کاوه آهنگر
رویزیونیسم، به ویژه رویزیونیسم معاصر در سه قلمرو به مبارزه بیامان با مارکسیسم مشغول است.
۱. رویزیونیسم سیاسی که تمامی مشخصات آن توسط لنین مشخص شده است.
۲. رویزیونیسم علمی که در عرصهی علوم معاصر به مبارزه بر علیه ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک مشغول است.
۳. رویزیونیسم فلسفی که هدف اصلی خود را مبارزه با ماتریالیسم قرار داده است.
رویزیونیسم سیاسی با ادوارد برنشتاین در بینالملل دوم شروع و توسط کائوتسکی و شرکا ادامه مییابد. این نوع رویزیونیسم ناشی از نفوذ بورژوازی و خردهبورژوازی در جنبشهای کارگری است که هدف آن تلقین سازش طبقاتی به جای مبارزهی طبقاتی میباشد و با این نظریه ،حزب طبقهی کارگر را از مبارزه با نظام سرمایهداری و محو و نابودی دولت بورژوازی باز میدارد. رویزیونیسم معاصر با علم کردن احزاب سوسیالیست و سوسیالدموکراسی در اروپا و به ویژه در اسکاندیناوی، هدف خود را برای رسیدن به سازش طبقاتی از طریق اصلاحات و پارلمانتاریسم و رأی اکثریت دنبال مینماید.
در سال ۱۹۰۵ به بعد که حزب بلشویک به رهبری لنین مبارزهی خود را بر علیه سرمایهداری آغاز میکند، بیشتر از نیمی از توجه اون معطوف به مبارزه بر علیه رویزیونیسم (چه در داخل حزب و چه در خارج آن) میباشد. بدون اغراق میتوان گفت که لنین از رویزیونیسم بیشتر از هر چیز متنفر بود و مبارزه بیامان و پیوسته با آن را تا زمان مرگ دنبال مینماید. رویزیونیسم از نظر لنین مانند موریانهای بود که میتوانست از درون ساختمان حزب را بخورد و نابود سازد. رویزیونیسم سلاح بیهزینه سرمایهداری در به انحراف کشیدن طبقهی کارگر و حزب طبقهی کارگر در مبارزه بر علیه سرمایهداری میباشد. رویزیونیسم برای رسیدن به مقصود خود از نظریهپردازی، ابداع ایدئولوژیهای کاذب، تفرقه درون صفوف حزب و طبقهی کارگر، عقبنشینی از مبارزهی طبقاتی در نقاط عطف تاریخی به ویژه در هنگام رسیدن انقلاب و ساختن ظاهری آراسته و صلحجو برای بورژوازی و حمایت بیدریغ از لیبرالیسم و آزادیهای فردی و… استفاده به عمل میآورد. تمام این نکات توسط لنین در مبارزه بر علیه رویزیونیسم به شرح زیر افشا شده است.
رویزیونیسم سیاسی
نظریات رویزیونیستی دربارهی تحولات انقلابی جامعه توسط ادوارد برنشتاین از انترناسیونالیسم دوم شروع و تا انقلاب دوم از طرف طرفدارانش دنبال شد. لنین در کتابهای «تزهای ماه آوریل» و «دولت و انقلاب» به تکتک نظریات رویزیونیستی پاسخ داده است. اکثر این موراد به شرح زیر است:
۱. رویزیونیسم نتیجهی نفوذ بورژوازی در پرولتاریا برای فاسد کردن آن است. رویزیونیستها برای رسیدن به اهداف خود به لباس مارکسیست در میآیند.
۲. رویزیونیست در تلاش است که طبقهی کارگر را به ملیگرایی و شوونیسم آغشته سازد.
۳. رویزیونیست (کائوتسکی) بر نقش انقلاب بورژوازی در براندازی فئودالیسم تأکید مینماید و اعمال قهر انقلابی توسط پرولتاریا را به کنار مینهد.
۴. برنشتاین میخواهد که حزب سوسیالدموکراسی (بلشویک) از حالت انقلابی خارج شود و به یک حزب دموکرات برای اصلاحات اجتماعی تبدیل شود.
۵. رویزیونیسم به شدت با ایده دیکتاتوری پرولتاریا مخالف است و بر مصالحه طبقاتی تأکید میکند.
۶. رویزیونیسم از این که شفاف و بیابهام نظریهاش را ارائه کند دوری میجوید تا با اتخاذ روشهای فرصتطلبانه، از هر طرف که باد آمد بادش دهد.
۷. رویزیونیسم شعار میدهد که «جنبش همه چیز است و هدف نهایی هیچ چیز». ما از پیش نمیدانیم چه چیز پیش میاید و به چه هدفی میتوان رسید. این به معنای آن است که منافع اصلی پرولتاریا را به پای اصلاحات سرمایهداری قربانی ساخت و به هیچ روش تکاملی در تاریخ معتقد نباشیم.
۸. رویزیونیسم، ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک را با تحولات تاریخی عوض میکند و از ماهیت انقلابی جنبش کارگری صرف نظر میکند.
۹. رویزویونیسم به دنبال التقاطگرایی به جای مارکسیسم است.
۱۰. رویزیونیسم، مبارزهی طبقاتی را به عنوان نیروی محرکه تاریخی نفی و به جای آن مصالحهی طبقاتی را قرار میدهد که از طرف تمام افراد و اقشار اجتماعی دنبال میشود.
۱۱. ترویج آشتی طبقاتی و انکار ماهیت طبقاتی دولت
۱۲. رویزیونیسم با نظریهی «فرو مردن دولت در جامعهی سوسیالیستی» به مخالفت برمیخیزد و عمر دولت را جاودان میداند.
۱۳. رویزویونیستها، انقلابیون را متهم میسازند که آنها اصلاحات را نمیپذیرند. در حالی که انقلابیون از هر گونه بهبود واقعی در زندگانی تودهها پشتیبانی میکنند.
۱۴. رویزویونیستها میگویند پرولتاریا باید از طریغ رأی اکثریت قدرت دولت را به دست آورند و سپس با پیگیری دموکراسی به سوی سوسیالیسم برود. در حالی که انقلابیون مارکسیست معتقدند پیش از هر چیز باید بورژوازی را سرنگون سازند و سپس با اکثریت مردم به سوی سوسیالیسم بروند.
۱۵. رد قهر انقلابی به عنوان ویژگی اصلی برای دیکتاتوری پرولتاریا.
۱۶. رویزویونیستها در صورت لزوم از استعمار و جنگهای استعماری هم پشتیبانی به عمل میآورند.
۱۷. رویزویونیستها انقلاب انترناسیونالیستی کارگری را به رسمیت نمیشناسند.
۱۸. علاوه بر نفوذیهای بورژوازی در مبارزات طبقاتی کارگری، سرمایهداری از کارگران یقه سفید هم برای اشاعه نظریات رویزویونیستی استفاده به عمل میآورد.
۱۹. رویزویونیسم ،در محدوده یک کشور باقی نمیماند و به صورت یک پدیدهی بینالمللی در میآید.
در تمام این موارد یک چیز محرز و مسلم است؛ دشمنی و مخالفت با منطق دیالکتیک و به ویژه با هستهی اصلی آن یعنی «تضاد». به همین جهت روشن کردن موضع فلسفی رویزویونیستها و پوزیتیویستهای معاصر الزامی است.
۲۰. یکی از مهمترین نتایج نظریات رویزویونیسم، محروم ساختن حزب طبقهی کارگر از خصلت مبارز و انقلابی آن است. رویزویونیستها خواستار آنند که حزب طبقهی کارگر انقلابی به یک حزب سوسیالدموکرات بیخطر که مبارزهی انقلابی طبقاتی طبقهی کارگر را ترک کرده تبدیل شود. یعنی طبقهی کارگر را از سازمان پیشآهنگ خود برای شرکت در یک نبرد قهرآمیز انقلابی جدا سازد و خواستههای طبقهی کارگر را در مبارزات سندیکالیستی و پارلمانتاریستی محدود سازد و چهرهی واقعی دولت بورژوازی را از چشم زحمتکشان پوشیده نگاه دارد؛ و با دم زدن از «دولت تمام مردمی»، «دولت اکثریت» و … طبقهی کارگر را به سوی سازش طبقاتی بکشاند. رویزویونیسم خواستار سازش طبقاتی به جای مبارزهی طبقاتی است.
خطر رویزویونیسم آن چنان شدید شده است که لنین در بیش از نیمی از آثار خود به آن پرداخته و مبارزه با رویزویونیسم را چه در داخل حزب و چه در خارج آن سرلوحهی کار خود قرار داده است. کافیست به این نکته توجه کنیم که منشویکها هرگز نتوا نستند ،او را با دادن امتیازات مختلف به خود جلب کنند و انزجار لنین از کائوتسکی و برنشتاین در سرتاسر آثار او به چشم میخورد.
رویزیونیسم فلسفی
حمله اساسی رویزویونیسم فلسفی به مارکسیسم در یک نکتهی اساسی خلاصه میشود. آنها میگویند که مارکسیسم، بیجهت به دنبال دیالکتیک است. چون دیالکتیک و قوانین آن در فلسفهی هگل برای توجیه حرکت و تکامل روح به کار گرفته شده و هستهی اصلی آن «تضاد» میباشد که برای توصیف تکامل روح و اندیشه استفاده شده و ماتریالیسم نباید به هیچ وجه از دیالکتیک هگلی برای فلسفه و شناخت ماتریالیستی جهان استفاده به عمل آورد. به همین جهت رویزویونیسم فلسفی حاضر به پذیرش «ماتریالیسم تاریخی» میباشد ولی «ماتریالیسم دیالکتیک» را مردود میشمرد.
اما بین نظریات و فلسفه ماتریالیستی دربارهی قوانین دیالکتیک با نظریات هگل در این باره هیچ تفاوتی نیست و دیالکتیک هگل خود یکی از سه بنیاد اساسی مارکسیسم میباشد. موضوعی که لنین در سه جزء مارکسیسم از آن یاد میکند. آن چه مورد اختلاف ماتریالیسم با هگل میباشد، در مورد استفادهی ایدهآلیستی هگل از دیالکتیک و قوانین آن است. برای روشن شدن مطلب به تعریف انگلس از دیالکتیک میرسیم. از نظر ماتریالیسم تمام تغییراتی که در جهان اندیشه و تاریخ و در هر چیز رخ میدهد از قوانین «عام دیالکتیک» پیروی میکند. انگلس میگوید:
«در این جا، جای هیچ تعجبی وجود ندارد. چون دیالکتیک چیزی نیست جز علم بر قوانین عام، حرکت و تکامل طبیعت، جامعهی انسانی و اندیشه».
در این تعریف هیچ تفاوت و فاصلهای با نظریهی هگل دربارهی دیالکتیک نیست. تفاوت در این است که هگل قوانین دیالکتیک را به «علم یافتن بر خداوند» پیش از خلقت جهان تعمیم داده است. به همین جهت مارکس میگوید که فلسفهی هگل سر و ته است. در عوض این که از ماده شروع کند و به اندیشه برسد، از اندیشه و روح شروع میکند و به ماده میرسد.
به هر حال از نظر ماتریالیسم، منطق دیالکتیک فقط به توصیف قوانینی میپردازد که در چهارچوب آن حرکت و تغییر در «جهان چیزها» و در «ایدههای انسان» دربارهی جهان رخ میدهد. نکتهی اساسی در اختلاف بین دیالکتیک ماتریالیستی و دیالکتیک هگلی در این است که هگل هیچ پاسخی به این پرسش نمیدهد که این صورتهای منطقی چگونه وارد حرکت تاریخ و اندیشه و تکامل و تمدن انسان شده است و در این بنبست است که مارکس و انگلس برای آن پاسخ ماتریالیستی فراهم میکنند. پاسخ در ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک است.
باید توجه داشت که فهم مادی تاریخ با ماتریالیسم دیالکتیک، دو نظریه متفاوت نیستند. آنها جدا از هم خلق نشدهاند و حقیقت هر یک ضامن حقیقت دیگری است. آنها «دو جنبه از یک نظریه واحد» و جنبههایی از فهم یک موضوع میباشند.
انگلس در کتاب ایدئولوژی آلمانی در باره فلسفه هگل چنین میگوید: از نظر هگل تکامل دیالکتیکی پدیده ها در طبیعت و تاریخ به معنای هبستگی علی(elli) حرکت بالنده پست به عالی میباشد که خود را با وجود همه حرکات پیچ در پیچ و پستگرد های موقت ، بروز میدهد.
نوک حمله رویزیونیستها از برنشتاین به بعد در همین جاست که آنها میخواهند فهم مادی از تاریخ را حفظ کنند ولی آن را از دیالکتیک هگلی و مهمترین محور آن یعنی «تضاد» جدا سازند و مدعی هستند از مقوله تضاد نمیتوان تفسیر و تعبیر ماتریالیستی ارائه داد. آنها میگویند «علم» تلاش دارد نظریات خود را بدون تضاد ارائه دهد و مقولهای متضاد در اندیشهعلمی یافت نمیشود. در حالی که هگل و مارکس و انگلس و لنین تلاش دارند نشان دهند هستهی اصلی تفکر علمی «تضاد» است. در این جا باید توجه داشت که واژه «علم» مورد نظر هگل و مارکس و انگلس و لنین، مربوط به علومی مانند ریاضیات، فیزیک، شیمی و غیره نمیشود. از نظر بنیانگذاران فلسفهی علمی، واژهی «علم» به آن چیزی اطلاق میشود که بتواند خط فاصل روشنی بین ایدهآلیسم و ماتریالیسم بکشد. به هر حال برای هگل و مارکس «دیالکتیک نظریهی شناخت است» و این جوهر دیالکتیک است نه یک وجه از آن. در هر کجا که شناخت از جهان خارج و از انسان و اندیشههای وی در میان باشد، دیالکتیک (همراه با قانون تضاد) وجود دارد.
به هر حال، رویزویونیستها به سرکردگی ادوارد برنشتاین تا به امروز شعار میدهند «دیالکتیک را طرد کنید، هگل را رها سازید و دوباره به سوی کانت بیایید چون در آن سخنی از تضاد نیست»،
زمانی هگل در سال ۱۸۰۱ در پایاننامهاش به نام «مدار سیارات» نوشت که:
«تضاد معیار حقیقت است و فقدان تضاد معیار اشتباه است.»
جهان فلسفه وارد دنیای نوینی شد و جهان کهن فلسفه را ترک کرد. به هر ترتیب تضاد تبدیل به قلب منطق دیالکتیک گردید و بعد از این است که مارکس و انگلس نظریهی ماتریالیسم دیالکتیک و درک مادی از تاریخ را با مقولهی دیالکتیک و تضاد صورتبندی نمودند. به طوری که امروزه باید گفت مارکسیسم بدون دیالکتیک و تضاد معنایی ندارد.
دلیل مخالفت و مبارزهی رویزویونیسم و پوزیتیویسم معاصر با دیالکتیک و تضاد از کجا سرچشمه میگیرد؟ دیالکتیک هگل چگونه چیزی است که این گونه با آن مبارزه میشود؟ هگل میگوید:
«دیالکتیک نیروی کلی و مقاومتناپذیر میباشد که هیچ چیز – هر اندازه محکم و پا بر جا به نظر برسد – یارای مقاومت در برابر آن را ندارد.»
«در نهایت یک عمل و یک حالت به ضد خودش تبدیل میشود.»
«دیالکتیک هر آن چیزی است که ما را احاطه کرده است. هر چیز به جای آن که ثابت و پابرجا باشد، متغیر و گذراست.»
«هر چیز مجبور است بنابر ماهیت خود ناگهان به متضاد خودش تبدیل شود.»
تضاد دیالکتیکی در حقیقت اختلاف با دیگری نیست؛ بلکه اختلاف با خویشتن است.
«چیزها در خارج از شعور ما وجود دارند و نه فقط وجود دارند که تغییر میکنند. آنها حرکت میکنند. از یک چیز به چیزی دیگر تبدیل میشوند (گندم آرد میشود).»
«تغییر و دگرگونی، ترکیبی از تعینات متضاد در چیز موجود و وحدتدار است.»
«انسان اندیشهگر، چیزها را متفاوت از هم دریافت میکند. هر چند که آنها به هم الصاق شدهاند. در عین حال که ناهمساز میباشند. برای مثال، ماده پیچیده و پیوسته است ولی به هر اندازه میتوان ماده را تقسیم کرد. ماده از اتمها ساخته شده که از این جهت ناپیوسته است. یعنی با دو تعین روبرو هستیم. پیوسته بودن و جدایی که برای فهم دو چیز متمایزند. هر چند در یک چیز وحدتدار میباشند. یعنی تضاد در عین وحدت است.»
«حقیقت در حرکت یافت میشود. در یک روند؛ هر چند درون حرکت مکث هم وجود دارد، سکون و ثبات گذرا هستند.»
«تکامل یعنی آن چه را که پدیده به صورت مضمر و پنهان دارد عیان سازد. این تضاد درونی آن است که نیروی مؤثر در تکامل میشود.»
«هر چه مضمر و ضمنی وجود دارد باید پای به عرصهی وجود بگذارد. چون ناگزیر به تغییر است. هر چند وحدت خود را هم حفظ میکند.»
«در ابتدا آن چه از تخم گیاه آفریده میشود دیده نمیشود.»
«عدم تمایل پدیده برای بقاء ذاتی پدیده است.»
«در دیالکتیک مستقیم به موضوع ورود میشویم و آن را از درون بررسی و تعینات آن را مورد پژوهش قرار میدهیم. در این روش با تعیناتی متضاد روبرو میشویم که موجب فروپاشی میشود.»
و این گفته را از هراکلید نقل میکند:
«هر چیزی جاری است. هیچ چیزی ثابت نیست و نمیتواند به یک حال باقی بماند.»
به نقل از افلاطون میگوید:
«دیالکتیک در معنای اصیل خود افلاطونی است. دیالکتیک بیانگر وحدت اضداد میباشد. اضدادی که موجب فروپاشی خواهند شد.»
«تلاش برای مستقل نگاه داشتن چیزها از هم به معنای محو اندیشیدن است. چون اندیشیدن وحدت ایدهها میباشد.»
اما آن چه لنین و انگلس دربارهی تضاد گفتهاند:
«نبرد اضداد دائمی است؛ مطلق است؛ وحدت آنها نسبی است؛ گذرا و موقتی است.»
«مبارزه بین اضداد مطلق است. همچنان که حرکت و تکامل مطلق میباشد.»
«نیروی محرکهی جنبش و تکامل در خود اشیاء و پدیدههاست.»
«وجود تضادها همگانی، عام و بدون استثناء است.»
«تکامل عبارت است ز مبارزه بین اضداد»
امیر نیکآیین در کتاب ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی مینویسد:
«قانون وحدت اضداد و مبارزهی آنها چون منشاء عینی حرکت و سرچشمهی درونی تکامل را نشان میدهد، مهمترین قانون دیالکتیک و هستهی مرکزی آن است. سایر قوانین دیالکتیک بر شالودهی این قانون استوارند.»
بدین ترتیب معلوم میشود که رویزویونیسم که عبارت از نفوذ بورژوازی و افکار خردهبورژوازی در طبقهی کارگر است، برای خلع سلاح کردن مارکسیسم به دیالکتیک و هستهی اصلی آن یعنی «تضاد» حمله میکند. اگر تضاد نباشد، مصالحه و سازش طبقاتی ممکن است. اگر تضاد نباشد تکامل هم نباید به صورت مترقی خود مطرح گردد و نباید انتظار داشت که جامعه پای به مرحلهی کیفی جدیدی بگذارد و تغییرات کمی مسالمتآمیز بدون تغییر کیفی باید به طور جاویدان ادامه داشته باشد. رویزویونیستها در واقع با اولین جملهی مارکس در مانیفست حزب کمونیست مخالفند که میگوید «تاریخ چیزی نیست جز مبارزهی طبقاتی». بدین ترتیب رویزویونیستها با حذف بینش دیالکتیکی از مارکسیسم میخواهند جنبه و ویژگی انقلابی مارکسیسم را حذف و به جای آن یک جامعهشناسی پوزیتیویستی قرار دهند و آن را تا حد یک «روششناسی» (متدولوژی) تنزل دهند و دیگر آن را از ایدئولوژی و جهانبینی طبقهی کارگر جدا سازند. بدین ترتیب مارکسیسم انقلابی به اکونومیسم سندیکالیسم و پارلمانتاریسم و رفرمیسم تبدیل گردد.
دیدگاههای جدید رویزویونیسم
هستهی اصلی رویزیونیسم جدید را باید در موضوعات زیر دید.
۱. فلسفهی مارکسیسم به قرن نوزدهم تعلق داشته و اکنون دیگر کهنه شده است و آن را چیزی مانند طب سنتی در مقابل پزشکی جدید میدانند. (مکتب فرانکفورت، آدورنو و دیگرن)
۲. قطع امید کردن از آیندهی بشریت: مارکس معتقد بود که با پیشرفت علم و تکنولوژی و نیرهای مولد انسان روز به روز بیشتر بر طبیعت تسلط مییابد و همین پیشرفت باعث میشود تا بتواند به آزادی برسد. اما رویزویونیستهای جدید (هابرماس، آدورنو و دیگران) مدعی اند که این پیشرفت بیش از پیش به اسارت انسان به دست نیروهای اجتماعی میانجامد.
۳. بعضی از رویزویونیستها مسئلهی آزادی فردی بشر را پیش میکشند (اگزیستانسیالیستها) و مدعی هستند که آزادی انسان آن چنان که مارکس میگوید با آزادی طبقاتی و محو طبقات حاصل نمیشود و انسان باید آزادی را با دروننگری فردی احیاء کنند.
۴. عدهای از رویزیونیستها جامعه را متأثر از نفیهای جاویدی میدانند که هرگز به هیچ سنتز و ترکیبی نمیرسد (هورکهایمر و دیگران) و نتیجهی این نفیهای بیپایان فرومانروایی انسان را بر انسان به دنبال میآورد.
۵. رویزویونیستهایی مانند هابرماس معتقدند که سرمایهداری موفق شده به بیشترین علم و تکنولوژی دست یابد و هر اندازه این تسلط بر علم و تکنولوژی بیشتر میگردد، آگاهی انتقادی انسان را کم و کمتر مینماید و به عبارت دیگر «انسان جدید را از سیاست خلع کرده است» و ایدئولوژی حاصل از تکنولوژی، تمام آزادیهای بشر را سلب کرده است.
۶. گاهی اوقات رویزویونیسم معاصر به چپ افراطی متمایل میشود (هربرت مارکوزه). این نوع از رویزویونیسم اندیشههایی ترکیبی و التقاطی از نظریات مارکس و هایدگر و دیگران است و در زمینهی سیاسی منجر به حمایت از جنبشهای روشنفکری میگردد. در واپسین دوران این نظریات گفته میشود که تضادهای طبقاتی به دلیل گسترش سرمایهداری معاصر اهمیت خود را از دست میدهند و تکنولوژی توانسته است که تضادهای طبقاتی را کاهش دهد.
دیدگاههای پوزیتیویستی ضد مارکسیسم
پوزیتیویسم معاصر با پیش کشیدن آن چه آن را «اندیشهی علمی» مینامد، وارد مبارزه با مارکسیسم میشود. هستهی اصلی پوزیتیویسم معاصر همان تجربهگرایی بیکن و هیوم است و میگوید فقط باید دربارهی چیزی سخن گفت که به تجربه در آید و پیشرفتهای علمی معاصر این امکان را فراهم ساخته که انسان برای همیشه از «متافیزیک» رها شود. امروزه شاخههای علمی مثبته همچون فیزیک، شیمی، ریاضیات و اقتصاد و … به قدری پیشرفت کرده است که میتواند به طور تخصصی تمام مشکلات آن شاخه را حل و فصل نماید. فیالمثل فیزیک مسائل ماده را حل میکند. علم اقتصاد مسائل اقتصادی، بانکداری مسائل پولی و … پزشکی مسائل مربوط به بیماریها و … به این ترتیب با علومی سر و کار داریم که روز به روز امکان حل مسائل را بیشتر از گذشته دارند و شیوهی مطالعهی خود را آزمون و خطا میگذارند (کارل پوپر)؛ که نتیجهی آن پذیرش اصلاحات و مردود شمردن انقلاب اجتماعی است. یکی از شاخههای مهم پوزیتیویسم معاصر، فلسفهی نئو-رئالیستی جدید برتراند راسل میباشد که در آن تجربهگرایی به صورتی جدید مطرح میشود و جهان اتمیستی را تنها واقعیت میداند که به تجربه و به حس در میآید و شاخههای علمی جدید و به ویژه منطق و ریاضیات را جنبهی تقدس بخشیده و مانند سایر پوزیتیویستها، دیالکتیک هگل را شکلی متافیزیک میداند.
نوع دیگر پوزیتیویسم، آمپریوکریتیسیسم ماخ میباشد که بین آن چه به حواس در آمده و احساس هیچ تفاوتی نمیبیند و جهان را مجموعهای از مانیفیلدهای احساس میداند. به همین دلیل در این جا لنین در کتاب آمپریوکریتیسیسم نشان میدهد که بین رئالیسم آنها و ماتریالیسم فاصلهی بسیار زیادی وجود دارد.
یکی دیگر از شاخههای مهم پوزیتیویسم معاصر، پراگماتیسم (مصلحتگرایی) است که میگوید سر منشاء دانش ما از جهان خارج همان تجربه و احساس است ولی از میان تمام دریافتهای حسی باید آنهایی را برگزید که برای انسان منفعت و سود داشته باشد. این مکتب فکری رایج معاصر به ویژه در امریکاست و بنیانگذار آن جان دیویی میباشد.
ویژگی مشترک تمام مکاتب پوزیتیویستی معاصر، حذف دیالکتیک و به ویژه دیالکتیک هگل و مارکس از نظریهی شناخت است. همچنان که مدعیان بزرگ آن مثل برتراند راسل، کارل پوپر، جان دیویی و … دیالکتیک هگلی را امری متافیزیکی اعلام میکند که باید «اندیشهی علمی» امروز خود را از آن وارهاند. بدین ترتیب دشمنی با دیالکتیک هگلی فصل مشترک تمام مکاتب پوزیتیویستی، نئوپوزیتیویستی، زبانشناسی (ویتگنشتاین) و میتوان گفت تمام مکاتب ضدمارکسیسم است.
پوزیتیویستها با قدرت زیاد از شاخههای علمی معاصر دفاع میکنند و میگویند این شاخههای علمی هیچ نیازی به کلایت و دیالکتیک هگلی ندارند و هر یک به شیوهی خاص خود به کشف حقایق مشغولند.
اما در یک نقطه دچار مکث میشوند و آن زمانی است که وارد مباحث تاریخی و تحولات اجتماعی میشوند. مخالفت اصلی این مکاتب به کار بستن قوانین عام بر حوادث تاریخی است. آن چه که بر تاریخ تحولات تاریخی فرانسه حکم میراند هیچ ارتباطی با چیزی که بر تاریخ انگلستان یا آلمان حکم کرانده ندارد. هر یک از آنها سرشتی مستقل دارند و تاریخگرایان (اعم از هگلی یا مارکسیست) به کمک چراغ جادوی خود بین پدیدههای مختلف ارتباط برقرار میسازند. تحولات تاریخ هر یک، یک حادثه و تصادف است که ممکن است دیگر هیچگاه در تاریخ تکرار نشود. بنابراین مارکسیسم در اشتباه است که برای رویدادهای تاریخی قانون عام عرضه میکند. بلکه باید تاریخ و حوادث آن را متمایز از سایر حوادث تاریخی بررسی کرد؛ آن چه فنومنولوژیستها به دنبال آن هستند. علاوه بر این بین شاخههای علمی گوناگون اعم از فیزیک ، شیمی، زیستشناسی، روانشناسی و … هیچ قانون مشترکی عمل نمیکند و چیزی مشترک و عام در روشهای آنها یافت نمیشود. مکاتب پوزیتیویستی ادعا میکنند در عوض این که با زنجیر قوانین عام (دیالکتیک) این علوم را به هم بپیچیم، باید آنها را آزاد گذاشت تا بنا بر سرشت و شیوهی خود تکامل حاصل کنند (اصل آزادی انتخاب).
بدین ترتیب «اندیشهی علمی معاصر»، پوزیتیویسم و نئورئالیسم و کانتگرایی جدید در اصول زیر مشترک میباشند:
۱. حقیقت پدیدهها و وقایع را فقط از طریق تجربه میتوان شناخت.
۲. امور کلی (قوانین عام) را در کشفیات علمی باید کنار گذاشت و به آن چه موجود است باید پرداخت.
۳. هر علم برای خود شیوهی مطالعه و شناخت خاص خود را دارد.
۴. نظریه (تئوری) به کار شناخت علمی نمیخورد. مگر در حالات خاص.
۵. معیاری برای شناخت حقیقت و درستی وجود ندارد. همه چیز نسبی است. و تنها معیاری که در اختیار ما میباشد، معیار آزمون و خطاست. زنجیر آزمون و خطا بیپایان است.
۶. در علم به دنبال اصول رفتن خطا و نا به جا میباشد.
۷. حفظ اصول منجر به جزمگرایی و دگماتیسم میشود.
۸. حفظ ارزشها برای انسان پیشرو بیمعنی است. به ویژه ارزشهایی که از طرف مذهب و خدا دیکته میشوند.
۹. سرایت دادن منطق (هر نوع منطقی) به علوم مثبته کاری اشتباه است.
۱۰. نظریه و طرفداری از انقلاب در جوامع نادرست است و باید به دنبال اصلاح گام به گام بود.
۱۱. ایدئولوژیها در جوامع کور عمل میکنند.
به هر حال با توجه به تمام این مطالب به این جا میرسیم که آن چه خود را «اندیشهی علمی» میداند در نهایت فقط یک چیز میگوید: منطق دیالکتیک هگل و مارکسیسم را باید به عنوان چیزی دگم و جازم به دور انداخت و بدون آن به جهان نگریست و از همه مهمتر مارکسیسم را باید از مقولهی تضاد نجات داد که موضوع بحث ماست.
پوزیتیویستها و رویزویونیستها بر طبل تو خالی «اندیشهی علمی» میکوبند. اما آنها وارد بحث دربارهی ماهیت علم و این که چه اندیشهای علمی است نمیشوند. آنها علم را به درجهی «خدایی» جدید میرسانند و برای اثبات نظریات خود به رشتههای علمی جدید همچون سایبرنتینک، سمیونیک، انفورماتیک و … میچسبند و مدعی هستند که سرشت آنها با سایر رشتههای علمی متفاوت است. آنها تاریخ علم را از علم جدا میسازند در صورتی که از نظر فلسفهی علمی:
«علم تجربه است که از شناخت متراکم انسان حاصل شده. علم یک اختراع یا ابداع در دانش از طرف این یا آن دانشمند، خواه نیوتون یا ماکسول، داروین یا انیشتن نیست. علم گنجینهای کلی و شخصی متعلق به نوع بشر است. ساختمان علم به همان اندازه عینی است که ساختمان، قصرها، پلها، کارخانهها و … عینی هستند، که همگی مستقل از آگاهی فردی و مستقل از شعور انسان وجود دارند. علاوه بر این، علم فقط در کتابها عینیت پیدا نمیکند؛ در فرمولها و گزارهها و طرحها یا در نهادهای علمی عینیت پیدا نمیکند. علم نیروی عینیتیافتهی شناخت آدمی در کل است که جنبهی فردی ندارد. یعنی حاصل زندگی جمعی آدمیان است. بنابراین علم و دانش یک فرد دانشمند و عالم زمانی میتواند مطرح شود که به یکی از نیازهای مادی و معنوی جامعهی انسانی پاسخ گوید واگر موفق به رفع نیازهای آدمیان نشود، دیگر علم نیست. در واقع علم یک محصول از تولید و تقسیم اجتماعی کار میباشد که مستقل از خواستههای فردی زاده شده و تکامل مییابد.»
پوزیتیویستها و به طور کلی تجربهگرایان نمیخواهند قبول کنند که ریشههای «اندیشهی علمی» در جایی دیگر است؛ در تولید. نه در مغز این یا آن انسان و به همین جهت امری کلی میباشد که به ناچار از قوانین منطق دیالکتیک پیروی میکند. پیروی کردن علم از قوانین دیالکتیک به هیچ وجه به معنای پیروی نکردن از قوانین خاص حاکم بر علوم ویژه مثل فیزیک و شیمی و .. نیست. دیالکتیک به ما میآموزد که چگونه علوم ویژه تولد و تکامل مییابند و آیندهی آنها چیست و به هیچ وجه در صدد ورود به قوانین ویژهی علوم مثبته نیست که برای آنها تعیین سرنوشت نماید. دیالکتیک مانند فضائی است که بر طبق قوانین، آن علم هم در آن شناور است.
پوزیتیویسم معاصر برداشت خود را از «اندیشهی علمی» جنبهی خدایی می بخشد و در واقع آن را به جای خدای قدیم مینهند که میتواند تمام مشکلات را حل کند و از تمام اشتباهات مبرا میباشد. آنها فقط به نتایج مثبت علم اشاره میکنند و از جنبههای منفی (مثلا کشتار در هیروشیما و ویتنام به وسیلهی سلاحهایی که علم ساخته بود) آن چشمپوشی میکنند.
پوزیتیویستها با توسل به نظریهی «اندیشهی علمی» میگویند علم (علوم ویژه) خواستار ساختمان نظری «غیرمتضاد» است (بدون تناقض). به همین جهت همگی معتقدند که دیالکتیک (یعنی تضاد) را باید از عرصهی علم بیرون ریخت (برتراند راسل، ویتکنشتاین و .. ). در حالی که ماتریالیسم دیالکتیک میگوید:
«ایدهی تضادهای عینی در هر نوع حرکت مادی وجود دارد.»
پوزیتیویستها و رویزویونیستهای معاصر مارکسیست را متهم میکنند که آنها هم مانند علوم پوزیتیویستی اصلی را انتخاب کردهاند و بر آن اساس نظریات مربوط به تاریخ و جامعه را ساختهاند. به همین جهت این ساختمان همانند سایر نظریات جنبهی صوری و سلیقهای دارد. چون هر شخص میتواند مطابق سلیقهی خود اصلی را برای نظریاتش انتخاب کند. در حالی که مارکس و انگلس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» به صراحت این نظریه را رد میکنند:
«مفاهیم اولیه که ما از آنها آغاز میکنیم، نه سلیقهای و نه جزمیات است. بلکه مفاهیمی واقعی هستند که انسان فقط در خواب و خیال میتواند آنها را نادیده بگیرد. این مفاهیم یعنی افراد واقعی، فعالیت آنان و شرایط مادی زیست آنها که یا از پیش موجود بوده یا انسانها خودشان آنها را تولید کردهاند. این مفاهیم اولیه همه از تجربهی هر انسانی ناشی میشود (به نظریهپردازی احتیاج ندارد).»
نخستین مفهوم اولیهی واقعی در سرتاسر بشریت خود انسان زنده میباشد.
بدین ترتیب میبینیم شروع کار مارکس و انگلس از این حقایق موجود، هیچ مناسبت و شباهتی با اصولی که فیالمثل اقلیدس در هندسهی اقلیدسی شروع میکند یا نیوتون از جهان مادی و … ندارد.
بدین ترتیب معلوم میشود که پوزیتیویستها و نئوپوزیتیویستها، نئورئالیسم، فلسفهی تحلیل زبان، پراگماتیسم و … به خاطر دیالکتیک و مقولهی تضاد در فلسفهی مارکسیسم در نقطهی مقابل آن قرار میگیرند و با تمام قوا در پی در هم شکستن مقولهی دیالکتیک و تضاد میباشند.
اما چرا دیالکتیک هگلین و هستهی آن یعنی تضاد این چنین مورد نفرت و انزجار پوزیتیویستها و رویزویونیستها و طرفداران «اندیشهی علمی» (کارتاپ، برتراند راسل، کارل پوپر و ..) واقع شده است؟
هگل دربارهی دیالکتیک میگوید (کتاب منطق):
«فهم درست و روشن از دیالکتیک اهمیت بسیار زیادی دارد. در هر کجا حرکتی است و در هر کجا که زندگی است و در هر کجای جهان واقعی که رخدادی داریم، دیالکتیک مشغول به کار است»
«دیالکتیک در همه چیز جاری است و در همه جا ما را احاطه کرده است… هر چیز متناهی به جای آن که ثابت و پابرجا باشد، متغیر و گذراست… و بنابر ماهیت خودش ناگهان به متضاد خود تبدیل میشود… دیالکتیک توانایی آن را دارد که از خود فراتر رود. چیزی که شناخت علمی پوزیتیویستی فاقد آن است. دیالکتیک نیروی کلی و مقاومتناپذیری میباشد که هیچ چیزی یارای مقاومت در مقابل آن را ندارد.»
به هر حال در فلسفهی علمی دیالکتیک دکترین شناخت است. در حالی که رویزویونیستها و پوزیتیویستها، شناخت را به آن چه از حواس میآید و ساختمان مغز و اعصاب و فیزیولوژی بدن انسان مشروط میسازند. در این توصیف، انسان موجودی منفرد در نظر گرفته میشود و شناخت، شناخت فردی است که جدا از تحولات اجتماعی و اقتصادی و طبقاتی میباشد. نظریات امپریستها و آمریوکریتیسیستها و نئورئالیستها و فلسفهی تحلیلی و زبانشناسی، همگی در نکتهی فوقالذکر مشترک هستند. برای آنها دیالکتیک ماترک مرده متافیزیک باستان است. آنها تلاش دارند با خلق رشتههای جدید (زبانشناسی، سمیوتیک، سمانتیک و …) دیالکتیک را از قلمرو شناخت و دانش ما بیرون کنند تا بتوانند در نهایت وضع موجود را حفظ نمایند.
انگلس در «ایدئولوژی آلمانی» در ستایش از فلسفهی دیالکتیکی میگوید:
«همچنان که بورژوازی به وسیلهی صنایع بزرگ، رقابت و بازار جهان و تمام نهادهایی که دیرزمانی استوار و مورد احترام بودند در هم میشکند، فلسفهی دیالکتیکی نیز تمامی مفاهیم مربوط به حقیقت مطلق و نهایی و نیز مفاهیم مطلق راجع به امور انسانی متناظر با آن را نابود میسازد. این فلسفه، خصلت گذرای هر چیز را افشاء میکند. هیچ چیز نمیتواند در برابر آن (فلسفهی دیالکتیک) تاب بیاورد مگر روند «شدن» و «گذشتن». روند تکامل از پست به عالی.»
خلاصهی مطالب گفته شده به قرار زیر است:
همچنان که لنین نشان داده، رویزویونیسم زادهی نفوذ بورژوازی در طبقهی کارگر و ایدئولوژی آن است.
همچنان که لنین در کتاب آمپریوکریتیسیسم نشان داده: با پیشرفت علم جریانهای واپسگرا هم رشد میکنند (ماخیسم).