در روزهای ۲۸ و ۲۹ سپتامبر سمیناری از طرف «گروهی ازچپ های همگام با خیزش دیماه ۹۶» در کلن (آلمان) برگزار شد. در ادامه سخنرانی فروغ اسدپور در این سمینار را میخوانید.
اجازه میخواهم در ابتدای صحبتم بگویم که بحث من ترکیبی است از مایههای اندیشگی گوناگون و در ضمن آمیخته است به کشاکش گرایشها، اندیشهها و پراتیکهایی که فضای تئوریک و سیاسی زمانهی کنونی را به خود آغشتهاند. یقینا پاسخ سرراستی برای پرسشهای طرح شده از سوی گردانندگان سمینار نخواهم داشت. چه یادمان باشد که راه با رفتن ساخته میشود و طرح پرمنظم هیچ به دل نمینشیند. اما گمان میکنم صحبتهایم در راستای دغدغههایی باشد که مشارکتکنندگان در این سمینار برای بحث حول آنها دعوت شدهاند. بنابراین امیدوارم مرا با نقطهنظرات و همفکریهایتان همراهی کنید.
مقدمه: همگی غافلگیر شدیم
مایلم بحثم را با تاکید بر این نکته آغاز کنم که «همگی سخت غافلگیر شدیم». اشارهام به خیزش دیماه ۱۳۹۶ است که ظاهرا کانون توجه این سمینار هم هست. بهنظرم این خیزش میبایست یک چرخش نظری و عملی را به چپ ما تحمیل میکرد. گستره، عظمت، شدت و رادیکالیسم آن و طیف نیروهای بسیار گوناگون درگیر در آن، که همگی به «پایین» جامعه تعلق داشتند و همگی بسیار خشمگین و به ستوه آمده از وضعیت بودند؛ به قاعده باید چپ را به پرسشگری و تامل در انبان مفاهیماش وامیداشت. این خیزش نشان داد که اگرچه بسیار خواندهایم اما هنوز به مفاهیم والا آموخته نیستیم. با خود راست باشیم و دغل نزنیم. با شروع خیزش دیماه همگی حیرتزده در جستجوی علت یا علل خیزش بودیم. «مفاهیم والاتر یا مرتبهی بالاتر» برای تفسیر و فهم وضعیت در دست نداشتیم. درواقع دانستیم که چیز زیادی از وضعیت انضمامی نمیدانیم. بدتر از آن، دانستیم که چیزی برای آموختن به مردم هم نداریم.
من نیز آن مفاهیم را حاضر و آماده در دست ندارم. این گونه چیره دستیها به دل نمی نشیند چون مصنوعی است. رد و قبول شنوندگان و مخاطبین بحث من، گو هر چه باشد؛ من برای آن چه به ان اعتقاد دارم، استدلال خواهم آورد. استدلال من در شکل یک روایت مفهومی و تاریخی ارائه خواهد شد و در پایان روایت به ایران هم اشاراتی خواهم داشت. روایت بسیار کوتاهی از مفهوم سرمایه خواهم گفت و تاریخ باز هم کوتاهتری از اتوپیای چپگرایانهی دولتمدار و اتوپیای جدیدی که بهنظرم باید روی آن متمرکز گشت اتوپیایی که مفاهیم والاتر یا مرتبهی بالاتر را در پراتیک و به تدریج به ما خواهد آموخت.
جنبش ضدانقراض و جنبشهای اجتماعی در ایران
خبر خوبی به شما بدهم: تظاهراتهای اقلیمی جنبش ضدانقراض به مدت یک هفته ادامه خواهند داشت. باشد که این جنبش روز به روز قدرتمندتر شده و بتواند دستور کار سیاسی را بازتعریف کند و فرهنگ و اقتصاد و سیاست بدیل را به تدریج شکل ببخشد.
اما در ایران کارفرمایان جنگ با کلههای سخت و لجوجشان عزم جزم کردهاند تا جز یک نعش از این کشور چیزی به جای نماند. اشارهام به حمله به تاسیسات نفتی عربستان است و افزایش درجهی بحران و ناایمنی و دور تازهی تحریمها.
اما خبر خوب مربوط به ایران، وجود جنبشهای اجتماعی نسبتا خودآگاه چندگانه و پرشور اما هنوز به شدت ضعیف است. ضعف آنها از آن رو است که رهبران رژیم سیاسی حاکم بر ایران، این استادان شگردهای برانگیختن غلیانهای ترس و ناایمنی دائمی، با ایجاد اختلالات بنیادی در زندگی مردم و فضای سیاسی منطقه، سرکوب سبعانهی پیوستهی فعالان جنبشی و صدور احکام سنگین زندان برای آنها، و پیشبرد سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن، امکان همفکری و همپیوستگی بین این پویشها و خودجنبیها (زنان، محیط زیست، ملی، اقلیتهای دینی، کارگری) را اگر نه ناممکن بهشدت ضعیف کردهاند. با اینهمه، از همین جا درود میفرستم بر همهی زندانیان سیاسی-عقیدتی در ایران و تاثر و خشم عمیقم را ابراز میکنم بابت احکام اعدام صادر شده برای کسانی که فعالیتهای سیاسیشان سزاوار مرگ شناخته شده است این افراد عمدتا به «اقلیتهای اتنیکی» کرد، عرب و بلوچ تعلق دارند. در ضمن تردیدی به خود راه نمیدهم برای ابراز تاسف شدید از آمار وحشتناک زندانیان عادی و سرنوشت اسفبار بسیاری از آنها و خانوادههایشان.
در ادامه میخواهم بگویم که به نظر میرسد بهرغم تلاشهای این نژاد درندهصفت (حاکمان کنونی کشور) برای ایجاد نومیدی و استیصال و اضطراب دائمی که گاه و بیگاه بر همهی ما غلبه میکند، باید بهگونهی پارادوکسیکالی بتوانیم (بیش از هر وقت دیگری) به گونهای جمعی و دمکراتیک به اتوپیاهای انضمامی بیندیشیم.
اتوپیای انضمامی
به نظر میرسد که عبارت مرکب اتوپیای انضمامی حاوی تناقضی در مفهوم باشد، چه اتوپیا را معمولا امری ناممکن یا گونهای آرمانشهر یا ناکجاآباد ترجمه میکنند و تفسیر. ستارهای در دوردستهای ناممکن. اما بر خلاف آرمانشهر یا اتوپیا، امر انضمامی اتفاقا به چیزی ملموستر، نزدیکتر و در چنگ آمدنیتر اشاره دارد. امر انضمامی به معنای چیزی مشخص یا دارای تشخص در مقابل انتزاع یا تجرید آورده میشود. این واژهی آخری (امر انتزاعی یا مجرد) به چه چیزی اشاره دارد
امر مجرد یا انتزاعی به هستنده یا موجودیت یا پدیده یا چیزی ارجاع میدهد که هنوز تشخص نیافته، هنوز شخصیتاش شکل نگرفته هنوز پروندهی آن برای ما گشوده نشده است، هنوز از چیستی و چگونگی و هویت آن به درستی و به تفصیل خبر نداریم. امر انتزاعی فقط تکهای از «حقیقت» یا واقعیت ابژهی مورد نظر را بر ما فاش میکند که همان هم به دلیل خصلت «تکه»ای و قطعهوارش؛ جداافتادگیاش از «اصل خویش»؛ مبهم و نااشکار است. داستان معروف دست کشیدن بر فیل در تاریکی شب را همه میدانیم و تشبیه فیل به تکههای جدا از هم افتادهی پیکرش. برای همین گفته میشود که حقیقت کل است، یا اگر ترتیب کلمات را برعکس کنیم: کل همان حقیقت است. پس برای کسب شناخت باید به کل یا تمام تکههای برسازندهی یک پیکره یا ابژه(ی تئوریک) دست یافت و در این مسیر، ارتباط درونی تکههای مورد نظر را با هم «کشف»؛ و حقیقت موضوع یا ابژه را روشن کرد. در وهلهی بعدی روابط بین ابژهی مورد نظر و «بیرون» آن یعنی هستندهها، پدیدهها و ابژههای دیگر را باید بحث کرد. این همان انضمامیت دادن به فرایند شناخت، گستراندن میدان عمل و فراخیدن افق دید سوژههای اجتماعی است.
کاپیتال مارکس و انضمامیت در شناخت
در کاپیتال مارکس یک ابژهی پژوهش بوده است که برای درک کل یا «تمامیت» (اندیشگی) آن تلاش شده است و آن ابژه سرمایه، و منطق (هستیشناسی) آن بوده است. کاپیتال مارکس در باره (هستیشناسی یا) منطق سرمایه و فقط آن است. مارکس هرگز نرسید که همین را هم به پایان آورد و تکمیل کند. بنابراین هرگز نتوانست به جز روابط درونی ابژهی پژوهش خود، به انضمامیتیافتگی بیشتر آن در سطوح مشخصتر تاریخی و یا به روابط درونی و بیرونی بین آن و دیگر پدیدهها، نیروها، ساختارها و نهادهای اجتماعی –تاریخی بپردازد یا اگر هم تلاشی در این راستا انجام داد، در حد اشاراتی پراکنده و البته بسیار خلاق و قابل تامل ماند.
اما این «کمداشت» کاپیتال، یا تئوریزه نکردن رابطهی سرمایه با نیروها و ساختارها و نهادها و عناصری بیرون از آن به گونهای پارادوکسیکال کلید گذار به فراسوی سرمایهداری را هم در اختیارمان میگذارد. نقطهی قوت برآمده از دل این نقص و کمداشت این است:
اقتصاد سیاسی سرمایه به رغم سکوتها و کمداشتهایش (اینهمه تاحدی ناشی از ماهیت ابژهی شناخت بوده است) برای طرح یک استراتژی کلان در راستای گذاری مترقی به سوی پساسرمایهداری غیرقابل چشمپوشی است. چه هستیشناسی سرمایه مکانیسمهای اصلی شیوهی تولید سرمایهداری را بحث میکند و از این رهگذر ابزاری به دست میدهد برای قضاوت در بارهی تمدنی که بر آن مبنا ساخته شده، و این که سرمایهداری (با توجه به منطق درونیاش) چه زمانی در اوج بالندگی و شکوفایی است و چه زمانی در مرحلهی انحطاط و از پاافتادگی.
از پا افتادگی سرمایه و دگر بیرونی و درونی آن
اما هستیشناسی سرمایه و شناخت از مراحل تاریخی سرمایهداری چگونه به ما در طرح چنین گزارههایی کمک میکنند؟ مختصر و مفید بگویم: از طریق مطالعهی رابطهی پر تضاد بین ارزش و مهمترین ارزشهای استفادهای فراتاریخی که طبیعت است و قوهی کار (و در وهلهی بعدی تکنولوژی و پول). منظور از ارزش همان منطق سودآوری سرمایه است در کوتاهترین زمان ممکن که منجر میشود به الزام درنوردیدن سراسر جهان از راه تعمیق درونی در کشورهای هارتلند و گسترش بیرونی به سوی «غیر»ها و در نتیجه «بههم پیوستن» مناطق مختلف جهان اغلب به شیوهای انتزاعی و سست، یعنی بیاعتنا به تفاوتها و ناهمگونیها و هزینههای طبیعی و اجتماعی این گسترش یکسویه.
از این مطالعات چه نتیجهای بهدست میاید؟ این نتیجه که تضاد بین ارزش و ارزشاستفادهای مدتها است (چهل سالی میشود) که به مرحلهی بازگشتناپذیری رسیده است. سرمایهداری پیش چشم ما، از منطق درونی سابق خود و از عقلانیت سرمایهدارانهاش تهی گشته است، از تشخص خود بهعنوان یک شیوهی تولیدی فاصلهی زیادی گرفته است، فرتوتتر و از پا افتادهتر از آن است که بتواند «نظم جهانی» بسازد و آن را به میانجی عقلانیت سرمایهدارانه به مرحلهای باثبات هدایت کند. چیزی که مقابل چشم ما است یک اقتصاد کازینویی-مافیایی مخرب است و در حال فروپاشی. سرمایهداری با عمیقترین و حادترین تضادهای درونی و بیرونی مواجه است و قدرت بازتولید جدی خود را تا حد زیادی از دست داده و بهواسطهی بحرانهای غلبهناپذیری که با آنها مواجه است وارد فاز گذار شده است. در نبود کلمههای جایگزین بهتر میبینم از همان واژهی سرمایهداری استفاده کنم که به گوش اشناتر است.
مهمترین و سرنوشتسازترین بحرانهای سرمایهداری کداماند؟
بحران زیستمحیطی. این بحران ناشی از تضاد بین منطق سرمایه و منطق ارزش استفادهای اصلی و ارشد یا همان طبیعت است که میرود تا بشریت و اصولا بخش بزرگی از زندگی را از روی کرهی زمین محو کند. کار به جایی کشیده است که حتی میتوان ادعا کرد «جامعه» و تمدن کنونی خود را کاملا مقابل طبیعت قرار داده است و چنان از منطق طبیعت و حیات طبیعی دور شده است که مشکل میتوان تصور کرد وحدت دوبارهی زندگی طبیعی و زندگی اجتماعی را.
بحران اجتماعی معاصر که ناشی از تضادهای طبقاتی، اختلافات و کشمکشهای اتنیکی و دینی، کشمکشهای قدرتهای جهانی و منطقهای، بیثباتی سیاسی، انحطاط فرهنگ و اصولا تضعیف نهادهای قدیمی است که خود تا حد زیادی زیر تاثیر تضاد یادشده در بالا در حال تشدید شدن است.
تضاد اول نشانگر به بنبست رسیدن رابطهی سرمایه با «دگر بیرونیاش» (طبیعت و زمین) است، تضادی که حتی توسط دولتملتهای عمدهی سرمایهداری و نهادهای بینالمللی قدرتمند کنونی هم در شکل و شمایلی که دارند حل و فصل شدنی نیست. به یک دگرگونی عمیق و رادیکال و جدی در همهی عرصهها نیاز هست. مهمترین اقدام از دستور کار خارج کردن سوختهای فسیلی است و بهکارگیری انرژیهای غیرآلاینده و سیاستهای سختگیرانه در خیلی از زمینهها. جدال طبیعت با منطق کهنه و فرتوت سرمایه به مرحلهی حادی رسیده است، جدالی که در ادامهی خود به تشدید و تعمیق بحرانهای سرمایهداری میانجامد و این یک هم به نوبهی خود آن دیگری (بحران اکولوژیکی) را تشدید کرده و گسترش میدهد و به این ترتیب است که اصل حیات روی سیارهی آبی زیبای ما به خطر افتاده است. واقعیت این است که بحران دوجانبهی ناشی از رویارویی خصمانه و آشتیناپذیر طبیعت و بقایای منطق قدیمی سرمایه روز به روز تشدید میشود و تبعات این رویارویی اگر که ما فرزندان طبیعت اقدامی نکنیم بسیار فاجعهبارتر از آن چیزی است که در مخیلهمان میگنجد. به نظر میرسد دستور کار جدید این باشد:
همه چیز باید از منظر حفظ محیط زیست تئوریزه شود. کدام مناسبات سیاسی، کدام مناسبات اقتصادی، کدام مناسبات فرهنگی، کدام نوع از سازماندهی فضا و زمان، و کدام نوع از ارزشهای اجتماعی برای بقای حیات و ایجاد تمدنی مدافع و دوستدار زمین باید تئوریزه و پراتیک شود تا طبیعت، این مبنای هر گونه تمدن و حیات حیوانی، گیاهی و انسانی حفظ شود؟
بحران دوم یادشده در بالا ترکیبی است از بحرانهای گوناگون اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نهادی در سطوح مختلف که همگی زیر تاثیر بحران زیست محیط قرار دارند و باید هر چه زودتر با توجه به موضوع اولویت حفظ طبیعت مفصلبندی شوند تا طرحهای معطوف به تمدن پساسرمایهداری و اکوسوسیالیستی ممکن شود.
اگر تمرکز تنگ و باریک و خلاق کاپیتال بر منطق سرمایه برای درک ماهیت و ذات سرمایه و اشاره به فراسوی حاکمیت تجریدها مناسبت دارد. سکوت کاپیتال در بررسی رابطهی سرمایه با بیرون از خود یا نیروها و عناصر و مکانیسمهایی جز آنچه در حیطهی منطق سرمایه و عقلانیت سرمایهدارانه میگنجند به طرز معناداری ما را تشویق میکند به تئوریزه کردن این موضوعات. خاصه این که دگر «درونی» سرمایه، طبقهی کارگر، آن ایجنت تاریخی که اتوپیای مارکسی(مارکسیستی) بر اساس آن بنا شده بود؛ متاسفانه و به دلایل بسیاری که فرصت بحث آن اینجا نیست، نتوانست منطق سرمایه را نابود کند اگرچه گامهای بزرگی در بعضی از برهههای تاریخ به سمت تعدیل یا کج کردن آن برداشت.
سوژههای تغییر
با تغییر و تحولات چند دههی اخیر در اقتصادهای سرمایهداری پیشرفته روشن است که فقط طبقهی کارگر مولد (به معنای کسانی که مستقیما با سرمایهی صنعتی سروکار دارند و سود سرمایه از تصاحب ارزش اضافی ناشی از کار آنها کسب میشود) یا حتی طبقهی کارگر گسترده (انواع و اقسام مقولات کار مولد و نامولد از دیدگاه سرمایه) نیست که میتواند و باید علیه منطق قدیمی سرمایه و میراث تمدنی و فرهنگی آن که در شکل سازماندهی جامعه و بحران زندگی جمعی و فردی خود را نشان میدهد، مبارزه کند. همهی کسانی هم که در چارچوب طبقهی کارگر نمیگنجند و یا این تعریف فقط بخشی از هویتشان را میسازد، همهی کسانی هم که مطالباتی جز آنچه سنتا مطالبات طبقاتی درک میشود را نمایندگی میکنند باید بتوانند در جبههی مبارزه برای ساخت یک بدیل پساسرمایهداری (با پلاتفرم و مطالبات خود) و تلاش برای تعیین سرنوشت خود و نسلهای آینده و محیط زندگیشان وارد کارزار شوند.
سلسلهمراتب قدیم در مقولات، و همچنین سلسلهمراتب در تعریف سوژههای اصلی و فرعی یا تضادهای اصلی و فرعی، که بازتاب تمرکزی تنگ بر اختلافات ومنازعات اجتماعی بود و هستیشناسی متکثر و چندسویهی اجتماعی را به همین دلیل نادیده میگذاشت یا کم میگرفت؛ همه با افول نظم قدیمی متزلزل شده در حال ریزش هستند. نظم مقولاتی جدید باید بتواند بازتاب وضعیت طبیعی-اجتماعی-تاریخی و ذهنی این وهله از تاریخ طبیعی-اجتماعی باشد و چنین نظمی سلسلهمراتب سخت و نامنعطف گذشته را برنمیتابد. همانطور که منطق زیست طبیعی مبتنی است بر هماهنگی بین ناهمگونیها و تفاوتها، ما نیز در جامعهی انسانی به وحدتی نیاز داریم که به میانجی تنوع و اختلاف و تفاوت-دوستی سازمان یافته باشد. این وحدت نمیتواند مبتنی بر سلسلهمراتبهای یکسویه و انتزاعی باشد، چه وحدتی است دایرهوار که مقدمه و نتیجه را از پیش درهم میتند.
این همان اتوپیای انضمامی است که باید به آن بپردازیم و بحثهای بسیار زیادی در بارهی آن انجام بدهیم تا مفاهیم برای خودمان روشن بشود و شیوهی کار با آنها و پراتیک کردنشان را هم به تدریج فرابگیریم. من خود در آغاز راهم و بدون هیچ فروتنی باید اذعان کنم که هم الان چیزی بیش از اشارات پراکنده و پیشنهادهایی چند در چنته ندارم که پیش بگذارم.
چپ و اتوپیا
چپ سوسیالیست با اتوپیا دیراشنا است. چه اتوپیا در سنت این چپ همواره تا حد زیادی آماده و بستهبندی شده در اختیار ما قرار گرفته است. از سوسیالیستهای به اصطلاح تخیلی تا سنت گستردهی مارکسی و مارکسیستی همه دلمشغول ساخت جهانی عاری از ظلم و جور و مبتنی بر شعارهای یونیورسالیستی برابری و آزادی و نظایر آن بودهاند. اما در این اتوپیاها چیزی «میلنگید»؛ همین هم باید توجه ما را به بهبود مضمون آن نسخهها جلب کند. نقص این اتوپیاها تا جایی که سر در پی پراتیکشان گذارده شد، در کشورهای بهاصطلاح سوسیالیستی به فقدان حاد آزادی و سرکوب آن منجر شد و در کشورهای غربی به بیتوجهی شدید به تفاوت و واگراییهای اجتماعی. همین نقص ما را به این نکته متوجه میکند که شعارهای برابری و ازادی را با مضمونی انضمامی یا مشخص (تاریخی-جغرافیایی) پر کنیم تا در وضعیت خطرناک کنونی و بهویژه در شرایط بسیار خاص خودمان بتوانیم گامهایی رو به جلو برداریم.
در مذمت تقلیل آزادی و خودابرازگری، خودگردانی و دمکراسی به «عدالت اقتصادی» در پراتیک کشورهای بهاصطلاح سوسیالیستی هر چه بگوییم کم گفتهایم. واقعیت این است که ازادی بدون سوسیالیسم چیزی جز بیعدالتی و امتیازات انحصاری نخواهد بود اما سوسیالیسم بدون آزادی بیقدرتی و از خودبیگانگی محض سوژههای اجتماعی است.
اما در کشورهای غربی که این شعارهای یونیورسالیستی با رویههایی دمکراتیکتر تا پایان دورهی فوردیسم (به دلیل جایگاه هژمونیک طبقهی کارگر غربی در سپهر تولید و نقش دولتهای ملی بهویژه سوسیال دمکرات در توزیع درآمد) دوام آوردند مشکل این بود که جای زیادی به تفاوت و هویتهای دیگر جز هویت طبقاتی داده نمیشد. یونیورسالیسم هنوز تا حد زیادی مبهم و یکسویه بود و از تفاوت، و وحدت به میانجی تفاوت اکنده نبود. به تدریج با شروع بحران در این مرحله (فوردیسم) است که سوژههای جمعی میتوانند بر تفاوت خود از هویت طبقهبنیاد و اختلاف خود با سیاست بازتوزیع عاری از سیاست بازشناسی تاکید کرده و بحثهای خود را با جدیت تئوریزه کنند. توزیع برابریطلبانه و نرمهای همهشمول، چنین القا میکردند که گویا عدالت معنایی جز عدالت اقتصادی ندارد. در دنیای پسافوردیسم و گذار به فراسوی سرمایهداری، که همزمان شد با سقوط شوروی سابق و الگوی سوسیالیسم دولتی و آمرانه، موضوعات مربوط به دین، فرهنگ، جنسیت، ملتهای زیرستم، بومیان آمریکا و کانادا و استرالیا و مناطق دیگر، طبیعت، گرایشهای مختلف سکسوال و نظایر آن با سرسختی وارد میدان منازعات اجتماعی و در ضمن وارد فرهنگ واژگان مردم عادی و متخصصان دانشگاهی و سیاستمداران شدند و به نوبهی خود در ساخت حیات اجتماعی و بازتعریف مفاهیم عدالت و آزادی مداخله کردند و البته سیاست طبقاتی را تاحدی تضعیف نمودند.
مطالبهی تمرکززدایی از سوژهی تغییر و استراتژی وحدت به میانجی تفاوت
چپ مارکسیست (عمدتا) چندان چشم به طبقهی کارگر و عدالت اقتصادی دوخته بود که همه چیز در پیرامونش به هیئت مبارزات طبقاتی درآمده بود و به همین دلیل چشم بر سوژه و موضوع دیگری نمیتوانست گشوده دارد. در این مرحله (پسافوردیسم) است که فمینیسم، اکولوژیسم، مطالعات و مبارزات کوییر و گرایشات سکسوال، و مطالعات اتنیکی-نژادی به کمک جنبشهای اجتماعی متعدد و «اقلیت»های خواهان تمرکززدایی از سوژهی تکهویتی تغییر (طبقهی کارگر مردانهی فاقد گرایشات غیرهتروسکسوال و فاقد ملیت و زبان و سرزمین) میایند و منازعات سیاسی و اجتماعی و دیسکورسیو را مضمونی جنجالی، متفاوت و در عین حال پرغنا میبخشند. دیسکورس ضداتوریته و ضداقتدارگرایی، با دیکسورس ضدسلسلهمراتب و ضد فرادستی-فرودستی به غنای بحثها کمکهای جانانهای میکند.
بنابراین یک دورهی طولانی شاهد طرح بحث پیرامون موضوع قدرت یا فرادستی و فرودستی به جز در عرصهی اقتصادی هستیم. نابرابری طبقاتی و نابرابری در هیراشی قدرت و منزلت بهمنزلهی دو مکانیسم همبسته اما قطعا مجزا و متفاوت از هم تئوریزه میشوند و به رغم پذیرش درهمتنیدگی آنها، فروکاست یکی به دیگری پذیرفته نمیشود. از همین رهگذر است که تئوریهای تلاقیهای چندگانهintersectionality بهوجود میآیند و از سیاست تمرکز بر عدالت اقتصادی بدون توجه به عناصر دیگر فاصله گرفته میشود. تجزیهی شوروی و یوگسلاوی سابق نشان داد که موضوع همزیستی ملل یا اتنیکهای گوناگون ساکن یک جغرافیا و تنشها و کشمکشهای بین آنان موضوعی مربوط به گذشته نیست و باید نسبت به مسئلهی «ستم ملی» و همزیستی مسالمتآمیز و پرتفاهم و برابر در یک جغرافیا سخت حساس بود. بنیادگرایی دینی هم مایهی حیرت همگانی شد و دین بهمنزلهی «روح جهان بیروح و افیون مخلوق ستمدیده» را بازاکتوئل کرد. اتحادیهی اروپا تاکنون تنها نهادی بوده است که پس از دو جنگ جهانگستر توانسته الگوی فدرالگونهی نسبتا پایداری برای کنار هم ماندن ملل مختلف برکنار از جنگها و رقابتهای خانمانبرانداز بهدست بدهد، گذشته از فدرالیسم نهادی شده در سوییس و آزادیهای گستردهی زبانی و هویتی در برخی دیگر از کشورهای اروپایی.
واکنش چپ جهانی به کنار، واکنش چپ ایرانی به این تضعیف اشتراکات و فاصلهگیری از سیاست معطوف به عدالت اقتصادی چه بوده است یا چه باید باشد؟
واکنشها یکسان نبوده است چیزی که جای بحث آن در این سخنرانی نیست. اما در بارهی چپ خودمان باید بگویم: چپ متمرکز بر آمریکاستیزی و اسراییلستیزی اصولا در چارچوب بحث من نمیگنجد. چه این جناح از چپ که بخشی از نسل جوان را هم با خود همراه کرده، به دنبالهروی از جمهوری اسلامی درغلتیده و به تلویح و تصریح از جنگطلبیها و ماجراجوییهای جمهوری اسلامی پشتیبانی (آشکار و نهان) میکند. اینها فراموش میکنند که از تمامیت ارضی باارزشتر هم داراییهایی در این جهان یافت میشود. آن هم در شرایطی که بنا به اعترافات مقامات حکومتی، خطری بالاتر از وضعیت محیط زیست کشور را تهدید نمیکند.
اما روی سخن من با ان بخش از چپ است که به رغم پذیرش مطالبات و مبارزات جنسیتی و استقلال مبارزات آزادیخواهانهی زنان، و کوشش در بازتاب دادن اخبار مبارزات زنان در کنار اخبار مربوط به مبارزات و هستی کارگران، در بازتاب دادن اخبار مبارزات ملی و اتنیکی تردید دارد و در بازشناسی و پشتیبانی از آنها اصولا سرگردان است و نمیداند با این مسئله چگونه باید برخورد کند. برای نمونه نگاه کنید به سیاستهای یکسویه و صرفا طبقاتی که بخشی از چپ در جنبش نحیف کارگری پیش میبرد. نتیجهی این سیاستورزیهای بیتفاوت به زمین بازی سنگلاخی و ناهموار در مناطق مختلف کشور تحمیل هزینههای گران بر کارگران و فعالان سیاسی بوده است. بهنظرم تاثیر فقدان آن چرخش مفهومی و سیاسی را که در بالا به اشاره بیان کردم، چرخشی که باید در پرتو هستیشناسی اجتماعی متکثر متبلور در مبارزات دیماه ۱۳۹۶ انجام میشد، میتوان در گسترهی ناکامی این قبیل مداخلهگریهای فعالان چپ دید. سرکوب رژیم به کنار که فاکتور اصلی ناکامیهای کلان همگانی است.
به هر رو، این بخش از چپ هم به شدت از طرح و ادغام مطالبات فرهنگی، ملی و زبانی (ملل) و کارگران غیرفارس در جنبش، و بهویژه طرح خواست خودگردانی محلی و منطقهای یا فدرالیسم (حق جدایی بماند) که مطالباتی «غیرطبقاتی» هستند، پرهیز میکند. در اوج مبارزات عربها برای حقوق سیاسی و اقتصادی و فرهنگیشان، چپ مورد نظر توجه زیادی به این مبارزات نشان نمیداد و اصولا تلاش زیادی دیده نمیشود برای دیدن یا ساختن پیوندهای بیناجنبشی؛ خواه بین جنبش کارگری و جنبش محبط زیست باشد یا بین جنبش کارگری و جنبش زنان و یا جنبشهای ملی-منطقهای-محلی. واقعیت این است که حل و فصل سیاست طبقاتی تنها وظیفهای نیست که «چپ رهبریکننده و طبقهی کارگر رهبریشونده» قرار است به آن بپردازد. اینگونه هم نیست که با ساخت «شوراهای کارگری» (کدام شورا؟) حتما همهی حقداران به حق خود برسند. این برداشت که گویا سیاست طبقاتی و اعمال «هژمونی» مارکسیستها یا سوسیالیستها بر این جنبش (تنها جنبش در خور اعتنا: کارگری)، وظیفه و میدان عمل ما است و مسائل مربوط به عربها، لرها، ترکها، کردها، بلوچها و اقلیتهای دینی و دیگران باید در چارچوب «سیاست فرهنگی» و تبعیضزدایی یا نهایتا حق تعیین سرنوشت (ملل غیرفارس) بحث شود، (چیزی که بیتعارف ته دلمان امیدواریم که هرگز مجبور به مواجهه با آن نشویم) به نظر من برداشت درستی از صورت مسئله و عمق تضادهای اجتماعی نیست.
عدالت اقتصادی و هویت تکساختی کارگران
در پارادایم فوق که هنوز از سیاست تکبعدی عدالت اقتصادی پیروی میکند، سیاست طبقاتی-اقتصادی و ابزار آن شوراهای کارگری از سیاست مبارزه علیه انقراض و نابودسازی محیط زیست و دمکراسی مبتنی بر خودگردانی منطقهای-ملی جدا است. نه تنها این که اصولا پارادایم فوق سیاستی برای پیشگیری از انقراض محیط زیست ندارد و در این میدان حاضر نیست و سیاست مبارزه علیه انقراض ملل غیرفارس را هم به نحوی تلویحی مزاحم و مخل راه پیشروی «جنبش کارگری» انتزاعی خود میداند. واقعیت این است که سیاست حفط محیط زیست، مبارزه برای یک اقتصاد پاک (نه فقط مبارزه برای حفظ محل کار و صنایع آلاینده)، تضمین دوام و بقای ملل غیرفارس، در کنار مبارزات جنسیتی و طبقاتی همگی در واقع به موضوع «حق تعیین سرنوشت» در معنایی بزرگتر مربوط هستند.
به یاد داشته باشیم که کارگران موجوداتی تکساحتی نیستند و هویت آنها لایههای گوناگونی از قبیل جنسیت، دین، زبان، منطقهی زیست، ملیت، مدرک تحصیلی و شغل و غیره را در خود مستتر دارد که همگی گویای هستی و چیستی کارگران و شرایط زیست و چند و چون آگاهی آنان هستند. در نهایت کارگران با این مسائل و جنبههای متنوع و متفاوت زندگی و هویت خود درگیرند و وفاداریهای گاه متناقضی را هم به همین دلیل تجربه میکنند.
دوم این که، حق خودگردانی منطقهای و حفظ هویت زبانی برای «غیرکارگران» یک حق دمکراتیک است و با بحث هستیشناسانهی بالا مبنی بر اولویت دادن به محیط زیست و مناسبات اجتماعی همیار و متحد طبیعت و مفهوم عدالت در معنای گستردهی آن سازگار است.
این حقوق (اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و هویتی) همپوشانیهای بسیاری با هم دارند و البته واگراهایی نیز، اما مهم چگونه پیوند دادن آنها به یکدیگر است. سیاست اقتصادی و برابری حقوق پایه چگونه باید با سیاست تفاوت و تفاوتدوستی (مبتنی بر اجتماعات خودگردان آزاد و از زیر یوغ مرکز خلاص شده) رابطه بگیرد؟ سیاست چپ و جنبش کارگری قاعدتا نباید با الگوبرداری از سیاست استحاله و یا سرکوب تنوع و تفاوت همسو باشد سیاستی که از سوی بهاصطلاح دولتملت متمرکز فارس زبان پراتیک میشود؛ یا باید چنین باشد؟
وجه افتراق فرهنگی، شخصیتی و سازمانی چپ با نیروهای اقتدارگرا قاعدتا باید در هیراشیستیزی و تمرکزستیزی باشد و اشتی با تفاوت؛ چیزی که چپ «شرقی» تاکنون در پراتیک آن موفقیت کمی داشته است. آزادی و ناازادی را باید دوباره بحث کنیم. یادمان باشد که بدترین انواع جوامع ناآزاد در کدام کشورها و به نام کدام ایدئولوژی سازمان داده شد. به خرج دادن حساسیت روی سلسلهمراتب فرودستی-فرادستی و روابط مبتنی بر سلسلهمراتبهای جانسخت، توجه ما را به سلسلهمراتبهای دیگری جز در زمینهی اقتصادی و سیاسی هم معطوف میکند. منظور تسلط سالمندان بر جوانها، مردها بر زنها، یک گروه اتنیکی بر یک یا چند گروه اتنیکی دیگر، ملت غالب بر ملتهای مغلوب، بوروکراتها بر «توده»ها (کسانی که منافع اجتماعا «عالیتر» انان را صحبت میکنند) شهر بر روستا و سرانجام تسلط جامعه و تکنولوژی بر طبیعت است. اگر قرار است ان پیچیدگی بیولوژیک که بشریت از دل آن برآیند کرده و به آن وابسته و محتاج است، حفظ شود؛ دگرگونی و بازسازی جامعهی انسانی هم باید با پیچیدگی و تفاوت و ناهمگونی و تنوع دوستی آشتی کند و نه تنها این که به استقبال چنین نظم غیرهراشیک و غیرمتمرکزی برود و با تغییر در نگرش و روحیهی خود، تفاوتها و اختلافها را همچون مکملی برای همگونیها و همگراییها بپذیرد.
فمینیسم هم به نوبهی خود منابع بسیار غنی و مهمی برای نظم جدید اجتماعی برای اتوپیاهای انضمامی در اختیار ما میگذارد که باید در جایی دیگر به آنها بپردازم. واقعیت این است که زنان در کشمکشهای قدرت و مالکیت و دولت درگیر نبودهاند. همانطور که بارها گفته شده است واژهی مرد در انگلیسی («man») تاحدی به درستی مترادف با بشر یا انسان درک شده است. چون او، یعنی مرد؛ است که به «نمایندگی» از سوی «همه» بشریت را از طبیعت جدا کرده و تلاش کرده کل جهان را به یک شکارگاه بزرگ و میدان جنگ تبدیل کند. این است که تمدن در معنای تاکنونی آن به نحوی جدی مردانه بوده است. برای فمینیزه کردن تمدن تلاشهای جدی هنوز آغاز نشده است.
ماده و نبوغ ذهن، عمل و هماهنگی
کیست که بتواند ماده یا هستی سیال و همواره در حال تغییر را به انقیاد نبوغ ذهن درآورد؟ کیست که بتواند عمل را پایبند قواعد عمومی و هماهنگیهای منطقی کند؟ من به همهی دستاوردهای عقل خونسرد احترام میگذارم اما به قلب گرم و آرزوهای بلند و تصادف و خودانگیختگی هم باور دارم.
یا گل سرخ فردا را همین امروز آب میدهیم یا برهوت پسفردا را تدارک میبینیم. یا دمکراسی بیشتر و عمیقتر را تعقیب و پراتیک میکنیم یا به استقبال دیکتاتوریهایی مخوف و تاکنون تجربه نشده و هلاکت همهجانبه میرویم. یا یا یاد میگیریم که در اشتی و هماهنگی با طبیعت زندگی کنیم یا نابود میشویم. از آشتی با طبیعت و کنار نهادن میل به سلطه و زیرفرمان آوردن «دیگری» یاد میگیریم که تفاوت، اختلاف، تنوع نظر و عمل را پذیرا باشیم. چه قرار است نظم جدید دایره در دایره باشد و نه پلکان بینهایتی از تفاوت در منزلت و قدرت و اتخاذ تصمیمهای یک بار برای همیشه معتبر. همین که تمرکزگرایی را انکار کنیم، الزامات عملی آن را بپذیریم، و در واقعیت شخصی و خصوصی و عمومی خود به آن عمل کنیم، همین که هیراشی سوژهها و هیراشی مبارزات و اهداف را کنار بگذاریم، و همه چیز را دایره در دایره درک کنیم، خواهیم دید که هنوز فرصت هست. هنوز امکان زنده ماندن، امکان ایجاد تمدنی دیگر وجود دارد.
فروغ اسدپور
درج نوشته ها، مقالات و مصاحبهها، از کنشگران سیاسی، فکری، فلسفی صرفا جهت تعامل، شفافیت و برخورد چالشی با مباحث میباشد و لزوما بازتاب دهندهی دیدگاههای سایت ایران آزاد نیست.