این نوشتار در پنج قسمت منتشر میشود. (قسمت اول)
خشونت کلمه ای است که هیچ یک از ما در فهمیدن معنای آن مشکلی نداریم ، زیرا تقریباً همه ما از آنچه این کلمه می رساند ، تجربه ای شخصی داریم. بعلاوه اکثر مردم در اکثر جوامع امروزی ظاهراً از خشونت ابراز بیزاری می کنند. با این همه ، در دنیایی آکنده از خشونت گرفتار آمده ایم که گاهی به نظر می رسد راه رهایی از آن به روی مان بسته است. چرا؟ به نظر من ، پاسخ به این سؤال بدون داشتن تصوری از قدرت سیاسی ( و البته در تحلیل نهایی ، نظام اقتصادی – اجتماعی مسلط ) ناممکن است ، زیرا قدرت سیاسی خود نه فقط فشرده ترین کانون خشونت است ، بلکه در تولید ، توزیع و تعریف آن نقش تعیین کننده ای دارد. در حوزه سیاسی است که تصور نسبتاً ساده و روشن ما از خشونت ، پیچ وتاب می خورد و به معمایی ناگشودنی تبدیل می گردد. اما پیش از هر چیز بگذارید منظورمان از خشونت را صراحت بدهیم:
خشونت چیست؟
خشونت عبارت است از وارد آوردن آگاهانه و عامدانه آزار و آسیب بدنی به کسی؟ این تعریف که فصل مشترک صریح یا ضمنی غالب تعریف هایی است که معمولاً از خشونت به دست داده می شود ، یک تعریف حداقلی است وبخش بزرگی از انواع خشونت را در بر نمی گیرد. همه می دانیم که در دنیای واقعی ، وارد آوردن آزار و آسیب روانی به کسی ، غالباً می تواند آثاری بسیار دردناک تر و خرد کننده تر از آزار و آسیب بدنی داشته باشد. تصادفی نیست که در غالب سیستم های سرکوب و شکنجه ، آزار روانیِ قربانی همچون مکمل آزار بدنی به کار گرفته می شود و غالباً رده بالاتری از فشار ارزیابی می شود. مثلاً موارد زیادی را می توان نقل کرد که وقتی بازجو از طریق شکنجه بدنی قربانی به نتیجه مطلوب نرسیده ، با توسل به مراسم ساختگی اعدام یا تهدید به تجاوز جنسی به فرزند ، خواهر یا مادر متهم ، اراده او را درهم شکسته است. پس باید بگوئیم خشونت عبارت است از وارد آوردن آگاهانه و عامدانه آزار و آسیب بدنی و روانی به کسی. و البته می دانیم که خشونت در جامعه انسانی غالباً به طور هدفمند به کار گرفته می شود ، برای واداشتن کسی به انجام کاری یا بازداشتن او از انجام کاری یا حتی درهم شکستن توان کسی برای انجام بعضی کارها و بدتر از همه ، درهم شکستن سلامت جسمی و روانی کسی برای همیشه. در باره خشونت هایی که به منظور تخریب دائمی کسی صورت می گیرند ، کافی است مثلاً بریدن دست در شریعت اسلامی یا رسم اخته کردن و کور کردن افراد به فرمان سلاطین مستبد در تاریخ کشور خودمان را به یاد بیاوریم. به عبارت دیگر ، غالب خشونت ها نه به وسیله دیوانگان و بیماران روانی ، بلکه توسط افراد عادی و با هدف های کاملاً حساب شده صورت می گیرند. بنابراین با اندکی تأمل در همین هدفمندی غالب موارد خشونت ، می توانیم به چند نکته پی ببریم :
اول این که اکثریت قریب به اتفاق مردم و از جمله بسیاری از آنهایی که ظاهراً از هر نوع خشونت ابراز بیزاری می کنند ، در عمل بعضی از موارد خشونت را نه تنها بد نمی دانند ، بلکه تأیید و تشویق هم می کنند. مثلاً تردیدی نمی توان داشت که جنگ سازمان یافته ترین و وحشیانه ترین نوع خشونت است ، اما جنگ ها معمولاً فقط به وسیله سیاستمداران و نظامیان به راه نمی افتند ، بلکه خیلی از مردم عادی نیز از آنها حمایت می کنند یا حتی برای راه اندازی جنگ به سیاستمداران و نظامیان فشار می آورند.
دوم این که خیلی از خشونت ها که در جامعه ای مورد تقبیح قرار می گیرند ، در جامعه ای دیگر کاملاً عادی و لازم تلقی می شوند. یا حتی در جامعه ای واحد در حالی که نوع خاصی از خشونت توسط گروهی از مردم محکوم می شود ، از حمایت گروه دیگری از مردم برخوردار است.
سوم این که برخورد متفاوت مردم با انواع مختلف خشونت تصادفی نیست ، بلکه با ساختارهای سیاسی ، اجتماعی و فرهنگی جوامع مختلف ارتباط دارد. مثلاً برخوردهای متفاوت با تنبیه بدنی کودکان یا خشونت خانگی علیه زنان را ( که در بعضی جوامع کاملاً عادی تلقی می شوند و در جوامع دیگر به شدت تقبیح می شوند ) بدون توجه به این ارتباظ نمی توان توضیح داد.
از آنچه گفتم نتیجه می گیرم که تعریفِ مجرد خشونت عملاً اهمیت زیادی ندارد. زیرا تلاش برای یافتن معیاری عمومی برای شناخت خشونت و محدود کردن آن راه به جایی نمی برد. خشونت یک پدیده اجتماعی است که حتی تعریف آن تحت تأثیر ساختارهای اجتماعی تغییر می کند و بنابراین ، برای مقابله با آن باید به تغییر ساختارهایی که آن را تولید یا تشویق می کنند ، بپردازیم.