد. بسیار خب، آن‌چه باید انجام داد تنها فعال‌کردن آن است! از آن‌جا که از زمان کائوتسکی همه می‌دانند آگاهی از بیرون داده می‌شود و مطمئناً نه از درون، بنابراین خارج از راه تبلیغ، مطبوعات و وسایل ارتباط جمعی داده می‌شود: «شما در مبارزه علیه مشتی انحصارطلب که استثمارتان می‌کنند، نوعی منفعت عینی دارید: فقط به این امر آگاه شوید، در این ‌صورت طبق آن عمل خواهید کرد!» دلیلی در بین نیست که به پیروزی این برنامه شک شود. آیا به قدر قدرتیِ منفعت عینی و قدر قدرتیِ ایده‌ها در رابطه با آگاهی شک دارید؟ چه ماتریالیست‌های بی‌نزاکتی هستید!

این تمامِ آن چیزی نیست که در حزب بر نظریه‌ی مارکسیستی رفته است، زیرا هرکس که از کنار‌گذاشتن نظریه‌ی مارکسیستی صحبت می‌کند، می‌بایست از کنار‌گذاشتن تجزیه‌وتحلیل انضمامی هم سخن بگوید. این ادعا ممکن است از نظر کسانی‌که از نظریه‌ی مارکسیستی یک ایده‌ی انتزاعی می‌سازند، عجیب وغریب به نظر برسد و دقیقاً به همین ‌علت آن را در مقابل ایده‌ی تحلیل انضمامی قرار دهند. با این حال، از نظر مارکس و لنین («روح زنده‌ی مارکسیسم تحلیل انضمامی از شرایط انضمامی است») این هر دو یک چیزند. تفاوت تنها در مقیاس کمّی است. تمام سنت مارکسیستی مهر و نشان تحلیل انضمامی را برخود دارد و این خواست با الزامی سیاسی در انطباق است. تحلیل همه‌ی عناصر موجود در مناسبات پیچیده‌ی طبقاتی یا اثرات یک وضعیت معین، معنی‌اش کشف امر واقعی (که همواره هم شامل اموری غافل‌گیرکننده است و هم «چیزی جدید») و تعیین مسیری است که می‌بایست در پیش گرفت تا بتوان به هدف‌های مبارزه نائل شد.

اما، این عملکردِ بی‌نهایت ارزشمند نیز از حزب رخت بربسته است. قبل از جنگ موریس تورز شهامت آن‌ را داشت که از مناسبات طبقاتی در فرانسه تحلیلی انضمامی ارائه دهد: از زمان جنگ به این ‌سو، این سنت گام به گام از بین رفته است. در کنگره‌های بیستم، بیست‌ویکم و بیست‌ودوم، بحثی از مناسبات طبقاتی در بین نبود. می‌توانیم بفهمیم چرا: رهبریﹾ نظریه‌ی «سرمایه‌داری انحصاری دولتی» خود را داشت و از آن‌جا که این نظریه را درست می‌دانست، پیشاپیش آن ‌را جانشین تحلیل انضمامی می‌کرد. اگر می‌خواستید این نظریه را «انضمامی» کنید، تنها می‌بایست آن‌ را از بالا در مورد هر جنبنده‌ای به کار می‌بستید. در این مورد نیز حزب سنت قدیمی استالینیستی‌ تغییر جزمی و مبتنی بر حدس و گمان مارکسیسم را احیا کرد: این‌که حقیقت انضمامی هنگامی حاصل است که نظریه به کار برده شود، بنابراین، نظریه حقیقت حقیقت‌ها است و سرانجام تحلیل انضمامیﹾ امری زائد است، زیرا حقیقتی است ثابت‌شده. این طرح از حقیقت انضمامی به‌مثابه «کاربست» حقیقتی متعالی‌تر، در همان انترناسیونال دوم آشفتگی به بار آورده بود. این آشفتگی دوباره در دوره‌ی استالین ظاهر شد و حزب فرانسوی از آن در امان نماند. درک تحلیل انضمامی به‌مثابه پیاده‌کردن نظریه ــ در صورتی‌که معکوس نشود ـ به بن‌بست سیاسی کامل ره می‌برد، بن‌بستی که از اثرات تولید یک «نظریه» به‌منظور فرمان‌دادن، خطرناک‌تر است.

ضربه‌گیر

تاریخ ملی ما تصویر آموزنده‌ای در اختیارمان گذاشته است: «ضربه‌گیر». چند سال پیش یک دبیر منطقه‌ای از این واژه‌ی حیرت‌انگیز به ‌قصد اشاره به این حقیقت استفاده کرد که آرای حزب در انتخابات میان‌دوره‌ای اضافه نشده است. این مسئله‌ی روز است، به‌ویژه اگر ملاحظه کنیم حزب مدت‌ها است که حول‌وحوش بیست تا بیست‌ویک درصد آرا «نوسان می‌کند»: هرگامی فراتر از این جلویش گرفته شده است. این بار حتی هشت درصد کمتر از سطح «ضربه‌گیر» تاریخی خود را هم در نظر گرفته بود. اما، چه کسی این اصطلاح را جدی گرفته و حقایق را تحلیل کرده است؟ چه کسی کوشیده محدودیت‌های واقعی یا دلایل طبقاتی، اقتصادی، اجتماعی و نظری چنین توقفی را وارسی کند؟ مختصر این‌که، چه کسی از وضعیت طبقاتی‌ـ‌سیاسی حزب فرانسه تحلیل انضمامی ارائه کرده است؟

رهبری پاسخ خود را در «نظریه»‌ی سرمایه‌داری انحصاری دولتی یافته بود، و همان‌طور که می‌دانیم در مورد این مسئله کاملاً ساکت مانده است. کافی بود کسی نظریه را به کار ببرد، و پاره‌ای نیز در حقیقت چنین کردند. اما رهبری هرگز مسئله را در چارچوب تحلیل انضمامی مطرح نکرد. چرا که چنین کاری به کشف حقایقی کاملاً ناپسند منتهی می‌شد، دست‌کم به این حقیقت که «ضربه‌گیر» اساساً نه در خرده‌بورژوازی (که بسیاری مایل‌اند تصور کنند)، که در خود طبقه‌ی کارگر نهفته بود. فقط سی‌وسه درصد طبقه‌ی کارگر به حزب رأی دادند: سی درصد به حزب سوسیالیست رأی دادند، بیست درصد به راست‌ها رأی دادند و بقیه به رأی ممتنع یا رد کامل همه‌ی خط‌مشی‌ها (یعنی آنارکو سندیکالیست‌های فرانسوی) پناه بردند. این خود توضیح عملیِ قضاوت ما است، به‌ویژه هنگامی که پیرامون اظهارنظر آمرانه‌ی ژرژ مارشه در سه سال قبل تعمق کنیم، آن‌جا که گفت: «طبقه‌ی کارگر به وحدت سیاسی دست‌ یافته است!» (او به وحدت چپ اشاره می‌کرد). اما، طبقه‌ی کارگر نه‌تنها به وحدت سیاسی نرسیده، بلکه چنین وحدتی هدفی است که در پیش رو داریم.

باید به ‌خاطر داشته باشیم که طبقه‌ی کارگر همانند دیگر طبقات، دیگر یک واحد نیست: نه کل واحد است، نه همگن و نه به‌گونه‌ی معجزه‌آسایی فارغ از تناقضات درونی. این طبقه به‌یقین همان‌طور که همه‌ی نیروهای مولده استثمار می‌شوند، استثمار می‌شود و این امری است که او را از دهقانان و خرده‌بورژوازی، که آن‌ها نیز استثمار می‌شوند، متمایز می‌سازد. اما، شرایط کار و زندگی او همه ‌جا یکسان نیست، و مقاومتش در برابر سلطه‌ی بورژوازی با تمرکز تولید و پی‌آمدهای مبارزه، متفاوت است. همین امر است که گوناگونی واکنش سیاسی و ماهیت ناهمسان آگاهی طبقاتی را توضیح می‌دهد. اما، رهبری حزب تحلیل انضمامی و نظریه را تحقیر می‌کند. برای رهبری مهم نیست که چنین خصلتی آن ‌را به بن‌بست بکشاند، زیرا هنوز بر اوضاع کنترل دارد. پیشاپیش می‌توانیم مطمئن باشیم که رهبری (صرف‌نظر از جامعه‌شناسی انتخابات و امثال آن) وقتی نتایج انتخابات را «به طور کامل بررسی کرد» چه خواهد گفت: رزمندگان و کارگران «آگاهی کافی ندارند»، «تلاش کافی نکرده‌ایم که نظرات خود را تفهیم کنیم». از آن‌جا که خط‌مشی حزبی مقدس است و توسط «منافع عینی» مردم فرانسه تعیین شده است، تنها متغیرهای موجود عبارت‌اند از آگاهی و تلاش، این‌طور نیست؟ به‌ هر رو، نه حقیقت انضمامی در میان است و نه تحلیل انضمامی.

چه کسی جرأت دارد بگوید «ضربه‌گیر» با تصویر واقعیتِ درون‌حزبی که عملکرد رهبری ارائه داده است و تأثیرات آشکار حاصله از آن واقعیت ارتباطی ندارد؟ رهبری ممکن است تصور کند که کنگره‌ی بیست‌ودوم آب حیاتی بود که همه‌ی خاطرات گذشته را زدود. اما، مردم خاطره‌ای دیرپا دارند و سخنان تهدیدآمیز پیرامون ضدکمونیسم دیگر هیچ‌گونه بردی ندارد! ما چه بخواهیم چه نخواهیم، خرده‌بورژوازی شهر و روستا به ایدئولوژی عرفانی خود پیرامون مالکیت و آزادی در دنیایی که از آن‌ها محروم‌اند، می‌چسند و وقتی می‌بینند که کمونیست‌ها از وعده‌وعیدهای جدید و تازه‌ی خود درباره‌ی مالکیت و آزادی صحبت می‌کنند، مطمئناً اجازه می‌دهند صحبت کنند، ولی به این خاطر دست از اندیشیدن و تعمق برنمی‌دارند. با حرف‌زدن وقت‌کشی کنید! خیلی خوب است وارث انقلاب اکتبر بودن و حفظ خاطره‌ی استالینگراد. اما درباره‌ی قتل‌عام و تبعید دهقانان سرکشی که انگ گولاک خوردند، چه می‌گویید؟ درباره‌ی سرکوب طبقات متوسط و مجمع‌الجزایر گولاک و سرکوبی که هنوز بیست‌وپنج سال پس از مرگ استالین ادامه دارد، چه می‌گویید؟ زمانی‌ که تنها با واژه‌ها تضمین‌ می‌دهید و بلافاصله در عملکردهای درونی حزب عکس آن مشاهده می‌شود، در آن ‌صورت روشن است که «ضربه‌گیر» در خود حزب هم هست.

مسئلهی اعتماد

در مورد این مسئله باید گفت که رهبری رکوردهای خودش را هم شکسته است. رهبری فکر می‌کند مردم آن‌قدر کودن‌اند که به کسانی که واضح و آشکار درباره‌ی دگرگونی، دموکراسی و آزادی صحبت می‌کنند، اعتماد کنند، آن ‌هم در رابطه با کشوری که رهبری بر آن حکومت نمی‌کند و هرگز نکرده است. اما، در این شرایط چه دلیلی در بین است که مردم اعتماد کنند؟ مطمئناً دلیل آن جمله‌ی معروف ژرژ مارشه نیست: «کمونیست‌های فرانسوی هرگز لطمه‌ای به آزادی مردم نزده‌اند.»هر کس پیش خود خواهد گفت: «کاملاً درست است، کمونیست‌ها هرگز چنین فرصتی نداشته‌اند!» به‌جد، چه کسی تصور می‌کند که حافظه‌ی مردم آن‌قدر ضعیف باشد که از یاد برده باشند که رهبریِ حزب آزادی و حقیقت را تحقیر کرده و افراد را با اتهامات حقیر و پستی که انبوه انبوه تولید می‌کرد به لحاظ اخلاقی خردوله کرد؟ همین‌جا در خاک فرانسه «محاکمات مسکو» برپا شده بود. حکم اعدام در کار نبود، اما می‌توان فرد را با بی‌آبروکردن، با شکنجه‌دادن و با اتهاماتی چون «مأمور پلیس»، «کلاهبردار» یا «خائن» با مجبورکردن همه‌ی رفقای قدیمی به محکوم‌کردنش و دوری‌جستن از او و بهتان و افترا، کشت. این‌ها همه در فرانسه بین سال‌های ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۵ اتفاق افتاد. حزب کمونیست در قدرت نبود و «به آزادی‌های مردم هم لطمه نزد». تردیدی نیست که حزب اقدامی در یادآوری آن اعمال نفرت‌انگیز و یا اظهار تأسف نسبت به آن که تنها رهبری مسئول آن بود، انجام نمی‌دهد.

این امر را می‌توان درک کرد که رهبری نمی‌بایست نسبت به تحلیل انضمامیﹾ جانبدارانه برخورد کند، زیرا این تحلیل‌ها در عین سخت‌گیر و دقیق و مثمرثمربودن، بر کسی نمی‌بخشد و از آن‌جا که نظریه را به‌ بازی می‌گیرند، می‌توان فهمید که رهبری نیز نباید طرفدار نظریه باشد. نظریه زمانی‌که زنده باشد، سخت‌گیر و دقیق است و ثمر می‌دهد. اما نظریه هم بر کسی نمی‌بخشد.

مجبوریم همه‌ی این مسائل را به‌منظور داشتن دیدگاهی پیرامون نظریه‌ی حزبی بررسی کنیم. این ایدئولوژی که ریشه در اعتماد رزمندگان حزبی و استثمار آن‌ها توسط رهبری داشت و بر «نظریه»ی مستبدانه و ساخته و پرداخته‌ای مبتنی بود که در خدمت خط‌مشی سیاسیِ از پیش بنیان‌گذاشته‌شده قرار داشت و نظریه‌ی واقعی و تحلیل انضمامی از وضعیت انضمامی را تحقیر می‌کرد، در عمل به کارکرد کاریکاتورگونه‌ی زیرتقلیل پیدا کرد: به «استحکام» وحدت حزبی به هر قیمت حول رهبری که نه‌تنها قدرت را در دست داشت تا فرمان صادرکند، بلکه قدرت داشت حقیقت را طبق «خطی» که تنها توسط خودش تعیین شده بود، سفارش دهد.

بدین‌ ترتیب، ایدئولوژی، «نظریه» و تحلیل به سطح ابزار بازی‌دادن رزمندگان حزبی ـ برای متقاعد‌کردن آن‌ها که «آزادانه» خط‌مشی‌ای را دنبال کنند که بیرون از اختیار آن‌ها تعیین شده است ــ تقلیل پیدا می‌کند. واقع‌بینی این شیوه با آن‌چه در سنت مارکسیستی بالاترین ارزش را دارد، در تعارض است: این ضرورت ثمربخش که نظریه و تحلیل زنده می‌بایست ایدئولوژی رزمندگان حزبی را به منشأ چشم‌اندازهای مبارزه‌ای که درگیر آن‌اند برسانند. آن‌چه در تحلیل نهایی در پشت همه‌ی این مسائل مربوط به نظریه، تحلیل و ایدئولوژی در خطر است، عبارت است از رابطه‌ی حزب با توده‌ها، آن‌طور که در عملکرد سیاسی آن بیان شده است.

راه‌حل: دژ را رها کنید

آن‌چه لازم است کمی بیداری تاریخی است تا بتوان درک کرد که شکل‌های عملی سیاسی به اندازه‌ی شمار طبقاتی که در قدرت‌اند و یا برای رسیدن به ‌قدرت مبارزه می‌کنند، متنوع‌اند. هر یک از این شیوه‌ها طبق عملکردی که به بهترین وجه با الزامات مبارزه و منافع آن در انطباق است، فرمان می‌رانند و مبارزه می‌کنند. بدین‌ ترتیب، با استفاده از تاریخ و نظریه‌پردازان بورژوازی می‌توان گفت که عمل سیاسی ویژه‌ی بورژوازی عبارت است از جلب دیگران برای تضمین سلطه‌ی خویش. این حکمی است که در مورد ماکیاولی ــ با وجودی‌که گرامشی متوجه آن نشده بود- ــ صادق است و همین‌طور هم در مورد همه‌ی انقلابات بورژوایی متعاقب آن، چه این انقلابات ماهیت فعال داشت یا «غیرفعال». بورژوازی می‌دانست چگونه انقلاب خود را توسط متحدان خود با کسانی‌که خود آن‌ها را استثمار می‌کرد یعنی مردم عامی، روستاییان و کارگران به ثمر برساند. بورژوازی همیشه می‌دانست چگونه نیروی اینان را بشکند، آن‌ها را به حال خود رها کند و سپس در بزنگاه قدرت منتظر آن‌ها باشد، آماده باشد آن‌ها را در خون غرق کند یا با آرامش آن‌ها را تحقیر کند، و بدین ‌ترتیب ثمره‌ی پیروزی خود و شکست آن‌ها را از آنِ خود سازد.

در مقابلِ عمل سیاسی بورژوازی، سنت مارکسیستی همیشه از این برهان‌ها دفاع کرده است که پرولتاریا می‌بایست «به دست خویش خود را آزاد سازد». پرولتاریا نمی‌تواند روی طبقه یا آزادکننده‌ای جز خود حساب کند، فقط می‌تواند به قدرت تشکیلات خود متکی باشد. راه چاره‌ی دیگری ندارد و توده‌ی استثمار‌شونده‌ای نیز در اختیار ندارد که آن ‌را بازی دهد. افزون بر این، از آن‌جا که پرولتاریا مجبور است اتحادهای بادوام به‌وجود آورد، نمی‌تواند با متحدان به‌مثابه دیگران برخورد کند، یعنی به‌مثابه نیروهایی که در اختیار دارد و می‌تواند هر طور که مناسب دانست بر آن‌ها سلطه‌ی خویش را اعمال کند، بلکه می‌بایست با آن‌ها به‌مثابه برابرهای واقعی که بایست به شخصیت تاریخی آن‌ها احترام گذاشته شود، برخورد کند. با این‌حال، از خطر جدی بالفعلی که ممکن است به دام‌چاله‌ی نظری عملکرد سیاسی بورژوازی بیافتد، آگاه است: این‌که یا باید به همکاری طبقاتی تسلیم شود و عملاً خود را در خدمت بورژوازی قرار دهد (یعنی در خدمت سوسیال‌دموکراسی) یا تحت تأثیر این توهم که مستقل باقی می‌ماند در درون خودﹾ عمل سیاسی بورژوایی را بازتولید کند. البته این دو شکلِ کار می‌توانند به‌موازات یکدیگر پیش روند.

منظور از بازتولید عمل سیاسی بورژوایی در درون پرولتاریا چیست؟ منظور این است که با رزمندگان حزبی و توده به‌مثابه دیگران برخورد شود، دیگرانی که رهبریﹾ خط‌مشی خود را به خالص‌ترین شیوه‌ی بورژوایی، به‌کمک آن‌ها پیش می‌برد. این همه‌ی آن چیزی است که لازم است تا سازوکار درونی حزب میدان «عمل آزاد» داشته باشد و خودبه‌خود رهبری را از رزمندگان و حزب را از توده‌ها جدا کند. رهبری سپس از این جدایی برای شیوه‌ی سیاست خود استفاده می‌کند: عملکرد سیاسی آن تا آن‌جا که در خدمت جداکردن رهبری از رزمندگان حزبی و حزب از توده‌ها قرار می‌گیرد، میل به بازتولید عمل سیاسی بورژوایی دارد.

همه ‌چیز از بالا

با نظرداشت نکات بالا بود که ملاحظات مکررِ خود پیرامون محتوا و «تحقق» مشی، خط و برنامه‌ی سال ۱۹۷۲ را ارائه دادیم. همه چیز از بالا انجام می‌شد و هیچ تلاشی نمی‌شد تا شکاف بین اعضا پر شود و به همین‌ دلیلِ مشخص هم توجهی به خود توده‌ها نمی‌شد. البته، همانند عملکرد بوژوازی، بازی‌دادن رزمندگان و توده‌ها با مانورهای پرسروصدای رهبری با تحقیر نظریه و تحلیل انضمامی پیش می‌رود و بدین ‌ترتیب به موازات مخالفان آن‌ها: اقتدارمداری و نگرشی مصلحت‌گرایانه به حقیقت (حقیقت چیزی است که به عمل درآید). هرچه از سال ۱۹۷۲ و به‌ویژه از سپتامبر ۱۹۷۷ به این ‌سو، اتفاق افتاده است همگی جز تأیید نهادی کلاسیک چیز دیگری نبوده است: وقتی یک حزب کارگری تمایل پیدا می‌کند اصول استقلال طبقاتی خود را از عمل سیاسی خود کنار بگذارد، خودبه‌خود و ضرورتاً به بازتولید عمل سیاسی بورژوایی در درون خود تمایل پیدا می‌کند. نتایج آن‌ را می‌دانیم:  «ضربه‌گیر»ی ناچیز با اهمیت عددیِ مسخره. اما کل یک دنیا بر یک یا دو درصد آرایی متمرکز شد که چپ نتوانست به دست آورد!

این واقعیت را چگونه تفسیر کنیم که نظریه در انطباق با سنت استالینی، «دارایی» رهبری حزبی است (هرکس که مخالف باشد بی‌درنگ به بهایی که می‌بایست بپردازد پی خواهد برد) و این‌که این «دارایی» در نظریه و حقیقت بر «دارایی‌های» دیگر سرپوش می‌گذارد: یعنی خود رزمندگان و توده‌ها. این واقعیتی است که نه در رابطه با فرد، بلکه در رابطه با یک سیستم می‌بایست درک شود. شیوه‌ی افراد تغییر می‌کند: استالینیسم رهبران ما «بشردوستانه» شده و ممکن است در مواردی حتی «آشکار» باشد. اما، این آن چیزی نیست که اهمیت دارد. نکته‌ی حائز اهمیت آن است که تمام این گرایشِ حزب به عمل سیاسی بورژوایی ، نتیجه‌ی سیستمی است که ‌خود‌به‌‌خود عمل می‌کند، یعنی مستقل از افرادی که جایگاه خود را در آن می‌یابند. این سیستم افراد را مجبور می‌کند آن چیزی بشوند که هستند: شرکت‌کنندگان در سیستم و شرکت‌کنندگان اسیر سیستم. وقتی گفته می‌شود حزب از طریق اقتدار و از بالا عمل می‌کند، این اقتدار را نباید نوعی علاقه‌ی شخصی دانست که در یک رهبر مشخص باید سراغ گرفت. این اقتدار در دستگاه ماشین حزبی است که با مخفی‌کردن فعالیت‌ها و پی‌آمدهای اقتدارمدارانه در هر سطح از «مسئولیت»، خودبه‌خود پنهان‌کاری، سوءظن، بی‌اعتمادی و فریبکاری تولید می‌کند.

افزون بر این و بالاخره می‌بایست به پشت صحنه‌ی این ماشین دستگاه حزبی و به شکافی که بین رهبران و رزمندگان و بین حزب و توده‌ها تحمیل شد، نظر افکنیم. بنابراین، نمی‌توانیم فقط به حزب یا حتی به ویژگی‌های عمل سیاسی آن برخورد کنیم. می‌بایست پیرامون رابطه‌ی سیاسی حزب با توده‌های وسیع و بدین‌ ترتیب با خط و برنامه‌ی سیاسی آن سخن بگوییم. می‌بایست مسئله‌ای را مورد بحث و بررسی قرار دهیم که در رابطه با این خط و برنامه‌ی سیاسی تعیین‌کننده است، یعنی مسئله‌ی اتحاد را.

حزب و خط و برنامه‌ی آن در یاری‌رساندن به طبقه‌ی کارگر به‌منظور سازماندهی خود به‌مثابه یک طبقه با آن‌چه به ‌همان نتیجه می‌رسد یعنی سازماندهی مبارزه‌ی طبقاتی، اموری ناگزیرند. اما درست همان‌طور که حزب را نباید به‌خاطر حزب به‌وجود آورد، همان‌گونه هم طبقه‌ی کارگر را نباید به‌خاطر طبقه‌ی کارگر سازمان داد، در چنین صورتی منزوی خواهد شد. طبقه‌ی کارگر به ‌معنی دقیق کلمه در میان توده‌های استثمارشونده و تحت ستمی زندگی می‌کند که بخشی از توانایی آن در سازمان‌دادن خود و نشان‌دادن راه به همه‌ی استثمارشوندگان است. سنت مارکسیستی اقدام گسترده‌ی توده‌ای را نیروی تعیین‌کننده می‌داند و عمل طبقه‌ی کارگر می‌بایست به‌مثابه یکی از کارکردهای این تعیین‌کنندگی فهمیده شود. ابتکارات تاریخی با امکانات انقلابی از توده‌های وسیع برمی‌آید. اختراع کمون، اشغال کارخانه‌ها در سال۱۹۳۶، فتح کمیته‌های رهایی‌بخش در دوره‌ی بین ۵-۱۹۴۴ توسط توده‌ها، شگفتی عظیم ماه می ۱۹۶۸ و امثال آن. یک حزب را اساساً بر بنیاد توانایی آن در توجه به نیازها و ابتکارات توده‌های مردم باید داوری کرد.

حزب کمونیست زمانی می‌دانست در مورد مسئله‌ی تعیین‌کننده‌ی رابطه‌ی نزدیک با توده‌ها چگونه موضع‌گیری کند. این در واقع یکی از گرایش‌های ویژه‌ی تاریخ آن است. اما گرایش متضادی هم هست که مدام تقویت می‌شود: گرایشی که مشخصاً به فکر رد هر چیزی می‌افتد که از طرف دستگاه حزبی کنترل ‌نشده باشد، یعنی رد شکل‌های جدیدی که ممکن است امور مطمئن و نظم مستقر را بر هم زند. بدین ‌ترتیب، در ماه می سال ۱۹۶۸ حزب رابطه‌ی خود را با دانشجویان و توده‌های خرده‌بورژوا قطع کرد، زیرا کنترلی بر آن‌ها نداشت! این وحشت غریزی از هر آن‌چه در کنترل نظریه یا دستگاه آن نیست، این نتیجه‌ی عمومی را داشته است که هر زمان حزب وارد صحنه‌ی عمل می‌شود، همیشه چند گام عقب است. حتی در این ‌صورت نیز پیشاپیش حقیقت مربوط به آن‌چه اتفاق خواهد افتاد را در چنته دارد، در صورتی‌ که نخستین وظیفه‌ی حزب می‌بایست این باشد که به ندای توده‌ها گوش فرا دهد. مارکس گفت: «آگاهی همواره [از عمل] عقب است.» بدین‌ ترتیب، حزب این اصل را با خونسردی به کار می‌گیرد و به طنز آن شک نمی‌کند: مطمئن است که آگاه است، زیرا عقب‌مانده است.

روشن است که اگر حزبی از طریق روابط زنده، دقیق و آشکارﹾ با توده‌ها مرتبط باشد، خط و برنامه‌اش می‌تواند در عین درست‌بودن، گسترده و انعطاف‌پذیر باشد، و اگر برعکس، چنین روابطی بر مبنای عدم اعتماد، ناشنوایی و عقب‌ماندگی باشد، در آن‌ صورت خط و برنامه اقتدارمدارانه و محدود است، حتی در صورتی‌ که به‌گونه‌ی انتزاعی درست هم باشد. می‌توان قضاوت کرد و دید در خصوص مسئله‌ی اساسیِ هر خط و برنامه‌ی انقلابی، یعنی مسئله‌ی اتحاد، وضعیت چگونه است. از زمان چاپ مانیفست کمونیست در سال ۱۸۴۸، کل سنت مارکسیستی از نیاز به وحدت دفاع کرده است. طبقه‌ی کارگر در صورت تنها‌بودن نمی‌تواند پیروز شود: در چنان صورتی، مبارزه‌ی آن «تک‌خوانی مراسم تدفین است» (مارکس).

دو نوع اتحاد

اتحاد داریم تا اتحاد. در این خصوص دو برداشتِ محدود در تضاد با یکدیگر قرار می‌گیرند. هر دو نوع اتحاد در رابطه با قرارومداری بین سازمان‌های سیاسی که رأی‌دهندگان خود را «دارند»، فهمیده می‌شود: یا در غیر این ‌صورت در رابطه با مبارزه‌ای درک می‌شود که بخش متشکل طبقه‌ی کارگر پیش می‌برد تا بتواند دامنه‌ی نفوذ خود را گسترش دهد. در مورد اول مسئله‌ای که مطرح است عبارت است از کاربرد مفهومی حقوقی و انتخاباتی: این قرارومداری بود که «در بالا» به ابتکار اتحاد چپ صورت گرفت. اما در مورد دوم، از مفهومی صحبت می‌کنیم که در عین ‌حال که به کثرت‌گرایی احترام می‌گذارد و شاید هم «در بالا» مشتمل بر قرارومداری حقوقی نیز می‌شود، حزب را مستقیم در مبارزات توده‌ها درگیر می‌سازد تا دامنه‌ی حامیان خود را بسط دهد و موقعیت‌های بهتری را به‌ویژه در میان طبقه‌ی کارگر و خرده‌بورژوازی کسب کند. مختصر این‌که، در چنین حالتی مسئله‌ی اولویت‌دادن مطرح می‌شود: یا اولویت به قرارومدار یا به مبارزه.

رهبری بی‌تردید اعلام کرد که «این اتحاد یک مبارزه است». اما به‌سختی می‌توان دریافت که محتوای این شعارِ رسماً درست، در صورتی ‌که رهبری با ایجاد کمیته‌های مردمی (برعکسِ موضعی که در سال ۶-۱۹۳۴ در چشم‌انداز جبهه‌ی مردمی اتخاذ کرد) مخالفت می‌کرد،‌ چه می‌توانست باشد. در حقیقت، رهبری مبارزه در درون توده‌ها را ــ که با اتحاد پایه‌ای واقعی تحقق یابد ــ با مبارزه بین سازمان‌ها به بهانه‌ی وفادارماندن به برنامه‌ی مشترک جایگزین کرد. بدین ‌ترتیب، توانست انتخابات‌مداری وحدت‌طلبانه («اپورتونیسم راست») را با انتخابات‌مداری حزبی، که می‌کوشید سلطه‌ی یک حزب بر دیگری را به‌مثابه سروریِ واقعی یا «نفوذ هدایت‌گر» طبقه‌ی کارگر در جنبش مردمی جا بزند، جایگزین کند. اما این نیز ــ بیش از پیش ــ انتخابات‌مداری بود و درنتیجه اپورتونیسم راست. رهبری از این هم فراتر رفت و درخواست‌هایی از توده‌ها داشت که از دراماتیزه‌کردن ماه سپتامبر (اظهاراتی چون «همه‌ چیز به شما بستگی دارد»، که ژرژ مارشه در جشن اومانیته گفت) تا فرمول‌بندی گیج‌کننده‌ی «دو انتخابات نخستین را به ”عرض‌حال ملی“ سترگی، به‌منظور دست‌یابی به برنامه‌ی مشترک مدرن و پیشرفته و حمایت از کمونیست‌ها تبدیل کنید!»، دامنه داشت.

از سال ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۷ برای تشویق و کمک به ابتکارات پایه‌ی حزبی یا شکل‌های وحدت بین کارگران یدی و فکری هیچ کاری نشده است. افزون بر این، هر نوع پیشنهادی از طرف کمیته‌ی مردمی با توسل به خطر «فریب و بازی‌دادن» رد می‌شد. رهبری پس از آن‌که سال‌های متمادی جلوی خلاقیت توده‌ها را گرفت، دست‌آخر، خود از خلاقیت آنان بهره جست و به‌منظور اجتناب از «فریب و بازی‌خوردن» صاف و ساده کارش با بازی و فریب توده‌ها پایان گرفت. فقط تصورش را بکنید: انتظار می‌رفت که توده‌ها به خواست رهبری با بسیج ناگهانی نیرو و تبدیل رأی محلی خود به «عرض‌حال» حمایت از «مبارزه‌ای» که حزب در اتحاد چپ پیش می‌برد، پاسخ گویند! در این‌جا است که می‌توانیم ببینیم بر سر مفهوم اتحادی که از طریق قرارداد رهبری گزینش می‌شود، آن‌ هم زمانی‌ که در آخرین لحظات کوشش یأس‌آلودی می‌شود تا نتایج به‌دست‌آمده را با وارد‌کردن مبارزه به قرارداد حفظ کنند، چه پیش می‌آید. از کارگران دفاع می‌شود و حتی از بسیج توده‌ها نیز صحبت می‌شود. اما، توسل به بسیج توده‌ها زمانی‌ که در دور قبل با دقت از مبارزه کنار گذاشته شده بودند، فقط به آشفتگی می‌افزاید. با این‌ حال، خط‌مشی اتحاد می‌توانست کاملاً خط‌مشی مبارزه‌ی توده‌ای باشد: خط‌مشی اتحاد توده‌ایﹾ قراردادی را که «در بالا» امضا شده بود با مبارزه‌ی متحد پایه‌ی حزبی ترکیب می‌کرد و بدین ‌ترتیب حزب می‌توانست نفوذ خود را از سطح یک «ضربه‌گیر» فراتر برد. در آن‌ صورت، مبارزه مستقیماً در قرارداد وارد می‌شد و اولویت به مبارزه‌ی متحد توده‌ای اعطا می‌شد. در آن شرایط، به توده‌ها که دیگر اشیایی نبودند که عمل بورژوایی آن‌ها را بازی دهد، اعتماد می‌شد و آن‌ها هر نوع مانور و بازی‌دادن را خنثی می‌کردند، و شرایط جهت خط‌ومشی اتحاد توده‌ای طبقه‌ی کارگر و مردم فراهم می‌شد.

بی‌اعتمادی به توده‌ها

بی‌اعتمادی ریشه‌دار، کهنه و عمیق رهبری به توده‌ها مانع آن شد که حزب دست به گزینشی رهایی‌بخش زند. درعوض، رهبری به سیاست قرارداد و پیمان رو آورد که در آن اتحاد «از بالا» اداره می‌شد. در واقعیت امر، حزب نخواسته بود شعار «اتحاد توده‌ای» را که از دل تظاهرات عظیم کارگری سال ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۵ برآمد، حمل کند. آیا این ناشی از خطری بود که نام بیم از ماجراجویی به‌ خود گرفته بود؟ یا این‌که در تحلیل نهایی، روزمره‌گرایی بارز و آشکار بود؟ شنیدن استدلال‌های رهبری جالب است. ولی در هر حال رهبری خود را کنار کشید و حزب را همراه خود به دژ حمایتی و عادات قدیم هدایت کرد. چپ شکست خورد، اما رنگ آسمان هر چه باشد، دژ محکم‌تر از پیش سر جای خود مانده است.

همه‌ی آن‌چه گفته شده را بایستی با منظر حزب از خارج تکمیل کرد و توضیح داد. زیرا حزب نه‌تنها در دستگاه خود، عملکرد خود، برداشت‌های خود و خط و برنامه‌ی خود، بلکه در جهان بیرونی، در وضعیت مشخص فرانسه، نیز حیات دارد. باید گفت که در این‌جا وضعیت کاملاً ویژه‌ای  هم دارد. بایستی گفته شود که حزب به دلیل بی‌اعتمادی به توده‌ها و در خود فرو‌رفتن در جامعه‌ی فرانسه وجودش بیش از آن‌که همچون «ماهی در آب» باشد، همچون پادگانی است در یک دژ. البته یک دژ مقاومت می‌کند و دوام می‌آورد و در واقع نیز برای این کار ساخته شده است و مسلّم است که حزب هم نیاز به تداوم دارد. اما، اگر قرار است تداوم یک دژ در میان باشد، بهتر است به‌جای مارکس آثار وبن[۱۳] خوانده شود. ماکیاولی گفت که کسی که دژ بنا می‌کند و در آن پناه می‌گیرد خود را زندانی دیوارهای آن می‌کند: او نه‌تنها جنگ، که سیاست را نیز از دست می‌دهد.

وجود دژ ممکن است در سال‌های نخستین انترناسیونال سوم موضوعیت داشته باشد. در هر حال، بررسی این نکته ارزش دارد. ولی امروزه حزب نباید با آن به‌مثابه پناهگاه، بلکه به‌مثابه پایگاه عملیاتی برخورد کند. در حقیقت، این آن کاری بود که حزب در سال ۱۹۳۴ تا ۱۹۳۶ زمانی‌ که سیاست خود را بر دوش توده‌های در حرکت بنا نهاد، انجام داد («ما دژ را نداریم، اما در زیر توده‌ها را داریم!» موریس‌ تورز[۱۴]). همین امر نیز در دوره‌ی مقاومت صادق بود. برای انقلابیون، دژ دلیل وجودی ندارد مگر آن‌که آن‌ها از درون آن خارج شوند تا نیروی خود را در میان توده‌ها مستقر سازند. باید با واقعیات مستقیم رودررو شد: شکست مارس سال ۱۹۷۸ شکست یک خط‌مشی و عمل سیاسی است که با عمل‌کرد دژگونه‌ی حزب و امتناع آن از بیرون‌رفتن و «خود را» در توده‌ها «منحل‌کردن» (یعنی خود را دوباره بازیافتن) یکسان است.

گفتن این‌که حزب در جامعه‌ی فرانسه به ‌صورت یک دژ ظاهر می‌شود، بدون شکست عجیب می‌نماید، زیرا در واقع قضیه بر سر عقب‌نشینی است: عقب‌نشینی به‌ میان یک‌سوم طبقه‌ی کارگر، عقب‌نشینی احتیاط‌آمیز از جلوی توده‌ها و عقب‌نشینی در مقابل رویدادهایی که به مرحله‌ی نوعی عقب‌ماندگی مداوم تبدیل شده است. با همه‌ی این احوال، رهبری راهی جستجو می‌کند تا از ضرورتﹾ فضیلت بسازد، آن هم با معرفی چنین عقب‌نشینی ناخواسته‌ای به‌مثابه قدرت، دوراندیشی و حتی آینده‌نگری سیاسی! آینده‌نگری عجیب‌و غریبی است که خود را نسبت به مفهوم عینی این عقب‌نشینی نابینا نشان می‌دهد، یعنی این حقیقت که این عقب‌نشینی تنها به انزوای حزب از جامعه‌ی فرانسه ره می‌برد و آشکار است که افزایش تعداد اعضا برای از‌بین‌بردن چنین انزوایی نمی‌تواند کافی باشد. اما، وقتی کسی به این انزوا اشاره می‌کند که می‌بایست بیش‌ترین نگرانی را برای حزب داشته باشد، رهبری فوراً تقصیر را به گردن بورژوازی و ضدکمونیسم شدید و غلیظ آن می‌گذارد.

درست است که مسئله‌ی حزب و تحول آن می‌بایست مشغله‌ی اصلی اعضا باشد، اما اگر قرار است حزب تغییر کند آیا نمی‌بایست «حزبی شود شبیه سایر احزاب»؟ اگر حزبی شبیه سایر احزاب نشود چگونه می‌خواهد تحول پیدا کند؟ این مسئله دقیقاً به مسئله‌ی پایان‌دادن به انزوای حزب و به زبان استعاری ما به ترک دژ اشاره دارد. در این‌جا، خطر فرصت‌طلبانه‌ی بزرگی حزب را تهدید می‌کند، زیرا دو راه برای «ترک دژ» وجود دارد: راه نخست ساکت‌ماندن، از‌بین‌بردن سنت انقلابی و تغییر حزب از حزبِ عقب‌نشینی، یعنی آن‌چه امروزه هست، به حزب رسماً لیبرالی «شبیه احزاب دیگر»؛ یا راه دوم، یعنی کنار‌گذاشتن عقب‌نشینی دژگونه، درگیرکردن قاطعانه‌ی حزب در جنبش توده‌ای، گسترش حوزه‌ی نفوذ آن از طریق مبارزه، یافتن دلایل تحول حزب در مبارزه‌ای که جهت‌گیری توده‌ای دارد و بدین‌ ترتیب حیات‌بخشیدن به آن، حیاتی که از توده‌ها نیرو می‌گیرد. افزون بر این، در این خصوص، بحثی از «حزبی شبیه سایر احزاب» که قوانین درونی خود را از احزاب بورژوایی گرفته است نمی‌تواند در میان باشد. حزب مجبور است این قوانین را بر پایه‌ی عمل توده‌ای خود و تحلیل‌ها و تجارب رزمندگان، در عین حفظ آن‌چه در تجربه‌ی تاریخی جنبش انقلاب ارزشمندترین است، کشف کند. من واژه‌ها را به‌ نمایش نمی‌گذارم، بلکه از حقایق سخن می‌گویم. اگر بالاخره به رزمندگان فقط اجازه‌ی اظهارنظر داده می‌شد، از غنای پیشنهادات انضمامی‌ای که می‌دادند، پیشنهادی که از طریق تأمل و تعمق پرورده و کامل شده بود و در ذهن آن‌ها بود، تعجب می‌کردیم. در پایه‌ی مردمی و طبقاتی حزب آن‌قدر قدرت اراده و وضوح هست که بتواند، «آن‌چه دیگر نمی‌تواند دوام داشته باشد»را تغییر دهند و شکل‌های جدیدی را به‌ وجود آورند که استقلال طبقاتی و خودمختاری سیاسی حزب را حفظ کند و نیاز آن به آزادی واقعی، تعمق و اندیشه، بحث و عمل را برآورند.

چند کلمه نیز می‌بایست پیرامون مسئله‌ای که هم‌اکنون تبلیغات بورژوایی را علیه حزب فعال کرده است، گفت: مشخصاً پیرامون سانترالیسم دموکراتیک. می‌توان مطمئن بود که رزمندگان به دام بورژوازی نخواهند افتاد: آن‌ها از اصل سانترالیسم دموکراتیک دفاع خواهند کرد. آن هم نه از طریق پرستش اساس‌نامه‌ها یا چسبیدن به گذشته به‌خاطر گذشته، بلکه به این خاطر که می‌دانند که اگر یک حزب قرار است «شبیه احزاب دیگر» نباشد، به قوانینی نیاز دارد که با قوانین احزاب دیگر متفاوت باشد: قوانینی که به آن حد از آزادی اشاره دارد که با حقوق بورژواییﹾ قیاس‌ناپذیر و از آن بسیار غنی‌تر است. آن‌ها همچنین می‌دانند که یک حزب زنده شکل‌های جدید چنین آزادی‌ای را همراه با توده‌ها، بدون مشورت با متخصصان در دموکراسی بورژوایی، خواه توده‌ها کمونیست باشند یا نباشند، کشف خواهد کرد.

شرایط تغییر

حالا می‌توانیم از تحلیل خود، نتایج چندی را برای کار و مبارزه‌ی آتی خود، به‌دست دهیم. این نتایج را به‌ترتیب عدد ارائه می‌دهم، اما خواستم این است که این نتایج بر اولویت و تابعیتی اشاره نداشته باشد. آن‌ها رابطه‌ی تنگاتنگ با یکدیگر دارند و مجبور خواهیم بود که در هر زمینه‌ای بلادرنگ وارد عمل شویم. بنابراین، به هر قیمت ما به موارد زیر نیاز داریم.

۱– نظریه‌ی مارکسیستی زنده: نظریه‌ای که با فرمول‌های مقدس کهنه از شکل نیفتاده باشند، بلکه روشن، انتقادی و قوی باشد. نظریه‌ای مارکسیستی که بحران کنونی خود در جنبش کمونیستی را از طریق کاربرد تحلیل انضمامی و عمل مبارزاتی توده‌ها پشت‌ سر گذاشته باشد. نظریه‌ای که از ابتکار توده‌ها و دگرگونی‌های اجتماعی طفره نرود، بلکه برعکس آشکارا با آن‌ها روبرو شود؛ خود را از طریق آن‌ها بارور سازد و از آن‌ها مایه بگیرد.

۲– نقد کامل و اصلاح سازمان درونی حزب و نحوه‌ی کارکرد آن: بحث عمده‌ای که توسط اعضای معمولی حزب شروع شده است، می‌بایست حزب را درگیر تحلیل انضمامی از قوانین کنونی سانترالیسم دموکراتیک و پی‌آمدهای سیاسی آن کند. مسئله بر سر کنارگذاشتن سانترالیسم دموکراتیک نیست، بلکه بر سر تجدید و تغییر آن به‌نحوی است که در خدمت یک حزب انقلابی‌ِ توده‌ای قرار گیرد و ویژه‌گی و استقلال حزب از بورژوازی را حفظ کند.

۳– تحلیل انضمامی از وضعیت طبقاتی فرانسه: این کار به حزب این امکان را می‌دهد که هدف‌ها (برای برخورد با آن‌ها)، چرخش‌ها و مانورهای مبارزه‌ی طبقاتی بورژوایی را درک کند، جریان ویژه، تقسیمات و تناقضات درون طبقه‌ی کارگر و درون خرده‌بورژوای شهر و روستا را بفهمد و سرانجام ماهیت احزاب، به‌ویژه حزب کمونیست و حزب سوسیالیست، و جایگاه آن‌ها در این روابط طبقاتی را بداند.

۴- خط‌مش اتحاد همه‌ی نیروهای مردمی طبقه‌ی کارگر: ترکیب توافقات در بالا با گسترش مبارزه‌ی حزب در پایه، خط و برنامه‌ی اتحاد توده‌ای (فارغ از اصلاح‌طلبی و جزم‌گرایی) جهت بسیج فعال توده‌ها و رشد بدون مانع خلاقیت آن‌ها.

در این‌جا فقط اصول عام را ارائه داده‌ام، اما اگر این شرایط تحقق پیدا کنند، امکان این‌که حزب تغییر کند هست. حزب قادر خواهد بود همه‌ی ابهامات و محدودیت‌های به‌ارث‌برده از گذشته را پشت ‌سر گذارد،‌ اشتباهات و خطاهای خود را جبران کند و به بسیج توده‌های مردم در پیروزی که مدت‌ها انتظار آن‌ را داشته‌اند، یاری رساند.


متن بالا برگردانی است از:   

Louis Althusser, What Must Change in the Party, New Left Review  I/109•May/June 1978


یادداشت‌ها

۱- گزارش مارکایس در ژوئن ۱۹۷۲ تنها سه سال بعد از سوی عضو دفتر سیاسی اتین فایون در لوموند در ۹ ژوئیه ۱۹۷۵ منتشر شد.

۲- ۲۲ سپتامبر ۱۹۷۷ تاریخ گسیختگی آشسنتکار در بین وحدت چپ اروپا بود.

۳- در پاییز ۱۹۴۰، پس از انعقاد آتش‌بس فرانسه و آلمان در ژوئن و تأسیس رژیم ویشی مارشال پتن، سیاست PCF این بود که قانونی‌بودن موجودیت خود را در ویشی فرانسه دنبال کند؛ بنابراین هیچ معامله‌ای بر سر مقاومت مسلحانه در برابر نازی‌ها یا با جنبش فرانسه‌ی آزاد دوگل که در ماه اکتبر راه اندازی شد، وجود ندارد.

۴- این موارد به‌ترتیب در سال‌های ۱۹۵۲، ۱۹۵۴ و ۱۹۶۱ اتفاق افتادند.

۵- سرمایه‌داری انحصاری دولتی.

۶- پل بوكارا عضو كمیته‌ی مركزی و یكی از ویراستاران Économie et Politique است.

پی‌نوشت‌ها

[۱]. Fiterman

[۲] . Georges Marchais

[۳]. Paul Laurent

[۴]. Mitterand’s Vienna

[۵] . Giscard

[۶] . Chamfort

[۷] . Marty-Tillon, Lecoeur, Servin-Casanova

[۸] . cement

[۹] . Maurice Thorez

[۱۰] . Capitalisme monopoliste d’État

[۱۱] . Boccarian

[۱۲] . d’Holbach and Helvetius

[۱۳] . Vauban

[۱۴] . Maurice Thorez

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%86-%da%86%d9%87-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b2%d8%a8-%d8%aa%d8%ba%db%8c%db%8c%d8%b1-%da%a9%d9%86%d8%af/feed/ 0 6053
جو بایدن در چه شرایطی بقدرت می رسد؟دشمن بعدی کیست؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%ac%d9%88-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af%d9%86-%d8%af%d8%b1-%da%86%d9%87-%d8%b4%d8%b1%d8%a7%db%8c%d8%b7%db%8c-%d8%a8%d9%82%d8%af%d8%b1%d8%aa-%d9%85%db%8c-%d8%b1%d8%b3%d8%af%d8%9f%d8%af%d8%b4%d9%85%d9%86/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%ac%d9%88-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af%d9%86-%d8%af%d8%b1-%da%86%d9%87-%d8%b4%d8%b1%d8%a7%db%8c%d8%b7%db%8c-%d8%a8%d9%82%d8%af%d8%b1%d8%aa-%d9%85%db%8c-%d8%b1%d8%b3%d8%af%d8%9f%d8%af%d8%b4%d9%85%d9%86/#respond Thu, 28 Jan 2021 12:25:16 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6005 احمد پوری

۱۲ سال پیش اوباما در شرایطی بقدرت رسید که یک جنش توده ای عظیم از امید به آینده درخشان، توان تغییر در میان توده ها براه انداخت! شعار “ما می توانیم” او در اقصا نقاط جهان طنین افکند! جمله دیگر او که در دلهای بیشماری امید به تغییر را زنده کرد نقل قولی از انیشتین بود: با تکرار کارها و روش های مشابه نمی توان انتظار تغییر و نتایج متفاوت داشت!

همه جهان در توهمی که اوباما بوجود آورده بود، چنان غوطه ور شدند که علاوه بر رهبران جنبش های مدنی، اغلب رهبران کشورهای دیگر جهان، قبل از مراسم تحلیف اوباما، پیش از آنکه او به کاخ سفید راه یابد، شروع کردند به نوشتن نامه و تقاضای اینکه لیست آرزوهای آنها را در دولت آینده برآورد کند!… حتی تعداد زیادی از اصلاح طلبان و مقامات رهبری جمهوری اسلامی لیست تقاضاهای خود از اوباما را منتشر کردند!

جهان چنان محصور تبلیغات قدرت نرم امریکا شده بود که حتی رهبران کشورهای جهان که بهتر از هر فردی باید بفهمند قدرت طبقاتی و دولت پنهان و در سایه چیست، مثل کودکان معصوم در سبد خرید کالاهای سیاسی خود سفارشات لوکس خود را به اوباما می فرستادند تا از بزرگترین سوپرمارکت سیاسی جهان کالاهای مورد سفارش آنها بخرد و در سبد خریدشان به آنها برگرداند!

آیا ابعاد توهم جهانی را که بوجود آورده بودند می توانید تصور کنید؟ آنزمان من حیران مانده بودم که چگونه می توان چنین سرابی را به مثابه بهشت واقعی به جهانیان فروخت؟!…

بهتر است به آن نامه ها و لیست تقاضاهای رهبران جهان در گوگل نگاهی بکنید تا ابعاد فاجعه و توانایی قدرت نرم سرکوبگر امریکا را درک کنید…

اوباما و جوبایدن جگونه جاده صاف کن ترامپیسم شدند؟

اوباما به محض اینکه بقدرت رسید. تحت حاکمیت دولت در سایه، شعار، شیوه های کار متفاوت و مشعشع فوق را با هنرمندی بی نظیر به تدریج روانه آشغالدانی تاریخ کرد. درست برخلاف نقل قولی که از انیشتین تکرار می کرد، با انجام اعمالی مشابه مدعی ایجاد نتایجی متفاوت و معجزه گر شد!

نتیجه هشت سال ریاست جمهوری اوباما این شد که حتی طبق تحقیقات سازمانهای حقوق بشری بین المللی ماند عفو بین الملل و سازمان نگهبان حقوق بشر، در زمان اوباما بیشتر از زمان جرج بوش جنایتکار و منفور، جنگهای ویرانگر براه افتاد و انسانهای بیگناه زیادی توسط هواپیماهای بدون سرنشین، بگونه ای غیر قانونی بدون اینکه در دادگاهی محکوم شده باشند، اعدام صحرایی شدند!…

نتیجه کارنامه حکومت هشت ساله اوباما بعلاوه جوبایدن که معاون او بود، به آنجا منتهی شد، که توده هایی که توسط قدرت نرم آمریکا سراب وحشتناک را به مثابه بهشت برین در دسترس می پنداشتند، چنان از سیاستمداران و دولتهای حاکم نا امید شدند که هر لومپن بی شعوری را که می گفت من مخالف کل دستگاه سیاسی حاکم هستم به مثابه پیغمبران نوید بخش جدید پذیرفتند!…

در چنین پروسه ای بود که حکومت اوباما و جوبایدن با ناامید کردن توده ها راه نئوفاشیسم و جنبش های فاشیستی را هموار کردند و دونالد ترامپ فاسد و دروغگو بقدرت رسید!

جوباید چکار می تواند بکند؟ اکنون جوبایدن در چه شرایطی و با کدام شعارها به قدرت می رسد؟

جوبایدن در شرایطی بقدرت می رسد که جنبش های راسیستی، بنیادگرایان مسیحی، کوکلوس کلانها و نئوفاشیستها بیش از هر زمانی آشکارا به میدان آمده و رهبری مانند دونالد ترامپ پیداکرده اند! جامعه امریکا به خاطر تضادهای طبقاتی شدید، رشد فقر، بیکاری، ابربحرانهای سیاسی، اقتصادی و زیست محیطی… به اعتراف دوست و دشمن تا مغز استخوان از هم شکافته و این گسلها غیرقابل عبور و پل زدن هستند! جوبایدن دیگر از آرمانگرایی و تغییرات رادیکال دوران اوباما حرفی نمی زند. مهمترین پیامش این استکه “جامعه امریکا را دوباره متحد کنیم!” و “به حالت نرمال برگردیم!”

او در شرایطی بقدرت می رسد که از مراسم تحلیف رئیس جمهور امریکا بیش از ۲۵٫۰۰۰ نیروی گارد ملی مجهز به مدرنترین سلاحها دفاع می کنند! به گزارش بی بی سی این تعداد بیش از نیرویی است که آمریکا در کشورهای افغانستان، عراق و سوریه دارد! منظره سیاسی بی نظیری که هرگز در تاریخ امریکا کسی شاهد نبوده! شدت قطبی شدن جامعه به حدی است که سازمان امنیت داخلی امریکا اف بی آی نگران افرادی استکه از درون نیروهای گارد ملی که مسئول تضمین امنیت جانی رئیس جمهور در مراسم تحلیف هستند، قصد جان رئیس جمهور را بکنند و حمله مسلحانه به جان او بکنند!… اف بی آی به این ارتش عظیم یادداده علاوه بر اینکه مراقب حملات نئوفاشیستها از بیرون باشند، باید بشدت مراقب حرکات مشکوک همکاران خود در درون منطقه امن مراسم تحلیف رئیس جمهور باشند!…

به گزارش اغلب رسانه های جهان واشنگتن پایتخت امریکا بجای اینکه به مهترین مرکز جشن تاریخی تبدیل شود به شهری سراپا نظامی تبدیل شده که انگار آماده جنگ بزرگی است!…

یک نکته دیگر:

جوبایدن در حقیقت رهبری راست ترین جناح حزب دمکرات را بعهده دارد. اغلب مفسران می گویند او بیشتر شبیه جمهوریخواهان است تا دمکراتها! به همین دلیل معتقدند بخش قابل توجهی از کسانیکه به جوبایدن رای دادند در حقیقت به او رای ندادند، از شدت تنفر از ترامپ چاره ای جز رای دادن به او نداشتند!… نمایندگان این گروه در خود حزب دمکرات به اندازه کافی با جوبایدن مخالف هستند. این امکان هست که در آینده در درون خود حزب دمکرات نه وحدت، بلکه انشعابی جدی رخ دهد! همچنین امکان انعشاب در درون حزب جمهوریخواه توسط دونالد ترامپ و هوادارانش بسیار جدی است. گوشه ای از ابعاد بحران را می توانید ملاحظه کنید…

در چنین شرایطی جو بایدن که حتی نمی تواند اتحاد در داخل حزب خود را تضمین کند، چگونه می تواند جامعه امریکا را متحد کند؟
چکونه می توان چنین جامعه ای را بدون معجزه متحد کرد؟
اگر حرفهای جو بایدن و طرفداران او را خوب گوش کرده باشید می توانید راه حل معجزه گر او را درک کنید.
جو بایدن بارها در لابلای پیامهای اخیر خود گفت، باید متحد شویم و به جنگ دشمنان خود برویم!
این پیامی است که نه تنها در لابلای شعارهای شخص جو بایدن هست، اغلب متحدان او در سایر کشورهای جهان هم آشکارا تکرار میکنند!…

لوموند دیپلماتیک می پرسد: “دشمن بعدی کیست؟”

” آقای آندرس فاگ راسموسن برای ارسال پیام تبریک منتظر تحویل سال نو نشد. در این پیام دبیرکل سابق سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) وظیفه این نهاد را، به محض آنکه آقای دونالد ترامپ کاخ سفید را ترک کند، چنین خلاصه کرد:

«در سال ٢٠٢١ ، ایالات متحده و متحدانش فرصتی خواهند یافت که درهر نسل فقط یک بار امکان می یابد و آن همانا تغییر در موقعیت مجموعه دموکراسی های جهانی در برابر کشورهای خودکامه ای مانند روسیه و چین است. البته متحد کردن دموکراسی های اساسی پیش شرط پیروزی می باشد » …

” واشنگتن قصد دارد «رهبری» جنگ صلیبی دموکراتیک را بر عهده گیرد – آقای بایدن روز ٢٤ نوامبر سال ٢٠٢٠ گفت : “آمریکا به میدان بازمی گردد و آماده است تا بر جهان حکم راند”

” پیام آقای راسموسن حداقل دریک مورد کاملا روشن بود: «صف دموکراسی های متحد و دلواپس منتظر اقدامات رئیس جمهور منتخب جو بایدن می باشد». “

حالا معنی واقعی شعار “بازگشت به وضعیت نرمال” و راه حل معجزه گر “متحد کردن مردم امریکا” را می توانید بهتر درک کنید!… بی جهت نیست که هر دو حزب حاکم امریکا در آخرین روزهای حکومت دونالد ترامپ بجای حذف هزینه های نجومی میلیتاریسم، بودجه ملیتاریستی ۷۴۰ میلیارد دلاری را تصویب کردند!… این امر در شرایطی اتفاق می افتد که ” آمریکایی ها در بدهی دانشجویان غرق می شوند: این حباب حتی از وام های مسکن بزرگتر است! میزان کل وام های دانشجویی پرداخت نشده در ایالات متحده ۱۶۱۵ میلیارد دلار است!” (۱) تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل…

بازگشت به وضعیت نرمال یعنی بازگشت به جنگهای ابدی امپراتوری!… بدون شیطان سازیهای جدید و جنگهای جدید اتحاد در درون امریکا امکان پذیر نیست. جنگ جزء ذات جدایی ناپذیر نظام سرمایه داری است! پیام آنها به بشریت صلح دائمی نیست، جنگ دائمی است!…

بحران جهانی ای که در درون آن زندگی می کنیم

این همه در زمانه ای رخ میدهد که غروب امپراتوری امریکا سالهاست شروع شده. چگونگی مبارزه با کرونا غروب امریکا را بهتر از هر چیزی روشن می کند. امریکا در مجموع بدتر از برخی کشورهای جهان سوم عمل کرد. روزیکه دونالد ترامپ ریاست جمهوری را ترک کرد نزدیک به ۲۵ میلیون نفر به ویروس کرونا مبتلاشدند و بیش از ۴۱۲ هزار نفر مردند! بالاترین رتبه در جهان! سابقا در چنین موقعیت هایی امریکا به همه جهان کمکهای پزشکی و دارویی می فرستاد. ولی در دوران کرونا حتی ماسکهایی را که چین به آلمان فرستاده بود به فرمان دونالد ترامپ وسط راه در تایلند دزدیدند و به امریکا فرستادند! آلمان بطور رسمی دولت امریکا را با دزدهای دریایی مقایسه کرد! ما در میانه چنین بحران حهانی زندگی می کنیم. جهان تک قطبی مدتهاست که غروب کرده ولی جهان چند قطبی هنوز متولد نشده و استقرار نیافته!

بقول هلندیها خوشا بحال کسانیکه در دوران زندگی می کنند که باد از پشت سر می آید و بشدت آنها را به جلو پرتاب می کند… بدا بحال کسانیکه در زمانه ای بدنیا آمده اند که در تمام طول عمرشان بادهای مسموم بشدت از جلو می آیند و پیشروی را غیرممکن یا بشدت سخت و کند می کنند!…

بقول فرانتس فانون ما دوزخیان روی زمین در چنین دورانی بدنیا آمده ایم. از آلترناتیو بعدی چشم انداز روشنی برای اکثریت توده ها موجود نیست…

آنتونیو گرامشی در سال ۱۹۳۰ در یادداشت‌های زندان فاشیستهای ایتالیا بدرستی نوشت:

“بحران دقیقاً عبارت از این واقعیت است که امرِ کهن در حال زوال است و امرِ نو نمی‌تواند به وجود آید؛ در این دوره‌ی فترت، انواع گوناگونی از نشانه‌های بیمارگون ظاهر می‌شود”.

این دوران فترت جولانگاه شیاطین است.

بدا به حال ملتی که بجای تکیه بر توانایی و آگاهی خود در آرزوی همبستر شدن با شیاطین جان می دهد!…

نظام سوسیالیستی تنها نظامی است که انسانها در آن سعی می کنند منافع “انسان” را در محور تمام فعالیتهای خود قرار دهند و با توجه به دستاورهای علمی بطور دائم اشتباهات خود را اصلاح کنند و سیاستهای عمومی را با واقعیات تعدیل و تنظیم کنند… صلح ابدی، رفاه اجتماعی، محو کردن از خودبیگانی انسان از خود، همنوعان و طبیعت جزئی از مهمترین اهداف سوسیالیستها در تمام تاریخ بوده و هست!…

به امید روزیکه بشریت در کره زمین تنها یک کشور داشته باشد و تمامی مرزهای جنایتکارانه ناسیونالیستی نابود شود و در صلح ابدی بسربرد. با شکوفان کردن تمامی استعدادهای بشریت بر پرچم خود بنویسد: “از هر کس به اندازه استعدادش و به هرکس به اندازه نیازش!”

تاریخ واقعی انسان از آنروز در جامعه ای شروع می شود که شایسته انسان است. جامعه ای که در آن استعدادهای انسانی بجای صدور جنگ و فاشیسم و ساختن بمبهای ویرانگر بزرگترتر، در جهت شکوفان کردن رفاه اجتماعی و رشد علم بکار می رود…

با احترام،
احمد پوری (هلند) ۲۰ – ۰۱ – ۲۰۲۱


(۱) Amerikanen verdrinken in studieschulden: “Deze bubbel is nog veel groter dan die van de hypotheken”
https://www.vrt.be/…/een-dikke-middenvinger-amerikanen-ve…/…

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%ac%d9%88-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af%d9%86-%d8%af%d8%b1-%da%86%d9%87-%d8%b4%d8%b1%d8%a7%db%8c%d8%b7%db%8c-%d8%a8%d9%82%d8%af%d8%b1%d8%aa-%d9%85%db%8c-%d8%b1%d8%b3%d8%af%d8%9f%d8%af%d8%b4%d9%85%d9%86/feed/ 0 6005
لنین؛ یک خاطره http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%d8%9b-%db%8c%da%a9-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%d8%9b-%db%8c%da%a9-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87/#respond Wed, 27 Jan 2021 10:20:15 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6001 در ۲۱ ژانویه ۱۹۲۴ لنین می میرد. چهار روز بعد در ۲۵ ژانویه نوشته ای از برتراند راسل فیلسوف انگلیسی در مجله ی Leader New The چاپ می شود. متن زیر برگردان آن متن است.

شهادت برتراند راسل – ۲۱ ژانویه سالگرد مرگ لنین

نوشته‌ی برتراند راسل
برگردان: کاوه بویری

مرگ لنین جهان را، با از دست دادن یکی از انسان های واقعا بزرگ محصول جنگ، فقیرتر می کند. محتمل است که عصر ما با لنین و اینشتین به قعر تاریخ برود: با دو انسانی که به اثر ترکیبی شگرفی در عصر تحلیل دست یافتند – یکی در حوزه ی اندیشه و دیگری در حوزه ی عمل. از چشم بورژواز ی خشمگین جهانی؛ لنین ویران گر می نمود. اما ویرانگری او نبود که لنین را سرآمد کرد. دیگران هم می توانستند ویران کنند، اما شک دارم هیچ انسان زنده ای توانسته باشد بدین خوبی پایه های نوین بنا نهد.

لنین ذهنی منظم و خلاق داشت: او نظام ساز فلسفی در حوزه ی عمل بود. در انقلاب ها سه دسته آدم پا پیش می نهند. آنان که به انقلاب عشق می ورزند چون طبعی آشوب طلب و آشفته دارند. آنان که از نابسامانی های شخصی تلخکامی چشیده اند و آنان که درکی مشخص از جامعه دارند که با جامعه ی موجود متفاوت است؛ آنانی که اگر انقالب موفق شود دست به کار می شوند تا جهانی باثبات و هم خوان با درک شان خلق کنند. لنین به این دسته ی سوم تعلق داشت – نادرترین اما مفید ترین این سه دسته.

فقط یک بار لنین را دیدم: در سال ۱۹۲۱ یک گفت و گوی یک ساعته در دفتر او در کرملین با او داشتم. فکر کردم از همه ی شخصیت های تاریخی به کرامول شبیه تر است. مثل کرامول، تنها مرد عمل شایسته ای بود که در یک جنبش مردمی به سوی دیکتاتوری رانده شد. مثل کرامول راست آیینی ظریف در اندیشه را با زبردستی و قابلیت سازگار ی سترگ در عمل ترکیب می کرد، اگرچه هیچ گاه به خود اجازه نداد که به سوی هدفی سوق داده شود جز استقرار نهایی کمونیسم. او همان طور که به نظر می رسید کاملا صادق و عاری از خودکامی بود. یقین دارم که تنها به خیر عامه و نه به قدرت خودش اهمیت می داد؛ باور دارم که هر آن که می پنداشت که با کنار رفتنش آرمان کمونیسم پیش می رود، کنار می کشید.

استحکام او در عمل از اعتقاد راسخ او آب می خورد. باورهایش را به نحوی مطلق حفظ می کرد، چیزی
که در غر ب شکاک کم تر یافت می شود. به باورهایی جز باورهای خودش – مثال این که شرایط اقلیمی یا نژاد می توانند سرشت ملی را به گونه ای تحت تاثیر قرار دهند که با علل اقتصادی قابل توضیح نباشند – به دیده ی بدعت هایی محصول بورژواها یا کشیش ها می نگریست. ظهو ر نهایی کمونیسم را، مثل خورشید گرفته گی بعدی، محتوم و از نظر علمی قابل اثبات می دانست. این باور او را در دشواری ها آسوده خاطر، و درگیر و دار مهلکه بی باک می کرد و می توانست کل انقلاب روسیه را چون پرده ای در پیکار جهانی ببیند. در ماه های آغازین حاکمیت بلشویسم، هر لحظه گمان می برد سقوط کند؛ شک دارم که اسکاتلندیارد بیش از خود او از موفقیتش بهت کرده باشد. اما او جهان وطنی راستین بود؛ احساس می کرد حتی اگر انقلاب روسیه شکست بخورد، این شکست به انقلاب جهانی شتاب می بخشد.

شدت اعتقادات او مایه ی قدرت او و در عین حال مایه ی سخت دلی خاص او و سرسختی خاصی در نگرش او بود. فکر نمی کرد که کشوری می شود با کشوری دیگر جز در سطح توسعه ی سرمایه داری ای که بدان رسیده فرق کند. در آن چه بالفاصله بعد از مصاحبه ام یادداشت کردم، متن زیر را می بینم:

«پرسیدم آیا و تا چه میزان به شرایط ویژه ی انگلستان اذعان دارد. او اعتراف می کند که احتمال انقلاب در حال حاضر خیلی نمی رود، و کارگر انگلیسی هنوز از حاکمیت پارلمانی بیزار نشده است. امیدوار است که این امر با یک وزیر کار حاصل شود. اما وقتی مطرح کردم هرچه در انگلستان ممکن باشد شاید بدون خون ریزی رخ دهد، این نظر را با محشر خواندن آن پس راند.» امیدوارم او در این باره به خطا رفته باشد. اما این بخشی از آن چیزی بود که به او قدرت می داد، و بدون اعتقادش هیچ وقت نمی توانست بر نیروهای سرکشی چیره شود که در روسیه عنان گسیخته بودند.

دولت مردانی با قد و قامت او بیش از یک بار در قرن ظاهر نمی شوند، چه بسا عده ی انگشت شماری از ما زنده بمانیم تا هم تراز او را ببینیم.

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%d8%9b-%db%8c%da%a9-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87/feed/ 0 6001
درباره‌ی وضعیت کنونی http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%88%d8%b6%d8%b9%db%8c%d8%aa-%da%a9%d9%86%d9%88%d9%86%db%8c/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%88%d8%b6%d8%b9%db%8c%d8%aa-%da%a9%d9%86%d9%88%d9%86%db%8c/#respond Tue, 29 Dec 2020 12:47:00 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5940 آلن بدیو، ترجمه: شیدان وثیق

مقدمه‌ مترجم

«درباره‌ی وضعیت کنونی»۱، متن کوتاهی است از فیلسوف معاصر فرانسوی، اَلَن بَدیو، که در ۲ دسامبر ۲۰۲۰ انتشار داده است. این نوشته‌ی جدیدِ بَدیو، پیرامون اوضاع «جنبش‌ها» و «مبارزات» در جهانِ امروز، در ادامه‌ی اندیشه‌ورزیِ سیاسیِ سال‌های اخیر او قرار می‌گیرد. از جمله می‌توان به دو کار قبلیِ بَدیو اشاره کرد: یکی، در باره‌ی «جنبش جلیقه‌زردها» در فرانسه و دیگری، تحلیلی بر اوضاع ناشی از پاندِمی. پیش از این ما به ترجمه‌ی اولی‌ و شرح حالی از دومی پرداخته‌ایم.۲

در این نوشتار کنونی نیز، بَدیو، از راه گفتاری سیاسی و استدلالی، چند ایده‌‌ی اصلی از بنیان‌های تفکر فلسفی‌اش را بازگو می‌کند. ابتدا به بررسی ویژگی‌های جنبش‌های کنونی، از «بهار عربی» (۲۰۱۰) تا امروز، از هُنگ‌کُنگ تا آمزیکا با گذر از هند، ایران، مصر، اروپا و غیره می‌پردازد. این ویژگی‌ها را می‌توان از نگاه بَدیو در سه خصلت اصلی تمیز داد:

  1. ناهمگنیِ این جنبش‌ها که در زیر سلطه‌ی انحصاری – تاکتیکیِ یک یا چند گرایش غالب قرار می‌گیرند.
  2. نفی‌گرائیِ صرف که در خود «هیچ بیانی ایجابی، هیچ اراده‌ا‌ی آفریننده و هیچ مفهومی پویا از تحلیل شرایط و از آن چه که می‌تواند و یا باید سیاستی طراز نوین باشد ندارد».
  3. شکل‌گیری و استمرار این جنبش‌ها به گردِ شعار «برو بیرون‌» علیه حاکم وقت، بی آن که «در رابطه با روندِ تضمین کننده‌‌ی تغییرِ واقعیِ اوضاع کمترین ایده‌ای وجود داشته باشد».

از این جا بَدیو نتیجه می‌گیرد که اوضاع مبارزاتی کنونی در جهان، زیر سلطه‌ی ایدئولوژیِ جنبش‌گرایی یا به قول او «جنبشیسم» قرار دارند. با خصوصیاتی که در بالا نام ‌بُردیم و با این پیامد محتوم‌:  

« تمام جنبشیسمِ جهانی، در سرانجامِ خود، تنها به حفظ و تقویت قدرت‌هایِ حاکم منتهی شده است و یا تغییراتی را باعت گردیده که صرفاً صوری و سطحی بوده‌اند و به وضعیتی بَد تر از آن چه که علیه‌ آن قیام شده انجامیده‌‌ اند».

بَدیو، سپس، اشاره دارد به انقلاب‌های سده‌یِ نوزدهِ اروپا، از ۱۸۴۰ تا کمون پاریس (۱۸۷۱). او بر این نکته تأکید می‌ورزد که آن موقعیت‌های بزرگ جنبشی و مبارزاتی نیز، فرای یک نفی‌گراییِ پُر شورِ انقلابی، با فقدان ایده‌ی ایجابی به سوی سیاستی ماهیتاً متفاوت رو به رو بودند و در نتیجه «تمام جوش و خروش انقلاب‌ها تنها خدمت به گشودنِ فصل جدیدی از پَس‌رَوی می‌کرد». اما در این میان، به گفته‌ی او، تنها «مانیفست حزب کمونیستِ» مارکس و انگلس بود که «برای همیشه» توانست نشان‌دهد که «سیاستِ نوین» چه می‌تواند و باید باشد. و این جایگاه ویژه‌ِ مانیفست و موضوع اصلیِ ایجابیِ آن را بَدیو، در درازای کار‌ فلسفه‌‌ی سیاسی‌اش، در نوشته‌ها و کتاب‌هایش، همواره مطرح کرده و مورد تأکید قرار داده و در این نوشته نیز تکرار می‌کند. به گرد چنین ساختارِ اثباتی در مانیفست است که به باور او «تاریخ دیگری از سیاست‌ها آغاز می‌شود». و این بیان اثباتی که «مارکس چکیده‌ی تمامِ اندیشه‌اش می‌دانست»، چیزی نیست جز : «الغای مالکیت خصوصی» و «کمونیسم». این دو مضمون اثباتی- ایجابی همراه با «برابری»، به اعتقاد بَدیو، سه دستور عملِ مبارزاتیِ امروز ما در هر جا و از هم اکنون را تشکیل می‌دهند. تنها در این بستر، راه تغییرات واقعی و آن چه که او «سیاست رهایی‌خواهی»۳ می‌نامد هموار می‌شود.

بدون تردید، ما می‌توانیم با پاره‌ای از نگاه‌های سیاسیِ اَلَن بَدیو در این نوشته توافق نداشته باشیم. اما چکیده‌ی اصلیِ نظرات او در این جا چون رد جنبشیسم و نفی‌گرائیِ تُهی از ایده‌ ایجابی که امروزه بر بسیاری از جنبش‌ها و مبارزات غالب هستند را نمی‌توان مورد تأمل و ژرف‌اندیشی قرار نداد. هم چنین نیز، نزد فیلسوف فرانسوی، ایده‌ «کمونیسم جمعی و نوین» بر اساس نفیِ مالکیت است… که ما «رهایی از سلطه‌ها» می‌نامیم.


درباره‌ی وضعیت کنونی

اَلَن بَدیو

یک ارزیابیِ سیاسیِ عقلانی از وضعیت کنونی به واقع نایاب شده است. بین پیش‌بینیِ فاجعه‌آمیزِ بخشِ ناخواسته مذهبیِ بوم‌شناسی (روز قیامت نزدیک است) و اوهامِ چپِ سرگَردان ( ما هم عصر‌ِ «مبارزات» سرمشق‌گونه، «جنبش‌های توده‌ایِ» سدناپذیر و «فروپاشیِ» سرمایه‌داریِ لیبرال و بحران‌زده هستیم)، سمت‌گیریِ عقلانی شانه خالی می‌کند و گونه‌ای هرج و مرج ذهنی در شکل عمل‌گرایی یا ناامیدی در همه جا مستقر می‌شود. در این جا من می‌خواهم ملاحظاتی را مطرح کنم، هم تجربی‌ و هم تجویزی.

در مقیاسی کمابیش جهانی، از چند سال پیش یعنی از آن چه که بی‌گمان می‌توان «بهار عربی» نامید، ما در دنیایی سرشار از مبارزات و دقیق‌تر بگوئیم از جنبش‌ها و تظاهرات توده‌ای به سر می‌بریم. من پیشنهاد می‌کنم که وضعیت عمومی کنونی را از دید ذهنی با واژه‌ای که «جنبشیسم» [mouvementisme] می‌نامم مشخص نمائیم، یا این اعتقاد وسیعاً پذیرفته‌شده که گویا تجمعات بزرگ توده‌ای بی گمان می‌روند تا اوضاع را سرانجام تغییر دهند. ما این را از هنگ‌کنگ تا الجزایر، از ایران تا فرانسه، از مصر تا کالیفرنیا، از مالی تا برزیل، از هند تا لهستان و در بسیاری دیگر از مکان‌ها و کشورها مشاهده می‌کنیم.

همه‌ی این جنبش‌ها، بدون استثنا، از دید من دارای سه خصلت می‌باشند:

۱. این جنبش‌ها، در خاستگاهِ اجتماعیِ‌شان، در انگیزه‌‌‌ِ شورشیِ‌شان‌ و در اعتقاداتِ سیاسیِ‌ خودانگیخهِ‌‌شان، حرکت‌هایی ناهمگن می‌باشند. این سویه‌ی‌ چندشکلی، در ضمن، روشنگر پُرشماریِ آن‌ها‌ نیز می‌باشد. این‌‌جنبش‌ها تشکیل نمی‌شوند از مجموعه‌های کارگری، یا از تظاهرات جنبش دانشجویی، یا از شورش‌های دُکان‌دارانِ خُردشده زیر بار مالیات‌ها، یا از اعتراضات فمینیستی، یا از پیامبری‌های محیط زیستی، یا از ناراضیان منطقه‌ای یا ملی، یا از اعتراضات کسانی که مهاجر می‌نامند و من پرولِتِرهای آواره می‌نامم. بلکه این جنبش‌ها کمابیش از همه‌ی این‌ها تشکیل می‌شوند و زیر سلطه‌ی انحصاری – تاکتیکیِ یک یا چند گرایش غالب بنا بر مکان‌ها و موقعیت‌ها قرار دارند.

۲. از این وضعیت چنین برمی‌آید که وحدت این جنبش‌ها، در شرایط کنونیِ ایدئولوژی‌ها و سازماندهی‌ها، اکیداً نفی‌‌گرا [سَلبی] است و نمی‌تواند چنین نباشد. این نفی‌گرایی البته بر سر  واقعیت‌های ناهنجار است. می‌توان دست به قیام زد بر ضد عملکرد حکومت چین در هنگ‌کنگ، علیه تصاحب قدرت توسط دارودسته نظامیان در الجزایر، بر ضد سلطه‌ی سلسله‌مراتب مذهبی در ایران، علیه استبداد فردی در مصر، بر ضد دسایس ارتجاع ناسیونالیستی و نژادپرستانه در کالیفرنیا، علیه عملکرد ارتش فرانسه در مالی، بر ضد نئوفاشیسم در برزیل، علیه آزار مسلمانان در هند، علیه داغ ننگ زدنِ ارتجاعی بر سقط جنین و تمایلات جنسی غیرمعمول در لهستان و به همین ترتیب علیه موارد دیگری از این دست. اما در این جنبش‌ها، هیچ چیز و به طور مشخص هیچ ضد‌پیشنهادِ در خورِ فهم عمومی حضور ندارد. در نتیجه، در نبودِ یک پیشنهادِ سیاسیِ مشترک که به روشنی خود را از محدودیت‌های سرمایه‌داری معاصر رها کرده باشد، این جنبش‌ها در آخر تنها به یک وحدت عَدَمی می‌رسند،  علیه نام خاصی که عموماً نام رئیس دولت یا حُکمران کشور است. بدین‌سان است شعار این جنبش‌ها: از «مبارک بُرو گُمشو» تا «بولسوناروِ فاشیست، بُرو بیرون» با گذر از «مودیِ نژادپرست، بُرو پیِ کارت»، «ترامپ بیرون!»، «بوطفلیقه، بازنشسته شو». و طبیعتاً فراموش نشود، دشنام‌ها، اعلام‌های مبنی بر اخراج و داغ ننگ زدن‌‌ها بر اشخاص، که آماج طبیعیِ ما در این جا [در فرانسه] را تشکیل می‌دهند و این آماج کسی نیست جز ماکرُونِ کوچک [امانوئل ماکرُون، رئیس جمهور فرانسه – مترجم]. من بنابراین پیشنهاد می‌کنم بگوئیم که تمام این جنبش‌ها و مبارزات در نهایت به گرد «برو بیرونیسم‌» [dégagisme] شکل می‌گیرند. می‌خواهیم که رهبر دولت یا حاکم وقت اخراج شود، بی آن که، نه در مورد جانشین او و نه در رابطه با روندِ تضمین کنند‌ی‌ِ تغییرِ واقعیِ اوضاع، بر فرض که رهبر را نیز بیرون راندیم، کمترین ایده‌ای وجود داشته باشد. روی‌هم‌رفته، این نفی‌گرائی، که البته متحد‌کننده است، اما هیچ بیانی اثباتی [ایجابی]، هیچ اراده‌ا‌ی آفریننده و هیچ مفهومی پویا از تحلیل شرایط مشخص و از آن چه که می‌تواند و یا باید سیاستی طراز نوین باشد، در خود ندارد. به سبب فقدان همه‌ی ‌این‌ها‌ست، و این نشانه‌ی فرجام چنین جنبش‌ها‌یی است، که به یک شکل نهایی از وحدت آن‌ها می‌رسیم. یعنی به شکل مبارزه علیه سرکوب پلیسی، از آن جا که جنبش قربانی‌ِ آن بوده است و یا به شکل مبارزه علیه خشونت‌های‌ پلیسی که جنبش درگیرِ آن‌ها بوده است. در مجموع، می‌توان گفت که تنها شکل مبارزه‌ای که می‌ماند، نفیِ آنی است که نفیِ خود توسط حکومت است [نفیِ نفی – مترجم]. من پیش از این، در جنبش ماه مه‌ی ۶۸، با چنین وضعیتی آشنا شده‌ام. آن جا که در فقدان بیان‌های ایجابیِ مشترک، حداقل در آغاز حرکت، در خیابان‌ها فریاد می‌زدیم: CRS, SS ! » [CRS » علامت اختصاری پلیسِ فرانسه‌ در آن زمان بود‌: «گروهان امنیتی جمهوری». SS علامت اختصاریِ گارد هیتلری در آلمان نازی بود. در جنبش مه‌ی ۶۸، دانشجویان معترض پاریسی با شعار CRS, SS !، پلیس سرکوب‌گر فرانسه را با اس‌اس‌های نازی همانند می‌کردند- مترجم]. خوشبختانه در ادامه‌ی جنبش، پس از کناررفتنِ اولویتِ نفی‌گرائیسمِ شورشی، چیزهای گیراتری به وجود آمدند، اما البته به قیمت جدال بین برداشت‌های سیاسیِ متضاد و بیان‌های ایجابیِ متمایز.

۳. امروز، تمام جنبشیسم جهانی، در سرانجامِ خود، تنها به حفظ و تقویت قدرت‌هایِ حاکم منتهی شده است و یا تغییراتی را باعت گردیده که صرفاً صوری و سطحی بوده‌اند. اکنون معلوم می‌شود که این تغییرات به وضعیتی بَدتر از آن چه که علیه‌ آن قیام شده انجامیده‌اند. مُبارک بیرون رانده شد، اما جانشین او، اَلسیسی، نسخه‌‌ی مشابه دیگری از قدرت نظامی و چه بسا از بَدترین آن است. در هُنگ کُنگ، با استقرار قوانینی مشابه قوانین جاری در پکن و با دستگیری‌های جمعیِ قیام کنندگان، تسلط چین بر این سرزمین روی هم رفته تقویت شد. مستبدان مذهبیِ حاکم در ایران دست‌نخورده باقی مانده‌اند. فعال‌ترین سران مرتجعی چون مودی و بولسونارو و یا دارودسته کلیساوند لهستان در وضعیت بسیار خوبی به سر می‌برند. سپاس. و ماکرون کوچک، با ۴۳% آرای موافق، امروز در شرایط انتخاباتی بهتری قرار دارد، نه تنها نسبت به دوران آغاز مبارزات و جنبش‌ها در فرانسه، بلکه حتا نسبت به رؤسای جمهور پیشین یعنی سارکوزیِ خیلی مرتجع یا هولاندِ خیلی سوسیالیستِ دمدمی مزاج، که در مدت زمان مشابه حدود ۲۰% طرفدار داشتند.

بدین سان است که ضرورت یک سنجش تاریخی خود را بر من تحمیل می‌کند. در سال‌های بین ۱۸۴۷ تا ۱۸۵۰، در بخش بزرگی از اروپا، جنبش‌های بزرگ کارکری و دانشجویی و قیام‌های توده‌ای علیه حکومت‌های مطلقه به وقوع پیوستند. نظم استبدادی‌ توانسته بود در پیِ بازگشت سلطنت در سال ۱۸۱۵ [تاریخ سقوط امپراطوری ناپلئون بناپارت – مترجم] و شکست انقلاب ۱۸۳۰ فرانسه، هوشمندانه همه جا مستقر و تحکیم ‌شود. در نبود ایده‌ای استوار از آن چه که می‌توانست، فرای نفی‌گراییِ پُر شور، بازنمودِ سیاستی ماهیتاً متفاوت باشد، تمام جوش و خروش انقلاب‌های ۱۸۴۸ در اروپا تنها خدمت به گشودنِ فصل جدیدی از پَس‌رَوی کرد. به‌ویژه در فرانسه، بیلان این انقلاب‌ها، فرمانرواییِ پایان‌ناپذیرِ یک مدیر عامل سرمایه‌داریِ نوپا از نوعی ویژه بود‌: ناپلئون سوم یا به قول ویکتور هوگو: ناپلئون کوچک‌.

با این وجود در سال ۱۸۴۸، مارکس و انگلس، که در قیام‌های آلمان شرکت کرده بودند، درس‌‌هایی از این رخدادها به دست می‌دهند، چه در متن‌هایی، چون در کتاب موسوم به «مبارزات طبقاتی در فرانسه»، که به تحلیل تاریخی می‌پردازد و چه در یک جزوه‌ی‌ راهنما، سرانجام ایجابی، که نامش «مانیفست حزب کمونیست» است و به گونه‌ای برای همیشه آن چه که باید سیاستی کاملاً نوین باشد را ترسیم می‌کند. و در طول زمان، به گرد چنین ساختارِ اثباتی یعنی «مانیفست» [بیانیه‌] حزبی که وجود ندارد اما باید وجود داشته باشد است که تاریخ دیگری از سیاست‌ها آغاز می‌شود. مارکس، بیست و سه سال بعد، جرم خود را تکرار می‌‌کند، و این بار با درس‌گیری از یک تلاش تحسین‌یرانگیزِ دیگری، که فرای مقاومت قهرمانانه‌اش، باز هم قادر به سازماندهیِ وحدتی کارآمد و ایجابی‌ نمی‌شود: کمون پاریس.

البته اوضاع ما بسیار متفاوت‌ است! اما من اعتقاد راسخ دارم که همه چیز امروز به گردِ این ضرورت دور می‌زَنَد که شعارهای نفی‌گرا و کنش‌های دفاعی دستِ آخر باید از بینشی روشن و ترکیبی [سَنتِز – مترجم] نسبت به هدف‌های خاصِ ما پیروی کنند. و من اطمینان دارم که که برای نیل به این هدف، به هر ترتیب باید آن چه که مارکس چکیده‌ی تمامِ اندیشه‌اش می‌دانست را به خاطر آوریم. البته خلاصه‌ای باز هم نفی‌گرا،‌ اما در مقیاسی که می‌تواند تنها بر تصدیقی با شکوه استوار باشد. این بیانِ اثباتی عبارت است از: «الغای مالکیت خصوصی».

در نگاهی از نزدیک، شعارهایی چون «دفاع از آزادی‌هایِ‌مان» یا «علیه خشونت‌های پلیسی» کاملاً محافظه‌کارانه می‌باشند. اولی سربسته می‌گوید که ما، در نظم مستقر، دارای آزادی‌هایی واقعی هستیم که باید از آن‌ها دفاع کنیم، در حالی‌که مسآله‌ی اصلیِ ما می‌بایست این باشد که بدون برابری، آزادی تنها یک دام است.  چگونه پرولِتِر آواره‌‌ای که پروانه‌ی اقامت قانونی ندارد و آمدنش نزد ما حماسه‌ای جانکاه است، می‌تواند به خود بگوید که «آزاد» است. ایا او به همان معنا آزاد است که که یک میلیاردر صاحب قدرت واقعی، مالک هواپیمای خصوصی با خلبان‌ و زیر حمایت بساطِ انتخاباتیِ مدیر عامل‌ خود در حکومت؟ و حال اگر ما یک انقلابی منطقی هستیم و میلِ ایجابی و عقلانیِ‌مان به سوی دنیایی دیگر است، سوای جهان امروزی که رد می‌کنیم، چگونه می‌توان تصور کرد که پلیسِ حکومت وقت می‌تواند همیشه مهربان، مؤدب و مسالمت‌جو باشد؟ و به شورشیان، که برخی از آن‌ها کلاه صورت‌پوش بر سر دارند و مسلح می‌باشند، بگوید‌: «آدرس کاخ اِلیزه؟ کوچه‌ی سمت راست، نرده‌ی‌ آهنیِ بزرگ»

بهتر این است که به اصل مسأله بازگردیم: مالکیت. یک شعار عمومیِ متحد‌کننده، بدون واسطه و ایجابی می‌تواند چنین باشد: «اشتراکی کردن تمام روند تولید». در رابطه با این بیان اثباتی، شعار نفی‌گرای واسطی نیز وجود دارد که می‌تواند بی‌درنگ این گونه مطرح شود: «الغای تمام خصوصی‌سازی‌های انجام گرفته توسط دولت از سال ۱۹۸۶». اما یک شعار خوب و کاملاً تاکتیکی که در ضمن برای شیفتگانِ نفی‌گرایی کار ایجاد خواهد کرد، می‌تواند چنین باشد: ما در محلِ یکی از بخش‌های بسیار مهم وزارت امور اقتصادی و مالی به نامِ کمیسیون مشارکت‌ها‌ و انتقال‌ها مستقر می‌شویم. ما دست به چنین اقدامی می‌زنیم با این آگاهی که نامِ رازآمیز مشارکت‌ها و انتقال‌ها چیزی نیست جز پوششی شفاف بر کمیسیون خصوصی‌سازی که در سال ۱۹۸۶ ایجاد شد. و در همین مکان به آگاهی می‌رسانیم که تا امحای هر شکلی از مالکیت خصوصی که از نزدیک یا دور به اموال عمومی تعلق دارد، در محل کمیسیون خصوصی‌سازی خواهیم ماند.

مرا باور کنید که تنها با ترویج این هدف‌های هم استراتژیکی و هم تاکتیکی است که ما سرانجام قادر خواهیم شد، پس از یک دوران از «مبارزات»، «جنبش‌ها» و «اعتراضات» که دیالکتیکِ نفی‌گرای آن‌ها در حال فرسودگی است و ما را نیز فرسوده می‌کند، عصر جدیدی بازگُشائیم. ما پیشگامانِ کمونیسمِ جمعی و نوینی خواهیم بود که «شبح» آن، با زبان مارکس در مانیفست صحبت کنیم، باز خواهد آمد و گشت و گذار خود را از سر خواهد گرفت، نه تنها در فرانسه یا اروپا بلکه در سراسر جهان.

——

پانوشت‌ها

Alain Badiou – À propos de la conjoncture actuelle1-

۲- رچوع شود وب سایت شیدان وثیق : www.chidan-vassigh.com

۳- سیاست رهایی‌خواهی : Politique d’émancipation

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%88%d8%b6%d8%b9%db%8c%d8%aa-%da%a9%d9%86%d9%88%d9%86%db%8c/feed/ 0 5940
استراتژی و سیاست؛ از مارکس تا بین‌الملل سوم http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%aa%da%98%db%8c-%d9%88-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9b-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%db%8c%d9%86%e2%80%8c%d8%a7%d9%84%d9%85/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%aa%da%98%db%8c-%d9%88-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9b-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%db%8c%d9%86%e2%80%8c%d8%a7%d9%84%d9%85/#respond Mon, 02 Nov 2020 13:10:44 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5867 دانیل بن‌سعید، برگردان: بهرام صفایی

آگاهی طبقاتی سیاسی می‌تواند فقط از بیرون به طبقه‌ ی کارگر آورده شود، به‌ بیان دیگر از بیرونِ پیکار اقتصادی، از بیرون سپهر مناسبات کارگران و کارفرمایان. سپهری که فقط از آن می‌توان این دانش را کسب کرد، سپهر روابط تمام طبقات و اقشار با دولت و حکومت است، سپهر روابط متقابل تمام طبقات. […] سوسیال‌دموکرات‌ها برای ارائه‌ی دانش سیاسی به کارگران باید به میان تمام طبقات مردم بروند؛ باید واحدهای ارتش‌شان را به هرسو روانه کنند.

مسئله‌ی استراتژی در اندیشه‌ی مارکس و انگلس چندان پرورانده نشد. تفاوتی بود میان توجه آن‌ها به خودانگیختگی اجتماعی و ابتکارات آن (توجهی متناسب با بدبینی‌شان به اراده‌گرایی بلانکیستی و کیش توطئه‌گریِ اقدام اقلیت)، و اندیشه‌ی استراتژیکی که گاهی به سویه‌ی نظامی مستقیم آن فروکاسته می‌شد، که گاهی نه فقط انگلس، بلکه مارکس نیز در مقالاتش پیرامون جنگ داخلی آمریکا و جنگ کریمه به آن شوروشوق نشان می‌داد. انگلس حتی تا آن‌جا پیش رفت که انقلاب را «پدیده‌ای کاملاً طبیعی و تابع قوانین فیزیک» توصیف کرد.‌ [۱]

بنابراین مسئله‌ی استراتژی فقط گهگاه در آثار آن‌ دو، در رابطه‌ا‌ی تنگاتنگ با لحظات جوش‌وخروش انقلابی (انقلاب‌های ۱۸۴۸ و کمون پاریس)، پدیدار می‌شود. به نظر می‌رسد معمای دگردیسی «هیچ» به «همه» ــ دگردیسی طبقه‌ای استثمار شده، تحت‌سلطه و منکوب‌شده توسط کار به طبقه‌ای هژمونیک و قادر به تغییر جهان ــ با این شرط‌بندی جامعه‌شناختی حل می‌شد که رشد و تمرکز پرولتاریا خودبه‌خود به ظهور آگاهی جمعی و پیش‌بُرد شیوه‌های سازمان‌دهی می‌انجامد.

 روند نامنظم سازمان‌دهی سیاسی، که مارکس آن را «حزب بی‌دوام» نیز می‌نامد، تا از «حزب تاریخی» متمایزش کند (که چیزی جز جنبش رهایی‌بخش پرولتاریا به معنای واقعی کلمه نیست)، همچون پیامد نامنظم‌بودن فرصت انقلاب پدیدار می‌شود. به همین دلیل است که مارکس دوبار از انحلال احزابی دفاع کرد که در پایه‌گذاری آن‌ها نقش داشت، یعنی اتحادیه‌ی کمونیستی در ۱۸۵۲ و انجمن بین‌المللی کارگران در ۱۸۷۴:

اول از همه خاطرنشان می‌کنم که پس از انحلال «اتحادیه» در نوامبر ۱۸۵۲ به فرمان من، هرگز به هیچ انجمن و گروهی تعلق نداشتم، چه مخفی و چه علنی؛ درنتیجه حزب، در این معنای یکسره بی‌دوامش، دیگر از هشت سال پیش برایم محلی از اعراب ندارد… علاوه‌براین، کوشیده‌ام سوءتفاهم ناشی از این برداشت را از میان ببرم که منظورم از «حزب» همان «اتحادیه»ای است که هشت سال پیش منقضی شد، یا هیئت‌تحریریه‌ای که دوازده سال پیش منحل شد. منظورم از حزب معنای گسترده‌ی تاریخی آن است.[۲]

به بیان دیگر، باید بدانیم هنگامی که شکست، یک حزب به اصطلاح انقلابی را به یک «مکتب بدگویی و فرومایگی» بدل می‌کند، چطور از آن جدا شویم.[۳]

به‌همین‌ترتیب، انگلس در نامه‌ای به بکر درباره‌ی انحلال بین‌الملل اول پس از سرکوب کمون و ارتجاعِ متعاقب آن نوشت:

بین‌الملل درواقع هنوز وجود دارد. تا جایی که بتواند اثرگذار باشد، پیوندی میان کارگران انقلابیِ تمام کشورها وجود دارد … رک‌وراست بگویم در مقطع کنونی نمی‌دانم چطور گردهم‌آیی این مراکز کوچک حول مرکزی بزرگ می‌تواند قدرتی مضاعف به جنبش ببخشد ــ این کار احتمالاً فقط به اصطکاک بیشتر می‌انجامد. اما موعدش که سربرسد نیروهایمان را متحد کنیم، کاری است که در همان موعد باید انجام بدهیم، نه تدارکی طولانی که {از الان} برای آن فراخوان بدهیم.[۴]

بنابراین انگلس توصیه می‌کند که نباید با برپایی مجدد زودهنگام «بین‌الملل رسمی» که به حکم شرایط به انجمنی تبلیغاتی فروکاسته می‌شود، بیش از حد بر این ضرورت تأکید کنیم. این تضاد میان «بین‌‌الملل رسمی» و «بین‌الملل بالفعل»، تمایز مارکس میان حزب بی‌دوام و حزب تاریخی را بسط می‌دهد.

تروتسکی جوان و رزا لوکزامبورگ در آغاز سده‌ی بیستم تا حد زیادی به این جبر جامعه‌شناختی پایبند ماندند. از نگاه تروتسکی، «منافع پرولتاریا» چنان قدرتمند و چنان گریزناپذیر است که سرانجام پرولتاریا را وادار می‌کند آن‌ها را به عرصه‌ی آگاهی خود راه دهد، به بیان دیگر، باعث می‌شود تا دستیابی به منافع عینی پرولتاریا به دغدغه‌ای سوبژکتیو بدل شود.»[۵] دیالکتیکِ پرمخاطره‌ی ابژه و سوژه، درخود و برای خود! که به ایمانی حقیقی می‌انجامد: «… ایمان به تقدیر طبقه‌ی کارگر که انقلاب اجتماعی است» و ایمان به «ایده‌های انقلابی که کاملاً متناظر است با جنبش تاریخی پرولتاریا.»[۶] آشکارا مسئله بر سر ایمان به معنای تاریخ است. به همین ترتیب به نظر لوکزامبورگ، «سوسیال‌دموکراسی با سازمان‌دهی طبقه‌ی کارگر مرتبط نیست؛ این جنبش خودِ طبقه‌ی کارگر است»، صورتبندی‌ای که در حقیقت به صورت‌بندی مانیفست کمونیست بسیار نزدیک است.[۷]

مباحثات اساسی

بنابراین در اوایل سده‌ی بیستم، در صفوف حزب عظیم سوسیال‌دموکرات آلمان، بحث‌های استراتژیکی اساسی شکل گرفت. دولت پارلمانی مبارزه‌ی سیاسی را پیچیده‌تر کرده بود و، به مدد حق رأی عمومی دورنمای کسب تدریجی قدرت هموار به نظر می‌آمد: بنابراین می‌شد پیش‌بینی کرد که اکثریت سیاسی (انتخاباتی) و اکثریت اجتماعی هم‌رس شوند ــ ادعایی که فرانسوا میتران در شب نخستین انتخابش به مقام ریاست‌جمهوری بیان کرد. این دورنما ترجمان و ادامه‌ی توهم همگنی یا تداوم میان ترازهای سیاسی و اجتماعی است. به‌علاوه، دوره‌ی رشد سرمایه‌داری با توهمات مرتبط با فروپاشی گریزناپذیرش در تضاد است. سرانجام، رشد پرولتاریا مستلزم از میان رفتن طبقات میانی (خرده‌بورژوازیِ) همواره بازخیزنده نیست.

ادوارد برنشتاین از این پدیده چند نتیجه گرفت. نخست، پیش‌روی طولانی به سوی نهادها در حکم راهی برای دستیابی به اعمال قدرت. دوم، پیوستگی ایدئولوژیک لیبرالیسم و سوسیالیسم: «درواقع، هیچ اندیشه‌ی لیبرالی‌ای نیست که بخشی از ابزار فکری سوسیالیسم نیز نباشد.»[۸] درنتیجه، او مسئله‌ی مالکیت را، که از هنگام زایش جنبش سوسیالیستی مسئله‌ای حیاتی بود، کم‌اهمیت جلوه داد و تنظیم صرفاً حقوقی مناسبات اجتماعی را برجسته کرد: «کوچک‌ترین قوانین کارخانه هم از تمام ملی‌سازی‌ها وجه سوسیالیستی بیشتری دارد.» و درنهایت، این نتیجه‌ی منطقی را پیش کشید: «جایی که دولت کم‌تر از همه سودمند است، باید از بخش خصوصی دفاع کرد.» این گفته گویی همان سخنان روکار[۹] در مجمع کارفرمایان مجله‌ی کسب‌وکار اکپانسیون[۱۰]، یا سخنان سگولن رویال[۱۱] بود. این سوسیالیسم انتخاباتی بازسازی‌شده اهمیتی تازه به مسئله‌ی اتحاد طبقات داد ــ به‌ویژه در عرصه‌ی انتخابات ــ درست همان‌طور که به همین بهانه اهمیت خودانگیختگی طبقه‌ی کارگر را زیر سؤال برد.

از لحظه‌ای که جنبش همه‌چیز شد و هدف هیچ، این دیدگاه جایی برای مسئله‌ی استراتژی باقی نگذاشت. «نیروی بی‌جنبش»[۱۲] با گام‌هایی شمرده ــ و بی‌هیچ سکته‌ای! ــ در راه هموار تاریخ پیش می‌رود.

در همین زمینه آنجلو تاسکا[۱۳] از «سوسیالیسمِ بی‌زمان» سخن گفته است، بدون اهداف یا ضرب‌الاجل، بدون وقفه یا تغییرآهنگ. بااین‌حال زمان استراتژیک دقیقاً همان زمان گسسته یا زمان «کایروتیک» است، منقطع با لحظات و مجال‌هایی مساعد که باید آن‌ها را قاپید. متضاد مطلقِ تداوم یکپارچه، «همگن و تهی».[۱۴]

کائوتسکی در مواجهه با آن‌چه تجدیدنظر جدی در راست‌کیشی به نظر می‌آمد، خود را به قهرمان راست‌کیشی علیه برنشتاین بدل کرد. لنین، گرچه در «خوانش علائم»[۱۵] خبره بود، راه قدرت (1909) را در حکم کتاب بالینی‌اش برگزید. او موافقت تمام عیارش را با این کتاب اعلام کرد و چیزی را نادیده گرفت که، اگر منطق آن درک شود، لاجرم برآشفته‌اش می‌کرد:

حزب سوسیالیست حزبی انقلابی است، اما انقلاب‌ساز نیست. می‌دانیم که هدف ما فقط از خلال انقلاب حاصل می‌شود. این را نیز می‌دانیم که خلق انقلاب همان‌قدر از قدرت ما خارج است که دشمنان‌مان از مانع‌تراشی برایش عاجزند. برپایی انقلاب یا هموار کردن راه آن در فعالیت‌های ما جایی ندارد. و از آن‌جا که انقلاب نمی‌تواند به دلخواه ما خلق شود، ما نیز نمی‌توانیم بگوییم انقلاب کِی، تحت چه شرایطی یا به چه شکلی فرا می‌رسد.[۱۶]

پُربیراه نیست که ما نمی‌توانیم انقلاب یا هیچ رخداد دیگری را اعلان کنیم، و همچنین نمی‌توانیم خودسرانه جرقه‌ی قیامی توده‌ای را بزنیم. اما این ادعا که دشمن هیچ ابزاری برای ممانعت از آن ندارد بیشتر بی‌تدبیری و قوت‌قلبی افراطی است، چنان‌که کودتا در اندونزی (۱۹۶۵) و شیلی (۱۹۷۳) بی‌رحمانه یادآوری می‌کنند: برخورداری از قدرت دولتی و نهادهای سرکوب‌گر آن در شرایط بحرانی مانع از آن می‌شود که نیروهای غالب ابتکارعمل را به دست بگیرند و جوانه‌های انقلابی نوپا را از پای درآورند. این یکی از پیامدهای استراتژیک عدم‌تقارنِ مغلوب و غالب است. اگر بتوان، همانند کائوتسکی، گفت که ما انقلاب را مطابق میل خود «نمی‌سازیم»، از سوی دیگر سخت بتوانیم، همانند او، نتیجه بگیریم که نمی‌دانیم چطور برای انقلاب تدارک ببینیم و چطور خود را برایش آماده کنیم.

همین موضع منفعل است که سبب شد مخالفان کائوتسکی، به‌ویژه پانِه‌کوک، وی را متهم به «رادیکالیسمِ منفعل» کنند.[۱۷] انقلاب از نگاه کائوتسکی درواقع محدود به «چرخش نیروها در دولت» و «کسب قدرت عمومی» بود.[۱۸] بنابراین، دیکتاتوری پرولتاریا که وی ادعا می‌کرد از بیخ‌وبن حامی آن است، به اشغال «جایگاه مسلط در دولت» و «تجلی هژمونی سیاسی پرولتاریا» فروکاسته می‌شود. کسب قدرت به معنای سرمایه‌گذاری دولت و نهادهای موجود است، بر این اساس، اگر دولت مدرن «ابزار سلطه‌ی طبقاتی» باقی بماند، کارکردهای اجتماعی آن افزایش می‌یابد، و نیز از سوی دیگر به واکنشی «منچسترـ‌گونه» علیه دولت رفاهِ نوظهور می‌انجامد.[۱۹] فعالیت اقتصادی دولت مدرن سرآغاز تحولی است که به «جامعه‌ی همیارانه»[۲۰] می‌‌انجامد.

بنابراین مسئله بر سر دگردیسی دولت به «همیاری اقتصادی بزرگ» در راستای «ضرورت گریزناپذیر تکامل اقتصادی» است. تبدیل پارلمان به امری زائد در این دولت مدرن بزرگ در اولویت نیست، مهم این است که نهایت تلاش به تصحیح کنش‌های آن در مواردی معین معطوف شود: «چرا که تا زمانی که دولت مدرن وجود دارد، کانون کنش سیاسی همواره در پارلمان نهفته است»[۲۱] و در جمهوری پارلمان مسئله‌ی سیاسی اساسی حق رأی است.

کائوتسکی، برخلاف برنشتاین، مسئله‌ی اتحاد طبقات را با تکیه بر رشد اندام‌وار توده‌های کارگر که «هردم پرشمارتر و قدرتمندتر» خواهند شد، کم‌اهمیت جلوه می‌دهد. اما وی آنارشیسم را نیز نفی می‌کند چون آن را «یوتوپیایی پرولتری» می‌داند که «دیر یا زود به سندیکالیسم صنفی یا صنفی‌گری ضدسیاسی می‌انجامد». او در پایان از «مخالفت تمام‌عیار با همه‌ی احزاب بورژوایی» حمایت می‌کند، و با اثبات خود به عنوان پشتیبان «سوسیالیسم ناب، سازش‌های ناخوشایند را زیر پا می‌گذارد و به پایان خوشی رهنمون می‌شود که تاریخ با منطق پیشرفت و وعده‌ی پیروزی تضمین کرده است. پس کافی است صبورانه به انباشت منفعلانه‌ی نیروها تکیه کنیم: «ضروری است که باروت‌هایمان را برای نبرد عظیم آتی حفظ کنیم» ــ به بیان دیگر برای انتخابات بعدیِ رایشتاگ! کائوتسکی، برخلاف کروپاتکین که ادعا می‌کرد «مردم همواره موقعیت را به‌درستی حس می‌کنند»، درنهایت درباره‌ی خودانگیختگی بی‌نظم توده‌ها و آسیب‌پذیری‌شان در برابر تحریکات بیمناک بود چرا که آن‌ها را مستعد اخلال در پیش‌روی آرام در راه قدرت می‌دانست: «توده‌ها فقط می‌توانند کنش‌هایی را دریابند که تنها چند ساعت دوام داشته باشند و فقط اقداماتی ویران‌گر به‌شمار بیایند»؛ اقدام توده‌ای می‌تواند پیروزمندانه باشد، «اما نمی‌تواند مزایای پیروزی را حفظ کند.»[۲۲]

مجادله بر سر اعتصاب عمومی نمایان‌گر این بی‌میلی است. رزا لوکزامبورگ، در مواجهه با اعتصاب‌های بلژیک و روسیه در آغاز سده، به‌سرعت دریافت که این اعتصاب‌ها تجلی انرژی اجتماعی‌ای است که می‌تواند اینرسی محافظه‌کار سازوبرگ سازمانی را بر هم بزند. کائوتسکی، برخلاف اصحاب اتحادیه که شدیداً مخالف این جنبش‌های خودانگیخته بودند، موضعی میانه اتخاد کرد که اعتصاب توده‌ای «قهرآمیز» یا دفاعی (از نوع روسی یا شرقی) را در مقابل اعتصاب عمومیِ صرفاً «نمایشی» قرار می‌داد، آخرین پناهگاه در برابر رقیبی که دیگر قاعده‌ی بازی را رعایت نمی‌کند. چرا که «اعتصاب توده‌ای سیاسی ــ قهرآمیز ــ و نبرد انتخاباتی کاملاً یکدیگر را نفی می‌کنند.»[۲۳] در غیاب حقوق سیاسی، اعتصاب تنها راه اعتراض در روسیه بود، و به‌خودی‌خود نمایان‌گر پیروزی، اما در آلمان سوسیالیست‌ها راه‌کارهای دیگری داشتند، به‌گونه‌ای که اعتصاب «سلاحی نهایی است که ضربه‌ی قاطع را وارد می‌کند»، اما زمانی که موعدش سربرسد.[۲۴]

پس هیچ تعجبی ندارد که واژه‌ی «تکامل» پیوسته در سراسر اثر وی به چشم می‌خورد. این واژه‌ بیان‌گر اعتمادی تزلزل‌ناپذیر به غایت‌شناسی تاریخی دست‌دردست جبرباوری اقتصادی است: احتضار فاجعه‌بار سرمایه‌داری «ضروری» و «گریزناپذیر» است. ازسوی‌دیگر کمون پاریس نشان داده بود که روزگار «تاکتیک سرنگونی موقتاً سرآمده است».[۲۵] این استراتژی منسوخ، که نامش از تاریخ نظامی سترگ دلبروک[۲۶] برگرفته شده، در نقاطی که حمل‌ونقل رشد چندانی نداشت و متروپل شهری بزرگ حاکم بود هنوز رواج داشت. بنابراین، کائوتسکی از پیشگفتار مشهور انگلس در سال ۱۸۹۵ به نبردهای طبقاتی در فرانسه به‌شیوه‌ی خود استفاده کرد تا از «استراتژی فرسایش» در راستای حق رأی عمومی دفاع کند. هرچند انگلس هرگز تصور نمی‌کرد که فرسایش بدون نبرد نهایی ممکن باشد.[۲۷] انگلس با پافشاری بر انحصار دولت مدرن بر سلاح‌های مؤثر و تأمل پیرامون «معماری شهرهای مدرن» قصد داشت پیام «امکان‌ناپذیری شورش مسلحانه» را به نسل‌های آینده منتقل کند: روزهای «شبیخون» و «انقلاب‌هایی که اقلیت‌ها در رأس آگاهی توده‌ها برپا می‌کردند» دیگر به پایان رسیده بود.[۲۸] توده‌های سازمان‌یافته دیگر نهادهای خود را داشتند، ولو به احتمال فراوان ناممکن بود که کل مردم را درون چهارچوب شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری متشکل کرد.

اشاره به جنگ فرسایشی یا جنگ موضعی، در مقابل شورش‌هایی که به‌سرعت نتیجه می‌دهد، بر سویه‌ی زمان‌مند تأکید می‌کند:

ضروری نیست که انقلاب اجتماعی در یک آن به ثمر برسد … انقلاب‌ها در خلال سال‌ها یا دهه‌ها پیکار اقتصادی و سیاسی مهیا می‌شوند؛ انقلاب‌ها در گیرودار فراز و فرودهایی دیرپا به سرانجام می‌رسند که طبقات و احزاب متخاصم بر آتش آن می‌دمند؛ و کم نیست دفعاتی که با دوره‌هایی بلند از ارتجاع به بن‌بست می‌خورند.[۲۹]

بنابراین کائوتسکی بود که پیش از گرامشی واژگان نظامی را به درونِ مجادلات جنبش کارگری آورد، مجادلاتی که از تقابل جنگ فرسایشی و جنگ فیصله‌بخش آغاز شده بود: در رویاروی دولت مدرن، مسئله بر سر تضعیف و فرسودن دشمن است، در حالی که خود را در موقعیت دفاع مشروع قرار می‌دهیم. این استراتژی در رویای این احتمال است که هرگز مجبور به نبرد نشویم.

در نتیجه جنگ جهانی و فاشیسم در وهله‌ی اول در حکم پرانتزهایی ساده (کژراهه‌ یا تصادف‌) در مسیر مستقیم پیش‌روی قلمداد می‌شد، به بیان طعن‌آلودِ پگی[۳۰] پلکانی که مسیری یک‌طرفه رو به بالا بود. همین رویکرد قضاوقدری تاریخی بود که والتر بنیامین، در وصیت‌نامه‌ی فلسفی تکان‌دهنده‌اش، آن را متهم کرد که هشیاری انقلابی را در برابر مخاطرات دچار نقصان می‌کند:

هیچ‌چیز طبقه‌ی کارگر آلمان را به اندازه‌ی این باور که در راستای جریان حرکت می‌کند فاسد نکرده است … نظریه‌ی سوسیال‌دموکراتیک، و حتی کاربست آن، متکی بر درکی از پیشرفت است که جاپایی در واقعیت ندارد اما ادعاهای جزمی صادر می‌کند.[۳۱]

این پیشرفت، «آن‌طور که ذهن سوسیال‌دموکرات‌ها را تسخیر کرده بود»، در وهله‌ی اول پیشرفت نوع بشر به معنای واقعی کلمه بود، نه صرفاً دانش و توانایی‌هایش؛ همچنین پیشرفتی نامحدود بود همخوان با جزم کمال‌پذیری که آن هم نامحدود قلمداد می‌شد؛ و دست‌آخر، پیشرفتی توقف‌ناپذیر و برگشت‌ناپذیر که در «زمانی همگن و تهی» نقش بسته بود. بنیامین خاطرنشان نکرد که همان زمان می‌شد همان ملامت را علیه جنبش کمونیستی استالین‌زده و بوروکراتیزه نیز روا دانست.

از زمان مجادله‌ی سال ۱۹۰۲ بر سر اصلاح یا انقلاب، رزا لوکزامبورگ مسئله‌ی محافظه‌کاری نهادی در سیاست و مخاطرات آن را دریافت. او تا آن‌جا پیش رفت که خودانگیختگی کارگران را پادزهر این مشکل قلمداد کرد: «سال ۱۹۰۵ سرآغاز عصری جدید برای جنبش کارگری است»، به‌لطف بروز عنصری جدید یعنی «ظهور پیکار پرولتری در انقلاب». بنابراین اعتصاب عمومی از نگاه او نه آخرین مأمن دفاعی، بلکه فورانی بود که استراتژی انقلابی را امکان‌پذیر می‌کند. کائوتسکی در آن هنگام تمایز لوکزامبورگ میان «اعتصاب عمومی روسی» و «اعتصاب عمومی غربی» را پذیرفت، که بیان‌گر تفاوتی عملی میان شرق و غرب بود.[۳۲]

از نگاه لوکزامبورگ، تضاد میان جنگ فرسایشی و جنگ فیصله‌بخش یکسره صوری بود، و تضاد میان روسیه‌ی آسیایی و اروپای پارلمانی بسیار شدید. اما چند سال بعد آنتون پانه‌کوک از هلند جنجالی به پا کرد؛ او ادعا کرد که مسئله نه بر سر تسخیرِ تک‌تک وزارتخانه‌های قدرت عمومی، بلکه نابودی کل سازوبرگ دولتی است.[۳۳] این مجادله در پرتو ترومای اوت ۱۹۱۴ جانی دوباره گرفت، با مقاله‌ای به قلم بوخارین که لنین در ابتدا با تردید آن را پذیرفت.[۳۴] پانه‌کوک بر عصر امپریالیسم، اهمیت رقابت تسلیحاتی تأکید کرد، و نیز بر افزایش فشار مالی که طبقه‌ی کارگر را به موضعی دفاعی عقب رانده بود. او بر برتری فرهنگی و سازمانی طبقات مسلط به کمک تسلط‌شان بر قدرت دولتی دست گذاشت، در حالی که «ماهیت سازمان‌دهی [پرولتاریا] تا حدی معنوی است ــ یعنی همان دگرگونی کلی ذهنیت پرولتری…»[۳۵] به‌این‌ترتیب نابودی سلطه‌ی طبقانی تنها به این دلیل ممکن بود که «قدرت مردمی دائمی وجود دارد که گام‌ به گام و با آهنگی بی‌امان بنا می‌شود، تا نقطه‌ای که نیرویش چنان باشد که قدرت دولتی بورژوازی را نابود کند و به قلمرو هیچ براند.» پیش از آن، کافی بود که بخشی از طبقات مردمی «سرمایه بیندوزد»، در حالی که اکنون اقلیتی فعال می‌تواند بخش‌های هردم‌ گسترده‌تری را از آن بهره‌مند کند. بااین‌حال کائوتسکی از ترکیب اجتماعی خاص طبقات مدرن غفلت کرده بود، و همین وی را واداشت ــ با جای دادن «تاکتیکی مستعمل و آزموده» در دل یک نظام ــ نظریه‌ای را پیرامون «مشارکت منفعل» [l’expectative passive] و «رادیکالیسم منفعل» در برابر کنش انقلابی بسط دهد.

پاسخ کائوتسکی این بود که در بافتار رشد تعارضات، «عنصر فاجعه‌بار وضعیت» در ترکیب عمل پرولتاریای متشکل با عمل توده‌های عظیم نامتشکل نهفته است. از نگاه پانه‌کوک، توده‌هایی که پیش‌تر هنوز بورژوا بودند پرولتر شدند، اما غریزه‌ی طبقاتی همواره در جهت درست گام برنمی‌دارد. بااین‌حال او نظریه‌ای درباره‌ی ایدئولوژی، بتوارگی یا شئ‌وارگی نداشت، که می‌توانست به کمک آن دریابد هیچ راهی برای خروج از دور باطل بازتولید مناسبات اجتماعی نیست مگر با گسست از زمان‌مندی همگن و تک‌راستایی، از طریق نظریه‌ای درباره‌ی بحران‌ها و شرایط انقلابی.

از نگاه آنتون پانه‌کوک، تاکتیک جدید محدود به حمایت از «رهبری حزبِ سازمان‌دهنده‌ی‌ انقلاب» بود.[۳۶] او از بگومگو میان آنارشیست‌ها و سوسیال‌دموکرات‌ها فراتر رفت (یا چنین ادعا می‌کرد)، و هم‌زمان منظورش «کسب قدرت دولتی و نابودی آن» بود.[۳۷] اما دقیقاً نابودیِ چه چیزی؟ نابودی تمرکز؟ اما اتحادیه‌ی کمونیستی ۱۸۴۸ درست خلاف آن را می‌خواست … نابودی هیئت حاکمه؟ یا انتخاب کردن آن؟ و کدام وزاتخانه‌ها باید نابود می‌شدند؟ از نگاه کائوتسکی مسئله به‌واقع نه بر سر نابودی قدرت دولتی، بلکه بر سر حمایت «تفوق» نهاد قانون‌گذاری بر بخش اجرایی و قضایی بود، و دموکراتیک‌کردن نظام انتخاباتی از طریق حذف مجالس اعلا: «این فرایند هرگز ــ هرگز ــ نمی‌تواند به نابودی قدرت دولتی بینجامد، بلکه همواره به تغییر توازن نیروها در دل قدرت دولتی منتهی می‌شود.»[۳۸] جهش به سوی قدرت، در برابر «بلاهت کنش توده‌ای»، همچنان کسب اکثریت پارلمانی بود.

در مقابل، انقلاب اجتماعی از نگاه پانه‌کوک تا آن زمان خود را به‌مثابه‌ی هدفی «دور و دسترس‌ناپذیر» نمایانده بود.[۳۹] رفرمیسم در کنش اتحادیه‌ای و پارلمانی جذب شد، حال آن‌که «از نگاه ما انقلاب فرآیندی است که، از نخستین مراحلش، ما را قادر می‌سازد پیش برویم».[۴۰] در این دورنما، حزب «مبدل انرژی» است که کنش‌های انقلابی را به عهده می‌گیرد.[۴۱] خطای کائوتسکی ناتوانی‌اش در درک گذار به‌مثابه‌ی فرآیندی دیالکتیکی بود. درنتیجه، حزب را به نقش آموزگار فروکاست که به جای ابتکارعمل آموزش و سازمان می‌دهد:

رشد سازمان‌دهی، گرفتن تمام مواضعی که می‌توانیم با نیروهایمان تسخیر کنیم و حفظ کنیم، بررسی دولت و جامعه، آموزش توده‌ها: امروزه نمی‌توانیم به‌گونه‌ای آگاهانه و روش‌مند هیچ وظیفه‌ی دیگری برای خودمان و سازمان‌هایمان تعیین کنیم. می‌توانیم پیرامون امور پیش‌بینی‌ناپذیر تأمل کنیم، اما نمی‌توانیم با تصمیمات تاکتیکی پیشینی آینده را پیش‌بینی کنیم.[۴۲]

روح ارفورت به‌دنبال وحدت جنبش کارگری واقعی با آموزه‌ی سوسیالیستی بود که هریک جداگانه زاده شده بودند:

اما سوسیالیسم و پیکار طبقاتی شانه به شانه‌ رشد می‌کنند و نه از دل یکدیگر؛ هریک در شرایطی متفاوت سربرمی‌آورند. آگاهی سوسیالیستی مدرن تنها می‌تواند بر پایه‌ی دانش علمی ژرف رشد کند […] حامل علم نه پرولتاریا، بلکه قشر روشنفکران بورژوا هستند [تأکید از کائوتسکی] […] بنابراین آگاهی سوسیالیستی چیزی است که از بیرون به پیکار طبقه‌ی پرولتاریا تزریق می‌شود [von Aussen Hineingetragenes] و نه چیزی که خودجوش [urwüchsig] از درون آن سربرآورد.[۴۳]

لنین این قطعه را با نگاهی موافق نقل می‌کند. اما بیست صفحه بعد، در بازتعبیر آن، نکته‌ای یکسره متفاوت می‌گوید:

آگاهی طبقاتی سیاسی می‌تواند فقط از بیرون به طبقه‌ی کارگر آورده شود، به‌ بیان دیگر از بیرونِ پیکار اقتصادی، از بیرون سپهر مناسبات کارگران و کارفرمایان. سپهری که فقط از آن می‌توان این دانش را کسب کرد، سپهر روابط تمام طبقات و اقشار با دولت و حکومت است، سپهر روابط متقابل تمام طبقات. […] سوسیال‌دموکرات‌ها برای ارائه‌ی دانش سیاسی به کارگران باید به میان تمام طبقات مردم بروند؛ باید واحدهای ارتش‌شان را به هرسو روانه کنند.[۴۴]

این تأویل (بسیار) آزاد درعمل هم‌راستا با فهم وی از ویژگی پیکار سیاسی است که نمی‌توان آن را فقط به مطالبات کارگری فروکاست.

 ژورس که تروتسکی با عبارت «نابغه‌ی التقاطی» از او تجلیل کرد، درک خود از سوسیالیسم را با بازبینی میراث انقلاب فرانسه و نیز در پاسخ به مناقشه‌ی آلمان بسط داد. جمهوری، در حکم مبنایی برای سازمان‌دهی جامعه، همچون جمهوری‌ کاملاً اجتماعی درک می‌شد.[۴۵] پایان‌نامه‌ی دکتری ژورس (به زبان لاتین) پیش‌تر به ارتباط میان دولت و مالکیت پرداخته بود. از نگاه وی، نقد لوتری بر رباخواری پیش‌زمینه‌ی نقد سوسیالیستی بر «قدرت بازتولیدی پولِ رهاشده به حال خود» بود. این ایده به «سوسیالیسم اخلاقی» می‌انجامد، وارث نقد مسیحی بر پول، و نوسازی دولت در حکم قراردادی عقلانی و اهرم ضروری برای رهایی سیاسی:

حقوق سیاسی و اقتصادی هر شهروند بیرون از دولت و قرارداد اجتماعی به دست نمی‌آید؛ بنابراین فردباوری و سوسیالیسم نه در تضاد با یکدیگر، بلکه متحد و سازگار هستند.[۴۶]

بااین‌حال همچنان شکافی میان سوسیالیسم دولتی و نظام اشتراکی به‌جا می‌ماند: اولی درواقع «سرمایه‌داری دولتی در خدمات عمومی» است، حال آن‌که سوسیالیسم «مداخله‌ی جامعه در مناسبات اقتصادی‌ای است که وجود مالکیت میان انسان‌ها خلق کرده است». بنابراین نظام اشتراکی تنها راهکارِ «تجدیدبنا و عمومیت‌بخشی به مالکیت فردی» درون چهارچوب «حاکمیت اقتصادی ملت» است.[۴۷]

ازهمین‌رو ژورس دورنمای زوال دولت را می‌پذیرد، چنان‌که کارکرد عمومی به «کارکرد اجتماعی» بدل شود. او سنگ قانون اساسی ۱۷۹۳ را به سینه می‌زند و هرچیزی متمایز با آن در قوانین اساسی مدرن را وادادگی در برابر روح سرپیچی و امتیازات محافظه‌کارانه می‌داند که عادت‌های سلطنتی در آن به حیات خود ادامه می‌دهد. درحالی‌که از نگاه رزا لوکزامبورگ دموکراسی بورژوایی صرفاً «دموکراسی تخیلی انتزاعی» بود، ژورس پیشنهاد می‌کند «انقلاب پرولتری به انقلاب دموکراتیک بورژوایی پیوند داده شود». او، در مقام مسیحی‌ای نیک‌نفس، «روش سوسیالیستی»‌را روشی علمی می‌داند که «به قانون تکامل اذعان دارد و دوره‌ای بلند از تدارک اقتصادی و سیاسی را بر سراسر اندیشه‌ی انقلابی تحمیل می‌کند».[۴۸] او به همان اندازه یا بیش از آن‌که انقلابی باشد «تکاملی» ‌بود، غایت مطلوب از نظر او همواره از پیش شکل داده شده بود، و دگرگونی اجتماعی متضمن «ایده‌ی آغازین عدالت و قانون» بود، «آرمانی پیش‌پنداشته که انسان دنبال می‌کند». درنتیجه نه فقط بلانکی بلکه مارکس و انگلس را نیز به‌علت درکی توطئه‌آمیز از انقلاب که همچنان بورژوایی بود و پرولتاریا را در جایگاهی فرودست حفظ می‌کرد، ملامت می‌کرد. به همین علت مانیفست کمونیست را همچنان متعلق به «دوره‌ی یوتوپیایی» می‌دانست: «نقشه‌ای موهوم به این امید که کمونیست را می‌توان به انقلاب بورژوایی پیوند زد»[۴۹] بااین‌حال ژورس جهت‌گیری برنشتاین را تأیید نکرد چرا که به‌نظرش «غایت نهایی سوسیالیسم را در ابهام آینده گم می‌کند».[۵۰]

ژورس، برخلاف نقدهایش، در مجادله بر سر استراتژی محتاط و دوپهلو باقی ماند. او در خلال بحث درباره‌ی مشارکتِ میلراندِ[۵۱] سوسیالیست در حکومت بورژوایی، این بحث را ــ همانند کائوتسکی ــ مسئله‌ای تاکتیکی دانست، حال‌آن‌که از نگاه رزا لوکزامبورگ دولت جمهوری شکل عملی هژمونی بورژوازی بود.

انقلاب در انقلاب

در خلال بحث پیرامون آلمان، لنین همچنان به راست‌کیشیِ مجسم در کائوتسکی وفادار ماند و با تجدیدنظرطلبی برنشتاین و رادیکالیسم رزا لوکزامبورگ مخالفت کرد. هرچند رویکرد خودش او را درگیر معضلی کاملاً متفاوت کرده بود، معضلی که زمان زیادی لازم بود تا کاملاً حل‌وفصل کند. او، در مخالفت با اکونومیسمِ حاکم در سوسیالیسم نوظهور روسی، از همان ابتدا بر ضرورت «کارزار سیاسی گسترده‌ی تقبیح استبداد» پافشاری کرد. بنابراین از اولویت امر سیاسی بر محدودیت‌های رسته‌ای که مبتنی بر دیدگاهی تنگ‌نظرانه از منافع طبقاتی بود دفاع می‌کرد. از نگاه لنین مسئله بر سر ایده‌ی پیش‌رانی بود که منطق‌اش بار دیگر در بحث سال ۱۹۲۱ علیه اپوزیسیون کارگری تکرار شد. مبارزات اقتصادی محلی برای مواجهه با استبداد تزاری در تراز سازمان دولتی ــ‌ یعنی تراز سلطه‌اش ــ کفایت نمی‌کرد:‌ «حزبی برای سراسر روسیه» لازم بود. به‌نظر می‌آید نقد وی بر خودانگیختگی (stikhiinost در زبان روسی درواقع به همان اندازه‌ی «خودانگیختگی» به معنای «آشفتگی» نیز هست) طنینی از خاموشی کائوتسکی پیرامون جنبش‌های توده‌ای آنی را نیز در خود دارد:

کاملاً ممکن و به‌لحاظ تاریخی محتمل‌تر است که استبداد تحت فشار یکی از آن فوران‌ها stikhiinyi یا دشواری‌های سیاسی نامنتظری که مدام از هرسو تهدیدش می‌کند فروبپاشد.

اما هیچ حزب سیاسی، اگر به دام ماجراجویی نیفتاده باشد، نمی‌تواند فعالیت خود را صرفاً بر انتظار چنین فوران‌ها و دشواری‌هایی بنا کند. ما باید راه خود را برویم، بدون انحراف کار نظام‌مند خود را پیش‌ بگیریم، و هرچقدر کم‌تر در محاسباتمان به پیشامدهای نامنتظر تکیه کنیم، بیشتر ممکن است که هیچ «نقطه‌ی عطفی تاریخی» غافلگیرمان نکند.[۵۲]

بنابراین لنین تا زمان جنگ یک کائوتسکیست راست‌کیشِ صریح باقی ماند. ضربه‌ی رأی دادن {سوسیال‌دمکرات} به نفع جنگ (که باورش نمی‌شد)‌ لازم بود تا دریابد چه شکافی میان رویکرد استراتژیک خودش و جهت‌گیری اکثریت انترناسیونال دوم سربرآورده است. گستره‌ی کامل این رویکرد را می‌توان در مفهوم «بحران انقلابی» دید، که در خلال دوره‌ی مقالاتش به‌سال ۱۹۰۵ ساخته‌وپرداخته شد. این مفهوم رابطه‌ای منطقی با مفاهیم تصادف و وضعیت دارد، که فرصت مساعد را برمی‌گزیند و تک‌راستایی زمانی سوسیالیسم بی‌زمان را درهم‌می‌شکند: پیکار آهنگ، نوسان و ضرباهنگ خود را دارد. بدون‌شک شوک هول‌انگیز اوت ۱۹۱۴ بود که به اندیشه‌ی استراتژیک لنین وارد آمد و او را واداشت با انسجام‌بخشیدن به تأملات نظری گوناگون خود گامی تعیین‌کننده بردارد: درک ناگهانی ورشکستگی سوسیال‌دموکرات‌ها و علل آن (شکل‌گیری اشرافیت کارگری، محافظه‌کاری بوروکراتیکِ کادرهای حزب، غرق‌شدن در روزمرگی‌های پارلمانی)؛ تشریح مفهوم امپریالیسم در حکم چندعلت‌مندی جهانی صورتبندی‌های اجتماعی ملی؛ ارزیابی مجدد مسئله‌ی دولت که کمال آن در دولت و انقلاب متجلی شد؛ کشف دوباره‌ی دیالکتیک با مطالعه‌ی علم منطقِ هگل، که در دفترهای فلسفی ثبت شد.[۵۳]

در این بافتار بود که لنین مفهوم بحران انقلابی را نظام‌مند کرد و همین مفهوم راهنمای فعالیتش بین فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ شد. این مفهوم گسست از دور باطل انقیاد را ممکن کرد، و درنهایت قدرت‌گیری طبقه‌ای دستخوش تمامی شکل‌های سلطه (از جمله ایدئولوژیک) را باورپذیر کرد، فقط کافی بود روال جاری بازتولید اجتماعی درهم‌شکسته شود. توصیف عمومی کاملاً مشهور است: بحران هنگامی رخ می‌دهد که بالادستی‌ها دیگر نمی‌توانند همچون گذشته حکومت کنند …؛ هنگامی که زیردستان دیگر نمی‌توانند تاب بیاورند…؛ هنگامی که میانه‌ها مردد می‌شوند و به اردوگاه انقلابی می‌غلطند…[۵۴] این سه عنصر ارتباطی تنگاتنگ با یکدیگر دارند. بنابراین بحران انقلابی بحرانی سیاسی است، و نه صرفاً گسترش اعتراضات یا پیکار اتحادیه‌ای، حتی اگر ماهیتاً متعلق به طبقه‌ی کارگر باشد. بحران انقلابی «بحران ملیِ» کل مناسبات اجتماعی است (لنین مدام بر این نکته تأکید می‌کند) و ارتباطی تنگاتنگ با دیگر مفهوم استراتژیک حیاتی دارد، یعنی مفهوم دوگانگی قدرت میان دو مشروعیت متضاد. چنین وضعیتی فقط هنگامی باورپذیر است که ابزارهایی شکل بگیرد که بتواند به‌گونه‌ای بهتر یا متفاوت کارکردهایی را انجام دهد که سازوبرگ دولتی پیشین ــ فلج‌شده، یا در فرآیند فروپاشی ــ دیگر از پس انجام آن برنمی‌آید.

به‌علاوه، شکل‌های جدیدی باید پدیدار شوند: شکل‌هایی که نه‌فقط دموکراتیک‌تر، بلکه در انجام کارکردهای ضروری زندگی روزمره‌ی اکثریت مردم اثربخش‌ترند. ازاین‌رو بحران ملی مسئله‌ی هژمونی را در خود دارد.

از آن‌جا که این بحران می‌تواند به پیروزی بینجامد، ضروری است که عنصر چهارمی به سه عنصری که لنین برشمرد بیفزاییم: طرحی آگاهانه و نیرویی قادر به ابتکار در تصمیم‌گیری.[۵۵] حزب دیگر آموزگاری کائوتسکی‌وار نیست که وظیفه‌اش محدود به آگاهانه‌کردنِ تجربه‌ی ناآگاه و روشن کردن راهی باشد که تاریخ پیش‌تر طرح‌ریزی کرده است. حزب به عاملی استراتژیک بدل می‌شود که می‌تواند مجال مساعد را از آنِ خود کند، می‌تواند ــ اگر ضروری بود ــ پس‌روی منظمی سازمان دهد، می‌تواند ابتکارعمل در پاتک و سیر پیکار طبقاتی را به دست بگیرد. اگر انقلاب نخستین و مهم‌ترین خیزش اجتماعی باشد، سرنوشت آن در وجوه سیاسی و نظامی، در پیشامدی که ساعت‌ها هم‌ارز روزها هستند و روزها همتای سال‌ها، تعیین می‌شود. به همین علت است که باید (برخلاف گفته‌ی کائوتسکی) انقلاب را از طریق ایجاد جمعی قادر به ایفای نقش در شرایط دشوار «تدارک» دید، بدون آن‌که در نخستین رویارویی از پا بیفتد و با نخستین مانع چندپاره شود. فقط و فقط انباشت منفعل نیروها و آموزش صحیح کادرهای حزبی تصمیم و عمل را ممکن نمی‌کند؛ کیفیت پیوندها با جنبش اجتماعی و مشروعیت سیاسی و اجتماعی مسیر آن است که حکم عامل تعیین‌کننده را دارد.[۵۶]

بنابراین استراتژی انقلابیِ متکی به مفاهیم بحران انقلابی و قدرت دوگانه حاکی از درکی یکسره متفاوت با درک سنتِ ارفورت است. حزب دیگر صرفاً محصول رشد اجتماعی و بلوغ پرولتاریا نیست. حزب دست به عمل می‌زند تا توان نیروها را تغییر دهد و اتحادهای ضروری برپا کند. به‌بیان دیگر در سیاست مداخله می‌کند. بنابراین اندیشه‌ی استراتژیک لنین از بیخ‌وبُن با ایده‌ی چپ‌روانه‌ی مکانیکی «نظریه‌ی تهاجم» متفاوت است. این بار دیگر در ارزیابی وی از کنش فاجعه‌بار مارس ۱۹۲۱ در آلمان دیده می‌شود، و در ملامتی که به حامیانش روا داشت که «فعلیت انقلاب» را به معنای یک دوره، که به معنایی بلافصل و پیوسته تعبیر کرده بودند. آن‌ها نه بر حسب چرخه‌های اقتصادی، چرخه‌های تجربه و فراز و فرود پیکارها (و آگاهی)، بلکه بر اساس زمان‌مندی تک‌راستایی می‌اندیشیدند، متقارن با گام‌های حلزون‌وار رفرمیسم پارلمانی. زمان برای آنان فقط به انباشتی برگشت‌ناپذیر و انتخاباتی بدل شده بود. پس استراتژی در ترکیب با درکی تکاملی از جنبش کارگری، به یورشی دائمی و بی‌زمان در سطوح سازمانی، سیاسی و نظامی فروکاسته می‌شد.[۵۷]

لنین، در برابر «اکونومیست‌ها»یی که موضوع جدل وی در چه باید کرد؟ بودند، با واژگانی تحسین‌آمیز به مقاله‌ای از کائوتسکی اشاره کرد که پیرامون برنامه‌ی حزب سوسیال‌دموکرات اتریش در دی نویه تسایت منتشر شده بود. این متن منطق صریح ارفورت در التقاط میان واقعیت جنبش کارگری و آموزه‌ی سوسیالیستی را ادامه می‌دهد:

اما سوسیالیسم و پیکار طبقاتی شانه به شانه‌ رشد می‌کنند و نه از دل یکدیگر؛ هریک در شرایطی متفاوت سربرمی‌آورند. آگاهی سوسیالیستی مدرن تنها می‌تواند بر پایه‌ی دانش علمی ژرف رشد کند […] حامل علم نه پرولتاریا، بلکه قشر روشنفکران بورژوا هستند [تأکید از کائوتسکی] […] بنابراین آگاهی سوسیالیستی چیزی است که از بیرون به پیکار طبقه‌ی پرولتاریا تزریق می‌شود [von Aussen Hineingetragenes] و نه چیزی که خودجوش [urwüchsig] از درون آن سربرآورد.[۵۸]

بنابراین کائوتسکی از استقلال نسبی نظریه و نقش آموزشی حزب دفاع می‌کند و در عین حال بر رابطه‌ی نابرابر آموزگار و آموزنده پافشاری می‌کند.

لنین، با نقل‌قول از کائوتسکی در حکم شاهد دعوی‌اش علیه جریانات اکونومیستی درون حزب، خود را در پس اقتداری پنهان کرد که هنوز زیر سؤال نرفته بود. بااین‌حال دیدیم که چند صفحه بعد ــ عمداً یا سهواً ــ کلمات و معنای متن را تغییر می‌دهد:

 آگاهی طبقاتی سیاسی می‌تواند فقط از بیرون به طبقه‌ی کارگر آورده شود، به‌ بیان دیگر از بیرونِ پیکار اقتصادی، از بیرون سپهر مناسبات کارگران و کارفرمایان. سپهری که فقط از آن می‌توان این دانش را کسب کرد، سپهر روابط تمام طبقات و اقشار با دولت و حکومت است، سپهر روابط متقابل تمام طبقات. […] سوسیال‌دموکرات‌ها برای ارائه‌ی دانش سیاسی به کارگران باید به میان تمام طبقات مردم بروند؛ باید واحدهای ارتش‌شان را به هرسو روانه کنند. ما عامدانه این فرمول بی‌پرده را انتخاب می‌کنیم، عامدانه خود را به این شیوه‌ی به‌شدت ساده‌شده بیان می‌کنیم، نه به این خاطر که خود را به دل تناقض‌ها بیندازیم، بلکه برای این‌که اکونومیست‌ها را «واداریم» وظیفه‌هایی را که بی‌توجیه وانهاده‌اند درک کنند، تا با صدای بلند تفاوت میان سیاست اتحادیه‌ای و سوسیال‌دموکراتیک را به آنان گوشزد کنیم، چیزهایی که از درکش سر باز زده‌اند.[۵۹]

این قطعه به‌روشنی بافتار و اختلافات جدل علیه اکونومیست‌ها را یادآوری می‌کند. لنین با بازنویسی عبارات کائوتسکی، و باوری یقین به این که به او وفادار است، درواقع حرفی یکسره متفاوت می‌زند. نخست، آگاهی سیاسی بیرون از پیکار اقتصادی شکل می‌گیرد، بیرون از سپهر واحد تولید، اما نه بیرون از پیکار طبقاتی. و سپس، دانش مناسبات اجتماعی لازم است، نه علمی در انحصار روشنفکران، بلکه دانش رابطه‌ی متقابل تمام طبقات ــ با یکدیگر و با دولت ــ به‌بیان‌دیگر، از منظر تمامیت مناسبات تولید، گردش، و بازتولید که سرشت‌نمای سرمایه است. دست‌آخر، برای خلق این دانش، سیاست‌های حزبی، برخلاف سیاست‌های اتحادیه‌ای، باید مداخله‌ی نیروهایش میان تمام طبقات مردم را ترکیب کند، و نه فقط در چهارچوب جامعه. بنابراین او منطقی از هژمونی را تعریف کرد که یکسره متضاد کارگرگرایی محدود یا جبرباوری اقتصادی است. او خود را در مقام متفکر اصیل سیاست به‌مثابه‌ی هنر استراتژی تثبیت کرد. این اندیشه‌ی استراتژیک در سراسر رخدادهای حیاتی فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷، به‌کمک توانایی‌اش در همخوانی با فراز و فرودها، کشف توازن نیروها، قاپیدن فرصت‌های کنش، تغییر شعار و گرفتن ابتکار عمل، دامنه‌ی گسترده‌ی خود را نشان داد.[۶۰]

سال‌های میان دو جنگ دوره‌ی جوش‌وخروش و بی‌ثباتی بود، مهم‌تر از همه پیامدهای انقلاب روسیه و پیکار با فاشیسم. مجادلات عظیمی که به جدایی انترناسیونال دوم و سوم انجامید بر «درس‌های اکتبر»، درک‌های متفاوت از دولت و دموکراسی، چندوچون حزب انقلابی و مسئله‌ی استعمار متمرکز بود. بااین‌حال، در فراسوی ترکیب نظریه و سازمان، دلالت‌های استراتژیک تجربیات روسیه، آلمان و ایتالیا فقط تا حدی بررسی شد.[۶۱] از پنجمین کنگره‌ی کمینترن به بعد، ارزیابی شکست اکتبر ۱۹۲۳ آلمان تحت‌الشعاع مبارزه‌ای فرقه‌ای قرار گرفت که روز بعد از مرگ لنین آغاز شد. بحثی که به تازگی بر سر مطالبات دوره‌ی گذار، جبهه‌ی متحد و دولت کارگری آغاز شده بود با مانعی ناگهانی روبرو شد. هرچند این بحث از طریق تأملات منفرد گرامشی و نوشته‌های اپوزیسیون چپ ادامه یافت.

تضاد پارادایمی میان شرق و غرب، تفاوت میان دولت‌هایی را برجسته کرد که به سازوبرگ سرکوب‌گرانه‌شان و دولت‌هایی با ریشه‌های محکم در جامعه فروکاسته شد، که درنتیجه دومی نهادینه‌‌سازی پرقدرت اتحادیه‌ای و پارلمانی قدرتمند جنبش کارگری را در اختیار دارد. از این نتیجه گرفته می‌شد که در غرب تسخیر قدرت دشوارتر و حفظ آن آسان‌ به نظر می‌آید، و ضروری است میان به‌کارگیری عام درس‌های اکتبر و ویژگی‌های شرقی و روسی آن تمایز قائل شد. بنابراین تروتسکی فروپاشی سهمگین دولت ملی را در نظر داشت، که از دل آن شکل بدیل قدرت می‌توانست به‌سرعت سربرآورد. اما وی امکان بحرانی طولانی و کُند را نیز در نظر داشت، که تمرین تدریجی حفظ قدرت را عملی می‌کرد. به‌این‌ترتیب کنترل کارگری ــ همان‌طور که راست‌کیشی نوظهور ادعا می‌کرد ــ منحصر به اوضاع متشنج قدرت دوگانه نبود و می‌توانست در تجربه‌های محلی آغاز شود. این رویکرد متفاوت در حالت کلی منحصر به الزامات دوران گذار، تعاونی‌ها و غیره باقی ماند. مسئله‌ی مهم برای تروتسکی ‌گریز از بتوارگی شکل‌ها و شعارهای سازمانی بود، فارغ از توازن نیروها و شرایط انضمامی.

بنابراین بحث‌های ناتمام عمده در سال‌های بین جنگ بیشتر پیرامون نظام‌‌مندسازی استراتژیک انگاره‌های مرتبط با مطالبات دوران گذار، جبهه‌ی متحد و هژمونی بود. بحث بر سر برنامه‌ی کمینترن در تابستان ۱۹۲۲ در حین تدارک برای کنگره‌ی سوم آغاز شد و تا پنجمین کنگره، در پرتو اکتبرِ آلمان و شکست آن، ادامه یافت.[۶۲] این بحث تا حد زیادی در «مطالبات دوره‌ی گذار» متبلور شد، که قرار بود از تمایز سنتی میان برنامه‌ی حداقلی و حداکثری و تضاد صوری اصلاح و انقلاب فراتر رود. نکته این بود که به جای اطلاق ارزشی ذاتی به این مطالبات، کارکردی پویا برایشان قائل شد که لاجرم توازن نیروها را برهم بزند. بنابراین صورت‌بندی و اجرای آن‌ها با مسئله‌ی جبهه‌ی متحد در عمل و ماحصل حکومتی آن پیوند داشت. فرمول جبری «دولت کارگری» ناگزیر گوناگون‌ترین و گاهی متضادترین تفسیرها را به همراه آورد.

صورتبندی جبهه‌ی متحد در «نامه‌ی سرگشاده»ی رادک و پل لوی در ژانویه‌ی ۱۹۲۱ که اقدام مشترک با متحدان سوسیال‌دموکرات را مطرح می‌کرد، به بوته‌ی آزمون گذاشته شد؛ نامه، با پیش‌بینی تغییر مسیر کنگره‌ی سوم کمینترن، نوعی پیش‌نمایش بود. رادک در «ملاحظات مشروط»اش در ژوئیه‌ی ۱۹۲۲ «درباره‌ی مسئله‌ی برنامه‌ی کمینترن» کوشید نخستین درس‌ها را استخراج کند:

عصر انقلاب که در مقیاس جهانی دهه‌ها طول خواهد کشید، صرفاً به دلیل همین مدت، استخراج درس‌هایی را از دورنمایی کلی ناممکن می‌کند. این امر مجموعه‌ای از مسائل مشخص را پیش پای احزاب کمونیست می‌گذارد که تاکنون به‌گونه‌ای تجربی حل‌وفصل می‌شدند. موضوع درباره‌ی مسائل اقتصادی و سیاسی است نظیر رویکرد مرتبط با دفاع از دموکراسی بورژوایی، رویکرد مرتبط با سیاست‌های جهانی سرمایه‌داری […]. پس‌پشت این مسائل، معضلِ سرشت مرحله‌ی فعلی انقلاب جهانی نهفته است، به بیان دیگر مسئله‌ی علم به این‌که آیا باید مطالبات دوره‌ی گذار را مطرح کنیم یا نه، که به‌هیچ‌وجه مشخص‌کردن دیکتاتوری پرولتاریا، مثلاً مشابه با مطالبات انضمامی برنامه‌ی اسپارتاکوس، نیست، بلکه مطالباتی است که می‌بایست طبقه‌ی کارگر را به پیکاری سوق داد که می‌تواند به پیکار برای دیکتاتوری پرولتاریا بدل شود.[۶۳]

رادک سپس جدایی میان تاکتیک و اصول برنامه‌ای را نفی می‌کند:

این تمایز سفت‌وسخت میان مسائل تاکتیکی و مسائل برنامه‌ای تاکنون سرشت‌نمای اپورتونیسم بود، که با کمال میل خلوص برنامه را حفظ می‌کرد تا دستش برای انجام هرنوع کثافتکاری در عرصه‌ی عمل باز بماند.[۶۴]

بوخارین، معمار پیش‌نویس برنامه در ۱۹۲۲ و حتی مخالف تجربه‌ی نپ و بازگشت به جبهه‌ی متحد، پس از دهمین کنگره‌ی حزب کمونیست اتحاد شوروی و سومین کنگره‌ی جهانی کمینترن به جهت‌گیری جدیدی روی آورد. او سپس پیکار میان مارکسیسم راست‌کیش آلمانی و مارکسیسم تجدید‌نظرطلب را بازبینی کرد و مدعی «تمکین تمام‌عیار» اولی به دومی شد: «پیش‌تر به این مسئله بی‌توجه بودیم، اما امروز می‌توانیم آن را آشکارا و به‌صراحت اعلام کنیم، و نیز می‌توانیم دریابیم چرا رخ داده است.» او بر بدفهمی نقش دولت تأکید می‌کند اما در ادامه مطالبات دوران گذار را جدی نمی‌گیرد و آن را به شعارهای موقتی فرومی‌کاهد.

تالهایمر در گزارشش به کنگره‌ی چهارم بار دیگر دلایلی برای گسست نظری ناشی از اعتصاب توده‌ای در حزب سوسیال‌دموکرات آلمان مطرح کرد: «کافی است تاریخ بین‌الملل دوم و چندپارگی‌اش را به‌یاد آوریم تا دریابیم دقیقاً همین جدایی مسائل تاکتیکی و اهداف فراگیر است که سرآغاز لغزش اپورتونیستی [dérapage opportuniste] آن به شمار می‌آید .[۶۵] این لغزش با بحث میان برنشتاین و کائوتسکی بر سر تاکتیک آغاز شده بود، اما «در ادامه اهداف نهایی از نظر دور داشته شد»:

درواقع تفاوت خاص میان ما و سوسیالیست‌های اصلاح‌طلب این نیست که ما علاقه‌مندیم مطالبات اصلاح‌طلبانه را از برنامه‌مان (فارغ از هر نامی که به آن‌ها می‌دهیم) کنار بگذاریم تا آن مطالبات را «در پستو» بگذاریم، بلکه درواقع این است که ما این مطالبات دوره‌ی گذار، همین شعار‌های دوره‌ی گذار، را در رابطه‌ای تنگاتنگ با اصول و اهدافمان قرار می‌دهیم.[۶۶]

لنین، تروتسکی، رادک و بوخارین برای حل‌وفصل رویارویی با تالهایمر بیانیه‌ای مسالمت‌آمیز صادر کردند:

بحث بر سر مسئله‌ی دانشی که این صورتبندی می‌تواند به مطالبات دوره‌ی گذار بدهد، و به‌ویژه جایگاه این مطالبات در برنامه، این برداشت کاملاً نادرست را پدید آورده که انحرافاتی از مسیر درست وجود دارد. نماینده‌های روسیه تأیید می‌کنند که وارد کردن مطالبات دوره‌ی گذار در برنامه‌ی بخش‌های ملی، و نیز صورتبندی کلی آن‌ها و توجیه نظری‌شان در بخش کلی برنامه، نباید انگ اپورتونیسم بخورد.[۶۷]

این بیانیه‌ی عام بحث را در معنایی همساز با رویکرد جبهه‌ی متحد و کسب اکثریت میان توده‌ها، در برابر وسوسه‌های توطئه‌گرانه‌ای که در اقدام مارس ۱۹۲۱ آشکار شده بود، فروننشاند.

بوخارین و تالهایمر در کنگره‌ی پنج جبهه‌ای مشترک تشکیل دادند علیه «گردش به چپ» و «بلشویکی‌نمایی» که زینوویف در پاسخ به شکست اکتبر آلمان از آن حمایت می‌کرد. گزارش تالهایمر می‌کوشید با نیم‌نگاهی به پیش‌بینی پیامدهایش برای مسئله‌ی کشاورزی، مسئله‌ی ملی و جایگاه روشنفکران، میان شرایط گوناگون بر اساس میزان رشد سرمایه‌داری در هر کشور تمایز قائل شود. وی در این گزارش برای نخستین بار به معضل فاشیسم پرداخت. مسئله‌ی برنامه در تعلیق گذاشته شد، اما در کنگره‌ی ششم بار دیگر مطرح شد، این‌بار در شکل مانیفستی که سویه‌ی اعلامیه‌ای آن تا حدی بحث استراتژیک را کنار می‌زد.[۶۸] گرامشی و تروتسکی هریک جداگانه تأملی استراتژیک دنبال می‌کردند، به‌اصطلاح برنامه‌ای برای دوره‌ی گذار که از نظر تروتسکی ترکیبی مشروط از آن بود.[۶۹] این برنامه‌ می‌بایست «ذهنیت [کارگران] را با حقایق عینی همساز کند، تا سبب شود کارگران وظایف عینی را درک کنند.»[۷۰] بنابراین مسئله نه بر سر همراهی با ذهنیت توده‌ها، بلکه ترسیم دورنمایی برابر با وضعیت و دشواری‌های آن بود: «طبعاً اگر چشمانم را ببندم می‌توانم برنامه‌ای خوشبینانه بنویسم که هرکس با آن موافق باشد. اما این برنامه هیچ ربطی به وضعیت ندارد؛ و شکی نیست که برنامه باید به وضعیت مربوط باشد.»[۷۱]

تروتسکی، در بحث با مبارزان آمریکایی، تأکید کرد:

آغاز برنامه کامل نیست. نخستین فصل آن فقط اشاره‌وار است و بیانی کامل ندارد. پایان برنامه نیز ناقص است چرا که در آن حرفی از انقلاب اجتماعی، تسخیر قدرت از طریق قیام، دگرگونی جامعه‌ی سرمایه‌داری به دیکتاتوری، و دیکتاتوری به جامعه‌ی سوسیالیستی نمی‌زنیم. درنتیجه این برنامه فقط خواننده را به آستانه می‌رساند. این برنامه‌ای است برای عمل از امروز تا سرآغاز انقلاب سوسیالیستی… دو خطر در تکمیل برنامه نهفته است. نخست ماندن در خطوط انتزاعی و تکرار شعار کلی بدون ارتباط واقعی با اتحادیه‌های کارگری در محل خود آن‌ها. این مسیر انشعاب فرقه‌گرایانه است. خطر بعدی خلاف اولی است، همخوانی افراطی با شرایط محلی، با شرایط خاص و خارج شدن از خط انقلابی.[۷۲]

وی برای مثال به سکوت مبارزان آمریکایی درباره‌ی تسلیح پیشگامان اعتصاب اشاره کرد.

بحث‌های دهه‌ی ۱۹۲۰ به شفاف‌سازی‌ِ نسبیِ اصول انجامید. گفته شد که این اصول نه صورتبندی برنامه‌ای کلی را در بر دارند و نه راهنمای کاربری یا گفتاری درباره‌ی روش، فراتر از تحلیل مشخص از شرایط مشخص، از ارزیابی دقیق توازن نیروها و سطح آگاهی‌اند. آن‌ها همچنان سرگشتگی خاصی پیرامون مسئله‌ی حکومت و رابطه‌اش با نهادها داشتند، و نیز بر سر مناسبات میان طبقات، حزب و دولت: شفاف‌سازی استقلال جنبش‌های اجتماعی و اتحادیه‌ای از دولت و احزاب، و نیز مسئله‌ی مهم پلورالیسم سیاسی، همه و همه درواقع پس از دهه‌ی ۱۹۳۰ آغاز شد.[۷۳]

فرضیه‌های استراتژیک

مفهوم استراتژی انقلاب مفصل‌بندی زمان‌ها و مکان‌ها است. تاریخ و رخداد، کنش و فرآیند، تسخیر قدرت و «انقلاب مداوم» را ترکیب می‌کند. انقلاب‌های سده‌ی بیستم این امکان را فراهم می‌کند که فرضیه‌های استراتژیک مهمی تدوین کنیم. فرضیه‌ی اعتصاب عمومی شورش‌گرانه متأثر از کمون پاریس و قیام اکتبر بود؛ شامل مقابله با نتیجه‌‌ای سریع؛ مسئله‌ی اصلی گرفتن مهار سرمایه و مراکز قدرت دولتی است. فرضیه‌ی جنگ مردمی طولانی متأثر از انقلاب‌های چین و ویتنام بود. این فرضیه شامل تأسیس پایدار قدرت سرزمین دوگانه و مناطق آزادشده‌ی خودگردان است. تجربه‌های سده‌ی بیستم، از انقلاب آلمان تا انقلاب نیکاراگوئه، از جنگ داخلی اسپانیا تا جنگ‌های آزادی‌بخش ملی و انقلاب کوبا، حاکی از ترکیبی متغیر از این ویژگی‌های اصلی است. اما تمام استراتژی‌های سرنگونی مقوله‌های سیاسی مدرنیته را باوجود تغییر معنایشان وام گرفته‌اند: حاکمیت، اما دموکراتیک و مردمی؛ شهروندی، اما اجتماعی؛ رهایی سرزمین و انترناسیونالیسم؛ جنگ، اما جنگ مردمی. از همین‌رو، شگفت‌آور نیست که بحران پارادایم سیاسی مدرنیته در بحران استراتژی‌های سرنگونی که با گسست در شرایط مکانی ـ زمانی‌شان آغاز می‌شود، منعکس می‌شود.

آنری لوفور معتقد است که رشد دانش مستلزم اجرای فرضیه‌های استراتژیک است. این فرضیه‌ها به حقیقتی جاودانی متعهدند بی‌آنکه ادعای آن را داشته باشند: دیر یا زود، «بازی استراتژیک ناکام می‌ماند». فضای استراتژیک عرصه‌ی نیرو و بازی مناسبات است. فضای سلطه‌ی دولتی فضایی است که استراتژی‌ها در آن به‌کار گرفته می‌شوند، و مکان‌هایی که باید اشغال شوند، هدف‌هایی که باید حاصل شوند و مراکزی که باید محاصره شوند براساس آن استراتژی‌ها تعیین می‌شوند.[۷۴]

مسئله‌ای که در جستار حاضر طرح شد محدود به پیکار برای تسخیر قدرت سیاسی در سطح ملی است، که آن را «استراتژی محدود» می‌نامیم تا آن را از «استراتژی گسترده» در زمان و مکان، مرتبط با نظریه‌ی انقلاب مداوم، متمایز کنیم. در بافتار جهانی‌سازی، دولت ـ ملت‌ها ضعیف می‌شوند و جابجایی‌های معین حاکمیت به نفع نهادهای فراملی صورت می‌پذیرد. اما سطح ملی به‌گونه‌ای مشروع مناسبات طبقاتی را پی‌ریزی می‌کند، سرزمینی برای دولت گرد می‌آورد، و درون سطح متحرک فضاهای استراتژیک تعیین‌کننده می‌ماند.[۷۵]

نقدهای دیدگاه «مرحله‌باور» از فرآیند انقلابی (که تسخیر قدرت را به «پیش‌شرط مطلق» تمام دگرگونی‌های انقلابی بدل می‌کند) کاریکاتوروار یا بی‌ربط به مناقشات درون جنبش‌های انقلابی هستند. اگر مسئله‌ی استراتژیک گاهی می‌توانست در صورتبندی «هیچ‌بودگان چگونه هرچیز می‌شوند؟» خلاصه شود، به دلیل تأکید بر این حقیقت بود که گسست انقلابی جهشی پُرمخاطره است که مسافری پنهان (بوروکراسی) می‌تواند منفعت ببرد. بنابراین باید شایسته باشد. نمی‌توان گفت که پرولتاریا پیش از تسخیر قدرت هیچ‌ است؛ و حتمی نیست که باید هرچیز شود! این بدیل همه و هیچ، که از سرود انترناسیونال وام گرفته شده است، قصد دارد بر عدم‌تقارن ساختاری انقلاب (سیاسی) بورژوایی و انقلاب اجتماعی تأکید کند، اولی مناصب به‌ارث‌رسیده‌ی قدرت فرهنگی و اقتصادی را ادامه می‌دهد، حال‌آن‌که دومی با شکلی از قدرت درمی‌افتد که به‌ همان اندازه اقتصادی است که سیاسی و فرهنگی.

طرح مقولات جبهه‌ی متحد، مطالبات دوره‌ی گذار و حکومت کارگری که تروتسکی، تالهایمر، رادک و کلارا زتکین هریک به شیوه‌ی خود در مباحثات برنامه‌ای کمینترن تا کنگره‌ی ششم از آن‌ها دفاع می‌کردند، دقیقاً با این هدف بود که رخداد انقلابی با شرایط مقدماتی، اصلاحات با انقلاب، و جنبش با غایت مفصل‌بندی شود. مفهوم هژمونی و «جنگ موضعی» در همان مسیر حرکت می‌کرد.[۷۶] تضاد میان شرق (که فرض می‌شود دولت در آن آسان‌تر تسخیر می‌شود، اما حفظ آن دشوارتر است) و غرب به همان دغدغه‌ها بازمی‌گردد. این رویکردها با نظریه‌ی فروپاشی مقدر (Zusammenbruchtheorie) در تضاد بود، که در اواخر دهه‌ی ۱۹۲۰ اقتصاددانان و ایدئولوگ‌های راست‌کیشی نوظهور استالینیستی از آن دفاع می‌کردند.

ما در دهه‌ی ۱۹۶۰ علیه دیدگاه‌های خودانگیخته‌گرای فرآیند انقلابی و دیدگاه سکون‌باور ساختارگرا، بر نقش «عامل سوبژکتیو» و اهمیت «فرضیه‌های استراتژیک»، نه اهمیت مدل‌ها، تأکید کردیم. مسئله بر سر نوعی خودنمایی واژگانی نیست. مدل‌ها چیزی هستند که با کمک دستورالعمل کپی‌برداری می‌شود. فرضیه راهنمای عمل است که از تجربه‌های گذشته تغذیه می‌کند، اما در پرتو تجربیات جدید و پیشامدهای سراسر جدید پذیرا و تعدیل‌پذیر است. فرضیه هیچ ربطی به گمانه‌زنی ندارد، بلکه به چیزی مربوط است که از تجربیات گذشته می‌توان حفظ کرد (که تنها مصالح در دسترس هستند)، علم به این است که آینده هرگز صرفاً تکرار آن تجربیات نیست: انقلابی‌ها همواره به مخاطراتی تن می‌دهند مشابه با سربازان، که درباره‌‌شان می‌گویند همواره در نبردهای دیروز می‌جنگند.

از رخدادهای انقلابی سده‌ی بیستم (انقلاب‌های روسیه و چین، و نیز انقلاب آلمان و جبهه‌ی خلق در جنگ داخلی اسپانیا، جنگ استقلال ویتنام، مه ۱۹۶۸، انقلاب گل میخکِ پرتقال، اتحاد خلق در کودتای شیلی، انقلاب‌های آمریکای مرکزی و…) دو فرضیه‌ی اصلی می‌توان برداشت کرد. آن‌ها به دو نوع اصلی بحران ارتباط دارند، دو شکل از قدرت دوگانه، دو شیوه‌ی رفع تضاد طبقاتی.

دوگانگی قدرت از منظر فرضیه‌ی اعتصاب شورشی، مستلزم شکلی اساساً شهری است، از نوع کمون (نه‌فقط کمون پاریس، بلکه شورای پتروگراد، قیام هامبورگ، قیام کانتون، قیام‌های ۱۹۳۶ و ۱۹۳۷ در بارسلونا…). دو قدرت متخاصم نمی‌توانند مدتی طولانی در فضایی متمرکز دوام داشته باشند. پرده‌ی آخر به‌سرعت تحمیل می‌شود، که می‌تواند به تقابلی مداوم بینجامد: جنگ داخلی در روسیه، جنگ استقلال در ویتنام پس از قیام ۱۹۴۵… از منظر این فرضیه‌، کارکرد سربازان متشکل و تضعیف روحیه‌ی ارتش (در اکثر موارد، سربازان وظیفه) نقشی مهم ایفا می‌کند.[۷۷]

دوگانگی قدرت از منظر جنگ طولانی مردمی، مستلزم شکلی سرزمینی است (مناطق آزادشده‌ی خودگردان) که می‌توانند برای دوره‌ای طولانی در تقابل با نظم مستقر هم‌زیستی داشته باشند. مائو برخی از شرایط آن را در سال ۱۹۲۷ در جزوه‌ای به نام «چرا قدرت سیاسی سرخ می‌تواند در چین برپا شود؟» خلاصه کرد. تجربه‌ی ینان تجسم این فرضیه در دهه‌ی ۱۹۳۰ بود. در حالی که در اعتصاب شورش‌گرانه‌ی عمومی، نهادهای قدرت به‌لحاظ اجتماعی متأثر از شرایط شهری تعیین می‌شوند (کمون پاریس، سوویت‌ها، شوراهای کارگری، کمیته‌های شبه‌نظامی کاتالونیا، کوردون‌های صنعتی و کماندوهای اشتراکی در شیلی…)، در جنگ مردمی آن‌ها در «ارتش خلق» متمرکز می‌شوند که اکثر اعضای آن دهقان هستند.

میان این دو فرضیه‌ی ناب گستره‌ای کامل از گونه‌ها و ترکیب‌های میانی وجود دارد. انقلاب کوبا، به‌رغم افسانه‌ی کانونی‌[۷۸] (که از جمله در کتاب انقلاب در انقلابِ دبره ساده‌سازی شد)، کانون چریکی ــ در حکم هسته‌ی ارتش شورشی ــ را با تلاش‌هایی در سازمان‌دهی اتحادیه‌ای و اعتصاب‌های عمومی در هاوانا و سانتیاگو پیوند داد. ارتباط میان این‌دو بغرنج بود، چنان‌که در مکاتبات فرانک پائیس، دانیل راموس لاتور، و خود چه‌گوارا پیرامون تنش‌های مکرر میان la selva [جنگل] و el llano [دشت] مشهود است.[۷۹] روایت رسمی با اغراق در حماسه‌ی قهرمانی گرانما[۸۰] و بازماندگانش، به‌کار تقویت مشروعیت «جنبش ۲۶ ژوئیه» و گروه رهبری کاسترویی در مقابل درکی پیچیده‌تر از فرآیند و بازیگران آن به کار می‌آید. این روایت افسانه‌آلود از انقلاب کوبا با انتخاب چریک روستایی به‌عنوان الگو، بر تجربه‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ (در پرو، ونزوئلا، نیکاراگوئه، کلمبیا، بولیوی) تأثیر گذاشت. مرگ در حین نبردِ دلا پونته و لوباتون، کامیلو تورز، یون سوسا، لوسیو کابانیاس در مکزیک، ماریگلا و لامارکا در برزیل، سفر تراژیک چه گوارا در بولیوی، نابودی تقریبی ساندنیست‌ها در ۱۹۶۷ در پانکاسان و فاجعه‌ی تئوپونته در بولیوی، همه و همه نشان‌گر این چرخه هستند.

در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ فرضیه‌ی استراتژیک حزب کارگران انقلابی آرژانتین و میرِ شیلی بیشتر متأثر از نمونه‌ی ویتنامیِ جنگ خلق بود (و در مورد حزب کارگران انقلابی آرژانتین، روایتی افسانه‌ای از جنگ استقلال الجزایر). تاریخ جبهه‌ی ساندنیستی، تا زمان پیروزی‌اش بر دیکتاتوری سوموزا در ۱۹۷۹، نمایان‌گر ترکیب این جهت‌گیری‌های مختلف است. گرایش «جنگ طولانی خلقِ» توماس بورخه بر شکل‌گیری نیروهای چریکی در کوهستان‌ها و ضرورت دوره‌ای طولانی از انباشت تدریجی نیروها تأکید می‌کرد. «گرایش پرولتری» (به رهبری هایمه ویلاک) بر تأثیرات اجتماعی رشد سرمایه‌داری در نیکاراگوئه و تقویت طبقه‌ی کارگر در عین حفظ دورنمای انباشت درازمدت نیروها در دورنمای «مجال قیام» تأکید داشت. گرایش ترسریستی (مورد حمایت براداران اورتگا)، که ترکیبی از دو گرایش دیگر بود، مفصل‌بندی جبهه‌ی جنوب با خیزش ماناگوا را ممکن کرد.

اومبرتو اورتگا پس از آن وقایع تفاوت‌ها را این‌طور خلاصه کرد:

منظورم از انباشت منفعل نیروها رویه‌ی عدم دخالت در پیشامدهاست، رویه‌ی گرفتن نیرو در عین کناره‌گیری؛ خط‌مشی‌ای منفعل پیرامون اتحادها. این دیدگاهی انفعالی است که باور دارد بدون نبرد با دشمن می‌توان اسلحه انبار کرد و شمار نیروها در سازمان را افزایش داد، در عین نشستن در کناره‌ها، بدون حضور در میان توده‌ها.[‌۸۱]

او همچنین تأیید کرد که شرایط، نقشه‌ی همه را ناکام کرده بود: «ما فراخوانی برای خیزش منتشر کردیم. دسته‌ای از رخدادها و شرایط عینی ناگهان پدید آمد که نگذاشت بهتر آماده شویم. نمی‌توانستیم قیام را متوقف کنیم. جنبش توده‌ای از توانایی نیروهای پیشگام برای رهبری فراتر رفت. ما بی‌شک نمی‌توانستیم با آن جنبش توده‌ای مخالفت کنیم و جلوی بهمن را بگیریم. برعکس، باید خود را در صف مقدم قرار می‌دادیم تا رهبری را به دست بگیریم و آن را تا حدی جهت‌دهی کنیم.»[۸۲] و در پایان: «استراتژی قیام ما متمرکز بر توده‌ها بود، نه بر ملاحظات نظامی. درک این نکته مهم است.»[۸۳] گزینه‌ای استراتژیک عملاً شامل تنظیم اولویت‌های سیاسی، عرصه‌های مداخله و شعارهاست، و همین سیاست اتحادها را تعیین می‌کند.

از روزهای جنگل تا تندر در شهر، روایت ماریو پایه‌راس از فرآیند انقلاب گواتمالا نشان‌گر بازگشت از جنگل به شهر است، و تغییری در مناسبات میان مبارزه‌ی نظامی و سیاسی، شهر و روستا. از ۱۹۷۴، نقد اسلحه اثر رژی دبره ارزیابی و تحول استراتژی‌های قاره‌ی آمریکای لاتین پس از انقلاب کوبا را ثبت کرد. در اروپا و ایالات متحد تاریخ فاجعه‌بار فراکسیون ارتش سرخ (که بیش‌تر به نام گروه بادر ماینهوف مشهور است)،[۸۴] و سایر تلاش‌ها برای برگردان تجربه‌ی چریک روستایی به «چریک شهری»، که به‌صورت دوفاکتو در دهه‌ی ۱۹۷۱ به پایان رسید. جنبش‌های مسلحانه‌ی مهمی که پایدار ماندند آن‌هایی بودند که پایگاه اجتماعی‌شان را در مبارزه با ستم ملی یافتند (در ایرلند یا باسک).[۸۵]

فرضیه‌های استراتژیکی که در جستار حاضر مطرح شد محدود به جهت‌گیری نظامی نیستند. آن‌ها مجموعه‌ای از وظایف سیاسی را تعیین می‌کنند. بنابراین، درک حزب کارگران انقلابی از انقلاب آرژانتین در حکم جنگ ملی رهایی‌بخش سبب شد تا برای ایجاد ارتش (ارتش انقلابی خلق) به جای خودسازمان‌دهی در محیط‌های کار و محلات اولویت قائل شوند. به همین ترتیب، گرایش میر، که ــ در دولت اتحاد خلق ــ بر انباشت نیروها (و پایگاه‌های روستایی) با دورنمای مبارزه‌ی مسلحانه‌ی طولانی تأکید می‌کرد، به کوچک‌ شمردن قدرت ناشی از کودتا و دست‌کم گرفتن پیامدهای بلندمدت آن انجامید. بااین‌حال، در آستانه‌ی کودتای نافرجام ژوئن ۱۹۷۳، که تمرینی پوششی برای کودتای موفق سپتامبر بود، میگوئل انریکز فرصت کوتاهِ مساعد برای شکل‌گیری دولتی مبارز را به چنگ آورد که تدارک برای آزمون نیرو بود.

پیروزی ساندنیست‌ها در ۱۹۷۹ نشان‌گر نقطه‌ی عطف جدید بود. نظر ماریو پایه‌راس این است. او باور دارد که جنبش‌های انقلابی در گواتمالا (و در السالوادور) از آن دوره دیگر با دیکتاتورهای پوشالی پوسیده رودررو نبودند، بلکه مشاورانی اسرائیلی، تایوانی و آمریکایی را مقابل خود می‌دیدند، با استراتژی‌های پیچیده‌ی «جنگ کم‌دامنه» و «ضدشورش». این عدم‌تقارن فزاینده‌ی مبارزه از آن دوران در سراسر جهان با آموزه‌های استراتژیک جدید پنتاگون، سلاح‌های جدید و جنگ «نامحدود» علیه «ترور» گسترش یافته است. این یکی از دلایلی است (علاوه بر افشاگری‌ها درباره‌ی گولاگ استالینیستی، خسارت‌های ناشی از انقلاب فرهنگی در چین، و خشونت بسیار گسترده‌ی تراژدی کامبوج) که مسئله‌ی خشونت انقلابی که پیش‌تر معصومانه و رهایی‌بخش قلمداد می‌شد (از طریق حماسه‌‌های گرانما و چه گوارا، یا نوشته‌های فانون، جیاپ، کاربال)، اکنون چنین مشکل‌آفرین شده است.

بنابراین، اکنون می‌توانیم شاهد جست‌وجویی تردیدآمیز برای استراتژی نامتقارن ضعیف به قوی باشیم، که به ترکیب لنین و گاندی می‌انجامد،[۸۶] یا حرکتی استوار به سوی عدم‌خشونت.[۸۷] بااین‌حال از هنگام سقوط دیوار برلین خشونت در جهان کم‌تر نشده است، فرشته‌خویی احمقانه‌ای است اگر از این پس بر «راه صلح‌آمیز» خیالی‌ای شرط ببندیم که هیچ چیزی در «عصر نهایت‌ها» بر آن صحه نگذاشته است.

اعتصاب عمومی شورش‌گرانه

اعتصاب عمومی شورش‌گرانه فرضیه‌ی استراتژیکی بود که برای اکثریت جنبش‌های انقلابی در کشورهای پیشرفته نقش معیار را داشت. این فرضیه در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در تقابل با گونه‌های اقتباسی مائوییسم و تفسیرهای خیالی از انقلاب فرهنگی بود. همین فرضیه‌ است که ما امروزه فاقد آن هستیم.

اعتصاب عمومی شورش‌گرانه «استفاده»ای داشت که امروزه از دست رفته است. از یک سو، در کشورهایی با مناسبات طبقاتی پیچیده و سنت پارلمانی دیرپا، قدرت دوگانه ناگهان از خلاء به شکل هرم سوویت‌ها یا شوراها کاملاً بیرون از نهادهای موجود سربرمی‌آورد. اگر هم چنین دیدگاهی در چپ‌گرایی جوانانه‌ی ۱۹۶۸ رایج بود، دیری نگذشت که اصلاح شد.[۸۸] به طریق اولی روشن است که در کشورهایی با بیش از یک سده‌ سنت‌ پارلمانی و کشورهایی که اصل حق رأی عمومی کاملاً تثبیت شده است، غیرممکن است بتوان فرآیندی انقلابی را بدون انتقال مشروعیت به سود شکل‌های دموکراسی مستقیم یا مشارکتیِ در تعامل با شکل‌های نمایندگی تصور کرد. در خلال انقلاب نیکاراگوئه، مسئله‌ی سازمان‌دهی انتخابات «آزاد» در بافتار جنگ داخلی و حکومت نظامی محل بحث بود، اما نه اصل برگزاری چنین انتخاباتی. بر این اساس، می‌توانستند از حذف جنبش‌های اجتماعی از «شورای حکومت» علیه ساندنیست‌ها استفاده کنند، چرا که این کار ممکن بود نوعی مجلس اجتماعی ثانوی و مرکز مشروعیت بدیل در مقابل پارلمان انتخابی را به وجود آورد.[۸۹]

معضل اساسی نه پیرامون رابطه میان دموکراسی کشوری و دموکراسی محیط کار است (کمون پاریس، سوویت‌ها، و مجمع خلقی ستوبال{در پرتقال}در ۱۹۷۵ نیز دموکراسی‌های کشوری بودند)، نه حتی پیرامون معضل ارتباط میان دموکراسی مستقیم و دموکراسی نمایندگی (همه‌ی انواع دموکراسی تا حدی نمایندگی است، و خود لنین نیز هرگز از ایده‌ی حکم آمرانه دفاع نکرد)، بلکه معضل شکل‌گیری اراده‌ی عمومی است. انتقادهای طرح‌شده (از زبان یوروکمونیست‌ها و نوربرتو بوبیو در دهه‌ی ۱۹۷۰) علیه نوع شورایی دموکراسی، منطق رسته‌ای آن را هدف گرفته بود: مجموع (هرمِ) منافع خاص (منطقه‌ای، شغلی، بوروکراتیک)، که با حکم آمرانه مرتبط شده بودند، نمی‌توانستند اراده‌ی عمومی را شکل دهند. متمم‌های دموکراتیک نیز محدودیت‌های خود را دارند: اگر ساکنان روستایی با عبور جاده مخالف باشند، یا ساکنان شهری با محل دفع زباله مشکل داشته باشند، و بخواهند زباله‌ها را به روستا یا شهر مجاور منتقل کنند، شکلی از داوری متمرکز برای حل اختلافات ضروری به نظر می‌آید که در پی منافع عمومی است‏، بی‌آن‌که رسیدن به آن را به واقع تضمین کند.[۹۰] میانجی‌گری احزاب (و کثرت‌شان) برای نیل به پیشنهادات ترکیبی با آغاز از منظرهای خاص ضروری است.

مخالفت دیگری که رویکرد دوره‌ی گذار را از این زاویه نقد می‌کرد که در آستانه‌ی مسئله‌ی قدرت متوقف می‌شود، مبتنی بر امداد غیبی (deus ex machina) نامحتمل یا این فرض بود که مسئله‌ی قدرت به کمک قیام خودانگیخته‌ی توده‌ها و جوشش عمومی دموکراسی شورایی حل‌وفصل خواهد شد. بحث درباره‌ی صورت‌بندی مطالبات دوره‌ی گذار و تنوع آن‌ها در حکم کارکرد توازن نیروها و سطح آگاهی مشروع است. اما مسائل مربوط به مالکیت خصوصی وسایل تولید، ارتباطات و تبادل به‌ناگزیر جایگاهی اساسی دارد، چه درباره‌ی آموزش خدمات عمومی، کالاهای اساسی، یا مسئله‌ی هردم مهم‌ترِ اجتماعی‌سازی دانش (در مقابل مالکیت معنوی خصوصی). به‌همین‌ترتیب، مهم است که به شکل‌های محتمل اجتماعی‌سازی دستمزدها از طریق نظام‌های حمایت اجتماعی بیاندیشیم تا در مسیر کنارگذاشتن نظام کار مزدی حرکت کنیم. سرانجام، در برابر کالاسازی عمومی، با گسترش عرصه‌های رایگان (یا عرصه‌های «کالازدایی») احتمالات جدیدی نه‌فقط در خدمات که در برخی اجناس مصرفی ضروری پیش می‌آیند.

پیچیده‌ترین مسئله پیرامون رویکرد دوره‌ی گذار، و مسئله‌ای که از بحث‌ها و تجربیات سال‌های بین دو جنگ حل‌نشده بیرون آمد، مسئله‌ی «دولت کارگری» [«gouvernement ouvrier«] یا «دولت کارگران» [«gouvernement des travailleurs«] است. در خلال پنجمین کنگره‌ی کمینترن، مناقشه بر سر ارزیابی انقلاب آلمان و حکومت‌های زاکسنی و تورین تمامی ابهام‌های برجای‌مانده‌ی صورت‌بندی‌ها از نخستین کنگره‌ی کمینترن، و نیز گستره‌ی تفسیرهایی را که از آن برمی‌آمد نشان داد.{آلبر} تران در گزارشش به نمایندگان این کنفرانس تأکید کرد که «دیکتاتوری پرولتاریا از آسمان نمی‌افتد: باید سرآغازی داشته باشد، و دولت کارگری مترادف با آغاز دیکتاتوری پرولتاریا است.»[۹۱] از سوی دیگر، او «زاکسنی‌کردن» جبهه‌ی متحد را تقبیح کرد:

ورود کمونیست‌ها به حکومت ائتلافی با پاسیفیست‌های بورژوازی برای ممانعت از مداخله در انقلاب در سطح نظری خطا بود، اما دولت‌هایی نظیر دولت حزب کارگر یا کارتل چپ[۹۲] به معنای آن است که نواهایی همساز با دموکراسی بورژوایی در احزاب ما شنیده می‌شود.[۹۳]

{باهومیر} اسمرال، در مناقشه بر سر فعالیت انترناسیونال، و در سخنرانی در همان کنگره، اعلام کرد: «درباره‌ی تزهای کمونیست‌های چک در فوریه‌ی ۱۹۲۳ پیرامون حکومت کارگری باید بگویم نظر همه‌ی ما در حین پیش‌نویس این بود که تزها با تصمیمات کنگره‌ی چهارم مطابقت دارند. این تزها به اتفاق آرا تصویب شدند.[۹۴] او در ادامه گفت، اما «توده‌ها هنگام صحبت درباره‌ی دولت کارگری چه در سر دارند؟»:

در انگلستان، آن‌ها به حزب کارگر می‌اندیشند؛ در آلمان و در کشورهایی که سرمایه‌داری در حال فروپاشی است، «جبهه‌ی متحد» به این معناست که کمونیست‌ها و سوسیال‌دموکرات‌ها، فارغ از آن‌که در آغاز هر اعتصاب با هم گلاویز می‌شوند، شانه به شانه پیش می‌روند. اما «دولت کارگری» معنایی مشابه برای این توده‌ها دارد، و هنگامی که ما از این صورتبندی استفاده می‌کنیم آن‌ها حکومت متحد تمام احزاب کارگری را تصور می‌کنند.[۹۵]

اسمرال در ادامه گفت: «درس‌های مهم تجربه‌ی زاکسنی چه هستند؟ در درجه‌ی اول: نمی‌توانیم بدون جمع کردن نیروی جنبشی ناگهان با هردو پا بپریم.»[۹۶]

روث فیشر پاسخ داد که حکومت کارگری، در حکم ائتلافی از احزاب کارگری، به معنای «انحلال احزابمان» خواهد بود. اما کلارا زاتکین در گزارشش پیرامون شکست اکتبر آلمان، نظری خلاف آن داشت:

در خصوص حکومت کارگری و دهقانی نمی‌توانم با سخنان زینوویف موافق باشم که بر اساس آن حکومت کارگری نامی دیگر، مترادف، یا خدا می‌داند چه، هم‌لفظ دیگری، برای دیکتاتوری پرولتاریاست. شاید این حرف برای روسیه صادق باشد، اما ضرورتاً در کشورهایی که سرمایه‌داری‌شان به‌شدت رشد کرده درست نیست. در این کشورها حکومت کارگری و دهقانی تجلی سیاسی وضعیتی است که بورژوازی دیگر نمی‌تواند قدرت را نگاه دارد، اما پرولتاریا نیز هنوز در وضعیتی نیست که دیکتاتوری خود را تحمیل کند.[۹۷]

زینوویف به‌نوبه‌ی خود «برنامه‌ی مقدماتی حکومت کارگری» را به همان اندازه‌ی تسلیح پرولتاریا، کنترل کارگری بر تولید، انقلاب مالیه‌ای و… غیرمقدماتی توصیف کرد.

با بازخوانی این اظهارنظرها، که تنها بخشی از آن‌ها هستند، سرگشتگی شدیدی منتقل می‌شود. این سرگشتگی برگردان تضادی واقعی است و حاکی از مشکلی پابرجا، ولو این مسئله تحت فشار پیش کشیده شده باشد، در وضعیتی یکسره انقلابی یا در آستانه‌ی انقلاب. این مسئله را نمی‌شد با دستورالعملی حل‌وفصل کرد که برای تمام شرایط کاربرد داشته باشد. بااین‌حال می‌شد معیاری ترکیبی برای مشارکت ائتلاف حکومتی طرح کرد: این‌که پیش‌زمینه‌ی چنین مشارکتی شرایط بحران و افزایش قابل‌توجه در بسیج اجتماعی است؛ این‌که حکومت متعهد به آغاز گسست از نظم مستقر باشد (برای مثال ــ عادی‌تر از تسلیحی که زینوویف خواستار آن بود ــ اصلاحات ارضی رادیکال، «یورش استبدادی» ‌به عرصه‌ی مالکیت خصوصی، محو امتیازات مالی، گسیختگی نهادها ــ از جنس جمهوری پنجم در فرانسه، معاهده‌های اروپایی یا پیمان‌های نظامی…)؛ دست‌آخر، این‌که توازن نیروها دست انقلابی‌ها را باز بگذارد، اگر نگوییم تضمین کند متحدان‌شان به تعهدات پایبند می‌مانند، که دست‌کم در هنگام پیمان‌شکنی‌های محتمل هزینه‌ی سنگینی به آنان تحمیل کند.

مسئله‌ی حکومت کارگری بازتاب مسئله‌ی دیکتاتوری پرولتاریاست. امروزه واژه‌ی «دیکتاتوری» بیشتر یادآور دیکتاتوری‌های نظامی یا بوروکراتیک است تا نهاد محترم رومی با قدرت استثنایی که سنا در مواقع مقتضی و برای مدتی محدود فرمان آن را صادر می‌کرد. مارکس کمون پاریس را «شکل نهایتاً کشف‌شده» این دیکتاتوری می‌دانست، اگر می‌خواهیم درک کنیم بهتر است به کمون پاریس، سوویت‌ها، شوراها یا خودمدیریتی کارگری اشاره کنیم تا به کلمه‌ای بتواره متشبث شویم که تاریخ آن را به سرچشمه‌ی سرگشتگی بدل کرده است.[۹۸]

بااین‌حال هنوز نکاتی درباره‌ی مسئله‌ای بنیادی وجود دارد که صورتبندی مارکس و اهمیتی که برای آن قائل بود پیش می‌آورد. دیکتاتوری پرولتاریا اغلب تصویر نظامی اقتدارطلب را به ذهن می‌آورد مشابه با دیکتاتوری‌های بوروکراتیک. اما برعکس، دیکتاتوری پرولتاریا در ذهن مارکس به‌معنای راهکاری دموکراتیک برای معضلی قدیمی بود که به‌لطف اعمال قدرت استثنایی، برای نخستین بار ماهیتاً متکی به اکثریت مردم بود، اکثریتی که تا آن زمان همواره مختص به نخبگان منزه یا «حکومتی سه‌نفری» از مردان ستودنی بود.[۹۹] بنابراین واژه‌ی «دیکتاتوری» متضاد واژه‌ی خودگامگی به‌مثابه‌ی تجلی استبداد بود.

دیکتاتوری پرولتاریا همچنین پیامدی استراتژیک داشت، که اغلب در مباحثاتِ پیرامون کناره‌گیری اغلب احزاب کمونیست (اروپایی) در پایان دهه‌ی ۱۹۷۰ به خاطر می‌آمد. از نگاه مارکس روشن بود که شکل جدید قانون، تجلی مناسبات اجتماعی جدید، نمی‌تواند از طریق نوعی خودپدیداری حقوقی به‌منزله‌ی تداوم شکل قدیمی زاده شود: «میان دو حقوق برابر»، و «دو مشروعیت اجتماعی متضاد»، «زور است که حکم می‌راند».

بنابراین انقلاب، از دید سوسیالیست‌های انترناسیونال دوم (از جمله کائوتسکی و بلوم در کنگره‌ی تور) حاکی از گذاری ضروری از مسیر دیکتاتوری در حکم شکل پرولتری دولت استثنایی بود: وضعیت جنگی یا جنگ داخلی.[۱۰۰] آنچه سبب شد این راهکارهای اضطراری دائمی شود، آشفتگی میان استثنا و قاعده بود؛ آشفتگی‌ای که بیش از همه در این امر پابرجا بود که انقلاب همچنین فرآیندی مداوم در سطح بین‌المللی بود، و این‌که مسئله‌ی مناسبات میان حزب، دولت و شوراها یا سوویت‌ها نکته‌ای مبهم در نخستین کنگره‌ی کمینترن باقی ماند. دیکتاتوری پرولتاریا به‌این‌ترتیب در حکم دیکتاتوری حزبی، درواقع یک حزب، تعبیر می‌شد، چنان‌که تروتسکی در تروریسم و کمونیسم معتقد است:

بیش از یک بار متهم به جایگزینی دیکتاتوری سوویت‌ها با دیکتاتوری حزبمان شده‌ایم … در این «جایگزینی» قدرت حزب به جای قدرت طبقه‌ی کارگر هیچ تصادفی نیست، و درواقعیت هیچ جایگزینی هم در کار نیست. کمونیست‌ها بیان‌گر منافع بنیادین طبقه‌ی کارگرند. کاملاً طبیعی است که، در دوره‌ای که تاریخ آن منافع را می‌پرورد، با تمام عظمتشان، در وضعیت فعلی، کمونیست‌ها نمایندگان رسمی کل طبقه‌ی کارگر شده‌اند.[۱۰۱]

بنابراین، در بحبوحه‌ی جنگ داخلی، دیکتاتوری پرولتاریا «ذاتاً» یعنی

تفوق بی‌واسطه‌ی پیشگام انقلابی که به انبوه توده‌ها متکی است، و، به اقتضای ضرورت، دنباله‌روان عقب‌افتاده را وامی‌دارد به هیئت رأس درآید. این گزاره به اتحادیه‌های کارگری هم اشاره دارد. پس از تسخیر قدرت به‌دست پرولتاریا، آن‌ها سرشتی قهری کسب می‌کنند … بااین‌حال هرچه جلوتر برویم، اتحادیه‌ها بیشتر درمی‌یابند که ارگان‌های تولید دولت شوروی هستند … اتحادیه‌ها سازمان‌دهندگان انضباط کاری می‌شوند. آن‌ها از کارگران انتظار کار شدید تحت دشوارترین شرایط را دارند … اجرای خدمات کاری اجباری بدون اعمالِ مقادیری کم یا زیاد از شیوه‌های نظامی‌ِ کار دور از ذهن است.[۱۰۲]

تروتسکی می‌بایست بار سنگین مخاطرات حرفه‌ای قدرت و منطق انحصار بوروکراتیک را تجربه می‌کرد تا از آن در انقلابی که به آن خیانت شد، به نقدی نظری بر نظام تک‌حزبی و دفاعی اصولی از پلورالیسم برسد.

لنین، در دوره‌ی جنگ داخلی، به روح نظرات مارکس نزدیک‌تر ماند. در برابر مقاومت مذبوحانه‌ی ثروتمندان، پیروزی پرولتاریا «فقط می‌تواند دیکتاتوری باشد»، اما باید «دیکتاتوری دموکراتیکی» باشد که هدفش «برقراری دموکراسی‌ای منسجم و تمام‌عیار شامل تشکیل جمهوری» و «امحای تمام ویژگی‌های سرکوب‌گر اسارت آسیایی» است.[۱۰۳] مهم‌تر این‌که وی یادآوری می‌کند وظیفه‌ای که مارکس برای دیکتاتوری ۱۸۴۸ تعیین کرد «دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی به معنای واقعی کلمه» بود. او به‌این‌ترتیب تأکید می‌کند که:

در جنگ داخلی، هر قدرت پیروزی فقط می‌تواند دیکتاتوری باشد. بااین‌حال نکته این است که دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت وجود دارد، یعنی دیکتاتوری معدودی مقامات پلیسی بر مردم؛ و نیز دیکتاتوری اکثریت چشمگیر مردم بر معدودی مستبد، سارق و غاصبان قدرت خلق.[۱۰۴]

او دیکتاتوری را «اقتداری محدودنشده با قوانین» توصیف می‌کند، یا «نامحدود، بیرون از حیطه‌ی قانون، و متکی بر زور در مستقیم‌ترین معنای کلمه»، یا بار دیگر «دقیقاً در حکم اقتداری فارغ از قیدوبند قانون، کاملاً بدون محدودیت ناشی از هرنوع ضابطه، و با اتکای مستقیم به زور.»[۱۰۵] این صورتبندی‌ها یادآور دیالکتیک زور و قانون است، و نقش خشونت به‌عنوان فرصتی برای پایه‌گذاری قانون: «دیکتاتوری یعنی قدرتی نامحدود، متکی به زور، نه به قانون».[۱۰۶] این می‌توانست توصیف دقیق «دیکتاتور حاکم» باشد، که اشمیت آن را از دیکتاتور کارپرداز متمایز می‌کند. سرچشمه‌ی قدرت نه قانون پارلمانی، که «برآمده از دل توده‌ها»، «ابزار مستقیم و بلافصل توده‌های مردم» است ــ‌ به بیان دیگر، اعمال قدرت قانون‌گذاری.[۱۰۷]

تا جایی که «امحای طبقات» مستلزم امحای دولت بورژوایی و سرنگونی دیکتاتوری سرمایه باشد، «مسئله‌ی دیکتاتوری پرولتاریا بدون استثنا مسئله‌ی اساسی جنبش طبقه‌ی کارگر مدرن در تمام کشورهاست.[۱۰۸] این نشان می‌دهد از نگاه لنین و نیز مارکس، این مسئله‌ی «حیاتی» بیش از آن‌که به شکل‌های نهادی و مدت زمان وضعیت استثنایی مربوط باشد (لنین، وفادار به روح دولت و انقلاب، تا آن‌جا پیش می‌رود که باور دارد این دیکتاتوری قدرتی «فاقد هرنوع پلیس» است)[۱۰۹]، به گسست الزامی تداوم مربوط است، از جمله تداوم حقوقی میان دو نوع سلطه و دو نوع مشروعیت. هرقدر هم تناقض‌آمیز به‌نظر بیاید، از نگاه لنین نه‌فقط دیکتاتوری پرولتاریا، به این تعبیر، با اسقاط دولت ناسازگار نیست، بلکه گام نخست آن نیز به شمار می‌آید.


* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ای است از Strategy and Politics: From Marx to the Third International از Daniel Bensaïd که در مجله‌‌ی ماتریالیسم تاریخی (۲۰۱۸) ۱ـ۳۸ منتشر شد. این مقاله در لینک زیر قابل‌دسترسی است:https://brill.com/view/journals/hima/aop/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670.xml


یادداشت‌ها:

  1. Engels, Letter to Marx, 13 February 1851, in Marx and Engels 1982, p. 290.
  2. Marx, Letter to Freiligrath, 29 February 1860, in Marx and Engels 1985, pp.
  3. [Engels, Letter to Marx, 12 February 1851, in Marx and Engels 1982, p. 287.]
  4. Engels, Letter to Johann Philipp Becker, 10 February 1882, in Marx and Engels 1992, p. 197.
  5. Trotsky 1979, p. 74.
  6. Trotsky 1979, pp. 74 and 123.
  7. Luxemburg 2004, p. 253.
  8. Bernstein 1993, p. 148.
  9. میشل روکار (Michel Rocard) سیاست‌مدار عضو حزب سوسیالیست فرانسه و نخست‌وزیر دولت میتران ـ م.
  10. L’Expansion
  11. ماری سگولن رویال (Marie-Ségolène Royal) سیاست‌مدار عضو حزب سوسیالیست فرانسه و نامزد این حزب در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۰۷. ـ م.
  12. [این شعار کارزار انتخاباتی فرانسوا میتران در ۱۹۸۰ـ۸۱ بود.]
  13. انگلو تاسکا (Angelo Tasca) از بنیان‌گذاران حزب کمونیست ایتالیا، که به علت مواضع ضداستالینی از حزب اخراج شد، سپس عضو حزب سوسیالیست ایتالیا و نفوذی شبکه‌ی ضدفاشیستی بلژیک در حکومت ویشی. وی پس از جنگ مشاور ناتو شد. ــ‌م.
  14. [Benjamin 1968, p. 261.]
  15. symptomal reading
  16. Authorised translation by A.M. Simons, Kautsky 1909, p. 50.
  17. Anton Pannekoek, ‘Action de masse et revolution’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 322.
  18. {یادداشت ویراستاران انگلیسی:} فقط عبارت دوم را توانستیم در آثار کائوتسکی بیابیم، در اثر زیر:

Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 376.

  1. [‘[L]a réaction manchestérienne (libérale)’ refers to Elie Halévy’s characterisation, in Le Radicalisme Philosophique (1904).

مکتب منچستر (که در نگاه وی شامل ریچارد کوبدن و هربرت اسپنسر بود) در مقام لیبرالیسمِ بازار آزاد، در برابر «رادیکالیسم فلسفیِ» هواداران بنتام مستقر در وست‌مینیستر.]

  1. Kautsky 1971, p. 109. [For ‘Co-operative Commonwealth’, Bensaïd has ‘société socialiste’. The original German has it as: ‘zur sozialistischen Genossenschaft führt’.]
  2. Ibid. [Editors] Ben Lewis translation in Lewis (forthcoming), p. 51.
  3. [Kautsky 1914, excerpted and translated as ‘The Mass Strike’, in Kautsky 1983, pp. 53–۷۳.]

بی‌اعتمادی تنفرآلود کائوتسکی از خودانگیختگی و اعمال فی‌البداهه طنینی از روان‌شناسی توده‌ایِ لوبون یا روان‌شناسی جرایم جمعی و توده‌ایِ سیگِله دارد.

  1. Kautsky 1910a, pp. 656–۶۷.
  2. [Karl Kautsky, ‘Une nouvelle stratégie’, ۱۹۱۰, in Weber (ed.) 1983, p. 159. Original German version: ‘Eine neue Strategie’, Kautsky 1910b.]

از سوی دیگر، کائوتسکی در این نقطه درباره‌ی برنامه‌ی اقتصادی راست‌کیشی تمام‌عیار باقی می‌ماند: «برای جایگزینی مالکیت خصوصی ابزار تولید با مالکیت مشترک» باید یک گام فراتر از آنارشیست‌ها و لیبرال‌ها برویم، «باید تا نابودی تولید برای بازار پیش برویم»، از طریق اتحاد در یک تعاونی بزرگ (به بیان دیگر، یک برنامه). [یادداشت ویراستاران انگلیسی: معنای عبارت نخستِ این یادداشت را می‌توان در اثر زیر یافت:

Kautsky 1910d, p. 95.

اما ترجمه‌ی انگلیسیِ برنامه‌ی ارفورت در نکته‌ی دوم بسیار متفاوت با نسخه‌ی فرانسوی است. ترجمه‌ی انگلیسی به این صورت است: «برای جایگزینی مالکیت خصوصی ابزار تولید با مالکیت مشترک، همین است که رشد اقتصادی با نیرویی هردم‌فزاینده بر ما فشار می‌آورد». ترجمه‌ی فرانسوی این‌ است:

‘Si l’on veut sérieusement substituer à la propriété capitaliste la propriété coopérative des moyens de production, il faut faire un pas de plus que les anarchistes et les libéraux, il faut aller jusqu’à la suppression de la production marchande’.]

  1. [Karl Kautsky, ‘Et maintenant?’, ۱۹۱۰, in Weber (ed.) 1983. Original German version: ‘Was nun?’ (Kautsky 1910c).]
  2. هانس دلبروک (Hans Delbrück)، از نخستین تاریخ‌نگاران نظامی مدرن.
  3. فقط منطق هژمونی در اندیشه‌ی گرامشی است که آزمون نیرو و گسست انقلابی را رفع می‌کند (مقایسه کنید با اندرسون ۱۹۷۶).
  4. Kautsky 1914.
  5. Kautsky 1971, p. 91.
  6. شارل پگی (Charles Péguy) شاعر فرانسوی. ــ‌م.
  7. [Benjamin 1968, pp. 258 and 260.]
  8. تمایزی رایج را می‌توان در آرای لنین، تروتسکی، رادک و گرامشی یافت.
  9. در مقاله‌هایش بین سال‌های ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۲ در دی نویه تسایت.
  10. نک. به ساور ۱۹۷۷.
  11. See Sawer 1977.
  12. [Anton Pannekoek, ‘Action de masse et revolution’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 322. Original German version: ‘Massenaktion und Revolution’ (Pannekoek 1911–۱۲, pp. 541–۵۰).]
  13. Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 370.
  14. Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 371.
  15. [Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 371. Original German: ‘Die neue Taktik’ (Kautsky 1911–۱۲, pp. 654–۶۴).]
  16. Pannekoek 1978, p. 51.
  17. Pannekoek 1978, p. 52.
  18. Pannekoek 1978, p. 71.
  19. Kautsky 1914, p. 281.
  20. Kautsky 1901–۲, p. 79. [Cited (and translated) in Lenin 1961, pp. 383–۴.]
  21. Lenin 1961, p. 422.
  22. Antonini 2004.
  23. Cited in Antonini 2004, p. 71.
  24. [Cited in Antonini 2004, p. 97.]
  25. Jaurès, quoted in Antonini 2004, p. 159.
  26. Antonini 2004, pp. 183–۴. [Editorial addition – passage was not cited in Bensaïd’s original.]
  27. Antonini 2004, p. 187. [Editorial addition – passage was not cited in Bensaïd’s original.]
  28. الکساندر میلراند (Alexandre Millerand)، سوسیالیست مستقل فرانسوی که در ابتدای سده‌ی بیستم بحث بر سر حضوی وی در کابینه‌ی ولدک ـ‌ روسو در کنار مارکی دو گالیفه، ژنرال بدنامی که در سرکوب کمون پاریس نقشی جدی داشت، مناقشه‌ای مهم در جنبش سوسیالیستی برانگیخت. وی بعدها (در دهه‌ی ۱۹۲۰) به نخست‌وزیری و ریاست‌جمهوری فرانسه رسید. ــ م.
  29. Cited in Lih 2005, p. 311.
  30. See Löwy 1993.
  31. [Ellipses in the original.]
  32. See Bensaïd 2003.
  33. لنین در بیماری کودکانه‌ی چپ‌روی به مفهوم بحران انقلابی بازمی‌گردد.
  34. نک. به ارزیابی شورش ریوال {Reval ـ نام پیشین پایتخت استونی} در نوبرگ ۱۹۷۰. درک انقلابی از جنبشی کارگری، که ــ همچون انسان‌ها ــ در مقیاس عمر یعنی از کودکی تا بلوغ خلاصه می‌شود، که شکل‌های سازمانی خاص با آن متناظر بود، کمابیش میان گورتر، پانکوک، بوردیگا، رهبران حزب کارگران کمونیست در آلمان، و زینوویف، بلا کون و ماتیاس راکوسی در کمینترن مشترک بود.
  35. نک. به یادداشت شماره‌ی ۴۰.
  36. Lenin 1961, p. 422.
  37. مقایسه کنید با «تزهای آوریل»، «تهدید فاجعه و چگونگی رویارویی با آن»، یا حتی تلگرام‌های تهدیدآمیزی که از پناهگاهش در فنلاند به رهبری بلشویک‌ها فرستاد و دعوت به شورش کرد.
  38. See Lenin 1974, pp. 227–۳۲۵; Adler (ed.) 1980; Luxemburg 1961; Trotsky 1963, pp. 113–۷۷.
  39. Ernesto Ragioneri, Le programme de l’Internationale Communiste, ‘Studi Storici’, ۴

December 1972, in Cahiers d’Histoire de l’Institut Maurice Thorez, Nº ۲۲, ۱۹۷۷.

  1. [Radek 1924, pp. 7–۸.]
  2. [Ibid.]
  3. August Thalheimer, Report on Programme, Session 14, 18 November 1922, Fourth Congress of the Communist International, in Riddell (ed.) 2012, p. 510.
  4. Ibid.
  5. Communist International 1923, p. 542.
  6. See Trotsky 1970.
  7. For his discussion with members of the SWP, see Trotsky 1974.
  8. Trotsky 1974, p. 141
  9. Trotsky 1974, p. 127.
  10. Trotsky 1974, p. 138.
  11. Notably in Trotsky 1965.
  12. Lefebvre 1991.
[لوفور همه‌جا از «فرضیه‌های استراتژیک» نام می‌برد اما در ص. ۳۷۵ بارها به «فضای استراتژیک» می‌پردازد.] مقایسه کنید با ابتکار کماندوهای آمادورا در نوامبر ۱۹۷۵ در پرتقال، حمله‌ به اداره‌ی مخابرات بارسلونا در ۱۹۳۷، تسخیر کاخ زمستانی در روسیه‌ی ۱۹۱۷، حمله‌ی توطئه‌گران به کاخ ریاست‌جمهوری در شیلی ۱۹۷۳ … یا حتی تلاش برای سوزاندن بازار بورس پاریس در ۱۹۶۸.

  1. See Critique Communiste, Nº ۱۷۹ (December 2005) and Nº ۱۸۰ (July 2006).
  2. See Anderson 1976.
  3. Cf. Vv.Aa. 1970; Brossat and Potel 1975–۶;

همچنین نک. به تجربه‌ی کمیته‌های سربازان در فرانسه، سولدادوس اونیدوس ونسرائو در پرتقال، و از منظری توطئه‌گرانه‌تر، تأثیر میر در ارتش شیلی.

  1. نظریه‌ی کانونی انقلاب از طریق جنگ چریکی، که رژی دبره آن را صورت‌بندی کرد، در زبان اسپانیایی به foquismo مشهور است (برگرفته ازfoco ــ کانون ــ به اسپانیایی).
  2. See Franqui 1980.
  3. Granma؛ قایقی که در سال ۱۹۵۶ حامل ۸۲ تن از مبارزان انقلابی (از جمله چه گوارا، فیدل و رائول کاسترو و خوان آلمیدا) بود که از مکزیک راهی کوبا می‌شدند.
  4. اورتگا ۱۹۸۲، ص. ۵۸. اورتگا در پاسخ به درخواست زمان فراخوان شورش این‌طور گفت: «چرا که تا آن موقع انبوهی شرایط عینی سر باز می‌کنند: بحران اقتصادی، کاهش ارزش پول ملی و بحران سیاسی. و نیز به این دلیل که ما پس از سپتامبر دریافتیم که ضروری است به‌لحاظ استراتژیک، در زمان و مکان، خیزش توده‌ها در سراسر کشور و حمله‌ی نیروهای نظامی جبهه را ترکیب کنیم، و نیز اعتصابی سراسری که در آن کارفرمایان نیز حاضرند یا موافقت دارند. هیچ پیروزی‌ای به دست نمی‌آیند مگر در ترکیب این سه عامل استراتژیک در یک زمان و مکان. پیش از این چندین اعتصاب سراسری شکل گرفته بود، اما با حمله‌ی توده‌ها ترکیب نشد. خیزش‌های توده‌ای وجود داشت، اما با اعتصاب یا با توانایی نیروهای پیشگام در ضربه‌ی سخت به دشمن ترکیب نشد. و به نیروی پیشگام پیش‌تر ضرباتی وارد کرده بود، با آن دو عامل که دیگر حاضر نبودند.» (اورتگا ۱۹۸۲، ص. ۷۳).
  5. Ortega 1982, p. 66.
  6. Ortega 1982, p. 70.
  7. بگذریم از تراژدی ـ کمدی زودگذرِ چپ پرولتری (Gauche Prolétarienne) در فرانسه ــ و تزهای ژوئیه‌ی ژولی و ژیسمار در کتاب فراموش‌نشدنی‌شان به‌سوی جنگ داخلی (ژیسمار، ژولی و موران ۱۹۶۹) .
  8. See Dissidences 2006.
  9. درون‌مایه‌ی متن‌های اخیر از اتین بالیبار است.
  10. مناقشه بر سر عدم‌خشونت در نشریه‌ی تئوریک (Alternative) حزب بازسازی کمونیستی{در ایتالیا} بی‌ربط به خط‌مشی کنونی آن نیست.
  11. نک. مندل، به‌ویژه در جدلش علیه تزهای یوروکمونیستی. نک. به کتابش درباره‌ی یوروکمونیسم در مجموعه‌ی «خُرد» ماسپرو [نسخه‌ی انگلیسی آن مندل ۱۹۷۸ است]، پاسخ‌اش به آلتوسر و الاینشتاین [در مندل ۱۹۷۹ ــ دو فصل نخست به انگلیسی ترجمه شده‌اند و در آدرس زیر در دسترس‌اند:

{http://www.ernestmandel.org/en/works/txt/1982/mandel_on_althusser.htm%3E]}]

و به‌ویژه در مصاحبه‌اش با نشریه‌ی نقد کمونیستی در ۱۹۷۸ [با عنوان «فعلیت تروتسکیسم»].

  1. در سطحی میانی‌تر، مفید خواهد بود که به دیالکتیک نهادهای شهری، انتخاب‌شده از طریق حق رأی عمومی، و کمیته‌های بودجه‌ی مشارکتی پورتو آلگره بازگردیم.
  2. تجربه‌ی بودجه‌ی مشارکتی در سطح دولت در ریو گرانده دو سول حاکی از نمونه‌های انضمامی اعتبارات، سلسله‌مراتب اولویت‌ها، توزیع سرزمین تجهیزات جمعی و غیره است.
  3. [یادداشت ویراستاران: هیچ منبعی برای این نقل‌قول پیدا نشد.]
  4. Cartel des gauches؛ دولتی ائتلافی در فرانسه متشکل از حزب رادیکال ـ‌ سوسیالیست، بخش فرانسوی انترناسیونال کارگری، و چند حزب چپ جمهوری‌خواه دیگر که از ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۶ و ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۳ حاکم بود. ــ م.
  5. [ویراستاران ـ احتمالاً منبع پیشین.]
  6. اسمرال، جلسه‌ی ششم، در ۲۱ ژوئن، در پنجمین کنگره‌ی جهانی کمینترن، گزارش اجمالی نشست‌های مسکو، ۱۷ ژوئن تا ۸ ژوئیه‌ی ۱۹۲۴.
  7. [یادداشت ویراستاران: این مداخله‌ی کارل رادک است، نه اسمرال.] جلسه‌ی ششم، در ۲۱ ژوئن، در پنجمین کنگره‌ی جهانی کمینترن، گزارش اجمالی نشست‌های مسکو، ۱۷ ژوئن تا ۸ ژوئیه‌ی ۱۹۲۴.
  8. پیشین.
  9. کلارا زتکین، جلسه‌ی یازدهم، ۲ ژوئن، در پنجمین کنگره‌ی جهانی کمینترن، گزارش اجمالی نشست‌های مسکو، ۱۷ ژوئن تا ۸ ژوئیه‌ی ۱۹۲۴.
  10. میلی‌یر می‌گوید کمون نه مجمع مؤسسان که شورای جنگ بود. شورای جنگ باید یک قانون داشته باشد: «قانون نجات عمومی». تروتسکی ادامه می‌دهد: «کمون نفی حی‌وحاضر دموکراسی صوری بود، چرا که شکل‌گیری آن نشان‌گر دیکتاتوری طبقه‌ی کارگر بر ملتی دهقان بود.»
  11. See Galante-Garrone 1975.
  12. از نگاه تروتسکی «بدیهی» است که اگر انقلاب وظیفه‌ی محو مالکیت فردی را برعهده بگیرد، «تنها مسیر برای حل آن در تمرکز قدرت دولتی در تمامیت آن در دستان پرولتاریا است، و آمادگی برای دوره‌ی انتقالی رژیمی استثنایی ــ رژیمی که در آن راهنمای طبقه‌ی حاکم نه اصول کلیِ محاسبه‌شده برای دوره‌ای طولانی، که ملاحظات خط‌مشی انقلابی است. دیکتاتوری ازاین‌رو ضروری است که مسئله نه صرفاً دگرگونی‌هایی جزئی، که نفس وجود بورژوازی است. در این مورد هیچ توافقی ممکن نیست … کائوتسکی، با ترک ایده‌ی دیکتاتوری انقلابی، مسئله‌ی تسخیر قدرت به‌دست پرولتاریا را به مسئله‌ی کسب اکثریت آرا به‌دست حزب سوسیال‌دموکرات در یکی از کارزارهای انتخاباتی آینده دگرگون کرد … این بتوارگیِ اکثریت پارلمانی نشان‌گر انکار شدید دیکتاتوری پرولتاریا و نیز مارکسیسم و انقلاب در آن واحد است.» (تروتسکی ۱۹۶۱، صص. ۲۰ـ۲۱). تروتسکی با حکم اعدام صادره‌ی دادگاه‌های نظامی مخالف بود، اما در اعدام توطئه‌گران ضدانقلابی، «بنا به قوانین جنگ» اعلام موافقت کرد.
  13. Trotsky 1961, p. 109.
  14. Trotsky 1961, pp. 110–۱۱ and 137.
  15. Lenin 1988a, p. 54.
  16. Lenin 1988b, p. 347.
  17. Lenin 1988b, p. 353.
  18. Lenin 1988b, p. 347.
  19. Lenin 1988b, p. 352.
  20. Lenin 1988b, p. 340.

منابع:

Adler, Alan (ed.) 1980, Theses, Resolutions and Manifestos of the First Four Congresses of the Third International, translated by Alix Holt and Barbara Holland, London: Ink Links.

Anderson, Perry 1976, ‘The Antinomies of Antonio Gramsci’, New Left Review, I, 100: 5–۷۸.

Antonini, Bruno 2004, État et socialisme chez Jean Jaurès, Paris: Editions L’Harmattan.

Benjamin, Walter 1968, ‘Theses on the Philosophy of History’, in Illuminations, translated by Harry Zohn, New York: Schocken Books.

Bensaid, Daniel 2003, ‘La Politique comme art strategique’, in Un monde à changer. Mouvements et stratégies, Paris: Textuel.

Bernstein, Eduard 1993 [1899], The Preconditions of Socialism, edited and translated by Henry Tudor, Cambridge: Cambridge University Press.

Brossat, Alain and Jean-Yves Potel 1975–۶, Antimilitarisme et révolution, two volumes, Paris: Union generale d’editions.

Communist International 1923, Protokoll des Vierten Kongresses der Kommunistischen Internationale, Hamburg: Verlag der Kommunistischen Internationale.

Dissidences 2006, Révolution, lutte armée et terrorisme, Volume 1, Paris: Editions L’Harmattan.

Franqui, Carlos 1980, Diary of the Cuban Revolution, translated by Georgette Felix et al., New York: Viking Press.

Galante-Garrone, Alessandro 1975, Philippe Buonarroti et les révolutionnaires du XIXe siècle, 1828–۱۸۳۷, Paris: Champ libre.

Geismar, Alain, Serge July and Erlyne Morane 1969, Vers la guerre civile, Paris: Editions et publications premieres.

Halevy, Elie 1904, Le Radicalisme Philosophique, Paris: Félix Alcan.

Kautsky, Karl 1901–۲, ‘Die Revision des Programms der Sozialdemokratie in Oesterreich’, Die Neue Zeit, ۲۰. Jahrgang, 1. Band: 68–۸۲.

Kautsky, Karl 1909, The Road to Power, translated by A.M. Simons, Chicago: Samuel A. Bloch.

Kautsky, Karl 1910a, ‘Zwischen Baden und Luxemburg’, Die Neue Zeit, ۲۸. Jahrgang, 2. Band: 652–۶۷.

Karl Kautsky 1910b, ‘Eine neue Strategie’, Die Neue Zeit, ۲۸. Jahrgang, 2. Band: 332–۴۱, ۳۶۴–۷۴, ۴۱۲–۲۱.

Kautsky, Karl 1910c, ‘Was nun?’, Die Neue Zeit, ۲۸. Jahrgang, 2. Band: 33–۴۰, ۶۸–۸۰.

Kautsky, Karl 1910d [1892], The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn, Charles H. Kerr & Co.

Kautsky, Karl 1911–۱۲, ‘Die neue Taktik’, Die Neue Zeit, ۳۰. Jahrgang, 2. Band: 654–۶۴, ۶۸۸–۹۸, ۷۲۳–۳۳.

Kautsky, Karl 1914, Der politische Massenstreik. Ein Beitrag zur Geschichte der Massenstreikdiskussionen innerhalb der deutschen Sozialdemokratie, Berlin: Veroffentlicht von Buchhandlung Vorwarts Paul Singer GmbH.

Kautsky, Karl 1971 [1892], The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn, New York: Norton & Co.

Kautsky, Karl 1983, Karl Kautsky: Selected Political Writings, edited by Patrick Goode, London: Macmillan.

Lefebvre, Henri 1991, The Production of Space, translated by Donald Nicholson-Smith, Oxford: Wiley-Blackwell.

Lenin, Vladimir Ilyich 1961 [1902], ‘What Is to Be Done?: Burning Questions of Our Movement’, in Collected Works, Volume 5, Moscow: Foreign Languages Publishing House.

Lenin, Vladimir Ilyich 1974 [1918], The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, in Collected Works, Volume 28, Moscow: Progress Publishers.

Lenin, Vladimir Ilyich 1988a [1905], Two Tactics of Social-Democracy in the Democratic Dictatorship, in Collected Works, Volume 9, Moscow: Progress Publishers.

Lenin, Vladimir Ilyich 1988b [1920], A Contribution to the History of the Question of the Dictatorship, in Collected Works, Volume 31, Moscow: Progress Publishers.

Lewis, Ben (forthcoming), Karl Kautsky on Democracy and Republicanism, Historical Materialism Book Series, Leiden: Brill.

Lih, Lars T. 2005, Lenin Rediscovered: ‘What Is to Be Done?’ in Context, Historical Materialism Book Series, Leiden: Brill.

Lowy, Michael 1993 [1976], ‘From the “Logic” of Hegel to the Finland Station in Petrograd’, in On Changing the World: Essays in Political Philosophy, from Karl Marx to Walter Benjamin, Atlantic Highlands, NJ Humanities Press.

Luxemburg, Rosa 1961, The Russian Revolution and Leninism or Marxism?, edited by Bertram D. Wolfe, Ann Arbor, MI: University of Michigan Press.

Luxemburg, Rosa 2004 [1904], ‘Organizational Questions of Russian Social Democracy’, in The Rosa Luxemburg Reader, edited by Peter Hudis and Kevin B. Anderson, New York: Monthly Review Press.

Mandel, Ernest 1978, From Stalinism to Eurocommunism: The Bitter Fruits of ‘Socialism in One Country’, London: NLB.

Mandel, Ernest 1979, Réponse à Louis Althusser et Jean Elleinstein, Paris: La Breche.

Marx, Karl and Friedrich Engels 1982, Collected Works, Volume 38, ۱۸۴۴–۵۱, Letters, London: Lawrence and Wishart.

Marx, Karl and Friedrich Engels 1985, Collected Works, Volume 41, ۱۸۶۰–۶۴, Letters, London: Lawrence and Wishart.

Marx, Karl and Friedrich Engels 1992, Collected Works, Volume 46, ۱۸۸۰–۸۳, Letters, London: Lawrence and Wishart.

Neuberg, A. 1970, Armed Insurrection, London: NLB.

Ortega, Humberto 1982, ‘Nicaragua: The Strategy of Victory’, interview conducted by Martha Harnecker, in Tomas Borge et al.Sandinistas Speak, New York: Pathfinder Press.

Pannekoek, Anton 1911–۱۲, ‘Massenaktion und Revolution’, Die Neue Zeit, ۳۰. Jahrgang, 2. Band: 541–۵۰, ۵۸۵–۹۳, ۶۰۹–۱۶.

Pannekoek, Anton 1978, ‘Marxist Theory and Revolutionary Tactics’, in Pannekoek and Görter’s Marxism, edited by D.A. Smart, London: Pluto Press.

Radek, Karl 1924, ‘Zur Frage des Programms der Kommunistischen Internationale (Vorlaufige Bemerkungen)’, in Materialien zur Frage des Programms der Kommunistischen Internationale, Hamburg: Verlag der Kommunistischen Internationale.

Ragionieri, Ernesto 1977, ‘Le programme de l’Internationale Communiste’, Cahiers d’Histoire de l’Institut Maurice Thorez, ۲۲: ۸–۵۲.

Riddell, John (ed.) 2012, Toward the United Front: Proceedings of the Fourth Congress of the Communist International, 1922, Historical Materialism Book Series, Chicago: Haymarket Books.

Sawer, Marian 1977, ‘The Genesis of State and Revolution’, in Socialist Register 1977, edited by Ralph Miliband and John Saville, London: Merlin Press.

Trotsky, Leon 1961 [1920], Terrorism and Communism: A Reply to Karl Kautsky, Ann Arbor, MI: University of Michigan Press.

Trotsky, Leon 1963 [1924], ‘The Lessons of October’, in The Essential Trotsky, London: Allen & Unwin.

Trotsky, Leon 1965 [1937], The Revolution Betrayed: What Is the Soviet Union and Where Is It Going?, translated by Max Eastman, New York: Merit Publishers.

Trotsky, Leon 1970 [1928], The Third International after Lenin, translated by John G. Wright, New York: Pathfinder Press.

Trotsky, Leon 1974, ‘(Discussions with Leon Trotsky) On the Transitional Program’, in The Transitional Program for Socialist Revolution, including: ‘The Death Agony of

Capitalism and the Tasks of the Fourth International’, New York: Pathfinder Press. Trotsky, Leon 1979 [1904], Our Political Tasks, London: New Park Publications.

Vv.Aa. 1970, Crosse en l’air. Le mouvement ouvrier et l’armée, 1900/1914, Paris: Francois Maspero.

Weber, Henri (ed.) 1983, Socialisme: la voie occidentale. Introduction au débat sur la grève de masse: Kautsky, Luxemburg, Pannekoek, Paris: Presses Universitaires de France.

منبع: نقد

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%aa%da%98%db%8c-%d9%88-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9b-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%db%8c%d9%86%e2%80%8c%d8%a7%d9%84%d9%85/feed/ 0 5867
عملیات کرکس؛ ترور دولتی که آمریکای جنوبی را به وحشت انداخت http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b9%d9%85%d9%84%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%a9%d8%b1%da%a9%d8%b3%d8%9b-%d8%aa%d8%b1%d9%88%d8%b1-%d8%af%d9%88%d9%84%d8%aa%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a2%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7%db%8c-%d8%ac%d9%86%d9%88/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b9%d9%85%d9%84%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%a9%d8%b1%da%a9%d8%b3%d8%9b-%d8%aa%d8%b1%d9%88%d8%b1-%d8%af%d9%88%d9%84%d8%aa%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a2%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7%db%8c-%d8%ac%d9%86%d9%88/#respond Sat, 31 Oct 2020 12:44:59 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5863 عملیات کرکس: ترور دولتی که آمریکای جنوبی را به وحشت انداخت.
گاردین، ترجمه: عرفان ثابتی

«عملیات کرکس اسم رمز جمع‌ آوری، مبادله و ذخیره کردن داده‌ های اطلاعاتی در باره‌ ی چپ‌گرایان، کمونیستها ومارکسیست هاست، عملیاتی که اخیراً توسط دستگاه‌ های اطلاعاتی ‌ای که در آمریکا ی جنوبی با یکدیگر همکاری می‌کنند آغاز شده است.» در این یادداشت به «مرحله‌ی پنهانی‌تر» عملیات کرکس اشاره می‌شود که «شامل تشکیل گروه‌های ویژه‌ای از کشورهای عضو است که برای اجرای دستورات، از جمله ترور افراد، به هر نقطه‌ای از دنیا سفر می‌کنند.» هشت حکومت دیکتاتوریِ نظامی ــ آرژانتین، شیلی، اروگوئه، بولیوی، پاراگوئه، برزیل، پرو و اکوادورــ عضو اين شبکه ی ترور دولتی بودند.

آخرین باری که آناتول لارّابِیتی والدین‌اش را دید، چهار ساله بود، ۲۶ سپتامبر ۱۹۷۶، یک روز پس از تولدش. او تیراندازی، برق رگبار گلوله و پیکر زخمی و بی‌جان پدرش را که بیرون خانه‌ی آنها در حومه‌ی بوئنوس آیرس، پایتخت آرژانتین، کنار مادرش روی زمین افتاده بود به یاد می‌آورد. نیروهای مسلح پلیس او و خواهر ۱۸ ماهه‌اش، ویکتوریا اِوا، را با خود بردند.

این دو کودک زندانی شدند. ابتدا آنها را در تعمیرگاه کثیفی که به یکی از شکنجه‌گاه‌های مخفی تبدیل شده بود، حبس کردند. این شکنجه‌گاه در بخش دیگری از بوئنوس آیرس قرار داشت، شهری که والدین‌شان در ژوئن ۱۹۷۳ به آن نقل مکان کرده بودند. آنها بخشی از هزاران چریک سابق چپ‌گرایی بودند که از کودتای نظامیان در اروگوئه گریخته بودند. یک ماه بعد، در اکتبر ۱۹۷۶، آناتول و ویکتوریا اوا را به مونته‌ویدئو، پایتخت اروگوئه، بردند و در مقر سازمان اطلاعات نیروهای نظامی نگه داشتند. چند روز قبل از کریسمس، آنها را با هواپیمای کوچکی از فراز رشته‌کوه‌های آند به کشور ثالثی، شیلی، بردند. لارّابیتی به یاد می‌آورد که از داخل هواپیما به قله‌های برفی نگاه کرده بود.

معمولاً کودکان در چنین مدت کوتاهی بدون والدین یا خویشاوندان‌‌شان به چنین سفرهای پرماجرایی نمی‌روند. نزدیک‌ترین شخص به آناتول و ویکتوریا اوا زندانبانی به نام خاله مونیکا بود. به احتمال زیاد همین خاله مونیکا بود که در ۲۲ دسامبر ۱۹۷۶ آنها را در میدان بزرگ پلازا اوهیگینز در شهر بندریِ والپارِیزو رها کرد. شاهدان به یاد می‌آورند که دو کودک آراسته از خودروی سیاهی که شیشه‌های رنگی داشت پیاده شدند. آناتول دست در دست خواهرش دور میدان پرسه زد تا این که توجه صاحب یک چرخ و فلک به آنها جلب شد. او آنها را سوار چرخ و فلک کرد و انتظار داشت که سر و کله‌ی پدر و مادر سراسیمه‌ای ظاهر شود که دنبال کودکان گم‌شده‌ی خود می‌گردند. اما چنین اتفاقی رخ نداد، و بنابراین او با پلیس محلی تماس گرفت.

هیچ‌کس نمی‌دانست چطور دو کودکی که لهجه‌ی خارجی دارند سر از آنجا درآورده‌اند. انگار از آسمان فرو افتاده بودند. آناتول کوچک‌تر از آن بود که بفهمد چه اتفاقی افتاده است. کودک چهار ساله‌ای که سر از شیلی درآورده چطور می‌تواند توضیح دهد که نمی‌داند کجاست، که مقیم آرژانتین است اما در واقع اروگوئه‌ای است؟ او فقط می‌دانست که در محیط بیگانه‌ای است، جایی که مردم‌ با لهجه‌ی متفاوتی به همان زبان او حرف می‌زنند.

فردای آن روز بچه‌ها را به پرورشگاه بردند، و سپس دو خانواده‌ی متفاوت به طور موقت سرپرستیِ آنها را بر عهده گرفتند. پس از چند ماه بخت و اقبال به آنها روی آورد. یک جراح دندان‌پزشک و همسرش می‌خواستند کودکانی را به فرزندی بپذیرند، و وقتی قاضی از جراح پرسید که کدام یک از آن دو خواهر و برادر را می‌خواهد، او جواب داد هر دو را. اوایل امسال وقتی آناتول را در سانتیاگو، پایتخت شیلی، دیدم به من گفت: «او گفت باید هر دوی ما را به او بدهند چون خواهر و برادر بودیم.»

اکنون آناتول دادستان ۴۷ ساله‌ی خوش‌هیکل و آراسته‌ای با چشمانی عسلی و سری تراشیده است. او می‌گوید: «تصمیم گرفته‌ام عاری از تنفر زندگی کنم. اما می‌خواهم مردم بدانند که چه اتفاقی افتاده است.»

آناتول دوست دارد که مردم بدانند که خانواده‌اش قربانیِ یکی از مخوف‌ترین شبکه‌های بین‌المللیِ ترور دولتی بودند. این شبکه موسوم به «عملیات کرکس» بود، و نام‌اش را از لاشخور بزرگی گرفته بود که بر فراز رشته‌کوه‌های آند پرواز می‌کند. هشت حکومت دیکتاتوریِ نظامی ــ آرژانتین، شیلی، اروگوئه، بولیوی، پاراگوئه، برزیل، پرو و اکوادورــ عضو شبکه‌ی واحدی بودند که چهارپنجم از این قاره را دربرمی‌گرفت.

«بایگانی ترور»، اوراق مربوط به عملیات کرکس

افشای کامل این شبکه چند دهه طول کشیده است، شبکه‌ای که به دولت‌ها اجازه می‌داد جوخه‌های مرگ را برای آدم‌ربایی، قتل و شکنجه‌ی دشمنان واقعی یا خیالیِ موجود در میان مهاجران و تبعیدیان به قلمرو یکدیگر بفرستند. این شبکه در عمل به یکپارچگی و گسترش تروریسم دولتی در دوران جنگ سرد در آمریکای جنوبی انجامید، یعنی در دوره‌ای که نظامیان راست‌گرا یکی پس از دیگری، اغلب با حمایت آمریکا، دست به کودتا زدند و بساط دموکراسی را در این قاره برچیدند. این شبکه پیچیده‌ترین جزء پدیده‌ی فراگیری بود که بر اثر آن در دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ ده‌ها هزار نفر در آمریکای جنوبی به دست دولت‌های نظامی به قتل رسیدند یا ربوده و ناپدید شدند.

اکثر قربانیان این شبکه برای همیشه ناپدید شدند. صدها تن از آنان را در خفا سربه‌نیست کردند ــ بعضی را دست‌وپابسته از هواپیما یا هلی‌کوپتر به دریا انداختند، آن هم در حالی که به آنها دارو خورانده بودند یا آنها را به بلوک‌های سیمانی بسته بودند تا نتوانند تکان بخورند. یکی از آنها مادر آناتول، ویکتوریا، است که آخرین بار در سال ۱۹۷۶ در یکی از شکنجه‌گاه‌های آرژانتین دیده شد. پدرش، ماریو، که چریکی چپ‌گرا بود، به احتمال زیاد بر اثر تیراندازیِ پلیس در هنگام ربوده شدن به قتل رسید. با وجود این، شمار قربانیان بازمانده آنقدر هست که بتوان با مقایسه‌ی روایت‌هایشان با حجم فزاینده‌ی اسناد علنی‌شده قصه‌ی هولناک واحدی را تعریف کرد.

در دو دهه‌ی گذشته، آناتول داستان‌اش را بارها در نیم دوجین دادگاه و هیئت حل اختلاف در گوشه و کنار دنیا بازگفته است. فقدان نظام واقعاً جهانیِ عدالت کیفری سبب شده تا دست‌اندرکاران این شبکه در فرایندی تدریجی و چندتکه محاکمه شوند. کارلوس کاسترِسانا، دادستانی که پرونده‌های عملیات کرکس و دیکتاتورهای آمر آن را در اسپانیا تعقیب کرده است، می‌گوید: «مشکل مرزها این است که عبور از آنها برای به قتل رساندن کسی آسان‌تر از تعقیب و پیگرد جنایت است.» عدالت‌خواهان مجبور شده‌اند که بر شبکه‌ی قضائیِ پیچیده‌ای از قوانین ملی، معاهدات بین‌المللی و احکام دادگاه‌های حقوق بشری تکیه کنند. افراد تحت تعقیب اغلب پیرمردهای فرتوتی عاری از احساس پشیمانی‌اند اما شبکه‌ی منسجمی از بازماندگان، وکلا، کارآگاه‌ها و دانشگاهیان، به شیوه‌ای شبیه به شکارچیان نازی‌ها در دوران پس از جنگ، مصمم شده‌اند تا اجازه ندهند که این شبکه‌ی تروریسم دولتیِ بین‌المللی قِسِر در برود.

این روند به شکل دردناکی آهسته است. نخستین تحقیق جناییِ عمده درباره‌ی عملیات کرکس ــ با قربانیان و متهمانی از هفت کشورــ بیش از ۲۰ سال قبل در رم آغاز شد و هنوز پایان نیافته است. در یک روز بسیار گرم ژوئیه‌ی ۲۰۱۹، یکی از قضات این پرونده یک رئیس جمهور سابق پرو، یک وزیر امور خارجه‌ی سابق اروگوئه، یک مدیر اطلاعات نظامیِ شیلی و ۲۱ نفر دیگر را به خاطر نقش‌شان در کارزار هماهنگ قتل و شکنجه به حبس ابد محکوم کرد. متهمان خواهان تجدیدنظر شده‌اند و حکم نهایی تا یک سال دیگر صادر خواهد شد.

اسناد نشان می‌دهد که آمریکا و دولت‌های اروپایی به خوبی می‌دانستند که در آمریکای جنوبی چه خبر است اما به آن اهمیت نمی‌دادند

بخش عمده‌ی اطلاعات ما درباره‌ی عملیات کرکس در رم، بوئنوس آیرس و ده‌ها پرونده‌ی ــ کوچک و بزرگ ــ قضائی در دیگر کشورها به دست آمده یا کنار هم قرار گرفته است. شواهد و مدارک دیگری هم از اسناد اطلاعاتیِ آمریکا در مورد آرژانتین به دست آمده است، اسنادی که به دستور باراک اوباما از حالت محرمانه خارج شد. تا پایان سال ۲۰۱۹، آمریکا همه‌ی این ۴۷ هزار صفحه را به آرژانتین تحویل داده بود. این اسناد نشان می‌دهد که آمریکا و دولت‌های اروپایی به خوبی می‌دانستند که در آمریکای جنوبی چه خبر است اما به آن اهمیت نمی‌دادند.

آناتول لارّابِیتی در هفت سالگی، به لطف مادربزرگ پدریِ پیگیرش، اَنخِلیکا، به هویت واقعیِ خود پی برد. خبر ناپدید شدن آنها در سال ۱۹۷۶ در مطبوعات شیلی منتشر شده بود، هر چند در عناوین خبری چنین وانمود می‌شد که «والدین تروریست چپ‌گرا»ی ناشناسی این خواهر و برادر را به حال خود رها کرده‌اند. طی چند سال بعد، شایعاتی درباره‌ی محل زندگی این کودکان مفقود بین سازمان‌های بشردوستانه دست به دست شد تا سرانجام به گوش یک گروه حقوق بشریِ برزیلی به نام «کِلَمور» رسید که بعضی از اعضایش مقیم والپاریزو بودند. وقتی آنها از این امر آگاه شدند، در خفا از بچه‌ها در راه مدرسه عکس گرفتند و تصاویر را به انخلیکا فرستادند. او بی‌درنگ نوه‌هایش را شناخت. آناتول می‌گوید: «قیافه‌ی خواهرم عین دوران کودکی مادرم بود. و لب‌های من هم به لب‌های مادرم شباهت داشت.»

بچه‌ها با موافقت پدربزرگ و مادربزرگ‌شان پیش پدرخوانده و مادرخوانده‌ی خود در شیلی ماندند. ویکتوریا اوا در نه سالگی به هویت واقعیِ خود پی برد و از آن پس سفرهای خانوادگیِ آنها به اروگوئه آغاز شد. آناتول درباره‌ی زوجی که آنها را به فرزندی پذیرفتند، می‌گوید: «پدر و مادر خوبی بودند. آنها ارتباط ما را با اروگوئه حفظ کردند و از نظر روان‌شناختی حامیِ ما بودند، حمایتی که در دوره‌ی پرتلاطم بلوغ به آن احتیاج داشتم.»

خاطره‌ی جنایت‌های حکومت‌های نظامیِ آمریکای لاتین در دوران جنگ سرد هنوز هم اهالی این قاره را آزار می‌دهد. آمیزه‌ی نامعقولی از قدرت و سؤظن سبب شد که این حکومت‌ها به خود اجازه دهند که نه تنها مرتکب شکنجه و قتل شوند بلکه کودکانی مثل آناتول و ویکتوریا اوا را هم بربایند. عاملان این جنایت‌ها چنین می‌پنداشتند که در جنگ آخرالزمانیِ همه‌جانبه‌ای سرگرم مبارزه با گسترش انقلاب مسلحانه در سراسر آمریکای لاتین هستند.

آمریکا خواهان تقویت نیروهای ضدکمونیستی بود و بنابراین با ارسال پول و سلاح به نیروهای مسلح سراسر منطقه، قدرت نیروهای نظامیِ این حکومت‌ها را به شدت افزایش داد و سرانجام، همان طور که جان دینگس-روزنامه‌نگار آمریکایی- می‌گوید، «عاملان قتل‌عام‌ها و گردانندگان شکنجه‌گاه‌ها، گورهای دسته‌جمعی و مرده‌سوزخانه‌ها را در آغوش گرفت.»

هر چند این تصورات مبالغه‌آمیز بود اما کاملاً بی‌پایه و اساس نبود. در سال ۱۹۶۵، ارنستو «چه» گوارا، انقلابیِ آرژانتینی، در وداعی پرشور از هم‌رزم خود، فیدل کاسترو، جدا شد و کوبا را ترک کرد. او وعده داد که مرحله‌ی جدیدی از فعالیت‌های انقلابی را شروع کند و در سراسر آمریکای لاتین جنگ‌های چریکی به راه بیندازد. «چه» در سال ۱۹۶۷ در جریان مأموریت خود در بولیوی کشته شد اما در آن زمان آمریکا انقلاب در آمریکای لاتین را تهدیدی علیه موجودیت خود می‌شمرد- زیرا از یاد نبرده بود که چطور در جریان بحران موشکیِ سال ۱۹۶۲ تسلیحات هسته‌ایِ روسی به خاک کوبا رسید. آمریکا خواهان تقویت نیروهای ضدکمونیستی بود و بنابراین با ارسال پول و سلاح به نیروهای مسلح سراسر منطقه، قدرت نیروهای نظامیِ این حکومت‌ها را به شدت افزایش داد و سرانجام، همان طور که جان دینگس-روزنامه‌نگار آمریکایی- می‌گوید، «عاملان قتل‌عام‌ها و گردانندگان شکنجه‌گاه‌ها، گورهای دسته‌جمعی و مرده‌سوزخانه‌ها را در آغوش گرفت.» در دهه‌ی ۱۹۷۰، کودتای نظامیان راست‌گرا و ترور حکومتی سراسر این قاره را در بر گرفت. در نتیجه، چپ‌گرایان کوشیدند تا از طریق شبکه‌ی نامنسجمی موسوم به «جوخه‌ی انقلابیِ هماهنگ‌کننده» مبارزات مسلحانه‌ را سازمان‌دهی کنند. این شبکه، که در سال ۱۹۷۳ توسط گروه‌هایی از شیلی، اروگوئه، آرژانتین و بولیوی تشکیل شد، برنامه‌های بلندپروازانه‌ای برای به راه انداختن انقلاب قاره‌ایِ موردنظر «چه» داشت اما به اندازه‌ی کافی پول، هوادار و قدرت نظامی نداشت. در همین حال، حکومت‌های نظامیِ آمریکای جنوبی بر همکاریِ خود افزودند، و در ابتدا توافق‌نامه‌های دوجانبه‌ای را منعقد کردند که به جاسوسان و مأموران آنها اجازه می‌داد که در خاک یکدیگر عملیات انجام دهند.

عملیات نیروهای ویژه‌ی آرژانتین در بوئنوس آیرس در سال ۱۹۸۲

اورورا مِلونی، یک اروگوئه‌ای که با همسرش، دانیل بانفی، و دو دختر خردسال‌اش به آرژانتین گریخته بود، یکی از نخستین کسانی بود که حدس زد که راست‌گرایان خشونت‌طلب آمریکای جنوبی سرگرم طراحی شبکه‌ای بین‌المللی برای ترور و استرداد مخالفان‌اند. در ساعت ۳ بامداد ۱۳ سپتامبر ۱۹۷۴، نیم دوجین مرد مسلح به خانه‌ی ملونی و بانفی در حومه‌ی بوئنوس آیرس هجوم بردند. ملونی، که در آن زمان ۲۳ سال داشت، بی‌درنگ یکی از مهاجمان را شناخت: هوگو کَمپوس هِرمیدا، بازرس بدنام پلیس اروگوئه. قبلاً هرمیدا یک بار در اروگوئه از ملونی و بانفی بازجویی کرده بود. در آن زمان، ملونی و بانفی، به ترتیب، دانشجوی ادبیات و تاریخ بودند و در تظاهراتی در حمایت از جنبش چریکیِ چپ‌گرای توپامارو شرکت کرده بودند، جنبشی که بانفی در آن عضویت داشت. ملونی می‌گوید: «یادم بود که هرمیدا چطور مرا زده بود. او خیلی خشن بود.»

ملونی نمی‌فهمید که چطور هرمیدا آزادانه سرگرم فعالیت در کشوری خارجی است. در آن زمان، آرژانتین هنوز کشوری دموکراتیک و قانون‌مدار بود. (نظامیان بعداً در مارس ۱۹۷۶ قدرت را در دست گرفتند.) مأموران پلیس خارجی حق نداشتند که در آنجا فعالیت کنند. پس از اینکه آپارتمان را برای یافتن سرنخ‌هایی درباره‌ی محل اقامت دیگر اعضای فراریِ جنبش توپامارو زیر و رو کردند، هرمیدا بانفی را با خود برد. اورورا فکر می‌کرد که به زودی می‌فهمد که بانفی را به کدام کلانتری یا بازداشتگاه برده‌اند اما هیچ‌جا خبری از او نبود.

چنین اتفاقی در سپتامبر ۱۹۷۴ عجیب و غریب بود. ملونی می‌گوید: «قبلاً هیچ‌وقت نشنیده بودیم که کسی در آرژانتین ناپدید شود. مطمئن بودم که او را پیدا خواهیم کرد.» سرانجام، ملونی نشست مطبوعاتی برپا کرد. خبرنگاران می‌پرسیدند چطور ممکن است کسی این‌گونه ناپدید شود؟ پاسخ پنج هفته‌ی بعد معلوم شد، وقتی که پلیس در ۷۵ مایلی خانه‌ی ملونی جسد سه نفری را پیدا کرد که آثار شکنجه بر بدن‌شان مشهود بود. شاهدان شب‌هنگام نور اتوموبیل و چند مرد را در نقطه‌ی دورافتاده‌ای دیده بودند، و کپه‌ای خاک تازه هم بر جای مانده بود. جسد یکی از سه اروگوئه‌ایِ مقتول که با عجله دفن شده بودند به دانیل بانفی تعلق داشت.

یک ماه بعد، ملونی آرژانتین را ترک کرد، و سرانجام در ایتالیا اقامت گزید زیرا پدرش ایتالیایی بود و تابعیت دوگانه داشت. او در ۲۵ سال بعد سه بار برای عدالت‌خواهی به اروگوئه سفر کرد. اما، درست مثل شیلی و آرژانتین، بساط نظام دیکتاتوریِ اروگوئه هم در سال ۱۹۸۵ به بهای اعطای مصونیت به آمران و عاملان جنایت‌ها برچیده شده بود. در نتیجه، نمی‌شد مأموران دولت را به اتهام ارتکاب جنایت‌ در دوران ۱۲ ساله‌ی حکومت نظامیان تحت پیگرد قرار داد. به نظر می‌رسید که هیچ کاری از کسی ساخته نیست.

وضعیت حقوقی تا اواخر قرن بیستم دست‌نخورده باقی ماند. در اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰، یک قاضیِ اسپانیایی به نام بالتازار گارزون به قانون پیشتر نادیده‌مانده‌ای استناد کرد که اسپانیا را به پیگرد قضائیِ ناقضان حقوق بشر در هر نقطه‌ای از دنیا موظف می‌کرد، البته اگر کشور خودشان از محاکمه‌ی آنها خودداری می‌کرد. گارزون و گروهی از دادستان‌های پیشرو پرونده‌ی تحقیق و تفحص درباره‌ی جوخه‌ی نظامیِ سابق آرژانتین و حکومت پینوشه، و «توطئه‌ی جنایی» میان آنها، را به اتهام نسل‌کشی و تروریسم گشودند.

چون متهمان در اسپانیا زندگی نمی‌کردند، مردم تلاش و کوشش گارزون را موهوم می‌شمردند. کارلوس کاسترسانا، دادستان اسپانیایی‌ای که این پرونده‌ها را دنبال می‌کرد، اخیراً در مادرید به من گفت: «مردم به ما می‌خندیدند.» با وجود این، در ۱۶ اکتبر ۱۹۹۸، پلیس پینوشه را پس از جراحی مختصر فتق در درمانگاهی در لندن دستگیر کرد. او به طور منظم به لندن سفر می‌کرد، در فروشگاه گران‌قیمت «فورتنام اَند میسون» چای می‌نوشید و با دوست و متحد قدیمی‌اش مارگارت تاچر دیدار می‌کرد.

آگوستو پینوشه پس از دستگیری در لندن

در تب‌وتاب خبری و ولوله‌ی حقوقیِ روزهای بعد، کمتر کسی متوجه شد که حکم جلب اولیه برای دستگیریِ پینوشه مبتنی بر یکی از پرونده‌های مربوط به عملیات کرکس است. در این پرونده از یک شهروند شیلیایی به نام ادگاردو اِنریکِز اسم برده شده بود که در آرژانتین ناپدید شد. در این پرونده گفته شده بود که «شواهدی دال بر برنامه‌ای هماهنگ، موسوم به عملیات کرکس، وجود دارد که چند کشور در آن شرکت داشتند.»

حقوق‌دانان بریتانیایی دو بار با استرداد پینوشه به اسپانیا موافقت کردند و در نتیجه او ۱۷ ماه در بازداشت ماند. جک استراو، وزیر کشور حزب کارگر، مانع از استرداد پینوشه شد و در عوض با استناد به وضعیت جسمانی‌اش او را به شیلی فرستاد. دیکتاتور سابق پس از بازگشت به کشورش به این توجیهات دهن‌کجی کرد زیرا از روی صندلی چرخ‌دار بلند شد و با شادمانی برای هوادارانش دست تکان داد. با وجود این، تغییر عمده‌ای رخ داده بود زیرا دادستان‌ها، قضات و کنشگران دریافتند که دیکتاتورهای آمریکای جنوبی و سرسپردگان آنها دیگر مصون نیستند.

در سال ۱۹۹۹، اورورا ملونی، با الهام از گارزون، در ایتالیا پرونده‌ی قتلی را علیه مأموران امنیتیِ اروگوئه‌ایِ مظنون به قتل بانفی و دیگران گشود. خانواده‌های دیگر قربانیانِ عملیات کرکس که تابعیت ایتالیایی داشتند به ملونی پیوستند، و این پرونده ابعاد گسترده‌تری یافت و جنایت‌های این شبکه در چند کشور را دربرگرفت. ملونی- که اکنون ۶۹ ساله است- از خانه‌اش در میلان این پرونده را باز نگه داشته است. او به من می‌گوید: «این پرونده خیلی طولانی شده است.» پس از صدور احکامِ پارسال در رم، شاکیان شادمان شدند اما به نظر ملونی تا وقتی نتیجه‌ی فرجام‌خواهی‌ها معلوم نشود، نباید ماجرا را پایان‌یافته تلقی کرد.

وقتی دانیل بانفی در اواخر سال ۱۹۷۴ به قتل رسید، شبکه‌ی کندور هنوز به طور رسمی وجود نداشت. مرگ او را می‌توان نوعی پیش‌درآمد یا تمرین دانست. هرمیدا کمپوس یکی از معدود مأموران امنیتیِ اروگوئه بود که در خفا همراه با همتایان آرژانتینیِ خود سرگرم آزمودن راه‌هایی برای به دام انداختن مخالفان فراری بودند.

یکی از دیگر کسانی که سرگرم تمهید مقدمات برنامه‌ی استرداد با آرژانتین بود، برنامه‌ای که بعدها به جزئی از عملیات کرکس تبدیل شد، یک ناوبان نیروی دریاییِ اروگوئه به نام خورخه تروکولی بود. تروکولی، که اکنون پیرمرد ۷۳ ساله‌ای با موهای خاکستری‌رنگ و لپ‌هایی آویزان است، تنها متهم حاضر در دادگاه رم بود. او به ایتالیا نقل مکان کرده بود و در سال ۲۰۰۷ در سالِرنو، نزدیک ناپل، دستگیر شد. در دهه‌ی ۱۹۹۰، تروکولی دو رمان نیمه‌زندگی‌نامه‌مانند نوشت و توضیح داد که نظامیان اروگوئه چگونه به شکنجه، قتل و سرکوب روی آوردند. در «زمانه‌ی غارتگر»، شکنجه‌گری که شبیه به خودِ تروکولی به نظر می‌رسد (هر چند او تأکید می‌کند که این داستان تخیلی است) می‌گوید: «وقتی این دوره تمام شود باید صلح کنیم. اما اگر به چنین روش‌هایی متوسل شویم صلحی در کار نخواهد بود…افزون بر این، به مرور احساس بدی نسبت به این کارها پیدا خواهیم کرد.» با وجود این، در دادگاه هیچ اثری از ندامت و پشیمانی در او دیده نمی‌شد و ادعا می‌کرد که بی‌گناه است. ملونی به من می‌گوید: «یک روز کنارم نشست. به جای اینکه شرمنده باشد، عصبانی بود.»

اکثر اطلاعاتی که درباره‌ی عملیات کرکس داریم سال‌ها پس از پایان آن به دست آمده است. دفاتر رسمیِ هماهنگی در چند کشور وجود داشت، و مبادله‌ی اسناد و تلگرام‌های رمزی از طریق شبکه‌ی ارتباطیِ موسوم به «کُندورتِل»، اوراق رسمیِ فراوانی را بر جای گذاشت. اما در آن زمان قربانیان از ابعاد این توطئه‌ی بین‌المللی آگاه نبودند.

بیش از یک دهه، اطلاعات عمومی درباره‌ی عملیات کرکس عمدتاً محدود به نقل‌قولی از یک منبع ناشناس اف‌بی‌آی بود که در سال ۱۹۸۰ در کتابی به قلم دو روزنامه‌نگار به نام‌های جان دینگس و سائول لاندو منتشر شده بود. این دو روزنامه‌نگار سرگرم تحقیق درباره‌ی قتل سفیر سابق شیلی و دستیار آمریکایی‌اش بودند که در سال ۱۹۷۶ توسط مأموران پینوشه در واشنگتن دی‌سی کشته شدند. اندکی پس از این واقعه، یک مأمور اف‌بی‌آی در تلگرامی نوشت: «عملیات کرکس اسم رمز جمع‌آوری، مبادله و ذخیره کردن داده‌های اطلاعاتی درباره‌ی چپ‌گرایان، کمونیست‌ها و مارکسیست‌هاست، ]عملیاتی[ که اخیراً توسط دستگاه‌های اطلاعاتی‌ای که در آمریکای جنوبی با یکدیگر همکاری می‌کنند آغاز شده است.» در این یادداشت به «مرحله‌ی پنهانی‌تر» عملیات کرکس اشاره می‌شود که «شامل تشکیل گروه‌های ویژه‌ای از کشورهای عضو است که برای اجرای دستورات، از جمله ترور افراد، به هر نقطه‌ای از دنیا سفر می‌کنند.»

اما کسی غیر از این چیزی نمی‌دانست. نخستین پیشرفت مهم در پاراگوئه حاصل شد. در سال ۱۹۹۲، یک قاضیِ جوان به نام خوزه اگوستین فرناندز سرنخی از محل بایگانیِ پلیس مخفیِ ژنرال آلفردو استروسنِر، دیکتاتور حاکم بر کشور از ۱۹۵۴ تا ۱۹۸۹، به دست آورد. سحرگاه سه روز قبل از کریسمس، فرناندز سرزده از یک کلانتری در خارج از آسانسیون، پایتخت کشور، دیدار کرد. او که جز حکم بازرسی هیچ سلاحی در دست نداشت همراه با گروهی از خبرنگاران و تصویربرداران تلویزیونی به آن کلانتری رفت و پلیس سابقاً مصون را واداشت که اسناد را به وی تحویل دهد. فرناندز به من می‌گوید: «مجبور شدیم که کامیونی را از خبرنگارها قرض کنیم تا همه‌ی آن اسناد را به صحن دادگاه ببریم. شاید عکس‌ها تکان‌دهنده‌تر از بقیه‌ی اسناد بود. در آن عکس‌ها تصاویر افرادی به چشم می‌خورد که در عملیات کرکس ناپدید شده بودند.»

این اسناد به «بایگانی ترور» شهرت یافت. با مطالعه‌ی این نیم میلیون برگه می‌شد به جزئیات سه دهه سرکوب در دوران استروسنر پی برد. برای مثال، می‌شد فهمید که عملیات کرکس چطور و به دست چه کسانی طراحی شد. این اطلاعات برای فرناندز تکان‌دهنده بود. او می‌گوید: «ما داستان‌هایی درباره‌اش شنیده بودیم اما حالا سند و مدرک داشتیم.»

این اسناد نشان داد که شبکه‌ی کرکس به طور رسمی در نوامبر ۱۹۷۵ تشکیل شد، زمانی که مانوئل کونترِراس، رئیس دستگاه اطلاعاتیِ پینوشه، ۵۰ افسر اطلاعاتی را از شیلی، آرژانتین، اروگوئه، پاراگوئه، بولیوی و برزیل به دانشکده‌ی جنگ در خیابان مرکزی سانتیاگو، لا آلامِدا، دعوت کرد. پینوشه شخصاً از آنها استقبال کرد. کونترراس با اشاره به مقاومت سازمان‌یافته‌ی مخالفان حکومت‌های نظامیِ آمریکای جنوبی به آنها گفت: «ساختار رهبریِ براندازان بین‌قاره‌ای، قاره‌ای، منطقه‌ای و خرده‌منطقه‌ای است.» او پیشنهاد تشکیل شبکه‌ی پیچیده‌ای را ارائه داد که از «تلکس، میکروفیلم، رایانه‌ها و رمزنگاری» برای ردیابی و نابودیِ دشمنان استفاده می‌کند.

این شبکه در ۲۸ نوامبر با حضور پنج کشور آغاز به کار کرد. برزیل سال بعد و پرو و اکوادور در سال ۱۹۷۸ به آن پیوستند. این شبکه در دوران اوج خود ۱۰ درصد از نواحیِ مسکونیِ زمین را پوشش می‌داد و به قول فرانچسکا لِسا، از دانشگاه آکسفورد، به «ترور و مصونیت نامحدود» انجامید.

اسناد «بایگانی ترور» اطلاعات مهمی را در بر داشت اما عمدتاً شامل اوراقی کسالت‌آور و اداری بود. بر اساس آمار و ارقام موجود در پایگاه‌ داده‌هایی که لسا سرگرم ایجاد آن است، واقعیت نهفته در پسِ این اسناد عبارت بود از آدم‌ربایی، شکنجه، تجاوز و قتل دست‌کم ۷۶۳ نفر. با وجود این، تنها پس از کشف این بایگانی- و به‌ویژه پس از نام بردن از عملیات کرکس در پرونده‌ی گارزون علیه پینوشه- بود که روایت‌های ناپیوسته‌ی قربانیان به تدریج در قالب روایتی بزرگ‌تر به هم پیوند خورد.

لائورا اِلگوئتا در خانه‌ی کوچکی در لا رِینا زندگی می‌کند- یکی از حومه‌های آرام سانتیاگو که در گوشه و کنارش درختان پرشکوفه‌ی نورا به چشم می‌خورد. او یکی از بازماندگان عملیات کرکس است. خانه‌ی دوستش اودِت مَگنِت- که خواهر ۲۷ ساله‌اش، ماریا سِسیلیا، در سال ۱۹۷۶ در آرژانتین ناپدید شد- پیاده پنج دقیقه با او فاصله دارد. وقتی پیاده رهسپار خانه‌ی الگوئتا بودیم، مگنت به من گفت: «هنگامی که دنبال خانه می‌گشتم، می‌خواستم به او نزدیک باشم.» مدت‌هاست که این دو زن در رسانه‌ها و در کنفرانس‌های حقوق بشری درباره‌ی عملیات کرکس به مردم شیلی توضیح می‌دهند.

هر چند مأموران عملیات کرکس در همه‌‌ی کشورهای عضو این شبکه به دنبال مخالفان بودند اما کارشان به طور خاص متمرکز بر آرژانتین بود زیرا این کشور، پیش از آن که خودش هم به چنگ نظامی‌ها بیفتد، پناهگاه تبعیدیانی بود که از دیکتاتوری‌های نظامی در این قاره می‌گریختند. مأمورانی که از اروگوئه و شیلی به آرژانتین اعزام می‌شدند از چند بازداشتگاه‌ و شکنجه‌گاه‌ موقتی که میزبانان‌شان در اختیار آنها گذاشته بودند استفاده می‌کردند. یکی از این اماکن، تعمیرگاه متروکه‌ی «اوتوموتورز اورلِتی» بود که آناتول لارابیتی در آن حبس شد و مادرش ویکتوریا آخرین بار زنده در آنجا دیده شد. آناتول هنوز قوطی حاویِ فلزات درخشان در این تعمیرگاه را به یاد می‌آورد، قوطی‌ای که حلقه‌های ازدواج قربانیان را در آن نگه می‌داشتند.

بعدها قربانیان این عملیات را به «کِلاب اَتلِتیکو» می‌بردند، اسم‌رمزی برای زیرزمین یکی از انبارهای پلیس در بوئنوس آیرس. در ژوئیه‌ی ۱۹۷۷، چند مأمور مسلح آرژانتینی و شیلیایی لائورا الگوئتای ۱۸ ساله و زن برادرش، سونیا، را از خانه‌ی آنها در نزدیکیِ «کلاب اتلتیکو» ربودند و به این محل بردند. در آن زمان، خانواده‌ی شیلیایی الگوئتا- که بعضی از آنها به آرژانتین گریخته بودند- هنوز دنبال برادر فعال‌اش، کیکو، می‌گشتند که در ژوئیه‌ی سال قبل در بوئنوس آیرس ناپدید شده بود. الگوئتا به من می‌گوید: «می‌دانستیم که او را ربوده‌اند اما از هیچ چیز دیگری خبر نداشتیم.»

در اتوموبیل، آزار و اذیت کلامی، جنسی و جسمانی شروع شد. بدرفتاری و توهین در کلاب اتلتیکو ادامه یافت- در آنجا لباس‌هایشان را درآوردند، به آنها دستبند ‌زدند، سرپوش بر سرشان ‌گذاشتند و آنها را «ک۵۲» و «ک۵۳» نامیدند. الگوئتا چنین به یاد می‌آورد: «هر کسی که از کنارتان رد می‌شد، فحش می‌داد یا شما را می‌زد یا روی زمین پرت می‌کرد.» آنها می‌توانستند صدای دیگر زندانیانی را که در غل و زنجیر راه می‌رفتند، بشنوند. شکنجه‌گران شیلیایی به هیچ‌وجه ملیت خود را مخفی نمی‌کردند، و بازجویی الگوئتا و سونیا صرفاً به پرس‌وجو از شیلیایی‌ها محدود می‌شد که به آرژانتین گریخته بودند. آن دو را به نوبت به اتاق شکنجه ‌بردند. آنها را کتک ‌زدند، از نظر جنسی آزار ‌دادند و به ایشان شوک الکتریکی وارد ‌کردند. الگوئتا می‌گوید: «‌گفتند: “حالا مهمانی می‌تواند واقعاً شروع شود.” به‌رغم همه‌ی آن‌چه می‌دانستیم و خوانده بودیم، باور نمی‌کردیم که آدم‌ها قادر به انجام چنین کارهایی باشند. وقتی زن برادرم از اتاق شکنجه بیرون آمد، آن‌قدر به او شوک الکتریکی داده بودند که هنوز می‌لرزید.»

بعد از هشت ساعت آنها را آزاد کردند. شکنجه‌گران فهمیده بودند که این دو زن درباره‌ی مخالفان سیاسی یا مسلح پینوشه هیچ چیزی نمی‌دانند. «وقتی داشتم از آنجا بیرون می‌رفتم، یک شکنجه‌گر فریاد زد: “نبَریدش. می‌خوام با دوست‌دخترم باشم!”» الگوئتا را چشم‌بسته سوار اتوموبیلی کردند و در خیابانی نزدیک خانه‌اش رها کردند.

الگوئتا و مگنت سال‌ها برای تحقیق و تفحص درباره‌ی عملیات کرکس در شیلی مبارزه کردند اما تنها پس از دستگیری پینوشه در لندن بود که توجه رسانه‌ها و سیاستمداران به این مسئله جلب شد. الگوئتا می‌گوید: «هیچ کشوری نمی‌خواست اقرار کند که به واحدهای مسلح دیگر کشورها اجازه داده که در قلمرو آن کشور عملیات انجام دهند. بی‌خبری از عملیات کرکس در شیلی باورنکردنی بود.»

اکنون آگاهی از این عملیات افزایش یافته است و دادگاه‌ها سرانجام تحقیق و تفحص درباره‌ی قتل بسیاری از افراد را شروع کرده‌اند اما این امر به این معنا نیست که همه‌ی شیلیایی‌ها با این عملیات مخالف‌اند. در واقع، درست مثل اروگوئه، آرژانتین و برزیل، در شیلی هم بخش کوچک اما مهمی از جامعه‌ از نظام دیکتاتوری و مأموران‌اش دفاع می‌کند.

در بعدازظهر یکی از روزهای ماه مارس سال جاری قدم‌زنان به خیابان عریض لا آلامدا در سانتیاگو رفتم. اکنون نام رسمیِ این خیابان «اَوِنیدا لیبِرتادور برناردو اُهیگینز» است و در آن زمان صحنه‌ی درگیریِ روزانه میان معترضان سنگ‌پراکَن و نیروهای پلیس مجهز به گاز اشک‌آور بود. معترضان خواهان انجام اصلاحاتی در نظام نئولیبرال و قانون‌اساسیِ تحمیلیِ پینوشه بودند. این اعتراضات، که از اکتبر ۲۰۱۹ شروع شده بود، حاکی از نارضاییِ گسترده از بقایای آن دوران، از جمله اتهاماتی درباره‌ی بدرفتاریِ پلیس دولت محافظه‌کارِ رئیس‌جمهور میلیاردر، سباستیَن پینیه‌را، بود. پینیه‌را پنجمین فرد ثروتمند کشور است و برادرش در دوران پینوشه وزیر بود. قربانیان این اعتراضات، که بسیاری از آنها در تظاهرات شرکت کرده بودند، از شکنجه، تجاوز، قتل و سؤقصد حرف می‌زنند. خوزه میگوئل ویوانکو، عضو سازمان دیدبان حقوق بشر، در هنگام ارائه‌ی گزارشی که بر اساس آن شمار مجروحان اعتراضات تا نوامبر ۲۰۱۹ بیش از ۱۱ هزار نفر بود، گفت: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم که دوباره شاهد چنین اوضاعی در شیلی باشیم. فکر می‌کردیم که چنین اتفاقاتی به تاریخ پیوسته است.»

در این خیابان یک قوطیِ خالیِ گاز اشک‌آور کنار سنگ‌های تازه‌پرت‌شده روی زمین دیده می‌شد. از قضا، روی آن نوشته بود «کرکس»- نام شرکتی که از مدت‌ها قبل مسئول تجهیز ارتش و پلیس شیلی بوده است. به ادعای معترضان، شلیک مستقیم گاز اشک‌آور به مردم به آسیب دیدن چشم بیش از ۴۰۰ نفر انجامیده است. پینیه‌را ابتدا معترضان را به علت «جنگ با همه‌ی مردم خوب شیلی» محکوم کرد اما بعد از مدتی دستور انجام تحقیقات را صادر کرد و اَندرِس چادویک، وزیر کشور (حامیِ سابق پینوشه و پسر دایی خود) را از مقام‌اش عزل کرد؛ پارلمان شیلی هم چادویک را به مدت پنج سال از تصدیِ شغل‌های دولتی محروم کرد. همه‌پرسی درباره‌ی تغییر قانون‌اساسی، که به علت شیوع ویروس کرونا به تعویق افتاده بود، اکنون قرار است که در ۲۵ اکتبر برگزار شود.

در حومه‌ی شهر، مگنت من را به «ویا گریمالدی» برد- بازداشتگاهی واقع در یک مجتمع رستورانیِ سابق که گاهی در آن قربانیان را روزها در جعبه‌های چوبیِ کوچکی حبس می‌کردند. اکنون این بازداشتگاه به موزه‌ای تبدیل شده است که از میان آثار ارائه‌شده در آن می‌توان به نقاشی‌های پزشکی انگلیسی به نام شیلا کَسیدی اشاره کرد که پس از مداوای یکی از رهبران مجروح مخالفان مسلح پینوشه در این محل شکنجه شد. کسیدی بعدها تعریف کرد که چطور به واژن زندانیان زن شوک الکتریکی می‌دادند و به شیوه‌های گوناگون، از جمله از طریق سگ‌ها، به آنها تجاوز می‌کردند. از دیگر آثار به نمایش درآمده در این موزه می‌توان به بلوک‌های سیمانی‌ای اشاره کرد که قربانیان را به آنها می‌بستند و از هلی‌کوپتر به دریا پرت می‌کردند.

من و مگنت در میان ۱۸۸ لوحه‌ی سرامیکیِ کوچکی که به نشانه‌ی یادبود تک‌تک زنان قربانیِ پینوشه کنار بوته‌های گل رُز چیده شده است، دنبال اسم خواهرش ماریا سِسیلیا گشتیم. خواهر مگنت از اعضای فعال مخالفان تبعیدی بود. او می‌گوید: «گاهی آرزو می‌کنم که ای کاش این‌قدر شجاع نبود، و مثل دیگران پیش از وقوع این اتفاق از آرژانتین فرار کرده بود.» سرانجام، لوحه‌ی ماریا سسیلیا را در کنار بوته‌ای از گل‌های رز زردرنگ یافتیم.

بسیاری از مجریان عملیات کرکس فارغ‌التحصیل «مدرسه‌ی قاره‌ی آمریکا» بودند- اردوگاه آموزشیِ ارتش آمریکا در پاناما که به تعلیم و تربیت نظامیان حکومت‌های متحد آمریکا در این قاره اختصاص داشت. اما رهبریِ این عملیات بر عهده‌ی آمریکا نبود. با وجود این، افشاگری‌های اخیر حاکی از آن است که دستگاه‌های اطلاعاتیِ کشورهای غربی به خوبی از این عملیات آگاه بودند.

اندکی پیش از سفرم به شیلی در ماه مارس، اخبار تکان‌دهنده‌ای درباره‌ی یک شرکت سوئیسی منتشر شد که برای چند دهه دستگاه‌های رمزنگاری را در اختیار نیروهای نظامی، پلیس و سازمان‌های جاسوسیِ سراسر دنیا گذاشته بود. روزنامه‌ی «واشنگتن پست» افشا کرد که سازمان سیا و دستگاه اطلاعاتیِ آلمان غربی در خفا مالک این شرکت بودند. در نتیجه، آمریکا و آلمان غربی می‌توانستند بی‌آنکه کاربران بفهمند، هر پیامی را که از طریق دستگاه‌های رمزنگاریِ این شرکت ارسال می‌شد، بخوانند. از میان مشتری‌های این شرکت می‌توان به حکومت‌های آرژانتین، پرو، برزیل، شیلی و اروگوئه اشاره کرد. به قول «واشنگتن پست»، سیا «در واقع، سیستم مخابراتیِ دستکاری‌شده‌ای را در اختیار بعضی از بی‌رحم‌ترین حکومت‌های آمریکای جنوبی می‌گذاشت و، در نتیجه، برای آگاهی از دامنه‌ی فجایع آنها در موقعیت منحصربه‌فردی قرار داشت.»

دستگاه‌های اطلاعاتیِ آلمان غربی، بریتانیا و فرانسه حتی سرگرم بررسی امکان تقلید از دست‌کم بخشی از روش‌های عملیات کرکس در اروپا بودند

پارسال پیش از انتشار اطلاعات جدید درباره‌ی دستگاه‌های رمزنگاریِ دستکاری‌شده، آمریکا سندی را که از حالت سرّی خارج شده بود در اختیار آرژانتین قرار داد. این سند نشان می‌داد که دستگاه‌های اطلاعاتیِ آلمان غربی، بریتانیا و فرانسه حتی سرگرم بررسی امکان تقلید از دست‌کم بخشی از روش‌های عملیات کرکس در اروپا بودند. عنوان یک تلگرام به‌شدت سانسورشده‌ی سیا در سپتامبر ۱۹۷۷ چنین است: «دیدار نمایندگان دستگاه‌های اطلاعاتیِ آلمان غربی، فرانسه و بریتانیا از آرژانتین برای بحث درباره‌ی شیوه‌های تأسیس سازمانی شبیه به ]شبکه‌ی[ کرکس برای مقابله با براندازان.» این دیدار مصادف بود با فعالیت‌های تروریستیِ فرامرزیِ گروه بادِر-ماینهوف آلمان، بریگادهای سرخ ایتالیا و ارتش جمهوری‌خواه ایرلند. بر اساس مندرجات این تلگرام، بازدیدکنندگان توضیح دادند که «تهدید تروریستی/براندازی به چنان سطوح خطرناکی در اروپا رسیده بود که به عقیده‌ی آنها بهترین کار یک‌کاسه کردن منابع اطلاعاتیِ خود در سازمانی تعاونی همچون ]شبکه‌ی[ کرکس بود.»

هیچ شاهدی در دست نیست که نشان دهد این برنامه اجرا شد اما می‌دانیم که در آن زمان کشورهای عضو شبکه‌ی کرکس سرگرم برنامه‌ریزی برای ترور مخالفان در اروپا بودند. پیش از آن، شیلی به تنهایی به حملاتی در اروپا دست زده بود؛ برای مثال، می‌توان به ترور برناردو لِیتون، سیاستمدار شیلیاییِ تبعیدی، در اکتبر ۱۹۷۵ در رم اشاره کرد. حالا قرار بود که گروه‌های عضو عملیات کرکس هر کسی از هر ملیتی را که رهبر تروریست‌ها قلمداد می‌کردند در خاک اروپا به قتل برسانند- هر چند گزارش سیا در ماه مه ۱۹۷۷ فاش می‌کند که «گویا غیرتروریست‌ها هم جزء اهداف بودند.» این گزارش می‌افزاید که «رهبران سازمان عفو بین‌الملل هم بخشی از این اهداف بودند.»

بخت با قربانیان احتمالی یار بود که ناسیونالیسم پرهیاهوی ژنرال‌های کشورهای گوناگون آمریکای لاتین، که بخش عمده‌ای از دوران حرفه‌ای خود را صرف آمادگی برای رویارویی با یکدیگر- و نه «براندازان» داخلی- کرده بودند، در سال ۱۹۷۸ دچار بحران شد زیرا شیلی و آرژانتین بر سرِ مرزهای دریاییِ خود در کانال بیگِل با یکدیگر درافتادند. این منازعه ادامه‌ی همکاری میان آنها را ناممکن کرد و سرانجام به فروپاشی شبکه‌ی کرکس انجامید و از انجام عملیات در اروپا جلوگیری کرد. چند سال بعد، شیلی در خفا در جنگ فالکلند به بریتانیا کمک کرد، جنگی که سقوط حکومت نظامیِ آرژانتین در سال ۱۹۸۳ را در پی داشت.

در دهه‌ی ۱۹۸۰، این حکومت‌های دیکتاتوری یکی پس از دیگری سقوط کردند. اما به علت هراس فراگیر از شورش نظامیان و بازتحمیل نظام دیکتاتوری، کسی در پی تعقیب قضائیِ ناقضان حقوق بشر در کشورهای عضو این شبکه برنیامد یا چنین کوشش‌هایی ناکام ماند. در سال ۱۹۸۵، رهبران نظامیِ سابق آرژانتین محاکمه و به علت نقض حقوق بشر مجرم شناخته شدند اما به‌زودی بخشیده شدند- و قانون عفو وضع شد. در اروگوئه، قانون عفو در سال ۱۹۸۶ تصویب شد، آن هم درست چند ساعت پیش از آغاز محاکمه‌ی مأموران عملیات کرکس و عده‌ای دیگر از متهمان به نقض حقوق بشر. به نظر می‌رسید که قرار نیست آمران و عاملان بعضی از شنیع‌ترین جنایت‌های قرن بیستم مجازات شوند.

اما این وضعیت با دستگیریِ پینوشه در لندن تغییر کرد. لائورا الگوئتا به من می‌گوید: «این گارزون بود که دنیا را متوجه این امر کرد.» همان طور که بازداشت پینوشه نشان داد، قوانین عفو ضامن مصونیت جهان‌شمول نبودند، و عملیات کرکس یکی از نقاط ضعف بود. با نگاهی به گذشته می‌توان گفت کسانی که انتظار داشتند نسبت به مشارکت در عملیات کرکس مصونیت مادام‌العمر داشته باشند مرتکب سه اشتباه مهم شدند. اول اینکه کودک‌ربایی کردند، جنایتی که حتی مشمول قوانین عفو هم نبود. دوم اینکه به اشتباه تصور کردند که این عفوها جنایت‌های رخ‌داده در خاک دیگر کشورها را هم در بر خواهد گرفت. سرانجام اینکه برای سرپوش نهادن بر قتل‌ها جسد قربانیان را از انظار مخفی نگه داشتند- و در نتیجه، این جنایت‌ها را به پرونده‌های لاینحل و بازِ آدم‌ربایی‌ تبدیل کردند. برخلاف پرونده‌ی قتل که پس از پیدا شدن جسد مقتول مختومه می‌شود، پرونده‌ی آدم‌ربایی باز می‌ماند و نه مشمول قانون مرور زمان می‌شود و نه مشمول عفو جنایت‌های گذشته. این خطاها به گروه شجاعی از دادستان‌ها و قضات اجازه داد که در تعداد اندکی از پرونده‌های به‌دقت انتخاب‌شده قوانین عفو را دور بزنند. افشای حقایق هولناک این پرونده‌ها مایه‌ی سرافکندگیِ دولت‌ها شد و بعضی از آنها را به لغو قوانین عفو واداشت.

در آرژانتین، محاکمه‌ی یکی از ربایندگان شیلیاییِ الگوئتا، به اتهام ترور جداگانه‌ای در سال ۱۹۷۴، به صدور حکمی در سال ۲۰۰۱ انجامید که بر اساس آن جنایت علیه بشریت- شکنجه، قتل و آدم‌ربایی- مشمول قوانین مرور زمان نمی‌شود. اینها همان جنایت‌های مرسوم حکومت نظامی‌ای بود که در دوران به‌اصطلاح «جنگ کثیف» بیش از ۲۰ هزار نفر از شهروندان‌اش را «ناپدید» کرده بود. در نتیجه، این حکم قوانین عفو در آرژانتین را تضعیف کرد و سرانجام به لغو آنها در سال ۲۰۰۳ انجامید. قانون عفو در اروگوئه هم در سال ۲۰۱۱ به درخواست «دادگاه بین‌آمریکاییِ حقوق بشر» در کاستاریکا لغو شد. این دادگاه درباره‌ی ربودن بچه‌ای تحقیق کرده بود که همراه با آناتول لارابیتی و خواهرش در مقر سازمان اطلاعات نظامی در مونته‌ویدئو حبس شده بود.

قانون عفو در شیلی هنوز لغو نشده است اما تا سال ۲۰۰۲ مجموعه‌ای از احکام آن را تقریباً بی‌اثر کرده بود. بر اساس این احکام، پرونده‌های عملیات خارجی، ناپدیدشدگان قهری و قربانیان کودک مشمول این قانون نمی‌شد. از میان اعضای اصلیِ شبکه‌ی کرکس، برزیل تنها کشوری است که قانون عفوش همچنان به قوتِ خود باقی است. این کشور شاهد کمترین میزان پیشرفت در مورد پیگرد قضائیِ جنایت‌های حکومت دیکتاتوریِ نظامی بوده است.

تا سال ۲۰۱۱، اکثر قوانین عفو لغو یا عمدتاً بی‌اثر شده بود. بنابراین، سرانجام تحقیق و تفحصِ آزادانه‌تر درباره‌ی پرونده‌های عملیات کرکس امکان‌پذیر شد- و مأموران تحقیق در کشورهای گوناگون شروع به تبادل اطلاعات کردند. در پنج سال گذشته، احکام دو پرونده‌ی قدیمی- یکی در آرژانتین، و دیگری پرونده‌ای که اورورا ملونی در ایتالیا گشود- صادر شده است. در سال ۲۰۱۶، پرونده‌ی مربوط به آرژانتین، که ۱۰۹ قربانیِ عملیات کرکس در شش کشور را در بر می‌گرفت، برای ۱۵ نفر، از جمله رینالدو بینیونه، رئیس جمهور حکومت نظامیِ آرژانتین که در آن زمان ۸۷ ساله بود، حکم زندان صادر کرد. هفت متهم دیگر در جریان این محاکمه‌ی سه‌ساله از دنیا رفتند. این نخستین حکمی بود که به وجود «یک توطئه‌ی بین‌المللیِ غیرقانونی…برای آزار و اذیت، ربودن، استرداد اجباری، شکنجه و قتل فعالان سیاسی» اذعان می‌کرد. بر اساس این حکم، آرژانتین به نوعی «شکارگاه» تبدیل شده بود.

رینالدو بینیونه (راست)، رئیس جمهور پیشین حکومت نظامیِ آرژانتین، و سانتیاگو ریوِروس (وسط)، ژنرال پیشین، در سال ۲۰۱۲ در محاکمه به اتهام ارتکاب جنایت علیه بشریت

دامنه‌ی تحقیقات پرونده‌ی رم گسترش یافت و مظنونانی در پرو، بولیوی و شیلی را هم در بر گرفت. این پرونده نیز همچون پرونده‌ی آرژانتین مستلزم همکاریِ بی‌سابقه- هر چند کند و گاهی ناموفق- میان چند کشور بود و نتیجه‌ی یکسانی داشت: کرکس شبکه‌ی بین‌المللیِ غیرقانونیِ ترور حکومتی بود. هر دو حکم نه تنها عدالت را اجرا کردند بلکه به لطف تحقیق و توصیف دقیق رخدادها به بازگوییِ تاریخ پرداختند.

به لطف ده‌ها پرونده‌ی کوچک‌تر در هشت کشور، بسیاری از قربانیان عملیات کرکس موفق به احقاق حق در دادگاه شده‌اند. بر اساس محاسبات فرانچسکا لسّا، بین سال‌های ۱۹۷۶ و ۱۹۷۸، یعنی در دوران اوج عملیات کرکس، ۴۶۹ نفر قربانی شدند. در چند سال پیش و پس از این عملیات هم ۲۹۶ نفرِ دیگر قربانی عملیاتِ بیشتر دوجانبه شدند. از بین این پرونده‌ها می‌توان به ۲۳ پرونده‌ای اشاره کرد که کودکان هم در میان قربانیان‌شان بودند. این پرونده‌ها دست‌کم شامل ۳۷۰ فقره قتل است. تقریباً ۶۰ درصد از این پرونده‌ها در دادگاه مطرح شده‌اند یا به زودی به دادگاه راه خواهند یافت- و ۹۴ نفر به زندان محکوم شده‌اند (هر چند در اغلب موارد استرداد افراد مجرم از کشور خود به محل اجرای حکم امکان‌پذیر نبوده است.)

بر اساس موازین تحقیقات حقوق بشری، وقتی که پیشرفت اغلب آرام و مکث‌دار است، نتیجه‌ی کار خوب است. با وجود این، با توجه به ابعاد بزرگ این جنایت‌ها، به سختی می‌توان احساس کرد که عدالت واقعاً تحقق یافته است. فقط چند ده نفر- اکثراً پیرمردهایی که از قبل زندانی بوده‌اند- مجرم شناخته شده‌اند. بسیاری دیگر، از جمله کمپوس هرمیدا، بی‌آنکه مجبور به پاسخ‌گویی در قبال اعمال خود شوند از دنیا رفته‌اند. هیچ‌یک از آنها طلب بخشش نکرده یا محل دفن اجساد را افشا نکرده است. میرتا گویانزه، دادستان اروگوئه‌ای، می‌گوید: «اینجا هیچ‌کس اعتراف نکرده است.» شمار قربانیان در اروگوئه از هر کشور دیگری بیشتر است اما تعداد محکوم‌شدگان از انگشتان یک دست تجاوز نمی‌کند.

ترس از خشونت راست‌گرایان افراطی هنوز گریبان آمریکای جنوبی، به‌ویژه قربانیان، را رها نکرده است. دفاع ژائیر بولسونارو، رئیس جمهور برزیل، از حکومت دیکتاتوریِ پیشین کشورش فوق‌العاده نگران‌کننده است. تصور اینکه روزی دوباره سر و کله‌ی شبکه‌ای شبیه به کرکس پیدا شود موهوم نیست. بهترین راه پیشگیری این است که با تمام قوا بکوشیم عاملان تروریسم دولتی به زندان بیفتند، حتی اگر این امر دهه‌ها طول بکشد. پابلو اووینیا، دادستان پرونده‌ی بوئنوس آیرس، به من گفت: «ادعایی جسورانه است که بگوییم این محاکمه به استبداد پایان خواهد داد. اما می‌توانیم نشان دهیم که اگر دوباره سر و کله‌ی استبداد ظاهر شود به احتمال زیاد بانیان و عاملان آن بعداً در دادگاه محاکمه خواهند شد.» این هدیه‌ای است که قربانیان عملیات کرکس می‌توانند برای نسل‌های آینده بر جای بگذارند.

آناتول لارابیتی دارد به خط پایان ماراتون قضائی‌ِ شخصی‌اش نزدیک می‌شود. او می‌گوید: «این پرونده تقریباً در سراسر دوران بزرگسالی‌ام بی‌وقفه جریان داشته است.» او و خواهرش ابتدا در سال ۱۹۹۶ پرونده را به دادگاهی مدنی در آرژانتین بردند تا ثابت شود که چه بر سرشان آمده و غرامت دریافت کنند.» پس از دو دهه تلاش بی‌ثمر برای دریافت غرامت، و پاسخ‌های منفیِ مستمرِ دادگاه‌های آرژانتین، در سال ۲۰۱۹ «دادگاه بین‌آمریکاییِ حقوق بشر» پرونده‌ی آنها را پذیرفت- این دادگاه می‌تواند دولت‌ها را به پرداخت غرامت و تغییر قوانین فرابخواند. لارابیتی می‌گوید: «مطمئن‌ام که پیروز خواهیم شد.» حکم دادگاه می‌تواند آرژانتین را به تغییر نحوه‌ی رسیدگی به چنین پرونده‌هایی وادار کند، و برای دیگر کشورها نوعی رویّه‌ی قضائی بر جای گذارد. علاوه بر این، شاید آناتول و خواهرش سرانجام غرامت دریافت کنند. اما این برای او مهم‌ترین چیز نیست. او می‌گوید: «تا حالا، وظیفه‌ی یافتن شواهد اغلب بر عهده‌ی ما بوده است. می‌خواهیم این امر تغییر کند.»

در پایان گفتگو، آناتول می‌گوید وقتی به درون خاطراتش نقب می‌زد و به پدر و مادرش یا دیگر کودکان ربوده‌شده فکر می‌کرد، احساس می‌کرد که صدایش می‌لرزد. او می‌گوید: «متوجه شدید؟ صدایم در گلو گیر کرده بود. خواهرم خیلی کوچک بود، و برخلاف من پدر و مادرمان را به یاد نمی‌آورد اما این بدین معنا نیست که از نظر عاطفی آسیب ندیده است.» به عقیده‌ی او، عدالت قضائی برای جلوگیری از تکرارِ گذشته اهمیت دارد اما خاطره نیز مهم است. او می‌گوید: «می‌توانیم به زنده نگه داشتن خاطره کمک کنیم.»

آناتول خودش تصمیم گرفته است که بدون دلخوری زندگی کند و خشمی را که زمانی احساس می‌کرد فرو بخورد- در آن زمان حتی از دست پدر و مادرِ واقعی‌اش هم عصبانی بود که چرا خانواده را در معرض خطر قرار داده‌اند. او می‌گوید: «عصبانی بودم. چرا بچه‌دار شدند؟ بعد به جواب این سؤال پی بردم- عمل‌شان مبتنی بر ایمان و اعتقاد بود. درست همان طور که الان صحبت کردن از آن ماجرا عملی اعتقادی است، هر چند شاید مردم فکر کنند که محال است که چنین چیزی اتفاق افتاده باشد.»

نویسنده مقاله، جایلز ترملت خبرنگار مقیم اسپانیاست. از میان کتاب‌های او می‌توان به اشباح اسپانیا و گروه‌های نظامیِ بین‌المللی: فاشیسم، آزادی و جنگ داخلی اسپانیا اشاره کرد. آن‌چه خواندید برگرفته از آسو با عنوان : «عملیات کرکس: توطئه‌ی دوران جنگ سرد که آمریکای جنوبی را به وحشت انداخت»، است.


منبع اصلی: Giles Tremlett, ‘Operation Condor: the cold war conspiracy that terrorized South America’, The Guardian, ۳ September 2020.

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b9%d9%85%d9%84%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%a9%d8%b1%da%a9%d8%b3%d8%9b-%d8%aa%d8%b1%d9%88%d8%b1-%d8%af%d9%88%d9%84%d8%aa%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a2%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7%db%8c-%d8%ac%d9%86%d9%88/feed/ 0 5863
راه حل کدام است، اصلاحات یا انقلاب؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ad%d9%84-%da%a9%d8%af%d8%a7%d9%85-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%8c-%d8%a7%d8%b5%d9%84%d8%a7%d8%ad%d8%a7%d8%aa-%db%8c%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%d8%9f/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ad%d9%84-%da%a9%d8%af%d8%a7%d9%85-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%8c-%d8%a7%d8%b5%d9%84%d8%a7%d8%ad%d8%a7%d8%aa-%db%8c%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%d8%9f/#respond Thu, 08 Oct 2020 13:19:53 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5799 ریچارد ولف. برگردان: راحله طارانی

ما اصلاحات را دراین کشورتجربه کردیم و هرچه داشتیم به عنوان چپ آمریکا به آن دادیم ولی نهایتا” به اینجا رسیدیم. باید بپذیریم که اصلاحات دراین جایی که ما هستیم کارایی نداشت، واگر از آن درس عبرت نگرفته باشیم، محکوم خواهیم شد دوباره آن را تکرار کنیم.

برای پاسخ به اینکه «راه حل کدام است اصلاحات یا انقلاب؟» جوابم دو قسمت دارد.
قسمت اول: اصلاحات و انقلاب همیشه در هم آمیخته هستند. چه بخواهیم، چه نخواهیم، چه دوست داشته باشیم و چه نه، اصلاحات و انقلاب همیشه در هم تنیده اند. شما همیشه درگیرایجاد تغییراتی در جامعه هستید و ممکن است تصور کنید که چگونگی پیشرفتی که از تلاش شما حاصل می شود، در کنترل شماست؛ اما اینطور نیست. بنابر این شما حتی نمی توانید مهر اصلاحات یا انقلاب را روی تغییراتی که سعی می کنید ایجاد کنید، بزنید چون ما مثالهای بی شماری داریم از مواردی که مردم درگیر ایجاد تغییراتی بودند که اگر عطف به ماسبق کنیم می توانیم آنها را اصلاحات به شمار آوریم، ولی نهایتا” منجر به انقلاب شدند و همینطور نمونه های تاریخی بسیاری داریم از مواردی که مردم خیال می کردند آنچه درگیر آن هستند انقلاب است و تصور می کردند کارشان انقلابی ست، ولی نهایتا” به اصلاحات ختم شد.

بنابراین تفکیک کردن آنها یک تفکیک تصنعی ست. ما نمی توانیم اصلاحات و انقلاب را از هم جدا کنیم و با قاطعیت و به وضوح آنها را از هم تفکیک کنیم . بنابراین، حرف آخر این است که همه ما برای ایجاد اصلاحات تلاش می کنیم، اما برخی ازما به آنها راضی هستیم و برخی به آنها قانع نمی شویم و بیشتر می خواهیم. این تفاوت کلی و اساسی است. اینکه کدام طرف مطلوبش را حاصل خواهد کرد یک سوال مطرح و باز است. در مواردی این طرف موفق است و در مواردی طرف دیگر.

اما قسمت دوم پاسخ به سوال را با استفاده از تجربه ای که در ایالات متحده داریم، پاسخ خواهم داد. در دهه ۱۹۳۰ سرمایه داری به شکلی بنیادی در ایالات متحده به چالش کشیده شد، واقعاً به چالش کشیده شد، خیلی بیشتر از آنچه که در بحران سال ۲۰۰۸ شاهدش بودیم. یک حرکت عظیم از پایین در ایالات متحده به وجود آمد. از سال ۱۹۲۹ شروع شد و همینطور تا نزدیک جنگ جهانی دوم بیشتر شکل گرفت و ادامه پیدا کرد. تقریبا بین سالهای ۱۹۲۹ تا ۱۹۴۱. این جنبش از پایین که بزرگترین مولفه آن گروهی بود که *CIO خوانده می شد.

یعنی کنگره سازمانهای صنعتی. بزرگترین بسیج مردمی اتحادیه های کارگری بود که آمریکا تا آن زمان به خود دیده بود. مطلقا” بی همتا بود. میلیونها نفری که هرگز قبلا در اتحادیه ای نبودند، افرادی از خانواده هایی که حتی والدین شان هرگز عضو اتحادیه ای نبودند، به طور فعالی به اتحادیه و جنبش اصلاحاتی پیوستند که ایالات متحده آمریکا را دگرگون کرد.
آن جنبش اتحادیه ای سی ای او CIO با دو حزب مختلف سوسیالیستی متحد بود: یکی حزب سوسیالیست میانه رو و حزب سوسیالیست تروتسکیست و دیگری حزب کمونیست آمریکا. علی رغم اختلافآتشان سی ای او CIO، کمونیست ها و سوسیالیست ها با هم متحد شده و کار موثری را پیش بردند و به یک نیروی قوی تبدیل شدند . چرا درک این مساله مهم است؟ چون بحث رفرمیسیسم (اصلاح طلبی) و انقلابی گری در آن زمان هم بحث رایج و مهمی بود . آن زمان سی ای او CIO تمایلاتی داشت که الان ما اصلاح طلبانه میخوانیم کمونیستها تمایل به انقلابی بودن داشتند و تروتسکیستها و سوسیالیستها جایی در این بین بودند. البته ممکن است عده ای تروتسکیستها را هم انقلابی حساب کنند، می شود تروتسکیستها را هم انقلابی خواند، به هر حال این به بحث “راه حل کدام است اصلاحات یا انقلاب ؟” مربوط نیست.

به هر حال سی ای او CIO کمونیستها و سوسیالیستها متحد شده و نزد رئیس جمهور روزولت رفتند واین پیام را به او منتقل کردند که : شما یا باید کاری کنید که توده مردم بتوانند از این بحران و فلاکتی که درگیر آن شده اند عبور کنند ، یا ما انقلاب می کنیم و شما را برکنار می کنیم . البته کمونیستها و سوسیالیستها بیشتر بر انقلاب کردن تاکید داشتند و توجه داشته باشید که ما در حال صحبت در مورد وقایع اوایل دهه ۳۰ هستیم و خیلی از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه نگذشته بود. بنابراین وقوع انقلاب به عنوان یک احتمال، بسیار زنده بود. سوسیالیستها و تروتسکیستها و کمونیستها هم آنزمان از پشتیبانی گسترده ای برخوردار بودند. مساله ده ها و صدها هزارنفر بود. بنابراین آنها در موقعیتی قرار داشتند که رئیس جمهور (روزولت) فهمید که او با یک قدرت واقعی روبروست و آنها را جدی گرفت. روزولت به تجار ، سرمایه دارن و اغنیا که خودش هم جز آنان بود مراجعه کرد و مطالبات متحدین اتحادیه و کمونیستها و سوسیالیستها را با آنها در میان گذاشت و به آنها اطلاع داد که خواسته هایشان را پذیرفته و نیاز به حمایت مالی دارد و تلویحا” از آنها خواست یا سرمایه لازم را در اختیار او قرار دهند تا خواسته های اصلاح طلبان را متحقق کند، یا منتظر باشند تا آنها انقلاب کنند و در آن صورت پول و سرمایه ای نخواهند داشت که به کسی بدهند! به هر حال کمک مالی که نیاز داشت را از سرمایه داران دریافت کرد. البته عده ای مخالفت کردند و از او متنفر شدند ولی اکثرا” از ترس مجاب شدند و پذیرفتند. حالا توجه به این نکته ضروری ست که ، بعد از دریافت کمک مالی، روزولت به اصلاح طلبان هشدار داد که در صورتی دست به رفرم و اصلاحات خواهد زد که دیگر حرفی از انقلاب زده نشود . چون کمونیست ها و تروتسکیستها و… از انقلاب صحبت کرده بودند. شرطی که روزولت گذاشته بود – البته با مخالفتهایی روبرو شد ولی نهایتا پذیرفته شد. حتی کمونیستها و سوسیالیستها سرانجام قرار را قبول کردند و در ازای آن روزولت هم خوب عمل کرد . تأمین اجتماعی و حقوق جبران خسارت بیکاری را ایجاد کرد. او اولین حداقل دستمزد را تصویب کرد و ۱۵ میلیون شغل دولتی برای بیکاران فراهم آورد. این اصلاحات بیش از آن چیزی بود که حتی انتظارش می رفت. در آن مقطع در بحث بین انقلاب یا رفورم ، انقلابیون شکست خوردند و اصلاح طلبان که مطالباتشان را دریافت کرده بودند پیروز شدند. بحثهایی که سالها طول کشیده بود و بحثی خشن و جدی بود، نهایتا در یک لحظه تاریخی سیاسی به یک تصمیم گیری مشترک منجر شد.

و حالا ۵۰ سال بعد از آن واقعه ، وضعیت ما، اگر نیازی به نمایش و نمود عینی باشد، نمایش فرق بین انقلاب و اصلاحات است. اصلاحات همانطور که از اسمش پیداست اصلاح ایجاد می کند، اما ساختار اساسی را تغییر نمی دهد. روزولت هرگز از سرمایه داران موقعیتشان به عنوان مالکان سرمایه، را از آنها نگرفت. در نتیجه بلافاصله در پایان جنگ جهانی دوم با مرگ روزولت ، جامعه تجارت و ثروتمندان دوباره جای خود را پیدا کردند و با استفاده ازموقعیت هایی که هرگز از آنها گرفته نشده بود ، از امکاناتشان استفاده کردند تا به طور سیستماتیک ، در ۵۰ سال گذشته ، نه تنها بسیاری ازدستاوردهای اصلاحات را پس بگیرند ، بلکه حداقل دستمزد را در حدی مسخره پایین نگاه دارند . حداقل دستمزد در این کشور ۷.۳۵ دلار در ساعت است. یعنی کمتر از تقریباً تمام کشورهای مشابه . این وحشتناک است. مبلغ غرامت بیکاری اینجا یک شوخی ست. هزینه امنیت اجتماعی مدام در حال کاهش است و ما دومین بحران اقتصادی در نتیجه سقوط سرمایه داری را پشت سر گذاشته ایم، اما برنامه اشتغال عمومی بر خلاف آنچه در بحران قبلی اتفاق افتاد ، این بار حتی مورد بحث قرار نگرفت. پس نهایتا” سرمایه داران موفق شدند که نه تنها دستاوردهای اصلاحات را تا حد زیادی پس بگیرند، بلکه آنها از پول و قدرت خود استفاده کرده اند تا جنبش چپ را در آمریکا نابود کنند. از کمونیستها تصویر شیطان ارائه داده و سازمانهای آنها را ویران کرده اند. همان معامله را با سوسیالیستها کرده اند و ۵۰ سال تلاش کرده اند تا سی ای او CIO را نابود کنند. امروزه ، در ایالات متحده در بخش خصوصی ، ۶.۳٪ از کارگران عضو اتحادیه صنفی هستند یا نماینده آنها هستند. بیش از ۹۳ درصد عضو اتحادیه ها نیستند. در گذشته اعضای اتحادیه یک سوم بودند.

با این اوصاف حالا جواب سوال «اصلاحات یا انقلاب؟» را دارید. از بد شانسی ما آزمایش اینکه اصلاحات بهتر است یا انقلاب در ۷۵ سال گذشته در کشور ما (آمریکا) اتفاق افتاده است. پس حکم نهایی روشن است. شما دیگر نمی توانید مرتکب اشتباه اصلاح طلبی شوید. اگر محل های کار را دگرگون نکنید ، اگر اقلیت کوچکی را که سهامداران عمده و هیئت مدیره شرکت ها هستند از قدرت و ثروت خود محروم نکنید ، اصلاحاتی که انجام می دهید آسیب پذیر خواهد بود. به محض تصویب قانون ، همه امکانات فراهم شده لغو خواهد شد. بنابراین خلاصه بگویم که شما باید انقلابی باشید! زیرا ما اصلاحات را در این کشور تجربه کردیم و هرچه داشتیم به عنوان چپ آمریکا به آن دادیم ولی نهایتا” به اینجا رسیدیم . باید بپذیریم که اصلاحات دراین جایی که ما هستیم کارایی نداشت، و اگر از آن درس عبرت نگرفته باشیم، محکوم خواهیم شد دوباره آن را تکرار کنیم. به نظر می رسد انقلاب کاملاً نزدیک به اصلاحات است و از این طریق فقط انقلاب باعث می شود که اصلاحات شما با دوام باشد ، بنابراین اگر به اصلاحات متعهد هستید ، باید نوعی انقلابی باشید.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ad%d9%84-%da%a9%d8%af%d8%a7%d9%85-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%8c-%d8%a7%d8%b5%d9%84%d8%a7%d8%ad%d8%a7%d8%aa-%db%8c%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%d8%9f/feed/ 0 5799
پرسش قرن بیست و یکم- فروپاشی کشور شوراها چرا وچگونه صورت گرفت؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%b4-%d9%82%d8%b1%d9%86-%d8%a8%db%8c%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%db%8c%da%a9%d9%85-%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%b4-%d9%82%d8%b1%d9%86-%d8%a8%db%8c%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%db%8c%da%a9%d9%85-%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87/#respond Tue, 29 Sep 2020 09:58:13 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5752 قسمت اول

به کوشش کاوه آهنگر

در آخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم بزرگترین پرسش تاریخی که مطرح میشد و می‌شود این سئوال بود وهنوز هم هست که، فروپاشی سوسیالیسم چگونه رخ داد؟‌ پرسش که از جوانب گوناگون به آن پاسخ داده شده و داده خواهد شد. عظمت و بزرگی موضوع ،شاید حتی برای چندین قرن دلایل این موضوع را مورد بحث و گفتگو قرار خواهد داد. اولین و بزرگترین کشور سوسیالیستی جهان همراه با متحدانش در مقابل چشم مردم جهان به یکباره در هم شکست و فروپاشید. اردوگاه سوسیالیسم چشم امید مردم جهان به ویژه زحمتکشان جهان، برای رسیدن به رفاه و آزادی بود. هر انسان آزاده و مبارزی در جهان چشم به این ستاره‌ی راهنما دوخته بود. این فروپاشی فقط گریبان مردم اردوگاه سوسیالیسم را نگرفت ، بلکه بخش اعظم جمعیت سیاره ما را تحت تاثیر قرارداد. اگر به تاریخ جهان نگاه کنیم از سال ۱۹۱۷ که انقلاب اکتبر رخ داد تا زمان فروپاشی اگر برای آن هیچ دستاوردی نشماریم، حداقل در چشم همه‌ی جهانیان، آزادی سه چهارم جمعیت و کشورهای جهان که در زیر یوغ استعمار مستقیم بودند میسر گردید و استعمار جهانی به زباله‌دانی تاریخ ریخته شد. نباید فراموش کرد هم‌چنان که جواهر لعل نهرو نخست‌وزیر پیشین هندوستان گفت، بدون کمک و یاری‌های اتحاد شوروی مردم هندوستان نمی توانستند به این زودی‌ها به استقلال از استعمار انگلستان دست یابند.

دست‌آوردهای انقلاب کبیر سوسیالیستی در تمام زمینه‌های زندگی انسان به قدری عظیم است که در تاریخ نظیر ندارد. دست‌آوردهای اقتصادی، علمی، فنی و تکنولوژی، فرهنگی و هنری و از همه مهم‌تر آزادی کارگران و بی‌چیزان. به همین جهت هیچ روشنفکر و آزادی‌خواهی نیست که از این واقعه ابراز تأسف نکند. مصداق حال ما این بیت از اشعار خاقانی است.

ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما / بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

فهم ماتریالیستی یک روند تاریخی در این گفته‌ی مارکس خلاصه شده است:‌ «پژوهش من،‌ من را به این نتیجه می‌رساند که روابط منطقی و اشکال سیاسی فقط بر حسب خودشان و یا بر اساس آن چه که تکامل کلی اندیشه‌ی انسانی می‌دانیم قابل فهم نیستند؛ بلکه برعکس، آن‌ها را می‌توان بر اساس فهم شرایط مادی زندگی که در آن‌ها زاده شده‌اند مطالعه و بررسی کرد.»

بنابراین، مسیر مطالعه‌ی ماتریالیستی یک پدیده‌ی تاریخی عبارت است از، مطالعه‌ی عینی و علمی از شرایطی که این پدیده در قلمرو آن ظهور کرده و ادامه‌ی حیات داده است.

 مارکس به طور مستقیم به مطالعه‌ی تضادهای واقعی در تکامل اجتماعی روز می‌پردازد تا ماهیت واقعی پدیده‌ و چگونگی حرکت آن را توضیح دهد. بنابراین مطالعه با ابزار فلسفه منطقی و پردازش تئوری از الزامات شناخت پدیده است. در این مطالعه مارکس فی‌المثل در اقتصاد سیاسی در کاپیتال مهم‌ترین خطوط واقعیت را از طریق تضادهای درونی آن کشف و روشن می‌سازد و این کار توسط منطق دیالکتیک مأخوذ از هگل انجام می‌شود. در این رابطه مسئله‌ی مهمی که درانقلاب اکتبر به عنوان مهم‌ترین و اصلی‌ترین مسئله‌ی انقلاب مطرح می‌شود، مسئله‌ی نوع مالکیت بر وسایل تولید است. از نظر مارکس تبدیل نیروهای مولده به مالکیت اشتراکی که به همه‌ی مردم تعلق داشته باشد یک مسئله‌ی حقوقی محض نیست. یعنی با تصویب یک قانون رسمی حل و فصل نمی‌شود. چون مالکیت یک مسئله‌ی حقوقی نیست (پیدایش و حفظ آن در طول تاریخ). سوسیالیستی کردن مالکیت وسایل تولید در عین حال عبارت است از سوسیالیستی کردن فعالیت، کار، برنامه‌ریزی و مدیریت نیروهای مولده… این کار فقط با نهادهای خرد جمعی یا توسط ده‌ها نهاد و سازمان بروکراتیک انجام شدنی نیست. به همین جهت است که مارکس و انگلس و لنین تأکید دارند که بعد از انقلاب سوسیالیستی هر شخصی باید در مدیریت تولید اجتماعی شرکت داشته باشد. هر زن خانه‌داری باید در اداره‌ی دولت شرکت داشته باشد. در حالی که نظریه‌پردازان بورژوا توصیه می‌کنند که کار سیاست و دولت را باید به دست سیاست‌مداران حرفه‌ای سپرد. بدین ترتیب ملاحظه می‌شود که مسئله‌ی تبدیل مالکیت خصوصی ابزار تولید به مالکیت اشتراکی مقوله ای است تاریخی، که در یک دوره‌ی خاص از زندگی بشر – یعنی سوسیالیسم – باید حل شود. یعنی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید موضوعی تاریخی است که باید در پرتو تکامل روند تاریخی آن حل شود.

شیوه‌ی مطالعه‌ی موضوعات تاریخی از نظر مارکس به دو گونه باید انجام شود. نخست منطقی و دوم تاریخی. این دو شیوه اساس و بنیاد مطالعه‌ی علمی و ماتریالیستی است. منظور از شیوه‌ی منطقی عبارت است از اشکال و قوانین کنش‌های اندیشه که معطوف به نخستین علت و بالاترین قانون حاکم بر تکامل تاریخی و انسانی است. مطالعه‌ی تاریخی پدیده بر اساس شیوه‌ی منطقی صورت می‌گیرد و به همین جهت نسبت به آن ثانویه و فرعی می‌باشد که عبارت است از بیان خارجی و تجسم خارجی پدیده‌ و نمودی از روش منطقیاست. مارکس در مطالعات خود از هر دو روش به کرات استفاده کرده است. از روش منطقی در کتاب هجدهم برومر لویی بناپارت. در عین حال وظیفه‌ی نظریه‌ی علمی شناخت پدیده در طی تکامل تاریخی آن است و رخداد اقتصادی و اجتماعی باید در پرتو تاریخ زایش و تکامل پدیده صورت گیرد.

وجه نظری و تئوری در شناخت در هنگام انقلاب اکتبر از اهمیت به سزایی برخوردار شد. چون برای اولین بار انسان بایستی نظام سیاسی،‌ اقتصادی، اجتماعی و علمی را به دست خودش مهندسی کند و بسازد. چون سوسیالیسم نظامی نبود که مانند سرمایه‌داری به طور خود به خودی و فقط تحت تأثیر شرایط و تضادهای فئودالیسم سر بیرون آورد. در واقع سرمایه‌داری در امتداد تکامل مکانیستی فئودالیسم سر بیرون آورد و این تکامل به کمک خود فئودالیسم صورت می‌گرفت. امتداد پیوسته‌ی تکامل فئودالیسم ناگزیر می‌بایستی صرف‌نظر از عامل ذهنی به سرمایه‌داری ختم می‌شد. رسیدن از فئودالیسم به سرمایه‌داری یک پیوستار طبیعی در تاریخ بود. اما پیدایش سوسیالیسم یک جهش و گسستگی از تمامی تاریخ بشریت تا آن زمان بود. این جهش می‌بایستی از طرف مهندسان اجتماعی (انقلابیونی همچون لنین، تروتسکی، زینوویف ،بوخارین و … ) طراحی و اجرا می‌شد. برای ساختن یک نظام سرمایه‌داری الگوهایی بی‌شمار وجود دارد ولی برای ساختن سوسیالیسم هیچ الگوی پیش‌ساخته‌ای وجود نداشت و فقط آن را می‌بایستی بر اساس ضرورت‌های اجتماعی و طبقاتی توسط اندیشه‌ی رهبران انقلابی،‌ طراحی و سازمان‌دهی کرد. بدین ترتیب اندیشه‌ی انسانی، تئوری، در ساختن سوسیالیسم پس از انقلاب اکتبر نقشی بی‌نظیر در تاریخ بشر بازی کرد. به همین جهت انقلاب اکتبر با نام لنین و سایر بنیانگزاران فلسفه‌ی علمی گره خورده است. مارکس همواره با نظریات تجربی عامیانه که در آن علم می‌تواند مستقیم از طرف واقعیت‌ها ساخته شود مخالف بود؛ که در آن تکامل قبلی نظریه،‌ مفاهیم و مقولات که جوهر واقعیت را بازگو می‌کنند به دست فراموشی سپرده می‌شود. به همین جهت مارکس تأکید دارد که باید تکامل نظریه و تئوری را به عنوان یک روند تاریخی در نظر گرفت تا بتوان به نظریه‌ای جدید رسید. یعنی باید تفسیر و تغییری جدید و منطقی از واقعیات داشت که فقط با نقد علمی نظریات گذشته حاصل می‌شود. در انقلاب اکتبر هزاران مسئله‌ی تئوریک، همچون امکان ساختن سوسیالیسم در یک کشور، انقلاب جهانی پرولتاریایی، فرو مردن دولت و … مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید و … مطرح بود که می‌بایستی به آن به کمک پراتیک و تئوری جواب داد.

چگونگی تبدیل

در تبدیل یک پدیده به پدیده‌ی جدید حالت قبلی پدیده تبدیل به حالت خاصی از پدیده‌ی جدید می‌گردد. فی‌المثل در تبدیل فئودالیسم به بوژوازی مالکیت بر زمین که اساس و اصلی‌ترین ویژگی دوران فئودالیسم است تبدیل به ویژگی ثانویه در سرمایه‌داری می‌شود؛ چون در سرمایه‌داری مالکیت بر واحدهای صنعتی و مالی نقش اصلی را دارد. ثانیا اگر ویژگی‌ای درحالت اول وجود داشته باشد که از خارج به پدیده رسیده باشد و نسبت به آن خارجی باشد در حالت دوم تا حدود بسیار زیادی ناپدید می‌شود. فی‌المثل حاکمیت کلیسا بر حکومت در دوران فئودالیسم در دوران بورژوازی تقریبا به طور کامل از میان می‌رود. 

چون در پدیده‌ی اول جنبه‌ی ذاتی و ضروری نداشته است. ثالثا اگر ویژگی ذاتی و ضروری در حالت اول وجود داشته باشد به نوعی در حالت دوم به حیات خود ادامه می‌دهد. فی‌المثل علم و دانش یا نوع معماری در فئودالیسم به طور کامل به بورژوازی به ارث می‌رسد؛ هر چند بر اساس شرایط مادی سرمایه‌داری دچار تحولات بعدی می‌شود.

حال در مورد انقلاب اکتبر این پرسش مطرح می‌شود که آیا در انقلاب اکتبر تمام عوامل غیرضرور از میان برداشته شدند و به سوسیالیسم ورود نکردند؟ پاسخ منفی است. بسیاری از عوامل غیرضرور به حیات خود در سوسیالیسم ادامه می‌دهند. از جمله مهم‌ترین عوامل غیرضروری که ادامه‌ی حیات یافتند،‌ مذهب است که می‌بایستی در جامعه‌ی سوسیالیستی به تدریج ناپدید می‌شد که چنین نشد. امروز پس از هفتاد سال مبارزه‌ی علمی با مذهب، پوتین در زیر لوای اسقف کلیسای ارتدکس از دست اسقف حکم ریاست جمهوری خود را دریافت میکند و در قانون اساسی جدید آموزش مذهب در مدارس الزامی است. البته نباید فراموش کرد که شناخت مرحله‌ی قبل از روی مرحله‌ی بعدی پدیده امکان‌پذیر است و نه بالعکس. هم چنان که مارکس می‌گوید «آناتومی انسان کنونی به ما اجازه می‌دهد که به آناتومی میمون‌های انسان‌نما در جریان تکامل پی ببریم.»

چون کسی نمی‌تواند از روی مطالعه‌ی فیزیک نیوتنی به فیزیک کوانتومی پی ببرد ولی از روی فیزیک جدید می‌توان به ارزیابی فیزیک نیوتونی پرداخت و به آن با نگاهی نقادانه نگریست اما این موضوع نافی این مسئله نیست که به طور دیالکتیکی مرحله‌ی بعد را از روی مرحله‌ی قبل استنتاج کنیم؛ به شرطی که مرحله‌ی کنونی پدیده را هم داشته باشیم آن گاه می‌توان سیر تکامل پدیده را از حالت ماقبل به مابعد شناسایی کنیم. اما این هم به شرطی است که جوهر حالت قبلی را کاملا بشناسیم و تبدیلات بعدی را از روی تغییرات جوهر در مرحله‌ی پیشین ارزیابی کنیم. مثال بارز این موضوع عبارت است از این که مارکس در فصل بیست و چهار کاپیتال از نقطه نظر ‌ تاریخی به انباشت سرمایه و منشأ آن می‌پردازد اما این فصل حاصل مطالعه در بیست و سه فصل ماقبل درباره‌ی جوهر روابط سرمایه‌داری می‌باشد. پاسخ به این که شرایط تاریخی تولد سرمایه چگونه بوده است را فقط زمانی می‌توان داد که به این پرسش پاسخ دهیم که سرمایه چیست؟ بدون پاسخ به مسئله‌ی جوهر سرمایه هیچ مطالعه‌ی تاریخی درباره‌ی آن امکان‌پذیر نیست.

بدین ترتیب بعد از انقلاب اکتبر است که به خوبی می‌توان به وضعیت دوران تزاری پی برد و معلوم کرد که چه عناصری از دوران تزاری در دوران بعد از انقلاب اکتبر به حیات خود ادامه دادند. فی‌المثل بروکراسی و … . به هر حال روش‌شناسی منطقی در فلسفه‌ی علمی بر روش‌شناسی تاریخی تقدم دارد چون باید تکامل جنین را بر اساس جوهر حیات، شرایط مادی تولد و نوع رشد آن بررسی کرد.

روش‌شناسی تاریخی

نکته‌ی اصلی در روش‌شناسی تاریخی این است که شرایط تاریخی پیدایش پدیده بررسی شود و ملاحظه گردد که چگونه این شرایط با تاریخ کاملا متفاوتی از شرایط جدید جایگزین شده است. مارکس معتقد بود که تکامل حقیقی یک پدیده بر اساس ویرانه‌های حالت قبلی زمانی شناخته می‌شود که پدیده‌ای نوین شروع به ساختن اندام و پیکره‌ی جدید خود می‌کند و چگونگی این ساختن باید شناخته شود. شناخت انقلاب اکتبر بدون بر پا شدن دیکتاتوری پرولتاریا قابل فهم نیست. چون در دیکتاتوری پرولتاریا معلوم می‌شود که چه عناصری از مرحله‌ی پیشین محو و نابود شدند و چه عناصری برای برپایی سوسیالیسم محفوظ مانده‌اند.مثل فرو مردن دولت در سوسیالیسم.

تاریخ چیست؟

تاریخ‌نگاری یک اندیشه‌ی کلی نیست و نباید باشد؛ بلکه نگاه به کانکریت از موضعی معین است. پس لازم می‌آید که به تاریخ به صورت یک تکامل هموار از مراحل نگاه نکنیم بلکه آن را به صورت یک سری تغییرات از تکامل ببینیم که مراحل کیفی مختلفی را در بر می‌گیرد که هر مرحله نظام‌مندی خود را دارد که در نهایت ما را با یک جهش یا انقلاب رو به رو می‌سازد. برای شناخت تاریخی یک پدیده لازم است که به هسته و جوهر اصلی پدیده رجوع کنیم. مارکس می‌نویسد: «در هر صورت‌بندی اجتماعی، شاخه‌ای خاص از تولید وجود دارد که موقعیت و اهمیت سایر شاخه‌ها را معین می‌سازد و روابطی که در این شاخه به شناخت در می‌آید، روابط بین سایر شاخه‌ها را معین می‌سازد… و رنگ سایر شاخه‌ها و وزن مخصوص چیزهای درون آن را معین می‌سازد.» برای مثال در انقلاب اکتبر مسئله‌ی اساسی برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بود که سایر مسائل در پرتو آن حل و فصل می‌شد و این که مسئله‌ی رانت در جامعه‌ی بورژوازی پیش از پیدایش سرمایه قابل فهم و درک نیست.

تاریخ به طور ارگانیک با نگاه به عمل (پراتیک) ارتباط دارد. با نگاه انقلابی به تبدیلاتی که در دنیا رخ می‌دهد که جهت آن با روند خود تاریخ معین می‌شود. پیش‌بینی علمی از آینده متأثر از این است که به هر دو وجه دیدگاه تاریخی و منطقی از نظر دیالکتیکی نگاه شود. امری که بسیار مشکل و پیچیده است. برای این کار لازم است که حالت واقعی تأثیر متقابل گرایشات در یک پدیده که حالت ممکن دارند کشف گردد و آینده و جهت این گرایشات مشخص شود. این کار باید دور از غایت گرائی انجام شود.

اولین پرسش نظری

رابطه‌ی بین عام و خاص در فلسفه‌ی علمی از پیچیده‌ترین و عمده‌ترین مسائل نظری است که اندیشمندان مارکسیست بی‌وقفه تا به امروز در راه تحقیق و پژوهش در این باره هستند. قوانین عام حاکم بر تکامل پدیده به ما می‌گوید که بر اساس ضرورت به نتیجه‌ای مشخص و کانکریت می‌رسیم. بر اساس ضرورت تغییرات کمی در یک پدیده به حالت کیفی خاص می‌رسد. در تغییرات شیمیایی در سطح کره‌ی زمین به حالت خاصی از ماده یعنی حیات می‌رسیم که البته برای رسیدن به این حالت می‌بایستی پیش شرط های لازم آن وجود داشته باشد. یعنی تکامل نمی‌توانست در خلاء روی دهد. در همین مثال درجه حرارت روی زمین یک پیش‌شرط برای رخ دادن این تکامل بود. اما پدیده‌ ی جدید یعنی حیات محصول این پیش‌شرط نیست بلکه نتیجه‌ی تغییراتی است که در ذات و ماهیت مود شیمیایی وجود داشته است. یعنی اگر بالقوه آن مواد شیمیایی زاینده‌ی حیات نبودند، هرگز حیات زاده نمی‌شد. بالطبع ساختار درونی پدیده و تضادهای آن موجب تکامل پدیده و رسیدن به مرحله‌ی نوین کیفی است. در این جا قوانین عام به ما می‌گوید که نتیجه‌ی تغییرات کمی در پدیده منجر به رسیدن به کیفیت جدید در پدیده است و به زبان فلسفی می‌گوییم تغییرات کمی منجر به تغییر کیفی می‌شود. اما واژه‌ی تغییر نسبت به تمام چیزها حالت عام دارد. تکامل در گیاهان منجر به پیدایش گونه‌های متفاوتی از گیاهان در سراسر زمین شده است. در تحولات اجتماعی به دلیل تضادهای درونی هر صورت‌بندی تاریخی از برده‌داری به فئودالیسم، از فئودالیسم به سرمایه‌داری و از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، بر اساس قاعده‌ی عام مبارزه‌ی طبقاتی دچار تحول کیفی می‌شود که هیچ یک از جوامع بشری از آن گریزی ندارند. اما پس از دوران برده‌داری، شاهد هزاران حکومت فئودالیته با صورت‌های مختلف و خاص خود بوده‌ایم. صورت‌بندی فئودالیسم در انگلستان با فرانسه، چین و یا با ایران همگی متفاوت از هم می‌باشند که در تکامل بعدی پدیده نقش بزرگی به عهده دارد. به هر حال تئوری خواستار معین کردن شیوه‌ی تکامل پدیده است و سعی دارد تا سر حد امکان مستقل از پیش‌شرط‌ها حرف خود را بزند. اما حالت‌های بعدی خاص پدیده همان چیزی نیست که بر اساس قواعد تکامل عام پیش‌بینی شده است. یعنی فلسفه‌‌ی مادی به ما می‌گوید که پدیده در عین پیروی از زمینه‌ی قواعد عام تکامل به دلایل مختلف راه‌های خاص خود را هم در پیش می‌گیرد. به هر حال کشف رابطه‌ی دیالکتیکی بین عام و خاص از پیچیده‌ترین موضوعات فلسفی است. قوانین عام بر تکامل طبیعی پدیده حاکم است ولی می‌تواند با امر خاص در تضاد هم واقع شود. به طور مثال هم چنان که مارکس نشان داده سرمایه به شکل عام خود در هر کجا توسط سرمایه‌دار در تصاحب ارزش اضافی ناشی از کارگران شرکت دارد ولی حالت‌های خاص وجود دارد که نافی این مسئله است. فی‌المثل آون سرمایه‌دار در انگلستان علاوه بر این که ارزش اضافی تولید شده‌ی کارخانه‌ی خود را تصاحب نکرد بلکه تمام سرمایه و کارخانه‌ی خود را به آن‌ها بخشید تا با تشکیل یک تعاونی زندگی نماید یا در تکامل طبیعی موجودات نوعی از موجودات زنده به خزندگان تبدیل شده‌اند که عام‌ترین صفت آن‌ها تخم‌گذاری است. در حالی که ما به ندرت ممکن است خزنده‌ای داشته باشیم که پستاندار هم باشد. ولی وقتی ما سخن از نوع خزنده، پستاندار،‌ ماهیان، گیاهان و .. می‌کنیم، مد نظر ما چیزی است که مرز آن‌ها را از دیگری مشخص میسازد. در واقع امر عام مرز این پدیده را با سایر پدیده‌ها معلوم می‌کند. به طور مثال قوانین عام سرمایه‌داری مرز آن را با فئودالیسم مشخص می‌کند. نکته‌ی دیگر اگر یک پدیده بر اساس قوانین عام تکامل نهایی خود را به سرانجام رساند، پدیده‌ی بعدی فرزند طبیعی آن است که به طور کامل زاده شده است ولی چنانچه تمام جنبه‌های تکاملی خویش را بر اساس قوانین عام انجام نداده باشد،‌ ممکن است فرزند کاملا طبیعی متولد نشود. یعنی با حالت خاصی از پدیده رو به رو می‌شویم که از روی آن حالت قبلی پدیده را نمی‌توانیم بازسازی کنیم و ابزار و مصالح ما برای توضیح تکامل طبیعی پدیده نارسا خواهد بود.

انقلاب اکتبر و مسئله‌ی خاص و عام‌

آیا انقلاب اکتبر بدون انقلاب پرولتاریای جهانی که مارکس شهادت آن را داده بود ممکن است یا خیر؟ در سال‌های پس از انقلاب اکتبر این پرسش مانند این بود که آیا امروز می‌توانیم زندگی خود را در کهکشانی غیر از راه شیری ادامه دهیم؟ چنین پرسشی با امکانات و علم امروز بشری،‌ پرسشی غیرعاقلانه است و ارزش بحث و گفت‌و‌گو درباره‌ی آن وجود ندارد. پیش از انقلاب اکتبر تصور انقلاب سوسیالیستی در یک کشور و آن هم در کشوری عقب‌افتاده از نظر نیروهای تولیدی همان قدر بی‌معنی بود که موضوع بیرون رفتن از راه شیری در امروز. چنان که لنین و تروتسکی و هم بلشویک‌ها و هم منشویکها متفق‌القول بودند که این پرسش بی‌جا و غیرعاقلانه است. تروتسکی در ۱۹۰۵ نوشت «بدون کمک و دوستی پرولتاریای اروپا، طبقه‌ی کارگر روسیه نخواهد توانست خود را بر سر قدرت نگاه دارد و تفوق خود را به دیکتاتوری سوسیالیستی پایدار مبدل سازد. در این باره لحظه‌ای هم شک نمی‌توان کرد. از طرف دیگر شکی نیست که انقلاب سوسیالیستی در غرب به ما اجازه می‌دهد که تفوق موقت طبقه‌ی کارگر را به دیکتاتوری سوسیالیستی مبدل سازیم.»

لنین در همین زمان از این هم پیش‌تر می‌رود و می‌گوید «پرولتاریای روسیه بدون کمک پرولتاریای اروپا نمی‌تواند انقلاب سوسیالیستی را در روسیه آغاز کند؛ چه رسد به آن که آن را نگاه دارد.» وی در سال ۱۹۰۵ در کتاب دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی می‌نویسد «یکی از نتایج انقلاب دموکراتیک در روسیه این باید باشد که آتش انقلاب را به اروپا بکشاند.» و «به دلیل وجود دو طبقه‌ی کارگر دهقانان در روسیه نمی‌توان چیزی جز انقلاب دموکراتیک تصور کرد. هیچ کاری مانند انقلاب دموکراتیک راه پیروزی کامل را کوتاه نمی‌سازد. »

لنین برای اولین بار از اصطلاح «دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان»‌ نام می‌برد. «پرولتاریای سوسیالیستی اروپا یوغ بورژوازی را دور می‌اندازد و در وقت خود به ما در انجام انقلاب سوسیالیستی یاری می‌رساند.»‌ به هر حال تمام انقلابیون روسیه پیش از انقلاب اکتبر موضوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه را در دستور کار نمی‌دیدند. اما چه نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر می‌خواستند و چه نمی‌خواستند کارگران و سربازان انقلابی بقایای رژیم تزاری و حکومت موقت بورژوازی ترنسکی را به زباله‌دانی تاریخ می‌فرستند. بدین ترتیب پس از انقلاب نیم‌بند بورژوازی حکومت مطابق شعار حزب کمونیست بلشویک و انقلابیون قدرت مبنی بر «انقلاب به دست شوراها»   در اکتبر به شکل مسالمت‌آمیز واگذار شد. حکومت نیم‌بند بورژوازی کرنسکی یارای هیچ نوع مقاومت در مقابل خواست انقلابیون را ندارد و با واگذاری حکومت به دست شوراها، عمرش به پایان می‌رسد. بالاخره پراتیک انقلابی به مرحله‌ی انقلابی بورژوازی فوریه را به مرحله‌ی انقلاب اکتبر پیوند می‌زند و عصر جدیدی در تاریخ بشریت شروع می‌شود. از این جا به بعد است که مسئله‌ی سوسیالیسم موضوع مبرم روز می‌شود؛ چون کارگران و دهقانان حکومتی را که به دست آورده بودند نمی‌توانستند دوباره به دست بورژوازی برگردانند. چه انقلاب انترناسیونالیست کارگری در اروپا رخ می‌داد و چه نمی‌داد (تضاد دیالکتیکی بین امر خاص و عام).

در این جا باید به این نکته‌ی اساسی اشاره کرد:‌ در انقلاب اکتبر است که انسان برای اولین بار دست به ساختمان و مهندسی حکومتی می زند که خودش اراده کرده بود. سوسیالیست مانند سرمایه‌داری نیست که به طور مکانیستی و خود به خودی از تکامل تاریخی تدریجی فئودالیسم حاصل شود. سرمایه‌داری بدون هیچ نقشه‌ی اولیه از درون فئودالیسم پای به عرصه‌ی وجود می‌گذارد و قوانین سرمایه به طور عام در همه‌ی گوشه و کنار جامعه حاکم می‌شود و امتداد پیوسته‌ و تدریجی فئودالیسم،‌ ناگزیر به سرمایه‌داری ختم می‌شود؛ چه کسی بخواهد و چه نخواهد. از نظر تاریخی رسیدن از فئودالیسم به سرمایه‌داری یک پیوستار طبیعی در تاریخ است و برای صورت‌بندی آن لازم نیست که در جامعه به انسان‌ها آموزش سرمایه‌دار بودن را داد. اما پیدایش سوسیالیسم (چه در کمون پاریس و چه در انقلاب اکتبر) یک جهش و گسستگی از تمام تاریخ بشریت تا آن زمان بود. این جهشی بود که می‌بایستی از طرف مهندسان اجتماعی (انقلابیونی نظیر لنین، تروتسکی،‌ استالین و ..) سازمان‌دهی شود. علاوه بر این برای ساختن دولت‌های سرمایه‌داری در جهان الگوهای قبلی حاضر و آماده‌ی بسیار زیادی وجود دارد؛ فرانسه، انگلستان، آلمان و …؛ ولی برای سوسیالیسم هیچ الگوی پیش‌ساخته‌ای (مگر کمون پاریس) وجود نداشت و فقط اندیشه و ذهنیت رهبران انقلاب بود که می‌بایستی با استفاده از نیروی توده‌ها آن را سازمان‌دهی و طراحی کند. امروزه به دلایلی که گفته شد نظریه‌پردازان سرمایه‌داری به انقلاب اکتبر از آن جهت حمله می‌کنند که می‌گویند عامل ذهنی و تئوریک برای انقلاب اکتبر حاضر نبود و انقلابیون غافلگیر شدند و ریویزیونیست‌ها عامل پراتیک را پیش می‌کشند و می‌گویند انقلابیون روسیه به دنبال پراتیک انقلاب حرکت می‌نمایند و هر روز مجبور می‌شدند که با یکی از مسائل انقلاب اکتبر همراه شوند و چاره‌ای جز اطاعت از پراتیک ندارند. فی‌المثل موضوع بروکراسی و نوع دولت. ولی هر دوی این دیدگاه‌ها برای حقانیت خود امروزه می‌گویند: «فرجام انقلاب اکتبر شکست بود؛ هم چنان که در فروپاشی می‌بینیم.» هر دوی این نظریه‌ها به هیچ روی از دیدگاه وحدت دیالکتیکی نظریه و پراتیک پیروی نمی‌کنند و با دیدگاه یک‌جانبه یا به نظریه و تئوری می‌پردازند و یا به عمل، پراتیک و تجربه‌ی انقلابی. هیچ یک از آن‌ها به حرکت مارپیچ  تاریخ مورد نظر هگل و مارکس توجه ندارند که در هر یک از پیچ و خم‌های تاریخی پیروزی و شکست وجود داشته و هر یک می‌تواند مقدمه‌ی دیگری باشد؛ چنان چه در علم هر آزمایشی، چه آن‌ها که به پیروزی ختم شده‌اند و چه آن‌ها که با شکست مواجه شده‌اند، به یک اندازه برای پیشرفت علم ضروری بوده‌اند.

آن چه که در این جا باید گفت این است که برای اولین بار در تاریخ بشریت اندیشه و ذهنیت انسان برای آزادی و رفاه آن به چاره‌جویی می‌پردازد؛ یعنی عامل اندیشه و ذهنیت یکی از عوامل مؤثر در انقلاب سوسیالیستی و ساختن سوسیالیسم می‌شود. هر چند عمل انقلابی در اکتبر آن چنان به سرعت حرکت می‌کند که لنین می‌نویسد: «اکنون باید نوشتن و نظریه‌پردازی را تعطیل کرد و انقلاب را تجربه نمود.» بدین ترتیب پراتیک حرف اول را در انقلاب اکتبر می‌زند. البته ناگفته نماند که عمل‌گرایی محض منجر به مصلحت‌گرایی می‌شود. به همین جهت تئوری و پراتیک دو بال برای پرواز و به حرکت در آمدن انقلاب است. زمانی که انقلاب اجتماعی در جریان است، انقلاب آن قدر با شکوه و قدرتمند است که انسان‌ها ناخواآگاه و خودآگاه به دنبال آن کشیده می‌شوند و خاصیت انقلاب چنان بزرگ است که به قول لنین «انقلاب در یک شب می‌توند ره صد ساله را بپیماید.»

بدین ترتیب می‌بینیم که در انقلاب اکتبر پراتیک بر نظریه‌پردازی تفوق می‌یابد و تضاد بین تئوری و پراتیک به نفع پراتیک حل می‌شود.

نقش عامل تصادف

هم چنان که عامل ضرورت تکامل پدیده را پیش می‌راند، عامل تصادف هم می‌تواند تسریع کننده و کند کننده‌ی سیر تکامل باشد و حتی ممکن است که جهت این سیر را نیز عوض کند. تکامل پدیده در پیش‌شرط‌های تاریخی رخ می‌دهد. این پیش‌شرط‌ها در اثر حوادث احتمالی می‌توانند تغییر ماهیت و رفتار دهند. البته این گفته در فلسفه‌ی علمی همیشه صادق است که ضرورت از دل حوادث بیرون می‌آید. با بارش باران در یک دشت و صحرا، لاله‌ها از زمین سر بیرون می‌آورند. در انقلاب اکتبر حادثه‌ی مؤثر به وقوع جنگ جهانی اول برمی‌گردد. در اثر این جنگ ماشین نظامی رژیم تزاری از کار می‌افتد و سازمان اداره‌ی کشور به طور کامل از کار باز می‌ماند. بدین ترتیب پیش‌شرط‌های لازم برای انقلاب با سرعت بیشتری فراهم می‌شود و موجب تسریع در امر انقلاب بورژوازی فوریه می‌گردد. هم‌چنین با مرگ لنین انقلاب اکتبر با بن‌بست‌های شدید نظری و عمل رو به رو می‌شود و حادثه‌ی جنگ جهانی دوم موجب انهدام تمام زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی حاصل از انقلاب اکتبر و تغییر جهت در انقلاب انترناسیونالیستی پرولتاریایی می‌گردد. به هر حال نقش حوادث را در انقلاب اکتبر و ادامه‌ی بعدی آن نباید نادیده گرفت. بدین ترتیب به تضاد دیالکتیکی بین حادثه و ضرورت می‌رسیم که نقش خود را به خوبی در انقلاب اکتبر بازی کرده‌ است. اگر به موقع انتخاب استالین به عنوان دبیر کلی حزب بلشویک و سرنوشت تروتسکی در شکار اردک در همان موقع بنگریم،‌ مسئله‌ی تصادف و ضرورت درانقلاب اکتبر بیشتر روشن می‌شود.

نقش عامل دهقانی در انقلاب اکتبر

مسئله‌ی دهقانان چه پیش و چه پس از انقلاب اکتبر یکی از بزرگترین مشکلات لاینحل بود که اثر خود را تا زمان فروپاشی اتحاد شوروی بر جای می‌گذارد. لنین بر وحدت طبقه‌ی کارگر با دهقانان تأکید دارد. وی در کتاب دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی می‌نویسد: «پرولتاریا باید توجه دهقانان را با خود متحد سازد و انقلاب دموکراتیک را انجام دهد… پرولتاریا باید عناصر نیمه‌پرولتر را در توده‌ی مردم با خود متحد سازد تا با زور مخالفت بورژوازی را در هم شکند و تزلزل دهقانان و خرده‌بورژوازی را فلج سازد.»

از گفته‌ی فوق پیداست که از نظر لنین و به ویژه تروتسکی، دهقانان متحدان قابل اعتمادی برای پرولتاریا نبوده‌اند. در انقلاب ۱۹۰۵، تروتسکی دید چگونه دهقانان که نخست به شورای انقلابی می‌پیوستند، سپس سرنیزه‌ی خود را به سینه‌ی کارگران می‌گذاشتند و بار غیرانقلابی آن‌ها بر دوش پرولتاریا قرار می‌گرفت. پس از انقلاب اکتبر هر بار حل مسئله‌ی دهقانی به آینده موکول می‌شد و هیچ راه حل قاطعی برای آن یافت نمی‌شد. نه کالخز و نه سالخز نتوانستند مسئله‌ی کشاورزی را در اتحاد شوروی حل کنند که در نتیجه‌ی آن سالی صدها میلیون تن محصولات کشاورزی از غرب خریداری و وارد می‌شد. از طرف دیگر مسئله‌ی دهقانی یکی از نقاط ضعف در ساختن سوسیالیست در یک کشور بود.»

ساختار حکومت و مسئله‌ی بروکراسی

از ۱۹۱۷ تا پایان جنگ داخلی ۱۹۲۲ به تدریج از قدرت شوراهای انقلابی کارگری که در هنگام انقلاب شکل گرفته بود کاسته و بر قدرت تمرکز یافتن در یک ارگان (دولت)‌ اضافه می‌شود. در هنگام انقلاب و جنگ‌های داخلی فاصله‌ی چندانی بین حزب و ارگان‌های اجرایی وجود نداشت و در بسیاری از موارد اعضای حزب وظایف اداری و اجرایی را هم به عهده داشتند. هر چند گسترش حزب و دولت به موازات هم صورت می‌گیرد و پس از پایان جنگ داخلی دولت و حزب کاملا در یک‌دیگر ادغام می‌شوند، و قدرت از کنگره‌ی شوراهای سراسری روسیه به کمیته‌ی اجرایی سراسری تحویل داده می‌شود، از این جا به بعد بود که تا پایان حکومت شوروی این گسترش دولت ادامه می‌یابد. البته به موازات افزایش قدرت مرکزی قدرت حزبی هم رو به افزایش می‌نهد و در هشتمین گنگره‌ی حزب این عبارت تصویب می‌شود: «حزب کمونیست روسیه باید تسلط سیاسی بلامنازع بر شوراها و نظارت عملی بر تمام کار آن‌ها را برای خود محفوظ دارد.» در نتیجه حزب هزاران نفر از بهترین افراد خود را به شبکه‌ی اداری دولت وارد نمود.

فرو مردن دولت‌

همان گونه که بنیان‌گذاران فلسفه‌ی علمی ثابت کردند «دولت چیزی نیست جز ابزار سرکوب به نفع طبقه‌ی حاکم»، نهادی بیگانه از انسان که می‌بایستی در جامعه‌ی بی‌طبقه از میان برداشته شود تا این که انسان به آزادی واقعی برسد. بنابر این اساس دولت می‌بایستی خود به خود در جامعه‌ی بی‌طبقه فرو بمیرد. چیزی که به صورت معکوس پس از تشکیل کشور شوراها عمل شد. مارکس می‌نویسد «ارگان‌های دولت گوش‌ها و چشم‌ها و دست‌ها و پاهایی هستند که منافع حاکمان را حفظ نمایند. دولت چیزی نیست مگر نوعی سازمان که بورژواها برای مقاصد داخلی و خارجی انتخاب می‌کنند تا دارایی خود را و منافع خود را متقابلا حفظ نمایند. دولت دوران جدید فقط به دلیل مالکیت خصوصی وجود دارد.» اما در تحلیل نهایی خواستار ناپدید شدند دولت می‌شود: «اما مالکیت خصوصی در مرحله‌ی سرمایه‌داری ضد خود را پدید می‌آورد و آن پرولتاریای بی‌چیز است که سرمایه‌داری را از میان خواهد برد. دولت تجلی همین تضاد طبقاتی است. یعنی کشمکش میان طبقات. وقتی برافتادن مالکیت خصوصی و پیروزی پرولتاریا که بر اثر پیروزی، دیگر پرولتاریا هم نخواهد بود، این تضاد حل شده و دیگر جامعه به طبقات تقسیم نمی‌شود، دولت علت وجودی خود را از دست می‌دهد و نظام اشتراکی جانشین دولت می‌شود.» و در کتاب «فقر فلسفه» اضافه می‌کند «طبقه‌ی کارگر به جای جامعه‌ی بورژوایی کهن در جریان تحول خود نوعی وحدت را مستقر می‌سازد که طبقات و تضادها در آن راه ندارد. دیگر قدرت سیاسی به معنای واقعی کلمه وجود نخواهد داشت.» مارکس وظیفه‌ی پرولتاریای پیروزمند را از ریشه کندن دولت می‌داند و انگلس می‌گوید «با ناپدید شدن طبقات دولت نیز ناگزیر ناپدید خواهد شد. اما باز هم به دلیل ارجحیت پراتیک بر تئوری و نظریه‌، لنین به فرمول‌بندی‌های جدیدی می‌رسد. وی در توجیه دولت پس از انقلاب پرولتاریایی، در تزهای ماه آوریل می‌نویسد: «وجه تمایز مارکسیسم از آنارشیسم این است که مارکسیسم ضرورت دولت و قدرت دولتی را در دوره‌ی انقلاب به طور کلی و در گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم به طور اخص می‌پذیرد.»‌ و درباره‌ی دیکتاتوری پرولتاریا می‌نویسد «دیکتاتوری پرولتاریا پلی است در فاصله‌ی بر افتادن انقلابی دولت بورژوایی و استقرار نهایی جامعه‌ی بی‌طبقه و بی‌دولت… هر دولتی غیر آزاد و غیر مردمی است و هر چه دموکراسی کامل‌تر باشد لحظه‌ی محو شدن آن نزدیک‌تر است.»  لنین آنارشیست‌ها متهم می‌کند که آن‌ها گمان می‌کنند دولت را یک شبه می‌توان از میان برداشت. هر چند لنین در کتاب «دولت و انقلاب» سعی می‌کند به نظریات مارکس وفادار باشد. به نظر مارکس «آن چه پرولتاریا به آن احتیاج دارد فقط دولتی است در روند فرو مردن؛ یعنی دولتی که فوراً فرو مردن را آغاز می‌کند و نمی‌تواند که فرو نمیرد… دولت پرولتاریایی فوراً پس از پیروزی فرو مردن خود را آغاز می‌کند زیرا در جامعه‌ای که فاقد تضادهای طبقاتی است وجود دولت غیرلازم و غیر ممکن است.»

اما پس از گذشتن زمان از انقلاب از این گفته فاصله می‌گیرد و از جنبه‌ی نظری بیشتر از همیشه خواستار قدرت پرولتاریا از طریق دیکتاتوری پرولتاریا برای سرکوب مخالفان حکومت پرولتاریا می‌شود و تأکید می‌کند. وی می‌نویسد: «تا زمانی که پرولتاریا به دولت نیاز دارد، نیاز او برای آزادی نیست؛ بلکه برای سرکوب مخالفان است و زمانی سخن گفتن از آزادی ممکن می‌شود که دولت به این صورت دیگر وجود ندارد.» در این جا معلوم است که از نظر لنین هیچ زمانی برای پایان حکومت دیکتاتوری پرولتاریا وجود ندارد. عمر دولت قابل پیش‌بینی نیست و لزومی برای به پایان رسیدن ندارد. این در حالی است که در ۱۹۱۹ در میدان سرخ می‌گوید: «اکثریت حاضرانی که سنشان از سی یا سی و پنج نگذشته باشد طلوع کمونیسم را خواهند دید که ما هنوز از آن دور هستیم.» و در «دولت و انقلاب» می‌نویسد:‌ «ده یا بیست سال زودتر یا دیرتر در مقیاس جهانی، فرقی نمی‌کند ولی فرو مردن دولت باید به سرعت آغاز شود.» در کنگره‌ی سال ۱۹۱۸، بوخارین پیشنهاد می‌کند که جمله‌ی «نظام رشد کرده‌ی سوسیالیسم که در آن دولت وجود ندارد» در برنامه‌ی حزب درج شود اما لنین با این پیشنهاد مخالفت می‌کند: «در زمان کنونی ما باید بدون قید و شرط از دولت حمایت کنیم. توصیفی از شکل رشد یافته‌ی سوسیالیسم که در آن دولت وجود ندارد، درباره‌ی آن هیچ تصوری نمی‌توان کرد.»

پس فرو مردن دولت چه وقت شروع می‌شود؟ ما وقت آن را خواهیم داشت که دو کنگره تشکیل دهیم آن وقت بگوییم «ملاحظه کنید! چگونه دولت ما دارد فرو می‌میرد. تا آن روز وقت این حرف نیست. پیش از موقع فرو مردن دولت را اعلام کردن نقض دورنمای تاریخی است.»

مسئله‌ی رشد بروکراسی و حفظ آن در دولت سوسیالیستی پس از انقلاب اکتبر بدل به مسئله‌ای جاویدان در حکومت شوراها شد. لنین در ۱۹۲۱ می‌نویسد: «ما به عنوان حزب حاکم چاره نداشتیم از این که اقتدارهای شورایی را با اقتدارهای حزبی ادغام کنیم» و در «دولت و انقلاب» می‌نویسد: «از میان بردن بروکراسی به طور فردی و نهایی در همه جا کاری است که فکر آن را هم نمی‌توان کرد. این کار اتوپیایی است». به همین دلیل بلشویک‌ها به جای از بین بردن دولت قدیم، صدها هزار کارمند قدیمی را که از حکومت تزاری و بورژوازی به ارث رسیده بود، که بخشی از آن‌ها آگاهانه یا ناآگاهانه بر علیه انقلاب کار می‌کردند را دوباره به کار می‌گمارد. لنین چاره‌ی بروکراسی را در نفوذ دادن افراد حزبی در اداره‌ی امور می‌داند که در برنامه‌ی ۱۹۱۹ حزب گنجانده می‌شود.

بدین ترتیب باز هم پراتیک انقلاب بر نظریه غلبه می‌کند و حالت خاص روندی متفاوت در تکامل پدیده از عام در پیش می‌گیرد.

  از دیدگاه تئوریک این تغییر جهت‌ها به این معناست که پراتیک انقلاب،‌ رهبران آن را مجبور می‌سازد که جای دیالکتیک منفی را که منجر ، به ثمر نشستن انقلاب شد، با دیالکتیک ایجابی (مثبت) تاریخی عوض کنند و خواستار تثبیت وضع موجود شوند. به همین دلیل تا رسیدن زمان فروپاشی دولت به حیات خود ادامه داد و نه این که کوچک نشد و نه این که فرو نمرد، بلکه به بزرگ‌ترین دولت بروکراتیک جهان در تاریخ تبدیل شد.

مسئله‌ی انقلاب جهانی پرولتاریایی

با این که انقلاب سوسیالیستی اکتبر به پیروزی رسیده بود و ساختن سوسیالیسم در یک کشور در دستور روز بود، هیچ یک از رهبران و نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر توانایی این را نداشتند که چشم از انقلاب جهانی کارگری بردارند و تمام فرمول‌بندی‌های آن‌ها برای ساختن سوسیالیسم در یک کشور مستلزم رسیدن به انقلاب جهانی بود. خط مشی لنین درباره‌ی مسائل گسترده و پیچیده‌ی انقلاب که با انقلاب روسیه بروز می‌کند، مجادلات بی‌پایانی را به همراه داشت. انقلابیون بر پایه‌ی تزهای ماه آوریل به دنبال تسخیر قدرت با یک برنامه‌ی سوسیالیستی بودند. انقلاب سوسیالیستی که بر پایه‌ی یک انقلاب بورژوایی نارس رخ داده بود (در انقلاب فوریه بورژوازی روسیه به علت ضعف نیروهای مولده و عقب‌ماندگی شدید اقتصاد روستایی بالطبع نتوانست تمام وظایف خود را به طور کامل به پایان رساند و یک انقلاب نیم‌بند سرمایه‌داری را به انقلابیون سوسیالیست تحویل داد).

به دنبال پیروزی انقلاب اکتبر سه نظریه درباره‌ی این انقلاب ابراز می‌شود.

الف. نظریه‌ی مارکسیست-لنینیستی که می‌گوید خط مشی‌ای که از ۱۹۰۳ به بعد از طرف حزب بلشویک دنبال شد، خط مشی مارکسیستی بوده است.

ب. نظریه‌ی منشویکی که می‌گوید انقلاب اکتبر نوعی انقلاب سوسیالیستی خاص بوده است چون بر پایه‌ی یک انقلاب بورژوایی همه جانبه استوار نبوده است.

ج. نظریه‌ی تروتسکی که می‌گوید لنین جنبه‌های صوری انقلاب را به نفع اصول حقیقی مارکسیسم به کنار گذاشته است.

هر چند این نظریه درست بود که دموکراسی بورژوایی و سرمایه‌داری بورژوایی به سبک غربی، آن چنان که مطلوب منشویکها بود، در سرزمین روسیه‌ی فئودالیسم نمی‌توانست پای به عرصه نهد، ولی پراتیک انقلاب نمی‌توانست انقلاب اکتبر را به دلیل نابه‌هنگام بودن ترک کند. به هر حال انقلاب سیوسیالیستی رخ داده بود؛ چه کسی می‌خواست و چه کسی نمی‌خواست. نظریه‌ی لنین درباره‌ی وحدت انقلابی کارگران و دهقانان به درستی عمل کرده بود و حکومت استبدادی تزاری برچیده شده بود و انقلاب فوریه بدل به انقلاب اکتبر شده بود. هر چند تمام وظایفی که سرمایه‌داری نتوانسته بود به درستی کامل نماید به عهده‌ی انقلاب اکتبر گذاشته می‌شود.

  نکته‌ی مهم تئوریک در این میان این بود که زمانی که یک پدیده به پدیده‌ی جدید تبدیل می‌شود اگر همه‌ی مراحل تکامل این تبدیل به درستی طی شده باشد، عناصر پدیده‌ی قبل یا در پدیده‌ی جدید ناپدید می‌شوند، یا در پرتو حرکت پدیده‌ی جدید به سمت جلو، تغییرات مناسب خود را در پدیده‌ی جدید پیدا می‌کنند. فی‌المثل تجارت خارجی در دوران فئودالیسم امری فرعی و ناکامل بود ولی با تبدیل فئودالیسم به بورژوازی، تجارت خارجی به حیات خود به شکل کاملاً منطقی و درست ادامه می‌دهد و در حفظ سرمایه‌داری به آن یاری می‌رساند. هر چند که در دوران فئودالیسم امری فرعی و ثانویه بود. اکنون هم انقلاب اکتبر بسیاری از گرایشات نارسای انقلاب بورژوازی فوریه را به ارث می‌برد که حل آن‌ها مشکل و پیچیده است. مثل مسائل مربوط به ملیت‌ها، مفهوم دموکراسی و …

به هر حال مسئله‌ی انقلاب جهانی کارگری موضوعی نبود که کمونیست‌ها در روسیه یا غرب بتوانند آن را فراموش کنند. این موضوعی بود که هر بار از گوشه‌ای سر در می‌آورد. در کنگره‌ی چهارم کمینترن ۱۹۲۳،‌ ضمن حمایت از انقلاب اکتبر چنین گفته می‌شود: «روسیه‌ی شوروی وظیفه‌ی خود را با شرافت انجام داده است اما کارگران جهان نتوانسته‌اند انقلاب جهانی را به هنگام خود صورت دهند و روسیه‌ی شوروی را تنها گذاشتند.» از این عبارت این نتیجه حاصل می‌شود که در انقلاب اکتبر نارسایی و مشکلی نبوده و بقیه‌ی کارگران جهان مقصر شناخته شده‌اند و دوباره «چهارمین کنگره‌ی بین‌المللی کمونیستی سپاس عمیق خود را نسبت به نیروی خلاق روسیه‌ی شوروی و ستایش بی‌پایان خود را نسبت به نیروی آن بیان می‌کند که به تنهای توانست قدرت دولتی را تصرف کند و دیکتاتوری پرولتاریا را با مبارزه‌‌ی انقلابی بنیان گذارد و توانست در مقابل همه‌ی دشمنان داخلی و خارجی از دست‌آوردهای انقلاب پیروزمندانه دفاع کند.» اما در همین اعلامیه‌ی کمینتزن، دچار پارادوکس کوسه و ریش پهن می‌شود. از یک طرف می‌گوید که انقلاب سوسیالیستی در کشور شوراها پیروز شده است و از طرف دیگر می‌گوید «چهارمین کنگره‌ی جهانی به پرولتاریای همه‌ی کشورها یادآوری می‌کند که انقلاب پرولتاریایی هرگز نمی‌تواند در محدوده‌ی یک کشور پیروز شود و پیروزی آن فقط در مقیاس بین المللی با ادغام شدن در انقلاب جهانی میسر است.» «کارگران همه‌ی کشورهای جهان وظیفه دارند کمک واقعی و عملی از جمله کمک اقتصادی به روسیه‌ی شوروی برسانند.» 

  انقلاب جهانی چندان به مذاق استالین خوش‌آیند نبود. به همین جهت سازمانی کمینترن که وظیفه‌ی گسترش انقلاب سوسیالیستی را در سرتاسر جهان به عهده داشت و کار خود را از ۱۹۱۹ شروع کرده بود، در سال ۱۹۴۳ به دستور استالین منحل شد و سلطان‌زاده، بنیان‌گذار حزب کمونیست ایران و یکی از اعضای کمینترن به اتهام جاسوسی در اتحاد شوروی اعدام گردید. به هر حال پایان عمر کمینترن، نشانگر نومیدی از انقلاب جهانی بود که دست آخر به فراموشی سپردن کامل انقلاب جهانی شد و احزاب کمونیست اروپایی به طور کامل راه خود را از راه حزب کمونیست شوروی جدا ساختند. نتیجه‌ی آخر این که نه انقلاب انترناسیونالیست کارگری به کمک انقلاب شوروی رسید و نه انقلاب شوروی منجر به انقلاب جهانی شد.

خودمختاری و ملیت‌ها

با پیدایش بورژوازی و به حاکمیت رسیدن طبقه‌ی سرمایه‌دار در اروپا، پیدایش ملت‌ها هم شکل گرفت. به ویژه پس از انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب ۱۸۴۸ در اروپا، مسئله‌ی حق حاکمیت ملی در اروپا رواج یافت. پیش از آن در دوران فئودالیسم کشور به شخص شاه تعلق داشت و کسی در آن سهیم نبود؛ ولی با رواج بورژوازی، طبقات دیگر و از جمله تمامی مردم در مالکیت کشور سهیم شدند. بالطبع بعد از انقلاب ۱۸۴۸ اروپا در گوشه و کنار ملیت‌های مختلف خواستار حق مالکیت ملی در سرزمین‌های آباء و اجدادی خود شدند و به این ترتیب کمونیست‌های اروپا هم می‌بایستی وارد این بحث نظری و تاریخی بشوند. بحث‌هایی که تا پیش از جنگ جهانی اول با شدت زیادی ادامه داشت. بعضی از نمایندگان چپ در اروپا به خاطر انترناسیونالیسم پرولتری به کلی منکر حق حاکمیت ملی می‌شدند و عده‌ی دیگر از جمله لنین به مسئله‌ی حق حاکمیت ملی و خودمختاری با نگاه وسیع‌تر و جدی‌تر برخورد می‌کردند. لنین اعتقاد راسخ داشت که خودمختاری اجازه می‌دهد که ملیت‌های مختلف کشور خاص خود را داشته و از حق جدایی از سرزمین مادری برخوردار گردند. بورژوازی در همه جا به خاطر منافع خود سعی در حفظ مرزهای کشور به نفع خود دارد. مارکس همچنین می‌گوید «اختلافات و ستیزه‌های ملی میان اقوام روز به روز برطرف می‌شود و علت آن رشد بورژوازی است. حاکمیت پرولتاریا این اختلافات را سریع‌تر از میان خواهد برداشت… به همان اندازه که استثمار یک فرد به دست دیگری به پایان می‌رسد،‌ استثمار یک ملت به دست دیگری نیز پایان می‌پذیرد.»

از نظر مارکس پرولتاریا طبقه‌ای است که نزد آن «ملیت مرده است» و مسئله‌ی ملیت‌ها در سوسیالیسم به پایان خود می‌رسد. بلشویک‌ها در سال ۱۸۹۸ در برنامه‌ی حزبی خود به حق خودمختاری ملیت‌ها اشاره می‌کنند که در کنگره‌ی دوم حزب در ۱۹۱۳ به تصویب می‌رسد. از نظر لنین حق خودمختاری به معنای حق جدا شدن بود. در سال ۱۹۱۳ این اعلامیه‌ از طرف کمیته‌ی مرکزی حزب زیر نظر لنین چاپ می‌شود:

«‌در نظام سوسیالیستی هدف‌های اصلی عبارتند از برابری حقوق همه‌ی ملت‌ها و زبان‌ها، نبودن زبان اجباری دولتی، آموزش مدارس به زبان محلی و در مقیاس وسیع، حق خودمختاری و خودگردانی. حزب از حق خودمختاری ملت‌های ستم‌کشیده، سلطنت تزاری، ‌ یعنی حق جدا شدن و تشکیل دولت مستقل پشتیبانی می‌کند.»

به هر حال با توجه به تمام این نظریات اتحاد جماهیر شوروی با اتحاد داوطلبانه تمام ملیت‌های مختلف باقیمانده از روسیه‌ی تزاری شکل گرفت. هر چند کشورهای کوچک و عقب‌مانده در روسیه‌ی تزاری فقط به دلیل خواست‌های انقلاب اکتبر که استثماری زحمت‌کشان را از میان برداشته بود، در این اتحاد داوطلبانه شرکت می‌جویند. در بسیاری از این کشورها احزاب کمونیست از طبقات کارگری شکل نگرفته بود چون نیروهای مولد در این کشورها به اندازه‌ای عقب‌مانده بود که در بعضی از کشورها، تعداد واقعی پرولتاریای صنعتی به صد نفر هم نمی‌رسید؛ ولی ستم حکومت تزاری بر همه‌ی افراد این جوامع اعمال می‌شد؛ به همین جهت مبارزین انقلاب آزادی‌خواه و دموکرات انقلاب اکتبر را تنها مرجع برای آزاد خود می‌دیدند و با این خوش‌بینی لنین هم که در حکومت سوسیالیستی، دولت باید از بین برود، پس حق جدا شدن ملیت‌های مختلف از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی امری خطرناک و ناپسند نبود. چنان که گرایش به وحدت در میان ملیت‌ها قدرت خود را در جنگ بزرگ میهنی بر علیه فاشیسم نشان داد. اما پس از پایان جنگ نوعی از ناسیونالیسم روسی بر همه‌ی خلق‌ها و کشورهای اقماری سایه افکند و روح دموکراتیک انقلاب اکتبر برای حل مسائل ملیت‌ها را تحت‌الشعاع قرار داد چنان که مسئله‌ی ملیت‌ها از این به بعد در جهت مخالف خود حرکت می‌نماید. یعنی به طور پنهان نیروی گریز از مرکز برعکس روزهای اولیه‌ی انقلاب که نیروی گرایش به مرکز بود، شروع به عمل می‌نماید که تغییر کیفی آن درهنگام فروپاشی به خوبی هویدا گردید.

انقلاب اکتبر با تمامی بزرگی‌اش رخ داد. از ویژگی‌های این انقلاب

الف. برای اولین بار بشریت می‌خواست از حداقل یک حداکثر بسازد. عقب‌مانده‌ترین نیروهای مولد بایستی به پیشرفته‌ترین نیروهای مولد تبدیل شود. بی‌سوادترین ملت جهان بایستی به باسوادترین ملت جهان تبدیل شود. برده‌ترین مردم جهان بایستی به آزادترین مردم جهان تبدیل می‌شد. بدین ترتیب حداقل و کم‌ترین‌ها بایستی به حداکثر و بیشترین‌ها تبدیل می‌شد. چیزی که در هیچ تحول تاریخی روی نداده بود.

ب. ایده‌آل‌ها و اهداف انقلاب اکتبر از همان ابتدا برای همه‌ی بشریت به صورت ایده‌آل و هدف در آمد و تمام مردم زحمت‌کش جهان شروع به نظاره کردن آن نمودند. ایده‌آل و اهداف انقلاب اکتبر تبدیل به ایده‌آل‌ ها و اهداف آزادی‌خواهان جهان گردید.  

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%b4-%d9%82%d8%b1%d9%86-%d8%a8%db%8c%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%db%8c%da%a9%d9%85-%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87/feed/ 0 5752
مرگ دولت نزد مارکس و انگلس http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%b1%da%af-%d8%af%d9%88%d9%84%d8%aa-%d9%86%d8%b2%d8%af-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d9%88-%d8%a7%d9%86%da%af%d9%84%d8%b3/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%b1%da%af-%d8%af%d9%88%d9%84%d8%aa-%d9%86%d8%b2%d8%af-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d9%88-%d8%a7%d9%86%da%af%d9%84%d8%b3/#respond Sat, 18 Jul 2020 09:21:17 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5547 هال دریپر
ترجمه‌ی سوسن روستا

هدف این مقاله بررسی شیوه تفکر مارکس‌ و انگلس‌ در رابطه با «احتضار» دولت در جامعه ‍ سوسیالیستی (کمونیستی) است [dying away در ‍ انگلیسی بیش تر زوال دولت «withering away» خوانده شده است. خواننده می تواند اصطلاح مورد علاقه خود را برگزیند، ضمن آن که ما در ادامه، عبارت اصلی را ذکر خواهیم کرد که توسط مارکس‌ و انگلس‌ ‍ به کار برده شده است.]. در جریان بازنگری آن چه آن ها در رابطه با این موضوع نوشته ‍ اند،– تا آن جا که عملی و بدون ورود به مطالب کشدار– ملاحظه خواهیم کرد چگونه درک ‍ آن ها طی سه دوره کاملا متمایز تکامل یافته است.

مارکس‌ برای رسیدن به این استنتاج که کار دولت پایان می یابد، ابتدا به ساکن از دیدگاه های خود‌ آغاز ‍ نکرد. او درواقع با این مفهوم به طور ساخته و پرداخته روبه رو گشت. با نگاهی به سابقه ماقبل مارکسیستی این مفهوم رابطه آن با مارکسیسم را روشن خواهد شد.

۱_ ضد دولت گرایی به مثابه یک آرزو

“الغاء دولت” یکی از قدیمی ترین ایده های تاریخ اعتراض‌ اجتماعی است، قدیمی تر و ‍ ابتدائی تر از ایدئولوژی یا جنبش‌ سوسیالیستی و آنارشیستی . این حدسی بدیهی است که ‍

ضد دولت گرایی طبیعتا می باید با ظهور خود دولت، در واکنش‌ به فشارهای جدید آن به وجود آمده باشد، و می باید به مثابه نشانه های عصر طلایی به بقای خود ادامه داده باشد. در ‍ هرحال حداقل ردپای آن را درفلسفه کهن یونانی و چینی می توان پیدا کرد.

در طول تاریخ جامعه طبقاتی، دولت، از دید انسان کوچک اعماق، اساسا نیرویی قبضه کننده ‍ و قهار به نظر می آمد.برای زارع زمین، دولت به شکل مردی در می آید که مالیات وصول می کند،‍ خراج می گیرد و از مردان مسلح تشکیل شده است. مارکس‌ نوشت: “دهقان فرانسوی شیطان ‍ را در هیئت یک مامور وصول مالیات ترسیم می کند”.(۱) دهقان می بیند ثروت جامعه، آن طور که ‍ او آن را می شناسد، از اثر کار او در دل طبیعت تولید می شود، آن چه که او در رابطه با ‍ دولت می بیند این است که پس‌ از آن که او ثروت را تولید کرد دستی از خارج دراز شده،‍ تا آن را به چنگ آورد. ضد دولت گرایی عموما (مثل آنارشیسم بعدی) بیش‌ از همه درمیان تولیدکنندگان منفرد ‍ و منزوی، از قبیل دهقانان، پیشه وران و کارگران خانگی رشد کرد که به راحتی رابطه بین کار شخصی خودشان و کار جامعه را نمی دیدند. ‍ دراین چارچوب محدود، دولت فقط یک متجاوز بیگانه است. برهمین سیاق، امید به “الغاء ‍ دولت ” فقط مسئله ای مربوط به اراده و قهر است: یک حرکت چاقو و غده سرطانی بی مصرف از پیکر جامعه تولید کننده جدا می شود. بدین ترتیب آرزوی “الغاء دولت”، که امروزه به نظر بیش تر آدم ها یکی از وحشیانه ترین تخیلات به شمار می رود، به مثابه ایده ای ساده، مستقیم، سهل الوصول و پیش‌ پا افتاده به وجود آمد. ‍(برای مارکسیسم، این ایده نه ساده است، نه تخیلی) ضد دولت گرایی هم چنین، در شکل کمتر تعمیم یافته اش‌، به صورت نفرت فراگیر و بی اعتمادی ‍ به قوانین (حتی بیش تر بی اعتمادی به وکلا و حقوق دانان) و مقامات، به مثابه نمایندگان ‍ دولتی بیگانه ظاهر می شود. سرنگون باد قانون، مرگ بر مقامات، نابود باد دولت – اینها قدیمی ترین شعارهای مبارزه طبقاتی هستند. درحالی که دولت های بسیاری سرنگون شده اند، دولت هرگز “ملغی” نشده است. از نقطه نظر مارکسیستی، ‍ دلیل آن روشن است: دولت یک ضرورت اجتماعی بوده است. نارضایی، هرقدر هم بتواند جنبش توده ای نیرومندی گرد آورد و هرچند گاه هم به پیروزی برسد، قادر نیست جانشینی برای کارکردهای مثبت و ضروری دولت ارائه دهد. دولت، تاوقتی که، امور جامعه بدون آن پیش‌ نمی رود،‍ بر فاتحان خود غلبه می کند. (به اصطلاح “قانون آهنین الیگارشی ” عبارتی مربوط به بخش‌‍ اعظم گذشته است و چیزی درباره آینده نمی گوید). همین که ضد دولت­گرایی بدوی دیگر منفی نباشد، همین که این مسئله مطرح شود که چه چیز باید جایگزین دولت شود، آنگاه همواره روشن خواهد شد که دولت، که در خیال “ملغی” شده است، دوباره ‍ در شکل دیگری وارد صحنه می شود. گاه جالب و همیشه آموزنده است که ببینیم این امر تا چه حد حتی درمورد اتوپیای”آنارشیست ها” هم صادق است، آنجا که اشاره ای به سازماندهی ‍ مثبت جامعه می شود، گوش های نوک تیز یک دولت بسیار خودکامه بیرون می زند. [خواننده علاقمند برای امتحان این قاعده می تواند به نمونه آرمان شهرهای ضد دولت گرا ‍ مراجعه کند که توسط نویسنده آنارشیست ماری لوئیز برنری (سفری در اتوپی) توصیه شده ‍ است – به عنوان مثال به اثر دو فوآنی De Foigny ، ولی لازم است به خود او مراجعه شود، ‍ نه به خلاصه شسته و رفته برنری.] همین مسئله تا اندازه ای درمورد سوسیالیست های اولیه صادق است. دشمنی عمیق نسبت به دولت ‍ به معنی اخص‌ کلمه، به عنوان جزیی از قدیمی ترین سنن رادیکال، بین آن ها معمول بود، و ‍ بدین جهت برخی از نویسندگان مدرن حتی فوریه و سن سیمون را “آنارشیست” می خواندند. درحالی که بدیل آن ها ‌(بدون ذکر عنوان) خود تصویر دولت های کاملا خودکامه ای بود. مثلا در گفته ای ‍ که هم آنارشیست ها و هم مارکسیست ها نقل قول کرده اند، سن سیمون خواهان آن است که مدیریت ‍ اشیاء جایگزین حکومت افراد شود. این معمولا نیت قابل تحسینی به شمار آمده که به مفهوم ‍ الغاء حکمروایی انسان بر انسان است؛ ولی در واقع طرح به شدت مستبدانه سن سیمون نشان داد که منظور او – درحکومت مورد نظرش‌، چیزی کاملا متفاوت است: مدیریت افراد چنان که گویی هم چون ‍ شئی به شمار می روند.

بنابراین وقتی مارکس‌ و انگلس‌ اولین بار در سال های ۱۸۴۰ به سوسیالیسم و کمونیسم آگاهی یافتند، اعتقاد به “الغاء دولت”، واقعی ترین نقطه اشتراک رادیکالیسم، حتی رادیکالیسم ‍ صورتی بود. مالکیت چیست ؟ پرودون (۱۸۴۰) به تازگی به این ایده کهن، رنگ جدیدی داده ‍ بود: “آنارشی”. ویلهلم وایتلینگ، شناخته ترین کمونیست آلمانی در این دوره، مدافع دیکتاتوری ‍ مسیحی خود و “الغاء دولت” هر دو بود، بدون آن که برتناقض‌ این دو آگاهی داشته باشد.‍ حتی متفکرانی که نظم اجتماعی بورژوایی را می پذیرفتند، “الغاء دولت” را به عنوان نتیجه ‍ “منطقی” مکتب غالب هگلی از فلسفه آلمانی استخراج می کردند. درحقیقت، این واقعیتی بود که این ضد دولت گرایی اغلب مستلزم ضدیت با سرمایه داری نبود. [این در تحلیل نهایی حتی در مورد پرودون ‍ صادق بود، که ایده­اش‌ بر مالکیت خرده بورژوایی استوار بود.این امر در مورد ماکس‌ اشتیرنر هگلی ‍ هم که در بالا به او اشاره شد صادق است (خود و مالکیت او) که پیشگام مکتب آنارشیسم ماقبل ‍ سرمایه داری است که در ایالات متحده (بنیامین تورکر، یوشیا وارن) برجسته گردید و روح ‍ او هنوز برفراز سر جناح محافظه کار جمهوری خواه و دانشگاه شیکاگو پرسه می زند. جنبش‌ ‍ آنارشیستی بعدی، پیوندی از ضدسرمایه داری و ضد دولت گرایی یافت تا موجود دورگه “آنارکو – کمونیسم ” را شکل دهد.]

۲_ ضد دولت گرایی اولیه مارکس‌ و انگلس‌

مارکس‌ و انگلس‌ پیش‌ از آنکه به ایده ای دررابطه با”مارکسیسم” دست یافته باشند، این دوره تکامل را سپری کردند. چنان که انگلس‌ بعدا دریک نامه یادآوری ‍ می کند:

“… الغاء (abolizione) دولت، یک عبارت فلسفی آلمانی قدیمی است، که ما وقتی جوانان ‍ ساده ای بودیم، از آن استفاده کردیم”.(۲) با وجود این مارکس‌ وقتی هنوز یک لیبرال دموکرات چپ وابسته به راینیشه زایتونگ بود، از ‍ آن استفاده نکرد. این موسی هس‌ از هگلی های چپ بود که در همان راینیشه زایتونگ، مسئله ‍ ناپدیدشدن و مرکزیت زدایی دولت را مطرح کرد؛ و درمه ۱۸۴۲ مارکس‌ شروع به نوشتن مقاله ای کرد که آشکارا مجادله ای علیه این نقطه نظر بود. او دستنویس‌ را چندان پیش‌ نبرده بود ‍ که آن را قطع کرد، و این قطعه کوتاه تر از آن است که به توان روشن کرد خط استدلال او چه ‍ بوده است.(۳) ولی وقتی مارکس‌ در ۱۸۴۳ به یک سوسیالیست تبدیل می شود، ایده ناپدید شدن دولت را به مثابه یک ایده اساسی مسلم می گیرد. این را می توان در همان یادداشت های دستنویس‌ مارکس‌ در ۱۸۴۳ یافت که تئوری ‍ دولت هگل را به نقد می کشد. [نگاه کنید به دستنویس‌ مارکس‌، نقدفلسفه دولت هگل، در نوشته های مارکس‌ جوان(ناشر ‍– ایستون و گودات)، به ویژه صفحات ۷۵-۱۷۴، ۲٫۲ در هردو بخش‌ به “فرانسوی”ها، منظور پرودون ‍ و(احتمالا) فوریه، اشاره شده است. دراین موقع مارکس‌ هنوز از تئوری انقلابی دولت ‍ فاصله دارد. او فکر می کند دولت”در دمکراسی واقعی ناپدید می شود” (untergehe)، و این که اصلاحات انتخاباتی دموکراتیک (انتخابات عمومی غیرمشروط) “عبارتست از درخواست انحلال ‍)Aufloesung) این دولت، ولی هم چنین انحلال جامعه مدنی”. دریک یادداشت حدود ژانویه ۱۸۴۵، طرح خلاصه مارکس‌ برای کاری در مورد دولت با این نکته پایان می یابد: “انتخابات، مبارزه برای الغاء دولت، و جامعه بورژوایی” (ایدئولوژی آلمانی، مسکو، ۱۹۶۴، ص‌ ۶۵۵). از این جا چنین بر می آید که مارکس‌ هنوز انتخابات عمومی را به عنوان امری ضرورتا ضد دولتی مورد توجه ‍ قرار می دهد، که یک دیدگاه نمونه بورژوا – رادیکال آن زمان است – مفهوم دولت را با دولت ‍ مستبد یکی دانستن، بر ایدئولوژی آنارشیستی سیطره دارد، و آن را می توان نزد باکونین نیز ‍ یافت (نگاه کنید به “دولت گرایی و آنارشی” او، و به یادداشت های مارکس‌ براین اثر ‍ در م – ا Werke 18، به خصوص‌ ص‌ ۶۱٫) رابطه مهمی بین دیدگاه رفرمیستی و آنارشیستی نسبت ‍ به دولت وجود دارد.]

انگلس‌ درحقیقت توسط موسی هس‌ به سوسیالیسم (کمونیسم) گروید که “سوسیالیسم حقیقی” احساساتی– دراساس‌ رفرمیستی– را با حمایت از ضد دولت گرایی پرودونیستی به هم آمیخته بود (او‍ به عنوان یک سوسیالیست دولتی طرفدار لاسال زندگی را به پایان رساند). در ۱۸۴۳، انگلس‌– نوآئین نازک دل، درحال نوشتن مقاله ای بود که در آن “آنارشی”پرودون سرمشقی برای سوسیالیست ها– به شمار می آمد – سوسیالیست هایی که عبارتند از روشنفکران فلسفه دان از”طبقات تحصیل کرده”، که “از دانشگاه ها و از کلاس‌ تجاری” عضوگیری شده اند، و به خاطر “عشق شان به اصول ‍ مطلق ” و “بی توجهی به واقعیت “، (به سوسیالیسم) پیوسته اند. (۴) حتی در اواسط ۱۸۴۴، مارکس‌ هنوز تفاوتی بین تحول اجتماعی و حذف دولت قائل نبود:” قهرمانان انقلاب فرانسه، بسی دور از این که منشاء عیوب اجتماعی را در اصول دولت ببینند، ‍ منبع شر سیاسی را در عیوب اجتماعی جستجو می کردند “.(۵) به هرحال این تقدم “اصول دولت”همراه است با قبول این امر که انقلاب سیاسی باید دارای ‍ یک “روح اجتماعی” باشد. ما به فرمول انتقالی زیر می رسیم:

“انقلاب– براندازی قدرت حاکم موجود و انحلال شرایط کهنه– عموما یک اقدام سیاسی است. درهرحال، بدون انقلاب، سوسیالیسم عملی نیست. سوسیالیسم تا آن جا که نیاز به براندازی ‍ و انحلال دارد، این اقدام سیاسی را می طلبد. ولی وقتی فعالیت سازمان گر آن آغاز می شود، ‍ و روح و هدف خاص‌ آن ظاهر می گردد، سوسیالیسم پوسته سیاسی را دور می افکند.”(۶) به عبارت دیگر، هم مارکس‌ هم انگلس‌، هریک به طور مستقل، این ضد دولت گرایی “آنارشیستی” را ‍ از اولین آشنایی خود با سوسیالیسم گرفته، و تا وقتی که به شیوه تاریخی درک خود از جامعه ‍ رسیدند، آن را درمجموع پذیرفتند.

در پائیز ۱۸۴۴، هنگامی که آن ها خانواده مقدس‌ را می نوشتند، به درک این مسئله نائل می شدند ‍ که این دولت نیست که نظم اجتماعی را ایجاد می کند بلکه نظم اجتماعی است که بخ وجود آورنده ی ‍ دولت است.(۷) در ایدئولوژی آلمانی(۴۶-۱۸۴۵) آن ها این “ایده قدیمی که دولت به محض‌ آن که اعضایش‌ ‍ آن­را ترک کنند، به خودی خود مضمحل می شود” را به استهزاء می گیرند… “این نظر نارسایی ‍ و تخیلی بودن آرزوهای زاهدانه را آشکار می کند”. به جای آن”انقلاب کمونیستی، که تقسیم ‍ کار را از بین می برد، نهایتا، نهادهای سیاسی را ملغی می کند (ازبین می بردbeseitigt). ‍(۸)”این نخستین عبارت آن هاست درجدایی از ضد دولت گرایی ابتدایی (که بعدها به شکل آنارشیسم ‍ تبلور یافت)، و جایگزینی آن با تئوری ضد دولت گرایی خودشان. کلمه کلیدی در اینجا “نهایتا” است. “الغاء دولت” دیگر اولین کلام انقلاب نیست، آخرین کلام آن است. این امر را باید‍ در پیوند با این نکته درنظر گرفت که نخست دراین اثر است که مارکس‌ و انگلس‌ این تز‍ را اعلام می کنند که پرولتاریای انقلابی باید در پی تسخیر قدرت سیاسی باشد، یعنی دولت ‍ کارگری خود را مستقر کند. وقتی سال ها بعد آن ها با نظر به “الغاء دولت” در تعبیر متاخر باکونینیستی آن روبه رو ‍ شدند، برای شان تازگی نداشت.

۳- دوره دوم : ۱۸۵۱-۱۸۴۷

بنابراین از همان آغاز، تئوری “دولت کارگری” مارکس‌ و انگلس‌ – تسخیر قدرت سیاسی توسط ‍ طبقه کارگر به مثابه اولین مرحله انقلاب– به یکسان در تضاد با آنارشیسم اولیه و لیبرالیسم ‍ بورژوا – دموکراتیک تکامل یافت. در واقع این دو درآن زمان آن قدر تفاوت نداشتند که امروز با هم تفاوت ‍ دارند. بعد از ایدئولوژی آلمانی، عبارات مربوط به این نظر در دو اثر ‍ عمده ای که آن ها قبل از انقلاب ۱۸۴۸ نوشتند، به چشم می خورد. فقر فلسفه مارکس‌ (نقدی بر پرودون،۱۸۴۷)، پس‌ از طلب این اصل که “از این رو رهایی ‍ طبقه تحت ستم، ضرورتا متضمن ایجاد جامعه نوینی است”، با یادداشت زیر ختم می شود: “آیا این بدان معناست­که پس‌ از سقوط جامعه کهنه، سلطه طبقاتی جدیدی به وجود خواهد آمد ‍ که منجر به قدرت سیاسی جدیدی خواهدشد؟ نه. شرط رهایی طبقه کارگر الغاء همه طبقات است، درست هم چنان که شرط آزادی رسته سوم، آزادی ‍ نظم بورژوایی، الغاء همه رسته ها و نظام ها بود.

“طبقه کارگر، در مسیر تکامل خود، اجتماعی را جایگزین جامعه مدنی کهنه خواهدکرد که فاقد ‍ طبقات و تضاد آنهاست، و دیگر، به اصطلاح قدرت سیاسی وجود نخواهد داشت، زیرا قدرت سیاسی ‍ دقیقا مظهر رسمی تضاد در جامعه مدنی است”.(۹) اگرچه مارکس‌ بعدا بارها به این گفته، به مثابه دیدگاه “دولت کارگری”خود‌ اشاره می کند، ‍ ولی هنوز آشکارا متضمن معنای دوگانه ای است. ایده ای که لغت “نهایتا” در ایدئولوژی ‍ آلمانی حمل می کند دراین جا با مضمون “در مسیر تکامل‌”خود بیان می شود. هنوز کاملا روشن نیست ‍ که معنای “در مسیر تکامل‌”خود به دوره بعد از انقلاب اشاره دارد، ولی تصادفا، دقیقا همان ‍ عبارت در بخش‌ مربوطه در مانیفست کمونیست به کار رفته است، این بار در زمینه ای روشن. ‍

این بخش‌ درست پس‌ از برنامه ده ماده ای مانیفست می آید و این مسئله را مورد بحث قرار ‍

می دهد که چطور “پرولتاریا سیادت سیاسی خود را به کار خواهد گرفت”:

“وقتی در جریان تکامل، تمایزات طبقاتی از میان رفته باشد و همه تولید در دست اجتماع ‍ وسیع متشکل از همه ملت متمرکز شده باشد، قدرت عامه، خصلت سیاسی خود را از دست خواهد ‍ داد. قدرت سیاسی‌، به معنای خاص‌ کلمه، صرفا عبارت است از قدرت سازمان یافته یک طبقه برای ‍ سرکوب طبقه دیگر. اگر پرولتاریا در جدال خود با بورژوازی، تحت فشار شرایط مجبور می شود ‍ خود را به صورت یک طبقه سازمان دهد؛ اگر به وسیله انقلاب خود را به طبقه حاکم تبدیل می کند، ‍ و بدین ترتیب شرایط کهنه تولید را با اعمال زور می روبد، آنگاه به موازات آن شرایط وجود ‍ تضاد طبقاتی و به طور کلی خود طبقات را محو می کند، و بدین وسیله سیادت خود به مثابه یک طبقه را نیز ‍ ملغی می کند. “aufheben ”

“به جای جامعه بورژوایی کهنه، با طبقات و تضاد طبقاتی اش‌، ما اجتماعی خواهیم داشت که ‍ درآن تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است”(۱۰) “الغاء دولت” دیگر یک شعار نیست. حالت یک هدف نهایی انقلاب اجتماعی را دارد و خواهد ‍ داشت. بنابراین، در جریان انقلاب ۱۸۴۸، تاکید مارکس‌ مفهوم بی واسطه دارد: خرد کردن دولت ‍ ارتجاعی موجود و استقرار قدرت سیاسی دموکراتیک جدیدی توسط انقلاب. او در جمعبندی خود از انقلاب فرانسه، مبارزه طبقاتی در فرانسه ۱۸۵۰-۱۸۴۸ به رابطه بین ‍ اهداف بی واسطه و نهایی باز می گردد. سوسیالیسم انقلابی بدین معنی است– “اعلام انقلاب مداوم، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا به مثابه مرحله انتقالی ضروری برای ‍ الغاء عمومی تمایزات طبقاتی، برای الغاء کلیه روابط تولیدی که این تمایزات مبتنی بر ‍ آن است، برای الغاء روابط اجتماعی که وابسته به این روابط تولیدی است، برای انقلابی ‍ کردن کلیه ایده هایی که ناشی از این روابط اجتماعی است.”(۱۱) این جمعبندی ناظر بر آینده، از جمله الغاء طبقات است، ولی به طور ویژه درباره حذف دولت ‍ چیزی نمی گوید. [این اثر مارکس‌ همان سال توسط اتو لونینگ، ناشر نویه دویچه زایتونگ، ‍ از نقطه نظر ایدئولوژی احساساتی قهر “سوسیالیسم حقیقی” مورد بازبینی قرار گرفت. لونینگ ‍ با مراجعه به این بخش‌ از اثر مارکس‌ گلایه کرد که به جای الغاء کلیه طبقات از حکومت ‍ طبقاتی پرولتاریا صحبت می کند. مارکس‌ در پاسخی که به چاپ رسیده است، نوشت: “من این تصحیح ‍ را نمی فهمم” و خاطر نشان کرد خود جمله مورد بحث متضمن الغاء طبقات هم هست، او هم چنین ‍ بخشی از فقر فلسفه و مانیفست کمونیست را که ما در بالا از آن یاد کردیم نقل قول کرد”(۱۲) ‍ دراین تبادل نظر، باز “الغاء دولت” به طور خاص‌ مشخص‌ نشده است.] درهرحال، مارکس‌ درهمین زمان مقاله جالبی درباره انواع ضد دولت گرایی بورژوایی آن زمان ‍ نوشت که در آن هم ماهیت دولت سرمایه داری و هم چشم انداز الغاء دولت را مورد بحث قرار ‍ داد. این مقاله بررسی کتابی است درباره سوسیالیسم و وضع مالیات از امیل دو ژیراردن ‍ که ابتدا یک Hearst فرانسوی بود که از یک مرحله”سوسیالیستی” می­گذشت. ژیراردن طرحی برای حل مسئله اجتماعی پیشنهاد می کرد که مبتنی بود بر به اصطلاح لغو مالیات ‍ و دولت از طریق طرح یک “بیمه متقابل”. ما به رابطه تاریخی بین آرزوی امحاء ماموران ‍ وصول مالیات و الغاء دولت اشاره کردیم. ژیراردن به طور کاملا روشن این رابطه بین آنارشیسم ‍ بدوی و رادیکالیسم بورژوایی را نمایندگی می کرد. او طرح خود‌ را توصیه می کرد زیرا که به ‍ مفهوم “انقلاب بدون انقلابیون است ” و نه تنها “بدون هیچ شوک”، بلکه هم چنین “بدون ‍ الغاء روابط اجتماعی سرمایه داری”، دولت را ملغی می کند. او کاملا طرفدار”هماهنگی کار ‍ و سرمایه” است. مارکس‌ چنین نظر می دهد: اصلاح مالیاتی، اسب چوبی کلیه بورژوا رادیکال ها و عنصر اختصاصی همه اصلاحات اقتصاد بورژوایی ‍ است. از بی فرهنگان قرون وسطی تا تجار آزاد مدرن، جنگ اصلی حول مالیات ها بوده است… کاهش‌، یا ارزیابی منصفانه مالیات ها و غیره و غیره– این است رفرم متداول بورژوایی. ‍ الغاء مالیات– این است سوسیالیسم بورژوایی.(۱۳) این هم چنین وجهی از آنارشیسم بورژوایی است.ژیراردن تصور می کند از طریق “لغو” مالیات ها ‍ (مارکس‌ نشان داد که طرح درجمع می شود یک مالیات بر سرمایه تک نرخی. دولت را نیز ملغی ‍ می کند، زیرا این طرح یک کمیسیون اداری) را جانشین قدرت سیاسی می کند. این تعویض‌ متداول ‍ نام دولت، با عنوان ساده تری است، درحالی که دولت واقعی از در عقب وارد می شود. مارکس‌ در بخش‌ بعد، از ماهیت کنونی دولت سرمایه داری به حذف دولت در فردا می پردازد ‍ و دراین میان نشان می دهد چطور ژیراردن دولت را تحت عنوان دیگری معمول می دارد: “دولت بورژوایی چیزی نیست مگر بیمه متقابل [استعاره “بیمه متقابل” این جا البته از ‍ طرح ژیراردن گرفته شده است. ژیراردن بیمه متقابل را به جای دولت پیشنهاد می کند. مارکس‌ ‍ پاسخ می دهد دولت اکنون شیوه بورژوایی “بیمه متقابل” است.] برای طبقه بورژوا علیه اعضای ‍ منفرد خودش‌ و بهمان ترتیب علیه طبقه استثمار شده، بیمه ای که باید دائما گران تر شود ‍ و نسبت به جامعه بورژوایی دائما مستقل تر شود، زیرا سرکوب طبقه استثمارشده هرچه بیش تر ‍ مشکل می شود. تغییر نام در مناسبات این بیمه کوچک ترین تغییری ایجاد نمی کند. استقلال آشکاری ‍ را که آقای ژیراردن دریک آن به فرد می دهد با توجه به بیمه خود باید بلافاصله از او ‍ پس‌ بگیرد.‌”آنچه اکنون می آید مراجعه است به نقشه ژیراردن”؛ هرکس‌ که ثروتش‌ را با ارقام ‍ خیلی پائین ارزیابی کند، کیفر می بیند؛ اداره بیمه “جایگزین ژیراردن برای دولت” اموال ‍ او را به ارزشی که خودش‌ تعیین کرده است می خرد و حتی به هرکسی که مورد خلافی را اعلام ‍ کند جایزه می دهد. بالاتر از آن هرکس‌ ترجیح بدهد ثروتش‌ را بیمه نکند خارج از جامعه ‍ قرار می گیرد و مستقیما از هرگونه حقی بی بهره اعلام می شود. جامعه طبیعتا نمی تواند تحمل ‍ کند که طبقه ای در درونش‌ علیه شرایط موجودیتش‌ طغیان کند. اجبار، اتوریته و دخالت ‍ بوروکراتیکی را که ژیراردن خواهان محو آن از جامعه است به آن باز خواهد گشت. ‍ اگر او خود را دریک آن از شرایط جامعه بورژوایی منتزع می کند، تصادفا برای آنست که پس‌ ‍ از یک دور زدن مجددا به آن باز گردد”.(۱۴)

مارکس‌ آن گاه اضافه می کند: پشت الغاء مالیات، الغاء(Abschafung) دولت پنهان شده است. برای کمونیست ها الغاء دولت ‍ فقط یک معنا دارد: درنتیجه الغاء طبقات نیاز به قدرت سازمانیافته یک طبقه برای سرکوب طبقات دیگر، به خودی خود پایان می یابد. ‍

بنابراین، دراین فرمول بندی، دولت عاقبت “به خودی خود پایان می یابد”.(فرو می ریزد von selbst … wegfaellt) ‍[درهمان صفحه مارکس‌ درباره خصوصیت بورژوایی ویژه این آنارشیسم، بحث جالبی دارد به موازات ‍ آن چه ما هم اکنون ارائه دادیم. – انگلس‌ کمی بعد همان سال مقاله ای را درباره ‍ آخرین نمایندگان آلمانی این گرایش‌ آغاز کرد (هرگز به پایان نرسید). مقاله با بخش‌ ‍ فوق الذکر مارکس‌ درباره ژیراردن آغاز شده و ادامه می دهد: “الغاء دولت، آنارشی، دراین ‍ زمان به تکیه کلام آلمانی ها تبدیل شده است” نویسندگان گوناگون، که او از آن ها نام می برد، ‍ “هریک به شیوه خود این تکیه کلام خود را از آن خود کرده اند. همه این گرایشات در توافق ‍ با حفظ موجودیت جامعه بورژوایی است…”. آنگاه او به اشتیرنر، فیلسوف اکوآنارشیست، ‍ می پردازد. (م – ا ۱۸- ۴۱۷‌: ۶). ]

مارکس‌ و انگلس‌ اکنون به درک جدیدی از” الغاء دولت” قدیمی رسیده اند. این مسئله که ‍ خود آن ها این درک را متمایز می دانستند از نامه ای مشهود است که انگلس‌ به مارکس‌ در ۱۸۵۱، در رابطه با کتاب جدید پرودون “ایده عمومی انقلاب در قرن نوزدهم” نوشت. اگرچه ‍ پرودون به تازگی ایده عمومی “آنارشی” را در ۱۸۴۰ مطرح کرده بود، تئوری اجتماعی آن هنوز ‍ مبهم مانده بود. انگلس‌ درکتاب جدید، نظریه پیچیده تری پیدا کرد و فکر کرد منشاء ‍ آن را می داند:

“… من متقاعد شده ام که آقای اوربک، ترجمه مانیفستش‌ را (به فرانسوی) و شاید هم چنین ‍ترجمه خصوصی مقالات تو در Revue را در اختیار او (پرودون) قرار داده است”. [نویه راینیشه زایتونگ، بررسی سیاسی– اقتصادی، مجله لندن که مارکس‌ در ۱۸۵۰ سردبیر ‍ آن بود، حاوی مبارزه طبقاتی در فرانسه و هم چنین بررسی او از ژیراردن بود. فرمول مربوط ‍ به دولت که انگلس‌ از آن نام می برد در اولی نیامده است ولی در قطعه ژیراردن هست، هم چنین ‍ درمانیفست کمونیست – در پیوند با این تئوری انگلس‌، که در ۱۸۵۱ ممکن است درست باشد یانه، ‍ بجاست یادآوری کنیم که لااقل در۱۸۶۳ پرودون فکر می کرد آنارشی(که از یک هدف بی واسطه ‍ مثل حکومت فدرال متمایز است) تنها یک”ایده آل”است که طی “قرن ها” حاصل نمی شود، درحالی که ‍ قاعده “عبارتست از حرکت دراین جهت، پیشرفت دائم برای رسیدن به این هدف”.(گ. وودکوک، ‍ پیر ژوزف پرودون، ص‌ ۲۴۹). ظاهرا این گفته، آنارشی را تنها به یک هدف نهایی تبدیل می کند، ‍ همان طور که مارکس‌ براین باور بود.ولی پرودون چنان از احساسات متناقض‌ پر است که نتیجه ‍ گیری (از جملات او – مترجم) مخاطره آمیز است.]

تعدادی از مطالب بدون تردید از آنجا به سرقت رفته اند– برای مثال این که حکومت چیزی ‍ نیست مگر قدرت یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر و با ناپدید شدن تضاد طبقاتی ناپدید می شود”.(۱۵) ‍ فکر می کنم این آخرین باری است که تا دو دهه از “الغاء دولت” ذکری به میان می آید،[درهیجدهم برومر(۱۸۵۲) به طور روشن به این ایده اشاره نمی شود، ولی درچند بخش‌ ممکن است ‍ ارتباطی باشد، منتخب آثار مارکس‌ و انگلس‌ ۳۳۲ : ۱ و ۳۴۰] یعنی ‍ تا زمانی که کمون پاریس‌ و پی آمدهای آن تمام مسئله را مجددا مطرح کرد. تصادفا، این درست ‍ همان وقفه ای است که در رابطه با فرمول”دیکتاتوری پرولتاریا” پیش‌ آمد– بخشا به همان ‍ دلیل، یعنی عدم تمایل به حدس‌ و گمان در مورد آینده تا وقتی که تجربه مسئله را در دستور ‍ قراردهد.

۴ – دوره سوم : تاثیر کمون پاریس‌ و آنارشیسم

کمون پاریس‌ تمام مسائل مربوط به دولت را درحیطه نظری مجددا مطرح کرد، زیرا این ها درعمل ‍ مطرح شده بودند.به علاوه درهمان زمان و کمی قبل از آن، مبلغ روسی میخائیل باکونین، با ‍ کنار هم قراردادن سه جزء می رفت تا جنبش‌ نوین آنارشیستی را بسازد (که با باکونین شروع می شود ‍ و با جنگ جهانی اول از رونق می افتد). این سه جزء، که رابطه آن ها سست و همواره هم ترکیب ناپایداری داشتند، عبارتند از ۱) ‍ تئوری اجتماعی آنارشیستی متعلق به پرودون که توسط اشتیرنر مورد تأکید قرار گرفته بود؛ ‍ ۲) یک برنامه اقتصادی، تعبیری از کلکتیویسم ضد سرمایه داری برگرفته شده از سوسیالیسم، ‍ با اقتباس‌ از مارکسیسم ؛ و ۳) استراتژی سیاسی، انقلابی گری توطئه گرانه متعلق به سنت ‍ ژاکوبنی چپ به علاوه نیهلیسم تروریستی نوع روسی. به هرصورت، شعار کهنه “الغاء دولت” به طور فوری، جان تازه ای گرفته بود که مارکس‌ و انگلس‌ ‍ از ۱۸۷۱ به بعد به آن برگشتند. [۱۸۷۱ مربوط است به نامه انگلس‌ به کافیرو که در بالا نقل شد(منبع شماره ۲)، زیرا ‍ تا آن جا که من می دانم، بعد از ۱۸۵۱، این اولین بار است که مسئله به طور ویژه مطرح می شود.(به جز ‍ تذکر تصادفی در نامه مارکس‌ به بیسلی در ۱۹ اکتبر ۱۸۷۰، که ذیلا توضیح داده می شود.توجه کنید درعبارات انگلس‌ از این ببعد، او اغلب با موضوع به مثابه نظری ‍ قدیمی و با سابقه برخورد می کند که فقط نیاز به تکرار دارد. به عنوان مثال: مراجعه گذرای ‍ او درمسئله مسکن(نوشته شده در اوایل ۱۸۷۳) به (نظریات سوسیالیسم علمی آلمان درباره ضرورت ‍ اقدام سیاسی توسط پرولتاریا و دیکتاتوری او برای گذار به الغاء طبقات و بهمراه آن دولت– نظراتی که قبلا درمانیفست کمونیست و پس‌ از آن در موارد متعدد مطرح شده است).] (۱۶)

بنابراین آن ها در دوران بالیدگی کامل شان بود که درک خود را از” الغاء دولت ” پالایش‌ دادند. ‍

نمی توان ادعاکرد که تئوری آن ها تغییر کرد؛ ولی آن ها که به بررسی مسئله از نزدیک کشیده ‍ شده و با تئوری و عمل آنارشیستی روبه رو بودند، تاکیدات و ملاحظات جدیدی را مطرح کردند. ‍

دربخش‌ بعد به این موارد می پردازیم :

۱ – رابطه بین دولت و هرنوع “اتوریته”
۲ – الغاء فوری یا دولت کارگری؟ اولین اقدام انقلاب یا سرانجام نهایی؟
۳ – پس‌ از ناپدیدشدن دولت چه برجای می ماند؟

همان طور که آنارشیسم در تئوری با هرنوع “اتوریته ” در انقلاب دشمنی می ورزید، حتی بیش‌ ‍ از آن، هرنوع “اتوریته”را در جامعه پس‌ از انقلاب اساسا رد می کرد. رد دولت، درآخر ‍ تنها مورد ویژه ای از این نوع رد کلی و آنارشیستی اتوریته در اصول است. این امتناع ‍ هم چنین– وحتی مخصوصا– شامل اصیل ترین اتوریته دموکراتیکی که قابل تصور است نیز می شود. ‍ علی رغم سخنوری های معمول مبنی بر “کنترل از پائین”، آنارشیسم در اصول مخالف اتوریته ‍ حکومتی است، هرچند در ایده آل، به شیوه ای دموکراتیک از پائین کنترل شود، زیر که آن را ‍ حکومتی استبدادی می داند. تنها در دوره باکونینیستی آنارشیسم است که کاملا روشن می شود که ریشه مسئله نه ضد دولت ‍ گرایی بلکه”اتوریته”است. [مسلما، این درک به طور مشخص‌ نزد پرودون، گودوین و اشتیرنر وجود داشت، ولی می بایست ‍ در آنارشیسم متأخر مجددا کشف شود. باکونین لازم نبود ایده را سازماندهی کند، او آن را ‍ به تئوری جنبش‌ تبدیل کرد].

بنابراین مارکس‌ و انگلس‌ باید همین تمایز را مورد توجه ‍ قرار می دادند. و در رابطه با جنبه مثبت، تاثیر آنارشیسم درمباحثه آن ها بر سر این که ‍ “چه چیز پس‌ از ناپدیدشدن دولت برجای می ماند؟ ” به چشم می خورد.

دررابطه با جنبه منفی، اثبات جنبه تئوریک مخرب موضع آنارشیست ها درمورد “اتوریته” ‍ کار دشواری نبود و انگلس‌ مقدمتا این کار را به طور فشرده، درنامه ای انجام داد: دراین ‍ جامعه(جامعه مطلوب آینده باکونینیستی)، بالاتر از همه، هیچ “اتوریته ای” وجود نخواهد ‍ داشت، زیرا اتوریته = دولت = شرمطلق .(چطور این مردم می خواهند یک کارخانه را اداره ‍ کنند، یک راه آهن را به کار اندازند یا یک کشتی را برانند، بدون آن که نهایتا اراده ای ‍ تصمیم بگیرد، بدون مدیریت یگانه، البته دراین باره چیزی به ما نمی گویند). اتوریته اکثریت ‍ بر اقلیت نیز متوقف می شود. هر فرد و هر اجتماعی خودمختار است، ولی چطور جامعه ای حداقل ‍ متشکل از دونفر می تواند وجود داشته باشد، بدون آنکه هریک از طرفین تا اندازه ای از ‍ اتوریته خود صرفنظر کنند؟ باکونین دراینجا هم سکوت می کند.(۱۷) بنابراین رد آنارشیستی ‍”اتوریته” نه تنها وجود جامعه را غیر عملی می کند، بلکه دموکراسی را نیز غیرممکن می سازد. کمی بعد در همان سال(۱۸۷۲)، انگلس‌ مقاله کوتاهی، “درباره اتوریته”، نوشت که به طور مشخص‌ ‍ درک آنارشیستی از مسئله را نفی می کرد. اگر چه عملی نیست ولی خوب بود همه آن در اینجا ‍ نقل می شد. به هرحال یک قطعه از آن مستقیما به حذف دولت مربوط می شود: چرا مخالفین اتوریته خود را به ستیزه جویی علیه قدرت سیاسی، دولت، محدود نمی کند؟ همه ‍ سوسیالیست ها موافق اند که دولت سیاسی، و اتوریته سیاسی آن درنتیجه انقلاب اجتماعی آینده ‍ ناپدید خواهد شد، یعنی کارکردهای عمومی آن، خصلت سیاسی خودرا از دست خواهند داد و به ‍ کارکردهای ساده اداری برای نظارت برمنافع حقیقی جامعه تبدیل خواهند شد. [اصطلاح “دولت سیاسی”، اگر با معنای لغوی آن گرفته شود، از موضع مارکسیستی زاید است، ‍ ولی بین همه سوسیالیست ها و به طور کاملا ویژه در تبلیغات آنارشیستی معمول بود. استفاده ‍ انگلس‌ از آن مستلزم طرح یک تئوری، درباره نوعی دولت سیاسی در آینده نبود.] ولی مخالفین ‍ اتوریته خواستار آن هستندکه دولت سیاسی صاحب اتوریته به یک ضرب ملغی شود، حتی قبل از ‍ آن که شرایطی که آن را به وجود آورده است منهدم شود.آن ها خواستار آن هستندکه اولین اقدام ‍ انقلاب اجتماعی الغاء اتوریته باشد. آیا این آقایان هرگز یک انقلاب را دیده اند؟(۱۸)

۵ -” الغاء فوری” درتئوری و عمل

یک پاسخ به سئوال سخنورانه انگلس‌، “آیا این آقایان هرگز یک انقلاب را دیده اند؟” ‍ این بود که باکونین نه تنها انقلاب های ۱۸۴۸ و ۱۸۷۱ را دیده بود بلکه هم­چنین در ۱۸۷۰، ‍ او شخصا یک انقلاب ” کرده بود”. مسلما او بر آن نبود که لاف آن را بزند؛ برعکس‌ این ‍ مارکس‌ و انگلس‌ بودند که مکررا به طرح آن پرداختند، زیرا که تصویری کلاسیک از انقلابی گری ‍ به سبک آنارشیستی به آن ها ارائه می داد. این عبارت بود از “ناکامی در لیون”، ۲۸ ‍ سپتامبر ۱۸۷۰ . [“ناکامی در لیون” عنوان فصلی است در بیوگرافی میخائیل باکونین از ای.اچ.کار. برداشت ‍ کار از قضیه (صفحات۲۲-۴۱۷) به نوعی پیچیده تر از آن مارکس‌ است و درجزئیات با آن تفاوت ‍ دارد، ولی (جنبه) مهمل اپرا– کمیک آن کمتر از مارکس‌ نیست.]

هنگام سقوط ناپلئون سوم، یک برآمد توده ای اصیل در طبقه کارگر لیون بوقوع پیوست. باکونین ‍ برای آنکه فرماندهی شخصی گروه کوچکش‌ در شهر را در دست بگیرد، با عجله به آن جا روی ‍ آورد. روزی که رسید شورای شهر جدیدی تحت توجهات “کمیته امنیت عمومی” انتخاب شده بود، ‍ ولی هیچ کس‌ واقعا نمی دانست با کنترل سالن شهرداری چه کند، مگر باکونین (چنان که مارکس‌ ‍ و انگلس‌ شرح می دهند). “باکونین در آن جا مستقر شد(سالن شهرداری)؛ آنگاه لحظه حساس‌ فرا رسید، لحظه ای که سال ها ‍ انتظارش‌ می رفت، وقتی که باکونین توانست انقلابی ترین اقدامی را که جهان شاهدش‌ بود ‍ به انجام برساند، او الغاء دولت را تصویب کرد. ولی دولت در شکل و ماهیت دو گروهان از گاردهای ‍ ملی، بورژوازی به سالن هجوم آورد، و باکونین را وادار کرد که با عجله به ژنو بازگردد.”(۱۹) اولین جمله تصویب نامه باکونین عبارت بود از: ماشین اداری و حکومتی دولت، که ناتوان ‍ شده است ملغی می شود. این نتیجه غیرمنطقی مقدمه ای کاذب بود: این دولت نبود که ناتوان ‍ بود، بلکه الغاء کنندگان بودند که از “وهم و ناتوانی یک آرزوی زاهدانه در رنج بودند”. این مصوبه تاریخی– جهانی الغاء دولت، که باکونین صادرکرد، به امضای بیست نفر از دوستانش‌ ‍ رسید، در میتینگ یک جمعیت به هیجان آمده که هرگز گمان نمی کرد باکونین خود آن را کلمه ‍ به کلمه به اجرا بگذارد، خوانده شد و بر دیوارها نصب شد. ولی حتی خود گروه کوچک باکونین دو روز قبل ازاینکه این طرح به انجام برسد، دریک روز تظاهرات و سردرگمی، علیه کودتا رای داده بود، و این را از بالکن ‍ رسمی اعلام کرده بود. درهرحال، خدمه دولت “ناتوان” نه تنها” انقلاب” را جاروب کردند، ‍ بلکه – و این توهین آمیزتر از هرچیز بود – آن قدر آن را جدی نگرفتند که رهبرش‌ را، ‍ پس‌ از ربودن ۱۶۵ فرانک جیبش‌، درجای امن زندانی کنند. اولین تجربه الغاء فوری دولت، ‍ بدین گونه خاتمه یافت.

بدون تردید این جنبه کمیک– اپراست که توضیح می دهد چرا مارکس‌ وانگلس‌ شش‌ بار درنامه ‍ ها و آثارشان به این حادثه اشاره کرده اند،[اول درنامه مارکس‌ به بیسلی، ۱۹ اکتبر ۱۸۷٫(مارکس‌ _ انگلس‌ منتخب آثار: ۳٫۴)؛ سپس‌ ‍ نامه انگلس‌ به کافیرو، اول ژوئیه ۱۸۷۱(مارکس‌ _ انگلس‌، نامه ها، … ایتالیایی،۲٫)؛ ‍ در Les retendues Scissions، صفحه ۱۷، و سه بار در de la Dem, Soc ‍Allianc L,صفحات ۱۲، ۱۳، ۲۱ . به علاوه مارکس‌ در اجلاس‌ ۱۱ اکتبر ۱۸۷٫ شورای عمومی ‍ انترناسیونال یک گزارش‌ شفاهی درباره این موضوع داد.]

ولی برای هرکس‌ که باکونین را جدی ‍ تر بگیرد، نتایج جدی تری وجود داشت. مارکس‌ و انگلس‌ درباره برنامه آنارشیستی خاطر نشان ‍ کردند: بنابراین اولین اقدام انقلاب باید دستور الغاء دولت باشد، همان طور که باکونین در ۲۸ ‍سپتامبر درلیون عمل کرد، حتی اگر این الغاء دولت ضرورتا یک اقدام سلطه جویانه باشد.(۲۰) این اقدامی سلطه جویانه بود، هم به مفهوم آنارشیستی و هم به مفهوم غیر آنارشیستی. از نقطه ‍ نظر اخیر باید به خاطر داشت این کودتا که توسط چندتن از ضدسلطه طلبان طرفدار باکونین ‍ به عمل می آمد، نه علیه حکومت امپراطوری کهنه، بلکه علیه حکومت برخاسته از قیامی بود که ‍ دولت کهنه را برانداخته بود. به هرحال، آنارشیست پیوسته، نه تنها با “اتوریته” مردم، ‍ بلکه حتی با “اتوریته” سازمان خود نیز مقابله می کند. اگر انگلس‌ متعجب است که تحت ‍ آنارشیسم پی گیر “چطور جامعه ای متشکل از حتی دو نفر ممکن است”، باکونین همیشه ثابت ‍ کرده است که حتی دونفر برای یک کودتا نمی توانند باهم جمع شوند، مگر یکی از آن ها سریعا ‍ موافقت کند که از “اتوریته ای” تبعیت کند که طبعا متعلق به خودش‌ باشد. بنابراین الغاء فوری دولت، درمقابل چشم انداز استقرار یک دولت کارگری قرار دارد، چه ‍ از نظر “دفاع از انقلاب” و چه از نظر اینکه ” از انقلاب چه کسانی دفاع میشود؟ ”

اصرار آنارشیسم بر الغاء دولت به عنوان اولین اقدام انقلاب بر دیدگاه غیرتاریخی از رابطه ‍ دولت و نظم اجتماعی استوار است، (چنان که دیدیم این همان دیدگاهی است که مارکس‌ در ۱۸۴۴ ‍ داشت). اگر چه آنارشیست ها هیچ مشکلی نداشتند که به تقلید از مارکس‌ بگویند دولت کمیته ‍ اجرایی طبقه حاکم است و سایر فرمول های مشابه او را تکرار کنند، اما تئوری دولت آن ها ‍ از یک جنبه اساسی، کاملا درجهت مخالف مارکسیسم بود– چنان که انگلس‌ درنامه ای توضیح ‍ می دهد:

“باکونین تئوری ویژه خودش‌ را دارد، مخلوطی از پرودونیسم و کمونیسم. نکته اصلی در رابطه ‍ با اولی این است که او به سرمایه، یعنی تضاد طبقاتی بین سرمایه داران و کارگران مزدور ‍ که ناشی از تکامل اجتماعی است، توجهی ندارد، بلکه دولت شر اصلی است که باید محو شود. ‍ درحالی که توده عظیمی از کارگران سوسیال دموکرات دیدگاه ما را اخذ کرده اند که قدرت دولتی ‍ چیزی نیست مگر سازمانی که طبقات حاکم– زمین داران و سرمایه داران– برای حفظ مزایای ‍ اجتماعی خود فراهم آورده اند. باکونین معتقد است که این دولت است که سرمایه را ایجاد می کند، ‍ که سرمایه دار به شکرانه دولت دارای سرمایه است. از اینرو دولت شر اصلی است، مهم تر از ‍ هرچیز دولت است که باید پائین کشیده شود وآنگاه سرمایه داری به خودی خود به جهنم خواهد ‍ رفت. ما، برعکس‌، می گوئیم: سرمایه، یعنی تمرکز همه ابزار تولید دردست های عده ای قلیل، ‍ را از بین ببرید، دولت خود به خود سقوط خواهد کرد. این یک اختلاف اساسی است :بدون یک ‍ انقلاب اجتماعی قبلی، الغاء دولت بی معنی است، الغاء سرمایه دقیقا انقلاب اجتماعی ‍ و موجب تحول کل شیوه تولید می شود. و آن وقت از آن جا که به گفته باکونین دولت شر اصلی ‍ است، نباید کاری کرد که دولت– یعنی هر نوع دولت، چه جمهوری باشد یا سلطنتی یا نوع ‍ دیگر– زنده بماند. از اینجاست امتناع کامل از هرنوع سیاست. انجام یک اقدام سیاسی، به ویژه ‍ شرکت دریک انتخابات، خیانت به اصول خواهد بود.(۲۱) انگلس‌ همین خط فکری را، به طور خلاصه درنامه ای که پس‌ از آن به انگلیسی به یک وابسته ‍ آمریکایی نوشت، بیان کرد: “مارکس‌ و من، از ۱۸۴۵[با ۱۸۴۵، انگلس‌ احتمالا به نوشته ایدئولوژی آلمانی اشاره می کند.]

این نظر را داشتیم که از نتایج نهایی انقلاب پرولتری آینده ‍ انحلال تدریجی و نابودی نهایی آن سازمان سیاسی است که دولت خوانده می شود، سازمانی که هدف اصلی آن همیشه حفظ انقیاد اقتصادی اکثریت ‍ زحمتکش‌ توسط اقلیت ثروتمند، به وسیله نیروی مسلح بوده است. با نابودی اقلیت ثروتمند ضرورت ‍ یک نیروی دولتی سرکوبگر مسلح نیز از بین می رود”.

او ادامه می دهد، پرولتاریا باید ابتدا خود قدرت دولتی را بگیرد، درحالی که: آنارشیست ها موضوع را معکوس‌ می کنند.آن ها می گویند که انقلاب پرولتری باید از الغاء ‍ سازمان سیاسی دولت آغاز شود.(۲۲) آنارشیسم نه تنها نتیجه را معکوس‌ می کند، بلکه از آن رو چنین می کند که تئوری اجتماعی ‍ نهفته در آن درمورد رابطه دولت و جامعه برعکس‌ مارکسیسم است.

۶-چه چیز پس‌ از نابودی دولت برجای می ماند؟

“درباره اتوریته” انگلس‌ به طور گذرا خاطر نشان کرد همین که دولت نابود شود، “کارکردهای عمومی ‍ آن خصلت سیاسی خود را ازدست خواهند داد و به کارکردهای اداری ساده برای نظارت بر منافع ‍ حقیقی جامعه تبدیل خواهند شد”.همین عقیده درهمان سال (۱۸۷۲)، صرفا به طور اتفاقی در اثر ‍ دیگری ظاهر می شود: آنارشی: این اسب جنگی عظیم؟ ارباب باکونین، که از سیستم سوسیالیستی فقط عناوین را گرفته ‍ است. همه سوسیالیست ها از آنارشی این را می فهمند:همین که هدف جنبش‌ پرولتری، یعنی الغاء ‍ طبقات برآورده شد، قدرت دولتی که درخدمت نگه داشتن اکثریت عظیم تولید کننده زیر یوغ ‍ یک اقلیت کم عده استثمارگر است، ناپدید می شود، و کارکردهای حکومتی به کارکردهای ساده ‍ اداری تبدیل می گردد. اتحاد باکونینیستی این را وارونه می­کند.(۲۳) این، گفته سن سیمون درباره جایگزینی دولت با”اداره چیزها”[ردپای این ایده درمانیفست کمونیست نیز، دقیقا در رابطه با سوسیالیست های تخیلی دیده ‍ می شود: جنبه مثبت و با ارزش‌ آن ها از جمله پیشنهاد (تبدیل کارکردهای دولت به نظارت ‍ عالیه برتولید) بود (مارکس‌ انگلس‌، منتخب آثار۶۳:۱).] را یادآوری می کند. دولت ‍ “خصلت سیاسی”خود را ازدست خواهد داد، یعنی

خصلت سرکوب گر و جابر خود را، بویژه سرکوب و جبر طبقاتی را، ولی هنوز ” کارکردهای عمومی” وجود خواهند داشت که باید سازمان یابند. چه ارگانیسم اجتماعی (غیردولتی) هنوز باید ‍ این “کارکردهای عمومی” را سازمان دهد؟

همین که مفهوم دولت از مفهوم وسیع تر اتوریته به معنای اخص‌، جدا می شود – جدایی ای که دراثر ‍ مجادله با آنارشیسم خود را نشان می دهد– مسئله روشن تر می شود. زیرا این بدان مفهوم است ‍ که نابودی دولت هنوز متضمن نابودی همه اعمال اثرهای اتوریته درجامعه نیست. این بنوبه ‍ خود متضمن ادامه وجود ارگان های محدود نوعی اتوریته است.

این، آشکارا مستلزم نوعی حدس‌ و گمان نیمه– تخیلی درباره آینده بود که مارکس‌ و انگلس‌ ‍ قاطعانه از اقدام به آن سرباز می زدند، و به مراتب کمتر از آن مایل بودند برای آینده نسخه ‍ بپیچند. هنوز دوکار دیگر بود که باید انجام می شد: مباحثه درباره مسیر عمومی و ممکن تکامل ‍ آینده تا آنجا که چنین مسیری را ازتجربه واقعی می توان استنتاج کرد؛ و حداقل تلاش‌ برای ‍ این که نوع طرح خود مسئله روشن شود. این دومی همان کاری است که مارکس‌ شتابزده در برنامه گوتا انجام داده است. پیشنهاد ‍ او درمورد این که خود مسئله چگونه فرموله شود، راهنمایی برای تخمین است. مسئله آنگاه مطرح می شود: “دولت درجامعه سوسیالیستی چه تحولی را باید از سر بگذراند؟ ‍ به عبارت دیگر، چه کارکردهای اجتماعی آن جا وجود خواهد داشت که مشابه کارکردهای امروزی ‍ دولت باشد؟ ” (۲۴)

مارکس‌ روشن می کند که او قصد ندارد به سئوال جواب بدهد. (به جای آن این قطعه مستقیما ‍ به مراجعه او به”دیکتاتوری پرولتاریا” منتهی می شود). ولی اجازه بدهید مطمئن شویم که ‍ سئوالی را که او مطرح می کند فهمیده ایم.

دردرجه اول باید به خاطر داشت مارکس‌ صراحتا اصطلاح “جامعه کمونیستی” را به مفهوم مرحله ‍ پیشرفته نظم اجتماعی آینده به کار نمی برد. او قبلا به “جامعه کمونیستی که بلافاصله از جامعه ‍ سرمایه داری سر برمی آورد” اشاره کرده بود.بنابراین وقتی که او از “دولت آینده جامعه ‍ کمونیستی” نام می برد، دلیلی ندارد که متعجب شویم. موضوع صرفا یک دولت کارگری است که ‍ جای دولت سرمایه داری را می گیرد.

ولی این دولتی است که درجریان ” انحلال تدریجی” است. دراین رابطه، حرف های متداول درباره ‍ مراحل(سوسیالیستی، کمونیستی)، اگر به دوره های دسته بندی شده ای تعبیر شود که طبق یکسری معیارها آغاز شده و پایان می یابند، ‍ گمراه کننده است. این روندی تدریجی است، اگرچه تدریجی بودن، جهش ها را نفی نمی کند. روشن است که دراین”انحلال تدریجی” چه چیزی منحل می شود: کارکرد طبقاتی سرکوب و جبر (“سیاسی”). چه چیز برجای می ماند؟ “کارکردهای اجتماعی” که “مشابه کارکردهای ‍ امروزی دولت” هستند.

مارکس‌ قبلا چیزی شبیه این گفته بود. در داخلی در فرانسه، او درباره نوع جدید دولتی ‍ که کمون پاریس‌ معمول کرده بود، ملاحظه مشابهی بیان کرده بود. وقتی ارگان های مختص‌ سرکوب قدرت حکومتی کهنه، قطع شوند، باید کارکردهای مشروع آن از ‍ اتوریته ای گرفته شود که برتری بر جامعه را غصب کرده است، و به یک نمایندگی مسئول جامعه ‍ واگذار گردد.(۲۵) این جا مارکس‌ (دراین اثر بیش‌ از یکبار) از تجربه بلاواسطه به سوی هدف نهایی جهش‌ کرده ‍ و دشواری های انتقال را رها می کند. پس‌ از آن که “ارگان های مختص‌ سرکوب” دولت نابود شدند، ‍ هنوز “کارکردهای مشروع” برجای مانده اند که باید توسط “نمایندگان مسئول جامعه ” به ‍ انجام برسند. ما می توانیم آن ها را با “کارکردهای اجتماعی ای” مشخص‌ کنیم که “مشابه ‍ کارکردهای کنونی دولت” هستند. بنابراین، کارکردهای غیرسیاسی یک اتوریته سازمان گر را داریم – که هنوز ضرورت های اجتماعی–که پس‌ از انحلال همه کارکردهای دولت، درنوع پیشرفته جامعه سوسیالیستی–کمونیستی ‍ هنوز موردنیاز است که سرکوب و جبر در آن درمقیاس‌ اجتماعی زوال یافته است.

کمی قبل از نوشتن برنامه گوتا = در ۱۸۷۴ یا احتمالا آغاز ۱۸۷۵ مارکس‌ این ایده را ‍ به شکل نسبتا مخفی تنظیم کرده بود، که فهم آن اکنون برای ما آسان­تر است. این یادداشت های ‍ خصوصی بود که مارکس‌ هنگام خلاصه نویسی طولانی(خلاصه، تفسیر، نقل قول) از روی کتاب ‍ دولت گرایی و آنارشیسم باکونین ۱۸۷۳ برای خودش‌ تهیه کرده بود. و درانتها شروع کرده بود ‍ که حواشی تندی بر آن بنویسد. در زیر، بخشی از یادداشت های اوکه بیش‌ از همه به قضیه است آورده می شود.(۲۶) (قسمتی از سئوال و جواب که مربوط به باکونین است با حروف ‍ درشت آورده می شود).

باک: این به چه معناست “، “پرولتاریای سازمان یافته به مثابه طبقه حاکم؟”

مارکس‌: این بدان مفهوم است که پرولتاریا به جای مبارزه با طبقات صاحب امتیاز اقتصادی ‍ به مثابه افراد، قدرت و سازمان کافی یافته است تا ابزار عمومی اجبار را در مبارزه علیه ‍ آن ها به خدمت بگیرد، ولی او می تواند تنها ابزار اقتصادی را به خدمت بگیرد که خصوصیت ‍ خود او به مثابه حقوق بگیر و بنابراین‌ به مثابه یک طبقه را الغاء کند؛ از این رو با پیروزی ‍ کامل او، حکومت خود او نیز خاتمه می یابد، زیرا خصوصیت طبقاتی او از بین می رود.

باک : شاید کلیه پرولترها در راس‌ حکومت قرار خواهند گرفت؟”

مارکس‌: مثلا دریک اتحادیه آیا همه اتحادیه کمیته اجرایی آن را تشکیل می دهد؟ آیا کلا ‍ تقسیم کار درکارخانه و(همچنین) کارکردهای مختلفی که ناشی از آن است، متوقف خواهند ‍ شد؟ و در ساختار باکونینیستی، از پائین تا بالا، همه”بالا” خواهند بود؟ پس‌ “پائین” ‍ وجود ندارد. آیا به همین ترتیب همه اعضاء کمون، منافع عمومی ناحیه را اداره خواهند کرد؟ ‍ دراین صورت تفاوتی بین کمون و ناحیه وجود ندارد.

باک: تعداد آلمانیها حدود ۴۰ میلیون است. آیا مثلا ۴۰ میلیون عضو حکومت خواهند بود؟ ‍

مارکس‌: مسلما ! زیرا خود– حکومتی کمون آغاز می شود.

باک: پس حکومت یا دولتی، وجود نخواهد داشت، اما اگر دولتی باشد، پس‌ کسانی خواهند بود که ‍ بر آن ها حکومت شده، و برده خواهند بود”.

مارکس‌: این صرفا بدان معنی است: اگر حکومت طبقاتی از بین برود، آنگاه دولتی به مفهوم ‍ سیاسی کنونی وجود نخواهد داشت”.

باک: “درتئوری مارکسیسم، موضوع مورد مجادله به آسانی حل می شود. از حکومت مردم، آن ها”.

مارکس‌ :… یعنی، باکونین…

باک : “این را می فهمند که حکومت مردم تعداد کمی اداره کننده را منصوب می کنند که مردم انتخاب کرده اند”.

مارکس‌ : ای الاغ! این مهمل دموکراتیک، یاوه سرایی سیاسی [خواهد] بود! انتخابات– یک ‍

شکل سیاسی، درکوچک ترین کمون روسی و در آرتل. خصلت یک انتخابات نه به نام آن، بلکه به بنیادهای اقتصادی وابسته است، به روابط ‍ اقتصادی بین رای دهندگان؛ و همین که کارکردها، سیاسی نباشند، (۱) کارکرد حکومتی وجود ‍ نخواهد داشت؛ (۲) توزیع کارکردهای عمومی مشغله ای خواهد شد که متضمن هیچ حکومتی نیست؛ (۳) انتخابات هیچ یک از خصلت های سیاسی امروزی خود را نخواهد داشت. درپاسخ به استدلال باکونین که کارگر، همین که به پستی انتخاب شود، دیگر کارگر نبوده ‍ و فقط به بوروکراتی تبدیل می شود که می کوشد خود را بزرگ کند، مارکس‌ به”موقعیت یک مدیر ‍ دریک کارخانه کئوپراتیو کارگری” اشاره می کند که او را از کابوس‌ خطر چنین انتخابی برهاند. ‍

دراین زمینه، مارکس‌ به وضوح وضعیتی را درنظر دارد که کارگران درکارخانه کئوپراتیو خود، اداره کنندگان را با رای خود انتخاب و عزل می کنند. کمی پائین تر مارکس‌ اضافه می کند:

مارکس‌: او باید از خود می پرسید: کارکردهای اداری بر پایه این دولت کارگری، اگر کسی ‍ بخواهد آن را چنین بنامد، چه شکلی می تواند بخود بگیرد؟ به نظرمن روشن است که مارکس‌ باتوجه به اشاره تلویحی بعدی خود، عنوان “دولت کارگری” را ‍ به کار نمی برد، بلکه آن را یک اصطلاح ممکن برای این اتوریته اداری می داند که خصلت سیاسی ‍ خود را از دست داده است: این است علت توضیح “اگر کسی بخواهد”اصلا آنرا دولت “بخواند”. ‍

او از مباحثه درباره این لغت خودداری می کند.

آنگاه مارکس‌ با این گفته ادامه می دهد که حکومت طبقاتی کارگران “تنها تا زمانی دوام ‍ خواهد داشت که پایه اقتصادی وجود طبقات از بین نرفته باشد”. او اضافه می کند:

مارکس‌: از آن جا که، طی دوره مبارزه برای براندازی نظام کهنه، پرولتاریا هنوز بر پایه ‍ جامعه کهنه عمل می کند، و ازاین رو هنوز کم و بیش‌ در اشکال سیاسی که متعلق به آن [جامعه ‍ کهنه] است کار می کند، طی این دوره از مبارزه هنوز ساختار نهایی خود را به دست نیاورده ‍ است، و ابزاری را برای رهایی خود به کار می گیرد که پس‌ از رهایی او کنار گذاشته خواهند ‍ شد.

از همه این ها آنچه را درزیر می آید مشاهده می کنیم. مارکس‌، وقتی که “هیچ دولتی در مفهوم ‍ سیاسی کنونی وجود نداشته باشد” به اداره کارکردهای اجتماعی فکر می کند. و باز، برای ‍ این که زبان او را درنظر داشته باشیم، لازم نیست از “دولت” با نوعی مفهوم سیاسی استفاده ‍ کنیم. چنان که او پیشنهاد می کند، اگر کسی اصرار داشته باشد می تواند آنرا”دولت کارگری” ‍ بخواند، با این شرط که بفهمیم این اتوریته اجتماعی در ورای اشکال سیاسی جامعه کهنه، ‍ یعنی جبر وحاکمیت طبقاتی قرار دارد ولی او خود از این صورت بندی استفاده می کند که ‍ “هیچ کارکرد حکومتی”، هیچ “خصلت سیاسی” برای این دستگاه اداری وجود نخواهد داشت. دراین یادداشت ها به ویژه روشن است که نابودی “دولت درمفهوم سیاسی کنونی”، و نابودی “کارکردهای ‍ حکومتی”، و نابودی “خصلت سیاسی” اداره کارکردهای اجتماعی – این نابودی به هیچ وجه متضمن ‍ نابودی انتخابات نیست. چرا باید چنین باشد؟ مسلماً، انتخابات یا هرشیوه دیگر توزیع کارکردهای ‍ اجتماعی به طور کلی، “خصوصیت سیاسی کنونی” شان به مثابه اشکال حکومت و جبر را نخواهند داشت؛ ‍ در واقع، نقش‌ اجتماعی آن ها بسی ساده ترخواهدبود-“شغل مانند” اگر کارگران – در”کارخانه ‍ کئوپراتیو” که مارکس‌ آن را مثال خود قرار داده است– یک یا چند نفر از خودشان را برای ‍ اجرای کارکردهای اداری درمدت معینی انتخاب می کنند، پس‌ دریک زمینه اجتماعی مناسب، شما ‍ انتخاباتی خواهید داشت که متضمن حکومت نباشد، بنابراین انتخاباتی است که “هیچ یک از خصوصیات ‍ سیاسی حاضرخود را ندارد.” شاید غیر منتظره تر از همه، پاسخی باشد که مارکس‌ به سئوال ‍ مچ گیرانه باکونین می دهد: آیا همه ۴۰ میلیون نفر می توانند “عضو حکومت باشند”؟ مارکس‌ ‍ می گوید “مسلماً!” (ضمنا به انگلیسی). کمی پیش‌ از آن او متذکر شده بود هرعضو یک پیکره ‍ نمی تواند و لازم نیست عضو کمیته اجرایی، یعنی عضو ارگانیسم اداره کننده آن باشد. او ‍ این نکته را مدلل می دارد که “۴۰ میلیون” نفر به این مفهوم در “حکومت” یا “اداره ” جامعه ‍ شرکت می کنند که در “خود–حکومتی کمون”، که در آغاز و در اساس‌ ساختار جامعه نوین قرار ‍ دارد، شرکت می کنند. “ساختار نهایی” با کنترل از پائین به مثابه شیوه اداره شروع می شود که ‍ حکومت از بالا به پایین را پشت سر گذاشته است.

۷- مقایسه : بی دولت بودن آغازین

این شیوه طرح مسئله مستقیما با تجزیه وتحلیل نوع دیگری از جامعه فاقد دولت، جامعه ای ‍ درآن سوی مقیاس‌ تاریخی، گره می خورد. شاید تحت تاثیر این دوره انگلس‌ درآنتی دورینگ به ویژه ‍ درصدد طرح این تحلیل بود. این نوع جامعه بدوی بدون دولت مقدم بر اولین جامعه طبقاتی است. ‍

انگلس‌ در آنتی دورینگ به حد کافی تاکید می کند که کارکرد اساسی و پایه ای دولت، کارکرد طبقاتی ‍ جبر و سرکوب است. ولی او هم چنین روشن می کند که این صرفا ناشی از “توطئه” طبقه حاکم ‍ برای لگدمال کردن اکثریت زحمتکش‌ نیست. دولت، با “هیئت های ویژه از مردان مسلحش‌” و ‍ سایر چیزها، از هیچ به وجود نمی آید. شروع آن مبتنی بر کارکردهای غیرقابل اجتناب جامعه ‍ است.

او، چند سال پس‌ از انتی دورینگ این نکته را به طور فشرده دریک نامه مورد تاکید قرار داد: ‍

“جامعه کارکردهای عمومی معینی را به وجود می آورد که نمی توان از آن ها اجتناب کرد. اشخاصی ‍ که بدین منظور منصوب می شوند، شاخه جدیدی از تقسیم کار در آن جامعه را شکل می دهند. این ‍ برای آن ها منافع ویژه و متمایزی ایجاد می کند از منافع کسانی که به آن ها قدرت داده اند؛ همین امر، آن ها را از نیروی اخیر مستقل می کند– و دولت به وجود می آید.(۲۷) بنابراین دولت،از یک تقسیم کار قبلی درجامعه به وجود می آید؛ البته تنها پس‌ از تقسیم جامعه ‍ به طبقات، و به علت این تقسیم. دولت از هوا به وجود نیامده است، و ریشه در فعالیت ها و نهادهای ‍ جامعه بی طبقه دارد:

“درهریک از چنین جماعاتی (ابتدایی)، از آغاز نوعی منافع عمومی وجود داشت که حفاظت از ‍آن به افراد سپرده می شد، هرچند که تحت کنترل جامعه به طورکلی قرار داشت: داوری در مرافعات؛ ‍ جلوگیری از سوءاستفاده از اتوریته توسط افراد؛ کنترل منابع آب، به ویژه در کشورهای گرم؛ ‍ و بالاخره، کارکردهای مذهبی هنگامی که شرایط هنوز مطلقا بدوی بود درجماعات بومی، چنین ‍ نهادهایی درهمه ادوار یافت می شود– در قدیمی ترین مارک های آلمانی و حتی امروز، درهند. ‍ طبیعتا به آن ها تا اندازه ای اتوریته اعطا می شود و آن ها سرآغاز قدرت دولتی هستند”.(۲۸) شاید دقیق تر، آن ها ریشه قدرت دولتی هستند.

در درجه اول، همه قدرت سیاسی بر پایه کارکرد اقتصادی– اجتماعی قرار دارد، و به نسبتی ‍ که اعضاء جامعه، از طریق انحلال جماعت اولیه، به تولیدکنندگان خصوصی تبدیل می شوند، ‍ و بنابراین بیش‌ از پیش‌ از اداره کنندگان کارکردهای عمومی جامعه فاصله می گیرند، قدرت ‍ سیاسی افزایش‌ می یابد. ثانیا، پس‌ از این که نیروی سیاسی خود را از جامعه مستقل کرد، ‍ و خود را از خادم آن به آقای آن تبدیل نمود، در دوجهت مختلف می تواند عمل کند.[که بدین ‍ معنی است: بر له تکامل اقتصادی یا علیه آن – این به مسئله دیگری منتهی می شود]. (۲۹) می بینیم که درجماعات بدون دولت بدوی نیز “منافع عمومی” و “کارکردهای عمومی” (کارکردهای ‍ اقتصادی و اجتماعی) برای کل جامعه وجود دارد که باید یک اتوریته مرکزی آن را به عهده گیرد. ‍ درجای دیگری ما آن را یک اتوریته “پیش‌ سیاسی Political Proto ” خوانده ایم (زیرا مارکس‌– و انگلس‌ معمولا اصطلاح “سیاسی” را برای دولت به کار می بردند). این جا انگلس‌ می­نویسد ‍ که “نیروی سیاسی” با فرارسیدن تقسیم طبقاتی خود را از جامعه مستقل میکند و خود را ‍ ” از خادم آن به آقای آن” تبدیل می کند. اتوریته پیش‌ سیاسی خادمی برای اجتماع بود، ‍ دولت به مثابه آقای جامعه قدم پیش‌ می گذارد. [به لحاظ صوری این جا انگلس‌ دچار لغزش‌ شده است، زیرا به نظر می­رسد که منظور اینست که این ‍ “نیروی سیاسی” به همین صورت وجود داشته ‍ است، قبل از این که تقسیم طبقاتی آن را “مستقل” گرداند. ولی خط فکری آن قدر روشن است که بازی با کلمات خواهد بود که از این عدم دقت زبانی ‍ انگلس‌ چیزی بسازیم. به علاوه این بازی با کلمات، به ویژه درمورد لغزش‌ آشکارتر انگلس‌ ‍ در آنتی دورینگ صورت نگرفته است، که در آنجا او به روشنی اصطلاح “دولت” را برای ارگانیسمی ‍ به کار می برد “که گروه هایی از جماعت های بدوی متعلق به یک قبیله، تنها برای حفظ منافع ‍ عمومی شان (برای مثال، آبیاری در شرق)، و برای حفاظت در برابر دشمنان خارجی بدان رسیدند.”(۳۰) ‍ دراین زمینه، که موضوعی است برای گذار به مبحث کارکردهای دولتی سلطه طبقاتی، منظور ‍ او آشکارا عبارت است از اتوریته سازمان یافته ای که دولت از آن نشأت می گیرد.]

انگلس‌ درجای دیگری با تأکید قاطع بر نیاز اساسی به تقسیم طبقاتی، از نقطه نظر آزاد به مثابه ‍ یک ضرورت سراسری اجتماعی بحث را، آغاز می کند. ازاین جا”طبقه ای آزاد از کار تولیدی مستقیم ‍ به وجود می آید، که از امور عمومی جامعه محافظت می کند: هدایت کار، امور دولتی، قانون، ‍ علوم، هنر و غیره.”امور عمومی جامعه” وجود دارند، اگرچه اکنون تنها می تواند توسط یک طبقه ‍ حاکم به اجرا درآید، ولی این مانع آن نمی شود که این تقسیم به طبقات به وسیله زور، غارت، حقه بازی و کلاهبرداری ‍ صورت گیرد. این مانع آن نمی شود که طبقه حاکم، وقتی که دست بالا را دارد، قدرتش‌ را به ‍ ضرر طبقه کارگر تحکیم کرده و رهبری اجتماعی اش‌ را به استثمار توده ها تبدیل کند.”(۳۱)

بنابراین، حتی قبل از دولت، نیاز عمومی به “رهبری اجتماعی” وجود داشت. درجامعه طبقاتی، ‍ این نیاز تنها به وسیله دولت می تواند تامین شود. ولی حتی جائی که دولت وجود نداشته باشد، ‍ نیاز وجود دارد. پس‌، کارکردهای مشروع اجتماعی مقدم بر وجود دولت است. تاوقتی که دولت وجود دارد، انجام ‍ آن ها درشکل تغییر یافته طبقاتی که با نقش‌ طبقاتی ویژه دولت درهم آمیخته است، صورت ‍ می گیرد. برای مارکس‌، این کارکردها باید فارغ از تأثیرات مخرب دولت باشد.[این هم چنین محتوای عبارات قبلی مانیفست کمونیست را، که ما قبلا نقل کردیم مشخص‌ می کند. ” قدرت عمومی، خصلت سیاسی خود را از دست خواهد داد”. که بدان معناست که بازهم یک قدرت ‍ عمومی باقی خواهد ماند.]

بنابراین بین روش‌ تجزیه و تحلیل انگلس‌ از کارکرد “پیش‌ سیاسی” درجماعت های ماقبل دولتی، ‍ و روش‌ طرح مسئله کارکردهای اجتماعی “مشابه” درجماعت های مابعد– دولتی توسط مارکس‌، ‍ هماهنگی وجود دارد. درهردو انتهای مقیاس‌ تاریخی، محدودیت های مفهوم دولت آشکار می شوند.

۸ _ دولتی که دیگر دولت نیست.

حدود همان ایامی که، مارکس‌ نقد برنامه گوتای خود را نوشت، انگلس‌ این ایده را گرفته ‍ و باشور ویژه خود مقداری آن را پیش‌ برد. او درنامه ای به رهبر حزب آلمان پیش‌ درآمدی ‍ از مخالفت برنامه گوتا با لاسالیانیسم را ارائه کرد. [اگرچه نامه را انگلس‌ به تنهایی امضاء کرده است، و تردیدی نیست که عین فرمول بندی ‍ از اوست، صراحتاً اصطلاح “ما” (مارکس‌ و انگلس‌) در آن به کار رفته و به پرسش‌ ببل درمورد ‍ عقاید آن دو جواب می دهد. (“از من پرسیده ای ما چه فکر می کنیم…”). نامه، چنان که از ‍ ارتباط نزدیک آن با نقد… به امضای مارکس‌، برمی آید بدون تردید حاصل بحث مشترک آن ها ‍ بود. تفاوت های ناشی از ویژگی های آن دو در دو سند مشهود است: درمورد جنبه های مربوط ‍ به حدس‌ و گمان مارکس‌ بیش تر محتاط و خوددار است و حتی سرپوشیده سخن می گوید، انگلس‌ ‍ بی پرواتر است، تازیانه اش‌ را به حرکت درمی آورد، و حتی به قیمت بی دقتی در فرمولبندی ها ‍ تصویر زنده ای به دست می دهد.]

انگلس‌، مثل مارکس‌ با فرمول ‍ “دولت آزاد” لاسال به مجادله پرداخت، او در اولین جمله همان استدلال مارکس‌ را آورده بود: اگر معنی دستوری آن را بگیریم، یک دولت آزاد، دولتی است که از شهروندانش‌ آزاد است، ‍ ازاین رو دولتی است با حکومت مستبد. همه حرف ها را درباره دولت باید به دور انداخت، بویژه از کمون که دیگر دولت به معنای خاص‌ کلمه نبود.[فرمول لاسالی] “دولت خلقی” را، آنارشیست ها، ‍ تا سرحد نفرت مایه سرزنش‌ ما قرار داده اند، حال آن که قبلا اثر مارکس‌ علیه پرودون ‍ [فقر فلسفه] و سپس‌ مانیفست کمونیست صراحتا اعلام کرده اند که با معمول شدن نظم سوسیالیستی ‍ در جامعه دولت به خودی خود تحلیل رفته و ناپدید می شود . بنابراین چون دولت تنها یک نهاد ‍ انتقالی است که از آن در مبارزه، در انقلاب برای برافکندن قهری دشمنان استفاده می شود، ‍ صحبت از دولت آزاد خلقی کاملا بی معنی است:مادام که پرولتاریا هنوز از دولت استفاده می کند، ‍ از آن نه برای مصالح آزادی بلکه به خاطر برافکندن دشمنانش‌ استفاده می کند، و همین که صحبت ‍ از آزادی ممکن گردد، دولت بمعنی اخص‌ کلمه دیگر وجود نخواهد داشت. پس‌ می شد پیشنهاد کرد که ‍ به جای دولت، همه جا Gemein wesen همبائی گذاشته شود، که یک کلمه قدیمی خوبِ آلمانی است و به خوبی معنای کلمه فرانسوی”کمون” را می رساند.(۳۲) اگراغراق آشکارا جدل آمیز در رابطه با”آزادی” را تعدیل کنیم،[اغراق انگلس‌، به علت بیزاری او از شعبده بازی لاسالی با کلمه”آزاد”، موضوع را به نحوی ‍ پیش‌ می کشدکه گویا تنها دو موقعیت ممکن است: آزادی یا وجود دارد، یا وجود ندارد. ولی ‍ این یک فرمول بندی متحجر و مکانیکی است که بیش‌ از همه در یک دوجین از گفته های مارکس‌ ‍ و انگلس‌ رد شده است. آزادی، به هر معنائی که مورد نظرمان باشد، خود را به طور تاریخی و ‍ مشخصا در درجه آزادی بیان می کند: آزادی بیش تر یا آزادی کمتر در زمان، مکان و شرایط معین. آزادی ‍ نه درلحظه ای که دولت” از وجود باز می ایستد”و نه قبل از آن، ناگهان سر بر نمی آورد.آزادی ‍ آشکارا همپای”تحلیل تدریجی” دولت به آرامی افزایش‌ می یابد. به علاوه اگر بخواهیم حساسیت ‍ زبان شناسانه ای که انگلس‌ در نقد به لاسالی ها نشان می دهد در مورد خود او به کار ببریم، ‍ می توان گفت:”کاملا بی معناست” که استفاده از دولت”برای مصالح آزادی” را درتقابل با استفاده ‍ از آن”برای برافکندن دشمنان” قرار دهیم. زیرا روشن است که انگلس‌ توافق خواهدکردکه ازاین ‍ نقطه نظر دقیقا فقط”به خاطرمصالح آزادی” است که باید از دولت “برای برافکندن دشمنان” استفاده کرد. آن ها نه تنها به مثابه دوامر مانعه الجمع درتضاد با هم نیستند، بلکه اولی تنها به مثابه ‍ وسیله ضروری برای دومی قابل توجیه است و دومی پیش‌ شرط مضمون سوسیالیستی اولی است. در واقع ‍ این نقطه اتکا همه عبارات بعدی انگلس‌ است، واکنش‌ فوق العاده او نسبت به لغت بازی لاسالی، ‍ تنها آنر ا پیچیده و مبهم کرده است .]

انگلس‌ با دست باز چیزی را تشریح می کند که مارکس‌ با آن همه عبارات نکرده بود. مضمون ‍ تلویحی آن این ایده است که دولت کمون، یا هر دولت کارگری اصیل دیگری صرفا دولتی با ‍ حاکمیت طبقاتی متفاوت نیست، بلکه نوع کاملا جدیدی از دولت است. اگرچه قبلا موضوع را مطرح ‍ کرده ایم، اجازه بدهید کمی آن را بسط دهیم. دو نظریه زیر را در نظر بگیرید:

الف) دولت نماینده حکومت یک طبقه بر طبقات دیگر است. در گذشته دولت های برده داری، فئودالی ‍ و سرمایه داری وجود داشتند که طبقه زحمتکش‌ را سرکوب می کردند. “ما” باید دولت طبقه ‍ کارگر را مستقر کنیم که استثمارکنندگان را سرکوب کند. این دولت (کارگری) یک حکومت ‍ طبقاتی است، درست مثل هر دولت دیگر – تنها تفنگ ها به سوی دیگر برگشته اند. (اگرچه، یک ‍ روز این دولت ناپدید خواهد شد).

ب) عبارات نظریه فوق اگر به تنهایی درنظر گرفته شود درست است؛ ولی مجموع آن، دیدگاه ‍ نادرستی از دولت کارگری به دست می دهد، زیرا یک اصل حیاتی را نادیده می گیرد. دولت کارگری ‍ صرفا یکی از مجموعه ماشین های حکومت طبقاتی نیست– یکی از آن ها که “خوب” است نه “بد”. ‍ این دولت از آن مجموعه جدا می شود. نه صرفا در”یک روز”، بلکه بلافاصله یک تفاوت کیفی ‍ بین این نوع دولت و همه دولت های قبلی وجود دارد. آنچه بلافاصله اتفاق می­افتد”الغاء ‍ دولت” آنارشیست ها نیست، بلکه تغییر کیفی در نوع دولت است. [لنین این را در دولت و انقلاب مطرح کرده است: “در درجه اول، بنابرنظر مارکس‌، – پرولتاریا ‍ تنها به دولتی نیاز دارد که زوال یابد، یعنی دولتی که ساختار آن طوری باشد که بلافاصله ‍ زوال آن شروع شود، و نتواند که زوال نیابد.”(۳۳) براین مسئله که ساختار مزبور چیست ‍ به سه طریق می توان متمرکز شد : ۱) از طریق مطالعه آثار مارکس‌ و انگلس‌ در رابطه با ‍ کمون؛ ۲) در دولت و انقلاب که خدمت بزرگ آن کار استادانه– می توانید بگوئید تتبع – دراین ‍ موضوع است ؛ ۳) آخرین ولی نه کم بارترین روش‌، طرقی است مثل “هرکس‌ نظریه پرداز خویش‌ ‍ است”، مشابه ضرب المثل امروزی (هر آشپز برای خود حاکمی است). این جا ما “روح انقلابی” ‍ دولت و انقلاب را داریم که به گفته لنین در ارتباط با اندیشه های مارکس‌ “آن ها نادیده ‍ گرفته، تحریف و پنهان می کنند” .]

این، مارکسیسم را نه تنها از آنارشیسم، بلکه هم چنین از انواع “مارکسیسم هایی” متمایز ‍ می کند که خود را به تکرار محتویات نظریه (الف) مشغول کرده اند. مضمون مثبت پیشنهادی که انگلس‌ پیش‌ گذارده، این است: برای مشخص‌ کردن این نوع جدید دولت حتی از آغاز موجودیتش‌، کلمه “دولت” را به نفع ” کمون ‍ ” باید کنار گذاشت. [انگلس‌ کاملا روشن می کند که لغت فرانسوی کمون مورد انتخاب اوست، و دراین رابطه بیهوده ‍ است به جستجوی عامل اصلی برآئیم که او را وادار به پیشنهاد معادل آلمانی آن کرد. Gemeinwesen می تواند ‍ به معنای مجموعه جماعت یا “مشترک المنافع”باشد؛ ولی اتفاقا لغت انگلیسی “Commune” ‍ ترجمه بازهم روشن تری برای محتوای افکار انگلس‌ است تا اصل فرانسوی کمون؛ زیرا در فرانسه ‍ کمون برای شهرداری معمول بورژوایی هم به کار میرود. انگلس‌ البته در فکر کمون انقلابی ۱۸۷۱ بود.] احتمالا تلاش‌ برای قطع انتقادات آنارشیست ها در رابطه با دولت ‍ گرایی انگیزه این پیشنهاد بوده است. انگلس‌ خود، چنان که خواهیم دید، هرگز پیشنهاد ‍ خود را پیگیری نکرد؛ و فایده ای ندارد که در این مورد به جرو بحث بپردازیم. تغییر اصطلاحات ‍ احتمالا همان قدر از اغتشاش‌ جلوگیری می کرد که اغتشاش های جدید به وجود می آورد. زیرا قدرت کارگری جدید یک نوع دولت است. دولتی است–که– در جریان– تبدیل– به– نه دولت است. واقعا دلیلی وجود ندارد انتظار داشته باشیم که زبان قدیم یک اصطلاح ‍ حاضر و آماده برای این مفهوم دیالکتیکی داشته باشد.اینکه کمون پاریس‌ “دیگر دولت به ‍ مفهوم حقیقی کلمه نبود” مشخصا بدین معناست که کمون دیگر دولت به مفهومی نبود که کلیه ‍ دولت های قبلی درگذشته بودند؛ یعنی آن صرفا نه یک نوع دیگر از دولت، بلکه درجریان تبدیل ‍ به چیز دیگری بود. سه سال بعد، انگلس‌ برجسته ترین گردآوری خود از سیستم نظری مارکسیستی آنتی دورینگ – ‍ را که مارکس‌ از نزدیک آن را مرور کرده بود، منتشر نمود. بند اصلی که در رابطه با این –موضوع نگاشته شده، ادامه مباحثه ۱۸۷۵است، و نمی توان آن را طور دیگری فهمید.

طرح مسئله با این عبارت آغاز می شود که پرولتاریا قدرت سیاسی را تسخیر می کند و “ابزار ‍ تولید را درنخستین گام تحت مالکیت دولت درمی آورد”. بند بعد که ما آن را علی رغم طولانی ‍ بودنش‌ به طور کامل * نقل میکنیم با ” الغا “دولت آغاز شده و پایان می یابد. با این عبارت آغاز می شود: ولی او با انجام این کار خود را به مثابه پرولتاریا ملغی می کند، همه تمایزات طبقاتی و ‍ تضاد طبقاتی را ملغی می کند و دولت را بمثابه دولت نیز ملغی می کند.* [“ملغی می­کند” دراین جمله ترجمه aufheben است. از افعال مختلف آلمانی که به معنی”ملغی ‍ می کند”می تواند باشد (ما قبلا باabschaffen برخورد کردیم)aufheben به ویژه توسط هگل یک مضمون ‍ تلویحی تکنیکی گرفته است. مفهوم هگلی این است: نه نیست یا نابود شدن، بلکه ازخود درگذشتن ‍ حتی وقتی که محتوی درشکلی جدید و عالی تر حفظ شود.این مضمون تلویحی برای نشان دادن یک ‍ جنبه از ایده مارکسیستی مفید است، اما تدریجی بودن روند را منتقل نمی­کند، که از هرنوع اقدام به “الغاء” ‍ متمایز است. البته انگلس‌ خود درکاربرد آن بدین منظور به مضمون تلویحی ‍ هگلی آن حساس‌ بود، ولی باید به خاطر داشت که او برای دانشجویان فلسفه نمی نوشت، که هگل گرایی در ۱۸۷۸ مرده بود، و اینکه معنای روزمره معمولی که از aufheben فهمیده می شد همان ‍ “الغاء” ساده بود.]

پس‌ چه چیز “دولت را به مثابه دولت الغاء می کند”؟ مطابق این گفته، تنها این واقعیت که ‍ دولت کارگری ابزار تولید را به دست می گیرد. این مرحله “خیلی پیشرفته” سوسیالیسم نیست ‍! و انگلس‌ به زودی روشن می کند که منظور او این نیست که دولت دیگر مرده است. بنابراین ‍ معنای آن صرفا همان توضیح ۱۸۷۵ است که ما تاکنون مورد بحث قرار داده ایم: آن “دیگر ‍ دولت درمفهوم حقیقی (گذشته) کلمه نیست” و غیره. ادامه مطلب، ابتدا مروری است بر تئوری ‍ عمومی دولت: جامعه تاکنون بر تضاد طبقاتی استوار بوده، از آن رو به دولت، یعنی سازمان طبقه خاصی، ‍ که درعین حال، طبقه استثمار کننده هم به شمار می رود، نیاز داشت تا شرایط خارجی تولید ‍ خود را حفظ کند، [در سوسیالیسم تخیلی و علمی این عبارت به این صورت بازنگری شده “به منظور جلوگیری از ‍ دخالت بیرونی در شرایط موجود تولید”.] و بنابراین به ویژه برای این منظور که طبقات استثمار شده را با زور ‍ در شرایط سرکوبِ مربوط به شیوه تولید معینی نگهدارد(برده داری، سرواژ، کار مزدوری). دولت نماینده رسمی کل جامعه بود که تمام آن را دریک پیکره مرئی جمع می کرد. ولی فقط تاجایی ‍ چنین بود که دولت طبقه ای بود که خود، درآن لحظه کل جامعه را نمایندگی میکرد. درعصر باستان دولت شهروندان برده دار، ‍ در قرون وسطی دولت اشراف فئودال، در زمان ما دولت بورژوازی. وقتی سرانجام دولت به نماینده ‍ واقعی کل جامعه تبدیل میشود خود را غیرضروری [ زائد-Überflüssig] می سازد. همین که دیگر ‍ طبقه اجتماعی ای وجود نداشته باشد که لازم باشد تحت انقیاد قرار گیرد؛ همین که حکومت ‍ طبقاتی، و مبارزه فردی برای بقاء که مبتنی بر هرج و مرج تولیدی کنونی ماست، همراه با ‍ برخوردها و افراط های ناشی از آن رخت بربندد، چیزی برای سرکوب باقی نمی ماند. و یک نیروی ‍ سرکوب کننده ویژه، یک دولت، دیگر ضرورتی نخواهد داشت. اولین اقدامی که به یمن آن دولت ‍ واقعا خود را به نماینده تمام جامعه مبدل می کند – تملک ابزار تولید به نام دولت – درعین ‍ حال آخرین اقدام مستقل دولت است. دخالت دولت در روابط اجتماعی، یکی پس‌ از دیگری، زائد ‍ می شود و آنگاه به خودی خود زوال می یابد[تحت اللفظی: خودبه خود بخواب می رودschläft von selbst ein]؛ ‍ حکومت افراد با اداره چیزها، و با هدایت روند تولید تعویض‌ می شود. دولت “ملغی” [abgeschafft] ‍ نمی شود، زوال می یابد [تحت اللفظی: می میرد [stirbt ab. این ارزش‌ عبارت “دولت آزاد ‍ خلقی” را روشن می کند، هم به لحاظ عدم کفایت علمی نهایی اش‌؛ و هم مطالبات به اصطلاح ‍ آنارشیست ها مبنی بر الغاء فوری دولت. [تحت اللفظی: درخواست می کند که دولت همین فردا ملغی گردد‌(abgeschafft)]. (۳۴)

وقتی این بخش‌ آنتی دورینگ در سوسیالیسم تخیلی و علمی بازنگری شد، انگلس‌ یک جمعبندی پایانی ‍ به آن اضافه کرد که از جمله شامل این بود:

از این جا تولیدِ اجتماعی شده مبتنی بر برنامه ای از پیش‌، امکان پذیر می شود. از آن ببعد ‍ تکامل تولید، وجود طبقات اجتماعی را به امری غیر تاریخی تبدیل می کند. به نسبتی که هرج ‍ و مرج تولیدی رنگ می بازد، اتوریته سیاسی دولت نیز می میرد. [تحت اللفظی: بخواب می رود schlft ein]. انسان، که سرانجام سرور شکل سازمان اجتماعی خود شده است، همزمان آقای ‍ طبیعت و خود نیز می شود. یعنی –آزاد– می شود.(۳۵)

“این عمل رهایی عمومی” مرگ دولت است. لازم نیست از جمله انگلس‌: “اتوریته سیاسی دولت ‍ ” چیزی است که می میرد، معما بسازیم، بدین معنا که گویا منظور او آن بوده که پس‌ از ‍ آنکه اتوریته سیاسی دولت از میان رفت، چیزی از آن باقی بماند. در این رابطه چیزی ‍ بیش‌ از آنچه که آمد مطرح نیست که تاکنون درباره تمایز بین کارکردهای سیاسی و کارکردهای “مشروع” و “مشابه” مشاهده ‍ کردیم. [درآنتی دورینگ، یک اشاره گذرا و عمومی دیگر به پایان یافتن “سلطه سیاسی” وجود دارد. ‍ص‌ ۸۹-۳۸۸ ؛ و هم چنین به گفته قدیمی سن سیمون، که انگلس‌ بعدها با “الغاء دولت” که ‍ اخیرا درمورد آن این همه سرو صدا براه افتاده است” ص‌ ۳۵۶ برابر قرار داد.]

۹- آخرین فرمولبندی انگلس‌

پس‌ از مرگ مارکس‌، هیچ جنبه واقعا جدیدی از مسئله در نوشته های انگلس‌ بسط داده نشد. ‍ در منشاء خانواده او(۱۸۴۸) یک پاراگراف به عنوان نتیجه پایانی وجود دارد:

“پس‌ دولت از ازل وجود نداشته است. جوامعی بودند که بدون آن کارشان از پیش‌ می رفت، ‍ و هیچ تصوری از دولت و قدرت دولتی نداشتند. درمرحله معینی از تکامل اقتصادی که ضرورتا ‍ با شکافته شدن جامعه به طبقات پیوند داشت، دولت، به علت این شکاف به یک ضرورت تبدیل شد. ‍

ما اکنون به سرعت به مرحله ای از تکامل تولید می رسیم که در آن وجود این طبقات نه تنها ‍ ضرورت خود را از دست خواهد داد، بلکه به مانع مستقیم تولید تبدیل می شود. طبقات با همان ‍ ناگزیری که در مرحله پیشتر پدید آمدند، سقوط خواهند کرد. به موازات آن ها دولت ناگزیر سقوط ‍ خواهد کرد. جامعه ای که تولید را بر پایه اجتماع آزاد و برابر تولید کنندگان ‍ سازمان می دهد، تمام ماشین دولتی را به آن جا خواهد فرستاد که بدان تعلق دارد: موزه آثار ‍ عتیقه، کنار چرخ نخریسی و تبر برنزی.” (۳۶)

انگلس‌ جامعه بی دولت دیروز و فردا را، به قرینه، کنار هم می گذارد، همان طور که ما قبلا ‍ عمل کردیم. درمقدمه۱۸۹۱ انگلس‌ بر داخلی در فرانسه عبارتی گذرا هست:

“. . . بهرحال، در واقعیت دولت چیزی نیست به جز ماشینی برای سرکوب یک طبقه توسط طبقه دیگر، ‍ و در واقع از این لحاظ جمهوری دموکراتیک چیزی از سلطنت کم ندارد، و در بهترین حالت، ‍ دولت شری است که پرولتاریا پس‌ از مبارزه پیروزمند برای کسب سیادت طبقاتی به ارث می برد، ‍ که پرولتاریای پیروزمند– درست مثل کمون (پاریس) نمی تواند از قطع بدترین جوانب آن، ‍ بلادرنگ و تا آنجا که ممکن است، اجتناب کند تا زمانی که نسلی که در شرایط اجتماعی نوین و آزادی پرورش‌ یافته است، قادر باشد تمام ‍این لاشه را به زباله دانی بریزد. [عبارت به این صورت است: den ganzen staatsplunder von sich abzutun. تحت اللفظی: ‍ از زباله (خرت و پرت کهنه) خلاصی یابد.] (۳۷) این بنحو مفیدی مجددا تاکید می کند: الف) که حتی یک دولت کارگری، یک “شر” است، اگرچه ‍ یک شر لازم – یک تذکر سودمند؛ ب) که انقلاب باید “بلادرنگ” و بی آن که منتظر روز ‍ زیبای موزه آثار عتیقه شود باید با از بین بردن “بدترین جوانب” دولت، آن را از محتوا ‍ خالی کند؛ ج)که برای به زباله ریختن نهایی و کامل دولت، نه تنها باید در انتظار نسل های ‍ جدید(نپرسید چند نسل) بود، بلکه اینکار تنها بوسیله نسلی ممکن است که خود در “شرایط ‍ اجتماعی آزاد و نوین” شکل گرفته باشد.

تناقضی وجود دارد: هدف نهایی در فاصله ای کاملا بعید قرار دارد، ولی “بلادرنگ” گام های ‍ خارق العاده ای باید برداشته شود.

مارکس‌ براین باور نبود که تلاش‌ کند” آهنگ آینده”رابسازد. [انگلس‌ نیز، معمولا چنین نمی کرد. ولی در ربطه با نوشته منشاء خانواده، در ۱۸۴۴، او ‍ قسمتی را به جای گذارد که می تواند آغاز مباحثه ای در رابطه با سازمان اجتماعی آینده باشد ‍ یا نباشد.

(عنوان über die Assotiatin der Zukunft توسط ناشرین آثار مارکس‌ – انگلس‌ Werke 391: 21 به آن اعطا شده است.) خطوط مختصر آن با این نکته پایان می یابد که “اجتماع ‍ آینده”، عقلانیت [Nüchternheit] هوشمندانه عصر بورژوایی را با “مواظبت از رفاه اجتماعی ‍ عمومی” که مشخصه جوامع قبلی بود ترکیب خواهد کرد.] و تا اینجا حداقل جدالی ‍وجود ندارد. هرتلاشی برای درک کیفیت زندگی در جامعه بی دولت حتی به طور تخیلی(مثل ویلیام ‍ موریس‌ در اخباری از ناکجاآباد) آلوده به پندار زمان کنونی است، پندار آدم هایی که به ‍ کژی های گذشته واکنش‌ نشان می دهند و نه به خوگرفتن به ” شرایط آزاد و نوین اجتماعی” ‍ که به سرشت آدم ها تبدیل شده باشد. این یک تحول اجتماعی غیرقابل تصور است، درست همان طور ‍ که تمام تحولات عظیم اجتماعی درتاریخ جهان، پیش‌ از آنکه”غیرممکن” باشند، غیرقابل ‍ تصور بودند.

معمای این غیرقابل تصور بودن، برخلاف همه اندیشه های زیبائی که ادبیات ناکجاآبادی مطرح ‍ می کند، این مسئله است که چگونه یک جامعه پیچیده، بدون هیچگونه حکومت اجتماعی، حتی حکومت ‍ مردمی حاکم بر سرنوشت خویش‌ دریک دموکراسی مطلوب، می تواند خود و تصمیم گیری اش‌ را هماهنگ کند – یا هرچه که جایگزین پیچیدگی، هماهنگی و تصمیم گیری می کند. مارکس‌ درنقد برنامه گوتا ‍ به ما یادآور می شود که ترجمه demokratisch به آلمانی عبارت است از volksherrschaftlich ‍(۳۸) – دموکراسی حکومت مردم است، ولی آن هم یک حکومت است. آخرین ذکر انگلس‌ از مسئله همان آهنگ را می نوازد. این تذکر تصادفی بود. او در ۱۸۹۴ شرح ‍ می دهد چرا “سوسیال–دموکرات” یک عنوان سیاسی نامناسب است، هرچند که باید آن را تحت شرایط ‍ موجود پذیرفت . درحقیقت توجه او بیش تر به تاریخ نامطلوب گذشته این لغت است؛ ولی هم چنین ‍ درباره رابطه آن با اهداف نهایی آینده ملاحظه ای در دو بخش‌ دارد: … آن [اصطلاح “سوسیال دموکرات”] برای حزبی که برنامه اقتصادی آن درکل سوسیالیستی نیست، ‍ ولی مستقیما کمونیستی است نامناسب است …

دراینجا “کمونیستی” برای اومسلما به معنای اصل توزیع نهایی است: “از هرکس‌ به اندازه ‍ توانائیش‌، به هرکس‌ به اندازه نیازش‌ .”… و هدف سیاسی نهایی اش‌ غلبه[ ـberwindung، یعنی فائق آمدن، از مد انداختن: معنی آن می تواند مردن باشد ولی “الغاء” ‍ گمراه کننده خواهد بود.] بر کل دولت، و از این رو هم چنین بر دموکراسی است .” ‍(۳۹) و از این رو همچنین غلبه بر نوع حکومت ، غلبه براجبار سازمان یافته اجتماعی. این همان ‍ “آنارشی” جامعه بی دولت آینده است که مارکس‌ و انگلس‌ در ۱۸۷۲ پذیرفته بودند. انسان ‍ “آقای خود – آزاد” می شود. اولین شرط آزادی کاملا گسترده او این است: آزادی از دولت نه آزادی دولت، نه صرفا آزادی در دولت. تا آنجا که چشم مارکس‌ می دید، دولت حافظ ‍ آزادی نیست، حتی وقتی که شر لازم است. کارکرد آن فراهم کردن شرایطی است که تحت آن ‍ نوع جدیدی از آزادی می تواند انکشاف یابد. در ۱۸۴۹، انگلس‌ درخواست ویژه ای از یک رفیق ایتالیایی دریافت کردکه از او می­خواست برای ‍ نشریه سوسیالیستی تازه تاسیس‌ شده ای یک شعار بنویسد. شعاری که روح عصرجدید سوسیالیستی ‍ را دقیقا در مقابل کلمات قصار دانته درباره دنیای کهنه بگذارد، که عده ای حکومت می کنند ‍ وعده ای رنج می برند. شعاری که انگلس‌ پیشنهاد کرد قطعه ای از مانیفست کمونیست در رابطه ‍ با نتایج مرگ دولت بود: به جای جامعه بورژوایی، با طبقات و تضادهای طبقاتی اش‌، جامعه ای خواهیم داشت که درآن تکامل آزاد هرفرد شرط تکامل آزادانه همگان است.(۴۰)


یادداشت ها:

جایی که امکان پذیر باشد، نقل قول های انگلیسی مارکس‌ و انگلس‌ از مجموعه های زیر است:

مارکس‌–انگلس‌ (خلاصه: م – ا): منتخب آثار در دوجلد، مسکو، اداره انتشارات زبان های ‍ خارجی، ۱۹۵۵ مارکس‌ –انگلس‌، منتخب مکاتبات، مسکو، اداره انتشارات زبان… . هرجا که ترجمه انگلیسی مناسب موجود نبود، ترجمه های آلمانی از کتاب های زیر :

مارکس‌– انگلس‌: Werke، برلین، Dietz ، ۶۸- ۱۹۶۱ .
درتمام موارد دیگر متن مورد استفاده برای نقل قول درمنابع آمده است .
شماره صفحات و جلد غالبا خلاصه شده است؛ پس‌ ۳۶۳:۲= جلد۲ ص‌ ۳۶۳ .

۱- مبارزه طبقاتی درفرانسه ۱۸۵٫_۱۸۴۸ در م _ ا، منتخب آثار، ۲۱۳:۱ .
۲- نامه به کارلوکا فیرو، اول ژوئیه ۱۸۷۱در م– ا،Corrispondenza1895_1848 di Marx e Engels con Itali(میلان، ‍ فلترینلی، ۱۹۶۴)، ص‌ ۲۱٫ .
۳_”مسئله تمرکز”، درنوشته های مارکس‌ جوان درباره فلسفه و جامعه، انتشارات ایستون و ‍ گادات (گاردن سیتی، دابل دی، ۱۹۶۷) صفحات ۱٫۸- ۱٫۶٫
۴-“پیشرفت رفرم اجتماعی درقاره”، نیومورال ورلد(لندن)،۴نوامبر ۱۸۴۳درمارکس‌ _انگلس‌،(مگا)،۱- جلد ۲، ص‌۴۳۵، به ویژه صفحات ۴۳۶، ۴۴۲، ۴۴۹ .
۵-“یادداشت های انتقادی درباره(سلطان پروس‌ و اصلاحات اجتماعی)”، درنوشته های مارکس‌ ‍ جوان درباره فلسفه و جامعه، انتشارات ایستون و گادات، ص‌ ۳۵٫؛ هم چنین برای سایر اظهارات ‍ درباره تقدم دولت نگاه کنید به صفحات۴۹-۳۴۸ .
۶- همانجا، ص‌ ۳۵۷ .
۷-م– ا، خانواده مقدس(مسکو، انتشارات زبان …، ۱۵۶)، ص‌ ۱۶۳٫
۸- م – ا، ایدئولوژی آلمانی(مسکو، انتشارات پروگرس‌)، ۱۹۶۴، صفحات ۴۱۴، ۴۱۶ .
۹- مارکس‌، فقر فلسفه (مسکو انتشارات زبان…)، ص‌ ۱۷۴ .
۱۰- در م – ا: منتخب آثار ۵۴:۱ .
۱۱- در م – ا: منتخب آثار ۲۳۳:۱ .
۱۲- برای اسناد و منابع، نگاه کنیدبه مقاله من “مارکس‌ و دیکتاتوری پرولتاریا”، درEtudes de Marxologie ‍(پاریس‌)، شماره ۶، سپتامبر ۱۹۶۲، صفحات ۴۱-۳۸ .
۱۳- مارکس‌ [مروری بر]،” Re socialisme et l,impot ” par Emil de Girarden” پاریس‌، ‍۱۸۵٫، در م – ا: Werke ، ۸۶ – ۲۸۵ :۷ .
۱۴- همان جا، ۲۸۸:۷، کروشه ایتالیک از من است.
۱۵-نامه انگلس‌ به مارکس‌، ۲۱ اوت ۱۸۵۱، در م – ا:Werke 318:27 .
۱۶- انگلس‌، “مسئله مسکن” در م – ا: منتخب آثار ۶۱۲ : ۱ .
۱۷- نامه انگلس‌ به ت . کونو، ۲۴ ژانویه ۱۸۷۲ در م – ا منتخب نامه ها ۳۳۶٫
۱۸- در م – ا، منتخب آثار، ۶۳۸:۱، متن ایتالیایی درمارکس‌ – انگلسscriti italiani (میلان – رم ، نشر آوانتی،۱۹۵۵)، ص‌ ۹۷ .
۱۹- انگلس‌، لافارگ و مارکس‌،L,Alliance de la Democratie socialiste et L,Association internationale des Travailleurs(لندن، ‍ دارسون، هامبورگ، میسنر، ۱۸۷۳)، ص‌ ۲۱،(در واقع، باکونین ازشهر به مارسی در رفت، نه ‍ژنو).
۲۰- همانجا، ص‌ ۱۲ .
۲۱- نامه انگلس‌ به ت.کونو، ۲۴ ژانویه ۱۸۷۲، در م – ا: منتخب نامه ها ۳۵-۳۳۴ .
۲۲- نامه انگلس‌ به فون پاتن ، ۱۸ آوریل ۱۸۸۳، در م – ا: منتخب نامه ها ۴۳۷ .
۲۳- مارکس‌– انگلس‌،”Les retendues scissions dans l,Internationale” (ژنو. ۱۸۷۲) ، ‍ نقل قول اینجا از چاپ مجدد در Le Mouvement socialist (پاریس‌، ژوئیه – اوت، ۱۹۱۳)صفحات ۵۰-۴۹٫
۲۴-در م – ا: منتخب آثار ۳۲:۲ .
۲۵- در م – ا: منتخب آثار ۵۲٫:۱ .
۲۶- در م – ا: Werke 36 – ۶۳۴ : ۱۸ .
۲۷- نامه انگلس‌ به اشمیت، ۲۷ اکتبر ۱۸۹۰، در م – ا، منتخب نامه ها ۵٫۳ .
۲۸- انگلس‌ ، آنتی دورینگ (مسکو، انتشارات زبان . . .)، ۱۹۵۹، چاپ دوم، ص‌ ۲۴۷ .
۲۹- همانجا، ص‌ ۲۵۲ .
۳۰- همانجا، ص‌ ۲٫۵ .
۳۱- همانجا، ص‌ ۳۸۸ .
۳۲- نامه انگلس‌ به ببل، ۲۸-۱۸ مارس‌ ۱۸۷۵، در م – ا: منتخب نامه ها ۵۷-۳۵۶ .
۳۳- در لنین، مجموعه آثار، جلد ۲۵ (مسکو، چاپ پروگرس) ۱۹۶۴، ص‌ ۴٫۲ .
۳۴- آنتی دورینگ، صفحات ۸۷-۳۸۶ .
۳۵- همانجا، ص‌ ۳۹۳ .
۳۶- در م – ا: منتخب آثار ۳۲۱:۲ .
۳۷- در م – ا: منتخب آثار ۴۸۵:۱ .
۳۸- در م – ا: منتخب آثار۳۱ :۲ .
۳۹- انگلس‌، مقدمه بر جزوه Internationales aus dem Volkstaat )75-1871( در م – ا، ‍ Werke،۱۹۴:۳۹ .
۴۰- نامه انگلس‌ به گ.کانپا، ۹ ژوئیه ۱۸۹۴، در م – ا: Werke ۱۹۴ : ۳۹ .

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%b1%da%af-%d8%af%d9%88%d9%84%d8%aa-%d9%86%d8%b2%d8%af-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d9%88-%d8%a7%d9%86%da%af%d9%84%d8%b3/feed/ 0 5547
نه می بخشیم، نه فراموش می کنیم! (مونیکا آرتل) http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%86%d9%87-%d9%85%db%8c-%d8%a8%d8%ae%d8%b4%db%8c%d9%85%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4-%d9%85%db%8c-%da%a9%d9%86%db%8c%d9%85-%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%da%a9%d8%a7-%d8%a2/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%86%d9%87-%d9%85%db%8c-%d8%a8%d8%ae%d8%b4%db%8c%d9%85%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4-%d9%85%db%8c-%da%a9%d9%86%db%8c%d9%85-%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%da%a9%d8%a7-%d8%a2/#respond Thu, 16 Jan 2020 06:55:30 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4707 شاید بسیاری از ما اطلاع نداشته باشیم جملۀ معروفِ «نه می‌بخشیم، نه فراموش می‌کنیم» که در ایران و سراسر جهان به شعار مبارزان انقلابی مبدل گردیده، از کیست؟

مونیکا آرتل (Monika Ertl اوت ۱۹۳۷ – ۱۲ مه ۱۹۷۳) دختر فیلمبردار هانس اورتل، عضو جنبش زیرزمینی مسلحانه در بولیوی ولی اهل آلمان بود و همان زن شجاع و آزادیخواهی است که انتقام مرگ چه گوارا را از کسی که دستور قتل او را صادر کرده بود گرفت. جملۀ معروفِ “نه می‌بخشیم، نه فراموش می‌کنیم”، از این زنِ مصمم و آزادیخواه‌ است که هم اکنون نیز در ایران و سراسر جهان به شعار مبارزان انقلابی مبدل گردیده است.

مونیکا آرتل

پدر مونیکا آرتل، به نام “هانس آرتل” طی جنگ جهانی دوم به نازی‌ها پیوست و به عنوان عکاس به یکی از تبلیغ ‌چی‌های هیتلر بدل گشت. با ورود ارتش سرخ به برلین در ۲می ۱۹۴۵، هانس با جمعی از جنایتکاران نازی به کمک سازمان های نظامی امریکا از طریق واتیکان در بولیویا پناه داده شد و در مقابل آن، اطلاعاتش را به آنان سپرد.

مونیکا درسال ۱۹۵۸با یک آلمانی ازدواج کرد ودر شیلی، نزدیک اقامتگاه کارگران معدن اقامت گزید ولی پس از مدتی از او جدا شد. وضعیت معدنچیان و زندگی فلاکتبارآنان تاثیر ژرفی بر جهان‌بینی‌اش نسبت به طبقه محکوم وستم‌زده‌ی جامعه گذاشت.او کانونی برای رسیدگی به یتیمان ساخت که جهت جمع آوری کمک‌های مالی برای آن به کشورهای مختلف سفرهایی داشت که درهمین گیرودار با جریان چپ رابطه برقرارکرد.

مونیکا در بولیوی با جوانانی آشنا شد که با دیدگاه‌های چپ، خواهان آزادی کشورشان از سرکوب نظامیان بودند. درهمان سال ها او با این جوانان نزدیک تر شد و این نزدیکی دیدگاه‌های سیاسی او را رادیکال تر کرد. دردهه شصت میلادی با ورود چه گوارا به بولیوی، مونیکا به این جنبش پیوست و مدتی بعد یک عضو فعال ارتش آزادی بخش بولیوی شده بود.

وقتی به تاریخ ۹اکتبر ۱۹۶۷،ارنستو چه‌گوارا قهرمان نامدار امریکای لاتین به همکاری مستقیم سی.آی.ای در بولیویا به قتل رسید، به فرمان دگروال روبرتو کینتانیا دستانش را قطع کردند. دو سال پس از آن، کینتانیا با ضربات قنداق تفنگ، کمر زندانی سیاسی به نام “گوئیدو اینتی پاردو” از رهبران چریک‌ها و یکی از پنج چریک باقی‌مانده از جنبش چه‌گوارا در بولیویا را شکست و بعد او را به قتل رسانید. از آن زمان، روبرتو به یک چهره منفور در میان چپ‌ها بدل گشت و «ارتش آزادی‌بخش ملی» در پی گرفتن انتقام از او بود. دولت بولیویا از ترس همرزمان چه‌گوارا، او را به عنوان کنسول به هامبورگ اعزام کردند. مونیکا آرتل عشق بیکران و تعهدی استوار به چه‌گوارا و آرمان انقلابی‌اش داشت و «اینتی پاردو» نیز منبع الهامش بود. به درخواست «جنبش آزادی‌بخش ملی» او برای انتقام‌جویی رفقای همرزمش کمر بسته و در این راه حاضر بود جانش را فدا نماید.

او درآخرین نامه‌ به خانواده‌اش درسال۱۹۶۹نوشت: «بدرود، من می روم و شما دیگر مرا هرگز نخواهید دید.»

پس از کشته شدن چه گوارا، “سرهنگ روبرتو کینتانیا پرز” که دستور قتل چه گوارا را در روز ۹ اکتبر ۱۹۶۹ صادر کرده بود، به منفور ترین و تحت تعقیب‌ ترین فرد توسط انقلابیون تبدیل شد. چهار سال بعد در اول ماه آپریل سال ۱۹۷۱درحالی که کینتانیا روبرتو به عنوان کنسول بولیوی درهامبورگ خدمت می‌کرد، زنی که خود را جهان‌گرد استرالیایی معرفی می‌کرد، با روبرتو کینتانیا، کنسولِ بولیویا در شهر هامبورگ آلمان قرار ملاقات می‌گذارد. این زن ۳۴ساله که کلاه و لباس شیک بر تن و عینک آفتابی به چشم داشت وارد دفتر کنسول گردیده، با خونسردی تفنگچه‌ای از بکسش درآورده با شلیک چند گلوله او را به قتل می‌رساند. وی سپس کلاه، بکس، تفنگچه و سایر وسایلش را در گوشه‌ای پرتاب کرده بدون اینکه اثری از خود برجا گذارد موفق به فرار می‌گردد. این زن شجاع و جسور “مونیکا آرتل” بود که به «انتقام‌گیرِ چه‌گوارا» شهرت یافته است.

در کیف دستی او یادداشتی به دست آمد که روی آن نوشته بود: «پیروزی یا مرگ، ارتش آزادی‌بخش ملی».

دولت بولیویا جایزه‌ای بالاتر از جایزه‌ی تعیین شده برای ترور چه‌گوارا را برای مونیکا آرتل گذاشت و نامش در لیست تروریستان جهان درج گردید.

مونیکا دوسال بعد در سال ۱۹۷۳ در حالی که تلاش داشت به خانه پدری در لاپاز برود، شناسایی شد و سپس به قتل رسید.

هرناندو کالوو اسپینا در کتاب «زیبارویان و شورشیان» (Belles et rebelles) جریان به دام افتادن مونیکا آرتل را چنین شرح می‌دهد:

«مونیکا به‌همراه یک رفیق آرژانتینی بود. هنگامی ‌که نزدیک خانه پدری رسیدند، یک بانوی فروشنده آنان را از خطر آگاه کرد: محل تحت اشغال بود و نظامیان منطقه را محاصره کرده بودند. سه روز پس از آن در محله آلتو در جوار پایتخت، آنان را می‌یابند. آن روز ۱۲ماه می ۱۹۷۳بود. در ظاهر یک خانه امن بوده که به‌ عنوان مخفیگاه به کار می‌رفت. ولی به‌رغم آن، پلیس آنان را یافته بود. مونیکا و همراهش تا آخرین گلوله شان مقاومت کردند. پلیس اظهار داشت که آنان طی درگیری کشته شدند. ولی سال‌ها بعد، پدر مونیکا گفت که دخترش پیش ازآن که به قتل برسد، تحت شکنجه قرارگرفته بود. به رغم اصرار خانواده‌ و بخصوص خواهرش بر تحویل‌دهی جسد او، از ترس گسترش محبوبیت و تبدیل شدنش به عنوان نماد شجاعت و ایستادگی برای آزادی خواهان و زحمت کشان جهان، هرگز جسدش به خانواده سپرده نشد. تنها در ورودی گورستانی در لاپاز لوحی نصب است که روی آن نوشته اند: در اینجا مونیکا آرتل آرمیده است

این زن پیشرو و با اراده، با نثار جانش انتقام خون دو قهرمان را از دشمنان راه آزادی گرفت و خود به یکی از قهرمانان تاریخ بدل گشت. خون مونیکاها اگر از یک طرف پشت امپریالیزم و نظام‌های اجیر وابسته و دست‌نشانده‌اش را می‌لرزاند، از جانب دیگر الهام‌بخش پیکارِ بی‌امان و سازش‌ناپذیرِ میلیون ها مبارز راهِ آزادی وعدالت در سراسرِ جهان بوده و خواهد بود.

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%86%d9%87-%d9%85%db%8c-%d8%a8%d8%ae%d8%b4%db%8c%d9%85%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4-%d9%85%db%8c-%da%a9%d9%86%db%8c%d9%85-%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%da%a9%d8%a7-%d8%a2/feed/ 0 4707
درراستای پاسخگویی به نیازهای جنبش http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%af%d8%b1%d8%b1%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%db%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%da%af%d9%88%db%8c%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d9%86%db%8c%d8%a7%d8%b2%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%ac%d9%86%d8%a8%d8%b4/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%af%d8%b1%d8%b1%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%db%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%da%af%d9%88%db%8c%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d9%86%db%8c%d8%a7%d8%b2%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%ac%d9%86%d8%a8%d8%b4/#respond Sun, 22 Dec 2019 11:32:49 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4473 نباید دراین لحظات خطیر وظایف مان را فراموش کنیم!

امیرجواهری لنگرودی

در پی مبارزات توده ای آبان ماه ۹۸ رهبران جمهوری اسلامی موج گسترده ای از وحشیانه ترین سرکوب گری‌ها در کل جامعه در برابر چشمان مردم به نمایش گذاشته‌اند و بار دیگر درب‌های زندان‌ها را گشوده و همه چیز را به زیر آفتاب آورده‌اند.

جدا از این، یک بار دیگر دستگاه جهنمی به محاکمه بردن و زجرکش کردن نیروهای کف خیابان را با تمام ظرفیت به کار انداخته است. سران رژیم یکی پس از دیگری، همه درباب ضرورت «تمام کش» کردن مخالفان و معترضان دستگیر شده صحبت می کنند و «رافت اسلامی» ادعایی انها، بساط دکانداری همیشگی آن‌هاست که در برابر پیشروی مردم گاها در مطبوعات می‌دمند و جز تبلیغ و دروغگویی، هیچ کاربردی ندارد.

در این میان نکته قابل تعمق باید این باشد که موج گسترده خشونت‌های اخیر، صرفا درمقابل حرکات توده‌ای اخیر نیست که در پایان آبان ماه شاهدش بودیم هرچند تاثیر بیواسطه تحرکات دو ساله اخیر دی ماه ۹۶ و تحرکات کارگران، معلمان، دانشجویان، بازنشستگان، جانبدارانه محیط زیست و …. طی تمامی سال۹۷ و حرکت آبان سال ۹۸ مردم جامعه ما در بر انگیختن و شتاب دادن به وحشیگری رژیم مخصوصا ابعاد کنونی آن را نمی‌توان نادیده گرفت.

اما به این حقیقت نباید بی توجه ماند که سرکوبی که اکنون راه افتاده ، بگیر و ببندها، احکام سنگین زندان، فشار در درون زندان‌ها، فقط متوجه خیزش‌ها و قیام دوره اخیر و محدود به مقابله به آن‌ها نیست. حمله به خبرنگاران مستقل به نحو چشمگیری افزایش یافته است. محاکمه دیگر باره فعالان کارگری و متحدان آنان، تهاجم به زنان فعال و سازمان‌گر، تهاجم دیگر باره به بهائیان و دراویش، فعالان محیط زیست، به نویسندگانی که با قلم پیکارمی‌کنند، به دانشجویان، به معلمان و به کل آحاد جامعه، نشانه توحش نظام را به ثبوت می‌رساند. دستگاه قضایی کشور و شخص ابراهیم رئیسی قاضی‌القضات نظام یکی از گردانندگان اصلی دستگاه قضایی، مشکلات بی‌پایان کشور را دور میزنند و احکام پشت احکام صادر می‌کنند.

وضعیت موجود برپایه قرائن متعدد دیگر، این را به ما نشان می‌دهند که رهبران رژیم در پیشبرد طرحهای سرکوب به تاکتیک «مشت اهنین» می‌اندیشند نه سیاست بردباری، رافت و انعطاف بیشتر در برابر نیازها و خواسته‌های بی‌پاسخ مانده مردمان جامعه ما!

امروز همچون دیروز اقتصاد درحال تلاشی ایران همچون عقربه یک بمب ساعتی در زیر پای تمامیت نظام سنگینی می‌کند. حالا همه کارگزاران نظام دریافته‌اند که زمان تنگ است و خطرات بزرگی همه ارکان نظام را زیر فشار گذاشته‌اند. تحریم‌های امپریالیستی از یک طرف، خواسته‌ها و نیازمندی‌های بی‌پاسخ مانده مردم را زیر گرفته است و ازطرف دیگر، بدهی‌ها و تعطیلی صنایع و بیکاری گسترده میلیونی و دشواری زندگی توده رنج و زحمت جامعه را به نمایش می‌گذارد. همه و همه این رویدادها نشان می‌دهد که لحظه‌ی انفجار، بی‌درنگ درحال نزدیک شدن است، با این همه حاکمیت همچنان به سرکوبی خود ادامه میدهد و گویا دریافته‌اند، سرکوب یگانه مسیر فرارروی آن‌ها دربرابر رخدادهای کنونی است.

نظام اسلامی همچنان درباب پاسخگویی به مشکلات پیشروی بر سر سیاست اقتصاد نئولیبرالی پای می‌کوبد و با فراهم آوردن قُرقگاهی برای سرمایه افسارگسیخته و ورشکسته موجود، راه را بر روی معجزه بازار آزاد می‌بیند و به شکل افسارگسیخته‌ای به تاسی ازسیاست بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول، به گسترش حذف سوبسیدها و روی آوری به سیاست خصولتی و خصوصی‌سازی بسیاری از خدمات ابتدایی تحت پوشش دولت بهم ریخته شده و در نیتجه اعمال این سیاست‌ها، ما شاهد جهش انفجاری هزینه زندگی اکثریت مردم، در مقابل بحران بیکاری، ورشکستگی منابع تولیدی، از قیبل پتروشیمی‌ها، نفت و خودروسازی که درنتیجه گسترش تحریم‌های امپریالیستی، باعدم تامین مواد اولیه چرخه تولید، همه و همه ما را با کثرت تعطیلی صنایع و بیکاری میلیونی و از کار افتادن بخش‌های وسیع صنایع تولیدی روبرو ساخته است. جدا از این سیاست گشودن مطلق درهای اقتصاد کشور بر روی واردات کالا که یکی از پیامدهای آن دست درازی سپاه پاسداران و فربه شدن «برادران قاچاقچی»‌ می‌باشد. جایگاه ممتازه و انحصاری خیلی از صنایع از جمله: صنعت پتروشیمی – سدسازی- جاده سازی- صنعت خودروسازی درایران وهمینطوری خروج قانونی سرمایه ازکشوردر قالب پدیده «آقازاده»های پُرشمار و «ژن‌های برتر» که بخشا دو تابعیتی بودن مقامات ارشد نظام را نمایندگی می‌نمایند. همه و همه ابعاد عظیم گسترده‌ی فرارنیروی انسانی و پول‌شویی‌ها که در محاسبات اقتصادی امروزی فرار سرمایه محسوب می‌گردد.

گفتن ندارد که رژِیم برای پاسخ گویی به نیازها وانتقادات موجود درون جامعه،بایدبتواند قدم های اساسی بردارد.ولی نظام طی چهاردهه حکومت وطی جراحیهای متعدد،برای حفظ وتحکیم «کیان اسلام» هرچه درتوان داشته به مصرف رسانده است.دراین میان هیچ طرح ونقشه کارآمدی برای برون رفت درکل جامعه خبری نیست،به ناچاربایدبابستن دست وپای،دهان و کُورکردن چشم مردم،به حکومت ننگین خودادامه دهد.دولت درچنین شرایطی دربرابر پیشروی جنبش های اجتماعی مطالبه گر،ودربرابر طرح خواسته هاونیازهای آنان،ازصدوق بازنشستگان سود می جوید. سردمداران مدعی ی اصلاح طلبی، مردم راازسوریه ای شدن کشور درفردای سرنگونی می ترسانند وهمواره مردم را برآن می دارند که خشونت نورزند وخود راازدامن خشونت گران دوردارند!

این مدعیان دورغین برای قابل زیست کردن جمهوری اسلامی،ناگزیرند که چاشنی انفجاری بحران اقتصادی را درآوردندو برای پیشبرد اهداف بلندمدت خود،حمله به سفره زحمتکشان را دردستورکارخود قراردهندتاچرخه درهم ریختگی وفروپاشی نظام کندترگردد. این مدعیان دروغین،یکبارهم نشده ازخودبپرسند چه کسی خشونت برکل جامعه روا می دارد؟

نیم نگاهی به خیزش های دوره اخیر،سال۹۶،تحرکات کارگران جنوب ( نیشکرهفت تپه درشوش وفولاداهواز)،معلمان وبازنشستگان و دانشجویان درسال۹۷وبویژه آنچه درهفته آخر آبان ۹۸شاهدش بودیم، بعبارتی دورنمای موج سرکوبهای کنونی نگاه کنیم، درخواهیم یافت که این رژیم نیست که درمقابل مردم صرفا واکنش نشان می دهد،بلکه مردم ماهم هستند که درواکنش به تعرضات رژیم اززندگی شان دفاع می کنند.ازاینروشورش هاوخیزش هاوبه پاخاستن توده ای اخیر که غالبادرحاشیه فقیرنشین شهرها رُخ داده،برنقطه تکوین شان، تعرضی صرف علیه رژیم نباید بحساب آورد،بلکه واکنشی دفاعی وبخشا تعرضی دربرابرحفظ حداقل های زندگی مردم به پاخاسته نیزبایدشمرد.واکنشی که پتانسیل اشتغال وانفجار عظیمی داشته وهمچنان این واکنش ها درحاشیه شهرها ادامه خواهند یافت.چراکه تعرض رژیم به سفره این مردمان، تعرضی ازسردرماندگی ویاس به شمارمی آیدوبه هیچ عنوان نشاندهنده نقطه قوت رژیم نیست.اماخشم مردم،قدرت آنان را نمایندگی می کنند وادامه این درگیری ها است که عناصر واقعی و حیاتی بیداری بزرگ مردم وبازه اراده مصمصم آنان را می تواند شکل بگیرد وبه جلو براند! لازم به ذکراست،این درگیری ها نه فقط به لحاظ ابعاد توده ای عظیم وبی سابقه شان،بلکه بهترازآن،به دلیل خصلت متحد کننده شان اهمیت فوق العاده زیادی می یابند.

امروزنسل جدید به پاخاسته ازجنبش اعماق نشان می دهد که دنبال چیست؟ چیستی آنان دربازگشت به گذشته تبلیغاتی “چه بوده ایم،و چه شده ایم»خلاصه نمی شود.دلباختگان به کرامات آبرو باختگان نظام پیشین،قاعدتابایدازقیام ها وخیزش های اخیرواقدامات فراخ دست دانشجویان وشعارهاومطالبات طرح شده آنان کلافه شده باشند. زیرا دردینای وارونه آنها،این حرکت های خود جوش وستیزنده،باعث می شودکه آنان ناگزیرشوند،سیاست نرمش و مدارا را به کناری نهند و به طبل مداخله قواازبرون دست یازند ومداخله خارجی رااصل بشناسند. رژیم چنجی ها دراین دوره تماما به کرامات ترامپ وناتوچشم داشته اند ودربرابرسیاست های پشتک وبارو زدن های ترامپ دردل بحران عمومی ایالات متحده آمریکا، هربار مغمون ترازپیش بازگشته اند.

باردیگرتاکید می دارم:جنبش مبارزه برای آزادی وبرابری و سوسیالیسم درساختن دنیای بهتر،باتمام هستی خود،متعلق به همین تهیدستان و زحمتکشان وکارگران و فرزندان کارگران اندکه حاکمیت اسلامی،سنگ را به رویشان بسته و سگ را برویشان گشوده اند.

ازاینرو بر یکایک ما است که به وظیفه تخطی ناپزیرخود عمل کنیم. نبایدبه این نوای پرطنین زندگی پیشروبی تفاوت باشیم.اگرجنبش چپ دراین موقعیت حساس بالختی،ندانم کاری و بستن گاری اش به اسب ارابه دلالان سازش پذیر،با شقه نمودن بسترمبارزه به خود و نادیده گرفتن ظرفیت هاوپتانسیل درون جنبش،به وظیفه اش که سازماندهی امرمبارزه است،پشت کند،کاری که باغافل گیری خیزش دی ماه۹۶همه گان وخاصه چپ ازاین قاعده مستثنی نبود.چپ در این مقطع به رغم استقبال وحمایت نسبی نیروهای اش ازخیزش توده ای، بعنوان نیروی تاثرگذارازبروزاین رویدادبزرگ عقب ماند و جمهوری اوباشان اسلامی به سرکوبی همه جانبه آن جنبش برآمد. در این میان دیگرانی که می خواهند به شیوه پوپولیستی عمل کنند وازمردم وخواسته های آنانبعنوان نردبانی برای رسیدن به قدرقدرتی خوداستفاده برند، تلاش می نمایند با بهره گیری ازرسانه ها ی بزرگ ،بادست بازتری ازسرفرصت طلبی به جلو خیزبردارندو سود جویند.

به باور ما درست درچنین شرایطی، فعالان چپ باید درهمه سطوح درکنارمردم و مبارزه آنان به ایستند و به دفاع از زندگی آنان برخیزند. ازسنگربندی تهیدستان زاغه نشین درمقابل بولدزرها وعبور تانک ها تا فعالیت تبلیغی برای متوجه کردن افکارعمومی جهان علیه سرکوبهای وحشیانه رژیم ، ازفعالیت متشکل برای ایجاد هسته های پشتیبانی و اقدام توده ای درمحلات تابراه انداختن تلاش های فکری برای گشودن جبهه فرهنگی روشنی بخش برای گسترش آگاهی و همبستگی کارگران وزحمتکشان و اقلیت های ملی وعقیدتی درجای جای کشور قدم بردارند ودرخارج کشورصدای بی صدایان باشند.

خیزش آبان ماه و به شکست کشاندن شدن آن توسط حاکمیت خونباراسلامی، بار دیگر نشان داد که چپ درخارج ازکشور،علیرغم نیروی وسیع خود، برسر هیچ به فرقه‌های کوچک جدا از هم بدل شدند و هر کسی در فکر علم کردن پرچم و بیرق خود است و ما نتوانستیم در بهترین حالت نیروی چند هزار نفری را به خیابان بکشانیم و با گام‌های وسیع به همراه جانبداران جدی آزادی و دمکراسی برای مقابله با موج وحشیانه سرکوبگری‌های داخل کشور، که از همان سرکوبی خیزش دردی ماه ۹۶ براه افتاد، به فکرسازماندهی اقدامات وسیع وموثرو مشترک برآییم!

بخش وسیعی ازما هنوزدرامردفاع اززندانیان سیاسی- عقیدتی – مسلکی،درزندان های رژیم اسلامی، راه واحد و شعار واحدی نداریم .

امروزهمچون دیروز،فروریختن دیواره بلند دیکتاتوری آماسیده پهلوی ها،موج سرکوب و وحشیگری حاکمیت اسلامی، نیزمحکوم به شکست است و رژیم را بیش از پیش شکننده ترخواهد کرد.

نیازبه اتحاد و همگرایی نیروهای جنبش کارگری و کمونیستی و پیوندشان در راستای پاسخگویی به الزامات جنبش کارگری و توده‌ای بیش از هر زمان دیگر احساس می‌شود. امروز نیاز به اتحاد و همگرایی و همپوشانی و همبستگی در بطن رنسانس عظیم فکری موجود، ضرورت اتحاد در شرایطی که مردم رنجدیده کشورمان، خود را برای سنگر کنی جدیدی آماده می‌شوند، همه نیروهای انقلابی را برآن می‌دارد که بسیار جدی‌تر از گذشته در راستای نزدیکی به هم گام بردارند. باید با تمام توان کوشید تا به این نیاز و ضرورت و فریاد وحدت‌طلبانه توده‌های مردم در عمل اجتماعی پاسخ درخورداد.

امروزمهم این است که ما خانواده بزرگ چپ مارکسی به الزام طرح و نقشه خود به تنهایی نغلطیم و انحصار طلبی را پیشه نکنیم. تاحد زیادی به میزان تلاش ونگاه به کف اتحاد عمل هایمان بیاندیشیم و مبارزه مردم کشورمان را رها نسازیم وآن را به دست غیب نسپاریم و بعبارتی وظیفه مان را فراموش نکنیم .

آزادی ودموکراسی را درهیچ جای دنیا به مردم هدیه نمی دهند . تجربه تمام انقلابات و تحولات بشری تابه امروزنشان داده است که برای تحقق دمکراسی ودست یابی به آن،باید جنگید!

این جنگ، باید جنگ همه ما چپ ها و مردم آزاده ای باشد که برای دست یابی و استقرار دمکراسی و دست یابی به آزادی وحق حاکمیت مردم، به خود مردم ومبارزه آنان باوردارند وبه هیچ قدرت از ما بهتری هم باورنداشته و ندارند بلکه برعکس باید بدون هر سطح سازش کاری، به درهم شکستن همه دستگاه های سرکوب نظام جمهوری اسلامی باورداشته باشند.

نباید تردید داشت که دمکراسی موهبتی الهی نیست که طی یک روز آفتابی آن را برسینی بگذارند و برما هدیه کنند بلکه امری زمینی ودست یافتنی است و برای وصول وتحقق آن باید با دشمنان آزادی و دمکراسی جنگید وبه این جنگ باورداشت.

درج نوشته ها، مقالات و مصاحبه‌ها، از کنشگران سیاسی، فکری، فلسفی صرفا جهت تعامل، شفافیت و برخورد چالشی با مباحث می‌باشد و لزوما بازتاب دهنده‌ی دیدگاه‌های سایت ایران آزاد نیست.

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%af%d8%b1%d8%b1%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%db%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%da%af%d9%88%db%8c%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d9%86%db%8c%d8%a7%d8%b2%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%ac%d9%86%d8%a8%d8%b4/feed/ 0 4473
لنین را چگونه بشناسیم؟ لنینیسم را چگونه بیآموزیم؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c%d9%85%d8%9f-%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c%d9%85%d8%9f-%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86/#respond Fri, 20 Dec 2019 05:29:29 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4434 کيوان خسروی

امروز ديگر مشخص شده که بت کردن لنين درگذشته وحال تنها توسط کسانی صورت گرفته و می گيرد که قصد تظاهر به وفاداری به سوسياليسم را دارند. اين وفاداری در دوران کنونی تنها در هدف قرار دادن مقابله ايدئولوژيک تعریف می‌شود.

لنين برای کمونيست های واقعی بت نبوده و نيست، بلکه سرچشمه تفکر و عمل انقلابی است و اتفاقا به همین دلیل نام و اندیشه او را با سيلی از اتهامات همراه می کنند، در حالیکه لنين در مبارزه ميليون ها انسان برای ساختمان سوسياليستی همیشه جاودان است.
او جاودان است در هر سلول و هرکميته حزبی، آنجا که توده های مردم هستند و در هر مسیر و راهی که به سوی سوسياليسم می رود، در هر ابتکار سازمانی که همبستگی طبقاتی را ممکن می سازد.

در هر چرخش تاريخی تلاش می شود تفاوت های طبقاتی درسايه قرار گیرند. همآنگونه که امروز چنین می کنند و تبلیغ می کنند که گويا بدلیل شرایط گذار به جامعه پست صنعتی و اطلاعاتی، ديگر«جامعه طبقاتی» منسوخ شده.
در یک تلاش دیگر می کوشند کمونيست‌ها را متقاعد کنند که در شرايط کنونی بهتر است بیشترین انعطاف ایدئولوژیک را پیش بگیرند. در توجیه این توصیه خود می گویند: شعارهای سوسیالیستی استراتژیک اند و باید آموخت که اهداف و آرزوهای استراتژيکی خود را کتمان کرد.

این درست خلاف اندیشه های لنین است. لنين می گويد: «صداقت در سیاست، بهترين روش است. سياست اصولی – کارآمد ترين سياست است. تنها با چنین روشی می توان بطور واقعی و استوار تمايل و اعتماد توده ها را جلب کرد.»
کارکنان یدی و فکری تنها زمانی به حزب سیاسی طرفدار منافع آنها اعتماد می کنند، که آن حزب سیاست آشکار، صریح و صادقانه ای داشته باشد. لنین می گفت: این توهمی بیش نخواهد بود که زحمتکشان بلافاصله به سوی ما خواهند آمد و برای ما آغوش خواهند گشود.
با همین صداقت سیاسی، باید بتوان به توده ها، به طبقه کارگر و به اقشار زحمتکش جامعه نزديک شد. حتی به عقب مانده ترين اقشار اين طبقه .

اینست آن سیاست و روشی که لنين داشت. منشور شورای کميساريای ملی ۳۰ ژانويه سال ۱۹۱۹ که درآن تاکيد ويژه بر حمايت ازکودکان شده بود، نمونه ای از این روش است.
لنين درآن زمان اظهار داشت:«بهتر است خودمان گرسنه بمانيم، اما کودکان را غذا بدهيم». صدور این منشور با توجه به شرایطی که وجود داشت، صادقانه ترین تصمیم بود، چنان که مردم از فرمان ۱۷ ماه مه سال ۱۹۱۹ با شادی و وجد استقبال کردند.
لنين آينده روسيه را با آموزش و تحصيل پيوند داد وازاين رو مردم شوروی را به آموختن، آموختن و بازهم آموختن فراخواند. لنين مبتکر ايجاد کميسيون ويژه در زمينه بهبود زندگی کودکان بنمايندگی ف.ا. دزرژينسکی شد. لنين می گفت: «درجمهوری شوروی کودکان محروم و بی سرپرست نخواهند بود. بگذار شهروندان شوروی خوشبخت باشند.»
تا سال ۱۹۳۵ در شوروی بی سرپرستی کودکان بطور کامل برچيده شد. اما امروز درروسيه چهار ميليون کودک بی سرپرست وجود دارد و۲/۵ ميليون کودک به مدرسه نمي روند و استعمال مواد مخدر درميان کودکان ۴۲ بار افزايش يافته است.

وقتی گفته می شود که صلح و آزادی، برادری و برابری، کار و زندگی با نام لنین پیوند دارند، با استناد به این واقعیات سخن می گویند.

فعاليت تئوريک لنين ازمبارزه روزانه وی جدا نبود. لنين درجريان مبارزات پرشورانقلابی خود درتکامل احکام مارکسيستی وانطباق آن با شرايط تاريخی نوين، بسط خلاق آن و تکامل تئوری انقلابی نقش بی همتايی را در جهان ايفا کرد. دگم ها را درهم شکست و آفرينندگی و خلاقيت را جايگزين آن کرد.

لنين می گفت: «مارکسيسم مذهب نيست، مارکسيسم نظريه ای قشری و جامد نيست، مارکسيسم ضد دگماتيک و خلاق است». اين لنين بود که تئوری اقتصادی مارکسيسم را بر بنياد شرايط تاريخی نوين گسترش داد و قانونمندی مرحله امپرياليستی سرمايه داری را نشان داد و مشخصات مرحله نوين وماهيت اقتصادی وسياسی امپرياليسم را کشف کرد.
بازهم اين لنين بود که راه ايجاد اقتصاد سوسياليستی و گذار تدريجی آن به کمونيسم را طراحی کرد و با بيان اصول اساسی اقتصاد سوسياليستی علم اقتصاد سوسياليستی را بنيان نهاد.

لنين ادامه دهنده آموزش های مارکس وانگلس بود. لنين انديشه انقلابی و عمل انقلابی را بهم پيوند داد. لنينيسم بمثابه يک جهان بينی علمی و بمثابه مرحله نوين مارکسيسم و نتيجه فرايافت خلاقانه آن درشرايط امپرياليسم و انقلابات پرولتری است. لنين دولت شوروی را بنيان نهاد.

لنين نيز بمانند مارکس و انگلس جوانان را نسل بالنده جامعه و نسل آينده ساز می انگاشت و بر آن بود که برخورد طبقاتی و سياسی جوانان با پديده های اجتماعی اهميت فراوانی دارد و معتقد بود که جوانان به اشکال دیگر، از راه های ديگر و به شکل ديگر و دراوضاع ديگر به سوسياليسم نزديک خواهند شد.

لنين نيز بمانند مارکس وانگلس جوانان را نسل بالنده جامعه و نسل آينده ساز می انگاشت و بر آن بود که برخورد طبقاتی و سياسی جوانان با پديده های اجتماعی اهميت فراوانی دارد و معتقد بود که جوانان به اشکال دیگر، از راه های ديگر و به شکل ديگر و دراوضاع ديگر به سوسياليسم نزديک خواهند شد.

لنين به جوانان توصيه می کرد: «فقط در کار مشترک با کارگران و دهقانان انسان می تواند کمونيست واقعی شود. لنين جوانان را از انقلابی نمائی و ايده آليسمی که با آموزش های انقلابی همخوانی ندارند برحذر می داشت و به آنها توصیه می کرد، در هر شرايطی، وضع جنبش انقلابی را در انطباق با آن در نظر بگيرند واز کاربرد شعارهای بی موقع و لفاظی های انقلابی دوری کنند، زيرا درجنبش دانشجويی در وضع سياسی جامعه و در گذارهای نابهنگام جامعه، در برخورد به رژيم مطلقه، مضرترين روش غفلت از درک شرایط است.»
اين به آن علت بود که به اعتقاد لنين جوانان درتدارک و انجام انقلاب سهم فعالی را دارند. درانقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و دردوره دفاع ارنظام شوروی، اين جوانان بودند که درصفوف گارد سرخ يعنی نخستين دسته های سربازان انقلاب با قهرمانی وفداکاری های بسيار رزميدند. ۵۴ درصد افراد گارد سرخ که شجاعانه از دستآوردهای انقلاب اکتبر دفاع کردند، جوانان و دختران جوان به سن تا ۲۳ سال بودند. انقلاب اکتبر گرچه انقلاب کارگران، دهقانان و سربازان بود، ولی به حق ميتوان گفت که اين انقلاب، انقلاب جوانان کارگر ودهقان نيز بود.
لنين درمورد وضع انقلابی به انقلابيون و احزاب انقلابی توصيه می کند که تنها با خواستن پيشآهنگ انقلاب نمی شود، زیرا انقلاب کار توده های مردم است: “تنها پيشآهنگ را به ميدان رزم قطعی فرستادن نه فقط کار نابخردانه ايست، بلکه خيانت و بازی با قيام است.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c%d9%85%d8%9f-%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86/feed/ 0 4434
زندگی به راه خویش خواهد رفت، پاسخ‌‬های لنین به مسائل معاصر http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87%d8%af-%d8%b1%d9%81%d8%aa%d8%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%e2%80%8c%e2%80%ac%d9%87%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87%d8%af-%d8%b1%d9%81%d8%aa%d8%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%e2%80%8c%e2%80%ac%d9%87%d8%a7/#respond Sun, 15 Dec 2019 13:19:10 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4377 تاتیانا واسیلیوا
مترجم: اردشیر قلندری

مطلب ذیل – صحنه ای تخیلی در راستای نشستن با لنین، طرح پرسش و پاسخ از سوی لنین است. تمامی پاسخ ها از متون اصلی آثار لنین استخراج شده اند.

پرسش: اتفاقی در جهان رخ داد، گویا بطور غیرمترقبه سیستم سوسیالیستی در شوروی و سایر کشورهای اروپایی که بلوک سوسیالیستی را تشکیل داده بودند، فروریخت. آیا این به این معناست که، که کمونیستها و ایدئولوژی کمونیستی باخت؟

پاسخ: در مقیاس جهانی ما شکست ناپذیریم، اگرچه احتمال شکست برخی انقلابات پرولتری در حال یا آینده ممکن می‌باشد، این امر ابدا مستثنی نیست.

پرسش: به هرحال شکست یعنی باخت، ولو موقت؟

آن قدرهم که ترس اقرار به شکست خطر دارد، شکست، خطرناک نیست.

پرسش: ولی اگر شکست را قبول کنیم، آیا این اقرار به عدم امکان گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم نیست. آیا چنین چیزی اصولیت دارد؟

پاسخ: گذار از سرمایه داری به کمونیسم یک دوران تاریخی کامل میباشد. که هنوز ادامه دارد، و برای استثماگران به ناگزیر امید به بازسازی سرمایه داری وجود خواهد داشت، و این امید تبدیل به تلاشی جهت این بازسازی می گردد.

پرسش: و همچنین ضد انقلاب ؟

پاسخ: انقلاب و ضد انقلاب – یک واحد کل از جنبش اجتماعی است، که در بستر منطق درونی خود متحول می گردد… انقلاب بدون ضد انقلاب ممکن نیست و ممکن نخواهد بود.

پرسش: ما یقین داشتیم، که در شوروی انقلاب بطور کامل برضد انقلاب در ربع نخست سده بیستم پیروز گشته است. ما به تحولات انقلابی اقتصاد، آموزش و پرورش، علم و فرهنگ پرداختیم. ما سوسیالیسم را به اروپا کشاندیم. و تقریبا اعم اینها نابود شدند. آیا این بدین مفهوم استکه انقلاب ما هیچ ارزشی نداشت؟

پاسخ: هر انقلابی زمانی ارزش دارد، که توان دفاع از خود داشته باشد.

پرسش: واضع است که، ما نتوانستیم از دستاوردهای انقلاب مان دفاع کنیم. ضد انقلاب به ارامی رخنه کرد، الهام بخشان و رهبران ان مردم را متقاعد کردند، که دمکراسی را به انها خواهند داد.

پاسخ: هیچ چیز ساده تر از مجذوب کردن عوامفریبانه مردم به خود نیست، مردمی که بعدا با تجربه ای بسیار تلخ به اشتباه خود پی خواهند برد.

(دقیقا همان چیزی است که جامعه ایرانی ما با افتادن در بازی رژیم ولایی، در انتخاب “بد و بدتر” در طی چهل سال گذشته تجربه کرده و تجربه می کند. لازم به تذکر است که هم اکنون با پخش شایعات مختلف و ایجاد جو تشویق مردم به مشارکت در این بازی از سوی پیام های داخل حصر آقای کروبی، سر از پنچره ممنوع التصویر دراوردن آقای خاتمی … این بازی رنگ شدید عوامفریبانه خود را روتوش کرده، مردم را به تحمل تلخی اشتباهشان تا چهار سال دیگر را الزام میدارد. از این روی، این پند لنین دقیقا در همین راستاست، پس از شرکت در انتخابات آتی بویژه با داشتن تجربه آبان ماه، در پی تبلیغات عوامفریبانه و کثیف رژیم ولایی، مردم بعنوان صاحبان اصلی ایران، شاهد غارت و چپاول ثروتی خواهند شد، که متعلق به خود و آیندگان این سرزمین است -مترجم).

پرسش: این اشتباه رخ داد. و تا به امروز نتوانسته ایم بر ضد انقلاب غلبه کنیم ؟

پاسخ: انقلاب عبارت است از، و احتمالاً، عبارت خواهد بود، از پیکار در سالهای طولانی …

پرسش: در این نبرد از چه سلاحی باید استفاده کرد؟

پاسخ: پرولتاریا در نبرد برای تصرف قدرت سلاحی بغیر از سازماندهی ندارد.

پرسش: احزاب … شرایط فعلی چنین است که احزاب ممکن است به مثابه نیروی انقلابی به هلاکت برسند.

پاسخ: همه احزاب انقلابی که تا به حال از بین رفته اند، بدین خاطر بوده است که متکبر شده و توانایی دیدن قدرتشان در چیست را نداشته، و از بیان نقاط ضعف خود واهمه داشته اند.

(متاسفانه در ایران ما نیز پس از یورش ددمنشانه رژیم ولایی به حزب ها و سازمانهای دگراندیش، طولانی شدن زندگی در مهاجرت، فروریزی شوروی و بلوک کشورهای سوسیالیستی، اشتباهات تاکتیکی و اولویت و تقدم بیشتر بر خطر امپریالیسم، باور به وعده های دروغین خمینی، کم بهادادن به بینش ارتجاعی جماعت آخوند، نپرداختن به مساله امنیتی رهبری و اعضا، بهمراه بسیاری از موضوعات مهم دیگر، دست خمینی بهمراه بی خبری سازمان یافته مردم، جهت سرکوب اندیشه های کمونیستی در ایران باز ماند، فاجعه ملی را سامان داد. امروز نیز در شرایطی که توده های عاصی در ایران بویژه در آبان ماه شعارهای روشنی و واضعی در رویکرد به رژیم طرح کردند، مشخصا در برابر رژیم قرار گرفتند، به کمتر از سرنگونی رژیم قانع نیستند، همزمان جریانات کمونیستی ایران هنوز در بند واژگانی از قبیل طرد، گذار، همه پرسی… هستند. همین امر نشان میدهد که این حزبها و سازمانها توانایی دیدن قدرت خود را نداشته، از بیان ضعف های خود نیز عاجز مانده اند، همین نیز بنظر می اید که مانع اصلی اتحاد تاکتیکی در میان شان باشد – مترجم).

پرسش: قدرت کمونیست ها و حزب در چیست؟

پاسخ: در توده مردم، ما همه قطره ای در دریا هستیم، ما تنها زمانی میتواینم رهبریت را بدست بگیریم که نظرات خود را درست بیان کنیم، طوری که برای مردم قابل درک باشد. بدون این، حزب کمونیست نمی تواند پرولتاریا را رهبری کند، و پرولتاریا نیر نمی تواند توده را پشت سر خود بکشد، بدین ترتیب کل ماشین فروخواهد ریخت.

پرسش: چه چیز دیگری لازم است، که پرولتاریا مردم را در پشت سر داشته باشد؟ مبارزه در شرایط امروزین بمراتب دشورارتر از آنچه که صدسال پیش بود، است.

پاسخ: کسی که درصدد است برای کارگران نسخه مبارزه بپیچد، کسی که از پیش رهکردی آماده برای همه موارد زندگی داشته باشد، یا کسی که وعده دهد که در سیاست انقلابی پرولتاریا هیچ دشواریی نخواهد بود، هیچ کلاف پیچیده ای وجود نخواهد داشت، چنین شخصی در یک کلام شارلاتان است.

پرسش: دشواری فراوان است، بخشی از ان به امر مرتب است، که نسلی نو درحال رشد است، نسلی بدنیا آمده در جامعه ای، که برچنین اصولیتی … بنا شده است.

پاسخ: برپایه اصولیتی، که اگر ندزدی، از تو میدزدند؟، یا اینکه تو برای کسی کارمیکنی؟ یا او برای توکار میکند؟ یا تو برده او هستی، یا او برده تو؟

پرسش: اری، دقیقا چنین اصولی.

پاسخ: پرواضع است، مردمی که در چنین جامعه ای تربیت یافته باشند، میتوان گفت، از زمان نوشیدن شیر مادر، روانشناسی عادت، و فهم وی چنین است – یا برده داری یا برده، یا مالک خرد، یا کارمند خرد، یا کارگزار خرد، روشنفکر، بدیگر سخن، انسانی، که به چیزهایی اهمیت میدهد که برای خود باشد، ابدا بفکر دیگری نیست. اگر این قطع زمین مال من است، پس مشکل دیگران مشکل من نیست، اگر دیگری گرسنه است، بهتر، ارد خودم را گرانتر میفروشم. اگر جای متعلق به من است، همانند دکتر، مهندس، معلم، کارمند کاری به دیگران ندارم. شاید با تحقیر و تهدید نیازمندان، جای خود را حفظ کنم، اره، شاید که به بتوانم در صف بورژواها قرار بگیرم.

پرسش: آری، همینطور است، به این می گویند ازادی شخصی و دمکراسی.

پاسخ: جامعه ای که بنای ان بر پول باشد، جامعه ای که توده زحمتکش فقیر باشد، و مشتی ثروتمند انگلوار زندگی کنند، آزادری نمی تواند حقیقی و واقعی باشد.

پرسش: برابری چگونه است؟

پاسخ: برابری برای این است، که جامعه بشری ارتقاء می یابد، از استثمار رهایی می یابد. جهت اجرای برابری، ان نسل از جوانانی نیاز است، که نخست به سطح آگاهی در زمینه انضباط پیکار طاقت فرسا با بورژوازی رسیده باشند. در چنین پیکاری کمونیستهای حقیقی تربیت میشوند.

پرسش: بورژوازی ماهرانه استثمار را با سپر حقیقت بورژوازی پنهان می کند. چنین وانمود می کند که این حقیقت توسط وی ایجاد نشده، به ان تعلق ندارد، او دائما به قوانین بورژوازی تکیه مینماید، قوانین که خود ساخته و به جامعه غالب نموده است. مردم نیز موظفند آن را اجرا نمایند.

بطور رسمی درست است، ولی در حقیقت و واقعیت مضحک است.

پرسش: گذشته از این، رعایت دقیق این قوانین استثمار گرانه را طلب می کند، ریاکارانه اعلان میکند که تنها بدین طریق جامعه انسانی به بالا سعود میکند.

پاسخ: شایستگی انسان را نمی توان در جهان سرمایه داری یافت.

پرسش: ولی برای مثال در این جهان میتوان بسیاری از نواقض و فساد را یافت.

پاسخ: پولی بپرداز تا به تونیز پولی بپردازند، این اخلاق جهان سرمایه داری.

پرسش: ضد انقلاب دشواریهای اجتماعی بسیاری – بیکاری، جنایت و همچنین تروریسم را برای ما به ارمغان آورده است، که دولت سرمایه داری بدون موفقیت با انها مبارزه می کند.

پاسخ: ناامیدی، یاس در ایده الها، بعلاوه عدم توانایی عرضه کردن خود در زندگی سیاسی- گام نخست در میسری است که به تروریسم میرسد.

پرسش: دولتهای ما یقین دارند که همه چیز “در شکل تعلیمات روحی [دینی] مردم، مانند اسلام یا سایر مذاهب در کشورما بستگی دارد”.

پاسخ: در برخی از مردم، اعتقادات عمیقتر از انچه که روی نوک زبان است، نیست.

پرسش: ضد انقلاب بسیاری از این مردم را در رسانه ها، ادبیات، حتی در هنر به سیاست کشانده است. آنها در دفاع از ارزش های بورژوازی، از هیچ کاری، از تهمت، سیاه نمایی تاریخ، جنجالهای مصنوعی چشم پوشی نمیکنند. آیا این یکی از ویژگی های کاملا روسی است؟

پاسخ: این شگرد بورژوازی در همه کشورها بیشترین فروش و «بی عیب و نقص» ترین و معتبر هست. دروغ، جنجال، هوار، تکرار دروغ – «بلاخره یک چیزی در این میان کارساز می‌شود».

پرسش: سرمایه داران صدای شان چنان بلند است، که گاها گوش ها را کر می کند، با این عمل توانایی مقاومت را از مردم میگیرند، آنچه که میماند، لایه ای سنگین از گردوخاک بر جامعه ما است.

پاسخ: همه جوانب در طبیعت و جامعه مشروط و در حرکت هستند، پدیده ای وجود ندارد، که در شرایط خاصی، نتواند به ضد خود تبدیل شود.

پرسش: اگر هنوز شرایطی برای تبدیل ضدانقلاب به ضدخود موجود نباشد، آیا کمونیستها میتوانند هماکنون مردم را جهت حوادثی که ، ممکن است، در آینده نزدیک رخ دهد، آماده کنند؟

پاسخ: وفاداری فداکارانه به انقلاب و توسل به موعظات انقلابی برای مردم از میان نمی رود، حتی اگر دهه ها از بذری که افشانده اید بگذرد.

پرسش: معمولا در کشور ما چنین است: مردم مبارزه برای حقوق خودرا آغاز می کنند، بخوبی میفهمند، که موفق نخواهند شد. شاید، حفظ نیروی خود برای روز مباد بهتر باشد؟

پاسخ: لحظاتی در تاریخ هست، که پیکار نامیدانه توده ها حتی برای هدفی نامیدانه، اما جهت تربیت آتی مردم و آماده سازی انها در راستای پیکار آینده ضرورت دارد. گذشته از این، پیکاری، که نتیجه اش از پیش روشن باشد، در دنیا وجود ندارد.

پرسش: آیا کمونیسم شانسی برای پیروزی دارد؟

پاسخ: بی تردید! کمونیسم قطعاً در همه جنبه های زندگی اجتماعی جوانه میزند و «رشد خواهد کرد». جوانه های کمونیسم قطعاً همه جا خواهد بود …؛ زندگی به مسیر خود خواهد رفت.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87%d8%af-%d8%b1%d9%81%d8%aa%d8%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%e2%80%8c%e2%80%ac%d9%87%d8%a7/feed/ 0 4377
هفتاد درصد جوانان آمریکا حاضرند به یک سوسیالیست رای دهند http://www.sedayekargar.com/news/%d9%87%d9%81%d8%aa%d8%a7%d8%af-%d8%af%d8%b1%d8%b5%d8%af-%d8%ac%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%a7%d9%86-%d8%a2%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7-%d8%ad%d8%a7%d8%b6%d8%b1%d9%86%d8%af-%d8%a8%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%b3/ http://www.sedayekargar.com/news/%d9%87%d9%81%d8%aa%d8%a7%d8%af-%d8%af%d8%b1%d8%b5%d8%af-%d8%ac%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%a7%d9%86-%d8%a2%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7-%d8%ad%d8%a7%d8%b6%d8%b1%d9%86%d8%af-%d8%a8%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%b3/#respond Mon, 11 Nov 2019 07:27:06 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4093 سوسیالیسم در آمریکا ‎

تحقیقات سالانه یک انجمن ضد کمونیستی در آمریکا، حاکی از نفوذ و گسترش جدید یک ایده سیاسی است که درگذشته در کشور «پادشاهی سرمایه‌داری»، منفور بوده است.
گردانندگان این انجمن می خواستند با نزدیک شدن به جشن سی‌امین سالگرد سقوط دیوار برلین، حرکت خوبی انجام دهند. اما آن‌ها بر خلاف انتظار بار دیگر نتیجه عکس را در تحقیات خود جمع آوری کردند. انجمن ضد کمونیستی «بنیاد یادبود قربانیان ضد کمونیسم»، نظرسنجی سالانه خود را منتشر کرد و نتایج آن هر سال کمی نومیدانه‌تر برای انجمن است. به نظر می‌رسید که دو سال پیش، نسلی که بین سال‌های ۱۹۸۱ و ۱۹۹۶ در ایالات متحده به دنیا آمدند، از کلمه «سوسیالیسم» برداشت مثبت تر از «سرمایه‌داری» داشتند. نظرسنجی سال گذشته حاکی از آن بود که ۴۶٪ از همین نسل اظهار داشتند که ترجیح می‌دهند در یک جامعه «سوسیالیستی» زندگی کنند ، ۴۰٪ در یک جامعه «سرمایه‌داری» و ۶٪ در یک جامعه «کمونیستی».

حال ببینیم نتایج نظر سنجی ۲۰۱۹ در برگیرنده چه پاسخی است؟ تعداد عناصر موجود در پاسخ‌ها احتمالاً می‌توانند موجب زخم معده سیاسی سفارش‌دهندگان این نظرسنجی شوند. ۷۰ درصد متولدین دهه‌های فوق می‌گویند که آماده رای دادن به یک کاندیدای سوسیالیست هستند. یعنی ۱۰ درصد افزایش در یک سال. از نظر عددی، این پتانسیل یعنی ۵۰ میلیون رأی دهنده. این یک خبر خوب برای برنی سندرز است که همایش انتخاباتی خود را با گفتمان اساسی در مورد «سوسیالیسم دموکراتیک» آغاز کرد. به عنوان مثال، تقریبا نیمی از افراد زیر ۴۵ سال فکر می‌کنند که تحصیلات دانشگاهی باید کاملاً رایگان باشد، پیشنهاد مهم کمپین حزب دموکرات در سال ۲۰۱۶. یک پنجم افراد زیر ۳۵ سال موافق لغو مالکیت خصوصی هستند. قدر مسلم این میزان هنوز برای ارائه یک پیشنهاد سیاسی معتبر بسیار اندک است، اما با این وجود ۱٪ افراد بیش از ۶۵ سال طرفدار لغو مالکیت خصوصی هستند، این قابل توجه است. در باره «کمونیسم»، ۳۶ درصد از همان نسل دهه ۸۰ و ۹۰، ارزیابی مثبتی به «کمونیسم» داشتند. این نشان دهنده ۸ درصد رشد نسبت به سال گذشته را نشان می‌دهد.

سرانجام اینکه در این نظر سنجی، ۲۷ درصد همه آمریکایی‌ها معتقدند که دونالد ترامپ تهدید اصلی برای صلح جهانی است. ۲۲ درصد کیم جونگ اون رهبر کره شمالی و ۱۵ درصد ولادیمیر پوتین را تهدید اصلی برای صلح در جهان دانسته‌اند.

ماریون اسمیت، مدیر این انجمن می گوید: «فراموشی تاریخی در مورد خطرات کمونیسم و سوسیالیسم در همه ابعاد آن فوق العاده آشکار شده است.» اما می‌توان نتیجه دیگری گرفت: جنگ سرد به ویژه در ذهن نسل‌های جدید به خوبی به پایان رسیده است.
کاستا گاوراس، سینماگر فرانسوی یونانی تبار، در توئیت خود نسبت باین مقاله می نویسد:

وقتی جوانان آمریکایی، آمریکای خود را کشف می کنند.
این نظرسنجی چه چیزی را به ما می گوید … آمریکایی هایی جوانی که من وقتی به آنجا برای ارائه فیلم هایم می‌روم، در محافل دانشگاهی با آنها ملاقات می‌کنم، درباره نقش کشورشان در آمریکای لاتین و سایر نقاط جهان اطلاعات زیادی ندارند. آنها هنوز فکر می‌کنند که آمریکا برای نجات دموکراسی و رهایی کشورها از بدبختی در همه جا حضور دارد. ترس از کمونیسم، از سوسیالیسم، روز به روز بیش از پیش کاهش می‌یابد. جنگ سرد به گذشته تعلق دارد. و نسل جدید چیز دیگری کشف می‌کند: او ترامپ را کشف می‌کند، او کشف می‌کند که در جای دیگر بیمه اجتماعی وجود دارد. در فرانسه تحصیلات رایگان است در حالی که آن‌ها مجبورند برای پرداخت هزینه تحصیلات خود قرض بگیرند و تقریباً در تمام زندگی خود قروض خود را بپردازند.

روزنامه ی اومانیته – ۶ نوامبر ۲۰۱۹ – برگردان: حسن نادری

]]>
http://www.sedayekargar.com/news/%d9%87%d9%81%d8%aa%d8%a7%d8%af-%d8%af%d8%b1%d8%b5%d8%af-%d8%ac%d9%88%d8%a7%d9%86%d8%a7%d9%86-%d8%a2%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7-%d8%ad%d8%a7%d8%b6%d8%b1%d9%86%d8%af-%d8%a8%d9%87-%db%8c%da%a9-%d8%b3/feed/ 0 4093