استقلال فرد

نقد یادداشت‌ها

۱. آیا وحدت و همیاری انسان‌ها با هم‌دیگر با هویت و استقلال فردی آنها در تضاد است؟
۲. مسخ‌شدگی انسان‌ها و از خود بیگانگی آنها در جامعه سرمایه‌داری، طی چه روندی صورت می‌گیرد؟
۳. نظریه از خود بیگانگی(alienation theory) مارکس، برچه مبنائی استوار است؟ و راه حل نهائی او چیست؟
۴. آیا کار وفعالیت آزادانه، داوطلبانه و آگاهانه انسان‌ها، با اهداف مشترک، استقلال و هویت فردی آن‌ها را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد؟
۵. احساس تنهائی، بی‌هویتی، بریدگی و یأس در جامعه سرمایه‌داری قرن بیست و یکم، از چه پارامترهائی نشئت می‌گیرد؟
۶. آیا اگر آن شاهکار و شعار «از هر کس به اندازه استعدادش، به هر کس به اندازه نیازش» تحقق پیدا کند، انسان در جایگاه واقعی خود قرار خواهد گرفت؟

جهت فتح باب و نهایتا گشایش در یافتن پاسخ سئوالات فوق وصرفا به دلیل ورود به بحث مرقومه مختصر ذیل تقدیم میگردد.

موضوع جالبی که در طی تاریخ بشری مورد توجه فلاسفه و جامعه‌شناسان و روان‌شناسان بوده و هست، موضع استقلال فرد است. انسان از بدو تولد در جامعه با مجموعه‌ای از هنجارها و آداب و رسوم و عقاید روبرو می‌شود که باید رفتار خود را بر اساس آن‌ها میزان کند و در عین حال خواسته‌های مختلف فردی هم در وجودش رشد می‌کند که می‌تواند در تضاد با فرامین اجتماعی قرار گیرد. بالتبع نیروهای اجتماعی بسیار قوی‌تر از نیروهای فرد می‌باشند و او را به تبعیت از خودشان وادار می‌کنند. بزرگ‌ترین حربه برای به انقیاد در آوردن انسان نیروهای اقتصادی در جامعه است که بی‌استثناء افراد را وادار می‌کند تا به دنبال دستورات و فرامین آن حرکت نمایند. نظریه‌پردازان سرمایه‌داری معتقدند که این افراد تنها و منفرد تحت لوای یک نیروی عام واقع می‌باشند و موجب وحدت آن‌ها با یکدیگر می‌گردند. بی‌شک از یک طرف فرد در جامعه سرمایه‌داری تنهاست و از طرف دیگر وادار می‌شود که چنان کار کند تا منافع دیگران هم حفظ شود. این نیروی اجتماعی که موجب وحدت افراد با هم در جامعه سرمایه‌داری می‌شود دارای یک صورت و ظرف می‌باشد که موجب استحاله‌ی فرد در آن برای وحدت با دیگران می‌باشد. نظریه‌پردازان سرمایه‌داری،‌ بزرگترین عامل و اهرم را برای وحدت بخشیدن فرد با جامعه اول در وجود مالکیت خصوصی می‌بیند و آن را ابزار مقدسی معرفی می‌کند که با قوانین ارث و کسب سود موجب وحدت آدمیان می‌شود و در مرحله‌ی دوم دولت را عامل دیگر این وحدت می‌بیند. دولت با قدرت و نیروی از خود بیگانه شده افراد جامعه، بر همین افراد حکم می‌راند. یعنی از یک طرف دولت‌ها قدرت خود را از همین افراد مستقل کسب می‌کنند و سپس با این نیرو بر آن‌ها حاکم شده و حکم می‌رانند. حکومت‌ها برای رسیدن به هدف خود از دو ابزار سرکوب‌گر دیگر هم به نفع خود بهره‌برداری می‌کنند؛ یکی مذهب و یکی قوانین حقوقی و استفاده از نیروی نظامی. ولی به هر حال این افراد مستقل از هم در نهایت، استقلال خود را در مقابل این نیروهای سرکوب‌گر از دست می‌دهند و انسان در جامعه سرمایه‌داری مسخ می‌شود. روشنفکران جامعه سرمایه‌داری بارها بر علیه این مسخ شدن و از دست دادن هویت فرد قلم‌فرسایی کرده‌اند که شاهکار آن کتاب «مسخ» کافکا و «عقاید یک دلقک» هاینریش بل می‌باشد. در این رمان‌ها و نوشته‌ها با انسان‌هایی رو به رو می‌شویم که هویت خود را به طور کامل از دست می‌دهند که علت‌العلل آن مالکیت خصوصی است که نظریه‌پردازان سرمایه‌داری آن را درِ ورود به بهشت می‌دانند.

مارکس در مقابل نشان می‌دهد که مالیک خصوصی سنگ بنای استثمار انسان از انسان است و جامعه سرمایه‌داری با خشونت و بی‌رحمی هر نوع مقاومتی در مقابل خود را در هم می‌شکند و انسان‌ها را به عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی تبدیل می‌کند که طوطی‌صفت هر آن چه می‌گوید باید تکرار کنند. جامعه سرمایه‌داری شیوه‌های زندگی فردی را هم تحت کنترل می‌گیرد و در نهان‌خانه‌ی زندگی خصوصی افراد رسوخ می‌کند و آن‌ها را از هویت و استقلال تهی می‌سازد. مارکس معتقد است که عمل و فعالیت داوطلبانه افراد در جامعه باید شرایط را برای استقلال واقعی فرد فراهم آورد. انسان در جامعه ایده‌آل به کار داوطلبانه برای حفظ هویت خود و شکوفایی استعدادهای خود نیاز دارد؛ به همین جهت مارکس خواستار انقلاب اجتماعی است که در وهله‌ی اول مالکیت خصوصی را از میان بردارد تا انسان‌ها به آزادی و استقلال واقعی خود برسند و در وحدت و هم‌یاری با هم زندگی کنند.


ارسال نقد

نظر شما