لنین – صدای کارگر http://www.sedayekargar.com صدای زحمت‌کشان، صدای بی‌صدایان برای ایرانی آزاد Sun, 22 Oct 2023 10:44:20 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=5.8.9 https://i1.wp.com/www.sedayekargar.com/wp-content/uploads/2019/07/cropped-1107927-498476-14.png?fit=32%2C32 لنین – صدای کارگر http://www.sedayekargar.com 32 32 88122710 شرایط عینی وذهنی شکل گیری یک انقلاب چیست؟ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%b4%d8%b1%d8%a7%db%8c%d8%b7-%d8%b9%db%8c%d9%86%db%8c-%d9%88%d8%b0%d9%87%d9%86%db%8c-%d8%b4%da%a9%d9%84-%da%af%db%8c%d8%b1%db%8c-%db%8c%da%a9-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%da%86%db%8c%d8%b3/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%b4%d8%b1%d8%a7%db%8c%d8%b7-%d8%b9%db%8c%d9%86%db%8c-%d9%88%d8%b0%d9%87%d9%86%db%8c-%d8%b4%da%a9%d9%84-%da%af%db%8c%d8%b1%db%8c-%db%8c%da%a9-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%da%86%db%8c%d8%b3/#respond Tue, 11 Oct 2022 21:27:47 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6784 آیا ایران در موقعیت انقلابی قرار گرفته؟

کاوه آهنگر

می توان گفت که تمام مردم ایران ،این پرسش را دارند که این تحولات به کجا خواهد انجامید؟ بطور کلاسیک یک پاسخ فرمول بندی شده از طرف لنین در حدود صد سال پیش  به این پرسش داده شده است که بطور کامل شناخته شده است:

“فقط زمانی که طبقات پائین تر نمی خواهند به شیوه قدیم زندگی کنند” و “طبقات بالاتر نمی توانند به شیوه قدیم ادامه دهند، انقلاب پیروز میشود”. (به نقل از کلیات آثار لنین)

اما برای تحقق این فرمول بندی ارائه شده شرایط دیگری هم لازم است که عبارتند از:

۱- رشد ناموزون بین طبقات اجتماعی

یعنی فاصله طبقاتی بین طبقات پائین وبالاتر با سرعت رو به رشد باشد ودر صورتیکه سرعت این رشد ثابت بماند انقلاب را نا ممکن میسازد. چون سرعت رشد تضاد بین قطب های متضاد در یک پدیده، میتواند صورت بندی پدیده را در هم بشکند و در صورتی که آشتی ناپذیر(آنتی گونیستی) باقی بماند ولی سرعت رشد آن به سکون تبدیل شود هیچ تحول انقلابی رخ نمی دهد. بطور مثال تضاد بین قطب مثبت و منفی در پدیده های الکتریکی همیشه موجود است ولی زمانیکه سرعت رشد یکی بیشتر از دیگری میگردد منجر به نابودی و سوختن آن پدیده الکتریکی میشود.

به همین جهت نظریه پردازان انقلاب همواره خواستار ادامه وسرعت بیشتر در انقلاب هستند و نیرو های ضد انقلاب بر عکس و خواهان حفظ شرایط موجود. به همین جهت رشد ناموزون طبقاتی خود یکی از شرایط ضروری برای تحقق انقلاب است.

۲- عدم توازن  بین عامل ذهنی وعینی

اما ممکن است مسیر حرکت آنها در دو جهت مخالف باشد هم از نظر آگاهی، هم از جهت سرعت و شتاب در جریان تکامل نیروهای مولده در جامعه متفاوت باشند. اما در لحظه وقوع انقلاب باید عامل ذهنی بر عامل عینی تحولات برتری و تفوق داشته باشد یعنی به قول لنین:” انقلاب باید بتواند یک شبه ره صد ساله را به پیماید” در فلسفه ماتریالیسم دیلکتیک در سیر طبیعی تحولات اقتصادی و اجنماعی،عوامل عینی ومادی جامعه،سازنده آگاهی های جدید برای جامعه می باشد ولی در لحظه انقلاب باید عامل ذهنی بار عامل عینی را به دوش بکشد و آن را به جلو بیاورد و تلاش کند که تا پیوند بین عامل ذهنی و عینی قطع نشود. در شعار های انقلابی مردم ایران عامل ذهنی به صورت در خواست آزادی به هر شکل ممکن اکنون بسیار جلوتر از عوامل عینی است. در صورتیکه خواسته های اقتصادی طبقه کارگر به مفهوم وسیع کلمه  که شامل اکثریت عظیم مردم میشود، از جریان تحولات  اخیر دور بماند نمی توان آینده مطلوبی را برای انقلاب متصور شد و پیش بینی کرد. تجربه تاریخی در انقلاب(۱۸۱۸-۱۸۱۹) آلمان گواه این مسئله است.

۳- وحدت بخشی به عامل ذهنی

تمام انسانها در جوامع گوناگون ،با دلائل،سلایق، باور ها وعقاید مختلف واز همه مهمتر با منافع فردی متفاوت و حتی متضاد،زندگی میکنند و تحت تاثیر یک عامل مسلط خارجی یعنی دولت، به اهدافی واحد تحقق میبخشند. در صنعت،کشاورزی،تجارت وغیره … و این یک کاسه کردن فعالیت ها، تنها از طریق اجبار، و از طرف عامل بیرونی که دولتها است صورت میگیرد. حتی دولت ها میتوانند مطابق یک دستورالعمل، میلیونها نفر را به جبهه جنگ و مراکز بی بازگشت اعزام کنند وکرده اند. این وحدت در عمل بین انسان ها به دلائل اقتصادی صورت میگیرد و از طرف دولت ها بعنوان یک عمل بیرونی،رهبری و یک کاسه میشود. در واقع عامل ذهنی اداره جامعه همان دولت است.

اما در انقلابها بطور اعم وانقلاب ملی دموکراتیک بطور اخص، همان انسانها با همان عقاید متفاوت وبا همان منافع مشترک بیکباره به وحدت ذهنی میرسند که تاریخ برای آنها به ارمغان آورده است. هریک از افراد از هر گوشه مملکت از تفکر درونی خودش بیک نتیجه واحد میرسند. ا . این فقط وفقط نیروی انقلاب و خصلت انقلاب است که،ذهنیتی واحد برای همه انسانها میسازد. مسئله ای که تمام فلاسفه، از حل آن عاجز بوده اند و نمی توانستند مکانیسم آنرا تشخیص دهند و حتی نیروی جادوئی را میپذیرفتند که میتواند اذهان مختلف را یکسان سازد و بسیاری از فلاسفه در توجیه  یکسان سازی اذهان به کسب منافع فردی انسانها  رو ی می آوردنند(هابز،آدام اسمیت،ریکاردو و……همه اقتصاددانان کلاسیک ).

اگر کسب منافع فردی برای جامعه  در حال سکون میتواند جواب دهد ولی در انقلاب ملی دموکراتیک کسب منافع فردی به کناری میرود و انقلاب تبدیل به کارخانه یکسان سازی اذهان میشود و بدین ترتیب عامل ذهنی برای انقلاب را فراهم میکند و جز انقلاب هیچ عامل دیگری درجوامع بشری قادر به شکل دادن چنین سنتزی نیست. گواه این موضوع کف خیابانها ی تمام شهرها و استانهای ایران است. پس یکی دیگر از شرایط انقلاب، سنتز وترکیب و وحدت بخشی ویکسان سازی اذهان میباشد.

۴- بلوغ انقلاب

در بحرانهای اجتماعی وبه ویژه بحرانهای اقتصادی در جامعه سرمایه داری،دخالت انسانها و دولتها برای حل بحرانها الزامی است( رفع تورم،بیکاری،رکود،و….)یعنی یک سازمانده ، از خارج، ساز وکار بحران در جامعه را رهبری  و حل میکند.از نظر رفرمیست ها،رویزیونیست ها و اصلاحطلبان، این روندی است که میتوند پایان ناپذیر و جاویدان باشد این شیوه تفکر و نظریات از طرف دولت ها وهئیت های حاکمه هم تبلیغ و ترویج میشود. مانند مغز که کارکرد های اعضای بدن را تحت کنترل دارد. امروزه تکنولوژی جدید وهوش مصنوعی….. به کمک هئیت های حاکمه آمده است . این عامل ذهنی بر اساس نظریه آگاهی و خودآگاهی استوار است.آنها نمی پذیرند که انسانها در فعالیتهای روز مره خود در جریان تولید نا خودآگاه عمل میکنند ولی ماحصل کار آنها به صورت آگاهی  و اراده جمعی عمل مینماید ولی بدهی است که افراد در فعالیت های روزمره خود به طور ناخودآگاه  عمل میکنند بدین معنی که از نتیجه کار خود خودشان آگاه نیستند. فی المثل ،معلم سر کلاس به دانش آموزان درس میدهد ولی نمی تواند بداند که نتیجه آموزش او در جامعه در چه جهتی عمل خواهد کرد آیا در جهت ساختن وتولید بمب اتم، کامپیوتر، جراحی قلب،ژنتیک و… تولید یک سبک هنری ویافیلم جدید و….می باشد یا نه ،ولی مجموع تمام این فعالیت های ناخودآگاه وارد نهاد ها و سازمانهای اجتماعی میشود که البته کنترل شده هستند و در قرن بیست ویکم برای ما موبایل را به ارمغان میآورند. به هر حال تمام این فعالیت های ناخودآگاه فردی به دلیل هسیتی اجتماعی که دارند بیک نتیجه اجتماعی میرسند که از طرف طبقات حاکم سازماندهی هستند.به هر حال کنترل اعمال فردی و سازماندهی آن، در نهایت به عهده هئیت حاکمه است. یعنی تا زمانی که یک فرماسیون اجتماعی پایدار باقی بماند،عامل ذهنی حاکم بر آن از خارج واز طرف هئیت حاکمه برآن تحمیل میشود. چنان که سرباز نمی خواهد به جنگ برود ولی او را به جنگ می برند واین کا راز طرف کسانی رخ میدهد که خودشان در جنگ شرکت ندارند ولی عامل ذهنی سازمان دهندگان جنگ می باشند که بی شک  براساس منافع طبقاتی خود سازماندهی میکنند.

اما در انقلاب خود سازماندهی توده ای متولد میشود که خودش ،خودش را سازمان دهی میکند. یعنی انقلاب زمانی رخ میدهد که خود سازمانی و خود مدیریتی توده ها شکل پیدا کند. چنان که لنین در انقلاب اکتبر گفت:” حالا باید نوشتن ونظزیه پردازی را متوقف کرد وبه تجربه کردن انقلاب پرداخت و از آن آموخت.” به عبارت دیگر پراتیک وعمل انقلابی ترکیب دیالکتیکی عمل و نظریه است وانقلاب دموکراتیک ملی در صورت وقوع از نظریه پردازان و به ویژه نظریه پردازان خرده بورژوا بی نیاز است   .مانند بدن انسان است که گاه بدون نیاز به معالجه از طرف خارج میتواند عیوب خود را رفع کند و سلامت باشد .یعنی خود طبیب خوبی است. درست همان گونه که برفهای قله کوه ذوب میشوند و راه خود را به طزف پائین پیدا میکنند.

۵- نقش پرولتاریا در انقلاب ملی دموکراتیک

بنا برنظریه لنین که پس از تجربیات انقلابی ۱۹۰۵ جمع بندی شد انقلاب ملی دموکراتیک زمانی موفق میشود که طبقه کارگر در آن ورود کرده وحتی رهبری آن را اگر بتواند در دست بگیرد چون تحقق آرمانهای دموکراتیک فقط در طبقه کارگر و خواسته های آن متولد میشود. کارگران مورد استثمار مستقیم هستند وبار تولید بر دوش آنهاست وچون اضافه ارزشی که تولید میکنند از آنها گرفته و  مصادره میشود، راهی جز حرکت جمعی ورفع استثمار ندارند که لاجرم با خواستهای دموکراتیک تاریخی پیوند می خورد و میتواند بشارت آینده بدون استثمار و حامل آزادی های مدنی باشد.

آنچه گفته شد مطابق  نظرات انقلابیون کلاسیک میباشد.  و اینجا مقصود از پرولتاریا و طبقه کارگر کلیه کسانیکه با فروش نیروی کار وتخصصشان استثمار میشود است که زحمتکشان ذهنی وفکری مانند اساتید،معلمین، کارمندان،پزشکان، و…که در اثرپیشرفت هرچه بیشتر تکنولوژی وفن بیشتر متحمل استثمار میشوند وبا آگاهیهای بالائی که دارند بر نقش آگاهی و عامل ذهنی در انقلاب می افزایند. البته کارمندان دستگاه بروکراسی حاکم شاید آخرین اقشاری باشند که با انقلاب پیوند بخورند ولی نباید نقش آنها را نادیده گرفت . هر اندازه که امید به پیروزی انقلاب بیشتر شود شرکت بخش بروکراتیک حکومت و پیوند آنها به انقلاب بیشتر خواهد بود.

۶- تضاد بین نمود و جوهر هستی اجتماعی

نکته آخر در باره انقلاب این است که از نظر فلسفی هر انقلابی در واقع تضاد بین نمود و جوهر هستی اجتماعی است. که در اینجا جوهر همان روابط و عوامل تولیدی  و انسان و طبیعت است و نمود روابط حقوقی نهاد های حکومت و سایر هستی های اجتماعی است که بطور مستقل زیست میکنند و بر انسان حکم میرانند(مقوله آلیناسیون واز خود بیگانگی) که رفع ودفع دیلکتیکی آنها،فقط وفقط از طزیق انقلاب میسر می باشد. به همین جهت انقلاب نقش  آزادی بخش انسان را در طول تاریخ داشته است و به عهده دارد.کسانیکه در انقلاب شرکت میکنند میتوانند مفهوم درست آزادی را درک کنند،گواه این مطلب زندگی و خاطرات انقلابیون بزرگ است(به خاطرات چه گوارا مراجعه کنید). برای تحقق انقلاب باید احساس نیاز به آزادی به اندازه ای رشد کند که بتواند موانع فردی ر از پیش روی بردارد.

۷- شرایط مساعد بین المللی

یکی دیگر از شرایط وقوع انقلاب، اوضاع جهانی بعنوان عامل مساعد کننده والبته نه تعین کننده است مثلا شکست روسیه تزاری در سال ۱۹۰۵ از ژاپن موجب انقلاب ۱۹۰۵ گردید وشکست روسیه در جنگ جهانی اول به وقوع انقلاب در ۱۹۱۷ کمک کرد، و و روی کار آمدن نازیسم در آلمان موجب شکست جمهری خواهان در اسپانیا شد ودخالت روسیه در بلاروس و قزاقستان موجب شکست انقلابات در آن کشور ها گردید و اکنون درایران به دلیل شوینیسم مذهبی می توان گفت افکار مترقی در دنیا به نفع انقلاب در ایران است.

۸- بی ارزش شدن قوانین اجتماعی و حقوقی موجود ویا نادیده گرفتن بایدها ونباید های هئیت حاکمه

 در سپیده دم انقلابات ،قوانین حقوقی،عرفی وشرعی باید از نظر توده های مردم ارزش خود را از دست داده باشند و توده های مردم،ناخودآگاه،در انتظار قوانین جدید هستند به همین جهت سازمانها ونهاد های مذهبی اعتبار خود را بتدریج باید از دست داده باشند و فساد به حدی رایج شده باشد که توده های مردم امید خود را به قوانین  حقوقی،قضائی و قوه قانون گذاری از دست بدهند. در مرحله انقلاب است که بی اعتبار شدن قوانین جاری مترادف است با حق دفاع از خود، در جریان انقلاب است که  توده ها به خودشان حق میدهند که در برابر قوانین موجود طغیان کنند وبه حق دفاع از خویشتن برسند وبا از بین بردن قوانین موضوعه موجود در پی قانون وحق طبیعی دفاع از خود بر آیند.

۹- پایان حکومت ها

 حکومت ها و دولت هائی که در مقابل انقلاب قرار میگیرند همانند ارگانیسم زنده ای،زمانی لحظه مرگ آنها فرا میرسد که کل  سیستم ارگانیسم از تغذیه بعضی ازعضوها وارگان های خود ناتوان شود،همان چیزی که به آن ریزش بدنه حکومت میگوئیم.درچنین شرایطی است که علاوه بر اینکه سیستم وهئیت حاکمه توان تغذیه واحیائ  بخش های از خودش را ندارد گه گاه از نیروهای بخش های خودش هم تغذیه میکند به عبارت ساده تر ممکن است بخشهائی از سیستم خودش را هم بخورد. در این جاست که عمر حکومت ها به پایان میرسد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%b4%d8%b1%d8%a7%db%8c%d8%b7-%d8%b9%db%8c%d9%86%db%8c-%d9%88%d8%b0%d9%87%d9%86%db%8c-%d8%b4%da%a9%d9%84-%da%af%db%8c%d8%b1%db%8c-%db%8c%da%a9-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%da%86%db%8c%d8%b3/feed/ 0 6784
فروپاشی کشور شوراها http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87%d8%a7/#respond Thu, 01 Sep 2022 09:28:34 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6765 این مطلب باز نشر مقاله‌ای با عنوان «پرسش قرن بیست و یکم- فروپاشی کشور شوراها چرا وچگونه صورت گرفت؟» به مناسبت مرگ «میخاییل گورباچف» می‌باشد. این مقاله پیش از این در همین وب‌سایت منتشر شده بود.

به کوشش کاوه آهنگر

در آخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم بزرگترین پرسش تاریخی که مطرح میشد و می‌شود این سئوال بود وهنوز هم هست که، فروپاشی سوسیالیسم چگونه رخ داد؟‌ پرسش که از جوانب گوناگون به آن پاسخ داده شده و داده خواهد شد. عظمت و بزرگی موضوع ،شاید حتی برای چندین قرن دلایل این موضوع را مورد بحث و گفتگو قرار خواهد داد. اولین و بزرگترین کشور سوسیالیستی جهان همراه با متحدانش در مقابل چشم مردم جهان به یکباره در هم شکست و فروپاشید. اردوگاه سوسیالیسم چشم امید مردم جهان به ویژه زحمتکشان جهان، برای رسیدن به رفاه و آزادی بود. هر انسان آزاده و مبارزی در جهان چشم به این ستاره‌ی راهنما دوخته بود. این فروپاشی فقط گریبان مردم اردوگاه سوسیالیسم را نگرفت ، بلکه بخش اعظم جمعیت سیاره ما را تحت تاثیر قرارداد. اگر به تاریخ جهان نگاه کنیم از سال ۱۹۱۷ که انقلاب اکتبر رخ داد تا زمان فروپاشی اگر برای آن هیچ دستاوردی نشماریم، حداقل در چشم همه‌ی جهانیان، آزادی سه چهارم جمعیت و کشورهای جهان که در زیر یوغ استعمار مستقیم بودند میسر گردید و استعمار جهانی به زباله‌دانی تاریخ ریخته شد. نباید فراموش کرد هم‌چنان که جواهر لعل نهرو نخست‌وزیر پیشین هندوستان گفت، بدون کمک و یاری‌های اتحاد شوروی مردم هندوستان نمی توانستند به این زودی‌ها به استقلال از استعمار انگلستان دست یابند.

دست‌آوردهای انقلاب کبیر سوسیالیستی در تمام زمینه‌های زندگی انسان به قدری عظیم است که در تاریخ نظیر ندارد. دست‌آوردهای اقتصادی، علمی، فنی و تکنولوژی، فرهنگی و هنری و از همه مهم‌تر آزادی کارگران و بی‌چیزان. به همین جهت هیچ روشنفکر و آزادی‌خواهی نیست که از این واقعه ابراز تأسف نکند. مصداق حال ما این بیت از اشعار خاقانی است.

ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما / بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

فهم ماتریالیستی یک روند تاریخی در این گفته‌ی مارکس خلاصه شده است:‌ «پژوهش من،‌ من را به این نتیجه می‌رساند که روابط منطقی و اشکال سیاسی فقط بر حسب خودشان و یا بر اساس آن چه که تکامل کلی اندیشه‌ی انسانی می‌دانیم قابل فهم نیستند؛ بلکه برعکس، آن‌ها را می‌توان بر اساس فهم شرایط مادی زندگی که در آن‌ها زاده شده‌اند مطالعه و بررسی کرد.»

بنابراین، مسیر مطالعه‌ی ماتریالیستی یک پدیده‌ی تاریخی عبارت است از، مطالعه‌ی عینی و علمی از شرایطی که این پدیده در قلمرو آن ظهور کرده و ادامه‌ی حیات داده است.

 مارکس به طور مستقیم به مطالعه‌ی تضادهای واقعی در تکامل اجتماعی روز می‌پردازد تا ماهیت واقعی پدیده‌ و چگونگی حرکت آن را توضیح دهد. بنابراین مطالعه با ابزار فلسفه منطقی و پردازش تئوری از الزامات شناخت پدیده است. در این مطالعه مارکس فی‌المثل در اقتصاد سیاسی در کاپیتال مهم‌ترین خطوط واقعیت را از طریق تضادهای درونی آن کشف و روشن می‌سازد و این کار توسط منطق دیالکتیک مأخوذ از هگل انجام می‌شود. در این رابطه مسئله‌ی مهمی که درانقلاب اکتبر به عنوان مهم‌ترین و اصلی‌ترین مسئله‌ی انقلاب مطرح می‌شود، مسئله‌ی نوع مالکیت بر وسایل تولید است. از نظر مارکس تبدیل نیروهای مولده به مالکیت اشتراکی که به همه‌ی مردم تعلق داشته باشد یک مسئله‌ی حقوقی محض نیست. یعنی با تصویب یک قانون رسمی حل و فصل نمی‌شود. چون مالکیت یک مسئله‌ی حقوقی نیست (پیدایش و حفظ آن در طول تاریخ). سوسیالیستی کردن مالکیت وسایل تولید در عین حال عبارت است از سوسیالیستی کردن فعالیت، کار، برنامه‌ریزی و مدیریت نیروهای مولده… این کار فقط با نهادهای خرد جمعی یا توسط ده‌ها نهاد و سازمان بروکراتیک انجام شدنی نیست. به همین جهت است که مارکس و انگلس و لنین تأکید دارند که بعد از انقلاب سوسیالیستی هر شخصی باید در مدیریت تولید اجتماعی شرکت داشته باشد. هر زن خانه‌داری باید در اداره‌ی دولت شرکت داشته باشد. در حالی که نظریه‌پردازان بورژوا توصیه می‌کنند که کار سیاست و دولت را باید به دست سیاست‌مداران حرفه‌ای سپرد. بدین ترتیب ملاحظه می‌شود که مسئله‌ی تبدیل مالکیت خصوصی ابزار تولید به مالکیت اشتراکی مقوله ای است تاریخی، که در یک دوره‌ی خاص از زندگی بشر – یعنی سوسیالیسم – باید حل شود. یعنی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید موضوعی تاریخی است که باید در پرتو تکامل روند تاریخی آن حل شود.

شیوه‌ی مطالعه‌ی موضوعات تاریخی از نظر مارکس به دو گونه باید انجام شود. نخست منطقی و دوم تاریخی. این دو شیوه اساس و بنیاد مطالعه‌ی علمی و ماتریالیستی است. منظور از شیوه‌ی منطقی عبارت است از اشکال و قوانین کنش‌های اندیشه که معطوف به نخستین علت و بالاترین قانون حاکم بر تکامل تاریخی و انسانی است. مطالعه‌ی تاریخی پدیده بر اساس شیوه‌ی منطقی صورت می‌گیرد و به همین جهت نسبت به آن ثانویه و فرعی می‌باشد که عبارت است از بیان خارجی و تجسم خارجی پدیده‌ و نمودی از روش منطقیاست. مارکس در مطالعات خود از هر دو روش به کرات استفاده کرده است. از روش منطقی در کتاب هجدهم برومر لویی بناپارت. در عین حال وظیفه‌ی نظریه‌ی علمی شناخت پدیده در طی تکامل تاریخی آن است و رخداد اقتصادی و اجتماعی باید در پرتو تاریخ زایش و تکامل پدیده صورت گیرد.

وجه نظری و تئوری در شناخت در هنگام انقلاب اکتبر از اهمیت به سزایی برخوردار شد. چون برای اولین بار انسان بایستی نظام سیاسی،‌ اقتصادی، اجتماعی و علمی را به دست خودش مهندسی کند و بسازد. چون سوسیالیسم نظامی نبود که مانند سرمایه‌داری به طور خود به خودی و فقط تحت تأثیر شرایط و تضادهای فئودالیسم سر بیرون آورد. در واقع سرمایه‌داری در امتداد تکامل مکانیستی فئودالیسم سر بیرون آورد و این تکامل به کمک خود فئودالیسم صورت می‌گرفت. امتداد پیوسته‌ی تکامل فئودالیسم ناگزیر می‌بایستی صرف‌نظر از عامل ذهنی به سرمایه‌داری ختم می‌شد. رسیدن از فئودالیسم به سرمایه‌داری یک پیوستار طبیعی در تاریخ بود. اما پیدایش سوسیالیسم یک جهش و گسستگی از تمامی تاریخ بشریت تا آن زمان بود. این جهش می‌بایستی از طرف مهندسان اجتماعی (انقلابیونی همچون لنین، تروتسکی، زینوویف ،بوخارین و … ) طراحی و اجرا می‌شد. برای ساختن یک نظام سرمایه‌داری الگوهایی بی‌شمار وجود دارد ولی برای ساختن سوسیالیسم هیچ الگوی پیش‌ساخته‌ای وجود نداشت و فقط آن را می‌بایستی بر اساس ضرورت‌های اجتماعی و طبقاتی توسط اندیشه‌ی رهبران انقلابی،‌ طراحی و سازمان‌دهی کرد. بدین ترتیب اندیشه‌ی انسانی، تئوری، در ساختن سوسیالیسم پس از انقلاب اکتبر نقشی بی‌نظیر در تاریخ بشر بازی کرد. به همین جهت انقلاب اکتبر با نام لنین و سایر بنیانگزاران فلسفه‌ی علمی گره خورده است. مارکس همواره با نظریات تجربی عامیانه که در آن علم می‌تواند مستقیم از طرف واقعیت‌ها ساخته شود مخالف بود؛ که در آن تکامل قبلی نظریه،‌ مفاهیم و مقولات که جوهر واقعیت را بازگو می‌کنند به دست فراموشی سپرده می‌شود. به همین جهت مارکس تأکید دارد که باید تکامل نظریه و تئوری را به عنوان یک روند تاریخی در نظر گرفت تا بتوان به نظریه‌ای جدید رسید. یعنی باید تفسیر و تغییری جدید و منطقی از واقعیات داشت که فقط با نقد علمی نظریات گذشته حاصل می‌شود. در انقلاب اکتبر هزاران مسئله‌ی تئوریک، همچون امکان ساختن سوسیالیسم در یک کشور، انقلاب جهانی پرولتاریایی، فرو مردن دولت و … مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید و … مطرح بود که می‌بایستی به آن به کمک پراتیک و تئوری جواب داد.

چگونگی تبدیل

در تبدیل یک پدیده به پدیده‌ی جدید حالت قبلی پدیده تبدیل به حالت خاصی از پدیده‌ی جدید می‌گردد. فی‌المثل در تبدیل فئودالیسم به بوژوازی مالکیت بر زمین که اساس و اصلی‌ترین ویژگی دوران فئودالیسم است تبدیل به ویژگی ثانویه در سرمایه‌داری می‌شود؛ چون در سرمایه‌داری مالکیت بر واحدهای صنعتی و مالی نقش اصلی را دارد. ثانیا اگر ویژگی‌ای درحالت اول وجود داشته باشد که از خارج به پدیده رسیده باشد و نسبت به آن خارجی باشد در حالت دوم تا حدود بسیار زیادی ناپدید می‌شود. فی‌المثل حاکمیت کلیسا بر حکومت در دوران فئودالیسم در دوران بورژوازی تقریبا به طور کامل از میان می‌رود. 

چون در پدیده‌ی اول جنبه‌ی ذاتی و ضروری نداشته است. ثالثا اگر ویژگی ذاتی و ضروری در حالت اول وجود داشته باشد به نوعی در حالت دوم به حیات خود ادامه می‌دهد. فی‌المثل علم و دانش یا نوع معماری در فئودالیسم به طور کامل به بورژوازی به ارث می‌رسد؛ هر چند بر اساس شرایط مادی سرمایه‌داری دچار تحولات بعدی می‌شود.

حال در مورد انقلاب اکتبر این پرسش مطرح می‌شود که آیا در انقلاب اکتبر تمام عوامل غیرضرور از میان برداشته شدند و به سوسیالیسم ورود نکردند؟ پاسخ منفی است. بسیاری از عوامل غیرضرور به حیات خود در سوسیالیسم ادامه می‌دهند. از جمله مهم‌ترین عوامل غیرضروری که ادامه‌ی حیات یافتند،‌ مذهب است که می‌بایستی در جامعه‌ی سوسیالیستی به تدریج ناپدید می‌شد که چنین نشد. امروز پس از هفتاد سال مبارزه‌ی علمی با مذهب، پوتین در زیر لوای اسقف کلیسای ارتدکس از دست اسقف حکم ریاست جمهوری خود را دریافت میکند و در قانون اساسی جدید آموزش مذهب در مدارس الزامی است. البته نباید فراموش کرد که شناخت مرحله‌ی قبل از روی مرحله‌ی بعدی پدیده امکان‌پذیر است و نه بالعکس. هم چنان که مارکس می‌گوید «آناتومی انسان کنونی به ما اجازه می‌دهد که به آناتومی میمون‌های انسان‌نما در جریان تکامل پی ببریم.»

چون کسی نمی‌تواند از روی مطالعه‌ی فیزیک نیوتنی به فیزیک کوانتومی پی ببرد ولی از روی فیزیک جدید می‌توان به ارزیابی فیزیک نیوتونی پرداخت و به آن با نگاهی نقادانه نگریست اما این موضوع نافی این مسئله نیست که به طور دیالکتیکی مرحله‌ی بعد را از روی مرحله‌ی قبل استنتاج کنیم؛ به شرطی که مرحله‌ی کنونی پدیده را هم داشته باشیم آن گاه می‌توان سیر تکامل پدیده را از حالت ماقبل به مابعد شناسایی کنیم. اما این هم به شرطی است که جوهر حالت قبلی را کاملا بشناسیم و تبدیلات بعدی را از روی تغییرات جوهر در مرحله‌ی پیشین ارزیابی کنیم. مثال بارز این موضوع عبارت است از این که مارکس در فصل بیست و چهار کاپیتال از نقطه نظر ‌ تاریخی به انباشت سرمایه و منشأ آن می‌پردازد اما این فصل حاصل مطالعه در بیست و سه فصل ماقبل درباره‌ی جوهر روابط سرمایه‌داری می‌باشد. پاسخ به این که شرایط تاریخی تولد سرمایه چگونه بوده است را فقط زمانی می‌توان داد که به این پرسش پاسخ دهیم که سرمایه چیست؟ بدون پاسخ به مسئله‌ی جوهر سرمایه هیچ مطالعه‌ی تاریخی درباره‌ی آن امکان‌پذیر نیست.

بدین ترتیب بعد از انقلاب اکتبر است که به خوبی می‌توان به وضعیت دوران تزاری پی برد و معلوم کرد که چه عناصری از دوران تزاری در دوران بعد از انقلاب اکتبر به حیات خود ادامه دادند. فی‌المثل بروکراسی و … . به هر حال روش‌شناسی منطقی در فلسفه‌ی علمی بر روش‌شناسی تاریخی تقدم دارد چون باید تکامل جنین را بر اساس جوهر حیات، شرایط مادی تولد و نوع رشد آن بررسی کرد.

روش‌شناسی تاریخی

نکته‌ی اصلی در روش‌شناسی تاریخی این است که شرایط تاریخی پیدایش پدیده بررسی شود و ملاحظه گردد که چگونه این شرایط با تاریخ کاملا متفاوتی از شرایط جدید جایگزین شده است. مارکس معتقد بود که تکامل حقیقی یک پدیده بر اساس ویرانه‌های حالت قبلی زمانی شناخته می‌شود که پدیده‌ای نوین شروع به ساختن اندام و پیکره‌ی جدید خود می‌کند و چگونگی این ساختن باید شناخته شود. شناخت انقلاب اکتبر بدون بر پا شدن دیکتاتوری پرولتاریا قابل فهم نیست. چون در دیکتاتوری پرولتاریا معلوم می‌شود که چه عناصری از مرحله‌ی پیشین محو و نابود شدند و چه عناصری برای برپایی سوسیالیسم محفوظ مانده‌اند.مثل فرو مردن دولت در سوسیالیسم.

تاریخ چیست؟

تاریخ‌نگاری یک اندیشه‌ی کلی نیست و نباید باشد؛ بلکه نگاه به کانکریت از موضعی معین است. پس لازم می‌آید که به تاریخ به صورت یک تکامل هموار از مراحل نگاه نکنیم بلکه آن را به صورت یک سری تغییرات از تکامل ببینیم که مراحل کیفی مختلفی را در بر می‌گیرد که هر مرحله نظام‌مندی خود را دارد که در نهایت ما را با یک جهش یا انقلاب رو به رو می‌سازد. برای شناخت تاریخی یک پدیده لازم است که به هسته و جوهر اصلی پدیده رجوع کنیم. مارکس می‌نویسد: «در هر صورت‌بندی اجتماعی، شاخه‌ای خاص از تولید وجود دارد که موقعیت و اهمیت سایر شاخه‌ها را معین می‌سازد و روابطی که در این شاخه به شناخت در می‌آید، روابط بین سایر شاخه‌ها را معین می‌سازد… و رنگ سایر شاخه‌ها و وزن مخصوص چیزهای درون آن را معین می‌سازد.» برای مثال در انقلاب اکتبر مسئله‌ی اساسی برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بود که سایر مسائل در پرتو آن حل و فصل می‌شد و این که مسئله‌ی رانت در جامعه‌ی بورژوازی پیش از پیدایش سرمایه قابل فهم و درک نیست.

تاریخ به طور ارگانیک با نگاه به عمل (پراتیک) ارتباط دارد. با نگاه انقلابی به تبدیلاتی که در دنیا رخ می‌دهد که جهت آن با روند خود تاریخ معین می‌شود. پیش‌بینی علمی از آینده متأثر از این است که به هر دو وجه دیدگاه تاریخی و منطقی از نظر دیالکتیکی نگاه شود. امری که بسیار مشکل و پیچیده است. برای این کار لازم است که حالت واقعی تأثیر متقابل گرایشات در یک پدیده که حالت ممکن دارند کشف گردد و آینده و جهت این گرایشات مشخص شود. این کار باید دور از غایت گرائی انجام شود.

اولین پرسش نظری

رابطه‌ی بین عام و خاص در فلسفه‌ی علمی از پیچیده‌ترین و عمده‌ترین مسائل نظری است که اندیشمندان مارکسیست بی‌وقفه تا به امروز در راه تحقیق و پژوهش در این باره هستند. قوانین عام حاکم بر تکامل پدیده به ما می‌گوید که بر اساس ضرورت به نتیجه‌ای مشخص و کانکریت می‌رسیم. بر اساس ضرورت تغییرات کمی در یک پدیده به حالت کیفی خاص می‌رسد. در تغییرات شیمیایی در سطح کره‌ی زمین به حالت خاصی از ماده یعنی حیات می‌رسیم که البته برای رسیدن به این حالت می‌بایستی پیش شرط های لازم آن وجود داشته باشد. یعنی تکامل نمی‌توانست در خلاء روی دهد. در همین مثال درجه حرارت روی زمین یک پیش‌شرط برای رخ دادن این تکامل بود. اما پدیده‌ ی جدید یعنی حیات محصول این پیش‌شرط نیست بلکه نتیجه‌ی تغییراتی است که در ذات و ماهیت مود شیمیایی وجود داشته است. یعنی اگر بالقوه آن مواد شیمیایی زاینده‌ی حیات نبودند، هرگز حیات زاده نمی‌شد. بالطبع ساختار درونی پدیده و تضادهای آن موجب تکامل پدیده و رسیدن به مرحله‌ی نوین کیفی است. در این جا قوانین عام به ما می‌گوید که نتیجه‌ی تغییرات کمی در پدیده منجر به رسیدن به کیفیت جدید در پدیده است و به زبان فلسفی می‌گوییم تغییرات کمی منجر به تغییر کیفی می‌شود. اما واژه‌ی تغییر نسبت به تمام چیزها حالت عام دارد. تکامل در گیاهان منجر به پیدایش گونه‌های متفاوتی از گیاهان در سراسر زمین شده است. در تحولات اجتماعی به دلیل تضادهای درونی هر صورت‌بندی تاریخی از برده‌داری به فئودالیسم، از فئودالیسم به سرمایه‌داری و از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، بر اساس قاعده‌ی عام مبارزه‌ی طبقاتی دچار تحول کیفی می‌شود که هیچ یک از جوامع بشری از آن گریزی ندارند. اما پس از دوران برده‌داری، شاهد هزاران حکومت فئودالیته با صورت‌های مختلف و خاص خود بوده‌ایم. صورت‌بندی فئودالیسم در انگلستان با فرانسه، چین و یا با ایران همگی متفاوت از هم می‌باشند که در تکامل بعدی پدیده نقش بزرگی به عهده دارد. به هر حال تئوری خواستار معین کردن شیوه‌ی تکامل پدیده است و سعی دارد تا سر حد امکان مستقل از پیش‌شرط‌ها حرف خود را بزند. اما حالت‌های بعدی خاص پدیده همان چیزی نیست که بر اساس قواعد تکامل عام پیش‌بینی شده است. یعنی فلسفه‌‌ی مادی به ما می‌گوید که پدیده در عین پیروی از زمینه‌ی قواعد عام تکامل به دلایل مختلف راه‌های خاص خود را هم در پیش می‌گیرد. به هر حال کشف رابطه‌ی دیالکتیکی بین عام و خاص از پیچیده‌ترین موضوعات فلسفی است. قوانین عام بر تکامل طبیعی پدیده حاکم است ولی می‌تواند با امر خاص در تضاد هم واقع شود. به طور مثال هم چنان که مارکس نشان داده سرمایه به شکل عام خود در هر کجا توسط سرمایه‌دار در تصاحب ارزش اضافی ناشی از کارگران شرکت دارد ولی حالت‌های خاص وجود دارد که نافی این مسئله است. فی‌المثل آون سرمایه‌دار در انگلستان علاوه بر این که ارزش اضافی تولید شده‌ی کارخانه‌ی خود را تصاحب نکرد بلکه تمام سرمایه و کارخانه‌ی خود را به آن‌ها بخشید تا با تشکیل یک تعاونی زندگی نماید یا در تکامل طبیعی موجودات نوعی از موجودات زنده به خزندگان تبدیل شده‌اند که عام‌ترین صفت آن‌ها تخم‌گذاری است. در حالی که ما به ندرت ممکن است خزنده‌ای داشته باشیم که پستاندار هم باشد. ولی وقتی ما سخن از نوع خزنده، پستاندار،‌ ماهیان، گیاهان و .. می‌کنیم، مد نظر ما چیزی است که مرز آن‌ها را از دیگری مشخص میسازد. در واقع امر عام مرز این پدیده را با سایر پدیده‌ها معلوم می‌کند. به طور مثال قوانین عام سرمایه‌داری مرز آن را با فئودالیسم مشخص می‌کند. نکته‌ی دیگر اگر یک پدیده بر اساس قوانین عام تکامل نهایی خود را به سرانجام رساند، پدیده‌ی بعدی فرزند طبیعی آن است که به طور کامل زاده شده است ولی چنانچه تمام جنبه‌های تکاملی خویش را بر اساس قوانین عام انجام نداده باشد،‌ ممکن است فرزند کاملا طبیعی متولد نشود. یعنی با حالت خاصی از پدیده رو به رو می‌شویم که از روی آن حالت قبلی پدیده را نمی‌توانیم بازسازی کنیم و ابزار و مصالح ما برای توضیح تکامل طبیعی پدیده نارسا خواهد بود.

انقلاب اکتبر و مسئله‌ی خاص و عام‌

آیا انقلاب اکتبر بدون انقلاب پرولتاریای جهانی که مارکس شهادت آن را داده بود ممکن است یا خیر؟ در سال‌های پس از انقلاب اکتبر این پرسش مانند این بود که آیا امروز می‌توانیم زندگی خود را در کهکشانی غیر از راه شیری ادامه دهیم؟ چنین پرسشی با امکانات و علم امروز بشری،‌ پرسشی غیرعاقلانه است و ارزش بحث و گفت‌و‌گو درباره‌ی آن وجود ندارد. پیش از انقلاب اکتبر تصور انقلاب سوسیالیستی در یک کشور و آن هم در کشوری عقب‌افتاده از نظر نیروهای تولیدی همان قدر بی‌معنی بود که موضوع بیرون رفتن از راه شیری در امروز. چنان که لنین و تروتسکی و هم بلشویک‌ها و هم منشویکها متفق‌القول بودند که این پرسش بی‌جا و غیرعاقلانه است. تروتسکی در ۱۹۰۵ نوشت «بدون کمک و دوستی پرولتاریای اروپا، طبقه‌ی کارگر روسیه نخواهد توانست خود را بر سر قدرت نگاه دارد و تفوق خود را به دیکتاتوری سوسیالیستی پایدار مبدل سازد. در این باره لحظه‌ای هم شک نمی‌توان کرد. از طرف دیگر شکی نیست که انقلاب سوسیالیستی در غرب به ما اجازه می‌دهد که تفوق موقت طبقه‌ی کارگر را به دیکتاتوری سوسیالیستی مبدل سازیم.»

لنین در همین زمان از این هم پیش‌تر می‌رود و می‌گوید «پرولتاریای روسیه بدون کمک پرولتاریای اروپا نمی‌تواند انقلاب سوسیالیستی را در روسیه آغاز کند؛ چه رسد به آن که آن را نگاه دارد.» وی در سال ۱۹۰۵ در کتاب دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی می‌نویسد «یکی از نتایج انقلاب دموکراتیک در روسیه این باید باشد که آتش انقلاب را به اروپا بکشاند.» و «به دلیل وجود دو طبقه‌ی کارگر دهقانان در روسیه نمی‌توان چیزی جز انقلاب دموکراتیک تصور کرد. هیچ کاری مانند انقلاب دموکراتیک راه پیروزی کامل را کوتاه نمی‌سازد. »

لنین برای اولین بار از اصطلاح «دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان»‌ نام می‌برد. «پرولتاریای سوسیالیستی اروپا یوغ بورژوازی را دور می‌اندازد و در وقت خود به ما در انجام انقلاب سوسیالیستی یاری می‌رساند.»‌ به هر حال تمام انقلابیون روسیه پیش از انقلاب اکتبر موضوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه را در دستور کار نمی‌دیدند. اما چه نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر می‌خواستند و چه نمی‌خواستند کارگران و سربازان انقلابی بقایای رژیم تزاری و حکومت موقت بورژوازی ترنسکی را به زباله‌دانی تاریخ می‌فرستند. بدین ترتیب پس از انقلاب نیم‌بند بورژوازی حکومت مطابق شعار حزب کمونیست بلشویک و انقلابیون قدرت مبنی بر «انقلاب به دست شوراها»   در اکتبر به شکل مسالمت‌آمیز واگذار شد. حکومت نیم‌بند بورژوازی کرنسکی یارای هیچ نوع مقاومت در مقابل خواست انقلابیون را ندارد و با واگذاری حکومت به دست شوراها، عمرش به پایان می‌رسد. بالاخره پراتیک انقلابی به مرحله‌ی انقلابی بورژوازی فوریه را به مرحله‌ی انقلاب اکتبر پیوند می‌زند و عصر جدیدی در تاریخ بشریت شروع می‌شود. از این جا به بعد است که مسئله‌ی سوسیالیسم موضوع مبرم روز می‌شود؛ چون کارگران و دهقانان حکومتی را که به دست آورده بودند نمی‌توانستند دوباره به دست بورژوازی برگردانند. چه انقلاب انترناسیونالیست کارگری در اروپا رخ می‌داد و چه نمی‌داد (تضاد دیالکتیکی بین امر خاص و عام).

در این جا باید به این نکته‌ی اساسی اشاره کرد:‌ در انقلاب اکتبر است که انسان برای اولین بار دست به ساختمان و مهندسی حکومتی می زند که خودش اراده کرده بود. سوسیالیست مانند سرمایه‌داری نیست که به طور مکانیستی و خود به خودی از تکامل تاریخی تدریجی فئودالیسم حاصل شود. سرمایه‌داری بدون هیچ نقشه‌ی اولیه از درون فئودالیسم پای به عرصه‌ی وجود می‌گذارد و قوانین سرمایه به طور عام در همه‌ی گوشه و کنار جامعه حاکم می‌شود و امتداد پیوسته‌ و تدریجی فئودالیسم،‌ ناگزیر به سرمایه‌داری ختم می‌شود؛ چه کسی بخواهد و چه نخواهد. از نظر تاریخی رسیدن از فئودالیسم به سرمایه‌داری یک پیوستار طبیعی در تاریخ است و برای صورت‌بندی آن لازم نیست که در جامعه به انسان‌ها آموزش سرمایه‌دار بودن را داد. اما پیدایش سوسیالیسم (چه در کمون پاریس و چه در انقلاب اکتبر) یک جهش و گسستگی از تمام تاریخ بشریت تا آن زمان بود. این جهشی بود که می‌بایستی از طرف مهندسان اجتماعی (انقلابیونی نظیر لنین، تروتسکی،‌ استالین و ..) سازمان‌دهی شود. علاوه بر این برای ساختن دولت‌های سرمایه‌داری در جهان الگوهای قبلی حاضر و آماده‌ی بسیار زیادی وجود دارد؛ فرانسه، انگلستان، آلمان و …؛ ولی برای سوسیالیسم هیچ الگوی پیش‌ساخته‌ای (مگر کمون پاریس) وجود نداشت و فقط اندیشه و ذهنیت رهبران انقلاب بود که می‌بایستی با استفاده از نیروی توده‌ها آن را سازمان‌دهی و طراحی کند. امروزه به دلایلی که گفته شد نظریه‌پردازان سرمایه‌داری به انقلاب اکتبر از آن جهت حمله می‌کنند که می‌گویند عامل ذهنی و تئوریک برای انقلاب اکتبر حاضر نبود و انقلابیون غافلگیر شدند و ریویزیونیست‌ها عامل پراتیک را پیش می‌کشند و می‌گویند انقلابیون روسیه به دنبال پراتیک انقلاب حرکت می‌نمایند و هر روز مجبور می‌شدند که با یکی از مسائل انقلاب اکتبر همراه شوند و چاره‌ای جز اطاعت از پراتیک ندارند. فی‌المثل موضوع بروکراسی و نوع دولت. ولی هر دوی این دیدگاه‌ها برای حقانیت خود امروزه می‌گویند: «فرجام انقلاب اکتبر شکست بود؛ هم چنان که در فروپاشی می‌بینیم.» هر دوی این نظریه‌ها به هیچ روی از دیدگاه وحدت دیالکتیکی نظریه و پراتیک پیروی نمی‌کنند و با دیدگاه یک‌جانبه یا به نظریه و تئوری می‌پردازند و یا به عمل، پراتیک و تجربه‌ی انقلابی. هیچ یک از آن‌ها به حرکت مارپیچ  تاریخ مورد نظر هگل و مارکس توجه ندارند که در هر یک از پیچ و خم‌های تاریخی پیروزی و شکست وجود داشته و هر یک می‌تواند مقدمه‌ی دیگری باشد؛ چنان چه در علم هر آزمایشی، چه آن‌ها که به پیروزی ختم شده‌اند و چه آن‌ها که با شکست مواجه شده‌اند، به یک اندازه برای پیشرفت علم ضروری بوده‌اند.

آن چه که در این جا باید گفت این است که برای اولین بار در تاریخ بشریت اندیشه و ذهنیت انسان برای آزادی و رفاه آن به چاره‌جویی می‌پردازد؛ یعنی عامل اندیشه و ذهنیت یکی از عوامل مؤثر در انقلاب سوسیالیستی و ساختن سوسیالیسم می‌شود. هر چند عمل انقلابی در اکتبر آن چنان به سرعت حرکت می‌کند که لنین می‌نویسد: «اکنون باید نوشتن و نظریه‌پردازی را تعطیل کرد و انقلاب را تجربه نمود.» بدین ترتیب پراتیک حرف اول را در انقلاب اکتبر می‌زند. البته ناگفته نماند که عمل‌گرایی محض منجر به مصلحت‌گرایی می‌شود. به همین جهت تئوری و پراتیک دو بال برای پرواز و به حرکت در آمدن انقلاب است. زمانی که انقلاب اجتماعی در جریان است، انقلاب آن قدر با شکوه و قدرتمند است که انسان‌ها ناخواآگاه و خودآگاه به دنبال آن کشیده می‌شوند و خاصیت انقلاب چنان بزرگ است که به قول لنین «انقلاب در یک شب می‌توند ره صد ساله را بپیماید.»

بدین ترتیب می‌بینیم که در انقلاب اکتبر پراتیک بر نظریه‌پردازی تفوق می‌یابد و تضاد بین تئوری و پراتیک به نفع پراتیک حل می‌شود.

نقش عامل تصادف

هم چنان که عامل ضرورت تکامل پدیده را پیش می‌راند، عامل تصادف هم می‌تواند تسریع کننده و کند کننده‌ی سیر تکامل باشد و حتی ممکن است که جهت این سیر را نیز عوض کند. تکامل پدیده در پیش‌شرط‌های تاریخی رخ می‌دهد. این پیش‌شرط‌ها در اثر حوادث احتمالی می‌توانند تغییر ماهیت و رفتار دهند. البته این گفته در فلسفه‌ی علمی همیشه صادق است که ضرورت از دل حوادث بیرون می‌آید. با بارش باران در یک دشت و صحرا، لاله‌ها از زمین سر بیرون می‌آورند. در انقلاب اکتبر حادثه‌ی مؤثر به وقوع جنگ جهانی اول برمی‌گردد. در اثر این جنگ ماشین نظامی رژیم تزاری از کار می‌افتد و سازمان اداره‌ی کشور به طور کامل از کار باز می‌ماند. بدین ترتیب پیش‌شرط‌های لازم برای انقلاب با سرعت بیشتری فراهم می‌شود و موجب تسریع در امر انقلاب بورژوازی فوریه می‌گردد. هم‌چنین با مرگ لنین انقلاب اکتبر با بن‌بست‌های شدید نظری و عمل رو به رو می‌شود و حادثه‌ی جنگ جهانی دوم موجب انهدام تمام زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی حاصل از انقلاب اکتبر و تغییر جهت در انقلاب انترناسیونالیستی پرولتاریایی می‌گردد. به هر حال نقش حوادث را در انقلاب اکتبر و ادامه‌ی بعدی آن نباید نادیده گرفت. بدین ترتیب به تضاد دیالکتیکی بین حادثه و ضرورت می‌رسیم که نقش خود را به خوبی در انقلاب اکتبر بازی کرده‌ است. اگر به موقع انتخاب استالین به عنوان دبیر کلی حزب بلشویک و سرنوشت تروتسکی در شکار اردک در همان موقع بنگریم،‌ مسئله‌ی تصادف و ضرورت درانقلاب اکتبر بیشتر روشن می‌شود.

نقش عامل دهقانی در انقلاب اکتبر

مسئله‌ی دهقانان چه پیش و چه پس از انقلاب اکتبر یکی از بزرگترین مشکلات لاینحل بود که اثر خود را تا زمان فروپاشی اتحاد شوروی بر جای می‌گذارد. لنین بر وحدت طبقه‌ی کارگر با دهقانان تأکید دارد. وی در کتاب دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی می‌نویسد: «پرولتاریا باید توجه دهقانان را با خود متحد سازد و انقلاب دموکراتیک را انجام دهد… پرولتاریا باید عناصر نیمه‌پرولتر را در توده‌ی مردم با خود متحد سازد تا با زور مخالفت بورژوازی را در هم شکند و تزلزل دهقانان و خرده‌بورژوازی را فلج سازد.»

از گفته‌ی فوق پیداست که از نظر لنین و به ویژه تروتسکی، دهقانان متحدان قابل اعتمادی برای پرولتاریا نبوده‌اند. در انقلاب ۱۹۰۵، تروتسکی دید چگونه دهقانان که نخست به شورای انقلابی می‌پیوستند، سپس سرنیزه‌ی خود را به سینه‌ی کارگران می‌گذاشتند و بار غیرانقلابی آن‌ها بر دوش پرولتاریا قرار می‌گرفت. پس از انقلاب اکتبر هر بار حل مسئله‌ی دهقانی به آینده موکول می‌شد و هیچ راه حل قاطعی برای آن یافت نمی‌شد. نه کالخز و نه سالخز نتوانستند مسئله‌ی کشاورزی را در اتحاد شوروی حل کنند که در نتیجه‌ی آن سالی صدها میلیون تن محصولات کشاورزی از غرب خریداری و وارد می‌شد. از طرف دیگر مسئله‌ی دهقانی یکی از نقاط ضعف در ساختن سوسیالیست در یک کشور بود.»

ساختار حکومت و مسئله‌ی بروکراسی

از ۱۹۱۷ تا پایان جنگ داخلی ۱۹۲۲ به تدریج از قدرت شوراهای انقلابی کارگری که در هنگام انقلاب شکل گرفته بود کاسته و بر قدرت تمرکز یافتن در یک ارگان (دولت)‌ اضافه می‌شود. در هنگام انقلاب و جنگ‌های داخلی فاصله‌ی چندانی بین حزب و ارگان‌های اجرایی وجود نداشت و در بسیاری از موارد اعضای حزب وظایف اداری و اجرایی را هم به عهده داشتند. هر چند گسترش حزب و دولت به موازات هم صورت می‌گیرد و پس از پایان جنگ داخلی دولت و حزب کاملا در یک‌دیگر ادغام می‌شوند، و قدرت از کنگره‌ی شوراهای سراسری روسیه به کمیته‌ی اجرایی سراسری تحویل داده می‌شود، از این جا به بعد بود که تا پایان حکومت شوروی این گسترش دولت ادامه می‌یابد. البته به موازات افزایش قدرت مرکزی قدرت حزبی هم رو به افزایش می‌نهد و در هشتمین گنگره‌ی حزب این عبارت تصویب می‌شود: «حزب کمونیست روسیه باید تسلط سیاسی بلامنازع بر شوراها و نظارت عملی بر تمام کار آن‌ها را برای خود محفوظ دارد.» در نتیجه حزب هزاران نفر از بهترین افراد خود را به شبکه‌ی اداری دولت وارد نمود.

فرو مردن دولت‌

همان گونه که بنیان‌گذاران فلسفه‌ی علمی ثابت کردند «دولت چیزی نیست جز ابزار سرکوب به نفع طبقه‌ی حاکم»، نهادی بیگانه از انسان که می‌بایستی در جامعه‌ی بی‌طبقه از میان برداشته شود تا این که انسان به آزادی واقعی برسد. بنابر این اساس دولت می‌بایستی خود به خود در جامعه‌ی بی‌طبقه فرو بمیرد. چیزی که به صورت معکوس پس از تشکیل کشور شوراها عمل شد. مارکس می‌نویسد «ارگان‌های دولت گوش‌ها و چشم‌ها و دست‌ها و پاهایی هستند که منافع حاکمان را حفظ نمایند. دولت چیزی نیست مگر نوعی سازمان که بورژواها برای مقاصد داخلی و خارجی انتخاب می‌کنند تا دارایی خود را و منافع خود را متقابلا حفظ نمایند. دولت دوران جدید فقط به دلیل مالکیت خصوصی وجود دارد.» اما در تحلیل نهایی خواستار ناپدید شدند دولت می‌شود: «اما مالکیت خصوصی در مرحله‌ی سرمایه‌داری ضد خود را پدید می‌آورد و آن پرولتاریای بی‌چیز است که سرمایه‌داری را از میان خواهد برد. دولت تجلی همین تضاد طبقاتی است. یعنی کشمکش میان طبقات. وقتی برافتادن مالکیت خصوصی و پیروزی پرولتاریا که بر اثر پیروزی، دیگر پرولتاریا هم نخواهد بود، این تضاد حل شده و دیگر جامعه به طبقات تقسیم نمی‌شود، دولت علت وجودی خود را از دست می‌دهد و نظام اشتراکی جانشین دولت می‌شود.» و در کتاب «فقر فلسفه» اضافه می‌کند «طبقه‌ی کارگر به جای جامعه‌ی بورژوایی کهن در جریان تحول خود نوعی وحدت را مستقر می‌سازد که طبقات و تضادها در آن راه ندارد. دیگر قدرت سیاسی به معنای واقعی کلمه وجود نخواهد داشت.» مارکس وظیفه‌ی پرولتاریای پیروزمند را از ریشه کندن دولت می‌داند و انگلس می‌گوید «با ناپدید شدن طبقات دولت نیز ناگزیر ناپدید خواهد شد. اما باز هم به دلیل ارجحیت پراتیک بر تئوری و نظریه‌، لنین به فرمول‌بندی‌های جدیدی می‌رسد. وی در توجیه دولت پس از انقلاب پرولتاریایی، در تزهای ماه آوریل می‌نویسد: «وجه تمایز مارکسیسم از آنارشیسم این است که مارکسیسم ضرورت دولت و قدرت دولتی را در دوره‌ی انقلاب به طور کلی و در گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم به طور اخص می‌پذیرد.»‌ و درباره‌ی دیکتاتوری پرولتاریا می‌نویسد «دیکتاتوری پرولتاریا پلی است در فاصله‌ی بر افتادن انقلابی دولت بورژوایی و استقرار نهایی جامعه‌ی بی‌طبقه و بی‌دولت… هر دولتی غیر آزاد و غیر مردمی است و هر چه دموکراسی کامل‌تر باشد لحظه‌ی محو شدن آن نزدیک‌تر است.»  لنین آنارشیست‌ها متهم می‌کند که آن‌ها گمان می‌کنند دولت را یک شبه می‌توان از میان برداشت. هر چند لنین در کتاب «دولت و انقلاب» سعی می‌کند به نظریات مارکس وفادار باشد. به نظر مارکس «آن چه پرولتاریا به آن احتیاج دارد فقط دولتی است در روند فرو مردن؛ یعنی دولتی که فوراً فرو مردن را آغاز می‌کند و نمی‌تواند که فرو نمیرد… دولت پرولتاریایی فوراً پس از پیروزی فرو مردن خود را آغاز می‌کند زیرا در جامعه‌ای که فاقد تضادهای طبقاتی است وجود دولت غیرلازم و غیر ممکن است.»

اما پس از گذشتن زمان از انقلاب از این گفته فاصله می‌گیرد و از جنبه‌ی نظری بیشتر از همیشه خواستار قدرت پرولتاریا از طریق دیکتاتوری پرولتاریا برای سرکوب مخالفان حکومت پرولتاریا می‌شود و تأکید می‌کند. وی می‌نویسد: «تا زمانی که پرولتاریا به دولت نیاز دارد، نیاز او برای آزادی نیست؛ بلکه برای سرکوب مخالفان است و زمانی سخن گفتن از آزادی ممکن می‌شود که دولت به این صورت دیگر وجود ندارد.» در این جا معلوم است که از نظر لنین هیچ زمانی برای پایان حکومت دیکتاتوری پرولتاریا وجود ندارد. عمر دولت قابل پیش‌بینی نیست و لزومی برای به پایان رسیدن ندارد. این در حالی است که در ۱۹۱۹ در میدان سرخ می‌گوید: «اکثریت حاضرانی که سنشان از سی یا سی و پنج نگذشته باشد طلوع کمونیسم را خواهند دید که ما هنوز از آن دور هستیم.» و در «دولت و انقلاب» می‌نویسد:‌ «ده یا بیست سال زودتر یا دیرتر در مقیاس جهانی، فرقی نمی‌کند ولی فرو مردن دولت باید به سرعت آغاز شود.» در کنگره‌ی سال ۱۹۱۸، بوخارین پیشنهاد می‌کند که جمله‌ی «نظام رشد کرده‌ی سوسیالیسم که در آن دولت وجود ندارد» در برنامه‌ی حزب درج شود اما لنین با این پیشنهاد مخالفت می‌کند: «در زمان کنونی ما باید بدون قید و شرط از دولت حمایت کنیم. توصیفی از شکل رشد یافته‌ی سوسیالیسم که در آن دولت وجود ندارد، درباره‌ی آن هیچ تصوری نمی‌توان کرد.»

پس فرو مردن دولت چه وقت شروع می‌شود؟ ما وقت آن را خواهیم داشت که دو کنگره تشکیل دهیم آن وقت بگوییم «ملاحظه کنید! چگونه دولت ما دارد فرو می‌میرد. تا آن روز وقت این حرف نیست. پیش از موقع فرو مردن دولت را اعلام کردن نقض دورنمای تاریخی است.»

مسئله‌ی رشد بروکراسی و حفظ آن در دولت سوسیالیستی پس از انقلاب اکتبر بدل به مسئله‌ای جاویدان در حکومت شوراها شد. لنین در ۱۹۲۱ می‌نویسد: «ما به عنوان حزب حاکم چاره نداشتیم از این که اقتدارهای شورایی را با اقتدارهای حزبی ادغام کنیم» و در «دولت و انقلاب» می‌نویسد: «از میان بردن بروکراسی به طور فردی و نهایی در همه جا کاری است که فکر آن را هم نمی‌توان کرد. این کار اتوپیایی است». به همین دلیل بلشویک‌ها به جای از بین بردن دولت قدیم، صدها هزار کارمند قدیمی را که از حکومت تزاری و بورژوازی به ارث رسیده بود، که بخشی از آن‌ها آگاهانه یا ناآگاهانه بر علیه انقلاب کار می‌کردند را دوباره به کار می‌گمارد. لنین چاره‌ی بروکراسی را در نفوذ دادن افراد حزبی در اداره‌ی امور می‌داند که در برنامه‌ی ۱۹۱۹ حزب گنجانده می‌شود.

بدین ترتیب باز هم پراتیک انقلاب بر نظریه غلبه می‌کند و حالت خاص روندی متفاوت در تکامل پدیده از عام در پیش می‌گیرد.

  از دیدگاه تئوریک این تغییر جهت‌ها به این معناست که پراتیک انقلاب،‌ رهبران آن را مجبور می‌سازد که جای دیالکتیک منفی را که منجر ، به ثمر نشستن انقلاب شد، با دیالکتیک ایجابی (مثبت) تاریخی عوض کنند و خواستار تثبیت وضع موجود شوند. به همین دلیل تا رسیدن زمان فروپاشی دولت به حیات خود ادامه داد و نه این که کوچک نشد و نه این که فرو نمرد، بلکه به بزرگ‌ترین دولت بروکراتیک جهان در تاریخ تبدیل شد.

مسئله‌ی انقلاب جهانی پرولتاریایی

با این که انقلاب سوسیالیستی اکتبر به پیروزی رسیده بود و ساختن سوسیالیسم در یک کشور در دستور روز بود، هیچ یک از رهبران و نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر توانایی این را نداشتند که چشم از انقلاب جهانی کارگری بردارند و تمام فرمول‌بندی‌های آن‌ها برای ساختن سوسیالیسم در یک کشور مستلزم رسیدن به انقلاب جهانی بود. خط مشی لنین درباره‌ی مسائل گسترده و پیچیده‌ی انقلاب که با انقلاب روسیه بروز می‌کند، مجادلات بی‌پایانی را به همراه داشت. انقلابیون بر پایه‌ی تزهای ماه آوریل به دنبال تسخیر قدرت با یک برنامه‌ی سوسیالیستی بودند. انقلاب سوسیالیستی که بر پایه‌ی یک انقلاب بورژوایی نارس رخ داده بود (در انقلاب فوریه بورژوازی روسیه به علت ضعف نیروهای مولده و عقب‌ماندگی شدید اقتصاد روستایی بالطبع نتوانست تمام وظایف خود را به طور کامل به پایان رساند و یک انقلاب نیم‌بند سرمایه‌داری را به انقلابیون سوسیالیست تحویل داد).

به دنبال پیروزی انقلاب اکتبر سه نظریه درباره‌ی این انقلاب ابراز می‌شود.

الف. نظریه‌ی مارکسیست-لنینیستی که می‌گوید خط مشی‌ای که از ۱۹۰۳ به بعد از طرف حزب بلشویک دنبال شد، خط مشی مارکسیستی بوده است.

ب. نظریه‌ی منشویکی که می‌گوید انقلاب اکتبر نوعی انقلاب سوسیالیستی خاص بوده است چون بر پایه‌ی یک انقلاب بورژوایی همه جانبه استوار نبوده است.

ج. نظریه‌ی تروتسکی که می‌گوید لنین جنبه‌های صوری انقلاب را به نفع اصول حقیقی مارکسیسم به کنار گذاشته است.

هر چند این نظریه درست بود که دموکراسی بورژوایی و سرمایه‌داری بورژوایی به سبک غربی، آن چنان که مطلوب منشویکها بود، در سرزمین روسیه‌ی فئودالیسم نمی‌توانست پای به عرصه نهد، ولی پراتیک انقلاب نمی‌توانست انقلاب اکتبر را به دلیل نابه‌هنگام بودن ترک کند. به هر حال انقلاب سیوسیالیستی رخ داده بود؛ چه کسی می‌خواست و چه کسی نمی‌خواست. نظریه‌ی لنین درباره‌ی وحدت انقلابی کارگران و دهقانان به درستی عمل کرده بود و حکومت استبدادی تزاری برچیده شده بود و انقلاب فوریه بدل به انقلاب اکتبر شده بود. هر چند تمام وظایفی که سرمایه‌داری نتوانسته بود به درستی کامل نماید به عهده‌ی انقلاب اکتبر گذاشته می‌شود.

  نکته‌ی مهم تئوریک در این میان این بود که زمانی که یک پدیده به پدیده‌ی جدید تبدیل می‌شود اگر همه‌ی مراحل تکامل این تبدیل به درستی طی شده باشد، عناصر پدیده‌ی قبل یا در پدیده‌ی جدید ناپدید می‌شوند، یا در پرتو حرکت پدیده‌ی جدید به سمت جلو، تغییرات مناسب خود را در پدیده‌ی جدید پیدا می‌کنند. فی‌المثل تجارت خارجی در دوران فئودالیسم امری فرعی و ناکامل بود ولی با تبدیل فئودالیسم به بورژوازی، تجارت خارجی به حیات خود به شکل کاملاً منطقی و درست ادامه می‌دهد و در حفظ سرمایه‌داری به آن یاری می‌رساند. هر چند که در دوران فئودالیسم امری فرعی و ثانویه بود. اکنون هم انقلاب اکتبر بسیاری از گرایشات نارسای انقلاب بورژوازی فوریه را به ارث می‌برد که حل آن‌ها مشکل و پیچیده است. مثل مسائل مربوط به ملیت‌ها، مفهوم دموکراسی و …

به هر حال مسئله‌ی انقلاب جهانی کارگری موضوعی نبود که کمونیست‌ها در روسیه یا غرب بتوانند آن را فراموش کنند. این موضوعی بود که هر بار از گوشه‌ای سر در می‌آورد. در کنگره‌ی چهارم کمینترن ۱۹۲۳،‌ ضمن حمایت از انقلاب اکتبر چنین گفته می‌شود: «روسیه‌ی شوروی وظیفه‌ی خود را با شرافت انجام داده است اما کارگران جهان نتوانسته‌اند انقلاب جهانی را به هنگام خود صورت دهند و روسیه‌ی شوروی را تنها گذاشتند.» از این عبارت این نتیجه حاصل می‌شود که در انقلاب اکتبر نارسایی و مشکلی نبوده و بقیه‌ی کارگران جهان مقصر شناخته شده‌اند و دوباره «چهارمین کنگره‌ی بین‌المللی کمونیستی سپاس عمیق خود را نسبت به نیروی خلاق روسیه‌ی شوروی و ستایش بی‌پایان خود را نسبت به نیروی آن بیان می‌کند که به تنهای توانست قدرت دولتی را تصرف کند و دیکتاتوری پرولتاریا را با مبارزه‌‌ی انقلابی بنیان گذارد و توانست در مقابل همه‌ی دشمنان داخلی و خارجی از دست‌آوردهای انقلاب پیروزمندانه دفاع کند.» اما در همین اعلامیه‌ی کمینتزن، دچار پارادوکس کوسه و ریش پهن می‌شود. از یک طرف می‌گوید که انقلاب سوسیالیستی در کشور شوراها پیروز شده است و از طرف دیگر می‌گوید «چهارمین کنگره‌ی جهانی به پرولتاریای همه‌ی کشورها یادآوری می‌کند که انقلاب پرولتاریایی هرگز نمی‌تواند در محدوده‌ی یک کشور پیروز شود و پیروزی آن فقط در مقیاس بین المللی با ادغام شدن در انقلاب جهانی میسر است.» «کارگران همه‌ی کشورهای جهان وظیفه دارند کمک واقعی و عملی از جمله کمک اقتصادی به روسیه‌ی شوروی برسانند.» 

  انقلاب جهانی چندان به مذاق استالین خوش‌آیند نبود. به همین جهت سازمانی کمینترن که وظیفه‌ی گسترش انقلاب سوسیالیستی را در سرتاسر جهان به عهده داشت و کار خود را از ۱۹۱۹ شروع کرده بود، در سال ۱۹۴۳ به دستور استالین منحل شد و سلطان‌زاده، بنیان‌گذار حزب کمونیست ایران و یکی از اعضای کمینترن به اتهام جاسوسی در اتحاد شوروی اعدام گردید. به هر حال پایان عمر کمینترن، نشانگر نومیدی از انقلاب جهانی بود که دست آخر به فراموشی سپردن کامل انقلاب جهانی شد و احزاب کمونیست اروپایی به طور کامل راه خود را از راه حزب کمونیست شوروی جدا ساختند. نتیجه‌ی آخر این که نه انقلاب انترناسیونالیست کارگری به کمک انقلاب شوروی رسید و نه انقلاب شوروی منجر به انقلاب جهانی شد.

خودمختاری و ملیت‌ها

با پیدایش بورژوازی و به حاکمیت رسیدن طبقه‌ی سرمایه‌دار در اروپا، پیدایش ملت‌ها هم شکل گرفت. به ویژه پس از انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب ۱۸۴۸ در اروپا، مسئله‌ی حق حاکمیت ملی در اروپا رواج یافت. پیش از آن در دوران فئودالیسم کشور به شخص شاه تعلق داشت و کسی در آن سهیم نبود؛ ولی با رواج بورژوازی، طبقات دیگر و از جمله تمامی مردم در مالکیت کشور سهیم شدند. بالطبع بعد از انقلاب ۱۸۴۸ اروپا در گوشه و کنار ملیت‌های مختلف خواستار حق مالکیت ملی در سرزمین‌های آباء و اجدادی خود شدند و به این ترتیب کمونیست‌های اروپا هم می‌بایستی وارد این بحث نظری و تاریخی بشوند. بحث‌هایی که تا پیش از جنگ جهانی اول با شدت زیادی ادامه داشت. بعضی از نمایندگان چپ در اروپا به خاطر انترناسیونالیسم پرولتری به کلی منکر حق حاکمیت ملی می‌شدند و عده‌ی دیگر از جمله لنین به مسئله‌ی حق حاکمیت ملی و خودمختاری با نگاه وسیع‌تر و جدی‌تر برخورد می‌کردند. لنین اعتقاد راسخ داشت که خودمختاری اجازه می‌دهد که ملیت‌های مختلف کشور خاص خود را داشته و از حق جدایی از سرزمین مادری برخوردار گردند. بورژوازی در همه جا به خاطر منافع خود سعی در حفظ مرزهای کشور به نفع خود دارد. مارکس همچنین می‌گوید «اختلافات و ستیزه‌های ملی میان اقوام روز به روز برطرف می‌شود و علت آن رشد بورژوازی است. حاکمیت پرولتاریا این اختلافات را سریع‌تر از میان خواهد برداشت… به همان اندازه که استثمار یک فرد به دست دیگری به پایان می‌رسد،‌ استثمار یک ملت به دست دیگری نیز پایان می‌پذیرد.»

از نظر مارکس پرولتاریا طبقه‌ای است که نزد آن «ملیت مرده است» و مسئله‌ی ملیت‌ها در سوسیالیسم به پایان خود می‌رسد. بلشویک‌ها در سال ۱۸۹۸ در برنامه‌ی حزبی خود به حق خودمختاری ملیت‌ها اشاره می‌کنند که در کنگره‌ی دوم حزب در ۱۹۱۳ به تصویب می‌رسد. از نظر لنین حق خودمختاری به معنای حق جدا شدن بود. در سال ۱۹۱۳ این اعلامیه‌ از طرف کمیته‌ی مرکزی حزب زیر نظر لنین چاپ می‌شود:

«‌در نظام سوسیالیستی هدف‌های اصلی عبارتند از برابری حقوق همه‌ی ملت‌ها و زبان‌ها، نبودن زبان اجباری دولتی، آموزش مدارس به زبان محلی و در مقیاس وسیع، حق خودمختاری و خودگردانی. حزب از حق خودمختاری ملت‌های ستم‌کشیده، سلطنت تزاری، ‌ یعنی حق جدا شدن و تشکیل دولت مستقل پشتیبانی می‌کند.»

به هر حال با توجه به تمام این نظریات اتحاد جماهیر شوروی با اتحاد داوطلبانه تمام ملیت‌های مختلف باقیمانده از روسیه‌ی تزاری شکل گرفت. هر چند کشورهای کوچک و عقب‌مانده در روسیه‌ی تزاری فقط به دلیل خواست‌های انقلاب اکتبر که استثماری زحمت‌کشان را از میان برداشته بود، در این اتحاد داوطلبانه شرکت می‌جویند. در بسیاری از این کشورها احزاب کمونیست از طبقات کارگری شکل نگرفته بود چون نیروهای مولد در این کشورها به اندازه‌ای عقب‌مانده بود که در بعضی از کشورها، تعداد واقعی پرولتاریای صنعتی به صد نفر هم نمی‌رسید؛ ولی ستم حکومت تزاری بر همه‌ی افراد این جوامع اعمال می‌شد؛ به همین جهت مبارزین انقلاب آزادی‌خواه و دموکرات انقلاب اکتبر را تنها مرجع برای آزاد خود می‌دیدند و با این خوش‌بینی لنین هم که در حکومت سوسیالیستی، دولت باید از بین برود، پس حق جدا شدن ملیت‌های مختلف از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی امری خطرناک و ناپسند نبود. چنان که گرایش به وحدت در میان ملیت‌ها قدرت خود را در جنگ بزرگ میهنی بر علیه فاشیسم نشان داد. اما پس از پایان جنگ نوعی از ناسیونالیسم روسی بر همه‌ی خلق‌ها و کشورهای اقماری سایه افکند و روح دموکراتیک انقلاب اکتبر برای حل مسائل ملیت‌ها را تحت‌الشعاع قرار داد چنان که مسئله‌ی ملیت‌ها از این به بعد در جهت مخالف خود حرکت می‌نماید. یعنی به طور پنهان نیروی گریز از مرکز برعکس روزهای اولیه‌ی انقلاب که نیروی گرایش به مرکز بود، شروع به عمل می‌نماید که تغییر کیفی آن درهنگام فروپاشی به خوبی هویدا گردید.

انقلاب اکتبر با تمامی بزرگی‌اش رخ داد. از ویژگی‌های این انقلاب

الف. برای اولین بار بشریت می‌خواست از حداقل یک حداکثر بسازد. عقب‌مانده‌ترین نیروهای مولد بایستی به پیشرفته‌ترین نیروهای مولد تبدیل شود. بی‌سوادترین ملت جهان بایستی به باسوادترین ملت جهان تبدیل شود. برده‌ترین مردم جهان بایستی به آزادترین مردم جهان تبدیل می‌شد. بدین ترتیب حداقل و کم‌ترین‌ها بایستی به حداکثر و بیشترین‌ها تبدیل می‌شد. چیزی که در هیچ تحول تاریخی روی نداده بود.

ب. ایده‌آل‌ها و اهداف انقلاب اکتبر از همان ابتدا برای همه‌ی بشریت به صورت ایده‌آل و هدف در آمد و تمام مردم زحمت‌کش جهان شروع به نظاره کردن آن نمودند. ایده‌آل و اهداف انقلاب اکتبر تبدیل به ایده‌آل‌ ها و اهداف آزادی‌خواهان جهان گردید.  

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87%d8%a7/feed/ 0 6765
تاریخ سیاسی روز http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d8%b1%d9%88%d8%b2/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d8%b1%d9%88%d8%b2/#respond Thu, 05 May 2022 13:40:50 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6651 کاوه آهنگر

تاریخ سیاسی چپ، روز های جالبی را دیده و پشت سر گزارده است. قبل از مرگ استالین، استالین ابر مرد بود، اما زمانی که خروشچف در کنگره بیستم به نقد و نفرین از استالین پرداخت حزب کمونیست ایران اولین حزبی بود که گزارش خروشف را با تبریک و تکریم و هورا کشیدن های ممتد تبریک گفت. زمانی که خروشجف موشکها را از کوبا برگرداند او را بزرگترین مصلح بشریت نامیدند که جلو جنگ را گرفته است و پایه های همزیستی مسالمت آمیز را استوار کرده است.زمانیکه برژنف بخاطر تسلیم طلبی از خروشچف به انتقاد پرداخت ،تمام احزاب سنتی، وابسته وبازیچه سیاست خارجی اتحاد شوروی یکصدا ازبرژنف تمجید کردند. وقتی جریان ۱۵ خرداد سال ۴۲ پیش آمد همین احزابی که ادعای رهبری زحمتکشان ایران را داشتند و در عمل، مغزی از خود، برای فکر کردن نداشتند، به توصیه و تقلید از کسانی که منافع منطقه ای وجهانی خود را دنبال میکردند، در نکوهش انقلاب سفید، قلم‌فرسائی کردند و به تمجید و تجلیل از امام خمینی پرداختند. زمانی که شوروی ارسال سلاح را به ایران شروع کرد همین مجریان سیاست خارجی اتحاد شوروی، یکصدا آنرا تآیید کردند و از تسلیح ارتش شاهنشاهی به سلاح روسی پیش از انقلاب استقبال کردند.

بعد از انقلاب حزب توده ایران، این بازوی اجرائی سیاست خارجی شوروی‌ها در ایران، هر آنچه را پیش آمد، بدون در نظر گرفتن منافع زحمتکشان تأیید کردند وتمام قد پشت رژیم فقها به رهبری امامشان خمینی ایستادند چون برادر ارشدشان شوروی‌ها چنین میخواستند..

در زمان ریاست جمهوری علی خامنه ای بحث انتخاب نخست وزیرمطرح بود. بین میر سلیم و میر حسین موسوی رقابت بود. از موسوی اردبیلی پرسیدند بنظر شما میر سلیم بهتر است یا میر حسین؟ جواب داد تفاوتی ندارد هر دو خوبند چون اول اسم هر دو با میر شروع می‌شود. حال نقل دوستان راست، با برچسب چپ است؛ برایشان مهم نیست در روسیه لنین قدرت را در دست دارد یا پوتین! مهم اینکه اول اسم هر دو، با والادمیر شروع می‌شود. برای احزاب سنتی و وابسته، که تجلی آن در ایران حزب توده بوده وهست، تفاوتی نمی کند در سرزمین وسیع همسایه شمالی ایران چه کسی، با کدام مناسبات اقتصادی اجتماعی و در کدام جهت تاریخ، حکومت میکند، چه تزار، چه حزب بلشویک، چه استالین، چه خروشچف، چه یلتسین و چه پوتین، تمام سیاست ها ی متفاوت وحتی متناقض دیکته شده از طرف کسانی که به جای ما و مثلا برای ما فکر میکنند قابل توجیه و تآیید است.

اگر به جای کمیته‌ی مرکزی حزب بلشویک به رهبری ولادمیر لنین، یک والادمیر دیگر بنام پوتین با چهارصد الیگارشی، دستاورد های به جا مانده از کشور شورا ها را غارت کنند و به غرب منتقل کنند باز هم یک عده ای پیدا می‌شوند و به تائید و توجیه می‌پردازند؛ چون روسیه است! برای کسانی که منافع ملی ومبارزه طبقاتی در میهن خود را در مقابل منافع منطقه ای وجهانی برادر ارشد و بزرگتر، قربانی کرده اند ومی‌کنند فرقی نمی کند که دریای خزر و نفتش ومنافعش متعلق به پوتین باشد یا مردم ایران: فرقی نمی‌کند که جوانان ایرانی در سوریه برای تثبیت یک دیکتاتور و از بین بردن یک تمدن به زائده و پیاده نظام پوتین تبدیل بشوند؛ مهم پیشبرد سیاست راهبردی روسیه است ومتحقق شدن توهمی مثل محورمقاومت آقا در داخل، و….

بنظر می‌رسد عده ای در ایران والادمیر پوتین را رهبر پرولتاریای جهان می‌دانند که مسئول مبارزه با امپریالیسم جهانیست. ظاهرا از نظر عده‌ای پوتین در میان سرمایه داران، سرمایه دار خوب ولابد بدون استثمار امورات می‌گذراند و حکومت او حکومت انقلابی پرولتاریایی می‌باشد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d8%b1%d9%88%d8%b2/feed/ 0 6651
آيا انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ شكست خورده است؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%8a%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d9%83%d8%aa%d8%a8%d8%b1-%db%b1%db%b9%db%b1%db%b7-%d8%b4%d9%83%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9f/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%8a%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d9%83%d8%aa%d8%a8%d8%b1-%db%b1%db%b9%db%b1%db%b7-%d8%b4%d9%83%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9f/#respond Thu, 14 Apr 2022 12:32:13 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6629 اين روزها اين اولين سئوالى است كه براى هر كس‏ مطرح مى‌شود. وقتى ليبرال‌هاى شوروى و مطبوعات غربى با موذى‌گرى حساب شده‌اى شكست كودتاى سه روزه اوت گذشته را عنوان “انقلاب اوت” مى‌بخشند، وقتى فعاليت حزب كمونيست اتحاد شوروى، حزبى كه انقلاب اكتبر را رهبرى كرده بود، ممنوع اعلام مى‌شود، و وقتى شوراى شهر لنين‌گراد، شهرى كه اكتبر از آنجا آغاز شد، تصميم مى‌گيرد نام اين شهر را به سن پترزبورگ برگرداند و روز اين نامگذارى مجدد را هر ساله به جاى سالروز انقلاب اكتبر جشن بگيرد، ظاهراً ديگر كسى ترديدى ندارد كه انقلاب اكتبر را نيز بايد جزو انقلاب‌هاى ناموفق و شكست خورده به حساب آورد. من هم فكر مى‌كنم كه به يك لحاظ و البته به يك لحاظ اكتبر را بايد انقلابى شكست خورده تلقى كرد. اگر بپذيريم كه دولت بيرون آمده از بطن يك انقلاب، بى‌واسطه‌ترين عرصه براى ارزيابى نتايج آن انقلاب است. بايد انقلاب اكتبر را انقلاب شكست خورده بدانيم. هدف اعلام شده انقلاب اكتبر برقرارى دولت شوراها، يعنى حاكميت بى‌واسطه اكثريت زحمتكش‏ كشور بود. دولتى كه در آن،به قول لنين، همه تهيدستان مى‌بايست سازمان مى‌يافتند و مسلح مى‌شدند و نهادهاى قدرت دولتى را مستقيماً در دست مى‌گرفتند و خودشان اين نهادهاى قدرت دولتى را تشكيل مى‌دادند. دولتى كه مى‌بايست “‌نه فقط سازمان توده‌اى بلكه سازمان عمومى همه خلق مسلح” باشد. شكى نيست كه حزب دولت‌‌استالينى كه در پنج شش‏دهه گذشته بر اتحاد شوروى حاكم بود نه فقط به دمكراسى مستقيم اكثريت زحمتكش‏ شباهتى نداشت بلكه نقيض‏ كامل آن بود. و بر قرارى آن به جاى دولت شوراهاى كارگران و دهقانان جز شكست انقلاب اكتبر معناى ديگرى نمى‌توانست داشته باشد. به اين اعتبار، انقلاب اكتبر نه در هفتاد و چند سالگى، با انحلال حزب كمونيست اتحاد شوروى و با به زير كشيده شدن مجسمه‌هاى لنين، بلكه در ده‌‌دوازده سالگى، با “انقلاب از بالا”ى استالين شكست خورده است.

بى ترديد آنهائى كه اكنون مجسمه‌هاى لنين را به زير مى‌كشند و توتم‌هاى قدرت حزب كمونيست اتحاد شوروى را در هم مى‌شكنند، كاملاً حساب شده عمل مى‌كنند و دارند راه بازگشت بازار آزاد را به اتحاد شوروى هموار مى‌كنند. و به همين دليل فراموش‏ نمى‌كنند كه توتم‌هاى جديدى به جاى توتم‌هاى سرنگون شده بنشانند. مثلاً آقاى سابچاك، شهردار يا رئيس‏ شوراى لنينگراد، كه به‌قول خودش‏ مى‌خواهد تا ده سال ديگر اين شهر را به يكى از بزرگترين مراكز مالى اروپا تبديل كند، خوب مى‌داند كه سرمايه نمى‌تواند در شهرى كه نام لنين برخود دارد آرامش‏ خاطر داشته باشد، اما در نام “پتر كبير” اصالتى آرامش‏ بخش‏ مى‌بيند. پتر نه تنها با لنين اصلاً قابل مقايسه نيست، بلكه با هر معيارى كه قضاوت كنيم مردى به مراتب خودكامه‌تر و بى‌رحم‌تر از استالين بوده است. اما تازيانه او نشان شورش‏ بردگان نيست بلكه يادآور تسليم و انقياد آنان است و اين دقيقاً آن چيزى است كه به يك بورس‏ مالى اعتماد و آرامش‏ مى‌بخشد. حقيقت اين است كه اگر انقلاب اكتبر پيروز مى‌شد، شايد نيازى به برپائى توتم‌هاى كمونيستى وجود نمى‌داشت. آيا لنينى كه در زير و بم‌هاى دموكراسى شورائى مى‌زيست به مراتب واقعى‌تر و برانگيزاننده‌تر از جسدى موميائى نبود كه در ضريحى مقدس‏ آراميده است؟ فقط با از بين رفتن اولى بود كه مى‌شد دومى را به جاى آن نشاند. وظيفه اين جايگزينى بدون توجه به ويژگى شكست اكتبر غير قابل فهم است. انقلاب اكتبر نه با بازگشت قدرت سرمايه‌داران و زمين‌داران بلكه با مسخ شدن دولت شوراها و رانده شدن طبقه كارگر و دهقانان از قدرت سياسى بود كه شكست خورد. “انقلاب دوم” يا “انقلاب از بالا”ى استالينى براى بيرون آوردن قدرت سياسى از دست طبقه كارگر و دهقانان ناگزير بود خود را “گسترش‏ مشروع” انقلاب اكتبرقلمداد كند. “انقلاب دوم” نمى‌توانست بدون مساوى قلمداد كردن حاكميت حزب طبقه كارگر با حاكميت خود طبقه كارگر به پيروزى برسد، زيرا در اين “ديالكتيك انقلاب _ بازگشت” اكتبر چنان نيرومند بود كه هر حمله رويارو به آن حتماً در هم مى‌شكست. شكستن اكتبر از درون بود. در اين جا بازگشت فقط با بت‌سازى از سمبل‌هاى اكتبر بود كه مى‌توانست بيگانگى‌اش‏ را با انقلاب پوشيده بدارد و آن را از نفس‏ بيندازد. امّا با تامل در همين ويژگى شكست اكتبر در مى‌يابيم كه اين انقلاب را از جهات ديگر بايد يك انقلاب پيروز تلقى كرد. اگر ميزان موفقيت يك انقلاب را با ادامه تاثيرات و تغييراتى كه در جهت اهدافش‏ به وجود مى‌آورد، ارزيابى كنيم، انقلاب اكتبر به راستى انقلاب بسيار موفقى است. تاثيرات و تغييراتى كه اكتبر در جهان ما به وجود آورده با هيچ انقلابى قابل مقايسه نيست. بى‌ترديد اين انقلاب را بايد جسورانه‌ترين و پربارترين اقدام بشريت زحمتكش‏ در تمام طول تاريخ دانست.

با اين اقدام بود كه انسان معاصر ناباورى خود را به نظم حاكم بر جهان، نظمى كه در آن نابرابرى، محروميت و انقياد اكثريت قاطع مردم امرى طبيعى و ابدى مى‌شد، به روشن‌ترين شكل ممكن بيان كرد. اكنون در پايانه‌هاى قرن بيستم بهتر مى‌توان ديد كه بسيارى از ارزش‏ها و بديهيات جامعه بورژوائى در متمدن‌ترين كشورها در آغاز اين قرن، چقدر نامعقول و ظالمانه بوده‌اند. دگرگونى‌هاى عظيمى كه در اين مدت در ارزش‏ها و باورهاى اكثر ملت‌ها صورت گرفته، بيش‏ از هر چيز محصول انقلابات و پيكارهاى زحمتكشانى‌بوده كه نظام حاكم بر جهان را نامعقول و غير قابل تحمل مى‌ديده‌اند. انقلاب اكتبر نخستين حلقه در زنجيره طولانى اين انقلابات و جنبش‏هاى مردمى قرن ماست و به آغاز اين قرن نزديك به دو سوم جمعيت جهان در سرزمين‌هائى مى‌زيستند كه رسماً يا عملاً مستعمره و مايملك دولت‌هاى “متمدن” بورژوائى محسوب مى‌شدند و اين دولت‌ها مردم اين كشورها را رسماً و صراحتاً عقب مانده‌تر و نابالغ‌تر از آن مى‌دانستند كه بتوانند در باره سرنوشت خودشان تصميم بگيرند. در چنين شرايطى بود كه اكتبر حق تعيين سرنوشت را بديهى‌ترين حق هر ملت اعلام كرد. و اين در حالى بود كه انترناسيونال دوم درست در رابطه با همين مساله از هم پاشيده بود و بخش‏ اعظم رهبران سوسيال دموكراسى ملل “متمدن” به حمايت از دولت‌هايشان براى بزرگترين قصابى‌ كه تاريخ انسانى تا آن موقع به خود ديده بود، هورا مى‌كشيدند. انقلاب اكتبر با دفاع قاطع و بى قيد و شرط از حق تعيين سرنوشت ملى‌كه يكى از اركان اساسى دموكراسى است نه تنها جسورانه‌ترين حمله توده‌اى به بنيادهاى نظام استعمارى حاكم بر جهان را تدارك ديد و سازمان داد، بلكه شعار انترناسيوناليزم پرولترى را در چهار گوشه جهان طرح كرد و زمينه‌اى واقعى براى از بين بردن نفرت مردم و همبستگى بين‌المللى زحمتكشان به وجود آورد. اكتبر بود كه جنبش‏ كارگرى را با تمام جنبش‏هاى پيشرو قرن ما پيوند زد و به طلايه‌دار همه اين جنبش‏ها تبديل كرد. اكتبر بود كه راه انديشه روشنائى بخش‏ ماركسيسم را به ميان ميليون‌ها انسان لگد مال شده گشود و آنان را از نيروى شگرفى كه با همبستگى‌شان ايجاد مى‌شود، آگاه ساخت. اكتبر بود كه به جنگ‌هاى دهقانى قرن ما، يعنى عظيم‌ترين و انبوه‌ترين جنبش‏رهائى‌بخش‏ تمام تاريخ انسانى، الهام بخشيد و مهم‌تر از همه اكتبر بود كه خصلت غير انسانى و غير عقلانى “عقلانيت” بورژوائى را به ميليون‌ها انسان نشان داد و امكان و ضرورت مبارزه براى پى‌ريزى نظامى انسانى و عقلانى را در برابر آن‌ها قرار داد. اگر در دنياى امروز ما حتى بسيارى از بورژواها ناگزيرند از “دولت رفاه” و پاره‌اى تامين‌هاى اجتماعى دفاع كنند و اگر در بسيارى از كشورهاى متروپل سرمايه‌دارى كارگران و زحمتكشان توانسته‌اند در اين زمينه دستاوردهائى را از چنگ سرمايه بيرون بكشند، سهمى را كه توفان اكتبر در اين ميانه داشته است، نبايد فراموش‏ كرد. و همچنين نبايد فراموش‏ كرد كه يكى از دستاوردهاى اكتبر كه اين روزها معمولاً ناديده گرفته مى‌شود‌ سيستم تامين اجتماعى به مراتب‌ گسترده‌ترى بود كه در اتحاد شوروى و ساير كشورهاى “سوسياليسم موجود” به وجود آمد. چيزى كه بوروكراسى حاكم ناگزير بود به عنوان نشانه مشروعيت خود براى اثبات پيوندش‏ با آرمان‌هاى اكتبر آن را تحمل كند. و اين درست همان چيزى است كه سرمايه‌دارى حتى در پايانه‌هاى قرن بيستم حاضر به تحمل آن نيست و مدافعان سرمايه و “بازار آزاد” نخستين درمانى كه براى “نجات” اتحاد شوروى و كشورهاى اروپاى شرقى تجويز مى‌كنند، حذف آن است. فراموش‏ نكنيم كه اكتبر نخستين انقلابى بود كه شعار برابرى كامل زنان و مردان را بر پرچم خود نشاند و جنبشى توده‌اى و جهانى براى رهائى زنان سازمان داد. اينها بخشى از نتايج و تغييراتى هستند كه انقلاب اكتبر در جهان ما ببار آورده است. با تاملى در باره آن‌ها مى‌توان دريافت كه بسيارى از تغييراتى كه اكتبر به وجود آورده عملاً بازگشت ناپذير و سرمايه‌دارى براى از بين بردن آثار اكتبر ناگزير است نه با ميليون‌ها كه با ميلياردها انسان بجنگد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%8a%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d9%83%d8%aa%d8%a8%d8%b1-%db%b1%db%b9%db%b1%db%b7-%d8%b4%d9%83%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9f/feed/ 0 6629
بازاندیشی مسأله‌ی سازمان‌دهی امروز http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a8%d8%a7%d8%b2%d8%a7%d9%86%d8%af%db%8c%d8%b4%db%8c-%d9%85%d8%b3%d8%a3%d9%84%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%b3%d8%a7%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86%e2%80%8c%d8%af%d9%87%db%8c-%d8%a7%d9%85%d8%b1%d9%88%d8%b2/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a8%d8%a7%d8%b2%d8%a7%d9%86%d8%af%db%8c%d8%b4%db%8c-%d9%85%d8%b3%d8%a3%d9%84%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%b3%d8%a7%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86%e2%80%8c%d8%af%d9%87%db%8c-%d8%a7%d9%85%d8%b1%d9%88%d8%b2/#respond Wed, 11 Aug 2021 02:17:05 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6309 دسپینا کوتسومبا و سوتیریس پاناگیوتیس
ترجمه ی : بیژن سپیدرودی

“ما باید از این گرایش سنتی که فعالیت‌های سیاسی را به‌گونه‌ای در نظر می‌گیرد که گویی همه چیز در درون حزب، یا جبهه یا ائتلاف رخ می‌دهد، فاصله بگیریم. ما هم‌چنین باید از این تلقی ساده دست بکشیم که جنبش‌ها را کارزارها یا بسط برنامه‌های سیاسی خود بدانیم. جنبش‌ها صرفاً شیوه‌های تغییر توازن نیرو نیستند. آن‌ها هم‌هنگام مکان‌های آزمون پیکربندی‌های جدید اجتماعی و اشکال جدید دموکراسی‌اند. ما به چیزی نزدیک به «استراتژی قدرت دوگانه‌ی مداوم» نیاز داریم.”

یکی از عرصه‌هایی که امر بازسازی سیمای یک چپ جدید در آن بسیار کند پیش می‌رود و غیاب آن خود ِ بازسازی را مختل می‌کند، بازتعریف حزب، تبیین فلسفه‌ی وجودی آن و فراتر از همه بنای عملی یک حزب چابک، منعطف، چندآوایی در عرصه‌ی نظری و هم‌هنگام دارای برنامه‌ی سیاسی، اراده‌ی معطوف به عمل و مداخله در سپهر سیاست است. کوشش نیروهای چپ در چند دهه‌ی اخیر غالباً گرد نجات نظریه‌ی لنینیستی تحزب می‌چرخید و روایتی از آن به‌دست داده می‌شد که از آموزه‌های جزمی استالینی پیراسته شده باشد. این امر اگرچه در جای خود امر نیکویی به‌شمار می‌رود، اما از منظر روح زمانه با مسأله‌ی تحزب پنجه در پنجه نمی‌افکند. مؤلفان متن حاضر می‌کوشند در پاسخ به این ضرورت به مارکس برگردند، از آن توشه بردارند، به تجربه‌ی حزب لنینی مراجعه کنند و آن را در جایگاه واقعی خود بنشانند و در پرتو جنبش‌های دوران معاصر به بازتعریف مسأله‌ی حزب بپردازند. صرف‌نظر از پاسخی که این متن ارائه می‌دهد، مؤلفان از یک سو از «اصحاب کهف» یعنی مدافعان برخورد جزمی که به نقل گفتاوردهای نظریه‌پردازان چپ اکتفا و عقل خود را تعطیل کرده‌اند و به جای کاربست اصول تحلیل لنینیستی، بر گرته‌برداری از الگوی بلشویکی بسنده می‌کنند، و از دیگر سو، با مخالفان تحزب، یا به سخن دیگر مدافعان «سیاست منهای حزب» یک‌سر جدا می‌سازد. همین رویکرد، تلاش مؤلفان را بسیار خواندنی کرده است.

مقدمه

طی چند سال گذشته، مسأله‌ی تشکیلات چه به لحاظ ایجابی و چه از حیث سلبی بار دیگر مطرح شده است. تجربه‌ی جنبش‌های اعتراضی توده‌ای اثرگذار مبتنی بر [بنیاد] اشکال دموکراسی مستقیم، هماهنگی افقی، نفوذ برابر، و در عین حال ناتوانی آن‌ها در «تحول» به جنبش‌ و پویایی‌ سیاسی، بحث‌های فراوانی را در باب تشکیلات، در راستای ردّ شکل حزبی یا بازاندیشی شکل حزبی به‌مثابه پیوند بین جنبش‌ها را دامن زده است. هم‌هنگام، شاهد جلوه‌های گوناگون بحران چپ ضدسرمایه‌داری، نه‌تنها در روش سیاسی آن‌ها، بلکه در فرهنگ تشکیلاتی‌شان بوده‌ایم. همین روند در خصوص نتایج متناقض تلاش‌های گوناگون برای ایجاد جبهه‌های انتخاباتی گسترده‌ی چپ صادق است.

۱٫ ناموزونی سنت نظری مارکسیستی درباره‌ی تشکیلات

درباره‌ی این موضوع ضروری است گستره، غنا و ناموزونی سنت نظری مارکسیستی پیرامون مسأله‌ی تشکیلات را بپذیریم. باید به‌خاطر داشته باشیم که در سنت کلاسیک مارکسیستی همیشه پرسش‌های بی‌پاسخ زیادی وجود داشته است. مارکس هرگز، جدا از تعیین تفاوت‌ها، مشخص کردن خطوط کلی و مشارکت‌های موضعی، اندیشه‌ی بسط‌‌یافته‌ای درباره‌ی مسئله‌ی حزب ارائه نکرد.[۱] علاوه بر این، مارکس با اشکال سازمانی‌ای روبرو بود که با هر نوع سازمان آرمانی ما هم‌چون گرایش‌ها یا سازمان‌های کوچک بسیار تفاوت داشت. حتی انترناسیونال اول بیش از آن‌که به حزب شباهت داشته باشد، تجمعی از شبکه‌های گوناگون افراد رزمنده بود. وانگهی، واقعیت ناموزونی و شکل‌گیری آن‌چه «آگاهی طبقاتی» تعریف می‌شود، و رابطه‌ی پیچیده‌ی درونی/بیرونی سازمان سیاسی با توده‌های کارگر، یک‌سره در نوشته‌های خودِ مارکس کماکان گشوده باقی مانده است. همان‌گونه که لوچیو ماگری می‌گوید:

با این وصف، مارکس یک جنبه‌ی نظریه حزب پرولتری را که به‌هیچ‌رو هم فرعی نیست، به‌طور کامل تشریح نکرد. پرولتاریا که در چنبره‌ی شرایط موجود گرفتار است، نه می‌تواند چشم‌انداز کاملی از نظام اجتماعی به دست دهد، و نه می‌تواند سرنگونی آن را ترویج کند. عملكرد آن به‌عنوان یك طبقه فقط با گذار از گرفتاری‌های شرایط موجود به‌مدد خودآگاهی انقلابی بسط پیدا می‌کند. پس فرآیند و سازوکاری که این آگاهی را تولید می‌کند کدام است؟ یا پرسش را دقیق‌تر مطرح کنیم: آیا این خودآگاهی طبقاتی بر اساس عناصری که از پیش در عینیت اجتماعی وجود دارد، می‌تواند خودبه‌خود و به دلیل ضرورتی ذاتی در پرولتاریا توسعه یابد، ضرورتی که اساس آن مؤلفه‌هایی است که از پیش در عینیت اجتماعی وجود داشته است و به‌تدریج بر عناصری چیرگی ‌یابد که در اصل آن را در جایگاه فرودست و شرایط بی‌ثبات نگه داشته بود؟ یا خودآگاهی انقلابی باید بیان‌گر فراروی عمومی امر بی‌واسطه‌ی پرولتاریا باشد که با یک جهش کیفی و دیالکتیکی به‌وجود می‌آید- تعامل پیچیده بین نیروهای خارجی و کنش خودانگیخته‌ی طبقه؟[۲]

ظهور حزب سوسیال‌دموکرات آلمان SPD به‌عنوان مدل حزبی نتیجه‌ی فرایند پیچیده‌ی تلفیق استراتژی‌های مختلف (از جمله اهمیت مواضع لاسالی‌ها) بود. گرایش‌های آنارشیستی نیز در همان زمان، جریان مهمی را تشکیل می‌دادند، موضوعی که در بحث‌های پیرامون کنگره‌ی بین‌الملل در هاگ مشهود بود.[۳] مشارکت‌های مارکس و انگلس به این جهت‌گیری اشاره دارد. اتین بالیبار بر این دریافت متناقض از سیاست و تشکیلات و نوسان بین مدل دولت‌سالاری لاسالی و گزینه‌ی آنارشیستی ارائه شده از سوی باکونین تأکید کرده است:

«بگذارید فقط یک نمونه بیاورم: مثلثی که مارکس ، لاسال و باکونین تشکیل ‌دادند. به نظر من این واقعیت تعجب چندانی برنمی‌انگیزد که جدل‌کاران خستگی‌ناپذیری چون مارکس و دستیار وفادارش، انگلس، قادر به نگارش یک اثر «ضد لاسالی» یا «ضد باکونین» نبودند که عملاً بسیار مهم‌تر از «آنتی دورینگ» یا حتی مهم‌تر از انتشار مجدد «فقر فلسفه» پرودون بود. هیچ دلیل شخصی و تاکتیکی در جهان نمی‌تواند این خطا را توجیه کند، مخصوصاً که عواقب سیاسی اسف‌باری در پی داشت. آن‌ها این آثار را تألیف نکردند، زیرا قادر به این کار نبودند».[۴]

در این معنا قانونی کردن مدل ارفورت برای بیش‌تر احزاب سوسیال‌دموکراتیک[۵] در عین حال گامی به جلو بود – ایجاد احزاب توده‌ای هم به‌عنوان سازوبرگ‌های سیاسی و هم به‌‌مثابه‌ انجمن‌های موازی در سرمایه‌داری – در عین حال مبنای تناقض‌های مهمی به شکل بازتولید سلسله‌مراتب، شکل‌های تقسیم کار و در جنبه‌های خاصی حتی بازتولید فعالیت‌های شبه‌دولتی را به معرض نمایش می‌گذاشت.

۲٫ لنین و مسأله‌ی تشکیلات

در واقع، هرگز «نظریه‌ی لنینیستی حزب» به‌معنای مجموعه‌ اصولی که برداشت منسجمی را ارائه کند وجود نداشت. آنچه ما داریم مجموعه‌ای از مشارکت‌هاست که بسیاری از آن‌ها با شرایط بسیار ویژه پیوند دارند، و در بی‌شماری از موارد «میله را به طرف دیگری خم می‌کنند». با این وصف، این بدان معنا نیست که جنبه‌های مهمی از نظریه‌ی لنینیستی تشکیلات هم‌چنان مطرح نباشند.

پیش از همه، لنین بر استقلال طبقاتی تأکید کرده است. سیاست کارگری که با سیاست بورژوازی در تضاد است، به اشکال مستقلی از تشکیلات نیاز دارد، بستر مستقلی برای پیشبرد استراتژی. این تشکل‌ها نباید صرفاً به ارتقای منافع صنفی بسنده کنند، بلکه باید در جهت تأمین منافع سیاسی عمومی طبقه بکوشند. ازاین‌رو، ضروری است که اعضای اصلی «انقلابیون حرفه‌ای» باشند، به این معنا که انقلاب را هدف خود قرار دهند و نه دست‌یابی به برخی دست‌آوردهای صنفی را. این سازمان‌ها باید بتوانند در مبارزه نه‌تنها برای آزادی‌های سیاسی، دموکراتیک و حقوق اجتماعی، بلکه هم‌‌چنین در مبارزه برای قدرت و هژمونی کل جامعه را مخاطب قرار دهند و اتحادهای بین طبقات فرودست را سازمان دهند و رهبری کنند. ازاین‌رو، این سازمان‌ها برای مقابله با نفوذ ایدئولوژی مسلط و با تأکید بر نقش آموزشی باید در جایگاهی قرار گیرند که بتوانند مبارزه‌ی ایدئولوژیک طبقاتی را فعالانه به‌پیش برند. سیاست انقلابی ادامه‌ی مستقیم سیاست خودانگیخته یا فعالیت‌های ایدئولوژیک طبقات کارگر نیست. این جنبه‌ی مهمی از «معرفت‌شناسی سیاسی» مختص لنین است. حزب سیاسی بهترین مکان برای شکل‌گیری این دانش جدید و خودآگاهی انقلابی است. سیلوین لازاروس این نکته – و این تنش – را به روش زیر بیان می‌کند:

نزاع بر سر این نیست که کمونیست از نظر مارکس، و انقلابی آگاه از منظر لنین چیست. سه ویژگی اشاره شده در مانیفست را به یاد بیاوریم: نگاه علمی به روند تاریخ، اولویت منافع ملی بر منافع محلی در تمام مبارزات، و اولویت منافع پرولتاریای جهانی بر منافع پرولتاریای ملی. به بیان دقیق‌تر محل نزاع آن‌جاست که از نظر مارکس ظهور کمونیست‌ها در موجودیت و هستی کارگران به‌‌مثابه‌ی یک طبقه امری درونی است. لنین با انتقاد از آن‌چه او آگاهی خودانگیخته می‌نامد از این نظریه فاصله می‌گیرد. آگاهی انقلابی و ظهور رزمندگان انقلابی پدیده‌ای خودانگیخته نیست، پدیده‌ای بسیار خاص است که لازمه‌اش گسست از اشکال خودانگیخته‌ی آگاهی است. درون‌مایه‌ی سیاسی آگاهی غیرخودانگیخته تضاد آشتی‌ناپذیر با کل نظم اجتماعی و سیاسی موجود است. همان‌گونه که حزب درون‌مایه‌ی سازوکار تحقق شرایطی است که بروز آگاهی سیاسی را ممکن می‌سازد.[۶]

افزون بر این، لنین بر لزوم گسست قاطع و برداشت جدید از سیاست‌های حزبی پای می‌فشرد که نمونه‌ی آن تأکید بر قطع رابطه با احزاب سوسیال‌دموکرات و ایجاد احزاب کمونیست بود. فاصله گرفتن طبقه‌ی کارگر انقلابی از نفوذ ایدئولوژی بورژوازی و خرده‌بورژوازی تا حد مشخصی می‌بایست به شکل جدایی تشکیلاتی جلوه‌گر می‌شد.

در واقع، حتی می‌توان گفت كه ادای سهم اصلی لنین در نظریه‌ی حزب تأکید او بر گسستی ضروری و اساسی بود. با این کار ما به برداشت و هم‌چنین عملکرد او اشاره می‌کنیم: این‌که صرف داشتن یک حزب کارگری حتی به معنای انجمنی موازی با احزاب سوسیال‌دموکرات کافی نیست. حزب هم‌چنین باید در راستای چشم‌اندازی انقلابی جهت‌گیری کند. از نظر لنین بین استراتژی حزب و شکل‌گیری آن رابطه‌ی دیالکتیکی وجود دارد. آن‌چه در نهایت، ویژگی کارگری حزب را تشکیل می‌داد، نه ترکیب اجتماعی، بلکه عمدتاً خط‌مشی سیاسی آن بود. حزب کارگری می‌بایست بهترین بستر استقلال خط‌مشی سیاسی پرولتری بوده که همواره به شیوه‌ی همه‌جانبه و در رابطه با پویایی هر مجموعه اوضاع و احوال مشخص فهمیده می‌شد. آنچه که ویژگی خاصی به تکامل برداشت لنینی حزب می‌بخشد رابطه‌ی دیالکتیکی خط مشی سیاسی و آرایش سیاسی است. و به نظر ما، تفاوت آن را با بازتولید ساده «مدل ارفورتی» مربوط به ساختار حزب سوسیال‌دموکرات مشخص می‌کند. از این لحاظ، بازسازی سترگ بحث‌های سوسیال‌دموکراسی از سوی لارس تی. لیه در دوره‌ای که کتاب «چه باید کرد؟» نوشته می‌شد، هرچند از حیث بازسازی یک دوره‌ی کامل سیاست انقلابی مفید است، اما به اهمیت و اصالت‌ نظر همه‌جانبه‌تر لنین درباره‌ی حزب،[۷] کم بها می‌دهد، مخصوصاً بعد از آن‌که بلشویک‌ها در سطحی بسیار ابتکاری به مفهوم‌سازی راهبردی تجارب توده‌ها آغاز کردند. (پذیرش شوراها به‌عنوان نوعی سازمان پرولتری، دیالكتیك انقلاب دموكراتیك و پرولتری، تقابل سیاسی و فلسفی با امپریالیسم و ​​بحران سوسیال‌دموکراسی،[۸] و البته درک پویایی مجموعه‌ی اوضاع و احوال سال ۱۹۱۷).

[رویکرد لنین] هم‌چنین، با سایر تاکتیک‌های درون گرایش‌های انقلابی آن زمان متفاوت بود، گرایش‌هایی که به‌گونه‌ای، برداشتی از حزب سوسیال‌دموکرات را به‌عنوان تناقضی آشکار انتخاب ‌کردند. در عوض، لنین نه تنها نیاز به بنیان‌گذاری حزب، بلکه هم‌چنین نیاز به برقراری دائمی استقلال ضروری خط مشی انقلابی چه به لحاظ سیاسی و چه از حیث تشکیلاتی را مطرح ‌کرد.

افزون بر این، لنین نظر جذابی هم در خصوص رابطه بین شکل حزب و سایر اشکال سازمان سیاسی کارگری، به‌ویژه، در دوره‌های «قدرت دوگانه» دارد. مراد اهمیت شوراهاست. در این مورد شاهد رابطه‌ی دیالکتیکی و متناقض بین حزب با سازمان‌های توده‌ای طبقه ازجمله اشکال جدید اِعمال قدرت طبقات فرودست‌ایم. حزب تنها شکل نمایندگی سیاسی انقلابی نیست. حزب در مبارزه برای هژمونی در سازمان‌های مستقل طبقه‌ی کارگر و سایر اقشار فرودست شرکت می‌کند.

با این وصف، بسط و تحقق این رابطه‌ی دیالکتیکی و لزوماً متناقض آسان نبود، این امر، می‌تواند حاکی از شناخت تدریجی حزب و اشکال قدرت دوگانه، به‌ویژه پس از انقلاب، باشد، مخصوصاً آن‌جا که به شکل‌های قدرت دولتی تبدیل شدند. این هم‌هویتی حزب با دولت، حزب و اشکال جدید فعالیت سیاسی پرولتری است که بعداً آلتوسر آن را به‌عنوان یکی از ریشه‌های بحران جنبش کمونیستی بین‌المللی مردود دانست.[۹] با این‌ همه، باید بپذیریم که لنین هرگز پاسخ کامل و مشخصی ارائه نداد، بلکه پاسخ‌های فرضی مختلفی داد که هر چند بسیاری از آن‌ها حایز اهمیت‌اند، اما به‌هیچ‌رو، نظریه‌ی کاملی به‌شمار نمی‌روند.

به همین دلیل است که باید تصدیق کنیم که از همان آغاز تضادهای مهمی وجود داشته که برداشت لنین از حزب را تحت‌الشعاع قرار داده است. با نظرات و جریانات مختلف، به‌ویژه در روسیه، که بلشویک‌ها هرگز یگانه حزب کارگری یا انقلابی نبودند چه باید کرد؟ با گرایش‌ها، اختلاف‌نظرها، خط‌مشی‌های مختلف سیاسی چه در داخل سازمان و چه در سازمان‌های مختلف چه باید کرد؟ با شوراها و سایر اشکال جمعی که نمایان‌گر شکل‌های سیاسی‌ای هستند که با شکل حزبی متفاوت‌اند چه باید کرد؟

این پرسش‌های بی‌پاسخ پس از انقلاب اکتبر بیش از پیش مطرح‌اند.

تحول شکل حزب کمونیست پس از انقلاب اکتبر، بیش از حد تضادهای شدید و حاد تجربه‌ی شوروی را مشخص کرد. روند جدا شدن از احزاب دیگر، گذار به نظام تک‌حزبی، هم‌هویت دانستن حزب با دولت و اتحادیه‌ها، و کاهش تدریجی سازمان‌های مستقل طبقه‌ی کارگر، به‌معنی کاهش نیروی انقلابی آغازین بود. این امر البته بی‌درنگ رخ نداد و می‌توان گفت كه در مراحل معینی لنین خود با جنبه‌هایی از بوروكراتیزه‌شدن مخالفت كرد، با این وصف، مشكل هم‌چنان باقی ماند.

در پرتو این نمونه‌ها باید مبارزه‌ی لنین (و تروتسکی) برای جبهه‌ی متحد را وارسی کرد.[۱۰] به نظر ما، جبهه‌ی متحد صرفاً پرسشی تاکتیکی نیست که مربوط به گردآوری نیروهای اجتماعی و سیاسی به‌مفهوم تاکتیکی کلمه باشد. درک این امر هم هست که یک رابطه‌ی متافیزیکی بین طبقه و حزب وجود ندارد، جایی که یک طبقه از رهگذر برآمد حزبش به یک سوژه بدل می‌شود. در عوض، رویارویی با خصلت متکثر و لزوماً متناقض سیاست طبقه‌ی کارگر و نیاز به وحدت این شیوه‌های مختلف سیاسی نیز وجود دارد.

با این وصف، تکامل مبارزات درون جنبش کمونیستی بین‌المللی، استقرار راست‌کیشی استالینیستی، همراه با هم‌هویت شدن حزب با دولت در اتحاد شوروی، به این بحث‌ها خاتمه داد. در نتیجه، بحث پیرامون جبهه‌ی متحد با تحمیل تدریجی سلطه‌ی استالینیستی در نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۹۲۰ پیش از موعد به پایان رسید. ویژگی یک‌پارچه و سلسله‌مراتبی احزاب، همراه تشبیه‌ها و استعاره‌هایی که منشاء آن از دولت یا ارتش‌اند، نشان عالی ویژگی طبقاتی ‌ایشان بود. تئوری و ایدئولوژی بیش‌تر هم‌چون اصل اعتقادی تعریف می‌شد تا کار معرفتی همگانی. در نتیجه، هرگونه اختلاف‌نظر کار دشمنانه‌ای تلقی می‌شد که شکل لغزش معنایی (و نهادی)ای داشت که مخالفان را به دشمنان و خائنان تبدیل می‌کرد. حتی آن دسته از متفکرانی که کوشیدند مسئله‌ی سازمان را از حیث نظری و فلسفی مورد تأمل قرار دهند، مانند لوکاچ که سعی کرد رابطه‌ی دیالکتیکی ساخت حزب و پدیداری آگاهی انقلابی پرولتری را واکاوی کند، باید سکوت پیشه می‌کردند.[۱۱] اپوزیسیون‌های گوناگون چپ، استالینیسم را به جد نقد کرده‌اند، اما موفق نشدند مفهوم دیگری از تشکیلات فراسوی دموکراسی درون حزبی ارائه کنند.

۳٫ گرامشی: یک استثنا

به نظر ما مهم‌ترین استثنا در این مورد گرامشی بود. ما در این‌جا فقط به بیزاری و انتقاد مشهور گرامشی نسبت به اعمال استالینیستی و رفتار با آرای مختلف در درون حزب شوروی مراجعه نمی‌کنیم. ما عمدتاً به برداشت گرامشی از حزب یا شهریار مدرن به‌عنوان بسط‌دهنده‌ی استراتژی سیاسی و عقلانیت سیاسی نقاد توده‌ای اشاره می‌کنیم.

توضیحات استادانه‌ی گرامشی در باب مسئله‌ی هژمونی او را قادر ساخت تا عناصری از نظریه‌ی مربوط به پیچیدگی‌های قدرت سیاسی و اجتماعی و هم‌چنین چگونگی سازماندهی را توضیح دهد. برداشت او از نیاز یک طبقه به برون‌رفت از محدودیت صنفی خود و نیل به سروری و رهبری نه صرفاً بازگویی ساده با واژگان متفاوت از تمایز کلاسیک بین طبقه در خود با طبقه برای خود است، بلکه بیش‌تر برداشتی در حالت سیلان و عملی در دستیابی بالقوه به استقلال طبقاتی است. این امر شامل فعالیت‌های مختلف سیاسی، اشکال متنوع سازمان‌دهی، و فعالیت‌های علمی در درون سازمان‌ها، احزاب و جبهه‌ها است.

برداشت گرامشی از هژمونی به‌عنوان تلاش برای دریافت بسیار پیچیده‌‌تری از مفصل‌بندی نیروی اجتماعی و قدرت سیاسی در جوامع سرمایه‌داری و پژوهش‌های گسترده‌ی او درباره‌ی شرایط برآمد سازوبرگ‌های هژمونیک بورژوازی، و به‌ویژه تأکید دوگانه‌ی او بر هر دو سطح «مولکولی» اجتماعی و اشکال سازماندهی سیاسی او را قادر ساخت تا درباره‌ی حزب سیاسی، «شهریار مدرن»، با منش دیالکتیکی‌‌‌تری بیندیشد.[۱۲] از نظر گرامشی حزب صرفاً «تجلی» خودآگاهی طبقاتی یا «سرنوشت» یا «هدف» استراتژیک آن نیست، بلکه فرایند مادی بسط و گسترش آن، تبدیل و دگرگونی فعالیت‌های جمعی، آرمان‌ها و ایدئولوژی‌ها {در راستای} برداشتی منسجم از جهان و برنامه و استراتژی سیاسی‌ای است که بتواند شرایط یک بلوک جدید تاریخی را ایجاد کند،[۱۳] این امر مخصوصا در برداشت او از حزب به‌مثابه «آزمایش‌گر» یا «تعمیم‌دهنده»ی معنویت سیاسی توده‌ای مشهود است.[۱۴]

شایان تأکید است که حزب‌های سیاسی در دنیای مدرن نقش پُراهمیت و چشم‌گیری در اشاعه و گسترش جهان‌بینی‌ها ایفا می‌کنند؛ زیرا آن‌چه در اساس انجام می‌دهند، توضیح اخلاقیات و سیاستِ متناظر با این جهان‌بینی‌هاست، که به‌سان «آزمایش‌‌گران» تاریخی آن‎ها عمل می‌کنند. احزاب افراد را از توده‌ی زحمتکشان جذب می‌کنند و این گزینش هم‌زمان به مدد معیارهای عملی و نظری صورت می‌گیرد. رابطه‌ی بین تئوری و عمل آنگاه که این جهان‌بینی روزآمدتر، خلاقانه‌تر و در مخالفت با شیوه‌های قدیمی اندیشه باشد، تنگاتنگ‌تر می‌شود. هم ازاین‌روست که می‌توان گفت، حزب‌ها پرورندگان معنویت‌‌های نوینِ فراگیر و یک‌پارچه‌ و بوته‌های آزمون وحدت نظریه و عمل‌اند که هم‌چون یک فرآیند تاریخیِ واقعی‌ فهمیده می‌شوند.[۱۵]

این‌که همه‌ی اعضای یک حزب سیاسی را باید روشنفکر به‌شمار آورد تأییدی است که به‌آسانی می‌تواند مورد تمسخر قرار گیرد و به کاریکاتور بدل شود. اما اگر کسی به این مسأله به‌طور جدی بیندیشد، هیچ چیز دقیق‌تر از آن نمی‌یابد.[۱۶]

با این وصف، این شکل خاص روشنفکری سیاسی لازمه‌اش به‌کارگیری معنویتی است متفاوت از روشنفکران سنتی:

شرط این‌که کسی روشنفکر جدید باشد دیگر برخورداری از فصاحت نیست که محرک بیرونی و زودگذر هیجان‌ها و احساسات است، بلکه شرط آن مشارکت فعال در زندگی عملی است، به‌عنوان فردی سازنده، سازمان‌دهنده و «اقناع‌کننده‌ی همیشگی» و نه صرفاً یک سخنور ساده (بلکه در عین حال برتر از شخصیت بسیار دقیق انتزاعی)؛ شخص از مرحله‌ی تکنیک به‌مثابه‌ی کار به مرحله‌ی تکنیک هم‌چون علم و به برداشت انسان‌گرایانه از تاریخ نایل آمده است، برداشتی که بدون آن شخص «متخصص» باقی می‌ماند و نه «رهنموددهنده» (متخصص و سیاسی).[۱۷]

این امر هم‌‌چنین در مفهوم‌پردازی‌های او آشکار است، مفهوم‌سازی‌هایی چون «فیلسوف آزادمنش»، کسی که در رابطه با محیط اجتماعی و تاریخی خود فعال است. «رابطه‌ی فعالی که بین او و محیط فرهنگی‌ای وجود دارد که قصد تغییر آن‌را دارد.»[۱۸] محیطی که «نسبت به این فیلسوف واکنش نشان می‌دهد و در روندی پیوسته‌ انتقاد از خود را به او تحمیل می‌کند.» این همه بیان‌گر ارتباطی است که آرای گرامشی می‌تواند با بحث‌های معاصر در باب مسأله‌ی تشکیلات داشته باشد. پیتر توماس این نکته را در مواجهه‌ی اخیر خود با مسئله‌ی سازمان سیاسی آورده است:

شهریار مدرن پیشنهادی برای بازترکیب سیاسی لایه‌های طبقه‌ی کارگر زوال‌یافته‌ی ایتالیا در داخل و با استفاده از شکل حزبی فراگیر بود که نقاط قوت هر دو مدل «ترکیبی» و «آزمایش‌گاهی» حزب را یکپارچه می‌کرد. از یک سو، شهریار مدرن گرامشی معرف حزب توده‌‌واری است که می‌تواند بر بازترکیب سیاسی طبقه تأثیر بگذارد و بدین طریق منافع و اشکال بی‌شمار آن را نمایندگی، بیان کند و تغییر دهد. از این لحاظ، می‌توان آن را دربردارنده‌ی ابعاد مهم یک حزب «ترکیبی» تفسیر کرد. از دیگر سو، شهریار مدرن به‌مثابه‌ی آزمایشگاهی جهت فرایند وحدت این اختلافات فهمیده می‌شود و به این امر صحه می‌گذارد که تأکید یک پیشگام بر رهبری فعال پی‌آمد لازم و راه‌حل بالقوه‌ی ناموزونی و ناهم‌سازی قشربندی سرمایه‌داری گروه‌های اجتماعی فرودست است. ازاین‌رو، این شکل حزبی هیچ «شکل‌گرایی سیاسی از خارج» را در رابطه با مصادیق «اجتماعی» که هدف سازمان‌دهی آن است برنمی‌تابد، بلکه به جای آن، ارزش‌گذاری و بسیج آن‌ها در روند سازنده‌ی مداوم بازترکیب سیاسی تعین چندوجهی طبقات فرودست است.[۱۹]

۴٫ بحران شکل حزب

پس از جنگ جهانی دوم، از یک‌سو در احزاب کمونیست توده‌ای انشعاب رخ داد و از دیگر سو، احزاب سوسیال‌دموکرات در جامعه‌ی مدنی ریشه دوانده و به سازمان‌های بوروکراتیک دولت‌گونه تبدیل شدند و تشکل‌های چپ نیز هرگز موفق نشدند احزاب توده‌ای واقعی را بنا کنند. نمونه‌های آن ظهور و بحران بعدی نسل سازمان‌های چپ انقلابی سال ۱۹۶۸ بود. یکی از دلایل آن پایبندی این گروه‌ها به نوعی «لنینیسم خیالی» بود که می‌کوشید به‌جای استفاده از روش‌های سازمانی و پویایی‌های جدید ناشی از جنبش، به مدل کلاسیک «لنینیستی» بازگردد. ما اهمیت مبارزات سیاسی و اجتماعی الهام‌بخش گروه‌های چپ انقلابی در آن سال‌ها را ناچیز نمی‌شماریم سال‌هایی را که دانیل بن‌سعید «لنینیسم شتاب‌زده» توصیف کرده است.[۲۰] با این وصف، آن‌ها در واقع نتوانستند به مسأله‌ی ایجاد سازمان‌های نوع جدید بپردازند.[۲۱] آلن شیرز شرح زیر از فرقه ‌گرایی ذاتی این برداشت از سازمان را ارائه کرده است.

شاید تنها چیزی که مورد توافق این گروه‌ها بود ایجاد الگوی سازماندهی از تشکل‌های یک‌‌دست رقیب هم بود، که هر کدام خود را نماینده‌ی یک سنت می‌دانست، یا با تجزیه‌ی خود معرف تباری از آن سنت. به‌طور کلی، خلوص تشکیلاتی هم‌چون شاخص مهمی برای قدرت آن به‌شمار می‌رفت، و گروه‌ها در همه‌ی این سنت‌ها آرزوی درجه بالایی از انسجام را در سر داشتند. این امر چپی را ایجاد کرد که چندگانه بود، اما نه کثرت‌گرا. آن‌گونه که سازمان‌ها هر یک مدعی بودند که معرف کل حقیقت‌اند، و برای تأثیرگذاری بر طبقه‌ی کارگر و جنبش‌های فعال گماشته شده‌اند. این امر بنیاد فرقه‌گرایی است، این ایده که تشکیلات خود چشم‌اندازهای لازم و کافی برای هدایت چپ را در اختیار دارد.[۲۲]

ظهور جنبش‌های اجتماعی جدید، بحران در سنگرهای سنتی طبقه‌ی کارگر و گرایش عمومی به فردگرایی در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ بحران این شکل از تحزب را تشدید کرد. افزون بر این، غالب اشکال جدید رادیکالیسم که در دهه‌های ۱۹۰۰ و ۲۰۰۰ پدیدار می‌شد، بیش‌تر به جای ملزومات سنتی پی‌ریزی تشکیلات، سیاست مخالفت با جنبش از پایین را ترجیح می‌دادند.[۲۳]

هم‌زمان در رویارویی با شکل‌های جدید اعتراض و چالش‌گری و همین‌طور در برخورد با بحران تشکیلاتی و به‌ویژه راهبردی چپ، از نیمه‌ی دوم دهه‌ی نود تا بخش عمده‌ی سال ۲۰۰۰ نظر غالب عبارت بود از هماهنگ کردن جنبش‌ها به‌طور افقی. جای تعجب نیست که این دوره نوعی هم‌زیستی در جنبش سیاست‌ستیز («تغییر جهان بدون کسب قدرت»، «سیاست انبوه خلق») و پیدایی مجدد سیاست رفرمیستی در گفت‌وگو با جنبش‌ها بود. مجمع اجتماعی اروپایی و جهانی راه‌حلی برای این هم‌کنشی متناقض پیدا کرد. جای تعجب نیست که این دوره، دوره‌ی برآمد برداشت‌های کم‌تر راهبردی حزب بود. برای نمونه حزب توده‌ای پیوندگذار به‌معنی پیوند بین مطالبات و جنبش‌های گوناگون پیرامون راهبردی که بیان‌گر آرزوی‌های ضدنولیبرالی است، یعنی راهبرد ریفونداسیونه کمونیستو (نوسازی کمونیستی)، حزب کارگر برزیل ((PT و سیریزا (SYRIZA) در سال ۲۰۰۰. مشکل این قسم از برداشت «پیونددهنده» این است که هم‌زیستی جنبش‌ها به نوعی بسط و گسترش راهبردی، گذشته از ضد نولیبرالیسم پساکمونیستی اروپایی، نینجامید. افزون بر این، در این فرایندها رهبری احزاب دست‌نخورده باقی ماند که منجر به رویارویی حزب کارگر (PT) با بخش‌هایی از پایگاه اجتماعی آن شد، یا ریفونداسیونه پس از دولت پرونتی به‌نحو فاجعه‌باری از درون فروپاشید. میمو پورکارو ((Mimmo Porcaro گزارش همه‌جانبه‌ای از اهمیت و محدودیت‌های حزب توده‌ای پیونددهنده ارائه داده است،[۲۴] گرچه سازمان‌های سیاسی مهم‌اند، اما فکر نمی‌کنیم که پاسخ آن صرفاً تلاش و ایجاد گروه‌های نولنینیست است، آن‌گونه که او گرایش دارد در متن «لنین در اشغال» بیان کند.[۲۵] وانگهی، ما فکر می‌کنیم که برداشت او از یک حزب «استراتژیک» که با تصور خاصی از سوسیالیسم مرتبط است، بیش‌تر به توصیف پرسش می‌پردازد تا ارائه‌ی پاسخ به آن.[۲۶] از این لحاظ، ما فکر می‌کنیم که تلاش اخیر یان رهمن (Rehmann) در بازاندیشی به شیوه‌ی گرامشی، هم درمورد پویایی سیاسی جنبش‌هایی نظیر اشغال و هم مسئله‌ی تشکیلات، رویکردی دیالکتیکی‌تر به‌شمار می‌رود.[۲۷] ما هم‌چنین تلاش اخیر پیتر توماس (Peter Thomas) برای بازگشت به مسئله‌ی سازمان و به‌ویژه تأکید او بر سهم گرامشی را بسیار بااهمیت تلقی می‌کنیم.[۲۸]

۵٫ پرسش تشکیلات در شرایط کنونی

بر بستر بحران اقتصادی جهانی و برآمد دگرباره‌ی جنبش‌های اعتراضی توده‌ای از سال ۲۰۱۰ به این سو که در مواردی چشم‌گیر بود و کم و بیش ماهیتی شورشی داشت، مسأله‌ی تشکیلات را در رأس بحث‌ها قرار داد. نکته‌ی جالب این‌که هم‌زمان شاهد بحران آشکار در برخی از اشکال سازمانی چپ بوده‌ایم. وانگهی پدیده‌های بحران را هم در سازمان‌های انقلابی و هم در اشکال مختلف سیاست ائتلافی در یک روند موازی و درهم تنیده‌ی دیالکتیکی دیده‌ایم. ممکن است تصور شود که این دوره‌ی بحران و هم‌چنین مبارزات مهم، اشکال سازمانی و عمل سیاسی را در بوته‌ی آزمون قرار دهد.

باری، جنبش‌های اخیر نیز تجربه‌ها و آزمون‌های مهمی در اشکال جدید فعالیت تشکیلاتی دربرداشتند. شیوه‌های جدید خودسازماندهی، تأکید بر برابری در ارائه‌ی نظر و تلاش برای جلوگیری از ایجاد سلسله‌مراتب دائمی، مرکزیت مجمع عمومی، اشکال جدید هماهنگی، شیوه‌های جدید پیکار برای دموکراسی. این‌همه را نباید اجرای ساده‌ی جنبش سنتی سیاست‌ستیز دانست.[۲۹] آنچه پدید آمد، گرایش جدید به مشارکت سیاسی، کار سیاسی، بنای اتحادهای اجتماعی و سیاسی نیز بود. قسمی سیاسی کردن مؤثر و گرایشی جدید به اطلاعات و نظریه، و گرایش جدید به استراتژی. به‌علاوه، ترکیب این اعتراضات، در کنار مبارزه‌ی اقشار مختلف اجتماعی – به‌نوعی یک بلوک بالقوه‌ی تاریخی – همه‌ی این‌ها اهمیت سیاسی این جنبش‌ها را به معرض نمایش می‌گذارد.

ویژگی‌های خاص این جنبش‌ها، تأکید آن‌ها بر بازپس‌گیری فضای عمومی، گرایش آن‌ها به گفتمان دموکراسی (به‌موازات نقد نابرابری، قدرت بانک‌ها و شرکت‌ها)، برخی از مفسران را به تأکید نه بر پویایی آن، بلکه بر محدودیت‌های آن سوق داده است. الکس کالینیکوس به‌ویژه از رویارویی «خیابان‌ در مقابل کارخانه‌» استفاده کرده است تا بر فقدان نسبی مبارزات و اعتصابات محل کار تأکید کند.[۳۰] کالینیکوس به‌درستی اهمیت اعتصابات و مبارزات محیط کار را به عنوان «سیاست طبقه‌ی کارگر» به ما یادآوری می‌کند و هیچ کس نمی‌تواند با نیروی خاص اعتصابات اصلی کارگران و اهمیت مقاومت در قلب فرایندهای تولید، مخالفت کند. با این وصف، ما با کم‌بها دادن او به سرشت طبقاتی جنبش‌های معاصر مخالف‌ایم. جنبش‌هایی نظیر«اشغال»، «خشمگینان اسپانیا»، «جنبش در یونان و پارک گزی» در ترکیه با هسته‌ی اصلی یورش سرمایه‌داری نولیبرالی معاصر مخالف‌اند. ترکیب اجتماعی آن‌ها، در واقع، بازتاب اشکال معاصر کار است. در واقع، نقش برجسته‌ی جوانان تحصیل‌کرده بیان‌گر این واقعیت است که بخش‌های جوان‌تر نیروی کار، کسانی هستند که به دقیق‌ترین معنا، ناهم‌سازی عمده‌ای را در سرمایه‌داری معاصر تجربه می‌کنند، این نا‌هم‌سازی‌ از یک ‌سو در بی‌ثباتی و ناامنی، و از سوی دیگر در حقوق کم‌تر.

این بدان معنا نیست که معضل یا مسأله‌ی تعبیر پویایی این اعتراضات و نزاع‌ها به راهبردی سیاسی، حایز اهمیت نیست. در مقابل، پرسش اصلی و مبرم این است که چگونه بازاندیشی مربوط به قدرت، هژمونی و تحول اجتماعی را بار دیگر آغاز کنیم. ضروری است از دفاع ایدئولوژیک صرف از سوسیالیسم فراتر رویم و به سیاست‌های استوار بر مقاومت که مسأله‌ی قدرت را به بعد و روز مبادا وامی‌گذارد، بپردازیم. بحران اقتصادی کنونی همراه با بحران هژمونیک نگران‌کننده در کشور‌‌های پیشرفته‌ی سرمایه‌داری که در اشکال مختلف بحران سیاسی بیان می‌شود، در واقع، به شکلی ناموزون، متناقض و با تعین چندوجهی، زمینه‌ی فرصت جدیدی برای سیاست رادیکال فراهم می‌کند، به شرط این‌که با همه‌ی پرسش‌های مبرم زمانه‌ی خود رویارو شویم، و آماده باشیم فرایند ضروری مطالعه، انتقاد از خود و آزمایش‌گری را پیش ببریم.

از این لحاظ، در واقع، یکی از مهم‌ترین تناقض‌های تأثیرگذار بر شرایط فعلی این است که ما «تعبیر» این جنبش‌ها به اشکال سیاسی مستقل جدید را درک نکرده‌ایم: مانند موارد معینی چون جنبه‌هایی از «بهار عربی» که به شکل اسف‌باری به بازگماری شیوه‌های اقتدارمدار انجامید. در برخی دیگر، مانند تحول «جنبش اشغال!» می‌توان فرصت ازدست‌رفته‌ی آزمون اشکال ماندگارتر تشکیلات رادیکال‌تر را تصور کرد.

حتی در مواردی نظیر یونان، چرخش سیاسی به چپ به معنای روند سازنده‌ی اشکال جدیدی از سیاست رادیکال جدید نبود. سیریزا سود‌برنده‌ی اصلی انتخاباتی یک بحران هژمونیک ژرف و جابه‌جایی‌های گسترده‌ی روابط نمایندگی سیاسی بود، اما کم‌وبیش در حدومرزهای تعریف شده‌ی پیشین یک «حاکمیت مترقی»‌ باقی ماند، آن‌گونه که در بحث‌های چپ اروپایی از دهه‌ی ۱۹۹۰ به این سو تعریف شده است. این امر می‌تواند تغییر جهت رهبری سیاسی سوسیال-دموکراسی جدید را توضیح دهد. به شیوه‌ی انتقاد از خود باید بپذیریم که آنتارسیا (ANTARSYA، ائتلاف چپ رادیکال یونان) نیز نتوانست خود را تغییر دهد. استثنای اصلی، دست‌کم از نظر روند سیاسی دموکراتیک و همگانی در رابطه با فعالیت‌های جدید دموکراتیکی که در این جنبش ریشه داشت، پودوموس بوده است.

۶٫ به‌سوی «فرایندهای سازنده» برای یک چپ جدید ضد سرمایه‌داری

چه‌گونه می‌خواهیم با این چالش‌ها مواجه شویم؟

به نظر ما، فراخوان‌های اخیر برای بازسازی ساده‌ی تشکیلات یا دفاع از «لنینیسم» به‌عنوان راهی برای دفاع از خود در برابر بحران شکل‌های معینی از سیاست چپ‌گرا، بیش‌تر شبیه بیان نارضایتی از پویایی متناقض ناشی از این بحران است تا پاسخ‌های مشخص. یا به بیان دیگر: لنینیسم امروزه به معنای اندیشیدن در بیش‌ترین حد خلاقیت است. به‌علاوه، طرح پروژه‌هایی مانند سیریزا یا حزب چپ در آلمان، همچون امیدهای ما برای سیاست سوسیالیستی رادیکال، بدون درنظر گرفتن محدودیت‌های «رآلیسم» آن‌ها، بیش‌تر به خواب و خیال شبیه است.

گزینش ما بین فرقه‌ی سنتی و «ائتلاف گسترده» چپ نیست. ما به بازاندیشی «فرایند سازنده»ی‌ سیاست ضدسرمایه‌داری نیاز داریم، سیاستی که بتواند از روند مقاومت به تشکیل یک بلوک جدید تاریخی گام بردارد. به باور ما جنبه‌هایی از این «فرایند سازنده» هم زمانی که چپ با چالش‌های مربوط به قدرت روبه‌روست، و هم در مواردی که مردم با برهوت «نولیبرالیسم واقعاً موجود» درگیرند، ضروری است.

در درجه‌ی نخست، برای وارسی سازمان‌های سیاسی به جنبش‌های نیرومند، به جنبش‌های مستقل نیرومند نیاز داریم. ما باید از این گرایش سنتی که فعالیت‌های سیاسی را به‌گونه‌ای در نظر می‌گیرد که گویی همه چیز در درون حزب، یا جبهه یا ائتلاف رخ می‌دهد، فاصله بگیریم. ما هم‌چنین باید از این تلقی ساده دست بکشیم که جنبش‌ها را کارزارها یا بسط برنامه‌های سیاسی خود بدانیم. جنبش‌ها صرفاً شیوه‌های تغییر توازن نیرو نیستند. آن‌ها هم‌هنگام مکان‌های آزمون پیکربندی‌های جدید اجتماعی و اشکال جدید دموکراسی‌اند. ما به چیزی نزدیک به «استراتژی قدرت دوگانه‌ی مداوم» نیاز داریم، به این معنا که حتی در صورت برآمد یک تحول سیاسی (مانند شکل‌گیری یک دولت چپ رادیکال) همچنان به فشارهای مداوم از پایین نیاز داریم. جبهه‌ها و سازمان‌های سیاسی باید همواره با جنبش‌ها تبادل نظر داشته باشند، اما در عین حال ما به استقلال جنبش و به سازمان‌های مستقل سیاسی طبقه‌ی کارگر احتیاج داریم. آن‌گونه که لوچیو ماگری در سال ۱۹۷۰ تأکید کرد: «بین حزب و توده‌ها باید یک ترم سوم وجود داشته باشد که میانجی روابط میان آن‌ها باشد: نهادهای سیاسی مستقل و متحد طبقه‌ی کارگر».[۳۱]

افزون بر این، ما باید چشم‌انداز گسترده‌تری نیز در رابطه با این موضوع ارائه کنیم. بازترکیب اشکال سازمان سیاسی هم‌چنین به معنای فرایند بازترکیب نیروهای اجتماعی است که با یک پروژه‌ی ضد سرمایه‌داری مشخص خواهد شد. درواقع، اگرچه می‌توانیم نشانه‌ها و عناصری از کمونیسم را حتی در «جزئی‌ترین» اشکال مقاومت کارگران و تجربه‌های جمعی آن‌ها، مقاومت‌های جزیی و شکل‌هایی از همبستگی، درعین حال هم، فروپاشی، فردیت، پراکندگی جغرافیایی، همراه با اثرات فراگیر نژادپرستی و تبعیض جنسی و تقسیمات جدید در طبقات فرودست و همه‌ی پی‌آمدهای «انقلاب خشونت‌پرهیز» نولیبرالی بجویم، این‌ها همه به معنی آن است که طبقه‌ی کارگر در برخی از بحران‌ها از طبقات واقعاً رهایی‌بخش سنت مارکسیستی بسیار فاصله دارد. این وضعیت فرایند بازآرایی را ضروری می‌سازد که در رابطه با فعالیت‌ها و آرمان‌های جمعی طبقات فرودست جنبه‌ی درونی (یا طبعاً موجود) و در معنای مداخله‌ی سیاسی جنبه (بیرونی) دارد. در نتیجه، هم برآمد جنبش‌های مستقل قدرتمند و هم ظهور اشکال سیاسی مستقل تشکیلاتی، نه‌تنها برای «هدایت» اتحاد طبقات فرودست، بلکه در واقع برای تبدیل آن‌ها به سوژه‌های بالقوه‌ی جمعی الزامی می‌شود. بازآرایی چپ و بازآرایی سیاسی، عقیدتی، فرهنگی طبقات کارگر خود جنبه‌هایی از همین روندند و امروزه ویژگی راهبردی مسئله‌ی سازمان را توضیح می‌دهند.

بدین منظور لازم است به مفهوم جدیدی از جبهه فکر کنیم. جبهه‌ی متحد به‌طور سنتی در چارچوب اتحاد تاکتیکی با «رفرمیست‌ها» به هدف دستیابی به وحدت طبقه تفسیر شده است. به نظر ما این جبهه فراتر از این بود. این جبهه بازتاب‌دهنده‌ی این فرض است که نمی‌توانیم متافیزیک «‌یک طبقه – یک حزب» را در نظر داشته باشیم. بلکه باید اظهارات و تجارب چندگانه‌ی سیاست طبقاتی را بررسی کنیم و بدین ترتیب، سیاست مفصل‌بندی این نوع «بلوک» از طریق فرایند سیاسی‌ای که جز جبهه نمی‌تواند مؤلفه‌ی دیگری باشد. بنابراین باید برای مفهوم جبهه، ویژگی راهبردی را در نظر بگیریم. این یک گزینش تاکتیکی نیست، بلکه مواجهه با ماهیت پیچیده، ناموزون، چندعلتی و ضرورتاً چندگانه‌ی فعالیت‌های جمعی، اجتماعی، سیاسی، ایدئولوژیک و نظری طبقات فرودست است.

اگر «جبهه‌ی متحد» مفهومی است استراتژیک، پس، درپی یک دوره‌ی طولانی بحران و تجزیه‌ی جنبش کمونیستی و ضدسرمایه‌داری، مجدداً ضرورت پیدا می‌کند. امروزه اما، تجربه‌ها، نظریه‌ها، حساسیت‌ها، آزمون‌ها، و مبارزات، این همه که به نحو پراکنده موجوداند برای بازسازی «شهریار جدید» در زمانه‌ی ما ضروری‌اند. آن‌ها باید در سازمان‌ها، احزاب، اتحادیه‌ها، مجامع محلی، ابتکار معطوف به همبستگی، کمپین‌ها، مجله‌ها و از طریق تنها راه ممکن در یک جبهه سیاسی دموکراتیک گرد‌هم آیند. سرشت دموکراتیک لازمه‌اش روندی است که گرچه استقلال اجزای سازنده را تضمین می‌کند، هم‌زمان هم فرایند دموکراتیک واقعی است به‌جای مذاکره‌ی بی‌پایان بین گروه‌های گوناگون. در واقع، این می‌تواند رابطه‌ای دیالکتیکی وحدت و تفاوت را ایجاد کند و باعث شود چنین جبهه‌هایی از ائتلاف‌های انتخاباتی ساده فراتر رود. اما این امر هم‌چنین به یک «حرکت‌دهنده‌ی اساسی » در مورد روند کار در چنین جبهه‌ای نیاز دارد. جبهه به نوعی همان «حزب» واقعی است، یک روند سیاسی ثمربخش است، بستری است که می‌توانیم پیشرفت واقعی داشته باشیم. اگر ما این قسم از فعالیت را به عنوان یک حرکت تاکتیکی بنگریم تا این‌که سازمان یا جریان ما بتواند نیرومندتر شود و پس از آن سیاست انقلابی «واقعی» خود را داشته باشیم، در آن صورت ما از این هدف فاصله داریم. در مقابل، اگر بپذیریم ترکیبی از یک روند دموکراتیک با اقدامات سیاسی گسترده، و در واقع آزمون مبارزات و جنبش‌ها می‌تواند فرآیند پاسخ‌های راهبردی ما باشد بنابراین، ما باید تقدم جبهه در پیوند با سازمان‌های تشکیل‌دهنده‌ی آن را نیز بپذیریم.

چنین جبهه‌ای لزوماً باید دارای تضاد و روندی باز، دموکراتیک و نمایش گسترده و عمومی نظرات و خطوط فکری گوناگون باشد. این نه‌تنها اختلافات بین جریان‌های ایدئولوژیک را شامل می‌شود، بلکه هم‌چنین اختلاف‌نظرهایی را در بر می‌گیرد که در اثر تجربه‌های مختلف مبارزات و جنبش‌ها به‌وجود می‌آید. یک جبهه یا یک حزب باید وحدت متضاد اختلاف‌نظرها باشد، و روندی باز و دموکراتیک، رویگردان از سلسله‌مراتب سفت و سخت و بازتولید اشکال تقسیم کار، مبارزه با تبعیض جنسی و البته از نشر عمومی اختلافات بیم نداشته باشد. ما باید نشان دهیم که در مبارزه برای تحول اجتماعی می‌توانیم اشکال سازمانی را ایجاد کنیم که ضد تبعیض جنسی‌، دموکراتیک‌تر، برابری‌‌خواهانه‌تر از جامعه‌ی پیرامون خود باشد. سازمان‌های ضدسرمایه‌داری لزوما باید قسمی پیکربندی از نوع جامعه‌ای باشند که می‌خواهیم ایجاد کنیم.[۳۲] از این لحاظ، ما باید به شیوه‌ی انتقاد از خود با هر نوع ذهنیت بوروکراتیک یا استبدادی مبارزه و تأکید کنیم که کثرت‌گرایی یا حتی اختلاف‌نظر مبنای رفاقت و تعهد آگاهانه است.

جبهه‌ها و سازمان‌های سیاسی (و هم‌چنین جنبش‌ها) باید فرایندهای یادگیری باشند.[۳۳] آن‌ها باید بتوانند تجارب حاصل از جنبش‌ها، مبارزات مشخص، تجارب مربوط به خودمدیریتی، شکل‌های همبستگی و البته شکل‌های هماهنگی جنبش و دموکراسی را گردآوری و به استراتژی تبدیل کنند. مارکس و لنین هم بر اساس یادگیری عملی از تجربیات عینی نظیر کمون پاریس یا پدیداری شوراها، مواضع خود را اصلاح و تکمیل کردند. ما هم به روش مشابه، باید نقش آموزشی سازمان‌ها را درک کنیم. مسئله فقط «ارشاد سیاسی» یا انتشار تبلیغات حزبی نیست. بلکه آنچه لازم است کوشش برای ارتقای عناصر ایدئولوژیک همبستگی و دانش عملی ناشی از مقاومت‌ها، مقابله با اثرات تفرقه‌افکنانه‌ و تجزیه‌کننده‌ی «انقلاب منفعل» نولیبرالی معاصر است، برای ارائه‌ی اشکال جدیدی از روشنفکر رزمنده، تا همه‌ی روشنفکران را «به نوع جدید» متحول کند.

جبهه‌ها و سازمان‌های سیاسی باید بتوانند دائماً خود را بر بنیاد پویایی‌های جدید بازآفرینی کنند. این هم‌چنین بدان معنی است که آن‌ها باید در موقعیتی باشند که بتوانند از پویایی‌های جدید، پیشتازان جدید و حتی رهبران برآمده از جنبش‌ها را به عضویت خود در آورند. می‌توان حتی گفت که نشانه‌ی نوعی کارآیی یک سازمان سیاسی عبارت است از حد تغییری که پس از لحظات مهم «تخلیه‌ی هیجانی» مبارزه در آن به‌وجود می‌آید.[۳۴]

جبهه‌ها و سازمان‌ها باید بتوانند نه‌فقط مکان‌ «مبارزات»، بلکه سازنده‌ی استراتژی‌ها و برنامه‌ها باشند. بنابراین مسأله‌ی برنامه واقعاً حیاتی است. نه به معنای «الهیات» خواست‌‌های «عقلانی»، بلکه مجموعه‌ای از اهداف و مطالباتی که در واقع مبارزات معاصر را با چشم‌اندازهای تحول اجتماعی پیوند می‌زند، به‌گونه‌ای که روایت بدیلی را برای جامعه به‌وجود می‌آورند – الگوی اجتماعی و اقتصادی بدیل. از این منظر ما به برنامه‌هایی نیاز داریم که واقعاً از مقاومت ساده در مقابل نولیبرالیسم و ​​نه گفتن به حذف کردن‌ها و خصوصی‌سازی‌ها فراتر رود، زیرا اگر به این خواسته‌ها محدود بمانیم – هرچند ضروری‌اند – هنوز گفتمان هژمونیک را بیان نمی‌کنیم، پیشنهادهای مشخص‌مان درباره‌ی چگونگی تولید و آنچه باید تولید کرد، چگونه می‌توان از فرآیندهای بین‌المللی شدن سرمایه، از جمله اشکال حاکمیت محدود نظیر آنچه که از سوی منطقه‌ی یورو تحمیل شده است گسست کرد، نحوه‌ی تغییر الگوهای مصرف و دیدگاه ما در مورد رفاه، نحوه‌ی اداره‌ی مدارس دولتی و بیمارستان‌ها به روشی متفاوت، اشکال جدید دموکراسی را چگونه باید اجرا کرد و غیره. فرایند تولید برنامه را نباید به‌عنوان روند انتزاعی «از بالا به پایین» دانست، بلکه باید آن را به‌مثابه‌ی فرایند آشکار آموزش‌گری، فرایندی که در آن دانش حاصل از مبارزات به تکمیل بدیل‌ها یاری می‌رساند. در این معنا، آزمایش‌های مربوط به خودمدیریتی، مشاغل، اشکال همبستگی، اعتصاب‌های درازمدت علیه فرآیندهای بازسازی و بازسازماندهی، در عین حال، فرایندهایی است که در آن تجارب مردمی که مبارزه می‌کنند می‌تواند به تدوین این برنامه کمک کند. حتی می‌توان «رگه‌هایی از کمونیسم» را در مبارزات معاصر در همه‌ی فعالیت‌ها تصور کرد، فعالیت‌هایی که نمونه‌های مشخص پیکربندی‌های اجتماعی بدیل استوار بر نیازهای جمعی و نه محدودیت‌های بازار را ارائه می‌دهد.[۳۵]

این دقیقاً ترکیبی است بین برنامه، به عنوان روایت بدیل، جنبش‌های توده‌ای مستقل، اشکال جدید تشکیلات دموکراتیک و شیوه‌های جدیدِ سیاست، که در واقع می‌تواند شرایط را برای ایجاد یک بلوک تاریخی معاصر فراهم کند. بلوک تاریخی نه یک مفهوم تحلیلی و نه توصیفی است که به اتحادهای اجتماعی ارتباط داشته باشد؛ بلکه مفهومی استراتژیک است که هدفی را تعریف می‌کند که باید از حیث توانایی هژمونیک بالقوه‌ی نیروهای کار بدان دست یافت.

در مرحله‌ی فعلی، ما باید سرشت انتقالی اشکال سیاسی ضدسرمایه‌داری معاصر را بپذیریم، از تفکر در مورد «جریان‌های تاریخی» (هرچقدر هم تاریخ و تجربه‌ی آن‌ها مهم باشد) و «خودبینی گروه‌های کوچک» اجتناب کنیم و درک کنیم که «شهریار جدید» به‌عنوان فرآیندی سازنده برای تأسیس مجدد چپ هم‌چون نیروی ضد هژمونیک را باید ضرورتاً به لحاظ فرادستی دیالکتیک خودتحو‌ل‌سازی و درگیری مداومی بین تجارب، آرزوها، برنامه‌ها و ایده‌های گوناگون در نظر بگیریم.

طی سال‌های گذشته، با بروز بحران سرمایه‌داری و آغاز دوره‌ی چشم‌گیر مبارزات در مقیاس جهانی، تاریخ ثابت کرده که از ما تخیل بیش‌تری داشته است. هنگام آن فرارسیده است که در دوره‌ی کنونی ثابت کنیم که در رویارویی با مسأله‌ی تشکیلات از تخیل بیش‌تری برخورداریم.


مقاله‌ی بالا ترجمه‌ای است از:

Despina Koutsoumba and Panagiotis Sotiris, Creating laboratories of hope: Rethinking the question of organization today, (Paper presented at the 2014 London Historical Materialism Conference, 6-9 November 2014)

یادداشت‌ها

[۱] لوچیو ماگری در دهه‌ی ۱۹۶۰ این مطلب را چنین بیان کرد: «بی‌فایده است که در نوشته‌های مارکس نظریه‌ای کامل و سامان‌یافته از حزب پرولتری، ماهیت و ویژگی‌های آن بجوییم، همان‌گونه که جستجوی مفهومی کاملاً کارآمد از مفهوم طبقه.» (ماگری ۱۹۷۰، ص ۹۷)

[۲] ماگری ۱۹۷۰، ص ۱۰۱٫

[۳] ر.ک. به مداخله‌های مختلف مارکس و انگلس در مارکس و انگلس ۱۹۷۵-۲۰۰۵، جلد ۱٫

[۴] بالیبار ۱۹۹۴، ص ۱۳۴٫

[۵] در مورد تقدیس مدل ارفورت، به لیه ۲۰۰۸ مراجعه کنید.

[۶] Lazarus 2007, p. 259.

[۷] در مورد مواجهه‌ی بلشویک‌ها با پیدایش شوراها ر.ک. به شاندرو ۲۰۰۷٫

[۸] درباره‌ی اهمیت تحقیقات فلسفی لنین در طول جنگ جهانی اول و ارتباط آن‌ها با شرایط سیاسی رک. به Kouvelakis 2007 و Balibar 2007.

[۹] جنبش کارگری مدت‌ها پیش با مجهز شدن به سازمان‌های اتحادیه‌ای و سیاسی، مبارزات خود را بر بنیاد سنت‌های ویژه، و هم‌چنین بر اساس سازمان‌های بورژوایی موجود (از جمله، در صورت لزوم، مدل نظامی) آغاز کرد. این اشکال، حفظ و اصلاح شده‌اند: آنچه که از آن‌ها باقی مانده‌اند، دارای یک تاریخچه‌ی کامل‌اند. در شرق و در غرب ما با مشکل بزرگی از رابطه‌ی موجود بین این سازمان‌ها و دولت روبه‌روایم: در شرق، مشکل ادغام این سازمان‌ها با دولت، ادغامی گشوده است. در غرب، خطر ادغام فراگیر است، زیرا دولت بورژوازی هرگز تلاش خود را- اغلب با موفقیت- برای ادغام سازمان‌های مبارزه‌ی طبقاتی طبقه‌ی کارگر متوقف نمی‌کند.» (آلتوسر ۱۹۷۸،ص ۲۱۹).

[۱۰] Riddel (ed.) 2012.

[۱۱] Lukács 1971.

[۱۲] «شهریار» را می‌توان در اصطلاحات مدرن به «حزب سیاسی» ترجمه کرد (Q5، ۱۲۷، ۶۶۲ ؛SPN ، ص. ۲۵۳). «شهریار مدرن، یا شهریار اسطوره‌ای، نمی‌تواند یک شخص واقعی باشد، یک فرد مشخص نیست. فقط می‌تواند یک ارگانیسم باشد، بخشی پیچیده از جامعه است که در آن یک اراده‌ی جمعی، شکل مشخصی به خود می‌گیرد.» (Q13, 1, 1558; SPN, p. 129).

[۱۳] این امر می‌تواند تشریح گرامشی از ورود حزب سیاسی به عناصر تاریخ اخلاقی – سیاسی در فلسفه‌ی عملی را دربر داشته باشد: «عناصر تاریخ اخلاقی – سیاسی در فلسفه‌ی پراکسیس: مفهوم هژمونی، ارزیابی مجدد جبهه‌ی فلسفی، مطالعه‌ی سامان‌یافته عملکرد روشنفکران در زندگی تاریخی و دولتی، دکترین حزب سیاسی به‌عنوان پیشتاز هر جنبش پیشرو تاریخی» (Q10I، ۱۳، ۱۲۳۵-۶ ؛FS p. 358).

[۱۴] Q15, 55, 1818.

[۱۵] Q11, 12, 1387; SPN p. 335 (ترجمه با اصلاحات)

[۱۶] Q12, 1, 1523; SPN, p. 16.

[۱۷] Q12, 3, 1551; SPN, p. 10.

[۱۸] Q10II, 44, 1331; SPN, p. 350.

[۱۹] Thomas 2013.

Bensaïd 2013[20] [۲۱] برای نمونه‌ از این گرایش به بازتولید مفهوم لنینیستی سازمان در نسل رزمنده‌ی ۱۹۶۸ به هارمن ۱۹۶۸ رجوع شود. از سوی دیگر، تلاش‌هایی نیز برای اندیشیدن بیش‌تر این پرسش در قالب فرآیند بازترکیب وجود داشت. به‌عنوان مثال به ایل مانیفستو ۱۹۷۰ مراجعه کنید.

[۲۲] Sears 2014, p. 13.

[۲۳] درباره‌ی مفهوم ضد سیاست در جنبش‌های دهه‌های ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ به کوولاکیس a 2007 مراجعه کنید.

[۲۴] Porcaro 2012.

[۲۵] Porcaro 2012a.

[۲۶] Porcaro 2013.

[۲۷] Rehmann 2013.

[۲۸] Thomas 2013.

[۲۹] درباره‌ی عملکرد جنبش‌های جدید، ر.ک. به سیترین و آزلینی ۲۰۱۴٫

[۳۰] Callinicos 2014.

[۳۱] Magri 1970, p. 128.

[۳۲] از این نظر یادآوری و تأکید لوچیو ماگری برای این امر مهم جالب است «این یک برداشت از جامعه‌ی جدید به عنوان عنصر هژمونیک در یک بلوک سیاسی و اجتماعی است که برای ساخت ایجابی سوسیالیسم متحد شده است. بدین ترتیب اشکال جدید دیکتاتوری پرولتری را ممکن می‌سازد، و نه‌تنها بازسازی مفهوم لنینیستی مرکزیت دموکراتیک، بلکه کاربرد واقعی و توسعه‌یافته‌ی آن است». (ماگری ۱۹۷۰، ص ۶-۱۲۵)

[۳۳] آلن سیرز اخیراً این امر را به چالش کشیده است: جریان ضدسرمایه‌داری واقعاً موثر، مستلزم تعهد عمیق برای یادگیری از هر موقعیتی است که هم به پایان باز و هم به جهت‌دهی اصول اساسی نیاز دارد. ابتکارهای ضد سرمایه‌داری نمی‌تواند آخرین سازمان‌های مخالفت ریز و درشت را به‌عنوان یادگارهای مقدس و همچون «حقیقت» حفظ کند. چپ حاشیه‌ای ضد سرمایه‌داری کنونی اغلب به یک سیاست مبتنی بر ایمان، بر رویکرد پرستش‌گرانه به تجربه‌ی سوسیالیسم یا آنارشیسم قرن بیستم استوار است. چپ جدید باید به‌طور خلاقانه و کاملاً باز برای شناسایی روندهای نوظهور و توسعه‌ی سیاست جدید متناسب با زمان و اطلاع از مبارزات گذشته همکاری کند (Sears 2014، p. 111).

[۳۴] گرامشی در مورد خطر عدم تحرک احزاب سیاسی هشدار داد: «یکی از مهم‌ترین پرسش‌های مربوط به حزب سیاسی – به‌عنوان مثال، ظرفیت حزب برای واکنش در برابر نیروی عادت، در برابر گرایش به مومیایی شدن و نابه‌هنگامی است. احزاب ایجاد می‌شوند و خود را به‌عنوان سازمان شکل می‌دهند تا در لحظاتی که از نظر تاریخی برای طبقه‌ی آن‌ها حیاتی است، بر شرایط تأثیر بگذارند. اما آن‌ها همواره قادر نیستند خود را با وظایف جدید و دوره‌های جدید تطبیق دهند‌، و هم‌چنین نمی‌توانند با مناسبات کلی نیروها (و ازاین‌رو موقعیت نسبی طبقه‌ی آن‌ها) در کشور مورد نظر، یا در حوزه‌ی بین‌المللی سازگار شوند. در تجزیه و تحلیل توسعه‌ی احزاب، لازم است که گروه اجتماعی، توده‌ی اعضا، بوروکراسی و کادر عمومی آن‌ها را تشخیص دهیم. بوروکراسی نیروی کوته‌نظر و محافظه‌کار است؛ که در نهایت با تشکیل پیکری منسجم، که قایم به خود باشد و خود را مستقل از توده‌ی اعضا احساس کند، در لحظات بحران حاد از محتوای اجتماعی خود تهی می‌شود و به نظر می‌رسد در هوا معلق مانده است.» (Q13، ۲۳، ۱۶۰۴ ؛ SPN ، ص ۲۱۱).

[۳۵] آلتوسر فشرده‌ی آن را در دهه‌ی ۱۹۷۰ بیان کرد: «و از آن‌جا که من از کمونیسم سخن می‌گویم، مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا نیز به ما یادآوری می‌کند، و مهم‌تر از همه، این‌که کمونیسم یک کلمه نیست، رؤیایی برای یک آینده‌ی گمشده نیست که هیچ‌کس از آن آگاه نیست. کمونیسم استراتژی یگانه‌ی ما است و مانند هر استراتژی واقعی، نه‌تنها امروز آموزش می‌دهد، بلکه از امروز نیز آغاز می‌شود. فراتر از آن، پیشاپیش شروع شده است. مارکس این جمله‌ی قدیمی را برای ما یادآوری می‌کند. برای ما کمونیسم یک ایده‌آل نیست، بلکه یک حرکت واقعی است که در مقابل چشمان ما تولید می‌شود. آری واقعی. کمونیسم گرایشی عینی است که از پیش در جامعه‌ی ما حک شده است. رشد جمعی تولید سرمایه‌داری، ابتکارات توده‌های مردمی، و چرا که نه؟ خلاقیت‌های جسورانه از سوی هنرمندان، نویسندگان و محققان، از امروز ردپای آثار سترگی از کمونیسم است. (آلتوسر ۲۰۱۴).

منابع

Althusser, Louis 1978, ‘The Crisis of Marxism’. Marxism Today, July 1978, pp. 215-20.

Althusser, Louis 2014 [1976], ‘Sur la dictature de prolétariat. La conférence de Barcelone’, http://revueperiode.net/un-texte-inedit-de-louis-althusser-conference-sur-la-dictature-du-proletariat-a-barcelone/ (last accessed 25 October 2014).

Balibar, Étienne 1994, Masses, Classes, Ideas. Studies on Politics and Philosophy before and after Marx, London: Routledge.

Balibar, Étienne 2007, ‘The Philosophical Moment in Politics Determined by War: Lenin 1914-16), in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 207-221.

Bensaïd, Daniel 2013, An impatient life. A memoir, London: Verso.

Callinicos, Alex 2014, ‘Thunder on the Left’, International Socialism, 143, http://www.isj.org.uk/index.php4?id=994&issue=143 (last accessed 3 November 2014).

Marx, Karl and Friedrich Engels 1975-2005, Collected Works, London: Lawrence and Wishart.

Gramsci, Antonio 1971, Selections from Prison Notebooks [SPN], London: Lawrence and Wishart

Gramsci, Antonio 1975, Quaderni di Carcere (edited by V. Gerratana), Roma: Einaudi.

Gramsci, Antonio 1995, Further Selections from the Prison Notebooks [FS], London: Lawrence and Wishart.

Harman, Chris 1968-9, ‘Party or Class’, International Socialism 35, https://www.marxists.org/archive/harman/1968/xx/partyclass.htm. (last accessed 4 November 2014).

Kouvelakis, Stathis 2007, ‘Lenin as Reader of Hegel” Hypotheses for a Reading of Lenin’s Notebooks on Hegel’s The Science of Logic’, in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 164-204.

Kouvelakis, Stathis 2007a, La France en révolte. Luttes sociales et cycles politiques. Paris : Textuel.

Lazarus, Sylvain 2007, ‘Lenin and the Party, 1902-November 1917’, in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 255-268.

Lih, Lars T. 2008, Lenin Rediscovered. ‘What is to Be Done?’ in Context, Chicago: Haymarket.

Lukács, Georg 1971, History and Class Consciousness. Studies in Marxist Dialectics, London: Merlin Press.

Magri, Lucio 1970, ‘Problems of the Marxist Theory of the Revolutionary Party’, New Left Review, 1/60, 97-128.

Il Manifesto 1970, ‘Tesi per il comunismo’.

Porcaro, Mimmo 2012, ‘The Concept of the Mass Connective Party’, http://left-dialogue.blog.rosalux.de/2012/08/18/mimmo-porcaro-the-concept-of-the-mass-connective-party/ (Last accessed 25 October 2014).

Porcaro, Mimmo 2012a, ‘Occupy Lenin’’, in Leo Panitch, Greg Albo, and Vivek Chibber (eds.) Socialist Register 2013. The Question of Strategy, pp. 84-97.

Porcaro, Mimmo 2013, ‘Mass Party, Connective Party, Strategic Party’, http://left-dialogue.blog.rosalux.de/2013/01/30/mimmo-porcaro-mass-party-connective-party-strategic-party/ (Last accessed 5 November 2014).

Rehmann, Jan 2013, ‘Occupy Wall Street and the Question of Hegemony: A Gramscian Analysis’, Socialism and Democracy, 27:1, pp. 1–۱۸٫

Riddel, John (ed.) 2012, Toward the United Front. Proceedings of the Fourth Congress of the Communist International, 1922, Chicago: Haymarket.

Sears, Alan 2014, The Next New Left. A History of the Future, Halifax: Fernwood Publishing.

Shandro, Alan 2007, ‘Lenin and Hegemony: The Soviets, the Working Class, and the Party in the Revolution of 1905’, in Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis and Slavoj Žižek (eds.), Lenin Reloaded: Towards a Politics of Truth, Durham: Duke University Press, pp. 308-331.

Sitrin, Marina and Dario Azzellini 2014, They Can’t Represent Us! Reinventing Democracy form Greece to Occupy, London: Verso.

Thomas, Peter 2013, ‘The Communist Hypothesis and the Question of Organization’, Theory & Event, 16:1

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a8%d8%a7%d8%b2%d8%a7%d9%86%d8%af%db%8c%d8%b4%db%8c-%d9%85%d8%b3%d8%a3%d9%84%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%b3%d8%a7%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86%e2%80%8c%d8%af%d9%87%db%8c-%d8%a7%d9%85%d8%b1%d9%88%d8%b2/feed/ 0 6309
آن چه باید در حزب تغییر کند http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%86-%da%86%d9%87-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b2%d8%a8-%d8%aa%d8%ba%db%8c%db%8c%d8%b1-%da%a9%d9%86%d8%af/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%86-%da%86%d9%87-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b2%d8%a8-%d8%aa%d8%ba%db%8c%db%8c%d8%b1-%da%a9%d9%86%d8%af/#respond Fri, 05 Mar 2021 13:46:11 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6053 لویی آلتوسر، ترجمه‌ی آزاده ریاحی

لویی آلتوسر (۱۹۱۸-۱۹۹۰)، فیلسوف برجسته‌ی مارکسیست فرانسوی در مقاله‌ی حاضر که در چارچوب مباحث نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۹۷۰ در حزب کمونیست فرانسه نوشته شده ساختار فرمان‌دهی عمودی در حزب کمونیست فرانسه را مورد انتقاد قرار می‌دهد. این مقاله نخستین بار در چهار بخش در روزهای ۲۴ تا ۲۷ آوریل ۱۹۷۸ در لوموند، منتشر شد. زمان انتشار همزمان بود با اولین جلسه‌ی کمیته‌ی مرکزی پس از انتخابات (دور اول ۱۲ مارس، دور دوم ۱۹ مارس)، که در ۲۶ ، ۲۷ و ۲۸ آوریل برگزار شد. نسخه‌ی کمی اصلاح‌شده از متن آلتوسر را فرانسوا ماسپرو در قالب کتاب، با پیش‌گفتاری در مورد گزارش مارکایس جلسه‌ی کمیته‌ی مرکزی در آوریل منتشر شده است. همین مقاله بعداً در  شماره‌ی ۱۰۹ نشریه‌ی نیولفت ریویو منتشر شد. تمام یادداشت‌های انتهایی به ترجمه‌ی انگلیسی توسط NLR اضافه شده‌اند.

شکست اتحاد چپ، توده‌های مردم را شدیداً برآشفته و بسیاری از کمونیست‌ها را عمیقاً آزرده کرده است.* یک فرقه‌ی ”کارگرباور“ـ یا دقیق‌تر بگوییم جزم‌گرا ـ ظاهراً از گسست از حزب سوسیالیست خرسند است و آن ‌را پیروزی بر خطر سوسیال‌دموکراسی می‌داند. اما اکثر مبارزان حزبی خطر را احساس کردند، نه‌تنها به‌خاطر مانعی که این وضعیت در پیشرفت کار ایجاد کرد، بلکه به‌خاطر شرایط این شکست. افزون بر این، امر تازه‌ای نیز پیش آمده است. مبارزان حزبی در عین‌حال که منتظر توضیح رهبری‌اند، راساً تحلیل روندی را که به این شکست انجامید آغاز کرده‌اند: به‌ویژه تحلیل خط‌مشی‌ای که حزب با تمامی معلق‌زدن‌ها و تغییرات غیرعادی و بلهوسانه دنبال کرد. آن‌چه آن‌ها از رهبری حزب می‌خواهند، ضمانت احترام به شرایط مادی‌ای است که بدون آن تحلیل و وارسی نتایج حاصله ممکن نیست. آن‌ها به‌ویژه خواستار بحث علنی در مطبوعات حزبی و تدارک حقیقتاً دموکراتیک کنگره‌ی بیست‌و‌سوم‌اند.

رهبری حزب که با این حرکت مواجه است، می‌کوشد تدریجاً یک سیستم دوگانه‌ی دفاعی تدارک ببیند: بی‌آن‌که فرصت را از دست بدهد، نتایج را پیشاپیش دیکته می‌کند و بحث را جهت می‌دهد تا آن را مغشوش کند. دفتر سیاسی در بیستم مارس ۱۹۷۸ اعلام کرد: «البته ضرورت خواهد داشت که از مبارزه‌ای که به‌تازگی صورت گرفته، هر نوع درسی را اخذ کرد.» آن‌ها از زمان آینده سخن می‌گویند، تو گویی از گشودن باب تحقیق و بررسی دفاع می‌کنند، اما تنها به این خاطر دست به این کار می‌زنند که نتیجه‌گیرهای آن را پیشاپیش  تدارک ببینند. نخستین نتیجه‌گیری: «حزب کمونیست مسئولیتی در قبال این وضعیت ندارد.» این صورت‌بندی گذشته از هر چیز،‌ این امتیاز را دارد که برای رهبری حزب مصونیت ایجاد می‌کند، حزبی که همه‌ی تصمیمات را بدون اطلاع بدنه، که بار همه‌ی عواقب آن را بر دوش دارد، گرفته است. نتیجه‌گیری دوم: «مشی هدایت‌گر [حزب] طی شش سال گذشته منسجم باقی مانده است.» بدین ترتیب، فیترمن[۱] در گزارش بیست‌ونهم مارس خود بر استواری حزب در هدایت یک نبرد تحت شرایط دشوار تأکید کرد، نبردی که به‌خاطر خطای سوسیالیست‌ها با شکست روبرو شد: «ما خواهان شکست نبودیم، می‌بایست روی این شکست تأمل کنیم، بحث کنیم و درس‌های لازم را از آن برگیریم. اما با درنظرگرفتن حقایق اساسی که یادآوری کردم، روشن است که جهت‌گیری جدی و مسئولانه‌ی دیگری سوای آن‌چه ما در پیش گرفتیم وجود نداشت و این امری است که دفتر سیاسی عمیقاً بدان معتقد است.»

از این اعتقاد عمیق شما متشکریم. دفتر سیاسی اگر بتواند بدون ارائه‌ی مدرکی «نتیجه‌گیرهای بدون پایه و اساس» و «داوری بدون تجزیه و تحلیل» پیش‌ روی ما بگذارد، در واقع باید «عمیقاً معتقد» باشد. این قضیه، مفهوم حقیقی خودِ همان پیام دفتر سیاسی را بر ملا می‌کند: تجزیه‌و‌تحلیل تنها بر پایه‌ی «نتیجه‌گیری‌های بدون پایه و اساسِ» رهبری باید صورت گیرد، و آن‌جا که ژرژ مارشه[۲] بر این پایه که این وضعیت نیاز به «بحث و تأمل» دارد (روزنامه‌ی اومانیته، چهارم آوریل) خواهان تجزیه‌و‌تحلیل می‌شود، خاطر نشان می‌کند که «واحدهای حزبی با مواد مهمی سروکار دارند که با آن می‌توانند این بررسی را پیش ببرند.» چه موادی؟ «به‌ویژه بیانیه‌ی بیستم مارس دفتر سیاسی و گزارشی که چارلز فیترمن به منشیان محلی از جانب دفتر سیاسی ارائه داد.» دایره تکمیل شده، بنابراین زمینه علامت‌گذاری و محصور شده است. بر بنیاد چنین مواد پروپیمانی است که می‌توان بحث را  در آزادی کامل پیش برد، بدین معنا که بحث می‌تواند در حصار نتیجه‌گیری‌های از قبل ارائه‌شده محدود شود.

کمونیست‌ها می‌دانند ژرژ مارشه از گفتنِ این‌که «می‌بایست بحث کنیم. این کاملاً درست است» واقعاً چه منظوری دارد. بحث در هسته‌های مجزا از یکدیگر، حداکثر در یک کنفرانس منطقه‌ای و نه چیزی بیش از آن. بدین‌ترتیب، تبادل‌نظر عمومی و آزاد، و تجزیه‌و‌تحلیل تجارب بین مبارزانِ بخش‌های گوناگونِ حزب یا در بین کارگران یدی و فکری ـ بحثی که استحکام‌بخش و برانگیزاننده باشد ـ  در بین نخواهد بود. آزادانه بحث می‌کنید، اما بر پایه‌ی نتیجه‌گیری‌های موجود در «اسناد مهم» و منحصراً در چارچوب ارگان‌های اساسی (هسته‌ها و بخش‌های) خودتان.

این است پاسخ رسمی به خواست گسترده‌ی حزب مبنی بر گردهم‌آیی‌های علنی در مطبوعات حزبی به‌منظور فراهم‌آوردن امکان تبادل‌نظر و مقایسه‌ی بین آن‌ها. رهبری از پیش جواب رد داده است: غیرممکن است، حتی برای یک لحظه. مارشه حتی در ابتدا این امتناع را با سخن‌گفتن پیرامون بندی در اساسنامه توجیه می‌کرد، بندی که طبق آن، گردهم‌آیی‌های علنی تنها به‌منظور تدارک کنگره سازمان داده می‌شوند. اما در واقعیت چنین بندی وجود ندارد. حتی در اساسنامه‌ها یک بار هم اشاره‌ای به جلسات بحث نشده است.

در شرایط کنونی، مشکل می‌توان پذیرفت که یک رهبر کارگری از «قانون» علیه مبارزان حزبی استفاده کند. اما مارشه فراتر از این می‌رود: او قانون وضع می‌کند! آگاهی از این امرِ آشکارﹾ ضروری است تا بتوان فهمید چرا کمونیست‌ها در لوموند و دیگر جاها مقاله می‌نویسند: زیرا به دستور رهبری حزب، درب روزنامه‌های روزانه و هفتگی به روی آن‌ها بسته شده است. رهبری حزب از مبادله‌ی افکار و تجزیه ‌و تحلیل در پایه‌ی حزبی بیش از هر چیز وحشت دارد. رهبری بیش از همیشه طرفدار بخش‌بخش‌کردن است ــ فن درجه یک برای خنثی‌کردن واکنش اعضای معمول حزب از طریق سیستم سه‌سطحیِ‌ نمایندگی (هسته‌‌ـ‌ناحیه، ناحیه‌‌ـ‌منطقه، ‌منطقه‌ـ‌کمیته‌ی مرکزی).

برای پی‌بردن به «بحث گسترده‌ای» که در پی خواست خود مارشه پیش می‌آید، می‌توانیم به پل‌ لوران[۳] مراجعه کنیم: «ظاهراً شکست ۱۹ مارس تأمل گسترده‌ای می‌طلبد تا بتوانیم در مورد مسیری که در مرحله‌ی جدید در پیش داریم، تصمیم‌گیری کنیم.» یک چیز کاملاً محرز و آشکار است: بر پایه‌ی «اعتقاد راسخِ» دفتر سیاسی «خواسته می‌شود» که این تجزیه ‌و تحلیلﹾ بررسی گذشته را کنار بگذارد و به‌طور کامل بر آینده متمرکز شود؛ بر «مسیر پیشرفت‌های جدید» (اظهاریه‌ی چهارم آوریل دفتر سیاسی). این شیوه‌ی کارِ همیشگیِ رهبری حزب است که آن را به ‌بهترین وجهی حفظ کرده است: تکیه به وظایفی که در پیش است، شتابان در خدمت دفن گذشته قرار می‌گیرد؛ دفن گذشته همراه با تناقضات، اشتباهات و رازها و ابهامات آن. کسانی‌که اشتباهات گذشته را همه‌جانبه بررسی می‌کنند، البته که از «زندگی» و بنابراین از «مبارزه» و در نتیجه از «مشی حزبی» کنار گذاشته می‌شوند. این‌طور نیست رفقا؟

استراتژی: چرخش پنهانی

هرچه آینده نزدیک‌تر می‌شود، خودِ گذشته خاتمه می‌یابد. دیگر نه مسئله‌ی حزب کمونیست، بلکه فقط مسئله‌ی حزب سوسیالیست مطرح است: «استراتژی فاجعه‌بار و مرگ‌زای حزب سوسیالیست، و علت بی‌واسطه‌ی این حقیقت که چپ به پیروزی دست نیافت» تنها همین بود. آن‌جا که مبارزان حزبی دست به تعمق می‌زنند، رهبری شتابان نتیجه‌گیری‌هایش را ارائه می‌دهد: سلب مسئولیت در قبال نتایج حاصله از طرف حزب کمونیست منطقاً تمامی مسئولیت را به‌ حساب حزب سوسیالیست می‌گذارد. بنابراین، تعمق و بحث پیرامون نقش حزب که بین داوری موقت درباره‌ی گذشته و «وظایف آینده» محدود شده است، بدون شک سرنوشت مشابهی دارد. گفته خواهد شد که همه‌ی آن‌ها «کاستی‌هایی» داشته‌اند، ولی مشی حزب «منسجم» و «درست» بوده است. سازوکار راه‌اندازی بحث و از‌بین‌بردن آن باقی است و به بهترین وجه عمل می‌کند.

با این حال، بین برداشت رهبری از «تأمل» و شیوه تعمق مبارزان حزبی «تناقضی جزئی» وجود دارد که به‌آسانی نمی‌توان آن ‌را از بین برد. مبارزان حزبی موافق بحث بر اساس «اسناد مهمی» که مارشه ذکر کرده است،‌ نیستند (اظهارات دفتر سیاسی، گزارش فیترمن). آن‌ها مایل نیستند اندیشیدن را با این نتیجه‌گیری آغاز کنند که مسئولیت یا عدم مسئولیت را به حزب مشخصی نسبت دهند و یا با این بحث که اگر حزب کمونیست هیچ مسئولیتی ندارد، پس بار همه‌ی مسئولیت‌ها بر دوش حزب سوسیالیست است. آن‌ها از این‌ تفکر مانوی خسته شده‌اند ــ تفکری که، افزون بر این، هم طرفدار قانون و هم طرفدار اخلاق است، ولی با آن‌چه آن‌ها تجربه و مشاهده کرده‌اند، خوانایی ندارد.

آن‌ها می‌دانند که اتحاد چپ یک ضرورت است و جریانی که حزب سوسیالیست معرف آن است می‌بایست به این اتحاد جذب شود. اما آن‌ها درباره‌ی حزب سوسیالیست یا ماهیت مختلط مبارزان آن هیچ‌گونه توهمی ندارند (کادرهای قدیمی SFIO، هسته‌ای که توسط CERES سازمان داده شد و اعضای زیادی که آرایش سیاسی راستینی ندارند). آن‌ها کارکرد حزب سوسیالیست را کارکرد یک بلوک انتخاباتی می‌دانند که درگیر مبارزاتی است که هدفش نفوذ و تأثیرگذاری به میانجیِ یک «رهبر تاریخیِ» قدرتمند است، کسی که حزب را طبق امیال شخصی خودش جهت می‌دهد ـ امیالی که از دشمنی با انترناسیونال سوسیال‌دموکرات یا شکل‌های جدید همکاری طبقاتی بسیار فاصله دارد ــ و دستش  را پیشاپیش کاملاً رو کرده است: این‌که سه میلیون رأی را از حزب کمونیست بگیرد.

اما رزمندگان کمونیست این منطق را که طبق آن بار اصلی مسئولیت بر دوش حزب سوسیالیست گذاشته می‌شود، نمی‌فهمند. برعکس، چرا نباید مسئله‌ی مسئولیت حزب کمونیست را پیش کشید؟ در هر حال، خط‌مشی حزب کمونیست و حزب سوسیالیست با یکدیگر پیوند خورده‌اند و مسئولیت را به مسئله‌ی همه یا هیچ تبدیل‌کردن، به‌راستی خلط دیالکتیک با پارانویا است. گذشته از این، چنین روشی تأثیری سوء بر کسانی که آن ‌را به کار می‌گیرند، دارد. پس چگونه حزب کمونیست که پس از اعلامیه‌ی وین میتران[۴] (این‌که بایستی سه میلیون رأی را «به‌دست آورد») و پس از گزارش محرمانه‌ی ژوئن ۱۹۷۲ [1] مارشه، از قضایا اطلاع پیدا کرد، هنوز هم چنان اعتبار سیاسی فراوانی برای حزب سوسیالیست قائل شد و تا بدین پایه این حزب را قوی کرد، میتران را به کاندیدای چپ متحد در انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۷۴ رساند، و حزب سوسیالیست را در موقعیتی قرار داد که توانست چپ را تحت‌الشعاع قرار دهد؟ دفتر سیاسی حزب سوسیالیست در بیانیه‌ی چهارم آوریل خود از استراتژی این حزب صحبت کرد، به گونه‌ای که گویی رویدادهای اخیر این استراتژی را برملا کرده است. دفتر سیاسی از آن‌چه «استراتژی این حزب از برنامه‌ی مشترک سال ۱۹۷۲ تاکنون بوده است» صحبت کرد. اما، در آن پنج ‌سال، یعنی «از زمان برنامه‌ی مشترک»، چه کسی به‌جز رهبری حزب کمونیست آن‌چه را حزب سوسیالیست احتیاج داشت تا استراتژی خود را پایه‌ریزی کند ـ قبل از تصمیم به مبارزه با آن ــ در اختیارش گذاشت؟

در واقعیت امر، رزمندگان حزبی به‌گونه‌ی دیگری می‌اندیشند: به‌مثابه ماتریالیست‌هایی که تلاش می‌کنند بر بنیاد دلیل و مدرک به داوری دیالکتیکی دست یابند، یعنی نه با شیوه‌ی همه یا هیچ، بلکه با روش رسیدن به تناقضات. آن‌ها از آغاز با تحلیل تجارب خود به‌مثابه زنان و مردانی که در وضعیت مناسبی قرار دارند تا به واکنش‌ها و برداشت‌های کارگران گوش دهند و تأثیر چرخش‌های موجود در مشی حزبی به آنان را دقیقاً بسنجند و نیز بررسی سبک دخالت مارشه در انتخابات و نتایج (اغلب غیرمنتظره‌ی) آن آغاز می‌کنند. آن‌ها با مد در نظر داشتن این «اسناد و مدارک مهم» (این بار واقعاً مهم)، سعی می‌کنند به‌مثابه مارکسیست تعمق کنند، به‌ دیگر سخن،‌ به‌مثابه زنان و مردانی که هم قادرند «خود فکر کنند» (گفته‌ی مارکس) و هم وقت آن ‌را دارند که آن‌چه را تجربه و مشاهده کرده‌اند به‌مثابه کارکرد ماهیت و تناقضات مناسبات طبقاتی به‌طور کامل بررسی کنند. آن‌ها دیگر نمی‌توانند عمل‌گرایی و تجربه‌گرایی را تحمل کنند، بلکه می‌خواهند بفهمند چرا حزب به هیچ‌یک از هدف‌هایی که رهبریﹾ پنج‌ سال پیش برای حزب تعیین کرد، دست نیافته است. آن‌ها می‌دانند که برای فهمیدن ضروری است از «حقایق» ساده فراتر رفت («حقایقی» که برای فیترمن بسیار ارزشمنداند) و آن‌چه را که لنین «روابط درونی» نامید درک کرد. در جامعه‌ی طبقاتی ما چنین امری همواره مناسبات طبقاتی‌ اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک بی‌نهایت پیچیده‌ای را شامل می‌شود که رهبری حزب به‌سادگی آن‌ را نادیده می‌گیرد. این حقیقت که چنین تجزیه‌و‌تحلیلی خودبه‌خود از پایه‌ی حزبی سرچشمه می‌گیرد می‌تواند واقعاً سرآغاز جدیدی در تاریخ سیاسی این حزب باشد.

اما خیلی بعید نیست که رهبری برای درهم‌شکستن این «تناقض جزئی» ــ تناقض بین مفهوم «تأمل و بررسی»ای که از بالا ایجاد و کنترل می‌شود، و کنش واقعی « تأمل و بررسی» که مبتنی است بر تجزیه‌و‌تحلیل انضمامیِ تناقضات مادیِ تجربه‌شده توسط پایه‌های حزبی  ـ از قدرت دستگاه حزبی استفاده کند. اما رزمندگان حزبی، از مهارت ظریف رهبری در خفه‌کردن اختلاف‌نظرها، تکنیک‌های «بازسازی و بهبود»، مهارت در به‌تعویق‌انداختن تا «بعد» (تا کنگره‌ی بیست‌وسوم) و اصلاحاتی که به‌گونه‌ای مبهم قول آن‌ها داده شد و به آن‌ها بسیار هم نیاز هست، مطلع‌اند. بدین‌ترتیب، رهبری می‌تواند مطمئن باشد که بسیاری با آمادگی و علاقه همه‌ی این روش‌ها را ـ ازجمله و ظاهراً «لیبرا‌‌ل‌ترین» آن‌ها ـ را که او به‌منظور حل این «تناقض جزئی» ارائه می‌دهد، دنبال خواهند کرد:‌ یعنی به‌منظور از‌میان‌برداشتن مانعی که می‌تواند ماشین غول‌پیکر او را متوقف کند.

انگیزه‌های پنهان

ضرب‌المثلی در حوزه‌ی عملکرد سیاسی (ماکیاولیایی و حتی ناپلئونی آن) هست که می‌گوید هرگز نباید با مردم به گونه‌ای رفتار کرد که گویا احمق‌اند. اغلب رزمندگان حزبی همچون مردم فرانسه واقعاً نه فریب بحث‌های بی‌سروته پیرامون آمار و ارقام ملی را می‌خورند، و نه فریب کمدی موقر و زودگذر درصدهای انتخاباتی ( ۲۵ درصد خوب خواهد بود، ولی ۲۱ درصد کافی نیست)، گزافه‌گویی‌های مربوط به «وزرای کمونیست» و نمایش‌هایی از این دست را. بیش‌تر مبارزان حزبی، و نه فقط آنان، حقیقتی را که مارکس پیرامون هیجدهم ‌برومر گفت می‌دانند: این‌که تاریخ یک تئاتر است و برای فهمیدن آن می‌بایست پشت نقاب‌ها و سخنرانی‌های رهبران را نگاه کرد و از همه مهم‌تر پشت خود صحنه را؛ می‌بایست قمارهای سیاسی، مبارزه‌ی طبقاتی و نیز علل و تأثیرات آن را جستجو کرد. رهبری که در مواضع خود منزوی شده بود، مایل نبود این ناراحتی را حس کند، اما رزمندگان حزبی آن‌ را به‌وضوح حس کردند. آن‌ها حس کردند که در پشت برانگیختن «انسجام» اتحاد چپ، پشت اختلاف‌ها و انشقاق‌ها و پشت توافق‌های ساختگی سیزدهم مارس، زمانی‌که حزب تمامی موضع‌گیری‌های پیشین را کنار گذاشت، امری جدی و عجیب و غریب ــ امری که پنهان باقی می‌ماند ــ در جریان است.

در مرکز همه‌ی پرسش‌هایی که مطرح می‌شود، باور معین و سؤال مشخصی وجود دارد. باوری به این مضمون که: استراتژی حزب همیشه منسجم نبود، در کنگره‌ی بیست‌ویکم مدتی تغییر کرد و سپس از کنگره‌ی بیست‌ودوم به مسیر پیشین بازگشت و تا اندکی پس از کنگره‌ی نانت حزب سوسیالیست (ژوئن ۱۹۷۷) ادامه داشت، زمانی که شتابان به مسیری انداخته شد که جدایی ماه سپتامبر از حزب سوسیالیست و شکست اتحاد چپ را به دنبال داشت. و پرسشی با این محتوا که: در این ‌صورت، چرا رهبری هرگز برای تغییر استراتژی حساب پس نداده است؟ رهبری چه چیزی را می‌خواست پنهان کند؟ در واقع، پرسش اصلی این است: رهبری زمانی‌که تغییر استراتژی را به حزب تحمیل می‌کرد، چه‌ چیز را پنهان می‌کرد؟

در این مرحله، ”فرضیه‌ها“ دسته‌دسته ظاهر می‌شوند. به‌منظور اختصار، تنها محتمل‌ترین فرضیه‌ها را بررسی می‌کنیم. رهبری می‌خواست با گذاشتن امضا زیر نامه‌ی مشترک، هواداران حزب سوسیالیست را که تقریباً از صفر تا بدین‌حد رشد کرده بود تقلیل دهد، زیرا حزب می‌توانست هسته‌ی اصلی رأی‌دهندگان حزب کمونیست را تهدید کند و یا با حمایت از اکثریتِ طرفدار ژیسکار دستن[۵] به سنت «سوسیال‌دموکراتیک» روی آورد. بنابراین، رهبری در تلاش برای کم‌کردن طرفداران حزب سوسیالیست می‌خواست حزب را در برابر خطرات آینده (بحران، تهدید شیراک و امثال آن) تقویت کند. چرا در مورد این تحول استراتژیک سکوت می‌شود؟ به‌منظور سرپوش‌گذاشتن بر تناقض بین مشی تازه‌ترین دوره ـ یعنی مبارزه علیه حزب سوسیالیست ـ و مشیی که طی پنج ‌سال گذشته دنبال می‌شد: یعنی همکاری تنگاتنگ با حزب سوسیالیست؛ از کاندیداتوری مشترک در سال ۱۹۷۲ تا انتخابات ناحیه‌ای، و پس از آن انتخابات شهرداری در سال ۱۹۷۷٫

حقیقت این است که تحول استراتژیک فقط به شکست منتهی شد. چپ صرفاً به آرای «سانتریست‌ها» و خرده‌بورژوازی نیاز داشت، زیرا در صورتی ‌که این لایه‌ها حزب را ترک می‌کردند،‌ تنها حزب سوسیالیست می‌توانست آن‌ها را جلب کند. بنابراین، آرزوی پیروزی چپ و انطباق این آرزو با امتناع از فراهم‌سازی ابزار ضروری نیل به آن غیرممکن بود. رهبری حزب گویی برای افزودن کمدی به این درام، مخصوصاً این امر را به رسمیت شناخت که چنین «ابزاری» با تسلیم همه چیز به حزب سوسیالیست در روز بعد از دور اول ضروری است. رهبری به انتقال آرای حزب سوسیالیست به‌منظور کسب تعداد کامل نماینده نیاز داشت و این پایان کار بود. روز سیزدهم مارس در همان لحظه‌ای که سرانجام «موافقت‌نامه‌ی مفید» امضا شد (صفحه‌ی اول روزنامه‌ی اومانیته عنوان درشتِ «توافق شد!» را چاپ کرد)، بسیاری از رزمندگان حزبی که قبلاً با بی‌میلی آ‌ن ‌را باور می‌کردند، به‌ناگاه پی‌ بردند که «اختلافاتی» که درباره‌ی سپتامبر مطرح می‌شد، می‌تواند در رابطه با نیات واقعی رهبران حزب سوسیالیست و کمونیست صرفاً بهانه‌هایی بیش نباشد. بدین‌ ترتیب، در مبارزه‌ی طبقاتی‌ای که راستِ کاملاً مرتجع و حیثیت‌باخته‌ای را در مقابل اراده‌ی هر مقوله‌ی کارگری قرار می‌داد، همه‌ چیز در درون خود چپ، به‌جای مبارزه علیه راست، حل‌وفصل شد، و رهبری حزب مهم‌ترین هدف را تقویت حزب در برابر تهدید سوسیالیستی دانست.

شادمانی ناشی از وحدت در سال ۱۹۷۲ در کنگره‌ی بیست‌ویکم در هم شکست، زیرا به ‌دنبال این کنگره نتایج انتخابات فرعی اعلام شد، که زنگ خطری بود برای حزب کمونیست. اما تحت تأثیر کنگره‌ی بیست‌ودوم، جَوِ پیشین تا «تحول درست» همگانی،که کارِ پایه‌ی حزب سوسیالیست در کنگره‌ی مانت ژوئن ۱۹۷۷ بود، دوباره تثبیت شد. پاسخ رهبری حزب تغییر استراتژیک پنهانی بود. رهبری نه‌تنها توضیحی برای این دگرگونی ارائه نداد، که حتی آن ‌را «پشت پرده‌ی بیانی ویژه مخفی کرد، صحبت به زبان استراتژی قدیم را ادامه داد، و در عین حال، از زبان جدید به ‌معنی امتناع از به‌رسمیت‌شناختن تغییر استراتژیک بهره گرفت. این زبان دوگانه اغتشاش غیرقابل‌باوری در میان رزمندگان حزبی به‌وجود آورد: آن‌ها واقعاً نمی‌فهمیدند قضیه از چه قرار است و کاملاً از توضیح چنین وضعیتی برای اطرافیان خود عاجز بودند. پس از «تحول درستِ» همگانیِ کنگره‌ی نانت، به ‌نظر می‌رسد که رهبری حزب کمونیست به‌طور قطع راه تقویت حزب به هر قیمت را برگزیده است، یعنی تضعیف حزب سوسیالیست به هر قیمت، حتی اگر به قیمت قربانی‌شدن اتحاد چپ باشد. هر چند چپ باخت، ولی رهبری حزب کمونیست پیروز شد. اما، این پیروزی تا آن حد بود که حزب سوسیالیست در رسیدن به هدف‌های خود ناموفق ماند: همه‌ چیز از جمله پیروزی چپ قربانی «پیروزی» حزب کمونیست بر حزب سوسیالیست شد.

این انتخاب اساسی، مخفی نگه داشته شد. تصور وجود یک رهبریِ دیگر خوشایند بود، آن‌چنان رهبری که در مقابل ذکاوت مردم ما شهامت، وضوح و حساسیت کافی داشته باشد، رهبری که زبان رک و روراستی داشته باشد تا دلایل «تغییر» خود را در برابر کارگران و رزمندگان حزبی توضیح دهد. در واقع، برای رهبری انجام چنین کاری کاملاً ممکن بود و از این طریق می‌توانست هم از زیر ضربات راست پیروز به در آید، و هم در مقابل تردیدهای حزب سوسیالیست سربلند باشد. بدون تردید، حاصل کار هم متفاوت می‌بود. اما، چرا انتخاب اصلی مخفی نگه‌ داشته شد و، همان‌گونه که دیدیم، به زبان دوگانه‌ی غیرقابل درکی منتهی شد؟ بدون شک به این دلیل که تغییر در خط‌مشی حزبی طبعاً شامل بررسی انتقادی خط‌مشی قدیم است و بدین ‌ترتیب به خطاهای آن جهت‌گیری اشاره دارد. بهعلاوه، زمانی‌که کتاب خطاها گشوده شود، پایان آن به‌ هیچ‌رو به‌روشنیِ آغاز آن نیست. خط جدید هم می‌تواند اشتباه باشد، درست همان‌طور که در آن‌ زمان روشن نبود که خط‌مشی قدیم اشتباه است: یک خطا می‌تواند همواره خطای دیگری را بپوشاند.

”حزب همیشه درست گام برمی‌دارد“

تردیدی نیست که واکنش رهبری قدیم آشکار شده است. «حزب (= رهبری) همیشه در راه درست گام برداشته است». «همه‌ی رویدادها خط‌مشی ما را تأیید می‌کند، خط‌مشی ما درست است.» «حزب مشی درست را دنبال کرده است.» وقتی افراد جرأت نکنند با این واقعیت که تغییر در استراتژی نام گرفته است، روبه‌رو شوند، ضعف خود را نشان داده‌اند. آن‌ها به‌جای تلاش برای فهمیدن ماجرا ترجیح می‌دهند همه ‌چیز را انکار کنند: «ما مشی خود را تغییر نداده‌ایم … ما باید گزارش محرمانه را پس از اتمام منتشر می‌کردیم. انجام‌ندادن این کار فرصت‌طلبی محض بود.»

هر خواننده‌ای نتیجه‌گیری می‌کند که این فرصت‌طلبی بین سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۷، یعنی زمانی‌که گزارش محرمانه طی آغاز اولین جدل با سوسیالیست‌ها منتشر شد، بر رهبری غالب بوده است. بنابراین، می‌بایست اول یک استراتژی وجود داشته باشد، سپس تغییر کرده و پس از آن استراتژی دومی اتخاذ شده باشد. این تغییر استراتژی بود که با یک نطق از رزمندگان حزبی پرده‌پوشی شد. در واقع، دو شیوه‌ی بیان وجود داشت: یکی متعلق به استراتژی قدیم و دیگری متعلق به استراتژی جدید. اما این دو در لفافه‌ی داستان یک نطق و خطابه، که همچون خود استراتژی حزب «منسجم» است، در هم آمیخته و یکدیگر را پوشاندند. فقط سعی کنید از پسِ معماهای چنین سخن دوپهلویی، زمانی‌که از بالا اعلام می‌شود و شما در پایین قرار دارید، بربیایید!

باری، ما حالا پیرامون خطاهای سیاسی و شیوه‌ی برخورد با آن‌ها سخن می‌گوییم. یکی از روش‌های برخورد با خطاها (یا بهتر بگوییم ازبین‌بردن آن‌ها به‌شیوه‌ی اقتدارگرایانه) این است‌که طبق اصل زیر عمل کنیم: «حزب همیشه درست گام برمی‌دارد، خط‌مشی آن همیشه درست است.» این اصل این مزیت را دارد که مسئله‌ی خطا و اشتباه را قاطعانه منتفی می‌سازد ولی این اشکال را هم دارد که ماترکی هم به‌جا می‌گذارد: مشخصاً رزمندگانی که از صحبت درباره‌ی اشتباهات کوتاه نمی‌آیند. آن‌ها آشکارا اشتباه می‌کنند (اشتباهی دیگر!) و با وجود این از خود سماجت و پافشاری نشان می‌دهند. سابقاً این افراد را از حزب اخراج می‌کردند. امروزه رهبری با این اظهارات خود را از مخمصه خلاص می‌کند: «همیشه همان افرادند که انتقاد می‌کنند!» بدین ‌ترتیب، ژرژ مارشه می‌گوید که آن‌ها (منتقدان) قبلاً نیز مخالف کنگره‌ی بیست‌ودوم بودند، امری که در عین اشتباه‌بودن وضعیت را وخیم‌تر می‌کند، اصل قضیه این است که به این منتقدان انگ «متخلفان معمولی» زده شود و دقیقاً مواظب آن‌ها باشند. دادن عنوان تحقیرآمیز «روشنفکران پشت‌میزنشین» یا مغزهای شستشوشده برای آن‌ها کافی است. دستگاه حزبی با کمک یک دو جین از کارگرباوران، حلقه‌ی دیگری به دور آن‌ها می‌تند ــ این‌گونه است که کار راه می‌افتد.

اما لنین شیوه‌ی دیگری در برخورد با اشتباه سیاسی داشت: «عدم پذیرش یک اشتباه از ارتکاب آن بدتر است.» در این شیوه‌ی مارکسیستیِ برخورد با خطاها، اشتباهات زنگ خطری هستند که از عمل ناشی می‌شوند. آن‌ها همیشه ناظر بر نقطه‌ی ‌کور یا شکستی در ساختار فکری یا در ساختار تشکیلات‌اند. آن‌ها ممکن است بی‌خطر یا جدی باشند. این اشتباهات زمانی‌ جدی هستند که تناقضات حاد حل نشده‌اند، بلکه راه مغشوش خود را پیش می‌برند و عمل سیاسی را با مشکل روبرو می‌سازند. علی‌رغم آن‌چه رهبری ما انجام می‌دهد، خطا صرفاً چیزی نیست که از بالا به‌منزله‌ی آخرین شگرد («ما کامل نیستیم، خطا ممکن است همیشه از ما سر بزند») جهت شتاب‌بخشیدن به مشغله‌ی روز، پذیرفته شود. طبق مفهوم مارکسیستی، امرِ واقعاً مهم مخفی‌کردن اشتباه است: مشخصاً تناقضات ساختاری، که اشتباهات جلوه‌ی بارز آن‌اند. خطا به‌مثابه «رویدادِ» مشخص، به هر حال سپری می‌شود، اما مادام که با علل آن برخورد و از بین برده نشوند، کماکان پابرجا خواهند ماند.

لنین زمانی‌که گفت ناتوانی در تجزیه‌وتحلیل یک خطا بدتر از ارتکاب آن است، به ‌همین پابرجایی خطا اشاره داشت. زیرا در مفهومِ عمیقِ این واژه به‌رسمیت‌شناختن تحلیل یک خطا به‌منزله‌ی فراتررفتن از خودِ پدیده‌ی جستجوی علل آن و غلبه بر آن‌ها است. از نظر هر رزمنده‌ی مارکسیستی، این علل ریشه در درک ناقص مناسبات طبقاتی، تأثیرات این مناسبات، و یا پدیده‌هایی دارد که در حاشیه‌ی مناسبات طبقاتی قرار دارند (مسئله‌ی مشکل‌آفرین جوانان، زنان، محیط زیست و امثال آن). ضرورت برخورد با خطا با این روش مارکسیستی، امر اصلی مورد علاقه‌ی کمونیست‌ها است. آن‌ها می‌دانند مادام که علل خطا را کاملاً ندانند (چه در جنبش بین‌المللی کمونیستی، چه در جهت و کارکرد حزب خود)، چنین خطاهایی پابرجا می‌مانند: یعنی بدون وقفه خود را به این یا آن شکل بروز می‌د‌هند. نه، این «همواره همان اشخاص نیستند» که از اشتباهات انتقاد می‌کنند. اما زمانی‌که از اشتباهات انتقاد نشود، همان علل، همواره همان خطاها و اشتباهات را تولید و بازتولید می‌کنند.

تأکید بر این الزامات مارکسیستی ضروری است، زیرا رهبری از پیش خود را آماده کرده است. رهبری از اشتباهات صحبت خواهد کرد و به ابتکار خود، در رابطه با رزمندگان حزبی به نمونه‌‌هایی از این اشتباهات به‌منظور نشان‌دادن استقلال خود اشاره می‌کند. اما، این اشتباهات همیشه تاکتیکی و موضعی است و هرگز تأثیری بر درستی خط‌مشی حزبی ندارد. آن عده از رزمندگانی که پیشاپیش طرف اخطار بوده‌اند، خاصه این شیوه‌ی امتیاز‌دادنِ لفظی را با علاقه دنبال خواهند کرد، شیوه‌ای که که در آن، واژه‌ها چیزی نیستند، مگر باد هوا.

تشکیلات: ماشین سلطه‌جویی

این‌که افراد باید خط و برنامه‌ی سیاسی حزب را درک کنند و این‌که آن‌ها باید دریابند درک خط و برنامه‌ی سیاسی حزب و کارکرد حزب، دو خواستی هستند که توأمان از طرف مبارزان مختلف و روشنفکران به همان نسبت کارگران مبارز در کارخانه‌های بزرگ بیان شده است. می‌توانیم با اطمینان فرض کنیم که رزمندگان شریک اسرار سردمداران حزب نبوده‌اند. داستان این قضیه بسیار به عقب برمی‌گردد، زیرا موافقت‌نامه‌ی سال ۱۹۷۲ «در بالا» مورد مذاکره قرار گرفت و امضا شد و اتحاد چپ بیش از آن‌که مشی اتحاد همگانی باشد همواره صرفاً مشتی اتحاد بین گروه‌بندی‌های سیاسی باقی ماند که هر کدام توسط رهبری خود نظارت می‌شد. افزون بر این، پس از کنگره‌ی بیست‌ودوم، زمانی‌که مسائل جدی شد، رزمندگان حزب برداشتشان این بود که کنگره به امان خدا گذاشته می‌شود: یعنی همه‌ی وعده و وعیدهای دموکراسی و آزادی قربانی عمل‌گرایی و اقتدارگرایی رهبری می‌شود. در خلال آخرین ماه‌ها این برداشت به نسبتی وحشت‌زا تقویت شد. دیگر هیچ چیز از دامنه به طرف قله نمی‌رفت: همه ‌چیز از بالا صادر می‌شد.

کاش دست‌کم نوعی ارتباط و روشنایی در پیام‌های دفتر سیاسی یا کمیته‌ی ‌مرکزی و یا در اخطارهای تلویزیونی مارشه وجود داشت! ولی نه: آن‌ها بی‌وقفه پیروزی چپ را وعده می‌دادند، حتی با وجود این‌که شعارها تغییر می‌کردند و کاملاً غیرقابل درک می‌شدند. مثلاً معنای فریاد پرطمطراق و مسخره‌ی: «ما را یاری کنید!» که درست روی صفحه‌ی اول روزنامه‌ی اومانیته در بیست‌وسوم سپتامبر چاپ شد، چه بود؟ درخواست کمک زمانی‌که نمی‌دانیم چه کسی کمک می‌خواهد، چه کسی در فلاکت به‌سر می‌برد و دقیقاً چه اتفاقی برای چنین شخصی افتاده است، چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ شاید رهبری فکر می‌کرد ندای «بسیج‌کننده» سر داده است، اما در پایه‌های حزبی مردم در سکوت به یک‌دیگر نگاه می‌کردند.

تحولات غیرمنتظره

شعارهای اصلی هم یکی پس از دیگری از بالا صادر می‌شد: لحظه‌ی فرود چترباز فرا رسیده، ولی هنگامی که مبارزان حزبی محموله‌ها را بار کردند باورشان نمی‌شد، نه به چشم خود باور داشتند و نه به ذهن خود: از آن‌ها خواسته شده بود که از اهدافی که به‌خاطرش به‌ مبارزه فرا خوانده شده بودند به‌سادگی چشم بپوشند و هدف‌هایی ۱۸۰ درجه متفاوت را به‌جای آن‌ها قرار دهند! بدین‌ ترتیب، اخبار حیرت‌انگیز پیرامون نیروی ضربتی اتمی، تغییر کامل خط‌مشی سیاسی در اروپا، همچنین افزایش دستمزدها از میزان یک به میزان پنج و معرفی نظریه‌ی مربوط به خودمدیریتی به‌طور غیرمنتظره‌ای پخش شد.

مبارزان حزبی که سال‌ها مبارزه کرده بودند، یک‌شَبِه از طرف رهبری غافلگیر شدند! اگر رهبری فکر کرده است که می‌تواند از زیر بار چنین امری فرار کند، آن‌ هم با افشای این‌که «متخصصان» (یعنی امرای عالی‌رتبه) روی نیروی حمله‌ی اتمی «دو سال تمام کار کرده‌اند»، این فقط بدان خاطر است که کوچکترین تلقی‌ای از دیدگاه مبارزان در خصوص «متخصصان» ندارد، همان‌هایی که سوءاستفاده‌های آن‌ها در حوزه‌ی تقسیم کار و در زمینه‌ی استثمار کاملاً برای آن‌ها مشخص است. اعضای معمولی حزب با تصمیمات حاضر و آماده روبرو شدند: تصمیماتی که با فرمان عالیه گرفته شده بود. این پرسش‌ها که از پیش ذهن رزمندگان حزبی را به‌ خود مشغول کرده بود، می‌توانست در کنگره‌ی بیست‌ودوم مورد بحث قرار گیرد. اما این‌اتفاق روی نداد، بلکه در بالا توسط الطاف دولت، به‌شیوه‌ای آمرانه، بدون مشورت با بدنه و خارج از کنگره حل‌وفصل شد. مبارزان حزبی که ماهیتاً گذشت و اعتماد دارند، می‌توانند خیلی چیزها را فراموش کنند. اما زمانی‌که با آن‌ها همچون مهره‌های شطرنجی که تنها به سوی شکست هدایت می‌شوند، رفتار می‌کنند، آن‌ هم در جنگی که جسم و جان خود را در گرو آن گذاشته‌اند، آری، در چنین وضعیتی، می‌خواهند از قضایا اطلاع داشته باشند.

گذشته از هر چیز، این رزمندگان‌اند که بار مبارزه را بر دوش می‌کشند: بار چرخش ۱۸۰ درجه‌ای رهبری، مزد ابهامات مشی حزبی و پشتک‌واروها و این‌رو آن‌رو شدن‌های آن. این رزمندگان حزب‌اند که در کارخانه‌ها، در محلات و روستاها می‌بایست تصمیمات غیرقابل‌فهمی را توضیح دهند که با همه‌ی آن‌چه که مردم قبلاً به آن اطمینان داشتند، متفاوت بود. آن‌ها در موقعیتی قرار داشتند که مجبور به‌ دفاع از نیروی ضربتی اتمی، EEC (جامعه‌ی اقتصادی اروپا) و نسبت دستمزد یک بر پنج و امثال آن بودند، علاوه بر این دام‌های دیگری نیز برایشان گسترده می‌شد، مثلاً زمانی‌که (باز هم با دستور از بالا) «به‌ نفع فقرا» اعلان جنگ داده شد و شعارِ زیر پشتوانه‌ی آن قرار گرفت: «ثروتمندان را وادار کنید پول بدهند.» اما طبقه‌ی کارگر (و این قضیه در مورد سه میلیون مهاجر و کارگران دیگری که دستمزد رسمی حداقلی دارند، صادق است) به صورت خودبه‌خودی خودش را در وضعیت «فقر و مسکنت» بازنمی‌شناسد، مفهومی که تاریخش به قرن نوزدهم یا حتی پیش‌تر برمی‌گردد و بوی بشردوستی و آرامش از آن به مشام می‌رسد. یکی از پیروزی‌های جنبش کارگری ارتقای سطح آگاهی کارگران به‌حدی بوده است که خودشان را نه به‌مثابه «فقرا»، بلکه دقیقاً به‌مثابه کارگران تولیدی استثمار‌شده در نظر بگیرند.

آیا رهبری درباره‌ی این پرسش از پیش اندیشیده است: ثروتمندان چه کسانی‌اند؟ شخص برای این‌که ثروتمند باشد، درآمد یا مقدار ثروتش چه‌قدر باید باشد؟ این‌ سؤالات مهم‌اند، به‌ویژه که در گذشته (منظور در کنگره‌ی بیست‌ودوم) گفته شده است که به‌غیر از ۶۰۰ هزار فرانسوی، بقیه، چه فقیر و چه غنی، قربانی انحصارات‌اند. چگونه می‌توانید از رزمندگان حزبی انتظار داشته باشید که رابطه‌ی خود را با این سناریوی سرهم‌بندی‌شده، که بدون تعریف ثروتمندان به‌ناگاه فقرا را در جلو صحنه قرار می‌دهد، دریابند؟ این سناریو بدون این‌که حقوق‌بگیرانی را که بیش‌ترین اجحاف نسبت به آن‌ها می‌شود از این ابتکارِ آن‌چنانی واقعاً بترساند، حقوق‌بگیران متوسط را بی‌هدف به وحشت می‌اندازد.رزمندگان حزبی، از فرمول معروف زیر چه باید می‌فهمیدند: «بیست‌وپنج درصد خوب است، بیست‌ویک درصد کافی نیست»؟ قرار بود چه باشد؟ یک شعار: برای چه کسی؟ یک پیش‌گویی؟ یک جور کلاه‌برداری سرپوشیده؟ یا فقط یک رؤیای روزانه؟ هیچ‌کس نمی‌تواند آن ‌را دریابد.

این رزمندگان‌اند که مستقیم با کار مردم کارگر سروکار دارند و واقعاً «نبض آن‌ها» را در دست دارند. نه روی صحنه و در تظاهرات وسیعی که در آن ژرژ مارشه می‌تواند پیشاپیش از تأثیری که خواهد گذاشت مطمئن باشد، بلکه در حین کار، در زندگی روزانه، با دیدن مسائل، مشکلات، امیدها و نگرانی‌های آنان. این رزمندگان حزبی هستند که می‌توانند اعتماد عمیق و تکان‌دهنده‌ی آن کارگران را به وجودِ اتحاد چپ، و نه به برنامه‌ی مشترک بیش از حد مطول و فنی و به‌طرز خیره‌کننده‌ای سرد آن، تصدیق کنند. این اعتماد ریشه‌ی عمیقی در حافظه‌ی تاریخی‌ای دارد که نه‌تنها برادری جبهه‌ی ‌خلق، بلکه همه‌ی انقلاب‌های کارگریِ سرکوب‌شده، از انقلاب ۱۸۴۸ تا کمون پاریس، را دربر می‌گیرد؛ مبارزات تاریخی بزرگی که پس از جنگ جهانی اول پیش آمد و امیدهای اجتماعی سترگی که پی‌آمد رنسانس بود.

این بار پس از یک قرن‌ونیم شکست و پیشرفت‌هایی که با درد و رنج همراه بود و آزادی راستین به‌ همراه نداشت، امید وجود داشت و به پیروزی آسان اطمینان حاصل شده بود. آیا مفهوم این امر درک شد: این امکان و این اطمینانِ نسبتاً زیاد که برای نخستین بار در تاریخ، سنتی دیرینه شکسته و پیروزی تأمین می‌‌شد؟این اعتماد به وحدت به‌مثابه ضامن پیروزی، علی‌رغم درهم‌شکستن اتحاد چپ، با سماجت و سرسختی، که ریشه در عصیان علیه استثمار و ستمِ روزانه داشت، حفظ شد. درک میزان شعور تاریخی و پختگی سیاسی لازم برای این اعتماد کار ساده ای نیست، اعتمادی که می‌بایست بر گیجی کارگران که در اثر ماهیت خشنِ درهم‌شکستنِ اتحاد چپ به‌وجود آمده بود، فائق آید. البته به‌نظر می‌رسید کسی نگران تأثیر مخرب و تضعیف‌کننده‌ای نبود که در نهایتِ امر چنین شکستی می‌توانست در پی داشته باشد.

همین رزمندگان حزبی بودند که توانستند دریابند که مبارزه با حزب سوسیالیست، هر قدر هم که جای پایش سفت و محکم باشد، دست‌کم در شکل جاری خود، مگر با سکتاریست‌ها، خوب پیش نمی‌رفت و همه‌ی انسان‌های خوش‌نیت را عمیقاً جریحه‌دار و مأیوس می‌کرد.آن‌ها می‌توانستند تصدیق کنند که وقتی هیاهوی اولیه‌ی حزب فرو نشست، جلسات با هسته‌های حزبی کمتر و کمتر شد و فعالیت حزبی نقصان گرفت. درآخر هم، خط‌‌‌مشی کاملاً روی بسیج توده‌ای و «نمایش‌های» بزرگ تلویزیونی ژرژ مارشه متمرکز شد. (همه‌ی مردم فرانسه این نمایش‌های بزرگ را تماشا و استعداد ژرژ مارشه را تحسین کردند. اما دولت بورژوایی که زرنگ‌تر از آن است که بسیاری فکر می‌کنند، وقتی اولویت را در کانال‌های ملی و منطقه‌ای به ژرژ مارشه می‌داد، می‌دانست دارد چه می‌کند.)

چه کسی باور خواهد کرد که همه‌ی این‌ها فقط خزعبلات‌اند؟ روشن است که بین انحصار تلویزیونی ژرژ مارشه، شعارهای نازل‌شده از طرف رهبری که موضع رزمنده‌ی حزب را کاملاً معکوس می‌کرد، حل مسائل توسط «متخصصین» رهبری یا مشاوران و نه مبارزان حزبی یا یک کنگره، برخورد مقتدرانه و در واقع خط‌دادن به اعضای حزبی از یک سو، و این پنهان‌کاری که هنوز ماهیت و نیت تغییر در استراتژی را احاطه کرده، از سوی دیگر پیوندهای تنگاتنگی وجود دارد.

سنت پنهان‌کاری

رهبری خود را موظف دانست دو راز را افشا کند: گزارش ژرژ مارشه به کمیته‌‌ی مرکزی در ژوئن ۱۹۷۲ که به ‌دنبال امضای برنامه‌ی مشترک ارائه داده شد، و دامنه‌ی امتیازات احتمالی که می‌بایست پس از بیست‌ودوم سپتامبر به حزب سوسیالیست داده شود (امتیازاتی که در گزارش فیترمن آشکار شد) [2]. رهبری به اعلام این دو راز تن درداد، زیرا می‌خواست به موضع‌گیری‌های خود ظاهراً پیوستگی و تداوم دهد و ثابت کند که استراتژی خود را تغییر نداده است. اما، فقط آن‌چه را دلش می‌خواست فاش می‌کرد: چیزهای دیگر هنوز سرّی است. با خیال راحت می‌توان شرط‌بندی کرد که  رهبری هم‌چنان در مورد مسائل اساسی سکوت خواهد کرد، مگر این‌که رزمندگان برای تغییر این شیوه‌ها مداخله کنند. البته توضیحات سنتی مشهور را به‌خاطر نتایج انتخابات ارائه خواهد داد: بررسی‌های مربوط به الگوهای سیاسی، جمعیت‌شناسی، جابجایی جمعیت، جامعه‌شناسی انتخابات و سبک و سنگین‌کردن ماهرانه‌ی سود و زیان ارائه خواهد شد. اما، آیا رهبری از تجزیه‌وتحلیل مصنوعی نتایج انتخابات فراتر رفته و به اصل موضوع خواهد پرداخت: یعنی تحلیل سیاسی از تغییر مشی حزبی و لاپوشانیکردن آن؟ در مورد رهبری که امروزه وجود دارد چنین امری واقعاً غیرقابل تصور است.

سکوت پیرامون مسائل اساسی متأسفانه بخش بنیادی عادات رهبری است که ریشه در کل سنت استالینی باقیمانده در دستگاه حزبی دارد. علی‌رغم نارسایی‌ها و تناقضات موجود در کنگره‌ی بیست‌ودوم، این کنگره امید زیادی به وجود آورد مبنی بر این‌که به این سنت خودکامه پایان داده شود. اما، از شدت مسائل می‌بایست کمی کاسته می‌شد. آزادی بحث حتی قبل از کنگره‌ی بیست‌ودوم، که هیچ اقدامی جهت تغییر اعمال رهبری انجام نداد، در پایه‌ی حزبی به دست آمده بود. دستگاه حزبی قبلاً به این امر ـ امری که قدمتش به دنیای بورژوازی می‌رسد ـ دست یافته بود که می‌تواند این لذت را هم برای خود داشته باشد که به رزمندگان حزبی اجازه دهد در هسته‌های خود آزادانه بحث کنند، بدون این‌که مجازات و یا اخراج شوند، چراکه در هر حال چنین بحث‌هایی پی‌آمد عملی‌ای دربر نداشت و به قول زن نجیب‌زاده‌ای در یکی از آثار چامفورت[۶]: «آن‌ها از این کار بسیار لذت می‌برند و برای ما هم خرج آن بسیار کم است.» در حقیقت، بحث‌های پنهانی و تصمیم‌گیری‌های مخفی که اهمیت واقعی دارند همیشه در سطوح بالا در سطح منطقه‌ای، یعنی در دفتر سیاسی و دبیرخانه صورت می‌گیرد، یا حتی توسط گروه کوچکی که اساسنامه آن‌ را به رسمیت نشناخته و دبیرخانه را هم دربر نمی‌گیرد، یعنی بخشی از دفتر سیاسی و تعدادی از «متخصصان» کمیته‌ی مرکزی با همکاران آن‌ها. در آن‌جاست که تصمیمات واقعی گرفته می‌شود. دفتر سیاسی سپس آن‌ها را اعلام می‌کند و کمیته‌ی ‌مرکزی تا آخرین نفرش آن‌ را تقویت می‌کند، زیرا آن ‌را در حوزه‌ی حقیقت و قدرت، یا دست‌کم بسیار نزدیک به آن می‌دانند، یا بر حقیقت آن باور دارند.

بسیاری از رزمندگان حزبی می‌گویند«قضایا نمی‌تواند این‌طور ادامه یابد» و لازم است از رأس تا بن شیوه‌ی عملکرد واقعی «ماشین» یعنی حزب را تغییر داد. این‌ را نه‌تنها برای خود و آزادی‌شان به‌مثابه رزمنده (یعنی برای حزب که رزمندگان به آن تعلق دارند)، بلکه برای توده‌ی کارگران فرانسه که نمی‌توانند در مبارزه‌ی طبقاتی بدون حزب کمونیست پیروز شوند، و در عین حال هم نمی‌توانند با این حزب ــ به‌ شکلی که امروزه هست ــ به پیروزی دست یابند، می‌گویند. این رزمندگان نمی‌خواهند حزب «حزبی شبیه بقیه‌ی احزاب باشد». آن‌ها خیلی خوب می‌دانند که «احزاب دیگر چه هستند: آن احزاب جرگه‌سالار بورژوا که در آن‌ها سلطه‌ی کاملِ کاست حرفه‌ای، متخصصان و روشنفکران، که آشکارا با مدیریت دولتی تا سطح بالاتری ارتباط دارند، اعمال می‌شود. این رزمندگان می‌دانند که آن‌چه نیاز است حزبی انقلابی است که پایه‌اش بر مبارزه‌ی طبقاتی استثمارشوندگان گذاشته شده باشد. آن‌ها بر این باورند که چنین حزبی به رهبری و کارمندان مسئول نیاز دارد. آن‌ها معتقدند که سانترالیسم دموکراتیک می‌بایست حفظ شود، به شرط آن‌که دگرگونی‌های عمیقی در قوانین آن و از آن مهم‌تر در عملکردش به‌وجود آید، دگرگونی نه‌تنها در حقوق مشروعه‌ی آن، بلکه در آن‌چه سرنوشتِ هر حقی را تعیین می‌کند، به‌ویژه زندگی سیاسی و عملکرد حزب را.

اکنون که به قلب مطلب رسیده‌ایم می‌بایست از وسوسه‌ی معینی بر حذر باشیم: حزب. به‌منظور درک نحوه‌ی عملکرد حزب، موظف‌ایم در این‌جا از سازوکار خود حزب پرده برداریم و به تعمیمی از جایگاه مشخص حزب در تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی مردم فرانسه و از آن به جنبش بین‌المللی کمونیستی دست یابیم. در حقیقت، سازوکاری که اکنون خلاصه می‌کنیم بر بستر تاریخ مشخصی قرار دارد: تاریخ شکل‌های مبارزه‌ی طبقاتی بورژوایی و کارگری خاص فرانسه. همین قضیه است که حزب را به صورتی درآورده است که امروزه هست، ویژگی‌های مشخص به آن داده و جایگاه معینی در جامعه‌ی فرانسه برای آن تعیین کرده است. با درنظر‌گرفتن چنین نکاتی، می‌بایست به سؤال زیر پاسخ داد: حزب چیست؟

مدل حکومت بورژوایی

از واژه‌ی «ماشین» آگاهانه استفاده کرده‌ایم، زیرا اصطلاحی است که مارکس و لنین در رابطه با دولت به کار بردند. در حقیقت، همه می‌توانند حقیقت خیره‌کننده‌ای را مشاهده کنند: گرچه حزب آشکارا دولت در مفهوم راستین کلمه نیست، اما دقیقاً به‌گونه‌ای است که انگار ساختار و نوع عملکرد آن مستقیماً از روی مدل دستگاه دولتی بورژوایی و دستگاه ارتش برداشته شده است.

در این‌جا به جنبه‌ی پارلمانی حزب می‌رسیم. در یک منتهاالیه توده‌ی رزمندگان هستند که می‌توانند در هسته‌ها و شعب خود آزادانه بحث کنند. این «توده‌ی حاکم» است، اما سلطه‌اش در سطح دبیرخانه‌های منطقه‌ای که توسط کارمندان اداره می‌شود، به‌ناگاه پایان می‌گیرد. در این‌جا، در کار وقفه می‌افتد، سپس رهبری بر اعضای معمول حزب پیشی می‌گیرد. این‌جا است که قضایا (برای رهبری) به‌ وخامت می‌گراید. اگر خواست عمومی بدنه‌ی حزبی در انتخابات تجلی پیدا کند، به ارتجاعی‌ترین شکل خواهد بود (برای کنگره انتخابات در سه دور و با اکثریت آراست) و تحت مراقبت دقیق «کمیته‌های منتصب». این کمیته‌ها برای انتخاب کارمندان در اساسنامه به رسمیت شناخته شده‌اند، اما به‌ صورت غیرقانونی به سطح انتخاب نمایندگان کنگره ارتقا پیدا کرده‌اند.

این انتخابات سلسله‌مراتب کارمندان را به‌وجود می‌آورد: اعضای کمیته‌ها و حوزه‌های حزبی، کمیته‌های منطقه‌ای، کمیته‌ی مرکزی و در رأس دفتر سیاسی و دبیرخانه. کمیته‌ی مرکزی که قرار است هیأت حاکم، قانون‌گذاری و اجرایی حزب باشد، توسط هیأت نمایندگان منطقه‌ای گلچین و انتخاب می‌شود. اما در واقعیت امر، این هیأت حاکم کارش تأیید و به‌اجرادر‌آوردن تصمیمات رهبری است، تا پیشنهاد چیزی نو و جدید. هیچ‌کس تاکنون نشنیده است که کمیته‌ی مرکزی کوچک‌ترین ابتکاری از خود نشان داده باشد. کمیته‌ی ‌مرکزی بیش‌تر هیأت اجرایی رهبری است تا هیأت قانون‌گذاری: نوعی مجمع عمومی کارمندان عالی‌رتبه است که رهبریﹾ آن‌ها را برای «پیروی» (یعنی اِعمالِ نظارتِ دقیق) به سراسر فرانسه می‌فرستد تا دبیران منطقه‌ای را منتصب و مسائل بغرنج را حل‌و‌فصل کنند.  افزون بر این، تکیه‌ی رهبری نه‌تنها بر اعضای کمیته، بلکه بر قدرت مهیب و غالباً مخفی کارمندان رنگارنگ است: همان مستخدمین تمام‌وقت و مشاورین کمیته‌ی مرکزی که هرگز انتخاب نمی‌شوند، بلکه از طرف اعضای حاضر و بر پایه‌ی شایستگی یا وفاداری و تخصص، از هر نوعش، فرا خوانده می‌شوند. این جنبه‌ی نظامی حزب است. اما، تمامی آن‌چه هم‌اکنون گفتیم کامل نخواهد بود اگر سخنی از اصل پایه‌ای و مطلق رده‌بندی عمودی نکنیم. این رده‌بندی که یادآور شکل‌های سلسله‌مراتب نظامی است، تأثیری دوگانه دارد: از سویی، هر رزمنده‌ی معمولی را قالب محدودی محاصره می‌کند که از هسته‌ها تا شاخه‌ی حزبی و سپس منطقه و کمیته‌ی مرکزی بالا می‌رود. این «حرکت صعودی» تحت سیطره‌ی کارمندان تمام‌وقتی است که همکاری مستخدمان معمولی حزبی را در پرتو تصمیماتی که در رأس اتخاذ می‌شود، از صافی می‌گذرانند. از دیگر سو، مستخدمان معمولی اگر برای شرکت در کنفرانس‌های حوزه‌ای و منطقه‌ای مأموریت نداشته باشند، با رزمندگان هسته‌های دیگر که هر کدام به رده‌ی متفاوتی تعلق دارند، ارتباطی ندارند. هر کوششی جهت «رابطه‌ی افقی» هنوز هم فراکسیونی محسوب می‌شود. فرد ممکن است واقعاً تصور کند در شکل‌بندی نظامی‌ای قرار گرفته است که کارآیی عملی آن نه‌تنها مستلزم اطاعت سفت و سخت و پنهان‌کاری است، بلکه رده‌بندی سفت و سخت واحدهای نظامی را نیز شامل می‌شود. در این مقایسه تحقیری در کار نیست، بلکه دورانی را به ‌خاطر می‌آورد که حزب مجبور بود به شکل‌های نظامیِ تشکیلات و امنیت برای دفاع از خود روی آورد (حزب زیرزمینی لنین، خصلت زیرزمینی حزب کمونیست در دوران مقاومت و امثال آن). درست به همان دلیل که شرایط آن‌ زمان اقدامات مربوط به رده‌بندی را ایجاب می‌کرد، شرایط امروزی هم وجود آن‌ را نه‌تنها برای رزمندگان حزبی، بلکه برای توده‌ها و حتی خود رهبری زائد، نابهنگام و خنثی‌کننده می‌سازد.

حزب با ترکیب مدل نظامی رده‌بندی با دموکراسی پارلمانی، کاری نمی‌کند جز بازتولید و تحکیم مدل بورژوایی سیاست. حزب از مدل پارلمانی یک امتیاز معروف کسب می‌کند: درست همان‌طور که بورژوازی موفق می‌شود سلطه‌ی سیاسی خود را از طریق «شهروندان» آزاد بازتولید کند، همان‌طور هم رهبری حزب شکل‌های سلطه‌ی خود را از طریق رزمندگان حزبی بازتولید می‌کند. رهبری از مدل نظامی از جمله این امتیاز نسبتاً مهم را می‌گیرد که می‌تواند شکل انتصاب کارمندان را به‌جای انتخاب آن‌ها قالب کند. ترکیب این شکل نه‌تنها بازتولید سلطه‌ی سیاسی رهبری، بلکه بازتولید خود اعضای رهبری را نیز میسر می‌کند. دامنه‌ی محدود این بازتولید، رهبری را علی‌رغم فاحش‌بودن خطاها و در مواردی ورشکستگی سیاسی آن، غیرقابل تغییر باقی می‌گذارد (در این‌جا می‌توان مشی ««قانونی‌کردن» حزب به هر قیمت را که در پاییز سال ۱۹۴۰ پیش برده شد، یادآوری کرد.) [3] در چنین شرایطی، «بازی» دموکراسی حزبی همانند جامعه‌ی بورژوایی به استحاله و تغییر شکل منتهی می‌شود. اراده‌ی عمومی به قدرت طبقه‌ی حاکمه تغییر شکل پیدا می‌کند، به‌ همان طریق هم اراده‌ی اعضای عادی حزب به قدرت رهبری استحاله پیدا می‌کند.

آیا تاکنون کسی به این حقیقت اندیشیده است که این سازوکارِ بازتولیدﹾ چهره‌ی دیگری هم دارد، بدین ‌ترتیب که رهبری با همه‌ی اشتباهات و تغییر مواضع ثابت مانده است؟ اشاره‌ی من به توقف عضوگیری است: ریزش مداوم رزمندگان حزبی و جایگزینی آن‌‌ها با «نسل‌های جدید» که مبارزات پنج، ده و بیست سال گذشته را تجربه نکرده‌اند و همراه «نظریه‌ها» شعارها و وعده‌وعیدها به کوره‌ی مبارزه پرتاب شده‌اند و فقط هم طی چند سال «می‌سوزند و نابود می‌شوند»؟ چرا که حتی آمار رسمی کمونیست‌های پیشین بیش از اعضای کنونی حزب است؟ چرا بسیاری از اعضای حاضر دست از فعالیت کشیده‌اند؟ چگونه است که نسل‌های کاملی از رزمندگان که تجربه‌ی جنبش مقاومت فرانسه‌ی آزاد دوگل، جنگ سرد، جنگ ویتنام،‌ الجزیره، سال ۱۹۶۸ و امثال آن ‌را داشته‌اند، در فعالیت حزبی و یا پست‌های بامسئولیت شرکت ندارند؟ حزب، «دستگاه دولتی» در مقیاس کوچک، برای مسئله‌ی معروفی که برشت پس از شورش‌های خونین برلن ‌شرقی ذکر کرد، یعنی این پرسش که «آیا مردم اعتماد به رهبری را از دست داده‌اند؟» راه‌حل پیدا کرده است. این راه‌حل از قرار زیر است: «یک نفر دیگر را انتخاب می‌کند، همین!» رهبری گه‌گاه طبق نیاز بسیج دوره‌ای خود «افراد» جدید را «انتخاب»‌ می‌کند، یعنی اعضای معمولی دیگر یا رزمندگان دیگری را. اما خود رهبر سر جایش باقی می‌ماند.

میثاق وحدت

رهبری حزب به‌منظور دفاع از ادعای قانونی خود برای بازتولید خویش، اخیراً موضوع اخلاقی پرطمطراق رهبری جمعی را از چنته بیرون کشیده است. این کار رهبری را قادر ساخته است که دیگر دست به تصفیه‌های قدیمی نزند (مثلاً «قضیه‌ای» که مارتی‌تیلون، لکور، سروین کازانوا[۷] و امثال آن درگیرش بودند). [۴] رهبری جمعیﹾ با حرارت به‌مثابه برابرنهاد «کیش شخصیت» ارائه می‌شود. اما واقعیت قضیه چیست؟ رهبری جمعی در واقع بر معاهده‌ای که بین اعضا منعقد شده و طبق آن رهبری به‌مثابه هیأتی از اعضا مجزا شده است و اعضا به آن‌ها کمک می‌کنند تا قدرت خود را ابدی کنند، سرپوش می‌گذارد. بدین‌ترتیب، وحدت رهبری از طریق «همبستگی» قدرت حفظ می‌شود. به زبان ساده، هر چه در دفتر سیاسی و دبیرخانه اتفاق افتد (یا در گروه کوچک رهبری) هرگز برای رزمندگان معلوم نخواهد شد، مگر آن‌که این گروه کوچک آن ‌را بخواهد. به زبان ساده، هرگز تفاوت در فرمول‌بندی، که بین یک رهبر و رهبر دیگر وجود دارد ـ وضعیتی که مدت‌ها در ایتالیا غیرقابل تصور بود ـ آشکار نمی‌شود. اختلافات و ناهم‌آهنگی‌ها طبق قانون رازداری مطلق حل‌و فصل می‌شود و پیشاپیش معلوم است هر فردی که «در یک اقلیت» است، سیاست دیگران را بدون لو‌دادن نظرات مشخصی در ملأعام پیش می‌‌برد (ژرژ مارشه هر از گاهی این احساس را ایجاد کرده که گویی مخالف اعتقادهای درونی خود صحبت کرده است).

بدین ‌طریق، پایان مسئولیت عینی و شخصی، پایان تناقضاتِ شناخته‌شده، و سکوت مشخص رهبری، به‌مثابه تجسم کمال وحدت رهبری ارائه می‌شود. چنین لاف و گزافی پیرامون رهبری جمعی، اعتراف به این امر است که قدرت و حقیقت در دست «معدود انسان‌های در سایه» است که تماشاگران تلویزیونی می‌توانند آن‌ها را ببینند که در پایان روز اولِ انتخابات آهسته و به شیوه‌ای تمسخرآمیز حرکت می‌کنند: تمسخرآمیز، زیرا آن‌ها می‌دانند که چه اتفاقی خواهد افتاد؛ خاموش، زیرا سکوتﹾ مُهری است که بر عهدنامه‌ی رهبری جمعی زده می‌شود، به این دلیل که کسی که قدرت و دانش را در اختیار دارد، لازم نیست سخن بگوید. سکوت در واقع مانعی است بین انسان‌ها: از یک‌ سو، بین کسانی‌که با دیگران با سکوت برخورد می‌کنند، چون قدرت و دانش در اختیار آن‌ها است، و از دیگر سو، مانعی است برای کسانی‌که نه می‌توانند دانش و نه قدرت به‌دست آورند و به سکوت سپرده می‌شوند. این «مردان در سایه» چنان با کارکرد سیاسی خود آمیخته شده‌اند که نگرانی آن‌ را ندارند که این نمایش توهم‌زا ممکن است نه‌فقط گروهی از مردم را بترساند، بلکه کاردانی، عزت‌نفس و حس آزادی کارگران را جریحه‌دار کند. هیچ‌کس جرأت آن ‌را ندارد تصور کند که این «صحنه‌پردازی» فقط یک حادثه باشد: علامت بارزی که هم‌اکنون درجه‌ی عدم حساسیت و بدبینی رهبری را در بازی‌دادن رزمندگان و توده‌ی کارگر برملا می‌کند.

این ماشین تحکم، نظارت و بازی‌دادنِ رزمندگان حزبی در هیچ‌جا بهتر از آن نوع رزمنده‌ای که حزب به‌ معنی واقعی کلمه به‌مثابه نیروی تأثیرگذار ویژه و بی‌چون‌وچرای خود، تولید می‌کند، نشان داده نشده است. مستخدمی دائمی را در نظر دارم که توسط قانونی آهنین به حزب پرچین شده است و باید در قبال نان روزانه اطاعت بی‌چون‌وچرا کند. مستخدم تمام‌وقت (که غالباً از میان سازمان جوانان یا دانشجویان حزب مستقیماً بسیج می‌شود) نمی‌تواند این وسیله‌ی امرار معاش را از دست بدهد، زیرا یا هرگز کسب و کاری نداشته، یا اگر هم داشته فراموش کرده است و در اغلب موارد حتی با توده‌ها تماس واقعی ندارد، زیرا بیش از حد به کنترل آن‌ها مشغول است. نوشتن «کارگر»، «پست‌چی»، یا «کارگر فلزکار» روی ورقه‌ی رأی زمانی‌که در حقیقت بیست یا سی سال پیش وضعیت آن با روشنفکر مزدبگیر ـ روشنفکر با درجه‌ای از مسئولیت ــ معاوضه شده است، نوعی تسکین (و رمزوراز) است. بدین ‌ترتیب، این وضعیتی است که غالباً بسیار نگران‌کننده است. در سطوح پایین‌تر، جایی که امتیازات قدرتِ بالاتر وجود ندارد، چنین وضعیتی تنها با ایجاد نوعی عقلانیتِ متعالی از بطنِ عدم‌عقلانیتِ حزب، آن هم به هر قیمتی، تجربه و تحمل می‌شود، یعنی مستلزم قرارگرفتنِ تمام‌وقت در وضعیت مناسبی است که عدم‌عقلانیت حزب را از نردیک تماشا کند. اما این کار را در صورتی می‌تواند انجام دهد که سکوت اختیار کند یا خود را در اختیار وضعیتی ویژه قرار دهد، بدون این‌که امیدی داشته باشد. برای مستخدم تمام‌وقتِ وفادار و مطیع که از روی ضرورت و فلسفه‌ی همرنگ‌جماعت‌شدن عمل می‌کند ــ مگر این‌که فردی متعصب باشد ــ این تمامِ آزادی‌ای است که وجود دارد و نه هیچ‌چیز دیگر.

ایدئولوژی: یک کاریکاتور

از آن‌جا که از اصطلاح «ماشین» و حکومت صحبت کردیم، می‌بایست از ایدئولوژی نیز سخن بگوییم، زیرا باید یک ایدئولوژی وجود داشته باشد تا بتوان با آن وحدت حزب را «قوام بخشید»[۸] (اصطلاح گرامشی).

از یک ‌سو، این ایدئولوژی بر اعتماد تکان‌دهنده‌ی رزمندگان به رهبرانِ خود، به‌مثابه کسانی‌که تجسم وحدت و اراده‌ی حزب‌ و میراث‌دار سنت انقلابی ملی و بین‌المللی هستند، استوار است و در پشت این اعتماد نیز پیوندی طبقاتی وجود دارد که در میان کارگران در قالب چیزهایی از این دست جلوه گر می‌شود: پایان‌دادن به انزوا گرمی و برادری، یعنی تجربه‌ی مشترک مبارزه‌ای که کاملاً با استثمار مشترک‌شان متفاوت است، احساس غرورشان از این‌که وجود حزب ناشی از پیروزی مبارزه‌ی طبقاتی کارگران است، این آگاهی که این حزب توسط کسانی چون خودشان رهبری می‌شود، اعتمادی که این رهبریِ طبقاتی ایجاد می‌کند، و امثالهم. اما، شکل مسخ‌شده‌ی این اعتماد نیز وجود دارد: شکلی که از کل تاریخ منتزع می‌شود و پذیرش بی‌چون‌وچرای رزمندگان، یا حتی این انتظار را که رهبری به‌جای آن‌ها فکر خواهد کرد، شامل می‌شود. این نوع ازخودگذشتگی، تنها پی‌آمدی که دارد فرقه‌گرایی کورکورانه است و صرفاً به یک واکنش هم منتهی می‌شود: همه‌ی احساس و فداکاری خود را به پای رهبری ریختن و از آن در همه‌ی موارد دفاع‌کردن ـ «حزب (یعنی رهبری) همیشه برحق است.» چنین اعضایی که کورکورانه اعتماد می‌کنند معمولاً مناسب همه نوع وظایف و مسئولیت‌های بی‌ارج و منزلت‌اند. رهبری بارها از آن‌ها استفاده و به‌خاطر فرمان‌برداری‌شان از آن‌ها قدردانی می‌کند و در عمل به کوته‌بینانه‌ترین شکل محافظه‌کاری دامن می‌زند.

از دیگر سو و همراه با آن، رهبری و کارگزاران آن از این اعتماد سوء‌استفاده می‌کنند و آن ‌را ماهرانه شکل می‌دهند و صورت‌بندی می‌کنند. وظیفه‌ی این ایدئولوژی عبارت است از همانندسازی وحدت حزبی با رهبری و مشی‌ای که پیش گرفته است. برخلاف آن‌چه ممکن است تصور شود، در این امر هیچ‌چیز تازه‌ای وجود ندارد. این خودِ ایدئولوژی است که با حزب هم‌آوا است و آن‌ را تأیید می‌کند.

اکنون به نقطه‌ی حساسی در توضیح آن‌چه در حزب اتفاق می‌افتد، رسیده‌ایم. در نظریه و سنت مارکسیستی، نه وحدت حزبی و نه حزب هیچ‌یک به‌خودی‌خود هدف نیستند. حزب تشکیلات موقت مبارزه‌ی طبقاتی است: حزب تنها برای خدمت به این مبارزه‌ی طبقاتی وجود دارد، وحدت آن فقط برای خدمت به عمل ضروری است. به همین دلیل است که نمی‌توانیم به این ایده قانع باشیم که ایدئولوژی حزب در خدمت «قوام‌بخشیدن» به وحدت آن است: چنین برداشتی چیزی پیرامون ماهیت ایدئولوژی یا کارکرد وحدت به ‌ما نمی‌گوید. اگر حزبی رو به افول گذارد و ایستا شود، وحدتش می‌تواند حتی در چنین حالتی دست‌نخورده باقی بماند. در چنین صورتی، وجودش رسمی و غیرواقعی است و خود با ایدئولوژی پژمرده و فسیل‌شده‌ای «قوام می‌گیرد». اما اگر حزبی زنده باشد، وحدت آن متناقض خواهد بود؛ [درواقع،] این حزب به وسیله‌ی یک ایدئولوژیِ زنده، که در عین متناقض بودن، باز و بارور است، متحد می‌ماند. بسیار خب، چه چیزی به یک حزب زندگی می‌بخشد؟ رابطه‌ی زنده‌ی آن با توده‌ها: مبارزات، نوآوری‌ها و مسائل آنان در مبارزه‌ی طبقاتی که دو وجه دارد یک وجه استثمار خارق‌العاده و دیگری رهایی استثمارشوندگان.

می‌توانیم فوراً متوجه شویم که مسئله‌ی ایدئولوژیک حزب مسئله‌ای به‌ویژه پیچیده است، زیرا نه‌تنها شامل اعتماد رزمندگان و وحدت (کم‌و‌بیش رسمی) حزب می‌شود، بلکه همه‌ی مناسبات بین حزب و توده را نیز دربر می‌گیرد. این رابطه شکل دوگانه‌ای دارد: شکل عملکرد سیاسی حزب و شیوه‌ی رهبری و فعالیت آن در سازماندهی و هدایت مبارزه‌ی توده‌ای … و شکل نظریه‌ی حزبی، که در صورتی‌که بخواهیم بر تجربه‌ی عمل سیاسی تأمل کنیم و جای آن‌ها را در چشم‌انداز گرایش‌های متناقض مبارزات طبقاتی تعیین کنیم، اجتناب‌ناپذیر است. بنابراین، ایدئولوژی حزبی ترکیبی از شرایط و وحدت حزبی و رابطه‌ی آن با توده‌ها و با نظریه است.

دوران شعارهای رسمی

آیا هنوز هم می‌بایست وضعیت اسف‌بار نظریه‌ی مارکسیستی در حزب فرانسه را یادآور شویم؟ مسئله تنها این نیست که حزب سنت طبقه‌ی کارگر قدیم فرانسه را دارد، سنتی که گوش شنوایی برای نظریه نداشت. بلکه پس از کوشش‌های ارزشمند موریس تورز[۹] در دوران قبل از جنگ، حزب سال‌ها خود را  برای تلاش سخت استالینیستی آماده و حتی سهم خود را به عصر شعارهای رسمی ادا کرد. نظریه‌ی مارکسیستی به یک جزم بین‌المللی حکومتی یا به‌نوعی اثبات‌گرایی تدریجی تبدیل شد و ماتریالیسم دیالکتیک به «علم علوم». نظریه‌ی مارکسیستی که به‌ندرت در حزب حیات داشت، هرگز نتوانسته است  از زیر چنین بندگی داوطلبانه‌ای کمر راست کند و درست همان‌طور که هر آن‌چه در اتحاد جماهیر شوروی رسماً تولید می‌شود صرفاً در خدمت خفه‌کردن نظریه‌ی مارکسیستی قرار می‌گیرد، همان‌طور هم در فرانسه همه‌ی کسانی‌که بیست سال است استخدام شده‌اند تا با تولیدات شوروی ور بروند، همه کمک کرده‌اند تا آن‌چه از نظریه‌ی مارکسیستی باقی مانده است، از بین برود. کافی است برنامه‌های مکتب‌های حزبی مطالعه شود: سوای پاره‌ای ایده‌های خلاقه که دلیل آن این است که مؤلفینِ آن شهامت فکر‌کردن و بررسی مستقل را داشته‌اند، نظریه‌ی مارکسیستی در حزب به صفر رسیده و از میان رفته است.

دلیلی در دست نیست که باور داشته باشیم رهبری از این بابت نگران است. بحران جهانی مارکسیسم همانند بحران اقتصادی سال‌های برنامه‌ی مشترک، این نظریه را از یادها برده و غیرجذاب کرده است. رهبری حتی به شکلی که بحران در فرانسه به‌ خود گرفت یعنی رخت‌بربستن نظریه‌ی مارکسیستی از حزب کمونیست فرانسه، بی‌تفاوت است. کنار‌گذاشتن نظریه‌ی مارکسیستی به‌یقین بر کوربینی نظریه و بدین ‌ترتیب به کوربینی سیاسی (زیرا جنبه‌ی سیاسی نظریه بسیار بالا است) دلالت دارد. صحت این امر را در سال‌های منتهی به ۱۳ مارس شاهد بودیم. آیا تصور می‌کنید که رهبری این پیوند را برقرار می‌کند؟

رهبری بر این مشکل به‌آسانی چیره خواهد شد، چرا که حزب «نظریه»ی مخصوص خود را دارد: « نظریه»ی سرمایه‌داری انحصاری دولتی (CME)[10] [۵] که ترجمه‌ی نظریه‌ی شوروی از سرمایه‌داری انحصاری دولتی است و با ملاحظات بوکارایستی[۱۱] [۶] مربوط به انباشت بیش از حد سرمایه یا تقلیل ارزش سرمایه رنگ و جلا داده شده است. دامنه‌ی (نظریِ) آن به قدری گسترده است که تحت عنوان کتاب مبانی اقتصاد سیاسی چاپ شد و این عنوانِ واقعاً برازنده‌ای است، به شرط این‌که پذیرفته شود که این‌ها همان اصولی هستند که مارکس آن‌ها را «نقد» کرده است. احزاب بزرگ برادر همچون حزب کمونیست فرانسه، این اصول را یا کم ارج می‌نهند،‌ یا آشکارا آن‌ را رد می‌کنند. اما مهم نیست، دست‌کم این نظریه‌ی ما است. به این استناد که به سفارش رهبری ما و توسط بخش اقتصادی به «کمیته‌ی مرکزی پیوند خورده»، هرچند این بخش از همه‌ی مخالفان تصفیه شده است. یک نظریه درست شده است تا دستور صادر کند! خب، چرا که نه؟ آثار معروف موسیقی به همین ‌ترتیب سفارش داده شده‌اند! افزون بر این، همه‌ی آن‌چه در کتاب مبانی آمده غیرجالب نیست، اما به‌طورکلی این اثر قطور به‌ذات نوعی دفاعیه بود که می‌بایست نتیجه‌ای را اثبات کند که پیشاپیش و قبل از نمایش «اقتصادی» آن، در شکل سیاسی وجود داشت. سرمایه‌داری انحصاری دولتی به‌مثابه ضمانت تئوریکِ مدافع خط مشی ضدانحصاری برنامه‌ی مشترک، تدبیر شده بود.

دو نتیجه‌ی این کار تقریباً معروف‌اند: نخست این‌که، ما به مرحله‌ی جدیدی وارد شده‌ایم، به آستانه‌ی سوسیالیسم، مرحله‌ای که در آن تمرکز انحصاری بر دولت اثر می‌گذارد و همراه با آن «یک سازوکار واحد» به‌وجود می‌آورد.

دوم این‌که، فرانسه زیر سلطه‌ی «مشتی انحصارطلب» و اعضا و معاونان آن‌ها قرار دارد. نتایج سیاسی منتج از این احکام روشن‌اند:

  • ۱٫ آستانه‌ی سوسیالیسم و «سازوکار واحد» انحصارات/دولت، مسئله‌ی دولت را تغییر می‌دهند. دولت شکلی به ‌خود می‌گیرد که آن ‌را در وضعیتی قرار می‌دهد که بتواند مستقیماً توسط قدرت مردم مورد استفاده قرار گیرد. در این صورت، دیگر مسئله‌ای به ‌نام «نابودی» دولت در کار نیست و بدین ‌ترتیب در افقﹾ «کنار‌گذاشتن» دیکتاتوری پرولتاریا ظاهر می‌شود.
  • ۲٫ اگر دولت کم‌وبیش آماده باشد، نیروهایی که می‌بایست آن‌ را اشغال کنند نیز کم‌وبیش آماده‌اند؛ برای رویارویی با «مشتی انحصارطلب»، کل فرانسه قربانی این انحصارات می‌شود، به‌جزگروهی کوچک (که بعدها به ششصد هزار «بورژوای بزرگ» گسترش پیدا کرد). ‌کل مردم فرانسه در سرکوب انحصارات نفع عینی دارند.

ایده‌ی منفعت عینی خود اعجاب نظری‌ـ‌سیاسی کم‌اهمیتی است، امری که هولباخ و هلوتیوس[۱۲] آن اندازه جسور نبودند که درکش کنند، هرچند که در مورد نظریه‌ی منافع تبحر خوبی داشتند. چه چیزی منفعت عینی را از تحقق آن متمایز می‌کند؟ تنها و تنها آگاهی. به‌مثابه مارکسیست‌های عقب‌افتاده، فکر می‌کردیم که چنین تحققی می‌تواند به چیزی شبیه مبارزه‌ی طبقاتی بستگی داشته باشد. اما نه، تحققﹾ تنها به آگاهی بستگی دارد. بسیار خب، آن‌چه باید انجام داد تنها فعال‌کردن آن است! از آن‌جا که از زمان کائوتسکی همه می‌دانند آگاهی از بیرون داده می‌شود و مطمئناً نه از درون، بنابراین خارج از راه تبلیغ، مطبوعات و وسایل ارتباط جمعی داده می‌شود: «شما در مبارزه علیه مشتی انحصارطلب که استثمارتان می‌کنند، نوعی منفعت عینی دارید: فقط به این امر آگاه شوید، در این ‌صورت طبق آن عمل خواهید کرد!» دلیلی در بین نیست که به پیروزی این برنامه شک شود. آیا به قدر قدرتیِ منفعت عینی و قدر قدرتیِ ایده‌ها در رابطه با آگاهی شک دارید؟ چه ماتریالیست‌های بی‌نزاکتی هستید!

این تمامِ آن چیزی نیست که در حزب بر نظریه‌ی مارکسیستی رفته است، زیرا هرکس که از کنار‌گذاشتن نظریه‌ی مارکسیستی صحبت می‌کند، می‌بایست از کنار‌گذاشتن تجزیه‌وتحلیل انضمامی هم سخن بگوید. این ادعا ممکن است از نظر کسانی‌که از نظریه‌ی مارکسیستی یک ایده‌ی انتزاعی می‌سازند، عجیب وغریب به نظر برسد و دقیقاً به همین ‌علت آن را در مقابل ایده‌ی تحلیل انضمامی قرار دهند. با این حال، از نظر مارکس و لنین («روح زنده‌ی مارکسیسم تحلیل انضمامی از شرایط انضمامی است») این هر دو یک چیزند. تفاوت تنها در مقیاس کمّی است. تمام سنت مارکسیستی مهر و نشان تحلیل انضمامی را برخود دارد و این خواست با الزامی سیاسی در انطباق است. تحلیل همه‌ی عناصر موجود در مناسبات پیچیده‌ی طبقاتی یا اثرات یک وضعیت معین، معنی‌اش کشف امر واقعی (که همواره هم شامل اموری غافل‌گیرکننده است و هم «چیزی جدید») و تعیین مسیری است که می‌بایست در پیش گرفت تا بتوان به هدف‌های مبارزه نائل شد.

اما، این عملکردِ بی‌نهایت ارزشمند نیز از حزب رخت بربسته است. قبل از جنگ موریس تورز شهامت آن‌ را داشت که از مناسبات طبقاتی در فرانسه تحلیلی انضمامی ارائه دهد: از زمان جنگ به این ‌سو، این سنت گام به گام از بین رفته است. در کنگره‌های بیستم، بیست‌ویکم و بیست‌ودوم، بحثی از مناسبات طبقاتی در بین نبود. می‌توانیم بفهمیم چرا: رهبریﹾ نظریه‌ی «سرمایه‌داری انحصاری دولتی» خود را داشت و از آن‌جا که این نظریه را درست می‌دانست، پیشاپیش آن ‌را جانشین تحلیل انضمامی می‌کرد. اگر می‌خواستید این نظریه را «انضمامی» کنید، تنها می‌بایست آن‌ را از بالا در مورد هر جنبنده‌ای به کار می‌بستید. در این مورد نیز حزب سنت قدیمی استالینیستی‌ تغییر جزمی و مبتنی بر حدس و گمان مارکسیسم را احیا کرد: این‌که حقیقت انضمامی هنگامی حاصل است که نظریه به کار برده شود، بنابراین، نظریه حقیقت حقیقت‌ها است و سرانجام تحلیل انضمامیﹾ امری زائد است، زیرا حقیقتی است ثابت‌شده. این طرح از حقیقت انضمامی به‌مثابه «کاربست» حقیقتی متعالی‌تر، در همان انترناسیونال دوم آشفتگی به بار آورده بود. این آشفتگی دوباره در دوره‌ی استالین ظاهر شد و حزب فرانسوی از آن در امان نماند. درک تحلیل انضمامی به‌مثابه پیاده‌کردن نظریه ــ در صورتی‌که معکوس نشود ـ به بن‌بست سیاسی کامل ره می‌برد، بن‌بستی که از اثرات تولید یک «نظریه» به‌منظور فرمان‌دادن، خطرناک‌تر است.

ضربه‌گیر

تاریخ ملی ما تصویر آموزنده‌ای در اختیارمان گذاشته است: «ضربه‌گیر». چند سال پیش یک دبیر منطقه‌ای از این واژه‌ی حیرت‌انگیز به ‌قصد اشاره به این حقیقت استفاده کرد که آرای حزب در انتخابات میان‌دوره‌ای اضافه نشده است. این مسئله‌ی روز است، به‌ویژه اگر ملاحظه کنیم حزب مدت‌ها است که حول‌وحوش بیست تا بیست‌ویک درصد آرا «نوسان می‌کند»: هرگامی فراتر از این جلویش گرفته شده است. این بار حتی هشت درصد کمتر از سطح «ضربه‌گیر» تاریخی خود را هم در نظر گرفته بود. اما، چه کسی این اصطلاح را جدی گرفته و حقایق را تحلیل کرده است؟ چه کسی کوشیده محدودیت‌های واقعی یا دلایل طبقاتی، اقتصادی، اجتماعی و نظری چنین توقفی را وارسی کند؟ مختصر این‌که، چه کسی از وضعیت طبقاتی‌ـ‌سیاسی حزب فرانسه تحلیل انضمامی ارائه کرده است؟

رهبری پاسخ خود را در «نظریه»‌ی سرمایه‌داری انحصاری دولتی یافته بود، و همان‌طور که می‌دانیم در مورد این مسئله کاملاً ساکت مانده است. کافی بود کسی نظریه را به کار ببرد، و پاره‌ای نیز در حقیقت چنین کردند. اما رهبری هرگز مسئله را در چارچوب تحلیل انضمامی مطرح نکرد. چرا که چنین کاری به کشف حقایقی کاملاً ناپسند منتهی می‌شد، دست‌کم به این حقیقت که «ضربه‌گیر» اساساً نه در خرده‌بورژوازی (که بسیاری مایل‌اند تصور کنند)، که در خود طبقه‌ی کارگر نهفته بود. فقط سی‌وسه درصد طبقه‌ی کارگر به حزب رأی دادند: سی درصد به حزب سوسیالیست رأی دادند، بیست درصد به راست‌ها رأی دادند و بقیه به رأی ممتنع یا رد کامل همه‌ی خط‌مشی‌ها (یعنی آنارکو سندیکالیست‌های فرانسوی) پناه بردند. این خود توضیح عملیِ قضاوت ما است، به‌ویژه هنگامی که پیرامون اظهارنظر آمرانه‌ی ژرژ مارشه در سه سال قبل تعمق کنیم، آن‌جا که گفت: «طبقه‌ی کارگر به وحدت سیاسی دست‌ یافته است!» (او به وحدت چپ اشاره می‌کرد). اما، طبقه‌ی کارگر نه‌تنها به وحدت سیاسی نرسیده، بلکه چنین وحدتی هدفی است که در پیش رو داریم.

باید به ‌خاطر داشته باشیم که طبقه‌ی کارگر همانند دیگر طبقات، دیگر یک واحد نیست: نه کل واحد است، نه همگن و نه به‌گونه‌ی معجزه‌آسایی فارغ از تناقضات درونی. این طبقه به‌یقین همان‌طور که همه‌ی نیروهای مولده استثمار می‌شوند، استثمار می‌شود و این امری است که او را از دهقانان و خرده‌بورژوازی، که آن‌ها نیز استثمار می‌شوند، متمایز می‌سازد. اما، شرایط کار و زندگی او همه ‌جا یکسان نیست، و مقاومتش در برابر سلطه‌ی بورژوازی با تمرکز تولید و پی‌آمدهای مبارزه، متفاوت است. همین امر است که گوناگونی واکنش سیاسی و ماهیت ناهمسان آگاهی طبقاتی را توضیح می‌دهد. اما، رهبری حزب تحلیل انضمامی و نظریه را تحقیر می‌کند. برای رهبری مهم نیست که چنین خصلتی آن ‌را به بن‌بست بکشاند، زیرا هنوز بر اوضاع کنترل دارد. پیشاپیش می‌توانیم مطمئن باشیم که رهبری (صرف‌نظر از جامعه‌شناسی انتخابات و امثال آن) وقتی نتایج انتخابات را «به طور کامل بررسی کرد» چه خواهد گفت: رزمندگان و کارگران «آگاهی کافی ندارند»، «تلاش کافی نکرده‌ایم که نظرات خود را تفهیم کنیم». از آن‌جا که خط‌مشی حزبی مقدس است و توسط «منافع عینی» مردم فرانسه تعیین شده است، تنها متغیرهای موجود عبارت‌اند از آگاهی و تلاش، این‌طور نیست؟ به‌ هر رو، نه حقیقت انضمامی در میان است و نه تحلیل انضمامی.

چه کسی جرأت دارد بگوید «ضربه‌گیر» با تصویر واقعیتِ درون‌حزبی که عملکرد رهبری ارائه داده است و تأثیرات آشکار حاصله از آن واقعیت ارتباطی ندارد؟ رهبری ممکن است تصور کند که کنگره‌ی بیست‌ودوم آب حیاتی بود که همه‌ی خاطرات گذشته را زدود. اما، مردم خاطره‌ای دیرپا دارند و سخنان تهدیدآمیز پیرامون ضدکمونیسم دیگر هیچ‌گونه بردی ندارد! ما چه بخواهیم چه نخواهیم، خرده‌بورژوازی شهر و روستا به ایدئولوژی عرفانی خود پیرامون مالکیت و آزادی در دنیایی که از آن‌ها محروم‌اند، می‌چسند و وقتی می‌بینند که کمونیست‌ها از وعده‌وعیدهای جدید و تازه‌ی خود درباره‌ی مالکیت و آزادی صحبت می‌کنند، مطمئناً اجازه می‌دهند صحبت کنند، ولی به این خاطر دست از اندیشیدن و تعمق برنمی‌دارند. با حرف‌زدن وقت‌کشی کنید! خیلی خوب است وارث انقلاب اکتبر بودن و حفظ خاطره‌ی استالینگراد. اما درباره‌ی قتل‌عام و تبعید دهقانان سرکشی که انگ گولاک خوردند، چه می‌گویید؟ درباره‌ی سرکوب طبقات متوسط و مجمع‌الجزایر گولاک و سرکوبی که هنوز بیست‌وپنج سال پس از مرگ استالین ادامه دارد، چه می‌گویید؟ زمانی‌ که تنها با واژه‌ها تضمین‌ می‌دهید و بلافاصله در عملکردهای درونی حزب عکس آن مشاهده می‌شود، در آن ‌صورت روشن است که «ضربه‌گیر» در خود حزب هم هست.

مسئلهی اعتماد

در مورد این مسئله باید گفت که رهبری رکوردهای خودش را هم شکسته است. رهبری فکر می‌کند مردم آن‌قدر کودن‌اند که به کسانی که واضح و آشکار درباره‌ی دگرگونی، دموکراسی و آزادی صحبت می‌کنند، اعتماد کنند، آن ‌هم در رابطه با کشوری که رهبری بر آن حکومت نمی‌کند و هرگز نکرده است. اما، در این شرایط چه دلیلی در بین است که مردم اعتماد کنند؟ مطمئناً دلیل آن جمله‌ی معروف ژرژ مارشه نیست: «کمونیست‌های فرانسوی هرگز لطمه‌ای به آزادی مردم نزده‌اند.»هر کس پیش خود خواهد گفت: «کاملاً درست است، کمونیست‌ها هرگز چنین فرصتی نداشته‌اند!» به‌جد، چه کسی تصور می‌کند که حافظه‌ی مردم آن‌قدر ضعیف باشد که از یاد برده باشند که رهبریِ حزب آزادی و حقیقت را تحقیر کرده و افراد را با اتهامات حقیر و پستی که انبوه انبوه تولید می‌کرد به لحاظ اخلاقی خردوله کرد؟ همین‌جا در خاک فرانسه «محاکمات مسکو» برپا شده بود. حکم اعدام در کار نبود، اما می‌توان فرد را با بی‌آبروکردن، با شکنجه‌دادن و با اتهاماتی چون «مأمور پلیس»، «کلاهبردار» یا «خائن» با مجبورکردن همه‌ی رفقای قدیمی به محکوم‌کردنش و دوری‌جستن از او و بهتان و افترا، کشت. این‌ها همه در فرانسه بین سال‌های ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۵ اتفاق افتاد. حزب کمونیست در قدرت نبود و «به آزادی‌های مردم هم لطمه نزد». تردیدی نیست که حزب اقدامی در یادآوری آن اعمال نفرت‌انگیز و یا اظهار تأسف نسبت به آن که تنها رهبری مسئول آن بود، انجام نمی‌دهد.

این امر را می‌توان درک کرد که رهبری نمی‌بایست نسبت به تحلیل انضمامیﹾ جانبدارانه برخورد کند، زیرا این تحلیل‌ها در عین سخت‌گیر و دقیق و مثمرثمربودن، بر کسی نمی‌بخشد و از آن‌جا که نظریه را به‌ بازی می‌گیرند، می‌توان فهمید که رهبری نیز نباید طرفدار نظریه باشد. نظریه زمانی‌که زنده باشد، سخت‌گیر و دقیق است و ثمر می‌دهد. اما نظریه هم بر کسی نمی‌بخشد.

مجبوریم همه‌ی این مسائل را به‌منظور داشتن دیدگاهی پیرامون نظریه‌ی حزبی بررسی کنیم. این ایدئولوژی که ریشه در اعتماد رزمندگان حزبی و استثمار آن‌ها توسط رهبری داشت و بر «نظریه»ی مستبدانه و ساخته و پرداخته‌ای مبتنی بود که در خدمت خط‌مشی سیاسیِ از پیش بنیان‌گذاشته‌شده قرار داشت و نظریه‌ی واقعی و تحلیل انضمامی از وضعیت انضمامی را تحقیر می‌کرد، در عمل به کارکرد کاریکاتورگونه‌ی زیرتقلیل پیدا کرد: به «استحکام» وحدت حزبی به هر قیمت حول رهبری که نه‌تنها قدرت را در دست داشت تا فرمان صادرکند، بلکه قدرت داشت حقیقت را طبق «خطی» که تنها توسط خودش تعیین شده بود، سفارش دهد.

بدین‌ ترتیب، ایدئولوژی، «نظریه» و تحلیل به سطح ابزار بازی‌دادن رزمندگان حزبی ـ برای متقاعد‌کردن آن‌ها که «آزادانه» خط‌مشی‌ای را دنبال کنند که بیرون از اختیار آن‌ها تعیین شده است ــ تقلیل پیدا می‌کند. واقع‌بینی این شیوه با آن‌چه در سنت مارکسیستی بالاترین ارزش را دارد، در تعارض است: این ضرورت ثمربخش که نظریه و تحلیل زنده می‌بایست ایدئولوژی رزمندگان حزبی را به منشأ چشم‌اندازهای مبارزه‌ای که درگیر آن‌اند برسانند. آن‌چه در تحلیل نهایی در پشت همه‌ی این مسائل مربوط به نظریه، تحلیل و ایدئولوژی در خطر است، عبارت است از رابطه‌ی حزب با توده‌ها، آن‌طور که در عملکرد سیاسی آن بیان شده است.

راه‌حل: دژ را رها کنید

آن‌چه لازم است کمی بیداری تاریخی است تا بتوان درک کرد که شکل‌های عملی سیاسی به اندازه‌ی شمار طبقاتی که در قدرت‌اند و یا برای رسیدن به ‌قدرت مبارزه می‌کنند، متنوع‌اند. هر یک از این شیوه‌ها طبق عملکردی که به بهترین وجه با الزامات مبارزه و منافع آن در انطباق است، فرمان می‌رانند و مبارزه می‌کنند. بدین‌ ترتیب، با استفاده از تاریخ و نظریه‌پردازان بورژوازی می‌توان گفت که عمل سیاسی ویژه‌ی بورژوازی عبارت است از جلب دیگران برای تضمین سلطه‌ی خویش. این حکمی است که در مورد ماکیاولی ــ با وجودی‌که گرامشی متوجه آن نشده بود- ــ صادق است و همین‌طور هم در مورد همه‌ی انقلابات بورژوایی متعاقب آن، چه این انقلابات ماهیت فعال داشت یا «غیرفعال». بورژوازی می‌دانست چگونه انقلاب خود را توسط متحدان خود با کسانی‌که خود آن‌ها را استثمار می‌کرد یعنی مردم عامی، روستاییان و کارگران به ثمر برساند. بورژوازی همیشه می‌دانست چگونه نیروی اینان را بشکند، آن‌ها را به حال خود رها کند و سپس در بزنگاه قدرت منتظر آن‌ها باشد، آماده باشد آن‌ها را در خون غرق کند یا با آرامش آن‌ها را تحقیر کند، و بدین ‌ترتیب ثمره‌ی پیروزی خود و شکست آن‌ها را از آنِ خود سازد.

در مقابلِ عمل سیاسی بورژوازی، سنت مارکسیستی همیشه از این برهان‌ها دفاع کرده است که پرولتاریا می‌بایست «به دست خویش خود را آزاد سازد». پرولتاریا نمی‌تواند روی طبقه یا آزادکننده‌ای جز خود حساب کند، فقط می‌تواند به قدرت تشکیلات خود متکی باشد. راه چاره‌ی دیگری ندارد و توده‌ی استثمار‌شونده‌ای نیز در اختیار ندارد که آن ‌را بازی دهد. افزون بر این، از آن‌جا که پرولتاریا مجبور است اتحادهای بادوام به‌وجود آورد، نمی‌تواند با متحدان به‌مثابه دیگران برخورد کند، یعنی به‌مثابه نیروهایی که در اختیار دارد و می‌تواند هر طور که مناسب دانست بر آن‌ها سلطه‌ی خویش را اعمال کند، بلکه می‌بایست با آن‌ها به‌مثابه برابرهای واقعی که بایست به شخصیت تاریخی آن‌ها احترام گذاشته شود، برخورد کند. با این‌حال، از خطر جدی بالفعلی که ممکن است به دام‌چاله‌ی نظری عملکرد سیاسی بورژوازی بیافتد، آگاه است: این‌که یا باید به همکاری طبقاتی تسلیم شود و عملاً خود را در خدمت بورژوازی قرار دهد (یعنی در خدمت سوسیال‌دموکراسی) یا تحت تأثیر این توهم که مستقل باقی می‌ماند در درون خودﹾ عمل سیاسی بورژوایی را بازتولید کند. البته این دو شکلِ کار می‌توانند به‌موازات یکدیگر پیش روند.

منظور از بازتولید عمل سیاسی بورژوایی در درون پرولتاریا چیست؟ منظور این است که با رزمندگان حزبی و توده به‌مثابه دیگران برخورد شود، دیگرانی که رهبریﹾ خط‌مشی خود را به خالص‌ترین شیوه‌ی بورژوایی، به‌کمک آن‌ها پیش می‌برد. این همه‌ی آن چیزی است که لازم است تا سازوکار درونی حزب میدان «عمل آزاد» داشته باشد و خودبه‌خود رهبری را از رزمندگان و حزب را از توده‌ها جدا کند. رهبری سپس از این جدایی برای شیوه‌ی سیاست خود استفاده می‌کند: عملکرد سیاسی آن تا آن‌جا که در خدمت جداکردن رهبری از رزمندگان حزبی و حزب از توده‌ها قرار می‌گیرد، میل به بازتولید عمل سیاسی بورژوایی دارد.

همه ‌چیز از بالا

با نظرداشت نکات بالا بود که ملاحظات مکررِ خود پیرامون محتوا و «تحقق» مشی، خط و برنامه‌ی سال ۱۹۷۲ را ارائه دادیم. همه چیز از بالا انجام می‌شد و هیچ تلاشی نمی‌شد تا شکاف بین اعضا پر شود و به همین‌ دلیلِ مشخص هم توجهی به خود توده‌ها نمی‌شد. البته، همانند عملکرد بوژوازی، بازی‌دادن رزمندگان و توده‌ها با مانورهای پرسروصدای رهبری با تحقیر نظریه و تحلیل انضمامی پیش می‌رود و بدین ‌ترتیب به موازات مخالفان آن‌ها: اقتدارمداری و نگرشی مصلحت‌گرایانه به حقیقت (حقیقت چیزی است که به عمل درآید). هرچه از سال ۱۹۷۲ و به‌ویژه از سپتامبر ۱۹۷۷ به این ‌سو، اتفاق افتاده است همگی جز تأیید نهادی کلاسیک چیز دیگری نبوده است: وقتی یک حزب کارگری تمایل پیدا می‌کند اصول استقلال طبقاتی خود را از عمل سیاسی خود کنار بگذارد، خودبه‌خود و ضرورتاً به بازتولید عمل سیاسی بورژوایی در درون خود تمایل پیدا می‌کند. نتایج آن‌ را می‌دانیم:  «ضربه‌گیر»ی ناچیز با اهمیت عددیِ مسخره. اما کل یک دنیا بر یک یا دو درصد آرایی متمرکز شد که چپ نتوانست به دست آورد!

این واقعیت را چگونه تفسیر کنیم که نظریه در انطباق با سنت استالینی، «دارایی» رهبری حزبی است (هرکس که مخالف باشد بی‌درنگ به بهایی که می‌بایست بپردازد پی خواهد برد) و این‌که این «دارایی» در نظریه و حقیقت بر «دارایی‌های» دیگر سرپوش می‌گذارد: یعنی خود رزمندگان و توده‌ها. این واقعیتی است که نه در رابطه با فرد، بلکه در رابطه با یک سیستم می‌بایست درک شود. شیوه‌ی افراد تغییر می‌کند: استالینیسم رهبران ما «بشردوستانه» شده و ممکن است در مواردی حتی «آشکار» باشد. اما، این آن چیزی نیست که اهمیت دارد. نکته‌ی حائز اهمیت آن است که تمام این گرایشِ حزب به عمل سیاسی بورژوایی ، نتیجه‌ی سیستمی است که ‌خود‌به‌‌خود عمل می‌کند، یعنی مستقل از افرادی که جایگاه خود را در آن می‌یابند. این سیستم افراد را مجبور می‌کند آن چیزی بشوند که هستند: شرکت‌کنندگان در سیستم و شرکت‌کنندگان اسیر سیستم. وقتی گفته می‌شود حزب از طریق اقتدار و از بالا عمل می‌کند، این اقتدار را نباید نوعی علاقه‌ی شخصی دانست که در یک رهبر مشخص باید سراغ گرفت. این اقتدار در دستگاه ماشین حزبی است که با مخفی‌کردن فعالیت‌ها و پی‌آمدهای اقتدارمدارانه در هر سطح از «مسئولیت»، خودبه‌خود پنهان‌کاری، سوءظن، بی‌اعتمادی و فریبکاری تولید می‌کند.

افزون بر این و بالاخره می‌بایست به پشت صحنه‌ی این ماشین دستگاه حزبی و به شکافی که بین رهبران و رزمندگان و بین حزب و توده‌ها تحمیل شد، نظر افکنیم. بنابراین، نمی‌توانیم فقط به حزب یا حتی به ویژگی‌های عمل سیاسی آن برخورد کنیم. می‌بایست پیرامون رابطه‌ی سیاسی حزب با توده‌های وسیع و بدین‌ ترتیب با خط و برنامه‌ی سیاسی آن سخن بگوییم. می‌بایست مسئله‌ای را مورد بحث و بررسی قرار دهیم که در رابطه با این خط و برنامه‌ی سیاسی تعیین‌کننده است، یعنی مسئله‌ی اتحاد را.

حزب و خط و برنامه‌ی آن در یاری‌رساندن به طبقه‌ی کارگر به‌منظور سازماندهی خود به‌مثابه یک طبقه با آن‌چه به ‌همان نتیجه می‌رسد یعنی سازماندهی مبارزه‌ی طبقاتی، اموری ناگزیرند. اما درست همان‌طور که حزب را نباید به‌خاطر حزب به‌وجود آورد، همان‌گونه هم طبقه‌ی کارگر را نباید به‌خاطر طبقه‌ی کارگر سازمان داد، در چنین صورتی منزوی خواهد شد. طبقه‌ی کارگر به ‌معنی دقیق کلمه در میان توده‌های استثمارشونده و تحت ستمی زندگی می‌کند که بخشی از توانایی آن در سازمان‌دادن خود و نشان‌دادن راه به همه‌ی استثمارشوندگان است. سنت مارکسیستی اقدام گسترده‌ی توده‌ای را نیروی تعیین‌کننده می‌داند و عمل طبقه‌ی کارگر می‌بایست به‌مثابه یکی از کارکردهای این تعیین‌کنندگی فهمیده شود. ابتکارات تاریخی با امکانات انقلابی از توده‌های وسیع برمی‌آید. اختراع کمون، اشغال کارخانه‌ها در سال۱۹۳۶، فتح کمیته‌های رهایی‌بخش در دوره‌ی بین ۵-۱۹۴۴ توسط توده‌ها، شگفتی عظیم ماه می ۱۹۶۸ و امثال آن. یک حزب را اساساً بر بنیاد توانایی آن در توجه به نیازها و ابتکارات توده‌های مردم باید داوری کرد.

حزب کمونیست زمانی می‌دانست در مورد مسئله‌ی تعیین‌کننده‌ی رابطه‌ی نزدیک با توده‌ها چگونه موضع‌گیری کند. این در واقع یکی از گرایش‌های ویژه‌ی تاریخ آن است. اما گرایش متضادی هم هست که مدام تقویت می‌شود: گرایشی که مشخصاً به فکر رد هر چیزی می‌افتد که از طرف دستگاه حزبی کنترل ‌نشده باشد، یعنی رد شکل‌های جدیدی که ممکن است امور مطمئن و نظم مستقر را بر هم زند. بدین ‌ترتیب، در ماه می سال ۱۹۶۸ حزب رابطه‌ی خود را با دانشجویان و توده‌های خرده‌بورژوا قطع کرد، زیرا کنترلی بر آن‌ها نداشت! این وحشت غریزی از هر آن‌چه در کنترل نظریه یا دستگاه آن نیست، این نتیجه‌ی عمومی را داشته است که هر زمان حزب وارد صحنه‌ی عمل می‌شود، همیشه چند گام عقب است. حتی در این ‌صورت نیز پیشاپیش حقیقت مربوط به آن‌چه اتفاق خواهد افتاد را در چنته دارد، در صورتی‌ که نخستین وظیفه‌ی حزب می‌بایست این باشد که به ندای توده‌ها گوش فرا دهد. مارکس گفت: «آگاهی همواره [از عمل] عقب است.» بدین‌ ترتیب، حزب این اصل را با خونسردی به کار می‌گیرد و به طنز آن شک نمی‌کند: مطمئن است که آگاه است، زیرا عقب‌مانده است.

روشن است که اگر حزبی از طریق روابط زنده، دقیق و آشکارﹾ با توده‌ها مرتبط باشد، خط و برنامه‌اش می‌تواند در عین درست‌بودن، گسترده و انعطاف‌پذیر باشد، و اگر برعکس، چنین روابطی بر مبنای عدم اعتماد، ناشنوایی و عقب‌ماندگی باشد، در آن‌ صورت خط و برنامه اقتدارمدارانه و محدود است، حتی در صورتی‌ که به‌گونه‌ی انتزاعی درست هم باشد. می‌توان قضاوت کرد و دید در خصوص مسئله‌ی اساسیِ هر خط و برنامه‌ی انقلابی، یعنی مسئله‌ی اتحاد، وضعیت چگونه است. از زمان چاپ مانیفست کمونیست در سال ۱۸۴۸، کل سنت مارکسیستی از نیاز به وحدت دفاع کرده است. طبقه‌ی کارگر در صورت تنها‌بودن نمی‌تواند پیروز شود: در چنان صورتی، مبارزه‌ی آن «تک‌خوانی مراسم تدفین است» (مارکس).

دو نوع اتحاد

اتحاد داریم تا اتحاد. در این خصوص دو برداشتِ محدود در تضاد با یکدیگر قرار می‌گیرند. هر دو نوع اتحاد در رابطه با قرارومداری بین سازمان‌های سیاسی که رأی‌دهندگان خود را «دارند»، فهمیده می‌شود: یا در غیر این ‌صورت در رابطه با مبارزه‌ای درک می‌شود که بخش متشکل طبقه‌ی کارگر پیش می‌برد تا بتواند دامنه‌ی نفوذ خود را گسترش دهد. در مورد اول مسئله‌ای که مطرح است عبارت است از کاربرد مفهومی حقوقی و انتخاباتی: این قرارومداری بود که «در بالا» به ابتکار اتحاد چپ صورت گرفت. اما در مورد دوم، از مفهومی صحبت می‌کنیم که در عین ‌حال که به کثرت‌گرایی احترام می‌گذارد و شاید هم «در بالا» مشتمل بر قرارومداری حقوقی نیز می‌شود، حزب را مستقیم در مبارزات توده‌ها درگیر می‌سازد تا دامنه‌ی حامیان خود را بسط دهد و موقعیت‌های بهتری را به‌ویژه در میان طبقه‌ی کارگر و خرده‌بورژوازی کسب کند. مختصر این‌که، در چنین حالتی مسئله‌ی اولویت‌دادن مطرح می‌شود: یا اولویت به قرارومدار یا به مبارزه.

رهبری بی‌تردید اعلام کرد که «این اتحاد یک مبارزه است». اما به‌سختی می‌توان دریافت که محتوای این شعارِ رسماً درست، در صورتی ‌که رهبری با ایجاد کمیته‌های مردمی (برعکسِ موضعی که در سال ۶-۱۹۳۴ در چشم‌انداز جبهه‌ی مردمی اتخاذ کرد) مخالفت می‌کرد،‌ چه می‌توانست باشد. در حقیقت، رهبری مبارزه در درون توده‌ها را ــ که با اتحاد پایه‌ای واقعی تحقق یابد ــ با مبارزه بین سازمان‌ها به بهانه‌ی وفادارماندن به برنامه‌ی مشترک جایگزین کرد. بدین ‌ترتیب، توانست انتخابات‌مداری وحدت‌طلبانه («اپورتونیسم راست») را با انتخابات‌مداری حزبی، که می‌کوشید سلطه‌ی یک حزب بر دیگری را به‌مثابه سروریِ واقعی یا «نفوذ هدایت‌گر» طبقه‌ی کارگر در جنبش مردمی جا بزند، جایگزین کند. اما این نیز ــ بیش از پیش ــ انتخابات‌مداری بود و درنتیجه اپورتونیسم راست. رهبری از این هم فراتر رفت و درخواست‌هایی از توده‌ها داشت که از دراماتیزه‌کردن ماه سپتامبر (اظهاراتی چون «همه‌ چیز به شما بستگی دارد»، که ژرژ مارشه در جشن اومانیته گفت) تا فرمول‌بندی گیج‌کننده‌ی «دو انتخابات نخستین را به ”عرض‌حال ملی“ سترگی، به‌منظور دست‌یابی به برنامه‌ی مشترک مدرن و پیشرفته و حمایت از کمونیست‌ها تبدیل کنید!»، دامنه داشت.

از سال ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۷ برای تشویق و کمک به ابتکارات پایه‌ی حزبی یا شکل‌های وحدت بین کارگران یدی و فکری هیچ کاری نشده است. افزون بر این، هر نوع پیشنهادی از طرف کمیته‌ی مردمی با توسل به خطر «فریب و بازی‌دادن» رد می‌شد. رهبری پس از آن‌که سال‌های متمادی جلوی خلاقیت توده‌ها را گرفت، دست‌آخر، خود از خلاقیت آنان بهره جست و به‌منظور اجتناب از «فریب و بازی‌خوردن» صاف و ساده کارش با بازی و فریب توده‌ها پایان گرفت. فقط تصورش را بکنید: انتظار می‌رفت که توده‌ها به خواست رهبری با بسیج ناگهانی نیرو و تبدیل رأی محلی خود به «عرض‌حال» حمایت از «مبارزه‌ای» که حزب در اتحاد چپ پیش می‌برد، پاسخ گویند! در این‌جا است که می‌توانیم ببینیم بر سر مفهوم اتحادی که از طریق قرارداد رهبری گزینش می‌شود، آن‌ هم زمانی‌ که در آخرین لحظات کوشش یأس‌آلودی می‌شود تا نتایج به‌دست‌آمده را با وارد‌کردن مبارزه به قرارداد حفظ کنند، چه پیش می‌آید. از کارگران دفاع می‌شود و حتی از بسیج توده‌ها نیز صحبت می‌شود. اما، توسل به بسیج توده‌ها زمانی‌ که در دور قبل با دقت از مبارزه کنار گذاشته شده بودند، فقط به آشفتگی می‌افزاید. با این‌ حال، خط‌مشی اتحاد می‌توانست کاملاً خط‌مشی مبارزه‌ی توده‌ای باشد: خط‌مشی اتحاد توده‌ایﹾ قراردادی را که «در بالا» امضا شده بود با مبارزه‌ی متحد پایه‌ی حزبی ترکیب می‌کرد و بدین ‌ترتیب حزب می‌توانست نفوذ خود را از سطح یک «ضربه‌گیر» فراتر برد. در آن‌ صورت، مبارزه مستقیماً در قرارداد وارد می‌شد و اولویت به مبارزه‌ی متحد توده‌ای اعطا می‌شد. در آن شرایط، به توده‌ها که دیگر اشیایی نبودند که عمل بورژوایی آن‌ها را بازی دهد، اعتماد می‌شد و آن‌ها هر نوع مانور و بازی‌دادن را خنثی می‌کردند، و شرایط جهت خط‌ومشی اتحاد توده‌ای طبقه‌ی کارگر و مردم فراهم می‌شد.

بی‌اعتمادی به توده‌ها

بی‌اعتمادی ریشه‌دار، کهنه و عمیق رهبری به توده‌ها مانع آن شد که حزب دست به گزینشی رهایی‌بخش زند. درعوض، رهبری به سیاست قرارداد و پیمان رو آورد که در آن اتحاد «از بالا» اداره می‌شد. در واقعیت امر، حزب نخواسته بود شعار «اتحاد توده‌ای» را که از دل تظاهرات عظیم کارگری سال ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۵ برآمد، حمل کند. آیا این ناشی از خطری بود که نام بیم از ماجراجویی به‌ خود گرفته بود؟ یا این‌که در تحلیل نهایی، روزمره‌گرایی بارز و آشکار بود؟ شنیدن استدلال‌های رهبری جالب است. ولی در هر حال رهبری خود را کنار کشید و حزب را همراه خود به دژ حمایتی و عادات قدیم هدایت کرد. چپ شکست خورد، اما رنگ آسمان هر چه باشد، دژ محکم‌تر از پیش سر جای خود مانده است.

همه‌ی آن‌چه گفته شده را بایستی با منظر حزب از خارج تکمیل کرد و توضیح داد. زیرا حزب نه‌تنها در دستگاه خود، عملکرد خود، برداشت‌های خود و خط و برنامه‌ی خود، بلکه در جهان بیرونی، در وضعیت مشخص فرانسه، نیز حیات دارد. باید گفت که در این‌جا وضعیت کاملاً ویژه‌ای  هم دارد. بایستی گفته شود که حزب به دلیل بی‌اعتمادی به توده‌ها و در خود فرو‌رفتن در جامعه‌ی فرانسه وجودش بیش از آن‌که همچون «ماهی در آب» باشد، همچون پادگانی است در یک دژ. البته یک دژ مقاومت می‌کند و دوام می‌آورد و در واقع نیز برای این کار ساخته شده است و مسلّم است که حزب هم نیاز به تداوم دارد. اما، اگر قرار است تداوم یک دژ در میان باشد، بهتر است به‌جای مارکس آثار وبن[۱۳] خوانده شود. ماکیاولی گفت که کسی که دژ بنا می‌کند و در آن پناه می‌گیرد خود را زندانی دیوارهای آن می‌کند: او نه‌تنها جنگ، که سیاست را نیز از دست می‌دهد.

وجود دژ ممکن است در سال‌های نخستین انترناسیونال سوم موضوعیت داشته باشد. در هر حال، بررسی این نکته ارزش دارد. ولی امروزه حزب نباید با آن به‌مثابه پناهگاه، بلکه به‌مثابه پایگاه عملیاتی برخورد کند. در حقیقت، این آن کاری بود که حزب در سال ۱۹۳۴ تا ۱۹۳۶ زمانی‌ که سیاست خود را بر دوش توده‌های در حرکت بنا نهاد، انجام داد («ما دژ را نداریم، اما در زیر توده‌ها را داریم!» موریس‌ تورز[۱۴]). همین امر نیز در دوره‌ی مقاومت صادق بود. برای انقلابیون، دژ دلیل وجودی ندارد مگر آن‌که آن‌ها از درون آن خارج شوند تا نیروی خود را در میان توده‌ها مستقر سازند. باید با واقعیات مستقیم رودررو شد: شکست مارس سال ۱۹۷۸ شکست یک خط‌مشی و عمل سیاسی است که با عمل‌کرد دژگونه‌ی حزب و امتناع آن از بیرون‌رفتن و «خود را» در توده‌ها «منحل‌کردن» (یعنی خود را دوباره بازیافتن) یکسان است.

گفتن این‌که حزب در جامعه‌ی فرانسه به ‌صورت یک دژ ظاهر می‌شود، بدون شکست عجیب می‌نماید، زیرا در واقع قضیه بر سر عقب‌نشینی است: عقب‌نشینی به‌ میان یک‌سوم طبقه‌ی کارگر، عقب‌نشینی احتیاط‌آمیز از جلوی توده‌ها و عقب‌نشینی در مقابل رویدادهایی که به مرحله‌ی نوعی عقب‌ماندگی مداوم تبدیل شده است. با همه‌ی این احوال، رهبری راهی جستجو می‌کند تا از ضرورتﹾ فضیلت بسازد، آن هم با معرفی چنین عقب‌نشینی ناخواسته‌ای به‌مثابه قدرت، دوراندیشی و حتی آینده‌نگری سیاسی! آینده‌نگری عجیب‌و غریبی است که خود را نسبت به مفهوم عینی این عقب‌نشینی نابینا نشان می‌دهد، یعنی این حقیقت که این عقب‌نشینی تنها به انزوای حزب از جامعه‌ی فرانسه ره می‌برد و آشکار است که افزایش تعداد اعضا برای از‌بین‌بردن چنین انزوایی نمی‌تواند کافی باشد. اما، وقتی کسی به این انزوا اشاره می‌کند که می‌بایست بیش‌ترین نگرانی را برای حزب داشته باشد، رهبری فوراً تقصیر را به گردن بورژوازی و ضدکمونیسم شدید و غلیظ آن می‌گذارد.

درست است که مسئله‌ی حزب و تحول آن می‌بایست مشغله‌ی اصلی اعضا باشد، اما اگر قرار است حزب تغییر کند آیا نمی‌بایست «حزبی شود شبیه سایر احزاب»؟ اگر حزبی شبیه سایر احزاب نشود چگونه می‌خواهد تحول پیدا کند؟ این مسئله دقیقاً به مسئله‌ی پایان‌دادن به انزوای حزب و به زبان استعاری ما به ترک دژ اشاره دارد. در این‌جا، خطر فرصت‌طلبانه‌ی بزرگی حزب را تهدید می‌کند، زیرا دو راه برای «ترک دژ» وجود دارد: راه نخست ساکت‌ماندن، از‌بین‌بردن سنت انقلابی و تغییر حزب از حزبِ عقب‌نشینی، یعنی آن‌چه امروزه هست، به حزب رسماً لیبرالی «شبیه احزاب دیگر»؛ یا راه دوم، یعنی کنار‌گذاشتن عقب‌نشینی دژگونه، درگیرکردن قاطعانه‌ی حزب در جنبش توده‌ای، گسترش حوزه‌ی نفوذ آن از طریق مبارزه، یافتن دلایل تحول حزب در مبارزه‌ای که جهت‌گیری توده‌ای دارد و بدین‌ ترتیب حیات‌بخشیدن به آن، حیاتی که از توده‌ها نیرو می‌گیرد. افزون بر این، در این خصوص، بحثی از «حزبی شبیه سایر احزاب» که قوانین درونی خود را از احزاب بورژوایی گرفته است نمی‌تواند در میان باشد. حزب مجبور است این قوانین را بر پایه‌ی عمل توده‌ای خود و تحلیل‌ها و تجارب رزمندگان، در عین حفظ آن‌چه در تجربه‌ی تاریخی جنبش انقلاب ارزشمندترین است، کشف کند. من واژه‌ها را به‌ نمایش نمی‌گذارم، بلکه از حقایق سخن می‌گویم. اگر بالاخره به رزمندگان فقط اجازه‌ی اظهارنظر داده می‌شد، از غنای پیشنهادات انضمامی‌ای که می‌دادند، پیشنهادی که از طریق تأمل و تعمق پرورده و کامل شده بود و در ذهن آن‌ها بود، تعجب می‌کردیم. در پایه‌ی مردمی و طبقاتی حزب آن‌قدر قدرت اراده و وضوح هست که بتواند، «آن‌چه دیگر نمی‌تواند دوام داشته باشد»را تغییر دهند و شکل‌های جدیدی را به‌ وجود آورند که استقلال طبقاتی و خودمختاری سیاسی حزب را حفظ کند و نیاز آن به آزادی واقعی، تعمق و اندیشه، بحث و عمل را برآورند.

چند کلمه نیز می‌بایست پیرامون مسئله‌ای که هم‌اکنون تبلیغات بورژوایی را علیه حزب فعال کرده است، گفت: مشخصاً پیرامون سانترالیسم دموکراتیک. می‌توان مطمئن بود که رزمندگان به دام بورژوازی نخواهند افتاد: آن‌ها از اصل سانترالیسم دموکراتیک دفاع خواهند کرد. آن هم نه از طریق پرستش اساس‌نامه‌ها یا چسبیدن به گذشته به‌خاطر گذشته، بلکه به این خاطر که می‌دانند که اگر یک حزب قرار است «شبیه احزاب دیگر» نباشد، به قوانینی نیاز دارد که با قوانین احزاب دیگر متفاوت باشد: قوانینی که به آن حد از آزادی اشاره دارد که با حقوق بورژواییﹾ قیاس‌ناپذیر و از آن بسیار غنی‌تر است. آن‌ها همچنین می‌دانند که یک حزب زنده شکل‌های جدید چنین آزادی‌ای را همراه با توده‌ها، بدون مشورت با متخصصان در دموکراسی بورژوایی، خواه توده‌ها کمونیست باشند یا نباشند، کشف خواهد کرد.

شرایط تغییر

حالا می‌توانیم از تحلیل خود، نتایج چندی را برای کار و مبارزه‌ی آتی خود، به‌دست دهیم. این نتایج را به‌ترتیب عدد ارائه می‌دهم، اما خواستم این است که این نتایج بر اولویت و تابعیتی اشاره نداشته باشد. آن‌ها رابطه‌ی تنگاتنگ با یکدیگر دارند و مجبور خواهیم بود که در هر زمینه‌ای بلادرنگ وارد عمل شویم. بنابراین، به هر قیمت ما به موارد زیر نیاز داریم.

۱– نظریه‌ی مارکسیستی زنده: نظریه‌ای که با فرمول‌های مقدس کهنه از شکل نیفتاده باشند، بلکه روشن، انتقادی و قوی باشد. نظریه‌ای مارکسیستی که بحران کنونی خود در جنبش کمونیستی را از طریق کاربرد تحلیل انضمامی و عمل مبارزاتی توده‌ها پشت‌ سر گذاشته باشد. نظریه‌ای که از ابتکار توده‌ها و دگرگونی‌های اجتماعی طفره نرود، بلکه برعکس آشکارا با آن‌ها روبرو شود؛ خود را از طریق آن‌ها بارور سازد و از آن‌ها مایه بگیرد.

۲– نقد کامل و اصلاح سازمان درونی حزب و نحوه‌ی کارکرد آن: بحث عمده‌ای که توسط اعضای معمولی حزب شروع شده است، می‌بایست حزب را درگیر تحلیل انضمامی از قوانین کنونی سانترالیسم دموکراتیک و پی‌آمدهای سیاسی آن کند. مسئله بر سر کنارگذاشتن سانترالیسم دموکراتیک نیست، بلکه بر سر تجدید و تغییر آن به‌نحوی است که در خدمت یک حزب انقلابی‌ِ توده‌ای قرار گیرد و ویژه‌گی و استقلال حزب از بورژوازی را حفظ کند.

۳– تحلیل انضمامی از وضعیت طبقاتی فرانسه: این کار به حزب این امکان را می‌دهد که هدف‌ها (برای برخورد با آن‌ها)، چرخش‌ها و مانورهای مبارزه‌ی طبقاتی بورژوایی را درک کند، جریان ویژه، تقسیمات و تناقضات درون طبقه‌ی کارگر و درون خرده‌بورژوای شهر و روستا را بفهمد و سرانجام ماهیت احزاب، به‌ویژه حزب کمونیست و حزب سوسیالیست، و جایگاه آن‌ها در این روابط طبقاتی را بداند.

۴- خط‌مش اتحاد همه‌ی نیروهای مردمی طبقه‌ی کارگر: ترکیب توافقات در بالا با گسترش مبارزه‌ی حزب در پایه، خط و برنامه‌ی اتحاد توده‌ای (فارغ از اصلاح‌طلبی و جزم‌گرایی) جهت بسیج فعال توده‌ها و رشد بدون مانع خلاقیت آن‌ها.

در این‌جا فقط اصول عام را ارائه داده‌ام، اما اگر این شرایط تحقق پیدا کنند، امکان این‌که حزب تغییر کند هست. حزب قادر خواهد بود همه‌ی ابهامات و محدودیت‌های به‌ارث‌برده از گذشته را پشت ‌سر گذارد،‌ اشتباهات و خطاهای خود را جبران کند و به بسیج توده‌های مردم در پیروزی که مدت‌ها انتظار آن‌ را داشته‌اند، یاری رساند.


متن بالا برگردانی است از:   

Louis Althusser, What Must Change in the Party, New Left Review  I/109•May/June 1978


یادداشت‌ها

۱- گزارش مارکایس در ژوئن ۱۹۷۲ تنها سه سال بعد از سوی عضو دفتر سیاسی اتین فایون در لوموند در ۹ ژوئیه ۱۹۷۵ منتشر شد.

۲- ۲۲ سپتامبر ۱۹۷۷ تاریخ گسیختگی آشسنتکار در بین وحدت چپ اروپا بود.

۳- در پاییز ۱۹۴۰، پس از انعقاد آتش‌بس فرانسه و آلمان در ژوئن و تأسیس رژیم ویشی مارشال پتن، سیاست PCF این بود که قانونی‌بودن موجودیت خود را در ویشی فرانسه دنبال کند؛ بنابراین هیچ معامله‌ای بر سر مقاومت مسلحانه در برابر نازی‌ها یا با جنبش فرانسه‌ی آزاد دوگل که در ماه اکتبر راه اندازی شد، وجود ندارد.

۴- این موارد به‌ترتیب در سال‌های ۱۹۵۲، ۱۹۵۴ و ۱۹۶۱ اتفاق افتادند.

۵- سرمایه‌داری انحصاری دولتی.

۶- پل بوكارا عضو كمیته‌ی مركزی و یكی از ویراستاران Économie et Politique است.

پی‌نوشت‌ها

[۱]. Fiterman

[۲] . Georges Marchais

[۳]. Paul Laurent

[۴]. Mitterand’s Vienna

[۵] . Giscard

[۶] . Chamfort

[۷] . Marty-Tillon, Lecoeur, Servin-Casanova

[۸] . cement

[۹] . Maurice Thorez

[۱۰] . Capitalisme monopoliste d’État

[۱۱] . Boccarian

[۱۲] . d’Holbach and Helvetius

[۱۳] . Vauban

[۱۴] . Maurice Thorez

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%86-%da%86%d9%87-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b2%d8%a8-%d8%aa%d8%ba%db%8c%db%8c%d8%b1-%da%a9%d9%86%d8%af/feed/ 0 6053
لنین؛ یک خاطره http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%d8%9b-%db%8c%da%a9-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%d8%9b-%db%8c%da%a9-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87/#respond Wed, 27 Jan 2021 10:20:15 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6001 در ۲۱ ژانویه ۱۹۲۴ لنین می میرد. چهار روز بعد در ۲۵ ژانویه نوشته ای از برتراند راسل فیلسوف انگلیسی در مجله ی Leader New The چاپ می شود. متن زیر برگردان آن متن است.

شهادت برتراند راسل – ۲۱ ژانویه سالگرد مرگ لنین

نوشته‌ی برتراند راسل
برگردان: کاوه بویری

مرگ لنین جهان را، با از دست دادن یکی از انسان های واقعا بزرگ محصول جنگ، فقیرتر می کند. محتمل است که عصر ما با لنین و اینشتین به قعر تاریخ برود: با دو انسانی که به اثر ترکیبی شگرفی در عصر تحلیل دست یافتند – یکی در حوزه ی اندیشه و دیگری در حوزه ی عمل. از چشم بورژواز ی خشمگین جهانی؛ لنین ویران گر می نمود. اما ویرانگری او نبود که لنین را سرآمد کرد. دیگران هم می توانستند ویران کنند، اما شک دارم هیچ انسان زنده ای توانسته باشد بدین خوبی پایه های نوین بنا نهد.

لنین ذهنی منظم و خلاق داشت: او نظام ساز فلسفی در حوزه ی عمل بود. در انقلاب ها سه دسته آدم پا پیش می نهند. آنان که به انقلاب عشق می ورزند چون طبعی آشوب طلب و آشفته دارند. آنان که از نابسامانی های شخصی تلخکامی چشیده اند و آنان که درکی مشخص از جامعه دارند که با جامعه ی موجود متفاوت است؛ آنانی که اگر انقالب موفق شود دست به کار می شوند تا جهانی باثبات و هم خوان با درک شان خلق کنند. لنین به این دسته ی سوم تعلق داشت – نادرترین اما مفید ترین این سه دسته.

فقط یک بار لنین را دیدم: در سال ۱۹۲۱ یک گفت و گوی یک ساعته در دفتر او در کرملین با او داشتم. فکر کردم از همه ی شخصیت های تاریخی به کرامول شبیه تر است. مثل کرامول، تنها مرد عمل شایسته ای بود که در یک جنبش مردمی به سوی دیکتاتوری رانده شد. مثل کرامول راست آیینی ظریف در اندیشه را با زبردستی و قابلیت سازگار ی سترگ در عمل ترکیب می کرد، اگرچه هیچ گاه به خود اجازه نداد که به سوی هدفی سوق داده شود جز استقرار نهایی کمونیسم. او همان طور که به نظر می رسید کاملا صادق و عاری از خودکامی بود. یقین دارم که تنها به خیر عامه و نه به قدرت خودش اهمیت می داد؛ باور دارم که هر آن که می پنداشت که با کنار رفتنش آرمان کمونیسم پیش می رود، کنار می کشید.

استحکام او در عمل از اعتقاد راسخ او آب می خورد. باورهایش را به نحوی مطلق حفظ می کرد، چیزی
که در غر ب شکاک کم تر یافت می شود. به باورهایی جز باورهای خودش – مثال این که شرایط اقلیمی یا نژاد می توانند سرشت ملی را به گونه ای تحت تاثیر قرار دهند که با علل اقتصادی قابل توضیح نباشند – به دیده ی بدعت هایی محصول بورژواها یا کشیش ها می نگریست. ظهو ر نهایی کمونیسم را، مثل خورشید گرفته گی بعدی، محتوم و از نظر علمی قابل اثبات می دانست. این باور او را در دشواری ها آسوده خاطر، و درگیر و دار مهلکه بی باک می کرد و می توانست کل انقلاب روسیه را چون پرده ای در پیکار جهانی ببیند. در ماه های آغازین حاکمیت بلشویسم، هر لحظه گمان می برد سقوط کند؛ شک دارم که اسکاتلندیارد بیش از خود او از موفقیتش بهت کرده باشد. اما او جهان وطنی راستین بود؛ احساس می کرد حتی اگر انقلاب روسیه شکست بخورد، این شکست به انقلاب جهانی شتاب می بخشد.

شدت اعتقادات او مایه ی قدرت او و در عین حال مایه ی سخت دلی خاص او و سرسختی خاصی در نگرش او بود. فکر نمی کرد که کشوری می شود با کشوری دیگر جز در سطح توسعه ی سرمایه داری ای که بدان رسیده فرق کند. در آن چه بالفاصله بعد از مصاحبه ام یادداشت کردم، متن زیر را می بینم:

«پرسیدم آیا و تا چه میزان به شرایط ویژه ی انگلستان اذعان دارد. او اعتراف می کند که احتمال انقلاب در حال حاضر خیلی نمی رود، و کارگر انگلیسی هنوز از حاکمیت پارلمانی بیزار نشده است. امیدوار است که این امر با یک وزیر کار حاصل شود. اما وقتی مطرح کردم هرچه در انگلستان ممکن باشد شاید بدون خون ریزی رخ دهد، این نظر را با محشر خواندن آن پس راند.» امیدوارم او در این باره به خطا رفته باشد. اما این بخشی از آن چیزی بود که به او قدرت می داد، و بدون اعتقادش هیچ وقت نمی توانست بر نیروهای سرکشی چیره شود که در روسیه عنان گسیخته بودند.

دولت مردانی با قد و قامت او بیش از یک بار در قرن ظاهر نمی شوند، چه بسا عده ی انگشت شماری از ما زنده بمانیم تا هم تراز او را ببینیم.

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%d8%9b-%db%8c%da%a9-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87/feed/ 0 6001
استراتژی و سیاست؛ از مارکس تا بین‌الملل سوم http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%aa%da%98%db%8c-%d9%88-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9b-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%db%8c%d9%86%e2%80%8c%d8%a7%d9%84%d9%85/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%aa%da%98%db%8c-%d9%88-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9b-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%db%8c%d9%86%e2%80%8c%d8%a7%d9%84%d9%85/#respond Mon, 02 Nov 2020 13:10:44 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5867 دانیل بن‌سعید، برگردان: بهرام صفایی

آگاهی طبقاتی سیاسی می‌تواند فقط از بیرون به طبقه‌ ی کارگر آورده شود، به‌ بیان دیگر از بیرونِ پیکار اقتصادی، از بیرون سپهر مناسبات کارگران و کارفرمایان. سپهری که فقط از آن می‌توان این دانش را کسب کرد، سپهر روابط تمام طبقات و اقشار با دولت و حکومت است، سپهر روابط متقابل تمام طبقات. […] سوسیال‌دموکرات‌ها برای ارائه‌ی دانش سیاسی به کارگران باید به میان تمام طبقات مردم بروند؛ باید واحدهای ارتش‌شان را به هرسو روانه کنند.

مسئله‌ی استراتژی در اندیشه‌ی مارکس و انگلس چندان پرورانده نشد. تفاوتی بود میان توجه آن‌ها به خودانگیختگی اجتماعی و ابتکارات آن (توجهی متناسب با بدبینی‌شان به اراده‌گرایی بلانکیستی و کیش توطئه‌گریِ اقدام اقلیت)، و اندیشه‌ی استراتژیکی که گاهی به سویه‌ی نظامی مستقیم آن فروکاسته می‌شد، که گاهی نه فقط انگلس، بلکه مارکس نیز در مقالاتش پیرامون جنگ داخلی آمریکا و جنگ کریمه به آن شوروشوق نشان می‌داد. انگلس حتی تا آن‌جا پیش رفت که انقلاب را «پدیده‌ای کاملاً طبیعی و تابع قوانین فیزیک» توصیف کرد.‌ [۱]

بنابراین مسئله‌ی استراتژی فقط گهگاه در آثار آن‌ دو، در رابطه‌ا‌ی تنگاتنگ با لحظات جوش‌وخروش انقلابی (انقلاب‌های ۱۸۴۸ و کمون پاریس)، پدیدار می‌شود. به نظر می‌رسد معمای دگردیسی «هیچ» به «همه» ــ دگردیسی طبقه‌ای استثمار شده، تحت‌سلطه و منکوب‌شده توسط کار به طبقه‌ای هژمونیک و قادر به تغییر جهان ــ با این شرط‌بندی جامعه‌شناختی حل می‌شد که رشد و تمرکز پرولتاریا خودبه‌خود به ظهور آگاهی جمعی و پیش‌بُرد شیوه‌های سازمان‌دهی می‌انجامد.

 روند نامنظم سازمان‌دهی سیاسی، که مارکس آن را «حزب بی‌دوام» نیز می‌نامد، تا از «حزب تاریخی» متمایزش کند (که چیزی جز جنبش رهایی‌بخش پرولتاریا به معنای واقعی کلمه نیست)، همچون پیامد نامنظم‌بودن فرصت انقلاب پدیدار می‌شود. به همین دلیل است که مارکس دوبار از انحلال احزابی دفاع کرد که در پایه‌گذاری آن‌ها نقش داشت، یعنی اتحادیه‌ی کمونیستی در ۱۸۵۲ و انجمن بین‌المللی کارگران در ۱۸۷۴:

اول از همه خاطرنشان می‌کنم که پس از انحلال «اتحادیه» در نوامبر ۱۸۵۲ به فرمان من، هرگز به هیچ انجمن و گروهی تعلق نداشتم، چه مخفی و چه علنی؛ درنتیجه حزب، در این معنای یکسره بی‌دوامش، دیگر از هشت سال پیش برایم محلی از اعراب ندارد… علاوه‌براین، کوشیده‌ام سوءتفاهم ناشی از این برداشت را از میان ببرم که منظورم از «حزب» همان «اتحادیه»ای است که هشت سال پیش منقضی شد، یا هیئت‌تحریریه‌ای که دوازده سال پیش منحل شد. منظورم از حزب معنای گسترده‌ی تاریخی آن است.[۲]

به بیان دیگر، باید بدانیم هنگامی که شکست، یک حزب به اصطلاح انقلابی را به یک «مکتب بدگویی و فرومایگی» بدل می‌کند، چطور از آن جدا شویم.[۳]

به‌همین‌ترتیب، انگلس در نامه‌ای به بکر درباره‌ی انحلال بین‌الملل اول پس از سرکوب کمون و ارتجاعِ متعاقب آن نوشت:

بین‌الملل درواقع هنوز وجود دارد. تا جایی که بتواند اثرگذار باشد، پیوندی میان کارگران انقلابیِ تمام کشورها وجود دارد … رک‌وراست بگویم در مقطع کنونی نمی‌دانم چطور گردهم‌آیی این مراکز کوچک حول مرکزی بزرگ می‌تواند قدرتی مضاعف به جنبش ببخشد ــ این کار احتمالاً فقط به اصطکاک بیشتر می‌انجامد. اما موعدش که سربرسد نیروهایمان را متحد کنیم، کاری است که در همان موعد باید انجام بدهیم، نه تدارکی طولانی که {از الان} برای آن فراخوان بدهیم.[۴]

بنابراین انگلس توصیه می‌کند که نباید با برپایی مجدد زودهنگام «بین‌الملل رسمی» که به حکم شرایط به انجمنی تبلیغاتی فروکاسته می‌شود، بیش از حد بر این ضرورت تأکید کنیم. این تضاد میان «بین‌‌الملل رسمی» و «بین‌الملل بالفعل»، تمایز مارکس میان حزب بی‌دوام و حزب تاریخی را بسط می‌دهد.

تروتسکی جوان و رزا لوکزامبورگ در آغاز سده‌ی بیستم تا حد زیادی به این جبر جامعه‌شناختی پایبند ماندند. از نگاه تروتسکی، «منافع پرولتاریا» چنان قدرتمند و چنان گریزناپذیر است که سرانجام پرولتاریا را وادار می‌کند آن‌ها را به عرصه‌ی آگاهی خود راه دهد، به بیان دیگر، باعث می‌شود تا دستیابی به منافع عینی پرولتاریا به دغدغه‌ای سوبژکتیو بدل شود.»[۵] دیالکتیکِ پرمخاطره‌ی ابژه و سوژه، درخود و برای خود! که به ایمانی حقیقی می‌انجامد: «… ایمان به تقدیر طبقه‌ی کارگر که انقلاب اجتماعی است» و ایمان به «ایده‌های انقلابی که کاملاً متناظر است با جنبش تاریخی پرولتاریا.»[۶] آشکارا مسئله بر سر ایمان به معنای تاریخ است. به همین ترتیب به نظر لوکزامبورگ، «سوسیال‌دموکراسی با سازمان‌دهی طبقه‌ی کارگر مرتبط نیست؛ این جنبش خودِ طبقه‌ی کارگر است»، صورتبندی‌ای که در حقیقت به صورت‌بندی مانیفست کمونیست بسیار نزدیک است.[۷]

مباحثات اساسی

بنابراین در اوایل سده‌ی بیستم، در صفوف حزب عظیم سوسیال‌دموکرات آلمان، بحث‌های استراتژیکی اساسی شکل گرفت. دولت پارلمانی مبارزه‌ی سیاسی را پیچیده‌تر کرده بود و، به مدد حق رأی عمومی دورنمای کسب تدریجی قدرت هموار به نظر می‌آمد: بنابراین می‌شد پیش‌بینی کرد که اکثریت سیاسی (انتخاباتی) و اکثریت اجتماعی هم‌رس شوند ــ ادعایی که فرانسوا میتران در شب نخستین انتخابش به مقام ریاست‌جمهوری بیان کرد. این دورنما ترجمان و ادامه‌ی توهم همگنی یا تداوم میان ترازهای سیاسی و اجتماعی است. به‌علاوه، دوره‌ی رشد سرمایه‌داری با توهمات مرتبط با فروپاشی گریزناپذیرش در تضاد است. سرانجام، رشد پرولتاریا مستلزم از میان رفتن طبقات میانی (خرده‌بورژوازیِ) همواره بازخیزنده نیست.

ادوارد برنشتاین از این پدیده چند نتیجه گرفت. نخست، پیش‌روی طولانی به سوی نهادها در حکم راهی برای دستیابی به اعمال قدرت. دوم، پیوستگی ایدئولوژیک لیبرالیسم و سوسیالیسم: «درواقع، هیچ اندیشه‌ی لیبرالی‌ای نیست که بخشی از ابزار فکری سوسیالیسم نیز نباشد.»[۸] درنتیجه، او مسئله‌ی مالکیت را، که از هنگام زایش جنبش سوسیالیستی مسئله‌ای حیاتی بود، کم‌اهمیت جلوه داد و تنظیم صرفاً حقوقی مناسبات اجتماعی را برجسته کرد: «کوچک‌ترین قوانین کارخانه هم از تمام ملی‌سازی‌ها وجه سوسیالیستی بیشتری دارد.» و درنهایت، این نتیجه‌ی منطقی را پیش کشید: «جایی که دولت کم‌تر از همه سودمند است، باید از بخش خصوصی دفاع کرد.» این گفته گویی همان سخنان روکار[۹] در مجمع کارفرمایان مجله‌ی کسب‌وکار اکپانسیون[۱۰]، یا سخنان سگولن رویال[۱۱] بود. این سوسیالیسم انتخاباتی بازسازی‌شده اهمیتی تازه به مسئله‌ی اتحاد طبقات داد ــ به‌ویژه در عرصه‌ی انتخابات ــ درست همان‌طور که به همین بهانه اهمیت خودانگیختگی طبقه‌ی کارگر را زیر سؤال برد.

از لحظه‌ای که جنبش همه‌چیز شد و هدف هیچ، این دیدگاه جایی برای مسئله‌ی استراتژی باقی نگذاشت. «نیروی بی‌جنبش»[۱۲] با گام‌هایی شمرده ــ و بی‌هیچ سکته‌ای! ــ در راه هموار تاریخ پیش می‌رود.

در همین زمینه آنجلو تاسکا[۱۳] از «سوسیالیسمِ بی‌زمان» سخن گفته است، بدون اهداف یا ضرب‌الاجل، بدون وقفه یا تغییرآهنگ. بااین‌حال زمان استراتژیک دقیقاً همان زمان گسسته یا زمان «کایروتیک» است، منقطع با لحظات و مجال‌هایی مساعد که باید آن‌ها را قاپید. متضاد مطلقِ تداوم یکپارچه، «همگن و تهی».[۱۴]

کائوتسکی در مواجهه با آن‌چه تجدیدنظر جدی در راست‌کیشی به نظر می‌آمد، خود را به قهرمان راست‌کیشی علیه برنشتاین بدل کرد. لنین، گرچه در «خوانش علائم»[۱۵] خبره بود، راه قدرت (1909) را در حکم کتاب بالینی‌اش برگزید. او موافقت تمام عیارش را با این کتاب اعلام کرد و چیزی را نادیده گرفت که، اگر منطق آن درک شود، لاجرم برآشفته‌اش می‌کرد:

حزب سوسیالیست حزبی انقلابی است، اما انقلاب‌ساز نیست. می‌دانیم که هدف ما فقط از خلال انقلاب حاصل می‌شود. این را نیز می‌دانیم که خلق انقلاب همان‌قدر از قدرت ما خارج است که دشمنان‌مان از مانع‌تراشی برایش عاجزند. برپایی انقلاب یا هموار کردن راه آن در فعالیت‌های ما جایی ندارد. و از آن‌جا که انقلاب نمی‌تواند به دلخواه ما خلق شود، ما نیز نمی‌توانیم بگوییم انقلاب کِی، تحت چه شرایطی یا به چه شکلی فرا می‌رسد.[۱۶]

پُربیراه نیست که ما نمی‌توانیم انقلاب یا هیچ رخداد دیگری را اعلان کنیم، و همچنین نمی‌توانیم خودسرانه جرقه‌ی قیامی توده‌ای را بزنیم. اما این ادعا که دشمن هیچ ابزاری برای ممانعت از آن ندارد بیشتر بی‌تدبیری و قوت‌قلبی افراطی است، چنان‌که کودتا در اندونزی (۱۹۶۵) و شیلی (۱۹۷۳) بی‌رحمانه یادآوری می‌کنند: برخورداری از قدرت دولتی و نهادهای سرکوب‌گر آن در شرایط بحرانی مانع از آن می‌شود که نیروهای غالب ابتکارعمل را به دست بگیرند و جوانه‌های انقلابی نوپا را از پای درآورند. این یکی از پیامدهای استراتژیک عدم‌تقارنِ مغلوب و غالب است. اگر بتوان، همانند کائوتسکی، گفت که ما انقلاب را مطابق میل خود «نمی‌سازیم»، از سوی دیگر سخت بتوانیم، همانند او، نتیجه بگیریم که نمی‌دانیم چطور برای انقلاب تدارک ببینیم و چطور خود را برایش آماده کنیم.

همین موضع منفعل است که سبب شد مخالفان کائوتسکی، به‌ویژه پانِه‌کوک، وی را متهم به «رادیکالیسمِ منفعل» کنند.[۱۷] انقلاب از نگاه کائوتسکی درواقع محدود به «چرخش نیروها در دولت» و «کسب قدرت عمومی» بود.[۱۸] بنابراین، دیکتاتوری پرولتاریا که وی ادعا می‌کرد از بیخ‌وبن حامی آن است، به اشغال «جایگاه مسلط در دولت» و «تجلی هژمونی سیاسی پرولتاریا» فروکاسته می‌شود. کسب قدرت به معنای سرمایه‌گذاری دولت و نهادهای موجود است، بر این اساس، اگر دولت مدرن «ابزار سلطه‌ی طبقاتی» باقی بماند، کارکردهای اجتماعی آن افزایش می‌یابد، و نیز از سوی دیگر به واکنشی «منچسترـ‌گونه» علیه دولت رفاهِ نوظهور می‌انجامد.[۱۹] فعالیت اقتصادی دولت مدرن سرآغاز تحولی است که به «جامعه‌ی همیارانه»[۲۰] می‌‌انجامد.

بنابراین مسئله بر سر دگردیسی دولت به «همیاری اقتصادی بزرگ» در راستای «ضرورت گریزناپذیر تکامل اقتصادی» است. تبدیل پارلمان به امری زائد در این دولت مدرن بزرگ در اولویت نیست، مهم این است که نهایت تلاش به تصحیح کنش‌های آن در مواردی معین معطوف شود: «چرا که تا زمانی که دولت مدرن وجود دارد، کانون کنش سیاسی همواره در پارلمان نهفته است»[۲۱] و در جمهوری پارلمان مسئله‌ی سیاسی اساسی حق رأی است.

کائوتسکی، برخلاف برنشتاین، مسئله‌ی اتحاد طبقات را با تکیه بر رشد اندام‌وار توده‌های کارگر که «هردم پرشمارتر و قدرتمندتر» خواهند شد، کم‌اهمیت جلوه می‌دهد. اما وی آنارشیسم را نیز نفی می‌کند چون آن را «یوتوپیایی پرولتری» می‌داند که «دیر یا زود به سندیکالیسم صنفی یا صنفی‌گری ضدسیاسی می‌انجامد». او در پایان از «مخالفت تمام‌عیار با همه‌ی احزاب بورژوایی» حمایت می‌کند، و با اثبات خود به عنوان پشتیبان «سوسیالیسم ناب، سازش‌های ناخوشایند را زیر پا می‌گذارد و به پایان خوشی رهنمون می‌شود که تاریخ با منطق پیشرفت و وعده‌ی پیروزی تضمین کرده است. پس کافی است صبورانه به انباشت منفعلانه‌ی نیروها تکیه کنیم: «ضروری است که باروت‌هایمان را برای نبرد عظیم آتی حفظ کنیم» ــ به بیان دیگر برای انتخابات بعدیِ رایشتاگ! کائوتسکی، برخلاف کروپاتکین که ادعا می‌کرد «مردم همواره موقعیت را به‌درستی حس می‌کنند»، درنهایت درباره‌ی خودانگیختگی بی‌نظم توده‌ها و آسیب‌پذیری‌شان در برابر تحریکات بیمناک بود چرا که آن‌ها را مستعد اخلال در پیش‌روی آرام در راه قدرت می‌دانست: «توده‌ها فقط می‌توانند کنش‌هایی را دریابند که تنها چند ساعت دوام داشته باشند و فقط اقداماتی ویران‌گر به‌شمار بیایند»؛ اقدام توده‌ای می‌تواند پیروزمندانه باشد، «اما نمی‌تواند مزایای پیروزی را حفظ کند.»[۲۲]

مجادله بر سر اعتصاب عمومی نمایان‌گر این بی‌میلی است. رزا لوکزامبورگ، در مواجهه با اعتصاب‌های بلژیک و روسیه در آغاز سده، به‌سرعت دریافت که این اعتصاب‌ها تجلی انرژی اجتماعی‌ای است که می‌تواند اینرسی محافظه‌کار سازوبرگ سازمانی را بر هم بزند. کائوتسکی، برخلاف اصحاب اتحادیه که شدیداً مخالف این جنبش‌های خودانگیخته بودند، موضعی میانه اتخاد کرد که اعتصاب توده‌ای «قهرآمیز» یا دفاعی (از نوع روسی یا شرقی) را در مقابل اعتصاب عمومیِ صرفاً «نمایشی» قرار می‌داد، آخرین پناهگاه در برابر رقیبی که دیگر قاعده‌ی بازی را رعایت نمی‌کند. چرا که «اعتصاب توده‌ای سیاسی ــ قهرآمیز ــ و نبرد انتخاباتی کاملاً یکدیگر را نفی می‌کنند.»[۲۳] در غیاب حقوق سیاسی، اعتصاب تنها راه اعتراض در روسیه بود، و به‌خودی‌خود نمایان‌گر پیروزی، اما در آلمان سوسیالیست‌ها راه‌کارهای دیگری داشتند، به‌گونه‌ای که اعتصاب «سلاحی نهایی است که ضربه‌ی قاطع را وارد می‌کند»، اما زمانی که موعدش سربرسد.[۲۴]

پس هیچ تعجبی ندارد که واژه‌ی «تکامل» پیوسته در سراسر اثر وی به چشم می‌خورد. این واژه‌ بیان‌گر اعتمادی تزلزل‌ناپذیر به غایت‌شناسی تاریخی دست‌دردست جبرباوری اقتصادی است: احتضار فاجعه‌بار سرمایه‌داری «ضروری» و «گریزناپذیر» است. ازسوی‌دیگر کمون پاریس نشان داده بود که روزگار «تاکتیک سرنگونی موقتاً سرآمده است».[۲۵] این استراتژی منسوخ، که نامش از تاریخ نظامی سترگ دلبروک[۲۶] برگرفته شده، در نقاطی که حمل‌ونقل رشد چندانی نداشت و متروپل شهری بزرگ حاکم بود هنوز رواج داشت. بنابراین، کائوتسکی از پیشگفتار مشهور انگلس در سال ۱۸۹۵ به نبردهای طبقاتی در فرانسه به‌شیوه‌ی خود استفاده کرد تا از «استراتژی فرسایش» در راستای حق رأی عمومی دفاع کند. هرچند انگلس هرگز تصور نمی‌کرد که فرسایش بدون نبرد نهایی ممکن باشد.[۲۷] انگلس با پافشاری بر انحصار دولت مدرن بر سلاح‌های مؤثر و تأمل پیرامون «معماری شهرهای مدرن» قصد داشت پیام «امکان‌ناپذیری شورش مسلحانه» را به نسل‌های آینده منتقل کند: روزهای «شبیخون» و «انقلاب‌هایی که اقلیت‌ها در رأس آگاهی توده‌ها برپا می‌کردند» دیگر به پایان رسیده بود.[۲۸] توده‌های سازمان‌یافته دیگر نهادهای خود را داشتند، ولو به احتمال فراوان ناممکن بود که کل مردم را درون چهارچوب شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری متشکل کرد.

اشاره به جنگ فرسایشی یا جنگ موضعی، در مقابل شورش‌هایی که به‌سرعت نتیجه می‌دهد، بر سویه‌ی زمان‌مند تأکید می‌کند:

ضروری نیست که انقلاب اجتماعی در یک آن به ثمر برسد … انقلاب‌ها در خلال سال‌ها یا دهه‌ها پیکار اقتصادی و سیاسی مهیا می‌شوند؛ انقلاب‌ها در گیرودار فراز و فرودهایی دیرپا به سرانجام می‌رسند که طبقات و احزاب متخاصم بر آتش آن می‌دمند؛ و کم نیست دفعاتی که با دوره‌هایی بلند از ارتجاع به بن‌بست می‌خورند.[۲۹]

بنابراین کائوتسکی بود که پیش از گرامشی واژگان نظامی را به درونِ مجادلات جنبش کارگری آورد، مجادلاتی که از تقابل جنگ فرسایشی و جنگ فیصله‌بخش آغاز شده بود: در رویاروی دولت مدرن، مسئله بر سر تضعیف و فرسودن دشمن است، در حالی که خود را در موقعیت دفاع مشروع قرار می‌دهیم. این استراتژی در رویای این احتمال است که هرگز مجبور به نبرد نشویم.

در نتیجه جنگ جهانی و فاشیسم در وهله‌ی اول در حکم پرانتزهایی ساده (کژراهه‌ یا تصادف‌) در مسیر مستقیم پیش‌روی قلمداد می‌شد، به بیان طعن‌آلودِ پگی[۳۰] پلکانی که مسیری یک‌طرفه رو به بالا بود. همین رویکرد قضاوقدری تاریخی بود که والتر بنیامین، در وصیت‌نامه‌ی فلسفی تکان‌دهنده‌اش، آن را متهم کرد که هشیاری انقلابی را در برابر مخاطرات دچار نقصان می‌کند:

هیچ‌چیز طبقه‌ی کارگر آلمان را به اندازه‌ی این باور که در راستای جریان حرکت می‌کند فاسد نکرده است … نظریه‌ی سوسیال‌دموکراتیک، و حتی کاربست آن، متکی بر درکی از پیشرفت است که جاپایی در واقعیت ندارد اما ادعاهای جزمی صادر می‌کند.[۳۱]

این پیشرفت، «آن‌طور که ذهن سوسیال‌دموکرات‌ها را تسخیر کرده بود»، در وهله‌ی اول پیشرفت نوع بشر به معنای واقعی کلمه بود، نه صرفاً دانش و توانایی‌هایش؛ همچنین پیشرفتی نامحدود بود همخوان با جزم کمال‌پذیری که آن هم نامحدود قلمداد می‌شد؛ و دست‌آخر، پیشرفتی توقف‌ناپذیر و برگشت‌ناپذیر که در «زمانی همگن و تهی» نقش بسته بود. بنیامین خاطرنشان نکرد که همان زمان می‌شد همان ملامت را علیه جنبش کمونیستی استالین‌زده و بوروکراتیزه نیز روا دانست.

از زمان مجادله‌ی سال ۱۹۰۲ بر سر اصلاح یا انقلاب، رزا لوکزامبورگ مسئله‌ی محافظه‌کاری نهادی در سیاست و مخاطرات آن را دریافت. او تا آن‌جا پیش رفت که خودانگیختگی کارگران را پادزهر این مشکل قلمداد کرد: «سال ۱۹۰۵ سرآغاز عصری جدید برای جنبش کارگری است»، به‌لطف بروز عنصری جدید یعنی «ظهور پیکار پرولتری در انقلاب». بنابراین اعتصاب عمومی از نگاه او نه آخرین مأمن دفاعی، بلکه فورانی بود که استراتژی انقلابی را امکان‌پذیر می‌کند. کائوتسکی در آن هنگام تمایز لوکزامبورگ میان «اعتصاب عمومی روسی» و «اعتصاب عمومی غربی» را پذیرفت، که بیان‌گر تفاوتی عملی میان شرق و غرب بود.[۳۲]

از نگاه لوکزامبورگ، تضاد میان جنگ فرسایشی و جنگ فیصله‌بخش یکسره صوری بود، و تضاد میان روسیه‌ی آسیایی و اروپای پارلمانی بسیار شدید. اما چند سال بعد آنتون پانه‌کوک از هلند جنجالی به پا کرد؛ او ادعا کرد که مسئله نه بر سر تسخیرِ تک‌تک وزارتخانه‌های قدرت عمومی، بلکه نابودی کل سازوبرگ دولتی است.[۳۳] این مجادله در پرتو ترومای اوت ۱۹۱۴ جانی دوباره گرفت، با مقاله‌ای به قلم بوخارین که لنین در ابتدا با تردید آن را پذیرفت.[۳۴] پانه‌کوک بر عصر امپریالیسم، اهمیت رقابت تسلیحاتی تأکید کرد، و نیز بر افزایش فشار مالی که طبقه‌ی کارگر را به موضعی دفاعی عقب رانده بود. او بر برتری فرهنگی و سازمانی طبقات مسلط به کمک تسلط‌شان بر قدرت دولتی دست گذاشت، در حالی که «ماهیت سازمان‌دهی [پرولتاریا] تا حدی معنوی است ــ یعنی همان دگرگونی کلی ذهنیت پرولتری…»[۳۵] به‌این‌ترتیب نابودی سلطه‌ی طبقانی تنها به این دلیل ممکن بود که «قدرت مردمی دائمی وجود دارد که گام‌ به گام و با آهنگی بی‌امان بنا می‌شود، تا نقطه‌ای که نیرویش چنان باشد که قدرت دولتی بورژوازی را نابود کند و به قلمرو هیچ براند.» پیش از آن، کافی بود که بخشی از طبقات مردمی «سرمایه بیندوزد»، در حالی که اکنون اقلیتی فعال می‌تواند بخش‌های هردم‌ گسترده‌تری را از آن بهره‌مند کند. بااین‌حال کائوتسکی از ترکیب اجتماعی خاص طبقات مدرن غفلت کرده بود، و همین وی را واداشت ــ با جای دادن «تاکتیکی مستعمل و آزموده» در دل یک نظام ــ نظریه‌ای را پیرامون «مشارکت منفعل» [l’expectative passive] و «رادیکالیسم منفعل» در برابر کنش انقلابی بسط دهد.

پاسخ کائوتسکی این بود که در بافتار رشد تعارضات، «عنصر فاجعه‌بار وضعیت» در ترکیب عمل پرولتاریای متشکل با عمل توده‌های عظیم نامتشکل نهفته است. از نگاه پانه‌کوک، توده‌هایی که پیش‌تر هنوز بورژوا بودند پرولتر شدند، اما غریزه‌ی طبقاتی همواره در جهت درست گام برنمی‌دارد. بااین‌حال او نظریه‌ای درباره‌ی ایدئولوژی، بتوارگی یا شئ‌وارگی نداشت، که می‌توانست به کمک آن دریابد هیچ راهی برای خروج از دور باطل بازتولید مناسبات اجتماعی نیست مگر با گسست از زمان‌مندی همگن و تک‌راستایی، از طریق نظریه‌ای درباره‌ی بحران‌ها و شرایط انقلابی.

از نگاه آنتون پانه‌کوک، تاکتیک جدید محدود به حمایت از «رهبری حزبِ سازمان‌دهنده‌ی‌ انقلاب» بود.[۳۶] او از بگومگو میان آنارشیست‌ها و سوسیال‌دموکرات‌ها فراتر رفت (یا چنین ادعا می‌کرد)، و هم‌زمان منظورش «کسب قدرت دولتی و نابودی آن» بود.[۳۷] اما دقیقاً نابودیِ چه چیزی؟ نابودی تمرکز؟ اما اتحادیه‌ی کمونیستی ۱۸۴۸ درست خلاف آن را می‌خواست … نابودی هیئت حاکمه؟ یا انتخاب کردن آن؟ و کدام وزاتخانه‌ها باید نابود می‌شدند؟ از نگاه کائوتسکی مسئله به‌واقع نه بر سر نابودی قدرت دولتی، بلکه بر سر حمایت «تفوق» نهاد قانون‌گذاری بر بخش اجرایی و قضایی بود، و دموکراتیک‌کردن نظام انتخاباتی از طریق حذف مجالس اعلا: «این فرایند هرگز ــ هرگز ــ نمی‌تواند به نابودی قدرت دولتی بینجامد، بلکه همواره به تغییر توازن نیروها در دل قدرت دولتی منتهی می‌شود.»[۳۸] جهش به سوی قدرت، در برابر «بلاهت کنش توده‌ای»، همچنان کسب اکثریت پارلمانی بود.

در مقابل، انقلاب اجتماعی از نگاه پانه‌کوک تا آن زمان خود را به‌مثابه‌ی هدفی «دور و دسترس‌ناپذیر» نمایانده بود.[۳۹] رفرمیسم در کنش اتحادیه‌ای و پارلمانی جذب شد، حال آن‌که «از نگاه ما انقلاب فرآیندی است که، از نخستین مراحلش، ما را قادر می‌سازد پیش برویم».[۴۰] در این دورنما، حزب «مبدل انرژی» است که کنش‌های انقلابی را به عهده می‌گیرد.[۴۱] خطای کائوتسکی ناتوانی‌اش در درک گذار به‌مثابه‌ی فرآیندی دیالکتیکی بود. درنتیجه، حزب را به نقش آموزگار فروکاست که به جای ابتکارعمل آموزش و سازمان می‌دهد:

رشد سازمان‌دهی، گرفتن تمام مواضعی که می‌توانیم با نیروهایمان تسخیر کنیم و حفظ کنیم، بررسی دولت و جامعه، آموزش توده‌ها: امروزه نمی‌توانیم به‌گونه‌ای آگاهانه و روش‌مند هیچ وظیفه‌ی دیگری برای خودمان و سازمان‌هایمان تعیین کنیم. می‌توانیم پیرامون امور پیش‌بینی‌ناپذیر تأمل کنیم، اما نمی‌توانیم با تصمیمات تاکتیکی پیشینی آینده را پیش‌بینی کنیم.[۴۲]

روح ارفورت به‌دنبال وحدت جنبش کارگری واقعی با آموزه‌ی سوسیالیستی بود که هریک جداگانه زاده شده بودند:

اما سوسیالیسم و پیکار طبقاتی شانه به شانه‌ رشد می‌کنند و نه از دل یکدیگر؛ هریک در شرایطی متفاوت سربرمی‌آورند. آگاهی سوسیالیستی مدرن تنها می‌تواند بر پایه‌ی دانش علمی ژرف رشد کند […] حامل علم نه پرولتاریا، بلکه قشر روشنفکران بورژوا هستند [تأکید از کائوتسکی] […] بنابراین آگاهی سوسیالیستی چیزی است که از بیرون به پیکار طبقه‌ی پرولتاریا تزریق می‌شود [von Aussen Hineingetragenes] و نه چیزی که خودجوش [urwüchsig] از درون آن سربرآورد.[۴۳]

لنین این قطعه را با نگاهی موافق نقل می‌کند. اما بیست صفحه بعد، در بازتعبیر آن، نکته‌ای یکسره متفاوت می‌گوید:

آگاهی طبقاتی سیاسی می‌تواند فقط از بیرون به طبقه‌ی کارگر آورده شود، به‌ بیان دیگر از بیرونِ پیکار اقتصادی، از بیرون سپهر مناسبات کارگران و کارفرمایان. سپهری که فقط از آن می‌توان این دانش را کسب کرد، سپهر روابط تمام طبقات و اقشار با دولت و حکومت است، سپهر روابط متقابل تمام طبقات. […] سوسیال‌دموکرات‌ها برای ارائه‌ی دانش سیاسی به کارگران باید به میان تمام طبقات مردم بروند؛ باید واحدهای ارتش‌شان را به هرسو روانه کنند.[۴۴]

این تأویل (بسیار) آزاد درعمل هم‌راستا با فهم وی از ویژگی پیکار سیاسی است که نمی‌توان آن را فقط به مطالبات کارگری فروکاست.

 ژورس که تروتسکی با عبارت «نابغه‌ی التقاطی» از او تجلیل کرد، درک خود از سوسیالیسم را با بازبینی میراث انقلاب فرانسه و نیز در پاسخ به مناقشه‌ی آلمان بسط داد. جمهوری، در حکم مبنایی برای سازمان‌دهی جامعه، همچون جمهوری‌ کاملاً اجتماعی درک می‌شد.[۴۵] پایان‌نامه‌ی دکتری ژورس (به زبان لاتین) پیش‌تر به ارتباط میان دولت و مالکیت پرداخته بود. از نگاه وی، نقد لوتری بر رباخواری پیش‌زمینه‌ی نقد سوسیالیستی بر «قدرت بازتولیدی پولِ رهاشده به حال خود» بود. این ایده به «سوسیالیسم اخلاقی» می‌انجامد، وارث نقد مسیحی بر پول، و نوسازی دولت در حکم قراردادی عقلانی و اهرم ضروری برای رهایی سیاسی:

حقوق سیاسی و اقتصادی هر شهروند بیرون از دولت و قرارداد اجتماعی به دست نمی‌آید؛ بنابراین فردباوری و سوسیالیسم نه در تضاد با یکدیگر، بلکه متحد و سازگار هستند.[۴۶]

بااین‌حال همچنان شکافی میان سوسیالیسم دولتی و نظام اشتراکی به‌جا می‌ماند: اولی درواقع «سرمایه‌داری دولتی در خدمات عمومی» است، حال آن‌که سوسیالیسم «مداخله‌ی جامعه در مناسبات اقتصادی‌ای است که وجود مالکیت میان انسان‌ها خلق کرده است». بنابراین نظام اشتراکی تنها راهکارِ «تجدیدبنا و عمومیت‌بخشی به مالکیت فردی» درون چهارچوب «حاکمیت اقتصادی ملت» است.[۴۷]

ازهمین‌رو ژورس دورنمای زوال دولت را می‌پذیرد، چنان‌که کارکرد عمومی به «کارکرد اجتماعی» بدل شود. او سنگ قانون اساسی ۱۷۹۳ را به سینه می‌زند و هرچیزی متمایز با آن در قوانین اساسی مدرن را وادادگی در برابر روح سرپیچی و امتیازات محافظه‌کارانه می‌داند که عادت‌های سلطنتی در آن به حیات خود ادامه می‌دهد. درحالی‌که از نگاه رزا لوکزامبورگ دموکراسی بورژوایی صرفاً «دموکراسی تخیلی انتزاعی» بود، ژورس پیشنهاد می‌کند «انقلاب پرولتری به انقلاب دموکراتیک بورژوایی پیوند داده شود». او، در مقام مسیحی‌ای نیک‌نفس، «روش سوسیالیستی»‌را روشی علمی می‌داند که «به قانون تکامل اذعان دارد و دوره‌ای بلند از تدارک اقتصادی و سیاسی را بر سراسر اندیشه‌ی انقلابی تحمیل می‌کند».[۴۸] او به همان اندازه یا بیش از آن‌که انقلابی باشد «تکاملی» ‌بود، غایت مطلوب از نظر او همواره از پیش شکل داده شده بود، و دگرگونی اجتماعی متضمن «ایده‌ی آغازین عدالت و قانون» بود، «آرمانی پیش‌پنداشته که انسان دنبال می‌کند». درنتیجه نه فقط بلانکی بلکه مارکس و انگلس را نیز به‌علت درکی توطئه‌آمیز از انقلاب که همچنان بورژوایی بود و پرولتاریا را در جایگاهی فرودست حفظ می‌کرد، ملامت می‌کرد. به همین علت مانیفست کمونیست را همچنان متعلق به «دوره‌ی یوتوپیایی» می‌دانست: «نقشه‌ای موهوم به این امید که کمونیست را می‌توان به انقلاب بورژوایی پیوند زد»[۴۹] بااین‌حال ژورس جهت‌گیری برنشتاین را تأیید نکرد چرا که به‌نظرش «غایت نهایی سوسیالیسم را در ابهام آینده گم می‌کند».[۵۰]

ژورس، برخلاف نقدهایش، در مجادله بر سر استراتژی محتاط و دوپهلو باقی ماند. او در خلال بحث درباره‌ی مشارکتِ میلراندِ[۵۱] سوسیالیست در حکومت بورژوایی، این بحث را ــ همانند کائوتسکی ــ مسئله‌ای تاکتیکی دانست، حال‌آن‌که از نگاه رزا لوکزامبورگ دولت جمهوری شکل عملی هژمونی بورژوازی بود.

انقلاب در انقلاب

در خلال بحث پیرامون آلمان، لنین همچنان به راست‌کیشیِ مجسم در کائوتسکی وفادار ماند و با تجدیدنظرطلبی برنشتاین و رادیکالیسم رزا لوکزامبورگ مخالفت کرد. هرچند رویکرد خودش او را درگیر معضلی کاملاً متفاوت کرده بود، معضلی که زمان زیادی لازم بود تا کاملاً حل‌وفصل کند. او، در مخالفت با اکونومیسمِ حاکم در سوسیالیسم نوظهور روسی، از همان ابتدا بر ضرورت «کارزار سیاسی گسترده‌ی تقبیح استبداد» پافشاری کرد. بنابراین از اولویت امر سیاسی بر محدودیت‌های رسته‌ای که مبتنی بر دیدگاهی تنگ‌نظرانه از منافع طبقاتی بود دفاع می‌کرد. از نگاه لنین مسئله بر سر ایده‌ی پیش‌رانی بود که منطق‌اش بار دیگر در بحث سال ۱۹۲۱ علیه اپوزیسیون کارگری تکرار شد. مبارزات اقتصادی محلی برای مواجهه با استبداد تزاری در تراز سازمان دولتی ــ‌ یعنی تراز سلطه‌اش ــ کفایت نمی‌کرد:‌ «حزبی برای سراسر روسیه» لازم بود. به‌نظر می‌آید نقد وی بر خودانگیختگی (stikhiinost در زبان روسی درواقع به همان اندازه‌ی «خودانگیختگی» به معنای «آشفتگی» نیز هست) طنینی از خاموشی کائوتسکی پیرامون جنبش‌های توده‌ای آنی را نیز در خود دارد:

کاملاً ممکن و به‌لحاظ تاریخی محتمل‌تر است که استبداد تحت فشار یکی از آن فوران‌ها stikhiinyi یا دشواری‌های سیاسی نامنتظری که مدام از هرسو تهدیدش می‌کند فروبپاشد.

اما هیچ حزب سیاسی، اگر به دام ماجراجویی نیفتاده باشد، نمی‌تواند فعالیت خود را صرفاً بر انتظار چنین فوران‌ها و دشواری‌هایی بنا کند. ما باید راه خود را برویم، بدون انحراف کار نظام‌مند خود را پیش‌ بگیریم، و هرچقدر کم‌تر در محاسباتمان به پیشامدهای نامنتظر تکیه کنیم، بیشتر ممکن است که هیچ «نقطه‌ی عطفی تاریخی» غافلگیرمان نکند.[۵۲]

بنابراین لنین تا زمان جنگ یک کائوتسکیست راست‌کیشِ صریح باقی ماند. ضربه‌ی رأی دادن {سوسیال‌دمکرات} به نفع جنگ (که باورش نمی‌شد)‌ لازم بود تا دریابد چه شکافی میان رویکرد استراتژیک خودش و جهت‌گیری اکثریت انترناسیونال دوم سربرآورده است. گستره‌ی کامل این رویکرد را می‌توان در مفهوم «بحران انقلابی» دید، که در خلال دوره‌ی مقالاتش به‌سال ۱۹۰۵ ساخته‌وپرداخته شد. این مفهوم رابطه‌ای منطقی با مفاهیم تصادف و وضعیت دارد، که فرصت مساعد را برمی‌گزیند و تک‌راستایی زمانی سوسیالیسم بی‌زمان را درهم‌می‌شکند: پیکار آهنگ، نوسان و ضرباهنگ خود را دارد. بدون‌شک شوک هول‌انگیز اوت ۱۹۱۴ بود که به اندیشه‌ی استراتژیک لنین وارد آمد و او را واداشت با انسجام‌بخشیدن به تأملات نظری گوناگون خود گامی تعیین‌کننده بردارد: درک ناگهانی ورشکستگی سوسیال‌دموکرات‌ها و علل آن (شکل‌گیری اشرافیت کارگری، محافظه‌کاری بوروکراتیکِ کادرهای حزب، غرق‌شدن در روزمرگی‌های پارلمانی)؛ تشریح مفهوم امپریالیسم در حکم چندعلت‌مندی جهانی صورتبندی‌های اجتماعی ملی؛ ارزیابی مجدد مسئله‌ی دولت که کمال آن در دولت و انقلاب متجلی شد؛ کشف دوباره‌ی دیالکتیک با مطالعه‌ی علم منطقِ هگل، که در دفترهای فلسفی ثبت شد.[۵۳]

در این بافتار بود که لنین مفهوم بحران انقلابی را نظام‌مند کرد و همین مفهوم راهنمای فعالیتش بین فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ شد. این مفهوم گسست از دور باطل انقیاد را ممکن کرد، و درنهایت قدرت‌گیری طبقه‌ای دستخوش تمامی شکل‌های سلطه (از جمله ایدئولوژیک) را باورپذیر کرد، فقط کافی بود روال جاری بازتولید اجتماعی درهم‌شکسته شود. توصیف عمومی کاملاً مشهور است: بحران هنگامی رخ می‌دهد که بالادستی‌ها دیگر نمی‌توانند همچون گذشته حکومت کنند …؛ هنگامی که زیردستان دیگر نمی‌توانند تاب بیاورند…؛ هنگامی که میانه‌ها مردد می‌شوند و به اردوگاه انقلابی می‌غلطند…[۵۴] این سه عنصر ارتباطی تنگاتنگ با یکدیگر دارند. بنابراین بحران انقلابی بحرانی سیاسی است، و نه صرفاً گسترش اعتراضات یا پیکار اتحادیه‌ای، حتی اگر ماهیتاً متعلق به طبقه‌ی کارگر باشد. بحران انقلابی «بحران ملیِ» کل مناسبات اجتماعی است (لنین مدام بر این نکته تأکید می‌کند) و ارتباطی تنگاتنگ با دیگر مفهوم استراتژیک حیاتی دارد، یعنی مفهوم دوگانگی قدرت میان دو مشروعیت متضاد. چنین وضعیتی فقط هنگامی باورپذیر است که ابزارهایی شکل بگیرد که بتواند به‌گونه‌ای بهتر یا متفاوت کارکردهایی را انجام دهد که سازوبرگ دولتی پیشین ــ فلج‌شده، یا در فرآیند فروپاشی ــ دیگر از پس انجام آن برنمی‌آید.

به‌علاوه، شکل‌های جدیدی باید پدیدار شوند: شکل‌هایی که نه‌فقط دموکراتیک‌تر، بلکه در انجام کارکردهای ضروری زندگی روزمره‌ی اکثریت مردم اثربخش‌ترند. ازاین‌رو بحران ملی مسئله‌ی هژمونی را در خود دارد.

از آن‌جا که این بحران می‌تواند به پیروزی بینجامد، ضروری است که عنصر چهارمی به سه عنصری که لنین برشمرد بیفزاییم: طرحی آگاهانه و نیرویی قادر به ابتکار در تصمیم‌گیری.[۵۵] حزب دیگر آموزگاری کائوتسکی‌وار نیست که وظیفه‌اش محدود به آگاهانه‌کردنِ تجربه‌ی ناآگاه و روشن کردن راهی باشد که تاریخ پیش‌تر طرح‌ریزی کرده است. حزب به عاملی استراتژیک بدل می‌شود که می‌تواند مجال مساعد را از آنِ خود کند، می‌تواند ــ اگر ضروری بود ــ پس‌روی منظمی سازمان دهد، می‌تواند ابتکارعمل در پاتک و سیر پیکار طبقاتی را به دست بگیرد. اگر انقلاب نخستین و مهم‌ترین خیزش اجتماعی باشد، سرنوشت آن در وجوه سیاسی و نظامی، در پیشامدی که ساعت‌ها هم‌ارز روزها هستند و روزها همتای سال‌ها، تعیین می‌شود. به همین علت است که باید (برخلاف گفته‌ی کائوتسکی) انقلاب را از طریق ایجاد جمعی قادر به ایفای نقش در شرایط دشوار «تدارک» دید، بدون آن‌که در نخستین رویارویی از پا بیفتد و با نخستین مانع چندپاره شود. فقط و فقط انباشت منفعل نیروها و آموزش صحیح کادرهای حزبی تصمیم و عمل را ممکن نمی‌کند؛ کیفیت پیوندها با جنبش اجتماعی و مشروعیت سیاسی و اجتماعی مسیر آن است که حکم عامل تعیین‌کننده را دارد.[۵۶]

بنابراین استراتژی انقلابیِ متکی به مفاهیم بحران انقلابی و قدرت دوگانه حاکی از درکی یکسره متفاوت با درک سنتِ ارفورت است. حزب دیگر صرفاً محصول رشد اجتماعی و بلوغ پرولتاریا نیست. حزب دست به عمل می‌زند تا توان نیروها را تغییر دهد و اتحادهای ضروری برپا کند. به‌بیان دیگر در سیاست مداخله می‌کند. بنابراین اندیشه‌ی استراتژیک لنین از بیخ‌وبُن با ایده‌ی چپ‌روانه‌ی مکانیکی «نظریه‌ی تهاجم» متفاوت است. این بار دیگر در ارزیابی وی از کنش فاجعه‌بار مارس ۱۹۲۱ در آلمان دیده می‌شود، و در ملامتی که به حامیانش روا داشت که «فعلیت انقلاب» را به معنای یک دوره، که به معنایی بلافصل و پیوسته تعبیر کرده بودند. آن‌ها نه بر حسب چرخه‌های اقتصادی، چرخه‌های تجربه و فراز و فرود پیکارها (و آگاهی)، بلکه بر اساس زمان‌مندی تک‌راستایی می‌اندیشیدند، متقارن با گام‌های حلزون‌وار رفرمیسم پارلمانی. زمان برای آنان فقط به انباشتی برگشت‌ناپذیر و انتخاباتی بدل شده بود. پس استراتژی در ترکیب با درکی تکاملی از جنبش کارگری، به یورشی دائمی و بی‌زمان در سطوح سازمانی، سیاسی و نظامی فروکاسته می‌شد.[۵۷]

لنین، در برابر «اکونومیست‌ها»یی که موضوع جدل وی در چه باید کرد؟ بودند، با واژگانی تحسین‌آمیز به مقاله‌ای از کائوتسکی اشاره کرد که پیرامون برنامه‌ی حزب سوسیال‌دموکرات اتریش در دی نویه تسایت منتشر شده بود. این متن منطق صریح ارفورت در التقاط میان واقعیت جنبش کارگری و آموزه‌ی سوسیالیستی را ادامه می‌دهد:

اما سوسیالیسم و پیکار طبقاتی شانه به شانه‌ رشد می‌کنند و نه از دل یکدیگر؛ هریک در شرایطی متفاوت سربرمی‌آورند. آگاهی سوسیالیستی مدرن تنها می‌تواند بر پایه‌ی دانش علمی ژرف رشد کند […] حامل علم نه پرولتاریا، بلکه قشر روشنفکران بورژوا هستند [تأکید از کائوتسکی] […] بنابراین آگاهی سوسیالیستی چیزی است که از بیرون به پیکار طبقه‌ی پرولتاریا تزریق می‌شود [von Aussen Hineingetragenes] و نه چیزی که خودجوش [urwüchsig] از درون آن سربرآورد.[۵۸]

بنابراین کائوتسکی از استقلال نسبی نظریه و نقش آموزشی حزب دفاع می‌کند و در عین حال بر رابطه‌ی نابرابر آموزگار و آموزنده پافشاری می‌کند.

لنین، با نقل‌قول از کائوتسکی در حکم شاهد دعوی‌اش علیه جریانات اکونومیستی درون حزب، خود را در پس اقتداری پنهان کرد که هنوز زیر سؤال نرفته بود. بااین‌حال دیدیم که چند صفحه بعد ــ عمداً یا سهواً ــ کلمات و معنای متن را تغییر می‌دهد:

 آگاهی طبقاتی سیاسی می‌تواند فقط از بیرون به طبقه‌ی کارگر آورده شود، به‌ بیان دیگر از بیرونِ پیکار اقتصادی، از بیرون سپهر مناسبات کارگران و کارفرمایان. سپهری که فقط از آن می‌توان این دانش را کسب کرد، سپهر روابط تمام طبقات و اقشار با دولت و حکومت است، سپهر روابط متقابل تمام طبقات. […] سوسیال‌دموکرات‌ها برای ارائه‌ی دانش سیاسی به کارگران باید به میان تمام طبقات مردم بروند؛ باید واحدهای ارتش‌شان را به هرسو روانه کنند. ما عامدانه این فرمول بی‌پرده را انتخاب می‌کنیم، عامدانه خود را به این شیوه‌ی به‌شدت ساده‌شده بیان می‌کنیم، نه به این خاطر که خود را به دل تناقض‌ها بیندازیم، بلکه برای این‌که اکونومیست‌ها را «واداریم» وظیفه‌هایی را که بی‌توجیه وانهاده‌اند درک کنند، تا با صدای بلند تفاوت میان سیاست اتحادیه‌ای و سوسیال‌دموکراتیک را به آنان گوشزد کنیم، چیزهایی که از درکش سر باز زده‌اند.[۵۹]

این قطعه به‌روشنی بافتار و اختلافات جدل علیه اکونومیست‌ها را یادآوری می‌کند. لنین با بازنویسی عبارات کائوتسکی، و باوری یقین به این که به او وفادار است، درواقع حرفی یکسره متفاوت می‌زند. نخست، آگاهی سیاسی بیرون از پیکار اقتصادی شکل می‌گیرد، بیرون از سپهر واحد تولید، اما نه بیرون از پیکار طبقاتی. و سپس، دانش مناسبات اجتماعی لازم است، نه علمی در انحصار روشنفکران، بلکه دانش رابطه‌ی متقابل تمام طبقات ــ با یکدیگر و با دولت ــ به‌بیان‌دیگر، از منظر تمامیت مناسبات تولید، گردش، و بازتولید که سرشت‌نمای سرمایه است. دست‌آخر، برای خلق این دانش، سیاست‌های حزبی، برخلاف سیاست‌های اتحادیه‌ای، باید مداخله‌ی نیروهایش میان تمام طبقات مردم را ترکیب کند، و نه فقط در چهارچوب جامعه. بنابراین او منطقی از هژمونی را تعریف کرد که یکسره متضاد کارگرگرایی محدود یا جبرباوری اقتصادی است. او خود را در مقام متفکر اصیل سیاست به‌مثابه‌ی هنر استراتژی تثبیت کرد. این اندیشه‌ی استراتژیک در سراسر رخدادهای حیاتی فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷، به‌کمک توانایی‌اش در همخوانی با فراز و فرودها، کشف توازن نیروها، قاپیدن فرصت‌های کنش، تغییر شعار و گرفتن ابتکار عمل، دامنه‌ی گسترده‌ی خود را نشان داد.[۶۰]

سال‌های میان دو جنگ دوره‌ی جوش‌وخروش و بی‌ثباتی بود، مهم‌تر از همه پیامدهای انقلاب روسیه و پیکار با فاشیسم. مجادلات عظیمی که به جدایی انترناسیونال دوم و سوم انجامید بر «درس‌های اکتبر»، درک‌های متفاوت از دولت و دموکراسی، چندوچون حزب انقلابی و مسئله‌ی استعمار متمرکز بود. بااین‌حال، در فراسوی ترکیب نظریه و سازمان، دلالت‌های استراتژیک تجربیات روسیه، آلمان و ایتالیا فقط تا حدی بررسی شد.[۶۱] از پنجمین کنگره‌ی کمینترن به بعد، ارزیابی شکست اکتبر ۱۹۲۳ آلمان تحت‌الشعاع مبارزه‌ای فرقه‌ای قرار گرفت که روز بعد از مرگ لنین آغاز شد. بحثی که به تازگی بر سر مطالبات دوره‌ی گذار، جبهه‌ی متحد و دولت کارگری آغاز شده بود با مانعی ناگهانی روبرو شد. هرچند این بحث از طریق تأملات منفرد گرامشی و نوشته‌های اپوزیسیون چپ ادامه یافت.

تضاد پارادایمی میان شرق و غرب، تفاوت میان دولت‌هایی را برجسته کرد که به سازوبرگ سرکوب‌گرانه‌شان و دولت‌هایی با ریشه‌های محکم در جامعه فروکاسته شد، که درنتیجه دومی نهادینه‌‌سازی پرقدرت اتحادیه‌ای و پارلمانی قدرتمند جنبش کارگری را در اختیار دارد. از این نتیجه گرفته می‌شد که در غرب تسخیر قدرت دشوارتر و حفظ آن آسان‌ به نظر می‌آید، و ضروری است میان به‌کارگیری عام درس‌های اکتبر و ویژگی‌های شرقی و روسی آن تمایز قائل شد. بنابراین تروتسکی فروپاشی سهمگین دولت ملی را در نظر داشت، که از دل آن شکل بدیل قدرت می‌توانست به‌سرعت سربرآورد. اما وی امکان بحرانی طولانی و کُند را نیز در نظر داشت، که تمرین تدریجی حفظ قدرت را عملی می‌کرد. به‌این‌ترتیب کنترل کارگری ــ همان‌طور که راست‌کیشی نوظهور ادعا می‌کرد ــ منحصر به اوضاع متشنج قدرت دوگانه نبود و می‌توانست در تجربه‌های محلی آغاز شود. این رویکرد متفاوت در حالت کلی منحصر به الزامات دوران گذار، تعاونی‌ها و غیره باقی ماند. مسئله‌ی مهم برای تروتسکی ‌گریز از بتوارگی شکل‌ها و شعارهای سازمانی بود، فارغ از توازن نیروها و شرایط انضمامی.

بنابراین بحث‌های ناتمام عمده در سال‌های بین جنگ بیشتر پیرامون نظام‌‌مندسازی استراتژیک انگاره‌های مرتبط با مطالبات دوران گذار، جبهه‌ی متحد و هژمونی بود. بحث بر سر برنامه‌ی کمینترن در تابستان ۱۹۲۲ در حین تدارک برای کنگره‌ی سوم آغاز شد و تا پنجمین کنگره، در پرتو اکتبرِ آلمان و شکست آن، ادامه یافت.[۶۲] این بحث تا حد زیادی در «مطالبات دوره‌ی گذار» متبلور شد، که قرار بود از تمایز سنتی میان برنامه‌ی حداقلی و حداکثری و تضاد صوری اصلاح و انقلاب فراتر رود. نکته این بود که به جای اطلاق ارزشی ذاتی به این مطالبات، کارکردی پویا برایشان قائل شد که لاجرم توازن نیروها را برهم بزند. بنابراین صورت‌بندی و اجرای آن‌ها با مسئله‌ی جبهه‌ی متحد در عمل و ماحصل حکومتی آن پیوند داشت. فرمول جبری «دولت کارگری» ناگزیر گوناگون‌ترین و گاهی متضادترین تفسیرها را به همراه آورد.

صورتبندی جبهه‌ی متحد در «نامه‌ی سرگشاده»ی رادک و پل لوی در ژانویه‌ی ۱۹۲۱ که اقدام مشترک با متحدان سوسیال‌دموکرات را مطرح می‌کرد، به بوته‌ی آزمون گذاشته شد؛ نامه، با پیش‌بینی تغییر مسیر کنگره‌ی سوم کمینترن، نوعی پیش‌نمایش بود. رادک در «ملاحظات مشروط»اش در ژوئیه‌ی ۱۹۲۲ «درباره‌ی مسئله‌ی برنامه‌ی کمینترن» کوشید نخستین درس‌ها را استخراج کند:

عصر انقلاب که در مقیاس جهانی دهه‌ها طول خواهد کشید، صرفاً به دلیل همین مدت، استخراج درس‌هایی را از دورنمایی کلی ناممکن می‌کند. این امر مجموعه‌ای از مسائل مشخص را پیش پای احزاب کمونیست می‌گذارد که تاکنون به‌گونه‌ای تجربی حل‌وفصل می‌شدند. موضوع درباره‌ی مسائل اقتصادی و سیاسی است نظیر رویکرد مرتبط با دفاع از دموکراسی بورژوایی، رویکرد مرتبط با سیاست‌های جهانی سرمایه‌داری […]. پس‌پشت این مسائل، معضلِ سرشت مرحله‌ی فعلی انقلاب جهانی نهفته است، به بیان دیگر مسئله‌ی علم به این‌که آیا باید مطالبات دوره‌ی گذار را مطرح کنیم یا نه، که به‌هیچ‌وجه مشخص‌کردن دیکتاتوری پرولتاریا، مثلاً مشابه با مطالبات انضمامی برنامه‌ی اسپارتاکوس، نیست، بلکه مطالباتی است که می‌بایست طبقه‌ی کارگر را به پیکاری سوق داد که می‌تواند به پیکار برای دیکتاتوری پرولتاریا بدل شود.[۶۳]

رادک سپس جدایی میان تاکتیک و اصول برنامه‌ای را نفی می‌کند:

این تمایز سفت‌وسخت میان مسائل تاکتیکی و مسائل برنامه‌ای تاکنون سرشت‌نمای اپورتونیسم بود، که با کمال میل خلوص برنامه را حفظ می‌کرد تا دستش برای انجام هرنوع کثافتکاری در عرصه‌ی عمل باز بماند.[۶۴]

بوخارین، معمار پیش‌نویس برنامه در ۱۹۲۲ و حتی مخالف تجربه‌ی نپ و بازگشت به جبهه‌ی متحد، پس از دهمین کنگره‌ی حزب کمونیست اتحاد شوروی و سومین کنگره‌ی جهانی کمینترن به جهت‌گیری جدیدی روی آورد. او سپس پیکار میان مارکسیسم راست‌کیش آلمانی و مارکسیسم تجدید‌نظرطلب را بازبینی کرد و مدعی «تمکین تمام‌عیار» اولی به دومی شد: «پیش‌تر به این مسئله بی‌توجه بودیم، اما امروز می‌توانیم آن را آشکارا و به‌صراحت اعلام کنیم، و نیز می‌توانیم دریابیم چرا رخ داده است.» او بر بدفهمی نقش دولت تأکید می‌کند اما در ادامه مطالبات دوران گذار را جدی نمی‌گیرد و آن را به شعارهای موقتی فرومی‌کاهد.

تالهایمر در گزارشش به کنگره‌ی چهارم بار دیگر دلایلی برای گسست نظری ناشی از اعتصاب توده‌ای در حزب سوسیال‌دموکرات آلمان مطرح کرد: «کافی است تاریخ بین‌الملل دوم و چندپارگی‌اش را به‌یاد آوریم تا دریابیم دقیقاً همین جدایی مسائل تاکتیکی و اهداف فراگیر است که سرآغاز لغزش اپورتونیستی [dérapage opportuniste] آن به شمار می‌آید .[۶۵] این لغزش با بحث میان برنشتاین و کائوتسکی بر سر تاکتیک آغاز شده بود، اما «در ادامه اهداف نهایی از نظر دور داشته شد»:

درواقع تفاوت خاص میان ما و سوسیالیست‌های اصلاح‌طلب این نیست که ما علاقه‌مندیم مطالبات اصلاح‌طلبانه را از برنامه‌مان (فارغ از هر نامی که به آن‌ها می‌دهیم) کنار بگذاریم تا آن مطالبات را «در پستو» بگذاریم، بلکه درواقع این است که ما این مطالبات دوره‌ی گذار، همین شعار‌های دوره‌ی گذار، را در رابطه‌ای تنگاتنگ با اصول و اهدافمان قرار می‌دهیم.[۶۶]

لنین، تروتسکی، رادک و بوخارین برای حل‌وفصل رویارویی با تالهایمر بیانیه‌ای مسالمت‌آمیز صادر کردند:

بحث بر سر مسئله‌ی دانشی که این صورتبندی می‌تواند به مطالبات دوره‌ی گذار بدهد، و به‌ویژه جایگاه این مطالبات در برنامه، این برداشت کاملاً نادرست را پدید آورده که انحرافاتی از مسیر درست وجود دارد. نماینده‌های روسیه تأیید می‌کنند که وارد کردن مطالبات دوره‌ی گذار در برنامه‌ی بخش‌های ملی، و نیز صورتبندی کلی آن‌ها و توجیه نظری‌شان در بخش کلی برنامه، نباید انگ اپورتونیسم بخورد.[۶۷]

این بیانیه‌ی عام بحث را در معنایی همساز با رویکرد جبهه‌ی متحد و کسب اکثریت میان توده‌ها، در برابر وسوسه‌های توطئه‌گرانه‌ای که در اقدام مارس ۱۹۲۱ آشکار شده بود، فروننشاند.

بوخارین و تالهایمر در کنگره‌ی پنج جبهه‌ای مشترک تشکیل دادند علیه «گردش به چپ» و «بلشویکی‌نمایی» که زینوویف در پاسخ به شکست اکتبر آلمان از آن حمایت می‌کرد. گزارش تالهایمر می‌کوشید با نیم‌نگاهی به پیش‌بینی پیامدهایش برای مسئله‌ی کشاورزی، مسئله‌ی ملی و جایگاه روشنفکران، میان شرایط گوناگون بر اساس میزان رشد سرمایه‌داری در هر کشور تمایز قائل شود. وی در این گزارش برای نخستین بار به معضل فاشیسم پرداخت. مسئله‌ی برنامه در تعلیق گذاشته شد، اما در کنگره‌ی ششم بار دیگر مطرح شد، این‌بار در شکل مانیفستی که سویه‌ی اعلامیه‌ای آن تا حدی بحث استراتژیک را کنار می‌زد.[۶۸] گرامشی و تروتسکی هریک جداگانه تأملی استراتژیک دنبال می‌کردند، به‌اصطلاح برنامه‌ای برای دوره‌ی گذار که از نظر تروتسکی ترکیبی مشروط از آن بود.[۶۹] این برنامه‌ می‌بایست «ذهنیت [کارگران] را با حقایق عینی همساز کند، تا سبب شود کارگران وظایف عینی را درک کنند.»[۷۰] بنابراین مسئله نه بر سر همراهی با ذهنیت توده‌ها، بلکه ترسیم دورنمایی برابر با وضعیت و دشواری‌های آن بود: «طبعاً اگر چشمانم را ببندم می‌توانم برنامه‌ای خوشبینانه بنویسم که هرکس با آن موافق باشد. اما این برنامه هیچ ربطی به وضعیت ندارد؛ و شکی نیست که برنامه باید به وضعیت مربوط باشد.»[۷۱]

تروتسکی، در بحث با مبارزان آمریکایی، تأکید کرد:

آغاز برنامه کامل نیست. نخستین فصل آن فقط اشاره‌وار است و بیانی کامل ندارد. پایان برنامه نیز ناقص است چرا که در آن حرفی از انقلاب اجتماعی، تسخیر قدرت از طریق قیام، دگرگونی جامعه‌ی سرمایه‌داری به دیکتاتوری، و دیکتاتوری به جامعه‌ی سوسیالیستی نمی‌زنیم. درنتیجه این برنامه فقط خواننده را به آستانه می‌رساند. این برنامه‌ای است برای عمل از امروز تا سرآغاز انقلاب سوسیالیستی… دو خطر در تکمیل برنامه نهفته است. نخست ماندن در خطوط انتزاعی و تکرار شعار کلی بدون ارتباط واقعی با اتحادیه‌های کارگری در محل خود آن‌ها. این مسیر انشعاب فرقه‌گرایانه است. خطر بعدی خلاف اولی است، همخوانی افراطی با شرایط محلی، با شرایط خاص و خارج شدن از خط انقلابی.[۷۲]

وی برای مثال به سکوت مبارزان آمریکایی درباره‌ی تسلیح پیشگامان اعتصاب اشاره کرد.

بحث‌های دهه‌ی ۱۹۲۰ به شفاف‌سازی‌ِ نسبیِ اصول انجامید. گفته شد که این اصول نه صورتبندی برنامه‌ای کلی را در بر دارند و نه راهنمای کاربری یا گفتاری درباره‌ی روش، فراتر از تحلیل مشخص از شرایط مشخص، از ارزیابی دقیق توازن نیروها و سطح آگاهی‌اند. آن‌ها همچنان سرگشتگی خاصی پیرامون مسئله‌ی حکومت و رابطه‌اش با نهادها داشتند، و نیز بر سر مناسبات میان طبقات، حزب و دولت: شفاف‌سازی استقلال جنبش‌های اجتماعی و اتحادیه‌ای از دولت و احزاب، و نیز مسئله‌ی مهم پلورالیسم سیاسی، همه و همه درواقع پس از دهه‌ی ۱۹۳۰ آغاز شد.[۷۳]

فرضیه‌های استراتژیک

مفهوم استراتژی انقلاب مفصل‌بندی زمان‌ها و مکان‌ها است. تاریخ و رخداد، کنش و فرآیند، تسخیر قدرت و «انقلاب مداوم» را ترکیب می‌کند. انقلاب‌های سده‌ی بیستم این امکان را فراهم می‌کند که فرضیه‌های استراتژیک مهمی تدوین کنیم. فرضیه‌ی اعتصاب عمومی شورش‌گرانه متأثر از کمون پاریس و قیام اکتبر بود؛ شامل مقابله با نتیجه‌‌ای سریع؛ مسئله‌ی اصلی گرفتن مهار سرمایه و مراکز قدرت دولتی است. فرضیه‌ی جنگ مردمی طولانی متأثر از انقلاب‌های چین و ویتنام بود. این فرضیه شامل تأسیس پایدار قدرت سرزمین دوگانه و مناطق آزادشده‌ی خودگردان است. تجربه‌های سده‌ی بیستم، از انقلاب آلمان تا انقلاب نیکاراگوئه، از جنگ داخلی اسپانیا تا جنگ‌های آزادی‌بخش ملی و انقلاب کوبا، حاکی از ترکیبی متغیر از این ویژگی‌های اصلی است. اما تمام استراتژی‌های سرنگونی مقوله‌های سیاسی مدرنیته را باوجود تغییر معنایشان وام گرفته‌اند: حاکمیت، اما دموکراتیک و مردمی؛ شهروندی، اما اجتماعی؛ رهایی سرزمین و انترناسیونالیسم؛ جنگ، اما جنگ مردمی. از همین‌رو، شگفت‌آور نیست که بحران پارادایم سیاسی مدرنیته در بحران استراتژی‌های سرنگونی که با گسست در شرایط مکانی ـ زمانی‌شان آغاز می‌شود، منعکس می‌شود.

آنری لوفور معتقد است که رشد دانش مستلزم اجرای فرضیه‌های استراتژیک است. این فرضیه‌ها به حقیقتی جاودانی متعهدند بی‌آنکه ادعای آن را داشته باشند: دیر یا زود، «بازی استراتژیک ناکام می‌ماند». فضای استراتژیک عرصه‌ی نیرو و بازی مناسبات است. فضای سلطه‌ی دولتی فضایی است که استراتژی‌ها در آن به‌کار گرفته می‌شوند، و مکان‌هایی که باید اشغال شوند، هدف‌هایی که باید حاصل شوند و مراکزی که باید محاصره شوند براساس آن استراتژی‌ها تعیین می‌شوند.[۷۴]

مسئله‌ای که در جستار حاضر طرح شد محدود به پیکار برای تسخیر قدرت سیاسی در سطح ملی است، که آن را «استراتژی محدود» می‌نامیم تا آن را از «استراتژی گسترده» در زمان و مکان، مرتبط با نظریه‌ی انقلاب مداوم، متمایز کنیم. در بافتار جهانی‌سازی، دولت ـ ملت‌ها ضعیف می‌شوند و جابجایی‌های معین حاکمیت به نفع نهادهای فراملی صورت می‌پذیرد. اما سطح ملی به‌گونه‌ای مشروع مناسبات طبقاتی را پی‌ریزی می‌کند، سرزمینی برای دولت گرد می‌آورد، و درون سطح متحرک فضاهای استراتژیک تعیین‌کننده می‌ماند.[۷۵]

نقدهای دیدگاه «مرحله‌باور» از فرآیند انقلابی (که تسخیر قدرت را به «پیش‌شرط مطلق» تمام دگرگونی‌های انقلابی بدل می‌کند) کاریکاتوروار یا بی‌ربط به مناقشات درون جنبش‌های انقلابی هستند. اگر مسئله‌ی استراتژیک گاهی می‌توانست در صورتبندی «هیچ‌بودگان چگونه هرچیز می‌شوند؟» خلاصه شود، به دلیل تأکید بر این حقیقت بود که گسست انقلابی جهشی پُرمخاطره است که مسافری پنهان (بوروکراسی) می‌تواند منفعت ببرد. بنابراین باید شایسته باشد. نمی‌توان گفت که پرولتاریا پیش از تسخیر قدرت هیچ‌ است؛ و حتمی نیست که باید هرچیز شود! این بدیل همه و هیچ، که از سرود انترناسیونال وام گرفته شده است، قصد دارد بر عدم‌تقارن ساختاری انقلاب (سیاسی) بورژوایی و انقلاب اجتماعی تأکید کند، اولی مناصب به‌ارث‌رسیده‌ی قدرت فرهنگی و اقتصادی را ادامه می‌دهد، حال‌آن‌که دومی با شکلی از قدرت درمی‌افتد که به‌ همان اندازه اقتصادی است که سیاسی و فرهنگی.

طرح مقولات جبهه‌ی متحد، مطالبات دوره‌ی گذار و حکومت کارگری که تروتسکی، تالهایمر، رادک و کلارا زتکین هریک به شیوه‌ی خود در مباحثات برنامه‌ای کمینترن تا کنگره‌ی ششم از آن‌ها دفاع می‌کردند، دقیقاً با این هدف بود که رخداد انقلابی با شرایط مقدماتی، اصلاحات با انقلاب، و جنبش با غایت مفصل‌بندی شود. مفهوم هژمونی و «جنگ موضعی» در همان مسیر حرکت می‌کرد.[۷۶] تضاد میان شرق (که فرض می‌شود دولت در آن آسان‌تر تسخیر می‌شود، اما حفظ آن دشوارتر است) و غرب به همان دغدغه‌ها بازمی‌گردد. این رویکردها با نظریه‌ی فروپاشی مقدر (Zusammenbruchtheorie) در تضاد بود، که در اواخر دهه‌ی ۱۹۲۰ اقتصاددانان و ایدئولوگ‌های راست‌کیشی نوظهور استالینیستی از آن دفاع می‌کردند.

ما در دهه‌ی ۱۹۶۰ علیه دیدگاه‌های خودانگیخته‌گرای فرآیند انقلابی و دیدگاه سکون‌باور ساختارگرا، بر نقش «عامل سوبژکتیو» و اهمیت «فرضیه‌های استراتژیک»، نه اهمیت مدل‌ها، تأکید کردیم. مسئله بر سر نوعی خودنمایی واژگانی نیست. مدل‌ها چیزی هستند که با کمک دستورالعمل کپی‌برداری می‌شود. فرضیه راهنمای عمل است که از تجربه‌های گذشته تغذیه می‌کند، اما در پرتو تجربیات جدید و پیشامدهای سراسر جدید پذیرا و تعدیل‌پذیر است. فرضیه هیچ ربطی به گمانه‌زنی ندارد، بلکه به چیزی مربوط است که از تجربیات گذشته می‌توان حفظ کرد (که تنها مصالح در دسترس هستند)، علم به این است که آینده هرگز صرفاً تکرار آن تجربیات نیست: انقلابی‌ها همواره به مخاطراتی تن می‌دهند مشابه با سربازان، که درباره‌‌شان می‌گویند همواره در نبردهای دیروز می‌جنگند.

از رخدادهای انقلابی سده‌ی بیستم (انقلاب‌های روسیه و چین، و نیز انقلاب آلمان و جبهه‌ی خلق در جنگ داخلی اسپانیا، جنگ استقلال ویتنام، مه ۱۹۶۸، انقلاب گل میخکِ پرتقال، اتحاد خلق در کودتای شیلی، انقلاب‌های آمریکای مرکزی و…) دو فرضیه‌ی اصلی می‌توان برداشت کرد. آن‌ها به دو نوع اصلی بحران ارتباط دارند، دو شکل از قدرت دوگانه، دو شیوه‌ی رفع تضاد طبقاتی.

دوگانگی قدرت از منظر فرضیه‌ی اعتصاب شورشی، مستلزم شکلی اساساً شهری است، از نوع کمون (نه‌فقط کمون پاریس، بلکه شورای پتروگراد، قیام هامبورگ، قیام کانتون، قیام‌های ۱۹۳۶ و ۱۹۳۷ در بارسلونا…). دو قدرت متخاصم نمی‌توانند مدتی طولانی در فضایی متمرکز دوام داشته باشند. پرده‌ی آخر به‌سرعت تحمیل می‌شود، که می‌تواند به تقابلی مداوم بینجامد: جنگ داخلی در روسیه، جنگ استقلال در ویتنام پس از قیام ۱۹۴۵… از منظر این فرضیه‌، کارکرد سربازان متشکل و تضعیف روحیه‌ی ارتش (در اکثر موارد، سربازان وظیفه) نقشی مهم ایفا می‌کند.[۷۷]

دوگانگی قدرت از منظر جنگ طولانی مردمی، مستلزم شکلی سرزمینی است (مناطق آزادشده‌ی خودگردان) که می‌توانند برای دوره‌ای طولانی در تقابل با نظم مستقر هم‌زیستی داشته باشند. مائو برخی از شرایط آن را در سال ۱۹۲۷ در جزوه‌ای به نام «چرا قدرت سیاسی سرخ می‌تواند در چین برپا شود؟» خلاصه کرد. تجربه‌ی ینان تجسم این فرضیه در دهه‌ی ۱۹۳۰ بود. در حالی که در اعتصاب شورش‌گرانه‌ی عمومی، نهادهای قدرت به‌لحاظ اجتماعی متأثر از شرایط شهری تعیین می‌شوند (کمون پاریس، سوویت‌ها، شوراهای کارگری، کمیته‌های شبه‌نظامی کاتالونیا، کوردون‌های صنعتی و کماندوهای اشتراکی در شیلی…)، در جنگ مردمی آن‌ها در «ارتش خلق» متمرکز می‌شوند که اکثر اعضای آن دهقان هستند.

میان این دو فرضیه‌ی ناب گستره‌ای کامل از گونه‌ها و ترکیب‌های میانی وجود دارد. انقلاب کوبا، به‌رغم افسانه‌ی کانونی‌[۷۸] (که از جمله در کتاب انقلاب در انقلابِ دبره ساده‌سازی شد)، کانون چریکی ــ در حکم هسته‌ی ارتش شورشی ــ را با تلاش‌هایی در سازمان‌دهی اتحادیه‌ای و اعتصاب‌های عمومی در هاوانا و سانتیاگو پیوند داد. ارتباط میان این‌دو بغرنج بود، چنان‌که در مکاتبات فرانک پائیس، دانیل راموس لاتور، و خود چه‌گوارا پیرامون تنش‌های مکرر میان la selva [جنگل] و el llano [دشت] مشهود است.[۷۹] روایت رسمی با اغراق در حماسه‌ی قهرمانی گرانما[۸۰] و بازماندگانش، به‌کار تقویت مشروعیت «جنبش ۲۶ ژوئیه» و گروه رهبری کاسترویی در مقابل درکی پیچیده‌تر از فرآیند و بازیگران آن به کار می‌آید. این روایت افسانه‌آلود از انقلاب کوبا با انتخاب چریک روستایی به‌عنوان الگو، بر تجربه‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ (در پرو، ونزوئلا، نیکاراگوئه، کلمبیا، بولیوی) تأثیر گذاشت. مرگ در حین نبردِ دلا پونته و لوباتون، کامیلو تورز، یون سوسا، لوسیو کابانیاس در مکزیک، ماریگلا و لامارکا در برزیل، سفر تراژیک چه گوارا در بولیوی، نابودی تقریبی ساندنیست‌ها در ۱۹۶۷ در پانکاسان و فاجعه‌ی تئوپونته در بولیوی، همه و همه نشان‌گر این چرخه هستند.

در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ فرضیه‌ی استراتژیک حزب کارگران انقلابی آرژانتین و میرِ شیلی بیشتر متأثر از نمونه‌ی ویتنامیِ جنگ خلق بود (و در مورد حزب کارگران انقلابی آرژانتین، روایتی افسانه‌ای از جنگ استقلال الجزایر). تاریخ جبهه‌ی ساندنیستی، تا زمان پیروزی‌اش بر دیکتاتوری سوموزا در ۱۹۷۹، نمایان‌گر ترکیب این جهت‌گیری‌های مختلف است. گرایش «جنگ طولانی خلقِ» توماس بورخه بر شکل‌گیری نیروهای چریکی در کوهستان‌ها و ضرورت دوره‌ای طولانی از انباشت تدریجی نیروها تأکید می‌کرد. «گرایش پرولتری» (به رهبری هایمه ویلاک) بر تأثیرات اجتماعی رشد سرمایه‌داری در نیکاراگوئه و تقویت طبقه‌ی کارگر در عین حفظ دورنمای انباشت درازمدت نیروها در دورنمای «مجال قیام» تأکید داشت. گرایش ترسریستی (مورد حمایت براداران اورتگا)، که ترکیبی از دو گرایش دیگر بود، مفصل‌بندی جبهه‌ی جنوب با خیزش ماناگوا را ممکن کرد.

اومبرتو اورتگا پس از آن وقایع تفاوت‌ها را این‌طور خلاصه کرد:

منظورم از انباشت منفعل نیروها رویه‌ی عدم دخالت در پیشامدهاست، رویه‌ی گرفتن نیرو در عین کناره‌گیری؛ خط‌مشی‌ای منفعل پیرامون اتحادها. این دیدگاهی انفعالی است که باور دارد بدون نبرد با دشمن می‌توان اسلحه انبار کرد و شمار نیروها در سازمان را افزایش داد، در عین نشستن در کناره‌ها، بدون حضور در میان توده‌ها.[‌۸۱]

او همچنین تأیید کرد که شرایط، نقشه‌ی همه را ناکام کرده بود: «ما فراخوانی برای خیزش منتشر کردیم. دسته‌ای از رخدادها و شرایط عینی ناگهان پدید آمد که نگذاشت بهتر آماده شویم. نمی‌توانستیم قیام را متوقف کنیم. جنبش توده‌ای از توانایی نیروهای پیشگام برای رهبری فراتر رفت. ما بی‌شک نمی‌توانستیم با آن جنبش توده‌ای مخالفت کنیم و جلوی بهمن را بگیریم. برعکس، باید خود را در صف مقدم قرار می‌دادیم تا رهبری را به دست بگیریم و آن را تا حدی جهت‌دهی کنیم.»[۸۲] و در پایان: «استراتژی قیام ما متمرکز بر توده‌ها بود، نه بر ملاحظات نظامی. درک این نکته مهم است.»[۸۳] گزینه‌ای استراتژیک عملاً شامل تنظیم اولویت‌های سیاسی، عرصه‌های مداخله و شعارهاست، و همین سیاست اتحادها را تعیین می‌کند.

از روزهای جنگل تا تندر در شهر، روایت ماریو پایه‌راس از فرآیند انقلاب گواتمالا نشان‌گر بازگشت از جنگل به شهر است، و تغییری در مناسبات میان مبارزه‌ی نظامی و سیاسی، شهر و روستا. از ۱۹۷۴، نقد اسلحه اثر رژی دبره ارزیابی و تحول استراتژی‌های قاره‌ی آمریکای لاتین پس از انقلاب کوبا را ثبت کرد. در اروپا و ایالات متحد تاریخ فاجعه‌بار فراکسیون ارتش سرخ (که بیش‌تر به نام گروه بادر ماینهوف مشهور است)،[۸۴] و سایر تلاش‌ها برای برگردان تجربه‌ی چریک روستایی به «چریک شهری»، که به‌صورت دوفاکتو در دهه‌ی ۱۹۷۱ به پایان رسید. جنبش‌های مسلحانه‌ی مهمی که پایدار ماندند آن‌هایی بودند که پایگاه اجتماعی‌شان را در مبارزه با ستم ملی یافتند (در ایرلند یا باسک).[۸۵]

فرضیه‌های استراتژیکی که در جستار حاضر مطرح شد محدود به جهت‌گیری نظامی نیستند. آن‌ها مجموعه‌ای از وظایف سیاسی را تعیین می‌کنند. بنابراین، درک حزب کارگران انقلابی از انقلاب آرژانتین در حکم جنگ ملی رهایی‌بخش سبب شد تا برای ایجاد ارتش (ارتش انقلابی خلق) به جای خودسازمان‌دهی در محیط‌های کار و محلات اولویت قائل شوند. به همین ترتیب، گرایش میر، که ــ در دولت اتحاد خلق ــ بر انباشت نیروها (و پایگاه‌های روستایی) با دورنمای مبارزه‌ی مسلحانه‌ی طولانی تأکید می‌کرد، به کوچک‌ شمردن قدرت ناشی از کودتا و دست‌کم گرفتن پیامدهای بلندمدت آن انجامید. بااین‌حال، در آستانه‌ی کودتای نافرجام ژوئن ۱۹۷۳، که تمرینی پوششی برای کودتای موفق سپتامبر بود، میگوئل انریکز فرصت کوتاهِ مساعد برای شکل‌گیری دولتی مبارز را به چنگ آورد که تدارک برای آزمون نیرو بود.

پیروزی ساندنیست‌ها در ۱۹۷۹ نشان‌گر نقطه‌ی عطف جدید بود. نظر ماریو پایه‌راس این است. او باور دارد که جنبش‌های انقلابی در گواتمالا (و در السالوادور) از آن دوره دیگر با دیکتاتورهای پوشالی پوسیده رودررو نبودند، بلکه مشاورانی اسرائیلی، تایوانی و آمریکایی را مقابل خود می‌دیدند، با استراتژی‌های پیچیده‌ی «جنگ کم‌دامنه» و «ضدشورش». این عدم‌تقارن فزاینده‌ی مبارزه از آن دوران در سراسر جهان با آموزه‌های استراتژیک جدید پنتاگون، سلاح‌های جدید و جنگ «نامحدود» علیه «ترور» گسترش یافته است. این یکی از دلایلی است (علاوه بر افشاگری‌ها درباره‌ی گولاگ استالینیستی، خسارت‌های ناشی از انقلاب فرهنگی در چین، و خشونت بسیار گسترده‌ی تراژدی کامبوج) که مسئله‌ی خشونت انقلابی که پیش‌تر معصومانه و رهایی‌بخش قلمداد می‌شد (از طریق حماسه‌‌های گرانما و چه گوارا، یا نوشته‌های فانون، جیاپ، کاربال)، اکنون چنین مشکل‌آفرین شده است.

بنابراین، اکنون می‌توانیم شاهد جست‌وجویی تردیدآمیز برای استراتژی نامتقارن ضعیف به قوی باشیم، که به ترکیب لنین و گاندی می‌انجامد،[۸۶] یا حرکتی استوار به سوی عدم‌خشونت.[۸۷] بااین‌حال از هنگام سقوط دیوار برلین خشونت در جهان کم‌تر نشده است، فرشته‌خویی احمقانه‌ای است اگر از این پس بر «راه صلح‌آمیز» خیالی‌ای شرط ببندیم که هیچ چیزی در «عصر نهایت‌ها» بر آن صحه نگذاشته است.

اعتصاب عمومی شورش‌گرانه

اعتصاب عمومی شورش‌گرانه فرضیه‌ی استراتژیکی بود که برای اکثریت جنبش‌های انقلابی در کشورهای پیشرفته نقش معیار را داشت. این فرضیه در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در تقابل با گونه‌های اقتباسی مائوییسم و تفسیرهای خیالی از انقلاب فرهنگی بود. همین فرضیه‌ است که ما امروزه فاقد آن هستیم.

اعتصاب عمومی شورش‌گرانه «استفاده»ای داشت که امروزه از دست رفته است. از یک سو، در کشورهایی با مناسبات طبقاتی پیچیده و سنت پارلمانی دیرپا، قدرت دوگانه ناگهان از خلاء به شکل هرم سوویت‌ها یا شوراها کاملاً بیرون از نهادهای موجود سربرمی‌آورد. اگر هم چنین دیدگاهی در چپ‌گرایی جوانانه‌ی ۱۹۶۸ رایج بود، دیری نگذشت که اصلاح شد.[۸۸] به طریق اولی روشن است که در کشورهایی با بیش از یک سده‌ سنت‌ پارلمانی و کشورهایی که اصل حق رأی عمومی کاملاً تثبیت شده است، غیرممکن است بتوان فرآیندی انقلابی را بدون انتقال مشروعیت به سود شکل‌های دموکراسی مستقیم یا مشارکتیِ در تعامل با شکل‌های نمایندگی تصور کرد. در خلال انقلاب نیکاراگوئه، مسئله‌ی سازمان‌دهی انتخابات «آزاد» در بافتار جنگ داخلی و حکومت نظامی محل بحث بود، اما نه اصل برگزاری چنین انتخاباتی. بر این اساس، می‌توانستند از حذف جنبش‌های اجتماعی از «شورای حکومت» علیه ساندنیست‌ها استفاده کنند، چرا که این کار ممکن بود نوعی مجلس اجتماعی ثانوی و مرکز مشروعیت بدیل در مقابل پارلمان انتخابی را به وجود آورد.[۸۹]

معضل اساسی نه پیرامون رابطه میان دموکراسی کشوری و دموکراسی محیط کار است (کمون پاریس، سوویت‌ها، و مجمع خلقی ستوبال{در پرتقال}در ۱۹۷۵ نیز دموکراسی‌های کشوری بودند)، نه حتی پیرامون معضل ارتباط میان دموکراسی مستقیم و دموکراسی نمایندگی (همه‌ی انواع دموکراسی تا حدی نمایندگی است، و خود لنین نیز هرگز از ایده‌ی حکم آمرانه دفاع نکرد)، بلکه معضل شکل‌گیری اراده‌ی عمومی است. انتقادهای طرح‌شده (از زبان یوروکمونیست‌ها و نوربرتو بوبیو در دهه‌ی ۱۹۷۰) علیه نوع شورایی دموکراسی، منطق رسته‌ای آن را هدف گرفته بود: مجموع (هرمِ) منافع خاص (منطقه‌ای، شغلی، بوروکراتیک)، که با حکم آمرانه مرتبط شده بودند، نمی‌توانستند اراده‌ی عمومی را شکل دهند. متمم‌های دموکراتیک نیز محدودیت‌های خود را دارند: اگر ساکنان روستایی با عبور جاده مخالف باشند، یا ساکنان شهری با محل دفع زباله مشکل داشته باشند، و بخواهند زباله‌ها را به روستا یا شهر مجاور منتقل کنند، شکلی از داوری متمرکز برای حل اختلافات ضروری به نظر می‌آید که در پی منافع عمومی است‏، بی‌آن‌که رسیدن به آن را به واقع تضمین کند.[۹۰] میانجی‌گری احزاب (و کثرت‌شان) برای نیل به پیشنهادات ترکیبی با آغاز از منظرهای خاص ضروری است.

مخالفت دیگری که رویکرد دوره‌ی گذار را از این زاویه نقد می‌کرد که در آستانه‌ی مسئله‌ی قدرت متوقف می‌شود، مبتنی بر امداد غیبی (deus ex machina) نامحتمل یا این فرض بود که مسئله‌ی قدرت به کمک قیام خودانگیخته‌ی توده‌ها و جوشش عمومی دموکراسی شورایی حل‌وفصل خواهد شد. بحث درباره‌ی صورت‌بندی مطالبات دوره‌ی گذار و تنوع آن‌ها در حکم کارکرد توازن نیروها و سطح آگاهی مشروع است. اما مسائل مربوط به مالکیت خصوصی وسایل تولید، ارتباطات و تبادل به‌ناگزیر جایگاهی اساسی دارد، چه درباره‌ی آموزش خدمات عمومی، کالاهای اساسی، یا مسئله‌ی هردم مهم‌ترِ اجتماعی‌سازی دانش (در مقابل مالکیت معنوی خصوصی). به‌همین‌ترتیب، مهم است که به شکل‌های محتمل اجتماعی‌سازی دستمزدها از طریق نظام‌های حمایت اجتماعی بیاندیشیم تا در مسیر کنارگذاشتن نظام کار مزدی حرکت کنیم. سرانجام، در برابر کالاسازی عمومی، با گسترش عرصه‌های رایگان (یا عرصه‌های «کالازدایی») احتمالات جدیدی نه‌فقط در خدمات که در برخی اجناس مصرفی ضروری پیش می‌آیند.

پیچیده‌ترین مسئله پیرامون رویکرد دوره‌ی گذار، و مسئله‌ای که از بحث‌ها و تجربیات سال‌های بین دو جنگ حل‌نشده بیرون آمد، مسئله‌ی «دولت کارگری» [«gouvernement ouvrier«] یا «دولت کارگران» [«gouvernement des travailleurs«] است. در خلال پنجمین کنگره‌ی کمینترن، مناقشه بر سر ارزیابی انقلاب آلمان و حکومت‌های زاکسنی و تورین تمامی ابهام‌های برجای‌مانده‌ی صورت‌بندی‌ها از نخستین کنگره‌ی کمینترن، و نیز گستره‌ی تفسیرهایی را که از آن برمی‌آمد نشان داد.{آلبر} تران در گزارشش به نمایندگان این کنفرانس تأکید کرد که «دیکتاتوری پرولتاریا از آسمان نمی‌افتد: باید سرآغازی داشته باشد، و دولت کارگری مترادف با آغاز دیکتاتوری پرولتاریا است.»[۹۱] از سوی دیگر، او «زاکسنی‌کردن» جبهه‌ی متحد را تقبیح کرد:

ورود کمونیست‌ها به حکومت ائتلافی با پاسیفیست‌های بورژوازی برای ممانعت از مداخله در انقلاب در سطح نظری خطا بود، اما دولت‌هایی نظیر دولت حزب کارگر یا کارتل چپ[۹۲] به معنای آن است که نواهایی همساز با دموکراسی بورژوایی در احزاب ما شنیده می‌شود.[۹۳]

{باهومیر} اسمرال، در مناقشه بر سر فعالیت انترناسیونال، و در سخنرانی در همان کنگره، اعلام کرد: «درباره‌ی تزهای کمونیست‌های چک در فوریه‌ی ۱۹۲۳ پیرامون حکومت کارگری باید بگویم نظر همه‌ی ما در حین پیش‌نویس این بود که تزها با تصمیمات کنگره‌ی چهارم مطابقت دارند. این تزها به اتفاق آرا تصویب شدند.[۹۴] او در ادامه گفت، اما «توده‌ها هنگام صحبت درباره‌ی دولت کارگری چه در سر دارند؟»:

در انگلستان، آن‌ها به حزب کارگر می‌اندیشند؛ در آلمان و در کشورهایی که سرمایه‌داری در حال فروپاشی است، «جبهه‌ی متحد» به این معناست که کمونیست‌ها و سوسیال‌دموکرات‌ها، فارغ از آن‌که در آغاز هر اعتصاب با هم گلاویز می‌شوند، شانه به شانه پیش می‌روند. اما «دولت کارگری» معنایی مشابه برای این توده‌ها دارد، و هنگامی که ما از این صورتبندی استفاده می‌کنیم آن‌ها حکومت متحد تمام احزاب کارگری را تصور می‌کنند.[۹۵]

اسمرال در ادامه گفت: «درس‌های مهم تجربه‌ی زاکسنی چه هستند؟ در درجه‌ی اول: نمی‌توانیم بدون جمع کردن نیروی جنبشی ناگهان با هردو پا بپریم.»[۹۶]

روث فیشر پاسخ داد که حکومت کارگری، در حکم ائتلافی از احزاب کارگری، به معنای «انحلال احزابمان» خواهد بود. اما کلارا زاتکین در گزارشش پیرامون شکست اکتبر آلمان، نظری خلاف آن داشت:

در خصوص حکومت کارگری و دهقانی نمی‌توانم با سخنان زینوویف موافق باشم که بر اساس آن حکومت کارگری نامی دیگر، مترادف، یا خدا می‌داند چه، هم‌لفظ دیگری، برای دیکتاتوری پرولتاریاست. شاید این حرف برای روسیه صادق باشد، اما ضرورتاً در کشورهایی که سرمایه‌داری‌شان به‌شدت رشد کرده درست نیست. در این کشورها حکومت کارگری و دهقانی تجلی سیاسی وضعیتی است که بورژوازی دیگر نمی‌تواند قدرت را نگاه دارد، اما پرولتاریا نیز هنوز در وضعیتی نیست که دیکتاتوری خود را تحمیل کند.[۹۷]

زینوویف به‌نوبه‌ی خود «برنامه‌ی مقدماتی حکومت کارگری» را به همان اندازه‌ی تسلیح پرولتاریا، کنترل کارگری بر تولید، انقلاب مالیه‌ای و… غیرمقدماتی توصیف کرد.

با بازخوانی این اظهارنظرها، که تنها بخشی از آن‌ها هستند، سرگشتگی شدیدی منتقل می‌شود. این سرگشتگی برگردان تضادی واقعی است و حاکی از مشکلی پابرجا، ولو این مسئله تحت فشار پیش کشیده شده باشد، در وضعیتی یکسره انقلابی یا در آستانه‌ی انقلاب. این مسئله را نمی‌شد با دستورالعملی حل‌وفصل کرد که برای تمام شرایط کاربرد داشته باشد. بااین‌حال می‌شد معیاری ترکیبی برای مشارکت ائتلاف حکومتی طرح کرد: این‌که پیش‌زمینه‌ی چنین مشارکتی شرایط بحران و افزایش قابل‌توجه در بسیج اجتماعی است؛ این‌که حکومت متعهد به آغاز گسست از نظم مستقر باشد (برای مثال ــ عادی‌تر از تسلیحی که زینوویف خواستار آن بود ــ اصلاحات ارضی رادیکال، «یورش استبدادی» ‌به عرصه‌ی مالکیت خصوصی، محو امتیازات مالی، گسیختگی نهادها ــ از جنس جمهوری پنجم در فرانسه، معاهده‌های اروپایی یا پیمان‌های نظامی…)؛ دست‌آخر، این‌که توازن نیروها دست انقلابی‌ها را باز بگذارد، اگر نگوییم تضمین کند متحدان‌شان به تعهدات پایبند می‌مانند، که دست‌کم در هنگام پیمان‌شکنی‌های محتمل هزینه‌ی سنگینی به آنان تحمیل کند.

مسئله‌ی حکومت کارگری بازتاب مسئله‌ی دیکتاتوری پرولتاریاست. امروزه واژه‌ی «دیکتاتوری» بیشتر یادآور دیکتاتوری‌های نظامی یا بوروکراتیک است تا نهاد محترم رومی با قدرت استثنایی که سنا در مواقع مقتضی و برای مدتی محدود فرمان آن را صادر می‌کرد. مارکس کمون پاریس را «شکل نهایتاً کشف‌شده» این دیکتاتوری می‌دانست، اگر می‌خواهیم درک کنیم بهتر است به کمون پاریس، سوویت‌ها، شوراها یا خودمدیریتی کارگری اشاره کنیم تا به کلمه‌ای بتواره متشبث شویم که تاریخ آن را به سرچشمه‌ی سرگشتگی بدل کرده است.[۹۸]

بااین‌حال هنوز نکاتی درباره‌ی مسئله‌ای بنیادی وجود دارد که صورتبندی مارکس و اهمیتی که برای آن قائل بود پیش می‌آورد. دیکتاتوری پرولتاریا اغلب تصویر نظامی اقتدارطلب را به ذهن می‌آورد مشابه با دیکتاتوری‌های بوروکراتیک. اما برعکس، دیکتاتوری پرولتاریا در ذهن مارکس به‌معنای راهکاری دموکراتیک برای معضلی قدیمی بود که به‌لطف اعمال قدرت استثنایی، برای نخستین بار ماهیتاً متکی به اکثریت مردم بود، اکثریتی که تا آن زمان همواره مختص به نخبگان منزه یا «حکومتی سه‌نفری» از مردان ستودنی بود.[۹۹] بنابراین واژه‌ی «دیکتاتوری» متضاد واژه‌ی خودگامگی به‌مثابه‌ی تجلی استبداد بود.

دیکتاتوری پرولتاریا همچنین پیامدی استراتژیک داشت، که اغلب در مباحثاتِ پیرامون کناره‌گیری اغلب احزاب کمونیست (اروپایی) در پایان دهه‌ی ۱۹۷۰ به خاطر می‌آمد. از نگاه مارکس روشن بود که شکل جدید قانون، تجلی مناسبات اجتماعی جدید، نمی‌تواند از طریق نوعی خودپدیداری حقوقی به‌منزله‌ی تداوم شکل قدیمی زاده شود: «میان دو حقوق برابر»، و «دو مشروعیت اجتماعی متضاد»، «زور است که حکم می‌راند».

بنابراین انقلاب، از دید سوسیالیست‌های انترناسیونال دوم (از جمله کائوتسکی و بلوم در کنگره‌ی تور) حاکی از گذاری ضروری از مسیر دیکتاتوری در حکم شکل پرولتری دولت استثنایی بود: وضعیت جنگی یا جنگ داخلی.[۱۰۰] آنچه سبب شد این راهکارهای اضطراری دائمی شود، آشفتگی میان استثنا و قاعده بود؛ آشفتگی‌ای که بیش از همه در این امر پابرجا بود که انقلاب همچنین فرآیندی مداوم در سطح بین‌المللی بود، و این‌که مسئله‌ی مناسبات میان حزب، دولت و شوراها یا سوویت‌ها نکته‌ای مبهم در نخستین کنگره‌ی کمینترن باقی ماند. دیکتاتوری پرولتاریا به‌این‌ترتیب در حکم دیکتاتوری حزبی، درواقع یک حزب، تعبیر می‌شد، چنان‌که تروتسکی در تروریسم و کمونیسم معتقد است:

بیش از یک بار متهم به جایگزینی دیکتاتوری سوویت‌ها با دیکتاتوری حزبمان شده‌ایم … در این «جایگزینی» قدرت حزب به جای قدرت طبقه‌ی کارگر هیچ تصادفی نیست، و درواقعیت هیچ جایگزینی هم در کار نیست. کمونیست‌ها بیان‌گر منافع بنیادین طبقه‌ی کارگرند. کاملاً طبیعی است که، در دوره‌ای که تاریخ آن منافع را می‌پرورد، با تمام عظمتشان، در وضعیت فعلی، کمونیست‌ها نمایندگان رسمی کل طبقه‌ی کارگر شده‌اند.[۱۰۱]

بنابراین، در بحبوحه‌ی جنگ داخلی، دیکتاتوری پرولتاریا «ذاتاً» یعنی

تفوق بی‌واسطه‌ی پیشگام انقلابی که به انبوه توده‌ها متکی است، و، به اقتضای ضرورت، دنباله‌روان عقب‌افتاده را وامی‌دارد به هیئت رأس درآید. این گزاره به اتحادیه‌های کارگری هم اشاره دارد. پس از تسخیر قدرت به‌دست پرولتاریا، آن‌ها سرشتی قهری کسب می‌کنند … بااین‌حال هرچه جلوتر برویم، اتحادیه‌ها بیشتر درمی‌یابند که ارگان‌های تولید دولت شوروی هستند … اتحادیه‌ها سازمان‌دهندگان انضباط کاری می‌شوند. آن‌ها از کارگران انتظار کار شدید تحت دشوارترین شرایط را دارند … اجرای خدمات کاری اجباری بدون اعمالِ مقادیری کم یا زیاد از شیوه‌های نظامی‌ِ کار دور از ذهن است.[۱۰۲]

تروتسکی می‌بایست بار سنگین مخاطرات حرفه‌ای قدرت و منطق انحصار بوروکراتیک را تجربه می‌کرد تا از آن در انقلابی که به آن خیانت شد، به نقدی نظری بر نظام تک‌حزبی و دفاعی اصولی از پلورالیسم برسد.

لنین، در دوره‌ی جنگ داخلی، به روح نظرات مارکس نزدیک‌تر ماند. در برابر مقاومت مذبوحانه‌ی ثروتمندان، پیروزی پرولتاریا «فقط می‌تواند دیکتاتوری باشد»، اما باید «دیکتاتوری دموکراتیکی» باشد که هدفش «برقراری دموکراسی‌ای منسجم و تمام‌عیار شامل تشکیل جمهوری» و «امحای تمام ویژگی‌های سرکوب‌گر اسارت آسیایی» است.[۱۰۳] مهم‌تر این‌که وی یادآوری می‌کند وظیفه‌ای که مارکس برای دیکتاتوری ۱۸۴۸ تعیین کرد «دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی به معنای واقعی کلمه» بود. او به‌این‌ترتیب تأکید می‌کند که:

در جنگ داخلی، هر قدرت پیروزی فقط می‌تواند دیکتاتوری باشد. بااین‌حال نکته این است که دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت وجود دارد، یعنی دیکتاتوری معدودی مقامات پلیسی بر مردم؛ و نیز دیکتاتوری اکثریت چشمگیر مردم بر معدودی مستبد، سارق و غاصبان قدرت خلق.[۱۰۴]

او دیکتاتوری را «اقتداری محدودنشده با قوانین» توصیف می‌کند، یا «نامحدود، بیرون از حیطه‌ی قانون، و متکی بر زور در مستقیم‌ترین معنای کلمه»، یا بار دیگر «دقیقاً در حکم اقتداری فارغ از قیدوبند قانون، کاملاً بدون محدودیت ناشی از هرنوع ضابطه، و با اتکای مستقیم به زور.»[۱۰۵] این صورتبندی‌ها یادآور دیالکتیک زور و قانون است، و نقش خشونت به‌عنوان فرصتی برای پایه‌گذاری قانون: «دیکتاتوری یعنی قدرتی نامحدود، متکی به زور، نه به قانون».[۱۰۶] این می‌توانست توصیف دقیق «دیکتاتور حاکم» باشد، که اشمیت آن را از دیکتاتور کارپرداز متمایز می‌کند. سرچشمه‌ی قدرت نه قانون پارلمانی، که «برآمده از دل توده‌ها»، «ابزار مستقیم و بلافصل توده‌های مردم» است ــ‌ به بیان دیگر، اعمال قدرت قانون‌گذاری.[۱۰۷]

تا جایی که «امحای طبقات» مستلزم امحای دولت بورژوایی و سرنگونی دیکتاتوری سرمایه باشد، «مسئله‌ی دیکتاتوری پرولتاریا بدون استثنا مسئله‌ی اساسی جنبش طبقه‌ی کارگر مدرن در تمام کشورهاست.[۱۰۸] این نشان می‌دهد از نگاه لنین و نیز مارکس، این مسئله‌ی «حیاتی» بیش از آن‌که به شکل‌های نهادی و مدت زمان وضعیت استثنایی مربوط باشد (لنین، وفادار به روح دولت و انقلاب، تا آن‌جا پیش می‌رود که باور دارد این دیکتاتوری قدرتی «فاقد هرنوع پلیس» است)[۱۰۹]، به گسست الزامی تداوم مربوط است، از جمله تداوم حقوقی میان دو نوع سلطه و دو نوع مشروعیت. هرقدر هم تناقض‌آمیز به‌نظر بیاید، از نگاه لنین نه‌فقط دیکتاتوری پرولتاریا، به این تعبیر، با اسقاط دولت ناسازگار نیست، بلکه گام نخست آن نیز به شمار می‌آید.


* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ای است از Strategy and Politics: From Marx to the Third International از Daniel Bensaïd که در مجله‌‌ی ماتریالیسم تاریخی (۲۰۱۸) ۱ـ۳۸ منتشر شد. این مقاله در لینک زیر قابل‌دسترسی است:https://brill.com/view/journals/hima/aop/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670.xml


یادداشت‌ها:

  1. Engels, Letter to Marx, 13 February 1851, in Marx and Engels 1982, p. 290.
  2. Marx, Letter to Freiligrath, 29 February 1860, in Marx and Engels 1985, pp.
  3. [Engels, Letter to Marx, 12 February 1851, in Marx and Engels 1982, p. 287.]
  4. Engels, Letter to Johann Philipp Becker, 10 February 1882, in Marx and Engels 1992, p. 197.
  5. Trotsky 1979, p. 74.
  6. Trotsky 1979, pp. 74 and 123.
  7. Luxemburg 2004, p. 253.
  8. Bernstein 1993, p. 148.
  9. میشل روکار (Michel Rocard) سیاست‌مدار عضو حزب سوسیالیست فرانسه و نخست‌وزیر دولت میتران ـ م.
  10. L’Expansion
  11. ماری سگولن رویال (Marie-Ségolène Royal) سیاست‌مدار عضو حزب سوسیالیست فرانسه و نامزد این حزب در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۰۷. ـ م.
  12. [این شعار کارزار انتخاباتی فرانسوا میتران در ۱۹۸۰ـ۸۱ بود.]
  13. انگلو تاسکا (Angelo Tasca) از بنیان‌گذاران حزب کمونیست ایتالیا، که به علت مواضع ضداستالینی از حزب اخراج شد، سپس عضو حزب سوسیالیست ایتالیا و نفوذی شبکه‌ی ضدفاشیستی بلژیک در حکومت ویشی. وی پس از جنگ مشاور ناتو شد. ــ‌م.
  14. [Benjamin 1968, p. 261.]
  15. symptomal reading
  16. Authorised translation by A.M. Simons, Kautsky 1909, p. 50.
  17. Anton Pannekoek, ‘Action de masse et revolution’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 322.
  18. {یادداشت ویراستاران انگلیسی:} فقط عبارت دوم را توانستیم در آثار کائوتسکی بیابیم، در اثر زیر:

Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 376.

  1. [‘[L]a réaction manchestérienne (libérale)’ refers to Elie Halévy’s characterisation, in Le Radicalisme Philosophique (1904).

مکتب منچستر (که در نگاه وی شامل ریچارد کوبدن و هربرت اسپنسر بود) در مقام لیبرالیسمِ بازار آزاد، در برابر «رادیکالیسم فلسفیِ» هواداران بنتام مستقر در وست‌مینیستر.]

  1. Kautsky 1971, p. 109. [For ‘Co-operative Commonwealth’, Bensaïd has ‘société socialiste’. The original German has it as: ‘zur sozialistischen Genossenschaft führt’.]
  2. Ibid. [Editors] Ben Lewis translation in Lewis (forthcoming), p. 51.
  3. [Kautsky 1914, excerpted and translated as ‘The Mass Strike’, in Kautsky 1983, pp. 53–۷۳.]

بی‌اعتمادی تنفرآلود کائوتسکی از خودانگیختگی و اعمال فی‌البداهه طنینی از روان‌شناسی توده‌ایِ لوبون یا روان‌شناسی جرایم جمعی و توده‌ایِ سیگِله دارد.

  1. Kautsky 1910a, pp. 656–۶۷.
  2. [Karl Kautsky, ‘Une nouvelle stratégie’, ۱۹۱۰, in Weber (ed.) 1983, p. 159. Original German version: ‘Eine neue Strategie’, Kautsky 1910b.]

از سوی دیگر، کائوتسکی در این نقطه درباره‌ی برنامه‌ی اقتصادی راست‌کیشی تمام‌عیار باقی می‌ماند: «برای جایگزینی مالکیت خصوصی ابزار تولید با مالکیت مشترک» باید یک گام فراتر از آنارشیست‌ها و لیبرال‌ها برویم، «باید تا نابودی تولید برای بازار پیش برویم»، از طریق اتحاد در یک تعاونی بزرگ (به بیان دیگر، یک برنامه). [یادداشت ویراستاران انگلیسی: معنای عبارت نخستِ این یادداشت را می‌توان در اثر زیر یافت:

Kautsky 1910d, p. 95.

اما ترجمه‌ی انگلیسیِ برنامه‌ی ارفورت در نکته‌ی دوم بسیار متفاوت با نسخه‌ی فرانسوی است. ترجمه‌ی انگلیسی به این صورت است: «برای جایگزینی مالکیت خصوصی ابزار تولید با مالکیت مشترک، همین است که رشد اقتصادی با نیرویی هردم‌فزاینده بر ما فشار می‌آورد». ترجمه‌ی فرانسوی این‌ است:

‘Si l’on veut sérieusement substituer à la propriété capitaliste la propriété coopérative des moyens de production, il faut faire un pas de plus que les anarchistes et les libéraux, il faut aller jusqu’à la suppression de la production marchande’.]

  1. [Karl Kautsky, ‘Et maintenant?’, ۱۹۱۰, in Weber (ed.) 1983. Original German version: ‘Was nun?’ (Kautsky 1910c).]
  2. هانس دلبروک (Hans Delbrück)، از نخستین تاریخ‌نگاران نظامی مدرن.
  3. فقط منطق هژمونی در اندیشه‌ی گرامشی است که آزمون نیرو و گسست انقلابی را رفع می‌کند (مقایسه کنید با اندرسون ۱۹۷۶).
  4. Kautsky 1914.
  5. Kautsky 1971, p. 91.
  6. شارل پگی (Charles Péguy) شاعر فرانسوی. ــ‌م.
  7. [Benjamin 1968, pp. 258 and 260.]
  8. تمایزی رایج را می‌توان در آرای لنین، تروتسکی، رادک و گرامشی یافت.
  9. در مقاله‌هایش بین سال‌های ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۲ در دی نویه تسایت.
  10. نک. به ساور ۱۹۷۷.
  11. See Sawer 1977.
  12. [Anton Pannekoek, ‘Action de masse et revolution’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 322. Original German version: ‘Massenaktion und Revolution’ (Pannekoek 1911–۱۲, pp. 541–۵۰).]
  13. Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 370.
  14. Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 371.
  15. [Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 371. Original German: ‘Die neue Taktik’ (Kautsky 1911–۱۲, pp. 654–۶۴).]
  16. Pannekoek 1978, p. 51.
  17. Pannekoek 1978, p. 52.
  18. Pannekoek 1978, p. 71.
  19. Kautsky 1914, p. 281.
  20. Kautsky 1901–۲, p. 79. [Cited (and translated) in Lenin 1961, pp. 383–۴.]
  21. Lenin 1961, p. 422.
  22. Antonini 2004.
  23. Cited in Antonini 2004, p. 71.
  24. [Cited in Antonini 2004, p. 97.]
  25. Jaurès, quoted in Antonini 2004, p. 159.
  26. Antonini 2004, pp. 183–۴. [Editorial addition – passage was not cited in Bensaïd’s original.]
  27. Antonini 2004, p. 187. [Editorial addition – passage was not cited in Bensaïd’s original.]
  28. الکساندر میلراند (Alexandre Millerand)، سوسیالیست مستقل فرانسوی که در ابتدای سده‌ی بیستم بحث بر سر حضوی وی در کابینه‌ی ولدک ـ‌ روسو در کنار مارکی دو گالیفه، ژنرال بدنامی که در سرکوب کمون پاریس نقشی جدی داشت، مناقشه‌ای مهم در جنبش سوسیالیستی برانگیخت. وی بعدها (در دهه‌ی ۱۹۲۰) به نخست‌وزیری و ریاست‌جمهوری فرانسه رسید. ــ م.
  29. Cited in Lih 2005, p. 311.
  30. See Löwy 1993.
  31. [Ellipses in the original.]
  32. See Bensaïd 2003.
  33. لنین در بیماری کودکانه‌ی چپ‌روی به مفهوم بحران انقلابی بازمی‌گردد.
  34. نک. به ارزیابی شورش ریوال {Reval ـ نام پیشین پایتخت استونی} در نوبرگ ۱۹۷۰. درک انقلابی از جنبشی کارگری، که ــ همچون انسان‌ها ــ در مقیاس عمر یعنی از کودکی تا بلوغ خلاصه می‌شود، که شکل‌های سازمانی خاص با آن متناظر بود، کمابیش میان گورتر، پانکوک، بوردیگا، رهبران حزب کارگران کمونیست در آلمان، و زینوویف، بلا کون و ماتیاس راکوسی در کمینترن مشترک بود.
  35. نک. به یادداشت شماره‌ی ۴۰.
  36. Lenin 1961, p. 422.
  37. مقایسه کنید با «تزهای آوریل»، «تهدید فاجعه و چگونگی رویارویی با آن»، یا حتی تلگرام‌های تهدیدآمیزی که از پناهگاهش در فنلاند به رهبری بلشویک‌ها فرستاد و دعوت به شورش کرد.
  38. See Lenin 1974, pp. 227–۳۲۵; Adler (ed.) 1980; Luxemburg 1961; Trotsky 1963, pp. 113–۷۷.
  39. Ernesto Ragioneri, Le programme de l’Internationale Communiste, ‘Studi Storici’, ۴

December 1972, in Cahiers d’Histoire de l’Institut Maurice Thorez, Nº ۲۲, ۱۹۷۷.

  1. [Radek 1924, pp. 7–۸.]
  2. [Ibid.]
  3. August Thalheimer, Report on Programme, Session 14, 18 November 1922, Fourth Congress of the Communist International, in Riddell (ed.) 2012, p. 510.
  4. Ibid.
  5. Communist International 1923, p. 542.
  6. See Trotsky 1970.
  7. For his discussion with members of the SWP, see Trotsky 1974.
  8. Trotsky 1974, p. 141
  9. Trotsky 1974, p. 127.
  10. Trotsky 1974, p. 138.
  11. Notably in Trotsky 1965.
  12. Lefebvre 1991.
[لوفور همه‌جا از «فرضیه‌های استراتژیک» نام می‌برد اما در ص. ۳۷۵ بارها به «فضای استراتژیک» می‌پردازد.] مقایسه کنید با ابتکار کماندوهای آمادورا در نوامبر ۱۹۷۵ در پرتقال، حمله‌ به اداره‌ی مخابرات بارسلونا در ۱۹۳۷، تسخیر کاخ زمستانی در روسیه‌ی ۱۹۱۷، حمله‌ی توطئه‌گران به کاخ ریاست‌جمهوری در شیلی ۱۹۷۳ … یا حتی تلاش برای سوزاندن بازار بورس پاریس در ۱۹۶۸.

  1. See Critique Communiste, Nº ۱۷۹ (December 2005) and Nº ۱۸۰ (July 2006).
  2. See Anderson 1976.
  3. Cf. Vv.Aa. 1970; Brossat and Potel 1975–۶;

همچنین نک. به تجربه‌ی کمیته‌های سربازان در فرانسه، سولدادوس اونیدوس ونسرائو در پرتقال، و از منظری توطئه‌گرانه‌تر، تأثیر میر در ارتش شیلی.

  1. نظریه‌ی کانونی انقلاب از طریق جنگ چریکی، که رژی دبره آن را صورت‌بندی کرد، در زبان اسپانیایی به foquismo مشهور است (برگرفته ازfoco ــ کانون ــ به اسپانیایی).
  2. See Franqui 1980.
  3. Granma؛ قایقی که در سال ۱۹۵۶ حامل ۸۲ تن از مبارزان انقلابی (از جمله چه گوارا، فیدل و رائول کاسترو و خوان آلمیدا) بود که از مکزیک راهی کوبا می‌شدند.
  4. اورتگا ۱۹۸۲، ص. ۵۸. اورتگا در پاسخ به درخواست زمان فراخوان شورش این‌طور گفت: «چرا که تا آن موقع انبوهی شرایط عینی سر باز می‌کنند: بحران اقتصادی، کاهش ارزش پول ملی و بحران سیاسی. و نیز به این دلیل که ما پس از سپتامبر دریافتیم که ضروری است به‌لحاظ استراتژیک، در زمان و مکان، خیزش توده‌ها در سراسر کشور و حمله‌ی نیروهای نظامی جبهه را ترکیب کنیم، و نیز اعتصابی سراسری که در آن کارفرمایان نیز حاضرند یا موافقت دارند. هیچ پیروزی‌ای به دست نمی‌آیند مگر در ترکیب این سه عامل استراتژیک در یک زمان و مکان. پیش از این چندین اعتصاب سراسری شکل گرفته بود، اما با حمله‌ی توده‌ها ترکیب نشد. خیزش‌های توده‌ای وجود داشت، اما با اعتصاب یا با توانایی نیروهای پیشگام در ضربه‌ی سخت به دشمن ترکیب نشد. و به نیروی پیشگام پیش‌تر ضرباتی وارد کرده بود، با آن دو عامل که دیگر حاضر نبودند.» (اورتگا ۱۹۸۲، ص. ۷۳).
  5. Ortega 1982, p. 66.
  6. Ortega 1982, p. 70.
  7. بگذریم از تراژدی ـ کمدی زودگذرِ چپ پرولتری (Gauche Prolétarienne) در فرانسه ــ و تزهای ژوئیه‌ی ژولی و ژیسمار در کتاب فراموش‌نشدنی‌شان به‌سوی جنگ داخلی (ژیسمار، ژولی و موران ۱۹۶۹) .
  8. See Dissidences 2006.
  9. درون‌مایه‌ی متن‌های اخیر از اتین بالیبار است.
  10. مناقشه بر سر عدم‌خشونت در نشریه‌ی تئوریک (Alternative) حزب بازسازی کمونیستی{در ایتالیا} بی‌ربط به خط‌مشی کنونی آن نیست.
  11. نک. مندل، به‌ویژه در جدلش علیه تزهای یوروکمونیستی. نک. به کتابش درباره‌ی یوروکمونیسم در مجموعه‌ی «خُرد» ماسپرو [نسخه‌ی انگلیسی آن مندل ۱۹۷۸ است]، پاسخ‌اش به آلتوسر و الاینشتاین [در مندل ۱۹۷۹ ــ دو فصل نخست به انگلیسی ترجمه شده‌اند و در آدرس زیر در دسترس‌اند:

{http://www.ernestmandel.org/en/works/txt/1982/mandel_on_althusser.htm%3E]}]

و به‌ویژه در مصاحبه‌اش با نشریه‌ی نقد کمونیستی در ۱۹۷۸ [با عنوان «فعلیت تروتسکیسم»].

  1. در سطحی میانی‌تر، مفید خواهد بود که به دیالکتیک نهادهای شهری، انتخاب‌شده از طریق حق رأی عمومی، و کمیته‌های بودجه‌ی مشارکتی پورتو آلگره بازگردیم.
  2. تجربه‌ی بودجه‌ی مشارکتی در سطح دولت در ریو گرانده دو سول حاکی از نمونه‌های انضمامی اعتبارات، سلسله‌مراتب اولویت‌ها، توزیع سرزمین تجهیزات جمعی و غیره است.
  3. [یادداشت ویراستاران: هیچ منبعی برای این نقل‌قول پیدا نشد.]
  4. Cartel des gauches؛ دولتی ائتلافی در فرانسه متشکل از حزب رادیکال ـ‌ سوسیالیست، بخش فرانسوی انترناسیونال کارگری، و چند حزب چپ جمهوری‌خواه دیگر که از ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۶ و ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۳ حاکم بود. ــ م.
  5. [ویراستاران ـ احتمالاً منبع پیشین.]
  6. اسمرال، جلسه‌ی ششم، در ۲۱ ژوئن، در پنجمین کنگره‌ی جهانی کمینترن، گزارش اجمالی نشست‌های مسکو، ۱۷ ژوئن تا ۸ ژوئیه‌ی ۱۹۲۴.
  7. [یادداشت ویراستاران: این مداخله‌ی کارل رادک است، نه اسمرال.] جلسه‌ی ششم، در ۲۱ ژوئن، در پنجمین کنگره‌ی جهانی کمینترن، گزارش اجمالی نشست‌های مسکو، ۱۷ ژوئن تا ۸ ژوئیه‌ی ۱۹۲۴.
  8. پیشین.
  9. کلارا زتکین، جلسه‌ی یازدهم، ۲ ژوئن، در پنجمین کنگره‌ی جهانی کمینترن، گزارش اجمالی نشست‌های مسکو، ۱۷ ژوئن تا ۸ ژوئیه‌ی ۱۹۲۴.
  10. میلی‌یر می‌گوید کمون نه مجمع مؤسسان که شورای جنگ بود. شورای جنگ باید یک قانون داشته باشد: «قانون نجات عمومی». تروتسکی ادامه می‌دهد: «کمون نفی حی‌وحاضر دموکراسی صوری بود، چرا که شکل‌گیری آن نشان‌گر دیکتاتوری طبقه‌ی کارگر بر ملتی دهقان بود.»
  11. See Galante-Garrone 1975.
  12. از نگاه تروتسکی «بدیهی» است که اگر انقلاب وظیفه‌ی محو مالکیت فردی را برعهده بگیرد، «تنها مسیر برای حل آن در تمرکز قدرت دولتی در تمامیت آن در دستان پرولتاریا است، و آمادگی برای دوره‌ی انتقالی رژیمی استثنایی ــ رژیمی که در آن راهنمای طبقه‌ی حاکم نه اصول کلیِ محاسبه‌شده برای دوره‌ای طولانی، که ملاحظات خط‌مشی انقلابی است. دیکتاتوری ازاین‌رو ضروری است که مسئله نه صرفاً دگرگونی‌هایی جزئی، که نفس وجود بورژوازی است. در این مورد هیچ توافقی ممکن نیست … کائوتسکی، با ترک ایده‌ی دیکتاتوری انقلابی، مسئله‌ی تسخیر قدرت به‌دست پرولتاریا را به مسئله‌ی کسب اکثریت آرا به‌دست حزب سوسیال‌دموکرات در یکی از کارزارهای انتخاباتی آینده دگرگون کرد … این بتوارگیِ اکثریت پارلمانی نشان‌گر انکار شدید دیکتاتوری پرولتاریا و نیز مارکسیسم و انقلاب در آن واحد است.» (تروتسکی ۱۹۶۱، صص. ۲۰ـ۲۱). تروتسکی با حکم اعدام صادره‌ی دادگاه‌های نظامی مخالف بود، اما در اعدام توطئه‌گران ضدانقلابی، «بنا به قوانین جنگ» اعلام موافقت کرد.
  13. Trotsky 1961, p. 109.
  14. Trotsky 1961, pp. 110–۱۱ and 137.
  15. Lenin 1988a, p. 54.
  16. Lenin 1988b, p. 347.
  17. Lenin 1988b, p. 353.
  18. Lenin 1988b, p. 347.
  19. Lenin 1988b, p. 352.
  20. Lenin 1988b, p. 340.

منابع:

Adler, Alan (ed.) 1980, Theses, Resolutions and Manifestos of the First Four Congresses of the Third International, translated by Alix Holt and Barbara Holland, London: Ink Links.

Anderson, Perry 1976, ‘The Antinomies of Antonio Gramsci’, New Left Review, I, 100: 5–۷۸.

Antonini, Bruno 2004, État et socialisme chez Jean Jaurès, Paris: Editions L’Harmattan.

Benjamin, Walter 1968, ‘Theses on the Philosophy of History’, in Illuminations, translated by Harry Zohn, New York: Schocken Books.

Bensaid, Daniel 2003, ‘La Politique comme art strategique’, in Un monde à changer. Mouvements et stratégies, Paris: Textuel.

Bernstein, Eduard 1993 [1899], The Preconditions of Socialism, edited and translated by Henry Tudor, Cambridge: Cambridge University Press.

Brossat, Alain and Jean-Yves Potel 1975–۶, Antimilitarisme et révolution, two volumes, Paris: Union generale d’editions.

Communist International 1923, Protokoll des Vierten Kongresses der Kommunistischen Internationale, Hamburg: Verlag der Kommunistischen Internationale.

Dissidences 2006, Révolution, lutte armée et terrorisme, Volume 1, Paris: Editions L’Harmattan.

Franqui, Carlos 1980, Diary of the Cuban Revolution, translated by Georgette Felix et al., New York: Viking Press.

Galante-Garrone, Alessandro 1975, Philippe Buonarroti et les révolutionnaires du XIXe siècle, 1828–۱۸۳۷, Paris: Champ libre.

Geismar, Alain, Serge July and Erlyne Morane 1969, Vers la guerre civile, Paris: Editions et publications premieres.

Halevy, Elie 1904, Le Radicalisme Philosophique, Paris: Félix Alcan.

Kautsky, Karl 1901–۲, ‘Die Revision des Programms der Sozialdemokratie in Oesterreich’, Die Neue Zeit, ۲۰. Jahrgang, 1. Band: 68–۸۲.

Kautsky, Karl 1909, The Road to Power, translated by A.M. Simons, Chicago: Samuel A. Bloch.

Kautsky, Karl 1910a, ‘Zwischen Baden und Luxemburg’, Die Neue Zeit, ۲۸. Jahrgang, 2. Band: 652–۶۷.

Karl Kautsky 1910b, ‘Eine neue Strategie’, Die Neue Zeit, ۲۸. Jahrgang, 2. Band: 332–۴۱, ۳۶۴–۷۴, ۴۱۲–۲۱.

Kautsky, Karl 1910c, ‘Was nun?’, Die Neue Zeit, ۲۸. Jahrgang, 2. Band: 33–۴۰, ۶۸–۸۰.

Kautsky, Karl 1910d [1892], The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn, Charles H. Kerr & Co.

Kautsky, Karl 1911–۱۲, ‘Die neue Taktik’, Die Neue Zeit, ۳۰. Jahrgang, 2. Band: 654–۶۴, ۶۸۸–۹۸, ۷۲۳–۳۳.

Kautsky, Karl 1914, Der politische Massenstreik. Ein Beitrag zur Geschichte der Massenstreikdiskussionen innerhalb der deutschen Sozialdemokratie, Berlin: Veroffentlicht von Buchhandlung Vorwarts Paul Singer GmbH.

Kautsky, Karl 1971 [1892], The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn, New York: Norton & Co.

Kautsky, Karl 1983, Karl Kautsky: Selected Political Writings, edited by Patrick Goode, London: Macmillan.

Lefebvre, Henri 1991, The Production of Space, translated by Donald Nicholson-Smith, Oxford: Wiley-Blackwell.

Lenin, Vladimir Ilyich 1961 [1902], ‘What Is to Be Done?: Burning Questions of Our Movement’, in Collected Works, Volume 5, Moscow: Foreign Languages Publishing House.

Lenin, Vladimir Ilyich 1974 [1918], The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, in Collected Works, Volume 28, Moscow: Progress Publishers.

Lenin, Vladimir Ilyich 1988a [1905], Two Tactics of Social-Democracy in the Democratic Dictatorship, in Collected Works, Volume 9, Moscow: Progress Publishers.

Lenin, Vladimir Ilyich 1988b [1920], A Contribution to the History of the Question of the Dictatorship, in Collected Works, Volume 31, Moscow: Progress Publishers.

Lewis, Ben (forthcoming), Karl Kautsky on Democracy and Republicanism, Historical Materialism Book Series, Leiden: Brill.

Lih, Lars T. 2005, Lenin Rediscovered: ‘What Is to Be Done?’ in Context, Historical Materialism Book Series, Leiden: Brill.

Lowy, Michael 1993 [1976], ‘From the “Logic” of Hegel to the Finland Station in Petrograd’, in On Changing the World: Essays in Political Philosophy, from Karl Marx to Walter Benjamin, Atlantic Highlands, NJ Humanities Press.

Luxemburg, Rosa 1961, The Russian Revolution and Leninism or Marxism?, edited by Bertram D. Wolfe, Ann Arbor, MI: University of Michigan Press.

Luxemburg, Rosa 2004 [1904], ‘Organizational Questions of Russian Social Democracy’, in The Rosa Luxemburg Reader, edited by Peter Hudis and Kevin B. Anderson, New York: Monthly Review Press.

Mandel, Ernest 1978, From Stalinism to Eurocommunism: The Bitter Fruits of ‘Socialism in One Country’, London: NLB.

Mandel, Ernest 1979, Réponse à Louis Althusser et Jean Elleinstein, Paris: La Breche.

Marx, Karl and Friedrich Engels 1982, Collected Works, Volume 38, ۱۸۴۴–۵۱, Letters, London: Lawrence and Wishart.

Marx, Karl and Friedrich Engels 1985, Collected Works, Volume 41, ۱۸۶۰–۶۴, Letters, London: Lawrence and Wishart.

Marx, Karl and Friedrich Engels 1992, Collected Works, Volume 46, ۱۸۸۰–۸۳, Letters, London: Lawrence and Wishart.

Neuberg, A. 1970, Armed Insurrection, London: NLB.

Ortega, Humberto 1982, ‘Nicaragua: The Strategy of Victory’, interview conducted by Martha Harnecker, in Tomas Borge et al.Sandinistas Speak, New York: Pathfinder Press.

Pannekoek, Anton 1911–۱۲, ‘Massenaktion und Revolution’, Die Neue Zeit, ۳۰. Jahrgang, 2. Band: 541–۵۰, ۵۸۵–۹۳, ۶۰۹–۱۶.

Pannekoek, Anton 1978, ‘Marxist Theory and Revolutionary Tactics’, in Pannekoek and Görter’s Marxism, edited by D.A. Smart, London: Pluto Press.

Radek, Karl 1924, ‘Zur Frage des Programms der Kommunistischen Internationale (Vorlaufige Bemerkungen)’, in Materialien zur Frage des Programms der Kommunistischen Internationale, Hamburg: Verlag der Kommunistischen Internationale.

Ragionieri, Ernesto 1977, ‘Le programme de l’Internationale Communiste’, Cahiers d’Histoire de l’Institut Maurice Thorez, ۲۲: ۸–۵۲.

Riddell, John (ed.) 2012, Toward the United Front: Proceedings of the Fourth Congress of the Communist International, 1922, Historical Materialism Book Series, Chicago: Haymarket Books.

Sawer, Marian 1977, ‘The Genesis of State and Revolution’, in Socialist Register 1977, edited by Ralph Miliband and John Saville, London: Merlin Press.

Trotsky, Leon 1961 [1920], Terrorism and Communism: A Reply to Karl Kautsky, Ann Arbor, MI: University of Michigan Press.

Trotsky, Leon 1963 [1924], ‘The Lessons of October’, in The Essential Trotsky, London: Allen & Unwin.

Trotsky, Leon 1965 [1937], The Revolution Betrayed: What Is the Soviet Union and Where Is It Going?, translated by Max Eastman, New York: Merit Publishers.

Trotsky, Leon 1970 [1928], The Third International after Lenin, translated by John G. Wright, New York: Pathfinder Press.

Trotsky, Leon 1974, ‘(Discussions with Leon Trotsky) On the Transitional Program’, in The Transitional Program for Socialist Revolution, including: ‘The Death Agony of

Capitalism and the Tasks of the Fourth International’, New York: Pathfinder Press. Trotsky, Leon 1979 [1904], Our Political Tasks, London: New Park Publications.

Vv.Aa. 1970, Crosse en l’air. Le mouvement ouvrier et l’armée, 1900/1914, Paris: Francois Maspero.

Weber, Henri (ed.) 1983, Socialisme: la voie occidentale. Introduction au débat sur la grève de masse: Kautsky, Luxemburg, Pannekoek, Paris: Presses Universitaires de France.

منبع: نقد

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%aa%da%98%db%8c-%d9%88-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9b-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%db%8c%d9%86%e2%80%8c%d8%a7%d9%84%d9%85/feed/ 0 5867
درباره‌ی فردریش انگلس http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%b1%db%8c%d8%b4-%d8%a7%d9%86%da%af%d9%84%d8%b3/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%b1%db%8c%d8%b4-%d8%a7%d9%86%da%af%d9%84%d8%b3/#respond Sat, 24 Oct 2020 14:31:41 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5855 ولادیمیر ایلیچ لنین برگردان مهرداد امامی

[دریغا]، چه چشمه‌ی جوشانی از خِرد درخشید و محو شد
[افسوس] چه قلبی از تپش باز ایستاد‍!
(برگرفته از شعر نکراسوف با نام «به یاد دوبرولیوبف»)

فردریش انگلس به تاریخ ۵ اوت ۱۸۹۵ در لندن از دنیا رفت. انگلس پس از دوست دیرینش کارل مارکس (که در ۱۸۸۳ در گذشته بود) عالی‌ترین پژوهشگر و آموزگار پرولتاریای مدرن در کل جهان متمدّن شمرده می‌شد. از زمانی که دست سرنوشت کارل مارکس و فردریش انگلس را کنار هم نشاند، این دو یار همیشگی کار مادام‌العمر خود را وقف هدفی مشترک کردند. و از این رو، در جهت فهم کاری که انگلس برای پرولتاریا کرده، باید تصوّر واضحی در باب اهمیت آموزه‌ها و آثار مارکس برای انکشاف جنبش طبقه کارگر معاصر داشت. مارکس و انگلس نخستین کسانی بودند که ثابت کردند طبقه‌ی کارگر و مطالباتش نتیجه‌ی ضروری نظام اقتصادی حاضر هستند که همراه با بورژوازی به ناگزیر پرولتاریا را خلق می‌کند و سازمان می-دهد. آن دو نشان دادند این مبارزه‌ی طبقاتی پرولتاریای سازمان‌یافته است که بشریت را از دست شیاطینی که اکنون منکوبش می‌کنند، رها خواهد کرد، نه تلاش‌های صادقانه‌ی افرادی والامنش. مارکس و انگلس در آثار علمی خود نخستین افرادی بودند که توضیح دادند سوسیالیسم زاییده‌ی فکرخیالبافان نیست بلکه غایت نهایی پیامد ضروری تکامل نیروهای تولید در جامعه‌ی مدرن است. تمام تاریخ مکتوب بشر تا کنون تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی، تاریخ توالی حکمرانی و پیروزی طبقات اجتماعی معیّن بر سایرین بوده است. و همین وضع ادامه خواهد یافت تا زمانی که بنیان‌های مبارزه‌ و سلطه‌ی طبقاتی- مالکیت خصوصی و هرج‌ومرجِ تولید اجتماعی- ناپدید شوند. منافع پرولتاریا در گرو نابودی این بنیان‌هاست و بنابراین، مبارزه‌ی طبقاتی آگاهانه‌ی کارگران سازمان‌یافته مستقیماً باید علیه این مبانی به جریان افتد. و هر مبارزه‌ی طبقاتی [بی‌شک] مبارزه‌ای سیاسی است.

اکنون تمام پرولتاریایی که برای رهایی خود مبارزه می‌کنند، این ایده‌های مارکس و انگلس را اتخاذ کرده‌اند. اما زمانی که در دهه‌ی ۱۸۴۰ این دو یار جاودان سهمی در آثار سوسیالیستی یافتند و وارد جنبش‌های اجتماعی عصر خود شدند، آن دو یقیناً بدعت‌گذار بودند. در آن هنگام افراد بسیاری وجود داشتند، بااستعداد و بی‌استعداد، صادق و ریاکار، که جذب مبارزه‌ برای آزادی سیاسی علیه خودکامگی پادشاهان، پلیس و روحانیون شدند اما ناتوان از تشخیص تقابل میان منافع بورژوازی و پرولتاریا بودند. این افراد ایده‌ی کنش کارگران را به مثابه‌ی یک نیروی اجتماعی مستقل در نظر نمی‌آوردند. از سوی دیگر، خیالبافان زیادی از جمله برخی نوابغ وجود داشتند که می‌پنداشتند تنها مجاب کردن حاکمان و طبقات حاکم در مورد سرشت نابرابر نظم اجتماعی معاصر ضرورت دارد و آنگاه برقراری صلح و رفاه کلی در جهان خاکی آسان خواهد بود. آن-ها خواب سوسیالیسمی فارغ از مبارزه را می‌دیدند. در نهایت، تقریباً تمام سوسیالیست‌های آن زمان و دوستان طبقه‌ی کارگر به طور کلی پرولتاریا را تنها به مثابه‌ی یک زخم (ulcer) در نظر می‌گرفتند و با وحشت نظاره-گر گسترش آن همراه با گسترش صنعت بودند. بدین ترتیب، همه‌ی آن‌ها در پی وسایلی جهت متوقف کردن «چرخ تاریخ» می‌گشتند. مارکس و انگلس سهمی در ترس کلی از انکشاف پرولتاریا نداشتند؛ بالعکس، تمام دلگرمی‌شان رشد پیوسته‌ی آن بود. هر چه پرولتاریای بیشتری وجود داشته باشد، قدرت‌شان به عنوان طبقه‌ای انقلابی افزون می‌شود و سوسیالیسم امکان بیشتری می‌یابد و زمان تحقشش نزدیک‌تر می‌گردد. بنابراین شاید بتوان خدماتی را که مارکس و انگلس به طبقه‌ی کارگر کردند در چند کلمه بیان کرد: آن‌ها به طبقه‌ی کارگر آموختند خود را بشناسد و به خودآگاهی برسد و علم را جایگزین خیالبافی کردند.

به همین دلیل است که نام و زندگی انگلس باید برای تمام کارگران شناخته شده باشد. به همین سبب است که در این مجموعه مقالات هدف اصلی همانند سایر آثار منتشره‌ی ما، برانگیختن آگاهی طبقاتی در کارگران روسیه است، ما باید کلیاتی از زندگی و آثار فردریش انگلس، یکی از دو آموزگار کبیر پرولتاریای مدرن را بیان داریم.

انگلس به سال ۱۸۲۰ در بارمن، ایالت راین پادشاهی پروس به دنیا آمد. پدرش کارخانه‌دار بود. در ۱۸۳۸، انگلس بدون آنکه دوران دبیرستان خود را به پایان بَرد، به اجبار شرایط خانوادگی به عنوان کارمند وارد موسسه‌ای تجاری در بارمن شد. امور تجاری مانع از آن نشد که انگلس آموزش علمی و سیاسی خود را کنار نهد. احتمالاً او در هنگام دبیرستان از خودکامگی و استبداد بوروکرات‌ها منزجر بوده است. مطالعه‌ی فلسفه وی را پیشتر برد. در آن زمان، آموزه‌های هگل بر فلسفه‌ی آلمان استیلا داشت و انگلس پیرو هگل شد. هرچند خود هگل از دولت خودکامه‌ی پروس تمجید و به عنوان استاد در دانشگاه برلین به آن خدمت می‌کرد اما آموزه‌های هگلی انقلابی بودند. باور هگل به خرد انسان و حقوق او و تز بنیادین فلسفه‌ی هگل مبنی بر اینکه جهان دست‌خوش فرآیند پیوسته‌ی تغییر و تحول است، برخی از پیروان فیلسوف آلمانی را- کسانی که وضعیت موجود را نمی‌پذیرفتند- به این ایده رساند که مبارزه علیه این وضعیت، مبارزه در برابر شرّ موجودِ معیوب و متداول همچنین ریشه در قانون کلی تحوّل بی‌وقفه دارد. اگر همه‌چیز تحوّل یابند، اگر یک نهاد جای خود را به نهادی دیگر دهد، چرا باید خودکامگی پادشاه پروس یا تزار روسیه، ثروت‌اندوزی اقلیتی ناچیز به بهای اکثریتی عظیم، یا سلطه‌ی بورژوازی بر مردم، برای همیشه ادامه داشته باشد؟ فلسفه‌ی هگل از تحول ذهن و ایده‌ها سخن می‌گفت و فلسفه‌ای ایدئالیست بود. این فلسفه از تحول ذهن تحول طبیعت، انسان و مناسبات انسانی اجتماعی را استنتاج می‌کرد. در حالی که مارکس و انگلس ایده‌ی فرآیند بی‌وقفه‌ی تحوّل هگل را حفظ کردند، اما نگره‌ی از پیش مفروض ایدئالیستی را رد کردند و با رجوع به زندگی ]مادی[ مشاهده کردند که این تحول ذهن نیست که تحول یا تکامل طبیعت را توضیح می‌دهد، بلکه برعکس، تحول ذهن را باید از طبیعت و ماده استنتاج کرد…

برخلاف هگل و سایر هگلیان، مارکس و انگلس ماتریالیست بودند. آن دو با مدّ نظر قرار دادن جهان و بشریت به لحاظ ماتریالیستی پی بردند که از آنجایی که ماده مبنای تمام پدیده‌های طبیعی است، بنابراین تحول و توسعه‌ی جامعه‌ی انسانی مشروط است به تکامل نیروهای مادی یا همان نیروهای تولیدی. مناسباتی که انسان‌ها در تولید چیزهایی که برای ارضای نیازهای انسانی ضروری است، با یکدیگر در آن دخیل‌اند، مبتنی بر تکامل نیروهای تولیدی است. و در این مناسبات تفسیر تمام پدیده‌های حیات اجتماعی، آرمان‌های انسانی، ایده‌ها و قوانین وجود دارد. تکامل نیروهای تولید موجب ایجاد مناسبات اجتماعی مبتنی بر مالکیت خصوصی می‌شود اما اکنون ما شاهد آنیم که همین تکامل یکسان نیروهای تولید، آن‌ها را از اکثریت مالکیت-شان محروم و آن را در دستان اقلیتی ناچیز متمرکز می‌کند. تکامل نیروهای تولید مالکیت یا اساس نظم اجتماعی مدرن را نابود می‌سازد و خود در راستای همان هدفی است که سوسیالیست‌ها برای خویش وضع کرده‌اند. تمام کاری که سوسیالیست‌ها باید انجام دهند تحقق بخشیدن به نیرویی اجتماعی است که به لطف موقعیتش در جامعه‌ی مدرن، نفعش در جامه‌ی عمل پوشاندن به سوسیالیسم و به ارمغان آوردن آگاهی از منافع و وظایف تاریخی‌اش برای این نیروست. این نیرو، پرولتاریاست. انگلس با پرولتاریا در منچستر لندن، مرکز صنعت انگلستان، آشنا شد، جایی که در ۱۸۴۲ در آنجا سکونت یافت و وارد خدمت به شرکتی تجاری شد که پدرش در آن سهام‌دار بود. انگلس در آنجا نه تنها در دفتر کارخانه کار می‌کرد بلکه در باب آلونک-هایی که کارگران در آن‌ها چپانده می‌شدند نیز کنجکاو بود و فقر و فلاکت آن‌ها را با چشمان خود می‌دید. با این حال خود را به مشاهدات شخصی محدود نکرد. او تمام آنچه را در مورد وضع طبقه‌ی کارگر بریتانیا تا پیش از آن منتشر شده بود، مطالعه کرد و با دقت به مطالعه‌ی همه‌ی اسنادی رسمی‌یی پرداخت که به آن‌ها دسترسی داشت. ماحصل این مطالعات و مشاهدات کتاب بود که در ۱۸۴۵ انتشار یافت: وضع طبقه‌ی کارگر در انگلستان. ما پیشتر به خدمت اساسی انگلس با نوشتن کتاب وضع طبقه‌ی کارگر در انگلستان اشاره کردیم. حتی پیش از انگلس، افراد زیادی رنج‌های پرولتاریا را توصیف و به ضرورت کمک به آن اشاره کرده بودند. انگلس نخستین کسی بود که گفت پرولتاریا نه تنها طبقه‌ای رنج‌کشیده است بلکه در واقع شرایط اقتصادی فلاکت‌بار پرولتاریا است که به نحو مقاومت‌ناپذیری آن را به پیش می‌راند و مجبور به مبارزه برای رهایی غایی خویش می‌سازد. و پرولتاریای مبارز به خود یاری خواهند رساند. جنبش سیاسی طبقه‌ی کارگر به صورت ناگزیر منجر به این می‌شود که کارگران متوجه شوند تنها رهایی‌شان در سوسیالیسم است. از دیگر سو، سوسیالیسم تنها زمانی تبدیل به نیرو می‌شود که هدف مبارزه‌ی سیاسی طبقه‌ی کارگر شود. چنین بودند ایده‌های اصلی انگلس در وضع طبقه‌ی کارگر در انگلستان، ایده‌هایی که اکنون تمام پرولترهای مبارز و آگاه اتخادشان کرده‌اند اما در آن زمان به کلی بدیع بودند. این ایده‌ها در کتابی به کار گرفته شدند با سبکی جذاب و مملوء از اصیل‌ترین و متحیرکننده‌ترین تصاویر از فلاکت پرولتاریای انگلستان. کتاب کیفرخواست هولناکی از سرمایه‌داری و بورژوازی بود و تأثیری عمیق بر جای گذاشت. از کتاب انگلس در همه‌جا به عنوان ارائه‌گر بهترین تصویر از وضعیت پرولتاریای مدرن نقل قول می‌شد. و به واقع، نه پیش از ۱۸۴۵ و نه پس از آن چنین تصویر گیرایی از فلاکت طبقه‌ی کارگر دیگر پدیدار نشد.

انگلس تا پیش از ورود به انگلستان سوسیالیست نشد. او در آن زمان در منچستر ارتباط‌هایی با افراد فعال در جنبش کارگری انگلستان برقرار کرد و شروع به نوشتن آثاری برای انتشاراتی‌های سوسیالیست انگلستان نمود. در ۱۸۴۴، در راه بازگشتش به آلمان، در پاریس با مارکس، کسی که پیشتر به او نامه می‌نوشت، آشنا شد. در پاریس، مارکس تحت تأثیر سوسیالیست‌های فرانسه و زندگی فرانسوی سوسیالیست شده بود. دو رفیق در پاریس مشترکاً کتاب خانواده‌ی مقدس یا نقد نقادی نقادانه را نوشتند. این کتاب که یک سال پیش از وضع طبقه‌ی کارگر در انگلستان منتشر شد و بخش اعظمی از آن را مارکس نوشت، حاوی بنیان‌های سوسیالیسم ماتریالیستی انقلابی است که ایده‌های اصلی آن را به تفصیل در بالا توضیح دادیم. «خانواده‌ی مقدس» لقبی شوخ‌طبعانه برای برادران فیلسوف بائر و مریدانشان است. این آقایان در باب نقادی‌یی موعظه می‌کردند که ورای تمام واقعیت، احزاب و سیاست قرار داشت و تمام فعالیت‌های عملی را رد می‌کرد و تنها «به نحوی نقادانه» در مورد جهان پیرامون و وقایع جاری در آن تأمل می‌کرد. این آقایان، برادران بائر، به پرولتاریا به عنوان توده‌ای نخراشیده از بالا نگاه می‌کردند. مارکس و انگلس با قوت علیه این گرایش مضّر و بی‌معنا مخالفت کردند. آن دو به نام انسان واقعی- کارگری که به دست طبقات حاکم و دولت لگدمال شده- نه تنها خاستار تأمل بلکه خواهان مبارزه برای نظم بهتر جامعه بودند. آن‌ها البته پرولتاریا را به مثابه‌ی نیرویی می‌دیدند که توانایی این مبارزه را دارد و نفعش در آن است. حتی پیش از انتشار خانواده‌ی مقدس، انگلس «مقالات انتقادی در باب اقتصاد سیاسی» را در کتاب سال انگلستان-فرانسه مارکس و روگه منتشر کرده بود که در آن به بررسی پدیده‌های اساسی نظم اقتصادی معاصر از منظری سوسیالیستی پرداخت و آن‌ها را پیامدهای ضروری حکمرانی مالکیت خصوصی در نظر گرفت. ارتباط با انگلس بی‌شک عامل مهمی برای تصمیم مارکس به مطالعه‌ی اقتصاد سیاسی بود، علمی که در آن آثار او انقلابی حقیقی بر پا کرده‌اند.

از ۱۸۴۵ تا ۱۸۴۷ انگلس در بروکسل و پاریس زندگی کرد و کار علمی‌اش را با فعالیت‌های عملی در میان کارگران آلمانی در بروکسل و پاریس ترکیب نمود. در اینجا مارکس و انگلس با لیگ مخفی کمونیست‌های آلمان ارتباط برقرار کردند که آن‌ها را مأمور تبیین کامل اصول اساسی سوسیالیسمی کرد که طرحش را در انداخته بودند. بنابراین نتیجه‌ی آن، مانیفست معروف حزب کمونیست مارکس و انگلس بود که در ۱۸۴۸ انتشار یافت. این جزوه‌ی کوچک به کل مجلد کتاب‌ها می‌ارزد: تا به امروز روح مانیفست به کل پرولتاریای مبارز و سازمان‌یافته‌ی جهان متمدن الهام می‌بخشد و راهنمایی‌شان می‌کند.

انقلاب ۱۸۴۸، که نخست در فرانسه آغازید و سپس به سایر کشورهای اروپای غربی سرایت یافت، مارکس و انگلس را به کشور زادگاهشان بازگرداند. در اینجا، در پروس راینی، آن دو مسئول انتشار نوئه راینش زیتونگ دموکرات در کلن شدند. این دو رفیق قلب و روح تمام آرمان‌های انقلابی-دموکراتیک در پروس راینی بودند. آن‌ها تا آخرین سنگر در دفاع از آزادی و منافع مردم در برابر نیروهای ارتجاع جنگیدند. بعدها، همان‌طور که می‌دانیم، دست بالا را پیدا کردند. نوئه راینش زیتونگ توقیف شد. مارس که در طول تبعدیش شهروندی پروس خود را از دست داده بود، از کشور اخراج شد؛ انگلس در خیزش مردمی مسلحانه شرکت جست و برای آزادی در سه نبرد جنگید و پس از شکست شورشیان از طریق سوییس به لندن گریخت.

مارکس نیز در لندن سکنا گزید. انگلس پس از مدتی مجدداً کارمند شد و سپس در شرکت تجاری که در منچستر در دهه‌ی ۱۸۴۰ در آن کار کرده بود، سهام‌دار شد. تا ۱۸۷۰ انگلس در منچستر ماند در حالی که مارکس در لندن به سر می‌برد اما این امر آن‌ها را از اینکه پرجوش و خروش‌ترین تبادل ایده‌ها را حفظ کنند باز نداشت: آن دو تقریباً به طور روزانه با هم نامه‌نگاری داشتند. در این نامه‌نگاری‌ها مارکس و انگلس دیدگاه‌ها و اکتشافاتشان را تبادل می‌کردند و به همکاری‌شان در انداختن طرح سوسیالیسم علمی ادامه دادند. انگلس در ۱۸۷۰ به لندن نقل مکان کرد و حیات اندیشمندانه‌ی مشترکشان که ماهیتی شدیداً قدرتمند داشت تا ۱۸۸۳ یعنی زمانی که مارکس درگذشت، ادامه یافت. از سمت مارکس نتیجه‌ی این همکاری کتاب سرمایه بود، عظیم‌ترین اثر در باب اقتصاد سیاسی عصر ما، و از سمت انگلس شماری از آثار بزرگ و کوچک. مارکس بر روی تحلیل پدیده‌های پیچیده‌ی اقتصاد سرمایه‌داری کار می‌کرد. انگلس در کتاب‌هایی آسان‌فهم و اغلب با سرشتی جدلی، با مسائل علمی کلی‌تر و پدیده‌های گسترده‌ی مربوط به گذشته و حال حاضر که روح تلقی ماتریالیستی از تاریخ و نظریه‌ی اقتصادی مارکس در آن بود، سروکار داشت. از آثار انگلس می-توانیم به موارد پیش رو اشاره کنیم: اثری جدلی علیه دورینگ (تحلیل مسائل به غایت مهم در عرصه‌ی فلسفه، علم طبیعی و علوم اجتماعی). منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (ترجمه روسی منتشره در سال ۱۸۹۵)، لودویک فوئرباخ (ترجمه به روسی و یادداشت‌ها از پلخانف، ۱۸۹۲)، مقاله‌ای در باب سیاست خارجی دولت روسیه، مقالاتی درخشان درباره‌ی مسئله‌ی مسکن، و نهایتاً، دو اثر کوچک اما بسیار ارزشمند پیرامون توسعه‌ی اقتصادی روسیه (ترجمه به روسی، ۱۸۹۴). مارکس پیش از آنکه بتواند آخرین اصلاحات را در اثر عظیم خود درباره‌ی سرمایه انجام دهد، از دنیا رفت. دست‌نویس سرمایه با این حال پیشتر تمام شده بود و پس از مرگ دوستش، انگلس وظیفه‌ی دشوار آماده‌سازی و انتشار مجلدهای دوم و سوم سرمایه را بر عهده گرفت. انگلس مجلد دوم را در ۱۸۸۵ و مجلد سوم را در ۱۸۹۴ منتشر کرد (مرگ او مانع از آماده‌سازی مجلد چهارم شد). این دو مجلد کار عظیمی به خود اختصاص داده بودند. آدلر، سوسیال دموکرات اتریشی، به درستی خاطر نشان کرده که با انتشار مجلد دوم و سوم سرمایه، انگلس یادگار شکوهمندی از نابغه‌ای ایجاد کرد که رفیقش بود، یادگاری که بی آنکه قصدش را داشته باشد، به نحوی پاک‌نشدنی نام خویش را حک کرد. در واقع، این دو مجلد سرمایه اثر دو نفر است: مارکس و انگلس. افسانه‌های کهن شامل نمونه‌های متعدد سوزناکی از رفاقت می‌شوند. پرولتاریای اروپا می‌تواند بگوید علمش را از دو پژوهشگر و مبارزی گرفته که رابطه‌شان با یکدیگر از سوزناک‌ترین داستان‌های باستانیان در باب دوستی انسانی فراتر می‌رود. انگلس همواره- و در مجموع، به درستی- خود را بعد از مارکس قرار می‌داد. انگلس در «زندگی مارکس» به دوستی قدیمی می‌نویسد «من ساز زهی دوم را می‌نواختم.» عشق او به مارکس زمانی که زنده بود و گرامیداشتش از خاطره‌ی مارکس پس از مرگ او بی حد و اندازه بود. این مبارز سخت‌کوش و متفکر سختگیر از روحی عمیقاً دوست‌داشتنی برخوردار بود.

پس از جنبش ۴۹-۱۸۴۸، مارکس و انگلس در تبعید خود را محدود به پژوهش علمی نکردند. در ۱۸۶۴، مارکس انجمن کارگران بین‌الملل را پایه گذاشت و کل این دهه ریاست انجمن را بر عهده داشت. انگلس نیز نقشی فعال در این امور ایفا کرد. وظیفه‌ی انجمن بین‌الملل که در تطابق با ایده‌ی مارکس پرولتاریای تمام کشورها را متحد کرد، اهمیت فوق‌العاده‌ای در انکشاف جنبش طبقه‌ی کارگر داشت. اما حتی با منحل شدن انجمن بین‌الملل در دهه‌ی ۱۸۷۰، نقش وحدت‌بخش مارکس و انگلس متوقف نشد. در برابر، می‌توان گفت اهمیت آن‌ها به عنوان رهبران معنوی جنبش طبقه کارگر به طور پیوسته افزایش یافت، زیرا خود جنبش بدون وقفه گسترش یافته بود. پس از مرگ مارکس، انگلس به تنهایی به عنوان مشاور و رهبر سوسیالیست‌های اروپا به کار خود ادامه داد. پیشنهادها و جهت‌دهی‌های او را به یک اندازه هم سوسیالیست‌های آلمانی، که قدرت‌شان به رغم آزار و اذیت دولت به سرعت و بی‌وقفه افزایش می‌یافت، و هم نمایندگان کشورهای متحجر از قبیل اسپانیایی‌ها، رومانیایی‌ها و روس‌ها که مجبور بودند در نخستین گام‌هایشان تعمق کنند و آن‌ها را بردارند، به کار گرفتند. همه‌ی آن‌ها از مخزن غنی دانش و تجربه‌ی انگلس در دوران کهن‌سالی‌اش استفاده کردند.

مارکس و انگلس که هر دو روس‌ها را می‌شناختند و کتاب‌هایشان را می‌خواندند، نفعی فعالانه در کشور داشتند و از جنبش انقلابی روسیه با هم‌دلی پیروی کردند و با انقلابیون روس در ارتباط ماندند. هر دوی آن-ها پس از اینکه دموکرات شدند به سوسیالیسم روی آوردند و احساس دموکراتیک انزجار از استبداد سیاسی به غایت در آ‌ن‌ها قوی بود. این احساس سیاسی بی‌واسطه، در آمیخته با تلقی نظری عمیق از ارتباط میان استبداد سیاسی و سرکوب اقتصادی، و نیز تجربه‌ی غنی‌شان از زندگی، مارکس و انگلس را به شکل فوق-العاده‌ای به لحاظ سیاسی راغب کرد. به همین دلیل است که مبارزه‌ی قهرمانانه‌ی تعداد کمی از انقلابیون روس علیه حکومت قدرتمند تزاری، هم‌دلانه‌ترین طنین‌ها را در قلوب این انقلابیون کارکشته برانگیخت. از سوی دیگر، این گرایش به مزایای اقتصادی موهوم، برای اینکه از بی‌واسطه‌ترین و مهم‌ترین وظیفه‌ی سوسیالیست‌های روس یعنی رسیدن به آزادی سیاسی فاصله گیرد، به طور طبیعی به نظر آن‌ها مشکوک رسید و حتی به عنوان خیانت مستقیم به آرمان والای انقلاب اجتماعی تلقی شد. مارکس و انگلس همواره می-پنداشتند «رهایی کارگران باید از طریق عمل مستقیم خود طبقه‌ی کارگر باشد». اما به منظور مبارزه برای رهایی اقتصادی، پرولتاریا باید خودش حقوق سیاسی مشخصی به دست آورد. علاوه بر این، مارکس و انگلس آشکارا مشاهده کردند که انقلابی سیاسی در روسیه اهمیتی شگرف نیز برای جنبش طبقه‌ی کارگر اروپا خواهد داشت. روسیه‌ی استبدادی همواره پناهگاه ارتجاع اروپایی به طور کلی بوده است. جایگاه بین‌المللی فوق‌العاده مطلوبی که روسیه در نتیجه‌ی جنگ ۱۸۷۰ پیدا کرده بود، که مدت‌ها بذر نفاق میان آلمان و فرانسه می‌کاشت، البته صرفاً اهمیت روسیه‌ی استبدادی را به مثابه‌ی نیرویی ارتجاعی افزایش داد. تنها روسیه‌ای آزاد، روسیه‌ای که نیازی نه به سرکوب لهستانی‌ها، فنلاندی‌ها، آلمانی‌ها و ارمنی‌ها داشت و نه به سرکوب هر کشور کوچک دیگری، یا اینکه پیوسته فرانسه و آلمان را در باتلاق گیر بیندازد، می‌تواند اروپای مدرن را که از شرّ جنگ خلاص شده و آزادانه نفس می‌کشد، تمام عناصر ارتجاعی در اروپا را تضعیف سازد و طبقه‌ی کارگر اروپا را تقویت کند. به همین دلیل بود که انگلس مشتاقانه خاستار ایجاد آزادی سیاسی در روسیه و به همان اندازه به خاطر پیشرفت جنبش طبقه‌ی کارگر در غرب بود. در مورد شخص انگلس، انقلابیون روس بهترین رفیق‌شان را از دست دادند.

بگذارید همواره یاد و خاطره‌ی فردریش انگلس، مبارز و آموزگار کبیر پرولتاریا را گرامی داریم

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%b1%db%8c%d8%b4-%d8%a7%d9%86%da%af%d9%84%d8%b3/feed/ 0 5855
پرسش قرن بیست و یکم- فروپاشی کشور شوراها چرا وچگونه صورت گرفت؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%b4-%d9%82%d8%b1%d9%86-%d8%a8%db%8c%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%db%8c%da%a9%d9%85-%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%b4-%d9%82%d8%b1%d9%86-%d8%a8%db%8c%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%db%8c%da%a9%d9%85-%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87/#respond Tue, 29 Sep 2020 09:58:13 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5752 قسمت اول

به کوشش کاوه آهنگر

در آخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم بزرگترین پرسش تاریخی که مطرح میشد و می‌شود این سئوال بود وهنوز هم هست که، فروپاشی سوسیالیسم چگونه رخ داد؟‌ پرسش که از جوانب گوناگون به آن پاسخ داده شده و داده خواهد شد. عظمت و بزرگی موضوع ،شاید حتی برای چندین قرن دلایل این موضوع را مورد بحث و گفتگو قرار خواهد داد. اولین و بزرگترین کشور سوسیالیستی جهان همراه با متحدانش در مقابل چشم مردم جهان به یکباره در هم شکست و فروپاشید. اردوگاه سوسیالیسم چشم امید مردم جهان به ویژه زحمتکشان جهان، برای رسیدن به رفاه و آزادی بود. هر انسان آزاده و مبارزی در جهان چشم به این ستاره‌ی راهنما دوخته بود. این فروپاشی فقط گریبان مردم اردوگاه سوسیالیسم را نگرفت ، بلکه بخش اعظم جمعیت سیاره ما را تحت تاثیر قرارداد. اگر به تاریخ جهان نگاه کنیم از سال ۱۹۱۷ که انقلاب اکتبر رخ داد تا زمان فروپاشی اگر برای آن هیچ دستاوردی نشماریم، حداقل در چشم همه‌ی جهانیان، آزادی سه چهارم جمعیت و کشورهای جهان که در زیر یوغ استعمار مستقیم بودند میسر گردید و استعمار جهانی به زباله‌دانی تاریخ ریخته شد. نباید فراموش کرد هم‌چنان که جواهر لعل نهرو نخست‌وزیر پیشین هندوستان گفت، بدون کمک و یاری‌های اتحاد شوروی مردم هندوستان نمی توانستند به این زودی‌ها به استقلال از استعمار انگلستان دست یابند.

دست‌آوردهای انقلاب کبیر سوسیالیستی در تمام زمینه‌های زندگی انسان به قدری عظیم است که در تاریخ نظیر ندارد. دست‌آوردهای اقتصادی، علمی، فنی و تکنولوژی، فرهنگی و هنری و از همه مهم‌تر آزادی کارگران و بی‌چیزان. به همین جهت هیچ روشنفکر و آزادی‌خواهی نیست که از این واقعه ابراز تأسف نکند. مصداق حال ما این بیت از اشعار خاقانی است.

ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما / بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

فهم ماتریالیستی یک روند تاریخی در این گفته‌ی مارکس خلاصه شده است:‌ «پژوهش من،‌ من را به این نتیجه می‌رساند که روابط منطقی و اشکال سیاسی فقط بر حسب خودشان و یا بر اساس آن چه که تکامل کلی اندیشه‌ی انسانی می‌دانیم قابل فهم نیستند؛ بلکه برعکس، آن‌ها را می‌توان بر اساس فهم شرایط مادی زندگی که در آن‌ها زاده شده‌اند مطالعه و بررسی کرد.»

بنابراین، مسیر مطالعه‌ی ماتریالیستی یک پدیده‌ی تاریخی عبارت است از، مطالعه‌ی عینی و علمی از شرایطی که این پدیده در قلمرو آن ظهور کرده و ادامه‌ی حیات داده است.

 مارکس به طور مستقیم به مطالعه‌ی تضادهای واقعی در تکامل اجتماعی روز می‌پردازد تا ماهیت واقعی پدیده‌ و چگونگی حرکت آن را توضیح دهد. بنابراین مطالعه با ابزار فلسفه منطقی و پردازش تئوری از الزامات شناخت پدیده است. در این مطالعه مارکس فی‌المثل در اقتصاد سیاسی در کاپیتال مهم‌ترین خطوط واقعیت را از طریق تضادهای درونی آن کشف و روشن می‌سازد و این کار توسط منطق دیالکتیک مأخوذ از هگل انجام می‌شود. در این رابطه مسئله‌ی مهمی که درانقلاب اکتبر به عنوان مهم‌ترین و اصلی‌ترین مسئله‌ی انقلاب مطرح می‌شود، مسئله‌ی نوع مالکیت بر وسایل تولید است. از نظر مارکس تبدیل نیروهای مولده به مالکیت اشتراکی که به همه‌ی مردم تعلق داشته باشد یک مسئله‌ی حقوقی محض نیست. یعنی با تصویب یک قانون رسمی حل و فصل نمی‌شود. چون مالکیت یک مسئله‌ی حقوقی نیست (پیدایش و حفظ آن در طول تاریخ). سوسیالیستی کردن مالکیت وسایل تولید در عین حال عبارت است از سوسیالیستی کردن فعالیت، کار، برنامه‌ریزی و مدیریت نیروهای مولده… این کار فقط با نهادهای خرد جمعی یا توسط ده‌ها نهاد و سازمان بروکراتیک انجام شدنی نیست. به همین جهت است که مارکس و انگلس و لنین تأکید دارند که بعد از انقلاب سوسیالیستی هر شخصی باید در مدیریت تولید اجتماعی شرکت داشته باشد. هر زن خانه‌داری باید در اداره‌ی دولت شرکت داشته باشد. در حالی که نظریه‌پردازان بورژوا توصیه می‌کنند که کار سیاست و دولت را باید به دست سیاست‌مداران حرفه‌ای سپرد. بدین ترتیب ملاحظه می‌شود که مسئله‌ی تبدیل مالکیت خصوصی ابزار تولید به مالکیت اشتراکی مقوله ای است تاریخی، که در یک دوره‌ی خاص از زندگی بشر – یعنی سوسیالیسم – باید حل شود. یعنی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید موضوعی تاریخی است که باید در پرتو تکامل روند تاریخی آن حل شود.

شیوه‌ی مطالعه‌ی موضوعات تاریخی از نظر مارکس به دو گونه باید انجام شود. نخست منطقی و دوم تاریخی. این دو شیوه اساس و بنیاد مطالعه‌ی علمی و ماتریالیستی است. منظور از شیوه‌ی منطقی عبارت است از اشکال و قوانین کنش‌های اندیشه که معطوف به نخستین علت و بالاترین قانون حاکم بر تکامل تاریخی و انسانی است. مطالعه‌ی تاریخی پدیده بر اساس شیوه‌ی منطقی صورت می‌گیرد و به همین جهت نسبت به آن ثانویه و فرعی می‌باشد که عبارت است از بیان خارجی و تجسم خارجی پدیده‌ و نمودی از روش منطقیاست. مارکس در مطالعات خود از هر دو روش به کرات استفاده کرده است. از روش منطقی در کتاب هجدهم برومر لویی بناپارت. در عین حال وظیفه‌ی نظریه‌ی علمی شناخت پدیده در طی تکامل تاریخی آن است و رخداد اقتصادی و اجتماعی باید در پرتو تاریخ زایش و تکامل پدیده صورت گیرد.

وجه نظری و تئوری در شناخت در هنگام انقلاب اکتبر از اهمیت به سزایی برخوردار شد. چون برای اولین بار انسان بایستی نظام سیاسی،‌ اقتصادی، اجتماعی و علمی را به دست خودش مهندسی کند و بسازد. چون سوسیالیسم نظامی نبود که مانند سرمایه‌داری به طور خود به خودی و فقط تحت تأثیر شرایط و تضادهای فئودالیسم سر بیرون آورد. در واقع سرمایه‌داری در امتداد تکامل مکانیستی فئودالیسم سر بیرون آورد و این تکامل به کمک خود فئودالیسم صورت می‌گرفت. امتداد پیوسته‌ی تکامل فئودالیسم ناگزیر می‌بایستی صرف‌نظر از عامل ذهنی به سرمایه‌داری ختم می‌شد. رسیدن از فئودالیسم به سرمایه‌داری یک پیوستار طبیعی در تاریخ بود. اما پیدایش سوسیالیسم یک جهش و گسستگی از تمامی تاریخ بشریت تا آن زمان بود. این جهش می‌بایستی از طرف مهندسان اجتماعی (انقلابیونی همچون لنین، تروتسکی، زینوویف ،بوخارین و … ) طراحی و اجرا می‌شد. برای ساختن یک نظام سرمایه‌داری الگوهایی بی‌شمار وجود دارد ولی برای ساختن سوسیالیسم هیچ الگوی پیش‌ساخته‌ای وجود نداشت و فقط آن را می‌بایستی بر اساس ضرورت‌های اجتماعی و طبقاتی توسط اندیشه‌ی رهبران انقلابی،‌ طراحی و سازمان‌دهی کرد. بدین ترتیب اندیشه‌ی انسانی، تئوری، در ساختن سوسیالیسم پس از انقلاب اکتبر نقشی بی‌نظیر در تاریخ بشر بازی کرد. به همین جهت انقلاب اکتبر با نام لنین و سایر بنیانگزاران فلسفه‌ی علمی گره خورده است. مارکس همواره با نظریات تجربی عامیانه که در آن علم می‌تواند مستقیم از طرف واقعیت‌ها ساخته شود مخالف بود؛ که در آن تکامل قبلی نظریه،‌ مفاهیم و مقولات که جوهر واقعیت را بازگو می‌کنند به دست فراموشی سپرده می‌شود. به همین جهت مارکس تأکید دارد که باید تکامل نظریه و تئوری را به عنوان یک روند تاریخی در نظر گرفت تا بتوان به نظریه‌ای جدید رسید. یعنی باید تفسیر و تغییری جدید و منطقی از واقعیات داشت که فقط با نقد علمی نظریات گذشته حاصل می‌شود. در انقلاب اکتبر هزاران مسئله‌ی تئوریک، همچون امکان ساختن سوسیالیسم در یک کشور، انقلاب جهانی پرولتاریایی، فرو مردن دولت و … مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید و … مطرح بود که می‌بایستی به آن به کمک پراتیک و تئوری جواب داد.

چگونگی تبدیل

در تبدیل یک پدیده به پدیده‌ی جدید حالت قبلی پدیده تبدیل به حالت خاصی از پدیده‌ی جدید می‌گردد. فی‌المثل در تبدیل فئودالیسم به بوژوازی مالکیت بر زمین که اساس و اصلی‌ترین ویژگی دوران فئودالیسم است تبدیل به ویژگی ثانویه در سرمایه‌داری می‌شود؛ چون در سرمایه‌داری مالکیت بر واحدهای صنعتی و مالی نقش اصلی را دارد. ثانیا اگر ویژگی‌ای درحالت اول وجود داشته باشد که از خارج به پدیده رسیده باشد و نسبت به آن خارجی باشد در حالت دوم تا حدود بسیار زیادی ناپدید می‌شود. فی‌المثل حاکمیت کلیسا بر حکومت در دوران فئودالیسم در دوران بورژوازی تقریبا به طور کامل از میان می‌رود. 

چون در پدیده‌ی اول جنبه‌ی ذاتی و ضروری نداشته است. ثالثا اگر ویژگی ذاتی و ضروری در حالت اول وجود داشته باشد به نوعی در حالت دوم به حیات خود ادامه می‌دهد. فی‌المثل علم و دانش یا نوع معماری در فئودالیسم به طور کامل به بورژوازی به ارث می‌رسد؛ هر چند بر اساس شرایط مادی سرمایه‌داری دچار تحولات بعدی می‌شود.

حال در مورد انقلاب اکتبر این پرسش مطرح می‌شود که آیا در انقلاب اکتبر تمام عوامل غیرضرور از میان برداشته شدند و به سوسیالیسم ورود نکردند؟ پاسخ منفی است. بسیاری از عوامل غیرضرور به حیات خود در سوسیالیسم ادامه می‌دهند. از جمله مهم‌ترین عوامل غیرضروری که ادامه‌ی حیات یافتند،‌ مذهب است که می‌بایستی در جامعه‌ی سوسیالیستی به تدریج ناپدید می‌شد که چنین نشد. امروز پس از هفتاد سال مبارزه‌ی علمی با مذهب، پوتین در زیر لوای اسقف کلیسای ارتدکس از دست اسقف حکم ریاست جمهوری خود را دریافت میکند و در قانون اساسی جدید آموزش مذهب در مدارس الزامی است. البته نباید فراموش کرد که شناخت مرحله‌ی قبل از روی مرحله‌ی بعدی پدیده امکان‌پذیر است و نه بالعکس. هم چنان که مارکس می‌گوید «آناتومی انسان کنونی به ما اجازه می‌دهد که به آناتومی میمون‌های انسان‌نما در جریان تکامل پی ببریم.»

چون کسی نمی‌تواند از روی مطالعه‌ی فیزیک نیوتنی به فیزیک کوانتومی پی ببرد ولی از روی فیزیک جدید می‌توان به ارزیابی فیزیک نیوتونی پرداخت و به آن با نگاهی نقادانه نگریست اما این موضوع نافی این مسئله نیست که به طور دیالکتیکی مرحله‌ی بعد را از روی مرحله‌ی قبل استنتاج کنیم؛ به شرطی که مرحله‌ی کنونی پدیده را هم داشته باشیم آن گاه می‌توان سیر تکامل پدیده را از حالت ماقبل به مابعد شناسایی کنیم. اما این هم به شرطی است که جوهر حالت قبلی را کاملا بشناسیم و تبدیلات بعدی را از روی تغییرات جوهر در مرحله‌ی پیشین ارزیابی کنیم. مثال بارز این موضوع عبارت است از این که مارکس در فصل بیست و چهار کاپیتال از نقطه نظر ‌ تاریخی به انباشت سرمایه و منشأ آن می‌پردازد اما این فصل حاصل مطالعه در بیست و سه فصل ماقبل درباره‌ی جوهر روابط سرمایه‌داری می‌باشد. پاسخ به این که شرایط تاریخی تولد سرمایه چگونه بوده است را فقط زمانی می‌توان داد که به این پرسش پاسخ دهیم که سرمایه چیست؟ بدون پاسخ به مسئله‌ی جوهر سرمایه هیچ مطالعه‌ی تاریخی درباره‌ی آن امکان‌پذیر نیست.

بدین ترتیب بعد از انقلاب اکتبر است که به خوبی می‌توان به وضعیت دوران تزاری پی برد و معلوم کرد که چه عناصری از دوران تزاری در دوران بعد از انقلاب اکتبر به حیات خود ادامه دادند. فی‌المثل بروکراسی و … . به هر حال روش‌شناسی منطقی در فلسفه‌ی علمی بر روش‌شناسی تاریخی تقدم دارد چون باید تکامل جنین را بر اساس جوهر حیات، شرایط مادی تولد و نوع رشد آن بررسی کرد.

روش‌شناسی تاریخی

نکته‌ی اصلی در روش‌شناسی تاریخی این است که شرایط تاریخی پیدایش پدیده بررسی شود و ملاحظه گردد که چگونه این شرایط با تاریخ کاملا متفاوتی از شرایط جدید جایگزین شده است. مارکس معتقد بود که تکامل حقیقی یک پدیده بر اساس ویرانه‌های حالت قبلی زمانی شناخته می‌شود که پدیده‌ای نوین شروع به ساختن اندام و پیکره‌ی جدید خود می‌کند و چگونگی این ساختن باید شناخته شود. شناخت انقلاب اکتبر بدون بر پا شدن دیکتاتوری پرولتاریا قابل فهم نیست. چون در دیکتاتوری پرولتاریا معلوم می‌شود که چه عناصری از مرحله‌ی پیشین محو و نابود شدند و چه عناصری برای برپایی سوسیالیسم محفوظ مانده‌اند.مثل فرو مردن دولت در سوسیالیسم.

تاریخ چیست؟

تاریخ‌نگاری یک اندیشه‌ی کلی نیست و نباید باشد؛ بلکه نگاه به کانکریت از موضعی معین است. پس لازم می‌آید که به تاریخ به صورت یک تکامل هموار از مراحل نگاه نکنیم بلکه آن را به صورت یک سری تغییرات از تکامل ببینیم که مراحل کیفی مختلفی را در بر می‌گیرد که هر مرحله نظام‌مندی خود را دارد که در نهایت ما را با یک جهش یا انقلاب رو به رو می‌سازد. برای شناخت تاریخی یک پدیده لازم است که به هسته و جوهر اصلی پدیده رجوع کنیم. مارکس می‌نویسد: «در هر صورت‌بندی اجتماعی، شاخه‌ای خاص از تولید وجود دارد که موقعیت و اهمیت سایر شاخه‌ها را معین می‌سازد و روابطی که در این شاخه به شناخت در می‌آید، روابط بین سایر شاخه‌ها را معین می‌سازد… و رنگ سایر شاخه‌ها و وزن مخصوص چیزهای درون آن را معین می‌سازد.» برای مثال در انقلاب اکتبر مسئله‌ی اساسی برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بود که سایر مسائل در پرتو آن حل و فصل می‌شد و این که مسئله‌ی رانت در جامعه‌ی بورژوازی پیش از پیدایش سرمایه قابل فهم و درک نیست.

تاریخ به طور ارگانیک با نگاه به عمل (پراتیک) ارتباط دارد. با نگاه انقلابی به تبدیلاتی که در دنیا رخ می‌دهد که جهت آن با روند خود تاریخ معین می‌شود. پیش‌بینی علمی از آینده متأثر از این است که به هر دو وجه دیدگاه تاریخی و منطقی از نظر دیالکتیکی نگاه شود. امری که بسیار مشکل و پیچیده است. برای این کار لازم است که حالت واقعی تأثیر متقابل گرایشات در یک پدیده که حالت ممکن دارند کشف گردد و آینده و جهت این گرایشات مشخص شود. این کار باید دور از غایت گرائی انجام شود.

اولین پرسش نظری

رابطه‌ی بین عام و خاص در فلسفه‌ی علمی از پیچیده‌ترین و عمده‌ترین مسائل نظری است که اندیشمندان مارکسیست بی‌وقفه تا به امروز در راه تحقیق و پژوهش در این باره هستند. قوانین عام حاکم بر تکامل پدیده به ما می‌گوید که بر اساس ضرورت به نتیجه‌ای مشخص و کانکریت می‌رسیم. بر اساس ضرورت تغییرات کمی در یک پدیده به حالت کیفی خاص می‌رسد. در تغییرات شیمیایی در سطح کره‌ی زمین به حالت خاصی از ماده یعنی حیات می‌رسیم که البته برای رسیدن به این حالت می‌بایستی پیش شرط های لازم آن وجود داشته باشد. یعنی تکامل نمی‌توانست در خلاء روی دهد. در همین مثال درجه حرارت روی زمین یک پیش‌شرط برای رخ دادن این تکامل بود. اما پدیده‌ ی جدید یعنی حیات محصول این پیش‌شرط نیست بلکه نتیجه‌ی تغییراتی است که در ذات و ماهیت مود شیمیایی وجود داشته است. یعنی اگر بالقوه آن مواد شیمیایی زاینده‌ی حیات نبودند، هرگز حیات زاده نمی‌شد. بالطبع ساختار درونی پدیده و تضادهای آن موجب تکامل پدیده و رسیدن به مرحله‌ی نوین کیفی است. در این جا قوانین عام به ما می‌گوید که نتیجه‌ی تغییرات کمی در پدیده منجر به رسیدن به کیفیت جدید در پدیده است و به زبان فلسفی می‌گوییم تغییرات کمی منجر به تغییر کیفی می‌شود. اما واژه‌ی تغییر نسبت به تمام چیزها حالت عام دارد. تکامل در گیاهان منجر به پیدایش گونه‌های متفاوتی از گیاهان در سراسر زمین شده است. در تحولات اجتماعی به دلیل تضادهای درونی هر صورت‌بندی تاریخی از برده‌داری به فئودالیسم، از فئودالیسم به سرمایه‌داری و از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، بر اساس قاعده‌ی عام مبارزه‌ی طبقاتی دچار تحول کیفی می‌شود که هیچ یک از جوامع بشری از آن گریزی ندارند. اما پس از دوران برده‌داری، شاهد هزاران حکومت فئودالیته با صورت‌های مختلف و خاص خود بوده‌ایم. صورت‌بندی فئودالیسم در انگلستان با فرانسه، چین و یا با ایران همگی متفاوت از هم می‌باشند که در تکامل بعدی پدیده نقش بزرگی به عهده دارد. به هر حال تئوری خواستار معین کردن شیوه‌ی تکامل پدیده است و سعی دارد تا سر حد امکان مستقل از پیش‌شرط‌ها حرف خود را بزند. اما حالت‌های بعدی خاص پدیده همان چیزی نیست که بر اساس قواعد تکامل عام پیش‌بینی شده است. یعنی فلسفه‌‌ی مادی به ما می‌گوید که پدیده در عین پیروی از زمینه‌ی قواعد عام تکامل به دلایل مختلف راه‌های خاص خود را هم در پیش می‌گیرد. به هر حال کشف رابطه‌ی دیالکتیکی بین عام و خاص از پیچیده‌ترین موضوعات فلسفی است. قوانین عام بر تکامل طبیعی پدیده حاکم است ولی می‌تواند با امر خاص در تضاد هم واقع شود. به طور مثال هم چنان که مارکس نشان داده سرمایه به شکل عام خود در هر کجا توسط سرمایه‌دار در تصاحب ارزش اضافی ناشی از کارگران شرکت دارد ولی حالت‌های خاص وجود دارد که نافی این مسئله است. فی‌المثل آون سرمایه‌دار در انگلستان علاوه بر این که ارزش اضافی تولید شده‌ی کارخانه‌ی خود را تصاحب نکرد بلکه تمام سرمایه و کارخانه‌ی خود را به آن‌ها بخشید تا با تشکیل یک تعاونی زندگی نماید یا در تکامل طبیعی موجودات نوعی از موجودات زنده به خزندگان تبدیل شده‌اند که عام‌ترین صفت آن‌ها تخم‌گذاری است. در حالی که ما به ندرت ممکن است خزنده‌ای داشته باشیم که پستاندار هم باشد. ولی وقتی ما سخن از نوع خزنده، پستاندار،‌ ماهیان، گیاهان و .. می‌کنیم، مد نظر ما چیزی است که مرز آن‌ها را از دیگری مشخص میسازد. در واقع امر عام مرز این پدیده را با سایر پدیده‌ها معلوم می‌کند. به طور مثال قوانین عام سرمایه‌داری مرز آن را با فئودالیسم مشخص می‌کند. نکته‌ی دیگر اگر یک پدیده بر اساس قوانین عام تکامل نهایی خود را به سرانجام رساند، پدیده‌ی بعدی فرزند طبیعی آن است که به طور کامل زاده شده است ولی چنانچه تمام جنبه‌های تکاملی خویش را بر اساس قوانین عام انجام نداده باشد،‌ ممکن است فرزند کاملا طبیعی متولد نشود. یعنی با حالت خاصی از پدیده رو به رو می‌شویم که از روی آن حالت قبلی پدیده را نمی‌توانیم بازسازی کنیم و ابزار و مصالح ما برای توضیح تکامل طبیعی پدیده نارسا خواهد بود.

انقلاب اکتبر و مسئله‌ی خاص و عام‌

آیا انقلاب اکتبر بدون انقلاب پرولتاریای جهانی که مارکس شهادت آن را داده بود ممکن است یا خیر؟ در سال‌های پس از انقلاب اکتبر این پرسش مانند این بود که آیا امروز می‌توانیم زندگی خود را در کهکشانی غیر از راه شیری ادامه دهیم؟ چنین پرسشی با امکانات و علم امروز بشری،‌ پرسشی غیرعاقلانه است و ارزش بحث و گفت‌و‌گو درباره‌ی آن وجود ندارد. پیش از انقلاب اکتبر تصور انقلاب سوسیالیستی در یک کشور و آن هم در کشوری عقب‌افتاده از نظر نیروهای تولیدی همان قدر بی‌معنی بود که موضوع بیرون رفتن از راه شیری در امروز. چنان که لنین و تروتسکی و هم بلشویک‌ها و هم منشویکها متفق‌القول بودند که این پرسش بی‌جا و غیرعاقلانه است. تروتسکی در ۱۹۰۵ نوشت «بدون کمک و دوستی پرولتاریای اروپا، طبقه‌ی کارگر روسیه نخواهد توانست خود را بر سر قدرت نگاه دارد و تفوق خود را به دیکتاتوری سوسیالیستی پایدار مبدل سازد. در این باره لحظه‌ای هم شک نمی‌توان کرد. از طرف دیگر شکی نیست که انقلاب سوسیالیستی در غرب به ما اجازه می‌دهد که تفوق موقت طبقه‌ی کارگر را به دیکتاتوری سوسیالیستی مبدل سازیم.»

لنین در همین زمان از این هم پیش‌تر می‌رود و می‌گوید «پرولتاریای روسیه بدون کمک پرولتاریای اروپا نمی‌تواند انقلاب سوسیالیستی را در روسیه آغاز کند؛ چه رسد به آن که آن را نگاه دارد.» وی در سال ۱۹۰۵ در کتاب دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی می‌نویسد «یکی از نتایج انقلاب دموکراتیک در روسیه این باید باشد که آتش انقلاب را به اروپا بکشاند.» و «به دلیل وجود دو طبقه‌ی کارگر دهقانان در روسیه نمی‌توان چیزی جز انقلاب دموکراتیک تصور کرد. هیچ کاری مانند انقلاب دموکراتیک راه پیروزی کامل را کوتاه نمی‌سازد. »

لنین برای اولین بار از اصطلاح «دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان»‌ نام می‌برد. «پرولتاریای سوسیالیستی اروپا یوغ بورژوازی را دور می‌اندازد و در وقت خود به ما در انجام انقلاب سوسیالیستی یاری می‌رساند.»‌ به هر حال تمام انقلابیون روسیه پیش از انقلاب اکتبر موضوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه را در دستور کار نمی‌دیدند. اما چه نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر می‌خواستند و چه نمی‌خواستند کارگران و سربازان انقلابی بقایای رژیم تزاری و حکومت موقت بورژوازی ترنسکی را به زباله‌دانی تاریخ می‌فرستند. بدین ترتیب پس از انقلاب نیم‌بند بورژوازی حکومت مطابق شعار حزب کمونیست بلشویک و انقلابیون قدرت مبنی بر «انقلاب به دست شوراها»   در اکتبر به شکل مسالمت‌آمیز واگذار شد. حکومت نیم‌بند بورژوازی کرنسکی یارای هیچ نوع مقاومت در مقابل خواست انقلابیون را ندارد و با واگذاری حکومت به دست شوراها، عمرش به پایان می‌رسد. بالاخره پراتیک انقلابی به مرحله‌ی انقلابی بورژوازی فوریه را به مرحله‌ی انقلاب اکتبر پیوند می‌زند و عصر جدیدی در تاریخ بشریت شروع می‌شود. از این جا به بعد است که مسئله‌ی سوسیالیسم موضوع مبرم روز می‌شود؛ چون کارگران و دهقانان حکومتی را که به دست آورده بودند نمی‌توانستند دوباره به دست بورژوازی برگردانند. چه انقلاب انترناسیونالیست کارگری در اروپا رخ می‌داد و چه نمی‌داد (تضاد دیالکتیکی بین امر خاص و عام).

در این جا باید به این نکته‌ی اساسی اشاره کرد:‌ در انقلاب اکتبر است که انسان برای اولین بار دست به ساختمان و مهندسی حکومتی می زند که خودش اراده کرده بود. سوسیالیست مانند سرمایه‌داری نیست که به طور مکانیستی و خود به خودی از تکامل تاریخی تدریجی فئودالیسم حاصل شود. سرمایه‌داری بدون هیچ نقشه‌ی اولیه از درون فئودالیسم پای به عرصه‌ی وجود می‌گذارد و قوانین سرمایه به طور عام در همه‌ی گوشه و کنار جامعه حاکم می‌شود و امتداد پیوسته‌ و تدریجی فئودالیسم،‌ ناگزیر به سرمایه‌داری ختم می‌شود؛ چه کسی بخواهد و چه نخواهد. از نظر تاریخی رسیدن از فئودالیسم به سرمایه‌داری یک پیوستار طبیعی در تاریخ است و برای صورت‌بندی آن لازم نیست که در جامعه به انسان‌ها آموزش سرمایه‌دار بودن را داد. اما پیدایش سوسیالیسم (چه در کمون پاریس و چه در انقلاب اکتبر) یک جهش و گسستگی از تمام تاریخ بشریت تا آن زمان بود. این جهشی بود که می‌بایستی از طرف مهندسان اجتماعی (انقلابیونی نظیر لنین، تروتسکی،‌ استالین و ..) سازمان‌دهی شود. علاوه بر این برای ساختن دولت‌های سرمایه‌داری در جهان الگوهای قبلی حاضر و آماده‌ی بسیار زیادی وجود دارد؛ فرانسه، انگلستان، آلمان و …؛ ولی برای سوسیالیسم هیچ الگوی پیش‌ساخته‌ای (مگر کمون پاریس) وجود نداشت و فقط اندیشه و ذهنیت رهبران انقلاب بود که می‌بایستی با استفاده از نیروی توده‌ها آن را سازمان‌دهی و طراحی کند. امروزه به دلایلی که گفته شد نظریه‌پردازان سرمایه‌داری به انقلاب اکتبر از آن جهت حمله می‌کنند که می‌گویند عامل ذهنی و تئوریک برای انقلاب اکتبر حاضر نبود و انقلابیون غافلگیر شدند و ریویزیونیست‌ها عامل پراتیک را پیش می‌کشند و می‌گویند انقلابیون روسیه به دنبال پراتیک انقلاب حرکت می‌نمایند و هر روز مجبور می‌شدند که با یکی از مسائل انقلاب اکتبر همراه شوند و چاره‌ای جز اطاعت از پراتیک ندارند. فی‌المثل موضوع بروکراسی و نوع دولت. ولی هر دوی این دیدگاه‌ها برای حقانیت خود امروزه می‌گویند: «فرجام انقلاب اکتبر شکست بود؛ هم چنان که در فروپاشی می‌بینیم.» هر دوی این نظریه‌ها به هیچ روی از دیدگاه وحدت دیالکتیکی نظریه و پراتیک پیروی نمی‌کنند و با دیدگاه یک‌جانبه یا به نظریه و تئوری می‌پردازند و یا به عمل، پراتیک و تجربه‌ی انقلابی. هیچ یک از آن‌ها به حرکت مارپیچ  تاریخ مورد نظر هگل و مارکس توجه ندارند که در هر یک از پیچ و خم‌های تاریخی پیروزی و شکست وجود داشته و هر یک می‌تواند مقدمه‌ی دیگری باشد؛ چنان چه در علم هر آزمایشی، چه آن‌ها که به پیروزی ختم شده‌اند و چه آن‌ها که با شکست مواجه شده‌اند، به یک اندازه برای پیشرفت علم ضروری بوده‌اند.

آن چه که در این جا باید گفت این است که برای اولین بار در تاریخ بشریت اندیشه و ذهنیت انسان برای آزادی و رفاه آن به چاره‌جویی می‌پردازد؛ یعنی عامل اندیشه و ذهنیت یکی از عوامل مؤثر در انقلاب سوسیالیستی و ساختن سوسیالیسم می‌شود. هر چند عمل انقلابی در اکتبر آن چنان به سرعت حرکت می‌کند که لنین می‌نویسد: «اکنون باید نوشتن و نظریه‌پردازی را تعطیل کرد و انقلاب را تجربه نمود.» بدین ترتیب پراتیک حرف اول را در انقلاب اکتبر می‌زند. البته ناگفته نماند که عمل‌گرایی محض منجر به مصلحت‌گرایی می‌شود. به همین جهت تئوری و پراتیک دو بال برای پرواز و به حرکت در آمدن انقلاب است. زمانی که انقلاب اجتماعی در جریان است، انقلاب آن قدر با شکوه و قدرتمند است که انسان‌ها ناخواآگاه و خودآگاه به دنبال آن کشیده می‌شوند و خاصیت انقلاب چنان بزرگ است که به قول لنین «انقلاب در یک شب می‌توند ره صد ساله را بپیماید.»

بدین ترتیب می‌بینیم که در انقلاب اکتبر پراتیک بر نظریه‌پردازی تفوق می‌یابد و تضاد بین تئوری و پراتیک به نفع پراتیک حل می‌شود.

نقش عامل تصادف

هم چنان که عامل ضرورت تکامل پدیده را پیش می‌راند، عامل تصادف هم می‌تواند تسریع کننده و کند کننده‌ی سیر تکامل باشد و حتی ممکن است که جهت این سیر را نیز عوض کند. تکامل پدیده در پیش‌شرط‌های تاریخی رخ می‌دهد. این پیش‌شرط‌ها در اثر حوادث احتمالی می‌توانند تغییر ماهیت و رفتار دهند. البته این گفته در فلسفه‌ی علمی همیشه صادق است که ضرورت از دل حوادث بیرون می‌آید. با بارش باران در یک دشت و صحرا، لاله‌ها از زمین سر بیرون می‌آورند. در انقلاب اکتبر حادثه‌ی مؤثر به وقوع جنگ جهانی اول برمی‌گردد. در اثر این جنگ ماشین نظامی رژیم تزاری از کار می‌افتد و سازمان اداره‌ی کشور به طور کامل از کار باز می‌ماند. بدین ترتیب پیش‌شرط‌های لازم برای انقلاب با سرعت بیشتری فراهم می‌شود و موجب تسریع در امر انقلاب بورژوازی فوریه می‌گردد. هم‌چنین با مرگ لنین انقلاب اکتبر با بن‌بست‌های شدید نظری و عمل رو به رو می‌شود و حادثه‌ی جنگ جهانی دوم موجب انهدام تمام زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی حاصل از انقلاب اکتبر و تغییر جهت در انقلاب انترناسیونالیستی پرولتاریایی می‌گردد. به هر حال نقش حوادث را در انقلاب اکتبر و ادامه‌ی بعدی آن نباید نادیده گرفت. بدین ترتیب به تضاد دیالکتیکی بین حادثه و ضرورت می‌رسیم که نقش خود را به خوبی در انقلاب اکتبر بازی کرده‌ است. اگر به موقع انتخاب استالین به عنوان دبیر کلی حزب بلشویک و سرنوشت تروتسکی در شکار اردک در همان موقع بنگریم،‌ مسئله‌ی تصادف و ضرورت درانقلاب اکتبر بیشتر روشن می‌شود.

نقش عامل دهقانی در انقلاب اکتبر

مسئله‌ی دهقانان چه پیش و چه پس از انقلاب اکتبر یکی از بزرگترین مشکلات لاینحل بود که اثر خود را تا زمان فروپاشی اتحاد شوروی بر جای می‌گذارد. لنین بر وحدت طبقه‌ی کارگر با دهقانان تأکید دارد. وی در کتاب دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی می‌نویسد: «پرولتاریا باید توجه دهقانان را با خود متحد سازد و انقلاب دموکراتیک را انجام دهد… پرولتاریا باید عناصر نیمه‌پرولتر را در توده‌ی مردم با خود متحد سازد تا با زور مخالفت بورژوازی را در هم شکند و تزلزل دهقانان و خرده‌بورژوازی را فلج سازد.»

از گفته‌ی فوق پیداست که از نظر لنین و به ویژه تروتسکی، دهقانان متحدان قابل اعتمادی برای پرولتاریا نبوده‌اند. در انقلاب ۱۹۰۵، تروتسکی دید چگونه دهقانان که نخست به شورای انقلابی می‌پیوستند، سپس سرنیزه‌ی خود را به سینه‌ی کارگران می‌گذاشتند و بار غیرانقلابی آن‌ها بر دوش پرولتاریا قرار می‌گرفت. پس از انقلاب اکتبر هر بار حل مسئله‌ی دهقانی به آینده موکول می‌شد و هیچ راه حل قاطعی برای آن یافت نمی‌شد. نه کالخز و نه سالخز نتوانستند مسئله‌ی کشاورزی را در اتحاد شوروی حل کنند که در نتیجه‌ی آن سالی صدها میلیون تن محصولات کشاورزی از غرب خریداری و وارد می‌شد. از طرف دیگر مسئله‌ی دهقانی یکی از نقاط ضعف در ساختن سوسیالیست در یک کشور بود.»

ساختار حکومت و مسئله‌ی بروکراسی

از ۱۹۱۷ تا پایان جنگ داخلی ۱۹۲۲ به تدریج از قدرت شوراهای انقلابی کارگری که در هنگام انقلاب شکل گرفته بود کاسته و بر قدرت تمرکز یافتن در یک ارگان (دولت)‌ اضافه می‌شود. در هنگام انقلاب و جنگ‌های داخلی فاصله‌ی چندانی بین حزب و ارگان‌های اجرایی وجود نداشت و در بسیاری از موارد اعضای حزب وظایف اداری و اجرایی را هم به عهده داشتند. هر چند گسترش حزب و دولت به موازات هم صورت می‌گیرد و پس از پایان جنگ داخلی دولت و حزب کاملا در یک‌دیگر ادغام می‌شوند، و قدرت از کنگره‌ی شوراهای سراسری روسیه به کمیته‌ی اجرایی سراسری تحویل داده می‌شود، از این جا به بعد بود که تا پایان حکومت شوروی این گسترش دولت ادامه می‌یابد. البته به موازات افزایش قدرت مرکزی قدرت حزبی هم رو به افزایش می‌نهد و در هشتمین گنگره‌ی حزب این عبارت تصویب می‌شود: «حزب کمونیست روسیه باید تسلط سیاسی بلامنازع بر شوراها و نظارت عملی بر تمام کار آن‌ها را برای خود محفوظ دارد.» در نتیجه حزب هزاران نفر از بهترین افراد خود را به شبکه‌ی اداری دولت وارد نمود.

فرو مردن دولت‌

همان گونه که بنیان‌گذاران فلسفه‌ی علمی ثابت کردند «دولت چیزی نیست جز ابزار سرکوب به نفع طبقه‌ی حاکم»، نهادی بیگانه از انسان که می‌بایستی در جامعه‌ی بی‌طبقه از میان برداشته شود تا این که انسان به آزادی واقعی برسد. بنابر این اساس دولت می‌بایستی خود به خود در جامعه‌ی بی‌طبقه فرو بمیرد. چیزی که به صورت معکوس پس از تشکیل کشور شوراها عمل شد. مارکس می‌نویسد «ارگان‌های دولت گوش‌ها و چشم‌ها و دست‌ها و پاهایی هستند که منافع حاکمان را حفظ نمایند. دولت چیزی نیست مگر نوعی سازمان که بورژواها برای مقاصد داخلی و خارجی انتخاب می‌کنند تا دارایی خود را و منافع خود را متقابلا حفظ نمایند. دولت دوران جدید فقط به دلیل مالکیت خصوصی وجود دارد.» اما در تحلیل نهایی خواستار ناپدید شدند دولت می‌شود: «اما مالکیت خصوصی در مرحله‌ی سرمایه‌داری ضد خود را پدید می‌آورد و آن پرولتاریای بی‌چیز است که سرمایه‌داری را از میان خواهد برد. دولت تجلی همین تضاد طبقاتی است. یعنی کشمکش میان طبقات. وقتی برافتادن مالکیت خصوصی و پیروزی پرولتاریا که بر اثر پیروزی، دیگر پرولتاریا هم نخواهد بود، این تضاد حل شده و دیگر جامعه به طبقات تقسیم نمی‌شود، دولت علت وجودی خود را از دست می‌دهد و نظام اشتراکی جانشین دولت می‌شود.» و در کتاب «فقر فلسفه» اضافه می‌کند «طبقه‌ی کارگر به جای جامعه‌ی بورژوایی کهن در جریان تحول خود نوعی وحدت را مستقر می‌سازد که طبقات و تضادها در آن راه ندارد. دیگر قدرت سیاسی به معنای واقعی کلمه وجود نخواهد داشت.» مارکس وظیفه‌ی پرولتاریای پیروزمند را از ریشه کندن دولت می‌داند و انگلس می‌گوید «با ناپدید شدن طبقات دولت نیز ناگزیر ناپدید خواهد شد. اما باز هم به دلیل ارجحیت پراتیک بر تئوری و نظریه‌، لنین به فرمول‌بندی‌های جدیدی می‌رسد. وی در توجیه دولت پس از انقلاب پرولتاریایی، در تزهای ماه آوریل می‌نویسد: «وجه تمایز مارکسیسم از آنارشیسم این است که مارکسیسم ضرورت دولت و قدرت دولتی را در دوره‌ی انقلاب به طور کلی و در گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم به طور اخص می‌پذیرد.»‌ و درباره‌ی دیکتاتوری پرولتاریا می‌نویسد «دیکتاتوری پرولتاریا پلی است در فاصله‌ی بر افتادن انقلابی دولت بورژوایی و استقرار نهایی جامعه‌ی بی‌طبقه و بی‌دولت… هر دولتی غیر آزاد و غیر مردمی است و هر چه دموکراسی کامل‌تر باشد لحظه‌ی محو شدن آن نزدیک‌تر است.»  لنین آنارشیست‌ها متهم می‌کند که آن‌ها گمان می‌کنند دولت را یک شبه می‌توان از میان برداشت. هر چند لنین در کتاب «دولت و انقلاب» سعی می‌کند به نظریات مارکس وفادار باشد. به نظر مارکس «آن چه پرولتاریا به آن احتیاج دارد فقط دولتی است در روند فرو مردن؛ یعنی دولتی که فوراً فرو مردن را آغاز می‌کند و نمی‌تواند که فرو نمیرد… دولت پرولتاریایی فوراً پس از پیروزی فرو مردن خود را آغاز می‌کند زیرا در جامعه‌ای که فاقد تضادهای طبقاتی است وجود دولت غیرلازم و غیر ممکن است.»

اما پس از گذشتن زمان از انقلاب از این گفته فاصله می‌گیرد و از جنبه‌ی نظری بیشتر از همیشه خواستار قدرت پرولتاریا از طریق دیکتاتوری پرولتاریا برای سرکوب مخالفان حکومت پرولتاریا می‌شود و تأکید می‌کند. وی می‌نویسد: «تا زمانی که پرولتاریا به دولت نیاز دارد، نیاز او برای آزادی نیست؛ بلکه برای سرکوب مخالفان است و زمانی سخن گفتن از آزادی ممکن می‌شود که دولت به این صورت دیگر وجود ندارد.» در این جا معلوم است که از نظر لنین هیچ زمانی برای پایان حکومت دیکتاتوری پرولتاریا وجود ندارد. عمر دولت قابل پیش‌بینی نیست و لزومی برای به پایان رسیدن ندارد. این در حالی است که در ۱۹۱۹ در میدان سرخ می‌گوید: «اکثریت حاضرانی که سنشان از سی یا سی و پنج نگذشته باشد طلوع کمونیسم را خواهند دید که ما هنوز از آن دور هستیم.» و در «دولت و انقلاب» می‌نویسد:‌ «ده یا بیست سال زودتر یا دیرتر در مقیاس جهانی، فرقی نمی‌کند ولی فرو مردن دولت باید به سرعت آغاز شود.» در کنگره‌ی سال ۱۹۱۸، بوخارین پیشنهاد می‌کند که جمله‌ی «نظام رشد کرده‌ی سوسیالیسم که در آن دولت وجود ندارد» در برنامه‌ی حزب درج شود اما لنین با این پیشنهاد مخالفت می‌کند: «در زمان کنونی ما باید بدون قید و شرط از دولت حمایت کنیم. توصیفی از شکل رشد یافته‌ی سوسیالیسم که در آن دولت وجود ندارد، درباره‌ی آن هیچ تصوری نمی‌توان کرد.»

پس فرو مردن دولت چه وقت شروع می‌شود؟ ما وقت آن را خواهیم داشت که دو کنگره تشکیل دهیم آن وقت بگوییم «ملاحظه کنید! چگونه دولت ما دارد فرو می‌میرد. تا آن روز وقت این حرف نیست. پیش از موقع فرو مردن دولت را اعلام کردن نقض دورنمای تاریخی است.»

مسئله‌ی رشد بروکراسی و حفظ آن در دولت سوسیالیستی پس از انقلاب اکتبر بدل به مسئله‌ای جاویدان در حکومت شوراها شد. لنین در ۱۹۲۱ می‌نویسد: «ما به عنوان حزب حاکم چاره نداشتیم از این که اقتدارهای شورایی را با اقتدارهای حزبی ادغام کنیم» و در «دولت و انقلاب» می‌نویسد: «از میان بردن بروکراسی به طور فردی و نهایی در همه جا کاری است که فکر آن را هم نمی‌توان کرد. این کار اتوپیایی است». به همین دلیل بلشویک‌ها به جای از بین بردن دولت قدیم، صدها هزار کارمند قدیمی را که از حکومت تزاری و بورژوازی به ارث رسیده بود، که بخشی از آن‌ها آگاهانه یا ناآگاهانه بر علیه انقلاب کار می‌کردند را دوباره به کار می‌گمارد. لنین چاره‌ی بروکراسی را در نفوذ دادن افراد حزبی در اداره‌ی امور می‌داند که در برنامه‌ی ۱۹۱۹ حزب گنجانده می‌شود.

بدین ترتیب باز هم پراتیک انقلاب بر نظریه غلبه می‌کند و حالت خاص روندی متفاوت در تکامل پدیده از عام در پیش می‌گیرد.

  از دیدگاه تئوریک این تغییر جهت‌ها به این معناست که پراتیک انقلاب،‌ رهبران آن را مجبور می‌سازد که جای دیالکتیک منفی را که منجر ، به ثمر نشستن انقلاب شد، با دیالکتیک ایجابی (مثبت) تاریخی عوض کنند و خواستار تثبیت وضع موجود شوند. به همین دلیل تا رسیدن زمان فروپاشی دولت به حیات خود ادامه داد و نه این که کوچک نشد و نه این که فرو نمرد، بلکه به بزرگ‌ترین دولت بروکراتیک جهان در تاریخ تبدیل شد.

مسئله‌ی انقلاب جهانی پرولتاریایی

با این که انقلاب سوسیالیستی اکتبر به پیروزی رسیده بود و ساختن سوسیالیسم در یک کشور در دستور روز بود، هیچ یک از رهبران و نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر توانایی این را نداشتند که چشم از انقلاب جهانی کارگری بردارند و تمام فرمول‌بندی‌های آن‌ها برای ساختن سوسیالیسم در یک کشور مستلزم رسیدن به انقلاب جهانی بود. خط مشی لنین درباره‌ی مسائل گسترده و پیچیده‌ی انقلاب که با انقلاب روسیه بروز می‌کند، مجادلات بی‌پایانی را به همراه داشت. انقلابیون بر پایه‌ی تزهای ماه آوریل به دنبال تسخیر قدرت با یک برنامه‌ی سوسیالیستی بودند. انقلاب سوسیالیستی که بر پایه‌ی یک انقلاب بورژوایی نارس رخ داده بود (در انقلاب فوریه بورژوازی روسیه به علت ضعف نیروهای مولده و عقب‌ماندگی شدید اقتصاد روستایی بالطبع نتوانست تمام وظایف خود را به طور کامل به پایان رساند و یک انقلاب نیم‌بند سرمایه‌داری را به انقلابیون سوسیالیست تحویل داد).

به دنبال پیروزی انقلاب اکتبر سه نظریه درباره‌ی این انقلاب ابراز می‌شود.

الف. نظریه‌ی مارکسیست-لنینیستی که می‌گوید خط مشی‌ای که از ۱۹۰۳ به بعد از طرف حزب بلشویک دنبال شد، خط مشی مارکسیستی بوده است.

ب. نظریه‌ی منشویکی که می‌گوید انقلاب اکتبر نوعی انقلاب سوسیالیستی خاص بوده است چون بر پایه‌ی یک انقلاب بورژوایی همه جانبه استوار نبوده است.

ج. نظریه‌ی تروتسکی که می‌گوید لنین جنبه‌های صوری انقلاب را به نفع اصول حقیقی مارکسیسم به کنار گذاشته است.

هر چند این نظریه درست بود که دموکراسی بورژوایی و سرمایه‌داری بورژوایی به سبک غربی، آن چنان که مطلوب منشویکها بود، در سرزمین روسیه‌ی فئودالیسم نمی‌توانست پای به عرصه نهد، ولی پراتیک انقلاب نمی‌توانست انقلاب اکتبر را به دلیل نابه‌هنگام بودن ترک کند. به هر حال انقلاب سیوسیالیستی رخ داده بود؛ چه کسی می‌خواست و چه کسی نمی‌خواست. نظریه‌ی لنین درباره‌ی وحدت انقلابی کارگران و دهقانان به درستی عمل کرده بود و حکومت استبدادی تزاری برچیده شده بود و انقلاب فوریه بدل به انقلاب اکتبر شده بود. هر چند تمام وظایفی که سرمایه‌داری نتوانسته بود به درستی کامل نماید به عهده‌ی انقلاب اکتبر گذاشته می‌شود.

  نکته‌ی مهم تئوریک در این میان این بود که زمانی که یک پدیده به پدیده‌ی جدید تبدیل می‌شود اگر همه‌ی مراحل تکامل این تبدیل به درستی طی شده باشد، عناصر پدیده‌ی قبل یا در پدیده‌ی جدید ناپدید می‌شوند، یا در پرتو حرکت پدیده‌ی جدید به سمت جلو، تغییرات مناسب خود را در پدیده‌ی جدید پیدا می‌کنند. فی‌المثل تجارت خارجی در دوران فئودالیسم امری فرعی و ناکامل بود ولی با تبدیل فئودالیسم به بورژوازی، تجارت خارجی به حیات خود به شکل کاملاً منطقی و درست ادامه می‌دهد و در حفظ سرمایه‌داری به آن یاری می‌رساند. هر چند که در دوران فئودالیسم امری فرعی و ثانویه بود. اکنون هم انقلاب اکتبر بسیاری از گرایشات نارسای انقلاب بورژوازی فوریه را به ارث می‌برد که حل آن‌ها مشکل و پیچیده است. مثل مسائل مربوط به ملیت‌ها، مفهوم دموکراسی و …

به هر حال مسئله‌ی انقلاب جهانی کارگری موضوعی نبود که کمونیست‌ها در روسیه یا غرب بتوانند آن را فراموش کنند. این موضوعی بود که هر بار از گوشه‌ای سر در می‌آورد. در کنگره‌ی چهارم کمینترن ۱۹۲۳،‌ ضمن حمایت از انقلاب اکتبر چنین گفته می‌شود: «روسیه‌ی شوروی وظیفه‌ی خود را با شرافت انجام داده است اما کارگران جهان نتوانسته‌اند انقلاب جهانی را به هنگام خود صورت دهند و روسیه‌ی شوروی را تنها گذاشتند.» از این عبارت این نتیجه حاصل می‌شود که در انقلاب اکتبر نارسایی و مشکلی نبوده و بقیه‌ی کارگران جهان مقصر شناخته شده‌اند و دوباره «چهارمین کنگره‌ی بین‌المللی کمونیستی سپاس عمیق خود را نسبت به نیروی خلاق روسیه‌ی شوروی و ستایش بی‌پایان خود را نسبت به نیروی آن بیان می‌کند که به تنهای توانست قدرت دولتی را تصرف کند و دیکتاتوری پرولتاریا را با مبارزه‌‌ی انقلابی بنیان گذارد و توانست در مقابل همه‌ی دشمنان داخلی و خارجی از دست‌آوردهای انقلاب پیروزمندانه دفاع کند.» اما در همین اعلامیه‌ی کمینتزن، دچار پارادوکس کوسه و ریش پهن می‌شود. از یک طرف می‌گوید که انقلاب سوسیالیستی در کشور شوراها پیروز شده است و از طرف دیگر می‌گوید «چهارمین کنگره‌ی جهانی به پرولتاریای همه‌ی کشورها یادآوری می‌کند که انقلاب پرولتاریایی هرگز نمی‌تواند در محدوده‌ی یک کشور پیروز شود و پیروزی آن فقط در مقیاس بین المللی با ادغام شدن در انقلاب جهانی میسر است.» «کارگران همه‌ی کشورهای جهان وظیفه دارند کمک واقعی و عملی از جمله کمک اقتصادی به روسیه‌ی شوروی برسانند.» 

  انقلاب جهانی چندان به مذاق استالین خوش‌آیند نبود. به همین جهت سازمانی کمینترن که وظیفه‌ی گسترش انقلاب سوسیالیستی را در سرتاسر جهان به عهده داشت و کار خود را از ۱۹۱۹ شروع کرده بود، در سال ۱۹۴۳ به دستور استالین منحل شد و سلطان‌زاده، بنیان‌گذار حزب کمونیست ایران و یکی از اعضای کمینترن به اتهام جاسوسی در اتحاد شوروی اعدام گردید. به هر حال پایان عمر کمینترن، نشانگر نومیدی از انقلاب جهانی بود که دست آخر به فراموشی سپردن کامل انقلاب جهانی شد و احزاب کمونیست اروپایی به طور کامل راه خود را از راه حزب کمونیست شوروی جدا ساختند. نتیجه‌ی آخر این که نه انقلاب انترناسیونالیست کارگری به کمک انقلاب شوروی رسید و نه انقلاب شوروی منجر به انقلاب جهانی شد.

خودمختاری و ملیت‌ها

با پیدایش بورژوازی و به حاکمیت رسیدن طبقه‌ی سرمایه‌دار در اروپا، پیدایش ملت‌ها هم شکل گرفت. به ویژه پس از انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب ۱۸۴۸ در اروپا، مسئله‌ی حق حاکمیت ملی در اروپا رواج یافت. پیش از آن در دوران فئودالیسم کشور به شخص شاه تعلق داشت و کسی در آن سهیم نبود؛ ولی با رواج بورژوازی، طبقات دیگر و از جمله تمامی مردم در مالکیت کشور سهیم شدند. بالطبع بعد از انقلاب ۱۸۴۸ اروپا در گوشه و کنار ملیت‌های مختلف خواستار حق مالکیت ملی در سرزمین‌های آباء و اجدادی خود شدند و به این ترتیب کمونیست‌های اروپا هم می‌بایستی وارد این بحث نظری و تاریخی بشوند. بحث‌هایی که تا پیش از جنگ جهانی اول با شدت زیادی ادامه داشت. بعضی از نمایندگان چپ در اروپا به خاطر انترناسیونالیسم پرولتری به کلی منکر حق حاکمیت ملی می‌شدند و عده‌ی دیگر از جمله لنین به مسئله‌ی حق حاکمیت ملی و خودمختاری با نگاه وسیع‌تر و جدی‌تر برخورد می‌کردند. لنین اعتقاد راسخ داشت که خودمختاری اجازه می‌دهد که ملیت‌های مختلف کشور خاص خود را داشته و از حق جدایی از سرزمین مادری برخوردار گردند. بورژوازی در همه جا به خاطر منافع خود سعی در حفظ مرزهای کشور به نفع خود دارد. مارکس همچنین می‌گوید «اختلافات و ستیزه‌های ملی میان اقوام روز به روز برطرف می‌شود و علت آن رشد بورژوازی است. حاکمیت پرولتاریا این اختلافات را سریع‌تر از میان خواهد برداشت… به همان اندازه که استثمار یک فرد به دست دیگری به پایان می‌رسد،‌ استثمار یک ملت به دست دیگری نیز پایان می‌پذیرد.»

از نظر مارکس پرولتاریا طبقه‌ای است که نزد آن «ملیت مرده است» و مسئله‌ی ملیت‌ها در سوسیالیسم به پایان خود می‌رسد. بلشویک‌ها در سال ۱۸۹۸ در برنامه‌ی حزبی خود به حق خودمختاری ملیت‌ها اشاره می‌کنند که در کنگره‌ی دوم حزب در ۱۹۱۳ به تصویب می‌رسد. از نظر لنین حق خودمختاری به معنای حق جدا شدن بود. در سال ۱۹۱۳ این اعلامیه‌ از طرف کمیته‌ی مرکزی حزب زیر نظر لنین چاپ می‌شود:

«‌در نظام سوسیالیستی هدف‌های اصلی عبارتند از برابری حقوق همه‌ی ملت‌ها و زبان‌ها، نبودن زبان اجباری دولتی، آموزش مدارس به زبان محلی و در مقیاس وسیع، حق خودمختاری و خودگردانی. حزب از حق خودمختاری ملت‌های ستم‌کشیده، سلطنت تزاری، ‌ یعنی حق جدا شدن و تشکیل دولت مستقل پشتیبانی می‌کند.»

به هر حال با توجه به تمام این نظریات اتحاد جماهیر شوروی با اتحاد داوطلبانه تمام ملیت‌های مختلف باقیمانده از روسیه‌ی تزاری شکل گرفت. هر چند کشورهای کوچک و عقب‌مانده در روسیه‌ی تزاری فقط به دلیل خواست‌های انقلاب اکتبر که استثماری زحمت‌کشان را از میان برداشته بود، در این اتحاد داوطلبانه شرکت می‌جویند. در بسیاری از این کشورها احزاب کمونیست از طبقات کارگری شکل نگرفته بود چون نیروهای مولد در این کشورها به اندازه‌ای عقب‌مانده بود که در بعضی از کشورها، تعداد واقعی پرولتاریای صنعتی به صد نفر هم نمی‌رسید؛ ولی ستم حکومت تزاری بر همه‌ی افراد این جوامع اعمال می‌شد؛ به همین جهت مبارزین انقلاب آزادی‌خواه و دموکرات انقلاب اکتبر را تنها مرجع برای آزاد خود می‌دیدند و با این خوش‌بینی لنین هم که در حکومت سوسیالیستی، دولت باید از بین برود، پس حق جدا شدن ملیت‌های مختلف از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی امری خطرناک و ناپسند نبود. چنان که گرایش به وحدت در میان ملیت‌ها قدرت خود را در جنگ بزرگ میهنی بر علیه فاشیسم نشان داد. اما پس از پایان جنگ نوعی از ناسیونالیسم روسی بر همه‌ی خلق‌ها و کشورهای اقماری سایه افکند و روح دموکراتیک انقلاب اکتبر برای حل مسائل ملیت‌ها را تحت‌الشعاع قرار داد چنان که مسئله‌ی ملیت‌ها از این به بعد در جهت مخالف خود حرکت می‌نماید. یعنی به طور پنهان نیروی گریز از مرکز برعکس روزهای اولیه‌ی انقلاب که نیروی گرایش به مرکز بود، شروع به عمل می‌نماید که تغییر کیفی آن درهنگام فروپاشی به خوبی هویدا گردید.

انقلاب اکتبر با تمامی بزرگی‌اش رخ داد. از ویژگی‌های این انقلاب

الف. برای اولین بار بشریت می‌خواست از حداقل یک حداکثر بسازد. عقب‌مانده‌ترین نیروهای مولد بایستی به پیشرفته‌ترین نیروهای مولد تبدیل شود. بی‌سوادترین ملت جهان بایستی به باسوادترین ملت جهان تبدیل شود. برده‌ترین مردم جهان بایستی به آزادترین مردم جهان تبدیل می‌شد. بدین ترتیب حداقل و کم‌ترین‌ها بایستی به حداکثر و بیشترین‌ها تبدیل می‌شد. چیزی که در هیچ تحول تاریخی روی نداده بود.

ب. ایده‌آل‌ها و اهداف انقلاب اکتبر از همان ابتدا برای همه‌ی بشریت به صورت ایده‌آل و هدف در آمد و تمام مردم زحمت‌کش جهان شروع به نظاره کردن آن نمودند. ایده‌آل و اهداف انقلاب اکتبر تبدیل به ایده‌آل‌ ها و اهداف آزادی‌خواهان جهان گردید.  

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%b4-%d9%82%d8%b1%d9%86-%d8%a8%db%8c%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%db%8c%da%a9%d9%85-%d9%81%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7%d8%b4%db%8c-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%b4%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%87/feed/ 0 5752
بازیگران دو قطب! http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a8%d8%a7%d8%b2%db%8c%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%af%d9%88-%d9%82%d8%b7%d8%a8/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a8%d8%a7%d8%b2%db%8c%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%af%d9%88-%d9%82%d8%b7%d8%a8/#respond Tue, 25 Aug 2020 13:19:53 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5663 اردشیر قلندری

مادام که افراد فرا نگيرند در پس هر یک از جملات، اظهارات و وعده و وعيدهای اخلاقی، دینی، سياسی و اجتماعی منافع طبقات مختلف را جستجو کنند، در سياست همواره قربانی سفيهانه فریب و خودفریبی بوده و خواهند بود. طرفدار رفرم و اصلاحات تا زمانی که پی نبرند که هر مؤسسه قدیمی، هر اندازه هم بی ریخت و فاسد بنظر آید متکی به قوای طبقه ای از طبقات حکمفرماست، همواره از طرف مدافعين نظم قدیم تحميق ميگردند. و اما برای درهم شکستن مقاومت این طبقات فقط یک وسيله وجود دارد؛ باید در همان جامعه ای که ما را احاطه نموده است آن نيروهایی را پيدا کرد و برای مبارزه تربيت کرد و سازمان داد که ميتوانند ــ و بر حسب موقعيت اجتماعی خود باید ــ نيرویی را تشکيل بدهند که قادر به انهدام کهن و آوردن نو باشد. لنین، سه منبع و سه جزء مارکسیسم

سال ۵۷ مردم با یک ساختار دیرینه، با پی ریزی جمهوریت بدرود گفتند!. بنظر می امد که یکبار برای همیشه آنچه که در پندار بود، اجرا شود، ایران نیز با گامی هایی اهسته لوکوموتیو کهنه خود را در پی کشورهای پیشرفته براند، تا جایگاه شایسته ای در فرایند پیشرفت و فرگشت از آنِ خود کند.

در همین راستا، از کمونیست تا راست، تا مذهبی و آتئیست، همه پی خمینی رفتند. شوق و شعف انقلابی ایران را فرا گرفت، ایران شاید برای نخستین بار یک دل با یک زبان شد. در این میان ولی، یک اصل از دیده ها پنهان ماند، خمینی بظاهر با هواپیمای بوئینگ به ایران امد، اما افکارخود را سوار بر شتر، جداگانه با کمی تاخیر(تا زمان تثبیت حکومت خود) به این سرزمین فرستاد.

اندیشه های کمونیستی از چریک فدایی (بویژه بعد از انشعاب به اکثریت و اقلیت، بخش اکثریت ان) که پادگان به پادگان را فتح می کرد، تا کمی دیرتر مرکزیت حزب توده ایران درمیان انبوه مردم ایران پشت خمینی که پس از رسیدن به ایران با خودرو ( خودرو در اینجا کنایه تظاهر به ترقی خواهی است) تا بهشت زهرا رفت، با وی همصدا شدند.

چرا حزب توده ایران افکاری را که خمینی با شتر به ایران ارسال کرده بود، ندید؟. جهت پاسخ به این موضوع بدنیست کمی به گذشته برگردیم.

پس از پیروزی انقلاب کبیر، جهان سرمایه داری ترک برداشت، قطبی مطابق نظر رهبر ان لنین در ان بازه زمانی جان گرفت. قطبی که مطابق نظر لنین بایست نقش یک لوکوموتیو قوی برای کشاندن زحمتکشان جهان به سوی سوسیالیسم باشد. لنین تئوری حلقه ضعیف در نظام سرمایه داری جهت ایجاد سوسیالیسم را مطرح کرد، روسیه که در ان بازه از زمان بواسطه جنگ جهانی اول، تلاشی اقتصاد، فقر شدید جامعه کشاورزان، بهمراه استثمار شدید کارگران، نبود مهمات جنگی و گرسنگی سربازان ارتش در جبهه جنگ، بهمراه فعالیت پرثمر اندیشه های ترقی خواهی و سابقه انقلابی برخوردار بود، اجرای این تئوری را در پهنه خود مهیا ساخت. انقلاب بثمر نشست، جامعه با سرعت به سوی ساختمان سوسیالیسم راه افتاد.

همزمان با پیشرفتهای چشمگیر سوسیالیسم، پرولتاریای جامعه سرمایه داری در کشورهای پیشرفته که مطابق نظر لنین میبایست، سوسیالیسم در روسیه را سرمشق قرار دهد، به پیکاری پرشورتر با نظام حاکم روی اورد، با ترفندهای گوناگون اربابان سرمایه عقب ماند، سرمایه داری با قوای مجهز به سمت مرزهای روسیه امد به تقویت ضد انقلاب درون و بیرون پرداخت.

در این بازه از زمان، قعطی، گرسنگی… و پی امد ان برخی شورش ها در برخی شهرها آغازشد، رویکرد کمونیسم جنگی آغاز می گردد. کشور عملا به سوی دفاع از خود و انزوا پیش رفت.

بر مبنای مشکلات و دشواریها و بسیاری از مساله دیگر در روند ساختمان سوسیالیسم، پس از لنین، ساختار، با رویکرد به سیاست تضییقات، سرکوب آزادیها، کاهش نقش مردم و شوراهای مردمی، استفاده ابزاری از توده، جهان دوران را به سبک و سیاق خود تعبیر کرد. در همین راستا، در شوروی پس از مدتی در دانشگاه ها درسنامه ای بنام “ایست مات” [ماتریالیسم تاریخی] و دیامات [ماتریالیسم دیالکتیک]که زنده یاد جوانشیر ان دو درسنامه دانشگاهی را به فارسی ترجمه کرده است، تدریس شد، که مشخصا تعریفی دگرگونه از ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک ارائه می داد.

“ماتریالیسم تاریخی (درک ماتریالیستی تاریخ) تئوری مارکسیستی فرگشت جامعه و روش شناخت آن میباشد. موضوعات مرتبط به ماتریالیسم تاریخی شامل کلیت جامعه و سیستم توسعه اجتماعی، قوانین عام و نیروی محرک فرایند تاریخی می گردد. ماتریالیسم تاریخی مولفه اصلی فلسفه مارکسیسم و همزمان از اجزاء خاص سیستم علوم اجتماعی میباشد.

ماتریالیسم دیالکتیک جهان بینی علمی و اسلوب عمومی شناخت جهان، علم قوانین عمومی حرکت و فرگشت طبیعت، جامعه و شعور است. ماتریالیسم دیالکتیک برپایه دستاوردهای نوین علوم معاصر و پراکتیک اجتماعی که مدام در حال توسعه و غنا با این پیشرفت هاست، استوار میباشد”. (اقتباس از منابع روسی زبان).

ماتریالیسم تاریخی بطور ارگانیگ با ماتریالیسم دیالکتیک در ارتباط است. نیاز به چنین علم فلسفی در وهله نخست بر این پایه مشخص میگردد، که هر نظریه اجتماعی که کارکرد مردم را واکاوی میکند، با مساله رابطه آگاهی مردم و شناخت انان نسبت به هستی روبرو میگردد. ماتریالیسم تاریخی راهکردی مشخص بر این مساله اصلی فلسفه مرتبط به جامعه را پیشنهاد میدهد، درواقع، مساله ای که مربوط به نسبت هستی اجتماعی مردم و آگاهی انهاست، برپایه همین اصول فلسفی ماتریالیسم دیالکتیک بر منابع تاریخی تکیه میکند. با کشف قوانین و نیروهای محرک فرگشت اجتماعی، کاشفان ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی، جامعه شناسی را به جایگاه علم حقیقی در باره امور جامعه نشاندند. از ان پس ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی بمثابه تئوری اجتماعی مارکسیستی، که ویژگی ساختار عناصر سیستم اجتماعی، خصلت تاثیر متقابل انها، قوانین فرکشت اجتماعی و سازوکار تبیین انرا آشکار می سازد، پا بمیدان گذاشت.

بدینسان تفکیک این دو عملا غیر ممکن است، چرا که اولی بدون دومی و برعکس کامل نمی باشد. مبحث ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک یک واحد کل هستند، که شامل تحلیل رخدادهای تاریخی برمبنای اصول و روش دیالکتیک میباشد.

در شوروی حدود سالهای سی این واحد کل از هم جدا شد، هر کدام شامل قوانین خود شدند. این تعریف در راستای ایجاد فضای مناسب بر بستر جذب اخشیج هایی با محتوای دمکراتیک به سود اردوگاه صورت گرفته است. طبیعی است زمانی که عنصری دارای قطب باشد، نیروی دفع کننده و جذب کننده نیز خواهد داشت. پس شوروی بمثابه یک قطب نمی توانست از این سنجار خارج باشد. (نگارنده در اینجا قصد ایجاد مزر خوب و بد را ندارد).

سرمایه داری و سوسیالیسم؛ نبرد میان دوقطب مخالف شدت گرفت و جنگ دوم جهانی را باید مرهون همین نبرد دانست، که موجب کشته شدن میلیونها انسان و ویرانی هزاران شهر و روستا و ده ها کشور شد.

همزمان، یکی از دلایل مقاومت و عقب راندن ارتش آلمان توسط ارتش شوروی در این جنگ را باید برتری صنایع شوروی دانست که تا سالهای چهل علت اصلی شکوفایی اقتصاد شوروی بود و انرا سرپا نگهداشته بود. وجود این صنایع بهمراه قهرمانی های مردم در دفاع از کشور موثر افتاد. با شکست آلمان نازی، شوروی با اثبات برتری صنایع خودپابه پای غرب در پی تقسیم غنایم مانده از جنگ پرداخت و کشمکش ها اوج گرفت. از این پس استکه، واژگانی همچون بلوک شرق، جنبش های ازادیبخش … تقریبا در تمامی زبانها تبیین می گردد.

در چنین وضعی، “ایست مات” رسالتی مقدم بر قوانین عام و خاص ماتریالیسم می یابد. وظیفه اصلی آن توجیه جریانات و افراد میشود، تا روحیه، مساله طبقاتی و جایگاه طبقاتی انها را توضیح دهد. در واقع، آنرا سازکار با محیط و اندیشه ها ی سوسیالیستی دوران سازد.

در این فضای موجود و برپایه دستبرد به “ایست مات”است، که جمال ناصر، یاصر عرفات،…. همه سمت و سوی “گرایشات سوسیالیستی” می گیرند. واقعیات خردبورژوازی انها که کشش سمت سرمایه داری-امپریالیسم را سنگین تر می کند، در چارچوب تحلیل محافظه کارانه “ایست مات” نادیده گرفته می شود، تئوری راه رشد غیر سرمایه داری که تلاس مصرانه دارد، خردبورژوازی را به سمت پرولتاریا بکشد با مثالهایی از شرایط و شیوه پیوستن مناطق آسیایی روسیه به شوروی ذینفع می شود، بی انکه توضیح دهد، ماشین تضییقات استالین این امررا با ظرافتی منحصربفرد در پیوست این مناطق به شوروی بیمه کرده بود.

مبنای سیاست شوروی در جهان و شیوه برخوردش با دولت ها و اینسایدر های ابرشرکت های غربی برپایه “ایست مات” است، نه رقابت تکنولوژی و فن اوری های نوین. (گویا زمانی که نماینده گان اتاق بازرگانی شوروی در ایتالیا با نمایندگان اشراف شرکتهای بزرگ دیدار می کنند، یکی از اشراف غربی می گوید: این روستاییان از روستا خارج شده، هنوز به شهر نرسیده، فکر می کنند، با این ابزار آلات زشت با ما باید روی یک میز بنشینند) کمک و حمایتهای بی پایان به کشورهایی همچون عراق، سوریه، جنبش اذادیبخش فلسطین….، بدون درک ماهیت اصلی و خردبورژوازانه انها که همزمان با امپریالیسم نیز لاس میزدند، همه و همه از تحلیل غلط “ایست مات” سرچشمه گرفته اند. لشکر کشی به افغانستان برپایه اعمال روند، تجربه سوسیالیستی کردن مناطق آسیایی در شوروی، در واقع، باتلاقی بود که امپریالیسم از ان به بهترین نحو ممکن بهرمند شد، برآیند لشکرکشی به افغانستان در جای خود به یکی از دلایل فروریزی بلوک سوسیالیستی گردید.

پس از سالهای ۵۰ اقتصاد شوروی آرام آرام به رکود میرود، بوروکراسی حزبی رشد شدید می یابد، “طبقه ای” از رهبریت ایجاد می گردد، که بایست تاکید بیشتری بر تحلیل اوضاع و شناخت جهان برپایه اصول “ایست مات” ارائه میداد تا در میان احزاب برادر بکار برود. در حقیقت “ایست مات” و تحلیل و شناخت جهان بر پایه این نگرش در راستای کشش نیرو به سمت اردوگاه بود، حاضر هم نمیشد، شرایط جغرافیایی و اقتصادی و حتی جایگاه طبقاتی و اجتماعی نیروهای جذب شونده را تحلیل کند. بنابراین، هرکس که به خطر امپریالیسم و طرح شعار پیشرفت غیر سرمایه دارانه روی می آورد، در این تحلیل می گنجید.

  • با این مساله، رشد نوعی خوش باروی به برگشت ناپذیری سوسیالیسم نیز بر پایه همین تحریف و کاربرد غلط از “ایست مات” بود، که با کشیدن حصار به دور بلوک سوسیالیستی، نادیده گرفتن انگولک های جهان امپریالیستی، کشیده شدن به تولید سلاح های مرگبار به همراه تولید تئوری “دفاع از خود در برابر امپریالیسم”، دیواری آهنین دور سوس بلوک کشید. با کشمکش های دو قطب، در بخشی از اروپا با بقدرت رسیدن حزب های سوسیال –دمکرات رفرومهایی را به انجام رساند، که در نهایت میتوان انرا تا حدودی سوسیالیستی نامید. البته قابل ذکر است، که در شرایط امروزین ما ترجیح می دهید، که اثر و تاثیر رفرمهای فوق را ثمره درخت سوسیالیستی شوروی بنانیم، که تا حدی محتمل است، اما، در این میان ابدا نباید منطق رشد سرمایه داری، شعور اجتماعی و آگاهی اجتماعی باشندگان این کشورها را نیز نادیده گرفت. مارکس و انگلس به عناوین گوناگون نوشتند، که برپایه منطق ماتریالیسم دیالکتیکی-تاریخی همانطور که برده داری جای خود را به فئودالیسم داد و فئودالیسم به سرمایه داری تبدیل شد، ماهیتا سرمایه داری نیز قابل تغییر است، که به سوسیالیسم-کمونیسم ختم میشود. این فرایند از دید مارکس و انگلس از مسیر چنین رفرمهایی صورت می گیرد.
  • اینکه امروزه، سرمایه داری در تلاش است، که مانع ای بزرگ بر مسیر تامین رفاه اجتماعی و دولتهای رفاه محور ایجاد نماید، اما توده ها نیز بیکار ننشسته، با کنش های گوناگون سدهای بزرگی بر سر راه سرمایه داری می بندند.

گستردگی رکود سالهای شصت و هفتاد، عدم تلاش جهت خروج از آن، عدم درک شرایط کشورهای سرمایه داری پیشرفته، که با “دمکراسی” خود و تامین نسبی رفاه شهروندان، ایجاد برخی دولتهای رفاه –محور عملا سازمان تبلیغات شوروی را به شکست کشاند و بلوک سوسیالیستی با همه دستاوردها مشخصا خلع سلاح شد.

برمبنای تحلیل “ایست ماتی” و کشمکش در جذب نیرو، رقابت در میان دوبلوک به اوج خود میرسد، جذب کشورها از حلقه ” ضعیف” سرمایه داری ادامه می یابد. در امریکای لاتین رویکردهایی با خصلت “سوسیالیستی” صورت میگیرد، دخالت ها نیز به موازات آن بیشتر میشود!.

“ایست مات” تنها به شوروی منحصر نماند، کلیه حزب های کمونیستی برادر و “نیروهای ملی میهنی” با اندیشه های ضد سرمایه داری، در این جرگه جا گیرفتند، جهان برمبنای منافع سیاست بزرگ (برادر بزرگتر که شوروی است) باز تعریف شد. بدیسان همه چیز در راستای منافع اردوگاه قرار گرفت، تا جایی که استقلال حزب ها را بخود اختصاص می دهد، درک دیالکتیکی – تاریخی حوادث خانه را تحت شعاع برد، حزب های برادر رسالت خود را در صیانت از “سیاست بزرگ” می بینند، تا حدی که منافع ملی باز تعریف گردید. ستاوردها و بردهای سیاسی اردوگاه شادی و مسرت بیشتری نسبت به دستاوردهای کشور مطبوع داشت.

در کشورهای خاور، جایی که بخش اعظم ثروت زمین در ان قرار داشت، میدان رقابت سیاستهای جهانخوارانه کشورهای امپریالیستی قرار گرفت. جایگاه و ارزش انسان، پیشرفت، جای خود را به کشتار و ویرانی داد، که تا به امروز در فقدان شوروی، با تبیین مقاصد امپریالیستی روسیه نیز ادامه دارد.

با در نظرداشت درآمد نوشتار بالا، سال ۵۷ در ایران رخ میدهد. در فرایند سرکوب شدید اندیشه های کمونیستی، اندیشه های اسلامی در قبا و ابای اخوند با فراهم ساختن کلیه زمینه ها، شرایطی برای عرض اندام دارد، خمینی بطرز معجزه آسایی (حمایت پشت پرده عمو سام) سربلند می کند، جامعه نیز که بخش عمده انرا روستاییان و حاشیه نشیان تشکیل میدهند، به حمایت افکار خمینی که هنوز بار شتر ان با صد مهر و موم پنهان است، روی می اورد، خمینی رهبر بلامنازع حرکتی میشود، که از پیش محکوم است.

با آغاز حرکت اعتراضی در ایران، دو قطب متخاصم تلاش در بدست گرفتن گرایش آن به سمت خود به تکاپو می افتند، هرکدام انرا به سویی خود می کشد.

در چنین شرایطی کمیته مرکزی حزب توده ایران به رهبری نورالدین کیانوری به همراه مجموعه ای از دانشمندان به ایران میاید، در میان انبوه بزرگ مردم ایران پیرامون خمینی غرق در خوشبینی بدون آینده میشوند. رهبر حزب، کیانوری هاله نور “امام” را گرداگرد سر خمینی ترسیم میکند، و بدین سان خمینی امام نه تنها امت، بل کمونیستها نیز می گردد. امام نیز گام به گام، خدعه هایی را که پنهان کرده بود، از استین گشاد آخوندی خود بیرون می اورد، متناسب با اوضاع بکار می گیرد.

در این میان، آن دسته از مردم ایران که برپایه تبیین شرایط در پی بدست اوردن، حقوق خود هستند، با دسیسه های رژیم نوپا روبرو، یکی پس از دیگری سرکوب می شوند، صدور کشتار مخالفین دقیقا از همین جا شروع می گردد. شخصیتهایی همچون خلخالی که که با کشتن اشخاص منتسب به رژیم پهلوی کارازموده شده اند، به ترکمن صحرا، کردستان و آمل میروند، تا هرچه بیشتر کشتار کنند. در این میان مصیبت انجاست که اندیشه های کمونیستی، به دفاع جانانه از اعدام های میپردازند، اصل انسان بودن، بنام عوامل امپریالیستی و ضد انقلابی، در لفافه ایدئولوژی پیچیده می شود، بی توجه به اینکه اصول ایدئولوژی کمونیستی حفظ زندگی، مخالف اعدام و مرگ است.

اصول سیاست کلی حزب توده ایران، تلاش در راستای مهار گرایشات خرده بورژوازی هیئت حاکمه، گردش آن به سمت اردوگاه (در بهترین حالت مهار و نرم کردن کینه های دیرینه آخوندها از کمونیستها) تحکیم و تعمیق دوستی با اردوگاه، حمایت و اجرای دستاوردهای اردوگاه در ایران را در اهداف خود دارد. تلاشی که برپایه مبانی “ایست مات” ژرفای سیاست قطب سوسیالیستی را بیان میکند.

از آن سو نیز غرب- امپریالیسم می ایستد که با توجه به تاریخ و ستن ریشه حضور غرب در ایران، مهمتر از همه در کنترل داشتن منابع ملی و بازار صادرات و واردات کشور از هیچ تلاشی فروگذار نیست!.

دقیقا در چنین میدانی نبرد دو قطب متخاصم، سیاست “که برکه” حزب توده ایران مفهوم می یابد. خلاصه معنی این سیاست، کدام قطب پیروز میدان خواهد بود است.

تبدیل ماتریالیسم دیالکتیک – تاریخی به “ایست مات” در میان حزب ها و کشورهای سوسیالیستی دوران، چنان نادرست در ایران بنا میشود، و پیش میرود، حتی زمانی که افکار خمینی با شتر به ایران میرسید، وجود ان شتر با ان بار بزرگ و عمیقا ارتجاعی از سوی هیچ یک از طرفین قطب سوسیالیستی دیده نمیشود. اعم کشورهای سوس بلوک نثا گوی یکی از بزرگترین حکومت ارتجاعی تاریخ ایران هستند.

کیانوری بمثابه بیان ایده مرکزی در ایران، چنان غرق در کار سمت دادن رژیم ارتجاعی است، که همه مخالفین نظر خود را “تربچه پوک” می نامد، چنان در این کار پیش میرود که حتی پس از تحمل شکنجه های قرون وسطی، در نامه به گالیندوپل هنوز بنوعی درصدد توجیه اعمال جنایتکارانه شخص خمینی است، گرچه همزمان پرده از وحشت شکنجه های قرون وسطایی در رژیم برمیدارد.

این درک غلط از ماتریالیسم دیالکتیک – تاریخی و درک درست از “ایست مات” چنان پیش رفت که زنده یاد تقی کی منش بهترین و ایده ال ترین وجه انرا در خاطرات خود برای آینده گان که در همان سالها نگاشته میشود، بنمایش می گذارد، که چگونه در شهربانی اطلاعات را جمع اوری و در اختیار مرکزیت حزب می گذاشته است، که طبیعتا این پرسش پیش میآید، مقصد نهایی ان کجا بود؟. برمبنای همین درک نیز، محمد علی عمویی انتشار این دست نوشته ها را “برپایه وجه مشترک… میوه های وحدت…مبارزه مشترک برای حفظ دستاوردهای انقلاب… “را صلاح ندیدند، که درواقع، صلاح دید مرکزیت و افکار حاکم در راستای ارائه و تشریح همان “ایست مات” است، نه حقیقت واکاوی دیالکتیکی تاریخ وقایع!.

“ایست مات” تنها شامل توده ای، فدایی نشد، کانون نویسندگان ایران نیز در اطلاعیه ای به دفاع از دانشجویان خط امام (یکی از زره پوشان جنگ با امپریالیسم که در مصاحبه اخیر مادرشاهی معلوم شد، حبیب الله بیطرف ( از میان این دانشجویان) از طراحان توطئه علیه حزب توده است) در پانزده آبان ۱۳۵۸ نوشت: “دانشجویان عزیز جای بسی شادمانی است که جوهر اصلی انقلاب ایران یعنی مبارزهٔ بی‌امان با امپریالیسم جهانی، به ویژه امپریالیسم آمریکا، یک بار دیگر به همت شما فرزندان رشید ملت در دستور روز قرار گرفت…”. جهت یاداوری، زمانی که انقلاب اکتبر به پیروزی رسید، لنین جهت حفظ ان در مذاکرات صلح برست با آلمان به تروتسکی پیشنهاد داد، که اگر لازم به پوشیدن دامن هم باشد، باید پوشید، چرا که ما نیاز به صلح داریم، اما نویسندگان ما در این اعلامیه مشخصا مبلغ جنگ شده اند!. جنگی که به طرفداری از اردوگاه در برابر امپریالیسم است. جنگی که خمینی و در واقع، غرب برنده آن شد. تنها برای پیروزی لازم بود خمینی موافقت خود جهت سرکوب این رزمندگان را با توحش صدر اسلام صادر کند، که کرد!.

بدیسان درک شوروی یایی “ایست مات” ، کار دست جنبش کمونیستی ایران داده، هنوز نیز بر این اندیشه غلط از سوی بسیاری پافشاری می گردد. هنوز برخی حزب ها، سازمانها و اشخاص درک نکرده اند، که در عدم وجود شوروی و بلوک سوسیالیستی ان مفاهیم فاقد معنا بوده، ایران و جهان را با ان منطق نمی توان تحلیل کرد. هنوز هم هستند کسانی که توانایی پوست انداختن و بروز شدن را ندارند، یک روز پشت سر خاتمی، روزی پشت سر موسوی، روزی هم روحانی، بدتر از همه روزی هم در صف خاکسپاری سلیمانی تمام قد می ایستند، با صغری و کبری کردن، بر پایه و اصول “ایست مات” اعمال خود را توجیه، مابقی را مواخذه می کنند.

باید ایران را برپایه آنچه که هست، برپایه اندیشه فلسفی هستی مردم، روابط تاریخی شهروندان، درک آنان از هستی و آگاهی اجتماعی به روش ماتریالیسم دیالکتیک – تاریخی بازتعریف نمود، منافع طبقاتی گروه ها را شناسایی، خاستگاه و جایگاه طبقاتی اشخاص را روشن کرد. تا مادامی که بر اساس اسلوب شناخت دیالکتیکی-تاریخی سنن و عقاید مردم ایران با همه کمی ها و کاستی های ان واکاوی نگردد، ما اسیر دور باطل بوده، به مقصد نخواهیم رسید.

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a8%d8%a7%d8%b2%db%8c%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%af%d9%88-%d9%82%d8%b7%d8%a8/feed/ 0 5663
چین، از کمونیسم تا سرمایه‌داری http://www.sedayekargar.com/critics/%da%86%db%8c%d9%86%d8%8c-%d8%a7%d8%b2-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%aa%d8%a7-%d8%b3%d8%b1%d9%85%d8%a7%db%8c%d9%87%e2%80%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1%db%8c/ http://www.sedayekargar.com/critics/%da%86%db%8c%d9%86%d8%8c-%d8%a7%d8%b2-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%aa%d8%a7-%d8%b3%d8%b1%d9%85%d8%a7%db%8c%d9%87%e2%80%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1%db%8c/#respond Fri, 07 Aug 2020 08:13:45 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5610 کاوه آهنگر

چین کجا بوده؟ اکنون در چه وضعیتی است؟ به کجا میرود؟ و چرا؟

بعد از جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۸، در اجتماع حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی فریاد استالین بلند شد که «رفقا! بزرگ‌ترین دشمن حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی چیزی نیست جز بروکراسی حزبی و بروکرات‌هایی که در گلوگاه‌های حزب نشسته‌اند.» این خطر یعنی از دست رفتن روحیه‌ی انقلابی حزب و انترناسیونالیسم پرولتاریایی؛ و تذکر داد که این همان چیزی است که لنین همیشه از آن می‌ترسید. از نظر لنین بروکراسی در پهنه‌ی اجتماعی اقتصادی به معنای گرایش به سوی سرمایه‌داری و در پهنه‌ی سیاسی به معنای رشد رویزیونیسم بود.

بالاخره پس از مرگ استالین پیش‌گویی‌های او همگی درست از کار در آمد و دار و دسته‌ی بروکراتیسم رویزیونیست به سرکردگی خروشچف، کاسیگین و … همه‌ی امور را قبضه کردند و شعار «هم‌زیستی مسالمت‌آمیز» و «مسابقه‌ی اقتصادی با امپریالیسم» و دور شدن از انترناسیونالیسم پرولتاریایی را سر دادند.

اما مائو همراه با مبارزه با اشغال‌گران ژاپنی با طی بیش از ده هزار کیلومتر از میان روستاهای چین، بنیادهای فئودالیسم را در چین نابود کرد و همراه با آن ارتش وابسته‌ی چیانگ کای‌چک را، هم در هم شکست و او را وادار به فرار به تایوان کرد. مائو، تمام این کارهای بزرگ تاریخی را در پرتو دو اندیشه‌ی چینی به انجام رسانید. یکی احساسات ملی‌گرایان بر علیه ژاپن اشغال‌گر و دیگر مبارزه بر علیه نظام ارباب و رعیتی در چین. در این مبارزه بود که دهقانان چینی که اکثریت مطلق را داشتند و خرده‌بورژوازی کوچک شهری به او پیوستند و پیروزی او را برای برقراری جمهوری خلق چین تحت لوای حزب کمونیست محکم گردانیدند.

اما در این مبارزه اثرات تفکرات شونیستی و ملی‌گرایانه در میان اعضاء حزب از بین نمی‌رود. در چین طبقه‌ی کارگر فاقد قدرت کافی برای رهبری جامعه بود. به همین جهت مائو مجبور شد که سوسیالیسم در چین را بر اساس دهقانان چینی استوار سازد و به جای سوسیالیسم علمی که می‌بایستی فقط و فقط بر دوش پرولتاریا استوار باشد به ناچار بر دوش دهقانان چینی استوار شد که نتیجه‌ی آن گرایش به افکار سوسیال اتوپیایی (پیکار در راه عدالت) در حزب گردید که انعکاس آن در جزوه‌ تضاد خود مائو هم دیده می‌شود که در آن آنتونومی‌ها در بسیاری از موارد جایگزین تضاد دیالکتیکی می‌شود. به هر حال مائو ایمان داشت که با جمعیت دهقانی چین و ازاد شدن از قید و بندهای فئودالیسم می‌توان و باید سوسیالیسم را ساخت. در این جا روابط دوستانه‌ی حزب کمونیست چین با حزب کونیست اتحاد جماهیر شوروی می‌رفت که راه‌گشایی برای رشد نیروهای مولد در چین گردد که به دنبال آن بایستی در کم‌ترین زمان ممکن طبقه‌ی کارگر منسجم شکل بگیرد و راه به سوی سوسیالیسم علمی باز شود.

اما با تشکیل کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی و انتقاد خروشچف از استالین و ارائه‌ تز هم‌زیستی مسالمت‌آمیز، مائو راه خود را از آن جدا ساخته و در آینده‌ی نزدیکی در نقطه‌ی مقابل آن موضع‌گیری می‌کند. با این اختلاف مشاورین و مستشاران روسی از چین خارج شدند و کمک‌های آن‌ها به چین هم قطع شد. در این جا مائو با شعار «چین را با دستان خالی خود می‌سازیم» حزب را مأمور بسیج نیروهای مردمی برای ساختن سوسیالیسم بدون کمک خارجی کرد و حتی در موارد بسیار زیاد از مردم چین خواست تا به گذشته‌ی دور و پرافتخار خود بگروند و نیازهای خود را حتی با روش‌های سنتی برطرف کنند. مثل ساختن ذوب‌آهن‌های دستی که با هیزم کار می‌کرد.. طب سوزنی و … . در چنین دورانی مائو تسه تونگ متوجه حزب کمونیست شد و دو بیماری که از آن‌ها در وحشت بود را به روشنی ملاحظه کرد. اول این که با اتکا به دهقانان رشد شونیسم و ملی‌گرایی افراطی به تدریج در حزب ریشه‌های خود را استوار می‌ساخت و دوم، به دلیل این که طبقه‌ کارگر چین در ضعف بود، کادرهای حزبی از میان روشنفکران مبارز ولی با ماهیت غیرپرولتاریایی انتخاب شده بودند. همان بلای قدیمی رشد بروکراتیسم و بروکرات‌های دیوان سالار در حزب. مائو تسه تونگ به هر دو ریشه‌ی فساد در حزب پی می‌برد و خود را آماده می‌کند تا از شر آن‌ها خلاص شود. در این جا بود که مائو تسه تونگ ناقوس «انقلاب فرهنگی» را به صدا در می‌آورد که هدف آن ریشه‌کن کردن بروکراسی در حزب بود. او می‌گفت این حزب را باید در میان مردم برد و با انتقاد و انتقاد از خود وانتقاد از بروکرات‌های آن، حزب را پالایش کرد. مائو برای این که از بلایای بروکرات‌ها نجات پیدا کند، با ابداع روزنامه دیواری که هر کس به آزادی کامل در آن به انتقاد از بروکرات‌ها می‌پرداخت و آن‌ها را افشاء می‌کرد و این که بروکرات‌ها برای تنویر افکار هر یک برای یکی دو ماه باید در مزارع به کار یدی بپردازد، انقلاب فرهنگی را پیش می‌برد. هدف انقلاب فرهنگی پیاده کردن حزب در میان مردم از طریق انتقاد و انتقاد از خود بود. در این دوران است که بروکرات‌های بزرگی چون دنگ شیائوپینگ افشاء می‌شوند و دانشجویان گارد سرخ، با کلاه بوقی که بر سرش گذاشته بودند او را در میادین شهر چرخاندند. بدین ترتیب گاردهای سرخ به عنوان نیروی محرکه‌ی انقلابی در جامعه به حرکت در آمدند که یکی از اهداف آن‌ها مبارزه با افکار کنفسیوس بود. گاردهای سرخ به رهبری لین پیائو، وزیر دفاع و بیوه مائو تمام نظام اداری و بروکراسی چین را زیر و رو کردند و شعار آن‌ها مبارزه با تمام نمادهای بورژوازی بود. به طوری که در حالت افراط اعلام می‌کند موسیقی بتهون ارتجاعی است و به جای آن باله‌ سرخ ساخته‌ی بیوه‌ی مائو را اجرا کنند. بدین ترتیب شیرازه‌ حزب کمونیست از هم گسیخت و پیچ و مهره‌های آن

به دست گاردهای سرخ از هم باز شد. روزنامه‌های دیواری با دلائل کافی و یا بدون دلیل هر روز صبح عده‌ای را هدف حمله قرار می‌داد. اضطراب و نگرانی در تمامی جامعه رسوخ کرد. همان‌طور که مائو می‌خواست برای مبارزه با بروکراسی پیچ و مهره‌های حزب باز شد ولی چیزی که اتفاق نیفتاد این بود که حزب دوباره جمع نشد و اندک نیروی پرولتاریای آن هم در میان امواج انقلابی پرشور خرده‌بورژوازی به حاشیه رفت و راه برای شونیسم و ملی‌گرایی افراطی باز شد. در همین زمان با شعار ما ئو مبنی بر این که اگر شلوار نداشته باشیم باید بمب اتمی داشته باشیم و همچنین روحیه‌ی میلیتاریستی که با روحیه‌ی شونیسم چینی ترکیب شد بود، چین یک بار به هند حمله کرد و یک بار به ویتنام که تازه جنگ با امریکا را به پایان رسانده بود. شونیسم چینی چنان پر بار شد که یک‌باره در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی مردم جهان، نیکسون سر از پکن در آورد و بعد از مدتی ماه عسل چین و امپریالیسم امریکا برای مبارزه با اتحاد شوروی در زیر لوای «مبارزه با سوسیال امپریالیسم بر مبارزه با امپریالیسم مقدم است»، شکل گرفت که نتیجه‌ی آن به خاک و خون کشیده شدن انقلابیون ضد استعماری در آنگولا و موزامبیک و گینه و فروختن انقلابیون ظفار در عمان، به شاه در ایران شد.

بدین ترتیب نه تنها شونیسم و بروکراسی از میدان در نرفت، بلکه پس از مرگ مائو و طرد دار و دسته‌ی چهار نفره‌ ،با اتحاد مستحکم بین خود به رهبری بروکرات کار کشته «دنگ شیائوپینگ»، راه سرمایه‌داری را در چین در پیش گرفتند.

به هر حال با مرگ مائو و جمع شدن کاسه و کوزه‌ی انقلاب فرهنگی و گاردهای سرخ و طرد گروه چهار نفره، رویزیونیسم و تجدیدنظرطلبی که در کمین نشسته بود به دست بروکرات‌های حزبی ناگهان در صحنه‌ی سیاسی چین با شعار اصلاحات (گربه باید موش بگیرد،‌ مهم نیست سیاه باشد یا سفید)، با کراوات و کت و شلوارهای شیک در مقابل چشمان مردم چین ظاهر شدند. بالطبع بزرگ‌ترین هدف رویزیونیست‌ها در حزب، حل مسئله‌ی مالکیت بود و چون اکثر قریب به اتفاق مردم چین در روستاها و به کار کشاورزی اشتغال داشتند، بایستی اصلاحات از آن جا شروع می‌شد. دنگ شیائوپینگ که به خوبی به روحیه‌ی دهقانان خرده‌بورژوا واقف بود، مالکیت دولتی از مزارع را حذف کرد و به دهقانان گفت که آن‌ها می‌توانند محصولات کشاورزی خود را در اختیار گرفته و در بازار با آن معامله کنند. بدین ترتیب خواسته‌ی موژیک ها ودهقانان روستایی چین که هزاران سال چون آتش در زیر خاکستر بودند شعله کشید و روستاییان با چنان شور و شوقی از مالکیت خصوصی بر زمین و اجازه‌ی تصاحب محصولات خود و فروش آن در بازار آزاد به حرکت در آمدند که توانستند تاریخ جدید چین را به این ترتیب رقم بزنند.

بدین ترتیب داد و ستد پولی بازار بزرگ چین را در اختیار گرفت. میلیون‌ها کشاورز صاحب درآمد پولی و پس‌انداز شدند. در این جا بود که دولت با راه انداختن سیستم بانکی که پیش از این هیچ معنایی در زندگی مردم چین نداشت، این پس‌اندازهای کوچک ولی بی‌شمار را جمعآوری کرد و مردم چین با سود بانکی آشنا شدند و به یک‌باره سرمایه‌های مالی در بانک‌های چین به شکل سرسام‌آوری زیاد و زیادتر شد. بنا بر آن چه مارکس گفته بود «سرمایه می‌بایستی دوباره سرمایه‌گذاری شود»، ولی سرمایه‌ی مالی جمع شده در چین به دلیل رشد نیروهای مولد ضعیف نمی‌توانست بر پای خود بایستد و سرمایه‌گذاری کند و در این جا گام دوم انقلاب دنگ شیائوپینگ پا گرفت. پس باید سرمایه‌ی مالی داخلی را با سرمایه‌ی خارجی پیوند زد تا آن‌ها نیروهای مولده را در چین رشد دهند و بدین ترتیب پای سرمایه‌ی خارجی به چین باز شد. ولی سرمایه خارجی به آسانی حاضر به دادن امتیاز نبود. سرمایه مطابق نفس خود احتیاج به کسب ارزش اضافی دارد. پس دولت چین برای تأمین خواسته‌های سرمایه‌داری جهانی، پیشنهاد استفاده از نیروی کار صدها میلیون چینی را ارائه داد و برای این کار اجازه داد تا کارفرمایان مستقل از قوانین داخلی با کارگران قرارداد دوجانبه امضاء کنند. بدین ترتیب برای تصاحب ارزش اضافی تولید شده، به وسیله‌ی کارگران چینی که با اندک مزد به کار مشغول بودند، امکانات قانونی فراهم ساخت. همان چیزی که آرزوی هر سرمایه‌داری در جهان است. چون هدف نهایی سرمایه کسب ارزش اضافی است.

بدین ترتیب کارخانه‌ها و کارگاه‌های تولیدی در چین تبدیل به بدترین نوع برده‌داری در نظام سرمایه‌داری شد. جمعیت بی‌کار چین حاضر شدند با کم‌ترین دستمزد در کارخانه‌ها مشغول به کار شدند و درون کارخانه‌ها و کارگاه‌ها چیزی شبیه لانه‌ی حیوانات به نام مسکن در اختیار کارگران گذاشتند. کارگران روز در پای ماشین‌ها به کار مشغول شدند و شب‌ها با نان بخور و نمیر در این لانه‌ها (که شبیه مرغ‌دانی بودند) مسکن گزیدند. در نتیجه این الگوی اقتصاد چین را به دومین اقتصاد دنیا تبدیل کرد.

بدین ترتیب حزب کمونیستی که می‌بایستی مدافع منافع کارگران و مانع استثمار آن باشد، بدل به ابزاری برای سود رساندن به سرمایه شد. این استثمار آن چنان عظیم و سریع بود که بنابر آمار دولت چین، در هر هفته ۱۶ میلیادر جدید در چین به وجود می‌آیند. حاصل این استثمار شدید ثروت بی‌کران برای ماندارین‌های جدید چینی شد که برای جستجوی سود بیشتر اکنون از مرزهای چین به سوی افریقا و آسیا و امریکای لاتین روانه شده‌اند.

چندی نخواهد گذشت که نشان داس و چکش حزب کمونیست چین از سر در حزب پائین کشیده خواهد شد و جهان با غول شونیسم چینی در تضاد قرار خواهد گرفت.

آلن گرینسپن، رئیس افسانه‌ای سابق فدرال رزرو امریکا که بیست سال بر مذاکرات اقتصادی بین چین و امریکا نظارت می‌کرد درباره‌ی آینده‌ی چین می‌گوید:

«من شک ندارم که حزب کمونیست چین می‌تواند یک نوع حکومت مقدر و مستبد و نیمه‌سرمایه‌داری را نگه دارد که نسبتاً رژیم خوشبختی برای یک دوره از زمان می‌باشد. اما بدون سوپاپ اطمینان سیاسی فرایند دموکراتیک، بعید می‌دانم رژیم بتواند به روندی با این شکل، با موفقیت ادامه‌ی حیات دهد. چگونگی تکامل گزینه‌ها شرح مفصلی را می‌طلبد که نه تنها برای چین بلکه برای جهان به طور کلی مفید است.»

بدین ترتیب می‌بینیم که نظریه‌پردازان سرمایه‌داری در انتظار دگردیسی و دگرگونی و حتی فروپاشی نظام اقتصادی و سیاسی چین می‌باشند. چون هیچ‌گاه پیوند سرمایه‌داری و سوسیالیسم در تاریخ فرجام نیکی جز فروپاشی ندارد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%da%86%db%8c%d9%86%d8%8c-%d8%a7%d8%b2-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%aa%d8%a7-%d8%b3%d8%b1%d9%85%d8%a7%db%8c%d9%87%e2%80%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1%db%8c/feed/ 0 5610
لنین و انقلاب http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8/#respond Sat, 25 Jul 2020 11:57:23 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5575 ژان سَلِم
ترجمه‌ی حمیدرضا سعیدیان

«شش تز لنین درباره‌ی انقلاب»۱

با مطالعه‌ی منظم و اصولی مجموعه آثار لنین۳ ‌می‌توان شش تز در زمینه‌ی ایده‌ی انقلاب استخراج کرد.

۱) انقلاب یک جنگ است؛ و سیاست از دیدگاه کلی با هنر جنگ قابل‌مقایسه است.

کارل کائوتسکی، در سال ۱۹۰۹، در جزوه‌ی «مسیر قدرت» می‌نویسد: «عصر انقلاب‌های پرولتری آغاز شده است».۴ لنین با این اعلام کائوتسکی کاملاً موافق است و در«دولت و انقلاب»، به‌نقل از جزوه‌ی کائوتسکی، تأکید می‌کند که …پس از دوران انقلابی سال‌های ١٧٨٩ تا ١٨٧١ در اروپای غربی، دورانی نظیر آن از سال ١٩٠۵ در شرق آغاز شده است…۵

لنین در ۱۹۱۸ در کتاب «انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد» می‌نویسد، کائوتسکی در دوره‌ای که هنوز مارکسیست بود، مثلاً در ۱۹۰۹ که جزوه‌ی «مسیر قدرت» را نوشت، صراحتاً از این ایده دفاع می‌کرد که جنگ انقلاب را اجتناب‌ناپذیر می‌سازد؛ او می‌گفت که «عصر انقلابات آغاز شده است».۶ لنین خود، از سال ۱۹۱۵به بعد، اعلام می‌کند که کلیه‌ی شرایط عینی دوران فعلی، مبارزه‌ی انقلابی توده‌های پرولتاریا را در دستورکار قرار می‌دهد. زیرا اکنون که جنگ امپریالیستی جهان را به آتش کشیده است، از این پس تنها انقلاب اجتماعی پرولتاریا می‌تواند راه صلح و آزادی ملت‌ها را بگشاید.۷ لنین در ۱۹۰۵، چند هفته پس از قیام ناویان رزم‌ناو پوتمکین، «پایان دوران طولانی ارتجاع سیاسی را، که از زمان کمون پاریس تقریباً لاینقطع در اروپا حکمفرما بود»، پیش‌بینی می‌کند: « ما امروز قطعاً وارد عصر جدیدی شده‌ایم، عصر تلاطمات سیاسی و انقلابات آغاز شده است۸

پیش‌بینی‌های سوسیالیست‌هایی که نگذاشتند «ذهنیت جنگ‌طلبانه، وحشیانه و حیوانی آن‌ها را سرمست کند»، در نهایت در فردای انقلاب «بورژوایی» فوریه‌ی ۱۹۱۷، اثبات شدند. مانیفستِ تصویب شده در کنفرانس سوسیالیستی بال، در ۱۹۱۲، صریحاً سابقه‌ی کمون پاریس، یعنی تبدیل جنگ دولت‌ها به جنگ داخلی را یادآور شده بود.۹ در ۱۹۱۷ تبدیل جنگ امپریالیستی ـ یعنی جنگ راهزنی، جنگ عمومی برای خفه کردن خلق‌های ضعیف و تقسیم غنایم میان سرمایه‌داران ـ به جنگ داخلی ـ یعنی جنگ کارگران بر علیه سرمایه‌داران، جنگ کارگران و ستمدیدگان بر علیه کسانی که به آن‌ها ستم می‌کنند، بر علیه تزارها و شاهان، بر علیه زمین‌داران و سرمایه‌داران، به‌منظور آزادی کامل بشریت از جنگ‌ها، از فقر و تیره‌روزی گسترده و از سرکوب انسان توسط انسان، واقعاً شروع شد. افتخار و شعف به‌راه انداختن نحستین انقلاب، یعنی جنگ بزرگ، تنها جنگ عادلانه و مشروع، جنگ ستمدیدگان بر علیه ستمگران، نصیب کارگران روسیه شد. کارگران پتروگراد سلطنت تزاری را شکست دادند.۱۰

جنگ میان سرمایه‌داران برای کسب منفعت «به جنگ ستمدیدگان بر علیه ستمگران» تبدیل شد و زمان «تنها جنگ مشروع و عادلانه، جنگ مقدس از منظرِ توده‌های زحمتکش، ستمدیده و استثمار شده»۱۱ فرا رسید.

زیرا جنگ، طبق فورمول کلازویتس، «ادامه‌ی سیاست با وسایل دیگر است».۱۲ لنین توجه زیادی به این فورمول دارد و بارها آن را نقل می‌کند. همچنین، هنگامی که شهرنشینان و دهقانان انقلابی فرانسه، در پایان قرن هجدهم، سلطنت را سرنگون و جمهوری دموکراتیک برقرار کردند، در همان حال پایه و اساس «بقیه‌ی اروپای مستبد، تزاریست، سلطنت‌طلب و نیمه‌فئودال» را به لرزه درآورند؛ و تداوم اجتناب‌ناپذیر سیاست این طبقه‌ی انقلابی پیروزمند در فرانسه، جنگ‌هایی بودند که در جریان آنها تمامی دول سلطنت‌طلب اروپا ائتلاف و جنگ ضد انقلابی خود بر علیه فرانسه‌ی انقلابی را شکل دادند.۱۳ به‌نوشته‌ی لنین، مطمئناً، به دلایل دقیقاً مشابه، جنگ از این پس جهانی، جنگ تفاهم مثلث (انگلستان، فرانسه، روسیه) و امپراتوری‌های مرکزی (آلمان، اتریش ـ مجارستان)، ادامه‌ی سیاستی است که طبقات حاکم قدرت‌های متخاصم مدت‌ها پیش از شروع مخاصمه به پیش می‌بردند، اما این بار با سلاح‌های جنگی.۱۴ بنابراین جنگ، برخلاف اندیشه‌ی «کشیشان مسیحی، که مانند اپورتونیست‌ها، میهن‌گرایی (patriotisme )، بشرگرایی (humanitarisme) و صلح را موعظه می‌کنند»، « تصادف» یا «گناه» نیست؛ بلکه مرحله‌ای اجتناب ناپذیر در سرمایه‌داری و شکلی از زندگی سرمایه‌داری است و به همان اندازه طبیعی است که صلح.۱۵

همان‌طور که سکون در فیزیک گالیله‌ای، در مقایسه با ضد خود یعنی جنبش، از هیچ امتیازی برخوردار نیست؛ صلح نیز، تا زمانی که نظام سرمایه‌داری طول بکشد، به همان اندازه «طبیعی» است که جنگ. از سوی دیگر می‌توان اندیشید که پس از کامل شدن میان‌پرده‌ی نولیبرالیسم در بعد از جنگ سرد، سیاست جهانی ممکن است به‌زودی «دوباره ملی» شود، یعنی حکومت‌های به‌شدت مسلح آن را به دست بگیرند؛ به همان شکل که اعتلای ناسیونالیسم‌ها، در دهه‌ی ۱۸۸۰، جای لیبرالیسم اقتصادی و مبادله‌ی آزاد را گرفت که در سه دهه‌ی قبل از آن غالب بودند.۱۶

جنگ با اصول مالکیت خصوصی در تضاد نیست، بلکه «تکامل مستقیم و ناگزیر این اصول است».۱۷ موضوع جنگ، «تقسیم مستعمرات و سرزمین‌های بیگانه» است؛ دزدان با هم می‌جنگند و این« یک دروغ بی‌شرمانه‌ی بورژوازی» است که «در لحظه‌ای معین، شکست یکی از طرفین جنگ را مطرح می‌کند»، برای این‌که «منافع دزدان را منافع مردم یا میهن جا بزند». 18 در نتیجه نیکلای دوم و استبداد روسیه و نه مردم روسیه، نزدیک به ده سال قبل از جنگ جهانی اول، هنگام از دست دادن بندر پورت آرتور در اوایل ۱۹۰۵، متحمل شکست شرم‌آوری شدند. لنین تأکید می‌کند که این شکست استبداد، حتی به «مردم روسیه» خدمت کرد؛ زیرا پیش‌درآمد شکست تزاریسم بود.۱۹ یادآوری مختصر وقایع: پِلِو ( (Plehv، وزیر داخله‌ی تزار، به نیکلای دوم توصیه کرده بود که با به‌راه انداختن یک«جنگ کوتاه و پیروزمند» بر علیه ژاپن قدرت خود را مستحکم کند. اما «ژاپنی‌های میمون» (تزار ژاپنی‌ها را چنین می‌نامید) بر ناوگان جنگی و توپخانه‌ی روسیه شکست‌های پی‌درپی وارد آوردند: نخست در بندر پورت آرتور (آوریل ۱۹۰۴)، شهر در دوم ژانویه‌ی ۱۹۰۵ سقوط می‌کند؛ سپس در دریای چین (اوت ۱۹۰۴)، دو بار در موکدن (اوت ـ سپتامبر۱۹۰۴، و به‌ویژه مارس ۱۹۰۵)، و، بالاخره، در نبرد دریایی تسوشیما (۲۸ – ۲۷ مه ۱۹۰۵) که شکست جاه‌طلبی‌های روسیه را به‌طور قطعى رقم زد.

سوسیالیست‌ها همواره جنگ میان ملت‌ها را، به‌عنوان یک اقدام وحشیانه و حیوانی، محکوم کرده‌اند.۲۰ با این حال، پرولتاریا تنها پس از خلع سلاح کردن بورژوازی خواهد توانست، بدون آن‌که به وظیفه‌ی تاریخی عمومی خود خیانت کند، همه‌ی سلاح‌ها را کلاً به گورستان آهن‌های قراضه بریزد، او این کار را خواهد کرد، اما تنها پس از خلع سلاح کردن بورژوازیو نه به هیچ وجه قبل از آن؛ و با وجود این، در حالی که آتش جنگ امپریالیستی دو سال است که اروپا را دربر گرفته است، به سوسیالیست‌های انقلابی پیشنهاد می‌شود که«خلع سلاح» را «مطالبه» کنند!۲۱ در امپریالیسم، تازه‌ترین مرحله‌ی سرمایه‌داری می‌خوانیم که سرمایه‌داری، در واقع، به یک سیستم عمومی ستم استعماری مشتی کشورهای «پیشرفته» بر اکثریت عظیم ساکنان کره‌ی زمین و اختناق مالی آنان مبدل شده است. و دو یا سه درنده‌ی سر تا پا مسلح و دارای اقتدار جهانی (آمریکا، انگلستان، ژاپن) این «خوان یغما» را بین خود تقسیم می‌کنند و تمام جهان را به خاطر این امر به گرداب جنگ خویش می‌کشانند.۲۲

لنین در ۱۹۱۵ تأکید می‌کند که «ما مارکسیست‌ها با پاسیفیست‌ها و آنارشیست‌ها تفاوت داریم، به این معنا که ما ضرورت تحلیل جداگانه‌ی هر جنگ از لحاظ تاریخی را قبول داریم». او به‌طور صریح‌تری در مه ۱۹۱۷ تکرار می‌کند که، ما مارکسیست‌ها مخالفان بی قیدوشرط هرگونه جنگی نیستیم. ما می‌گوییم: هدف ما استقرار نظام اجتماعی سوسیالیستی است که با از میان برداشتن تقسیم بشریت به طبقات، با حذف هرگونه استثمار انسان از انسان و یک ملت توسط ملت‌های دیگر، امکان هر گونه بروز جنگ را حتماً و قطعاً از میان خواهد برد.۲۳ این اصل سال‌ها یکی از ارکان آرمان کمونیسم را تشکیل می‌داد. جنگ کوتاه‌مدت میان ویتنام و جمهوری خلق چین در ۱۹۷۹، از این منظر، نخستین مورد نقض این اصل محسوب می‌شد که برای چندین نسل از فعالین کمونیست به معنای واقعی کلمه غیر قابل‌تصور بود. لنین با خوش‌بینی آشکار می‌نویسد، «شکی نیست که فقط انقلاب کارگری می‌تواند به همه‌ی جنگ‌ها خاتمه دهد و قطعاً خاتمه خواهد داد».۲۴ انقلاب کارگری رهایی همه‌ی بشریت تحت ستم و رنج دیده‌ی امروز است، زیرا به همه‌ی اشکال ستم و استثمار انسان توسط انسان پایان خواهد داد.۲۵

اما، در حال حاضر، «جنگ داریم و جنگ». لنین تکرار می‌کند که اگر ما جنگ امپریالیستی را محکوم می‌کنیم، اما «جنگ را به‌طور کلی نفی نمی‌کنیم».۲۶ جنگ‌های عادلانه وجود دارند و جنگ‌های ناعادلانه؛ جنگ‌های مترقی و جنگ‌های ارتجاعی؛ جنگ‌های طبقات پیشرو و طبقات عقب‌مانده؛ جنگ‌هایی که در خدمت تحکیم ستم طبقاتی هستند و جنگ‌هایی که برای سرنگون کردن ستم طبقاتی صورت می‌گیرند. تاریخ جنگ‌های بسیاری را شناخته است که با وجود رذالت‌ها، قساوت‌ها، فجایع و مصایب اجتناب‌ناپذیر آنها «مترقی» بوده‌اند، یعنی برای تکامل بشریت مفید بوده‌اند؛ زیرا توانستند به انهدام نهادهای فوق‌العاده زیان‌آور و ارتجاعی (برای مثال استبداد یا سرواژ) و وحشیانه‌ترین حکومت‌های مطلقه‌ی اروپا (عثمانی و روسیه) کمک کنند.۲۷ جنگ‌ها، گاهی، «در جهت منافع ستمدیدگان صورت گرفتند». اسپارتاکوس جنگ به منظور دفاع از طبقه‌ی بردگان را آغاز کرد. جنگ‌هایی از این دست در عصر ستم استعماری نیز روی دادند. در عصر برده‌داری و دوره‌های بعد از آن این جنگ‌ها عادلانه بودند و نمی‌توان آنها را محکوم کرد.۲۸ لنین می‌گوید، ما «مشروعیت و خصلت مترقی و ضرورت جنگ‌های داخلی» ـ یعنی جنگ‌های طبقه‌ی ستمدیده برعلیه طبقه‌ی ستمگر، بردگان بر علیه برده‌داران، دهقانان سرف بر علیه اربابان زمین‌دار، کارگران مزدبگیر بر علیه بورژوازی ـ را کاملاً به رسمیت می‌شناسیم.۲۹ ـ و، البته، جنگ انقلابی «نیز یک جنگ است، جنگی که به همان اندازه سخت، خونین و دردناک است».۳۰ در هر صورت، مخالفان انقلاب در خصوص ترحم گزینشی به رقابت با یکدیگر ادامه می‌دهند: بورژوازی امپریالیستی بین‌المللی در جنگ «خود» ده میلیون انسان را از بین بردهو بیست میلیون نفر دیگر را ناقص‌العضو کرده است. با این هدف که معلوم شود آیا لاشخورهای بریتانیایی باید بر جهان فرمانروایی کنند یا لاشخورهای آلمانی. اگر جنگ ما، جنگ ستمدیدگان و استثمارشوندگان برعلیه کسانی که بر آنها ستم می‌کنند و آنها را مورد استثمار قرار می‌دهند، نیم‌میلیون یا یک میلیون قربانی در همه‌ی کشورها برجای گذارد، بورژوازی خواهد گفت که تلفات جنگ او مشروع بوده‌اند و تلفات جنگ ما جنایت‌بار هستند.۳۱ این جملات یادآور این سخن به‌جای ژول میشله هستند: «انسان‌های حساسی که به خاطر بدی‌های انقلاب گریه می‌کنند (بدون شک مستدل)، چند قطره اشک هم به خاطر بدی‌هایی که باعث انقلاب شدند بریزند».۳۲

لنین هنگامی که از حزب کارگری صحبت می‌کند غالباً به استعاره‌های نظامی متوسل می‌شود. زیرا احزاب سوسیالیستی کلوپ‌های بحث و گفتگو نیستند؛ بلکه سازمان‌های کارگران مبارز می‌باشند.۳۳ «عصر انقلابی برای سوسیال‌دموکراسی، مانند زمان جنگ برای ارتش است. باید کادرهای ارتش خودمان را افزایش دهیم، نفرات آن را برای جنگ آماده سازیم، سربازان و نیروهای ذخیره را بسیج کنیم، نیروهایی را که در مرخصی هستند به زیر پرچم فرابخوانیم، ارتش‌های جدید و سرویس‌های امدادی ایجاد کنیم».۳۴

لنین در ۱۹۲۰ دوباره اعلام می‌کند که «هدایت ارتشی که کار کردن با همه‌ی سلاح‌ها و ادوات را نیاموخته باشد و با شیوه‌هایی که دشمن به‌کار می‌برد یا به‌کار خواهد برد آشنا نباشد، غیر عاقلانه یا حتی جنایتکارانه» خواهد بود: این حقیقت در مورد سیاست حتی بهتر صدق می‌کند تا در مورد هنر نظامی».۳۵

به این ترتیب لنین، در آن‌چه که به عملیات واقعاً نظامی مربوط می‌شود، به‌آسانی می‌پذیرد که «صلح» برست لیتوفسک (که، در واقع، یک صلح تحمیلی بود و روسیه به‌موجب آن یک چهارم جمعیت و خاک خود را از دست داد) یک «عقب‌نشینی عظیم» را تشکیل می‌داد؛ اما او خاطرنشان می‌سازد که این عقب‌نشینی به دولت شوروی اجازه داد مواضعی را حفظ کند و با بهره‌گیری از «آتش‌بس»، گام نهایی پیروزی بر علیه سفیدها ـ بر علیه کولچاک، دنیکین، پیلسودوسکی، ورانگل را بردارد.۳۶ همان طور که می‌دانیم قرارداد متارکه‌ی جنگ در ۲(۱۵) دسامبر با آلمان منعقد شد. اما شرایطی که آلمان برای صلح گذاشت، برای شوروی بسیار سنگین بودند. مذاکرات صلح به درازا کشید. لنین تنها زمانی نظر خود را به کرسی نشاند که وضعیت نظامی بدتر شده بود: شرایط جدیدی که آلمانی‌ها تعیین کردند، حتی تحقیرآمیزتر بودند (شوروی‌ها با امضای معاهده‌ای در ۳ مارس ۱۹۱۸ این شرایط را پذیرفتند). لنین، در حالی که مدافع پذیرش این «صلح تحمیلی و بی‌نهایت دردناک» بود، در برابر کمیته‌ی اجرایی مرکزی شوراهای روسیه اعلام می‌کند: اگر با طبقه‌ی زحمتکش واقعی، با کارگران و دهقانان، تماس بگیرید «فقط یک پاسخ می‌شنوید: ما به هیچ صورت نمی‌توانیم جنگ کنیم، ما قدرت این کار را نداریم، همان طور که یک سرباز می‌گفت، خون ما را خفه خواهد کرد […] جنبش انقلابی که در حال حاضر امکان وارد کردن ضربه‌ی نظامی به دشمن را ندارد ـ بعداً، اما مطمئناً ـ به‌پا خواهد خواست و به ضد حمله دست خواهد زد.»۳۷

لنین، در خصوص مسأله‌ی بقای انقلاب شوروی، هنگامی که پس از هفته‌ها بحث موفق شد اکثریت را جذب دیدگاه‌های واقع‌گرایانه‌ی خود کند؛ هنگامی که دیگران نظر او را، که به‌موجب آن برای به دست آوردن زمان باید موقتاً خاک و مکان را واگذار کرد، دنبال کردند؛ با تلخ‌کامی اظهار می‌کند: «هر چه گفته بودم تماماً به تحقق پیوست؛ به جای صلح برست لیتوفسک، به دلیل خطای آنهایی که آن را نمی‌خواستند، به صلحی به‌مراتب تحقیرآمیزتر تن دادیم.» 38

لنین، یک ماه پس از امضای این معاهده‌ی نابرابر، می‌پذیرد که وقایع باز هم به دولت شوروی اتخاذ «تاکتیک زیگزاگ رفتن، انتظار و عقب‌نشینی» را تحمیل خواهند کرد؛ و از آن‌جایی که هنوز به امکان انقلاب در آلمان و سایر کشورهای اروپایی می‌اندیشد، این کلمات را نیز اضافه می‌کند: «بهتر آن است که در برابر بدترین تحقیرها و شدیدترین ضربات را در سطح کشوری و دولتی تحمل داشته باشیم، تاب آوریم، طاقت داشته باشیم ولی در قرارگاه گردان سوسیالیستی‌مان، که به دلیل قدرت وقایع از ارتش بزرگ سوسیالیستی جدا افتاده و منتظر آن است که انقلاب در کشورهای دیگر به کمک او بیایند، بمانیم.»۳۹ لنین، چند ماه بعد، دوباره اضافه می‌کند: «تا زمانی که سایر گردان‌های انقلاب سوسیالیستی جهانی به کمک ما نیامده‌اند، ما مثل کسانی می‌مانیم که در قلعه‌ای محاصره شده به سر می‌برند».۴۰

انقلاب‌ها به همین سادگی انجام نمی‌شوند تا یک جهش سریع و آسان برای آنها تضمین شود. لنین با توجیه صلح تحقیرآمیز برست لیتوفسک اعلام می‌کند که «هیچ انقلاب بزرگی، حتی در محدوده‌ی کشوری، وجود ندارد که یک دوره‌ی سخت ناکامی و عقب‌نشینی را ازسر نگذرانده باشد». او اضافه می‌کند که «آتش‌بس به هر شکلی که باشد، صلح هر چقدر هم که موقتی، کوتاه، دشوار و تحقیرآمیز باشد»، از جنگ بهتر است، زیرا به توده‌های مردم اجازه می‌دهد «نفس تازه»۴۱ کنند. تاریخ جنگ‌ها از سوی دیگر می‌آموزد که صلح در تاریخ غالباً نقش آتش‌بس به منظور جمع آوری نیرو برای نبردهای جدید را ایفا کرده است. لنین می‌نویسد، صلح تیلسیت (Tilsit)، که ناپلئون در ۱۸۰۷ به پروس تحمیل کرد، برای آلمان بسیار تحقیرآمیز بود؛ اما در همین حال «نقطه‌ی عطف خیزش ملی» محسوب می‌شد. مردم آلمان، حتی پس از چنین صلحی، مقاومت کردند؛ آنها توانستند نیروهای خود را جمع‌آوری کنند، به‌پا خیزند و آزادی و استقلال خود را به دست آورند. ما هم، لنین تأکید می‌کند، «یک صلح»تیلسیت» امضا کرده ایم!» او همچنین اظهاراتی از این دست که «صلح غیر قابل‌پذیرش مهلکه‌ای مرگبار است، در حالی که جنگ مسیر ثبات و خوشبختی است»:۴۲ لنین در اینجا واقع‌گرایی روبسپیر را سرمشق قرار می‌دهد که در شرایط مشابه اظهارات آتشین و جنگ‌طلبانه را به ژیروندن‌ها و به یکی از اعضای کنوانسیون انقلابی به نام بارِر (Barère) واگذار کرد. شخص اخیر، که تا ۷ مارس ۱۷۹۳ به‌هیچ‌وجه افراط و اغراق نمی‌کرد، وقتی که در این تاریخ کنوانسیون به جنگ با اسپانیا رأی داد، اعلام کرد: «یک دشمن دیگر برای فرانسه یک پیروزی دیگر برای آزادی است!»۴۳

لنین همچنین در پایان سال ۱۹۲۲، هنگامی که می‌بایستی نتایج هجده ماه سیاست نوین اقتصادی۴۴ جمع‌بندی می‌شدند، ضرورت (برای انقلابیون) دانستن این امر که چه هنگام باید «عقب‌نشینی کرد» را مطرح می‌کند. سرمایه‌داری دولتی دقیقاً یک چنین «خط عقب‌نشینی» را تشکیل می‌دهد. هدایت «تهاجم اقتصادی» و«گذار فوری» به شکل‌های ناب سوسیالیستی سازمان کار، از همان ابتدای قضیه و قادر نبودن به عقب‌نشینی با برنامه، انقلاب را در معرض نابودی قرار می‌دهد. لنین این امر را صریحاً خاطرنشان می‌کند: «ما در تهاجم اقتصادی خودمان خیلی پیش رفته بودیم، بدون آن‌که امکانات کافی برای خودمان فراهم کرده باشیم. توده‌ها آنچه را که ما در آن عصر نمی‌توانستیم آگاهانه فرمول‌بندی کنیم، اما به‌زودی یعنی چند هفته‌ی بعد آن را پذیرفتیم، احساس می‌کردند و آن این بود که گذار مستقیم به شکل‌های صرفاً سوسیالیستی اقتصاد و توزیع صرفاً سوسیالیستی از قدرت ما خارج است و اگر نمی‌توانستیم عقب بنشینیم و وظایف آسان‌تری را به‌عهده بگیریم، با فاجعه روبرو می‌شدیم.»۴۵

۲) یک انقلاب سیاسی همچنین و به‌ویژه یک انقلاب اجتماعی است؛ زیرا تغییری در وضعیت طبقات جامعه است.

تاریخ انقلاب‌ها، «تضادهای اجتماعی را که در طی دهه‌ها و قرن‌ها به پختگی رسیده‌اند» به نمایش می‌گذارد.۴۶ در جریان «توفان انقلابی» (که می‌تواند ماه‌ها، و حتی سال‌ها گسترش پیدا کند و نباید به‌عنوان یک عمل منفرد۴۷ درک شود)، «خشمی که در طی قرن‌ها انباشته شده است»، در عمل و نه در حرف، بیرونی می‌شود، در عملِ میلیون‌ها نفر و نه در عمل افراد منزوی.۴۸ بعد از ده‌ها سال تحول «مسالمت‌آمیز»، « یعنی تحولی که در آن ده‌ها هزار نفر از طبقات بالا با خیال راحت داروندار میلیون‌ها انسان را می‌برند و آنها را لخت می‌کنند»،۴۹ سال‌هایی می‌آیند که در جریان آنها زندگی فوق‌العاده غنی می‌شود (مثل سال‌های بین پاییز ۱۹۰۵ و پاییز ۱۹۰۷ در روسیه): توده‌ها، که در سایه به سر می‌برند، فعالانه وارد صحنه می‌شوند و مبارزه می‌کنند.۵۰ لنین اعلام می‌کند که تضادهای متعدد، که در دوره‌های به‌اصطلاح تحول مسالمت‌آمیز به کندی روی هم انباشته شده‌اند، در این سال‌ها حل می‌شوند. «در این دوره‌ها است که نقش مستقیم طبقات مختلف در تعیین اشکال زندگی اجتماعی با قدرت تمام ظاهر می‌شود و بنیادهای «روبنای» سیاسی ایجاد می‌شوند و سپس این روبنا مدت‌های طولانی بر پایه‌ی مناسبات تولیدی جدید حفظ می‌شود.»۵۱

اگر چه انقلاب‌ها، همان‌طور که میشله می‌گوید، «علل بی‌شمار و عمیق دارند و از اعماق قرن‌ها بیرون می‌آیند»؛ اما، بنا به تأکید لنین، نه می‌توان آنها را سفارش داد و نه می‌توان، به بهانه‌ی این‌که دنیا از قرن‌ها پیش این طوری بوده است، تا ابد آنها را به عقب انداخت…۵۲

انقلاب از منظر مارکسیستی یعنی چه؟ لنین پاسخ می‌دهد، «انقلاب یعنی تخریب یک روبنای سیاسی کهنه»، روبنایی که دیگر با مناسبات تولیدی جدید، که موجب ورشکستگی آن شده‌اند، مطابقت ندارد. در لحظه‌ی معینی از توسعه، بیهودگی و ابطال روبنای قدیمی بر همگان کاملاً آشکار می‌شود. «همه انقلاب را به رسمیت می‌شناسند».۵۳ لنین مرتباً این جملات مارکس در مقدمه‌ی نقد اقتصاد سیاسی (1859) را یادآور می‌شود: انسان‌ها هنگام تولید اجتماعى زندگى خویش وارد مناسبات تولیدى معین و ناگزیرى می‌شوند كه تابع اراده‌ی آنان نبوده، بلكه متناسب با مرحله‌ی تكامل نیرو‌هاى مولده‌ی مادى آنان است. مجموعه‌ی این مناسبات تولیدی ساختار اقتصادی جامعه یعنی شالوده‌ی واقعی را که بر روی آن روبنای حقوقی و سیاسی جامعه ساخته شده و بالا می‌آید، تشکیل می‌دهد و اشکال معینی از شعور اجتماعی با آن مطابقت دارد. شیوه‌ی تولید زندگی مادی تعیین‌کننده‌ی همه‌ی زندگی اجتماعی، سیاسی و معنوی انسان‌ها است. شعور انسان‌ها هستی آنان را تعیین نمی‌کند، بلکه بر عکس هستی اجتماعی انسان‌ها است که شعورشان را تعیین می‌کند. نیروهای مولده‌ی مادی در مرحله‌ی معینی از تکامل خویش با مناسبات تولیدی و یا مناسبات مالکیتی که تاکنون در درون آن تکامل می‌یافتند در تناقض می‌افتند. آن‌گاه دوران انقلاب اجتماعی فرا می‌رسد. تغییر در بنیان اقتصادی کل روبنای عظیم نیز کم‌وبیش سریعاً دگرگون خواهد شد…۵۴ لنین دوست داشت این نوشته‌ی معروف مارکس را نقل کند. او برای مثال در۱۸۹۴، در جدل با پوپولیست‌های لیبرال در دوستان خلق کیان‌اند و چه‌گونه علیه سوسیال‌دموکرات‌ها مبارزه می‌کنند، و سپس در مقاله‌ی کارل مارکس،۵۵ که در۱۹۱۳ برای دانشنامه‌ی روسی گرانات (Granat) نوشت، این کار را می‌کند.

به این ترتیب، اگر فقط از روسیه نمونه بیاوریم، انقلاب «بورژوایی» ۲۷ فوریه‌ی ۱۹۱۷ قدرت را از دستان فئودال‌های زمین دار (و در رأس آنها تزار نیکلای دوم) درآورد و به بورژوازی واگذار کرد. «این یک انقلاب اجتماعی بورژوایی بود»۵۶ ـ انقلاب اجتماعی بورژوازی لیبرال که به‌هیچ‌وجه نمی‌خواست از سلطنت مشروطه‌ی معتدل فراتر رود؛ و هنگامی که انقلاب دورتر، تا لغو کامل سلطنت و ایجاد شوراهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان، رفت، این بورژوازی لیبرال «رک و راست ضد انقلاب شد».۵۷ به عبارت دیگر، «انقلاب ۲۷ فوریه نیز یک انقلاب اجتماعی بورژوازیی بود» 58 و، به‌طور کلی، هر انقلاب سیاسی، هر انقلاب واقعی – که به جانشین شدن یک دارودسته به جای دارودسته‌ی دیگر تقیل پیدا نکند – یک انقلاب اجتماعی است، یک «تغییر در وضعیت طبقات است»، طبقاتی که جامعه به آن تقسیم شده است.۵۹

تحول در مناسبات اجتماعی در روسیه، در حقیقت، از زمان لغو سرواژ، یعنی از سال ۱۸۶۱، آغاز شده بود. «روبنای سیاسی»، یعنی حکومت مطلقه‌ی تزاری، نزدیک به پنجاه سال بعد، عملاً دست نخورده باقی مانده بود و در مقایسه با این تحول، که باعث ورود سرمایه‌داری به روستاهای روسیه شده بود، بیش از هر زمان دیگری کهنه و فرسوده بود.۶۰ لنین می‌نویسد، انقلاب‌هایی می‌توانند وجود داشته باشند و انقلاب‌هایی وجود داشتند که در آن‌ها بورژوازی تجاری یا تجاری ـ صنعتی نقش محرک را بازی می‌کند و دهقانان و توده‌های شهری ارتش مبارزه را تشکیل می‌دهند و تا پیروزی بورژوازی از مبارزه‌ی او پشتیبانی می‌کنند. این مورد آلمان در طی دوره‌ی رفرم و جنگ دهقانان در قرن شانزدهم میلادی و مورد انقلاب انگلستان در قرن هفدهم بود. وضعیت در فرانسه، در۱۷۹۳، نیز چنین بود.۶۱ اما اوضاع روسیه متفاوت است؛ زیرا «برتری عددی دهقانان، سرکوب و ظلم وحشتناکی که زمین‌داران بزرگ فئودال (یا بهتر است بگوییم نیمه فئودال) بر دهقانان اعمال می‌کردند، قدرت و سطح آگاهی پرولتاریا که در حزبی سوسیالیستی سازمان‌دهی شده است»، واقعیت‌هایی هستند که به انقلاب بورژوایی در روسیه «خصلت ویژه‌ای» می‌بخشند. در نتیجه‌ی چنین وضعیتی، دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان برای پیروزی انقلاب یک «ضرورت» مطلق است: چون که، در روسیه، بورژوازی از این پس ضدانقلابی است و دهقانان، در این کشور، بدون رهبری یا ابتکار و مداخله‌ی پرولتاریا، «هیچ» هستند.۶۲

در روسیه‌ی قرن بیستم، مسأله این است که بدانیم جایگاه اساسی در جنبش‌های انقلابی را، که به‌طور رادیکال تکامل یافته‌اند، کدام طبقه به دست خواهد آورد. همان‌گونه که انگلس پیش از این ملاحظه کرده بود، در سه انقلاب بزرگ بورژوایی (رفرم و جنگ دهقانان در آلمان در قرن شانزدهم، انقلاب انگلستان در قرن هفدهم و انقلاب فرانسه در قرن هجدهم) دهقانان، به منظور پشتیبانی از نبرد بورژوازی، سربازان ارتش مبارزه را تأمین می‌کردند در حالی که دیگر عناصر شهرنشین تنها نقش نیروهای کمکی را ایفا می‌کردند.۶۳ به جای آن، در انقلاب بورژوایی روسیه ـ لنین این را در سال ۱۹۰۹ می‌نویسد ـ پرولتاریا جایگاه نخست را به خود اختصاص می‌دهد.۶۴ با این حال لنین تأکید می‌کند که «اشتباه خواهد بود تصور شود که طبقات انقلابی برای انجام یک انقلاب – هنگامی که این انقلاب مطابق شرایط توسعه‌ی اقتصادی و اجتماعی به پختگی می‌رسد – همواره به اندازه‌ی کافی نیرو خواهند داشت». انقلاب می‌تواند به پختگی رسیده باشد، بدون آنکه نیروهای انقلابی برای به انجام رسانیدن آن از قدرت و به‌ویژه نیروی مسلح کافی برخوردار باشند.۶۵

از سوی دیگر نمی‌توان از قبل دانست که آیا انقلاب روی خواهد داد یا خیر. زیرا انقلاب یک حقیقت بی‌چون‌وچرا و تمام‌عیار نیست و در خلاء انجام نمی‌گیرد. عوامل ذهنی نیز، در شروع انقلابات نقش دارند. رژیم‌هایی هستند که، گاهی ده‌ها سال است که دچار فساد و گندیدگی شده‌اند؛ بی آن‌که هیچ نیروی اجتماعی ضربه‌ی نهایی را بر آن‌ها وارد کند. از دیدگاه مارکسیست‌ها، تبلیغات آن‌ها و تبلیغات تمامی کارگران سوسیال‌دموکرات ازجمله «عواملی هستند که تعیین می‌کنند آیا انقلاب وجود خواهد داشت یا خیر».۶۶ به نوشته‌ی لنین، «ایمان عمومی به انقلاب»، پس از شکست نظامی که استبداد تزاری در شرق دور متحمل شد، آغاز انقلاب بود.۶۷

۳) انقلاب از یک سری نبرد ساخته می‌شود؛ حزب باید در هر مرحله شعار منطبق با واقعیت عینی را ارائه کندو لحظه‌ی مناسب برای قیام را تشخیص دهد.

«قانون بنیادی انقلاب» ـ قانونی که تمام انقلاب‌ها و به‌ویژه سه انقلاب روسیه در قرن بیستم (انقلاب ۱۹۰۷ – ۱۹۰۵)؛ انقلاب فوریه‌ی ۱۹۱۷و انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، آن را تأیید می‌کنند ـ این است که: برای وقوع انقلاب فقط کافی نیست که توده‌های استثمارشده و ستمدیده به عدم‌امکان زندگی به شیوه‌ی سابق آگاهی یابند و خواستار تغییر شوند. برای تحقق انقلاب باید که استثمارگران نیز نتوانند به شیوه‌ی سابق زندگی و حکومت کنند. تنها هنگامی که «پایینی‌ها» نخواهند و «بالایی‌ها» نتوانند به شیوه‌ی سابق ادامه دهند، فقط در این هنگام انقلاب می‌تواند به پیروزی برسد.۶۸ لنین، در سال ۱۹۱۰، در خصوص مانیفست ۱۷ اکتبر ۱۹۰۵ (متنی که در آن تزار نیکلای دوم به مردم امپراتوری آزادی‌های عمومی و سیاسی «اعطا» کرد؛ و کلمه‌ی «انتخابات عمومی» در آن ظاهر شد و نوعی حق وتو به دومای دولتی واگذار گردید)، بیش‌تر با توجه به شرایط عمومی، اعلام می‌کند که این مانیفست «به‌معنای آن نیست که مبارزه پایان یافته است»؛ بلکه، برعکس، علامت آن است که «تزاریسم دیگر در وضعیت حکومت کردن نیست»، در حالی که «انقلاب هنوز قدرت سرنگون کردن آن را ندارد». لنین می‌افزاید پس چنین وضعیتی، چنین توازن قوایی، «بهناگزیر به درگیری قطعی منجر خواهد شد».۶۹

لنین در حین بحث‌های متعدد، که او را رودروی سایر اعضای حزب سوسیال‌دموکرات قرار می‌دهند، اقرار می‌کند که در آنچه که به «زمان» «انقلاب توده‌ها» مربوط می‌شود، باید گفت که زمان انقلاب نمی‌تواند ازپیش «تعیین» گردد. اما بلافاصله می‌افزاید که زمان قیام «می‌تواند تعیین شود، اگر آن‌هایی که آن را تعیین می‌کنند روی توده‌ها نفوذ داشته باشند و لحظه‌ی مناسب را با دقت بسنجند.»۷۰ شعارها، قطعاً، باید به‌عنوان «جمع‌بندی‌های عملی تحلیل طبقاتی از یک وضعیت مشخص تاریخی تلقی شوند»، و نه به‌عنوان «طلسم‌هایی» که یک‌بار برای همیشه به یک حزب و یا یک گرایش داده می‌شوند.۷۱ لنین کمی بعد، در مقابله با «اتزوویست‌ها» (که هر لحظه و هر ساعت از «انقلاب» سخن می‌گفتند) می‌گوید، برای انقلابیون از برکردن شعارها کافی نیست: «باید همچنین آموخت زمان مناسب برای بیان آن‌ها چه موقع است.»۷۲ به عبارت دیگر، ساعت انقلاب قابل پیش‌بینی نیست. اما در دوره‌ی انقلابی، «این بزرگ‌ترین جنایت از سوی انقلابیون خواهد بود، اگر بگذارند زمان از دست برود.»۷۳

لنین دائماً تکرار می‌کند که ساعت انقلاب را نمی‌توان پیشگویی کرد. او در ۱۹۱۵ می‌نویسد، از ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۵ چهار سال فاصله بود؛ با این حال، در ۱۹۰۱، در روسیه هیچ‌کس نمی‌توانست قسم یاد کند که نخستین انقلاب بر علیه استبداد چهار سال بعد رخ خواهد داد؛ و در ۱۹۱۸ می‌گوید که در ۱۹۱۴ هیچ‌کس نمی‌توانست قسم بخورد که «تا چهار سال دیگر» انقلاب اروپا را فرا خواهد گرفت. اما «واقعیت وجود وضعیت انقلابی در ۱۹۱۲پیش‌بینی شده بود و در۱۹۱۴ نمایان شد».۷۴ او در ۱۹۱۸ تکرار می‌کند که در نوامبر ۱۹۰۴ هیچ‌کس نمی‌توانست «تضمین دهد» که دو ماه دیگر صد هزار کارگر سنت پترزبورگ به سمت کاخ زمستانی خواهند رفت و انقلاب بزرگی را آغاز خواهند کرد. همان‌طور که «ما، در دسامبر ۱۹۱۶، نمی‌توانستیم تعهد دهیم که دوماه دیگر سلطنت تزاری در عرض چند روز سقوط خواهد کرد.»۷۵ لنین بارها و بارها آرزوی خود دایر بر تحقق انقلاب جهانی ـ که می‌تواند به کمک شوراها بشتابد ـ را بیان می‌کند. او می‌گوید: «انقلاب جهانی نزدیک است؛ اما ساعتی برای تحقق آن وجود ندارد».۷۶

واقعیت این است که رهبران کارگری، برخلاف لیبرال‌ها یا دشمنان انقلاب، نباید تنها هنگام شعله‌ور شدن انقلاب آن را به رسمیت بشناسند. انقلابیون قبل از شروع انقلاب آن را پیش‌بینی می‌کنند، از اجتناب‌ناپذیر بودن آن آگاه می‌شوند، ضرورت آن را به توده‌ها می‌فهمانند و راه‌ها و شیوه‌های انقلاب را برای توده‌ها توضیح می‌دهند.۷۷ هنگامی که شرایط عینی یک بحران عمیق سیاسی فراهم شوند، کوچک‌ترین تعارضات «می‌توانند اهمیت بسیار پیدا کنند، بهانه باشند، کاسه‌ی صبر را لبریز کنند، نشان‌دهنده‌ی چرخشی در افکار عمومی باشند.»۷۸ بنابراین، انقلابیون باید بلد باشند فرصت ایجاد کنند یا، حداقل، باید بلد باشند از فرصت استفاده کنند. این یک واقعیت است که در دوره‌های انقلابی «وضعیت عینی، مانند زندگی به‌طور کلی، به‌طور سریع و ناگهانی تغییر می‌کند».۷۹ لنین، با ذکر این سخن ناپلئون که «اول شروع می‌کنیم بعداً خواهیم دید»، می‌نویسد: «این همان کاری بود که ما کردیم؛ نخست در اکتبر ۱۹۱۷ درگیر مبارزه‌ای جدی شدیم […] و در حال حاضر هیچ شکی نیست که ما اساساً به پیروزی رسیده‌ایم».۸۰ منتظر ماندن برای عمل کردن، مساوی با مرگ است. او، در عصر روز۲۴ اکتبر، قاطعانه اعلام می‌کند «این قضیه به هر قیمتی که شده باید امروز عصر یا امشب عملی شود»، و به این ترتیب، از انستیتو اسمولنی، فرمان قیام بر علیه دولت موقت، که لنگ در هوا بود،۸۱ را صادر می‌کند. لنین آنهایی که او را «ماجراجو» خطاب می‌کردند و عقیده داشتند که طرح او بسیار خطرناک است را بدون معطلی به نامه‌ی مارکس به کوگلمان ارجاع می‌داد که سبک او را به طرز شگفت آوری توصیف می‌کند: «واضح است که اگر فقط در شرایط کاملاً مساعد به مبارزه دست یازیده شود، تاریخ خیلی ساده و به راحتی ساخته می‌شد.»۸۲

با این حال انقلاب نباید به‌عنوان یک روند خطی مستقیم، به‌عنوان کاری «یک شبه»، یا مثل یک جابه‌جاگر (commutateur) ساده ـ که بسته به کار آن جریان تاریخ کلاً و به‌طور برگشت‌ناپذیر معکوس می‌شود ـ در نظر گرفته شود. برای این‌که تصور شود که «همه چیز بدون «جهش» و روی خط مستقیم به‌آرامی و به‌طور منظم به پیش خواهد رفت»، بدون شک، باید «فکر کودکانه‌ای درباره‌ی تاریخ داشت».۸۳ لنین می‌نویسد، کسی که انقلاب کارگری را فقط به‌شرطی می‌پذیرد که این امر با سهولت و بدون درگیری انجام شود؛ که ازپیش احتمال شکست نفی شود؛ که انقلاب مسیری عریض، هموار و سرراست را دنبال کند؛ که با گام برداشتن به سمت پیروزی، لازم نباشد که گاهی بزرگ‌ترین ازخودگذشتگی‌ها و فداکاری‌ها انجام گیرد، «در یک قلعه‌ی محاصره‌شده مقاومت شود» یا انقلاب راه خود را در مسیر باریک، غیر قابل‌گذر، پرپیچ‌وخم و پرخطر کوهستانی باز کند، ـ «یک چنین کسی انقلابی نیست»؛ و به نقل از چرنیشفسکی می‌گوید: «حرکت تاریخ یک خط مستقیم مثل چشم انداز نوسکی نیست».۸۴ چشم‌انداز نوسکی (Nevski prospekt ) خیابان اصلی سنت پترزبورگ است. این شریان مستقیم، به طول ۵/۴ کیلومتر، صومعه‌ی آلکساندر نوسکی را به ساختمان دولتی آمیروته (Pavillon de l’Amirauté)، به عبارت دیگر به مصب رود نوا ـ در نزدیکی خلیج فنلاند ـ متصل می‌کند.

خود انقلاب را هم «نباید به شکل یک عمل منفرد معرفی کرد: انقلاب تناوب سریع سلسله انفجارات کم‌وبیش قهرآمیز با مراحل آرامش کم‌وبیش عمیق است»؛۸۵ یک «دوره‌ی توفانی» تحولات سیاسی و اقتصادی، مبارزه‌ی طبقاتی شدید، جنگ داخلی، انقلاب و ضدانقلاب.۸۶ لنین در ۱۹۲۲ می‌نویسد، یکی از بزرگ‌ترین و خطرناک ترین اشتباهاتی که انقلابیون مرتکب می‌شوند، بعد از آن‌که ابتدای انقلاب کبیر را به‌خوبی هدایت کردند، به‌ویژه این است که «تصور می‌کنند که می‌توانند به‌تنهایی انقلاب را به انجام برسانند». 87 زیرا انقلابیون فقط می‌توانند نقش«پیشتاز» را ایفا کنند، ــ پیشتازی که می‌داند نباید با توده‌های تحت هدایت خود قطع رابطه کند. «رشته نبردهایی که او باید به منظور اصلاحات اقتصادی و دموکراتیک در همه‌ی زمینه‌ها به پیش ببرد، تنها با خلع ید از بورژوازی می‌تواند به سرانجام برسد»۸۸. بنابراین، گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، اگر فورمول مارکس را مد نظر قرار دهیم، به «دوره‌ی طولانی درد زایمان» شباهت خواهد داشت، زیرا قهر همواره قابله‌ی جامعه‌ی کهنه است.۸۹

۴) مسائل بزرگ زندگی خلق‌ها همواره با اعمال زور حل شده‌اند.

لنین یادآور می‌شود که از نظر مارکس «دولت، دستگاه فرمانروایی طبقاتی، دستگاه ستمگری یک طبقه بر طبقه‌ی دیگر و دستگاه ایجاد «نظمی» است که به این ستمگری جنبه‌ی قانونی می‌دهد و پایه‌های آن را محکم می‌کند و بدین طریق از شدت تضاد میان طبقات می‌کاهد».۹۰ او، چند صفحه دورتر، می‌نویسد: «دولت سازمان خاص اعمال قهر، سازمان اعمال قهر برای سرکوب یک طبقه‌ی معین است».۹۱ دولت دوران باستان و دولت فئودالی، به‌عقیده‌ی انگلس، قبل از هر چیز ارگان‌هایی بودند که برده داران و اشراف می‌توانستند، به مدد آن، بردگان و سرف‌ها را سرکوب و استثمار کنند. به همین ترتیب، دولت انتخابی مدرن نیز ابزار استثمار کار مزدوری توسط سرمایه است.۹۲ جمهوری بورژوایی، دموکراتیک ترین شکل دولت، در واقع، «چیزی نیست جز ماشین دائمی مشتی سرمایه‌دار برای سرکوب توده‌های زحمتکش».۹۳

ارتش دائمی و پلیس، بنا به تأکید لنین، «ابزارهای اصلی زور در دست قدرت حاکمه هستند».۹۴ باید توجه داشت که این قاعده می‌تواند، در عصر جهانی‌سازی نولیبرالی، استثنائات قابل‌توجهی را دربرگیرد (ما به تکثیر پلیس‌ها و سایر نیروهای شبه‌نظامی خصوصی می‌اندیشیم که در برخی از شهرهای بزرگ آمریکای لاتین، از سال‌ها پیش، نهادهایی واقعی را تشکیل می‌دهند؛ و همچنین به این امر که، بر حسب شواهد، در چارچوب اشغال عراق بخشی از سازمان شکنجه به شرکت‌های خصوصی واگذار شد، که از برخی جهات مستقل از پنتاگون و دولت آمریکا بودند).۹۵ به این دلیل لنین، در دولت و انقلاب، می‌نویسد: « کسی که فقط مبارزه‌ی طبقاتی را قبول دارد، هنوز مارکسیست نیست…». دکترین مبارزه‌ی طبقاتی ابداع مارکس نیست و، به‌طور کلی، حتی برای «بورژوازی هم قابل قبول است». فقط کسی مارکسیست است که پذیرش مبارزه‌ی طبقاتی را تا پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا گسترش دهد.۹۶ او، چند ماه بعد، می‌نویسد، کسی که دیکتاتوری پرولتاریا را نفی کند و یا فقط در حرف آن را بپذیرد، «نمی‌تواند عضو حزب سوسیال‌دموکرات باشد».۹۷ لنین اغلب تکرار می‌کند که این «مسأله‌ی اساسی جنبش نوین کارگری در همه‌ی کشورهای سرمایه‌داری» است. همچنین نگاه کنید به یادداشتی که او در ۱۹۲۰، تحت عنوان تاریخ مسأله‌ی دیکتاتوری، نوشته است و در آن می‌گوید، «کسی که ضرورت دیکتاتوری کل طبقه‌ی انقلابی به‌منظور پیروز شدن را نفهمیده است، چیزی از تاریخ انقلاب نفهمیده است یا نمی‌خواهد چیزی در این قلمرو بداند.۹۸ هنگامی که روسیه، در فاصله‌ی فوریه و اکتبر۱۹۱۷، دوره‌ی تاریخی بسیار ویژه‌ای را ازسر می‌گذراند که در طی آن هرکس می‌توانست وجود یک قدرت دوگانه را مشاهده کند؛ هنگامی که شورای نمایندگان سربازان و کارگران پتروگراد و دولت موقت ـ با علم بر این‌که درگیری اجتناب‌ناپذیر است، اما زمان آن هنوز معلوم نیست ـ یکدیگر را نظاره می‌کردند و مراقب اوضاع بودند؛ این وضعیت، به نوشته‌ی لنین، منجر به درآمیختگی و اختلاط دو دیکتاتوری شد: دیکتاتوری بورژوازی (زیرا دولت لووفو شرکا یک دیکتاتوری است، یعنی قدرتی است که تکیه‌گاه آن قانون یا بیان اراده‌ی قبلی مردم نیست، بلکه قدرتی که توسط یک طبقه‌ی معین، یعنی بورژوازی به‌زور تصرف شده است) و دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان (شورای نمایندگان کارگران و سربازان). لنین در ماه سپتامبر اعلام می‌کند، «هیچ شکی نیست» که «این»درآمیختگی» نمی‌تواند مدت طولانی دوام آورد. زیرا دو قدرت نمی‌توانند در یک دولت وجود داشته باشند، ـ قدرت دوگانه فقط نمودار یک دوره‌ی انتقالی در جریان توسعه‌ی انقلاب است. انقلاب در این مرحله از حدود یک انقلاب بورژوادموکراتیک عادی فراتر رفته، اما هنوز به «وضعیت ناب»دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان منتهی نشده است».۹۹

لنین با عبارات تقریباً مشابهی می‌گوید، مهم‌ترین مسأله‌ی هر انقلاب مطمئناً مسأله‌ی قدرت است. کدام طبقه قدرت را در اختیار دارد؟ این اساس مسأله است.۱۰۰ زیرا پرولتاریا برای سرکوب استثمارگران، برای رهبری کردن توده‌های عظیم مردم (دهقانان، خرده‌بورژوازی و شبه‌کارگران) و برای به اجرا درآوردن اقتصاد سوسیالیستی به قدرت دولت، سازمان متمرکز قدرت، سازمان قهر نیاز دارد.۱۰۱ تلاش برای انجام اصلاحاتی مانند خلع مالکیت زمین‌داران بزرگ بدون پرداخت غرامت به آن‌ها یا انحصار غلات و… با استفاده از ماشین دولتی بورژوازی، خودفریبی و مردم‌فریبی است. این ماشین می‌تواند با برقراری یک جمهوری که یک «پادشاهی بدون پادشاه» است (مانند جمهوری سوم فرانسه) به بورژوازی جمهوری‌خواه خدمت کند؛ اما مطلقاً قادر نیست اصلاحاتی را به اجرا درآورد که حقوق سرمایه، حقوق «مقدس مالکیت خصوصی»۱۰۲ را حتی کاهش دهد یا محدود کند؛ لغو آن‌ها پیشکش. ما به سرنوشت ملی‌کردن‌هایی که در زمان نخست‌وزیری پی‌یر موروآ 103صورت گرفتند می‌اندیشیم: ۱) خرید سهام مؤسسات ملی‌شده توسط دولت به بالاترین قیمت (۵۰ میلیارد فرانک فرانسه، معادل ۵/۷ میلیارد یورو )؛ ۲) «بازسازی صنایع»، که گاهی توسط رهبران سابق سندیکاها، که به این مناسبت به وردست دولت تبدیل شده بودند، صورت می‌گرفت؛ ۳) خصوصی‌سازی نولیبرالی مؤسسات ملی‌شده. ایده‌ی مارکس این بود که طبقه‌ی کارگر باید «ماشین دولتی حاضر و آماده» را خرد کند و درهم شکند، و نه این‌که به تصرف آن اکتفا ورزد.۱۰۴ درس اصلی مارکسیسم در خصوص وظایف پرولتاریا نسبت به دولت در جریان انقلاب، در این چند کلمه یافت می‌شود.۱۰۵ هر انقلاب، با منهدم کردن ماشین دولتی، به‌روشنی «مبارزه‌ی طبقاتی عریان» را به‌ما نشان می‌دهد.۱۰۶

در زمان انقلاب کافی نیست که «خواست اکثریت» را بشناسیم؛ «خیر، باید در زمان و مکان سرنوشت‌ساز قوی‌ترین باشیم، باید پیروز شویم»!۱۰۷ در مسائل مشخص انقلاب، مطرح کردن عقیده‌ی اکثریت مردم به‌عنوان دلیل، همزمان نمایشگر مدل توهمات خرده بورژوایی، عدم‌پذیرش ضرورت پیروزی در انقلاب برعلیه طبقات دشمن و سرنگون کردن قدرت سیاسی مدافع این طبقات است.۱۰۸ لنین در ژوئیه‌ی ۱۹۱۷ می‌نویسد، از آغاز «جنگ دهقانان» در آلمان در قرون وسطی و در طی همه‌ی جنبش‌ها و دوران‌های بزرگ انقلابی، ازجمله سال‌های ۱۸۴۸ و۱۸۷۱، از جمله ۱۹۰۵، ما شاهد نمونه‌های بی‌شماری هستیم «که نشان می‌دهند اقلیتی که از سازمان‌دهی بهتری برخوردار و از نظر سیاسی آگاه‌تر و بهتر تسلیح شده است، اراده‌ی خود را بر اکثریت تحمیل کرده و آن را شکست داده است»۱۰۹

لنین به همین ترتیب در جدل برعلیه کائوتسکی اعلام می‌کند که این یک قانون است که «در هر انقلاب عمیق، استثمارگران که سال‌ها برتری‌های واقعی بزرگی را بر استثمارشدگان حفظ کرده‌اند، به مقاومت طولانی، سرسخت و مذبوحانه‌ای دست می‌زنند.۱۱۰ در چنین وضعیتی، این پندار که در یک انقلاب نسبتاً عمیق و جدی، موفقیت یا عدم‌موفقیت جنبش انقلابی تنها به رابطه‌ی میان اکثریت و اقلیت بستگی دارد، «فقط دلیل حماقت فوق‌العاده است؛ پیش‌داوری فوق‌العاده ساده‌لوحانه‌ای است که شایسته‌ی یک لیبرال مبتذل است؛ فریب توده‌ها و پنهان کردن یک حقیقت آشکار تاریخی از آنها است». استثمارگران، درواقع، پس از انقلاب برای مدتی طولانی ضرورتاً یک سلسله از مزایای واقعی و قابل‌توجه را حفظ می‌کنند: آن‌ها هنوزپول دارند (پول را نمی‌توان فی‌الفورحذف کرد)؛ مقداری مال منقول، که اغلب قابل‌توجه است، در دست آن‌ها باقی می‌ماند؛ مناسبات و ارتباطات خود را حفظ می‌کنند؛ به سازمان‌دهی و مدیریت عادت دارند و از کلیه‌ی رموز کشورداری (عادات و رسوم، روش‌ها، وسایل، امکانات) آگاه هستند؛ از تحصیلات عالی برخوردارند؛ با پرسنل عالیرتبه‌ی فنی (که به‌دلیل شیوه‌ی زندگی و ایدئولوژی خود به طبقه‌ی بورژوازی تعلق دارند) ارتباط نزدیک دارند و از تجربه‌ی بی‌نهایت بالایی در امور نظامی برخوردارند و مزایای دیگر.

علاوه بر این، اگر استثمارگران تنها در یک کشور سرکوب شوند، باز هم از استثمارشدگان قوی‌تر خواهند بود، چرا که «مناسبات بین‌المللی» آنها عظیم هستند.۱۱۱ به این ترتیب، در شرایط روسیه‌ی ۱۹۰۵، «»نابود کردن کل استبداد»، یعنی سرنگون کردن کامل دولت استبدادی کافی نخواهد بود؛ بایستی که تمامی تلاش‌های اجتناب‌ناپذیر و شدید برای استقرار مجدد استبداد نیز به عقب رانده شوند». در شرایط انقلابی، «عقب راندن «تمامی این تلاش‌ها» چیزی جز دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان، مشارکت پرولتاریا در دولت انقلابی، نیست».۱۱۲ از سوی دیگر آیا هرگز دیده شده است که بدون «مبارزه‌ی سرسختانه» کشوری برپایه‌ی کم‌وبیش دموکراتیک ایجاد شود، یا یک آزادی سیاسی بدون مبارزه‌ی حیاتی بر علیه‌ی طبقه‌ی فئودال‌ها به دست آید؟۱۱۳ کمون پاریس دیکتاتوری پرولتاریا بود؛ مارکس و انگلس به کمونارها ایراد می‌گرفتند که چرا با قدرت کافی از نیروی نظامی برای درهم شکستن مقاومت استثمارگران استفاده نکردند. به عقیده‌ی آنها این امر یکی از دلایل سقوط کمون بود.۱۱۴ اگر کمون پاریس بر اتوریته‌ی یک خلق مسلح علیه بورژوازی تکیه نمی‌کرد آیا می‌توانست بیش از یک روز دوام آورد؟ برعکس، آیا ما نمی‌توانیم کمون را، به دلیل آنکه از این اتوریته بسیار کم استفاده کرد، مورد سرزنش قرار دهیم؟۱۱۵

به این دلیل، به گفته‌ی مارکس، «پیروزی قطعی و کامل انقلاب نمی‌تواند چیزی جز دیکتاتوری باشد»، ـ مارکس، بنا به تصریح لنین، مطمئناً «به دیکتاتوری (یعنی قدرتی که هیچ‌چیز آن را محدود نمی‌کند) توده‌ها بر یک گروه ناچیز می‌اندیشید، و نه دیکتاتوری یک گروه ناچیز بر توده‌ها».۱۱۶ دیکتاتوری، لنین در۱۹۱۶ تصریح می‌کند، «سلطه‌ی بخشی از جامعه بر مجموع جامعه است […] که مستقیماً متکی بر خشونت است. دیکتاتوری پرولتاریا، به‌عنوان تنها طبقه‌ای که تا به آخر انقلابی است، برای سرنگون کردن بورژوازی و به‌عقب راندن تلاش‌های ضد انقلابی آن ضروری است».۱۱۷ بنابراین علامت ضروری، شرط صریح دیکتاتوری، «سرکوب خشن استثمارگران به‌عنوان طبقه و در ادامه نقض «دموکراسی خالص» یعنی نقض برابری و آزادی در مورد این طبقه است.»۱۱۸

لنین، انگار که جواب سؤال را نمی‌داند، می‌پرسد، آیا خوب است که خلق وسایل مبارزاتی این چنین غیرقانونی، نامنظم، غیرمنظم و غیراصولی را مورد استفاده قرار دهد؟ آیا خوب است که خلق خشونت را بر علیه سرکوبگران خلق به کار ببرد؟ و پاسخ می‌دهد: «بلی، این خیلی خوب است. این عالی‌ترین نماد مبارزه‌ی خلق برای آزادی است». 119

روبسپیر در زمان خود اعلام می‌کرد که خلع‌سلاح مظنونان، کنار زدن دشمنان شناخته‌شده‌ی انقلاب از مجالس‌مان، که در آن‌جا درباره‌ی امنیت عمومی(salut public) تصمیم گرفته می‌شد، «همه‌ی این کارها، مثل خود انقلاب، مثل سقوط سلطنت و باستیل، مثل خود آزادی، غیر قانونی بودند!»۱۲۰ لنین در بحبوحه‌ی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷تکرار می‌کند، قدرت تزلزل‌ناپذیر لازم است، «خشونت و اجبار» لازم است.۱۲۱ زیرا به‌منظور غلبه بر جنایات، تبهکاری، فساد و ارتشا، احتکار و سوداگری و رذالت‌هایی از این دست، که در چنین دوره‌ای همواره بروز می‌کنند، « زمان» و« دست آهنین» لازم است.۱۲۲ او اضافه می‌کند، جمهوری‌خواهان بورژوا، هنگامی که تاج و تخت‌ها را سرنگون می‌ساختند، «به‌هیچ‌وجه نگران برابری قاطع سلطنت‌طلبان و جمهوری‌خواهان نبودند». هنگامی که مسأله‌ی سرنگون کردن بورژوازی مطرح است، «تنها خائنان یا ابلهان می‌توانند برای بورژوازی برابری قاطع درخواست کنند».۱۲۳ ما به این جملات ژان پل مارا می‌اندیشیم: «آزادی را باید با قهر مستقر کرد، و زمان آن فرا رسیده است که، برای در هم شکستن استبداد شاهان، موقتاً استبداد آزادی را سازمان‌دهی کنیم».۱۲۴

به این ترتیب، «دیکتاتوری هنگام گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، به دو دلیل اساسی ضروری است: دلیل اول) بدون سرکوب کردن بی‌رحمانه‌ی مقاومت استثمارگران، که در یک دوره‌ی نسبتاً طولانی تکثر می‌یابد، و تلاش‌هایی که به منظور سرنگون کردن قدرت لعنتی تهی‌دستان صورت می‌گیرند، نمی‌توان سرمایه‌داری را شکست داد و ریشه کن کرد؛ دلیل دوم) حتی اگر جنگ خارجی وجود نداشته باشد، هر انقلاب بزرگ به‌طور کلی، و هر انقلاب سوسیالیستی به‌طور خاص، بدون یک جنگ داخلی غیر قابل تصور است. این جنگ داخلی، در مقایسه با جنگ خارجی، موجب خانه‌خرابی اقتصادی بزرگ‌تری می‌شود و هزاران و میلیون‌ها نفر را که مردد هستند درگیر می‌کند؛ باعث جابه‌جایی آنها از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر می‌شود و وضعیتی فوق‌العاده نامطمئن، نامتعادل و آشفته ایجاد می‌کند.»۱۲۵

مسائل بزرگ زندگی خلق‌ها «همواره با زور»۱۲۶ حل شده‌اند؛ آن‌هایی که از اعمال زور به وحشت افتاده و از سلطه‌ی آن به ستوه آمده‌اند و به محض حاد شدن مبارزه‌ی طبقاتی گریه و زاری سر می‌دهند؛ آن‌هایی که از سوسیالیست‌ها غیرممکن را طلب می‌کنند و می‌خواهند که پیروزی کامل بدون درهم‌شکستن مقاومت استثمارگران حاصل شود،۱۲۷ ـ چنین آدم‌هایی به عقیده‌ی لنین با کائوتسکی قابل‌مقایسه هستند؛ با کائوتسکی که «از ته دل با انقلاب همراه است»، اما تنها به شرطی که انقلاب… بدون مبارزه‌ی جدی صورت پذیرد و تهدید به تخریب نکند!» 128 آنچه آنها انتظار دارند، در یک کلمه، یک «انقلاب بدون انقلاب» است. لنین یک بار دیگر لحن و استدلالات روبسپیر را اختیار می‌کند.۱۲۹ زیرا انقلاب واقعی، «احتضار یک نظام اجتماعی کهنه و تولد یک نظام جدید است؛ زندگی جدید ده‌ها میلیون انسان را متولد می‌کند». انقلاب، مبارزه‌ی طبقاتی، شدیدترین، خشن‌ترین، ناامیدانه ترین جنگ داخلی است. با توجه به این مسأله، هیچ انقلاب بزرگی در تاریخ وجود نداشته است که توانسته باشد بدون جنگ داخلی صورت گرفته باشدلنین می‌گوید، کسی که از گرگ‌ها می‌ترسد، به جنگل نمی‌رود!۱۳۰

توده‌های ستم‌دیده، در دموکراتیک‌ترین دولت بورژوایی، به‌طور مستمر با تضاد فاحش میان برابری اسمی که «دموکراسی» سرمایه‌داران اعلام می‌دارد، و هزاران محدودیتو حیله و ترفند واقعی که پرولتاریا را به بردگان مزدبگیر تبدیل می‌کند، روبرو هستند. این تضاد، به‌گفته‌ی لنین، چشم توده‌ها را «روی پوسیدگی، کذب و سالوس سرمایه‌داری می‌گشاید».۱۳۱ از سال۱۸۶۱ به بعد، گذار از نظم کهنه‌ی فئودالی، نظم چماق و شلاق، نظم تحمیل‌شده از طریق غیرمعمولانه‌ترین، بی‌شرمانه‌ترین و خشن‌ترین اذیت و آزارها، به نظم بردگی سرمایه‌داری، نظم گرسنگی، نظم به‌اصطلاح استخدام آزاد، چیزی نبود جز جایگزینی گروهی از استثمارگران با گروهی دیگر. اقلیتی لاشخور و استثمارکننده جای خود را به یک اقلیت لاشخور و استثمارکننده‌ی دیگر می‌دهد: زمین‌داران جای خود را به سرمایه‌داران می‌دهند؛ اقلیتی جایگزین یک اقلیت دیگر می‌شود؛ توده‌های وسیع طبقات زحمتکش و استثمارشده همچنان له می‌شوند.۱۳۲ به نوشته‌ی لنین، قدرت پول، که حتی دهقان فرانسوی را ـ که به لطف یک انقلاب بزرگ توده ای از یوغ قدرت سینیورها آزاد شد ـ له کرد، از سال ۱۸۶۱ به بعد، پس از رفرم‌های ضعیف و نیمه‌کاره‌ی تزار آلکساندر دوم، «با تمام وزن خود روی موژیک ما، که هنوز نصف و نیمه سرف بود، افتاد». قدرت پول نه‌تنها دهقانان را داغان کرد، بلکه میان آنها تفرقه انداخت: « توده‌های بزرگ دهقانان ناچار خانه خراب و به صفوف کارگران رانده شدند؛ اقلیتی از آن‌ها گروه‌های کم‌شمار اما سرسخت موژیک‌های کوشا و کولاک‌ها را به‌وجود آوردند که کم‌کم مزارع و زمین‌های دهقانان را تصاحب کردند و کادرهای بورژوازی در حال تولد روستا را تشکیل دادند».۱۳۳

بنابراین، «دموکراسی»، در جامعه‌ی سرمایه‌داری، نمی‌تواند چیزی جز یک دموکراسی ناقص، مسکین، جعلی، صرفاً برای ثروتمندان، برای یک اقلیت۱۳۴ باشد. به این دلیل استبداد تنها و آخرین دیواری نیست که پرولتاریا باید خراب کند. لنین در ۱۹۱۹ اظهار می‌کند، بزرگ‌ترین انقلابیون عصر انقلاب کبیر فرانسه می‌گفتند، می‌اندیشیدند و صادقانه اعتقاد داشتند که همه برابر هستند، صرف‌نظر از طبقه‌شان، میلیونر همچون پابرهنه، با هم برابر هستند. انقلاب با شعار برابری، بر علیه سینیورهای زمین‌دار جلو می‌رفت؛ و منظور از برابری این بود که میلیونر و کارگر باید از حقوق برابر بهره مند شوند. انقلاب [ بلشویکی] از این فراتر می‌رود و می‌گوید که برابری […] فریبی بیش نیست، اگر بر علیه آزادی کار از ستم سرمایه باشد۱۳۵. لنین دوست دارد مکرراً به این حقیقت اشاره کند که « دموکراسی سرمایه‌داری»به ستمدیدگان اجازه می‌دهد که، هر سه یا شش سال یک بار، تصمیم بگیرند که کدام عضو طبقه‌ی حاکمه نماینده‌ی آنها باشد و منافع‌شان را در مجلس لگدمال کند!۱۳۶ هر کشور پارلمانی را که می‌خواهید در نظر بگیرید، از آمریکا و فرانسه گرفته تا سوئیس، انگلستان، نروژ و غیره، خواهید دید که امور واقعی «حکومت» در پشت پرده طرح‌ریزی می‌شوند: کابینه‌ها، وزارتخانه‌ها و ستادها این طرح‌ها را به موقع اجرا می‌گذارند. در پارلمان‌ها، برای فریب و اغفال عوام‌النّاس، فقط زِر می‌زنند و ورّاجی می‌کنند.۱۳۷ لنین به نوبه‌ی خود اعلام می‌کند، سرمایه‌داران همواره به اختیار شکم‌گنده کردن برای ثروتمندان و به آزادی از گرسنگی مردن برای کارگران نام » آزادی» داده‌اند.۱۳۸ دموکراسی برای یک اقلیت ناچیز، برای ثروتمندان، ـ این است دموکراتیسم جامعه‌ی سرمایه‌داری.۱۳۹ اما تهی‌دستان، در حقیقت، زندگی شیرین‌تری نخواهند داشت، چون که کارگر خودش را با ریابوشینسکی و دهقان خودش را با زمین‌دار بزرگی که ۱۲۰۰۰ دسیاتین زمین دارد، برابر اعلام می‌کند.۱۴۰ لنین در۱۹۱۳ می‌نویسد، انسان‌ها تا زمانی که یاد ﻧﮕﻴﺮﻧﺪ در ﭘﺲ هر ﯾﮏ از ﺟﻤﻼت، اﻇﻬﺎرات و وﻋﺪﻩ و وﻋﻴﺪهای اﺧﻼﻗﯽ، دﯾﻨﯽ، ﺳﻴﺎﺳﯽ و اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ، ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻃﺒﻘﺎت ﻣﺨﺘﻠﻒ را ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﻨﺪ، در ﺳﻴﺎﺳﺖ همواره ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﻔﻴﻬﺎﻧﻪ ﻓﺮﯾﺐ و ﺧﻮدﻓﺮﯾﺒﯽ هستند و ﺧﻮاهند ﺑﻮد.۱۴۱ لنین، بعد از مارکس، از طریق آثار اپیکور، ‌هابس، و البته هلوسیوس (فیلسوفی که پلخانف آثار او را به‌کرات تفسیر کرده بود)، سنت نومینالیستی را می‌شناسد و دائماً برعلیه‌ی «سوءِ‌استفاده از کلمات» که، به گفته‌ی او، «یکی از عادی‌ترین پدیده‌ها در سیاست است» هشدار می‌دهد.۱۴۲ مگر نه آن‌که چند روز قبل از انقلاب فوریه‌ی ۱۸۴۸، آدولف تی یر، «این کوتوله‌ی دهشتناک، این کامل‌ترین نماینده‌ی فساد سیاسی بورژوازی»، که شامه‌اش نزدیک شدن قیام توده‌ای را احساس کرده بود، مدعی نشد که «حزب انقلاب» است؟۱۴۳

در واقع، دموکراسی پرولتری، قدرت شوراها، قدرتی که به‌نفع اکثریت عظیم مردم، استثمارشدگان، کارگران کار می‌کند، «قدرت بدون زمین‌داران بزرگ و بدون ثروتمندان، بهترین شکل دموکراسی و بهترین جمهوری دموکراتیک است». به این دلیل می‌توان گفت که «دموکراسی پرولتری، که قدرت شوراها یکی از اشکال آن است، دموکراسی را بهتر از هر کجای دیگر دنیا، به‌حق به نفع اکثریت عظیم مردم، به نفع استثمارشدگان و کارگران، توسعه و گسترش داده است».۱۴۴

لنین به‌وفور این قضاوت انگلس در خصوص کمون پاریس را نقل می‌کند: آیا این آقایان (مخالفان اوتوریته، طرفداران باکونین) هرگز انقلاب دیده‌اند؟ انقلاب بی‌شک بااتوریته‌ترین عملی است که از طریق آن بخشی از مردم اراده‌ی خویش را، اگر لازم باشد، به زور تفنگ، سرنیزه و توپ، یعنی به کمک وسایل اعمال قهر فوق‌العاده به بخش دیگر تحمیل می‌کند. حزب پیروزمند مجبور است سلطه‌ی خود را از طریق هراسی که سلاح‌هایش در دل‌های مرتجعین می‌افکند، حفظ کند. اگر کمون پاریس بر اتوریته‌ی یک خلق مسلح علیه بورژوازی تکیه نمی‌کرد آیا می‌توانست بیش از یک روز دوام آورد؟ برعکس، آیا ما نمی‌توانیم کمون را، به دلیل آن‌که از این اتوریته بسیار کم استفاده کرد، مورد سرزنش قرار دهیم؟۱۴۵ لنین به این ترتیب می‌تواند به‌روشنی اظهار کند که « بدون انقلاب قهرآمیز نمی‌توان دولت پرولتری را جایگزین دولت بورژوایی ساخت».۱۴۶ او دوست دارد جمع‌بندی فقر فلسفه و مانیفست حزب کمونیست را که «آشکارا و با افتخار اعلام می‌کنند که انقلاب قهرآمیز اجتناب‌ناپذیر است»، 147 یادآور شود. توسعه‌ی مسالمت‌آمیز یک انقلاب، هر انقلابی که می‌خواهد باشد، به‌طور کلی «امری فوق‌العاده نادر و دشوار است…».۱۴۸

زیرا «این مبارزه‌ی طبقاتی خونین و سخت، یعنی انقلاب»، ضرورتاً و به‌طوراجتناب‌ناپذیر، همواره و در هر کشوری، شکل یک «جنگ داخلی» را به خود گرفته است؛ پس، یک جنگ داخلی بدون ویرانی‌های شدید، بدون ترور، بدون محدود کردن دموکراسی ظاهری در راستای منافع این جنگ، غیر قابل فهم است.۱۴۹ با این حال، این عقاید به‌هیچ‌وجه توجیه‌کننده‌ی «دروغ اپورتونیستی» نیست که تدارک دیدن برای قیام و، به‌طور کلی، در نظر گرفتن قیام به‌عنوان یک هنر را «بلانکیسم» تلقی می‌کند.۱۵۰ برنشتاین، در کتاب «مقدمات سوسیالیسم» (که در ۱۸۹۹ منتشر شد و، به‌نظر لنین، موجب شهرت اسفناک او گردید۱۵۱) نخستین کسی است که از مارکسیسم انقلابی با عنوان «بلانکیسم» سخن می‌گوید. لنین در جواب می‌گوید: قیام، برای موفق شدن، نباید به توطئه متوسل شود و به یک حزب متکی باشد، بلکه باید به طبقه‌ی پیشرو تکیه کند. این نکته‌ی اول. نکته‌ی دوم این است که قیام باید به شور انقلابی مردم اتکا کند. این نکته‌ی دوم. قیام باید در نقطه‌ی عطف تاریخ انقلاب رو به اعتلا ظاهر شود که در آن فعالیت گروه‌های پیشرو مردم به بالاترین نقطه‌ی قدرت خود رسیده باشد و تزلزل در صفوف دشمنو در صفوف دوستان انقلاب که ضعیف، دودل و پر از تضاد هستند) از هر وقت دیگر شدیدتر باشد؛ این نکته‌ی سوم. این سه شرط لازم، در نحوه‌ی طرح مسأله‌ی قیام، مارکسیسم را از بلانکیسم متمایز می‌سازند.۱۵۲ لنین، در ۱۹۱۶، دوست دارد بازهم «درستی مبارزه‌»ای را یادآور شود که حزب او را سنتاً به مخالفت «برعلیه ترور به‌عنوان تاکتیک هدایت می‌کند».۱۵۳ می‌دانیم که برادر بزرگ لنین، آلکساندر اولیانوف، به دلیل برنامه‌ریزی ترور تزار آلکساندر سوم، در ۸ مه ۱۸۸۷، به دار آویخته شد. در نتیجه، لنین جوان (او در آن زمان هفده سال داشت) توانسته بود بیش از دیگران درباره‌ی عظمت و همچنین محدودیت‌های این ایده‌آلیسم آمیخته با روحیه‌ی شهادت‌طلبی که نزد انقلابیون روس بسیار مشترک بود (به‌ویژه از ابتدای دهه‌ی ۱۸۷۰) تفکر و تأمل کند.

برعکس، هنگامی که تلاش شد (به‌ویژه در نشریه‌ی به پیش ـ Vorwärts، ارگان حزب سوسیال‌دموکرات آلمان) تا مقدمه‌ی معروف انگلس بر کتاب مبارزات طبقاتی در فرانسه اثر مارکس (مقدمه ای که انگلس در آن نشان می‌دهد که دوران شبیخون زدن، دوران انقلاباتی که توسط اقلیت‌های کوچک آگاه در رأس توده‌های ناآگاه انجام می‌شوند، «به‌سر آمده است») از منظر اپورتونیستی تحلیل شود؛ انگلس، خشمگین و برآشفته، شخصاً پاسخ داد: این «شرم‌آور» است که پذیرفته شود که «به هر قیمتی که شده باید پیرو صلح‌جو قانونیت بود».۱۵۴ هنگامی که انقلاب بالا می‌گیرد، انفجارات خودبه‌خودی اجتناب‌ناپذیر هستند. هیچ انقلابی بدون این انفجارات خودبه‌خودی وجود نداشته است و هیچ انقلابی بدون آ‌ن‌ها وجود نخواهد داشت.۱۵۵ لنین در ۱۹۰۵ می‌نویسد، مسائل بزرگ تاریخ همواره با نیروی مادی حل شده‌اند؛۱۵۶ و از آن‌جایی که تنها نبردهای شدید، یعنی جنگ‌های داخلی، می‌توانند بشریت را از یوغ سرمایه‌داری آزاد کنند»،۱۵۷ باید، با ارجاع دوباره به نوشته‌های مارکس و انگلس، بگوییم که اعمال قهر «در هر جامعه‌ی کهنه‌ای که آبستن نو باشد، نقش ماما را ایفا می‌کند».۱۵۸ لازم به گفتن نیست که این امر به‌هیج‌وجه مانع از اتخاذ تاکتیک‌های انقلابی نبوده و نیست (به‌ویژه تاکتیک نبردهای خیابانی)؛ ـ چه در شرایط روسیه‌ی دوران لنین و چه در قرن جدید. لنین با درس‌گیری از قیام ۱۹۰۵ مسکو که در جریان آن، و قبل از آن که سرکوب شود، شهر در روزهای دهم تا چهاردهم دسامبر به‌دست قیام‌کنندگان افتاد، توضیح می‌دهد: «تکنیک نظامی آن چیزی نیست که در اواسط قرن نوزدهم بود»! همان‌طور که انگلس می‌گوید، رودررو کردن جمعیت با توپخانه در خیابان‌های مستقیم و دراز و دفاع از باریکادها با رولور «حماقت» خواهد بود. مسکو «تاکتیک سنگری جدیدی» را ابداع کرد.۱۵۹ این تاکتیک، جنگ پارتیزانی بود. دسته‌جات فوق‌العاده کوچک متحرک (گروه‌های ده نفری، سه نفری و حتی دو نفری) سازمان لازمه‌ی این تاکتیک بودند.۱۶۰

۵) سوسیالیست‌ها نباید به نفع اصلاحات از مبارزه چشم‌پوشی کنند.

لنین می‌گوید، مطمئناً باید از توهمات (مشروطه‌خواهی و غیره) حذر کرد که غالب اوقات به مفهوم عمومی «گذار» منتهی می‌شود که تحت پوشش آن می‌توان دست کشیدن از انقلاب را پنهان کرد (و نه دهم سوسیال‌دموکرات‌های رسمی ما این کار را می‌کنند)!۱۶۱ با این حال مفهوم انقلاب را نمی‌توان به‌عنوان «امر الهی» در نظر گرفت. لنین بارها خاطر نشان می‌کند که برای یک انقلابی واقعی بزرگ‌ترین خطر عبارت است از اغراق در انقلابیگری و فراموش کردن حدود و شرایط به‌کاربردن به‌جا و موفقیت‌آمیز شیوه‌های انقلابی. انقلابیون واقعی، انقلاب را «به مرتبه‌ای تقریباً الهی» می‌رسانند، دچار گیجی می‌شوند «و قدرت درک و سنجش (با حداکثر خونسردی و روشن‌بینی) این مسأله را که در چه زمان و در چه شرایط و در چه حوزه‌ای از فعالیت باید به شیوه‌ی انقلابی رفتار کرد و در چه زمان و در چه شرایط و چه حوزه‌ای از فعالیت باید به عمل رفرمیستی پرداخت، از دست می‌دهند» واغلب اوقات گردن خود را می‌شکنند.۱۶۲ در یک نظام سیاسی مشخص، آنچه که یک «تغییر رفرمیستی» را از یک «تغییر غیررفرمیستی» متمایز می‌کند، این است که در مورد اول، قدرت در دست طبقه‌ی حاکم سابق باقی می‌ماند؛ و در مورد دوم، قدرت از دست این طبقه به دست یک طبقه‌ی جدید می‌افتد.۱۶۳ اصلاحات، امتیازاتی هستند که طبقه‌ی حاکم به دادن آنها رضایت می‌دهد و در قدرت باقی می‌ماند. انقلاب، سرنگون کردن طبقه‌ی حاکم است.۱۶۴

لنین، چند ماه قبل از انقلاب‌های فوریه و اکتبر ۱۹۱۷، تأکید می‌کند که تنها رفرمیست‌های بورژوا (افرادی مانند کائوتسکی، توراتی، مرهایم۱۶۵ که عملاً در این خصوص موضع‌گیری کرده‌اند) می‌توانند مسأله را به این شکل مطرح کنند که یا باید از انقلاب صرف‌نظر کرد و اصلاحات را محقق نمود و یا هیچ رفرمی وجود نخواهد داشت.۱۶۶ لنین در همین دوره می‌نویسد، چه کسی نمی‌داند که ما، سوسیال‌دموکرات‌ها، مخالف مبارزه برای اصلاحات نیستیم؛ اما، برخلاف سوسیالیست‌های مدافع شرکت در جنگ امپریالیستی (Les social – patriotes)، اپورتونیست‌ها و رفرمیست‌ها، ما خود را به این عمل محدود نمی‌کنیم، ما مبارزه برای اصلاحات را تابع نبرد برای انقلاب می‌کنیم؟۱۶۷ «تجدیدنظرطلبان» اصلاحات را به‌عنوان تحقق بخشی از سوسیالیسم در نظر می‌گیرند. آنارکوسندیکالیست‌ها، بر عکس، این«برنامه‌ی کاری» و به‌ویژه استفاده از تریبون پارلمان را نفی می‌کنند،  تاکتیک اخیر منجر به «منتظر «روزهای بزرگ» ماندن همراه با ناتوانی در گردهم‌آوردن نیروهایی می‌شود که رویدادهای بزرگ را ایجاد می‌کنند». 168 سوسیالیست‌ها نمی‌توانند از مبارزه برای اصلاحات صرف‌نظر کنند؛ آن‌ها باید به‌علاوه «به‌عنوان مثال، در پارلمان‌ها، برای هرگونه بهبودی در وضعیت توده‌ها، هر چقدر هم که مختصر باشد، برای افزایش کمک به مناطق ویران‌شده، برای کاهش ستم ملی، و غیره رأی دهند».۱۶۹

 لنین در ۱۹۱۶ دوباره می‌نویسد، سوسیال‌دموکرات‌ها مخالف مبارزه برای اصلاحات نیستند؛ ولی برخلاف سوسیالیست‌های مدافع شرکت در جنگ امپریالیستی، اپورتونیست‌ها و رفرمیست‌ها ـ این مبارزه را تابع نبرد برای انقلاب می‌کنند.۱۷۰ اگر بسیار درست باشد که «واگذاری امتیاز» در دوران‌های معمولی بیش‌تر اوقات به‌منظور فریب دادن و فاسد کردن انجام می‌شود،۱۷۱ اگر ـ مطابق تعریف ـ اصلاحات امتیازاتی هستند که طبقه‌ی حاکم به دادن آنها رضایت می‌دهد و در عین حال در قدرت باقی می‌ماند،۱۷۲ حزب طبقه‌ی کارگر، همان‌طور که فریدریش انگلس می‌گوید، باید بداند که نباید از پذیرش «پیش‌پرداخت» صرف‌نظر کند.۱۷۳ انقلابیون هرگز نباید فراموش کنند که دشمن گاهی در مواردی، به‌منظور تفرقه انداختن میان مهاجمان و شکست دادن آسان‌تر آن‌ها، یک موضع را واگذار می‌کند. آن‌ها هرگز فراموش نخواهند کرد که فقط با فراموش نکردن «هدف نهایی» حتی برای یک لحظه، با ارزیابی هر گام «جنبش» و هر رفرم ویژه از منظر مبارزه‌ی انقلابی است که می‌توان جنبش را از گام‌های اشتباه و اشتباهات شرم آور حفظ کرد.۱۷۴ در مورد وعده‌های رفرم، مسلماً باید با آن‌ها با احتیاط هر چه بیش‌تر روبرو شد. چنین بود که هنگامی که تزار نیکلای دوم در ۱۹۰۵، تحت فشار رویدادها، 175 به مردم امپراتوری روسیه وعده‌ی اعطای آزادی‌های عمومی و سیاسی را داد،۱۷۶ لنین به‌کنایه نوشت: تزار می‌گوید، هر چه را بخواهید به شما وعده می‌دهم، به شرط آن‌که قدرت را برای من بگذارید، به شرط آن‌که اجازه بدهید به وعده‌هایم عمل کنم. تمام حرف مانیفست امپراتوری این بود، و تنها کاری که کرد این بود که مردم را تحریک کرد مبارزه را تا به آخر ادامه دهند. تزاریسم اعلام می‌کند به‌جز قدرت همه چیز اعطا می‌کنم. مردم انقلابی پاسخ می‌دهند، جز قدرت، همه چیز سراب است.۱۷۷

مارکس در ۱۸۴۸ و ۱۸۷۱ می‌گوید، لحظاتی در یک انقلاب وجود دارند که در طی آن لحظات، واگذار کردن یک موضع به دشمن، بی آن‌که نبرد و مقاومتی انجام بگیرد، بیش‌تر از یک شکست در حین مبارزه و مقاومت، روحیه‌ی توده‌ها را تضعیف می‌کند.۱۷۸ اگر «کارگران، زمانی که باند ورسایی‌ها خائنانه تلاش می‌کرد پرولتاریای پاریس را خلع سلاح کند، بدون مبارزه سلاح‌های خود را واگذار می‌کردند، تأثیر دلسردی حاصل از این ضعف بر جنبش کارگری بسیار بیش‌تر از ضررهایی می‌بود که طبقه‌ی کارگر در حین نبرد، به منظور دفاع از سلاح‌های خود متحمل شد».۱۷۹ «سرکوب وحشتناک» قیام روزهای ۲۲ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۰۵ در مسکو، ده هزارکشته»، در نهایت، لحظه‌ی مشابهی را در انقلاب روسیه شکل می‌داد.۱۸۰ « خشونت‌ها»، « استبداد آسیایی» که مقامات روسیه‌ی تزاری، در حین این انقلاب ناتمام و پس از آن، از خود نشان دادند، ـ همه‌ی این‌ها، همه‌ی این «درس‌های سخت به‌هدر نخواهند رفت.۱۸۱ مردم روسیه در ۱۹۱۰ همان مردم قبل از ۱۹۰۵ نیستند: پرولتاریااز این به بعد مبارزه کردن را به آنها آموخته است.۱۸۲

به کمون پاریس بازگردیم. اگر چه ازخودگذشتگی‌های کمون سنگین بودند، اما اهمیت کمون برای مبارزه‌ی عمومی پرولتاریا این فداکاری‌ها را جبران می‌کند: «کمون قدرت جنگ داخلی را نشان داد»؛ کمون به پرولتاریای اروپا آموخت که «مسائل انقلاب سوسیالیستی را به‌طور مشخص مطرح سازد». 183 البته، بلشویک‌ها برای این نمی‌جنگند که مغلوب شوند، بلکه برای این‌که از نبرد پیروز بیرون بیایند؛ حتی اگر یک پیروزی جزئی به دست آورند.۱۸۴ اما اگر جنگ‌های بزرگ در تاریخ، وظایف بزرگ انقلاب‌ها، تنها به خاطر این بود که طبقات پیشرو پس از شکست دوباره دست به حمله زدند و برای نیل به پیروزی تجربیات شکست‌های گذشته را مورد استفاده قرار دادند. ارتش‌های شکست خورده خوب می‌آموزند. لنین در ۱۹۰۹ می‌نویسد، طبقات انقلابی روسیه در این نخستین کارزار [۱۹۰۷ـ ۱۹۰۵] شکست خوردند، اما وضعیت انقلابی پابرجا ماند.۱۸۵

لنین در اوایل سال ۱۹۱۷، هنگامی که هنوز در زوریخ (سوئیس) به‌سر می‌برد، در نامه‌هایی از دور می‌نویسد، نخستین انقلاب روسیه و « دوران ضد انقلاب» (۱۹۱۴ـ۱۹۰۷)، که از پی آن فرا رسید، «تمرین» عالی انقلاب در حال جریان هستند. «انقلاب هشت روزه» ( لنین به انقلاب فوریه‌ی ۱۹۱۷ اشاره دارد که قدرت را موقتاً به گوچکف و میلیوکف داده بود۱۸۶) نیز «پس از ده تمرین عمومی و جزئی بازی شد». اما، برای هدایت بازیگران (که یکدیگر را می‌شناختند و از نقش خود، جای خود روی صحنه و از طول و عرض دکور مطلع بودند) در یک رویارویی جدید، که این‌بار تعیین‌کننده بود، یک «مدیرصحنه»ی بزرگ، پر انرژی و کاملاً قدرتمند نیز لازم بودکه از یک طرف بتواند حرکت تاریخ عمومی را فوق‌العاده تسریع کند و، از سوی دیگر، بحران‌های اقتصادی، سیاسی، ملی و بین‌المللی جهانگیری به‌وجود آورد که دارای نیروی بی‌سابقه‌ای باشند. این مدیر صحنه‌ی پرتوان، که همچنین تسریع‌کننده‌ی استثنایی تاریخ است، جنگ جهانی امپریالیستی بود».۱۸۷

به‌علاوه، شکست نه‌تنها آموزش می‌دهد، بلکه «انقلاب‌ها پیروز می‌شوند… حتی هنگامی که متحمل شکست شده باشند».۱۸۸ انقلاب کبیر فرانسه را در نظر بگیرید […] این انقلاب در طول قرن نوزدهم، قرنی که تمدن و فرهنگ را برای کل بشریت به ارمغان آورد، تا زمانی که این قرن تحت نشان انقلاب فرانسه جریان داشت، برای طبقه‌ای که در خدمت آن بود، یعنی بورژوازی، کارهای بسیاری را انجام داد. این قرن، در گوشه‌وکنار جهان، آن‌چه را که انقلابیون بزرگ بورژوازی فرانسه که، بدون آن‌که آگاه باشند، تحت پوشش جملاتی درباره‌ی آزادی، برابری و برادری، به منافع این بورژوازی خدمت می‌کردند، پیاده کرد، بخشاً محقق ساخت و تکمیل کرد. انقلاب فرانسه «سرزندگی و قدرت نفوذ خود بر بشریت را با نفرت شدیدی که تا به امروز برمی‌انگیزد، نشان می‌دهد».۱۸۹ انقلاب فرانسه ـ «اگرچه درهم شکست»، اگر چه زیر ضربات ارتجاع متحدشده تسلیم شد، اگر چه پادشاهی «رومانف آن عصر» دوباره مستقر شد ـ «اما با این حال پیروز شد»؛ زیرا دموکراسی بورژوایی، آزادی بورژوایی را در سرتاسر جهان پایه‌گذاری کرد که دیگر نمی‌توانند حذف شوند؛۱۹۰ و لنین چنین ادامه می‌دهد، «حتی اگر فرضاً، در بدترین حالت، کولچاک نام خوش‌شناسی، بلشویک‌ها را یک به یک قطعه‌قطعه کند، انقلاب شکست نخواهد خورد».۱۹۱ حتی اگر فردا دولت شوروی توسط امپریالیسم سرنگون شود، ما از این‌که قدرت را تصرف کردیم، حتی یک لحظه هم متأسف نخواهیم بود؛ حتی یک کارگر آگاه، نماینده‌ی منافع طبقات زحمتکش، از تصرف قدرت متأسف نخواهد بود و شک نخواهد داشت که انقلاب ما درهرحال پیروز شده است. زیرا انقلاب، هنگامی که باعث پیشرفت طبقه‌ی پیشتازی شود که ضربه‌ی مهمی را به استثمار وارد می‌کند، پیروز است.۱۹۲ ژاک دریدا در جایی می‌گوید که به یک نوشته‌ی کانت بسیار علاقه‌مند است؛ نوشته‌ای که در آن فیلسوف آلمانی تأکید می‌کند که حتی اگر برخی انقلاب‌ها [کانت به انقلاب فرانسه نظر دارد] شکست می‌خورند یا سیر قهقرایی می‌پیمایند، اما اعلام می‌کنند که امکان ترقی بشریت وجود دارد، این انقلابات بر این امکان مهر تأیید می‌گذارند».۱۹۳ ما نیز در خصوص انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ می‌گوییم، حتی اگر…

لنین، صدها بار، و به مناسبت‌های مختلف، مقایسه‌های زیادی میان تحول اوضاع در روسیه و تحرکات انقلابی در فرانسه‌ی اواخر قرن هجدهم به عمل می‌آورد. او درصدد آن است که خاطره‌ی ژاکوبن‌ها، را در مقابل مارتینف و مارتف (سردبیران «ایسکرای جدید»ـ منشویک) که می‌خواهند از آن‌ها «لولو خرخره» بسازند، دوباره زنده کند. لنین به «وانده»۱۹۴‌های اجتناب ناپذیری که انقلاب روسیه با آنها روبرو خواهد شد، اشاره می‌کند. او می‌گوید، ما ترجیح می‌دهیم که با تکیه به عمل توده‌های وسیع مردم به استبداد پایان دهیم و بند و بست و بحث و مذاکره در سالن‌های دربسته (کردار خاص ژیروندن‌ها) را به دیگران وامی‌گذاریم؛۱۹۵ و با رغبت تکرار می‌کند که «نزد ما، در روسیه»، طبقه‌ی انقلابی قرن بیستم مونتانی و ژیروند خود را دارد (همان‌طور که بورژوازی، طبقه‌ی انقلابی قرن هجدهم، مونتانی و ژیروند خود را داشت).۱۹۶

۶) سیاست، در عصر توده‌ها، در جایی شروع می‌شود که میلیون‌ها، یا حتی ده‌ها میلیون انسان در آن‌جا یافت می‌شوند

لنین مرتباً تکرار می‌کند که انقلابی‌بودن در نهایت امر، رفتار کردن همچون یک مبارز انترناسیونالیست است. او در ۱۹۱۶ اعلام می‌کند که اگر ما باید یک برنامه‌ی اصلاحات ارائه کنیم، در آن کم‌وبیش این را خواهیم نوشت: شعار دفاع از میهن در جنگ امپریالیستی ۱۹۱۶- ۱۹۱۴ و پذیرش آن، چیزی جز فاسد کردن و گمراه کردن جنبش کارگری از طریق یک دروغ بورژوایی نیست.۱۹۷ رأی ندادن به اعتبارات نظامی، پر‌وبال ندادن به شووینیسم «کشور خودی» (و کشورهای متحد آن)، مبارزه در وهله‌ی اول برعلیه شووینیسم «بورژوازی خودی»، بدون محدود کردن خود به شکل‌های قانونی مبارزه (بورژوازی خود هنگام بروز بحران، قانونیتی را که ایجاد کرده است لغو می‌کند)؛ این آن مشی عملی است که باید راهنمای احزاب انقلابی باشد.۱۹۸ «وظیفه‌ی» سوسیالیست‌ها برانگیختن و «به‌حرکت درآوردن» مردم (و نه خواب کردن آن‌ها با شووینیسم، کاری که پلخانف، آکسلرود و کائوتسکی می‌کنند)، استفاده از بحران به‌منظور سرعت بخشیدن به سقوط سرمایه‌داری با الهام گرفتن از مثال‌های کمون پاریس و اکتبرـ دسامبر روسیه ۱۹۰۵ است.۱۹۹ لنین یک‌سال پس از آغاز جنگ جهانی اول تصدیق می‌کند که به‌جا نیاوردن این وظیفه، یا (در بهترین حالت) پناه بردن به ماورای ابرها، به شعار مبهم «خلع‌سلاح»،۲۰۰ ترجمان خیانت احزاب فعلی، مرگ سیاسی‌شان، کناره‌گیری از نقش شان و قرار گرفتن‌شان در کنار بورژوازی است.۲۰۱

پس، در جهان چیزهای زیادی وجود دارند که «برای رهایی طبقه‌ی کارگر باید با آهن و آتش نابود شوند». لنین در ۱۹۱۵ می‌نویسد، به‌جای فرار کردن از واقعیت، «آماده شو» تا اگر شرایط به وضعیت انقلابی تبدیل شد، «سازمان‌های جدید برپا کنی و این سلاح‌های بسیار مفید و مرگبار را برعلیه دولت و بورژوازی کشورت مورد استفاده قرار دهی».۲۰۲ به این ترتیب و فقط به این ترتیب است که تعارض در اروپا (به عبارت دیگر: جنگ جهانی اول) می‌تواند به «جنگ داخلی» منتهی شود که توده‌ی بی‌شماری از ستمدیدگان را آزاد خواهد کرد.۲۰۳ از سوی دیگر امپریالیسم چیزی نیست جز استثمار میلیون‌ها انسان ملل وابسته توسط مشتی ملل ثروتمند؛ و، به همین دلیل، کاملاً امکان‌پذیر است که بزرگ‌ترین دموکراسی در درون یک کشور ثروتمند یافت شود، در حالی که همین کشور به سلطه‌ی خود بر کشورهای وابسته ادامه می‌دهد. لنین مشاهده می‌کند که بسیاری از اوقات این تمایل وجود دارد که این وضعیت فراموش شود (امروزه نیز این تمایل مشاهده می‌شود). با در نظر گرفتن شرایط و تفاوت‌های زمانی و مکانی، این وضعیت یونان باستان بود که انسان‌های آزاد و نیز همچنین بردگان در شهرهای دموکراتیک آن به‌سر می‌بردند، و نیز وضعیتی است که در آغاز قرن بیستم در انگلستان و زلاند نو یافت می‌شود.۲۰۴ این فراموشی مغرضانه حتی یکی از شرایط ضروری سلطه‌ی بورژوازی در کشورهای تحت سلطه است: لنین در سال ۱۹۲۱ اعلام می‌کند که «پشتیبان اصلی» سرمایه‌داری در کشورهای سرمایه‌داری صنعتی پیشرفته، دقیقاً جناحی از طبقه‌ی کارگر سازمان‌یافته در انترناسیونال دوم و انترناسیونال دو و نیم است.۲۰۵ کارمندان و کارگران فوق ماهر، حتی در عصر ما ـ عصر به‌اصطلاح جهانی‌شدن، به‌آسانی فراموش می‌کنند که جهان بسیار وسیع‌تر از متروپل‌هایی است که در آن‌جاها خرده‌چیزی به آن‌ها اعطا می‌شود: این قشر از کارگران «مرفه» (embourgeoisés)، که به «لحاظ شیوه‌ی زندگی، دستمزد و جهان‌بینی‌شان کاملاً خرده‌بورژوا هستند»، پایه‌ی اجتماعی اپورتونیسم، یعنی تطابق با نظام را، تشکیل می‌دهد.۲۰۶ این واقعیت اتهامات و طعنه‌هایی را که برخی از کمونیست‌های اروپایی در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰به هربرت مارکوزه می‌زدند، به‌طرز چشمگیری تعدیل می‌کند. مارکوزه بر آمبورژوازه شدنembourgeoisement) ) بی‌وقفه‌ی بخشی از طبقه‌ی کارگر در کشورهای پیشرفته تأکید می‌کرد؛ و عقیده‌ی او در تضاد با آثار مارکس قرار نداشت. او در ۱۹۶۹ نوشت: جریان خارق‌العاده‌ی تولید انواع اشیا و خدمات که در تخیل نمی‌گنجد، سلطه‌ی تولید سرمایه‌داری بر هستی انسان‌ها را افزایش می‌دهد. «به این ترتیب چه آن‌هایی که سرکوب را سازمان‌دهی می‌کنند و چه مصرف‌کنندگان تابع آنها این ایده‌ی نفرت‌انگیز را که جامعه‌ی صنعتی توسعه‌یافته به‌طور بالقوه آزادی‌بخش است، رد می‌کنند».۲۰۷ این‌که مارکوزه روی «عمل سیاسی رادیکال» جوانان روشنفکر، از یک‌سو، و مردمان گتوها، از سوی دیگر، حساب باز می‌کند؛۲۰۸ این‌که او ظاهراً رونق نسبی سرمایه‌داری غربی را غیر قابل‌برگشت می‌دانست و پیش‌بینی نکرده بود که مردمان اعماق، مردمان به‌حال خود رهاشده، که جمعیت آن‌ها روزبه‌روز زیادتر می‌شود، برخلاف هرگونه انتظار، به‌زودی پیشگویی مارکس را در خصوص گرایش به فقیرشدن مطلق طبقه‌ی کارگر تأیید خواهند کرد، ـ همه‌ی این‌ها امور دیگری هستند که ما در این‌جا به بحث درباره‌ی آنها نمی‌پردازیم.

بنابراین «امکان تفکر و تأمل درباره‌ی آسان‌تر بودن شروع جنبش آزادی‌بخش در کشورهایی که به جمع کشورهای استثمارگر، یعنی به کشورهایی تعلق ندارند که می‌توانند با سهولت بیش‌تری دست به غارت بزنند و اقشار بالایی طبقه‌ی کارگر را فاسد کنند، از فردای جنگ جهانی اول، وجود داشت».۲۰۹ لنین به انقلاب ۱۹۰۸ ترکیه، انقلاب ۱۹۱۱- ۱۹۰۵ ایران (انقلاب مشروطه ـ مترجم ) و انقلاب ۱۹۱۱ چین بسیار علاقه‌مند بود.۲۱۰ به همین ترتیب، در روزگار ما نیز، در حالی که کشوری مانند چین، که نزدیک به یک میلیارد و نیم نفر جمعیت دارد، با پذیرفتن مدل توسعه‌ای که بر فراوان بودن نیروی کار ارزان‌قیمت، پذیرش کارخانجات مونتاژ، صادرات محصولات ارزان‌قیمت و جریان سرمایه‌گذاری‌های خارجی استوار است، قاطعانه تصمیم گرفته است نقش کارگاه جهان را ایفا کند؛ وراجی درباره‌ی پایان طبقه‌ی کارگر و مبارزات او خطرناک خواهد بود. زیرا هیچ‌کس نمی‌داند حکومت چین تا چه زمان قادر خواهد بود جلوی خطرات انفجار اجتماعی در این کشور پهناور را بگیرد.

لنین با اشتیاق خاطرنشان می‌کند که قرن بیستم، بیش از هر قرن دیگری، عصر توده‌های بی‌شمار ـ دوران انبوه مردم است؛ و انقلاب در هر صورت یک جنگ است؛ تنها جنگ مشروع، عادلانه و ضروری؛ جنگی که نه به خاطر منافع کثیف و پلید مشتی از حاکمان و استثمارگران، بلکه به خاطر میلیون‌ها و ده‌ها میلیون استثمارشده و کارگر بر علیه استبداد و خشونت انجام می‌گیرد.۲۱۱ بنابراین، همان‌طور که دیدیم، انقلاب یک جنگ خواهد بود؛ اما، در جنگ‌های عادی‌تر و، به‌ویژه، در جنگ قریب‌الوقوع جهانی (جنگ جهانی اول ـ مترجم)، «صدها هزار، میلیون‌ها برده‌ی مزدبگیر سرمایه و دهقانان له‌شده‌ی مالکان فئودال»، برای دفاع از منافع مشتی دزد مسلح تاج‌به‌سر و بورژوازی طماع و حریصی که می‌خواهد سرزمین‌های خارجی را غارت کند، به کشتارگاه روانه می‌شوند.۲۱۲ از این پس باید این ویژگی خاص، یعنی سازمان‌دهی توده‌ها، را که تا این‌جا برای انقلاب‌ها ناشناخته بوده است، در نظر گرفت.۲۱۳ در دوران انقلاب میلیون‌ها و ده‌ها میلیون تن از مردم در هر هفته بیش از یک سال زندگی عادی و خواب‌آلود چیز می‌آموزند.۲۱۴

لنین اطمینان می‌دهد که «انقلاب تنها آن روز واقعاً انقلاب است که ده‌ها میلیون انسان با شور و هیجان، متفق و یکدل بپاخیزند».۲۱۵ او سه سال بعد تکرار می‌کند، آن‌چه انقلاب را از مبارزه‌ی معمولی متمایز می‌کند این است که «تعداد آن‌هایی که در جنبش انقلابی شرکت می‌کنند، ده برابر، صد برابر بیش‌تر است».۲۱۶ لنین قبل از گرفتن قدرت توسط بلشویک‌ها تأکید می‌کند، پرولتاریای روسیه می‌تواند به این‌که «تحت رهبری او، یک ملت برده، در ۱۹۰۵، برای نخستین بار به یک ارتش انقلابی چند میلیون نفری برای حمله به تزاریسم تبدیل شد»۲۱۷ افتخار کند.

وقتی انقلاب از تدارک کافی برخوردار باشد، مفهوم «توده‌ها» تغییر می‌کند: توده را دیگر چند هزار کارگر تشکیل نمی‌دهند. واژه‌ی مزبور، از این پس، به معنای دیگری به‌کار می‌رود. مفهوم توده چنان تغییر می‌کند که تلویحاً معنای اکثریت، نه فقط اکثریت کارگران بلکه اکثریت استثمارشدگان، را تداعی می‌کند. توده‌ها میلیون‌ها نفر هستند؛ پس، سیاست جایی آغاز می‌شود که میلیون‌ها نفر وجود دارند؛ سیاست فقط وقتی جدی می‌شود که میلیون‌ها نفر، و نه هزاران نفر، را شامل شود.۲۱۸

در عین حال، لنین اضافه می‌کند که، در برخی موارد، البته نیاز به سازمان‌های بزرگ نیست. گاهی یک «حزب کوچک» نیز می‌تواند، پس از مطالعه‌ی دقیق سیر تکامل رویدادها و آشنایی با زندگی و آداب و رسوم توده‌های غیرحزبی، در لحظه‌ای مناسب، یک جنبش انقلابی راه بیندازد. جنبش توده‌ای زمانی آغاز خواهد شد که چنین حزبی، در چنین لحظه‌ای، با شعارهایش به میدان می‌آید و پیروزمندانه میلیون‌ها کارگر را به دنبال خود به حرکت درمی‌آورد. در هر صورت، برای پیروزی باید حمایت توده‌ها را به دست آورد.۲۱۹

دست آخر این‌که، لنین، با آینده‌نگری روشنی که پنجاه سال بعد (در جریان استعمارزدایی در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰) صحت آن تأئید شد، اعلام می کند که مبارزات اجتماعی محلی، که در جریان آن استثمارگران و استثمارشدگان یک ملت یا یک قاره رودروی هم قرار می‌گیرند، ابعاد جهانی پیدا خواهند کرد و توده‌های انسانی بیش از پیش بزرگ‌تری، که در سطح وسیعی از کره‌ی زمین پراکنده شده‌اند، درگیر مبارزه خواهند شد. او می‌نویسد، «جنبش در کشورهای مستعمره، همچنان یک جنبش بی‌اهمیت ملی و کاملاً صلح‌آمیز تلقی می‌شود». اما چنین نیست. از اوایل قرن بیستم تغییرات عمیقی روی داده‌اند؛ میلیون‌ها و صدها میلیون نفر، و در واقع اکثریت عظیم جمعیت جهان، اکنون چونان عوامل مستقل، فعال و انقلابی دست به عمل می‌زنند. کاملاً روشن است که جنبش اکثریت مردم جهان در نبردهای سرنوشت قریب‌الوقوع انقلاب جهانی، که در آغاز متوجه رهایی ملی بود، علیه سرمایه‌داری و امپریالیسم تغییر جهت خواهد داد و شاید نقشی به‌مراتب انقلابی تر از آنچه ما انتظار داریم، بازی کند.۲۲۰

بدیهی است که در قرن بیست‌ویکم نبردهایی بازهم جهانی‌تر و گسترده‌تر روی خواهند داد که نه‌تنها ده‌ها میلیون بلکه صدها میلیون نفر در آن شرکت می‌کنند. در روز ۱۵ فوریه‌ی ۲۰۰۳، تظاهرات پانزده میلیون نفری ـ در ژاپن، اروپا، خاورمیانه، استرالیا و حتی در خود آمریکا ـ بر علیه احتمال حمله به عراق، بدون شک آغاز این قیام‌های جهانی بود. در همان روز، پنجاه دانشمند پایگاه آمریکایی مک موردو (McMurdo)، در آنتارکتیک قطب جنوب، دور ایستگاه تحقیقاتی‌شان به تظاهرات پرداختند؛ در حالی که در طرف دیگر کره‌ی زمین، ده هزار نفر در خیابان‌های شهر تروندهایم، در نروژ، راهپیمایی می‌کردند. این تظاهرات اعتراضی در ۶۰۰ شهر جهان و ۶۰ کشور مختلف روی دادند.

لنین در ۱۹۰۶ اعلام می‌کند، «انقلاب روسیه می‌تواند با قدرت خودش به پیروزی برسد، اما هرگز قادر نیست به‌تنهایی فتوحات خویش را حفظ و تحکیم کند. اگر انقلاب سوسیالیستی در غرب روی ندهد، انقلاب قادر به این کار نخواهد بود». انقلاب دموکراتیک، در کشوری مانند روسیه که در آن طبقه‌ی کارگر برای مقاومت در برابر مالکان کوچک، که به‌طور اجتناب‌ناپذیر بر علیه انقلاب به‌پا خواهند خاست، به اندازه‌ی کافی قوی نیست ـ با خطر «بازگشت نظام سابق» (restauration) مواجه است. به این ترتیب این انقلاب «هیچ ذخیره‌ای جز پرولتاریای سوسیالیست غرب ندارد…».۲۲۱ بنابراین، به عقیده‌ی لنین، انقلاب روسیه برای پیروزی به اندازه‌ی کافی نیرو دارد؛ اما نیروهای آن برای حفظ میوه‌های پیروزی کافی نیستند. انقلاب قادر بود پیروز شود؛ زیرا پرولتاریا در اتحاد با دهقانان انقلابی توانست یک نیروی شکست‌ناپذیر تشکیل دهد. اما نمی‌توانست پیروزی خود را حفظ کند، زیرا در کشوری که مالکیت کوچک به طرز قابل‌ملاحظه‌ای توسعه یافته است، تولیدکنندگان کوچک کالاها (ازجمله دهقانان) هنگامی که پرولتاریا بخواهد از آزادی به سوسیالیسم گذر کند، حتماً بر علیه او به‌پا خواهند خاست.

شایان ذکر است که ادامه‌ی وقایع این پیش‌بینی را کاملاَ تأیید کردند (ما مخصوصاً به «کولاک‌زدایی»، به اشتراکی کردن زمین‌ها، آن طور که از سال۱۹۲۹به بعد توسط استالین به اجرا درآمد، می‌اندیشیم).

با این حال لنین نتیجه‌گیری می‌کند که انقلابیون روسیه از این شانس برخوردار هستند که می‌توانند روی این «ذخیره‌ی غیرروسی» ضروری، روی این پشتیبانی تعیین‌کننده، روی کمک خارجی از سوی «پرولتاریای سوسیالیست غرب»، پرولتاریای کشورهایی که «بسیار پیشرفته‌تر» از روسیه هستند، حساب کنند؛ در حالی که فرانسه‌ی انقلابی، در پایان قرن هجدهم، در محاصره‌ی کشورهای نیمه‌فئودال، عقب‌مانده، قرار داشت که به‌عنوان پشت‌جبهه‌ای برای بازگشت رژیم سابق، یا رژیمی مثل آن مورد استفاده قرار می‌گرفتند.۲۲۲ لنین، ده یازده سال بعد، پس از درگرفتن جنگ جهانی اول، همچنان به انقلاب قریب‌الوقوع تقریباً همزمان در چندین کشور مهم ایمان دارد. سکوت مرگی که در حال حاضر در اروپا حاکم است، نباید ما را به‌اشتباه بیندازد. اروپا آبستن انقلاب است. قساوت‌های جنگ امپریالیستی و مشکلات زندگی گران باعث به‌وجود آمدن ذهنیت انقلابی در همه جا می‌شود، و طبقات حاکم، بورژوازی و عاملان آنها، دولت‌ها، بیش از بیش در مخمصه‌ای گرفتار می‌آیند که بیرون آمدن از آن جز با دگرگونی‌های بسیار عمیق ممکن نیست.۲۲۳

لنین در مارس ۱۹۱۹ دوباره تأکید می‌کند که، در هر صورت ما تنها در درون یک دولت زندگی نمی‌کنیم، بلکه در درون مجموعه‌ای از دولت‌ها به‌سر می‌بریم، و وجود جمهوری شورایی در کنار دولت‌های امپریالیستی برای یک دوره‌ی طولانی غیر قابل‌تصور است.۲۲۴ در این مورد، چنان‌که می‌دانیم، روزگار لنین را انکار کرد؛ چرا که روسیه‌ی شورایی باید منتظر شکل‌گیری دوباره‌ی اروپای شرقی در فردای جنگ جهانی دوم و انقلاب ۱۹۴۹چین می‌ماند، برای این‌که بتواند روی «جمهوری‌های خواهر»۲۲۵ حساب کند.

اما لنین از ژانویه‌ی ۱۹۱۸ مجبور شد نظر خود را تعدیل کند و پذیرفت که وقایع آن طور روی ندادند که مارکس و انگلس پیش‌بینی کرده بودند.۲۲۶ نقش پیشتاز انقلاب سوسیالیستی جهانی، در واقع، به «طبقات زحمتکش و استثمارشده‌ی روسیه‌» واگذار شد. چشم‌انداز انقلاب از این پس چنین است: روسیه شروع کرده است؛ آلمان، فرانسه، انگلستان تمام خواهند کرد، و سوسیالیسم پیروز خواهد شد.۲۲۷ خلاصه این‌که، انقلاب اکتبر۱۹۱۷ «از ضعف موقتی امپریالیسم جهانی بهره برد»: ماشین از کار افتاده بود زیرا «دو گروه لاشخور به جان هم افتاده بودند». برای هر کسی که به بنیادهای اقتصادی و شروع انقلاب سوسیالیستی در اروپا می‌اندیشد، واضح است که «شروع انقلاب سوسیالیستی در اروپا بسیار دشوار و در روسیه بسیار آسان است»؛ اما در روسیه، «ادامه‌ی انقلاب دشوارتر است». 228 به راه انداختن انقلاب سوسیالیستی در کشور پیشرفته‌ای مانند آلمان، با بورژوازی سازمان‌یافته‌ی آن، «بی‌اندازه دشوار است»؛ اما انقلاب که شروع شود، به‌سرانجام رساندن آن فوق‌العاده ساده خواهد بود.۲۲۹ شروع انقلاب در روسیه، کشور نیکلای سوم و راسپوتین، آسان‌تر از کشورهای پیشرفته بود؛ زیرا «بخش اعظم جمعیت روسیه به آن‌چه در کشورهای اطراف آن‌ها می‌گذشت، و به مردمی که در این کشورها زندگی می‌کردند، کاملاً بی‌توجه بودند. در روسیه شروع کردن انقلاب آسان بود؛ مثل بلند کردن یک پر کاه».۲۳۰ لنین در ۱۹۱۹ تکرار می‌کند که در مقایسه با کشورهای پیشرفته، برای روس‌ها شروع انقلاب کبیر پرولتری آسان‌تر بود، ولی ادامه‌ی آن و رساندن آن به پیروزی قطعی، به‌معنای تشکیل کامل جامعه‌ی سوسیالیستی، برای آنان دشوارتر خواهد بود. علت آسان‌تر بودن شروع انقلاب این بود که، اولاً، عقب‌ماندگی سیاسی غیرمعمول سلطنت تزاری، در اروپای قرن بیستم، موجب هجوم انقلابی توده‌ها شد، که قدرت بی‌نظیری داشت. ثانیاً عقب‌ماندگی روسیه، انقلاب پرولتری برعلیه بورژوازی و انقلاب دهقانی بر علیه زمین‌داران بزرگ را، به طرز بی‌سابقه‌ای، درهم آمیخت. ما در اکتبر ۱۹۱۷ از این‌جا شروع کردیم و اگر غیر از این عمل کرده بودیم، به این آسانی پیروز نمی‌شدیم. مارکس، از سال ۱۸۵۶، در خصوص پروس، به امکان درآمیختن بی‌سابقه‌ی انقلاب پرولتری با جنگ دهقانی اشاره می‌کرد.۲۳۱ چنین است که او، از مارس ۱۹۱۸ به بعد، می‌پذیرد که انقلاب سوسیالیستی جهانی «به آن سرعتی که ما انتظار داریم، رخ نخواهد داد». لنین ادامه می‌دهد، «تاریخ این امر را اثبات کرده است؛ باید آن را به‌عنوان یک واقعیت پذیرفت»، باید روی آن حساب کرد.۲۳۲ از آن‌جایی که ما در دوران وحشتناکی به‌سر می‌بریم، و موقتاً تنها مانده‌ایم، برای تحمل این وضعیت باید تمام تلاش خود را به کار ببریم. او چند ماه بعد تکرار می‌کند، چون که «ما می‌دانیم که اساساً تنها نیستیم، و می‌دانیم که درد و رنجی را که متحمل شدیم، در انتظار همه‌ی کشورهای اروپایی است و بدون یک‌سری انقلابات، راه برون‌رفتی برای هیچ‌یک از آنها وجود ندارد».۲۳۳ و بالاخره، لنین در ۱۹۲۱ به این نتیجه می‌رسد که خلق‌های دیگر «موفق نشدند، حداقل آن‌طور که ما انتظار داشتیم، سریعاً» در مسیر انقلاب ـ تنها مسیری که به رهایی از مناسبات و کشتارهای امپریالیستی منتهی می‌شود ـ گام بردارند.۲۳۴ پس از درهم شکسته‌شدن انقلاب اسپارتاکیستی در آلمان (ژانویه‌ی ۱۹۱۹) و سپس شکست طرفداران بلاکون در مجارستان (اوت همان سال)، موضوع «واقع‌گرایی»، که البته پیش از این به‌طور غیرآشکار در نوشته‌ها و سخنرانی‌های لنین حضور داشت، از این پس باز هم بیش‌تر بر گفتار او تحمیل می‌شود. او از این به بعد ترجیحاً تکرار می‌کند: ما انقلاب جهانی را خواهیم دید، اما انقلاب جهانی، در حال حاضر، یک افسانه است، یک قصه‌ی بسیار زیبا.۲۳۵

جمع‌بندی

لنین، در اواخر اوت ۱۹۱۷، در روزنامه‌ی رابوچی در مقاله‌ای تحت عنوان «درس‌های انقلاب» می‌نویسد: «همان‌گونه که هر تحولی در زندگی یک فرد، بسی چیزها به او می‌آموزد و وادارش می‌سازد خیلی چیزها را ببیند و به چیزهای زیادی پی ببرد، انقلاب نیز، به همان گونه، در کوتاه‌ترین مدت پرمعناترین و گرانبهاترین درس‌ها را به تمام مردم می‌دهد».۲۳۶

انقلاب، در واقع، همه‌ی طبقات را – با سرعت و عمقی که در زمان معمولی، در زمان صلح، مجهول است – آموزش می‌دهد.۲۳۷ «گفته می‌شود که انقلاب یک مدرسه است».۲۳۸ لنین در سخنرانی‌های خود اغلب به این نکته اشاره می‌کند. او، همچنین، تکرار می‌کند: «انقلاب‌ها سریع آموزش می‌دهند».۲۳۹ بنا به تأکید لنین، از ژوییه تا سپتامبر ۱۹۱۷، در عرض دو ماه، «مبارزه‌ی طبقاتی و سیر رخدادهای سیاسی، در نتیجه‌ی سرعت باور نکردنی انقلاب، کشور را بسیار بیش‌تر از سال‌های طولانی آرامش، سال‌های بدون انقلاب و بدون جنگ، به جلو بردند».۲۴۰

انقلاب‌ها، به‌گفته‌ی مارکس، «لوکوموتیو تاریخ هستند».۲۴۱ لنین اضافه می‌کند که انقلاب «جشن ستمدیدگان و استثمارشدگان است»؛ توده‌ی مردم تنها در دوران انقلاب می‌تواند به‌عنوان آفرینشگر فعال نظم نوین اجتماعی ظاهر شود. «توده‌های مردم، در دوران‌های انقلابی، می‌توانند معجزه کنند…». برای این منظور، رهبران احزاب انقلابی باید بلد باشند انرژی انقلابی را تضعیف نکنند، به عبارت دیگر آنها باید بلد باشند شعارهایی تولید کنند که کوتاه‌ترین و مستقیم ترین راه رسیدن به پیروزی کامل، مطلق و قطعی را نشان می‌دهند.۲۴۲ انقلاب یک جشن است: این یکی از دلایل اصلی است که «»تجربه کردن یک انقلاب» را از نوشتن درباره‌ی آن دلپذیرتر و سودمندتر می‌سازد»!…۲۴۳ این‌که احساسات شریف محرک بازیگران انقلاب باشد یا این‌که، برعکس، محرک آنان (مثل بازارف، شخصیت رمان «پدران و پسران» اثر تورگنیف) تنها ملال، کینه و تنفر یا، در بهترین حالت، یک ایده‌آلیسم تنگ نظرانه و عبوس باشد؛۲۴۴ در کل تفاوت چندانی نمی‌کند. در انقلاب ۱۹۰۵، در جریان «سلسله نبردهایی که توسط همه‌ی طبقات، گروه‌ها و عناصر ناراضی خلق انجام شدند»، مردمی وجود داشتند که دارای وحشیانه‌ترین تعصبات بودند و برای اهدافی مبهم و عجیب و غریب مبارزه می‌کردند. به این دلیل بود که لنین تضمین می‌داد که «کارگران آگاه» در رأس انقلاب هستند. کارگر توسعه‌یافته، پیشتاز انقلاب، حقیقت عینی این مبارزه‌ی توده‌ای «ناهمگون، متضاد، متنوع، در نگاه نخست نامتحد»۲۴۵ را بیان خواهد کرد. زیرا کمونیسم، همان طور که مارکس نوشته است، شکل ضروری و اصل حیاتی جامعه‌ی آینده است.۲۴۶


یادداشت‌ها

  1. این متن، در اصل، ترجمه‌ی فصل دوم کتابی است با عنوان لنین و انقلاب که به زبان فرانسوی منتشر شده است. چاپ اول کتاب در سال ۲۰۰۶ به انجام رسید و در سال ۲۰۱۶ چاپ دوم آن منتشر شد. مأخذ ما برای ترجمه، چاپ دوم کتاب بوده است. شناسنامه‌ی کتاب به شرح زیر است:
    Jean Salem, Lénine et la révolution; Éditions Les Belles Lettres (Collection«encre marine») ,۲۰۱۶٫
    فصل دوم، تحت عنوان Six thèses de V. Lénine sur la révolution، صفحات۳۷ تا۱۲۵ کتاب بالا را دربرمی‌گیرد.
  2. ژان سَلِم Jean Salem (2018 ـ۱۹۵۲)، فیلسوف کمونیست فرانسوی، آخرین ماه‌های عمر خود در دانشگاه پانتئون سوربن (پاریس۱) به تدریس فلسفه اشتغال داشت. او علاوه بر فلسفه در رشته‌های هنر و باستان‌شناسی، تاریخ، علوم سیاسی، ادبیات و تمدن فرانسه، زبان انگلیسی و اقتصاد در دانشگاه تحصیل کرده بود. حوزه‌ی تحقیق و تدریس او در فلسفه به‌طور عمده فلسفه‌ی اتمیستی یونان باستان و دکترین اپیکور و لوکرس، اندیشه‌ی آتاراکسیا (صلح و آزادی از ترس) و آپونیا (فقدان درد)، و هدونیسم را دربر می‌گرفت. ژان سلم همچنین در زمینه‌ی سیاسی و اجتماعی نیز بسیار فعال بود. او پیگیرانه به افشای ماهیت به‌اصطلاح «رفرم‌های دولت‌های» مختلف فرانسه در حوزه‌ی دانشگاه‌ها می‌پرداخت و با این سیاست‌ها مبارزه می‌کرد. ژان سلم در سال ۲۰۱۱، به همراه ایزابل گارو و استاتیس کوولاکیس، سمینار مارکس در قرن بیست و یکم (روح و کلام) ـLe Séminaire Marx au xxiesiècle ( L’Esprit et la Lettre) ـ را پایه‌گذاری کرد. در این کنفرانس، که کار آن ادامه دارد، دانشگاهیان و نویسندگان از کشورهای مختلف به بررسی آرا و آثار مارکس، انگلس، لنین و به بحث درباره‌ی اندیشه‌ی مارکسیستی معاصر می‌پردازند. از ژان سلم کتاب‌ها، مقالات و مصاحبه‌ها و ویدئوهای زیادی باقی مانده است که از جمله‌ی آنها می‌توان به عناوین زیر اشاره کرد:
    ـ مقدمه ای بر منطق صوری و سمبلیک، انتشارات Nathan، پاریس، ۱۹۸۷٫
    ـ لوکرس و اخلاق، انتشارات Vrin، پاریس، ۱۹۹۰٫
    ـ چنین خدایی در میان انسان‌ها: اخلاق اپیکور، انتشارات Vrin، پاریس، ۱۹۹۴٫
    ـ اسطوره‌ی دمکریت، انتشارات Kimé، پاریس، ۱۹۹۶٫
    ـ دمکریت: دانه‌های گردوغبار در پرتوی آفتاب، انتشارات Vrin، پاریس، ۱۹۹۶٫
    ـ اتمیسم یاستان: دمکریت، اپیکور، لوکرس، انتشارات Livre de poche، پاریس، ۱۹۹۷٫
    ـ دمکریت، اپیکور، لوکرس: حقیقت ریز، انتشارات Encre marine، پاریس، ۱۹۹۸٫
    ـ پنج نسخه‌ی دانایی، لذت و مرگ، انتشارات Encre marine، پاریس، ۱۹۹۹٫
    ـ فلسفه‌ی موپاسان، انتشارات Ellipses، پاریس، ۲۰۰۰٫
    ـ جورجیو واساری یا هنر دستیابی، انتشارات Kimé، پاریس، ۲۰۰۲٫
    ـ شرح و تفسیر «جوهر مسیحیت»اثر لودویگ فوئرباخ، انتشارات Encre marine، پاریس، ۲۰۰۳٫
    ـ مقدمه‌ای برای مطالعه‌ی انیید (Énéide)، انتشارات Cariscript، پاریس، ۲۰۰۵٫
    ـ هنر سعادت یا خوشبخت بودن در شرایط دشوار و بحرانی، انتشارات Bordas، پاریس، ۲۰۰۶٫
    ـ لنین و انقلاب، انتشارات Encre marine، پاریس، ۲۰۰۶٫
    ـ چهره‌های سی یس (Emmanuel Joseph Sieyès)، انتشارات سوربن، پاریس، ۲۰۰۸٫
    ـ اسپینوزا در قرن نوزدهم، انتشارات سوربن، پاریس، ۲۰۰۸٫
    ـ قالب‌بندی افکار و اطلاع‌رسانی غلط در جهان آزاد (درباره‌ی تبلیغات رسانه‌های کشورهای سرمایه‌داری در خصوص آنچه که در شوروی و کشورهای اروپای شرقی گذشت ـ مترجم)، انتشارات Delga، پاریس، ۲۰۰۹٫
    ـ انتخابات، تله‌ای برای کودن‌ها؟ از دموکراسی چه باقی مانده است؟، انتشارات Flammarion، پاریس، ۲۰۱۲٫
    ـ دانایی برای یک دنیای به‌هم‌ریخته (مجموعه مقالات)، انتشارات Delga، پاریس، ۲۰۱۳٫
    ـ مقاومت (گفتگو)، انتشارات Delga، پاریس، ۲۰۱۵٫
    ـ بر علیه دموکراسی پادگان: اولاند پس از حملات (۱۳ نوامبر) به جنگ می‌رود، انتشارات Delga، پاریس، ۲۰۱۶٫
    ویدئوها
    ـ ماتریالیسم مارکس
    ـ «مرگ برای ما چیزی نیست.»
    ـ معرفی آثار مارکس
    ـ اپیکور
    ـ لنین و انقلاب
    ـ «بحران‌ها»
    ـ دستنوشته‌های ۱۸۴۴
    ـ مارکس و ماتریالیسم تاریخی
  3. منبع و مأخذ نویسنده برای بیان اندیشه‌ها و نقل گفته‌های لنین، مجموعه آثار ۴۷ جلدی او به زبان فرانسوی بوده است:
    Œuvres complètes de V. I. Lénine,Paris – Moscou,Éditions Sociales et Éditions Progrès,1966 – ۱۹۷۶,۴۷ volumes.
    ما نیز، برای اینکه متن ترجمه یکدست باشد، تمامی نقل‌قول‌های لنین را از همین منبع ترجمه کرده‌ایم. اگر چه بسیاری از آثار لنین، که ژان سلم به آنها استناد می‌کند، پیش از این به فارسی ترجمه شده‌اند. در مورد نویسندگان دیگر نیز به همین روال عمل شده است.
  4. دولت و انقلاب، فصل ششم، قسمت دوم، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۵۲۰٫
  5. همان منبع، ص. ۵۲۱٫
  6. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد [۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۲۹۳٫
  7. پروژه‌ی قطعنامه‌ی چپ زیمروالد [۱۹۱۵ـ نخستین بار در ۱۹۳۰منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۱، صفحات ۳۶۰ ـ ۳۵۹٫
  8. دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی در انقلاب دموکراتیک (ژوئیه‌ی ۱۹۰۵)، مجموعه آثار، جلد۲، ص. ۱۸٫
  9. سوسیالیسم و جنگ (برخورد حزب کارگری سوسیال‌دموکرات روسیه نسبت به جنگ)، فصل۱ ( ژوئیه ـ اوت۱۹۱۵)، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص۳۲۴٫
  10. انقلاب در روسیه و وظایف کارگران همه‌ی کشورها [ ۱۲(۲۵) مارس۱۹۱۷؛ نخستین بار در۱۹۲۴منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد۲۳، ص. ۳۷۸٫
  11. چهارمین کنفرانس سندیکاها و کمیته‌های کارگاه‌ها و کارخانجات مسکو ـ ۲۷ ژوئن ۱۹۱۸، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۴۹۳٫
  12. جنگ و انقلاب، مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۴۰۸٫
  13. همان منبع، ص. ۴۰۹٫
  14. در خصوص برنامه‌ی صلح، مجموعه آثار، جلد۲۱، ص. ۱۷۷٫
    ۱۵٫وضعیت و وظایف بین‌المللی، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص.۳۴٫
  15. Tertrais(Bruno),La Guerre sans fin. L’Amérique dans l’engrenage,Paris,Seuil,2004,pp. 61-63 et 91- 94
  16. در خصوص شعار ایالات متحده‌ی اروپا، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۳۵۴٫
  17. سفسطه‌های سوسیال شووینیست‌ها، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۱۸۵٫
  18. «سقوط پورت آرتور»، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۴۷٫
  19. سوسیالیسم و جنگ، فصل ۱، ص. ۳۰۹٫
  20. در خصوص شعار خلع سلاح، مجموعه آثار، جلد۲۳٫ ص. ۱۰۷٫
  21. امپریالیسم، تازه‌ترین مرحله‌ی سرمایه‌داری، فصل دوم، مجموعه آثار، جلد ۲۲، ص. ۲۰۷٫
  22. جنگ و انقلاب، ص. ۴۰۸٫
  23. در متنی که در دسامبر ۱۹۲۱ نوشته شد ( مجموعه آثار جلد۳۳، ص. ۱۲۹).
  24. عناصر مورد استفاده برای تدارک برنامه‌ی حزب کارگری سوسیال‌دموکرات روسیه ـ نسخه‌ی اولیه‌ی بخش تئوریک طرح برنامه، مجموعه آثار، جلد۴۱، ص. ۲۸٫
  25. کنگره‌ی هشتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ ۲۳- ۱۸ مارس۱۹۱۹، مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۱۵۰٫
  26. سوسیالیسم و جنگ، ص. ۳۰۹٫
  27. سخنرانی در میتینگ موزه‌ی پلی تکنیک ـ ۲۳ اوت ۱۹۱۸، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۷۵٫
  28. کنگره‌ی هشتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ ۲۳- ۱۸ مارس۱۹۱۹، ص. ۳۰۹٫
  29. کنگره‌ی اول آموزش خارج از مدرسه در روسیه، «چه‌گونه مردم را با شعار آزادی و برابری فریب می‌دهند» (۱۹ مه ۱۹۱۹)، مجموعه آثار، جلد۲۴، ص. ۳۴۵٫
  30. نامه به کارگران آمریکا (۲۲ اوت ۱۹۱۸)، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۶۷٫
  31. Michelet (Jules), Histoire de la Révolution Française [1847], Introduction, Paris, Édition Jean de Bonnot, 1974, t. I,p. 105
  32. ورشکستگی انترناسیونال دوم [۱۹۱۵]، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۲۱۴٫
  33. اهداف جدید، نیروهای جدید [۲۳ فوریه (۸ مارس) ۱۹۰۵]، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۲۱۵٫
  34. بیماری کودکی چپ روی، فصل دهم [۱۹۲۰]، مجموعه آثار، جلد ۳۱، ص. ۹۲٫
  35. درباره‌ی نقش طلا امروز و پس از پیروزی کامل سوسیالیسم، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۱۱۱٫
  36. گزارش به جلسه‌ی کمیته‌ی اجرایی مرکزی روسیه، ۲۳ فوریه‌ی ۱۹۱۸ [ نخستین بار در ۱۹۲۶ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، صفحات ۴۲– ۴۱٫
  37. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ گزارش درباره‌ی جنگ و صلح ۶ تا ۸ مارس ۱۹۱۸[ نخستین بار در ۱۹۲۳ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۹۹٫
  38. جلسه‌ی کمیته‌ی اجرایی مرکزی روسیه ـ ۲۹ آوریل ۱۹۱۸: گزارش درباره‌ی وظایف بلافاصله‌ی دولت شوراها [برای نخستین بار در۱۹۲۰ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۳۰۱٫
  39. نامه به کارگران آمریکا، ص. ۷۱٫
  40. چهارمین کنگره‌ی فوق‌العاده‌ی شوراهای روسیه، ۱۴ تا ۱۶ مارس ۱۹۱۸، گزارش راجع به تصویب معاهده‌ی صلح، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۱۸۶٫
  41. وظیفه‌ی اساسی دوران ما [۱۱ مارس ۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، صفحات ۱۶۵ـ ۱۶۳٫
  42. Soboul (Albert), Précis d’histoire de la Révolution française [1962], Paris, rééd. Gallimard, 1970, t. 1, p. 341
  43. Nouvelle Politique Économique – N. E. P.
  44. کنگره‌ی چهارم انترناسیونال کمونیست، مجموعه آثار، جلد ۳۳، صفحات ۴۳۳-۴۲۲٫
  45. روزهای انقلاب، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۹۸٫
  46. چه باید کرد؟[۱۹۰۲]، مجموعه آثار، جلد ۵، ص. ۵۲۸٫
  47. پیروزی کادت‌ها و وظایف حزب کارگری (آوریل۱۹۰۶)، مجموعه آثار، جلد۱۰، ص. ۲۵۴٫
  48. برنامه‌ی ارضی سوسیال‌دموکراسی در نخستین انقلاب روسیه ۱۹۰۷ – ۱۹۰۵، مجموعه آثار، جلد ۱۳، ص. ۲۳۱٫
  49. روزهای انقلاب، ص. ۹۸٫
  50. برعلیه تحریم [۱۹۰۷]، مجموعه آثار، جلد ۱۳، صفحات ۳۲ – ۳۱٫
  51. گزارش به کنفرانس کمیته‌های کارخانجات شهرستان مسکو [ژوئیه‌ی ۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۵۸۲٫ و نیز انترناسیونالیست‌هایواقعی: کائوتسکی،
    آکسلرد، مارتف [۱۹۱۵ـ برای نخستین بار در ۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۴۱۲٫ لنین در این‌جا می‌نویسد، آکسلرد «خواهان آن است که ریشه‌های هزاران ساله‌ی استبداد یادآوری شود، اما مخالف فعالیت‌هایی است که هدف آن‌ها برانداختن استبداد است!«.
  52. دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی در انقلاب دموکراتیک ـ پی‌گفتار، مجموعه آثار، جلد ۹، ص. ۱۲۶٫
  53. کارل مارکس، نقد اقتصاد سیاسی، پاریس، انتشارات sociales، ۱۹۵۷، ص. ۴٫
  54. کارل مارکس، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۵۰٫
  55. چه‌گونه سرمایه‌داران تلاش می‌کنند مردم را بترسانند [۱۹ مه ۱۹۱۷]، مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۴۵۰٫ همچنین، توسعه‌ی سرمایه‌داری در روسیه، مجموعه آثار، جلد ۳، صفحات ۶۴۵ – ۷٫
  56. تغییرات در وضعیت طبقات [ ۲۷ ژوئن ۱۹۱۷]، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۱۳۶٫
  57. چه‌گونه سرمایه‌داران تلاش می‌کنند مردم را بترسانند، ص. ۴۵۰٫
  58. تغییرات در وضعیت طبقات، ص. ۱۳۵٫
  59. دو تاکتیک، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۱۴۸٫
  60. برای قضاوت کردن صحیح انقلاب روسیه، مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۵۵؛ لنین به اثر انگلس تحت عنوان ماتریالیسم تاریخی ارجاع می‌دهد.
  61. همان منبع، صفحات ۵۵ و ۵۸٫
  62. فریدریش انگلس، ماتریالیسم تاریخی، مقدمه‌ی چاپ انگلیسی سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی، ۱۸۹۲٫
  63. هدف مبارزه‌ی پرولتاریا در انقلاب ما [۱۹۰۹]، مجموعه آثار، جلد ۱۵، صفحات ۴۰۵ – ۴۰۴٫
  64. کلام آخر تاکتیک ایسکرا یا کمدی انتخابات محرک دیگری برای قیام، مجموعه آثار، جلد ۹، ص. ۳۸۰٫
  65. پلاتفرم رفرمیست‌ها و پلاتفرم سوسیال‌دموکرات‌های انقلابی، مجموعه آثار جلد ۱۸، ص. ۳۹۲٫
  66. سقوط پورت آرتور، ص. ۴۸٫
  67. بیماری کودکی چپ‌روی در کمونیسم، صفحات۸۱ ـ ۸۰٫
  68. مفهوم تاریخی مبارزه‌ی درون حزبی در روسیه [نگارش۱۹۱۰ـ انتشار ۱۹۱۱]، مجموعه آثار، جلد ۱۶، ص. ۴۰۷٫
  69. دو تاکتیک، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۱۴۹٫ مسأله در اینجا بحث میان لنین و مارتینف است. مارتینف که طرفدار «اقتصادگرایی» (économisme) بود، بعد از کنگره‌ی دوم حزب کارگری سوسیال‌دموکرات روسیه، عضو هیئت تحریریه‌ی «ایسکرای جدید» (منشویک) شد.
  70. درباره‌ی برخی از ویژگی‌های اضمحلال کنونی، مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۱۶۲٫
  71. کاریکاتوری از بلشویسم، مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۴۱۲٫
  72. نامه به اعضای کمیته‌ی مرکزی [۲۴ اکتبر (۶ نوامبر) ۱۹۱۷؛ نخستین بار در۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۲۴۱٫
    ۷۴ .فرصت طلبی و ورشکستگی انترناسیونال دوم [۱۹۱۵؛ نخستین بار در ۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۴۶۸٫
  73. چهارمین کنفرانس سندیکاها و کمیته‌های کارگاه‌ها و کارخانه‌های مسکو (۲۷ ژوئن تا ۲ ژوئیه‌ی ۱۹۱۸): سخنرانی ایراد شده در ۲۸ ژوئن ۱۹۱۸، ص. ۵۱۲٫
  74. کنگره‌ی ششم شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان ـ ۶ تا ۹ نوامبر ۱۹۱۸، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۱۶۶٫
  75. مارکسیست‌های انقلابی در کنفرانس انترناسیونال سوسیالیست، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۴۰۸٫
  76. تأملاتی درباره‌ی دوران کنونی، مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۲۹۶٫
  77. نامه‌هایی از دور، نامه‌ی سوم، مجموعه آثار، جلد ۲۳، ص. ۳۵۹٫
  78. راجع به انقلاب ما، درباره‌ی خاطرات سوخانف، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۴۹۳٫
  79. نامه به اعضای کمیته‌ی مرکزی [ ۲۴ اکتبر (۶ نوامبر) ۱۹۱۷؛ نخستین بار در۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۲۴۱٫
  80. مقدمه بر ترجمه‌ی روسی نامه‌های کارل مارکس به لودویگ کوگلمان، مجموعه آثار، جلد ۱۲، ص. ۱۰۸٫ کوگلمان در خصوص مشروعیت آغاز قیام کمون پاریس ابراز تردید کرده بود.
  81. دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا و دهقانان، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۳۰۰٫
  82. نامه به کارگران آمریکا، ص. ۶۴٫
  83. چه باید کرد؟، مجموعه آثار، جلد ۵، ص. ۵۲۸٫
  84. در خصوص شعار ایالات متحده‌ی اروپا، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۳۵۲٫
  85. محتوی ماتریالیسم رزمنده، مجموعه آثار، جلد۳۳، ص. ۲۳۰٫
  86. پرولتاریای انقلابی و حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، مجموعه آثار، جلد ۲۱، صفحات ۴۲۵ ـ ۴۲۴٫
  87. آنهایی که از شکست می‌ترسند و آنهایی که برای نو مبارزه می‌کنند [ ژانویه‌ی ۱۹۱۸؛ نخستین بار در ژانویه‌ی ۱۹۱۹ منتشر شد)، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۴۱۹٫ لنین به نامه‌ی مارکس به ویلهلم لیبکنشت به تاریخ ۶ آوریل ۱۸۷۱ و همچنین به نامه‌ی مارکس به لودویگ کوگلمان به تاریخ ۱۲ آوریل ۱۸۷۱ ارجاع می‌دهد.
  88. دولت و انقلاب، فصل اول، قسمت اول، ص. ۴۱۹٫
  89. همان منبع، ص. ۴۳۶٫
  90. همان منبع، ص. ۴۲۴٫
  91. کنگره‌ی اول انترناسیونال کمونیست ـ ۲ تا ۶ مارس ۱۹۱۹ ـ تزها و گزارش راجع به دموکراسی بورژوایی و دیکتاتوری پرولتاریا، ۴ مارس، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۴۸۲٫
  92. دولت و انقلاب، فصل اول، قسمت دوم، ص. ۴۲۱٫
  93. Renou (Xavier), La privatisation de la violence. Mercenaires et sociétés militaires privées au service du marché, Paris , Agone, 2006
  94. دولت و انفلاب، فصل دوم، قسمت سوم، ص. ۴۴۵٫ ـ مارکس و انگلس بارها اعلام کرده‌اند که اوگوستن تی یری، فرانسوا اوگوست ماری مینیه، فرانسوا گیزو و آدولف تی یر، قبلاً وقایع بزرگ تاریخی (و به‌ویژه انقلاب فرانسه) را از منظر درگیری میان طبقات اجتماعی متضاد شرح داده‌اند (برای مثال، لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه‌ی کلاسیک آلمان، پاریس، انتشارات سوسیال، ۱۹۶۶، ص. ۷۱؛ یا همچنین، نامه‌ی انگلس به‌هاینتس ستارکنبورگ، به تاریخ ۲۵ ژانویه‌ی ۱۸۹۴٫
  95. کاریکاتوری از مارکسیسم و درباره‌ی «اقتصاد امپریالیستی» [اوت ـ اکتبر ۱۹۱۶ـ نخستین بار در ۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۳، ص. ۷۵٫
  96. تاریخ مسأله‌ی دیکتاتوری، مجموعه آثار، جلد ۳۱، ص. ۳۵۲٫
  97. وظایف پرولتاریا در انقلاب ما، مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۵۳٫
  98. یکی از مسائل اساسی انقلاب، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۳۹۸٫
  99. دولت و انقلاب، فصل دوم، قسمت اول، ص. ۴۳۷٫
  100. یکی از مسائل اساسی انقلاب، صفحات ۴۰۶ ـ ۳۹۸٫
  101. پی یر موروآ (Pierre Mauroy)، از رهبران حزب سوسیالیست فرانسه، نخست وزیر فرانسوا میتران در سال‌های۱۹۸۱ تا ۱۹۸۴٫ دولت سوسیالیست فرانسه،
    دو سال بعد از روی کار آمدن، از سال ۱۹۸۳، تحت هدایت پی یر موروآ، سیاست‌های نولیبرالی و حمله یه سندیکاهای کارگری را به اجرا درآورد. (مترجم)
  102. نامه‌ی مارکس به کوگلمان به تاریخ ۱۲ آوریل ۱۸۷۱٫ این نامه، چنان که تاریخ آن نشان می‌دهد، در جریان قیام کمون پاریس نوشته شده است.
  103. دولت و انقلاب، فصل سوم، قسمت اول، ص. ۴۴۹٫
  104. همان منبع، فصل اول، قسمت دوم، ص. ۴۲۲٫
    ۱۰۷ توهمات مشروطه‌خواهانه [ اوت ۱۹۱۷]، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۲۱۸٫
  105. یادداشت‌های یک مبلغ سیاسی [سپتامبر ۱۹۱۷]، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۳۱۹٫
  106. توهمات مشروطه‌خواهانه [اوت ۱۹۱۷]، صفحات ۲۱۹ ـ ۲۱۸٫ لنین، در خصوص گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم اغلب دوست داشت این جمله‌ی انگلس در کتاب منشاءِ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت را نقل کند: «انتخابات عمومی شاخصی است که اجازه می‌دهد پختگی طبقه‌ی کارگر سنجیده شود. انتخابات عمومی چیزی جز این نیست و در وضعیت کنونی هرگز نمی‌تواند چیزی جز این باشد». لنین در ۱۹۱۷، در فصل سوم دولت و انقلاب، این نقل‌قول را می‌آورد و معتقد است که بنا به نوشته‌ی انگلس انتخابات را می‌توان «ابزار سلطه‌ی بورژوازی» توصیف کرد (مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۴۲۶)؛ او دوباره در پایان سال، در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، به این مسأله بازمی‌گردد و به کائوتسکی ایراد می‌گیرد که «به ماهیت بورژوایی دموکراسی فعلی نمی‌پردازد» (صفحات ۲۵۲ ـ ۲۵۱).
  107. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، ص. ۲۶۳٫
  108. همان منبع، ص. ۲۶۲٫
  109. درباره‌ی دولت انقلابی موقت، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۴۶۹٫
  110. سه منبع و سه جزء مارکسیسم، [مارس ۱۹۱۳]، مجموعه آثار، جلد ۱۹، ص. ۱۸٫ ـ همچنین، دولت و انقلاب، فصل۵، قسمت دوم، مجموعه آثار، ص. ۴۹۹: » حرکت به جلو، یعنی به سمت کمونیسم، از طریق دیکتاتوری پرولتاریا انجام می‌شود؛ و از طریق دیگری نمی‌تواند انجام شود، زیرا هیچ طبقه‌ی دیگر و هیچ وسیله‌ی دیگری برای درهم شکستن مقاومت سرمایه‌داران استثمارگر وجود ندارد».
  111. آنهایی که از شکست می‌ترسند و آنهایی که برای نو مبارزه می‌کنند [ ژانویه‌ی ۱۹۱۸؛ برای نخستین بار در ژانویه‌ی ۱۹۱۹ منتشر شد)، ص. ۴۱۹٫ ـ به نامه‌ی مارکس به ویلهلم لیبکنشت به تاریخ ۶ آوریل ۱۸۷۱ و همچنین نامه‌ی مارکس به لودویگ کوگلمان به تاریخ ۱۲ آوریل ۱۸۷۱ مراجعه شود.
  112. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، ص. ۲۶۰٫ لنین به اثر انگلس با عنوان «درباره‌ی اصل اتوریته» اشاره دارد.
  113. پرولتاریا و متحد او در انقلاب روسیه، مجموعه آثار، جلد ۱۱، ص. ۳۹۰٫
  114. کاریکاتوری از مارکسیسم و درباره‌ی «اقتصاد امپریالیستی» [اوت ـ اکتبر ۱۹۱۶ـ نخستین بار در ۱۹۲۴ منتشر شد]، ص. ۷۵٫
  115. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، ص. ۲۶۵٫
  116. پیروزی کادت‌ها و وظایف حزب کارگری [آوریل ۱۹۰۶]، مجموعه آثار، جلد ۱۰، صفحات ۲۵۵ – ۲۵۴٫
  117. Robespierre (M. ), Séance de la Convention national, 5 novembre, in Textes choisis par J. Poperen,Paris,Éditions Sociale, 1973,t. II,pp. 52- 53
  118. سخنرانی در نخستین کنگره‌ی نیروی دریایی روسیه، ۲۲ نوامبر(۵ دسامبر) ۱۹۱۷ ـ صورت جلسه، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۳۵۷٫ ـ رجوع شود به ارتش انقلابی و دولت انقلابی، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۵۷۱: «مسائل بزرگ تاریخی تنها با زور می‌توانند حل شوند».
  119. وضعیت بین‌المللی جمهوری شوراها و وظایف اساسی انقلاب سوسیالیستی [آوریل ۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، صفحات ۲۷۴ ـ ۲۷۳٫
  120. نامه به کارگران آمریکا، ص. ۷۰٫
  121. Soboul (Albert) , Histoire de la Révolution française , Paris , Gallimard , 1962 , t. I , p. 358
  122. وظایف فوری دولت شوراها [۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، صفحات ۲۷۴ ـ ۲۷۳٫
  123. دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی در انقلاب دموکراتیک ـ پی‌گفتار، ص. ۱۳۱٫
  124. کنگره‌ی سوم شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان روسیه ـ گزارش درباره‌ی فعالیت شورای کمیسر‌های خلق، مجموعه آثار، جلد ۱۶، ص. ۴۸۳٫
  125. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد [۱۹۱۸]، ص. ۱۰۸٫
  126. همان منبع، ص. ۳۲۸٫
  127. آیا بلشویک‌ها قدرت را حفظ خواهند کرد؟، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۱۱۵٫
  128. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، ص. ۲۵۵٫
  129. سخنرانی در نخستین کنگره‌ی شوراهای اقتصاد ملی ـ ۲۶ مه ۱۹۱۸، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۴۴۰٫
  130. حزب کارگری و دهقانان [ آوریل ۱۹۰۱]، مجموعه آثار، جلد ۴، ص. ۴۳۹٫
  131. دولت و انقلاب، فصل پنجم، قسمت دوم، ص. ۵۰۰٫
  132. کنگره‌ی اول آموزش خارج از مدرسه در روسیه ـ ۶ تا ۱۹ مه ۱۹۱۹، ص. ۳۶۰٫
  133. دولت و انقلاب، فصل پنجم، قسمت دوم، ص. ۴۹۸٫
  134. همان منبع، فصل سوم، قسمت سوم، صفحات ۴۵۸ – ۴۵۷٫
  135. کنگره‌ی اول انترناسیونال کمونیست، ص. ۴۸۵٫
  136. دولت و انقلاب، فصل پنجم، قسمت دوم، ص. ۴۹۸٫
  137. کنگره‌ی فوق‌العاده‌ی کارگران راه‌آهن روسیه [۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۶، صفحه‌ی ۵۱۸٫ ـ پاول پاولوویچ ریابوشینسکی: میلیونر اهل مسکو؛ یک دسیانتین برابر است با ۰۹۲۵/۱ هکتار.
  138. سه منبع و سه جزء مارکسیسم، ص. ۱۸٫
  139. دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی در انقلاب دموکراتیک ـ پی‌گفتار، صفحات ۱۲۶ـ ۱۲۵٫ ـ پلخانف برای مثال در ۱۸۹۶ در اشتوتگارت سه بررسی (۱٫ دولباخ، ۲٫ هلوسیوس، ۳٫ مارکس) را به زبان آلمانی تحت عنوان درباره‌ی تاریخ ماتریالیسم منتشر می‌کند. همچنین می‌توان به اثر هلوسیوس(درباره‌ی روح) و مشخصاً فصل چهارم آن تحت عنوان «درباره‌ی سوءِاستفاده از کلمات» مراجعه کرد.
  140. کارل مارکس، جنگ داخلی در فرانسه (۱۸۷۱)، پاریس، انتشارات Sociales، ۱۹۶۳، ص. ۴۶٫
  141. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، صفحات ۲۵۶ – ۲۵۵٫
  142. فریدریش انگلس، درباره‌ی اصل اتوریته، ۱۸۷۳؛ لنین این عبارات انگلس را در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد نقل می‌کند. او علاقه‌ی خاصی به این نوشته‌ی انگلس دارد و بارها آن را نقل و تفسیر می‌کند؛ ازجمله در دولت و انقلاب، فصل چهارم، قسمت دوم.
  143. دولت و انقلاب، فصل اول، قسمت چهارم، ص. ۴۳۴٫
  144. همان منبع، ص. ۴۳۳٫
  145. انقلاب روسیه و جنگ داخلی. علم کردن لولو خورخوره‌ی جنگ داخلی (سپتامبر ۱۹۱۷)، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۲۹٫
  146. نامه به کارگران آمریکا (۲۲ اوت ۱۹۱۸)، صفحات ۶۵ ـ ۶۴٫
  147. مارکسیسم و قیام ـ نامه به کمیته‌ی مرکزی حزب کارگری سوسیال‌دموکرات ( بلشویک) روسیه [۱۴- ۱۳ سپتامبر ۱۹۱۸؛ نخستین بار در ۱۹۲۱ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد۲۶، ص. ۱۳٫
  148. مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۵۱۶٫
  149. مارکسیسم و قیام ـ نامه به کمیته‌ی مرکزی حزب کارگری سوسیال‌دموکرات (بلشویک) روسیه، صفحات ۱۴- ۱۳٫
  150. سخنرانی در کنگره‌ی حزب سوسیال‌دموکرات سوئیس [۴ نوامبر ۱۹۱۶]، مجموعه آثار، جلد۲۳، ص. ۱۳۵٫
  151. شووینیسم مرده و سوسیالیسم زنده (چه‌گونه انترناسیونال را بازسازی کنیم؟)، مجموعه آثار، جلد۲۱، ص. ۹۱٫
  152. قهرمانان انترناسیونال برن [ ژوئن ۱۹۱۹]، مجموعه آثار، جلد ۲۹، ص. ۴۰۱٫
  153. پرولتاریا می‌رزمد، بورژوازی به درون قدرت می‌لغزد؛ مجوعه آثار، جلد ۹، ص. ۱۸۰٫ ـ همچنین، مبارزه‌ی پرولتاریا و نوکرمآبی بورژوازی، مجموعه آثار، جلد ۸، صفحات ۵۴۸ – ۵۴۷٫
  154. گزارش درباره‌ی انقلاب ۱۹۰۵ [در۱۹۱۷ نوشته شد؛ در۲۲ ژانویه‌ی ۱۹۲۵منتشر گردید]، مجموعه آثار، جلد۲۳، ص. ۲۷۶٫
  155. دولت و انقلاب، فصل اول، قسمت چهارم، ص. ۴۳۲؛ رجوع شود فریدریش انگلس، آنتی دورینگ، پاریس، انتشارات Sociales، ۱۹۵۶، ص. ۲۱۶٫ ـ لنین در نوشته‌ای، در ۱۹۱۸، تحت عنوان کلام نبوی (Paroles prophétique) (مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۵۳۰ ) دوباره این قول انگلس را نقل و علاوه بر این به صفحاتی از لذت زندگی کردن (Joie de vivre ) اشاره می‌کند که در آن امیل زولا به شیوه‌ای بسیار استثنایی دردهایی را که یک زن هنگام یک زایمان فوق‌العاده سخت متحمل می‌شود، شرح می‌دهد.
  156. لنین این عبارت را از کائوتسکی به‌عاریه می‌گیرد و می‌افزاید که حق با کائوتسکی بود وقتی که نوشت که، بعد از مسکو، زمان جرح و تعدیل در تردیدهایی که انگلس پیر ابراز کرده بود، فرارسیده است و باید درباره‌ی این تردیدها و امکانات موفقیت قیام شهری در قرن بیستم به بحث پرداخت.
  157. درس‌های قیام مسکو، مجموعه آثار، جلد ۱۱، صفحه‌ی ۱۷۶٫
  158. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، ص. ۳۳۴٫
  159. درباره‌ی نقش طلا امروز و پس از پیروزی کامل سوسیالیسم، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۱۰۶٫
  160. نابرابری فزاینده، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۵۸۸٫
  161. پاسخ به سؤالات خبرنگار آمریکایی، مجموعه آثار، جلد ۲۹، ص. ۵۲۰٫
  162. توراتی: سوسیالیست ایتالیایی با گرایش رفرمیستی (لنین او را « میلیران ایتالیایی» می‌نامد [ مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۳۹۲ ] )؛ مرهایم: سندیکالیست فرانسوی. ـ لنین، پس از شروع جنگ جهانی اول، به این دو نفر و کائوتسکی ایراد می‌گیرد که طرفدار صلح‌طلبی توخالی هستند و به امکانات جدیدی که از این پس جنگ برای انقلاب فراهم می‌کند، اهمیتی نمی‌دهند.
  163. پروژه‌ی تزهای فراخوان به کمیسیون انترناسیونال سوسیالیست و به همه‌ی احزاب سوسیالیست [نخستین بار در ۱۹۳۱ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۳، ص. ۲۳۵٫
  164. نامه‌ی سرگشاده به شارل نِن، عضو کمیسیون انترناسیونال سوسیالیست در برن، مجموعه آثار، جلد۲۳، ص. ۲۴۶٫
  165. اختلاف در جنبش کارگری اروپا، مجموعه آثار، جلد ۱۶، صفحات ۳۷۲ – ۳۷۱٫
  166. دومین کنفرانس انترناسیونال در کینتال (سوئیس) ـ ۱۱ تا ۱۷ آوریل ۱۹۱۶[نخستین بار در ۱۹۲۷ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۴۱، صفحات ۳۸۲ – ۳۸۱٫
  167. نامه‌ی سرگشاده به شارل نِن، ص. ۲۴۶٫
  168. پلاتفرم سوسیال‌دموکراسی انقلابی، مجموعه آثار، جلد ۱۲، ص. ۲۱۵٫
  169. پاسخ به سؤالات خبرنگار آمریکایی، ص. ۵۲۰٫
  170. پلاتفرم سوسیال‌دموکراسی انقلابی، ص. ۲۱۵٫ ـ انگلس در نامه‌ای به توراتی، به تاریخ ۲۶ ژانویه‌ی ۱۸۹۴، چنین اظهار کرده بود.
  171. آزاردهندگان زمستوها و ‌هانیبال‌های لیبرالیسم، مجموعه آثار، جلد ۵، ص. ۷۱ ـ zemstvo، نهاد خود مدیریتی روستاها و شهرهای کوچک بود که به موجب قانون ۱۸۶۴ تأسیس شد. همچنین، یادداشت‌های یک مبلغ سیاسی، مجموعه آثار، جلد ۱۹، ص. ۴۱۴: «جدا کردن مبارزه به نفع اصلاحات از مبارزه برای هدف نهایی: این خلاصه‌ی خطبه‌های برنشتاین است».
  172. یکشنبه‌ی خونین (۹ ژانویه‌ی ۱۹۰۵)، آتش‌سوزی املاک در روستاها، سقوط پورت آرتور(آوریل)، فاجعه‌ی دریایی تسوشیما (۱۵ مه)، اعتصاب عمومی…
  173. اشاره‌ی ما به مانیفست ۱۹۰۵ است.
  174. پایان نزدیک است، مجموعه آثار، جلد ۹، صفحات ۴۶۷ ـ ۴۶۶٫
  175. انقلاب و ضدانقلاب در آلمان (مجموعه مقالاتی که در۱۸۵۲ – ۱۸۵۱ در نیویورک دیلی تریبون منتشر شدند)؛ در لنین، مفهوم تاریخی مبارزه‌ی درون‌حزبی در روسیه [نگارش۱۹۱۰ـ انتشار ۱۹۱۱]، مجموعه آثار، جلد ۱۶، ص. ۴۰۷٫
  176. درس‌های کمون، مجموعه آثار، جلد ۱۳، ص. ۵۰۱٫
  177. Leroux(Gaston), L’ Agonie de la Russie blanche , Paris , Éditions des Autres ,1978, pp. 240 et 244.
  178. درس‌های انقلاب، مجموعه آثار، جلد ۱۶، ص. ۳۲۱٫
  179. همان منبع، همان صفحه. گاستون لرو می‌پذیرد که این «شکست بسیار آهسته» «قدرت انقلاب» را نشان می‌داد.
  180. درس‌های کمون، ص. ۵۰۱٫
  181. هفتمین کنفرانس حزب کارگری سوسیال‌دموکرات (بلشویک) روسیه ( ۱۹۱۷) ـ سخنرانی جمع‌بندی پس از بحث درباره‌ی گزارش راجع به اوضاع کنونی [ نخستین بار در ۱۹۲۱ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۲۴۵٫
  182. در مسیر درست، مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۳۷۶٫
  183. گوچکف و میلیوکف به‌ترتیب وزیر جنگ و وزیر امور خارجه‌ی نخستین دولت موقت ( ۲ مارس تا ۳ مه ۱۹۱۷) بودند. گوچکف در رأس «اکتبریست»‌ها قرار داشت [ حزبی که بعد از انتشار مانیفست ۱۷(۳۰) اکتبر ۱۹۰۵ برپا شد)؛ میلیوکف یکی از چهره‌های اصلی حزب مشروطه خواه ـ دموکرات ( کادت) بود، ـ حزبی که در ۱۹۰۶ تشکیل شده بود. ـ اکتبریست‌ها، که قویاً به محافل تجاری و مالی وابسته بودند، تقریباً بی قیدوشرط از سیاست داخلی و خارجی دولت تزاری پشتیبانی می‌کردند. کادت‌ها، که طرفدار مدل بریتانیا بودند، اساساً بورژوازی لیبرال و سلطنت‌طلب را نمایندگی می‌کردند.
  184. نامه‌هایی از دور، نامه‌ی اول، صفحات ۳۲۷ ـ ۳۲۶٫
  185. کنگره‌ی اول آموزش خارج از مدرسه در روسیه – ۶ تا ۱۹ مه ۱۹۱۹، ص. ۳۷۵٫
  186. برعلیه تحریم، [ژوئیه‌ی ۱۹۰۷]، مجموعه آثار، جلد ۱۳، ص. ۳۳٫
  187. کنگره‌ی اول آموزش خارج از مدرسه در روسیه – ۶ تا ۱۹ مه ۱۹۱۹، صفحات ۳۷۶ – ۳۷۵٫
  188. همان منبع، ص. ۳۷۶٫ آدمیرال کولچاک که خود را نایب‌السلطنه اعلام می‌کرد (فرانسه او را با همین عنوان به رسمیت شناخت) در رأس یک ارتش سفید قدرتمند در بهار ۱۹۱۹ به ولگا رسید. در پایان سال ۱۹۱۹ این ارتش منهدم شد. کولچاک دستگیر و در ایرکوتسک تیرباران شد.
  189. همان منبع، ص. ۳۷۵٫
  190. Derrida ( Jacques ),Sur parole, Instantanés philosophiques , Éditons de l’Aube ,1999 , pp,133 – ۱۳۴٫
  191. جنگ وانده (Guerre de Vendée، ۱۷۹۶ ـ ۱۷۹۳)، شورش طرفداران بازگشت سلطنت که در منطقه‌ی وانده در جنوب رود لوآر در غرب فرانسه رخ داد. اما دامنه‌ی آن از رود لوآر فراتر رفت. این شورش، سرانجام پس از سه سال جنگ و هزاران کشته، در سال ۱۷۹۶ توسط ارتش انقلابی فرانسه درهم شکسته شد.
  192. کنگره‌ی سوم حزب کارگری سوسیال‌دموکرات (بلشویک) روسیه: گزارش درباره‌ی مشارکت سوسیال‌دموکراسی در دولت انقلابی موقت ( ۱۸ آوریل ۱۹۰۵)، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۳۹۵٫
  193. برای مثال مراجعه کنید به نوشته‌ی لنین تحت عنوان شووینیسم مرده و سوسیالیسم زنده (چه‌گونه انترناسیونال را بازسازی کنیم؟)، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۹۴٫
  194. برنامه‌ی نظامی انقلاب پرولتری [در سپتامبر۱۹۱۶به نگارش درآمد]، مجموعه آثار، جلد۲۳، ص. ۹۳٫
  195. وضعیت و وظایف انترناسیونال، مجموعه آثار، جلد ۲۱، صفحات۳۴ ـ ۳۳٫
  196. ورشکستگی انترناسیونال دوم [۱۹۱۵]، مجموعه آثار، جلد۲۱، ص. ۲۲۰٫
  197. برنامه‌ی نظامی انقلاب پرولتری، ص. ۹۳٫
  198. ورشکستگی انترناسیونال دوم، ص. ۲۲۰٫
  199. همان منبع، ص. ۲۶۰٫
  200. وضعیت و وظایف انترناسیونال، صفحات۳۴ ـ ۳۳٫
  201. اظهاراتی درباره‌ی مقاله‌ای راجع به ماکسیمالیسم (درباره‌ی پروژه‌ی مقاله‌ی زینوویف) [ در ۱۹۱۶ به نگارش درآمد و نخستین بار در ۱۹۶۲ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۴۱، ص. ۳۹۶٫
  202. کنگره‌ی سوم انترناسیونال کمونیست ـ ۲۲ ژوئن تا ۱۲ ژوئیه‌ی ۱۹۲۱، مجموعه آثار، جلد ۳۲، ص. ۵۱۲٫ ـ اصطلاح «انترناسیونال دو و نیم» به گروهی از احزاب کارگری اشاره دارد که در۱۹۲۲ موقتاً انترناسیونال دوم را ترک کردند تا در وین یک انترناسیونال دیگر (غیر کمونیستی) را پایه‌گذاری کنند. این احزاب در سال ۱۹۲۳ دوباره به انترناسیونال دوم (سوسیالیست) ملحق شدند.
  203. امپریالیسم، تازه‌ترین مرحله‌ی سرمایه‌داری، مقدمه‌ی سال ۱۹۲۰ بر چاپ‌های فرانسوی و آلمانی، ص. ۲۱۰٫
  204. ,Vers la libération (1969), ch. III,trad. franç. de J. – B. Grasser, Paris, Denoël /Gonthier (Médiation),1977, pp. 97- 99 Marcuse (Herbert)
  205. همان منبع، ص. ۹۹٫
  206. کنگره‌ی سوم شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان روسیه ـ ۱۰ تا ۱۸( ۲۳ تا ۳۱) ژانویه‌ی ۱۹۱۸، گزارش راجع به فعالیت شورای کمیسرهای خلق/ ۱۱ (۲۴) ژانویه، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۴۹۷٫
  207. مواد قابل اشتعال سیاست جهانی، [۲۳ ژوئیه (۵ اوت) ۱۹۰۸]، مجموعه آثار، جلد ۱۵، صفحات ۱۹۴ به بعد.
  208. روزهای انقلابی، [ ۱۸(۳۱) ژانویه‌ی ۱۹۰۵]، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۱۰۲٫
  209. فراخوان حزب کارگری سوسیال‌دموکرات (بلشویک) روسیه ـ به همه‌ی شهروندان روسیه [توسط لنین به نگارش درآمد و در اکتبر ۱۹۱۲ به شکل تراکت منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۴۱، ص. ۲۶۱٫
  210. سخنرانی در گرامیداشت یاد اسوردلف (یاکف) در مجمع فوق‌العاده‌ی کمیته‌ی اجرایی مرکزی روسیه، ۱۸ مارس ۱۹۱۹، مجموعه آثار، جلد ۲۹، ص. ۸۷٫
  211. درس‌های انقلاب، ص. ۲۴۷٫
  212. کنگره‌ی پنجم شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان روسیه ـ ۴ تا ۱۰ ژوئیه‌ی ۱۹۱۸، گزارش شورای کمیسرهای خلق/ ۵ ژوئیه‌ی ۱۹۱۸ [ نخستین بار در ۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۵۴۲٫
  213. کنگره‌ی سوم انترناسیونال کمونیست ـ گزارش راجع به تاکتیک حزب کمونیست روسیه، صفحات ۵۲۰ – ۵۱۹٫
  214. در مسیر درست، صفحات ۳۷۷ ـ ۳۷۶٫
  215. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ گزارش درباره‌ی جنگ و صلح، صفحات ۹۸ ـ ۹۵٫
  216. کنگره‌ی سوم انترناسیونال کمونیست ـ سخنرانی به طرفداری از تاکتیک انترناسیونال کمونیست، ص. ۵۰۷٫
  217. همان منبع، صفحات ۵۱۳ ـ ۵۱۲٫
  218. کنگره‌ی وحدت حزب کارگری سوسیال‌دموکرات روسیه ـ ۱۰ (۲۳) آوریل تا ۲۵ آوریل ( ۸ مه) ۱۹۰۶ [در ۱۹۰۷ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۱۰، ص. ۲۹۰٫
    ۲۲۲٫گزارش درباره‌ی کنگره‌ی وحدت حزب کارگری سوسیال‌دموکرات روسیه (نامه به کارگران سنت پترزبورگ) [ ژوئن ۱۹۰۶]، مجموعه آثار، جلد ۱۰، ص. ۳۴۸٫
  219. گزارش درباره‌ی انقلاب ۱۹۰۵، ص. ۲۷۶٫
  220. کنگره‌ی هشتم حزب کمونیست ( بلشویک) روسیه ـ ۱۸ تا ۲۳ مارس ۱۹۱۹، مجموعه آثار، جلد ۲۹، ص. ۱۵۱٫
  221. «جمهوری» در زبان فرانسه یک کلمه‌ی مؤنث است و از این رو نویسنده واژه‌ی «جمهوری‌های خواهر» را به کار می‌برد.
  222. کنگره‌ی سوم شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان روسیه، ص. ۴۹۸٫
  223. همان منبع، همان صفحه. لنین در این‌جا «پیش‌گویی» مارکس را تقلید می‌کند. او یک صفحه قبل‌تر یادآور شده بود که «مارکس و انگلس پایه‌گذاران بزرگ سوسیالیسم در اواخر قرن نوزدهم گفتند که «فرانسه شروع خواهد کرد و آلمان به پایان خواهد رساند».» مارکس در نامه‌ای به انگلس، به تاریخ ۱۲ فوریه‌ی ۱۸۷۰، همین جمله را به کار می‌برد. در مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۲۴۵٫
  224. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ گزارش درباره‌ی جنگ و صلح، ص. ۹۰٫
  225. گزارش به کنفرانس کمیته‌های کارخانه‌های شهرستان مسکو، ص. ۵۸۲٫
  226. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ گزارش درباره‌ی جنگ و صلح، ص. ۹۵٫
  227. انترناسیونال سوم و جایگاه آن در تاریخ [۱۹۱۹]، مجموعه آثار، جلد ۲۹، ص. ۳۱۳٫
  228. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ گزارش درباره‌ی جنگ و صلح، ص. ۹۵٫
  229. چهارمین کنفرانس سندیکاها و کمیته‌های کارگاه‌ها و کارخانه‌های مسکو ـ گزارش راجع به اوضاع کنونی، ص. ۴۹۴٫
  230. نهمین کنفرانس شوراهای روسیه ـ ۲۳ تا ۲۸ دسامبر ۱۹۲۱، سیاست خارجی و داخلی جمهوری، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۱۴۲٫
  231. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه، ص. ۹۸٫
  232. درس‌های انقلاب، ص. ۲۴۷٫
  233. همان منبع، ص. ۲۵۵٫
  234. سخنرانی در جلسه‌ی مشترک کمیته‌ی اجرایی مرکزی روسیه، شورای مسکو، کمیته‌های کارخانه‌ها و کارگاه‌ها و سندیکاهای مسکو، ۲۹ ژوئیه‌ی ۱۹۱۸ [ در ۱۹۱۹ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۲۱٫
  235. درباره‌ی دموکراسی و دیکتاتوری، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۳۸۷٫
  236. پروژه‌ی قطعنامه درباره‌ی اوضاع سیاسی کنونی (۱۹۱۷)، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۳۴۰٫ روزهای سوم تا پنجم ژوئیه، به‌ویژه با تظاهرات در پتروگراد، در برابر کاخ تورید (Tauride) مشخص می‌شد. تظاهر کنندگان خواهان آن بودند که تمام قدرت به شوراها منتقل شود. دولت موقت این تظاهرات را به‌شدت سرکوب کرد؛ نشریات بلشویک‌ها ممنوع شدند و دفتر پراودا غارت شد؛ لنین، که به‌عنوان عامل ستاد ارتش آلمان معرفی شده بود، مجبور شد به فنلاند فرار کند؛ کامنف، تروتسکی و سایر رهبران بلشویک زندانی شدند. ژنرال کورنیلف، با پشتیبانی کادت‌ها، در روزهای ۲۶ تا ۳۰ اوت ( ۸ تا ۱۲ سپتامبر) ۱۹۱۷، تلاش کرد کودتایی ضدانقلابی را سازمان‌دهی کند؛ اما شکست خورد. شوراها رهبری مقاومت بر علیه کودتا را برعهده داشتند. بعد از این واقعه، زندانیان ژوئیه، ازجمله رهبران بلشویک، آزاد شدند.
  237. کارل مارکس، مبارزات طبقاتی در فرانسه (۱۸۵۰ ـ ۱۸۴۸)، فصل سوم، پاریس، انتشارات sociales، ۱۹۶۷، ص.
  238. دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی در انقلاب دموکراتیک، ص. ۱۱۱٫
  239. دولت و انقلاب (ژوئن ـ سپتامبر۱۹۱۷)، پسگفتار چاپ اول، ص. ۵۳۱٫
  240. تورگنیف، ایوان سرگئی‌یویچ، پدران و پسران (۱۸۶۲)، فصل ۲۱، پاریس، انتشارات Folio، ۱۹۸۹، ص. ۱۸۸٫
  241. بیلان بحث درباره‌ی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، (۱۰ژوئیه‌ی ۱۹۱۶)، مجموعه آثار، جلد ۲۲، صفحات ۳۸۴ ـ۳۸۳٫
  242. کارل مارکس، دستنوشته‌های۱۸۴۴، پاریس، انتشارات Flammarion، ۱۹۹۶، ص. ۱۵۷٫
]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8/feed/ 0 5575
آژيتاسيون سياسی و «دیدگاه طبقاتی» http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%da%98%d9%8a%d8%aa%d8%a7%d8%b3%d9%8a%d9%88%d9%86-%d8%b3%d9%8a%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d9%88-%d8%af%db%8c%d8%af%da%af%d8%a7%d9%87-%d8%b7%d8%a8%d9%82%d8%a7%d8%aa%db%8c/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%da%98%d9%8a%d8%aa%d8%a7%d8%b3%d9%8a%d9%88%d9%86-%d8%b3%d9%8a%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d9%88-%d8%af%db%8c%d8%af%da%af%d8%a7%d9%87-%d8%b7%d8%a8%d9%82%d8%a7%d8%aa%db%8c/#respond Sun, 10 May 2020 11:41:31 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5351 مجموعه آثار لنین، جلد ٥، و. ای. لنین (ایسکرا شمارۀ ١٦،١ فوریۀ ١٩٠٢
ترجمه جواد راستی‌پور

خواننده احساسی که با سخنرانی م. ا. استاخوویچ، سردستۀ نجبای اورل گوبرنیا در کنگرۀ مبلغین مذهبی به وجود آمده را به یاد دارد. وی طی آن سخنرانی خواستار به رسمیت شناخته شدن آزادی عقیده توسط قانون گردید.

مطبوعات محافظه‌کار به رهبری موسکوفسکیه ودوموستی مبارزه‌ای سهمگین را علیه آقای استاخوویچ به راه انداخته‌اند. این مطبوعات قادر نیستند صفتی بیابند که پستی او را به قدر کافی توصیف نمایند و تا آنجا پیش می‌روند که تمامی نجبای اورل را بخاطر انتخاب مجدد آقای استاخوویچ به سردستگی، به خیانتی بزرگ متهم می‌کنند. البته انتخاب مذکور در واقع واجد اهمیت بسیار بوده و تا اندازه‌ای از خصلت نمایش مخالفت نجابت در مقابل استبداد و بی‌عدالتی پلیسی برخوردار است.

موسکوفسکیه ودوموستی می‌گوید: «استاخوویچ، به اندازۀ میشا استاخوویچ شوخ، خوش بیان، سرچشمۀ حیات و روح گروه، سزاوار سردستگی نجبا نیست…» (شمارۀ ٣٤٨، ١٩٠١). بدا به حال شما آقایان، مدافعین چماق. اگر حتی زمینداران خوشگذران ما دربارۀ آزادی عقیده سخن بگویند، پس باید براستی رسوایی‌های کشیشان و پلیس، خارج از شماره باشد….

«جمع سبک‌سران «روشنفکر» ما، که استاخوویچ‌ها را برمی‌انگیزند و ستایش می‌کنند چه اهمیتی برای امور مذهب ارتدکس مقدس و اجدادی ما قائلند؟»… باز هم بدا به حال شما آقایان، قهرمانان حکومت خودکامه، جوهر ملی و مذهب ارتدکس. اگر حکومت خودکامه پلیسی ما حتی مذهب را هم سرشار از روح سلول زندان نموده است بطوری که استاخوویچ‌ها (که اعتقادات مذهبی چندان محکمی نداشته، لکن آنچنان که خواهیم دید خواستار نگهداشتن مذهبی ثابت اند) هم نسبت به این مذهب رسوای «ملی» کاملا بی‌تفاوت شده‌اند (اگر واقعاً دشمن نباشد)، پس این باید حتماً نظام خوبی باشد.

«… آنها مذهب ما را یک وهم می‌خوانند!! آنها ما را به باد تمسخر می‌گیرند زیرا ما به برکت این «وهم» خوف داشته و سعی داریم از ارتکاب به گناه اجتناب ورزیم و بدون گلایه وظایف خود را به انجام می‌رسانیم، بدون اینکه اهمیتی برای سختی آنها قائل باشیم؛ زیرا ما نیرو و شهامت تحمل اندوه و تهیدستی را پیدا کرده و در ایام کامیابی و خوشبختی دستخوش غرور نمی‌گردیم….» خوب! ایمان ارتدکس برای آنها عزیز است زیرا به مردم می‌آموزد فلاکت را «بدون گلایه» تحمل نمایند. عجب مذهب پرمنفعتی برای طبقات حاکم! در جامعه‌ای آنچنان سازمان‌یافته، که اقلیتی ناچیز از ثروت و قدرت در حالی بهره می‌برد که توده‌ها مدام از «تهیدستی» در عذابند و «وظایف سخت» را به انجام می‌رسانند، برای استثمارگران کاملا طبیعی است با دینی هم‌آواز شوند که به مردم می‌آموزد بخاطر بهشتی موهوم در آسمان، جهنم را روی زمین «بدون گلایه» تحمل کنند. ولی موسکوفسکیه در شور و حرارت خود به روده‌درازی می‌گراید. روده‌درازی تا آن حد که در واقع سهواً، حقیقت را بیان داشته است. به خواندن ادامه می‌دهیم: «… آنان شکی ندارند که اگر استاخوویچ‌ها خوب می‌خورند، با آرامش می‌خوابند و با شادکامی زندگی می‌کنند از برکت این «وهم» است.»

حقیقت مقدس! موضوع دقیقاً همین است. این بخاطر «اوهام» مذهبی شایع در میان توده‌هاست که استاخوویچ‌ها، آبلومف‌ها[١] و همه سرمایه‌داران ما از قِبل کار توده‌ها زندگی می‌کنند و حتی خود موسکوفسکیه ودوموستی نیز «با آرامش می‌خوابد». و هر چه علم بیشتر در میان مردم اشاعه یابد، تعصبات مذهبی راه بیشتری را برای آگاهی سوسیالیستی باز خواهد کرد و روز پیروزی پرولتاریا نزدیکتر خواهد شد، همان پیروزی‌ای که تمام طبقات تحت ستم را از بردگی‌ای که در جامعۀ مدرن از آن در عذابند رها خواهد ساخت.

ولی موسکوفسکیه ودوموستی با نسنجیده به زبان آوردن نکته‌ای، خیلی ساده‌تر نکته قابل توجه دیگری را فاش می‌سازد. این نشریه در اعتقادش مبنی بر آنکه استاخوویچ‌ها اهمیت مذهب را «درک نمی‌کنند» و از روی «بی‌فکری» محض به دنبال اشکال لیبرالی هستند، بوضوح در اشتباه است. چنین تفسیری از یک روند سیاسی مخالف، از ساده‌لوحی کودکانه‌ای ناشی می‌گردد. این واقعیت که در این مورد آقای استاخوویچ بعنوان مدافع تمامی روند لیبرالی قدم پیش گذارده است، بهتر از هر چیز توسط خود موسکوفسکیه ودوموستی به ثبوت می‌رسد؛ در غیر این صورت دست زدن به چنین مبارزه‌ای تنها علیه یک سخنرانی چه لزومی داشت؟ چه احتیاجی به صحبت دربارۀ نه استاخوویچ بلکه استاخوویچ‌ها و «جمع روشنفکران» بود؟

البته که اشتباه موسکوفسکیه ودوموستی عمدی می‌باشد. این روزنامه در تحلیل لیبرالیسمی که از نقطه نظر طبقاتی از آن تنفر دارد، بیش از آنکه ناتوان باشد، بی میل است. در اینکه او نسبت به این کار بی میل است جای بحثی نیست؛ ولی ناتوانیش در انجام این کار، برای ما جالب‌تر است، چه این شکایتی است که حتی بسیاری از انقلابیون و سوسیالیستها نیز از آن در عذابند. همینطور، نویسندگان نامه مندرج در شمارۀ ١٢ ایسکرا که ما را بخاطر تلاش در دنبال کردن کلیه مظاهر ناخشنودی و اعتراضات لیبرالی در روزنامه‌مان، به انحراف از «دیدگاه طبقاتی» متهم می‌سازند، نیز همانقدر از این شکایت در عذابند که نویسندگان پرولتارسکایا بوربا[٢] و چندین جزوه در «کتابخانه سوسیال دمکراتیک»[٣]، که تصور می‌کنند حکومت خودکامه ما نمایندۀ حکومت مطلقۀ بورژوازی است؛ این در مورد مارتینف‌ها هم که می‌خواهند ما را به دست کشیدن از مبارزۀ افشاگری چند جانبه (یعنی گسترده‌ترین تبلیغات سیاسی ممکنه) علیه حکومت خودکامه و تمرکز اصل تلاشهایمان اساساً بر مبارزه برای رفرمهای اقتصادی (دادن چیزی «مثبت» به طبقۀ کارگر، مطرح ساختن «خواسته‌های عینی» به نام وی برای اقدامات قانونی و اداری «که وعدۀ نتایج ملموسی را می‌دهد») وادارند نیز صدق می‌کند؛ و نیز دربارۀ نادژدین‌ها که با خواندن خبر روزنامۀ ما دربارۀ تضادهای آماری، شگفت زده می‌پرسند: «خدای بزرگ، این دیگر چیست؟ یک روزنامۀ زمستوو؟» هم مصداق دارد.

همۀ این سوسیالیستها فراموش می‌کنند که منافع حکومت خودکامه تنها با منافع معیّنی از طبقات مالک و تنها تحت شرایط معیّنی منطبق می‌گردد؛ اغلب اینطور اتفاق می‌افتد که منافعش نه با منافع این طبقات در کل، بلکه تنها با منافع اقشار معیّنی از آنها انطباق حاصل می‌کند. منافع سایر اقشار بورژوایی و منافع شناخته شده‌تر تمامی بورژوازی، منافع انکشاف سرمایه‌داری بطور کل، الزاماً به مخالفت لیبرالی نسبت به حکومت خودکامه دامن می‌زند. مثلاً حکومت خودکامه فرصتهایی برای بورژوازی جهت به کار گرفتن ظالمانه‌ترین اَشکال استثمار را تضمین می‌نماید، لکن از سوی دیگر هزاران مانع در راه توسعۀ وسیع نیروهای تولیدی و اشاعۀ علم ایجاد می‌کند؛ در این راه حکومت خودکامه، نه تنها خرده بورژوازی بلکه گاهی اوقات بورژوازی بزرگ را نیز علیه خود برمی‌انگیزاند. حکومت خودکامه حمایت از بورژوازی علیه سوسیالیسم را تضمین(؟) می‌نماید، ولی از آنجایی که مردم از حقوقشان محروم شده‌اند، این حمایت ضرورتاً به یک نظام بی‌عدالتی پلیسی تبدیل می‌گردد که برانگیختن خشم تمامی مردم را در بر دارد. آنچه که از این تمایلات خصمانه نتیجه می‌شود، آنچه که نیروی نسبی نظریات محافظه‌کارانه و لیبرالی یا روندها در میان بورژوازی در حال حاضر کسب می‌کند را نمی‌توان از چند تز کلی فراگرفت، زیرا این بستگی دارد به کلیۀ خصایص ویژۀ موقعیت اجتماعی و سیاسی در لحظه‌ای معیّن. برای تعیین این موضوع، باید موقعیت را بطور مشروح مطالعه نمود و با دقت تمام منازعات با دولت را صرف نظر از آنکه کدام قشر اجتماعی آنها را پایه‌ریزی کرده است، مشاهده کرد. این دقیقاً همان «دیدگاه طبقاتی» است که بی تفاوت ماندن نسبت به ناخشنودی و اعتراضات «استاخوویچ‌ها» را برای یک سوسیال دمکرات غیرمجاز می‌سازد.

استدلال و فعالیت سوسیالیستهای نامبرده در بالا حاکی از آنست که آنها نسبت به لیبرالیسم بی‌تفاوت بوده و بدین ترتیب عدم درک خود را از تزهای اساسی مانیفست کمونیست، «انجیل» سوسیال دمکراسی بین‌المللی نشان می‌دهند. به یاد آوریم کلماتی را که خود بورژوازی، با مبارزه‌اش برای قدرت، با منازعات اقشار و گروههای مختلف درونیش و غیره، وسایل آموزش سیاسی پرولتاریا را فراهم می‌آورد.[٤] تنها در کشورهای آزاد از نظر سیاسی است که پرولتاریا دسترسی آسانی به این وسایل (و آن هم تنها قسمتی از آن) دارد. به هر صورت در روسیۀ به بردگی کشیده شده، ما سوسیال دمکراتها باید سخت کار کنیم تا این «وسایل» را برای طبقۀ کارگر به دست آوریم، یعنی، ما باید وظیفۀ هدایت تبلیغات سیاسی کلی، وظیفۀ انجام یک مبارزۀ افشاگرانۀ عمومی علیه حکومت خودکامه را خودمان برعهده بگیریم. این وظیفه بویژه در دوره‌های جوش و خروش سیاسی الزام‌آور می‌باشد. ما باید بخاطر بسپاریم که پرولتاریا می‌تواند در یکسال زندگی سیاسی فشرده، آموزش انقلابی بیشتری را نسبت به چندین سال آرامش سیاسی کسب نماید. به این دلیل تمایل سوسیالیستهای نامبرده در بالا آگاهانه یا نا آگاهانه بویژه برای تحدید دامنه و محتوای تبلیغات سیاسی زیان‌آور است.

همچنین بخاطر آوریم این کلمات را که کمونیستها از هر جنبش انقلابی علیه نظام موجود حمایت به عمل می‌آورند. آن کلمات اغلب بطور بسیار کوته‌فکرانه تفسیر می‌شوند و آنها را نباید به معنی حمایت از اپوزیسیون لیبرالی گرفت. نباید فراموش کرد که دوره‌هایی وجود دارند که هر منازعه‌ای با دولت ناشی از منافع اجتماعی پیشرو، هر قدر هم که کوچک باشد می‌تواند تحت شرایط معیّنی (که حمایت ما یکی از آنهاست) آتش کلی را شعله‌ور سازد. همینقدر بس که بخاطر آوریم جنبش اجتماعی عظیمی را که از مبارزه بین دانشجویان و دولت در مورد خواسته‌های آکادمیک در روسیه درگرفت[٥]، یا منازعه‌ای را که در فرانسه بین کلیۀ عناصر پیشرو و میلیتاریست‌ها پیرامون محاکمه‌ای پیش آمد که طی آن رأی بر اساس مدارک جعلی صادر شده بود[٦]. از اینرو این وظیفۀ حتمی ماست که هر گونه اعتراض لیبرالی و دمکراتیک را برای پرولتاریا توضیح دهیم، آنرا بسط داده و با مشارکت فعال کارگران از آن حمایت کنیم، خواه منازعه‌ای بین زمستوو و وزارت کشور باشد یا بین نجبا و رژیم پلیسی کلیسای ارتدکس، بین آمارگران و بوروکراتها، بین دهقانان و مقامات «زمستوو» یا بین فرق مذهبی و پلیس روستا و غیره. کسانی که بخاطر اهمیت اندک بعضی از این منازعات و یا بخاطر «ناامیدی» از کوشش برای شعله‌ور ساختن آتش کلی از آنها، به نحوی تحقیرآمیز به فخرفروشی می‌پردازند، درک نمی‌کنند که تبلیغات سیاسی همه جانبه کانونی است که منافع حیاتی آموزش سیاسی پرولتاریا در آن با منافع حیاتی تکامل اجتماعی بطور کل، با منافع تمام مردم یعنی منافع کلیۀ عناصر دمکراتیک آن، منطبق می‌گردد. این وظیفۀ مستقیم ماست که ضمن توجه به هر مسئلۀ لیبرالی برخورد سوسیال دمکراتیک خود را نسبت به آن تعیین نموده، به پرولتاریا برای اتخاذ نقشی فعال در حل آن و تکمیل حل به شیوۀ پرولتاری خودش کمک کنیم. کسانی که از توجه به شیوۀ مزبور سر باز می‌زنند (نیت‌شان هر چه می‌خواهد باشد)، در واقع لیبرالها را در موضع مسلط باقی می‌گذارند، آموزش سیاسی کارگران را در دست آنان قرار می‌دهند، و هژمونی مبارزۀ سیاسی را به عناصری که در تحلیل نهایی، رهبران دمکراسی بورژوایی هستند واگذار می‌نمایند.

خصلت طبقاتی جنبش سوسیال دمکراتیک را نباید در محدودیت وظایف ما به احتیاجات مستقیم و فوری «جنبش کارگری ساده و صِرف» تبیین نمود، بلکه باید آن را در رهبری هر جنبه و هر نمود از مبارزۀ عظیم برای آزادی‌ای که توسط پرولتاریا، تنها طبقۀ واقعاً انقلابی در جامعۀ نوین صورت می‌گیرد، بیان کرد. سوسیال دمکراسی باید بطور مداوم و بدون انحراف، نفوذ جنبش کارگری را به کلیۀ حیطه‌های اجتماعی و سیاسی جامعۀ معاصر اشاعه دهد. باید نه تنها مبارزۀ اقتصادی، بلکه مبارزۀ سیاسی پرولتاریا را رهبری نماید. سوسیال دمکراسی نباید هرگز لحظه‌ای چشم از هدف غایی ما برگیرد و باید همواره ترویج ایدئولوژی پرولتاری را – تئوری سوسیالیسم علمی یعنی مارکسیسم – را انجام داده، آن را در برابر تحریف محافظت نماید و آن را هر چه بیشتر گسترش دهد. ما باید بطور خستگی‌ناپذیر با هر ایدئولوژی بورژوایی، صرف نظر از هر پوشش جدید و چشمگیری که خود را در آن پنهان سازد، نبرد کنیم. سوسیالیستهایی که در بالا نام بردیم از آن جهت و به اندازه‌ای از دیدگاه «طبقاتی» منحرف می‌شوند که نسبت به وظیفۀ نبرد با «نقد مارکسیسم» بیتفاوت می‌مانند. تنها کورها از مشاهدۀ آنکه این «نقد» در روسیه سریع‌تر از هر کشور دیگری ریشه گرفته و توسط تبلیغات لیبرالی روسیه با شور بیشتری در مقایسه با سایر کشورها مطرح گردیده است عاجزند، دقیقاً به این دلیل که تبلیغات لیبرالی یکی از عناصر دمکراسی بورژوایی (و اکنون بورژوایی آگاهانه) است که اینک در روسیه شکل می‌گیرد.

«دیدگاه طبقاتی» بخصوص در زمینۀ سیاسی به پرولتاریا حکم می‌کند که هر جنبش دمکراتیکی را تحرک بخشد. خواسته‌های سیاسی دمکراسی طبقۀ کارگر در اصل از خواسته‌های دمکراسی بورژوایی متفاوت نبوده و فقط در درجه تفاوت می‌کنند. در مبارزه برای رهایی اقتصادی، برای انقلاب سوسیالیستی، پرولتاریا بر پایه‌ای اصولا متفاوت قرار می‌گیرد و تنها هم خواهد بود (تولید کنندۀ خُرد تنها در حدی به کمک او می‌آید که وارد صفوف او گردد یا آمادۀ ورود به صفوفش شود). به هر صورت در مبارزه برای رهایی سیاسی، ما متفقین متعددی داریم که نباید در قبالشان بیتفاوت بمانیم. ولی وقتی متفقین ما در اردوی بورژوا دمکراتیک، در مبارزه برای رفرمهای لیبرالی، همواره به عقب نگریسته و به دنبال تعدیل امور هستند تا بتوانند کماکان به هزینۀ دیگران «خوب بخورند، با آرامش بخوابند و با شادکامی زندگی کنند»، پرولتاریا تا به آخر به پیش خواهد رفت، بدون آنکه به عقب بنگرد. وقتی که همقطاران ر.ن.س (نویسندۀ مقدمۀ مقالۀ ویته) به چانه زدن با دولت بر سر حقوق زمستوو مقتدر، یا بر سر قانون اساسی مشغولند، ما برای جمهوری دمکراتیک مبارزه خواهیم کرد. به هر صورت فراموش نخواهیم کرد که اگر بخواهیم کسی را به جلو برانیم باید بطور مداوم دستمان را روی شانه‌اش نگه داریم. حزب پرولتاریا باید فرا گیرد که هر لیبرال را درست در لحظه‌ای که آمادۀ رفتن یک اینچ به جلوست، گرفته و وادارش سازد که یک یارد پیش رود و چنانچه لجاجت به خرج داد ما بدون او و از فراز او به پیش خواهیم رفت.


توضیحات

[١]آبلوموف (Oblomov) – شخصیت اصلی رمانی با همین نام بود که توسط ی. گونچارف نوشته شد. آبلوموف شخصیتی ایستا و بی‌تحرک داشت.
[٢] مجموعۀ پرولتارسکایا بوربا (مبارزۀ پرولتاری) شمارۀ ١، توسط گروه سوسیال دمکرات اورال در ١٨٩٩ منتشر شد. نویسندگانش که حامی دیدگاههای «اکونومیستی» بودند، ضرورت ایجاد حزب مستقل طبقۀ کارگر را انکار می‌کردند و باور داشتند که پیروزی انقلاب سیاسی بدون تشکیلات مقدماتی و آماده کردن توده‌ها و بدون قیام مسلحانه، ممکن خواهد بود.
[٣] «کتابخانه سوسیال دمکراتیک کارگری» – مجموعه‌ای بود از جزوات غیرقانونی که در ویلنو و سن پترزبورگ در ١-١٩٠٠ منتشر شدند.
[٤] مراجعه نمایید به «مانیفست حزب کمونیست»، جلد اول منتخب آثار مارکس و انگلس، مسکو، ١٩٥٩، صفحات ٦٥-٢١.
[٥] اشاره است به اعتصاب عمومی دانشجویان در زمستان ٢-١٩٠١. حدود ٣٠٠٠٠ دانشجو در اعتصاب شرکت کردند.
[٦] لنین به ماجرای دریفوس اشاره می‌کند. دریفوس یک فرانسوی یهودی و افسر ستاد ارتش بود که در ١٨٩٤ در دادگاه نظامی محاکمه و بر اساس مدارکی که بوضوح جعلی بودند، به جرم جاسوسی و توطئه بر ضد حکومت، به حبس ابد محکوم شده بود. محرک این محاکمه محافل ارتجاعی فرانسوی بودند. جنبش عمومی که در فرانسه برای دفاع از دریفوس درگرفت، پرده از فساد دادگاه برداشت و موجب شدت گرفتن مبارزه بین جمهوریخواهان و سلطنت‌طلبان شد. در ١٨٩٩ دریفوس مورد عفو قرار گرفته و آزاد شد. در ١٩٠٦ بعد از بررسی دوبارۀ پرونده، از دریفوس اعادۀ حیثیت شد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%da%98%d9%8a%d8%aa%d8%a7%d8%b3%d9%8a%d9%88%d9%86-%d8%b3%d9%8a%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d9%88-%d8%af%db%8c%d8%af%da%af%d8%a7%d9%87-%d8%b7%d8%a8%d9%82%d8%a7%d8%aa%db%8c/feed/ 0 5351
لنین را چگونه بشناسیم؟ لنینیسم را چگونه بیآموزیم؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c%d9%85%d8%9f-%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c%d9%85%d8%9f-%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86/#respond Fri, 20 Dec 2019 05:29:29 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4434 کيوان خسروی

امروز ديگر مشخص شده که بت کردن لنين درگذشته وحال تنها توسط کسانی صورت گرفته و می گيرد که قصد تظاهر به وفاداری به سوسياليسم را دارند. اين وفاداری در دوران کنونی تنها در هدف قرار دادن مقابله ايدئولوژيک تعریف می‌شود.

لنين برای کمونيست های واقعی بت نبوده و نيست، بلکه سرچشمه تفکر و عمل انقلابی است و اتفاقا به همین دلیل نام و اندیشه او را با سيلی از اتهامات همراه می کنند، در حالیکه لنين در مبارزه ميليون ها انسان برای ساختمان سوسياليستی همیشه جاودان است.
او جاودان است در هر سلول و هرکميته حزبی، آنجا که توده های مردم هستند و در هر مسیر و راهی که به سوی سوسياليسم می رود، در هر ابتکار سازمانی که همبستگی طبقاتی را ممکن می سازد.

در هر چرخش تاريخی تلاش می شود تفاوت های طبقاتی درسايه قرار گیرند. همآنگونه که امروز چنین می کنند و تبلیغ می کنند که گويا بدلیل شرایط گذار به جامعه پست صنعتی و اطلاعاتی، ديگر«جامعه طبقاتی» منسوخ شده.
در یک تلاش دیگر می کوشند کمونيست‌ها را متقاعد کنند که در شرايط کنونی بهتر است بیشترین انعطاف ایدئولوژیک را پیش بگیرند. در توجیه این توصیه خود می گویند: شعارهای سوسیالیستی استراتژیک اند و باید آموخت که اهداف و آرزوهای استراتژيکی خود را کتمان کرد.

این درست خلاف اندیشه های لنین است. لنين می گويد: «صداقت در سیاست، بهترين روش است. سياست اصولی – کارآمد ترين سياست است. تنها با چنین روشی می توان بطور واقعی و استوار تمايل و اعتماد توده ها را جلب کرد.»
کارکنان یدی و فکری تنها زمانی به حزب سیاسی طرفدار منافع آنها اعتماد می کنند، که آن حزب سیاست آشکار، صریح و صادقانه ای داشته باشد. لنین می گفت: این توهمی بیش نخواهد بود که زحمتکشان بلافاصله به سوی ما خواهند آمد و برای ما آغوش خواهند گشود.
با همین صداقت سیاسی، باید بتوان به توده ها، به طبقه کارگر و به اقشار زحمتکش جامعه نزديک شد. حتی به عقب مانده ترين اقشار اين طبقه .

اینست آن سیاست و روشی که لنين داشت. منشور شورای کميساريای ملی ۳۰ ژانويه سال ۱۹۱۹ که درآن تاکيد ويژه بر حمايت ازکودکان شده بود، نمونه ای از این روش است.
لنين درآن زمان اظهار داشت:«بهتر است خودمان گرسنه بمانيم، اما کودکان را غذا بدهيم». صدور این منشور با توجه به شرایطی که وجود داشت، صادقانه ترین تصمیم بود، چنان که مردم از فرمان ۱۷ ماه مه سال ۱۹۱۹ با شادی و وجد استقبال کردند.
لنين آينده روسيه را با آموزش و تحصيل پيوند داد وازاين رو مردم شوروی را به آموختن، آموختن و بازهم آموختن فراخواند. لنين مبتکر ايجاد کميسيون ويژه در زمينه بهبود زندگی کودکان بنمايندگی ف.ا. دزرژينسکی شد. لنين می گفت: «درجمهوری شوروی کودکان محروم و بی سرپرست نخواهند بود. بگذار شهروندان شوروی خوشبخت باشند.»
تا سال ۱۹۳۵ در شوروی بی سرپرستی کودکان بطور کامل برچيده شد. اما امروز درروسيه چهار ميليون کودک بی سرپرست وجود دارد و۲/۵ ميليون کودک به مدرسه نمي روند و استعمال مواد مخدر درميان کودکان ۴۲ بار افزايش يافته است.

وقتی گفته می شود که صلح و آزادی، برادری و برابری، کار و زندگی با نام لنین پیوند دارند، با استناد به این واقعیات سخن می گویند.

فعاليت تئوريک لنين ازمبارزه روزانه وی جدا نبود. لنين درجريان مبارزات پرشورانقلابی خود درتکامل احکام مارکسيستی وانطباق آن با شرايط تاريخی نوين، بسط خلاق آن و تکامل تئوری انقلابی نقش بی همتايی را در جهان ايفا کرد. دگم ها را درهم شکست و آفرينندگی و خلاقيت را جايگزين آن کرد.

لنين می گفت: «مارکسيسم مذهب نيست، مارکسيسم نظريه ای قشری و جامد نيست، مارکسيسم ضد دگماتيک و خلاق است». اين لنين بود که تئوری اقتصادی مارکسيسم را بر بنياد شرايط تاريخی نوين گسترش داد و قانونمندی مرحله امپرياليستی سرمايه داری را نشان داد و مشخصات مرحله نوين وماهيت اقتصادی وسياسی امپرياليسم را کشف کرد.
بازهم اين لنين بود که راه ايجاد اقتصاد سوسياليستی و گذار تدريجی آن به کمونيسم را طراحی کرد و با بيان اصول اساسی اقتصاد سوسياليستی علم اقتصاد سوسياليستی را بنيان نهاد.

لنين ادامه دهنده آموزش های مارکس وانگلس بود. لنين انديشه انقلابی و عمل انقلابی را بهم پيوند داد. لنينيسم بمثابه يک جهان بينی علمی و بمثابه مرحله نوين مارکسيسم و نتيجه فرايافت خلاقانه آن درشرايط امپرياليسم و انقلابات پرولتری است. لنين دولت شوروی را بنيان نهاد.

لنين نيز بمانند مارکس و انگلس جوانان را نسل بالنده جامعه و نسل آينده ساز می انگاشت و بر آن بود که برخورد طبقاتی و سياسی جوانان با پديده های اجتماعی اهميت فراوانی دارد و معتقد بود که جوانان به اشکال دیگر، از راه های ديگر و به شکل ديگر و دراوضاع ديگر به سوسياليسم نزديک خواهند شد.

لنين نيز بمانند مارکس وانگلس جوانان را نسل بالنده جامعه و نسل آينده ساز می انگاشت و بر آن بود که برخورد طبقاتی و سياسی جوانان با پديده های اجتماعی اهميت فراوانی دارد و معتقد بود که جوانان به اشکال دیگر، از راه های ديگر و به شکل ديگر و دراوضاع ديگر به سوسياليسم نزديک خواهند شد.

لنين به جوانان توصيه می کرد: «فقط در کار مشترک با کارگران و دهقانان انسان می تواند کمونيست واقعی شود. لنين جوانان را از انقلابی نمائی و ايده آليسمی که با آموزش های انقلابی همخوانی ندارند برحذر می داشت و به آنها توصیه می کرد، در هر شرايطی، وضع جنبش انقلابی را در انطباق با آن در نظر بگيرند واز کاربرد شعارهای بی موقع و لفاظی های انقلابی دوری کنند، زيرا درجنبش دانشجويی در وضع سياسی جامعه و در گذارهای نابهنگام جامعه، در برخورد به رژيم مطلقه، مضرترين روش غفلت از درک شرایط است.»
اين به آن علت بود که به اعتقاد لنين جوانان درتدارک و انجام انقلاب سهم فعالی را دارند. درانقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و دردوره دفاع ارنظام شوروی، اين جوانان بودند که درصفوف گارد سرخ يعنی نخستين دسته های سربازان انقلاب با قهرمانی وفداکاری های بسيار رزميدند. ۵۴ درصد افراد گارد سرخ که شجاعانه از دستآوردهای انقلاب اکتبر دفاع کردند، جوانان و دختران جوان به سن تا ۲۳ سال بودند. انقلاب اکتبر گرچه انقلاب کارگران، دهقانان و سربازان بود، ولی به حق ميتوان گفت که اين انقلاب، انقلاب جوانان کارگر ودهقان نيز بود.
لنين درمورد وضع انقلابی به انقلابيون و احزاب انقلابی توصيه می کند که تنها با خواستن پيشآهنگ انقلاب نمی شود، زیرا انقلاب کار توده های مردم است: “تنها پيشآهنگ را به ميدان رزم قطعی فرستادن نه فقط کار نابخردانه ايست، بلکه خيانت و بازی با قيام است.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c%d9%85%d8%9f-%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86/feed/ 0 4434
زندگی به راه خویش خواهد رفت، پاسخ‌‬های لنین به مسائل معاصر http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87%d8%af-%d8%b1%d9%81%d8%aa%d8%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%e2%80%8c%e2%80%ac%d9%87%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87%d8%af-%d8%b1%d9%81%d8%aa%d8%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%e2%80%8c%e2%80%ac%d9%87%d8%a7/#respond Sun, 15 Dec 2019 13:19:10 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4377 تاتیانا واسیلیوا
مترجم: اردشیر قلندری

مطلب ذیل – صحنه ای تخیلی در راستای نشستن با لنین، طرح پرسش و پاسخ از سوی لنین است. تمامی پاسخ ها از متون اصلی آثار لنین استخراج شده اند.

پرسش: اتفاقی در جهان رخ داد، گویا بطور غیرمترقبه سیستم سوسیالیستی در شوروی و سایر کشورهای اروپایی که بلوک سوسیالیستی را تشکیل داده بودند، فروریخت. آیا این به این معناست که، که کمونیستها و ایدئولوژی کمونیستی باخت؟

پاسخ: در مقیاس جهانی ما شکست ناپذیریم، اگرچه احتمال شکست برخی انقلابات پرولتری در حال یا آینده ممکن می‌باشد، این امر ابدا مستثنی نیست.

پرسش: به هرحال شکست یعنی باخت، ولو موقت؟

آن قدرهم که ترس اقرار به شکست خطر دارد، شکست، خطرناک نیست.

پرسش: ولی اگر شکست را قبول کنیم، آیا این اقرار به عدم امکان گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم نیست. آیا چنین چیزی اصولیت دارد؟

پاسخ: گذار از سرمایه داری به کمونیسم یک دوران تاریخی کامل میباشد. که هنوز ادامه دارد، و برای استثماگران به ناگزیر امید به بازسازی سرمایه داری وجود خواهد داشت، و این امید تبدیل به تلاشی جهت این بازسازی می گردد.

پرسش: و همچنین ضد انقلاب ؟

پاسخ: انقلاب و ضد انقلاب – یک واحد کل از جنبش اجتماعی است، که در بستر منطق درونی خود متحول می گردد… انقلاب بدون ضد انقلاب ممکن نیست و ممکن نخواهد بود.

پرسش: ما یقین داشتیم، که در شوروی انقلاب بطور کامل برضد انقلاب در ربع نخست سده بیستم پیروز گشته است. ما به تحولات انقلابی اقتصاد، آموزش و پرورش، علم و فرهنگ پرداختیم. ما سوسیالیسم را به اروپا کشاندیم. و تقریبا اعم اینها نابود شدند. آیا این بدین مفهوم استکه انقلاب ما هیچ ارزشی نداشت؟

پاسخ: هر انقلابی زمانی ارزش دارد، که توان دفاع از خود داشته باشد.

پرسش: واضع است که، ما نتوانستیم از دستاوردهای انقلاب مان دفاع کنیم. ضد انقلاب به ارامی رخنه کرد، الهام بخشان و رهبران ان مردم را متقاعد کردند، که دمکراسی را به انها خواهند داد.

پاسخ: هیچ چیز ساده تر از مجذوب کردن عوامفریبانه مردم به خود نیست، مردمی که بعدا با تجربه ای بسیار تلخ به اشتباه خود پی خواهند برد.

(دقیقا همان چیزی است که جامعه ایرانی ما با افتادن در بازی رژیم ولایی، در انتخاب “بد و بدتر” در طی چهل سال گذشته تجربه کرده و تجربه می کند. لازم به تذکر است که هم اکنون با پخش شایعات مختلف و ایجاد جو تشویق مردم به مشارکت در این بازی از سوی پیام های داخل حصر آقای کروبی، سر از پنچره ممنوع التصویر دراوردن آقای خاتمی … این بازی رنگ شدید عوامفریبانه خود را روتوش کرده، مردم را به تحمل تلخی اشتباهشان تا چهار سال دیگر را الزام میدارد. از این روی، این پند لنین دقیقا در همین راستاست، پس از شرکت در انتخابات آتی بویژه با داشتن تجربه آبان ماه، در پی تبلیغات عوامفریبانه و کثیف رژیم ولایی، مردم بعنوان صاحبان اصلی ایران، شاهد غارت و چپاول ثروتی خواهند شد، که متعلق به خود و آیندگان این سرزمین است -مترجم).

پرسش: این اشتباه رخ داد. و تا به امروز نتوانسته ایم بر ضد انقلاب غلبه کنیم ؟

پاسخ: انقلاب عبارت است از، و احتمالاً، عبارت خواهد بود، از پیکار در سالهای طولانی …

پرسش: در این نبرد از چه سلاحی باید استفاده کرد؟

پاسخ: پرولتاریا در نبرد برای تصرف قدرت سلاحی بغیر از سازماندهی ندارد.

پرسش: احزاب … شرایط فعلی چنین است که احزاب ممکن است به مثابه نیروی انقلابی به هلاکت برسند.

پاسخ: همه احزاب انقلابی که تا به حال از بین رفته اند، بدین خاطر بوده است که متکبر شده و توانایی دیدن قدرتشان در چیست را نداشته، و از بیان نقاط ضعف خود واهمه داشته اند.

(متاسفانه در ایران ما نیز پس از یورش ددمنشانه رژیم ولایی به حزب ها و سازمانهای دگراندیش، طولانی شدن زندگی در مهاجرت، فروریزی شوروی و بلوک کشورهای سوسیالیستی، اشتباهات تاکتیکی و اولویت و تقدم بیشتر بر خطر امپریالیسم، باور به وعده های دروغین خمینی، کم بهادادن به بینش ارتجاعی جماعت آخوند، نپرداختن به مساله امنیتی رهبری و اعضا، بهمراه بسیاری از موضوعات مهم دیگر، دست خمینی بهمراه بی خبری سازمان یافته مردم، جهت سرکوب اندیشه های کمونیستی در ایران باز ماند، فاجعه ملی را سامان داد. امروز نیز در شرایطی که توده های عاصی در ایران بویژه در آبان ماه شعارهای روشنی و واضعی در رویکرد به رژیم طرح کردند، مشخصا در برابر رژیم قرار گرفتند، به کمتر از سرنگونی رژیم قانع نیستند، همزمان جریانات کمونیستی ایران هنوز در بند واژگانی از قبیل طرد، گذار، همه پرسی… هستند. همین امر نشان میدهد که این حزبها و سازمانها توانایی دیدن قدرت خود را نداشته، از بیان ضعف های خود نیز عاجز مانده اند، همین نیز بنظر می اید که مانع اصلی اتحاد تاکتیکی در میان شان باشد – مترجم).

پرسش: قدرت کمونیست ها و حزب در چیست؟

پاسخ: در توده مردم، ما همه قطره ای در دریا هستیم، ما تنها زمانی میتواینم رهبریت را بدست بگیریم که نظرات خود را درست بیان کنیم، طوری که برای مردم قابل درک باشد. بدون این، حزب کمونیست نمی تواند پرولتاریا را رهبری کند، و پرولتاریا نیر نمی تواند توده را پشت سر خود بکشد، بدین ترتیب کل ماشین فروخواهد ریخت.

پرسش: چه چیز دیگری لازم است، که پرولتاریا مردم را در پشت سر داشته باشد؟ مبارزه در شرایط امروزین بمراتب دشورارتر از آنچه که صدسال پیش بود، است.

پاسخ: کسی که درصدد است برای کارگران نسخه مبارزه بپیچد، کسی که از پیش رهکردی آماده برای همه موارد زندگی داشته باشد، یا کسی که وعده دهد که در سیاست انقلابی پرولتاریا هیچ دشواریی نخواهد بود، هیچ کلاف پیچیده ای وجود نخواهد داشت، چنین شخصی در یک کلام شارلاتان است.

پرسش: دشواری فراوان است، بخشی از ان به امر مرتب است، که نسلی نو درحال رشد است، نسلی بدنیا آمده در جامعه ای، که برچنین اصولیتی … بنا شده است.

پاسخ: برپایه اصولیتی، که اگر ندزدی، از تو میدزدند؟، یا اینکه تو برای کسی کارمیکنی؟ یا او برای توکار میکند؟ یا تو برده او هستی، یا او برده تو؟

پرسش: اری، دقیقا چنین اصولی.

پاسخ: پرواضع است، مردمی که در چنین جامعه ای تربیت یافته باشند، میتوان گفت، از زمان نوشیدن شیر مادر، روانشناسی عادت، و فهم وی چنین است – یا برده داری یا برده، یا مالک خرد، یا کارمند خرد، یا کارگزار خرد، روشنفکر، بدیگر سخن، انسانی، که به چیزهایی اهمیت میدهد که برای خود باشد، ابدا بفکر دیگری نیست. اگر این قطع زمین مال من است، پس مشکل دیگران مشکل من نیست، اگر دیگری گرسنه است، بهتر، ارد خودم را گرانتر میفروشم. اگر جای متعلق به من است، همانند دکتر، مهندس، معلم، کارمند کاری به دیگران ندارم. شاید با تحقیر و تهدید نیازمندان، جای خود را حفظ کنم، اره، شاید که به بتوانم در صف بورژواها قرار بگیرم.

پرسش: آری، همینطور است، به این می گویند ازادی شخصی و دمکراسی.

پاسخ: جامعه ای که بنای ان بر پول باشد، جامعه ای که توده زحمتکش فقیر باشد، و مشتی ثروتمند انگلوار زندگی کنند، آزادری نمی تواند حقیقی و واقعی باشد.

پرسش: برابری چگونه است؟

پاسخ: برابری برای این است، که جامعه بشری ارتقاء می یابد، از استثمار رهایی می یابد. جهت اجرای برابری، ان نسل از جوانانی نیاز است، که نخست به سطح آگاهی در زمینه انضباط پیکار طاقت فرسا با بورژوازی رسیده باشند. در چنین پیکاری کمونیستهای حقیقی تربیت میشوند.

پرسش: بورژوازی ماهرانه استثمار را با سپر حقیقت بورژوازی پنهان می کند. چنین وانمود می کند که این حقیقت توسط وی ایجاد نشده، به ان تعلق ندارد، او دائما به قوانین بورژوازی تکیه مینماید، قوانین که خود ساخته و به جامعه غالب نموده است. مردم نیز موظفند آن را اجرا نمایند.

بطور رسمی درست است، ولی در حقیقت و واقعیت مضحک است.

پرسش: گذشته از این، رعایت دقیق این قوانین استثمار گرانه را طلب می کند، ریاکارانه اعلان میکند که تنها بدین طریق جامعه انسانی به بالا سعود میکند.

پاسخ: شایستگی انسان را نمی توان در جهان سرمایه داری یافت.

پرسش: ولی برای مثال در این جهان میتوان بسیاری از نواقض و فساد را یافت.

پاسخ: پولی بپرداز تا به تونیز پولی بپردازند، این اخلاق جهان سرمایه داری.

پرسش: ضد انقلاب دشواریهای اجتماعی بسیاری – بیکاری، جنایت و همچنین تروریسم را برای ما به ارمغان آورده است، که دولت سرمایه داری بدون موفقیت با انها مبارزه می کند.

پاسخ: ناامیدی، یاس در ایده الها، بعلاوه عدم توانایی عرضه کردن خود در زندگی سیاسی- گام نخست در میسری است که به تروریسم میرسد.

پرسش: دولتهای ما یقین دارند که همه چیز “در شکل تعلیمات روحی [دینی] مردم، مانند اسلام یا سایر مذاهب در کشورما بستگی دارد”.

پاسخ: در برخی از مردم، اعتقادات عمیقتر از انچه که روی نوک زبان است، نیست.

پرسش: ضد انقلاب بسیاری از این مردم را در رسانه ها، ادبیات، حتی در هنر به سیاست کشانده است. آنها در دفاع از ارزش های بورژوازی، از هیچ کاری، از تهمت، سیاه نمایی تاریخ، جنجالهای مصنوعی چشم پوشی نمیکنند. آیا این یکی از ویژگی های کاملا روسی است؟

پاسخ: این شگرد بورژوازی در همه کشورها بیشترین فروش و «بی عیب و نقص» ترین و معتبر هست. دروغ، جنجال، هوار، تکرار دروغ – «بلاخره یک چیزی در این میان کارساز می‌شود».

پرسش: سرمایه داران صدای شان چنان بلند است، که گاها گوش ها را کر می کند، با این عمل توانایی مقاومت را از مردم میگیرند، آنچه که میماند، لایه ای سنگین از گردوخاک بر جامعه ما است.

پاسخ: همه جوانب در طبیعت و جامعه مشروط و در حرکت هستند، پدیده ای وجود ندارد، که در شرایط خاصی، نتواند به ضد خود تبدیل شود.

پرسش: اگر هنوز شرایطی برای تبدیل ضدانقلاب به ضدخود موجود نباشد، آیا کمونیستها میتوانند هماکنون مردم را جهت حوادثی که ، ممکن است، در آینده نزدیک رخ دهد، آماده کنند؟

پاسخ: وفاداری فداکارانه به انقلاب و توسل به موعظات انقلابی برای مردم از میان نمی رود، حتی اگر دهه ها از بذری که افشانده اید بگذرد.

پرسش: معمولا در کشور ما چنین است: مردم مبارزه برای حقوق خودرا آغاز می کنند، بخوبی میفهمند، که موفق نخواهند شد. شاید، حفظ نیروی خود برای روز مباد بهتر باشد؟

پاسخ: لحظاتی در تاریخ هست، که پیکار نامیدانه توده ها حتی برای هدفی نامیدانه، اما جهت تربیت آتی مردم و آماده سازی انها در راستای پیکار آینده ضرورت دارد. گذشته از این، پیکاری، که نتیجه اش از پیش روشن باشد، در دنیا وجود ندارد.

پرسش: آیا کمونیسم شانسی برای پیروزی دارد؟

پاسخ: بی تردید! کمونیسم قطعاً در همه جنبه های زندگی اجتماعی جوانه میزند و «رشد خواهد کرد». جوانه های کمونیسم قطعاً همه جا خواهد بود …؛ زندگی به مسیر خود خواهد رفت.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87%d8%af-%d8%b1%d9%81%d8%aa%d8%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%e2%80%8c%e2%80%ac%d9%87%d8%a7/feed/ 0 4377
مفهوم،‌ دایره‌ی دایره‌ها (۱) http://www.sedayekargar.com/philosophy/%d9%85%d9%81%d9%87%d9%88%d9%85%d8%8c%e2%80%8c-%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%d9%87%d8%a7-%db%b1/ http://www.sedayekargar.com/philosophy/%d9%85%d9%81%d9%87%d9%88%d9%85%d8%8c%e2%80%8c-%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%d9%87%d8%a7-%db%b1/#comments Tue, 24 Sep 2019 06:24:27 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=3724
  • مفهوم در فلسفه از چه جایگاهی برخوردار است و به چه معنائی بکار گرفته می‌شود؟
  • تفاوت برداشت و بهره، دو اردوی ایده‌آلیستی و ماتریالیستی از مفهوم چیست؟
  • مارکس چگونه برای نقد سرمایه‌داری در کاپیتال از مفهوم استفاده کرده است؟
  • آیا تشخیص و تبیین کسانی که از مقولات فلسفی از جمله مفهوم مطلع نیستند اشتباه است؟ (یا آیا تشخیص فیلسوفان همیشه درست است؟)
  • در ادامه نوشتاری از کاوه آهنگر در این باره آمده است.

    این نوشتار در دو قسمت منتشر می‌شود. (قسمت اول)

    مطالعه روش شناسی مارکسیستی وابسته به درک درست از واژه مفهوم است. مفهوم از عمیق ترین اصطلاحات فلسفی است که هم مورد استفاده فلاسفه ایده آلیست (به ویژه هگل) و هم فلاسفه مارکسیستی است. مفهوم یکی از آجرهای سنگفرش اندیشه انسانی است.

    در فلسفه کلاسیک ایده آلیستی از واژه مفهوم، معنا، استنباط می شود که در درک معنای آن هیچ شک و شبهه‌ای وجود ندارد مانند مفهوم شجاعت، ایمان و غیره در اقتصاد با مفهوم ارزش اضافی، در جامعه و سیاست با مفهوم دولت و در زیبا شناسی با مفهوم ایماژ روبرو هستیم. در فلسفه ایده‌آلیستی مفهوم ماهیتی سوبژکتیو دارد (به جز فلسفه هگل)، آن را عینی نمی دانند چون از نظر آن‌ها مفاهیم از طریق حواس منتقل و دریافت نمی‌شوند.

    در جمله «دولت حافظ امنیت جامعه است»، دولت موجودیتی محسوس ندارد ولی ساختارهای دولت و کارمندان آن محسوس می‌باشند. از نظر فلاسفه ایده‌آلیست مفهوم امری کلی است که در اندیشه موجودیت دارد.

    در متافیزیک، مفهوم امری ثابت و لایتغیر به حساب می‌آید. مفهوم چون کلی است مصداق آن کثیر و بی‌شمار است فی‌المثل مفهوم «انسان» امری کلی است که بر بی‌شمار انسان صدق دارد. به هر حال مفهوم برای فلسفه ایده الیستی واژه‌ای است که بازتاب دهنده‌ی یکی از حقایق خارج از ذهن و یا انگاره‌ای از خود ذهن می‌باشد. در فلسفه کانت (ایده‌آلیسم سوبژکتیو) شناخت انسان از طریق مقولات (کمیت ، کیفیت، نسبت، جهت) و به کمک مفاهیم صورت می‌گیرد. به طور مثال این حکم: «وزن جسم تابع جرم آن جسم است»؛ در این حکم مقوله علیت موجب می‌شود تا دو مفهوم وزن و جرم با یکدیگر پیوند یابند و انسان به آن علم حاصل کند.

    مفهوم یکی از سه جزء فلسفه ایده‌الیسم عینی هگل می باشد (هستی ، ذات، مفهوم). مفهوم در این فلسفه جان و شیرازه‌ی کائنات و هستی و اندیشه است. مفهوم در تمام چیزها ساری و جاری است و موجب رابطه بین امر نامتناهی و متناهی می‌شود. در واقع باید گفت که مفهوم با این مضمون بزرگترین کشف هگل می‌باشد.

    هگل چنین مفهومی را در حد واسط بین هستی و ذات می داند. در واقع مفهوم در فلسفه هگل ماهیت دیالکتیکی پیدا می‌کند که در صیرورت خود اندیشه‌ای می‌گردد که به مطلق باز می‌گردد و در سیر تکامل یک دایره بسته‌ای می‌سازد که دایره‌ی دایره‌هاست. مفهوم در فلسفه هگل امری کانکرت (انضمامی) است و مارکس هم همانند هگل مفهوم را به صورت کانکرت استفاده می‌کند (بویژه در کاپیتال) که ماهیت ماتریالیستی دارد. در فلسفه علمی مفهوم به دو صورت کانکرت و انتزاعی مطرح می‌شود که توضیح داده خواهد شد. مفهوم در فلسفه علمی به معنای اساسی‌ترین گرایش پدیده است که با شناخت آن می‌توان ماهیت اساسی پدیده را معلوم ساخت و جهت تکامل بعدی آن را مشخص کرد.

    فلسفه علمی، مفهوم را زاده‌ی اندیشه‌ی فرد آدمی نمی‌داند بلکه آن را زاده‌ی پراتیک نسل‌ها می‌داند. به همین جهت مفهوم امری ثابت و جاویدان همانند مفهوم در متافیزیک نمی‌باشد و همراه با تکامل جامعه بشری دچار تکامل و تغییر می گردد. در فلسفه علمی شناخت بشر از مرحله تجربه و محسوس شروع و به کمک «مفهوم» به مرحله تعقلی و منطقی می رسد. اما این گذار جنبه خطی ندارد و روندی است که با جهش کیفی همراه میباشد.

    به طورمثال انسان انواع چیزها به رنگ سرخ را می‌بیند مانند این مداد سرخ، این سیب سرخ و… ولی ذهن انسان به یک باره مفهوم سرخ بودن را از آنها منتزع می‌سازد و به گنجینه دانش بشری اضافه می‌کند و دیگر «سرخ بودن» اختصاص به تجربه هیچ فرد خاصی ندارد و در بین آدمیان به صورت مشترک و یکپارچه رایج و مورد استفاده واقع می‌شود.

    همه مفاهیم از غنای یکسانی برخوردار نیستند. برای هگل و مارکس مفهومی که کانکرت باشد در منظومه اندیشه‌ی دیالکتیکی جای بلند و اساسی دارد. همان طور که لنین می‌گوید دیالکتیک هگل یکی از سه جزِء مارکسیسم می‌باشد و مارکس روش دیالکتیک را دوش به دوش هگل به کار برده است (بویژه در کتاب کاپیتال): لنین در یادداشت‌های فلسفی خود می‌نویسد: بدون پژوهش و مطالعه و فهم کتاب منطق هگل، ممکن نیست که به طور کامل کاپیتال مارکس و بویژه فصل اول آنرا درست درک کنیم.

    و می‌نویسد: «بدون شک عمل هگل حلقه رابطی در پژوهش روند شناخت است. در واقع گذار به حقیقت عینی است. در نتیجه مارکس به روشنی در کنار هگل در پذیرش پراتیک برای نظریه شناخت است.»

    لنین در هر موردی بر اندیشه کانکرت تاکید دارد چون از نظر وی کانکرت بودن و هم چنین از نظر مارکس همیشه مترادف با معنای عینی بودن حقیقت مفاهیم است در حالی که مفاهیم انتزاعی مترادف با محض بودن است.

    برای درک و اهمیت مفهوم کانکرت به نوشته خود مارکس در مقدمه گروندریسه مراجعه می کنیم «کانکرت کانکرت است چون وحدتی از تعینات است یعنی وحدتی از تفاوت‌هاست. کانکرت در روند اندیشیدن آشکار می‌شود بنابراین به صورت روندی برای تمرکز بخشیدن است. کانکرت در حکم نتیجه است نه نقطه ای برای شروع˛ هرچند که نقطه آغاز در واقعیت می‌باشد بنابراین نقطه شروع برای مشاهده و معنا پیدا کردن است. در شروع باید مفهومی کامل متصاعد شود تا به تعینی مجرد برسیم. در مرحله بعد تعینات مجرد به بازسازی کانکرت توسط اندیشه می‌رسیم.»

    و باز در مقدمه گروندریسه می نویسد: «من باید از یک داده شروع کنم یک مفهوم نارسا از یک کل. پس باید با استفاده از تعینات دیگر… حرکت به سمت مفاهیمی ساده‌تر از کانکرت مبهم و حتی انتزاعی خفیف‌تر تا به ساده‌ترین تعینات برسیم. این سیر باید در جایی متوقف شود آنجا که من به کانکرت می‌رسم اما در اینجا دیگر مفهومی مبهم نیست بلکه یک کل با غنای بیشتر از تعینات و روابط.»

    هگل کانکرت را وحدتی از تعینات گوناگون می‌داند که هر اندازه اندیشه‌ی انسانی تکامل بیشتری پیدا می‌کند بیشتر به سوی مفاهیم کانکرت‌تر می‌رود. در مقابل کانکرت مفهوم انتزاعی قرار دارد که فاقد محتوا بوده و موضوع را بیان نمی‌کند. به عقیده هگل کانکرت از درون دچار فروپاشی می‌شود و سپس پای به مرحله بالاتری از تکامل می‌‌گذارد و در این کار در سیر تکامل از تفاوت‌های حاصل در می‌گذرد و به دلیل غلبه بر این تفاوت‌ها و گذار از آنهاست که موجب تکامل می‌شود. اگر مفهومی فاقد ضرورت باشد به مفهومی انتزاعی تبدیل می‌شود. در فلسفه هگل مفهوم کانکرت در روند تکامل یک حرکت متوالی است که آنرا نباید خطی در نظر گرفت که تا دور دست ها ادامه دارد بلکه آنرا باید دایره‌ای در نظر گرفت که به خودش باز می‌گردد و دایره‌ی دایره‌هاست.

    کاوه آهنگر

    ]]>
    http://www.sedayekargar.com/philosophy/%d9%85%d9%81%d9%87%d9%88%d9%85%d8%8c%e2%80%8c-%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%d9%87%d8%a7-%db%b1/feed/ 1 3724
    مرتدان http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%85%d8%b1%d8%aa%d8%af%d8%a7%d9%86/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%85%d8%b1%d8%aa%d8%af%d8%a7%d9%86/#respond Sun, 25 Aug 2019 12:19:43 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=3474 ۱. در جنبش کارگری ومبارزات طبقاتی به چه کسانی مرتد اطلاق میشود؟
    ۲. پشت کنندگان به منافع زحمتکشان، به چه شیوه هائی متوسل میشوند ؟ وچگونه شرایط جدید خود را توجیه میکنند؟
    ۳. تاریخ خونین مبارزه طبقاتی در جهان و ایران چه نمونه هائی از ارتداد را در خود گواهی میدهد؟
    ۴. آیا اختلافات نظری و ایدئولوزیک در جنبش کارگری وزاویه داشتن با کلاسیک های مارکسیسیم، برای ارتداد محلی از اعراب دارد؟؟
    ۵. آیا کسانی که به دلیل مشکلات مبارزه طبقاتی و هزینه های کمرشکن آن دست از مبارزه کشیده اند و به زندگی عادی خود برگشته اند، از پسوند ارتداد برخوردارند؟
    ۶. و…

    دراین نوشته کوتاه ، مرتد به کسانی اطلاق میشود که آگاهانه، داوطلبانه، هدفمند و با قلم و قدم، زبان و ضربان، به توجیه و تثبیت دشمنان زحمت‌کشان پیوسته و یا به آن‌ها کمک می‌کنند.
    این اندرز لنین را نباید هرگز فراموش کرد که «کسانی که از طبقه انقلابی کارگر و ایدئولوژی آن روی‌گردان می‌شوند، به بدترین دشمنان آن تبدیل می‌شوند.» (مرتدان)
    در مبارزات اجتماعی، پیروزی یا شکست هر دو می‌تواند رخ دهد. در پی هر شکستی،‌ اول از همه فرصت‌طلبانی که بی‌انگیزه‌ی انقلابی به جنبش پیوسته‌اند، مواضع خود را ترک می‌کنند و به سوی توجیهات نظری می‌روند که بتوانند برای فرار خود از مبارزات دلیل بتراشند. آن‌ها نخست به دلیل‌تراشی تئوریک می‌پردازند و بعد از مدتی به ناسزاگویی به مواضع نظری و ایدئولوژیک سازمانی می‌پردازند که خود زمانی عضو آن بوده‌اند. مرتدان همانند یهودای خائن دست در دست شیطان از دیگران می‌خواهند که مواضع انقلابی خود را ترک کنند. کینه و نفرتی که مرتدان از سازمان انقلابی خود دارند، می‌تواند از آن‌ها جاسوس، پلیس و شکنجه‌گر بسازد. مرتدان برای توجیه مواضع جدید خود دست به تحریف نظری و تئوریک می‌زنند. در صورت لزوم خود را در پس پرده‌ی داده‌های علمی محض مخفی می‌نمایند. مرتدان آنچنان با مواضع قبلی خود عناد می‌ورزند که آن‌ها را از دشمن طبقانی، دشمن‌تر می‌سازد (پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵ در روسیه، موجی از نظریه‌پردازان مرتد، در امور سیاسی و فلسفی پدیدار می‌شوند که لنین مجبور به مبارزه‌ی رو در رو با آنان می‌شود. کسانی چون بوگدانف و …). مرتدان تنها به مبارزه‌ی ایدئولوژیک بسنده نمی‌کنند بلکه دست به مبارزه‌ی تئوریک شدیدی می‌زنند و عصای دست آن‌ها، نقطه ضعف یک فرد یا یک نظریه‌ی سیاسی شکست خورده یا توسل به نقاط قوت دشمنان می‌باشد. به هر حال مرتدان همان راهی را می‌روند که یهودا رفت؛ فروش پاکی و صداقت و قربانی کردن بی‌گناهان. مرتدان چون از درون دچار تضاد و تناقض هستند به سرعت تهی شده و بین زمین و آسمان معلق می‌مانند. پس از شکست‌های انقلاب ایران کسانی که بر علیه سازمان‌ها و گروه‌ها و احزاب خود دست به انتقاد و دشنام‌دهی شده‌اند امروز مروج دست راستی‌ترین نظریات سیاسی به صورت اصلاح‌طلبی و استحاله شدن گردیده‌اند و چه بسا تا آن‌جا پیش روند که دست تأیید و تشویق نظام هم بزنند.

    ]]>
    http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%85%d8%b1%d8%aa%d8%af%d8%a7%d9%86/feed/ 0 3474