مرا ببخش ای نبیره من!

یادداشت‌ها

این سوداگران، شعرک‌های خود را نوازش می‌کنند: عروسک‌هائی لوس و براق، ولی آن‌ها دستفروشان بازارهای تنگند. سفیران خویشند، ناگهان مردی غریب، درازگیسو، شبق موی، خنده مروارید، سوار بر سمندی بالدار در میرسد و نعره می کشد: ای مستان غرور و شهوت! من در دکانچه نزول‌خواری شما نخواهم نشست. این سفره پولک‌ها و عروسک‌ها را به باد دهید! با دلی مالامال از آتش و خون آمده‌ام. پیامی سهمناک دارم تا همه ابعاد واژگون شوند. همه خوارشدگان بالا بیافرازند. من ریاضیات خرد و شاقول تجربه را جانشین عزایم‌خوانی عتیق خواهم ساخت. بر بساط گسترده می‌تازم تا شما را بخود آورم. مرا رسول نابودی نشمرید که در وجودم ستاره‌های عشق و دلبستگی، گوهر سازندگی و همبستگی است. من انقلابم! سنگلاخی خارآگین در آستان مرغزار کبود. به دریا برویم تا ناچیزی استخر خوکان را دریابیم! به ستیغ برآئیم تا تپه های کَژَن پوش را رها کنیم! نغمه خورشید را در مدارها بشنویم تا به بانگ قاشقک‌ها دل خوش نباشیم. دروازه شهرهای ناگشوده را بگشائیم! و آن جماعت، آدمک‌های خنده‌آور خود را بر سینه فشردند و گفتند: این مرد دیوانه خطرناکی است: همه رسولان آینده دیوانگان خطرناکند. همه پیام‌آوران دگرگونی را باید در خاک کرد. همه منکران بت‌های موجود را باید بصلیب کوبید. چنین کردند و خرسند شدند. اما بانگ چندش‌آور خنده‌ای آن‌ها را لرزاند. سوار دراز گیسو آنجا بود. سوار درازگیسو پیوسته آنجاست و هذیان هول‌آورش که آرامش افیون را می‌آشوبد پیوسته آنجاست.

ناقوس‌های زر در مناره‌های بُلور می‌لرزند، چه آهنگ‌های شورانگیزی می‌طرازند که آرامش براندازند. قوهای نورانی از هوا می‌پرند. زمین با آسمان آمیخته، درختان می‌خندند. کودکان در بنفشه زارها میدوند. بیشه‌ها چون دود نیلی بسوی دریا می‌خزند. دریا سراسر شراع است. صدف‌ها از مروارید آبستن میشوند سده نهنگ‌ها فرا میرسد و بوی مشک بندرگاه را می‌انباید. من پویش افسانه‌ها را در دخمه قیرگون می‌بینم. از خاک سیاه گیاه خرد روئید: این نه قُدومّه است نه خلنگ و نه آویشن؛ این طوبای بهشتی است. می‌دانم که گورکن جنگ و مرگ بر درگاهم ایستاده. دستان سقراط جز به شَوکران نرسید. گردن عین القضاهّ جز رسن موئین را نبوسید. استخوان‌های ابن‌مقفع جز با شعله تنور آشنا نشد. هنوز لنین در مقبره مرمر خفته است. هنوز نطفه زرتشت در دریاچه چیچسته است. همه مژده‌گویان فرخ‌پی در راهند. ولی براه‌افتادگان فرا خواهند رسید. مرا ببخش ای نبیره من! با رویای نوشخند تو زیسته‌ام. در گوشه‌ای ناخواسته از زمان، در دخمه ناساخته از مکان و مانند کیمیاگران و اکسیرسازان پندار بافتم تا از آن حقیقت بزاید. هر آغازی خطر کردن است و آرزو پروردن. در آستان اطلسین سحرگاه من مسافر شب‌پیما چون تندیسی فسُردم. ایستادم، خم شدم، نشستم، خفتم، جان دادم، خاک شدم، بادم افشاند و بدست چرخش جاوید سُپرد تا به لبخند پیروزی انسانی تو بنگرم. ای نبیره من! نصیب من آسیب بود و توشه من نبرد. در گلزارهای رامش خود بر خارآگینی من تسخر مزن! سرنوشت نیای تو و نیاکان تو آسان نبود. دیری است می‌گفتم. دیری است می دانستم.

ا. ط.


ارسال نقد

نظر شما