این روزها بشدت صحبت از واقعۀ شانزدهم مارس است. شانزدهم مارسی که قتلعام «می لای» صورت گرفت. آیا محاکمه و حرفهای اشخاصی را که در این قتل عام دست داشتند به یاد داری:
«تمام کسانی که به دهکده آمده بودند، فقط و فقط قصد کشتن داشتند. دستور این بود که می لای را تا آخرین مرغ زندهاش نابود و خراب کنیم. هیچ موجودی نباید در میلای زنده بماند…»
«ما زنها و بچهها و مردها و نوزادان را وسط دهکه کنار هم نشانده بودیم، درست شکل یک جزیره شده بودند. ستوان کالی گفت: «میدانید چه باید بکنید؟» و بعد از مدتی دوباره آمده و گفت: «پس چرا هنوز آنها را نکشتهاید؟» و من گفتم: « فکر میکردیم وظیفۀ ما فقط مراقبت از آنهاست نه قتل آنها.» و او شروع کرد به تیراندازی، به من هم دستور داد که به طرف آنها تیراندازی کنم. تفنگ ام.۱۶ را با چهار خزانه که میتوانست شصت و هشت تیر پرتاب کند، پر کردم و شروع کردم به تیراندازی.فکر میکنم در حدود ده پانزده نفرشان را کشتم…»

« مرد پیری بود که خودش را در پناه دیگران جا داده بود، خودش را جمع کرده بود. خیلی پیر بود. سرهنگ دیوید میچل فریاد زد: « اورا بکشید.» و یک نفر به سویش تیری انداخت و او مرد…»
«در دهکده تلی از جسد دیده میشد. در میان آنها بچۀ کوچکی دیدم که فقط یک بلوز پوشیده بود. آرام به طرف اجساد پیش میآمد. نزدیک آنها که رسید، دست یکی از مردهها را گرفت، شاید جسد مادرش بود. یکی از سربازان زانویش را به زمین گذاشت و نشانه گرفت، و او را با یک گلوله کشت…»
« به روی همهچیز و همه کس بدون دلیل شلیک میکردند، حتی به کلبههای در حال سوختن و از طرف ساکنان ده کسی به طرف سربازان شلیک نمیکرد. ما هیچگونه مقاومتی از طرف اهالی دهکده ندیدم، هیچ مقاومتی. حتی هرچه نگاه کردم، پسر جوانی ندیدم که به سن جنگ رسیده باشد…»
«چشمانم را باور نداشتم. دو بچه در صحرا راه میرفتند. یکی پنج ساله و دیگری شاید در حدود چهار سال داشت. سربازی به طرف پسرک کوچکتر شلیک کرد و پسر بزرگتر خود را به روی برادر کوچکش انداخت تا پناهش دهد. و سرباز شش تیر دیگر به سوی او شلیک کرد.»
«سربازان کالی، کارهای عجیب و غریبی میکردند. آنها کلبهها را آتش میزدند و بعد منتظر میشدند تا ساکنان کلبهها بیرون بیایند و بعد تیراندازی را شروع میکردند…»
« وقتی کارمان تمام شد، من و بیلی نشستیم تا چیزی بخوریم ولی جایی نشسته بودم که نزدیک گروه زخمیها و کشتهها بود و هنوز تعدادی از آنها ناله میکردند. من و بیلی بلند شدیم و همه را راحت کردیم! و بعد توانستیم با خیال راحت غذایمان را بخوریم…»
زندگی جنگ و دیگر هیچ
اوریانا فالاچی
ترجمه: لیلی گلستان