پس از فرایند استعمارزدایی سیاسی از کشورهای استعمارزده در نیمهٔ دوم قرن بیستم تا به امروز، مسالهٔ مهمی باقی مانده است: آیا با طی این فرایند و کسب استقلال ظاهری مستعمرهها، پدیدهٔ استعمار و استعمارگری پایان یافته است یا خیر؟ در آغاز، در برخی از این کشورها، حتی نفسِ پرسیدن این سوال گناهی نابخشودنی انگاشته میشد؛ چرا که سرمستی ناشی از بیرون راندن استعمارگران و کسب خودمختاری سیاسی به دست دولتها، هنوز در آغاز راه خود بود. اما کمکم این پرسش در ذهن بسیاری از اندیشمندان و متفکران نقش بست «آیا به راستی آنان رفتهاند؟»
برای پاسخ به این پرسش باید مفهوم استعمار و استعمارگری را بررسی کنیم و به دورههای مختلف آن نگاهی گذرا بیندازیم تا معلوم شود که «آنان هنوز نرفتهاند و نخواهند رفت». جوهره و عمق مفهوم استعمار را میتوان در ارتباط تنگاتنگ با مفاهیم سلطه، کنترل، انقیاد و حاکمیت دریافت. سلطهگری و بهکارگیری قدرت در انواع مختلفش ــکه امروزه آن را در چهار شکل اساسی تقسیمبندی میکنندــ هدف اصلی استعمار است. این سلطهگری در زمانهای مختلف و بسته به زمانه و زمینههای گوناگون متغیر بوده است و البته ارتباطی محکم با مفهوم تاریخ پیدا میکند. استعمار در شکل سنتیاش ــالبته با قدری تسامح و تساهلــ در دورههای سنتی و امپراتوریهای قدیمی در قالب کشورگشاییها بروز میکرد. در واقع، نیاز به آنچه امروزه فضای حیاتی مینامند و همچنین طمع به ثروتهای سرشار کشورها و موجودیتهای سیاسی و اجتماعی همسایگان، برخی حاکمان را بر آن میداشت تا در میان حمله و فتح موجودیتهای آنان، ویرانیها و کشتههای بسیاری به جا بگذارند. از دیگر دلایل این کشورگشاییها، خصومتهای دیرینهای بود که گاه با انتقامجوییهای خشن همراه میشد و درنتیجه از سرهای انسانها مناره میساختند و چشمهای بیشماری را درمیآوردند.
اما آن چیزی که به معنای دقیق کلمه باید استعمار نامید شیوهای از سلطه است که از پایان قرن پانزدهم به بعد رایج شد و نزدیک به پنج قرن دوام آورد. این استعمار، که به استعمار کلاسیک شهرت یافته است، شکلی از سلطه و نابرابری سازمانیافته و ساختارمند بود که کشورهای قدرتمند بر کشورهای ضعیف و فقیر به کار میبستند. این شکل نیازمند بهکارگیری قدرت مستقیم و فتح سرزمینی با گسیل ارتش به سوی آن بود و هدفش کنترل منابع طبیعی و اقتصادی ملتها و موجودیتهای دیگر بود. در واقع، تاریخِ این نوع استعمار با تاریخ توسعهطلبی و گسترش سرزمینهای اروپایی همراه بوده است. کشورهای اروپایی استعمارگر آن زمان، پرتغال، اسپانیا، هلند و سپس بریتانیا و دورههای متأخرتر، فرانسه و آلمان با کشف و فتح سرزمینهای دوردست، برای گسترش قلمروشان و استفاده از ذخایر و منابع طبیعی و انسانی و ثروتهای سرشار کشورهای افریقایی و آسیایی و آمریکایی تلاش بسیار کردند. برای تسلط بر این سرزمینها، اروپاییان باید به شیوههای نظامی و خشونتهای سازمانیافته دست میزدند تا بتوانند بومیان را پاکسازی کنند. از اینرو نسلکشیهای عجیب و بینظیر در طول تاریخ بشر به راه افتاد؛ البته با دستاویز این اندیشهٔ قوممدارانهٔ رسالتمحور که اروپاییان وظیفه دارند این بومیان عقبمانده و بدوی و ناانسان و بیروح را به سرمنزل تمدن رهنمون شوند؛ جایی که اروپاییان در پایان آن بودند. طبیعی است که این تکلیفمحوری، محملی برای کاربرد و توجیه خشونتهای بیشمار بود. نابودی تمدنهای کمنظیر بومیان در کشورهای مختلف، نتیجهٔ ایندست توجیههای ظاهری بود، اما آنچه در ورای این نمای ظاهری تکلیفمحورانه نهفته بود، غارت ثروتهای سرزمینهای بومیان بود.
پس از نسلکشیهای نظاممند و نابودی بومیان بیشمار در سرزمینهای مختلف و غصب سرزمینهای آنان، نیاز به نیروهایی پیدا شد که در این سرزمینها، به استخراج معادن و کشاورزی بپردازند. از اینرو، برنامهٔ مهاجرتها و جابهجایی جمعیتها آغاز شد.
جمعیتهایی را از کشورهای اروپایی به سرزمینهای استعمارزده کوچ دادند، اما این جمعیتها نه تاب هوای متفاوت و گاه گرم کشور میزبان را داشتند و نه توان انجام کارهای بسیار سخت را. در اینجا بود که نیاز به نیروی کار اهمیت فراوانی یافت و شکارِ برده ـبیشتر از کشورهای افریقاییـ آغاز شد. این بردگانِ شکار یا خریدهشده را بر کشتیهای بزرگ سوار میکردند و به آن سوی اقیانوسها ـو اغلب به آمریکاـ میبردند؛ هرچند در بین راه بسیاری از آنان از بین میرفتند. آن بردگانی که از سفرهای جانفرسای دریایی جان سالم به در میبردند، درگیر کار طاقتفرسا شده و کمکم قربانی میشدند. ثمرهٔ تلاش این بردگان را ـکه شامل محصولات کشاورزی و معدنی بودـ به متروپلها میفرستادند و صرف زندگی بهتر مردمان برتر، یعنی همان اروپاییها، میکردند. ثبات در فرایند استعمار سنتی ـکه بر حضور مستقیم نیروهای کشور استعمارگر در خاک مستعمرهها استوار بودـ در استعمار قرن نوزدهمی بریتانیا ـو آنچه اصطلاحاً صلح بریتانیایی نامیده میشدـ به اوج رسید. این ثبات، ثمرهٔ انقیاد و سرکوب ملتهای دربند و مستعمره بود و یکی از افتخارات دوران ویکتوریایی به شمار میآمد. در همین دوران و از اواخر قرن هجدهم به بعد بود که استعمار برای بازتولید و سلطهٔ خود بر کشورهای دیگر، تاسیس رشتههای علمیِ دانشگاهی را آغاز کرد که در صفحههای پیش رو به آن پرداخته خواهد شد.
دوران پس از جنگ جهانی دوم را میتوان دورهٔ بعدی استعمار دانست که استعمار نو لقب گرفت. با بیداری ملتها و شروع فرایند استعمارزدایی، کشورهای استعمارگر دریافتند که دورهٔ حضور مستقیم در مستعمرهها گذشته است و باید به شکلی دیگر آنان را فرمانبردار خویش کنند. از اینرو به این فکر افتادند تا با روشهای غیر مستقیم، سلطه و نفوذشان را در مستعمرهها حفظ کنند و گسترش دهند. در فرایند استعمارزدایی، ملتهای مستعمره توانستند به استقلال ملی و استقلال ظاهری سیاسی دست یابند، اما اینْ همهٔ ماجرا نبود. در این مرحله، استعمارگران رهبران و نخبگان زیر نفوذشان را به حاکمیت نشاندند و با حمایتهای پنهان و آشکار از قدرتگیری آنان در مقام رهبران جنبشهای ملی، سلطه و سیطرهشان را بازتولید کردند و حکومتها را غیر مستقیم در دست گرفتند. این موضوع آنقدر اهمیت یافت که اگر در کشوری، جنبشی واقعاً ملی با تکیه بر داشتههای خویش تلاش میکرد تا استعمارگران و دستنشاندگانشان را بیرون رانَد، استعمارگران با توسل به نیروهای نظامی و دخالت مستقیم، آن جنبش را سرکوب میکردند. نمونهٔ تاریخی اینگونه واکنش، کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در ایران و سرنگونی جنبش برخاسته از اعتقادات مذهبی و ملی ایرانیان است.
بنابراین در استعمار نو، استعمارگرانْ شیوه و روش سلطه و نفوذ و تسلطی متفاوت با شکل کلاسیک آن دارند. این نوع استعمار، بر حضور غیر مستقیم بنا شده است و بیشترْ کنترل بازار و منابع طبیعی و سیاستهای کشورهای پیرامونی و کشورهای در حال توسعه را هدف گرفته است. این دوره از استعمارگری، پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد و تا زمان انقلاب اطلاعاتی در اواخر دههٔ۱۹۷۰ و اوایل دههٔ۱۹۸۰ دوام آورد و سپس، جای خود را به شیوهٔ جدیدتری داد که همان استعمار فرانو است. در دورهٔ جدید، کشورها را دیگر بر اساس معیارهای قدیمی تقسیمبندی نمیکنند. در اینجا، دیگر سخن از قیمومیت و استعمار و مستعمره نیست، چون کشورها استقلال حقوقی و سیاسی خود را به دست آوردهاند و نهادهای بینالمللیِ ساختهٔ استعمارگران نیز این استقلال را به رسمیت شناختهاند. در این دوره، سخن از کشورهای توسعهٔافته و توسعهنیافته است. در واقع، این مفهوم نیز یکی از سازوکارهای استعماری است تا به کمک آن استعمارگران بتوانند سلطهشان را بر دیگر کشورها بازتولید کنند. در این مفهوم، توسعه جایگاهی است که ما (غربیها) به آن دست یافتهایم و شما (غیر غربیها) باید تلاش کنید تا خود را به این جایگاه برسانید. در این راه، تجربهٔ ما غربیها چراغ راه شماست و نسخههایی که ما برای شما تجویز میکنیم یگانه داروی شفابخشی است که شما را از منجلاب توسعهنیافتگی در میآورد و به آرمانشهر توسعهٔافتگی میرساند.
استعمار فرانو یا استعمار پستمدرن آخرین مرحله و تکاملیافتهترین شکل استعمار است که البته جوهره و ماهیتش همان سلطه و کنترل است؛ اما شیوه و روش و سازوکارهای آن با دورههای پیشین متفاوت است. این نوع از استعمار با ابزارهایی که در نتیجهٔ انقلاب اطلاعاتی به وجود آمدهاند سعی میکند تا ذهنها و بدنها را کنترل کند و بر آنها سلطه یابد. این دوره از استعمار با فروپاشی شوروی سابق در اوایل دههٔ ۱۹۹۰ و با وقوع حادثهٔ یازده سپتامبر در اوایل قرن بیست و یکم تشدید و تقویت شد. این نوع از استعمار را میتوان استعمار فرهنگی نیز نامید، زیرا در آن، کشورهای نظام سرمایهداری تلاش میکنند با ابزارهای فرهنگی، مانند رسانهها، زبان، مذهب، آموزش و مانند اینها، تفکرات، باورها، ارزشها و جنبههای مختلف مادی و معنوی فرهنگ دیگر ملتها را با هدف تامین اهداف و منافع اقتصادی خود کنترل کنند. از اینرو، این نوعْ پیشرفتهترین و عالیترین نوع استعمار است. در واقع، خانم اسمیت در این کتاب، این نوع از استعمار را بررسی میکند و سعی میکند تا ابعاد آن را نشان دهد؛ هر چند او از این واژه نام نمیبرد و تقسیمبندی ما را از دورههای مختلف استعمار برنمیشمارد.
او با ارجاع به گزارهٔ معروف «کارْ کار روشنگری است»، سعی میکند استعمار را به طور کلی تبیین کند. در واقع، روشنگری با پدید آوردن مدرنیته، به انقلاب صنعتی انجامید و در نتیجهٔ آن، برنامهٔ (پروژهٔ) استعمار، قوّتی بیسابقه یافت. برنامهٔ روشنگری، فلسفهها و رشتههای علمی مختلف را ایجاد و همچنین، نظام دانش و آموزش و پرورش خاص خود را تاسیس کرد. آنچه این برنامه ایجاد و تاسیس کرد، ارتباطی مستقیم دارد با آنچه فوکو از آن با نام رژیمهای حقیقت یاد میکند. این نظام سعی کرد تا گفتمانی یکسان و یکپارچه از واقعیتهای جهانی ارائه کند که در آن ـبه قول ایمانوئل والرشتاین اسطورههای خود را در ذهنهای مردمان دنیا نهادینه کند؛ آنگونه که همگان آن روایت را بپذیرند و باور کنند. در نظام جهانیای که در نتیجهٔ این تحولات به وجود آمد دانش و ایجاد رشتههای علمی، نسبتی محکم با قدرت یافتند؛ طوری که قدرتْ دانش را به وجود میآوَرد و دانشْ تداومبخش قدرت است. قدرت و دانش در ارتباط با یکدیگر، شیوهٔ بازنمایی جهان را در ذهن مردمان تعیین میکنند و این ویژگی، سهمی مهم در برنامهٔ کنترل و استیلا دارد.
نگاهی مختصر به چگونگی شکلگیری رشتههای علمی در قرن نوزدهم، این بحث را تایید میکند. نیاز به شناخت جوامع اروپایی در حوزهٔ عمومی بهکارگیری قدرت و حوزهٔ نیمهعمومی تولید و حوزهٔ خصوصی زندگی روزمره، به خلق سه رشتهٔ علمی علوم سیاسی، اقتصاد و جامعهشناسی انجامید. این سه رشته سعی کردند تا مردمان جوامع پیشرفته و متمدن را با استفاده از روشهای جهانشمولِ برگرفته از قوانین طبیعی بشناسند؛ چیزی که میتوان آن را سنت پوزیتیویستی نامید. در کنار این مردمان، مردمان دیگری هم بودند که اروپایی نبودند، اما شناخت آنان اهمیت فراوانی داشت؛ چون آنان زیر نفوذ و سیطرهٔ استعماری اروپاییان بودند. برای این منظور نیز دو رشتهٔ علمی با دو نام متفاوت تاسیس کردند: مردمشناسی که بعدها نام انسانشناسی بر آن گذاشتند و شرقشناسی. علم اول به شناخت جوامع بومی اولیهای میپرداخت که از نظر اروپاییها هیچ سامان سیاسی مشخصی نداشتند. علم دوم نیز به حوزههایی میپرداخت که سامانهای سیاسی مشخص داشتند، اما غیر اروپایی بودند؛ نظیر چین و مصر و ایران. این دو دسته علم مخصوصاً انسانشناسی بیشترین خدمت را به برنامههای استعماری کردند و به اعتقاد مترجمان این کتاب، هنوز هم همین نقش را دارند.
از آنجا که نظامهای دانش و حقیقتی که قدرتهای اروپایی به وجود آوردند، ارتباط استواری با قدرت داشتند، این نظامها در طول زمان، به نظامهایی بیچونوچرا تبدیل شدند و در عمل، نظامهای بازنماییْ آنها را تثبیت کردند. رشتههایی نظیر انسانشناسی، با ساختن ایدئولوژیک دیگری که باید اُبژه برای تحقیق غربیها میشد نقشی بیبدیل در تثبیت این نوع از نظامهای دانش و حقیقت ایفا کردهاند. این نظامها در مرحلهٔ پوزیتیویستی باقی نماندهاند، بلکه مجموعهای از نوعی جهتگیری فرهنگی، مجموعهای از ارزشها، ادراکهای متفاوت از فضا و زمان، شکلهای خاص زبانی و ساختارهای قدرت را شکل دادهاند که بر روی بومیان اِعمال شده و با سازوکارهای مشخص نیز در آنان نهادینه شده است. همچنان که این نظامها، جهان بومی را با کلیشههای مشخص برای جهان غرب بازنمایی میکردند، بومیان نیز با همین شیوههای علمی و تحقیقاتی سعی کردند در اجزای خود جستوجو کنند و از دید غربیها به خود بنگرند.
شاید هیچکس به اندازهٔ ادوارد سعید نتوانسته باشد این فرایند را به زیبایی ترسیم کند. سعید در سهگانهٔ شرقشناسی خود و بیشتر در جلد اول آن سهگانه، یعنی شرقشناسی ـ به مباحثی عمیق دربارهٔ خلق یک دیگری به نام شرق به دست غربیها و سعی آنان در بازنمایی و شناخت آن میپردازد. دو جلد دیگر کتاب وی، یعنی مسالهٔ فلسطین و اسلامِ رسانهها، تکملهای بود بر ساخت منظومهای فکری و گفتمانی غالب در علوم اجتماعی که پس از گذشت بیش از سه دهه، همچنان به عنوان یکی از مهمترین نظریات علمی دنیا مورد بحث و تحقیق قرار میگیرد. برساختهٔ شرق در گفتمان غربی را میتوان به تمامی انسانهای غیر اروپایی، شامل بومیان آمریکا، کانادا، استرالیا، نیوزیلند، آسیاییها، افریقاییها و…، تعمیم داد و نکتهٔ مهم، شناخت این شرقیها از راه نظام دانش و قدرت غربی است. آنچه خانم اسمیت در کتاب حاضر میخواهد به آن بپردازد و آن را آشکار کند، چگونگی نهادینهسازی این نظام دانش در جوامع بومی، با استفاده از الگوی بومیان نیوزیلند است. برای همین تاکید او بر دو دورهٔ استعمار نو و فرانو است و البته ریشهشناسی و علتیابی آن را به دورهٔ استعمار کلاسیک و عصر روشنگری میرساند.
ارجاع خانم اسمیت به بحث روشنفکران که البته برگرفته از مباحث پسااستعماری فرانتس فانون است نشاندهندهٔ توجه او به تولیدکنندگان فرهنگ در جوامع بومی است که از نظر وی، بیشترین هماهنگی را در خودآگاه و ناخودآگاه خود با استعمارگران غربی دارند؛ چه از نظر منافع طبقاتی و چه از نظر ارزشها و روشهای تفکر و اندیشیدن. در نظر اسمیت، شیوهی عملکرد روشنفکران و تولیدکنندگان فرهنگ، خودبهخود ما را به یاد استعمار نو میاندازد که در آن نخبگان و حاکمان، دستنشاندههای نظام استعماری بودند و در جهت تامین منافع استعمار نه در جهت منافع مردم بومی گام برمیداشتند. اما اسمیت در این نوع از استعمار نیز متوقف نمیشود و با اشاره به ابزارهایی همچون تلویزیون و قدرت آن در تغییر فرهنگ بومیان مائوری و اشاعهٔ فرهنگ آمریکایی در بین آنان، به عمق نفوذ استعمار فرانو در جوامع اشاره میکند. در دیدگاه اسمیت، اشاعهٔ فرهنگ مصرفگرایی و رابطهٔ آن با تلویزیون و به طور کلی رسانهها، نشاندهندهٔ عمق خطر رسانههای مدرن برای فرهنگهای بومی است. این رسانهها، مدام مصرف را تبلیغ میکنند و نیازهای جدید خلق میکنند و به تعبیر اسمیت، نقابیاند که نابرابریهای سیاسی و اقتصادی را میپوشانند. این رسانهها افراد را به سوی این اعتقاد سوق میدهند که آنان انتخابکنندگانی خودمختار اند، در بازاری که از نظر فرهنگی، خنثی است؛ در حالی که چنین نیست. تعابیر اسمیت در این موضوع، نظریات مکتب فرانکفورت را دربارهٔ سرمایهداری مدرن و مقولات مصرفگرایی و به خصوص صنعت فرهنگ به یاد ما میاندازد.
از نظر نظریهپردازان این مکتب، نظام سرمایهداری با به وجود آوردن سلسلهای از نیازهای غیر واقعی و تحمیل آنها بر مردم، باعث میشود که از سویی، نیازهای واقعی مردم، نظیر خلاقیت، خودمختاری، استقلال و…، سرکوب شود و از سویی دیگر، مردم با سرگرم شدن به آنها، مقدمات بازتولید سیستم را نیز فراهم کنند. نیازهایی که مصرفگرایی به وجود میآورد، کاملا غیر واقعیاند و با ارضاشدنشان، حسی را در مردم به وجود میآورند که فکر میکنند نیازهای واقعیشان ارضا شدهاند. با ارضای نیازهای غیر واقعی، مردم چیزی را به دست میآورند که تصور میکنند میخواهند. مثلا نیازی مثل آزادی که در دستهٔ نیازهای واقعی مردم است، در این فرایند قرار میگیرد. در این نظام، مردم فکر میکنند که آزاد اند و این آزادی نوعی فریب است، چرا که آنها اصلاً آزاد نیستند و نمیتوانند مستقل باشند و به تفکر بپردازند. آزادی آنها فقط در حوزهٔ مصرفگرایی است و در واقع، آنها آزاد اند که چه جنسی را بخرند، کدام کالای مصرفی را تهیه کنند و چیزهایی شبیه اینها. تقویت نیازهای غیر واقعی و حس کاذب برآورده شدن نیازهای واقعی، از راه صنعت فرهنگ عملیاتی میشود. در واقع، این صنعت فرهنگ است که در ایجاد و ارضای نیازهای غیر واقعی و سرکوب نیازهای واقعی دخالت تمامعیار میکند.
صنعت فرهنگ که رابطهای وثیق با رسانههای جمعی دارد به سلیقه و اولویتهای تودههای مردم شکل میدهد و با تلقین مطلوب بودن نیازهای غیر واقعی آنان، ذهن و ناخودآگاه تودهها را شکل داده و دستکاری میکند. صنعت فرهنگ از راه رسانهها، خود را به مردم تحمیل میکند و این کار را آنچنان ماهرانه اجرا میدهد که مردم احساس نمیکنند که چیزی به آنها تحمیل شده است. صنعت فرهنگْ تسلط و سلطهٔ سرمایهداری (بخوانید استعمار) و مصرفگرایی را بر ذهنهای مختلف تسهیل و تضمین میکند و با ایجاد تودههایی منفعل و غیر منسجم، آنان را بیش از پیش به مصرف کالاهای تولیدشده، شامل کالاهای عادی مانند پوشاک و… و فرهنگی، تشویق میکند.
به طور کلی، نظام سرمایهداری مدرن با قدرت رسانهای فزایندهٔ خود و با فرافکنی نظامهای دانش و حقیقت خود، از راه مدرسهها و آموزش و پرورش و نظامهای علمی دانشگاهی به خلق فرهنگی استعماری در سراسر دنیا کمک کرده است؛ فرهنگی که در آن یکسانسازی و فریب انبوه نقش بسیار برجستهای دارد و این یعنی استعمار فرانو. در این شیوه، تمرکز اصلی بر روی باورها و ادراکهای ملل مختلف، به منظور شکلدهی به آنها در جهت منافع اقتصادی غربی است، اما شیوههای مختلف استعماری ممکن است به طور همزمان در آن اجرا شوند. هم نظام آموزش و پرورش ملل دیگر، هم نظام دانشگاهی آنان، هم نخبگان و روشنفکران و هم تودهٔ مردم، همگی زیر تاثیر عمیق نظام استعماریاند. آنچه اسمیت میخواهد در این کتاب عرضه کند، نقدی تاریخی بر این موضوع و ارائهٔ راهی برای برونرفت از این مشکل برای مردمان بومی است. طنز ماجرا اینجاست که با وجود نظر اسمیت دربارهٔ اهمیت زبان استعماری در برنامهٔ استعمار، خود او نیز این کتاب را به زبان استعمارگران، یعنی به انگلیسی، نوشته است. به نظر مترجمان، کتاب حاضر را نمیتوان در زمرهٔ متون پسااستعماری جای داد. نویسنده خود بهصراحت بیان میکند که از نظر وی، نام نهادن وضعیت حاضر بومیان به عنوان وضعیت پسااستعمار، مبتنی بر این پیشفرض است که استعمارگران رفتهاند، در حالی که آنان هنوز هستند و میراث آنان هنوز باقی است. البته این میراث نیز در شکل پدیدهای به نام تحقیق علمی با روشهای غربی پابرجاست. امید است دانشجویان علوم اجتماعی و به طور خاص دانشجویان انسانشناسی و استادان و صاحبنظران این حوزه، با خواندن این کتاب به فهمی جدید از موقعیت بومیان و موقعیتهای بومی دست یابند؛ فهمی که بتواند در پایهگذاری پارادایمهای بومی تحقیق مفید باشد.
مقدمه مترجمان بر کتاب استعمار زدایی از روش
نوشته لیندا اسمیت