خشونت ما یا خشونت آن ها؟ (۲)

نقد یادداشت‌ها

این نوشتار در پنج قسمت منتشر می‌شود. (قسمت دوم)

خشونت از کجا بر می خیزد؟

فراموش نباید کرد که هیچ کس قاعدتاً نمی خواهد در معرض خشونت قرار گیرد. مثلاً هیچ آدم “عاقلی” معمولاً نمی خواهد کتک بخورد. اگر جز این بود ، خشونت کارکرد اجتماعی خود را از دست می داد. اما تقریباً همه این آدم های “عاقل” استفاده از خشونت در مورد دیگران را (دست کم تاحدی و با شرایطی ) لازم و کارساز می دانند. اگر جز این بود ، خشونت می توانست به راحتی از رابطه انسان ها رخت بر بندد. به همین دلیل ، مبارزه برای تغییر یا از میان برداشتن ساختارهای اجتماعیِ تولید و تشویق کننده خشونت ، با مقاومت گروه هایی روبرو می گردد که آگاهانه یا ناآگاهانه و به درست یا به اشتباه ، حفظ و توجیه آن ساختارها را به نفع خود می دانند. و بسیاری از آنها برای توجیه مواضع شان به طبیعت انسانی اشاره می کنند. مسأله این است که آیا انسان طبیعت ثابتی دارد که همه افراد انسانی در آن مشترکند؟ هر پاسخی به این سؤال از منشور منافع و صف بندی های اجتماعی می گذرد و معمولاً خود به موضوع اختلاف تبدیل می گردد. طبقات و گروه های اجتماعی صاحب امتیاز و بهره کش و ایدئولوژی های مرتبط با آنها غالباً نظرات بدبینانه ای در باره طبیعت انسانی دارند. بعضی از آنها مدعی هستند که انسان غرایز حیوانی ثابتی دارد که علیرغم دگرگونی ساختارهای اجتماعی ، پایدار می ماند و مهار آن ضرورت دارد. بعضی از آنها با این که وجود طبیعت ثابت انسانی را رد می کنند ، اما درست با این کار منکر هر نوع گوهر مشترک میان افراد انسانی می شوند و با طرح هایی که در پی تغییرات اجتماعی بزرگ و رادیکال هستند ، مخالفت می ورزند. اما طبقات و گروه های اجتماعی محروم و نظریه های مرتبط با آنها که خواهان برچیده شدن نابرابری ها و بهره کشی ها و سرکوب های اجتماعی موجود هستند ، معمولاً نگرش خوشبینانه ای به طبیعت انسانی دارند و مخصوصاً به از میان رفتن خشونت در جامعه انسانی خوشبین و امیدوارند. اشاره به چند نمونه از موضع گیری های معروف در باره طبیعت انسانی شاید برای فهم بهترمعنای این رویارویی های فکری خالی از فایده نباشد.

مثلاً نیکولو ماکیاولی ( فیلسوف ایتالیایی قرن شانزدهم ) که یکی از معروف ترین نظریه پردازان قدرت مطلقه محسوب می شود و راه پایان دادن به پراکندگی ایتالیا را فقط از طریق ظهور یک پادشاه کاملاً مقتدر و بی رحم ممکن می داند، ( در کتاب معروف خود به نام “شهریار” ) به آن پادشاه خیالی ایده آل خود یادآوری می کند که برای حکومت کردن، قانون کفایت نمی کند، بلکه دست بردن به زور ضرورت دارد. او در ضرورت بی رحمی می گوید: “ترسناک بودن بسیار مطمئن تر است تا محبوب بودن”؛ زیرا معتقد است، انسان موجودی است “ناسپاس ، دمدمی مزاج ، فریب کار ، ترسو و طمع کار”. یکی دیگر از معروف ترین نظرات در باره طبیعت انسانی به تامس هابس تعلق دارد که انسان را جانوری گرگ صفت می داند و از آن نتیجه می گیرد که برای مهار خشونت و توحش افراد انسانی در قبال هم دیگر ، وجود یک دولت مقتدر بر بالای سر آنها ضرورت حیاتی دارد. فراموش نباید کرد که هابس در دوران انقلاب (یا “جنگ داخلی” نیمه قرن هفدهم ) انگلیس می زیسته و مخالف پارلمان بوده و طرفدار سلطنت. نظر معروف دیگری در باره طبیعت انسانی به ایمانوئل کانت ، فیلسوف آلمانی قرن هژدهم ، تعلق دارد که می گوید : ” از چوب کج و معوجی که انسان ساخته شده است ، چیز کاملاً سر راستی نمی توان پرداخت”. فراموش نباید کرد که کانت هرچند برخلاف هابس مخالف دولت مطلقه است، ولی یکی از پدران فکری لیبرالیسم سیاسی و رفرمیسم محسوب می شود. تصادفی نیست که آیزیا برلین، فیلسوف لیبرال محافظه کار قرن بیستم از انگلیس، همین گفته کانت را به شعار خود در حمله به سوسیالیسم و دموکراسی رادیکال تبدیل کرده است. جالب این است که برلین برخلاف کانت و دو قرن پس از او ، با قرار دادن “آزادی منفی” در مقابل “آزادی مثبت” و حمله به “آزادی مثبت” ، هر طرحی برای تجدید سازماندهی جامعه را خطرناک می داند و آزادی را فقط در حوزه فردی ، یعنی در “آزادی از دیگران” قابل دستیابی می بیند. باز یکی دیگر از معروف ترین نظرات در باره طبیعت انسان به تامس مالتوس ، کشیش ، اقتصاد دان و جمعیت شناس انگلیسی اواخر قرن هجدهم و اوائل قرن نوزدهم تعلق دارد که در کتاب معروفش ( به نام “رساله ای در باره اصل جمعیت” ) می گوید انسان موجودی است “واقعاً لَخت ، تنبل و گریزان از کار ، مگر این که از روی ناچاری به انجام آن وادار شود”. فراموش نباید کرد که حرف این کشیش مرتجع که با تحقیر و بی رحمی عریان از طبقات پائین و زحمتکش سخن می گوید ، همان چیزی است که غالب ایدئولوگ های مدافع آزادی بازار روی آن تأکید دارند. نمونه معروف دیگری در این باره به زیگموند فروید ، پدر روان کاوی ، تعلق دارد. فروید نیز خشونت و ویران گری را به طبیعت انسان نسبت می دهد. او حتی هنگامی که می خواهد جنگ و خشونت های اجتماعی را توضیح بدهد ، علت را در غریزه ویران گری انسان جستجو می کند. مثلاً ( در کتاب “تمدن و نا راضیان از آن” که تازه بعد از توجه به واقعیت های خشن اجتماعی نوشته شده ) به حمایت از نظریه معروف هابس روی می آورد و می گوید: “انسان برای انسان گرگ است ؛ چه کسی جرأت دارد با این حرف ، علیرغم همه شواهدی که در زندگی خودش و در تاریخ می بیند ، مخالفت کند؟” مشکل فروید این است که فرد را در انزوا و بی ارتباط با ساختارهای اجتماعی و فرهنگی بررسی می کند و بنابراین حتی هنگامی که فرهنگ اجتماعی حاکم را در زمینه جنسیت مورد انتقاد قرار می دهد ، زمینه گسترده تر و بنیادی تر اجتماعی – اقتصادی را نادیده می گیرد. تصادفی نیست که او علیرغم دست آوردهای علمی مهم اش در باره نقش جنسیت در زندگی اجتماعی انسان ، حتی در این حوزه نیز نمی تواند از زندان ذهنیت پدر سالارانه فراتر برود و هچنان زن را که قربانی اصلی بسیاری از خشونت هاست ، جنس کهتر می بیند. در کنار این نمونه ها می توان به نظری متفاوت اشاره کرد که به کارل مارکس تعلق دارد. مارکس ضمن این که ( بر خلاف آمپریست ها و پوزیتویست ها ) به طبیعت انسانی ، یعنی مجموعه ویژگی هایی که نوع انسان را از همه جانوران دیگر متمایز می سازد ، توجه دارد ، ولی بر وجود عناصری پویا در این مجموعه تأکید می کند. مثلاً ( در کاپیتال ، جلد اول ، در انتقاد از جرمی بنتام ) از “طبیعت انسانی به طور عام” و از “طبیعت انسانی تغییر یافته در هر دوران تاریخی” سخن می گوید. به این ترتیب ، او (همان طور که میهایلو مارکوویچ در “مارکس معاصر” یادآوری می کند) اولاً هم به عناصر عمومی و ثابت و هم به عناصر متغیر با دوران های تاریخی مختلف در طبیعت انسانی توجه دارد و بدون غلتیدن به نسبیت گرایی ، به درکی پویا و تاریخی از طبیعت انسانی دست می یابد ؛ ثانیاً از تقابل موجود میان فردگرایی خود بینانه و جمع گرایی تجریدی و بدوی دوری می کند و هر فرد انسانی را شخص بی همتایی می نگرد که در عین فردیت ، تحت تأثیر عوامل اجتماعی شکل می گیرد. ثالثاً با دادن نقش جدیدی به مفاهیم ارسطوییِ “فعلیت” و “ظرفیت” ، امکان دستیابی به افق های رهایی و آفرینندگی را به انسان نشان می دهد ؛ رابعاً بر نقش مخرب شرایط و عوامل اجتماعی مشخصی که ظرفیت های انسانی را می سوزانند و فلج می کنند ، تأکید می ورزد. با این درک مارکس از طبیعت انسانی ، خشونت ذاتی انسان نیست و جامعه انسانی می تواند خود را از چنگال آن برهاند. اریش فروم که یکی از کسانی است که روان شناسی خشونت را در راستای درک مارکس از طبیعت انسانی مورد مطالعه قرار داده ( در کتاب “کالبد شناسی ویران گری انسانی” ) دو نوع خشونت کاملاً متفاوت را در انسان از هم جدا می کند: اول ، خشونت “دفاعی” یا “خوش خیم” که میان انسان و حیوانات دیگر مشترک است و برای بقای فرد و نوع انسان ضرورت دارد و به طور بیولوژیک در هنگام خطر فعال می شود و با از میان رفتن خطر فرو می نشیند؛ دوم ، خشونت “بد خیم” که ویژه نوع انسان است، وظیفه دفاعی ندارد و تقریباً در هیچ یک از پستانداران دیده نمی شود. این نوع خشونت مبنای بیولوژیک ندارد و جزیی از طبیعت انسانی نیست. اما خشونت نوع اول هر چند در انسان غریزی نیست، اما جزیی از طبیعت انسانی است. فروم می گوید ، مطالعه جانوران مختلف نشان می دهد که پستانداران و به ویژه پریمات ها ، هرچند خشونت دفاعی زیادی دارند، اما به اندازه انسان قاتل و شکنجه گر نیستند. او می گوید ، پارین شناسی ، انسان شناسی و تاریخ شواهد فراوانی علیه تز غریزی بودن خشونت در انسان دارند و نشان می دهند که :

۱ – گروه های انسانی به لحاظ درجه ویران گری ، به طور بنیادی باهم فرق دارند و این اثبات می کند که ویران گری و خشونت نمی تواند ذاتی نوع انسان باشد؛

۲ – درجات گوناگون ویران گری می تواند با عوامل روانی دیگر و ساختارهای اجتماعی مختلف مرتبط باشد؛

۳ – درجه ویران گری با تکامل تمدن رابطه مستقیم دارد ، نه معکوس. در واقع ، تصور ویران گری ذاتی در انسان ، با تاریخ بیش از پیش تاریخ خوانایی دارد. اگر ویران گری غریزه بیولوژیک مشترک میان انسان و نیاکان حیوان او بود ، قاعدتاً انسان می بایست موجودی نسبتاً مسالمت جوتر می بود ، در حالی که انسان تنها پریماتی است که هم نوعان خود را بدون دلیل بیولوژیک یا اقتصادی می کشد و شکنجه می کند و با این کار ارضاء می شود.

در هر حال حتی اگر دست آوردهای رشته های علمی دیگر در باره طبیعت انسانی را کنار بگذاریم، مطالعات جامعه شناسانه گوناگون در باره خشونت، جای تردیدی باقی نمی گذارند که بخش اعظم خشونت ها در جامعه انسانی به انحاء مختلف با ساختارهای اجتماعی ارتباط دارد و بنابراین نمی توان آنها را به عنصری ذاتی در همه افراد انسانی نسبت داد. از مجموعه مطالعات مربوط به خشونت در جامعه انسانی به نتایج سادۀ اثبات پذیری می توان دست یافت که برای روشن تر شدن بحث به بعضی از آنها در اینجا اشاره می کنم:

۱ – همه افراد انسانی به یک سان مرتکب خشونت نمی شوند. بعضی ها افراد بسیار خشنی هستند و بعضی دیگر بسیار مسالمت جو.

۲ – خشونت در جوامع مختلف ، در گروه های اجتماعی مختلف، و حتی در جامعه یا گروه اجتماعی واحد در زمان های مختلف یک سان نیست. مثلاً شواهد آماری فراوان جای تردیدی باقی نمی گذارند که میزان خشونت در ایالات متحد امریکا آشکارا بیشتر است از کشورهای اسکاندیناوی. یا در میان مردان آشکارا بیشتر است تا در میان زنان. یا در یک کشور واحد در دوره های ثبات و رفاه به طور چشم گیر بیشتر است تا در دوره های بحران اقتصادی و سیاسی.

۳ – خشونت علیه “خودی ها” آشکارا محدودتر و پوشیده تر است تا علیه “دیگران”. مثلاً این توصیف قرآن از مسلمانان که آنها را “سخت گیر بر کافران و مهربان با هم دیگر” ( أشدآء علی الکفار رحمآء بینهم ) می نامد ، فقط مختص اسلام نیست ، بلکه تقریباً همه ادیان و مذاهب نه تنها پیروان خود را به برخورد متفاوت با “خودی ها” و “دیگران” فرا می خوانند ، بلکه هیچ یک از “دیگران” را در خور “رستگاری” نمی دانند.

۴ – خشونت علیه “دیگران” غالباً متوجه “غیر خودی هایی” است که در ارتباط و اصطکاک با “خودی ها” هستند ، نه “غیرخودی های” دور و ناشناخته. مثلاً نژادپرستی آلمانی ها بیشتر متوجه ترک های مقیم آلمان است ، در حالی که نژاد پرستی فرانسوی ها بیشتر متوجه عرب های مقیم فرانسه و نژاد پرستی انگلیسی ها بیشتر متوجه “آسیایی ها” ( یعنی هندی ها و پاکستانی های ) مقیم انگلیس است ؛ همان طور که نژاد پرستی ایرانی ها در دو – سه دهه اخیر بیشتر متوجه افغانی های مقیم ایران است. به عبارت دیگر ، همه این نمونه های نژاد پرستی متوجه بزرگ ترین گروه مهاجران مقیم یک کشور هستند. نمونه ای دیگر: در خشونت های مذهبی اخیر پاکستان ، درگیری ها بیشتر میان سنی ها و شیعه هاست ، نه مسلمانان و هندوها ، در حالی که در بعضی از ایالات هند ، غالب خشونت های مذهبی اخیر میان مسلمانان و هندوها است.

۵ – خشونت با قدرت ( در معنای سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی ) پیوند تنگاتنگ دارد و غالب انواع خشونت و همچنین بی رحمانه ترین آنها از طرف قدرتمندان ، علیه ضعیفان ، محرومان و بی دفاعیان به کار گرفته می شود. مثلاً جنگ ها عموماً به وسیله حکومت کنندگان راه می افتند وغالباً از مردم عادی ، غیر نظامی و بی دفاع قربانی می گیرند. یا جهت خشونت های اقتصادی عموماً از بالا به پائین است ، نه بالعکس. همان طور که درگیری های مذهبی و فرقه ای غالباً با تجویز و فتوای رهبران فرقه ها راه می افتد و غالب قربانیان را افراد عادی تشکیل می دهند.

۶ – بخش اعظم خشونت ها با نابرابری ها و تبعیض های اجتماعی ارتباط تنگاتنگی دارند. مثلاً تبعیض ها و نابرابری های طبقاتی، نژادی، جنسی، ملی، مذهبی و سنی در ایجاد و دامن زدن به بسیاری از خشونت ها نقش تعیین کننده ای دارند.

با توجه به نکات یادشده روشن است که اکثریت قریب به اتفاق خشونت های شناخته شده در جامعه انسانی خصلت ساختاری دارند و بدون توجه به ارتباط آنها با ساختارهای اجتماعی غیر قابل توضیح می مانند. اما توجه به خشونت های ساختاری ناگزیر این سؤال را پیش می آورد که برای رهایی از ساختارهای اجتماعی خشونت زا چه باید کرد؟ جستجوی پاسخ دقیقی به این سؤال، بدون توجه به رابطه ساختارهای اجتماعی مختلف با یک دیگر راه به جایی نمی برد. بعضی از ساختارهای اجتماعی نسبت به بعضی دیگر پایاترند و بعضی از آنها در حفظ یا تغییر ساختارهای دیگر نقش مهم تری دارند. به ویژه دولت ( و به طور کلی ساختارهای سیاسی ) در حفظ یا تغییر ساختارهای دیگر نقش بسیار پر اهمیتی دارد. به همین دلیل، مبارزه با خشونت بدون توجه به نقش دولت ، در غالب موارد از حد نصیحت و موعظه های بی خاصیت فراتر نمی رود.


ارسال نقد

نظر شما