کاوه آهنگر
«تضاد معیار حقیقت است، معیار اشتباه نبودن تضاد است»
با صدور این حکم توسط هگل در سال ۱۸۰۱، خبر از تولد نظامی فلسفی داده شد که بالاترین نظام فلسفی در تاریخ علمی ما میباشد؛ که حاصل جمع تمام دستآوردهای اندیشه دیالکتیکی نوع بشر میباشد.
در تمام آثار بنیانگذاران فلسفهی علمی و حتی در بسیاری از نوشتههای غیرمارکسیستی، واژهی «تضاد» وجود دارد. تضاد بین «کار و سرمایه»، «عرضه و تقاضا»، «ضرورت و آزادی»، «سرمایهداری و سوسیالیسم»، «انسان و طبیعت»، «هستی و نیستی»، «حیات و مرگ»، «عین و ذهن»، «بار مثبت و منفی» در الکتریسیته، «خیر و شر» در اخلاقیات، «شیطان و خدا» در مذهب، «زیبایی و زشتی» در هنر و در هر آنچه که اندیشهی انسان بر آن بگذرد.
در ادبیات پارسی هم این مقوله شناخته شده بوده است؛ چنان که مولانا در دفتر ششم مثنوی میگوید:
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول ** در میان جزوها حربیست هول
این جهان زین جنگ قایم میبود ** در عناصر در نگر تا حل شود
چار عنصر چار استون قویست ** که بدیشان سقف دنیا مستویست
هر ستونی اشکنندهی آن دگر ** استن آب اشکنندهی آن شرر
پس بنای خلق بر اضداد بود ** لاجرم ما جنگییم از ضر و سود
هست احوالم خلاف همدگر ** هر یکی با هم مخالف در اثر
و در دفتر اول گوید:
زندگانی آشتی ضدهاست ** مرگ آن کاندر میانشان جنگ خاست
و در دفتر ششم:
این جهان جنگست کل چون بنگری ** ذره با ذره چو دین با کافری
تضاد موضوعی آشنا برای انسان در دوران باستان هم بوده است. پارادوکس زنون دربارهی حرکت یکی از مشهورترین بیانات دربارهی تضاد میباشد. زنون میگفت:
اگر شخصی بخواهد از شهر A به شهر B برود، لازم است که از شهر C که وسط راه A و B است بگذرد و سپس باید از شهر D که در راه C و B میباشد بگذرد و هر بار باید از میان فاصلهی دو نقطه عبور کند و چون این نقاط بیشمار و بینهایت هستند، هرگز به نقطهی B نمیتواند برسد. هر چند در عمل هر متحرکی میتواند از نقطهی A به نقطهی B برسد. هگل دربارهی این تضاد میگوید که زنون با هوش سرشار خود برای اولین بار به دیالکتیک عینی میرسد. فلاسفه متافیزیک که از درک دیالکتیکی سرشت پدیدهها ناتوان بودند، گزارههای دیالکتیکی را سفسطه اعلام کرده و حکم اساسی متافیزیک را چنین اعلام داشتند که «تشادها مانعةالجمع میباشند»؛ یعنی هرگز پدیده A نمیتواند با پدیدهی «غیرA» همراه باشد و «A همان است که هست» و «غیرA همان است که هست» و هیچ رابطهای بین آن دو وجود ندارد.

به هر حال فهم دیالکتیکی پدیدهها گریبان فلاسفه را در قرون و اعصار رها نکرد و فلاسفهی متافیزیک از کنار حقایق دیالکتیکی گریز پیدا میکردند. به طور مثال در فلسفهی سینوی(ذات گرائی)ارسطویی از پاسخ به این سؤال در میماندند که چگونه «کثرت از وحدت زاده میشود؟» و بالعکس «چگونه کثرت به وحدت میآید؟». سرپوش گذاشتن بر دیالکتیک و تضاد در تمام قرون وسطی در شرق و غرب ادامه یافت و حتی کانت که با نبوغ خود پی به ماهیت دیالکتیکی پدیدهها میبرد، به واقعیتهای آنتونومی اشاره میکند که در آن به طور مثال میگوید: «همانگونه که میتوان ثابت کرد جهان قدیم است، همانگونه هم میتوان ثابت کرد که جهان حادث است». یعنی برای هر گزاره، حکم نقیض آن هم درست میباشد. بدین ترتیب کانت رأی فلسفه را دوباره برای رسیدن به مفهوم دیالکتیک و تضاد میگشاید که هگل آن را تکامل میبخشد.
هگل «حقیقت، روح و جهان» را تضاد و دیالکتیک میگوید و سعی در بیان دیالکتیکی حرکت و تکامل آنها مینماید و نوع تضاد و حرکت دیالکتیکی را در جریان «اندیشه و تاریخ اندیشه»ی انسان نشان میدهد و بنیاد دحرکت و تکامل را در «اندیشه» و «جهان خارج» دیالکتیک میشناسد. به طوری که در کتاب «منطق» در اشاره به دیالکتیک میگوید: «در هر کجا که حرکتی هست، در هر کجا که زندگی است، در هر کجا که واقعهای در جهان رخ میدهد، «دیالکتیک» در آن مشغول به کار است. دیالکتیک روح هر آن دانشی است که علمی میباشد.»
بدین ترتیب مقولات «تضاد و دیالکتیک» به بنیانگذاران فلسفهی علمی به ارث میرسد. مارکس در کتاب جاویدان خود به نام «کاپیتال» به تضاد بین کار و سرمایه و دیالکتیک آفرینش «ارزش اضافی» پرداخته و سرشت و ماهیت جامعهی سرمایهداری را آشکار میسازد. انگلس بر کتاب مربوط به طبیعت به تضادها و دیالکتیک حاکم بر پدیدههای طبیعی تأکید مینماید. در عین حال مارکس و انگلس در ماتریالیسم تاریخی خود نشان میدهند که چگونه طبقات متخاصم در هر دورهی تاریخی بر علیه یکدیگر مشغول مبارزهاند و چگونه ماحصل این مبارزه به پیدایش جامعهای نوین و جدید منجر میگردد. لنین در تکامل بخشیدن به فلسفهی علمی و دیالکتیک و قوانین حاکم بر تضادها چنین مینویسد: «مبارزه بین اضداد مطلق است؛ همچنان که حرکت و تکامل مطلق میباشند». و اضافه میکند «تکامل عبارت است از مبارزهی بین اضداد».
نیکآیین در کتاب ماتریالیسم دیالکتیک خود، تضاد را امری شناخته شده از روی تجربه و پراتیک میداند و مینویسد: «در همهی علوم ثابت شده که در هر شیء و پدیدهای پیوند درونی بین دو جهت و دو قطب موجود است. در حالی که یکی بدون دیگری نمیتواند باشد. ما در طبیعت و در جامعه در سراسر واقعیت عینی بدون استثناء میبینیم که چنین تضادی وجود دارد. اینها تضادهای منطقی نیستند بلکه تضادهای واقعیت عینی میباشند یا به عبارت علمی فلسفی تضادهای دیالکتیکی هستند».
بدین ترتیب تضاد را از روی دو قطب متضاد آن توضیح میدهد و تضاد بدون این دو قطب متضاد تصورناپذیر است و بقاء و دوام پدیدهها و همچنین فروپاشی آنها ناشی از تضاد درونی آنهاست. حیات موجودات زنده ناشی از تضاد بین جذب و دفع مواد به وسیلهی ارگانیسم است ، ولی همین رابطه بین جذب و دفع در نهایت منجر به مرگ و نابودی حیات هم میشود. در پدیدههای طبیعی حضور این دو قطب متضاد بسیار آشکار است. به طور مثال، تضاد بین قطب جنوب و شمال (مثبت و منفی) در آهنربا، یا بار مثبت و منفی در اتم و… گواه این دو قطب متضاد در پدیدههای مادی میباشد. در پدیدههای اجتماعی و اقتصادی هم دو طبقهی پرولتاریا و سرمایهدار که متضاد یکدیگرند، وجود دارند و در دوارن فئودالیته دو طبقهی فئودال و سرواژ و در دوران بردهداری دو طبقهی متضاد برده و بردهدار وجود داشته است که همواره در حال مبارزه و ستیز با یکدیگر بودهاند که در ابتدا این طبقات متخاصم موجب بقاء نظامهای سیاسی و اقتصادی بودهاند و سپس همین تضادها موجب مرگ و فنای آن نظامها گردیدهاند. بدین ترتیب تجربه و علم نشان میدهد که چگونه در پیدایش یک پدیده، این دو قطب متضاد لازم و سپس در جریان تکامل همین دو قطب متضاد موجب فنا و نابودی آن پدیده میگردند.
در این جا نخستین پرسشی که مطرح میشود این است که «آیا هر دو عنصری که در تقابل و تخالف با یکدیگر واقع باشند، در تعریف تضاد میگنجند؟» فیالمثل در مذهب ایرانیان باستان، نور و ظلمت دو مورد متقابل و مخالف هم میباشند که تا ابد در حال ستیز و مبارزه با یکدیگرند. یا در سایر مذاهب خدا و شیطان دو نقطهی مقابل یکدیگرند و نزاع آنها پایانناپذیر است. در داستان کلود ولگرد، نوشتهی ویکتور هوگو، کلود که از کار بیکار شده است، دست به دزدی چند عدد نان میزند. وقتی او را به دادگاه میبرند، دادستان سخن از حفظ و حرمت مالکیت مینماید و کلود در دفاع سخن از این میگوید که به خاطر بیکاری و کار پیدا نکردن، چیزی ندارد و زن و فرزندانش از گرسنگی رو به موت هستند و وی به خاطر جان آنها دست به دزدی چند قرص نان میزند. در این جا عنصر مالکیت خصوصی صاحب نانوایی در نقطهی مقابل حفظ حیات قرار میگیرد. این نوع تضادها را کانت در فلسفهی خود به نام آنتونومی مورد بحث قرار داده است.
در موارد فوق در این جا با تضاد روبهرو نیستیم، بلکه با مقولهی آنتونومیها روبهرو میباشیم که کانت آنها را مورد بررسی قرار داده. چهار آنتونومی مشهور کانت – که یکی از آنها این است – هم میشود گفت جهان قدیم است و هم میشود گفت که حادث است و یا اگر جبر وجود دارد پس اختیار کجاست؟
در این جا به این نکته و معیار باید توجه داشت که آنتونومیهای کانت حالت خاصی از تضادند که در آنها از ترکیب و وحدت خبری نیست. جهان نمیتواند هم حادث باشد هم قدیم. دزدی نمیتواند هم خوب باشد هم بد. نور و ظلمت در یک جا یافت نمیشوند. از خیر و شر وحدتی حاصل نیست. پس باید به دنبال معیاری بود که مقولهی تضاد را از آنتونومیها و تخالفها جدا کند.
مارکس در کتاب کاپیتال که بر اساس اصول دیالکتیک نوشته شده است، معیار کامل و درستی از این موضوع ارائه میکند. زمانی که یک کالا را داریم،در بازار این کالا خریده شده و مصرف میشود و یا جایی برای استفادهی بعدی و معامله با سایر کالاها انبار میشود. یعنی در یک کالا هم «ارزش مصرف» و هم «ارزش مبادله» وجود دارد که هر دو متضاد یکدیگرند. اما این دو عنصر متضاد در عنصر سومی به نام «پول» وحدت پیدا میکنند. پول هم میتواند مصرف شود و هم میتواند با چیزی دیگر مبادله گردد. پس ما زمانی با دو عنصر متضاد روبهرو هستیم که آنها در حرکت خود در چیز «سوم»ی وحدت حاصل کنند. حرکت کالا در بازار توسط عرضه و تقاضا منجر به پیدایش عنصر «سوم» یعنی پول میشود. در دنیای فیزیک، بار مثبت و منفی در تضاد با یکدیگر در چیز سومی به عنوان «جریان الکتریسیته» وحدت پیدا میکنند و در واقع پدیدهای جدید به نام الکتریسیته را میسازند. در جامعهی بورژوازی در مبارزه بین طبقهی کارگر و سرمایهدار به جامعهی سوسیالیستی میرسیم که در آن هم نیروی کار و هم ابزار تولید وجود دارد و تضاد جدید بین انسان و طبیعت شکل میگیرد و دیگر خبری از تضاد آنتاگونیستی (ستیزنده) بین انسانها نیست. بنابراین برای تصمیمگیری دربارهی تضاد و حرکت و تکامل آن به چیز «سوم»ی نیاز است.
در عالم گیاهان بین تخم گیاه و ساقهی گیاه تضاد بالندهای وجود دارد که نهایت آن رسیدن به میوه است که دوباره در آن هم تخم و هم گیاه وجود دارد.
در آنتونومیهای کانت، ستیز و مبارزه و تخالف جاویدان وجود دارد که هرگز به ترکیب و اجماع در پدیده سوم جدید نمیرسد. دشمنان فلسفهی علمی با تمسک به آنتونومیها سعی در اثبات بطلان دیالکتیک دارند.
این حکم جاویدان دربارهی تضاد است: «چیزی در جهان یافت نمیشود که دربردارندهی یک تضاد نباشد. یعنی وحدت بیمیانجی از اضداد وجود دارد. آنها در یک چیز تطابق پیدا میکنند (وحدت اضداد)؛ به ویژه در مرحلهی دگردیسی و گذار، با یکدیگر همپوشانی پیدا کرده و به یکدیگر تبدیل میشوند.» مثال بارز این موضوع دربارهی تضاد بین کار و سرمایه در جامعهی سرمایهداری است که بیمیانجی یکدیگر را یافته و باید بیابند. هر چند نهادهای اقتصادی-اجتماعی این کار را تسهیل میکنند.
زندگی در این است که موجودی در هر لحظه چیزی و در عین حال چیزی و در عین حال چیزی دیگر است. بنابراین زندگی هم تضادی پدیدار شونده، حل شونده، دائمی و موجود در اشیاء و جریانات است و همین که تضاد به پایان برسد، زندگی به پایان آمده و مرگ فرا میرسد. تا زمانی که اشیاء را به مثابهی اشیایی بیجان، آرام و منفرد در کنار یکدیگر و یکی بعد از دیگری ملاحظه کنیم، به هیچ گونه تضادی برنمیخوریم؛ به خصوصیاتی برمیخوریم که بعضی مشترک و برخی متضاد است و یا حتی متضادند که در این صورت این تضاد بین اشیای متعددی منقسم بوده و بنابراین تضادی در خود اشیاء مشاهده نمیشود. به عکس همین که اشیاء را در حرکتشان، در تغییرشان، در زندگیشان و در تأثیر متقابلشان به یکدیگر بررسی کنیم، قضیه معکوس میشود چون بلافاصله به تضاد برمیخوریم.
حتی در ریاضیات هم مقولهی تضادهای دیالکتیکی در مطالعه مشتق و انتگرال قابل ملاحظه است که در آن نشان داده میشود، منحنی و خط راست چگونه به هم تبدیل میشوند.
ملاحظه شد که دو قطب متضاد درون یک پدیده وجود دارند که در این ستیز و مبارزه با یکدیگر از یکدیگر هم گذار دیالکتیکی دارند. علت به معلول و معلول به علت بدل میشود و ترکیب علت و معلول با هم در اندیشه و علم موجب تولد یک مفهوم جدید میشود. افتادن سیب از درخت به زمین از دید نیوتون منجر به قانونمندی دربارهی قانون گرانش گردید. ترکیب زمان و مکان در ذهن به مفهوم حرکت اشیاء مادی در جهان خارج میانجامد. ترکیب بار منفی و مثبت به هم موجب جریان الکتریسیته میگردد. تا زمانی که دم و بازدم وجود دارد حیات وجود دارد. اما صورت زیبای این قاعدهی بزرگ دیالکتیکی توسط مارکس در کتاب سرمایه بیان شده است.
کالا دارای دو خصلت متضاد در جامعهی سرمایهداری میباشد. یکی خاصیت مصرفی کالا و یکی خاصیت مبادلهای کالا که هر یک در دیگری گذر مینماید. خاصیت مصرفی موجب میشود تا کالا مبادله شود و خاصیت مبادله کالا موجب میشود تا کالا مصرف شود و این دو خاصیت متضاد در چیز سوم یعنی پول وحدت حاصل میکنند. چون پول هم خاصیت مصرفی دارد و هم خاصیت مبادلهای. یا در جامعهی سرمایهداری، نیروی کار در ابزار تولید (سرمایه) گذر میکند و ابزار تولید (سرمایه) در کار مستحیل میشود. در اثر این ترکیب این دو عنصر متضاد با چیز سومی روبرو میشویم که هر دوی آنها در آن وحدت پیدا میکنند؛ یعنی به کالا میرسیم. در کالا هم نیروی کار و هم سرمایه (ابزار کار) مستحیل شده است.
در این مرحله گاه این سؤال مطرح میشود که آیا تضاد در جهان خارج وجود دارد یا آن که ذهن ما آن را دگرسازی میکند. متافیزیکها و کانتیهای جدید، مدعی موضوع دوم میباشند و میگویند که ذهن انسان مقولهی تضاد را بر جهان خارج تحمیل میکند. کانت و زنون ثابت کرده بودند که «تضاد» یک صورت صلبی از حرکت است که در اندیشه تئوریک بازتاب یافته است و یا آن را حرکت در اندیشه تئوریک قلمداد میکردند. اما انگلس به این موضوع پاسخ داده و این گره کور را با این موضوع از هم میگشاید.
«تغییرات در جهان خارج رخ میدهد نه در ذهن ما؛ کودک جوان میشود، جوان پیر میشود و پیر در واقعیت میمیرد نه در ذهن ما.» بدین ترتیب دیالکتیک عینی به ما میگوید که دیالکتیک عبارت است از با هم ترکیب کردن دو تعین متضاد و متقابل و عیان شدن در یک چیز واحد.
و باز انگلس در کتاب آنتیدورینگ چنین مینویسد:
«دلیل این امر که شعور و تفکر کاملا ناتورالیستی و به عنوان امری واقع در مقابل هستی و طبیعت قرار گرفتهاند، بدون هیچ شکی مورد پذیرش میباشند. پس انسان در شگفت میماند که چرا شعور، طبیعت، تفکر و هستی، قوانین فکری و قوانین طبیعت تا این اندازه با همدیگر در تطابق میباشند. اما در پاسخ به این پرسش که تعقل و شعور چه هستند و از کجا میآیند، میگوییم که آنها محصول مغز انسان بوده و انسان خود یک محصول طبیعی است که خود را در محیط زندگانی و همآهنگ با این محیط تکامل میبخشد.
از این جا معلوم میشود که محصولات مغز انسان در تحلیل نهایی محصولات طبیعت نیز هستند. در معنای دقیق دیالکتیک باید گفت: دیالکتیک در امور متناهی بدان معناست که چیز متناهی نه تنها صاحب کیفیات مخصوص به خودش میباشد (همان کیفیاتی که آن را چیزی مفروض کرده) بلکه در درون خویش نفی خویشتن را دارد که آن را به سوی فرجامش پیش میراند؛ یعنی موجب تبدیل آن به چیزی دیگر میشود. وقتی میگوییم که یک «چیز» معلوم است، یعنی آن «چیز» دارای مرزهایی است که آن را از سایر چیزها جدا میسازد. یعنی یک «چیز» بدون «چیز» دیگر متضاد با آن شناخته شده نیست، اما علاوه بر این «چیز»خارجی متضاد با آن، «چیز» دارای عامل «نفی کننده» درونی است که موجب تغییر و دگرگونی آن میشود. بهترین مثال دربارهی «چیز» و شناخته شدن آن با «چیز متضاد خارجی» آن، نقشهی جغرافیاست. بر روی نقشهی جغرافیا، کشور ایران با یک رنگ و همسایگان دیگر با رنگهای متضاد آن، رنگآمیزی شدهاند. بدین ترتیب چشم نقشه کشور ایران را از دیگران جدا میسازد.
در اقتصاد سیاسی، گفته شد که پول معیار سنجش ارزش کالاست که بیرون از آن و در بازار وجود دارد ولی همچنان که مارکس معلوم کرده است، این پول پیش از آن که در خارج از کالا باشد در حقیقت امر در درون خود کالا نهفته است. دیالکتیک حقیقی به دنبال تفاوت «این» با «آن» دیگری نیست، بلکه به دنبال تفاوتی میگردد که در «درون» چیزهاست؛ که شرط حقیقی و درست برای فهم تبدیل چیزهای دیگر است.
حرکت، تغییر، نفی در نفی
حرکت و تغییر، اصول جاویدان در فلسفهی علمی مارکس و انگلس و لنین میباشد. از نظر آنان سکون مترادف مرگ است و هیچ پدیدهای را نمیتوان در حال سکون شناخت بلکه شناخت هر پدیده منوط به پژوهش آن در هنگام حرکت و تغییر آن است. دلیل تغییر و تبدیل در هر چیز تضادهای موجود در آن و قانون نفی در نفی است. انگلس در آنتیدورینگ مینویسد: «حرکت شکل هستی ماده است. در هیچ جا و درهیچ زمان، ماده بدون حرکت وجود نداشته و نمیتواند داشته باشد… وضعیت بیحرکت ماده حضوری خام، ابتدایی و هذیان محض است.»
هگل که در دیالکتیک خود «شدن» را مترادف تغییر میداند در کتاب «منطق» خود در این باره چنین میگوید: «شدن به عنوان نخستین مؤلفهی اندیشه، اولین نیروی محرکهی حقیقت است. در تاریخ فلسفه این مرحله از «ایده»ی منطقی به نظریات هراکلیت مربوط میشود. زمانی که هراکلیت میگوید «همه چیز در صیرورت است»، هراکلیت نظرش بر این بود که «شدن» اساسیترین چنبهی وجود است. در حالی که از نظر ایلیائیان تمام حقیقت عبارت از «هستی» میباشد؛ هستی که هیچ خلل و فرجی ندارد. هراکلیت در نقطهی مقابل نظر ایلیائیان میگوید «هستی چیزی نیست جز نیستی» که نافی هستی مجرد است. «هستی» و «نیستی» در «شدن» مندرج میباشند. این دو هستی انتزاعی و ناپایدار میباشند. رفع یک دستگاه فلسفی، یعنی آشکارسازی حرکت و دیالکتیکی در اساس آن است…. و حیات را «شدن» میداند.
به هر حال این عقیدهی افکار سالم است که عدم حرکت و سکون را با مرگ یکی میدانند. زندگی و حیات یعنی حرکت و جنبش. اما به جز حرکات مکانیکی که حرکت آنها از خارج است، بقیهی حرکات و تغییرات از درون پدیده سرچشمه میگیرد و این به خاطر این است که «نفی پدیده از درون خود پدیده است نه از خارج».
همین نفی موجب تغییر و دگرگونی پدیده میشود. در موجودات زنده که این نفی و دگرگونی به خوبی آشکار است، دانهی گندمی که در خاک قرار میگیرد مابقی خود ساقه و برگ را میسازد و رویش میکند و هر موجود زنده ای در هر لحظه نفی خود را دارد و چیزی میشود متفاوت از چیز لحظهی پیشین. اما این نفی از درون که در موجودات به طور کامل قابل مشاهده است که موجب همان قانون دیالکتیکی مشهور است که میگوید الف در عین حال که الف است، الف نیست. این موضوع در موجودات بیروح هم صادق است. هگل در فلسفهی خود اعلام میکند که هر چیز متناهی از میان رفتنی است اما به معنای هیچ شدن نیست. یعنی حیات چیزهای متناهی در حکم دایرهای بیپایان از تولد، مرگ و رستاخیز است. چیز متناهی از حد خود در میگذرد چون که گویی وظیفهی اوست. زیرا تضاد نهفته در آن، در آن است و همچنین حذف و نابودی در آن است و هم نفی است و هم نفی نفی. هگل در علم منطق مینویسد
«سنگ هم در تعیُن خویش، چیزی متفاوت از آن چیزست. متفاوت از وجود فینفسه و حاضر خویشتن است. چندان که میتوان گفت سنگ هم از حد خودش در میگذرد…. سنگ در برابر هوا فرسوده شده و متلاشی میشود (اگر سنگ دارای ماهیت اسیدی یا قلیایی بوده باشد). سنگ از این حدها در میگذرد. حتی اسید هم از حد اسید بودنش در میگذرد؛ چون فقط در این حالت میتواند ترکیب با چیزی دیگر را بسازد. گیاه از حد بذر در میگذرد… »
پس در دیالکتیک میبینیم که کمیت از حد خود در گذشته و به کیفیت تبدیل میشود. که قانونی جاویدان از دیالکتیک به صورت «تبدیل کمیت به کیفیت» است.
هگل در کتاب «منطق» مینویسد:
«تضاد ریشه هر نوع حرکت و هر نوع تظاهر حیاتی است. حرکت و فعالیت هر چیز و امکان بروز گرایشها و سائقه های درونی آن فقط ناشی از آن است که آن چیز تضادی در خود نهفته دارد… دلیل تضاد فقط در بازتاب یا تفکر بیرونی نیست بلکه درون چیزها و نهادهاست…. تضاد اصل هر حرکت خود انگیختهای است که در ذات خود چیزی جز بروز تضاد نیست. حرکت بیرونی و محسوس ، نمایش و ، وجود حاضر و بیواسطهی تضاد است… هر چیزی یگانه هم به خودی خود هست و در عین حال نبود یا سلب خویش است.»
انگلس در پاسخ به این که نفی نفی چیست در کتاب آنتیدورینگ چنین پاسخ میدهد:
«نفی نفی روندی است کاملا ساده که روزانه در همه جا صورت میپذیرد. چنانچه پوشش اسرارآمیزی که فلسفهی ایدهآلیستی قدیم بر آن کشیده کنار زده شود، هر بچهای هم قادر به فهم آن است…. دانهی گندمی را در نظر میگیریم. میلیونها دانهی گندم، آرد، تخمیر، پخته و سپس صرف میشوند. ولی همین دانهی گندم اگر در زمین مناسبی بیفتد… جوانه میزند. دانهی گندم به مثابهی گندم از بین میرود. یعنی نفی میشود، و به جای آن نفی این دانه، گیاهی پیدا میشود که از این دانه حاصل شده. ولی جریان سادهی زندگی این گیاه چگونه است؟ این گیاه رشد میکند، گل میدهد،… خلاصه باز هم دانهی دیگری پدید میآید و این دانه هم همین که رسید، ساقه میمیرد و دوباره دانهی گندم را داریم. نه یک برابر بلکه بیست برابر»
انگلس به این مطلب در ریاضیات هم که علم انتزاعی محض است چنین اشاره میکند:
«دو مقدار بسیار کوچک از دو متغیر x و y به صورت dx و dy در نظر میگیریم و فقط به نسب x و y میپردازیم. بنابراین نسبت دو مشتق x نسبت به y چنین خواهد بود ۰/۰ = dx/dy. در این جا x و y نفی شده است. ولی دوباره با انتگرال گرفتن از dx و dy مقدار واقعی x و y را پیدا میکنیم.
یا در ریاضیات مقدماتی a=2. آن را به توان ۲ میرسانیم؛ یعنی نفی اولیه داریم a2 = ۴٫ و دوباره از a2 جذر میگیریم. یعنی نفی دوم. در نتیجه a = ±۲ که علاوه بر عدد ۲، عدد جدید ۲- را نیز دارد.
امیر نیکآیین به طور خلاصه دربارهی تضاد درونی و تحول و تکامل چنین میگوید (ماتریالیسم دیالکتیک ص ۱۵۴)
«تضادهای درونی در همهی اشیاء و روندها وجود دارند. متضادها در وحدت جداییناپذیر و در عین حال در مبارزهی دائمی قرار دارند. مبارزه بین اضداد سرچشمهی درونی و منشاء و نیروی محرکهی تحول و تکامل است.»
و در صفحهی ۱۷۶ میگوید:
«تضاد درونی یا داخلی به آن تضادهایی میگوییم که مناسبات متقابل بین جنبهها و گرایشهای متضاد در درون یک سیستم و یک شیء با یک پدیده را بیان میکند. این تضادها نقش اصلی را در خود جنبی اشیاء و پدیدهها ایفا میکنند.»
به طور خلاصه از آن چه گفته شد چنین نتیجه میشود که:
هر پدیده در درون خود تضادی دارد. ← این تضاد همراه با نفی در نفی ← موجب تحول و تغییر و تکامل است.
- تغییر و تحول هر پدیده بیشتر متأثر از تضادهای درونی است تا شرایط محیطی و خارجی.
- قطبهای متضاد درون یک پدیده، هیچ یک بدون دیگری نمیتواند باشد.
- تضادها موجب تغییرات کمی و در نهایت منجر به تغییر کیفی در پدیده میشوند.
- حیات هر پدیده در گرو تضاد درونیش است و نیز مرگ هر پدیده پیآمد همین تضاد درونی است. در جهان و کائنات بینهایت تضاد وجود دارد.
- از نظر معرفتشناسی، بین شعور و جهان خارج تضاد وجود دارد؛ ولی هم شعور در جهان خارج نفوذ میکند و هم جهان خارج در شعور انعکاس مییابد.
- در رسیدن یک پدیده به کیفیت جدید، پدیده از یک مرحلهی دگردیسی یا برزخ میگذرد که در آن نبرد نهایی بین دو قطب شکل میگیرد و موجب پیروزی یک قطب بر قطب دیگر میشود.
- قوانین منطق و دیالکتیک تجسم برهم کنش تضادها و حرکت و تحول و تکامل تمام پدیدههای مادی و شعور انسانی است. به عبارت دیگر، دیالکتیک قوانین حاکم بر حرکت پدیدههای مادی و شعور انسانی است.
نکتهی دیگری که در حرکت دیالکتیکی پدیدهها وجود دارد این است که پدیدهها در تکامل خودشان از وحدت اولیه به یک دوگانگی (دوئیت و ثنویت) میرسند. هگل این مطلب را در فلسفهی خود چنین مطرح میسازد که: ایدهی نخستین (مطلق اولیه) در تکامل خویش در نهایت دو شقه شده، یکی به روح و یکی به حیات میآید.
در کاپیتال، مارکس موضوع را دربارهی سرمایه مطرح میکند: سرمایه در حرکت خود در بازار به دو بخش تقسیم میشود. یک بخش صرف خرید نیروی کار (مزد) و یک بخش صرف خرید ابزار تولید میشود. حرکت کالا در بازار به خاطر دو وجه متفاوت، ارزش مصرفی و ارزش مبادلهای میباشد.
در علوم طبیعی بذر یک گیاه بعد از رشد، به دو وجه اصلی جدید میرسد. یکی دانه (بذر جدید) و یکی میوه. به هر حال امروزه این روند تبدیل یگانه به دوگانه از مسائل روز در فلسفهی علمی میباشد و تحقیقات دربارهی آن به جد ادامه دارد. امروزه تبدیل یگانه به دوگانه و بالعکس مورد تأیید فیزیک ذرات بنیادی است. تکامل ماده نشان میدهد که با دو امر جهان بیجان و جهان صاحب حیات و شعور روبهرو هستیم. که دنیای شعورمند امری کاملا انتزاعی و مجرد است هر چند در دل ماده بوده و از آن تفکیک ناپذیر است. یا در مقولات فلسفی، هر پدیدهای صاحب صورت و محتواست که وجود هیچ یک بدون دیگری ممکن نیست. در فلسفهی ایدهآلیستی، مقولهی «شدن» ناشی از دو مقولهی «هستی» و «نیستی» با هم است. به طوری که دیالکتیک شناسان عصر باستان، حرکت را ناشی از عدم میدانستند و میگفتند تا از پدیدهای عدم صادر نشود، حرکت امکانپذیر نخواهد بود. چه متحرک در لحظهای هم در مکان الف است و هم نیست. و هر حکم قیاسی را مرکب از مقدمه و نتیجه میدانستند و سرتاسر منطق صوری حاصل جمع امری دوگانه است.
توضیح عکس: ین و یانگ مفهومی است در نگرش چینیان باستان به نظام جهان. ین و یانگ شکل سادهشدهای از مفهوم یگانگی متضادها است. از دیدگاه چینیان باستان و تائوباوران، در همهٔ پدیدهها و اشیاء غیر ایستا در جهان هستی، دو اصل متضاد ولی مکمل وجود دارد. ین و یانگ نشان دهنده قطبهای مخالف و تضادهای جهان هستند.