کاوه آهنگر
در روزگار نخستین پیدایش انسان بر روی صحنهی گیتی، کار به عنوان اساسیترین عامل موجب تغییر و تحول در طبیعت و خود انسان شد. خصلتهای کار انسانی به قرار زیر بود:
الف- منظور از کار یک روند جمعی است. انسان منفرد که بتواند به تنهایی کار و زندگی کند، نه وجود داشته و نه وجود خواهد داشت. در کار جمعی است که انسان با انسان رابطه برقرار میکند و این تماس و برقراری رابطه به کمک زبان صورت میگیرد.
ب- این کار انسان متضمن به مقصود بود؛ نه اینکه انرژی حیاتی خود را بیجهت مصرف کند. همچنان که مارکس میگوید: کار انسان از آن جهت با کار زنبور عسل متفاوت است که زنبور عسل از هزاران سال پیش همان گونه کندوی عسل میساخته که امروز میسازد. همان گونه که طبیعت برای این کار در او کد گذاری کرده است. ولی ناشیترین معماران پیش از آن که خانه بسازند، از پیش شکل و محتوای خانهی مورد نظر را در ذهن دارند و هیچ دو معماری مشابه با هم خانه نمیسازند. به همین جهت میتوان گفت که انسان طرح خانه را از پیش در ذهن خود به کمک اندیشهاش تجسم بخشیده است و میداند که نتیجهی کارش باید چه باشد.
ج- کار انسان در جهت ارضای نیازهای او انجام میشود. اما مارکس به ما میگوید که این نیازها فقط جنبهی ناتورالیستی و بیولوژیکی ندارد، بلکه این جامعه است که انواع نیازها را خلق میکند و هر بار که جامعه دچار تغییر میشود نیازهای انسان را تغییر میدهد و انسان باید روشهای جدید برای ارضای آنها خلق نماید. به همین جهت است که انسان مبتکر و خلاق است، عنصری که برای اندیشیدن لازم است.
د- انسان توسط کار، خود را از سلطهی طبیعت میرهاند. بر زمین و دریا و آسمان فرمان میراند، اما انسان برای تسلط بر این طبیعت به ابزار نیاز داشت و هر بار با تکامل بخشیدن به ابزار خود هم بر سلطهاش بر طبیعت افزود و هر بار این ابزار را به اندام خودش پیوند میزند و به جای اینکه تحت تاثیر طبیعت دچار تکامل بیولوژیکی شود، تا سر حد امکان در ابزار خود تغییر میدهد. پس به کمک ابزار انسان در ابتدا فاصلهاش را با طبیعت بیشتر و بیشتر میکند و از طرف دیگر به کمک ابزار وحدت خود را با طبیعت حفظ میکند و این رابطهی دیالیتیکی جاویدان را به پیش میبرد و تکامل میبخشد. ابزار، شناسنامهی هویت انسان است. همچنان که مارکس میگوید «بگو در زمان آسیاب زندگی کردهای تا بگوییم تو کیستی؟» در زمان آسیاب بادی؟ در زمان آسیاب آبی؟ در زمان آسیاب مکانیکی؟. به این ترتیب نوع ابزار شناسنامهی هویتی انسانها را در قرون و اعصار معین میکند.
ه- با تکامل در روند تولید و ابزار در جامعهی انسانی، تقسیم کار بیشتر و بیشتر حاصل میشود که با این تقسیم کار، اضافه تولید در جامعه به دست میآید. این اضافه تولید موجب میشود تا عدهای بتوانند از دور و روند تولید مستقیم خارج شوند و به سرپرستی و نظم بخشیدن به این تقسیم کار برآیند. بدین ترتیب جوانههای طبقات و پیدایش دولت، پیدا میشود (ریشسفیدان و کدخدایان اولیه) و با پیدایش دولت، قوانین هم برای نظارت بر تولید آفریده میشود. بدین ترتیب روبنای جامعهی انسانی به طور منسجم آفریده میشود که کلید و نوع آن در دست دولت است و برای اجرای قانون، احتیاج به نیروی انسانی است که در اختیار دولت میباشد. بدین ترتیب ارتشها و نیروهای نظامی، پای به عرصه نهادند که در کنار آنها کسانی به قضاوت نشستند و نطفههای قوهی قضاییه هم بسته شد. بدین ترتیب یگانگی اولیه در جوامع انسانی که برای کار جمعی الزامآور بود به تدریج به متضاد خود یعنی جامعهی طبقاتی بدل شد و وحدت اولیهی انسانها در کمونهای اولیه از میان رفت. این یگانگی از دست رفته مقدمهای میشود برای تصور بهشت در جامعهی بیطبقه در اساطیر. انسان در جامعهی طبقاتی اولیه بعد از کمونهای اشتراکی همیشه در حسرت آن جامعهی اشتراکی اولیه بود. به همین جهت جهانی را برفراز آسمانها به نام «بهشت» میآفریند و به کمک اساطیر آن را تثبیت میکند. اساطیر در پس ذهن آدمیان به حیات خود ادامه میدهد و برای توجیه آن بهشت از دست رفته به خلق و آفرینش – گناه نخستین آدم و حوا – متوسل میشود.
و- در سپیدهدم پیدایش انسان بر روی زمین و پیدا شدن روند کار و حرکت برای ارضای نیازها، علاوه بر کار بدنی و استفاده از ابزار اولیه و ابتدایی، در ابتدای پیدایش جامعهی طبقاتی و انتقال از جامعهی اشتراکی به جامعهی طبقاتی در روند تولید، پیشرفت دیگری هم به خاطر اندیشههای انسانی رخ میدهد. در این دوران است که کسانی پیدا میشوند که با همسان ساختن خود با موجودات طبیعی، سعی میکنند آنها را در اختیار انسان قرار دهند. آنها کسانی بودند که کار جادوگری را عهده گرفتند. آنها با شبیهسازی، با رقص و حرکات خود میخواستند کار را برای دیگران آسانتر سازند-آنها با تقلید حرکات گوزن میخواستند کار را برای شکارچیان سادهتر سازند. بدین ترتیب جادو در انتهای حیات کمونهای اولیه پیدا شد. ماهیت جادو، همسانسازی انسان با دیگران است که از دل آن هنر و دین زاده میشود. بدین ترتیب جامعهی طبقاتی از نظر صورت و محتوا کامل میشود. جامعهی طبقاتی ساخته شده از:
۱. تولید مادی- که توسط انسان، طبیعت و ابزار تولید حاصل میشود.
۲. تقسیم کار اجتماعی و پیدایش طبقات متخاصم (طبقهای که میتواند بدون شرکت در امر تولید مادی به حیات خود از طریق کار دیگران ادامه دهد).
۳. پیدایش دولت و قوانین و نیروی نظامی برای حفظ فاصلهی طبقاتی ایجاد شده
۴. پیدایش دین
۵. پیدایش هنر
بدین ترتیب تمدنی بر روی زمین خلق شده که از نظر صورت تا به امروز ادامهی حیات دارد.
مطالب گفته شدهی فوق به زبان بنیانگزاران فلسفهی علمی چنین است:
مارکس در «ایدئولوژی آلمانی» مینویسد:
۱. نخستین گزارهی سراسر تاریخ انسان، وجود افراد انسانی زنده است.
۲. تقسیم کار درون هر کشور در آغاز به جدایی کار صنعتی و بازرگانی از کار کشاورزی و….…در عین حال به خاطر تقسیم کار به شاخههای مختلف، تقسیمات گوناگون در میان افرادی که به کارهای معینی اشتغال دارند، توسعه مییابد.
۳. مراحل گوناگون تکامل در تقسیم کار با اشکال مختلف مالکیت متناظر است.
۴. تولید ایدهها، عقاید و آگاهی در آغاز به طور مستقیم با فعالیت مادی و روابط مادی بین انسانها در هم تنیده شده است. ادراک، تفکر و مراودهی ذهنی انسانها در این مرحله هنوز برآیند مستقیم رفتار مادی آنها جلوه میکند و….. . انسانها مولد عقاید و ایدههای خودشان هستند.
۵. آگاهی هرگز نمیتواند جز هستی آگاه باشد و هستی انسانها ناشی از زیست واقعی آنهاست.
۶. وحدت مشهود “انسان” با “طبیعت “از دیرباز در تولید موجود بوده است.
۷. اما زندگی پیش از هر چیز مستلزم خوردن و نوشیدن و مسکن داشتن و ….. است. بنابراین نخستین کنش تاریخی تولید وسایل ارضای این نیازها ، یعنی تولید خود زندگی مادی است.
۸. انسان از آگاهی برخوردار است اما در آغاز این آگاهی ناب نیست… در اینجا اصوات به صورت زبان پدید میآید. هر زبان به قدمت آگاهی است. زبان عبارت است از آگاهی عملی واقعیتی است که برای دیگر انسانها و بنابراین برای من نیز وجود دارد، زبان ، همچون آگاهی برآیندی از نیازها یا ضرورت و مراوده با سایر انسانهاست.
۹. در آغاز رابطهی انسانها با طبیعت صرفا حیوانی است….. آگاهی حیوانی از طبیعت است….. این آگاهی، آگاهی انسان از ضرورت همبستگی با افراد پیرامون خود است…… این آگاهی گلهای محض است. در این نقطه انسان از گوسفند، تنها از این جهت متمایز است که آگاهی وی جایگزین غریزه میشود یا غریزهی او، غریزهای آگاه است. این آگاهی…. با تقسیم کار گسترش مییابد….. تقسیم کار واقعی از آن جا شروع میشود که تقسیم کار مادی و ذهنی پدید میشود…..از این لحظه به بعد آگاهی میتواند واقعا به خود دلخوشی دهد که چیزی غیر از آگاهی در عمل وجود دارد….. که واقعا نمایانگر چیزی است بی آنکه چیزی واقعی را بنمایاند. از این جا به بعد آگاهی در موقعیتی است که خود را از جهان آزاد کند و به تشکیل نظریهی ناب دربارهی الهیات، فلسفه، اخلاق و جز آنها بپردازد.
۱۰. نخستین شکل تقسیم کار ابتدا در خانواده ظاهر میشود.
۱۱. شکل مراودهای که به وسیلهی نیروهای مولد موجود در تمامی مراحل تاریخی سابق تبیین میشود و در عین حال این نیروها را تبیین میکند، «جامعهی مدنی» است. در پراتیک است که انسان حقیقت و مادی بودن تفکر خود را ثابت میکند.
مارکس در «گراندریسه» مینویسد:
۱. «انسان، حیوانی است که تنها در میان جامعه میتواند فردیت خود را بروز دهد.» تصور یک تولید فردی همان قدر مضحک مینماید که تصور تحول و پیشرفت زبان بدون افرادی که با هم زیست کنند.
۲. بعضی از عوامل بین جدیدترین و قدیمترین دورهها مشترکند…… همچنان که برخی قوانین کلی در تحولات زبان وجود دارد که هم بر تکاملیافتهترین زبانها و هم بر کمتحولترین آنها صادقند.
۳. هیچ تولیدی بدون ابزار تولید ممکن نیست. حتی اگر این ابزار تنها دستهای آدمی باشد.
۴. در تولید، انسان است که به وجود خود عینیت میبخشد؛ در مصرف فراوردهها توسط انسان ..…که ذهنیت پیدا میکند.
۵. فرد ابتدا خود را عضوی از خانوادهی کلان، قبیله و غیره مییابد که بعدها طی یک فراگرد تاریخی آمیزش و برابرنهادهشدن با دیگران، شکل متفاوتی میگیرد.
۶. انگلس: هر آزمایش و هر فعالیت تولیدی انسان، معرف رابطهی فعال او با عالم خارج و آفرینش آگاهانهی پدیدههای معین است.
۷. انسان با شرکت در تولید مادی، طبیعت را تغییر میدهد؛ در عین حال که خودش رانیز تغییر میدهد.
دیدیم که فلاسفهی کلاسیک آلمانی (کانت، فیخته و شلینگ)، نتوانستند از چنگال دوئالیسم نجات پیدا کنند. کانت با شیء فینفسه، آن را از حیطهی شناخت انسان بیرون برد و گفت آنچه که میشناسیم، محسوسات و تجربیاتی است که بر روی همین شیء فینفسه ساختمان شده است؛ و ذهن ما و واقعیت شیء فینفسه دو چیز متفاوتند و برای این که خود را از این دوئالیسم رها کند، به ما پیشنهاد میکند- وظیفهی فلسفه، سنجش توانایی ذهن از جهان است. یعنی به جای آن که به هستیشناسی متافیزیک بپردازیم که هرگز به جایی نمیرسد، باید فقط به دنبال -روششناسی ، متدولوژی- باشیم. دنبال روشهایی باشیم که جهان را برای ما بهتر تفسیر و تبیین کنند و ما باید جهان را بر اساس توانایی ذهنی خودمان میزان کنیم؛ نه اینکه بخواهیم حقیقت را با ذهن خود به دست آوریم. بعد از کانت، پیروان او فیخته و شلینگ برای اینکه خود را از چنگال این دوئالیسم برهانند متوسل به «من» یا «اگو (Ego)» شدند و آن را امری کلی معرفی کردند که از تجربه و حواس و عقل فراهم نمیآید؛ چون این «من» میبایست تمام حقیقت باشد. در واقع این «من» در این جهان نبود بلکه جهان را در «من» میدانستند و چون برای «من» محتوایی پیدا نمیکنند، دنیایی «جز من» را برای آن خلق میکنند تا از پوچی و تهی بودن این «من» نجات پیدا کنند. یعنی آنها هم دوباره به همان دوئالیسم بازگشتند و نتوانسنتد فلسفهای «مونیسم (یکبنی)» خلق کنند. تا اینکه نوبت به هگل میرسد تا با «دیالکتیک» خود از این چالش عبور نماید. وی اعلام میکند که اندیشه و هستی «همانبودی» دارند یا این که «ایده» و یا «مطلق» همان «اندیشه» است. به باور هگل جهان نه تنها ریشه در «مطلق» دارد؛ بلکه در درون آن است و جهان مجموع «طبیعت» و «روح» است. تکامل جهان همانا تکامل روح مطلق یعنی آشکار شدن آن است. از نظر هگل، روش درک حقیقت و مسائل فلسفه و حقیقت تنها با توسل به منطق «دیالکتیک» ممکن است. از نظر هگل دیالکتیک، روح شناخت علمی است…. دیالکتیک اصل تمامی حرکت، تمامی زندگی، تمامی آن چیزی است که در واقعیت روی میدهد. هگل قدرت دیالکتیک را با قدرت الهی مقایسه میکند. آن را نیروی مقاومتناپذیری میداند که هیچ چیز در برابر آن تاب ایستادگی ندارد. هگل “ایده” را نیروی به حرکت درآورندهی جهان و تکامل آن میداند.
بدین ترتیب هگل با مشکلی که فیخته و شلینگ با طرح مقولهی «من» در فلسفه ایجاد کردند به مقابله برمیخیزد. وی با استفاده از منطق دیالکتیک و تضاد بین «من» و «جز من» فیخته و شلینگ در فلسفهی ایدهآلیستی، غلبه میکند. «من» مانند هر واژهی محسوسی منفرد هستم اما این فردیت من همانند یافتههای حسی نیست، چون با «کلی» وساطت شده است. من تا آن جا منفرد هستم که با «کلی» وساطت شوم. این «من» ارتقا یافتن «فردیت» به «کلی محض» است.
هستی انسان در مقام شخص به عنوان عامل کنش و خواستن از بدو شروع خود محسوس است و از طریق «من» خود را به «کلی» ارتقا میدهد. «من» در مقام کلیتی بسیط مرجعی فینفسه برای «خویشتن» است. زمانی که تأثیرات خارجی در من ورود کند باید در نقطهای در من متمرکز شده باشند و این کانون هم به نوبهی خود به دلیل وساطت «خود» یافتههای حسی را تحت تأثیر قرار میدهد. ما از هستی انسانی سخنگو یاد میکنیم و این خود نشان از بودن «اندیشه» است.
همچنان که ملاحظه میشود هگل به کمک دیالکتیک بین «من شخصی» و «من کلی» ارتباط برقرار میکند و این ارتباط از طریق تکامل «من شخصی» به سوی «من کلی» نتیجه میشود؛ چون تکامل یکی از ارکان اصلی دیالکتیک است.
به هر حال اکنون باید دید که فلسفهی علمی با این «من» ایدهآلیستی چه میکند. انگلس مینویسد: «کار شرط اساسی و اولیهی زندگی بشری است. کار انسان را آفریده است. حیوانات به دلیل کدگذاریای که طبیعت در آنها انجام داده، همان اعمالی را انجام میدهند که طبیعت مقرر کرده است (مثال مارکس در مورد زنبور عسل و لانهسازی). اما انسان با ابزار کار خود از طبیعت فاصله گرفت تا آن که بتواند بر آن حکم براند. انسان با کارش و ابزار کارش زمینها را زیر کشت برد، بر دریاها کشتی راند، در فضا پرواز کرد و آن چه را میخواست از دل طبیعت بیرون کشید. بدین ترتیب انسان به استقلال خودش در مقابل طبیعت پی میبرد و در مقابل طبیعت است که میتواند بگوید «من هستم». هر اندازه که ابزار و علم و فن انسان تکامل مییابد، حکمروایی او هم بر طبیعت افزایش مییابد. حیوانات در دل طبیعت زندگی میکنند و با آن یکی هستند
ولی انسان بین خودش و طبیعت خط فاصل کشیده است. حیوانات فقط در تلاش معاشند ولی انسان علاوه بر تلاش معاش در جهت ساختن جهان بر مبنای خواستههای خودش قدم برمیدارد و نیات خود را عملی میسازد. همان طور که مارکس گفت: «انسان نه فقط در جهت ارضای نیازهای طبیعی خود تلاش میکند، بلکه جامعه هر بار برای او نیازمندی جدیدی تولید میکند که باید برای ارضای آن تلاش کند. پس انسان در روند کار است که خودش را میشناسد.»
اما پیش از این هم چنان که دکتر تقی ارانی گفته است «سلسله عصب انسان به واسطهی خاصیت شعور که یکی از خواص آن میباشد از وجود خود مطلع است. خود را از محیط خود به عنوان یک موجود مستقل و واحد جدا میسازد.»
پس در این مرحله انسان از آگاهی بیولوژیکی و طبیعی برخوردار میشود. آگاهی انسان از خودش به معنای آن است که مرزهای طبیعی خود را از محیط پیرامون مشخص میسازد. بدون این مرزبندی انسان نمیتوانست از وجودش آگاهی پیدا کند. پس زمانی که انسان میگوید «من گرسنهام»، «من خستهام» و … مرزهای مستقل خود را از نظر طبیعی با جهان خارج مشخص میسازد. یعنی سخن از “منی” است که در چارچوب زمان و مکان مشخص وجود دارد و مختصات زمانی و مکانی خود را در جهان معلوم میسازد. تا این جا میتوان گفت این “من” طبیعی و ناتورالیستی با حیوانات مشترک است؛ چون حیوانات هم مرزهای خود را در طبیعت میشناسند و در آن انحلال پیدا نکردهاند و تا حدودی به دنبال ارضای نیازهای خود از طریق قوهی غریزه هم میباشند. تشخیص حیوانات از مرزهای خود بدون واسطه و مستقیم انجام میپذیرد. اما انسان با وساطت کار و ابزار تولید، مرزهای خود را در جهان خارج مشخص میسازد. بنابراین انسان علاوه بر آگاهی بیولوژیکی و ناتورالیستی، به دلیل تقسیم کار اجتماعی که صورت گرفته، جایگاه دیگری هم در این جهان برای خود میشناسد. جایگاهی که در تولید دارد. بدین ترتیب انسان در روند کار صاحب هستی اجتماعی هم میشود که ناشی از عوامل بیشمار فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، طبقاتی و .. است ولی مبدأ تمام اینها کار انسان است. بدین ترتیب انسان صاحب دو هستی است. یکی هستی طبیعی و ناتورالیستی و یکی هستی اجتماعی. با ترکیب این دو هستی با هم و استفاده از زبان و تفکر که آنها نیز زاییدهی کار هستند، انسان واژهی «من» را میگوید. یعنی از وحدت دیالکتیکی آن دو «من»ی زاده میشود که هم تبیین کنندهی فردیت ناتورالیستی و بیولوژیکی است و هم بیانگر هستی اجتماعی و مقام اجتماعی اوست. این «من» هویت انسانی را میسازد. امروز میبینیم که ناخودآگاه وقتی به معرفی شخصی میپردازیم، هم به قیافه و سن و سال وی و هم به شغل وی ا شاره میکنیم.
این «من» شناسنامهی هویت انسانی است. این «من»، «من»ی نیست که آیدهآلیستها آن را از روی روح رونوشت برداری میکردند که آن را بدون تغییر و تمام و کمال میدانند. این «من» در هر دوران و عصر اجتماعی، ویژگیهای خاص خود را دارد که وجه بیولوژیک و ناتورالیستی آن تقریبا برای مدت زمانی طولانی ثابت و بیتغییر مانده است و محتوای آن دچار تغییر و تحول شده است. این «من» به قدری غنا و چند جانبگی دارد که فیلسوفانی همچون دکارت، کانت، فیخته، شلینگ و برگسون و هگل در مقابل آن سر تعظیم فرود میآورند و حتی آن را یکی از پایههای فلسفهی خود قرار میدهند؛ چون در من تمام انگیزهها و خواستهها و اندیشههای انسانی منعکس میباشد و هر کالبدشناسی از وجود انسان، به کالبدشناسی این «من» میانجامد.
البته واضح است که هستی اجتماعی انسان که در جامعه خلق میشود بر هستی بیولوژیکی او برتری دارد و شاید بتوان گفت که هر اندازه تمدن بشری به جلو میرود، من بیولوژیک و ناتورالیستی او در مقابل هستی اجتماعی او، کوچک و کوچکتر میشود تا این که در افراط میتوان گفت که به دست فراموشی سپرده میشود. به همین دلیل است که روز به روز ارزشهای اجتماعی بر ارزشهای فردی تفوق مییابد.
در جامعهی طبقاتی سرمایهداری که فردیت انسانها در یک مبارزهی نابرابر طبقاتی به شدت سرکوب میشود، بخش هستی بیولوژیکی انسانها آن چنان به دست فراموشی سپرده میشود که روانکاوان به نظریهپردازی دربارهی امیال سرکوبشده میپردازند و آن را سنگبنای روانشناسی قرار میدهند (فروید و یونگ)؛ و حتی فیلسوف و روانشناس بزرگی مانند اریک فروم، آن قدر این سرکوب را وحشیانه میداند که منجر به تغییر ماهیت هستی انسانی میشود (پیدایش نازیسم در آلمان). به هر حال در جامعهی سرمایهداری این «من» دچار سرنوشت غمانگیزی میشود. مقولهی «آلیناسیون» و «از خود بیگانگی» که تا به آن جا پیش میرود که انسان ممکن است خود را نشناسد («زندگی و مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی و «مسخ» کافکا).
هستی اجتماعی انسان امروزی در جامعهی سرمایهداری به طور کامل تابع عوامل خارج از وجودش قرار گرفته و طبقهی حاکمه آن را به هر جهتی که میل دارد راهبری میکند. وسایل ارتباط جمعی که در اختیار طبقهی حاکمه است، هدف خود را انسان منفرد و بیپناه کنونی قرار داده است. امروز بچهی کوچک برای این که هویت پیدا کند از اولیاء خود میخواهد که فیالمثل فلان کفش را با فلان برند و علائم تجاری برای او بخرند. سرنوشت غمانگیز «من» در دنیای کنونی در انقلاب ایران هم خود را نشان داد («هی نگویید من! بگویید مکتب من!») به هر حال در دنیای کنونی در هر کجا سعی میشود که هویت و استقلال را از این «من» سلب کنند (تو نباید بگویی «من هستم»، «من میخواهم»، «من عقیده دارم»، «من فکر میکنم»). این واژهی «من» امروزه برای سرمایهداری واژهای نامطلوب است و در همین دوران است که جنبش رمانتیسیسم برای نجات این «من» به پا میخیزد (بایرون، هوگو، لامارتین و غیره)؛ و چون در تلاش خود موفق نمیشوند در توهمات و رویاهای خود به سراغ «من» کاملا موفق و توانا میرود که وجود خارجی ندارد (ابرمرد نیچه) ، که ماکسیم گورکی دربارهاش گفت «این ابرمرد در پای دروازههای سرمایهداری زانو بر زمین خواهد زد».
این بخش از سرنوشت «من» در ادبیات و هنر، اکنون از بحث ما خارج است.
در بند شمارهی ۹ از گفتههای مارکس دیدیم که گفت «گلههای انسانی از گلههای حیوانی جدا شد…. تقسیم کار پدید آمد و آگاهی انسان به جای غریزهی حیوانی قرار گرفت و”انسان توانست” بیندیشد و بالاخره توانست “به چیزی بیندیشد که وجود نداشت”.»
بدین ترتیب تفکر انتزاعی انسان که صورت محض است، پای به عرصه مینهد. برای حیوانات صورت معنایی ندارد. شیری که آهویی را میخورد به صورت و شکل آهو کاری ندارد ولی انسانی که صاحب تفکر و انتزاعیات شد، صورت برای او بخشی از جهان شد (خدا، روح، نیکی، فرشته، …). بدین ترتیب بود که انسان شالودهی “علم”، “هنر” و “دین” را پیریزی کرد و از همه مهمتر صورت برای او در منطق اساس واقع شد و فلسفه و منطق پای به عرصه گذاشت. روابط بین صورت پدیدهها به منطق منجر شد که منجر به گسترش تحولآسای تفکر او گردید. به هر حال این صورتگرایی محض پایههای تمام فلسفهی ایدهآلیسم را نهاد.
همچنان که دیدیم مارکس در مثال مربوط به زنبور عسل متذکر میشود که نوع انسان آگاهیای دارد که این آگاهی در ذهن او ساخته میشود و از طرف طبیعت به او مانند حیوانات دیکته نمیشود و این خط فاصل انسان با حیوان تا به امروز است. این آگاهی از جهان در تقسیم کار اجتماعی و تولید مادی به آگاهی از خویشتن هم منجر میشود. در جریان کار اجتماعی و تقسیم کار پیشرفته، روز به روز این آگاهی افزون میگردد تا به جایی که امروزه ما با تخصص روبهرو شدهایم. نباید فراموش کرد که این کار جنبهی کلی دارد که در بالاترین منظر خود به فعالیت هنری خلاق تبدیل میشود که با آزادی همراه است و همان چیزی میشود که هنرمند میخواهد. این نشان میدهد که اندیشهی بشر میتواند با آزادی کامل در همه جهت حرکت نماید و به همین جهت در ذهن خود همه نوع آفریدهای دارد که همچنان که مارکس گفت بسیاری از فراوردههای آن هیچ مابهازای عینی ندارد.این آفریدههای ذهنی همه از جنس صورت میباشد. یعنی زمانی که انسان از جهان خارج چیزی دریافت کرد، آن را بدل به علائم و صورتها و روابطی میکند که اندیشه بر روی آن کار میکند و آن را چنان ساخته و پرداخته مینماید که بتواند آن را دوباره به جهان خارج تحویل دهد. حتی در یک اثر هنری، هنرمند از جهان خارج متأثر میشود، به این تأثرات خود شکل میبخشد و آن را به صورت هنری به جهان خارج تحویل میدهد یعنی این چرخهی دیالکتیکی را میآفریند که معجزهی آن در این است که آن چه را که دریافت میکند، به آن چیزی میافزاید، که آن را از ورودی اولیه بیشتر میسازد. بدین ترتیب به این الگو میرسیم.
دادهی اولیه ← انسان ← دادهی ثانویه
ورودی اولیه ← انسان ← خروجی
که بنابر خصلت کار انسانی این چرخهی جاویدان را داریم با این صفت که خروجی همیشه چیزی اضافه بر ورودی اولیه دارد. چون که در تولید مادی هم، انسان بر روی مواد اولیه کار میکند و سپس محصولی فراهم میآورد که بسیار متفاوت از مواد اولیه است و این خصلت جاویدان کار است و به دلیل همین خصلت است که هم جهان انسان و هم اندیشهی آدمی روز به روز کاملتر و گستردهتر میشود. به همین جهت خانهای که انسان میسازد با لانهی زنبور متفاوت است.
این اضافه ارزشی که در اندیشهی انسانی تولید میشود، منشأ ایدهها، عقاید و نظریات، علم، هنر و هر آن چه میشود که مستقل از محیط و جهان پیرامون پیش میرود و با برگشت به جهان پیرامون، هر روز و هر روز جهان را مفهومتر میسازد. یا همچنان که مارکس میگوید انسان هر روز این جهان مادی را بیشتر انسانی و انسانیتر میکند و انسان خود را در آن بیشتر ملاحظه مینماید.
بدین ترتیب به سه پایهی اصلی سازندهی انسان میرسیم که آن را از گلهی حیوانی جدا میسازد.

امیر نیکآیین در کتاب «ماتریالیسم دیالکتیک» مینویسد:
«سه عامل کار، اندیشه و زبان، همزمان با شالودهی کار، پدید شدند و تکامل یافته و با یکدیگر وحدتی جداییناپذیر تشکیل میدهند. در این میان عامل کار، شالودهی این ترکیب دیالکتیکی را تشکیل میدهد.»
در ادامه مینویسد: «باید شعور فردی، یعنی آگاهی و خودآگاهی یک فرد را از شعور اجتماعی یعنی آگاهی و خودآگاهی گروه انسانی، یک طبقه یا سراپای یک جامعه تمیز دهیم. آگاهی اجتماعی انعکاسی از هستی اجتماعی است و در طول تاریخ به وجود میآید».
به انسان اولیه بازگردیم. انسان ابتدایی یاد میگرفت که هر چه بیشتر و بیشتر از ابزار استفاده بکند، اما این ابزارها برای او جنبهی اتفاقی داشتند. از سنگها با انواع شکلهای متفاوت برای تبر استفاده میکند ولی به تدریج از میان همهی آن سنگها، سنگی را انتخاب میکند که کارایی بیشتری دارد، فیالمثل سری تیز دارد. از این به بعد تبری را میسازد که همانند آن تبر باشد. تبر اولیه، تبر الگو میشود که در مغز او منعکس میشود. این تبر، دیگر تبری نیست که در طبیعت بود بلکه بسیار به انسان نزدیکتر است تا به طبیعت. این تبر در مغز و ذهن وی جای داشت و از آن میتوانست رونوشتبرداری کند تا انواع تبرها را بسازد. بدین ترتیب در تکامل تولید، در گنجینهی ذهن انسان ، تبری وجود داشت که میتوانست مادر و نیای همهی تبرها باشد، بدون این که در خارج و طبیعت موجود باشد. این تبر، صورت تبر بود؛ هر چند از راه تولید و جهان خارج وارد مغز او شده بود ولی اکنون دیگر فقط جنبهی ذهنی داشت، یعنی فقط از جنس اندیشه بود ، یعنی صورت و شکل بود، که بشر میتوانست بر روی آن بدون رجوع به جهان خارج کار کند و به آن تغییر شکل بدهد. اگر تبر تغییر شکل داده شده در ذهن، در عمل هم کارآمدی خود را ثابت میکرد آن گاه بدان «نام و اسم» داده میشد و انسان آن را با یک نام و از طریق زبان میشناخت. بدین ترتیب با همانند سازی از روی تبر اولیه اکنون به تبری میرسید که ناشی از انتزاع و تجرید بود. این تبری بود که از روی همهی تبرها ساخته شده بود؛ و بالعکس اگر تمام تفاوتهای موجود در میان تبرها را از میان برمیداشت، یعنی تفاوتها را از آنها منتزع میساخت، به یک تبر عام و کلی میرسید که زبان هم برای آن نامی در نظر میگرفت و آن را از یک شیء منفرد و مجزا به یکی شیء کلی تبدیل میکرد و رابطهی بین چیز کلی و چیز فردی به کمک روابط اندیشه – انتزاع و تجرید – برقرار میشود. بدین ترتیب با نامگذاری بر این شیء هم آن را به خودش متعلق ساخت و هم آن را موجودیتی مستقل بخشید که از چیزهای دیگر متفاوت بود. شناخت تفاوتهای این شیء از دیگران همان عمل انتزاع و تجرید است که مورد استفادهی اندیشه واقع میشود. فیالمثل انسان در میان گوشتخواران تمام تفاوتهای شیر را از سایر گوشتخواران مثل گرگ، پلنگ و غیره جدا میسازد تا به جایی میرسد که شیر مجردی را بیابد که مستقل از دیگران است و برای آن نامی داریم.
در جامعهی ابتدایی و اشتراکی اولیه همه با هم کار میکردند، شکار میکردند، ماهیگیری میکردند و… . به همین جهت واژهی «ما» قبل از واژهی «من» در سپیدهدمان ظهور بشریت بر صحنهی گیتی، بر زبان میآید. بعد از این که بشر به زندگی درجامعهی طبقاتی پای مینهد، این «ما» هم در هم میشکند و آنگاه :«من» جدید از «ما»ی قدیم پدید آمد. در نمایشنامههای یونانی راه «من» از راه جمعی همسرایان جدا میشود (به نمایشنامهی «آنتیگون» مراجعه شود). هر چند این همسرایی همگی با هم، هنوز در تمام شخصیتها طنینانداز است. عنصر اجتماعی یا جمعی در «من» به صورت ذهنی در میآید. لیکن محتوای اساسی شخصیت اجتماعی است و اجتماعی باقی مانده است.
بدین ترتیب با ظهور بشریت در عرصهی طبیعت و در اثر روند کار فاصلهی بشر از طبیعت بیشتر میشود، هر چند که آفریدهی طبیعت است ولی از آن جا به بعد به کمک ساختن ابزار، میرود که بر طبیعت حاکمیت کند. این پیدایش یکی از عمیقترین مسایل هستی بشر را موجب شد: سخن گفتن از طبیعت دوگانهی بشر معقول است چون بشر اکنون یک «فرا-طبیعت» میشود. در اثر کار، واقعیتی جدید از طبیعت و خودش میسازد که هم «حسی» و هم «فراحسی» است (به گفتهی ارانی مراجعه شود).
این واقعیت «حسی» همان آگاهی بیولوژیکی انسان از خویشتن و واقعیت «فراحسی» او همان “هستی اجتماعی” او میباشد و همان طور که مارکس گفته بود «آگاهی او همان هستی آگاه وی میباشد».
اما باید دید در روند کار چه چیزی اتفاق میافتد که هستی اجتماعی او را میسازد. شرایط پیدا شدن هستی اجتماعی همان طور که دیدیم ۱. روند کار و ۲. تقسیم کار اجتماعی (و امروزه تخصص بیپایان) است. ولی مکانیسم پیدایش هستی اجتماعی چیست؟
به همان مثال مارکس و زنبور عسل و معمار ساختمان بازگردیم. دیدیم که معمار پیش از ساختمان، طرح، نقشه یا پروژهی ساختن خانه را در ذهن دارد و بر اساس آن شروع به عمل مینماید. این تصور یا طرح در جریان تولیدهای قبلی از ساختن خانه در جامعه وجود داشته و معمار اکنون از آن بهرهبرداری میکند. پس این طرح و نقشه از یک سو شروع است و از سوی دیگر نتیجه. حال تصور کنیم که شخصی در قرن هجدیم وارد تولید صنعتی میشود. وی با ماشین بخار سر و کار پیدا میکند اما تصور ماشین بخار به صورت تصور یک شیء منفرد در او وجود ندارد. ماشین بخار بیانگر وضعیت پیشرفت علم مکانیک، فیزیک، شیمی و همچنین بیانگر وضعیت طبقاتی جامعهی سرمایهداری (طبقهی سرمایهدار و کارگر)، وضعیت سیاسی و اجتماعی و .. میباشد. یعنی تصوری همهجانبه از تمام دوران صنعتی است. چنین تصوری که منعکس کنندهی تمامی جوانب دوران و عصر خاصی میباشد، همان است که در فلسفه به آن ایدهآل میگوییم. پس ایدهآل تصویری کامل از وضعیت اقتصادی، علمی، هنری، اجتماعی و طبقاتی یک دوران است و زمانی که در روند تولید این عنصر یعنی ایدهآل به انسان منتقل شد (که در همهی زمانها چنین اتفاقی رخ میدهد) هستی اجتماعی انسان ساخته میشود و بدین ترتیب هویت اجتماعی انسان از طریق تولید معین میگردد. پس ایدهآل تصویری مادی است که در جریان تولید به انسان منتقل شده و هستی اجتماعی او را میسازد. چون در جریان تولید علاوه بر تقسیم کار و معلوم شدن جایگاه انسان در آن، تعیینکنندهی محتوای روابط انسانهاست که در تولید شرکت میکنند. ایدهآل منعکسکنندهی مراودات و روابط اجتماعی هم میباشد و همچنان که مارکس میگوید «انسان با تغییر در طبیعت خودش را هم تغییر میدهد» و یا همچنان که میگوید «انسان زادهی محیط اجتماعی است ولی در عین حال محیط اجتماعی، خود ساختهی انسانهاست». پس هستی اجتماعی انسان یعنی آگاهی انسان از محیط اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و طبقاتی و علمی از عصر خویش.
بدین ترتیب ملاحظه شد که یک بخش از انسان همان است که از طریق سلسله اعصاب و مغز و تفکر او حاصل میشود و بخش دیگر همین هستی اجتماعی او میباشد. اگر اولی را حسی بدانیم، دومی فراحسی است و وحدت دیالکتیکی این دو بخش با هم به انسان اجازه میدهد تا واژهی «من» را ادا کند.
در عصر کنونی با سلطهی بیش از حد سرمایهداری، تعادل بین دو بخش از میان میرود و دچار اختلال میشود. به همین جهت در این دوران میبینیم که انسانها در زیر فشارهای عصبی شدید و پریشانی روحی و روانی قرار میگیرند و به صورت فزاینده به مشاوران روانی مراجعه میکنند، چون وحدت دیالکتیکی بین دو بخش در زیر تغییرات و فشارهای شدید اجتماعی و سیاسی از هم گسسته و دچار خلل میشود. به همین جهت گرامشی، انقلابی بزرگ ایتالیایی که این وضع را پیشبینی میکرد مینویسد: «خفتدیدگان و آزردگان ….که عدهی آنها از آن چه معمولا گمان میرود بیشتر است؛ روشهای روانکاوی معمولا دربارهی کسانی به کار میرود که گرفتار تناقضات جابرانهی زندگی جدیدند و نمیتوانند بدون یاری دیگران با آن تناقضات همساز شوند و بر آنها چیره گشته و آرامش و آزادی اخلاقی کسب کنند، یعنی اشخاص نمیتوانند خواستهای خود را با هدفی که باید بدان نایل شوند متوازن و متعادل سازند» (در نامهای که از زندان در فوریه ۱۹۳۲ نوشت).
و برتولت برشت، نمایشنامهنویس انساندوست قرن حاضر چنین مینویسد:
«در عصر سرمایهداری، هنگامی که این عصر به پایان خود نزدیک میشد، هم عقل و هم احساس تبهگن شدند و پا به عرصهی تضادی ناسودمند نهادند».
برای اطلاعات بیشتر میتوان به «هستی اجتماعی انسان» نوشتهی لوکاچ مراجعه کرد.
در آینده باید به موضوع نقش زبان در تولید اجتماعی و هستی اجتماعی انسان پرداخت و در مقابل نظریات نئوپوزیتیویستها ایستاد.