جای خالی سلوچ

ایران یادداشت‌ها

جای خالی سلوچ رمانی رئالیستی از محمود دولت‌ آبادی است که بلافاصله پس از آزادی از زندان ساواک نوشته شده است. رمان، حکایت‌گر زندگی خانواده‌ای در یکی از روستاهای مشهد پس از آن است که پدر (سلوچ) خانه را ترک می‌کند. روایت کتاب توامان با به تصویر کشیدن زندگی واقعی و احساسات درونی افراد، نیم‌نگاهی به گذار از جامعه‌ی فئودالی و رویارویی با دنیای پس از آن دارد.

توصیفات چنان واقعی و جذابند که دیرزمانی با آنچه در کتاب گریبانتان را می‌گیرد زندگی خواهید کرد و ضربان زندگی را به گونه‌ای تلخ و دوست‌داشتنی احساس خواهید نمود. در ادامه قطعه‌ای از این کتاب را می‌خوانید.

… مرگان رفت تا نادید بگیرد. نه انگار که چیزی پیش آمده است. اما دریافت که دخترک واکنش خاموش مادر را باور نکرده است. هاجر، هنوز بدان پایه از بلوغ نرسیده بود که زبانی پنهانی با مادر خود جسته باشد. آخر، میان یک دختر بالغ و مادرش، همیشه چیزهایی هستند که ناگفته، دانسته و هضم می‌شوند. اما، گرچه مرگان می‌توانست چنان مادری باشد؛ اما هاچر چنان دختری -هنوز- نبود. او،‌ کودکانه می‌گریست و گله‌مند از مادر، با بیمی که هنوز در نگاه و زبانش بود، شکوه کرد:

– او… من را گرفت… من را یکدفعه گرفت؛ دستهام را نزدیک بود بشکند؛

مرگان نرم و دلجو، کنار دخترکش نشست.

-علی دیگر نومزاد توست،‌ عزیزکم. چار صباح دیگر، شوی تو می‌شود، به تو محرم است. دیگر اسمش روی توست. نباید از او بترسی. کم‌کم باید به هم عادت کنید!
– می‌ترسم! من می‌ترسم. به خدا، خیلی می‌ترسم!

مرگان روی زلف‌های کم‌بنیه‌ی دخترش به نوازش دست کشید و گفت:

– ترس ندارد دخترم. ترس ندارد. چه ترسی؟! همه‌ی دخترها شو می‌گیرند، همه‌ی مردها هم زن می‌گیرند. ترس از چی؟!

هاجر در گریه‌ای که گویی سر بند آمدن نداشت، گفت:

– قُچاقه. خیلی قچاقه. از من زیاده. من زیر دست و پای او نرم و نخاله می‌شوم.
– عادت می‌کنی مادرجان؛ عادت می‌کنی. قچاقی که برای مرد عیب نیست! مرد، باید درشت استخوان باشد. نباشد که نزاره!
– می‌ترسم! من می‌ترسم. به خدا می‌ترسم!
– حالا اولشه،‌ بعدش خوب می‌شوی. عادت می‌کنی.
– نه!‌ نمی‌شوم. من می‌ترسم زنش بشوم. زنش نمی‌شوم؛
– خوبه دیگر!‌ کوفتی یک وجبی! می‌خواهی کنار دل من بمانی که سرم را بخوری؟! مگر بخت و اقبال چند بار در خانه‌ی آدم را می‌زند؟! برای من آبقوره نگیر!‌ دست تو نیست که بخواهی یا نخواهی؛ حالیت شد؟ همچین دلبخواهی هم نیست! نکند دلت می‌خواهد یک شازده‌ی اسب‌سوار، از پشت کوه قاف برایت بیاید؟! مرد به این… چار ستون بدنش سالم. نانش توی کندو. محتاج کسی هم که نیست. بیکاره و -رویم به دیوار- بی‌غیرت هم که نیست. دیگر چی؟ دیدی که داییت هم پسندیدش!

مرگان تیز شده بود. هاجر می‌لرزید. بعد از رقتن سلوچ، مرگان هنوز اینجور به هاجر پرخاش نکرده بود.


ارسال نقد

نظر شما