اخلاقیات

فلسفه نقد

کاوه آهنگر

انسان می‌تواند هر آن چه را که دارد، حتی روح خود را، در پای حقیقت قربانی کند. اما نمی‌تواند اخلاق را در پای حقیقت قربانی کند. هگل

اخلاق از دیرباز در تمدن بشری نقش بزرگی بازی کرده است. موضوع اخلاق گاه به طور مستقل، گاه در پرتو فلسفه و منطق و گاه در پرتو مذهب مورد مطالعه قرار گرفته است. بازی عجیب سرنوشت در این است که مذهب، این بی‌اخلاق‌ترین نهاد اجتماعی، خود را محافظ و ولی‌نعمت اخلاق قرار می‌دهد.
در زمان برده‌داری، کاهنان مصری بی‌اخلاق‌ترین افراد بودند. در قرون وسطی کشیشان و کلیسا بی‌اخلاق‌ترین نهاد اجتماعی بودند که علاوه بر دشمنی با علم در دشمنی با اخلاقیات که خود را قیم آن معرفی می‌کردند، از هیچ چیز فروگذار نمی‌کنند و به این منش ضداخلاقی خود تا زمان ما هم ادامه می‌دهند. کودک ‌آزاری جزء جدانشدنی از این نهاد است که باید از دیدگاه روانشناسی و زیست‌شناسی هم مورد ملاحظه واقع شود. برای در هم شکستن اخلاقیات جامعه، به نیرویی احتیاج است و مذهب می‌توانست این نیرو را از خدا وام بگیرد که به سادگی در مکانیسم جامعه‌ی طبقاتی پای به عرصه‌ی وجود می‌گذارد. به هر حال برای در هم شکستن اخلاقیت و معیارهای ارزشی، از این نهادها یاری گرفته می‌شود: مذهب،‌ ایدئولوژی، مصلحت‌گرایی، بیولوژی و زیبایی‌شناسی. تمام این عوامل و نهادها در جامعه‌ی طبقاتی زاده می‌شوند. از دیدگاه مذهب، انسان گناه‌کار و بزه‌کار است و منشأ آن در گناه نخستین آدم و حوا می‌باشد. به همین جهت، مذهب انسان را به طور فطری گناه‌کار می‌شناسد و به همین جهت از پیامبران برای اصلاح راه و روش زندگی کمک می‌گیرد. چون او را قاتل می‌داند، حکم می‌کند که قتل نکنید. چون او را سارق می‌داند حکم می‌دهد که دزدی نکنید. چون او را فاسق می‌داند، حکم می‌دهد که فسق نکنید.

اخلاق و اسطوره

به همین جهت برای پاک کردن گناه از وجود او، حکم به سوزاندن و مثله کردن او می‌دهد. وظیفه‌ی خود را پاک کردن گناه از وجود انسان می‌داند. انسان آن چنان گناه‌کار است که مذهب پسر خدا (مسیح) را برای نجات بشر مصلوب می‌کند.

اخلاق در جامعه‌ی طبقاتی به نحوی به «خدا» وصل می‌شود و مذهب میانجی و نقش محلل را دارد. به همین جهت اخلاق ویژگی مطلق پیدا می‌کند که می‌بایستی در قرون و اعصار ثابت بماند و برای این کار مذهب دست به ساختن اسطوره های خود می‌زند (مسیح، حسین، بودا، برهما و …).
مذهب نمی‌تواند همواره در توجیه اخلاقیات خود به عرش اعلی و ماوراء این جهان رجوع کند، چون می‌داند اگر موضوعی را برای همیشه در لفافه‌ی متافیزیک و ماوراء جهان مادی قرار دهد،‌ به سرعت خاصیت خودش را از دست می‌دهد. پس تنها راه زمینی کردن آن، ساختن اساطیر است. این اسطوره‌ سازی حتی در زمان ما هم ادامه پیدا می‌کند ( زندگی امام حسین، مسیح، بودا و ..). به طوری که کلیسا مادر ترزا و پاپ قبلی را قدیس اعلام می‌کند که دارای کرامات هستند و با لمس بیماران، باعث بهبودی آن‌ها می‌شوند و در ایران هم سعی در اسطوره‌سازی صورت گرفته و میگیردو در بین پیروان خود چنین القاء می‌کنند که کرامات و امدادهای غیبی وجود دارد.

پس یکی از نهاد‌های پشتیبانی از اخلاقیات مطلق توسط مذهب، اسطوره‌سازی است که فلان عارف و قدیس و … همواره بر اساس اخلاق زندگی می‌کردند و قوانین آن را محترم نگاه می‌داشتند. سوزاندن دست عقیل نمونه‌ی آن است. چون این حکم مطلق است که «هیچ گاه نباید دزدی کرد و مال مردم و بیت‌المال را چپاول کرد». اما نکته‌ی جالب در این است که عامل دیگری به نام تحولات تاریخی هم بطلان و هم معکوس بودن احکام مطلق را صادر می‌کند که باید در جای خود به آن پرداخته شود. امروزه هر کس به ساختمان و کردار جامعه‌ی طبقاتی بنگرد به سادگی می‌تواند بطلان نظریه‌ی اخلاق مطلق را مشاهده کند . موضوع از مرزهای نظری و تئوریک، گذشته و به تجربه رسیده است.

امر مطلق و اخلاق مطلق

مذهب منادی این مطلب بود که «امر مطلق که آفریدگار جهان هستی است، آن را به حال خود رها نکرده و همراه با آفرینش جهان قوانین اخلاقی را هم برای ادامه‌ آن صادر کرده است». به همین جهت این اخلاق جای هیچ گونه چون چرا ندارد و در واقع اخلاق مطلق ناموس این جهان است.

با به بن‌بست رسیدن اخلاق مطلق در زمان‌های مختلف، مذهب برای نجات اخلاق مطلق به دو عامل متوسل می‌شود:

۱. برای اجرای اخلاق «مطلق» باید شرایط فراهم شود و تا زمانی که این شرایط حاصل نشده باشد، جنبه‌ی «مطلق» بودن اخلاقیات زیر سؤال خواهد بود.
۲. عامل دوم علم‌ستیزی مذهب است. مذهب در تمام زمان‌ها و دوران‌ها در مقابل علم و معرفت بشری قرار گرفته است. معرفت بشری را نسبی و معرفت خداوندی را مطلق می‌داند و این ستیز جاویدان همواره برقرار است. اما مذهب مدعی می‌شود «روزی خواهد رسید که علم و معرفت با مذهب همراه و همگام شود». مثل بارز موضوع، نظریه‌ی تکامل انواع و وراثت است که درست در نقطه‌ی مقابل مذهب می‌باشد. چون از نظر مذهب در علم خداوند خللی وجود ندارد تا چیزی را ناقص خلق کند که به تکامل یافتن نیازی داشته باشد.

فلاسفه واخلاق

همین تضاد بین علم و دانش انسانی و معرفت خداوندی است که بسیاری از فلاسفه را دچار تناقض و یا پارادوکس می‌کند. چنان که دکارت، انسان را مختار می‌داند ولی بلافاصله می‌گوید «انسان از فرمان الهی فرمان ببرد چون خداوند بر اساس مهربانی و رأفت و خیراندیشی این جهان را آفریده است». هنگامی که دکارت می‌خواهد عقل بشری را حاکم رفتار انسانی و معرفت انسانی نماید، در بین این دو قطب متضاد گرفتار می‌آید و از ترس کلیسا خواستار اصلاح در نظریه‌ی خودش به نفع عقل نمی‌شود و به هر حال عقل و معرفت و اخلاق بشری را طفیل علم مطلق خداوند می‌کند که باید بی‌تغییر باشد. بدین ترتیب عقل‌گرایی (راسیونالیسم) دکارت به همان بن‌بست جاویدان تضاد بین انسان و خدا می‌رسد. این تضاد همان‌طور که خواهیم دید لاینحل جاویدان است. به همین جهت بعضی از فلاسفه برای حل این تضاد یکی از این دو قطب را حذف می‌کند. نیچه فریاد برمی‌آورد که «خدا مرده است» و در کلیسا دفن شده است.

این تضاد لاینحل دامن کانت را هم می‌گیرد. او می‌دید که بنیان علمی اخلاق تباه شده و بالتبع آن، اساس عقلی دین هم از میان رفته است و این پرسش مطرح می‌شود که دلیل اعمال نیک چه خواهد بود و دین توجیه خود را از کجا به دست خواهد آورد؟ چون به خوبی به ترکیب دین و اخلاق آگاهی داشت و می‌دانست که ضعف در نظریات اخلاقی، سستی دین را باعث خواهد شد و علاوه بر این سستی دین حکومت را دچار ناتوانی می‌کرد. بدین ترتیب کانت معتقد بود


صفت اخلاق ← صفت دین ← صفت حکومت

و چون کانت کاتولیکی متعصب بود، دست به عمل فلسفی عجیبی زد که پیش از این وجود نداشت. وی عقل را به دو بخش تقسیم کرد. یکی عقل نظری که به بحث و کشف نظریات علمی می‌پردازد و یکی عقل عملی که به انسان توصیه‌ی امر خیر و نیک می‌کند و از عمل بد باز می‌دارد. عقل عملی هدیه‌ای بود که از طرف خداوند به انسان عرضه شده بود. بنابراین دوباره به همان جایی می‌رسد که مختار بودن انسان به معنای اجرای قوانین دینی است که به صورت تکلیف به او تحمیل می‌شود و خلاصه عمل اخلاقی را عملی می‌داند که مطابق قانون باشد. یعنی اخلاق تبدیل می‌شود به «انجام تکلیف» که نتیجه‌ی آن چیزی جز «بنده مأمورم و معذور» نخواهد بود. به این ترتیب دوئالیسم فلسفه‌ی کانت بر احکام اخلاقی هم نازل می‌شود که جنبه‌ی محافظه‌کارانه‌ی آن بر جنبه‌ی مترقیانه‌ی آن غالب است. چنین نظریاتی لاجرم به برده شدن انسان به دست حکومت منجر می‌گردید و به همین جهت، مبارزات جنبش رمانتیسیسم را بر علیه آن به دنبال آورد.

تضاد اخلاق دستوری و واقعیات جامعه

روشنفکران اروپایی در دوران رستوراسیون (احیای نظام سلطنتی) فرانسه اوج اضمحلال اخلاق رسمی و دستوری را در همه جای می‌دیدند. در گوشه و کنار شهرها فوج فوج اجساد گرسنگان و مردگان در کنار کاخ‌های رفیع بورژوازی و دیوارهای کارخانجات بر زمین می‌ریختیند و قوانین حکومتی و رسمی و دولتی بی‌دریغ با حمایت از مالکیت خصوصی، مرگ را به بی‌چیزان جامعه هدیه می‌کردند. در چنین شرایطی بود که به طور مثال، داستان بی‌نوایان ویکتور هوگو خلق می‌شود که یک نفر به خاطر دزدیدن چند قرص نان به ۱۵ سال حبس محکوم می‌شود. در داستان کلود ولگرد یک کارگر نقاشی که از چوب‌بست به زمین پرتاب شده و از کار کردن درمی‌ماند، از روی بی‌چیزی دست به سرقت چند تکه نان می‌زند تا آن‌ها را برای خانواده‌اش ببرد که دستگیر می‌شود و در دادگاه رو به قاضیان می‌کند که چه کسی باید برای زن و فرزند من نان تهیه می‌کرد. قاضی با خونسردی جواب می‌دهد «شما در صورت مرگ هم حق نداشتید قانون اجتماع و اخلاق را که می‌گوید ٬نباید دزدی کرد٬ و آن هم مطلق است و استثناءپذیر نیست زیر پا بگذارید». قانون و حکومت و اخلاق تعهدی برای نان تو و بچه‌های تو ندارند. ولی متعهد هستند که نگذارند کسی قانون و اخلاق را زیر پا بگذارد.

به بن‌بست رسیدن اخلاق از یک سو به دلیل مطلق انگاشته شدن و از طرف دیگر واقعیات جامعه که با آن هم‌خوانی ندارد، بحران اخلاق را لاینحل باقی می‌گذارد. به هر حال نظریات مختلف اخلاقی چه پذیرش جبر، چه پذیرش اختیار، چه پذیرش حرکت تاریخ و چه تکامل و … هیچ یک نتوانست بر بن‌بست و پارادوکس اخلاقی غلبه کند و راه برون رفت را نشان دهد.

فلسفه‌ی علمی تمام صفت‌های اخلاقی دوران بورژوازی جدید را نشان می‌دهد و در مبارزه‌ای که بین طبقات رنج‌بر و سرمایه‌داران درگیر بود، از اردوگاه زحمت‌کشان از اخلاق پرولتاریایی حمایت کرد و در حد افراطی خود در زمان استالین برای آن تبلیغ شد. ولی اخلاق پرولتاریایی هم مانند هنر پرولتاریایی نتوانست سخن آخر را بگوید. فلسفه علمی منشاء و پیدایش اخلاق را هم‌ زمان با پیدایش جامعه‌ی طبقاتی و دولت و مذهب توضیح و تفسیر کرد و نشان میدهد که دولت اسباب وسیله‌ی سرکوب بی‌چیزان در دست فرادستان و ثروتمندان است که به کمک مذهب و مذهب به کمک اخلاقیات مرسوم و قانون به اجرا در می‌آید و پیوند دولت با مذهب و مذهب با اخلاق، سه پایه‌ برای حکومت کرن از کار در آمد. فلسفه‌ی علمی به درستی ریشه‌های این سه‌پایه و تولدشان را در جامعه‌ی طبقاتی نشان داد. ولی نظریات فرمالیستی و ظاهری و دگماتیستی هم راه حل نهایی برای مسئله اخلاق را نشان نداد. اردوگاه‌های کار اجباری در روسیه و چین بطلان راه حل‌های اخلاق سوسیالیسم نارس را نشان داد. شاید دلیل این که راه حلی برای اخلاق تاکنون یافت نشده این است که اخلاق در قلمرو فلسفه و منطق جواب پیدا نمی‌کند. به همین جهت در درسنامه‌های رسمی احزاب کمونیست (مثل ماتریالیسم دیالکتیک نوشته‌ی امیر نیک‌آیین)، هیچ فصلی به موضوع اخلاق اختصاص نیافته است و شاید بهتر باشد که بررسی اخلاق را به قلمرو زیبایی‌شناسی منتقل کرد. به قلمرو استتیک،‌ و آن را مانند زیبایی (تراژدی، حماسه، سرنوشت) در یک اتومتری بررسی کرد.


واکاوی اخلاق از نگاه فلسفه علمی را در بخش دوم این نوشته پی می‌گیریم.


ارسال نقد

نظر شما