قانون دیالکتیکی تبدیل کمیت به کیفیت

فلسفه

کاوه آهنگر

در تاریخ فلسفه دیالکتیک نکته‌ای بسیار مشهود است که موجب مباحث بسیار شده است.

بذر یا دانه‌ی بلوط را به دو نفر متفاوت نشان می‌دهیم؛ یک نفر انقلابی و یک نفر محافظه‌کار؛ فرد انقلابی در این دانه درخت بلوط را می‌بیند و محافظه‌کار همان بذر خالی را می‌بیند که می‌شود آن را آرد کرد و نان پخت. محافظه‌کار به آن چه بالفعل است می‌نگرد و انقلابی به آن چه بالقوه است. اما هگل و مارکس می‌گویند:‌این هم دانه‌ی بلوط است و هم درخت بلوط و نه این است و نه آن. چون حرکت دیالکتیکی است که این را به آن تبدیل می‌کند و چون چرا بردار نیست.

البته در این جا شخص ثالثی هم که به پوزیتیویست مشهور است ظهور می‌کند و حرف جدیدی می‌زند. هگل و مارکس درون دانه‌ی بلوط تغیرات کمی و تدریجی را می‌بینند که باید به کیفیت جدید ختم شود. اما پوزیتیویست منکر این تغییرات نمی‌شودولی این پرسش را مطرح می‌کند که «از کجا می‌دانید که این تغییرات باید به درخت بلوط منجر شود؟». شما مجبورید یا بگویید ضرورت دارد؛ یا بگویید غایت دانه‌ی بلوط درخت بلوط است. یعنی شما دوباره در چاه ویل متافیزیک سرگردان شده‌اید.

اگر هم بگویید که تجربه این مطلب را ثابت می‌کند برعکس اعتقادات خودتان روی به منطق استقراء آورده‌اید و از دیالکتیک دور شده‌اید؛ و همچنان که هگل نشان داده تجربه می‌تواند فاقد ضرورت باشد و این هم مورد همه‌ پیروان مارکس است.

اما از همه جالب‌تر نظریات شما درباره‌ی کمیت به کیفیت است که در همه‌ی درس‌نامه‌های احزاب کمونیست کلاسیک آمده است. شما گفته‌اید و می‌گویید که تغییرات کمی در کتری آب جوش به آب تغییر کیفیت می‌دهد و آن را بخار می‌کند و تغییرات کمی اجتماعی، اقتصادی، طبقاتی و … در ۱۷۸۹ انقلاب کبیر فرانسه را به وجود آورد که هر دوررا گواه درستی قانون کلی تبدیل کمیت به کیفیت می‌گیرید. و حتی در تمام کتب ماتریالیسم دیالکتیک از کلی بودن این قاعده‌ی دیالکتیکی صحبت می‌کنید. ولی امروز همه می‌دانند که تغییرات شیمیایی و فیزیکی و … و اثر متقابل مولکول‌های آب بر هم و افزایش انرژی میان آن‌ها منجر به بخار شدن آب می‌شود و این قوانین به خوبی نحوه‌ی بخار شدن آب را توضیح می‌دهند و دیگر نیازی به قاعده‌ی کلی و ضروری دیالکتیک تبدیل کمیت به کیفیت نیست؛ و در روابط بین مولکول‌های آب به هیچ وجه همان رابطه‌های بین طبقات و افراد در جامعه‌ی فرانسه در سال ‍۱۷۸۹ وجود ندارد و علاوه بر این بنا بر گفته‌های خودتان جامعه‌ی انسانی امری زنده و حیاتمند است و هیچ شباهت ماهیتی با ظرف مادی بی‌جان آب ندارد و هگل هم هیچ‌گاه جنین شباهتی بین پدیده‌ها قائل نیست بلکه معتقد بود که مفهوم کمیت ،به کیفیت تبدیل می‌شود.

اگر همه‌ی آن تغییرات شیمیایی … را شما از یک حالت (یعنی کمیت) در بیاورید که به کیفیت جدیدی می‌رسد، پس در شبانه‌روز که میلیاردها تغییرات شیمیایی و فیزیکی برای شما اتفاق می‌افتد، ما باید فردا صبح شما را کسی دیگر با کیفیت جدید ببینیم که برای ما ناشناخته است و هر روز جماعت روی کره‌ی زمین به حالت کیفی جدیدی در بیایند (مثل همان تغییراتی که پریمات‌ها را به انسان تبدیل کرد).

علاوه بر این، تبدیل تغیرات کمی به کیفی شما را دچار چالش می‌کند. به جامعه‌ی ایران در عرض این چند سال نگاه کنید. همه می‌گویند فقر تدریجی همه را فراگرفته. انسان‌ها را به گورخوابی، اتوبو‌س‌خوابی و … کشانده. پس چرا انقلاب نمی‌شود. تا کی این تغییرات کمی باید رخ دهد تا ما به کیفیت جدیدی در جامعه برسیم؟

در این جا لازم است به اشتباهی که در کتب آموزشی دیالکتیک قدیمی رخ داده است اشاره شود. دیگر کسی امروزه مانند گذشته به دنبال تغییرات قدیمی از مقوله‌ی تبدیل کمیت به کیفیت نیست. به ویژه آن که امروزه معلوم شده است که مقولات فلسفی را نباید تابع دست‌آوردهای علم و فن و تکنولوژی و به طور کلی علوم تخصصی قرار داد که هر روز با پیشرفت‌های چشم‌گیر خود دچار تحولات عمیقی شده و اگر از این علوم تبعیت شود،‌ دیگر منطق دیالکتیک از حالت کلی بودن خود خارج خواهد شد. برای مثال نگاه کنید به کتاب ماتریالیسم دیالکتیک امیر نیک‌آیین – صفحه‌ی ۱۷۰.

جسمی که به هوا پرتاب شود، سرعت‌های متفاوتی دارد. پس از خط سیر معینی این جسم به زمین باز می‌گردد. ولی اگر بتوانیم این سرعت را آن قدر زیاد کنیم که به هشت کیلومتر در ثانیه برسانیم، شی دیگر به زمین باز نمی‌گردد و تغییر کیفی در جهت خط سیر او حاصل می‌شود و به ماهواره‌ای به دور زمین بدل می‌شود. اگر بتوانیم باز هم سرع ترا بیشتر کنیم و از یازده کیلومتر در ثانیه هم بیشتر نماییم، آن گاه با کیفیت باز هم تازه‌تری روبرو خواهیم شد و جسم از مدار زمین هم خارج می‌شود و هم‌چون سیاره‌ای به دور خورشید به حرکت در می‌آید. پس تغییر کمیت (که در مثال ما سرعت است) موجب تغییر در کیفیت می‌گردد.

این مانند آن است که بگوییم حرکت پرنده در فضا دچار تغییرات کیفی در هر لحظه از زمان می‌شود چون در مکان‌های متفاوتی قرار می‌گیرد و تغییر مسیر یک متحرک را به کیفیت جدیدی تعبیر و تفسیر کنیم.

در صورتی که تغییر کیفی به معنای آن است که پدیده در ادامه‌ی حیات خود از قانون‌مندی جدیدی پیروی می‌کند. به طور مثال دولت‌ها و حکومت‌ها در دوران فئودالیته از قانون‌مندی طبقاتی پیروی می‌کردند و حکومت‌های بر اساس وراثت خونی و مالکیت بر روی زمین را، بر پا ساخته بودند و قوانین مدنی و قضایی خاصی را بر جامعه حکمفرما کرده بودند. در حالی که حکومت‌ها در دوران سرمایه‌داری از قانون‌مندی جدیدی پیروی می‌کنند و به جای وراثت خونی و مالکیت زمین، حاکمیت سرمایه را پذیرفته‌اند. یعنی ماهیت درونی جامعه‌ی سرمایه‌داری از ماهیت درونی جامعه‌ی فئودالیته متفاوت بوده و دارای کیفیت‌ دیگری می‌باشد که ناشی از تضادهای طبقاتی درونی جامعه‌ی سرمایه‌داری است.

مثالی بدتر از تغییر مسیر موشک، مثال تبدیل یک گندم کاشته شده به ده یا صد دانه گندم جدید است و آن را باز هم به تبدیل کمیت به کیفیت نسبت داده‌اند. مثال‌هایی از این قبیل بسیار است. در همین کتاب (ماتریالیسم دیالکتیک نیک آئین) گفته می‌شود

که هگل کاشف بزرگ همین قانون است (صفحه‌ی ۱۷۱) و چنین می‌آید:

«قانون گذار از تغییرات کمی به تحولات کیفی برای اولین بار توسط هگل، فیلسوف بزرگ دیالکتیسین، منتها در چهارچوب ایده‌آلیستی و برای توضیح پدیده‌های معنوی بیان و فرموله شد.»

در حالی که مقولات کمیت و کیفیت در فلسفه‌ی هگل به هر دو بخش «منطق» و «هستی» مربوط می‌شود و نه فقط به مفاهیم ذهنی و در واقع جنبه هستی‌شناسی این دو مقوله به قدری قوی است که بیان مقوله «کیفیت» بر مقوله‌ی «کمیت» برتری منطقی هم دارد.

به هر حال نظر هگل درباره‌ی این دو مقوله به هیچ وجه با نظر ارائه شده در این کتاب مشابهت ندارد. حال ببینیم منظور هگل از این دو مقوله چگونه بیان شده است. با توجه به این که بیان او مورد نقد مارکس هم واقع شده است:

۱. کیفیت به زبان ساده ویژگی‌ای است که از پدیده جدا شدنی نیست و اگر از پدیده جدا شود، دیگر آن پدیده نیست. محسوس بودن یک کیفیت ماده است و اگر محسوس بودن از میان برود، پس با ماده دیگر سر و کار نداریم و علاوه بر این محسوس بودن از خارج به ماده القا نشده است و در درون ماده این کیفیت موکد شده است. پس کیفیت عین هستی و موجب قوام هستی پدیده است. و دوم اینکه امری درونی است واز خارح نیامده است.سرخ بودن کیفبت گل رز است. واگر ماگل دیگری را که سفید است رنگ سرخ بزنیم(ازخارج) آن گل، گل رز سرخ نخواهد بود و اگر رنگ سرخ را از گل حذف کنیم دیگر گل رز نیست. نکته‌ی مهم دیگر این که هر اندازه رنگ سرخ را از این گل کاهش یا افزایش دهیم، باز گل رز سرخ را داریم. موضوع در مواد شیمیایی و خواص شیمیایی روشن‌تر است. اکسیژن یک عنصر دو ظرفیتی است و هر اندازه هم که عنصر اکسیژن داشته باشیم باز همان عنصر دو ظرفیتی است که قابلیت ترکیب با دو اتم هیدروژن را دارد. البته این نوع مثال‌ها همان عیبی را دارد که از نظر هگل مثال موشک و حرکت و مسیر موشک دارد. به همین جهت کیفیت را یک مقوله‌ی کلی می‌داند که «با هستی یکی است و بر اثر ناپدید شدن آن هستی هم ناپدید می‌شود». البته در منطق هگل، کیفیت به صورت یک مقوله‌ی انتزاعی در حکم نفی هم می‌باشد. کیفیت سرخ رنگ بودن این گل،‌ آن را از سایر گل‌ها (مثلا گل بنفشه) جدا می‌سازد. پس کیفت رنگ سرخ به معنای نفی گل بنفشه بودن است. باز نباید فراموش کرد که کیفیت از نظر هگل و در فلسفه‌ی او یک امر انتزاعی می‌باشد و آن را نباید بر پدیده‌های مادی تعمیم داد. دریا از خشکی متفاوت است ولی دریا نفی خشکی نیست. به هر حال در منطق هگل سخن از تصورات محض و مجرد است نه اعیان محسوس. در فلسفه‌ی هگل تنها اعیان محسوس، اندیشه است. از نظر او ماهیت اندیشه حرکت است و به طور عینی موجود است. ولی اگر از اندیشه حرکت را سلب کنیم، به نیستی اندیشه می‌رسیم. از طرف دیگر چون اندیشه یک انتزاع حقیقی است، هر اندازه به اندیشه اضافه کنیم باز اندیشه باقی می‌ماند و از این کمیت اندیشه تغییری در اندیشه نمی‌دهد. چون اندیشه تنها چیزی است که علاوه بر اعیان محسوس بودن، امری مجرد و انتزاعی است.

۲. اولین خاصیت کمیت این است که نسبت به هستی امری خارجی است. یعنی کمیت چیزها بر عکس آن چه گفته می‌شود در ظاهر موجب تغییر در کیفیت نمی‌شود. فی‌المثل اگر در مقابل عدد ۱۰۰ بی‌شمار صفر اضافه کنیم، عدد، عدد باقی می‌ماند. (برعکس مثال کتاب ماتریالیسم دیالکتیک نیک آئین؛ ۵ کیلومتر در ثانیه با ۱۵ کیلومتر در ثانیه هر دو سرعت هستند.)

کمیت به عنوان یک مقوله‌ی اندیشه انتزاعی است. ولی ماده تظاهر خارجی این مقوله است. البته این گفتار ظاهر مسئله است و هگل معتقد است که تغییرات کمی به تغییر کیفی بدل می‌شود به شرطی که آن را دیالکتیکی در نظر بگیریم. هر عقل سالمی می‌داند اندازه‌ی درد حد معینی دارد و از آن که گذشت تباهی است و اندازه را ترکیب و سنتز دو مقوله‌ی کمیت و کیفیت می‌داند.

اما هگل در ادامه می‌گوید که کمیت همان کیفیت است و کیفیت همان کمیت است. پس هر یک می‌تواند به دیگری تبدیل شود. یعنی در عین حال یکسان هستند پس ناهمسان هم می‌باشند تا بتوانند به یک‌دیگر تبدیل شوند. پس

الف. همسانی: کمیت و کیفیت

ناهمسانی: کمیت و کیفیت

البته هگل بعد به عامل سومی متوسل می‌شود که به کمک آن بتواند کمیت را به کیفیت و بالعکس تبدیل کند و در این جا عامل سوم یعنی زمینه را تعریف می‌کند که در آن تفاوت‌ها یافت می‌شوند.

البته هگل خوب متوجه بوده است که هر تغییر کمی منجر به تغییر کیفی نمی‌شود. هگل در «منطق» شماره ۱۰۶ چنین می‌گوید:

«کمیت به کمک حرکت دیالکتیکی در مراحل مختلف، دوباره به کیفیت تبدیل می‌شود… کمیت ویژگی خارجی است که با هستی یکسان نیست [ولی در کیفیت دیدیم که با هستی یکسان است]… کمیت چیزی است که می‌تواند دگرگون شود. افزایش یا کاهش یابد؛ موجب تعیُن اندازه‌های مختلف می‌شود؛ و موجب مغشوش شدن آن یا هستی می‌گردد… کمیت تضاد ذاتی در خود دارد [هم متغیر است و هم ثابت]. این تضاد موجب پیدایش اشکال دیالکتیکی در کمیت می‌گردد. نتیجه‌ی این دیالکتیک بالضروره بازگشت به کیفیت نیست و چنین می‌نماید که کیفیت همان حقیقت و کمیت مجاز است. اما با پیشرفت به سوی وحدت و حقیقت، با کیفیت روبرو می‌شویم.»

باز هگل متوجه است که اگر ما به اهداف متغیر کمی توجه نداشته باشیم با امری پوچ روبرو می‌شویم. در ادامه می‌نویسد:

« با اندازه‌گیری طول سیم‌های آلات موسیقی که به ارتعاش در می‌آیند، می‌توان به کیفیت صوت‌های ایجاد شده پی برد. چون تفاوت در اصوات متناظر، تفاوت در طول سیم‌هاست… اما در این جا نتایج کیفی مورد نظر است. این دست‌آوردهای کمی بدون توجه به اهداف حاصل از آن امری پوچ است که فقط موجب ارضاء کنجکاوی می‌شود و هیچ نفع نظری یا عملی ندارد.»

پس در کاربست قاعده‌ی دیالکتیکی تبدیل کمیت به کیفیت، هدف ما از آن مطرح می‌شود. برای مثال در همان کتری جوشان اگر ما بخواهیم تغییر حالت تبخیر آب به بخار آب(گاز) را توضیح دهیم، افزایش درجه حرارت به مسئله پاسخ می‌گوید. ولی اگر بخواهیم تغییر در فرمول شیمیایی H2O را در آن ببینیم، به هیچ جایی نمی‌رسیم. اگر بخواهیم مرگ یک بیمار را در اثر افزایش فشار خون توضیح دهیم، می‌توانیم بگوییم که چون فشار خون بیمار از ۲۵ گذشته است مرگ بیمار را در پی داشته است؛ و یا بالعکس، اگر کاهش فشار خون بیمار به حد ۲ درجه برسد، باز هم شاهد مرگ بیمار یعنی تغییر کیفی در بیمار می‌شویم.

در این جا به دو موضوع اساسی باید توجه داشت:

۱. تغییرات کمی و رسیدن به حد برای رسیدن به کیفیت جدید

۲. منظور ما از کدام یک از تغییرات در عناصر و تعینات پدیده است؟

موضوع حد و تعین مربوط به آن یک حرکت دیالکتیکی است که بنیاد نظریه‌ی تبدیل کمیت به کیفیت را می‌سازد. برای مثال، در همان به جوش رسیدن آب، آب تعین (خاصیت مایع بودن) را از دست می‌دهد ولی بخار آب همان ماهیت آب را در سایر ترکیبات شیمیایی دارد. اگر آن را به حد ۳۰۰ درجه برسانیم آن گاه خاصیت جدیدی برای ترکیب با بعضی از فلزات پیدا می‌کند. به هر حال هگل همچنان به این مسئله توجه داشته و در این باره چنین می‌گوید:

«در میزان هزینه‌ای که می‌کنیم، محدوده‌ای وجود دارد که هزینه کردن در آن مهم نیست. اما اگر از حد معینی تجاوز کنیم، آنگاه ماهیت کیفی موضوع تغییر می‌کند و آن چه که زمانی معنای مدیریت کردن داشت، تبدیل به اتلاف می‌شود.» منطق – صفحه‌ی ۱۰۸

هگل همچنین این مطلب را با یک مطایبه هم شرح می‌دهد:

«این مثال درباره‌ی آن مرد دهاتی هم صادق است که خر او در کنارش راه می‌رفت. دهاتی هر بار یک مثقال بار به او اضافه می‌کرد. سرانجام به جایی می‌رسد که یک مثقال دیگر به بار خر اضافه می‌کند و کمر خر زیر آن بار می‌شکند.»

در این جا این نکته قابل توجه است که هگل به خاطر تعصبات ملی خود، چندان از نیوتن خوشش نمی‌آمد و حتی در کتاب فلسفه‌ی طبیعت کوشش می‌کند که نظریه‌ی نیوتن درباره‌ی گرانش را باطل کندبه همین جهت به مفهوم «حد»ی که نیوتن در ریاضیات (دیفرانسیل) به دست می‌آورد چندان روی خوش نشان نمی‌دهد. خود هگل در کتاب تاریخ فلسفه با ستایش از پارادوکس زنون یاد می‌کند و آن را دیالکتیک عینی می‌نامد.

اگر متحرکی بخواهد از نقطه‌ی A به نقطه‌ی B برود، اول باید از نقطه‌ی C که میان راه است بگذرد و سپس باید از نقطه‌ی D که میان C و B واقع است بگذرد و سپس به همین ترتیب از نقاط دیگر و بدین ترتیب هرگز به پایان راه نمی‌رسد و متحرک نمی‌تواند از نقطه‌ی A به B برود. در حالی که با نظریه‌ی حد نیوتن و حساب بی‌نهایت کوچک‌ها معلوم می‌شود که متحرک از A به B می‌رسد و پارادوکس چند هزار ساله به پایان می‌رسد.

مسئله‌ی حد بدین ترتیب یکی از مفاهیم اصلی در سرش طبیعت است که به پدیده‌ها کیفیت جدید اعطا می‌کند و یک تعین جدید را جانشین تعین دیگری می‌کند. ولی فقط همین و بس؛ یعنی یک کیفیت را جای‌گزین کیفیت دیگری می‌کند . برای این که توضیح دهیم این واقعه چگونه رخ می‌دهد باید به طرف قانون سنتز تضادها برویم. در عین حال باید توجه داشته باشیم که مثال‌هایی که خود هگل در این باره نقل کرده است، از علوم تجربی اخذ شده که بنا به گفته‌ی خود هگل «مسائل تجربی برای فلسفه غیرقابل قبول است و آن‌ها نمی‌توانند شالوده و اساس برای نظریات فلسفی باشند». ولی متأسفانه این موضع شامل حال خودش هم می‌شود. به این جهت، مفسرین و معتقدین هگل این نظریه‌ی او را که به تثلیث (کمیت، کیفیت و اندازه) ختم شده است چندان مفید نمی‌دانند و چون توضیحات آن را برای این تبدیل با علوم دقیقه (فیزیک، شیمی، زیست شناسی و …) مختصر می‌توان توضیح داد، از مباحث اساسی خارج ساخته‌اند.

اما مارکس چگونه به این موضوع می‌نگرد؟ دیدگاه کامل ماتریالیستی و دیالکتیکی مارکس به وی اجازه می‌دهد تا توضیح درست از این قانون به دست دهد. برای مثال، با پیشرفت‌هایی که در طی هزار سال در دوران فئودالیته رخ می‌دهد، رشد تولیدات بر رشد مصرف سبقت می‌گیرد و بخشی از تولیدات از جرگه‌ی مصرف خارج و به کانال تجارت انتقال می‌یابد و سپس همین اضافه تولید صرف ساختن کالاهای سرمایه‌ای برای تولید کالاهای جدید می‌شود و مانوفاکتورها پای به عرصه می‌گذارند و چیزی نمی‌گذرد که تولید کالایی شالوده‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری جدید را می‌گذارد و با اختراعات و اکتشافات به یک‌باره تولید صنعتی جدید پای به عرصه می‌نهد. سپس تغییرات کمی که در تولیدات دوران کشاورزی فئودالیته رخ می‌دهد، منجر به تغییر کیفی جامعه‌ی سرمایه‌داری می‌گردد و کالا را به سلول حیاتی جامعه تبدیل می‌کند که همه‌ی فعالیت‌ها در اطراف تولید و خرید و فروش آن جمع می‌شود و این کار تا به آن جا پیش می‌رود که کارگران نیروی کار خود را به صورت یک کالا به فروش می‌رسانند و حتی تولید کالایی و پولی تا به آن جا در جامعه‌ی سرمایه‌داری پیش می‌رود که انسان را هم به کالا تبدیل می‌کند (الیناسیون).

بینش ماتریالیستی مارکس از قاعده‌ی تبدیل کمیت به کیفیت پیدایش جامعه‌ی سرمایه‌داری جدید را از ماتریالیسم تاریخی استنتاج می‌کند و کالا را سلول سازنده‌ی این جامعه‌ی جدید قرار می‌دهد. همان تعینی که در فلسفه‌ی ایده‌ئالیسم عینی هگل گم شده بود. هر چند باید توجه داشت تکه این تحول کمیت به کیفیت در پرتو تضادهای طبقاتی دوران فئودالیته رخ می‌دهد. حال اگر بخواهیم تفاوت نظر هگل و مارکس (ایده‌ئالیسم و ماتریالیسم) را ببینیم، می‌توان به دیگ جوشان آب و دیگ جوشان انقلاب کبیر فرانسه مراجعه کنیم.

آب خاصیت مایع بودن خود را از دست می‌دهد ولی دوباره با سرد شدن هوا می‌تواند به حالت مایع برگردد. ولی امروزه هیچ جامعه‌ی سرمایه‌داری نمی‌تواند به دوران فئودالیته بازگردد. چون با کالا این سلول حیاتی جامعه‌ی سرمایه‌داری نمی‌توان جامعه‌ی فئودالیته را ساخت. این تفاوت ماتریالیسم با ایده‌ئالیسم است.

پس به هر حال در تغییر کمی به کیفی، اصل بر این است که کدام یک از ویژگی‌ها یا کیفیات پدیده تحت تأثیر تغییرات کمی دچار تغییر می‌شوند. ولی در مواردی که این تغییرات باید توسط علوم دقیقه و غیردیالکتیکی توضیح داده شوند به موضوع منطق توجه درست کرد. برای مثال، نباید گفت که ماشین از تهران به سمت تبریز حرکت می‌کند؛ و در تبریز به دلیل تغییر در کمیت راهی که پیموده است دچار تغییر کیفی می‌شود. مثلاً لاستیک‌های ماشین مستهلک شده یا سوخت ماشین تمام شده. به همین جهت در صورتی که به موضوع منطق درست توجه نشود، با این مثال‌های نادرست مثل حرکت موشک یا استهلاک ماشین و غیره روبرو می‌شویم. چنان که مارکس در یادداشت‌های دوران جوانیش به این اشتباه هگل چنین اشاره می‌کند:

موضوع منطق، برای هگل موجب استناد در «منطق ماده» می‌شود. به همین جهت هم مستبد پروسی و مغز فرتوتش برای یک دیالکتسین ایده‌ئالیست، همانند و مثالی برای وحدت درـ‌خود و برای‌ـ‌خود می‌گردد.

به دنبال این موضوع، آیلینکوف در مقاله «هگل امروز» می‌نویسد:

«هم کتری جوشان و هم انقلاب فرانسه، به مثال‌های ساده‌ای تبدیل می‌شوند که می‌خواهند رابطه‌ی مقولات کمیت و کیفیت را روشن سازند… که باید مورد قضاوت صحیح واقع شوند. در غیر این صورت مستبد پروسی با ناپلئون یکی خواهد شد.

به هر حال،‌ درست‌ترین مثال‌ها که مورد قبول بنیان‌گذاران ماتریالیسم دیالکتیک بوده‌اند به روشن شدن موضوع کمک می‌کنند: یکی تغییرات کمی بی‌نهایت مواد بر روی زمین به صورت شیمیایی، فیزیکی، مکانیکی و … به تبدیل کیفی حیات است. در این جا حیات درست در نقطه‌ی مقابل طبیعت بی‌جان قرار می‌گیرد و این تقابل ناشی از تبدیل کمیت به کیفیت ماده بر روی زمین است.

دومین مثال همان مثال انباشت کالاها و اجناس در دوران فئودالیته است که به کمک تضادهای طبقاتی درون جامعه‌ی فئودالیته موجب تبدیل جامعه‌ی فئودالیته به جامعه‌ی سرمایه‌داری شد. همان تبدیل که در انتظار تبدیل جامعه‌ی سرمایه‌داری به سوسیالیسم است که بزرگ‌ترین ویژگی آن «ضروری» بودن آن است. یعنی دو فرماسیون کلی به هم تبدیل میشوند نه دو جسم جامد.

بنابراین در قانون دیالکتیکی تبدیل کمیت به کیفیت عوامل اصلی از این قرارند:

  • پدیده با کیفیت جدید از قانون‌مندی‌ای پیروی می‌کند که کاملاً متفاوت از کیفیت قدیم پدیده است.
  • قانون‌مندی سرمایه‌داری بر اساس تولید کالاست. در جامعه‌ی فئودالیته بر اساس زمین و وراثت است.
  • قانون جدید بر تمام قواعد قبلی حاکم است و قواعد قبلی تحت سیطره‌ی آن است. قوانین حیات بر قوانین شیمی و فیزیک و غیره و قبلی در پدیده‌ی بی‌جان حاکم است و این قوانینی از قوانین حیات تبعیت می‌کنند.
  • در این تبدیل از حالت جدید در موضوعات تاریخی و اجتماعی نمی‌توان به حالت قبلی رجعت کرد. از جامعه‌ی سرمایه‌داری امروز نمی‌توان به جامعه‌ی فئودالیته یا برده‌داری برگشت.
  • تضادهای حالت قبلی در حالت جدید حل می‌شوند و یا از تضاد اصلی حالت جدید پیروی می‌کنند.
  • تبدیل کمیت به کیفیت در صورت‌بندی پدیده‌ها که حالت کلی دارند رخ می‌دهد نه در اجزاء مادی حرکت پدیده.
  • در تبدیل دیالکتیکی کمیت به کیفیت، عنصر ضرورت نقش اساسی را بازی می‌کند و ضوروت در درون پدیده است و از بیرون بر آن حاکم نمی‌شود. ضرورت جذب و دفع مواد در موجود زنده امری ضروری است که کاملاً از رابطه‌ی موجودات بی‌جان با محیط خود متفاوت استت و یک امر درونی است.
  • در پدیده‌های بی‌جان، در حالتی که بخواهد تفاوت کیفی حاصل شود، پدیده از مرز «حد» می‌گذرد. در غیر این صورت دچار تحول کیفی نخواهد شد.
  • به هر حال تعمیمی قاعده‌ی کمیت به کیفیت در فلسفه و منطق هگل، از نظر مفسرین، چون به امور فیزیکی و مادی انتساب داده شده، بخش سست نظام فلسفه‌ی هگل می‌باشد. در حالی که این قاعده در تبدیل امور کلی به هم، یک عامل بسیار مهم و قوی در ماتریالیسم دیالکتیک می‌باشد. همانطور که انگلس اشاره می‌کند: «مالکیت اشتراکی که در کمون‌های اولیه برقرار است و حالت کلی دارد در اثر رشد تولیدات و تقسیم کار اجتماعی تبدیل به مالکیت خصوصی در دوران برده‌داری می‌شود که آن هم امری کلی می‌باشد و هرگز هم ماننده پدیده‌ی حیات، برگشت‌پذیر نیست و هیچ جامعه‌ی برده‌داری دوباره به جامعه‌ی اشتراکی اولیه برنمی‌گردد.
  • علاوه بر این، این تبدیل یک کیفیت را بدل به کیفیت دیگری از خویشتن خود می‌سازد نه به دو تبدیل دیگر. مالکیت خصوصی خویشتن دیگری برای مالکیت اشتراکی اولیه است. یعنی به متضاد خودش تبدیل شده است.
  • به هر حال هر تغییری به معنای تبدیل کمیت به کیفیت نیست و توضیح و دلیل آن به عهده‌ی علوم است نه منطق دیالکتیک

لوکاچ در کتاب «هستی‌شناسی» خود (صفحات ۷۷ و ۷۸) در این باره می‌گوید:

این موضوعات جنبه‌ی هستی‌شناسی دارد و نه جنبه‌ی منطقی. موضوع، موضوع تغییرات است:

«این موضوع زمانی اهمیت بیشتری پیدا می‌کند که به موضوع گذار از کمیت به کیفیت می‌رسیم که برای مارکسیست‌ها و مخالفین آن‌ها جذابیت زیادی دارد.»

وی در این جا به خاطر احترامی که برای انگلس و کتاب «آنتی‌تورینگ» او قائل است، مسئله را به این شکل طرح می‌کند:

«به طور کلی آن چه اهمیت دارد این است که: در قلمرو هستی‌شناسی تعینات بازتاب رشد یا اضمحلال یک دقیقه که در یک رابطه‌ی دیالکتیکی درون یک مجموعه رخ می‌دهد، به صورت یک فرایند پیوسته نیست؛ بالعکس، این واکنش‌های متقابل درونی در چند نقطه دچار گسست می‌شود. ناگهان تغییر در ساختار و دینامیسم مجموعه پیش می‌آید که بسیار با متن اصلی تفاوت دارد.»

خلاصه این که لوکاچ محترمانه از مسئله‌ی تبدیل کمیت به کیفیت دور می‌شود و موضوع را به دو موضوع هستی‌شناسی و منطقی خلاصه می‌کند.

۱. مسئله‌ی تغییر در پدیده

۲. این که تغییر در پدیده همواره پیوسته نیست.

۳. حالت جدیدبا حالت قبلی متفاوت است (ولی این به معنای تغییر در کیفیت نیست).

و به این ترتیب خود را از شر مسئله راحت می‌کند.


ارسال نقد

نظر شما