شعر طنز مُلا

طنز

شاعر: لولی

اهل ایرانم ولی در این زمین بیگانه‌ام
چون چهل سال است ملایی شده هم‌خانه‌ام

دیگر او را می‌شناسم بعد از عمری که در آن
نیست سالم تپه‌ای بر پهنه‌ی کاشانه‌ام

بوی تندی از عبایش در هوا پیچیده است
بوی خونِ مردمِ هم‌درد و هم‌پیمانه‌ام

از معاصی نیست چیزی که نکرده در خفا
می‌دهد در ظاهر اما پند معصومانه‌ام

روی منبر می‌نشیند خنده‌رویی می‌کند
غمزه‌های دلفریبش می‌کند دیوانه‌ام

بی‌خود و بی‌حد و بی‌اندازه صحبت می‌کند
لیک من در حسرت حرفی خردمندانه‌ام

تا نگیرم خرده‌ای بر حرف‌های مفت او
احتیاطاً باتومی چسبانده زیر چانه‌ام

گر به نرمی صحبت از دردی کنم در محفلش
می‌دهد تحویل لبخندی ریاکارانه‌ام

گردنم را با طناب دار مالش می‌دهد
گر بترسد گاهی از فریاد مظلومانه‌ام

بهر سرگرمی زمین‌خوار است و دریاخوار هم
این همه خواری نیاید یاد در افسانه‌ام

نیم خود خورده‌ست و نیمی را به چین بخشیده است
از کرامات جدید رهبر فرزانه‌ام!

شوق پروازم زمانی در دِماغ افتاده بود
اینک اما در به در دنبال آب و دانه‌ام

گر بگویم «نان» مرا با تیر پاسخ می‌دهد
بابت این موضعِ سختِ براندازانه‌ام

بر حقوقم گریه می‌آید ز چشم خون‌فشان
آن‌چنان گویی دچار عادت ماهانه‌ام

با حساب ثروت این خاک و دخل و خرج من
گویی از صد فحش بدتر می‌دهد یارانه‌ام

بال‌هایم سوخت دیگر بس که بال و پر زدم
شکل کرمم این زمان هر چند یک پروانه‌ام

او نمی‌ماند در این خانه ولی با صد دریغ
نیست باقی از وطن چیزی به جز ویرانه‌ام


ارسال نقد

نظر شما