یادداشت‌ها – صدای کارگر http://www.sedayekargar.com صدای زحمت‌کشان، صدای بی‌صدایان برای ایرانی آزاد Sun, 22 Oct 2023 10:41:40 +0000 fa-IR hourly 1 https://wordpress.org/?v=5.8.9 https://i1.wp.com/www.sedayekargar.com/wp-content/uploads/2019/07/cropped-1107927-498476-14.png?fit=32%2C32 یادداشت‌ها – صدای کارگر http://www.sedayekargar.com 32 32 88122710 نیما یوشیج – بزرگمردی ناشناخته http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%86%db%8c%d9%85%d8%a7-%db%8c%d9%88%d8%b4%db%8c%d8%ac-%d8%a8%d8%b2%d8%b1%da%af%d9%85%d8%b1%d8%af%db%8c-%d9%86%d8%a7%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%ae%d8%aa%d9%87/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%86%db%8c%d9%85%d8%a7-%db%8c%d9%88%d8%b4%db%8c%d8%ac-%d8%a8%d8%b2%d8%b1%da%af%d9%85%d8%b1%d8%af%db%8c-%d9%86%d8%a7%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%ae%d8%aa%d9%87/#respond Mon, 03 Jul 2023 07:00:27 +0000 http://www.sedayekargar.com/?p=7117 امید نیک

امروز در بین جوانان نام نیما آشنا و کار و عظمتش اما ناآشناست. شاید به خاطر این که، صورت شعرش برای کسانی که زحمت دانستن ادبیات فارسی و به ویژه شعر سبک خراسانی را به خود نداده باشند، پیچیده و نامفهوم است و شاید به خاطر واژه‌هایی که طرز استعمال جدید یافته‌اند و شاید جنبه محلی هم داشته باشند. شاید فولکلور مازندرانی خوانش بعضی از اشعار او را مشکل می‌سازد. اما این ها همه دلایل صوری و ظاهری است؛ در واقع نیما در اشعار خود به ماوراء واقعیت می‌رود و در عین حال که واقعیت را می‌شکافد.

چنان که می‌دانیم نثر حاجب ماوراء و شعر حاکی ماوراء است. در ماوراء واقعیت، زمان جریان نمی‌یابد و نمی‌گذرد:

کار شب پا، نه هنوز است تمام

این شب پا، شب پای کلی است. شب پایی است که در آفریقا ، آسیا و …. و در همه جا وجود دارد. چون رنج انسان از زمان پرومته تا به امروز در ادامه حیات است. کلی بودن اشعار نیما بر مشکل درک آن می‌افزاید.

رمانتیسم: رمانتیسمی که نیما دنبال می کند، مکتب رمانتیسم نیست، بلکه جنبش اجتماعی رمانتیک است که معیارها و چهارچوب‌های کهن را چه در اجتماع و چه در شعر باید درهم بشکند.

خواهم بر کشم به جاتر
دیواری در سرای کوران
تا از تفت آفتاب فردا
بنشانمشان به سایبانی

رمانتیسمی که زمانی جنبه فردی می‌گیرد، باز از دایره زمان خارج می‌شود:

در شگفتم، من و تو، که هستیم؟
وز کدامین خم کهنه، مستیم؟
ای بسا قیدها که، شکستیم
باز از قید وهمی، نرستیم


دیالکتیک: نیما به دلیل وسعت معلومات و تجربیات بیکران از زندگی بیانگر دیالکتیک در طبیعت و زندگی بود.

موج می‌خاست ز موج
از فرازی سوی زیر
از ره زیر به رو
بود دریا در کار

و هم چنین:

هنگامی که گریه می‌دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که این نیل چشم دریا
از خشم به روی می‌زند مشت

جهان: نیما شاعری بود که از قوانین حاکم بر جامعه و اقتصاد آن و هویت امپریالیسم و سرمایه‌داری آگاه بود.

خلق می گویند:
ـــ« اما آن جهانخواره
( آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.»
مرغ می گوید:
ـــ« در دل او آرزوی او محالش باد.»
خلق می گویند:
ـــ« اما کینه های جنگ ایشان در
پی مقصود
همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش.»

مرغ می گوید:
ـــ« زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
نا خوشیّ آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونسازی!»

عشق:‌ نیما خطاب به حافظ در رد عشق عارفانه

حافظا این چه کید و دروغ است کز زبان می وجام ساقی است
نالی ار تا ابد باورم نیست که بر آن عشق بازی که باقی است
من بر آن عاشقم کو رونده‌است

آنچه گفته شد گوشه‌های کوچکی از زندگی و نبوغ و دانش و عشق به آدمی و شناخت رنج‌های انسان بود. امید است که جوانان ما با روی کردن دوباره به اشعار نیما برای ساختن جهان جدید به پای خیزند.

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%86%db%8c%d9%85%d8%a7-%db%8c%d9%88%d8%b4%db%8c%d8%ac-%d8%a8%d8%b2%d8%b1%da%af%d9%85%d8%b1%d8%af%db%8c-%d9%86%d8%a7%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%ae%d8%aa%d9%87/feed/ 0 7117
قهرمانان نمی میرند، گلسرخی ها رهنورد شدند در راه آزادی http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%82%d9%87%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%85%db%8c-%d9%85%db%8c%d8%b1%d9%86%d8%af%d8%8c-%da%af%d9%84%d8%b3%d8%b1%d8%ae%db%8c-%d9%87%d8%a7-%d8%b1%d9%87%d9%86%d9%88%d8%b1%d8%af-%d8%b4/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%82%d9%87%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%85%db%8c-%d9%85%db%8c%d8%b1%d9%86%d8%af%d8%8c-%da%af%d9%84%d8%b3%d8%b1%d8%ae%db%8c-%d9%87%d8%a7-%d8%b1%d9%87%d9%86%d9%88%d8%b1%d8%af-%d8%b4/#respond Mon, 19 Dec 2022 14:08:36 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6886 سوران شمسائی

مادری در خاکسپاری دخترش شعر می خواند؛ پدری با چشمان گریان با کیک تولدی در دست بر گور پسرش می رقصد؛ مرداد سال ۸۵ اکبر محمدی وصیت کرده بود بعد از به خاک سپردن اش به جای نماز و قران خواندن جشن بگیرند و پایکوبی کنند. این چه تحول شگفت انگيزی است که نسل امروز توجه همگان را به خود جلب کرده است؟

نسلی که تمام کودکی و نوجوانی اش را در مدارس این رژیم با آموزه های مذهبی گذرانده است، هر صبحگاه با آرزوی مرگ برای تمام دنیا و پایان هر روزاش را از نمازخانه های مدارس با تلاوت قران به پایان رسانده است.

برای پی بردن به تغییر بنیادی در این نسل جا دارد مرور و مقایسه ای داشته باشیم به آخرین دفاعیه خسرو گلسرخی.

در فاصله اعدام او در رژیم دیکتاتور پهلوی تا اعدام مجیدرضا رهنورد زایش فکری و عقیدتی عظیمی در این کشور رخ داده است. گلسرخی یک مارکسیست در بیدادگاه پهلوی دین ، مذهب و آرمان شهادت طلبی را به پیش کشید. اما جوانی با همان صلابت و شجاعتِ گلسرخی از یک طبقه محروم کارگری منتهی با یک تحول بزرگ فکری دین را تمام و کمال به عقب راند و خواست که بعد از قتل اش گریه نباشد، زندگی باشد، شادی باشد و مهمتر این که بر گورش قران نخوانند!

این چند جمله کوتاه اش را می توان به سوگند زیرکانه ی دانشمندی چون گالیله در برابر کلیسا تشبیه کرد. می توان جدای از مطالبات سیاسی، یک انقلاب فرهنگی تلقی کرد. به عبارتی این خردگرایی نسل امروز یعنی شکست ایدئولوژیک شکست جهل، شکست چهل و چهار سال آموزشهای اجباری دینی، تزویر، ریا و انسان ستیزی…

در واقع می توان گفت دو دیکتاتور، چه حکومت پهلوی و چه رژیم جمهوری اسلامی، خواستند حقانیت این اعدامها را برای مردم به اثبات برسانند، اما جمهوری اسلامی این دشمن نادان ندانست با پخش وصیت نامه تصویری رهنورد چه برگ زرینی را مانند محاکمه گلسرخی در صفحات تاریخ ایران ثبت کرده است.

جمهوری اسلامی بداند نسل امروز به شیوه خود مبارزه می کند. او عشق و زندگی را لابلای شعارهایش فریاد می زند، رقص به دور آتش سوزانی از روسری ها برایش نماد شعله های نور و امید است در ظلمت و سیاهی دیکتاتوری.

نسل امروز حتی به تفکر مبارزین نسلهای قبل عشق را تابو نمی داند. دست در دست همرزم خود عاشقانه و سرشار از زندگی زنجیره ی انسانی می کشد و در برابر نیروهای سرتاپا مسلح زانو می زند و شجاعانه فریاد می زند: “بزن، قلبم را نشانه بگیر!”
تمام این دگرگونیهای شگفت انگیز و مطالبات مردم ایران را می توانیم در سه کلمه “زن، زندگی، آزادی” پیدا کنیم.

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%82%d9%87%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%85%db%8c-%d9%85%db%8c%d8%b1%d9%86%d8%af%d8%8c-%da%af%d9%84%d8%b3%d8%b1%d8%ae%db%8c-%d9%87%d8%a7-%d8%b1%d9%87%d9%86%d9%88%d8%b1%d8%af-%d8%b4/feed/ 0 6886
به مناسبت خاموشی هوشنگ ابتهاج (سایه) یادی از او و یادآوری هایی در باره او http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a8%d9%87-%d9%85%d9%86%d8%a7%d8%b3%d8%a8%d8%aa-%d8%ae%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4%db%8c-%d9%87%d9%88%d8%b4%d9%86%da%af-%d8%a7%d8%a8%d8%aa%d9%87%d8%a7%d8%ac-%d8%b3%d8%a7%db%8c%d9%87-%db%8c%d8%a7%d8%af/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a8%d9%87-%d9%85%d9%86%d8%a7%d8%b3%d8%a8%d8%aa-%d8%ae%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4%db%8c-%d9%87%d9%88%d8%b4%d9%86%da%af-%d8%a7%d8%a8%d8%aa%d9%87%d8%a7%d8%ac-%d8%b3%d8%a7%db%8c%d9%87-%db%8c%d8%a7%d8%af/#respond Mon, 15 Aug 2022 13:11:53 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6745 با درگذشت هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) شعر معاصر فارسی یکی از خداوندگاران درخشان خود را از دست داد. سایه یکی از نخستین شاعران همگام شده با نیما یوشیج (سرچشمۀ جریان اصلی شعر معاصر فارسی) و در عین حال یکی از تواناترین غزل سرایان سرزمین ماست. همین دلبستگی او به شعر غنایی او را به نوسان میان نیما و شهریار واداشت. تصادفی نبود که او در شعری با عنوان “بعد از نیما” ، خطاب به شهریار می گوید:

“شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا ، یارا ، اندوه گسارا توبمان!
“سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سر سبز تو خوش باد ، کنارا تو بمان”.

و یکی از توانایی های سایه این بود که بعضی از زیباترین شعرهای اجتماعی ما را هم در قالب غزل سروده است. در حالی که می دانیم خودِ شهریار وقتی با شوک بزرگی مانند مرگ مادرش روبرو می شود ، (همان طور که فروغ فرخزاد یادآوری کرده) در “ای وای مادرم!” ناگزیر می شود به سبک نیمایی رو بیاورد.

جریان اصلی شعر معاصر فارسی مانند بسیاری از ابعاد و شاخه های فرهنگ پیشرو ایران ما در سدۀ اخیر محصول پویایی جنبش چپ ماست و نامدارترین شاعران این جریان ، از نیما و شاملو و اخوان ثالث و سایه و کسرایی و سپهری و نادرپور گرفته تا فرخزاد و خویی و سلطانپور و بسیاری دیگر ، یا از بطن جنبش چپ برخاسته اند یا به نحوی از آن الهام گرفته اند و با آن پیوند یافته اند. در بطن همین جنبش چپ بود که هوشنگ ابتهاج از جوانی با (شهید زنده یاد) مرتضی کیوان و نیما و شاملو و کسرایی آشنا شد و پیوند خورد. اما با دریغ و درد باید گفت که انحراف ها و افتضاح های بعضی جریان های چپ بود که شاعری توانا و موسیقی شناس پرتلاشی مانند ابتهاج را به حمایت از جنبش خمینی کشاند که بی هیچ اغراق بزرگ ترین توفان تاریک اندیشی ویرانگر تاریخ چند صد سال اخیر کشور ماست.

آخر چگونه می شود شاعری که شعرهای زیبایی مانند “دیر است گالیا ، به راه افتاده کاروان” یا “ارغوان” را سروده است ، در استقبال از خمینی بگوید:

“در بگشایید/ شمع بیارید/ عود بسوزید/پرده به یک سو زنید از رخ مهتاب/ شاید این از غبار راه رسیده ، آن سفری همنشین گمشده باشد”؟!

شاید بگویند آن زمان او هنوز نمی دانست خمینی چه هیولای وحشتناکی بود ، ولی بعد چه؟ وقتی خمینی آن کشتارهای مغول وار را شروع کرد و از “خون جوانان وطن” شطِ مصیبت راه انداخت ، چرا او همچنان ساکت ماند؟ او شاعری بود که به این زیبایی و نجابت در سوگ شهیدان وطن گریسته بود:

“ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخواندۀ من
ارغوان شاخه همخون جدا ماندۀ من”.

او که تا اخر عمر خود را هوادار سوسیالیسم می دانست ، چرا “یاد رنگین رفیقان” ما را نادیده می گرفت؟!

همین سؤال را در مورد سیاوش کسرایی هم باید مطرح کرد. شاعری که شعر زیبا و ماندگار “آرش کمانگیر” را سروده ، چگونه می شود که در گیر و دار چنگ انداختن خمینی بر این کشور ، شعر “والا پیامدار محمد” را می نویسد و می خواهد در زیر عبای او پناه بگیرد؟ آیا او نمی دانست که امروزه هر کس بخواهد در زیر عبای محمد پناه بگیرد ، خواه ناخواه به زیر عبای تاریک اندیشان خونریزی مانند خمینی کشیده خواهد شد؟ آیا می شود به نام هواداری از سوسیالیسم و همراهی با زحمتکشان و محرومان ، زیر پرچم تاریک اندیشی و تاریک اندیشان خونخوار رفت؟!

البته می دانیم که اکثریت بزرگ شاعران وهنرمندان ما از همان آغاز قدرت گیری خمینی ، به مقابله با تاریک اندیشی و آزادی کُشی برخاستند که شاخص ترین آنها شاعر بزرگ مان احمد شاملو بود. او کسی بود که از نخستین روزهای قدرت گیری خمینی ، شکست انقلاب را مطرح کرد ؛ از جمله درشعری چنین غمگین:

“ولرم و کاهلانه / آب دانه های چرکی ی باران تابستانی/ بر برگ های بی عشوه ی خطمی/ به ساعت پنج صبح.
در مزار شهیدان /هنوز/خطیبانِ حرفه ای در خوابند/ حفره ی معلق فریادها/ در هوا خالی است.
و گلگون کفنان/ به خستگی/در گور/گُرده تعویض می کنند.
به تردید/آبله های باران/ بر الواح سرسری/ به ساعت پنج صبح”.

او بود که از همان روزهای اول ، چنین زیبا و گویا مصیبت تاریک اندیشی و آزادی کُشی ترسیم کرد:

“دهان ات را می بویند/ مبادا که گفته باشی دوست ات می دارم/دل ات را می بویند/ روزگار غریبی است ، نازنین/ و عشق را کنار تیرک راه بند/تازیانه می زنند/ عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
در این بن بستِ کج و پیچِ سرما/ آتش را / به سوخت بارِ سرود و شعر/ فروزان می دارند./ به اندیشیدن خطر مکن./ روزگار غریبی است نازنین/ آن که بر در می کوبد شباهنگام/ به کشتن چراغ آمده است./ نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.
آنک قصابان اند/ برگذرگاه ها مستقر/ با کُنده و ساتوری خون آلود/ روزگار غریبی است نازنین./ و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند./ و ترانه را بر دهان./ شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد.
کباب قناری / بر آتش سوسن و یاس/ روزگار غریبی است نازنین/ ابلیس پیروز مست/سور عزای ما را بر سفره نشسته است./ خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.”
به یاد داشته باشیم که شاملو هوادار ثابت قدم سوسیالیسم بود و تا آخرین دَم زندگی هرگز از آن آرمان بزرگ فاصله نگرفت. ومهم تر از همه به یاد داشت باشیم که شاملو می دانست که سوسیالیسم از آزادی و روشنایی و روشنگری جدایی ناپذیر است.

جا دارد همین جا از سهراب سپهری هم یاد کنیم که شعرها و همچنین نقاشی های اش از زیبا ترین گنجینه های هنر ایرانی هستند. او هرچند در میانه زندگی از سیاست فاصله گرفت و به نوعی عرفان شرقی روی آورد ، ولی هرگز با تاریک اندیشی کنار نیامد. کافی است این تکه از شعر زیبای او با عنوان “ندای آغاز” را به یاد بیاوریم که می گوید:

“من به اندازۀ یک ابر دلم می گیرد/ وقتی از پنجره می بینم حوری/ – دختر بالغ همسایه/ پای کمیاب ترین نارون روی زمین /فقه می خواند.”

در پایان بهتر است یادی از حافظ هم بکنیم ، زیرا بعضی ها سایه را حافظ زمانه ما می نامند ، اما فراموش می کنند که یکی از شاخص ترین ویژگی های شعر حافظ بیزاری از تاریک اندیشی مذهبی است. در واقع بیزاری حافظ از تاریک اندیشی مذهبی کمتر از عبید زاکانی شاعر و طنز پرداز بزرگ هم عصر او نبوده. کافی است مثلاً به این نمونه ها از شعر او نظری بیندازیم تا دریابیم که خلاصه کردن حافظ در فوت و فن غزل سرایی ، جز نادیده گرفتن فکر او و مضون اشعار اش معنای دیگری نمی تواند داشته باشد:

“در میخانه ببستند خدایا مپسند/ که در خانۀ تزویر و ریا بگشایند”

یا صریح تر ازاین:

“واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند/چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند.
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس:/توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند.
گوئیا باور نمی دارند روز داوری / کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند.
یا رب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان/ کاین همه ناز از غلام ُترک و استر می کنند.
بندۀ پیر خراباتم که درویشان او/ گنج را از بی نیازی خاک بر سر می کنند. ….
بر در میخانۀ عشق ای ملک تسبیح گوی/ کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند…”

راستی آیا غم انگیز نیست که شاعری هفت صد سال پیش چنین از تاریک اندیشی مذهبی ابراز بیزاری کند ، و شاعری دیگر در جامعه امروزی علیه تاریک اندیشی دینی واستبداد آخوندی صدایش را بلند نکند ، آن هم به بهانه هواداری از سوسیالیسم و مبارزۀ ضد امپریالیستی؟!

سرنگون باد رژیم جمهوری اسلامی
زنده باد آزادی، دمکراسی و سوسیالیسم
هیئت اجرائی سازمان کارگران انقلابی ایران(راه کارگر)
شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱ برابر با ۱۳ اوت ۲۰۲۲

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a8%d9%87-%d9%85%d9%86%d8%a7%d8%b3%d8%a8%d8%aa-%d8%ae%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4%db%8c-%d9%87%d9%88%d8%b4%d9%86%da%af-%d8%a7%d8%a8%d8%aa%d9%87%d8%a7%d8%ac-%d8%b3%d8%a7%db%8c%d9%87-%db%8c%d8%a7%d8%af/feed/ 0 6745
عارف (علی) پاینده مبارز استوار چپ ایران درگذشت http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%b9%d8%a7%d8%b1%d9%81-%d8%b9%d9%84%db%8c-%d9%be%d8%a7%db%8c%d9%86%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%b2-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d9%88%d8%a7%d8%b1-%da%86%d9%be-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%b9%d8%a7%d8%b1%d9%81-%d8%b9%d9%84%db%8c-%d9%be%d8%a7%db%8c%d9%86%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%b2-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d9%88%d8%a7%d8%b1-%da%86%d9%be-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86/#respond Sun, 19 Jun 2022 04:02:33 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6694 برگرفته از اخبار روز

در سحرگاه جمعه ۲۷ خرداد ۱۴۰۱ قلب عارف (علی) پاینده از فعالان سیاسی جنبش چپ ایران در ده­ه‌های سی تا شصت خورشیدی، از تپش باز ایستد و جان شیفته‌­اش آرام گرفت. عارف پاینده که دربین دوستان به نام علی شهرت داشت، در ۱۵ خرداد ۱۳۲۱ در روستای سلوط از توابع اردبیل به دنیا آمد. خانواده‌ی پدری و مادری او از نسل دوم ایرانیانی بودند که در دوره‌ی قاجار برای کار کردن و به امید دستیابی به زندگی بهتر به باکو مهاجرت کردند؛ در سال ۱۳۱۷/۱۹۳۹ چون حاضر نشدند تابعیت ایران را ترک کنند از شوروی اخراج شدند و به ایران آمدند. خانواده‌ی پاینده در روستای سلوط ساکن شدند و در پاییز ۱۳۲۱ به تهران مهاجرت کردند.

دوران نوجوانی علی همزمان با نهضت ملی شدن صنعت نفت بود و تحت تاثیر دایی و جوّ سیاسی دبستان هاتف هوادار سازمان دانش­‌آموزی حزب توده‌ی ایران شد. پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به‌­تدریج منتقد این حزب  شد و به همراه شماری از دانش‌­آموزان سیاسی به جستجوی راهی دیگر برای مبارزه با حکومت شاه برآمد. در سال ۱۳۳۷ عضو «سازمان دانش‌­آموزان» شد که در همان سال، سعید کلانتری، علی اکبر صفایی فراهانی، عزیز سرمدی و …تشکیل داده بودند و بیژن جزنی بر آن نظارت داشت.

پس از انحلال سازمان دانش‌­آموزان (۱۳۴۰)، پاینده عضو محفل‌­ها و گروه‌­های سیاسی چپ مانند: «گروه­ اول ماه مه»، «کمیته‌ی انقلابی حزب توده‌ی ایران»، گروه «جریان»، «سازمان مارکسیستی لنینیستی طوفان» بود. صبح روز ۹ دی ۱۳۴۹، مأموران ساواک علی پاینده را به علت همکاری با سازمان طوفان بازداشت کردند و در دادگاه نظامی بدوی به ۱۰ و در دادگاه تجدیدنظر (۲۸ اسفند ۱۳۵۱) به پنج سال حبس محکوم شد. و این در حالی بود که علی عضو سازمان طوفان نبود بلکه با این سازمان همکاری می­‌کرد و در پاییز ۱۳۴۹ به همراه چند نفر از دوستانش در پی تشکیل گروهی با مشی مسلحانه بود. دوره‌ی محکومیتش را در بازداشتگاه‌­ها و زندان‌­های قزل قلعه، عشرت‌­آباد، کمیته‌ی مشترک، قصر، قزل حصار گذراند، دو سال هم در زندان اوین «ملی‌­کشی» کرد و روز نهم مرداد ۱۳۵۶ از زندان آزاد شد.

پس از انقلاب، پاینده به فعالیت سیاسی ادامه داد و ضمن دوستی و ارتباط گسترده‌­ای که با فعالان سیاسی گروه‌های مختلف چپ و ملی داشت، به همراه صارم‌­الدین صادق وزیری، باقر مؤمنی، پرویز بابایی، یوسف قریب و … گروهی تشکیل دادند و علی از فعالان بخش کارگری آن بود. در این دوره هم پاینده سه سال زندان بود.

«آنچه برمن گذشت» خاطرات سیاسی علی پاینده است که با هدف کمک به آسیب‌شناسی جنبش چپ ایران تدوین شده است. جمله­‌های پایانی آن کتاب جمع‌­بندی علی از زندگی سیاسی خود و هم نسلانش است:

«مبارزه مقوله­‌ای است ضمن این‌که جانبداری سیاسی و اجتماعی دارد علم مخصوص به خود را هم می‌­طلبد. نسل ما، که من کم‌ترین آن هستم، اگر نتوانستیم از توانایی‌­های خود کمال بهره را ببریم حداقل به این نتیجه رسیدیم که به اندازه‌ی کافی از دانش مبارزاتی لازم و بینش­‌های منطبق با معیارهای جهانی برخوردار نبودیم. ای کاش معلمانی داشتیم که به ما می‌­آموختند مبارزه فقط سلحشوری و آرمان‌گرایی نیست بلکه قصه‌ی حِلم است و صبوری است و ایستادگی و به کار گرفتن آموخته‌­ها در راه ارتقا و اعتلای لحظه به لحظه‌ی دانسته‌­ها و فعالیت‌­ها. امید آن‌که آیندگان آنچه که ما نتوانستیم به سرانجام برسانیم با آموختن از تجربه‌­های مبارزان پیشین و توانایی‌­های خود به سرانجام برسانند.»

علی پاینده
]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%b9%d8%a7%d8%b1%d9%81-%d8%b9%d9%84%db%8c-%d9%be%d8%a7%db%8c%d9%86%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%b2-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d9%88%d8%a7%d8%b1-%da%86%d9%be-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86/feed/ 0 6694
آيا انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ شكست خورده است؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%8a%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d9%83%d8%aa%d8%a8%d8%b1-%db%b1%db%b9%db%b1%db%b7-%d8%b4%d9%83%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9f/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%8a%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d9%83%d8%aa%d8%a8%d8%b1-%db%b1%db%b9%db%b1%db%b7-%d8%b4%d9%83%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9f/#respond Thu, 14 Apr 2022 12:32:13 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6629 اين روزها اين اولين سئوالى است كه براى هر كس‏ مطرح مى‌شود. وقتى ليبرال‌هاى شوروى و مطبوعات غربى با موذى‌گرى حساب شده‌اى شكست كودتاى سه روزه اوت گذشته را عنوان “انقلاب اوت” مى‌بخشند، وقتى فعاليت حزب كمونيست اتحاد شوروى، حزبى كه انقلاب اكتبر را رهبرى كرده بود، ممنوع اعلام مى‌شود، و وقتى شوراى شهر لنين‌گراد، شهرى كه اكتبر از آنجا آغاز شد، تصميم مى‌گيرد نام اين شهر را به سن پترزبورگ برگرداند و روز اين نامگذارى مجدد را هر ساله به جاى سالروز انقلاب اكتبر جشن بگيرد، ظاهراً ديگر كسى ترديدى ندارد كه انقلاب اكتبر را نيز بايد جزو انقلاب‌هاى ناموفق و شكست خورده به حساب آورد. من هم فكر مى‌كنم كه به يك لحاظ و البته به يك لحاظ اكتبر را بايد انقلابى شكست خورده تلقى كرد. اگر بپذيريم كه دولت بيرون آمده از بطن يك انقلاب، بى‌واسطه‌ترين عرصه براى ارزيابى نتايج آن انقلاب است. بايد انقلاب اكتبر را انقلاب شكست خورده بدانيم. هدف اعلام شده انقلاب اكتبر برقرارى دولت شوراها، يعنى حاكميت بى‌واسطه اكثريت زحمتكش‏ كشور بود. دولتى كه در آن،به قول لنين، همه تهيدستان مى‌بايست سازمان مى‌يافتند و مسلح مى‌شدند و نهادهاى قدرت دولتى را مستقيماً در دست مى‌گرفتند و خودشان اين نهادهاى قدرت دولتى را تشكيل مى‌دادند. دولتى كه مى‌بايست “‌نه فقط سازمان توده‌اى بلكه سازمان عمومى همه خلق مسلح” باشد. شكى نيست كه حزب دولت‌‌استالينى كه در پنج شش‏دهه گذشته بر اتحاد شوروى حاكم بود نه فقط به دمكراسى مستقيم اكثريت زحمتكش‏ شباهتى نداشت بلكه نقيض‏ كامل آن بود. و بر قرارى آن به جاى دولت شوراهاى كارگران و دهقانان جز شكست انقلاب اكتبر معناى ديگرى نمى‌توانست داشته باشد. به اين اعتبار، انقلاب اكتبر نه در هفتاد و چند سالگى، با انحلال حزب كمونيست اتحاد شوروى و با به زير كشيده شدن مجسمه‌هاى لنين، بلكه در ده‌‌دوازده سالگى، با “انقلاب از بالا”ى استالين شكست خورده است.

بى ترديد آنهائى كه اكنون مجسمه‌هاى لنين را به زير مى‌كشند و توتم‌هاى قدرت حزب كمونيست اتحاد شوروى را در هم مى‌شكنند، كاملاً حساب شده عمل مى‌كنند و دارند راه بازگشت بازار آزاد را به اتحاد شوروى هموار مى‌كنند. و به همين دليل فراموش‏ نمى‌كنند كه توتم‌هاى جديدى به جاى توتم‌هاى سرنگون شده بنشانند. مثلاً آقاى سابچاك، شهردار يا رئيس‏ شوراى لنينگراد، كه به‌قول خودش‏ مى‌خواهد تا ده سال ديگر اين شهر را به يكى از بزرگترين مراكز مالى اروپا تبديل كند، خوب مى‌داند كه سرمايه نمى‌تواند در شهرى كه نام لنين برخود دارد آرامش‏ خاطر داشته باشد، اما در نام “پتر كبير” اصالتى آرامش‏ بخش‏ مى‌بيند. پتر نه تنها با لنين اصلاً قابل مقايسه نيست، بلكه با هر معيارى كه قضاوت كنيم مردى به مراتب خودكامه‌تر و بى‌رحم‌تر از استالين بوده است. اما تازيانه او نشان شورش‏ بردگان نيست بلكه يادآور تسليم و انقياد آنان است و اين دقيقاً آن چيزى است كه به يك بورس‏ مالى اعتماد و آرامش‏ مى‌بخشد. حقيقت اين است كه اگر انقلاب اكتبر پيروز مى‌شد، شايد نيازى به برپائى توتم‌هاى كمونيستى وجود نمى‌داشت. آيا لنينى كه در زير و بم‌هاى دموكراسى شورائى مى‌زيست به مراتب واقعى‌تر و برانگيزاننده‌تر از جسدى موميائى نبود كه در ضريحى مقدس‏ آراميده است؟ فقط با از بين رفتن اولى بود كه مى‌شد دومى را به جاى آن نشاند. وظيفه اين جايگزينى بدون توجه به ويژگى شكست اكتبر غير قابل فهم است. انقلاب اكتبر نه با بازگشت قدرت سرمايه‌داران و زمين‌داران بلكه با مسخ شدن دولت شوراها و رانده شدن طبقه كارگر و دهقانان از قدرت سياسى بود كه شكست خورد. “انقلاب دوم” يا “انقلاب از بالا”ى استالينى براى بيرون آوردن قدرت سياسى از دست طبقه كارگر و دهقانان ناگزير بود خود را “گسترش‏ مشروع” انقلاب اكتبرقلمداد كند. “انقلاب دوم” نمى‌توانست بدون مساوى قلمداد كردن حاكميت حزب طبقه كارگر با حاكميت خود طبقه كارگر به پيروزى برسد، زيرا در اين “ديالكتيك انقلاب _ بازگشت” اكتبر چنان نيرومند بود كه هر حمله رويارو به آن حتماً در هم مى‌شكست. شكستن اكتبر از درون بود. در اين جا بازگشت فقط با بت‌سازى از سمبل‌هاى اكتبر بود كه مى‌توانست بيگانگى‌اش‏ را با انقلاب پوشيده بدارد و آن را از نفس‏ بيندازد. امّا با تامل در همين ويژگى شكست اكتبر در مى‌يابيم كه اين انقلاب را از جهات ديگر بايد يك انقلاب پيروز تلقى كرد. اگر ميزان موفقيت يك انقلاب را با ادامه تاثيرات و تغييراتى كه در جهت اهدافش‏ به وجود مى‌آورد، ارزيابى كنيم، انقلاب اكتبر به راستى انقلاب بسيار موفقى است. تاثيرات و تغييراتى كه اكتبر در جهان ما به وجود آورده با هيچ انقلابى قابل مقايسه نيست. بى‌ترديد اين انقلاب را بايد جسورانه‌ترين و پربارترين اقدام بشريت زحمتكش‏ در تمام طول تاريخ دانست.

با اين اقدام بود كه انسان معاصر ناباورى خود را به نظم حاكم بر جهان، نظمى كه در آن نابرابرى، محروميت و انقياد اكثريت قاطع مردم امرى طبيعى و ابدى مى‌شد، به روشن‌ترين شكل ممكن بيان كرد. اكنون در پايانه‌هاى قرن بيستم بهتر مى‌توان ديد كه بسيارى از ارزش‏ها و بديهيات جامعه بورژوائى در متمدن‌ترين كشورها در آغاز اين قرن، چقدر نامعقول و ظالمانه بوده‌اند. دگرگونى‌هاى عظيمى كه در اين مدت در ارزش‏ها و باورهاى اكثر ملت‌ها صورت گرفته، بيش‏ از هر چيز محصول انقلابات و پيكارهاى زحمتكشانى‌بوده كه نظام حاكم بر جهان را نامعقول و غير قابل تحمل مى‌ديده‌اند. انقلاب اكتبر نخستين حلقه در زنجيره طولانى اين انقلابات و جنبش‏هاى مردمى قرن ماست و به آغاز اين قرن نزديك به دو سوم جمعيت جهان در سرزمين‌هائى مى‌زيستند كه رسماً يا عملاً مستعمره و مايملك دولت‌هاى “متمدن” بورژوائى محسوب مى‌شدند و اين دولت‌ها مردم اين كشورها را رسماً و صراحتاً عقب مانده‌تر و نابالغ‌تر از آن مى‌دانستند كه بتوانند در باره سرنوشت خودشان تصميم بگيرند. در چنين شرايطى بود كه اكتبر حق تعيين سرنوشت را بديهى‌ترين حق هر ملت اعلام كرد. و اين در حالى بود كه انترناسيونال دوم درست در رابطه با همين مساله از هم پاشيده بود و بخش‏ اعظم رهبران سوسيال دموكراسى ملل “متمدن” به حمايت از دولت‌هايشان براى بزرگترين قصابى‌ كه تاريخ انسانى تا آن موقع به خود ديده بود، هورا مى‌كشيدند. انقلاب اكتبر با دفاع قاطع و بى قيد و شرط از حق تعيين سرنوشت ملى‌كه يكى از اركان اساسى دموكراسى است نه تنها جسورانه‌ترين حمله توده‌اى به بنيادهاى نظام استعمارى حاكم بر جهان را تدارك ديد و سازمان داد، بلكه شعار انترناسيوناليزم پرولترى را در چهار گوشه جهان طرح كرد و زمينه‌اى واقعى براى از بين بردن نفرت مردم و همبستگى بين‌المللى زحمتكشان به وجود آورد. اكتبر بود كه جنبش‏ كارگرى را با تمام جنبش‏هاى پيشرو قرن ما پيوند زد و به طلايه‌دار همه اين جنبش‏ها تبديل كرد. اكتبر بود كه راه انديشه روشنائى بخش‏ ماركسيسم را به ميان ميليون‌ها انسان لگد مال شده گشود و آنان را از نيروى شگرفى كه با همبستگى‌شان ايجاد مى‌شود، آگاه ساخت. اكتبر بود كه به جنگ‌هاى دهقانى قرن ما، يعنى عظيم‌ترين و انبوه‌ترين جنبش‏رهائى‌بخش‏ تمام تاريخ انسانى، الهام بخشيد و مهم‌تر از همه اكتبر بود كه خصلت غير انسانى و غير عقلانى “عقلانيت” بورژوائى را به ميليون‌ها انسان نشان داد و امكان و ضرورت مبارزه براى پى‌ريزى نظامى انسانى و عقلانى را در برابر آن‌ها قرار داد. اگر در دنياى امروز ما حتى بسيارى از بورژواها ناگزيرند از “دولت رفاه” و پاره‌اى تامين‌هاى اجتماعى دفاع كنند و اگر در بسيارى از كشورهاى متروپل سرمايه‌دارى كارگران و زحمتكشان توانسته‌اند در اين زمينه دستاوردهائى را از چنگ سرمايه بيرون بكشند، سهمى را كه توفان اكتبر در اين ميانه داشته است، نبايد فراموش‏ كرد. و همچنين نبايد فراموش‏ كرد كه يكى از دستاوردهاى اكتبر كه اين روزها معمولاً ناديده گرفته مى‌شود‌ سيستم تامين اجتماعى به مراتب‌ گسترده‌ترى بود كه در اتحاد شوروى و ساير كشورهاى “سوسياليسم موجود” به وجود آمد. چيزى كه بوروكراسى حاكم ناگزير بود به عنوان نشانه مشروعيت خود براى اثبات پيوندش‏ با آرمان‌هاى اكتبر آن را تحمل كند. و اين درست همان چيزى است كه سرمايه‌دارى حتى در پايانه‌هاى قرن بيستم حاضر به تحمل آن نيست و مدافعان سرمايه و “بازار آزاد” نخستين درمانى كه براى “نجات” اتحاد شوروى و كشورهاى اروپاى شرقى تجويز مى‌كنند، حذف آن است. فراموش‏ نكنيم كه اكتبر نخستين انقلابى بود كه شعار برابرى كامل زنان و مردان را بر پرچم خود نشاند و جنبشى توده‌اى و جهانى براى رهائى زنان سازمان داد. اينها بخشى از نتايج و تغييراتى هستند كه انقلاب اكتبر در جهان ما ببار آورده است. با تاملى در باره آن‌ها مى‌توان دريافت كه بسيارى از تغييراتى كه اكتبر به وجود آورده عملاً بازگشت ناپذير و سرمايه‌دارى براى از بين بردن آثار اكتبر ناگزير است نه با ميليون‌ها كه با ميلياردها انسان بجنگد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%8a%d8%a7-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d9%83%d8%aa%d8%a8%d8%b1-%db%b1%db%b9%db%b1%db%b7-%d8%b4%d9%83%d8%b3%d8%aa-%d8%ae%d9%88%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9f/feed/ 0 6629
ماركسيسم يك شريعت نيست، حقيقت علمی است http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%a7%d8%b1%d9%83%d8%b3%d9%8a%d8%b3%d9%85-%d9%8a%d9%83-%d8%b4%d8%b1%d9%8a%d8%b9%d8%aa-%d9%86%d9%8a%d8%b3%d8%aa%d8%8c-%d8%ad%d9%82%d9%8a%d9%82%d8%aa-%d8%b9%d9%84%d9%85%db%8c-%d8%a7%d8%b3%d8%aa/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%a7%d8%b1%d9%83%d8%b3%d9%8a%d8%b3%d9%85-%d9%8a%d9%83-%d8%b4%d8%b1%d9%8a%d8%b9%d8%aa-%d9%86%d9%8a%d8%b3%d8%aa%d8%8c-%d8%ad%d9%82%d9%8a%d9%82%d8%aa-%d8%b9%d9%84%d9%85%db%8c-%d8%a7%d8%b3%d8%aa/#respond Fri, 08 Apr 2022 10:43:25 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6620 ماركسيسم يك شريعت نيست، حقيقت علمى، اعتبار خود را از ميزان انطباقش‏ با واقعيت كسب مى‌كند.

محمدرضا شالگونی

اگر ماركسيسم تا كنون با وجود آوار رديه‌ها و انتقاداتى كه دائماً بر سرش‏ مي‌ريختند، بارورتر شده و نفوذ گسترده‌اى يافته، بخاطر برخوردارى از حمايت پاره‌اى از طرفدارانش‏ آسيب‌هاى فراوانى ديده است. زيرا ماركسيسم قبل از هر چيز يك نظريه علمى است. در حاليكه پاره‌اى از طرفدارانش‏ آنرا به يك شريعت تمام عيار تبديل كرده‌اند. حقيقت علمى، اعتبار خود را از ميزان انطباقش‏ با واقعيت كسب مى‌كند. بنابراين است كه يك نظريه علمى هميشه قابل تصحيح و قابل ابطال تلقى مي‌شود و فقط در شرايط نقد و آزمون و وارسى مداوم مي‌تواند ارزش‏ واقعى خود را نشان بدهد و تكامل يابد. متاسفانه بخش‏ بزرگى از جنبش‏ كمونيستى در پنج_ شش ‏دهه گذشته با تبديل ماركسيسم به يك سلسله اصول مقدس‏ و غير قابل بحث، براى نابودى شرايط بقاء و تكامل آن بعنوان يك نظريه علمى، تلاش‏ كرده است، عده‌ى زيادى از ما كمونيست‌ها هر چند مدام از خصلت علمى ماركسيسم دم مي‌زنيم، اما حقيقت اين است كه ديگر به آن نه همچون يك حوزه از علم بلكه بعنوان مجموعه‌اى از متون مقدس‏ مى‌نگريم كه توسط افرادى همه‌دان و خطا ناپذير نوشته شده‌اند و پاسخ همه مسائل عالم را مي‌توان در آن‌ها يافت. منشاء اين شريعت سازى را بايد در روند تكوين دولت ايدئولوژيك در”سوسياليسم موجود” جستجو كرد. با شكل‌گيرى “حزب _ دولت” در اتحاد شوروى، ماركسيسم بطور اجتناب‌ناپذير به ايدئولوژى رسمى دولت تبديل گرديد. زيرا چنين ساختارى بدون يك اهرم ايدئولوژيك نميتوانست نظم مطلوب خود را بوجود بياورد. اما ايدئولوژى دولتى نميتواند مطلقيت نداشته باشد و تن به آزمون و وارسى علمى بدهد. وگرنه اقتدار دولت را بهم مي‌ريزد. البته اين مطلقيت ايدئولوژى در”سوسياليسم موجود” نمى‌توانست رسما اعلام شود، بدليل اينكه اولاً چنين كارى به عريان‌تر شدن روياروئى با ماركسيسم منجر مى‌گرديد و نميشد اين حقيقت را كه ماركسيسم مخالف هر نوع اصول مقدس‏ و فرقه‌اى است، كاملاً انكار كرد، ثانياً رسميت دادن به مطلقيت ايدئولوژى، دست و بال بوروكراسى حاكم را مى‌بست و دولت ايدئولوژيك زندانى اصول مطلقى مي‌شد كه خود ساخته بود (درست مانند جمهورى اسلامى كه بر اصول و قوانين “الهى” تكيه مي‌زند و با بى‌اعتنائى به واقعيت، خود را فلج مي‌كند) بنابراين با آن كه سازماندهى سياسى”سوسياليسم موجود” بر مطلقيت ايدئولوژى گذاشته شده است، اين مطلقيت ايدئولوژى در ظاهر انكار مي‌شود و بطور رسمى هميشه ازخصلت علمى ماركسيسم صحبت مي‌شود. باين ترتيب آنچه در عمل حاصل مي‌شد، حق انحصارى رهبرى “حزب _ دولت” در تفسير و تغيير ايدئولوژى رسمى است. بيگانگى و ضديت اين نگرش‏ به ماركسيسم با خود ماركسيسم، روشن‌تر از آنست كه نياز به توضيح داشته باشد. براى اينكه بيگانگى و ضديت ماركسيسم با هر نوع تفكر شريعت ماب را در يابيم كافى است بياد بياوريم كه انديشه ماركسيستى بر زمينه سنت فلسفه‌ِ ديالكتيكى شكل گرفته و هميشه بر ديالكتيك بعنوان بنياد روش‏‌شناسى خود تاكيد كرده است.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%a7%d8%b1%d9%83%d8%b3%d9%8a%d8%b3%d9%85-%d9%8a%d9%83-%d8%b4%d8%b1%d9%8a%d8%b9%d8%aa-%d9%86%d9%8a%d8%b3%d8%aa%d8%8c-%d8%ad%d9%82%d9%8a%d9%82%d8%aa-%d8%b9%d9%84%d9%85%db%8c-%d8%a7%d8%b3%d8%aa/feed/ 0 6620
دکتر تقی ارانی: فرزانه انقلابی و چهره تابناک جنبش مردمی http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%af%da%a9%d8%aa%d8%b1-%d8%aa%d9%82%db%8c-%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%b2%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%db%8c-%d9%88-%da%86%d9%87%d8%b1%d9%87-%d8%aa%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%af%da%a9%d8%aa%d8%b1-%d8%aa%d9%82%db%8c-%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%b2%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%db%8c-%d9%88-%da%86%d9%87%d8%b1%d9%87-%d8%aa%d8%a7/#respond Mon, 07 Feb 2022 12:59:22 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6539 روز ۱۴ بهمن، روز شهادت دکتر تقی ارانی یکی از تابناکترین چهره های جنبش مردمی ایران، روز شهدای حزب توده ایران و جنبش انقلابی مردم و روز گرامیداشت خاطره الهام بخش پیکارگران در خاک و خون خفته راه آزادی و استقلال ایران است. در زندان و در دادگاه الماس بی همتای روانش درخشید. پیدا بود که از آن مردان پاکباز است که در مبارزه، محاسبات بازرگانی بسود زندگی خویش را برنمی تابد. و بگفته شاعر ”گهر از خویشتن می کند“. نمی گوید : چون دیگران چنانند پس من چرا نباشم. پاسخگوی وجدان خویش است. خویش را پیوسته در دادگاه بزرگ زمان ایستاده می بیند و میخواهد در برابر دادگری که تکامل تاریخی نام دارد سربلند باشد….

هشتاد و دو سال پیش در چنین روزی زندانبانان دستگاه مخوف و جنایت پیشه رضاشاهی ، قلب انسان شریفی را از کار انداختند که همواره برای زحمتکشان میهن ما در تپش بود.

مبارزه ارانی با قتل او خاتمه نیافت و اندیشه های دوران ساز او برای بنا کردن ایرانی آباد، آزاد و رها از بندهای استعمار، استثمار و استبداد، آنچنان نیروی عظیمی را در جامعه ما بسیج کرد و به حرکت درآورد که تا به امروز همچنان به راه پر فراز و نشیب خود ادامه می دهد.

بیاد رفیق شهید توده ای خسرو روزبه و رفیق شهید تقی ارانی…

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%af%da%a9%d8%aa%d8%b1-%d8%aa%d9%82%db%8c-%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%b2%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%db%8c-%d9%88-%da%86%d9%87%d8%b1%d9%87-%d8%aa%d8%a7/feed/ 0 6539
خمینی بزرگترین پدیده بیداری قرن http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%ae%d9%85%db%8c%d9%86%db%8c-%d8%a8%d8%b2%d8%b1%da%af%d8%aa%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%be%d8%af%db%8c%d8%af%d9%87-%d8%a8%db%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d9%82%d8%b1%d9%86/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%ae%d9%85%db%8c%d9%86%db%8c-%d8%a8%d8%b2%d8%b1%da%af%d8%aa%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%be%d8%af%db%8c%d8%af%d9%87-%d8%a8%db%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d9%82%d8%b1%d9%86/#respond Mon, 27 Dec 2021 09:51:27 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6504 اگر چه دیر آمد اما با زنگ بیداری آمد.

پیرمردی به اسم خمینی بزرگترین جراغ های روشنفکری را نه تنها در خاورمیانه بلکه در جهان روشن نمود. خمینی بزرگ مردی که به تنهایی توانست نه فقط تمامیت اسلام را زیر سوال ببرد بلکه فاتحه تمام ادیان را بخواند. وی با نهضت خود آنچنان بیداری در جهان بوجود آورد که امروزه کمتر کسی را میتوان پیدا نمود که دین گریز نشده باشد! اگر چه بعید نیست گروهک هایی چون داعش و طالبان دست نشانده امریکا و صهیونیسم جهانی باشد، اما از دل تفکرات خمینی بیرون آمده اند، نطفه شوم تمام گروهک های وابسته به اسلام با تفکرات این پیرمرد متحجر و رادیکال بسته شد. وی به تنهایی موفق شد تمام دست آورد های اسلام ۱۴۰۰ ساله را نابود کند و رنسانس ملی مذهبی را پایه گذاری نماید.

انقلاب ۱۳۵۷ یک نعمت بزرگ تاریخی برای مردم ایران بود؟! اگر چه با ویرانی مملکت ایران مواجه شد، اما بنیان مذاهب را از بیخ کند و یک تنه ترمیناتور ادیان بود. وی به تنهایی منجر به ایجاد یک روشنگری تاریخی و گریز از بن بست جهالت دینی شد. خمینی برای کشور ما یک ضرورت تاریخی محض به معنای فلسفی آن بود. فلسفی از این جهت که به توده مردم یاد داد برای هر چیزی در پی منطق و استدلال آن باشند. خمینی تبدیل به فاکتوری شد که مردم را به پرسش وا داشت.

خمینی توجه مردم ما را به محتوا جلب کرد ، از این رو ترجیح دادند قران را فقط با صوت زیبا و فریبای عبدالباسط گوش نکنند و کمی هم به معانی فارسی آیات بپردازند، این شد که تازه فهمیدند دین اسلام بیشتر ، دین قتال و جنگ و غنیمت و اسیر و جزیه و سر و‌دست بریدن و قصاص و کتک زدن زنان و مجوز تجاوز به انسانهای مظلومی بنام کنیز و پسر بچه کانی به اسم موالی ، شهوت رانی حتا با دختران شیرخواره و قصه هایی کودکانه بیش نبود.
اگر پهلوی ادامه داشت ، بسیاری از جوانان ما هنوز با نهایت اخلاص منتظر اعتکاف ماه رجب و نوحه خوانی های محرم بودند، در حالیکه امروز این مراسم مذهبی وسیله تفریح و سرگرمی آنها گردیده.

خمینی کمک بزرگی به آگاهی مردم ایران و جهان کرد تاچهره عریان اسلام در بهترین شکل ممکن بر همگان آشکار گردد. خمینی یک نعمت بی مثالی بود که به مردم آموخت هر گنبد و بارگاهی را قدسی نپندارند. خمینی یک صفحه از تاریخ ایران بود اما کتابی قطور شد برای شناخت جهان بینی اسلامی و دموکراسی دینی و آزادی بیان و همچنین اقتصاد اسلامی که طبق فرمایش ایشان مال خر بود. او بود که ما را با تمدن، فرهنگ و هنر اسلامی و پیشرفت از دیدگاه اسلام آشنا نمود. وجود خمینی برکتی بود برای مردم نادانی که در ماه دیدندش و برای کسانی که شعار روح منی خمینی سر دادند، اما در واقع نکبتی بود برای بقیه و لکه ننگی بر دامن بشریت.

خمینی مفهوم نه شرقی نه غربی، مفهوم شعار استقلال آزادی بود و درک معجونی به اسم جمهوری اسلامی ، خمینی تفسیر رئوفت اسلامی بود، خمینی اگر چه برای ایرانیان و بخشی از جهان طناب داری بود، اما تبدیل به شلاقی روشنگری شد. برای فرزندان و نسل های بعدی ایران چراغی پر فروغ روشن نمود که بزرگترین اندیشمندان ایران نتوانستند همانندش باشند. این پیر مرد عقب افتاده و واپس گرا، به تنهایی دهها هزار کتاب نانوشته پیرامون روشنفکری و روشن بینی گردید! مردم ایران با آن اعتقادات مذهبی، تا اختلاس ها و کاپیتولاسیون آخوندی و رانت های اسلامی را به چشم نمی دیدند باورکردن این معجون برایشان سخت بود که حاکمیت مذهب اسلام چیست.

باور پذیری خمینی گره کوری بود که به دستان خودش باز شد.
برایم هیچ فرق نمیکند از این مقاله خوشتان بیاید یا نه.
من خوشحالم زیرا ، چه بخواهیم و‌چه نخواهیم ، فرزندان ما در چند سال آینده دنیایی بدون تفکرات خمینیسم و اسلامی تجربه خواهند نمود. و دیگر فریب پدیده ایی به اسم روحانیون را نمی خورند….

shapoor_shahpoori3634

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%ae%d9%85%db%8c%d9%86%db%8c-%d8%a8%d8%b2%d8%b1%da%af%d8%aa%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%be%d8%af%db%8c%d8%af%d9%87-%d8%a8%db%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d9%82%d8%b1%d9%86/feed/ 0 6504
وارطان سالاخانیان http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%88%d8%a7%d8%b1%d8%b7%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%a7%d9%84%d8%a7%d8%ae%d8%a7%d9%86%db%8c%d8%a7%d9%86/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%88%d8%a7%d8%b1%d8%b7%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%a7%d9%84%d8%a7%d8%ae%d8%a7%d9%86%db%8c%d8%a7%d9%86/#respond Sun, 05 Dec 2021 11:16:22 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6479 صحنه‌های شکنجه‌های وارطان را يکی از شکنجه گران آریا مهری، بعدها اين طور توصيف کرد:

انگشت سبابهٔ وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم . وارطان گفت می شکند . من بازهم فشار دادم . لعنتی,حرف نمی‌زد . وارطان گفت : می شکند با تمام نيرويم فشار دادم .صورت وارطان مثل سنگ بود . لب از لب باز نمی‌کرد . باز هم فشار دادم . وارطان گفت : می شکند . خشمگين شدم . مرا مسخره می‌کرد . باز هم فشار دادم . صدايی برخاست . وارطان گفت که ديدی گفتم می ش کند. نگاه کردم انگشت شکسته بود . وارطان به من پوز خند می‌زد”.
…و چه زیبا و غمناک شاملو، مرگ و استقامت و آزادگی دوست خود و مارا با کلماتش به تصویر میکشد:

وارطان
بهار ، خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه ، زير پنجره ، گل داد ياس پير
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه ميفکن
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار…
وارطان سخن نگفت ؛
سرافراز ، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت…
وارطان سخن بگو
مرغ سکوت ، جوجه مرگی فجيع را در آشيان به بيضه نشسته ست
وارطان سخن نگفت ؛ چوخورشيد
از تيرگی درآمد و در خون نشست و رفت…
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
يک دم در اين ظلام درخشيد و جست و رفت…
وارطان سخن نگفت
نازلي بنفشه بود ، گل داد و مژده داد:
“زمستان شکست” و رفت…

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%88%d8%a7%d8%b1%d8%b7%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%a7%d9%84%d8%a7%d8%ae%d8%a7%d9%86%db%8c%d8%a7%d9%86/feed/ 0 6479
روان انسان، ساخته هنجارهای اجتماعی، و احساس عقده حقارت http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%86%d8%b3%d8%a7%d9%86%d8%8c-%d8%b3%d8%a7%d8%ae%d8%aa%d9%87-%d9%87%d9%86%d8%ac%d8%a7%d8%b1%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%ac%d8%aa%d9%85%d8%a7%d8%b9%db%8c%d8%8c-%d9%88/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%86%d8%b3%d8%a7%d9%86%d8%8c-%d8%b3%d8%a7%d8%ae%d8%aa%d9%87-%d9%87%d9%86%d8%ac%d8%a7%d8%b1%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%ac%d8%aa%d9%85%d8%a7%d8%b9%db%8c%d8%8c-%d9%88/#respond Wed, 17 Nov 2021 02:02:38 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6442 آلفرد آدلر در خانواده ای یهودی تبار در شهر وین بدنیا آمد، پدرش تاجر غله بود. او از سال ۱۹۰۲ وارد محفل فرویدگرایان شد ولی در سال ۱۹۱۱ از فروید جدا شد و در سال ۱۹۳۴ بدلیل روی کارآمدن فاشیسم آلمانی به امریکا مهاجرت کرد. در تمام طول عمر موضوعات و نارسایی های اجتماعی برایش مهم بود. از جمله آثار وی- بهداشت و سلامتی اجتماعی، پژوهشی در باره ضعف ارگانها، عمل و تئوری روانشناسی فردی، معنی زندگی، پیروزی بر عقده حقارت، و شناخت انسان، هستند.

آرام بختیاری

آلفرد آدلر(۱۹۳۷-۱۸۷۰ م)، روانشناس سوسیالیست یهودی تبار اتریشی، پایه گذار “روانشناسی فردی”، در کنار فروید و یونگ، عضو مهم “روانشناسی عمیق” یا روانشناسی ضمیر ناخودآگاه است. وی چند سالی شاگرد، همکار، و رقیب فروید و نظراتش بود. غالب تئوری های او بشکل انسانشناسانه مطرح شد و تکامل یافت. آدلربا تکیه به نظرات شوپنهاور و نیچه میگفت انگیزه و نیروی محرک زندگی انسان کوشش در راه اعمال قدرت و یا کسب اعتبار و حرمت، در جامعه است. به نظر وی غالب انسانها دچار احساس عقده هستند که ممکنست به بیماری های روانی تبدیل شوند. وی برای دفع رنج احساس حقارت سعی میکند از طریق قدرت و سلطه بر دیگران به تعادل لازم برسد و ازاین طریق میکوشد تا در مقابل سایر تحقیرها یا بی توجهی ها بیمه و تضمین شود. احساس عقده حقارت ممکن است بدلیل عیوب جسمی-ارگانیک یا تربیت سرد و لوس در دوران کودکی، یا بدلیل کوشش برای تعادل ناموفق در شخصیت باشد.

آدلر خالق نظریه “نارسایی های شخصیتی” نیز است. احساس بی ارزشی و احساس عقده حقارت موجب فاصله گرفتن فرد از سایر انسانها میگردد. وی میگفت رعایت برابری حقوق زن و مرد در خانواده و حقیر ندانستن زنان نزد کودکان موجب سلامتی روانی میگردد. آدلر در تمام عمر در محفل سوسیالیستها یا سوسیال دمکراتها فعال بود. با همسر روسی اش نیز در آن محافل آشنا شد. وی اصلاح گرایی جمهوری خواه در نظام تعلیم و تربیت و آموزش سراسری و فرهنگی پیر و جوان در جامعه بود. او با آغاز جنگ جهانی اول و شورش های اجتماعی، نظریه “احساس اجتماعی” را طرح نمود و میگفت مشکلات روانی افراد اغلب بدلیل مشکلات ارتباطی میان انسانها بوجود می آید. احساس اجتماعی موجب میشود که انسان از قدرت طلبی و عقده حقارت فاصله بگیرد یا این دو ناهنجاری مضر را بسوی یک جهت مثبت برای خود و جامعه هدایت کند. وی تاکید زیادی روی تأثیر اجتماع روی روان انسان داشت و مدعی بود که غالب بیماری های روحی بر اثر نارسایی های اجتماعی بوجود می آیند. به این دلیل آموزش و پرورش و تربیت کودکان در سالهای آغازین، نقش مهم و پیشگیرانه ای در برابر تخریب های شخصیتی دارد.

آلفرد آدلر همچون فروید میگفت ضمیر ناخودآگاه تأثیر مهمی روی ضمیر آگاه انسان دارد ولی خلاف نظریه فروید، غریزه جنسی را نیروی مهم و محرکی در زندگی انسان نمیدانست. او میگفت فردیت هر انسان سالمی باید هدفمند، اراده گرایانه، تکامل خواه، و اجتماعی عمل کند تا بتوان آن را در روابط اجتماعی تشویق نمود. آدلر غیر از کوشش در امور تربیتی کودکان و بزرگسالان، در زمینه حزبی و اجتماعی، سخنران و سازمانده زبردستی بود. او همچون آنتوان ماکارنکو، پداگوگ و مربی روس، باور به تربیت اجتماعی و سوسیالیستی داشت گرچه در سالهای آخر عمر در کتاب “معنی زندگی”، پاره ای از نظراتش جنبه متافیزیکی-ایدئولوژیکی یافت.

آلفرد آدلر در خانواده ای یهودی تبار در شهر وین بدنیا آمد، پدرش تاجر غله بود. او از سال ۱۹۰۲ وارد محفل فرویدگرایان شد ولی در سال ۱۹۱۱ از فروید جدا شد و در سال ۱۹۳۴ بدلیل روی کارآمدن فاشیسم آلمانی به امریکا مهاجرت کرد. در تمام طول عمر موضوعات و نارسایی های اجتماعی برایش مهم بود. از جمله آثار وی- بهداشت و سلامتی اجتماعی، پژوهشی در باره ضعف ارگانها، عمل و تئوری روانشناسی فردی، معنی زندگی، پیروزی بر عقده حقارت، و شناخت انسان، هستند.

دومین روانشناس مورد نظر در اینجا، ویکتور فرانکل(۱۹۹۷-۱۹۰۵ م)، یهودی تبار اطریشی است که ۳ سال در اردوگاههای مخوف فاشیسم آلمان حین جنگ جهانی دوم، در اسارت بود. در کنار روانشناسی فردی آدلر و روان پژوهی فروید، او را پدر “خط سوم روان درمانی” مکتب وین می‌نامند. طبق نظر فرانکل ،رنج انسانها بدلیل “سرخوردگی از وجود” است که بشکل احساس پوچی و بی معنابودن زندگی ظاهر میشود. روانشناسی او متکی به تجربیات تلخ اش در زمان اسارت در اردوگاههای فاشیسم است. وی میگفت به رنج های اقامت در زندان و در اردوگاه باید با فاصله از خود و بشکل یک موضوع تحقیق نگریست. او مشاهدات این سالهای ناگوار را در کتابی با عنوان “آری به زندگی با وجود اسارت” به چاپ رساند.

فرانکل را بنیادگذار روش درمان “لوگوپدی یا هستی شناسی” نیز می‌دانند. در درمان لوگوپدی به بیمار وظایفی می‌دهند تا مقاومت او را افزایش دهند تا وی بر شرایط سخت و ناگوار روزمره فایق آید. فرانکل می گفت: “معنی” در زندگی یعنی داشتن یک وظیفه مشخص که انجام آن فرد بیمار را ارضا کند و به او در زندگی جهت دهد، چون یکی از خصوصیات آدم بیمار، مشغولیت مدام با خود است. به این دلیل در درمان وی باید کوشید تا او را به کارها و وظایفی سرگرم نمود تا بیمار از خود صرف نظر کند و توجه خود را به بیرون از خود هدایت و مشغول کند. فرانکل آن را کوششی برای “تعادل خود” می‌نامد.

از جمله آثار وی- خدای ناخودآگاه، تئوری و درمان بیمار روانی، اصول انسان‌شناسی روانشناسی، روان درمانی در عمل، انسان و معنی زندگی، غلبه بر فردگرایی. موضوع پایان‌نامه دانشگاهی فرانکل “مشاوره‌های روان پزشکی” بود. او برای روان و رفتار انسان فرق می‌گذارد بین تغییر سه بعد جسمی روحی وی.- بعد تغییرجسمی بیولوژیک،بعد تغییر روانی، و بعد تغییر روحی اندیشگی، که مستقل است و نباید آن را به دو بعد دیگر تنزل داد. این بعد عامل آزادگی است که به انسان امکان می‌دهد تا از خود و بیماری هایش فاصله بگیرد و دچار خود خوری نگردد. فرانکل برای اهداف درمان، دو راه را پیشنهاد می‌کند.- روش غیرانعکاسی، و روش الهام متناقض. روش غیرانعکاسی شامل دو مرحله است. در مرحله اول باید بیمار را از دایره علائم بیماری مانند” ترس و رفتار اجباری”، جدا نمود تا او علائم بیماری را انکار کند، یعنی از خود فاصله بگیرد. در مرحله دوم باید به بیمار کمک نمود تا مثبت و امیدوار فکر کند و وظایفی خارج از خود بیابد و به آنان واقعیت ببخشد. فرانکل میگفت روش و فن “غیرانعکاسی” از طریق “الهام متناقض” تکمیل می‌شود و رفتار روانی انسان یک خصوصیت متناقض دارد . هرچه او سختکوش تر باشد، بیشتر احساس کمبود و شکست می‌کند، و حین عملی نمودن آرزوهای بزرگ خود، “ترس انتظار” در او به وجود می آید، و زمانی که ارضای آرزوهایش به شکست منتهی شود، او دچار مشکل روانی می‌گردد.

Alfred Adler 1870-1937

Victor Frankl 1905-1997

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b1%d9%88%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%86%d8%b3%d8%a7%d9%86%d8%8c-%d8%b3%d8%a7%d8%ae%d8%aa%d9%87-%d9%87%d9%86%d8%ac%d8%a7%d8%b1%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%ac%d8%aa%d9%85%d8%a7%d8%b9%db%8c%d8%8c-%d9%88/feed/ 0 6442
برشی از نامه محمود اعتمادزاده (م.ا.به آذین) به پسرش زرتشت در فرانسه http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a8%d8%b1%d8%b4%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d9%85%d8%ad%d9%85%d9%88%d8%af-%d8%a7%d8%b9%d8%aa%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b2%d8%a7%d8%af%d9%87-%d9%85-%d8%a7-%d8%a8%d9%87-%d8%a2%d8%b0/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a8%d8%b1%d8%b4%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d9%85%d8%ad%d9%85%d9%88%d8%af-%d8%a7%d8%b9%d8%aa%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b2%d8%a7%d8%af%d9%87-%d9%85-%d8%a7-%d8%a8%d9%87-%d8%a2%d8%b0/#respond Sun, 14 Nov 2021 05:16:53 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6430 این نامه در مورد چگونگی و چرائی برخورد با خانم ها است

“دوستار زن باش، نه شکارچی زن”

بی آن که خواسته باشم تو را نسبت به دختر ها حریص یا بدبین و گریزان کنم، باید بگویم که در معاشرت با آنان اگر حدی فراخور وقت فراغتی که در اختیار داری و به تناسب نیروی جسمی خود معین کنی، لذت و شادی و سبک باری خواهی داشت و در وجود خود نوعی کمال و سرشاری، حس خواهی کرد که در زمینه های دیگر فعالیت فکری و جسمی برایت سرچشمه نشاط باروری خواهد شد. اما اگر بی بند و بار و افسار گسیخته مثل اسب سرکشی به خیل مادیان ها بزنی و تصور کنی که در وجودت سیلابی است که دنیایی را سیراب می کند، خیلی زود در می مانی و آنچه در مرد بهتر از همه است یعنی آن تعادل لذت بخش تن و جان را از دست خواهی داد و در حقیقت خود را از دست خواهی داد و بنده و اسیر زن خواهی شد و بندگی به هر حال زشت و وهن آور است هیج وقت زن و دختر را تحقیر مکن. خاصه زن و دختری که به قدر توانایی جان خویش لذت و شادی به تو بخشیده اند، پیوستگی دو تن را، کار بزرگ هستی بدان و مقدس بشمار تا از وسواس گناه و آلودگی آن بر کنار باشی.

گناه در پیوند آزادانه و شادی بخش زن و مرد نیست، گناه در پستی ها و آلودگی های دروغ و فریب است، در آنجا که بیماری تملک باتحقیر آنچه تسکینش می دهد، در می آمیزد، در آن جا که کشش طبیعی جای خود را به سوزش سوداهای دماغی می دهد…

رابطه ات را با زن ها – که تو البته فراموش نمی کنی مادر و خواهر و همسرآینده ات از این شمارند – بر پایه دوستی و احترام به تن و جانشان بنا کن و از مهربانی شان و گذشتشان که به راستی بزرگ است و از عشقشان که چون به سرچشمه غریزه نزدیک تر است همواره تازگی و اصالت بیشتری دارد برخوردار شو و سپاسدارشان باش. در این صورت است که بی تکلف خوشبختی. می توانی به خود احترام بگذاری و بدانی که به چیزی می ارزی… مراقب باش، به حیوانی که دروجود هر کدام از ما حتی، آن که از همه بهتر است به کمین نشسته مجال تاخت و تاز نده. انتظارم از تو این است که دوستدار زن باشی نه شکارچی زن. در احساسا ت به زن ها درست و بی غل و غش باش. لذت جسم اگر تنها رفع نوعی خارشک بیمارگونه نباشد، می دانم زیباست و ارزش دارد. ولی این هنوز عشق نیست. عشق مثل زیبایی، مثل نبوغ زیباست و نصیب هر کس نمی شود. اگر تو این خوشبختی را داشتی که یک بار در زندگی به عشق برسی گرامیش بدار، مبتذل و آلوده اش نکن، که در آن صورت ابتذال و آلودگی در تو خواهد بود نه در عشق در محبت شکیبا و پر گذشت باش. این را بدان که تماس های عادی زندگی، اگر آگاه و گوش به زنگ نباشی، زود می تواند محبت را بساید و فرسوده اش کند، رنگ ابتذال به آن بدهد. محبوب را در همان چیز هایی که مبتذل می نماید دوست داشته باش: مثلا در خنده اش، در طرز حرف زدنش، در شیوه خورد و خواب و گفتار و رفتارش، در کج خلقی و بلهوسی اش، در خودخواهی زمان تندرستی یا بیماریش، و باز چه می دانم چه چیز های دیگر که فقط برخوردهای زندگی به تو خواهد آموخت. زیبایی جسم و جان هر کدام مطلق نیست. همیشه مثل شراب درد دارد. کم تر یا بیش تر. ولی آن کس که دوست دارد، محبوب را در تمامی وجود او دوست دارد.

بارها برایت نوشته ام که قدر دوستی را بدان. دوستی چیز ظریفی است، شکننده است. با انگشتان نرم و در عین حال قدرتمند باید نگهش داشت. و در دوستی باید انصاف داشت، یعنی پیش از آن که از تو انصاف بخواهند تو باید در دل خود داده باشی. این یک توجه درونی لازم دارد، چشم دلت باید مراقب گفته ها و کرده هایت باشد در حق دوست. آن هم دوستی که از او چاره نداری، نمی توانی رهایش کنی و طاقت نداری که رهایت کند… اگر هم دوستش داری بحدی که نبودنش در کنار تو دنیا را از معنی تهی کرده باشد، باز بر خود مسلط باش، به هر حال خود را کوچک نکن و به خاک نیفت. هیچ زنی همچو کسی را نخواهد بخشید و اگر عشق از آن طرف خشکیده و مرده باشد، کار به تحقیر و نفرت خواهد کشید و هیچ لابه و زاری فایده نخواهد کرد، اما با کمی فشار بر خود و رعایت شخصیت و غرور خود، اگر هنوز زن – یا به طور کلی طرف دیگر – محبتی و عشقی داشته باشد، بی شک نزد تو بر میگردد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a8%d8%b1%d8%b4%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87-%d9%85%d8%ad%d9%85%d9%88%d8%af-%d8%a7%d8%b9%d8%aa%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b2%d8%a7%d8%af%d9%87-%d9%85-%d8%a7-%d8%a8%d9%87-%d8%a2%d8%b0/feed/ 0 6430
آرامش دوستدار و پرسشِ پرسایی http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a2%d8%b1%d8%a7%d9%85%d8%b4-%d8%af%d9%88%d8%b3%d8%aa%d8%af%d8%a7%d8%b1-%d9%88-%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%b4%d9%90-%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%a7%db%8c%db%8c/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a2%d8%b1%d8%a7%d9%85%d8%b4-%d8%af%d9%88%d8%b3%d8%aa%d8%af%d8%a7%d8%b1-%d9%88-%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%b4%d9%90-%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%a7%db%8c%db%8c/#respond Sun, 31 Oct 2021 07:48:17 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6417 محمدرضا نیکفر


پس از انقلاب بلافاصله بحث درگرفت درباره‌ی زمینه و علت‌های آن و آنچه به بار آورد. بحث‌ها عمدتاً در سطح سیاسی بودند، همراه با اشاره‌هایی به جامعه. گروهی از شکست انقلاب سخن می‌گفتند، گروهی دیگر از تداوم آن یا لزوم تلاش برای پیش بردن آن و رساندنش به مرحله‌ای بالاتر. گروهی می‌گفتند انقلاب دزدیده شد و عده‌ای خوش‌بین بودند، خوش‌بین به این که واقعیتْ‌ جزم‌اندیشی دینی را پس می‌زند و سرانجام روشن‌بینی راه خود را می‌گشاید.
منتقدان به کردار حاکمان دینی و نمودهای ارتجاع می‌تاختند، اما معمولاً به خود دین کاری نداشتند. گمان چیره این بود که حاکمان جدید از احساس‌های دینی مردم سوءاستفاده می‌کنند. از همان ابتدا نبردی هم در زیر لوای دین جریان داشت: این تفسیر علیه آن تفسیر. گروهی که خود دینی‌اندیش نبودند، امید داشتند که شاید دین مترقی دین ارتجاعی را پس زند.

در این وضعیت، آرامش دوستدار دست به قلم برد و با نوشته‌هایی در مجله‌ی “الفبا” (۱۳۶۳-۱۳۶۱، شماره ۱ تا ۵) که در پاریس منتشر می‌شد، موضوع ضرورت نقد فرهنگ دینی را پیش کشید. اساس فکر او و زاویه‌ی اصلی نقد او این بود که دین بنابر ذات خود ناپرسا است، و از این رو در فرهنگی که زیر سلطه‌ی دین باشد و دین‌خویی در همه‌ گوشه‌های آن نفوذ کرده باشد، اندیشیدن ناممکن است. او مشخصه‌ی فرهنگ ایرانی را دین‌خو بودن آن می‌خواند و دین‌زدگی را تنها منحصر به دوره‌ اسلامی آن نمی‌دانست.

بر این پایه توضیح انقلاب ۱۳۵۷ به‌عنوان انقلاب اسلامی از دیدگاه آرامش دوستدار بغرنجی خاصی نداشت: این رخداد از فرهنگی دینی برخاسته بود که دوره‌ تجدد چیزی از دین‌خویی آن نکاسته بود. او کل روشنفکری ایران را هم دین‌خو و ناپرسا و نااندیشا می‌دانست.
اهمیت آرامش دوستدار در این است که فراخواند به فرهنگ دینی توجه شود. فکر او تلاشی بود در جهت گونه‌ای cultural turn یعنی چرخش به سوی فرهنگ و دیدن نقش فرهنگ در رخدادها و تحول‌ها. از این نظر نام و یادش پایدار می‌ماند و شایسته‌ی ارج‌گذاری است. آرامش دوستدار می‌گفت در فرهنگ دینی نمی‌تواند اندیشید، چون فقط پاسخ است و در آن راه پرسش بسته است. بر این قرار او می‌بایست مشوق پرسش و نقد و بحث می‌شد.

اما خود فکر دوستدار در جهت پرسش‌گری و نقد و گفت‌وگوی تأمل‌ورز بارور نشد. نه شخص او به گفت‌وگوی انتقادی علاقه‌ای داشت و نه طرفدارانش به فرهنگ بحث رو آوردند. زبان گرایش پیدا کرد به تحقیر، از تحقیر کلیت فرهنگ تا تحقیر هر آن کسی که به‌گونه‌ای دیگر فکر می‌کرد و سؤال داشت.

سویه‌ای از مشکل به خود فکر دوستدار برمی‌گشت: وقتی فرهنگ با یک ذات مشخص شود و کلیت تاریخ آن در «امتناع تفکر» خلاصه گردد، دیگر مسئله‌ای برای پرسیدن باقی نمی‌ماند. جواب همه چیز داده شده؛ دیگر نیازی به تحقیق نیست؛ کار شایسته فقط پیدا کردن شواهد بیشتر بی‌شعوری ذاتی است. در اینجا هر پرسش انتقادی‌ای ممکن است به‌راحتی به نفهمیدن و در اصل به دین‌خویی برگردانده شود.
به این ترتیب فکری که می‌خواست به تفکر فراخواند، مانع تفکر می‌شود.

تز «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» مثل دیگر تزهای مطلق‌بین و جهان‌شمول کار را ساده می‌سازد: می‌شود با دیدن هر مشکلی آن را به یک بی‌شعوری ذاتی برگرداند و حریفان را هم بی‌شعور خواند. تز بر این قرار مصون از انتقاد می‌شود، مثل هر تز دیگری که جهان را در یک جمله خلاصه ‌کند.
فکری که بخواهد به پرسش و انتقاد فراخواند، لازم است نهادی دیسکورسیو داشته باشد، یعنی امکان گفتمان را در بنیاد خود بگنجاند، و این ممکن نیست اگر خود موضوع را، یعنی جهانی را که برمی‌رسد، جدلی و دستخوش تضاد و کشمکش نبیند. چنین جهانی را دیگر نمی‌توان در یک جمله خلاصه کرد. در نهایت می‌توان از وجود گرایشی قوی در آن سخن گفت، مثلاً گرایش به ناپرسایی.

متأسفانه بحثی که دوستدار گشود، بارور نشد. مسئولیت بخش اصلی کوتاهی بر دوش مخاطبان اوست. یک نوشته به‌خاطر کیفیت و موقعیت طرح ایده‌هایش می‌درخشد، اما برای اینکه راه‌گشا باشد باید چراغ‌های دیگر افروخته شوند و هر یک گوشه‌ای را روشن کند. چنین نشد. اما هنوز مسائل سر جای خود باقی هستند. مهم این است که مسئله به سؤال تبدیل گردد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%a2%d8%b1%d8%a7%d9%85%d8%b4-%d8%af%d9%88%d8%b3%d8%aa%d8%af%d8%a7%d8%b1-%d9%88-%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%b4%d9%90-%d9%be%d8%b1%d8%b3%d8%a7%db%8c%db%8c/feed/ 0 6417
هبت اله معینی چاغروند با نام سازمانی همایون و اخلاق سیاسی http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%87%d8%a8%d8%aa-%d8%a7%d9%84%d9%87-%d9%85%d8%b9%db%8c%d9%86%db%8c-%da%86%d8%a7%d8%ba%d8%b1%d9%88%d9%86%d8%af-%d8%a8%d8%a7-%d9%86%d8%a7%d9%85-%d8%b3%d8%a7%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86%db%8c-%d9%87%d9%85/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%87%d8%a8%d8%aa-%d8%a7%d9%84%d9%87-%d9%85%d8%b9%db%8c%d9%86%db%8c-%da%86%d8%a7%d8%ba%d8%b1%d9%88%d9%86%d8%af-%d8%a8%d8%a7-%d9%86%d8%a7%d9%85-%d8%b3%d8%a7%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86%db%8c-%d9%87%d9%85/#respond Mon, 06 Sep 2021 08:55:27 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6379 علی کشتگر

می گفت: فلسفه پیدایش سازمان نه مشی چریکی بود، نه صرفا پاسخ به بی عملی حزب توده و ضرورت مبارزه فعال با رژیم. مساله اصلی و گوهری که تولد سازمان و ادامه حیات آن را تبیین می کند ضرورت حضور چپ مستقل و قائم به ذات است. چپی که بتواند در شرایط مشخص ایران و با شناخت ویژگیهای ملی ایران با خلاقیت پرچم سوسیالیسم را بلند کند …

تصویر شاد و خندان همایون در دست مادر معینی، فریاد بلند دادخواهی بود. این مادر شجاع با نشان دادن چهره نجیب و خنده روی فرزندی که به گناه عشق در مسلخ خدای نفرت قربانی شده بود، هشدارمان می داد که دریغا اگر جانباختگان فراموش شوند! دریغا که در ظلمت و سیاهی های استبداد دینی مرعوب و مسخ شویم. همایون یکی از نمادهای عشق به آزادی و برابری بود. حالا که مادر معینی پس از سالها تلاش سرفرازانه و خستگی ناپذیر به حکم طبیعت این تصویر را بر زمین می گذارد، ما آن را محکم تر از همیشه به دست می گیریم. پس به احترام آن مادر بزرگوار و این فرزند برومند، در این یادداشت گوشه ای از افکار و شخصیت رفیق همایون را آن گونه که می شناسم باز می گویم. و اگر به ناچار به رویدادهای تلخ گذشته مراجعه می شود، قصدم صرفا برای شناخت بیشتر همایون است و پیشاپیش از آنان که می رنجند پوزش می خواهم.

نخستین بار او را در اسفند ۵۷ در اجلاسی که عمدتا برای سازماندهی امور تشکیلات در استان های مختلف کشور برگزار شده بود دیدم. دورادور به خاطر مقاومت درخشان وی در زندانهای رژیم پیشین به نام می شناختمش. در دیدارهای بعدی متوجه شدم که اهل فکر و مطالعه است و از اظهار نظراتی که از سر بی اطلاعی ابراز می شود به شدت رنجیده خاطر می شود، اما به جای آن که عصبانی شود رنجیدگی خود را با طنزهای شیرین و دلنشین به مخاطبانش حالی می کند. او را فردی ژرف بین، فروتن و صمیمی یافتم. مصاحبت با وی بسیار دلچسب و آموزنده بود. هبت در تشکیلات خوزستان بود و در نتیجه تا اواخر ۵۹ شاید فقط ٣ یا ۴ بار بخت دیدار و مصاحبت با او را پیدا کردم. اما همین چند مراوده به یک دوستی عمیق میان ما انجامید. انگار سالها بود همدیگر را می شناختیم.

از اواخر سال ۵۹ تب توده ای شدن در کمیته مرکزی به سرعت اکثریت اعضا را فرا گرفت. با شناختی که از همایون داشتم مطمئن بودم در برابر این موج جدید حرف هایی برای گفتن دارد.

آقای فرخ نگهدار از اواسط سال ۵۹ به این فکر رسیده بود که سازمان سری کوچک و بدنی بزرگ دارد و برعکس حزب توده سری بزرگ و تنی کوچک و ما باید با حزب وحدت کنیم تا هر دو مکمل هم باشیم. البته برای این پرسش که چگونه آن سر کوچک توانسته است پیکری بزرگ به هم بزند اما آن سر بزرگ نتوانسته، پاسخی نداشت.

او و دوستان دیگر حاضر نبودند نظرات خود را به صراحت و شفافیت با تشکیلات سازمان در میان گذارند. می دانستند که در صورت نظرخواهی از اعضای سازمان، پروژه ادغام سازمان در حزب توده با مخالفت اعضاء سازمان مواجه می شود. شاید به همین دلیل نیز بود که کمیته مرکزی طرح جا انداختن تدریجی نظرات خود را در بدنه سازمان دنبال می کرد.

برخی از رفقای کمیته مرکزی بطور منظم با رهبران حزب توده ایران جلسه داشتند و برای پیشبرد پروژه خود در سازمان از آنان رهنمود می گرفتند. آقای نگهدار و سایر رفقای هم نظر او در کمیته مرکزی به این نتیجه رسیده بودند که اساسا مرزبندی در جنبش کمونیستی و جدا کردن حساب احزاب کمونیست کشورهای مختلف از یکدیگر و بویژه از حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تفکری انحرافی و غیرکمونیستی است که ریشه در گرایش های ناسیونالیستی خرده بورژوایی دارد. به این فکر رسیده بودند که ترجیح منافع و مصالح ملی به منافع و مصالح جنبش جهانی کمونیستی امری انحرافی است. نتیجه سیاسی اندیشه ای که ایشان تبلیغ می کرد و البته اندیشه جدیدی هم نبود تسلیم به حزب کمونیست اتحاد شوروی و گردن گذاشتن به توصیه این حزب یعنی ادغام سازمان در حزب توده بود. ما مخالفان این نگرش برآن بودیم که چپ در ایران زمانی مورد اعتماد قرار می گیرد که از قدرت های خارجی مستقل باشد و مردم، چپ را یک نیروی ملی و مدافع مصالح و منافع ملی به حساب آورند. آقای نگهدار و همفکران این استدلال را ناسیونال کمونیسم می خواندند و نمونه های شبیه آن مثل خلیل ملکی در ایران و دوبچک در چکسلواکی را مثال می زدند که از جانب رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی به شدت محکوم شده بودند. آقای نگهدار برای اشاعه این نگرش خود مقاله ای نوشت که در آن مرزبندی در جنبش کمونیستی جهانی را امری مذموم و بورژوایی معرفی می کرد، بدون آن که نیت پشت آن که ادغام سازمان در حزب توده بود را برملا کند. این نخستین گام نظری برای جا انداختن پروژه ادغام در حزب توده بود. من و دکتر منوچهر شفیعی هلیل رودی که یکی از اعضای اندیشمند کمیته اقتصاد سازمان بود مشترکا مقاله آقای نگهدار را نقد کردیم و برای انتشار به درون سازمان به کمیته مرکزی تسلیم کردیم. نوشته ما البته در سطح وسیعی که مقاله آقای نگهدار توزیع شد، در دسترس اعضاء قرار نگرفت. اهرم تشکیلاتی در دست آنها بود و نمی گذاشتند نظرات مخالف در سطح وسیع منتشر شود.

همایون پس از خواندن آن مقاله، منوچهر و مرا تشویق و دلگرم کرد. یک شبانه روز تمام با هم درباره تاریخ سازمان و علل پیدایش سازمان و این که چرا مردم و روشنفکران به سازمان اعتماد دارند اما به حزب توده خوش بین نیستند با هم حرف زدیم و افکارمان را ردوبدل کردیم. می گفت فلسفه پیدایش سازمان نه مشی چریکی بود، نه صرفا پاسخ به بی عملی حزب توده و ضرورت مبارزه فعال با رژیم. می گفت مساله اصلی و گوهری که تولد سازمان و ادامه حیات آن را تبیین می کند ضرورت حضور چپ مستقل و قائم به ذات است. چپی که بتواند در شرایط مشخص ایران و با شناخت ویژگیهای ملی آن پرچم سوسیالیسم را بلند کند و حزب توده اساسا فاقد این ویژگی است چرا که بند ناف آن به حزب کمونیست شوروی وصل است و منافع ملی ایران را تحت الشعاع منافع و مصالح شوروی می داند و به همین دلیل هم نسبت به این جریان در اذهان مردم قضاوت منفی وجود دارد. علاوه بر این با سیاست دنباله روی از خط امام و مهمتر از آن با روش های خصمانه حزب توده نسبت به سایر جریانات چپ و دموکرات مرزبندی داشت و می گفت هرگونه تضعیف و تخریب مناسبات جریانات چپ و اپوزیسیون به سود دیکتاتوری مذهبی است.

از این گذشته همایون می گفت این خیانت به تشکیلات و به اعضای سازمان است که کمیته مرکزی نظرات واقعی خود را از تشکیلات پنهان کند و روش جا انداختن گام به گام را به جای صراحت بیان در پیش گیرد. او این روش را غیراخلاقی و خطرناک می دانست و به شدت علیه آن برانگیخته شده بود.
در پایان آن ملاقات طولانی گفت دفاع از پرنسیب هایمان و دفاع از حق اعضای سازمان و مبارزه با انحلال طلبی، شرافتمندانه ترین وظیفه ای است که در مقطع زمانی برعهده می گیریم.

من تا به امروز کمتر کسی را می شناسم که به اندازه همایون پای بند اخلاق سیاسی باشد. او در همه حال با دروغ، بده بستان سیاسی، باندبازی تشکیلاتی، مسئوولیت ناپذیری و ترس از در اقلیت قرار گرفتن بیگانه بود.

می گفت هدف شرافتمندانه به شیوه های غیرشرافتمندانه مثل تهمت پراکنی و انگ زنی و خلاف گویی نیاز ندارد. سیاست را اخلاقی می خواست و تحت تاثیر هیچ جاذبه ای از ارزشهای خود کوتاه نمی آمد.

بحث میان طرفداران ادغام سازمان در حزب توده ایران که درکمیته مرکزی اکثریت مطلق داشتند و ما مخالفان روزبه روز بالا می گرفت. قرار بر این بود که نظرات هر دو طرف در بولتن درون سازمانی منتشر شود، اما کمیته مرکزی ناگهان انتشار بولتن را متوقف نمود. همایون می گفت اینها به هیچ وجه اجازه رفتن نظرات ما به درون سازمان را نمی دهند و احتمالا به دنبال پیدا کردن بهانه ای برای تصفیه ما هستند. قرار شد هرچه زودتر با کادرهای هم نظرمان مشورت کنیم و تصمیم بگیریم. آن تصمیم به تدوین بیانه معروف ۱۶ آذر ۶۰ انجامید. بیانیه ای که خواستار برگزاری نخستین کنگره سازمان برای تصمیم گیری در مورد سرنوشت و خط مشی سیاسی سازمان بود. کمیته مرکزی نه فقط زیر بار کنگره نمی رفت و نرفت بلکه عمل ما را انشعاب تلقی می کرد و در نتیجه جدایی تشکیلاتی امری اجتناب ناپذیر بود.

ما یک روز پیش از انتشار بیانیه ۱۶ آذر آنها را از تصمیم خود مطلع کردیم. اصرار کردند که شب پیش از ۱۶ آذر من و همایون با هیئتی مرکب از آقایان نگهدار، نورالدین کیانوری و چندتن دیگر از کادرهای سازمان جلسه ای اقناعی برگزار کنیم. در آن جلسه نورالدین کیانوری می گفت من از حزب کمونیست شوروی برای شما پیام دارم. پیام هم آن بود که شما هیچ بیانیه ای منتشر نکنید و با حزب توده وحدت کنید. کیانوری می گفت من نگران رفیق همایون و رفیق کشتگر هستم که با این کار در برابر جبهه ضد امپریالیستی قرار بگیرند و همه گذشته خود را خراب کنند. می گفت حزب کمونیست اتحاد شوروی کار شما را محکوم خواهد کرد و خلاصه هرچه می گفت بوی تهدید می داد. سکوت سنگین همایون و نگاه مصمم او کیانوری را چنان نگران کرده بود که در پایان تهدیداتش گفت من از این سکوت رفیق همایون می ترسم! انگار احساس کرده بود که همایون شیوه برخورد و تهدیدات وی را اساسا قابل پاسخ دادن نمی داند و درست هم احساس کرده بود. به هرحال وقتی از پاسخ صریح و تصمیم قاطع ما مطلع شدند، بازهم دست از تهدید برنداشتند. چنان که در لحظه جدا شدن هم آخرین جمله ای که از آنان شنیدیم، تهدید بود!

از فردای بعد از ۱۶ آذر برخوردهای خصمانه، و آغشته به اتهامات و برچسب های ناچسب شروع شد. اما در همه این مدت همایون همه ما را از مقابله به مثل باز می داشت. من در آن روزها دوبار شاهد تاثر شدید وی بودم یکی زمانی که شایعه سازی و اهانت علیه منوچهر شفیعی هلیل رودی رفیق پرکار، فکور و کم حرف ما از حد گذراندند و او را مشکوک و نفوذی وانمود کردند. پس از ضایعه مرگ منوچهر (در اثر بیماری مننژیت) یکبار وقتی صحبت از برخوردهای ناسالمی که پس از انشعاب ۱۶ آذر با او شده بود صحبت می کردیم، همایون در حالی که متاثر شده بود و لبخند تلخی بر لب داشت گفت اینها منوچهر را آزردند اما آیا خود ما به اندازه کافی به دردی که او کشید توجه کردیم؟

روزی که خبر اعدام فریدون اعظمی رسید با همایون بودم. تا پاسی از شب درباره فریدون و خاطراتی که از او داشت حرف زد. می گفت فریدون صاحب فضایل اخلاقی بود، شجاع و پاکباز بود. اما وقتی چند روز بعد کار اکثریت خبر اعدام فریدون اعظمی را به شیوه ای که بازگوکردنش هم ملالت آور است منتشر کرد، تاثر و عصبانیت را با هم در چهره اش دیدم. می گفت اینها حرفی که بطور شفاهی در مورد امثال سعید سلطان پور می زدند، این بار رسما و علنا نوشته اند. هنوز امکان تماس تلفنی با یکی از کادرهای رهبری آنها وجود داشت. همایون تلفن را برداشت و پرسید این جملات از کدام مغزی تراوش کرده است؟ گویا مخاطب همایون هم خود از را از مخالفان این شیوه ها می دانست و نام نویسنده آن جملات را هم به همایون داد. همایون می گفت هرچه فکر می کنم نمی فهمم چطور ممکن است کسی که خود قربانی سرکوب است، آنهم با این همه سابقه مبارزاتی به این جا برسد!

فضای سیاسی روزبه روز مسدودتر و شرایط سخت تر می شد. رژیم برنامه سرکوب و نابودی همه سازمان های چپ را در دستور کار خود قرار داده بود، دستگیری وسیع اعضای رهبری حزب توده و خبرهایی که از شکنجه شدید آنان از درون زندان می رسید ما را برآن داشت که هرچه زودتر راهی برای حفظ اعضای آسیب پذیر سازمان، یعنی استادان دانشگاه و هنرمندانی که امکان مخفی شدنشان نبود و احتمال لو رفتن روابطشان با سازمان وجود داشت پیدا کنیم.
در این زمینه نیز مثل بسیاری از موارد دیگر همایون مبتکر و پیشقدم بود. می گفت اکثر آنانی که در محیط کارشان لو رفته اند دستگیر می شوند. می گفت آدم های غیرمشهور باید اگر بتوانند محیط کار و محل زندگیشان را عوض کنند و چهره های شناخته شده در صورت امکان به خارج اعزام شوند. ابتکارات و دوراندیشی های به موقع همایون به سازمان فرصت داد که حدود دهها تن از کادرهای ارزنده سازمان به خارج اعزام شوند که امروز همچنان جزء ذخایر و سرمایه های جنبش چپ ایران اند.

همایون به رغم توصیه و پیشنهاد رفقای همرزمش که از وی می خواستند خود نیز از کشور خارج شود بر این اعتقاد بود که او با توجه به تجارب تشکیلاتی اش موظف است برای حفظ تشکیلات حتی الامکان در داخل باشد. انگار حس می کرد که مسوولیت هر ضربه ای که به سازمان و به اعضاء وارد شود بر دوش او سنگینی می کند، و به همین اعتبار نیز برای حفظ و امنیت خود به رغم اصرار رفقای همرزمش داوطلبانه و از صمیم قلب در آخر صف ایستاده بود.
پس از ۱۶ آذر ۶۰، بحث های مفصلی در مورد اهمیت استقلال چپ میان ما جاری بود. این که همبستگی بین المللی احزاب و سازمانهای چپ نباید به برتری یکی بر دیگری و یا تحت الشعاع قرار گرفتن منافع ملی به مصالح بین المللی جنبش جهانی چپ قرار گیرد، برایمان یک اصل تئوریک و یک پرنسیب سیاسی بود که ما را از تفکر توده ای جدا می کرد.

بر آن بودیم که بدون این پرنسیب نمی شود مبارزه سیاسی شفاف و دموکراتیک در عرصه ملی پیش گرفت و نمی توان اعتماد مردم را به چپ جلب نمود. اتفاقا هر دوی ما پس از ۱۶ آذر منتظر تولد فرزندمان بودیم. همایون در آن گیرودار و با آنهمه گرفتاری ها چندین کتاب درباره روانشناسی و تربیت کودک مطالعه کرد. او و همسرش نام میهن را بر تنها فرزندشان گذاشتند. فرزند من هم ایران نام گرفت. این هر دو نام به مباحث داغی که داشتیم مربوط می شدند.
دو ماه پس از تولد میهن همایون دستگیر شد. ماجرای مقاومت درخشان وی در زندان و مناسبات او با زندانیان خود حکایتی است که در این چند جمله نمی گنجد. همایون در تابستان سال ۶۲ دستگیر و تا تابستان سال ۶۷ به مدت ۵ سال در زندان بود. در نخستین سال دستگیری از آن مرد جوان که بیش از ٣٣ سال نداشت چنان چهره تکیده و رنجوری ساختند که یکبار در برابر همسرش زندانبان او را پیرمرد خطاب کرده بود. با این همه او به گواه همبندانش روحیه امیدوار و شوخ طبع خود را در شرایط سخت زندان حفظ کرده بود تا جایی که هم بندان همایون او را منبع امید، دلگرمی و مقاومت می دانستند.
همایون سوسیالیست بود و شرط پیروزی سوسیالیسم را وحدت چپ ایران می دانست. عمیقا باور داشت که هرگونه دنباله روی از احزاب و قدرت های خارجی به هر بهانه ای یک اقدام انشعابگرانه و تفرقه افکنانه علیه جنبش و جریانات چپ ایران است. می گفت برای وحدت چپ، قائم به ذات بودن چپ و مبارزه پیگیر علیه جمهوری اسلامی دو پرنسیب ضروری اند. و البته او این پرنسیب ها را به هیچ وجه مغایر با همبستگی جهانی کارگران و جریانها و جنبش های کمونیستی و سوسیالیستی جهانی نمی دانست.

همایون، بیژن رضایی و من ساعتی پیش از دستگیری او با هم بودیم. جلسه سه نفره کمیته تئوریک. آخرین جمله ای که با ژست مخصوص و خنده همیشگی به زبان آورد به یاد دارم. هیچ کس به اندازه او از امکانات، و آدرس های تشکیلاتی اطلاع نداشت. با وجود شکنجه های وحشیانه ای که در نخستین روزهای دستگیری تحمل کرد، او هیچ یک از اطلاعاتی که می توانست به دستگیری همرزمانش منجر شود به شکنجه گران نداد.

یادش گرامی و راهش پررهرو باد!

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d9%87%d8%a8%d8%aa-%d8%a7%d9%84%d9%87-%d9%85%d8%b9%db%8c%d9%86%db%8c-%da%86%d8%a7%d8%ba%d8%b1%d9%88%d9%86%d8%af-%d8%a8%d8%a7-%d9%86%d8%a7%d9%85-%d8%b3%d8%a7%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86%db%8c-%d9%87%d9%85/feed/ 0 6379
در آستانه فردا http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1-%d8%a2%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%d9%87-%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1-%d8%a2%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%d9%87-%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%a7/#respond Wed, 11 Aug 2021 02:44:09 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6314 کاوه آهنگر

ما اکنون در آستانه عصر مهمی قرارداریم ، زمانی برای دگرگونی ، که در آن روح، جهش ناگهانی می کند، این جهش، از صورتهای پیشین برآمد یافته وصورت جدیدی خواهد یافت، استخوان بندی ایده های پیشن و مفاهیم قبلی و روابط جهانی کنونی فروپاشی خواهند یافت وهمانند خواب و خیال کنار خواهند یافت ، و گامی به پیش برای روح مهیا می شود.” پدیدار شناسی هگل”

اگر از صورت و ظاهر ایده آلیستی این گفتار بگذریم، هگل می گوید: جهان نوین ظهور جدیدش را در چشم اندازی کلی اعلام می کند. آگاهی از دوران جدید در انحصار چند فرد نخبه نیست همه کس از آن باخبر می شوند، ایده ها دراین چشم انداز به طور شفاف بیان می شوند، به همین جهت درک آنها برای توده ها احتیاجی به مفسر (روشنفکر خرده بورژوا ) ندارد. این آینده به قدری شفاف است که تمام میانجی ها بین مردم و حکومت را از بین برمی دارد. امروز توده ها بطور مستقیم با حکومتها مواجه می شوند. اتفاق نظر کامل بین توده ها در مواجه با حکومت به اندازه ای مستحکم و روشن است که برای حکومت ها راهی به جز سرکوب نظامی و فیزیکی باقی نگذاشته است.

زمانی که دوران طلائی مردم باستان به پایان می رسید، تمام ثروت جهان در اختیار عده ای محدود از سناتورها و حاکمان رومی بود و قریب به اتفاق توده های مردم در فقر نزدیک به مرگ می زیستند، قدرت نظامی و مالی امپراتور روم موجب نجات آن نشد و دوران جدیدی شروع شد که صورت حکومت در آن متفاوت از گذشته بود. زمانی که دوران جدید شروع شد به نظر می رسید تاریخ آگاهانه و با عقل و خرد به صورت حکومت های پیشین پشت پا زده است. امروز هم شاهد آن هستیم که حداکثر ثروت جهان در دست عده محدودی است و اکثریت مردم جهان از رفاه و آسایش بی بهره اند.

یکی از عمده ترین گواهان دوران جدید ظهور حاکمان بی مقدار است. در دهه ۱۹۵۰ – ۱۹۷۰ حاکمان کشورها افراد بزرگی بودند که هیچ هدفی جز سربلندی و رفاه مردمشان نداشتند. مانند ( ناصر ، سوکارنو ، مصدق ، نهرو ،قوام نکرومه ، کاسترو ،….) کسانی که بی چون و چرا حمایت میلیونی تمام مردم خود را داشتند اما امروزه با رهبرانی روبرو هستیم که با مخالفت میلیونی تمام مردم خود روبروهستند و میلیونها نفر با ورود به خیابانها در طلب حقوق خودشان از همه مهم تر نان و آزادی می باشند. مانند روسیه سفید ، سوریه ، میانمار ، ایران ، تونس ، تایلند ، … بدین ترتیب مردم خواستار جمع کردن حکومت های فردی و استبدادی هستند . در روسیه رئیس جمهور هفت بار، در روسیه سفید تمام عمر، اردن تمام عمر، سوریه تمام عمر، تاجیکستان تمام عمر و …

بدین ترتیب آخرین سنگر سرمایه داری یعنی انتخابات پارلمانی هم از دور خارج می شود و مردم مستقیم خواستار دموکراسی توده ای هستند . اعتراضات مردمی در این کشورها نشان می دهد، که توده ها همه باهم یک ایده ال مشترک را می طلبند و از همه جالب تر در این دموکراسی مستقیم هر روز رهبری جدید از میان مردم برای ادامه اعتراض پای به عرصه می گذارد. جنبش های مردمی از حالت خاص خارج شده و به حالت عام رسیده است در این جا تاریخ با حرکت کلی خود روبه سوی پیش است، تاریخ مردم جهان در آستانه فردای دیگر است و قرن بیست و یکم زمانی است که تاریخ برای جهش نهایی و بزرگ خود به دادن قربانی های بی شمار پرداخته است. در هیچ دوره تاریخی چنین کمیتی را نمی بینیم که توده های مردم همگی با هم بدون مکث و توقف از میان خود بی شمار قربانی برای رسیدن به نان و آزادی عرضه می کند. تاریخ به شکل بی سابقه ای با خون آبیاری می شود و از همه مهمتر تداوم و پیوستگی در حرکات و جنبش های مردم است.

پارلمانتاریسم بی رنگ و بو، خاصیت خودرا از طرف حاکمان دیکتاتور به کلی ازدست داده است و حتی در اروپا مهد دموکراسی پارلمانی مردم با بی تفاوتی نظاره گر حکومتهای خویش هستند که با فساد و دریوزگی تمام امتیازات رفاهی مردم را از آنان غصب کرده اند، به بیمه های اجتماعی اروپا بعد از فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی می توان اشاره کرد. در اروپا هر روز به سپاه بی کاران افزوده می شود دولت ها تعداد جدیدی از بی کاران را در گداخانه ها برای یک وعده غذا ثبت نام می کند. دموکراسی های اروپا آنچنان در آستانه فردا، ذلیل و ناتوان شده اند که در مقابل حکومت ایران کرنش می کنند. پذیرش ابراهیم رئیسی آخرین برگ ورشکستگی آنها را در تاریخ ثبت کرده است.

یکی از دلایلی که تاریخ باید به پیش جهش کند، همین پیدایش حاکمان فاسد در تمام کشورهست، که با باندهای مافیایی خود به غارت ملت خود دست می زنند و هر صدای آزادی خواهی را با گلوله جواب می دهند.

در آستانه فردا فساد همه قلمروهای زندگی را در بر گرفته است، تجارت فحشا، تجارت اعضاء بدن، تجارت در ورزش، تجارت مواد مخدر، تجارت در قلمرو انحصار هیئت حاکمه و .. تمام تار و پود نظام حکومتی جهان امروز را در بر گرفته و چون تاریخ باید به پیش برود، ما در آستانه فردایی هستیم که با جهشی بزرگ رو به جلو با برچیده شدن حکومت های فردی و دیکتاتوری و مافیایی روبرو می باشیم.

برای ساختن این فردای جدید چه امکاناتی وجود دارد؟

مهم ترین امکانی که برای ساختن فردای جهان در دست امروز می باشد، رشد خارق العاده نیروهای مولد و تکنولوژی است. امری که سرمایه داری معاصرمجبور به رشد دادن آن است، هر اندازه که در اثر رقابت رشد نیروهای مولد افزایش می یابد بالتبع باید از نظر دیالکتیک تاریخ و عمر آن کوتاه و کوتاهتر نماید. به هرحال آنچه برای رفاه آینده بشر نیاز داریم از چرخه تولید حاصل می شود که امروزه بی وقفه با اطلاعات و اکتشافات علمی همراه شده و رشدفزاینده ای پیدا کرده است. در فردا باید انسانها با زحمت و محنت کمتر، زندگی بهتر و مرفه تری داشته باشند و این وظیفه رشد نیروهای مولد است که باید و می تواند در آینده چنین شرایطی را فراهم سازند.

دومین امکان : شرایط ذهنی برای رسیدن به چنین فردایی ایست، علاوه بر پیشرفت های علمی، رنگ باختن لیبرالیسم و دموکراسی پارلمانی بورژووازی و تمرین دموراسی مستقیم توده ها در کف خیابان ها، شرایط سیاسی لازم با هم گام شدن تمام توده ها و رهبری خود آنها در تمام جهات امکان پذیر است. توده های مردم دیگر نیازی به این نهادهای سیاسی از کار افتاده سرمایه داری ندارند، با تجربیاتی که این توده ها در این مبارزات بی وقفه اجتماعی و سیاسی و دادن قربانی به دست می آورند در فردا نیازی به رهبری هیچ فردی ندارند آنها سنگ بنای دموکراسی وسیع توده ای را خواهند گذاشت، که می تواند همه مردم را در سرنوشت سیاسی و اجتماعی خود شریک سازد.

امور فرهنگی جامعه کنونی نمی تواند ابدی باشد

بعد از جنگ و پیش از آن در عرصه فرهنگ و هنر، هنرمندان بزرگی متولد شدند، جان اشتین بک، سارتر ، شلوخوف و .. در عرصه سینما هنرمندانی چون فلینی، کوبریک، الیا کازان و … متولد شدند که محتوای هنر را موضوعات انسانی قراردادند، ولی از دهه ۱۹۸۰ به بعد، به جای دن آرام، هری پاتر، به جای دزد دوچرخه، جنگ ستارگان و.. قرار داده شد و هیجان جای عقل را گرفت. بدین ترتیب هنرفرمالیسم در سینما در نقاشی، ادبیات و.. به جای هنرهای که به موضوعات انسانی می پردازند قرار گرفت و چون نیروی هیجان پایان پذیر است امروزه این فروپاشی فرهنگی می طلبد که دنیای جدید ساخته شود که پاسخ گوی نیازهای فرهنگی توده‌های مردم باشد.

رشد آلیناسیون و از خود بیگانگی:

در جامعه سرمایداری معاصر از هر انسانی خواسته می شود که در تلاش بی نهایت برای پیشرفت و کسب سود حرکت کند. باید استعدادهای خود را رشد دهد باید امکانات خود را توسعه بخشد و باید قادر باشد تا آن جه را که برایش مقدر شده تغییر دهد. باید گوش به فرمان پول، این خدای جدید باشد . این انسان باید از یک سو در ساختارهای بی نهایت بزرگ بروکراسی دولتی و انحصارات جایی برای خود پیدا کند و زمانی که برای خود در این دستگاه عظیم اقتصادی و اداری و قضائی جایی یافته آنگاه به کوچکی و حقارت خود پی می برد و می بیند که با این همه تلاش و فرمان‌برداری به هیچ نرسیده و زندگی پوچی را تجربه می کند. او باید هم گوش به فرمان حکومت مستبد حاکم باشد و هم از سرمایه داران فرمان ببرد. مؤفقیت یعنی اجرای فرامین این خدایان جدید. انسان کوچک وقتی از خیابان هایی می گذرد که تابلوهای نئون چندصد متری او را فرا گرفته اند وقتی به نام برندهای اقتصادی برخورد می کند که بر روح و جان انسانها فرمان می رانند. انسان فاقد برند، فاقد مرسدس بنز، فاقد ساعت رولکس و… انسانی نیست که کسی او را به بازی بگیرد. برند و مارک کالاها بر جان و روح کودک و بزرگ فرمان می راند و انسان کوچک در مقابل چنین نیروهای اهریمنی احساس ناتوانی می کند. وی در جهانی باید زیست کند که از یک سو ثروت های بیکران و از سوی دیگر فقربی پایان است تضادی که مانند دوسنگ آسیاب او را خرد و خمیر می کند و برای او هیچ هویت مستقلی باقی نمی گذارد. در آستانه فردا این انسان ناتوان مجبور می شود برای اینکه مسخ نشود، مطالبه داشته باشد، خواسته او فردایی بی رنج است، این فردای بی رنج می تواند برای تحقق خود، هر اندازه جامعه امروز به خواهد قربانی بدهد ، قربانی در مقابل این دنیای اهریمنی راه او را برای فردا باز خواهد کرد.

بحران در اخلاق

هیئت حاکمه جوامع کنونی که مدافع سرمایه داری بوده و هست با یک جهش تاریخی بدل به مافیای قدرت گشته و تمام اهرم های اقتصادی، سیاسی و قضائی کشوررا در اختیارگرفته ( آمریکا، روسیه پوتین، چین، اتحادیه اروپا و کشورهای جهان سوم ). بدین ترتیب اعتماد مردم به حکومت به طور کامل زایل شده است و معیار ارزشی رایج در جامعه همان معیار پول است و بدین ترتیب دفاع از اخلاقیات در جامعه چه توسط هیئت حاکمه و چه از طرف مردم خلع سلاح شده و بی چیز، امکان پذیر نیست. با فروپاشی معیارهای اخلاقی، فرمانروایی پول برتمام ارکان اجتماع ممکن گردیده است. همه مردم می دانند که قوه قضایئه که باید پاسدار معیارهای اخلاقی باشد خود در فاسدترین گرداب ها فرو رفته است، برای صدور هر حکم، یا دستور مافیای قدرت لازم است یا میزان پولی که برای صدور حکم باید پرداخت شود، اخلاقیات که می بایستی با انجام وظیفه همراه باشد با انجام وظیفه ای روبروست که از طرف مافیای قدرت برای مردم تعین شده است. علاوه بر فساد مالی، قوه قضائیه به عنوان مهم ترین عامل در اختیار مافیای قدرت است و در کشتار مخالفین بکار می رود و هم چنان که کافکا پیش بینی کرده بود قوه قضائیه به مخوف ترین ماشین قلع و قمع مردم تبدیل شده است. درمقابل توده های مردم برای معیارهای ارزشی به پیکار با مافیای قدرت مشغولند و این تضاد معیارهای ارزشی در مبارزه هم چنان که تاریخ نشان داده است باید به نفع مردم و فردا تمام شود.

آخرین نکته

حرکت تاریخ براساس ضرورت است ( چه از دیدگاه ایده آلیستی و چه ماتریالیستی ) و روبه پیش دارد هر بار تاریخ صورت بندی جدیدی را می سازد که نباید درآن ویژگی های صورت بندی پیشین وجود داشته باشد و یا اگر وجود داشته باشد به حاشیه رانده می شود. ضرورتهای تاریخ از شکست ها و هم از پیروزی ها در طی زمان نیرو می گیرد و چون ضرورت رو به عقب نمی تواند حرکت کند، همانند ضرورت در طبیعت، همواره به سوی پیش در حرکت است و صورت بندی ها را می سازد که با هزینه کم تر و بهتر در روی کره زمین زندگی کند. این سرمایه جاویدان یعنی حرکت ضروری تاریخ به جلو بوده و هست و خواهد بود .

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1-%d8%a2%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%86%d9%87-%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%a7/feed/ 0 6314
«مبارزه‌ی طبقاتی بازی نیست» http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%b2%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%b7%d8%a8%d9%82%d8%a7%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%db%8c-%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%b2%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%b7%d8%a8%d9%82%d8%a7%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%db%8c-%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa/#respond Tue, 03 Aug 2021 10:49:13 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6296 برداشت رابطه‌‌ای دانیل بن‌سعید از طبقه
 چینزیا آروتسا و پاتریک کینگ

برداشت رابطه‌‌ای دانیل بن‌سعید از طبقه

نوشته‌ی: چینزیا آروتسا و پاتریک کینگ
ترجمه‌ی: حسن مرتضوی

چکیده: با این‌که نوشته‌های دانیل بن‌سعید درباره‌ی مارکسیسم، راهبرد سوسیالیستی و زمان‌بندی تاریخی در سال‌های پس از مرگ او توجه فزاینده‌ای را به خود جلب کرده، شرح و توضیح نسبتاً اندکی درباره‌ی اندیشه‌ی او درباره‌ی طبقه ارائه شده است. این مقاله برای ترمیم این شکافْ رابطه‌ی متن‌های گوناگون بن‌سعید درباره‌ی نظریه‌ی طبقه را با سایر بازمفهوم‌پردازی‌های مهم طبقه در سنت مارکسیستی که می‌کوشیدند از جبرباوری جامعه‌شناختی اجتناب کنند ترسیم می‌کند: رویکردهایی نظیر برداشت خاص ای. پی. تامپسون از شکل‌گیری طبقه و روش‌شناسی کارگرگراهای ایتالیایی درباره ترکیب طبقاتی. ما با جست‌وجوی این پیوندها استدلال می‌کنیم که برداشت بن‌سعید از طبقه هم‌هنگام بنیادی تاریخی دارد و با تعارض‌مندی انعطاف‌پذیر و قلمروهای متعدد مبارزه‌ی طبقاتی سازگار است.

تعریف اینکه طبقات چیستند و چه چیزی مبارزه طبقاتی به شمار می‌آید، یکی از دلهره‌آورترین وظایف در نظریه‌ی مارکسیستی است. این تعریف همچنین موضوع ضمنی یا صریح مجادلات مکرر و مباحثات سازمانی درباره‌ی تضاد یا رابطه‌ی میان سیاست طبقاتی و «سیاست هویت» است. تلقی دانیل بن‌سعید از طبقه، از اثر نظری اصلی او یعنی مارکس برای زمانه‌ی ما (Marx for Our Times) تا بعد از آن، یکی از جنبه‌های کار او است که کم‌تر از همه مطالعه شده است.[۱] در حالی که در سال‌های اخیر چندین تحقیق در مورد انتقاد بن‌سعید از فلسفه‌های غایت‌شناختی تاریخ منتشر شده است، تعامل انتقادی او با مارکسیسم و ​​نوشته‌هایش درباره‌ی راهبرد [۲]، انتقاد او از برداشت‌های جامعه‌شناختی و رده‌بندی‌شده از طبقه هنوز مورد توجه شایسته قرار نگرفته است.

گسترده‌ترین تلقی دانیل بن‌سعید از طبقه را می‌توان در بخش دوم کتاب مارکس برای زمانه‌ی ما یافت که عنوان فرعی تحریک‌برانگیز ‍«نقد مارکس از خرد جامعه‌شناختی» را دارد. اصطلاح نقد در اینجا معنای کانتی تعیین حدود کاربرد مناسب را ندارد؛ همانطور که بن‌سعید ادعا می‌کند، هر درک ارزشمندی از مارکسیسم باید جایگاه آن را در حکم «نظریه‌ی انتقادی مبارزه‌ی اجتماعی و تغییر جهان» دریابد (Bensaïd, 2002, p. 4). برداشتی از طبقه که مارکس، انگلس و کسانی که مستقیماً تحت‌تأثیر آنها بودند بسط دادند، مرکز عصبی (neuralgic point) ماتریالیسم تاریخی است، دقیقاً از آنجا که درهم‌تنیدگی متعیّن پراکسیس انقلابی درون «مناسبات اجتماعی و آهنگ‌ اقتصادی سرمایه» را با منطق غیرخطی زمان‌مندی‌اش نشان می‌دهد. شناختی که تجزیه‌وتحلیل ماتریالیستی از تضاد طبقاتی ایجاد می‌کند، «از نظر مکانیکی تابع تعیّن جامعه‌شناختی نیست. این شناخت هنوز به مواجهه‌ی مداوم … با افق سیاسی ‌پراکسیس علمی خود نیازمند است»‌ (Bensaïd, 2002, pp. 230, 233). مفهوم طبقه را که در مارکس برای زمانه‌ی ما به روشنی بیان شده است، می‌توان در مجموعه‌ای از مقالات ارائه‌شده به کنفرانس‌ها و کتاب‌های بعدی یافت: (Bensaïd, 1998; Bensaïd, 2000, ch. 3; Bensaïd, 2001, pp. 30-34; Bensaïd, 2007; Bensaïd, 2008b; Bensaïd, 2008c) و این محرک درگیری انتقادی بن‌سعید با مفهوم کثرت در کتاب در ستایش سیاست‌های سکولار (Éeloge de la politique profane) است (Bensaïd, 2008a). آنچه از این نوشته‌ها پدیدار می‌شود، درکی است ضدجبرباوری و ضدجامعه‌شناختی از طبقه که صریحاً از کار ایی. پی تامپسون درباره‌ی تکوین طبقه الهام گرفته شده بود. همانطور که در این مقاله بحث خواهیم کرد، کار بن‌سعید درباره‌ی طبقهْ شباهت‌های جالبی با انگاره و روش ترکیب طبقاتی نیز دارد که کارگرگرایی ایتالیا در دهه‌ی ۱۹۶۰ ارائه کرد. بن‌سعید، مانند تامپسون و کارگرگراهای ایتالیایی، به بازمفهوم‌پردازی طبقه به عنوان یک فرایند و رابطه‌ی سیاسی ـ اجتماعی ساختاربندی‌شده مبادرت می‌کند. بررسی انتقادی بن‌سعید از تلقی مبهم ــ یا دست‌کم ناقصِ ــ مارکس از طبقه و طرد آنچه او «شرط‌بندی جامعه‌شناختی» می‌نامد، بینش‌های زایایی را برای بازاندیشی درباره‌ی طبقه و مبارزات طبقاتی در بافتار جدیدی ارائه می‌دهد که با دگرگونی‌های عمیقی در آنچه کارگرگراهای ایتالیایی ترکیب فنی طبقه تعریف می‌کنند و با تکثیر مبارزات و شکل‌های تعارضاتی که ضمن آنکه واجد سرشت طبقاتی‌اند به درک‌ سنتی از مبارزه طبقاتی قابل تقلیل نیستند، شکل گرفته‌اند.

علیه شرط‌‌بندی جامعه‌شناختی

بن‌سعید ضمن بحث درباره‌ی مانیفست کمونیست در لبخند شبح (Le Sourire du Spectre)، نقادانه خاطرنشان می‌کند که به نظر می‌رسد پاسخ مارکس به مسئله‌ی اصلی دگرگونی پرولتاریا به طبقه‌ی حاکم در این متن بر یک ‌«شرط‌بندی جامعه‌شناختی» متکی است. این شرط‌بندی جامعه‌شناختی، در وهله‌ی نخست، عبارتست از این‌که طبقات به جای آنکه فرایندها و مناسبات تاریخی باشند، در حکم چیزهایی قابل‌تعریف در نظر گرفته ‌شوند که می‌توان آنها را از طریق مقولاتی ثابت درک کرد. این دیدگاه مطابق است با آنچه الن میکسینز وود آن را معنای هم‌زمان مناسبات طبقاتی می‌نامد، مناسباتی که بر مکان ساختاری متمرکز است (Wood, 1995, p. 76; Camfield, 2004-2005, pp. 423-424). دوم، شرط‌بندی جامعه‌شناسی عبارتست از این ایده که تکامل اجتماعی پرولتاریا در معنای دقیق کلمه (یعنی تقسیم تدریجی جامعه به دو طبقه‌ی متضاد و رشد عددی پرولتاریا) به طور مکانیکی به رهایی سیاسی آن می‌انجامد و آن را قادر می‌سازد تا به طبقه‌ی حاکم بدل شود (Bensaïd, 2000, pp. 67-68). به بیان دیوید کامفیلد (David Camfield)، به نظر می‌رسد که برخی از صورت‌بندی‌های مارکس دلالت بر آن می‌کند که وجود تعیین‌کننده‌ی کنش‌هاست، یعنی ماهیت پرولتاریا آن را مجبور می‌کند تا کارهای معینی را انجام دهد (Camfield, 2004-2005, p. 429). این نوع تفکر جادویی، که بنا به آن راه‌حل معضلات مهم سیاسی و راهبردی را می‌توان حاضر و آماده در پویش‌های اجتماعی انباشت سرمایه‌داری یافت، و ظاهراً شالوده‌ی برخی از صورت‌بندی‌های مارکس در مانیفست کمونیست است، توهمات به پیشرفت تاریخی را دامن زد که سرشت‌نمای بسیاری از جنبش‌های کارگری سده‌ی بیستم بود.

بن‌سعید از هر دو اصل شرط‌بندی جامعه‌شناسی انتقاد می‌کند. او در خصوص اصل اول، با آنچه شاید بتوانیم دیدگاه تاریخی و رابطه‌ای از طبقه بنامیم که مفهوم تکوین طبقه نزد ایی. پی. تامپسون الهام‌بخش آن است، مخالفت می‌کند. در خصوص اصل دوم، با تأکید بر تمایز بین {سپهرهای} اجتماعی و سیاسی، طبقه و حزب (یا بهتر: احزاب) و نقش عقل راهبردی که ــ او اصرار دارد ــ در تحلیل جامعه‌شناختی تقلیل‌ناپذیر است، مخالفت می‌کند.

با اصل اول یعنی پرسش بغرنج تعریف طبقه آغاز می‌کنیم.

مانیفست کمونیست بنا به نظر بن‌سعید، به‌رغم برخی لغزش‌ها، در واقع جامعه‌شناسی طبقات را بیان نمی‌کند:

در حالی که جامعه‌شناسی پوزیتیویستی ادعا می‌کند که به واقعیت‌های اجتماعی به‌منزله‌ی چیزها می‌پردازد، مارکس آنها را در حکم روابط تصور می‌کند. او فعلیّت و محوریت مبارزه‌ی آنها را تأیید می‌کند. اندیشه‌ی مارکس ذات‌گرا نیست، بلکه کاملاً رابطه‌ای است: طبقات فقط بر اساس تضاد‌شان اندیشه‌پذیر می‌شوند. برخلاف عقلانیت ابزاری که نظم می‌دهد و طبقه‌بندی می‌کند، فهرست‌ها و مجموعه‌هایی را ایجاد می‌کند، تسکین می‌دهد و آرامش برقرار می‌کند، نظریه انتقادی مارکس از پویایی تعارض استقبال می‌کند (Bensaïd, 2000, pp. 77-78؛ ترجمه از نویسنده‌ی مقاله‌ی کنونی).

این جنبه‌ی اصلی تفکر مارکس درباره‌ی طبقات در نوشته‌های سیاسی بعدی او و در نقد اقتصاد سیاسی‌اش، که بن‌سعید در کتاب مارکس برای زمانه‌ی ما (Marx for Our Times) بر آن متمرکز می‌شود، با وضوح بیشتری نمایان می‌شود. اما حتی در آنجا نیز نباید انتظار داشته باشیم که تعریف حاضروآماده‌ای از طبقه بیابیم. بن‌سعید ضمن شرح فصل ناتمام ۵۳ مجلد سوم سرمایه، دو اظهارنظر تعیین‌کننده ارائه می‌کند. یکی این که، مارکس به جای اینکه یک بار برای همیشه طبقه را با استفاده از معیارها و ویژگی‌های رده‌بندی‌شده تعریف کند، منطق تعیّن‌های چندگانه‌ی آن را پی می‌گیرد. دوم این که «طبقه‌ا‌ی مجزا نه یک موضوع نظری بلکه حرف‌ مزخرفی است»، زیرا تعارض طبقاتی اولویت شناختی نسبت به طبقه دارد (Bensaïd, 2002, p. 111): فقط در پرتو تعارض متقابل طبقات است که آن‌ها را می‌توان درک کرد.

اظهارنظر اول را همچنین باید در حکم این هشدار تعبیر کرد که ما نمی‌توانیم واکاوی استثمار در جلد اول سرمایه را کل حقیقت درباره‌ی مناسبات طبقاتی تلقی کنیم. برعکس، «رابطه‌ی استثمار میان کار مزدی و سرمایه فقط نخستین و انتزاعی‌ترین تعیّن‌های آنهاست.» مجلد اول «ویژگی طبقات مدرن را که مبتنی بر آزادی صوری نیروی کار است» و مبارزه طبقاتی را همچون «پیش‌فرض رابطه‌ی استثمار» مطرح می‌کند (Bensaïd, 2002, p. 105)‌‏، اما این به‌هیچ‌وجه تکوین و بالیدگی یک برداشت کاملاً متعیّن و دستگاه‌مند از طبقات نیست.

در مجلد دوم سرمایه، از آنجا كه مناسبات طبقاتی در وحدت تولید و گردش و از زاویه‌ی ‍«مذاکرات ناهمساز بر سر نیروی كار به عنوان كالا» مطرح می‌شود، تعیّن دیگری را می‌یابیم (Bensaïd, 2002, p. 106). از زاویه‌ی خرید و فروش نیروی کار، تعارضات پیرامون ارزش نیروی کار که به‌مثابه یک کالا درک می‌شود، و از این‌رو پیرامون مزد می‌چرخد. این تعیّن برای مناسبات طبقاتی به همان‌اندازه‌ی تعّینی که در مجلد اول سرمایه یافت شده و بر استخراج بی‌واسطه ارزش اضافی در چارچوب تولید متمرکز است، اساسی است.

تصادفی نیست که ما فصل ناتمام طبقات را فقط در پایان مجلد سوم می‌یابیم، زیرا فقط هنگامی که طبقات به واسطه‌ی ترکیب استخراج ارزش اضافی در فرآیند تولید، رابطه‌ی مزدی و تمایز بین کار مولد و غیرمولد و توزیع درآمد حاصل در کل بازتولید متعیّن می‌شود، طبقه از لحاظ مفهومی قابل‌تصور می‌شود (Bensaïd, 2000, pp. 78-79)‌. و با این حال، حتی این تعیّن ناقص است، از این لحاظ که مجلد سوم به شرایط کل بازتولید و بنابراین، به نقش میانجی‌گرانه‌ی دولت نمی‌پردازد. فصل ناتمام مجلد سوم گام دیگری در تعیّن مشخص طبقه است، اما این گام نهایی نیست، زیرا با درنظرگرفتن مثلاً حوزه‌های بازتولید اجتماعی (بهداشت، مسکن، آموزش) و مبارزه‌ی سیاسیْ تعیّن‌های دیگری پدیدار می‌شوند (Bensaïd, 2002, pp. 108-109). بنابراین، آنچه در سرمایه مفقود است، انضمامیت کامل و چندبعدی شکل‌های اجتماعی است که به «اسکلت محض روش تولید» تقلیل‌پذیر نیستند (Bensaïd, 2002, p.109).

دومین ملاحظه، یعنی اینکه طبقات نه در انزوا بلکه فقط در چارچوب دیالکتیک مبارزه‌شان وجود دارند، روشن می‌کند که حتی تعیّن‌های گام به گام طبقه که از حرکت تعیّن گام به گام سرمایه در نقد اقتصاد سیاسی مارکس تبعیت می‌کنند، چنانچه با بررسی خط سیر تاریخی قطبی‌شدن و مبارزه‌ای که طبقات در راستای آن با یکدیگر مواجه می‌شوند تکمیل نشود، برای تعریف طبقه ناکافی است. به عبارت دیگر، کل مجموعه‌ی تعیّن‌ها ضرورتاً شامل تعیّن‌های سیاسی همراه با تعیّن‌های اقتصادی است. به همین دلیل است که به نظر بن‌سعید ما واپسین کلام مارکس را درباره‌ی موضوع طبقه فقط در نوشته‌های سیاسی او می‌یابیم (مبارزات طبقاتی در فرانسه، هجدهم برومر، جنگ داخلی در فرانسه)، زیرا این فقط در آن نوشته‌هاست که با تمرکز بر مبارزه پیچیدگی‌های رابطه‌ای، تاریخی و پویای طبقات کاملاً نمایش داده می‌شود (Bensaïd, 2000, pp. 79-80; Bensaïd, 2002, p. 99). بن‌سعید از تعیّن‌های سیاسی صحبت می‌کند‌، زیرا تلقی او از مبارزه‌ی طبقاتی کاملاً سیاسی است. آنچه او در ذهن دارد، فقط تقابل در محل کار بین کارگران و سرمایه‌‌داران پیرامون مزد، مزایا و شرایط کار نیست، بلکه ستیز‌ کاملاً بالیده‌ای است که در نقاط گوناگون فرآیند بازتولید کل سرمایه و شکل‌های اجتماعی سرمایه‌داری رخ می‌دهد و ضرورتاً متضمن دولت است، زیرا «در سپهر سیاسی، مناسبات تولید با دولت مفصل‌بندی می‌شود» (Bensaïd, 2002, p. 112).

این ما را به اصل دوم شرط‌بندی جامعه‌شناسی سوق می‌دهد، یعنی مطابقت ادعایی بین هستی و وجود، بین ذات پرولتاریا و توانایی‌اش برای خودرهایی و فرایند رسیدن به آن. این نوع تفکر جادویی یا «افسون فلسفی» (Bensaïd, 2002, p. 119) را می‌توان در تمایزی که مارکس بین طبقه‌ی در خود و طبقه‌ی برای خود در فقر فلسفه برقرار کرد و در روشی که متعاقباً این تمایز در سنت مارکسیستی تفسیر شده است، مشاهده کرد. همانطور که بن‌سعید یادآوری می‌کند این صورت‌بندی روایتی از خودتکوینی سوبژکتیویته‌ی تاریخی در پدیدارشناسی هگل را بازگو می‌کند و زمینه را برای بازتفسیر مجدد جورج لوکاچ از گذر از «در خود» به «برای خود» را از لحاظ خودشناسی و آگاهی طبقاتی مهیا می‌سازد. همانطور که سالار مهندسی (Salar Mohandesi) در مقاله‌ی اخیر خود می‌گوید، می‌توان از نقد و این اظهارنظر که معضل آگاهی طبقاتی اساساً یک معضل ایده‌آلیستی استْ یک گام فراتر رفت، از این لحاظ که آگاهی طبقاتی اساساً به ذهن، یعنی به طریقی که طبقه به خود می‌اندیشد، اشاره دارد. انتقالی که آگاهی طبقاتی می‌طلبد، فقط در برداشت‌ها، باورها و نگرش‌هاست. علاوه بر این، این تمرکز بر زندگی ذهن، مجوز تفسیرهایی از روند شکل‌گیری طبقه را می‌دهد که بنا به آن‌ها علیّتی مکانیکی ناظر و حاکم بر این روند است (Mohandesi, 2013, p. 82). [3] بن‌سعید مفهوم آگاهی طبقاتی را كاملاً رد نمی‌كند ــ حتی گاهی به دلیل کمبود صورت‌بندی‌ بهترْ از آن در نوشته‌هایش استفاده می‌کند ــ اما با بازتفسیر مجدد رابطه‌ی بین سپهر سیاسی و سپهر اجتماعی در یك رشته اندیشه‌ی روانکاوانه آن را کاملاً زیرورو می‌کند:

نظریه‌ی انقلابی با روانکاوی وجه اشتراکی دارد. نمایندگی سیاسی تجلی ساده‌ی ماهیت اجتماعی نیست. مبارزه‌ی طبقاتی سیاسی انعکاس سطحی یک ذات نیست. مبارزه‌ی طبقاتی، مفصل‌بندی‌شده همچون زبان، با جابجایی‌ها و تراکم‌های تضادهای اجتماعی عمل می‌کند. این مبارزه آرزوها، کابوس‌ها و سقوط‌های خاص خود را دارد. مناسبات طبقاتی در حوزه‌ی سیاسی درجه‌ای از پیچیدگی را به‌دست می‌آورند که قابل‌تقلیل به تضادی دو قطبی نیست که با این همه آنها را تعیین کند. (Bensaïd, 2002, p. 112)

تقلیل مبارزه سیاسی به تجلی محض تضادهای اجتماعی بنیادی ناممکن است زیرا در پیچیدگی‌های یک شکل اجتماعی تاریخی رخ می‌دهد. از جمله عناصری که در تعیین انضمامیت پویش مبارزاتی نقش دارند، می‌توان به دولت، تفکیک جناح‌های طبقاتی و نقاط اشتراک آنها، طبقات میانی ​​(که دارای مکانی مبهم در جامعه‌ای هستند که تضاد اساسی بین بورژوازی و پرولتاریا آن را تقسیم کرده است)، تأثیرات پیروزی‌ها و شکست‌های عملی‌، تقسیم‌بندی‌ها درون طبقه‌ی کارگر که ناشی از خود پویش‌های انباشت سرمایه‌داری و مناسبات وابستگی و سلطه بین ملت‌ها در سطح بین‌المللی است، اشاره کرد (Bensaïd, 2002, pp. 112-114).

بن‌سعید در «راهبرد و سیاست» در انطباق با نقدش از مفهوم گذار مکانیکی از «در خود» به «برای خود» که تحت تاثیر آگاهی طبقاتی انجام می‌شود، بر موضوعیت گسست لنین از درکی که کائوتسکی از نقش حزب سیاسی پس از ۱۹۰۵ داشت، تأکید می‌کند. به گفته بن‌سعید، با این‌که لنین تا زمان جنگ و رای سوسیال‌ دموکراسی آلمان به نفع اعتبارات جنگی خود را یک کائوتسکیست ارتدوکس می‌دانست، در واقع از زمان نوشته‌های خود پس از ۱۹۰۵ مفهوم بحران انقلابی را توضیح می‌دهد که در آن چهره‌ی جدیدی از حزب ظاهر می‌شود که در تقابل با موضع کائوتسکی است:

این حزب دیگر آموزگاری مانند کائوتسکی نیست که وظیفه‌اش تبدیل تجربه‌ی ناخودآگاه به تجربه‌ای آگاهانه و روشن کردن مسیری است که تاریخ پیش‌تر ترسیم کرده. حزب به یک اپراتور راهبردی بدل می‌شود که می‌تواند به لحظه‌ی مناسب چنگ بزند، در صورت لزوم یک عقب‌نشینی منظم را سازمان بدهد، ابتکار عمل را در یک ضدحمله متقابل به دست آورد و به حمله تغییر جهت دهد، و تصمیماتی را در رابطه با نشیب و فراز مبارزه‌ی طبقاتی اتخاذ کند (Bensaïd, 2018, p. 15).

بحران انقلابی به چنین حزبی نیازمند است زیرا این بحران فقط بسط محض تضاد اجتماعی و اقتصادی تجلی‌یافته در محل تولید نیست. بلکه بحرانی است عمومی که همه‌ی طبقات و جناح‌های اجتماعی جامعه را در برمی‌گیرد و مناسبات متقابل‌شان به میانجی دولت برقرار می‌شود: در این سطح فوق‌العاده پیچیده است که سیاست‌های حزبی باید عمل کند. در پرتو این موضوع، بن‌سعید این ادعای لنین را که «آگاهی سیاسی طبقاتی فقط می‌تواند از بیرون از کارگران آورده شود، یعنی از بیرون از مبارزه‌ی اقتصادی» در جدل‌های اخیر علیه جریان‌های اکونومیستی حزبش تفسیر کرد (Lenin, 1961, p. 422). این ادعا دلالت بر آن می‌کند که آگاهی سیاسی طبقاتی فقط بازتاب ساده‌ی رویارویی اقتصادی میان کارگران و کارفرمایان درون تولید نیست: بلکه «بیرون از مبارزه‌‌ی اقتصادی زاده می‌شود … اما نه بیرون از مبارزه‌ی طبقاتی» (Bensaïd, 2018, p. 17). علاوه بر این، آگاهی سیاسی طبقاتی نه‌تنها به دانش سیاسی از مناسبات میان همه‌ی طبقات جامعه نیازمند است بلکه دخالت سیاسی میان همه‌ی طبقات جامعه را اقتضا می‌کند («برای بردن دانش سیاسی به میان کارگران، سوسیال دموکرات‌ها باید به میان همه‌‌ی طبقات مردم بروند» (Lenin, 1961, p. 422)). بنگرید به شرح این ریتم‌های «ناموزون و به تاخیر افتاده»‌ی سازمان و پراکسیس در چارچوب این مبارزه در اثر ماشری (۱۹۸۲) و ارتباط آن با اثر بالیبار (۱۹۷۸).

بن‌سعید در شرح خود از تقلیل‌ناپذیری سپهر سیاسی به سپهر اجتماعی گامی فراتر از لنین برمی‌دارد. مثلاً در «هژمونی و جبهه‌ی متحد» بر این واقعیت تاکید می‌کند که مادامی که طبقات از درون ناهمگن هستند‏، آکنده از تقسیمات و تضادهای درونی که فقط می‌توانند در مبارزه‌ی سیاسی گرایش‌ها، گروه‌ها و احزاب راه‌حل بیابند، یک طبقه‌‌ی واحد می‌تواند انواع احزاب را پدید آورد. و برعکس، یک حزب واحد می‌تواند بر جناح‌هایی از طبقات مختلف تکیه زند (Bensaïd, 2007). به بیان دیگر، بن‌سعید از اغتشاش لوکاچی میان «جنبش تاریخی چندگانه‌ی طبقه» و حزب می‌گسلد (Bensaïd, 2002, p. 116) به این ترتیب که تأکید می‌کند مواجهات میان نمایندگان سیاسی رقیب طبقه و جناح‌های آنْ جزیی یکپارچه از این جنبش تاریخی است. «هژمونی و جبهه‌ی متحد» در مفهوم هژمونی پادزهر وسوسه‌های شر‌ط‌بندی جامعه‌شناختی و نیز افسانه‌ی سوژه‌ی تاریخی بزرگ را می‌یابد. زیرا مفهوم هژمونی پیچیدگی و کثرت تقلیل‌ناپذیر سپهر سیاسی و عاملان و تضادهای چندگانه‌ی آن را در نظر می‌گیرد. بن‌سعید با اشاره به درک گرامشی از هژمونی روشن می‌کند که هژمونی قابل‌تقلیل به جمع ریاضی یا فهرستی از تضادها نیست بلکه اصل مفصل‌بندی تضادهای کثیر و تقلیل‌ناپذیر پیرامون مبارزه‌ی طبقاتی است و به عنوان تضادی کلیت‌بخش درک می‌شود. علاوه‌براین، هژمونی رده‌بندی سلسله‌مراتبی تضادهای اصلی و فرعی نیست، چرا که متکی است بر خلق همگرایی‌هایی که پیرامون سرمایه به مثابه سوژه‌ی وحدت‌بخش بزرگ می‌گردند.

آنچه از مجموعه متون بررسی‌شده در بالا حاصل می‌شود، برداشتی است پیچیده از طبقه و مبارزه‌ی طبقاتی که متکی بر دو بینش اصلی است. نخسین بینش که وامدار ای. پی. تامپسون است، برداشتی است رابطه‌ای و تاریخی از طبقه، طبقه به مثابه فرایند و نه یک چیز ایستا، در تقابل با تعریف‌های طبقاتی که طبقه را متکی به جایگاهی ساختاری یا سطح درآمد می‌کنند. فقط در سطح سیاست ــ تحلیل سیاسی فرایندهای تضاد ــ است و نه در سطح جامعه‌شناسی که می‌توانیم تعیّن کامل طبقه را بیابیم. دومین بینش که بشدت تحت تاثیر نوشته‌های راهبردی لنین است، همانا تقلیل‌ناپذیری سپهر اجتماعی و سیاسی و بنابراین امکان‌ناپذیری حل معضل خودرهایی سیاسی طبقه با توسل به «افسون‌های فلسفی» و متکی بر گذار ضروری و مکانیکی از طبقه در خود به طبقه برای خود و برداشت‌هایی از حزب به مثابه آموزگار بزرگ است.

تکوین طبقه

بن‌سعید در خنده‌ی شبح با لحنی قاطع می‌نویسد که «طبقات خود را شکل می‌دهند و به‌واسطه‌ی مبارزه وجود دارند» (Bensaïd, 2000, p. 80). این صورت‌بندی پژواک ادعای ایی. پی. تامپسون است که:

[…] توجه نظری بیش از حد به‌ «طبقه» (که بخش اعظم آن کاملاً غیرتاریخی است) و توجه بسیار کم به «مبارزه‌ی طبقاتی». در واقع، مبارزه‌ی طبقاتی مفهوم مقدم و عام‌تری است. به صراحت بگویم: طبقات به عنوان موجودات جداگانه‌ای وجود ندارند، به اطراف خود نگاه کنید، یک طبقه‌ی دشمن را پیدا کنید و سپس شروع به مبارزه کنید. برعکس، مردم خود را در جامعه‌ای می‌بینند که به طرق متعیّنی (اساساً، اما نه منحصراً، در مناسبات تولیدی) ساختاربندی شده است، آنها استثمار را تجربه می‌کنند (یا نیاز به حفظ قدرت بر کسانی که آنها را استثمار می‌کنند)، آنها نقاط منافع متضاد را شناسایی می‌کنند، پیرامون این موضوعات دست به مبارزه می‌زنند و در روند مبارزه خود را به عنوان طبقات کشف می‌کنند و این کشف را به عنوان آگاهی طبقاتی می‌شناسند (Thompson, 1978, p. 149).

بن‌سعید در تقلیل‌ناپذیرها ضمن شرح دیدگاه تامپسون درباره‌ی طبقات، هسته‌ی اصلی موضع تامپسون را با توجه به این نکته جمع‌بندی می‌کند که او طبقه را در تقاطع میان مفهومی نظری و توصیفی زاده‌ی مبارزه موردتوجه قرار می‌دهد. طبقات که پدیده‌ای تاریخی‌اند، خود را تولید می‌کنند و از این‌رو نمی‌توانند از طریق یک مقوله‌ی معین فراچنگ آورده شوند (Bensaïd, 2001, pp. 31-32). طبقه به تجربه ــ مشخصاً کار نمادین و سیاسی ــ گره می‌خورد و مشارکت فعالانه و آگاهانه‌ی بازیگرانی متعارف آن را شکل می‌دهد (Bensaïd, 2001, p. 32).

پروژه‌ی تاریخی تامپسون ویژگی‌های مادی و مکان‌های شکل‌گیری طبقه‌ی کارگر را بازسازی می‌کند. خود این مفهوم در کل متون وی تا حد زیادی پوشیده باقی مانده است، مفهومی که از میان انبوه توصیفات تاریخی عمل می‌کند اما پذیرای درجاتی از تأویل گسترده است: در مقدمه‌ی شش صفحه‌ای شاهکارش تکوین طبقه‌ی کارگر انگلستان (Thompson, 1966) که در مقیاس وسیعی نقل شده است، در صورت‌بندی‌های جدلی فقر نظریه (Thompson, 1978) و صفحات نظری کمتر نقل‌شده اما روشن‌تر مقاله‌ی «جامعه‌ی انگلیسی سده‌ی هجدهم: مبارزه‌ی طبقاتی بدون طبقات؟» (Thompson, 1979). ویلیام سیول (William Sewell) به‌نحو انتقادی خاطرنشان کرده است که تامپسون در بعضی مواقع از مقوله‌ی تجربه به عنوان «میانجی» ساختار و فرایند فراتر می‌رود و عادت دارد «موجود اجتماعی» را به نحو انعطاف‌ناپذیری از «آگاهی» متمایز کند (Sewell, 1986). اما حتی در این صورت، چنین بینشی آن‌قدر انعطاف‌پذیر است که بتواند هم تعیین‌کننده‌های ساختاری روابط سرمایه‌داری را در نظر بگیرد و هم ظرفیت عاملان تاریخی را برای فعالیت در «وضعیت‌های مشخص». در حالی‌که در مفهوم طبقه‌ی تامپسون و استفاده‌ی او از مقوله‌هایی مانند تجربه لغزش‌هایی وجود دارد، چارچوب او شرحی غنی از فعالیت‌هایی را در نظر می‌گیرد که به چیزی مانند وقوف یا آگاهی طبقاتی مشترکِ عواملی از جایگاه‌های اجتماعی گوناگون، و واژگان مشترک و گنجینه‌ی عملی که شرح و بسط می‌دهند، می‌انجامد.

غنای شرح او از طبقه از جزئیات دقیق توصیف تاریخی ناشی می‌شود. تامپسون در ۸۰۰ صفحه‌ی تکوین طبقه کارگر انگلستان، هسته‌ها و شبکه‌های فرهنگی‌ای را بررسی می‌کند که «ایده‌ها، سازمان و رهبری» جنبش کارگری را به پیش می‌راندند (Thompson, 1966, p. 193). تامپسون به طرز حیرت‌انگیزی، انتقادات تندی را به دو بازتفسیر جامعه‌شناختی و اقتصادی از انقلاب صنعتی وارد می‌کند که در دوره‌ای که او می‌نوشت، «درگیری شدید طبقاتیِ» دوره‌ی تاریخی گسترده میان دهه‌های ۱۷۹۰ و ۱۸۳۰ را نادیده می‌گرفت. تامپسون شیوه‌های متنوع تکوین طبقات را در فصل مربوط به تغییرات اجتماعی عظیم ناشی از انقلاب صنعتی در انگلستان نشان می‌دهد:

واقعیت برجسته‌ در دوره‌ی بین ۱۷۹۰ و ۱۸۳۰، همانا تکوین «طبقه کارگر» است. این تکوین ابتدا در «رشد» آگاهی طبقاتی تجلی می‌یابد: آگاهی از همانندی منافع همه‌ی این گروه‌های متنوع افراد کارگر و در تقابل با منافع طبقات دیگر. و، دوم‌، در رشد شکل‌های مربوط به سازمان سیاسی و صنعتی. تا سال ۱۸۳۲ نهادهای کاملاً مستقر و خودآگاه طبقه کارگر ــ اتحادیه‌های کارگری، انجمن‌های دوستانه، جنبش‌های آموزشی و مذهبی، سازمان‌های سیاسی، گاه‌نامه‌ها ــ سنت های فکری طبقه کارگر، الگوهای جماعتی طبقه کارگر و ساختار احساسی طبقه کارگر وجود داشت. تکوین طبقه کارگر یک واقعیت تاریخ سیاسی و فرهنگی و به همان اندازه تاریخ اقتصادی است. این تکوین نتیجه‌ی خودجوش نظام کارخانه‌ای نبود (Thompson, 1966, p. 194).

در حالی که دو جمله آخر نشانگر طرح مسئله‌ی مدل زیربنا ـ روبنا از سوی تامپسون است، سطرهای پیشین مجموعه‌ی پراکسیس‌های تبلیغی و تولید معرفت را نشان می‌دهد که از طریق آن‌ها «آگاهی طبقاتی» ریشه می‌گیرد و دامنه‌ی نیروهای اجتماعی و انواع کارگرانی که آن طبقه کارگر را تشکیل می‌دهند بررسی می‌کند. تامپسون جزوه‌ها، روزنامه‌های خبری، شعرها و تصنیف‌های زیرزمینی و «بی‌نام و نشان» را که میان عوام خودآموخته پخش می‌شدند، خوانده بود. او در مقاله‌ی «مبارزه‌ی طبقاتی بدون طبقات» درباره‌ی «میدان قدرت طبقه» که در جامعه‌ی انگلیسی سده‌ی هجدهم میان توده‌ی مردم و بلندپایگان نقش ایفا می‌کرد و نیز نحوه‌ی تغییر تدریجی همبستگی‌های اجتماعی پیشین، و اینکه چگونه «آوارهای تکه‌تکه‌شده‌»ی فرهنگ توده‌ی مردم در برابر محدودیت‌های هژمونی نجیب بلندپایگان «احیا و مجدداً ادغام شدند» سخن گفت. (Thompson, 1978, pp. 157-158). او در تفکرات بعدی خود، نقش نهادهای حقوقی و دولتی را در شکل‌گیری طبقه‌ی کارگر بررسی می‌کند (Thompson, 1975; Balibar, 2014).

کتاب تکوین طبقه کارگر انگلستان مداخله‌ای چشمگیر در جنبش‌ سیاسی‌ای بود که پدیدار شد. کار تاریخ‌نگاری تامپسون در بحث‌های چپ جدید انگلستان و جنبش سوسیالیستی بین‌المللی موجی به راه انداخت. بازسازی طبقه به عنوان فرایندی جاری که ریشه در مجموعه‌ای از پراکسیس‌های سیاسی ـ اجتماعی دارد، با جریان‌های دگراندیش‌ مارکسیسم در اروپای غربی و ایالات متحد که در خلال دهه‌ی ۱۹۵۰ ظهور کرده بودند تشدید شد.[۴] شکوفایی مسیرهای جدید برای تجزیه و تحلیل سیاسی، به ویژه باشگاه‌های چپ جدید، به فعالان خارج از مدار فرقه‌های چپ و اتحادیه‌های کارگری تثبیت‌شده، مکانی را برای بحث درباره‌ی متون و سنجش راهبرد‌های مختلفی داد که در حال اشاعه بودند. بنا به نظر استوارت هال، این باشگاه‌ها به فضاهای همگرایی برای «آن‌ لایه‌های اجتماعی نوظهور درون و در سراسر چشم‌اندازهای ترکیب‌شونده ـ تجزیه‌‌شونده‌‌ی بریتانیای پس از جنگ که به سرعت در حال تغییر بودند» بدل شدند (Hall, 2010, p. 191).

همانطور که مادلین دیویس (Madeleine Davis) اخیراً استدلال کرده است، تصویر چندلایه از آگاهی طبقاتی که تامپسون ترسیم کرد، در بحث و گفتگو درباره‌ی منابع و معانی عاملیت سیاسی در محیط فعال رادیکال چپ جدید انگلستان اثری سیاسی داشت (Davis, 2014, p. 450). به خصوص،

از آنجا که تاریخ هیچ‌گونه مطابقت سهل و ساده‌ای را میان مبارزه‌جویی طبقه کارگر (یا غیبت آن) و وضعیت اقتصادی تجویز نمی‌کند، و از آنجا که آگاهی طبقاتی فرآیند «ساختن» پویا یعنی محصول «کنش و مهارت سیاسی» است، وظیفه‌ی فوری سوسیالیست‌ها در ۱۹۶۰ ــ و در اینجا [تامپسون] چپ جدید را عامل نوآوری اساسی می‌داند ــ تلاش برای تعریف و «تثبیت» آگاهی طبقاتی جدید، شناسایی و پرورش عناصر نویدبخش و مخالف درون آن، بر گسترده‌ترین بنیاد ممکن بود.

تامپسون نه تنها تفکر خود را درباره‌ی طبقه در تقابل با سایر نظریه‌پردازان مارکسیست قرار داد، بلکه به صراحت مدارس آن زمان جامعه‌شناسی و اقتصادی را هدف قرار داد كه طبقات را به «نقش‌های اجتماعی» تقلیل می‌دادند یا از بحث اختلافات طبقاتی به نفع مراحل رشد اقتصادی جلوگیری می‌كردند(Thompson, 1966, pp. 10-11, 195).

بن‌سعید در کاربرد چارچوب تکوین طبقه، شرح تامپسون از طبقه ــ به عنوان ترکیبی از وضعیت و فرآیند ــ را با یک روند جامعه‌شناختی جدیدتر، یعنی نظریه‌ی میدان‌های اجتماعی و پیامدهای ملازم آن برای نظریه‌پردازی طبقه در تقابل قرار می‌دهد. بن‌سعید بر تمایز بوردیو بین «طبقه‌ی محتمل» («طبقه‌ی روی کاغذ») و «طبقه‌ی بسیج شده» یا «طبقه‌ی بالفعل» و همچنین خوانش کلی او از مارکس متمرکز است (Bourdieu, 1985, pp. 725-27). [5] به گفته بن‌سعید، بوردیو از نظر ظاهری به تصور قابل‌مقایسه‌ای از طبقه به عنوان برداشت تامپسون پای‌بند است: یک درک رابطه‌ای و غیرجوهری که فضایی را برای پویایی مبارزه باقی می‌گذارد و طبقات را به عنوان بازتاب مکانیکی یک زیربنای اقتصادی در نظر نمی‌گیرد. اما برای بن‌سعید، جفت محتمل/ بسیج‌شده نیز مشکلاتی را به وجود می‌آورد. خود ایده‌ی «طبقه‌ی محتمل» وزن بسیار زیادی را به طبقه به عنوان مقوله‌ای «كه توسط جامعه‌شناس برساخته می‌شود» می‌بخشد و نیاز به بررسی دقیق تاریخی ـ‌اجتماعی پیچیدگی وضعیت‌های طبقاتی، ناهمگنی تعیّن‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی که «طبقه» را تشکیل می‌دهند، نادیده می‌گیرد.

بوردیو معتقد است که طبقه‌ی «محتمل» به «مجموعه‌ای از عاملان» اشاره دارد «که جایگاه‌های مشابهی را اشغال می‌کنند و … به احتمال زیادْ تمایلات و علایق مشابه دارند و بنابراین با پراتیک‌های مشابهی مواضع مشابهی را اتخاذ می‌کنند»، و بدین‌سان «موانع کمتری را در مقابل تلاش برای بسیج» ارائه می‌کنند (Bourdieu, 1985, p. 725). بوردیو با به‌کاربردن مفهوم مارکسیستی مبارزه‌ی طبقاتی به عنوان اعمال‌کننده‌ی تأثیر مادی مؤثر بر جهان اجتماعی، واقعیت‌های آن را تحریف می‌کند و به موضعی درمی‌غلتد که مخالف ساختار و تاریخ است. در حالی که به گفته‌ی الن میکسینزوود، تامپسون در نظر می‌گیرد که «چگونه وضعیت‌های عینی طبقاتی عملاً واقعیت اجتماعی را شکل می‌دهند … تا جایی که تضادها را ایجاد می‌کنند و تعارض و مبارزه را به وجود می‌آورند» (Wood, 1981, p. 50).

بن‌سعید در بحث‌های متعددش درباره‌ی تعریف بوردیو از طبقه‌ی «محتمل»، در پاسخْ پرسشی ساده مطرح می‌کند: «چرا به جای محتمل، نامحتمل نه؟» و به همین ترتیب: «وقتی طبقه‌ای از حالت بسیج خارج می‌شود، آیا ناپدید می‌شود؟» (Bensaïd, 2000, pp. 72-73; Bensaïd, 2001, p. 32). چه چیزی تشابه را در شرایطی که بوردیو ادعا می‌کند، توضیح می‌دهد و چگونه «پایداری» «طبقه‌ی محتمل» را در نمودار متنوع شکل‌های معاصر کار توضیح می‌دهیم؟ بن‌سعید پاسخ می‌دهد که طبقات، «فقط در پایان فرایند از نظر مفهومی اندیشه‌پذیر می‌شود» (۲۰۰۰, p. 78). طبقات را نمی‌توان خارج از مرزهای مبارزه توصیف کرد (Bensaïd, 2000, pp. 80-81).

بن‌سعید با اینکه با تلاش بوردیو در بازاندیشی به طبقه همدلی دارد، بحث انتقادی و مفصلش در لبخند شبح تفاوت ظریف بین «ساختارگرایی مستدل» و روایت «کاملاً نسبیت‌گرا» یا ساختارگرایی منطقی و نسبیت‌گرایی بی‌پایان را توصیف می‌کند. (Bensaïd, 2000, pp. 71, 73):

بنابراین در کار بوردیو … همین موجودیت طبقات به عنوان «موضوع مبارزه» ظاهر می‌شود. اینکه بگوییم طبقات فقط در رابطه‌ی متضاد‌شان وجود دارند، یک چیز است. این ادعا كه آنها فقط بر اساس شدت مبارزات‌شان وجود دارند مسئله‌ی دیگری است. بنابراین، وجود آنها بنا به تعداد روزهای اعتصاب و نتایج انتخابات متفاوت خواهد بود، تا آنجا که هنگامی که مبارزه ضعیف می‌شود از بین می‌روند. از نظر بوردیو، طبقات اجتماعی فقط در یک «حالت مجازی»، در یک «فضای اجتماعی» اختلافات قرار دارند، «نه به عنوان چیزی معلوم و معین، بلکه به عنوان کاری که باید انجام شود.» (Bourdieu, 1991, p. 687). در نتیجه، ما زیرجلکی از فرایند طبقاتی که از توسعه‌ی تاریخی خود آن تولید می‌شود، به اراده‌باوری کلامی می‌لغزیم.

به بیان دیگر، حتی اگر نظریه‌ی قلمروهای‌ اجتماعیْ پالایش درک ما را از زمان‌بندی‌ها و مکان‌مندی‌های کثیر پدیده‌های اجتماعی در نظر داشته باشد، هنوز یک رشته‌ی راهنما وجود دارد که می‌تواند انتخاب کرد: «دیالکتیک ذاتی سرمایه» که وجوه استثمار، انباشت و مقاومت را به هم گره می‌زند. بنابراین ابداع طبقاتْ «یک کودتای نظری» نیست، بلکه به منطق جاری و تاریخاً متعیّن و پراکسیس‌های متناظر با آن گره خورده است (Bensaïd, 2000, p. 77).

ترکیب طبقاتی

اگرچه بن‌سعید با تفسیر آثار به‌ویژه آنتونیو نگری، مایکل هارت و پائولو ویرنو (Paolo Virno) به‌طور انتقادی درگیر پسااپراسیمو (post-Operaismo) بود، اما شرح و تفصیل‌های مؤلفان اولیه‌ی کارگرگرا تا حد زیادی از مجموعه نظریه‌پردازی‌های مارکسیستی او که معرف نقاط مرجع انتقادی یا ایجابی‌اش باشند غایب است. مثلاً، در بخش مربوط به طبقات در مارکس برای زمانه‌ی ما، به آثار رومانو آلکواتی (Romano Alquati) یا سرجیو بولونیا (Sergio Bologna) درباره‌ی مفهوم ترکیب طبقاتی و پژوهش مبارزاتی اشاره‌ای نشده است. و با این حال، مفهوم ترکیب طبقاتی به دل‌مشغولی‌ها و نگرانی‌هایی پاسخ می‌دهد که کاملاً نزدیک به مواردی است که بن‌سعید تحت عنوان شرط‌بندی جامعه‌شناسی مطرح و درک ناجبرباوری از طبقه را بیان می‌کند که شباهت‌های مهم زیادی با نظریه‌ی طبقه‌ی خود بن‌سعید دارد.

مفهوم ترکیب طبقاتی ابتدا بصورت ضمنی در آثار تحقیقاتی مشترک رومانو آلکواتی در مجله‌ی کوادرنی روسی (Quaderni rossi) شرح داده شد و مورد استفاده قرار گرفت، اما با انتشار مجله‌ی کلاسه اوپرایا (Classe operaia) در سال ۱۹۶۴ رسمیت یافت.[۷] کاربرد این مفهوم برای تأکید بر مرکزیت سوبژکتیویته‌ی طبقاتی بود که رشته‌ی راهنمای تحقیقاتی‌ای به‌شمار می‌آمد که آلکواتی با کارگران فیات و الیوتی سازماندهی کرد. برداشت الكواتی از سوبژکتیویته همان نظام تاریخاً متغیر باورها، جهان‌بینی‌ها، بازنمودها، دانش، تمایلات، اشتیاق‌ها و گزینه‌‌هایی است كه در برهم‌کنش‌های اجتماعی میان كارگران در محل كار ایجاد می‌شود (Roggero, 2019, p. 35). شهود الهام‌بخش تحقیق درباره‌ی الیوتی این بود که مبارزات صریح بین کارگران و مدیریت در پس‌زمینه‌ی درگیری‌های پنهان روزمره و همکاری خودجوش کارگران در یک رابطه‌ی بالقوه متضاد با همکاری ایجادشده توسط ماشین‌آلات سرمایه‌داری و سازماندهی روند کار صورت می‌گیرد. این پیشینه‌ی اجتماعی علاوه‌براین با ته‌نشینی سیاسی مبارزات گذشته تعیین می‌شود که زمینه را برای مبارزات جدید بالقوه آماده می‌کند (Cominu, 2014). بنابراین، تجزیه‌وتحلیل سوبژکتیویته‌ی طبقاتی و به ویژه مشارکت در فرایند سوژه‌سازی طبقاتی، مستلزم توجه به این جنبه‌های برسازنده است.

اپراسیموی ایتالیایی، برخلاف تامپسون، با ایجاد تمایز بین دو جنبه‌ی ترکیب طبقاتی، فنی و سیاسی، رابطه‌ی بین وضعیت طبقاتی و شکل‌گیری طبقاتی، یا بین ساختار و روند تاریخی را صریح و روشن کردند. ترکیب فنی طبقه با ساختار فنی تولید، نوآوری‌های فناورانه و تقسیم و سازماندهی کار در محل کار تعیین می‌شود. بنابراین مفهوم ترکیب طبقاتی به معنای درک رابطه‌ی پویای بین سازمان سرمایه‌داری کار و شکل‌گیری طبقه به عنوان یک سوبژکتیویته‌ی جمعی است (Roggero, 2019, p. 34). میانجی این رابطه‌ی پویا همانا تعارض مداوم بین فرایند ترکیب طبقاتی و تجزیه‌ی طبقه سرمایه‌دار، یعنی تلاش سرمایه‌داران برای جلوگیری از فرایند شکل‌گیری یک سوبژکتیویته‌ی طبقاتی جمعی و تقلیل کارگران به نیروی کار یا سرمایه‌ی متغیر محض است (Moulier-Boutang, 1986, p. 52).

در حالی که کارگران ایتالیایی در دهه‌ی ۱۹۶۰ تمایل داشتند که با تمرکز بر رابطه‌ی مستقیم و فوری بین نیروی کار و روند کار، ترکیب طبقاتی را بررسی کنند، سرجیو بولونیا (Sergio Bologna) بعداً دامنه‌ی تحلیل را در صفحات مجله‌ی پریمو ماجیو (Primo Maggio) گسترش داد. در اینجا، همانطور که استیو رایت (Steve Wright) اشاره کرد، بولونیا شکل‌گیری سوبژکتیویته‌ی کارگران را در خارج از محل کار و ارتباط خرده‌فرهنگ‌های مختلف، که کارگران در آن‌ها شرکت داشتند، برای فرآیند سوژه‌سازی مستقل‌شان در نظر گرفت. همانطور که بولونیا در هشت تز برای یک تاریخ مبارزاتی (Otto tesi per una storia militante) می‌نویسد، تحقیق درباره‌ی ترکیب طبقات سیاسی باید مورد توجه قرار بگیرد.

گذشته‌ی دهقانی کارگر توده‌ای، پیوندها (یا گسست) آن با قبیله‌ی خانوادگی، گذشته‌ی آن به عنوان کارگر مهاجر در تماس با پیشرفته‌ترین فن‌آوری‌ها و با جامعه‌ای واجد پیشرفته‌ترین شکل سلطه بر نیروی کار، گذشته‌ی آن به عنوان مبارز سیاسی یا اتحادیه‌ای یا گذشته‌ی آن به عنوان عضوی از یک قبیله کاتولیک پدرسالار: این صفت‌ها همه به دستاوردهای مبارزه، به خرد سیاسی و مجموع خرده‌فرهنگ‌هایی تبدیل می‌شوند که در تماس با انبوه‌سازی کار و فرایند معکوسِ تجزیه و پراکندگی سرزمینی فعال می‌شوند. ماشین‌آلات، سازمان کار، این‌گذشته‌های فرهنگی را تغییر شکل می‌دهند و به صحنه می‌آورند. سوبژکتیویته‌ی توده‌ای آنها را به خود اختصاص می‌دهد و به مبارزه، امتناع از کار و سازمان تبدیل می‌کند. ترکیب طبقاتی سیاسی بیش از هر چیز نتیجه و نقطه پایان روندی تاریخی است. اما همچنین، و به روشی دیالکتیکی، نقطه آغاز یک حرکت تاریخی است که در آن کار تحت شمول سرمایهْ سازمان تولیدی، اجتماعی و سیاسیِ استثمار را تفسیر و آن را به سازمانی خودمختار بدل می‌کند (Bologna, 1977-8, quoted in Wright, 2002, p. 187).

تمایز بین ترکیب طبقاتی فنی و سیاسی واجد دو خطر است: تفسیر این رابطه به عنوان تعیّن مکانیکی دومی توسط اولی و بازمعرفی مجددِ (گیرم با یک برچسب دیگر) رابطه‌ی سنتی میان طبقه در خود و طبقه‌ی برای خود تحت هدایت آگاهی. می‌توان دید که گرایش اول مثلاً در نوشته‌های هارت و نگری در مورد انبوهه عمل می‌کند، جایی‌که ــ همانطور که بن‌‌سعید در رساله‌ی «در ستایش سیاست سکولار» (Eloge de la politique profane) مشاهده کرده بود ــ هستی‌شناسی جمعیت جایگزین دیالکتیک مبارزه می‌شود (Bensaïd, 2008a, p. 290) از نظر بن‌سعید، مفهوم کثرت و پروژه سیاسی متصل به آن در حقیقت با یک جبرگرایی مضاعف مشخص می‌شود: «فناوری (تأثیرات فناوری‌های جدید بر محتوا و سازمان کار) و جامعه‌شناختی (ظهور مقاومت ناپذیر جمعیت در حرکت خود به سوی سرنوشت افسانه‌ای خود)» (Bensaïd, 2008a, p. 296) .

با این حال، همانطور که روجرو (Roggero) تأکید کرد، مفهوم ترکیب طبقاتی دقیقاً به منظور برهم‌زدن تقارن ساده بین ساختار سرمایه و ساختار طبقاتی بود، به این معنی که بر مبارزه و تضاد به عنوان کلید شکل‌گیری طبقه تأکید و سوبژکتیویته‌ی طبقاتی را به عنوان میدان جنگی تفسیر می‌کند که در تنشی ثابت بین خودمختاری و تبعیت قرار دارد. (Roggero, 2019, p. 34) به گفته‌ی کومینو (Cominu)، آلکواتی نیز از این طریق ترکیب طبقاتی را درک می‌کرد. در یک شیوه‌ی غیرجبرباور، ترکیب فنی و سیاسی باید به عنوان مقوله‌های تحلیلی دیده شوند که جنبه‌های مختلف یک شئ واحد را درک می‌کنند. ترکیب فنی بدون این رویکرد واحد با این خطر روبرو است که به توصیف جامعه‌شناختی تقسیم کار و سازماندهی نیروی کار شبیه شود، در حالی که ترکیب سیاسی با این خطر مواجه است که به یک پراکسیس فرهنگی صرف تقلیل ‌یابد. علاوه بر این، همانطور که کومینو متذکر می‌شود، ترکیب سیاسی را نمی‌توان با طبقه برای خود یکسان دانست، زیرا همه ترکیب‌های سیاسی طبقه مترقی نیستند (Cominu, 2014).

این درک ضدجبرباوری و غیرغایت‌باورانه از ترکیب طبقاتی، درکی است که بیشتر با نظریه‌پردازی طبقه‌ی بن‌سعید شباهت دارد. مکتب اپراسیموی ایتالیایی که با این تفسیر از مفهوم کار می‌کند، همانند بن‌‌سعید، سودمندی تمایز بین طبقه‌ی برای خود و طبقه‌ی برای خود و تعاریف ایستا و رده‌بندی را به چالش کشید، و برعکس بر ترکیب طبقاتی به عنوان نتیجه‌ی فرایند مبارزه و تضاد که به طور مداوم با تجزیه یا فرایند ضدتشکیل سرمایه‌داری در معرض خطر قرار می‌گیرد، تأکید می‌ورزد. بدیهی است که تفاوت‌های چشمگیری نیز وجود دارد. در حالی که برای اپراسیموی ایتالیایی، مفهوم ترکیب طبقاتی جایگزین هژمونی گرامشیایی شد (Bologna, 1977-8)، بن‌سعید، همانطور که قبلا ذکر شد، در هژمونی پادزهری برای توهمات پیشرفت مکانیکی و اسطوره‌ی سوژه‌ی بزرگ دید. کارکردن با مفهوم هژمونی اجازه می‌دهد تا میانجی‌های سیاسی را که به مفصل‌بندی زندگی‌ مشترکِ کثرتی از اضداد می‌پردازند و همه آنها قابل‌تقلیل به یکدیگر نیستند، در نظر گرفته شوند (Bensaïd, 2007). سرانجام، در حالی که طرفداران مکتب اپرایسمو با صرف‌نظرکردن از مفهوم آگاهی طبقاتی مفهوم سوبژکتیویته‌ی طبقاتی را جایگزین آن کردند، بن‌سعید همچنان این مفهوم را به كار می‌گرفت، البته همانطور كه پیش‌تر ذکر​ شد، به شکلی تعدیل‌یافته.

نتیجه‌گیری

درس مشترک از متون و ایده‌های تحلیل‌شده در مقاله‌ی حاضر این است که ــ تا جایی که طبقه نقطه‌ی پایانی یک فرایند تاریخی و متضاد است ــ ما باید نسبت به طرقی که در آن سرشت طبقاتی مبارزات امروزه خود را بارز می‌کند هوشیار باشیم، نه اینکه به مفاهیم ایستا و از پیش تشکیل‌شده از آنچه مبارزه طبقاتی محسوب می‌شود بچسبیم. همانطور که اتین بالیبار در موارد مختلفی استدلال کرده است ــ به موازات بن‌سعید ــ مبارزه طبقاتی را نباید ‌«تقلیل‌دهنده‌ی پیچیدگی» دانست بلکه آن را باید «اساساً ناهمگن» تلقی کرد که بر پراکسیس‌های اجتماعی چندگانه در شکل‌های غیرمنتظره، اغلب جابجاشده یا چندعلتی تأثیر می‌گذارد (Balibar, 1988 and Balibar, 2009; Bensaïd, 2002, pp. 112). تحولات سیاسی و مبارزات اجتماعی اخیر فقط اهمیت این دیدگاه رابطه‌ای و ترکیبی از طبقه را تأیید کرده است. مثلاً، موج فراملی تظاهرات و اعتصابات فمینیستی که از پاییز ۲۰۱۶ آغاز شد، محدودیت‌های درک‌های دوگانه‌انگار از رابطه میان مبارزه‌ی طبقاتی و جنبش‌های ضدستم را نشان داده است (Arruzza, 2018). نظریه‌پردازی‌های اخیر درباره‌ی بازتولید اجتماعی همچنین به روشن‌شدن روشی که در آن سوبژکتیویته‌ی طبقاتی، نه فقط در نقطه تولید بلکه درون شبکه‌ی پیچیده‌ای از پراتیک‌ها، فعالیت‌ها و نهادهایی که طبقه‌ی کارگر را در خارج از محل کار بازتولید می‌کنند، کمک کرده است. در زمانی که همه ما یتیم جنبش سنتی کارگران هستیم که الهام‌بخش آثار سنت مارکسیستی درباره‌ی مبارزه‌ی طبقاتی و راهبرد سیاسی بود، مفهوم شکل‌گیری طبقه‌ی ای. پی. تامپسون، مفهوم کارگرگرایان ایتالیایی از ترکیب طبقاتی، و درک رابطه‌ای و تاریخی دانیل بن‌سعید از طبقه منابع مهمی را برای تجزیه و تحلیل زمان حال و درک توانمندی‌های پنهان درون طبقه برای موج جدیدی از مبارزه طبقاتی در اختیار می‌گذارد، بدون اینکه در تعلقات نوستالژیک به گذشته‌ای دیرین گرفتار شده باشد.


یادداشت‌ها:

* این مقاله ترجمه‌ای است از “CLASS STRUGGLE IS NOT A GAME” DANIEL BENSAÏD’S RELATIONAL CONCEPTION OF CLASS اثر Cinzia Arruzza و Patrick King که با لینک زیر قابل دسترسی است:

https://periodicos.ufsm.br/seculoxxi/article/download/48530/pdf

 ** چینزیا آروتسا (Cinzia Arruzza) دکترای فلسفه، دانشیار، گروه فلسفه در مدرسه‌ی جدید تحقیقات اجتماعی (NSSR)، نیویورک، ایالات متحد. ایمیل:  arruzzac@newschool.edu

*** پاتریک کینگ (Patrick King) دانشجوی دکترا در بخش تاریخ آگاهی در دانشگاه کالیفرنیا، سانتا کروز، کالیفرنیا، ایالات متحد. ایمیل: pking@ucsc.edu

[۱] به عنوان یک استثنا جزئی، به گالاستری (Galastri) (2018) بنگرید که درباره‌ی شباهت‌های تامپسون ، پولانزاس و بن‌سعید بحث می کند.

[۲] See, for example: Garo (2010), Pelletier (2010), Traverso (2010), Antentas (2016), Kouvelakis (2016), Lafrance and Sears (2016), McNally (2016), Traverso (2016), Roso (2018a) and Roso (2018b).

[۳] برای تبارشناسی کاربرد آگاهی طبقاتی در سنت مارکسیستی که توسط یکی از اعضای اتحادیه‌ی انقلابیون کمونیست نوشته شده است، بنگرید به وبر (۱۹۷۵).

[۴] مثلاً بین مفهوم شکل‌گیری طبقه از نظر تامپسون و تلاش‌های سازمان‌های سیاسی مانند «گرایش جانسون ـ فارست» در ایالات متحد و مظاهر بعدی آن در گروه‌های مکاتباتی و «رویارویی با واقعیت»، و «سوسیالیسم یا بربریت» در فرانسه شباهت‌های چشمگیری در آشکارکردن «تجربه‌ی پرولتری در مکان‌های مشخص» وجود دارد. جورج راویک ، یکی از اعضای «رویارویی با واقعیت» نوشت که کارهای تامپسون سهم عمده‌ای در مطالعه‌ی «خودکنشی طبقه کارگر» ــ توانایی کارگران برای سازماندهی خود در خارج از ساختارهای نهادی ــ و تأثیر مهمی بر سیاست چپ نو و تاریخ کارگری داشت (Rawick, 1969).

[۵] بن‌سعید استدلال می‌کند که رویکرد بوردیو در تمایز میان طبقه‌ی محتمل با طبقه‌ی واقعی را به چارچوب «آگاهی ممکن» و «آگاهی واقعی» لوسین گلدمن برساند که از طریق انتقاد به «ساختارگرایی مبتنی بر زبان» توسعه یافته است (Goldmann, 1980).

[۶] تصادفی نیست که دیوید کمفیلد در مقاله‌اش درباره‌ی جهت‌گیری مجدد واکاوی طبقه، درباره‌ی نظریه‌های طبقه که گرامشی، تامپسون، وود، بن‌سعید و اپرایسموی ایتالیایی شرح داده‌اند بحث می‌کند که همه‌ی آنها از درک تقلیل‌گرایانه از طبقه گسیخته‌اند و به طبقات در حکم شکل‌های تاریخی می‌پردازند. (Camfield, 2004-2005).

[۷] See Alquati (1962-1963); Alquati (1964); Alquati (1965). On Alquati, see Sacchetto, Armano, Wright (2013).

REFERENCES

ALQUATI, R. Composizione organica del capitale e forza lavoro alla Olivetti. Quaderni Rossi, Vol. 2, June 1962 and Quaderni Rossi, Vol. 3, June 1963 (English translation: “Organic Composition of Capital and Labor Power at Olivetti”, translated by Steve Wright, Viewpoint Magazine, 3, 2013, available at: https://www.viewpointmag. com/2013/09/27/organic-composition-of-capital-and-labor-powerat- olivetti-1961/).

ALQUATI, R. Lotta alla FIAT. Classe Operaia, Vol. 1, January 1964 (English translation: “Struggle at FIAT”, translated by Evan Calder Williams, Viewpoint Magazine, 3, 2013, available at: https://www. viewpointmag.com/2013/09/26/struggle-at-fiat-1964/).

ALQUATI, R. Ricerca sulla struttura interna della classe operaia. Classe Operaia, Vol. 2, nº. ۱, January-February, 1965.

ANTENTAS, J. M. Daniel Bensaïd, Melancholic Strategist. Historical Materialism, Vol. 24, nº. ۴, pp. 51-106, 2016.

ARRUZZA, C. From Women’s Strikes to a New Class Movement: The Third Feminist Wave. Viewpoint Magazine, December 3, 2018 (available at: https://www.viewpointmag.com/2018/12/03/from-womensstrikes-to-a-new-class-movement-the-third-feminist-wave/).

BALIBAR, E. Marx, Engels, et le parti révolutionnaire. La Pensée, nº. ۲۰۱, pp. 120-35, October, 1978.

BALIBAR, E. From Class Struggle to Classless Struggle?. Trans. Chris Turner. In: BALIBAR, E. and WALLERSTEIN, I. Race, Nation, Class: Ambiguous Identities. London: Verso, 1991, pp. 153-184.

BALIBAR, E. On the Aporias of Marxist Politics: From Class Struggle to Civil War. Trans. Cory Browning. Diacritics,Vol. 39, nº. ۲, pp. 59- 73, Summer, 2009.

BALIBAR, E. Communism and Citizenship: On Nicos Poulantzas. In: BALIBAR, E. Equaliberty. trans. James Ingram. Durham: Duke University Press, 2014, pp. 145-164.

BENSAÏD, D. Considérations inactuelles sur ‘l’actuel encore actif’ du Manifeste Communiste. Personal Archive (available at http:// danielbensaid.org/Considerations-inactuelles-sur-l-actuel-encoreactif- du-Manifeste-communiste?lang=fr).

BENSAÏD, D. Le Sourire du spectre. Nouvel esprit du communisme. Paris: Éditions Michalon, 2000.

BENSAÏD, D. Les Irréductibles. Théorèmes de la résistance à l’air du temps. Paris: Les éditions Textuel, 2001.

BENSAÏD, D. Marx for Our Times. Adventures and Misadventures of a Critique. London and New York: Verso, 2002 [1995].

BENSAÏD, D. Hegemony and the United Front. Working Class, Social Movement, Alliances – and the Limits of Radical Democracy. International Viewpoint. August 27, 2007. (available at http:// danielbensaid.org/Hegemony-and-United-Front?lang=fr).

BENSAÏD, D. Éloge de la politique profane. Paris: Albin Michel, 2008a.

BENSAÏD, D. Politiques de Castoriadis. (Castoriadis corrige Marx ?). Contretemps, nº. ۲۱, pp. 131-42, 2008b.

BENSAÏD, D. La prevue par la bourgeoisie. 2008c (available at http:// danielbensaid.org/La-preuve-par-la-bourgeoisie?lang=fr).

BENSAÏD, D. Strategy and Politics: From Marx to the Third International. Historical Materialism, nº. ۱۶, pp. 1-38,

July, 2018, (available at https://brill.com/abstract/ jou r nals/ h i ma /aop/a r t icle -10.1163 -1569206X- 0 0 0 01670. xml?crawler=true&mimetype=application%2Fpdf).

BOLOGNA, S. Otto tesi per una storia militante. Primo Maggio, Vol. 11, 1977-1978.

BOURDIEU, P. The Social Space and the Genesis of Groups. Trans. Richard Nice. Theory and Society, Vol. 14, nº. ۶, pp. 723-744, July, 1985.

BOURDIEU, P. Social Space and Symbolic Space: Introduction to a Japanese Reading of Distinction. Trans. Gisele Sapiro and Brian McHale. Poetics Today, Vol. 12, nº. ۴, , pp. 627-638, Winter, 1991.

CAMFIELD, D. Re-Orienting Class Analysis: Working Classes as Historical Formations. Science & Society, Vol. 68, nº.۴, pp. 422- 446, 2004-2005.

COMINU, S. Composizione di classe. Intervento all’incontro sulla “composizione di classe” nel ciclo di autoformazione di Piacenza, available at http://www.commonware.org/index.php/ neetworN/276YcomposizioneYdiYclasse, 3 March 2014.

DAVIS, M. Edward Thompson’s Ethics and Activism 1956–۱۹۶۳: Reflections on the Political Formation of The Making of the English Working ClassContemporary British History, Vol. 28, nº. ۴, pp. 438-456, 2014.

HALL, S. Life and Times of the First New Left. New Left Review, nº. ۶۱, pp. 177-196. January-February, 2010.

KOUVELAKIS, S. Daniel Bensaïd: La dialectique du temps et de la lutte. Lignes, Vol. 32, nº. ۲, pp. 59-66, 2010.

KOUVELAKIS, S. The Time of History, the Time of Politics, the Time of Strategy. Historical Materialism, Vol. 24, nº. ۴, pp. 150-169, 2016.

GALASTRI, L. Social Classes and Subaltern Groups: Theoretical Distinction and Political Application. Capital & Class, Vol. 42, nº. ۱, pp. 43-62, 2018.

GARO, I. Un marxisme profane. Lignes, Vol. 32, nº. ۲, pp. 39-46, 2010.

GOLDMANN, L. Essays on Method in the Sociology of Literature. Trans. and ed. William Q. Boelhower. Oxford: Basil Blackwell, 1980.

LAFRANCE, Xavier & SEARS, A. Beating Time in the Slow Movements: Bensaïd’s Revolutionary Rhythms. Historical Materialism, Vol. 24, nº. ۴, pp. 129-149, 2016.

LENIN, V. I. What Is to Be Done? Burning Questions of Our Movement. In Collected Works, Vol. 5. Moscow: Foreign Languages Publishing House, 1961 [1902].

MACHEREY, P. Théorie. In: BENSUSSAN, G. & LABICA, G. (Dir.). Dictionnaire Critique du Marxisme. Paris: PUF, 1982, pp. 1142-1148.

McNALLY, D. Night Lights: Daniel Bensaïd’s Times of Disaster and Redemption. Historical Materialism, Vol. 24, nº. ۴, pp. 107-128, 2016.

MOHANDESI, S. Class Consciousness or Class Composition? Science & Society, Vol. 11, nº. ۱, pp. 72-97, 2013.

PELLETIER, J. Le passé au présent: histoire et politique chez Daniel Bensaïd. Lignes, Vol. 32, nº. ۲, pp. 109-124, 2010.

RAWICK, G. Working Class Self-Activity. Radical America, Vol. 3, nº. ۲, pp. 23-31, March-April 1969.

RILEY, D. Bourdieu’s Class Theory: The Academic as Revolutionary. Catalyst: A Journal of Theory and Strategy, Vol. 1, nº. ۲, pp. 107- 136, Summer 2017.

ROGGERO, G. L’operaismo politico italiano. Genealogia, storia, metodo. Rome: Derive Approdi, 2019.

ROSO, D. Confronting the Triple Crisis of the Radical Left. The Workers’ Movement, Strategy and the ‘Crisis of Marxism’. Historical Materialism, Vol. 26, nº. ۱, pp. 37-67, 2018a.

ROSO, D. Introduction to ‘Strategy and Politics’. Historical Materialism, 2018b forthcoming (available as an advance article at https://

brill.com/view/journals/hima/aop/issue.xml). https://doi. org/10.1163/1569206x-12341670

MOULIER-BOUTANG, Y. L’operaïsme italien: organisation/ représentation/idéologie ou la composition de classe revisitée. In:

TAHON, M.-B. & CORTEN, A. (Dir.). L’Italie, le philosophe et le gendarme. Montréal: VLB, 1986, pp. 37-60.

SACCHETTO, D.; ARMANO, E. & WRIGHT, S. Coresearch and Counter-Research: Romano Alquati’s Itinerary Within and Beyond Italian Radical Political Thought. Viewpoint Magazine, Issue 3, 2013 (available at https://www.viewpointmag.com/2013/09/27/ coresearch-and-counter-research-romano-alquatis-itinerarywithin- and-beyond-italian-radical-political-thought/).

SEWELL, W. H. How Classes are Made: Critical Reflections on E. P. Thompson’s Theory of Working-Class Formation. Center for Research on Social Organization, Working Paper #336, July, 1986 (available at https://deepblue.lib.umich.edu/handle/2027.42/51104).

THOMPSON, E. P. The Making of the English Working Class. New York: Vintage, 1966.

THOMPSON, E. P. Whigs and Hunters: The Origins of the Black Act. London: Breviary Stuff Publications, 1975.

THOMPSON, E. P. Eighteenth-Century English Society: Class Struggle without Class? Social History, Vol. 3, nº. ۲, pp. 133-165,1978.

THOMPSON, E. P. Customs in Common. London: Penguin, 1993.

TRAVERSO, Enzo. Le passeur. Lignes, Vol. 32, nº. ۲, pp. 174-183, 2010.

TRAVERSO, E. Daniel Bensaïd between Marx and Benjamin. Historical Materialism, Vol. 24, nº. ۴, pp. 170-191, 2016.

WEBER, H. Marxisme et conscience de classe. Paris: Éditions 10/18, 1975.

WOOD, E. M. Democracy Against Capitalism. Renewing Historical Materialism. Cambridge: Cambridge University Press, 1995.

WRIGHT, S. Storming Heaven: Class Composition and Struggle in Italian Autonomist Marxism. London: Pluto, 2002

توضیح «نقد»: بحران، بن‌بست و شکست ایدئولوژی جوامع نوع شوروی و سرانجام فروپاشی این جوامع در پایان سده‌ی بیستم، تنها زمینه و انگیزه‌ای برای بازاندیشی نظریه‌ی سوسیالیسم و اندیشه‌ی مارکسی و مارکسیستی در محافل آکادمیک نبود، بلکه موضوعی بسیار برجسته و مهم در محافل روشنفکری‌ای نیز بود که در خویشاوندی بسیار نزدیکی با جنبش و سازمان‌های سیاسی و کارگری بودند و تلاش‌های نظری‌شان با کوشش در راستای خیزش دوباره و کامیابی جنبش‌های رهایی‌بخش تازه، ارتباطی تنگاتنگ داشت. یکی از این گرایش‌های فکری با نام آنتونیو نگری، مبارز سیاسی و نظریه‌پرداز برجسته معاصر، شهرت یافته است. در محموعه مقالاتی که با انتشار نوشته‌ی پیش رو آغاز می‌شود، «نقد» به واکاوی انتقادی این گرایش در قلمروهای مختلف، به‌ویژه نقد اقتصادی سیاسی، خواهد پرداخت.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%b2%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%b7%d8%a8%d9%82%d8%a7%d8%aa%db%8c-%d8%a8%d8%a7%d8%b2%db%8c-%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa/feed/ 0 6296
در میان انقلابی‌ها، ما کمونیست‌ها در صف مقدم هستیم! http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%db%8c%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%d8%8c-%d9%85%d8%a7-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%e2%80%8c%d9%87%d8%a7-%d8%af%d8%b1/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%db%8c%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%d8%8c-%d9%85%d8%a7-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%e2%80%8c%d9%87%d8%a7-%d8%af%d8%b1/#respond Sun, 16 May 2021 13:14:46 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6143 دیاز کانل
مترجم ایرج زارع

دیاز کانل

سخن‌رانی میگل ماریو دیاز کانل برمودز (Miguel Mario Díaz Canel Bermúdez) دبیر اول کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست و رئیس جمهوری کوبا در نشست پایانی هشتمین کنگرۀ حزب در مرکز همایش‌ها در تاریخ ۱۹ آوریل ۲۰۲۱، « ۶۳ سالگی انقلاب»

ژنرال ارتش، رائول کاسترو روز گرامی، رهبر انقلاب کوبا!
رفقای گرامیِ نسل تاریخی روند انقلابی و بنیان‌گذاران حزب کمونیست کوبا!
اعضای دفتر سیاسی و دبیرخانۀ کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست کوبا!
نمایندگان!
رفقا!

هشتمین کنگره به پایان می‌رسد و من در طبقه‌بندی آن به‌عنوان تاریخی شک نمی‌کنم. این یک واقعیت است.

جدا از احساسات و هیجان‌ها برای تاریخ زنده و رهبری شکست‌ناپذیر کسانی که امروز مسئولیت‌ها را به نسل ما منتقل می‌کنند، این امر دارای اهمیتی است که نادیده گرفتن آن غیرممکن است.

نسل صد‌سالگی حواری [خوزه مارتی] با هدایت فیدل و رائول در بیش از شش دهه، امروز می‌تواند با عزت و افتخار اعلام کند که انقلاب سوسیالیستی که آنان فقط در ۹۰ مایلی یک امپراتوری قدرتمند انجام دادند، در میان طوفانی که پس از فروپاشی سیستم سوسیالیستی جهان، دنیایی نابرابرتر و ناعادلانه‌تر را به لرزه درمی‌آورد، زنده است.

و آن نسل می‌تواند بسیار بیشتر بگوید. می‌توان تأیید کرد که انقلاب با آن نسل به پایان نمی‌رسد، زیرا این انقلاب توانست نسل‌های جدیدی را شکل دهد که به همان اندازه متعهد به آرمان‌های عدالت اجتماعی باشند که برای آن خون بسیاری هزینه شده است، خون بهترین فرزندان ملت کوبا.

آن‌چه ما امروز دریافت می‌کنیم مسئولیت‌ها و وظایف نیستند. فقط رهبری یک کشور نیست. آن‌چه پیش روی ما است و به‌طورمداوم ما را به مبارزه می‌طلبد، کاری قهرمانانه و عظیم است.

این کار قهرمانانه، قیام جسورانۀ سسپدس (Céspedes) است، شرم مغلوب‌نشدنی آگرامونته (Agramonte) است، زرنگی تأثیرگذار گومز (Gómez) است، انگیزۀ آزادی‌خواهانۀ سیمارون‌ها* است، شور شاعران جنگ است، بی‌رحمی ماریانا (Mariana) در بیشه‌زارها است و نور الهام‌بخش مارتی است.

این کار قهرمانانه، بنیان‌گذاری جنبش جوانان از سوی میا (Mella) است، بیت‌های عظیم وی‌ینا (Villena)، ضدامپریالیسم رادیکال گیتراس (Guiteras)، فداکاری مطلق نسل صدساله، آیده (Haydée) و ملبا (Melba) در پشت میله‌های [زندان]، ویلما (Vilma) درحال مبارزه با سرکوبگران، سلیا (Celia) درحال سازمان‌دهیِ محل فرماندهی در سییِرا مائسترا و مادران کوبایی است که با دیکتاتوری‌ای روبه‌رو شدند که فرزندان آنان را به قتل رسانده بود. دستۀ زنان سییِرا، وفاداری نامحدود کامیلو (Camilo)، میراث جهانی «چه» [گه‌وارا]، رهبری اساسی و خلاق فیدل و ادامه‌کاری پایدار رائول است.

این کار قهرمانانه، عصیان بزرگ، مخفی‌کاری، جبهه‌های چریکی، ضدحملۀ استراتژیکی، حمله به غرب [کوبا از سوی نیروهای تحت فرماندهی فیدل]، نبردهای سرنوشت‌ساز، ورود پیروزمندانۀ [نیروهای تحت فرماندهی فیدل] به هاوانا، اصلاحات ارضی، سوادآموزی، مبارزه با راهزنان، شبه‌نظامیان، پیروزی در خلیج خوک‌ها، بحران

اکتبر، همکاری بین‌المللی در آفریقا، آسیا و امریکای لاتین، چریک‌های «چه»[گه‌وارا]، حتی خون برای ویتنام، آنگولا، اتیوپی، نیکاراگوئه، تیپ‌های پزشکی، الیان گونزالس (Elián Conzález)، پنج کوبایی [که در ایالات متحد در زندان بودند]، دانشکدۀ پزشکی امریکای لاتین، عملیات معجزه [طرح بهداشتی که به‌طورمشترک توسط دولت‌های کوبا و ونزوئلا اجرا شده و سعی در حل برخی بیماری‌های چشمی مردم دارد.]، نیروهای تیپ هنری ریو (Henry Reeve)، علوم، پزشکی، فرهنگ، ورزش‌های با بازدهی بالا، دانشگاه‌ها و همبستگی ایجادشده در این سرزمین است.

آن‌چه ما را متحد می‌کند، به حدی است که این فهرست همیشه ناقص خواهد بود، اما می‌تواند ایده‌ای از بنای یادبود عظیمی ارائه دهد که مردم کوبا طی بیش از ۱۵۰ سال مبارزه برپا داشته‌اند.

این تاریخ را می‌توان در دو کلمه خلاصه کرد: مردم و اتحاد که به‌معنای حزب است. زیرا حزب کمونیست کوبا که هرگز یک حزب انتخاباتی نبوده است، از انشعاب زاده نشده است. این حزب از وحدت همۀ نیروهای سیاسی با آرمان‌های عمیقاً انسان‌گرایانه متولد شد که برای تغییر یک کشور نابرابر و ناعادلانه، وابسته به یک قدرت خارجی و زیر یوغ یک استبداد نظامی خونین جنگیده بودند.

امروز می‌گوییم ما کوبا هستیم، کوبا زنده است و به‌نظر ساده و آسان می‌رسد، اما دست‌یابی به استقلال و حاکمیت در میان شدید‌ترین محاصره بسیار دشوار بوده است.

نسل تاریخی که از نقش خود در این آفرینش قهرمانانه در برابر یک جنگ دائمی چندبُعدی که نزدیک‌ترین همسایۀ آن ایجاد کرده است، آگاه است و همیشه در شکل‌گیری نسل‌های جدید تلاش کرده و انتقال تدریجی مسئولیت‌های اصلی رهبری را آسان ساخته است.

به‌لطف این کار جسورانه که در طی سال‌ها انجام گرفته است، امروز نقطۀ عطفی در تاریخ سیاسی ما در این‌جا تأیید می‌شود و کنگرۀ هشتم را به‌مثابۀ کنگرۀ تداوم تعریف می‌کند. و اصلی‌ترین پرچم‌دار این فرایند، رفیق رائول کاسترو روز، ژنرال ارتش بوده است. (کف زدن حضار).

هنگامی که من در سال ۲۰۱۸ ریاست شورای دولتی و شورای وزیران را به‌عهده گرفتم، می‌خواستم در سخن‌رانی خود احساسات بسیاری از ما را بیان کنم و از کار وی در رأس انقلاب و حزب قدردانی کنم.

او با فروتنی زبانزدش از من خواست برخی از واژه‌های مربوط به وی را که در آن موقع مایل بودم بیان نمایم، حذف کنم. امروز با سوء‌استفاده از مسئولیتی که من در رأس حزب به‌عهده می‌گیرم و با آگاهی بیشتر از واقعیت‌ها، به‌دلیل درک هماهنگ ما در پرداختن به مسائل و وظایف استراتژیک کشور، با تجربۀ مستقیم راهی که او آمادگی ما را رهبری کرده است و برای اجرای عدالت تاریخی می‌خواهم آن‌چه را بگویم که در آن زمان نوشتم و به‌دلیل انضباط بیان نکردم.

رفیق رائول که این روند تداوم نسلی را با سرسختی و بدون این‌که به مناصب و مسئولیت‌ها بستگی داشته باشد، با احساس وظیفۀ بالا و لحظۀ تاریخی، با آرامش، پختگی، اعتماد، استحکام انقلابی، نوع‌دوستی و فروتنی آماده و رهبری کرده است و به‌دلیل شایستگی و مشروعیت او و به این دلیل که کوبا به او نیاز دارد، در مورد تصمیم‌های استراتژیکی با حداکثر وزن برای سرنوشت کشور با او مشورت خواهد شد. (کف زدن حضار). او همیشه حضور خواهد داشت و از همه‌چیز آگاه خواهد بود و با انرژی مبارزه خواهد کرد و با ایده‌ها و عزم خود از طریق مشاوره، راهنمایی و هشدار نسبت به هرگونه خطا یا نقص، آمادۀ مقابله با امپریالیسم به‌عنوان اولین فرد با تفنگ خود در خط مقدم نبرد به امر انقلابی کمک خواهد کرد.

ژنرال ارتش هم‌چنان حضور خواهد داشت، زیرا او مرجعی برای هر کمونیست و انقلابی کوبایی است. رائول، آن‌طور که مردم ما او را با محبت این‌گونه می‌نامند، بهترین شاگرد فیدل است، اما او هم‌چنین با ارزش‌های بی‌شماری به اخلاق انقلابی، کارهای حزبی و بهبود دولت یاری رسانده است.

کارهایی که با رهبری وی در رأس کشور در دهۀ گذاشته شد بسیار عظیم است. میراث مقاومت او در برابر تهدیدها و حمله‌ها و در جست‌وجوی پیشرفت جامعۀ ما نمونه است.

وی در شرایط سخت اقتصادی و اجتماعی رهبری کشور را برعهده گرفت. او به‌مثابۀ یک دولتمرد، ایجاد اجماع به‌منزلۀ بخشی از روند بهسازی و به‌روزرسانی مدل اقتصادی و اجتماعی کوبا، تغییرهای عمیق و ضروری ساختاری و مفهومی را رهبری، ترغیب و ترویج کرده است.

رائول با صداقت و احترام به قولی که داده بود که ملت به تعهدات خود در قبال طلب‌کاران احترام می‌گذارد، توانست مذاکرۀ مجدد در مورد بدهی عظیم را به‌دست آورد که این امر موجب تقویت اعتماد به کوبا شد.

او با درایت بحثی را رهبری کرد که در به‌روزرسانی چشمگیر قانون مهاجرت به اوج خود رسید، تحولات را در بخش کشاورزی ارتقا داد، بدون تعصب گسترش اشکال مدیریت بخش غیردولتی اقتصاد، قانون جدید سرمایه‌گذاری خارجی، ایجاد منطقۀ ویژۀ ماری‌یل (Mariel)، از بین بردن موانع تقویت شرکت‌های دولتی کوبا، سرمایه‌گذاری در بخش گردشگری، برنامۀ رایانه‌ای جامعه و نگهداری و بهبود امور اجتماعی و دستاوردهای ما را تا جایی که امکان داشت، پیش برد.

رائول با صبر و هوشمندی موفق شد پنج قهرمان ما را [از زندان‌های ایالات متحد] آزاد کند و بدین ترتیب وعدۀ فیدل مبنی بر بازگشت آنان را محقق کرد.

سبک وی فعالیت گسترده و پویایی را در روابط خارجی کشور رقم زده است. او با صلابت، وقار و متانت، شخصاً روند مذاکراتی را که هدف آن‌ها برقراری روابط دیپلماتیک با ایالات متحد بود، هدایت می‌کرد.

ویژگی‌های بی‌تردید رائول به‌عنوان یک دولتمرد، به‌مثابۀ مدافع یکپارچگی امریکای لاتین، دوره‌ای که کوبا ریاست نوبتی سلاک (CELAC) را به‌عهده داشت، به‌طرز خاصی متمایز کرد. مهم‌ترین میراث وی دفاع از وحدت در تنوع، منجر به اعلام منطقۀ [امریکای لاتین] به‌عنوان منطقۀ صلح شد و قاطعانه به مذاکرات صلح در کلمبیا کمک کرد.

هیچ کس دیگری مانند رائول در مجامع بین‌المللی از حقوق کشورهای کارائیب و به‌ویژه از هائیتی دفاع نکرده است. ما کوبایی‌ها با غرور عمیق به صدای مهیج و سخن‌رانی دقیق او در اجلاس کشورهای قارۀ امریکا در پاناما گوش فرا دادیم، در آن‌جا او تاریخ واقعی قارۀ امریکا را به یاد آورد.

او در جایی که با بیماری رفیق محبوبش در زندگی و مبارزات، ویلمای (Vilma) خارق‌العادۀ ما (کف زدن حضار) که با او اشتیاق زیادی به انقلاب داشت و خانواده‌ای زیبا ایجاد کرده بود، این دستاوردها را رهبری ‌کرد. در این دوره، او هم‌چنین با بیماری و مرگ مرجع اصلی خود در زندگی انقلابی و هم‌چنین رئیس و برادرش، رفیق فیدل روبه‌رو بود که تا آخرین پیامدها به او وفادار بود. (کف زدن حضار).

او شجاعت انقلابی و احساس وظیفه را مقدم بر درد انسانی قرار داد. او خاکستردانی را که خاکستر ویلما در آن محفوظ است، بوسید و به سنگی که نام فیدل بر آن حک شده است، سلام نظامی داد و بی‌وقفه کشور را با موفقیت، انگیزه و فداکاری رهبری کرد. سهم وی در انقلاب اهمیت بسیاری دارد.

این رائول که ما می‌شناسیم، که او را تحسین می‌کنیم، به او احترام می‌گذاریم و او را دوست داریم، اولین بار در سیاست به‌عنوان پرچم‌دار گروهی از دانش‌جویان دانشگاه در آوریل ۱۹۵۲ قانون اساسی سال ۱۹۴۰ را که از سوی رژیم کودتا تحقیر شده بود، به‌ط‌ورنمادین دفن کردند. در ژانویۀ ۱۹۵۳ وی یکی از بنیان‌گذاران راه‌پیمایی مشعل بود و در مارس همان سال در کنفرانس بین‌المللی حقوق جوانان و تدارک چهارمین جشنوارۀ جهانی حوانان و دانش‌جویان شرکت کرد. پس از بازگشت، وی به یکی از مهاجمان مونکادا تبدیل شد و در آن حمله فرمانده بود. سپس، او دوران زندان خود را در «جزیرۀ کاج‌ها» [جزیرۀ جوانان کنونی] گذراند، در آماده‌سازی مبارزه با استبداد باتیستا هنگام تبعید در مکزیک شرکت کرد، در [قایق] گرانما [در کوبا] فرود آمد، دوباره در [روستای] سینکو پالماس [پنج نخل] با فیدل دیدار کرد و جنگ را در سییِرا مائسترا آغاز کرد. به‌دلیل لیاقت و شجاعت به فرماندهی ارتقا یافت و به‌طورنمونه جبهۀ شرقیِ فرانک پائیس (Frank País) را بنیان نهاد.

او هم‌چنین یک رهبر سیاسی است که بحث بهبود کار حزبی را ترویج کرده و همیشه خواستار پیوند محکم با مردم و گوش دادن به آنان است. عبارات و تصمیم‌ها در لحظه‌های مهم کشور را مدیون او هستیم، مانند هشدار «لوبیا به‌اندازۀ آتشبار مهم است.» و عبارت نمادین «آری، ما می‌توانیم.» که روحیۀ ملی را در تاریک‌ترین لحظۀ «مرحلۀ ویژه» بالا برد.

رهبر نظامی جبهۀ دوم شرقی در بحبوحۀ جنگ آزاد‌سازی، تحربه‌های تشکیلاتی و حکومتی را به‌نفع مردم گسترش داد که سپس در سراسر کشور با پیروزی انقلاب افزایش یافتند و وزارت نیروهای مسلح انقلابی را برای حدود نیم قرن هدایت کرد، نیروهای انقلابی مسلحی که سهم آنان در استقلال آنگولا، نامیبیا و پایان آپارتاید تعیین‌کننده بود. درعینِ‌حال، منجر به دست‌یابی به نتایج مربوط به آماده‌سازی کشور برای دفاع و توسعۀ مفهوم استراتژیک «جنگ همۀ مردم» شد.

تحت فرماندهی او، نیروهای مسلح انقلابی به منضبط‌ترین و کارآمدترین ارگان مدیریت دولتی تبدیل شدند، تحربه‌هایی حاصل شد که دیرتر به کشور خدمت کردند، مانند بهبود تجارت با مفاهیم ارزشمند مدیریت، پایداری، کارآیی و کنترل که از آن سیستم شرکت‌های نیروهای مسلح انقلابی به‌وجود آمد که نتایج چشمگیری به‌دست آوردند و به اقتصاد کشور کمک می‌کنند.

چریک رائول در تماس و اتحاد دائمی با طبیعت، در مورد مسائل زیست‌محیطی حساسیت خاصی پیدا کرد که سپس عزم وی را برای ارتقا برنامۀ انتقال هیدرولیک و «وظیفۀ زندگی» نشان داد.

فرماندۀ کل قوا که بالاترین مدال‌ها را بر سینۀ ژنرال ارتش قرار داد، هنگام نشست پایانی کنگرۀ پنجم واژه‌های دقیقی را به‌عنوان رهبر به کار او اختصاص داد. فیدل دربارۀ برادر خونی خود و ایده‌هایشان گفت:

«زندگی، خرسندی و احساساسات و خوشبختی بسیاری برای ما به ارمغان آورده است. درواقع این را بگویم که این برای حزب ما، انقلاب ما و برای من یک خوشبختی بوده است که توانسته‌ایم رفیقی مانند رائول داشته باشیم و لازم نیست که از شایستگی‌ها، تجربه، توانایی و سهم او در انقلاب صحبت کنم. وی به‌د‌لیل کار خستگی‌ناپذیر، کار مداوم و روشمند خود در نیروهای مسلح و حزب مشهور است. این یک خوشبختی است که ما او را داریم.» (کف زدن حضار). این خوشبختیِ توصیف‌شده توسط فیدل، رائول کاسترو روز فروتن نامیده می‌شود. (کف زدن حضار).

این کنگره با بحث گسترده و انتقادی خود، با دفاع از دیدگاه یکپارچۀ تداوم، به ایده‌ها، مفاهیم و رهنمودهایی کمک کرده است که راهنمای مقاومت و پیشرفت هستند. اما برای مقابله با این چالش داشتن بیشترین شناخت ممکن در زمینۀ ملی و بین‌المللی ضروری است، زیرا ما باید بدانیم که جهان به‌طرز چشمگیری تغییر کرده است و برای کشورهای با منابع کم درهای بسیاری بسته هستند و درهای بسیار بیشتری برای ما بسته هستند، چون تلاش می‌کنیم حاکمیت خود را حفظ کنیم.

تمرکز بالا، تنوع و پیچیدگی رسانه‌های ارتباطی کنونی، ابزارهای فناوری که شبکه‌های دیجیتال را حفظ می‌کنند و منابع مورد استفاده در تولید محتوا، به گروه‌های قدرتمند –به‌طورعمده از کشورهای بسیار پیشرفته- اجازه می‌دهند تا ایده‌ها، سلیقه‌ها، احساسات و جریان‌های ایدئولوژیکی‌ای را به الگویی جهانی تبدیل کنند که اغلب کاملاً بر زمینه‌ای که بر آن تأثیر می‌نهند، بیگانه هستند. برای این جادوگران ارتباطی، حقیقت نه‌تنها قابل‌معامله است، بلکه حتی بدتر از آن زائد است. آن‌ها از طریق انتشار ماتریس‌های دروغ، دست‌کاری‌ها و رسوایی‌هایی از هر نوع، به ارتقا بی‌ثباتی سیاسی کمک می‌کنند تا در جاهایی که موفق نشدند ارادۀ ملت‌های آزاد و مستقل را درهم بشکنند، دولت‌ها را سرنگون کنند.

در دوران «پساحقیقت» هیچ خلقی از دروغ و تهمت در امان نیست. این واقعیتی است که کوبا هر روز با آن مواجه می‌شود، درحالی که بر ارادۀ خود برای ایجاد یک جامعۀ عادلانه‌تر، مستقل و سوسیالیستی در صلح با بقیۀ جهان و بدون دخالت یا قیمومیت خارجی پافشاری می‌کند.

گزارش مرکزی [کنگره] به‌طورصریح چند مورد از چالش‌های خاص کشورمان، به‌ویژه چالش‌های مرتبط با تلاش‌های سلطه‌گری و هژمونی امپریالیسم ایالات متحد و محاصرۀ وحشیانه را آشکار کرد که تأثیرهای آن‌ها خارج از سرزمین ما تقریباً در همۀ جبهه‌ها به ما ضربه می‌زنند و در چهار سال اخیر از لحاظ کیفی با خشونت بیشتری همراه بوده‌اند.

هیچ‌کس با حداقل صداقت و داده‌های اقتصادی که در مالکیت عمومی است نمی‌تواند این نکته را نادیده بگیرد که این محاصره مانع اصلی توسعۀ کشور ما و پیشرفت در جست‌وجوی شکوفایی و رفاه است. با تأیید این حقیقت، ما در تلاش نیستیم که نارسایی‌های واقعیت خود را که در مورد آن‌ها بسیار توضیح داده‌ایم، پنهان کنیم. مسئله بر سر پاسخ دادن به کسانی است که با موذیگری پخش می‌کنند که محاصره وجود ندارد.

محاصرۀ اقتصادی، تجاری و مالی که بیش از ۶۰ سال است که از سوی ایالات متحد بر کوبا تحمیل شده است، فرصت‌طلبانه و مکارانه در سه دهۀ اخیر که بزرگ‌ترین بحران رخ داده است، تشدید شده است تا گرسنگی و بدبختی موجب انفجار اجتماعی شوند و مشروعیت انقلاب را از بین ببرند. و این طولانی‌ترین توهین مستمر علیه حقوق بشر یک خلق است و به‌دلیل تأثیرهای آن، جنایتی علیه بشریت است.

این تخلف تاریخی در وجدان و قلب زنان و مردان کوبایی که شقاوت دشمنی را که چندین برابر برتر از ما است و با گوشت خود احساس کرده‌اند، باقی خواهد ماند. دشمنی که نمی‌پذیرد در زیر دماغش جامعه‌ای عادلانه‌تر و برابرتر مبتنی بر اصول و آرمان‌های محکم عدالت اجتماعی و همبستگی انسانی، با استقلال و حاکمیت به‌مثابۀ قطب‌نما و بر اساس تصمیم‌های ما ساخته شود.

و این‌که هیچ‌کس جرئت نکند ذره‌ای از محاصره یا سرزنش مشکلات اصلی ما دست بردارد. کسی که دست به چنین اقدام‌هایی بزند، قدرت‌های امپراتوری را که مستحق آن نیست، انکار کرده است: تسلط تقریباً مطلق آن بر بازارهای جهانی و امور مالی و تأثیر تعیین‌کنندۀ آن بر سیاست دولت‌های دیگر که برخی از آن‌ها خود را همکار می‌دانند، اما به‌عنوان همدست عمل می‌کنند.

بدون ترس از تکرار، این باید بارها و بارها گفته شود. آنان ابتدا باید از چنین جنایتی طولانی و بی‌فایده خسته شوند. اعتراض ما برای پایان دادن به آن تا زمانی که این سیاست بی‌رحمانه و نسل‌کشی به قوت خود باقی است، مبارزه‌ای بی‌وقفه هست و خواهد بود. ما می‌دانیم که از حمایت جامعۀ جهانی و بخش بزرگی از کوبایی‌های خارج از کشور برخورداریم و این امر در موارد بی‌شماری تأیید شده است.

تا به امروز ۲۴۲ اقدام متجاوزانه که از سوی دولت دونالد ترامپ اجرا شدند، هنوز به قوت خود پابرجا هستند و به آن‌ها اقدام‌های ناشی از حضور مجدد کوبا در فهرست جعلی و خودسرانۀ وزارت امور خارجی در مورد کشورهایی که ظاهراً حامی تروریسم هستند نیز اضافه می‌شوند. هیچ مقام و سیاست‌مداری از ایالات متحد یا کشور دیگری با درنظر گرفتن حقیقت نمی‌تواند تأیید کند که کوبا از تروریسم پشتیبانی می‌کند. ما خود قربانی تروریسمی هستیم که در اکثر موارد از ایالات متحد سازمان یافته و تأمین مالی و اجرا شده است.

کارزارهای براندازی و مسمومیت ایدئولوژیکی از سوی آژانس‌ها و نهادهای ایالات متحد با هدف بی‌اعتبار کردن کوبا، افترا زدن به انقلاب، تلاش برای سردرگم کردن مردم، ایجاد دل‌سردی، اختلاف‌نظر و تشدید تناقضات داخلی ترویج می‌شوند و ادامه دارند. این‌ اعمال به‌منظور بهره‌برداری از کمبود غیرقابل‌بحث مواد، از مشکلاتی که مردم با آن‌ها روبه‌رو هستند، به‌عنوان پیامد اثری ترکیبی از بحران اقتصادی جهانی، همه‌گیری کووید -۱۹ و تقویت محاصرۀ اقتصادی طراحی شده‌اند.

گفته می‌شود که کوبا برای ایالات متحد در اولویت نیست و به‌عنوان یک کشور مستقل نمی‌تواند باشد. ارزش دارد پرسیده شود: پس چرا قانون‌های ویژه‌ای مانند توریسلی یا هلمز-برتون وجود دارند –فقط برای این‌که دو نمونه ذکر شده باشد- که هدف آن‌ها حمله و تلاش برای کنترل سرنوشت کوبا با زورگویی به اشخاص ثالثی است که قصد ایجاد پیوندهای تجاری یا همکاری را دارند یا کوشش می‌کنند چنین پیوندهایی با کوبا برقرار کنند؟ چرا ایالات متحد صدها میلیون دلار صرف براندازی نظمی می‌کند که بر اساس قانون اساسی کوبا است؟ چرا آن‌ها این‌همه وقت و منابع را صرف تلاش برای تضعیف آگاهی ملی زنان و مردان کوبایی می‌کنند؟ چه چیزی جنگ بی‌رحمانه و بی‌وقفه برای بیش از ۶۰ سال را توجیه می‌کند؟ چرا آن‌ها با حفظ سیاستی ناپایدار از نظر اخلاقی و قانونی بهای انزوای بین‌المللی خود را که در سازمان ملل و سایر مجامع بین‌المللی مشهود است، می‌پردازند؟

آرزوی ما این است که بر اساس برابری و احترام متقابل، بدون هیچ‌گونه دخالتی با همسایۀ شمالی خود در صلح زندگی و تعامل کنیم، همان‌‌گونه که با بقیۀ جامعۀ بین‌المللی چنین ارتباطی داریم. این موضع حزب و دولت است. این خواست مردم ما است.

قابل‌توجه است که دولت ایالات متحده مبارزه با تغییر اقلیم، مقابله با تهدیدهای بهداشتی مانند بیماری همه‌گیر کووید-۱۹، ارتقا حقوق بشر و مسائل مهاجرت را به‌عنوان اولویت‌های سیاست خارجی خود اعلام می‌کند. این‌ها چیزهایی هستند که با رفتار واقعی آن کشور و سیر تاریخی آن چه در سیاست داخلی و چه در سیاست خارجی در تضاد هستند. مثال‌ها در این مورد مشخص هستند. به‌ط‌ورمتناقض، این چهار موضوع زمینه‌هایی را تشکیل می‌دهند که منافع خلق‌های ما و سود متقابل می‌توانند توجیه‌کنندۀ بررسی امکان همکاری دوجانبه باشند، اگر واقعاً برای چنین مسائل پیچیده‌ای با صداقت و رغبت برای دست‌یابی به نتایج، راه‌حلی جست‌وجو شود.

در این زمانۀ عدم‌اطمینان جهانی، چالش‌های عظیم زیست‌محیطی در شرایط یک بیماری همه‌گیر که رفتار جهانی را تغییرشکل داده و بحران جهانی را که بر ما فرود می‌آید، تشدید می‌کند، کار حزبی بر دفاع از انقلاب متمرکز خواهد شد. حزب سیاست خارجی انقلاب کوبا را هدایت می‌کند و بر این باور است که جهان بهتری امکان‌پذیر است و مبارزه برای آن مستلزم مشارکت بسیاری از مردم و بسیج خلق‌ها است.

این یک راهنمای ثابت برای عملکرد بین‌المللی ما بوده است و ما آن را در این کنگره تأیید می‌کنیم.

ما ارادۀ خود را برای توسعۀ روابط دوستانه و همکاری با هر کشوری در جهان ابراز می‌کنیم، ما از این‌که همبستگی جهانی را حتی در کشورهایی که ایدئولوژی دولتی آن‌ها را نداریم، عملی می‌کنیم، خرسند هستیم. ما مصمم هستیم که برای دفاع از اصول، حمایت از اهداف درست، مقابله با سوء‌استفاده‌ها و تخلف‌ها حقایق را به‌وضوح هویدا کنیم، هر چقدر که آن‌ها برخی را آزار دهند، همان‌طور که با تجاوز خارجی، استعمار، نژادپرستی و تبعیض مقابله می‌کنیم.

این اساس آرزوی ما برای استقلال کامل کشورهای امریکای لاتین و تعهد ما برای کمک به دست‌یابی به یک منطقۀ اقتصادی و اجتماعی یکپارچه است که بتواند از تعهد امریکای لاتین و کارائیب به‌عنوان منطقۀ صلح دفاع کند.

این سیاست خارجی است که در گزارش مرکزی کنگره شرح داده شده و امروز آن را تصویب می‌کنیم.

مقاومت و مقابله با اوضاع کنونی بسیار دشوار بوده است و این امر گام‌های ما را برای دست‌یابی به شکوفایی مطلوب کُند می‌کند. ما از برآورده ساختن خواست‌ها و نیازهای مردم دست نکشیده‌ایم و هر تصمیمی با فراخوان و اجرای فرایندها و اقدام‌های پیچیده همراه بوده است، اما حقیقت این است که درک و موفقیت همیشه حاصل نشده است.

من این را بدون گله می‌گویم، در یک انقلاب واقعی پیروزی یادگیری است. ما در مسیری امتحان‌شده راه‌پیمایی نمی‌کنیم. ما به چالش کشیده شده‌ایم که به‌طوردائم نوآوری کنیم، همۀ چیزهایی را که باید تغییر کنند، تغییر می‌دهیم، بدون این‌که از اصول مستحکم خود دست برداریم. بدون این‌که هرگز از مفهوم انقلاب که رهبر شکست‌ناپذیر این شاهکار برای ما به ارث نهاد، جدا شویم. اما فارغ از بندهای سفت‌وسخت و آگاه به خطاهای احتمالی که هنگام راه رفتن و ساختن راه می‌تواند پیش بیاید.

ژنرال ارتش در گزارش مرکزی [کنگره] به تجربه‌های چین و ویتنام اشاره کرد که پیشرفت غیرقابل‌انکار در اقتصاد و سطح زندگی خلق‌های آن‌ها داشته است. هر دو فرایند که پتانسیل بالای برنامه‌ریزی سوسیالیستی را تأیید می‌کنند، در این راه بیش از یک اصلاح را متحمل شدند، اگرچه محاصرۀ اقتصاد آن‌ها زمان کمتری طول کشید و کمتر تهاجمی بود.

کار حزب در شرایط کنونی اساسی بوده و خواهد بود. تصور این لحظه بدون کار پیشتاز سیاسی امکان‌پذیر نیست، اما سازمان ما بیشتر مطابق با این دوران و چالش‌های آن نیاز به تغییر در سبک کار خود دارد.

حزب کمونیست کوبا ماهیت‌های ما را به‌رسمیت می‌شناسد و به دفاع از آن‌ها ادامه خواهد داد: استقلال، حاکمیت، دموکراسی سوسیالیستی، صلح، کارآیی اقتصادی، امنیت و دستاوردهای عدالت اجتماعی و سوسیالیسم. ما به این‌ها مبارزه برای شکوفایی که از غذا تا تفریح را دربرمی‌گیرد و هم‌چنین شامل توسعۀ علمی، ثروت معنوی برتر، رفاه و قدرت بخشیدن به طراحی کار و زیبایی را می‌شود، اضافه می‌کنیم.

دفاع از سوسیالیسم ارزش دارد، زیرا پاسخی است به نیاز به جهانی عادلانه‌تر، برابرتر و فراگیرتر؛ این امکان که می‌توان با هوشمندی و حساسیت، فضایی را طراحی کرد که همه در آن جا می‌شوند و نه فقط کسانی که از منابع برخوردارند، واقعی است. هیچ سیستمی مانند این سیستم [سوسیالیستی] نمی‌تواند آرزوی مارتی برای فتح همۀ عدالت را تحقق ببخشد.

نیروی اصلی برای دست‌یابی به این هدف، اتحاد است و هر آن‌چه ما را متحد می‌کند: رؤیاها، نگرانی‌ها، اما هم‌چنین اضطراب‌ها در برابر خطرهای مشترک. ما از این اتحاد، بدون تبعیض و فضا دادن به پیش‌داوری‌ها، دگم‌ها یا مهُرزدن‌هایی که به‌ناحق بین مردم اختلاف می‌اندازند، دفاع خواهیم کرد.

یک عنصر اساسی برای حفظ این اتحاد ایجادشده از سوی حزب، خصلت مثال‌زدنی رزمندگی است که از هر رزمنده‌ای درخواست می‌کند نگرشی عمومی داشته باشد که از نظر ظرفیت، فداکاری و دستاوردها تحسین و احترام را در یک خلق تیزبین که قادر به تشخیص تعهد کاذب و استاندارهای دوگانه است، بیدار کند.

تداوم‌نسل بخشی اساسی از این اتحاد است. لازم است که با جوانان ما به‌مثابۀ مهم‌ترین افراد صحبت شود و دستاوردها با آنان به اشتراک گذاشته شود. آنان را باید به‌عنوان مدیران تحولات مداوم تشخیص داد. در آنان قدرت، طرح و تصمیم‌گیری، اخلاص برای هرگونه اقدام یا سهم انقلابی‌ای وجود دارد که وضعیت طلب می‌کند. آنان در اوج همه‌گیری باشجاعت و مسئولیت‌پذیری این را نشان داده‌اند.

امروز این حزب است که باید اقتدار حاصل از شایستگی‌های نسل تاریخی را تحکیم و رهبری کند و اقتدار اخلاقی سازمان ما را حفظ نماید.

برای دست‌یابی به این هدف‌ها، تقویت پویایی عملکرد حزب و فعال بودن اعضای آن در برابر مبرم‌ترین مسائلی که پیش روی جامعه قرار دارند، با این پیش‌فرض که به‌دلیل ویژگی یک حزب واحد، حزب ما همیشه موضوع دموکراتیک بودن، جذابیت بیشتر و به‌طورکلی نزدیک‌تر شدن به مردم و نه فقط در پیرامون آنان حضور داشتن را خواهد داشت.

اگرچه این موضوع قبل و در طی کنگره بسیار مورد بحث و بررسی قرار گرفته است، می‌خواهم به برخی معیارها دربارۀ لزوم تقویت حیات درونی حزب برای داشتن حیات بیرونی بیشتر، یعنی برای عمل کردن به‌طورواقعی به‌عنوان یک پیشتاز با رهبری اشاره کنم. حزب در حوزۀ خود قادر به انجام وظیفۀ مشخصی است و به‌دلیل عملکرد جامعه با نگرانی‌های واقعی روبه‌رو است و باید قدرت فراخوان و بسیج‌کنندگی داشته باشد که هر گونه نقشۀ دشمنان ملت کوبا را که سعی در ایجاد یک انفجار اجتماعی دارند، شکست دهد.

امروز ما برای ایجاد بحث‌های صادقانه و مشارکت‌جویانه در هستۀ خود و برانگیختن بحث‌های عمومی و ترویج بحث‌های منظم با دانش‌جویان و جوانان از مشاغل گوناگون به روش‌های توافق بیشتر و اسناد آماده‌شدۀ بهتری نیاز داریم.

اکنون زمان چاپ خبرنامه یا انتظار برای فرایندهای طولانی هماهنگی و تجزیه‌وتحلیل برای پیشبرد بحث‌ها در هسته‌های ما نیست. پویایی این زمانه ما را مجبور می‌کند تا به‌دنبال راه‌های ماهرانه‌تر، کوتاه و ابتکاری بیشتر برای ابلاغ دستورالعمل‌ها باشیم. در عصر اینترنت که درحال حاضر به میلیون‌ها کوبایی اجازه می‌دهد درک خاصی از جهان را با تلفن همراه منتقل کنند، پیام‌های ما به رزمندگان نمی‌توانند مسیر آرام چاپ‌خانه‌های قدیمی را دنبال کنند.

پیش‌فرض اصلی، هم‌چنین میراث فرماندۀ کل قوا این است که هرگز نباید دروغ گفت یا اصول اخلاقی را نقض کرد. اقتدار پایدار حزب بر این ارزش‌ها استوار است و اعضای آن همیشه برای گفتن و ارزیابی حقیقت فراخوانده می‌شوند، هرچند که سخت باشد یا به‌نظر رسد سخت است. ما کادرهای انقلاب بر اساس این اصل آموزش دیده‌ایم. و همۀ مبارزان به‌طوردائم فراخوانده می‌شوند تا حقیقت را به‌عنوان اولین سلاح نبرد درک کنند. این رسالت پیشتاز است که ما می‌پذیریم.

حقیقتی که به‌وضوح و به‌موقع بیان شده باشد، از وظیفۀ دائمی بودن و الگو دادن جدا نیست. توانایی ما در راهنمایی به نحوۀ استنباط ما از آن بستگی دارد. مردمی مانند مردم ما که همیشه شجاع‌ترین نیروها را به جلو هدایت کردند، فقط کسانی را به‌عنوان پیشتاز می‌شناسند و می‌پذیرند که مانند کسانی عمل کنند که ما را شکل دادند.

انقلابی‌ترین چیزی که در درون انقلاب وجود دارد، حزب است و همیشه هم باید باشد، همان‌گونه که حزب باید نیرویی باشد که انقلاب را متحول کند. (کف زدن حضار)

ما روشنفکران، هنرمندان، مربیان، پزشکان، روزنامه‌نگاران، دانشمندان، آفرینشگران، ورزش‌کاران، هم‌چنین متخصصان و تکنیسین‌ها، دانش‌جویان، کارگران و کشاورزان، مبارزان نیروهای مسلح انقلابی و وزارت کشور را که در حزب و سازمان جوانان آن فعال هستند، به‌عنوان موتوری که به‌طوردائم انقلابی در انقلاب ایجاد می‌کند، می‌بینیم و احساس می‌کنیم.

وظیفۀ ما به‌عنوان کادرهای حزب است که درک کنیم این نیروی سیاسی یکرنگ نیست و با یکدیگر یکسان نیستند و در بیان خود کمتر اتفاق‌نظر دارند. ما باید بتوانیم قدرت جنگل و درختان آن را در یک ردیف و در یک میدان تنگ که انقلاب به آن نیاز دارد، درک کنیم. اتحاد باید غالب شود بدون این‌که هرگز فراموش شود که باید جنگل و هم‌چنین درختان را دید. جمع و فردیت یکسان نیستند، گرچه در کنار هم چنین تصور شوند. مشروعیت لازم را حفظ کنید تا پروژه پیشرفت کند و بخشی از شناخت عمیق در خصوص ویژگی‌های آن شود.

ما نمی‌توانیم اجازه دهیم که سنگینی مشکلات بر ما غلبه کند. ضروری است که به بسیج مردمی که ابتکارهای آن ما را تقویت می‌کند، نشاط و شادابی دهیم.

روال معمول، بسیاری از فرایندهای ما را تضعیف کرده است و امروز ضروری است که رخوت را از بین ببریم تا بحث صادقانه و مشارکت‌آمیز در مورد موضوع‌هایی که اولویت دارند فراهم شود و اقدام‌ها در هر مکان و با مشارکت کادرها در زندگی هسته‌ها مشخص شوند.

از رشد صفوف حزب فرایندی بسازیم که علاقۀ واقعی را برانگیزد و اثرات اجتماعی داشته باشد و باعث شیوه‌های کار جذاب شود، از پاسخ‌گویی مبارز گرفته تا پویایی روزانۀ کار سیاسی در شهرها و استان‌ها.

برای بالا بردن کیفیت زندگی کوبایی‌ها هر چقدر به‌روشنی و شفافیت نبردها را مطرح و جوانان را درگیر کنیم تا با اشتیاق طبیعی خود را در همۀ وظایف حیاتی کشور شرکت دهند، ازنو جوهر و ماهیت حزب را فعال کرده‌ایم. باشد که رفتار ما در محل کار، در برابر جامعه، خانواده و حلقۀ دوستان با ارزش‌هایی که از آن‌ها دفاع می‌کنیم، سازگار باشد.

انضباط حزبی، رهبری جمعی، مطالعات نظری و ترویج وقایع مربوط به زیست‌پذیری سوسیالیسم، اندیشه‌های مارکسیسم-لنینیسم، سنت‌های تفکر کوبایی به‌ویژه اندیشه‌های مارتی و فیدل موضوع‌هایی هستند که همراه آموزش‌های نطری و اداری لازم، با تکنیک‌های مدرن رهبری و پایگاه فرهنگی و تاریخی گسترده نمی‌توان آن‌ها را در مدرسه‌های حزبی ما به‌تعویق انداخت.

من متقاعد شده‌ام که ما باید از رایانه‌سازی کلیۀ فرایندهای درون‌سازمانی، پیشرفت در علم و نوآوری برای رویکرد و حل پیچیده‌ترین مسائل و هم‌چنین توسعۀ خلاق ارتباط‌های اجتماعی به‌مثابۀ ارکان کار حود استفاده کنیم.

کار حزبی در جست‌وجوی مداوم گزینه‌های رهاسازی توسط علم و فناوری به‌حرکت درمی‌آید که این نیز باید بخشی از این روند باشد.

مارکسیسم میراثی بسیار ارزشمند برای ما به یادگار گذاشته است: این اطمینان که علم و فناوری بخشی جدانشدنی در فرایندهای اجتماعی است و این‌که در رابطۀ علم-فناوری-جامعه کلید توسعه و چشم‌انداز و آیندۀ هر پروژه قرار دارد. این راهی است برای ساختن یک اقتصاد سوسیالیستی مبتنی بر دانش و جامعه‌ای که بیش از پیش مبتنی بر دانش است. این افقی امیدوارکننده برای نسل‌های جدید است.

وظایف زیادی پیش رو است که نیاز به مشارکت فعال و کنشگرانۀ اعضا دارد تا بتوان نیروهای کشور را به‌سمت هدف‌های توسعه، به‌ویژه امنیت غذایی و حاکمیت، توسعۀ صنعتی و مشکل انرژی بسیج کند. اما هم‌چنین و در وهلۀ اول، در جهت آماده‌سازی برای دفاع، تقویت نظم نهادی و قانون سوسیالیستی.

ما به کار بر روی قانون‌های مشتق‌شده از قانون اساسی جدید و تقویت دموکراسی سوسیالیستی مرتبط با عدالت و برابری اجتماعی، اجرای کامل حقوق بشر، نمایندگی و مشارکت مؤثر جامعه در روندهای اقتصادی و اجتماعی مورد اجرا، به‌سوی سوسیالیسم شکوفا، دموکراتیک و پایدار ادامه خواهیم داد. همۀ این‌ها در محیطی صورت می‌گیرد که به‌طورفزاینده‌ای از بار بوروکراسی، مرکزگرایی بیش از حد و ناکارآمدی رها می‌شود.

موفقیت این هدف‌ها به توانایی ما در گفت‌وگو با مردم، مجذوب و درگیر کردن همۀ شهروندان و آفرینش ارزش‌هایی که به تعهد اجتماعی اهمیت و مفهوم بیشتری ببخشند، بستگی دارد. با آگاهی از این‌که دموکراسی تا آن حد سوسیالیستی است که بیشتر مشارکتی باشد، برانگیختن مشارکت مردمی، ایجاد فضاها و رویه‌هایی برای حضور، ارزیابی و به‌کارگیری خواست‌ها و پیشنهادهایی که مشارکت را مؤثر کنند، به ما بستگی دارد.

این ارتباط اساسی با تقاضاها و نیازهای مردم از طریق مشارکت با یکی از وظایف اساسی کار حزبی در این زمان‌ها مرتبط است. ارتباط‌های اجتماعی هنوز به‌اندازۀ کافی درک نشده‌اند و تحت معیارهای غلطی که موضوع ثانویه است در برابر شرایط اضطراری اقتصادی و سیاسی قرار دارند. گویی این موارد اضطراری در بعضی موارد نتیجۀ دست‌کم گرفتن وزن ویژۀ ارتباط‌های اجتماعی نبوده‌اند.

فضای سازمان پایه و سایر ساختارهای حزبی در داخل در ارتباط آن‌ها با ساختارهای دولتی، دولت، سازمان‌های توده‌ای و جامعۀ مدنی باید دعوت‌کننده، تسهیل‌کنندۀ تبادل‌نظر و بحث انقلابی و بدون تشریفات، تحمیل‌ها و جهت‌گیری‌های زائد باشد. انقلابی بودن از نگرانی متعهدان ناشی می‌شود مبنی بر این‌که روند کامل و تقویت شود نه این‌که متوقف و راکد شود.

ما باید بتوانیم میان اعضا و کسانی که عضو نیستند، تعهد به رفاه کوبا و جست‌وجوی راه‌حل‌های مؤثر را ایجاد کنیم تا در عمل روزمره درک کاملی از واقعیت ما را از پایه فراهم کند. هر فرد، گروه، سازمان توده‌ای به‌حساب می‌آید. نبرد، نبرد ما است، متعلق به همه است و ما باید تلاش خود را بر روی آن متمرکز سازیم. مسئله بر سر بقا، عزت، فروتنی و حفظ دستاوردهایی است که به آن‌ها نائل آمده‌ایم.

رفقا!

انقلاب به اصطلاحاتی معنا داده است که ما نباید در ارادۀ خود برای مقابله و تحول محیط آن‌ها را کنار بگذاریم. بگذارید از ممتازی، حیثیت، خوشبختی، نجابت، حقوق، کارایی، کیفیت، فرهنگ جزئیات، زیبایی، فضیلت، مناعت‌طبع، افتخار و حقیقت در هر کاری که پیشنهاد و اجرا می‌کنیم، دفاع کنیم.

از این رویۀ حزبی، ما باید پیشنهاد دهیم که در نظم، بازیابی، سنجش و تقویت ارزش‌های اخلاقی و معنوی که ما را به این‌جا رسانده‌اند و بدون شک در دهه‌های اخیر تحت تأثیر مشکلات و شرایط دشوار پی‌درپی به آن‌ها برخورد شده است، پیش برویم.

در مواجهه با نظم ناعادلانۀ اقتصادی جهانی تحمیل‌شده توسط نولیبرالیسم ورشکسته و بی‌اعتبار، کوبا رشته‌ای از اقدام‌ها را حفظ می‌کند که تحسین، حیرت و انواع احساسات مطلوب را در میان کسانی که در آرزوی یک واقعیت جهانی بهتر هستند، برمی‌انگیزد. این رفتار هم‌چنین باعث افزایش سرخوردگی، ناامیدی و ناتوانی همسایۀ شمالی و هم‌فکران و وفادارانش و الحاق‌گرایان مطیع و ناشایسته‌ای می‌شود که در برابر نقشه‌های امپراتوری سر تعظیم فرود می‌آورند. همۀ آنان دشمنان قسم‌خورده‌ای هستند که مصمم به ساختن منحرف‌ترین نقشه‌ها برای حمله به انقلاب، ایجاد بی‌اعتمادی و شکستن اتحاد هستند.

آن‌ها می‌خواهند با محکم کردن میله‌های محاصرۀ اقتصادی ماتریسی از یک انقلاب سخت، متوقف‌شده و کُند ساخته شود که هیچ راه‌حلی یا چیزی برای ارائه نداشته باشد و این‌که قادر به تقویت گفت‌وگوها و دفاع از مشارکت نباشد و نتواند موجب خوشبختی شود. آنان کوشش می‌کنند مظامین، واژه‌ها و عبارات ما را بدزدند تا اراده‌ها را فلج کنند و احساسات و الگوها را از بین ببرند. برای دفن انقلاب سیلی از پول به‌راه می‌افتد.

ما یک جامعۀ بسته نیستیم و این یک روند انقلابی ضعیف، منسوخ یا راکد نیست. در طول ۶۰ سال ما در میان فشارهای غیرقابل‌تصور، پروژه‌ای کاملاً جدید و چالش‌برانگیز ایجاد کرده‌ایم. و ما برای کمال بخشیدن به آن بارها پیشرفت، رشد و اصلاح کرده‌ایم.

در مبارزۀ ایدئولوژیک باید به فیدل مراجعه کنیم که به ما آموخت که نه‌تنها فرهنگ اولین چیزی است که باید نجات داده شود، بلکه برای نجات آن باید با روشنفکران و هنرمندانمان گفت‌وگوی مستمر داشته باشیم.

وی هم‌چنین به ما آموخت که این گفت‌وگوی راحتی برای طرفین نخواهد بود، اما این گفت‌وگو روندی دائمی داشته و باید داشته باشد و در آن احترام و تمایل به کار باهم اثبات شود.

انقلاب نه‌تنها از اندیشۀ خلاق نمی‌ترسد، بلکه آن را ارتقا می‌دهد، آن را پرورش می‌دهد و برای رشد آن فضا باز می‌کند، آن را به‌رسمیت می‌شناسد و به سهم خود آن را تغذیه می‌کند. به‌همین دلیل یک سیستم آموزش و ترویج ایجاد کرد که در تمام این سال‌ها، حتی در سخت‌ترین سال‌ها در خدمت محافظت و حفاظت از باارزش‌ترین میراث مادی و معنوی آفرینشگران کوبایی بود.

یادگیری در زمینه‌های سیاست و ایدئولوژی مربوط به تمام نیروهایی می‌شود که در یک روند شرکت می‌کنند. مسئلۀ غیرقابل‌بخشش این نیست که در سال‌های گذشته یا همین الآن خطاهایی صورت نگرفته است، بلکه تصحیح نکردن خطاها می‌تواند غیرقابل‌اغماض باشد.

از این نظر ما ثابت‌قدم بوده‌ایم، تصحیح صورت گرفته است و اراده برای ادامۀ کار وجود دارد، زیرا این امر ذاتی توسعه در زمینۀ ایده‌هایی مانند اقتصاد و سایر حوزه‌ها است.

یک آواز زیبا که به‌صورت دونفره توسط سیلویو رودریگز (Silvio Rodriguez) و سانتیاگو فلیو (Santiago Feliú) خوانده شده است، هشدار می‌دهد:

«هربار که دروغ برنده می‌شود، شک و تردید ایجاد می‌شود.»

رسانه‌های بزرگ و شبکه‌های اجتماعی دیجیتال به‌منزلۀ بسترهای مؤثری برای دست‌کاری و دروغ‌های نامحدود عمل می‌کنند. در پشت هر کسی که شک کند یا اخبار دروغ را به‌اشتراک بگذارد، آن‌ها یک پیروزی کوچک و شیطانی کسب می‌کنند.

ساده‌لوحانه خواهد بود اگر چنین وانمود کنیم که نمایندگان برخی کارهای هنری، سیاسی یا سایر زمینه‌ها نادان هستند یا علاقه‌ای به درنظر گرفتن زمینه‌ها ندارند. از مصلحت‌طلبان تا فرصت‌طلبان، از لیبرال‌ها تا هرج‌ومرج‌طلبان، از استقلال‌طلبان تا نوالحاق‌گرایان و از شهودی‌ها تا وظیفه‌نشناسان یک فاصلۀ ظریف و شکننده وجود دارد.

آنان حتی نمی‌پذیرند که از رادیکال‌ترین راست توطئه برای از بین بردن تجربۀ ما بی‌ملاحظه وجود دارد و اگر ما به‌عنوان یک پروژه از بین برویم دیگر هیچ‌وقت از تعیین سرنوشت خود برخوردار نخواهیم شد. این یک بی‌مسئولیتی کیفری است که آنان با کشورشان و وقت‌شان مرتکب می‌شوند.

ما دیگر حتی از موضع فرهنگی در مورد استعمار صحبت نمی‌کنیم، ما دربارۀ جنگ از سوی محافظه‌کارترین راست افراطی صحبت می‌کنیم. آنان ناامیدانه بدون این‌که یک محله داشته باشند، در تخریب پروژه‌های چپ وسواس دارند.

آنان جامعه‌ستیزانی با فناوری دیجیتال هستند که همیشه در دسترس هستند. همیشه آمادۀ جنگ باز با عقل و احساسات هستند. آنان نه‌تنها به یک سیستم سیاسی بلکه به موارد اضطراری واقعی انسانی که ما را به‌عنوان یک گونه به آن مرتبط می‌سازد، حمله می‌کنند. این خطرناک‌ترین جنگ اما هم‌چنین بزدلانه‌ترین جنگ است.

ما نمی‌توانیم این نکته را نادیده بگیریم که دشمنان انقلاب مفاهیم جنگ غیرمتعارف را علیه کوبا به کار می‌گیرند، جنگی که در آن همه‌چیز پیش‌پاافتاده، مبتذل، ناشایست و دروغ است. بااین‌حال، سعی می‌کنند به حوزۀ حساس، به فرهنگ و اندیشه دزدکی نفوذ کنند.

«قهرمانان آزادی» که با ارزش‌هایی دست به عمل می‌زنند که حتی آن‌ها را نمی‌شناسند، می‌کوشند انقلابی را که میلیون‌ها انسان را آزاد کرده است، از بین ببرند.

آنان بی‌شرمانه به هتک‌حرمت نمادها و مقدس‌ترین وقایع و فضاهای تاریخ کشور دامن می‌زنند و خواستار نافرمانی، بی‌احترامی، بی‌نظمی و بی‌انضباطی عمومی می‌شوند و این دعوت‌ها را با خلق تهمت‌آمیز شبه‌واقعیت‌ها همراه می‌کنند تا سردرگمی، دل‌سردی و احساسات منفی را اشاعه دهند.

به انقلاب کوبا خیانت نمی‌شود و به کسانی که کوشش می‌کنند با سرنوشت میهن بازی کنند، هدیه داده نمی‌شود. (کف زدن حضار). ما اجازه نخواهیم داد که (به‌گفتۀ خودشان) «آرتیست‌ها» از هرج‌ومرج، ابتذال و بی‌احترامی پرچم را لکه‌دار کنند و به مقامات توهین کنند. ما از این غافل نیستیم که آنان ناامیدانه کوشش می‌کنند بازداشت شوند تا دستور کسانی را که به آنان پول می‌دهند، برآورده کنند و از این امر نیز دست نمی‌کشند تا قربانیان معتبری برای گزارش‌های رسوای خود در مورد کوبا پیدا کنند.

خوب است به لومپن‌مزدوری که از سرنوشت همه سود می‌برد، به کسانی که درخواست می‌کنند به کوبا «حمله» شود، به کسانی که به‌طورمرتب با واژه‌ها و اعمال خود به کسانی توهین می‌کنند که خستگی نمی‌شناسند، هشدار دهیم که صبر این مردم محدودیت‌هایی دارد! (کف زدن ممتد حضار)

فضیلت این خواهد بود که بدانیم در دفاع از کشوری که پیشینیان ما به ما اعتماد کردند و آن را به ما سپردند و ما را به نقطۀ امروز رساندند، چگونه می‌توانیم صفوف دفاع از کشور را مستحکم کنیم.

حتی در بدترین حالت نیز یک مبارز نمی‌تواند تماشاگر منفعل یک تحریک باشد یا اجازه دهد یک رفیق به‌تنهایی با تحریک‌کنندگان روبه‌رو شود. انقلابی‌ها از انقلاب دفاع می‌کنند. (کف زدن حضار). هرگز نباید به‌عنوان یک نخبه بلکه به‌عنوان یک نیروی آگاه و متعهد عمل کرد. این به‌معنای وجود داشتن و به‌مثابۀ یک پیشتاز سیاسی عمل کردن است. (کف زدن حضار)

ما باید به عضویت در صفوف حزب افتخار کنیم و عضویت را به‌مثابۀ عملی از وقف خود به آرمان‌هایی که سازمان باشور، شادی و مسئولیت از آن‌ها دفاع می‌کند، درک کنیم.

وقت آن است که برای تبادل‌نظر و ارائۀ پاسخ به‌موقع از سوی هر نهادی که شهروندان به آن مراجعه می‌کنند، برای تشویق مشارکت، شفافیت و پاسخ‌گویی، برای نشان دادن روحیه‌هایی که کشور را به‌حرکت درمی‌آورند، همۀ منابع ارتباطات اجتماعی، به‌ویژه کار در شبکه‌ها برای پرداختن به موضوع‌هایی که جامعه را متزلزل می‌کنند، درک و مورد استفاده قرار گیرند.

ما باید از همۀ فضاهای ارتباطی برای نبرد خود به‌عنوان انقلابی استفاده کنیم و کاری کنیم تا وزن تاریخ، استدلال‌ها و اعتقادهای میهن‌دوستانه و کلیدهای رهبری جمعی منتقل و درک شوند. ما به چالش کشیده شده‌ایم که در مورد همۀ خوبی‌های انجام‌شده و هم‌چنین آن‌چه می‌توان و باید انجام داد، صدای خود را داشته باشیم تا روشنایی‌ها و تعهدات خود را نشان دهیم.

ما درکشوری باساختار و سازمان‌یافته زندگی می‌کنیم، جایی که کارهای زیادی برای مقاومت در برابر هجوم یک واقعیت خصمانه و خفقان‌آور انجام می‌شود، اما مصمم است که به‌سمت رفاه اجتماعی بیشتر پیش رود. این حقیقت باید هر روز از طریق قطره‌ای اطلاعاتی، آموزنده، توصیفی و واضح دربارۀ هر پروژه، هر سناریوی مقاومت و ساخت‌وساز برای غلبه بر دشواری‌ها درک شود.

بیایید بدون سخن گزاف و خودستایی، مضمون‌هایی از حقیقت و فضیلت، استحکام و انسجام، ظرافت و متانت، حساسیت و همدلی، بدون سخن‌رانی‌هایی که باعث خستگی و طرد می‌شوند، با استدلال و احساسات مضمون‌هایی ارائه کنیم. با زبان کسانی که از درونی‌ترین بعُد میهن یعنی همسایگی، قطعه‌زمین، اجتماعات، کارخانه، مدرسه، کار و خانواده روزانه مقاومت می‌کنند، زبانی که فاصلۀ میان گفتمان‌های نهادی و خواست‌های عمومی را کوتاه می‌کند.

انقلاب یک گفت‌وگوی واقعی است که حقیقت و اخلاق را در برابر هرزگی و انحراف قرار می‌دهد، که دربارۀ وجود خود معامله نمی‌کند، مزدوران را مشروعیت نمی‌بخشد و با امنیت و استحکام عمل می‌کند.

ما می‌توانیم به‌طورعینی به پیشرفت در مبارزه برای رهایی زنان، علیه خشونت جنسی، نژادپرستی و تبعیض به‌نفع مراقبت و حفاظت از محیط‌زیست و حیوانات بپردازیم. و می‌توانیم بپذیریم که برای پاس‌گویی منصفانه‌تر به نگرانی‌های مردم هنوز باید به جلو حرکت کنیم.

بیایید رزمندگان حزبی و انقلابی داشته باشیم، که در مقابله با رفتارهای نژادپرستانه و تبعیض‌آمیز و دفاع از حقوق زنان کوبایی فعال باشند.

رفقا!

اجازه بدهید اکنون چند کلمه دربارۀ نبرد سرنوشت‌ساز اقتصادی بگویم که بدون آن سایر چیزها می‌توانند بی‌فایده باشند.

دورۀ پنج‌ساله‌ای که این کنگره آن را ارزیابی می‌کند، نتایج اقتصادی خوبی نشان نمی‌دهد. این امر نیز تحت تأثیر نارسایی‌ها و ناکارآمدی در عملکرد بخش قابل‌توجهی از سیستم کسب‌وکار و بخش بودجه قرار دارد و مشکلات ساختاری وجود دارند که بر توسعۀ آن تأثیر می‌گذارند و هزینه‌های اضافی که ضروری نیستند در این دوره حل نشده‌اند. عدم‌کنترل منابع مادی و مالی و هم‌چنین موانع و بوروکراسی غیرضروری ازجمله سایر مواردی هستند که بر توسعۀ اقتصادی ما سنگینی می‌کنند و راه‌حل آن به ما بستگی دارد.

به‌رغم گذر از انواع دشواری‌ها در این دوره، اقتصاد توانایی مقاومت را نشان داده و حفظ دستاوردهای اجتماعی را بدون انصراف از هدف‌های توسعۀ برنامه‌ریزی‌شده و هم‌چنین حمایت از همبستگی با سایر خلق‌ها را امکان‌پذیر ساخته است.

کوبا درسی باشکوه دربارۀ چگونگی ارادۀ سیاسی، وظیفۀ انسان‌گرایانۀ انقلاب، مدیریت دولتی، سیاست‌های عمومی که انسان را در مرکز توجه قرار می‌دهند و گفت‌وگوهای بین تصمیم‌گیرندگان اصلی و دانشمندان و مشارکت مردم داده است. و کوبا می‌تواند با تکیه بر این‌ها با موفقیت نسبی با مسئله‌ای پیچیده مانند همه‌گیری روبه‌رو شود.

یک کشور کوچک بدون منابع، بی‌رحمانه محاصره‌شده به شاخص‌هایی دست یافته است که عملکرد بهتری نسبت به بسیاری از کشورهای جهان و منطقه دارد. این کار به‌وسیلۀ آن اقتصادی حاصل شده که برای تکمیل و کارایی بیشتر، آن را مورد انتقاد قرار می‌دهیم، اما به‌وضوح به کمک‌های فراگیر یاری می‌رساند.

حزب تأیید می‌کند که ما از حفظ نیروهای بالقوۀ کشور در سطح بقا راضی نیستیم. برعکس، ما در آرزوی مقاومت خلاقانه هستیم، بدون این‌که از پروژه‌های توسعه‌ای خود صرف‌نظر کنیم، آن‌ها را کامل می‌کنیم و مفاهیم آن‌ها را به‌روز می‌کنیم و روش‌های انجام کار و مشارکت را نو می‌کنیم.

ما باید در کمترین زمان، با تلاش خود تشخیص دهیم که راه در خود ما، در «جزیرۀ درونی» است و با کمترین وابستگی خارجی ممکن، تولید مواد غذایی ضروری، بهره‌برداری و استفاده از منابع تجدیدپذیر انرژی، استفادۀ پایدار و با کیفیت از پتانسیل گردشگری، بهره‌وری در روند سرمایه‌گذاری، جهت‌گیری تولید ملی برای پاسخ‌گویی به نیازهای بازار داخلی و بالا بردن کیفیت کلیۀ خدمات ارائه‌شده به مردم را حل کنیم.

در هر نوع اقتصادی مفاهیم اساسی وجود دارند که قطعاً باید به آن‌ها ارج نهاد، مانند پس‌انداز و اقتصاد گردشی. هم‌چنین ضروری است که ذهنیت وارداتی را کنار بگذاریم.

برای غلبه بر بحران، روند به‌روزرسانی مدل اقتصادی و اجتماعی و «برنامۀ توسعۀ اقتصادی و اجتماعی تا سال ۲۰۳۰»، ترکیب انعطاف‌پذیر رابطه بین برنامه‌ریزی لازم، تمرکززدایی و خودمختاری ضروری است. برای توسعۀ کشور مشارکت همۀ فعالان اقتصادی، ازجمله شرکت‌های دولتی، شرکت‌های کوچک و متوسط و تعاونی‌ها ضروری است.

به‌عبارت‌دیگر، ما با خلاقیت از طریق تجزیه‌وتحلیل بنیادی و واقعی هر موقعیت، فراخوان به دانش تخصصی، ارتقا مشارکت و نوآوری مردم مقاومت خواهیم کرد. البته بدون چشم‌پوشی از اصول همبستگی جهانی‌مان و همکاری با بشریت.

«دستورالعمل‌ها» حتی از سوی کسانی که مسئولیت اجرای آن‌ها را به‌عهده دارند، همیشه به‌خوبی درک نشده‌اند و این امر بی‌درنگ کار سیاسی زیادی را می‌طلبد، چون این فرایندی است که پیچیدگی بسیار زیادی دارد.

این «دستورالعمل‌ها» به‌طورگسترده‌ای مورد سئوال قرار گرفته‌اند مبنی بر این‌که آیا زمان اجرای آن‌ها در میان چالش‌های غیرمنتظرۀ ناشی از همه‌گیری و تشدید فرصت‌طلبانۀ محاصرۀ اقتصادی مناسب بوده است؟ پاسخ فقط یکی است: ما نمی‌توانستیم ادامۀ این دگرگونی را با هدف رونق توسعه و مشارکت همۀ فعالان اقتصادی به‌تعویق بیاندازیم.

صادقانه است که بپذیریم فرایند «دستورالعمل‌ها» به‌دلیل آماده‌سازی ناکافی برخی از مدیران و تفسیر ناکافی از مقررات، مشکلات ابزاری را به‌همراه داشته است، اما سوء‌تفاهم‌هایی ناشی از خطای مرتبط‌سازی آن با مشکلاتی است که پیش از اجرای آن وجود داشته است. به این موارد، نارضایتی‌های ناشی از استدلالی که همیشه بر این پایه است که به‌موقع و دقیق نیست و برخی ادعاهای غیرقابل‌قبول که از اصول تعهد و وظیفه دور هستند، اضافه می‌شوند.

اولین پاسخ ما پیگیری و راه‌حل فوری –هر زمان که ممکن باشد- برای رویکردهای مهم مردم، پرورش یک تمرین دربارۀ مشارکت شهروندان در تنظیم‌ها، اصلاحات و تغییرهای اعمال‌شده بوده است که نمی‌توان از آن چشم‌پوشی کرد. تعرفه‌ها، قیمت‌ها و اقدام‌های اخیر برای حمایت و تشویق تولید و بازاریابی مواد غذایی به این استراتژی پاسخ می‌دهد.

ما بار دیگر به تغییر لازم در ذهنیت که این هدف‌ها را تسهیل می‌کند، متوسل می‌شویم. وقت آن است که از فراخوان به تحول گذر کنیم.

ما تا آن‌جا پیروز خواهیم شد که افق کاری که انجام می‌دهیم همیشه بیشترین سعادت ممکن را برای زنان و مردان کوبایی که از جوهر سوسیالیسم ما محافظت می‌کنند، داشته باشد.

وضعیت کنونی و هدف‌های ناشی از بحث‌های ما یک چالش بسیار بالا برای رهبران کوبا است. جامعه و نهادهای آن به کادر نیاز دارند، کادرهایی با آمادگی بنیادی اخلاقی و حرفه‌ای که آنان را با ویژگی‌هایی مانند نگرانی انقلابی، حساسیت به مشکلات مردم، آمادۀ فداکاری و توانایی روبه‌رو شدن با ناملایمات و با خلاقیتی که نوآوری را تشویق و ایجاد کند، متمایز سازد.

در هر موقعیتی، اما اساساً در سخت‌ترین و چالش‌برانگیزترین آن‌ها، کادرهای ما باید به‌دلیل فداکاری در انجام وظیفه، تمایل به بازدهی زیاد، متواضع بودن و حساسیت کافی برای قرار دادن خود به جای دیگران، «ما» را بر «من» مقدم بدانند. آنان وظیفه دارند صادقانه و از صمیم قلب گفت‌وگو کنند و با ادغام این ادراک‌ها در تصمیم‌گیری چابک باشند.

کنگره یک استراتژی برای آماده‌سازی کادرها تصویب کرد که شامل رویکرد علمی برای انتخاب، آموزش و ارتقا آنان است که مرحله‌های مسئولیت‌های گوناگون را درنظر می‌گیرد.

رفقا!

محاصره و بیماری همه‌گیر در سال گذشته متحد شدند تا مانع از پیش‌بینی‌ها و رؤیاهای ما شوند. ما سخت در برابر مشکلات روزمره مبارزه کرده‌ایم، اگرچه گاهی می‌توانست به‌نظر برسد که دیگر قادر به بالا امدن بر روی آب نیستیم، اما در میان عدم‌اطمینان، ظرفیت مقاومت و آفرینش به ما هجوم آورد و درخشیدیم.

کشوری که محاصره ‌شده است و حتی محدودیت‌های نابجا برای آن ایجاد کرده‌اند، توانسته است قدرت حیاتی خدمات اصلی خود را حفظ کند، به کل جمعیت خود ازجمله کسانی که آلوده و مشکوک هستند، خدمت‌رسانی کند، بیش از ۲۰ آزمایشگاه زیست‌شناسی مولکولی را در مدت‌زمانی رکوردی فعال کند، نمونه‌های ملی دستگاه‌های تنفسی ریه و ابزارهای اساسی را طراحی کند و توسعه دهد و پنج واکسن تولید کند، و باتوجه به کافی بودن میزان بالای واکسن‌ها‌ برای ایمن‌سازی کل مردم و کمک به سایر کشورها و افزون‌براین، ارائۀ همکاری پزشکی شایسته و شناخته‌شده به مردم مختلف جهان، چیزی است بیش از یک چراغ در انتهای تونل. این امر ثابت می‌کند که ما در سمت درست تاریخ قرار داریم و کار انقلابی و سوسیالیستی آن‌چنان پتانسیل و دامنه دارد که حتی بزرگ‌ترین امپراتوری سراسر دوران‌ها نیز نتوانسته آن را براندازد.

مردم ما به این شاهکار بی‌چون‌وچرا یک نام داده‌اند: فیدل کاسترو روز! (کف زدن حضار). فرماندۀ کل، بر اساس آموزش مارتی مبنی بر این‌که حکومت کردن، پیش‌بینی کردن است، در روزهای بسیار نامطمئن برای کوبا، توسعۀ بیوتکنولوژی، تولید دارو و واکسن و تربیت پزشک برای ملت و جهان را تشویق و ترویج کرد. او یک مرجع مداوم است، زیرا قبل را دید و بسیار فراتر از لحظه را نیز دید و این‌که تا چه اندازه بشریت می‌تواند رؤیاهای خود را پرورش دهد، هنگامی که در برابر چشمان حیرت‌زدۀ بسیاری، کوبا درحال نجات خود پدیدار می‌شود و به نجات جهان از بدترین بیماری همه‌گیر سده‌ها کمک می‌کند.

هنگامی که زنان و مردان با روپوش سفید [پزشکان کوبایی]، اعضای تیپ هنری ریو (Henry Reeve) با حمل پرچم یک‌ستاره از پله‌های هواپیما پایین می‌آیند و خود را در اختیار نجات جان انسان‌ها قرار می‌دهند، بدون این‌که قیمتی برای کار خود تعیین کنند، دروغ‌ها و ننگ‌ها علیه کوبا مثل یخ در آب گرم ذوب می‌شوند و حقیقت ما با اقدام نجات‌دهنده افزایش می‌یابد.

رفقای سراسر کوبا، مبارزان روزانۀ انقلاب!

اعضای هیئت سیاسی، دبیرخانه و کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست کوبا که امروز انتخاب شده‌اند، تعهد فوق‌العاده‌ای را برای تداوم انقلاب کوبا برعهده می‌گیرند. (کف زدن حضار). پس از چندین سال کار و تعهد به وظایف حزب، ما با چندین رفیق که در نقش‌های مربوطۀ خود بخشی از همۀ چیزهایی هستند که کشور در سال‌های اخیر تحت شرایط چالش‌برانگیز به جلو راند و تسخیر کرد، وداع می‌کنیم. همۀ آنان بهترین شناخت را با خود به‌همراه دارند: کار در بالاترین سطوح حزب، بنیان‌گذاری و رهبری شده توسط فیدل و رائول و سایر رفقا از نسل تاریخی صدساله، مانند فرماندهان انقلاب، مانند رامیرو والدس (Ramiro Valdés) و گی‌یرمو گارسیا (Guillermo García)، کسانی که به ما هر روز به دادن درس‌هایی از فداکاری و تعهد به کار مشترک ادامه می‌دهند. (کف زدن حضار).

به فرماندۀ ارتش عصیانگر، خوزه رامون ماچادو ونتورا (José Ramón Machado Ventura) که چندین دهه وظایف دشوار سازمان، عملکرد و زندگی درونی آن، کنترل منابع و مدیریت را بر شانه‌های خود حمل کرد. سپاسگزاری دائمی ما برای فداکاری و الگوی او برای نظم و وفاداری. برای آموزه‌ها، پشتیبانی و اعتمادی که ما بر اساس آن‌ها گام‌به‌گام از سازمان‌های توده‌ای و دانش‌جویی و جوانان به‌سمت وظایف رهبری حرکت می‌کنیم. سادگی، متانت و تعهد او همیشه ما را به‌عنوان درس زندگی همراهی می‌کنند . (کف زدن حضار). در مورد ژنرال ارتش، کنگرۀ تداوم می‌خواهد بدهی عظیم ما را به شخصی که هرگز قادر به جدا شدن از حزبی نیست که بینان‌گذار آن است، ثبت کند.

جمع‌بندی کمک‌های او به انقلاب، همان‌طور که در ابتدا بیان کردم، فقط وظیفۀ رفقا نیست. این شیوه‌ای است که به خود نشان دهیم که خصوصیات اصلی یک رهبر، یک انقلابی واقعی، همیشه ناراضی از کاری که هدایت می‌کند و توجهی که به ضربه‌های اجتماعی می‌کند تا میزان خدمت یا آسیب رساندن آن‌ها به مردم را دریابد، کدام هستند.

او در مواجهه با دشمن و دفاع از کار سازش‌ناپذیر و محکم است و هنگامی که تشویق می‌کند، صادق و صمیمی است، پاداش دادن را به‌رسمیت می‌شناسد، حتی هنگامی که رفیقی را مجازات می‌کند.

استمرار در الگو و آموزش‌های رهبران معتبری که پیش از ما بوده‌اند، تأیید شده است و شناخت به‌موقع و معنادار کسانی که همه‌چیز را برای سرنوشت جمع می‌دهند، همیشه برجسته است.

رفیق ژنرال ارتش، وزیر یا به‌سادگی رائول، آن‌طور که مردم او را می‌نامند، به نمایندگی از رفقایم و مردم کوبا: به‌دلیل الگو، محرک، نیرو و اعتماد شما سپاسگزارم. (کف زدن حضار). سپاس از این‌که هستید و به ما کمک می‌کنید تا به خود باور داشته باشیم.

مهم، بسیار مهم بود حمایت و تشویق شما در این سال‌های یادگیری و آموزش که به ما اجازه می‌دهد مسئولیت‌هایی را که شما و فیدل در آن‌ها تاریخ را ساختید، به‌عهده بگیریم. این نبرد فوق‌العاده است، اما آرامش خاطر در مورد نزدیک بودن مدرسه و این‌که شما در کنار ما هستید، باقی می‌ماند. (کف زدن حضار).

رفقا!

آن‌چه امروز اتفاق می‌افتد، ما را دوباره در برابر مسیر تاریخ قرار می‌دهد. ۱۹ آوریل، روز پیروزی در خلیج خوک‌ها است که اولین بار علیه مزدوران امپراتوری که می‌خواستند انقلاب را غافلگیر کنند، اما از سوی انقلاب غافلگیر شدند. اعلام خصلت سوسیالیستی انقلاب در آستانۀ آن مبارزات، شجاعت و نبوغ فیدل که در سازمان‌دهی نبرد چنان درخشید که کمتر از ۷۲ ساعت طول کشید و آنان نتوانستند تکه‌ای از ساحل را تصرف کنند و تصویر رهبر بر تانک درحال حرکت همیشه در جلو نیروهایش به‌مناسبت این تاریخ بازگشته‌اند تا به ما یادآوری کنند که ما کی هستیم، از کجا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم. (کف زدن حضار).

حزب کمونیست کوبا پیوندی ناگسستنی با آن نماد مقاومت و پیروزی دارد و در انتظار کسانی است که منصفانه برای حقوق مردم خود مبارزه می‌کنند و بیش از یک جا در خط مقدم مطالبه نمی‌کنند.

نسل ما مسئولیت خود را با پذیرش این چالش درک می‌کند و در برابر نسل تاریخی با افتخار و غرور ادامۀ انقلاب را اعلام می‌کند. (کف زدن حضار). ما این کار را با اصلی که توسط ماسئو (Maceo) جاودانه شده انجام می‌دهیم:

«هر کسی که بخواهد کوبا را تصاحب کند، اگر در جنگ نابود نشود، غبار خاک آن در خون او غرق خواهد شد.»

با استعارۀ کامیلو (Camilo) در سخنان معروف او به فیدل هنگام دریافت درجۀ فرماندهی ارتش عصیانگر در سییِرا مائسترا، ما می‌خواهیم به نسل تاریخی، به هم‌رزمان خود در مبارزات حزبی و به مردم محبوب خود بگوییم:

«ما سپاسگزاریم که به ما فرصت داده‌اید تا به این هدف شایسته خدمت کنیم، زیرا ما همیشه آمادۀ فدا کردن زندگی خود هستیم… نفس نکشیدن برای ما راحت‌تر از عدم‌وفاداری به اعتماد شما خواهد بود. (کف زدن حضار).

ما کوبا هستیم!
کوبا زنده است!
یا مرگ یا میهن!
ما پیروز می‌شویم!

(کف زدن حضار)

منبع: گرانما، ارگان حزب کمونیست کوبا
——————————

* سیمارون به بردگانی گفته می‌شد که از ظلم و بدرفتاری استثمارگران خود می‌گریختند و در جنگل‌ها، باتلاق‌ها و مناطق صعب‌العبور کوهستانی مخفی می‌شدند تا از تعقیب‌کنندگان خود در امان باشند و به فرزندان خود شیوۀ زندگی چریکی می‌آموختند. م.

منبع:

http://en.granma.cu/cuba/2021-04-27/diaz-canel-among-revolutionaries-we-communists-go-to-the-fore

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%af%d8%b1-%d9%85%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8%db%8c%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%d8%8c-%d9%85%d8%a7-%da%a9%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa%e2%80%8c%d9%87%d8%a7-%d8%af%d8%b1/feed/ 0 6143
آن چه باید در حزب تغییر کند http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%86-%da%86%d9%87-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b2%d8%a8-%d8%aa%d8%ba%db%8c%db%8c%d8%b1-%da%a9%d9%86%d8%af/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%86-%da%86%d9%87-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b2%d8%a8-%d8%aa%d8%ba%db%8c%db%8c%d8%b1-%da%a9%d9%86%d8%af/#respond Fri, 05 Mar 2021 13:46:11 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6053 لویی آلتوسر، ترجمه‌ی آزاده ریاحی

لویی آلتوسر (۱۹۱۸-۱۹۹۰)، فیلسوف برجسته‌ی مارکسیست فرانسوی در مقاله‌ی حاضر که در چارچوب مباحث نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۹۷۰ در حزب کمونیست فرانسه نوشته شده ساختار فرمان‌دهی عمودی در حزب کمونیست فرانسه را مورد انتقاد قرار می‌دهد. این مقاله نخستین بار در چهار بخش در روزهای ۲۴ تا ۲۷ آوریل ۱۹۷۸ در لوموند، منتشر شد. زمان انتشار همزمان بود با اولین جلسه‌ی کمیته‌ی مرکزی پس از انتخابات (دور اول ۱۲ مارس، دور دوم ۱۹ مارس)، که در ۲۶ ، ۲۷ و ۲۸ آوریل برگزار شد. نسخه‌ی کمی اصلاح‌شده از متن آلتوسر را فرانسوا ماسپرو در قالب کتاب، با پیش‌گفتاری در مورد گزارش مارکایس جلسه‌ی کمیته‌ی مرکزی در آوریل منتشر شده است. همین مقاله بعداً در  شماره‌ی ۱۰۹ نشریه‌ی نیولفت ریویو منتشر شد. تمام یادداشت‌های انتهایی به ترجمه‌ی انگلیسی توسط NLR اضافه شده‌اند.

شکست اتحاد چپ، توده‌های مردم را شدیداً برآشفته و بسیاری از کمونیست‌ها را عمیقاً آزرده کرده است.* یک فرقه‌ی ”کارگرباور“ـ یا دقیق‌تر بگوییم جزم‌گرا ـ ظاهراً از گسست از حزب سوسیالیست خرسند است و آن ‌را پیروزی بر خطر سوسیال‌دموکراسی می‌داند. اما اکثر مبارزان حزبی خطر را احساس کردند، نه‌تنها به‌خاطر مانعی که این وضعیت در پیشرفت کار ایجاد کرد، بلکه به‌خاطر شرایط این شکست. افزون بر این، امر تازه‌ای نیز پیش آمده است. مبارزان حزبی در عین‌حال که منتظر توضیح رهبری‌اند، راساً تحلیل روندی را که به این شکست انجامید آغاز کرده‌اند: به‌ویژه تحلیل خط‌مشی‌ای که حزب با تمامی معلق‌زدن‌ها و تغییرات غیرعادی و بلهوسانه دنبال کرد. آن‌چه آن‌ها از رهبری حزب می‌خواهند، ضمانت احترام به شرایط مادی‌ای است که بدون آن تحلیل و وارسی نتایج حاصله ممکن نیست. آن‌ها به‌ویژه خواستار بحث علنی در مطبوعات حزبی و تدارک حقیقتاً دموکراتیک کنگره‌ی بیست‌و‌سوم‌اند.

رهبری حزب که با این حرکت مواجه است، می‌کوشد تدریجاً یک سیستم دوگانه‌ی دفاعی تدارک ببیند: بی‌آن‌که فرصت را از دست بدهد، نتایج را پیشاپیش دیکته می‌کند و بحث را جهت می‌دهد تا آن را مغشوش کند. دفتر سیاسی در بیستم مارس ۱۹۷۸ اعلام کرد: «البته ضرورت خواهد داشت که از مبارزه‌ای که به‌تازگی صورت گرفته، هر نوع درسی را اخذ کرد.» آن‌ها از زمان آینده سخن می‌گویند، تو گویی از گشودن باب تحقیق و بررسی دفاع می‌کنند، اما تنها به این خاطر دست به این کار می‌زنند که نتیجه‌گیرهای آن را پیشاپیش  تدارک ببینند. نخستین نتیجه‌گیری: «حزب کمونیست مسئولیتی در قبال این وضعیت ندارد.» این صورت‌بندی گذشته از هر چیز،‌ این امتیاز را دارد که برای رهبری حزب مصونیت ایجاد می‌کند، حزبی که همه‌ی تصمیمات را بدون اطلاع بدنه، که بار همه‌ی عواقب آن را بر دوش دارد، گرفته است. نتیجه‌گیری دوم: «مشی هدایت‌گر [حزب] طی شش سال گذشته منسجم باقی مانده است.» بدین ترتیب، فیترمن[۱] در گزارش بیست‌ونهم مارس خود بر استواری حزب در هدایت یک نبرد تحت شرایط دشوار تأکید کرد، نبردی که به‌خاطر خطای سوسیالیست‌ها با شکست روبرو شد: «ما خواهان شکست نبودیم، می‌بایست روی این شکست تأمل کنیم، بحث کنیم و درس‌های لازم را از آن برگیریم. اما با درنظرگرفتن حقایق اساسی که یادآوری کردم، روشن است که جهت‌گیری جدی و مسئولانه‌ی دیگری سوای آن‌چه ما در پیش گرفتیم وجود نداشت و این امری است که دفتر سیاسی عمیقاً بدان معتقد است.»

از این اعتقاد عمیق شما متشکریم. دفتر سیاسی اگر بتواند بدون ارائه‌ی مدرکی «نتیجه‌گیرهای بدون پایه و اساس» و «داوری بدون تجزیه و تحلیل» پیش‌ روی ما بگذارد، در واقع باید «عمیقاً معتقد» باشد. این قضیه، مفهوم حقیقی خودِ همان پیام دفتر سیاسی را بر ملا می‌کند: تجزیه‌و‌تحلیل تنها بر پایه‌ی «نتیجه‌گیری‌های بدون پایه و اساسِ» رهبری باید صورت گیرد، و آن‌جا که ژرژ مارشه[۲] بر این پایه که این وضعیت نیاز به «بحث و تأمل» دارد (روزنامه‌ی اومانیته، چهارم آوریل) خواهان تجزیه‌و‌تحلیل می‌شود، خاطر نشان می‌کند که «واحدهای حزبی با مواد مهمی سروکار دارند که با آن می‌توانند این بررسی را پیش ببرند.» چه موادی؟ «به‌ویژه بیانیه‌ی بیستم مارس دفتر سیاسی و گزارشی که چارلز فیترمن به منشیان محلی از جانب دفتر سیاسی ارائه داد.» دایره تکمیل شده، بنابراین زمینه علامت‌گذاری و محصور شده است. بر بنیاد چنین مواد پروپیمانی است که می‌توان بحث را  در آزادی کامل پیش برد، بدین معنا که بحث می‌تواند در حصار نتیجه‌گیری‌های از قبل ارائه‌شده محدود شود.

کمونیست‌ها می‌دانند ژرژ مارشه از گفتنِ این‌که «می‌بایست بحث کنیم. این کاملاً درست است» واقعاً چه منظوری دارد. بحث در هسته‌های مجزا از یکدیگر، حداکثر در یک کنفرانس منطقه‌ای و نه چیزی بیش از آن. بدین‌ترتیب، تبادل‌نظر عمومی و آزاد، و تجزیه‌و‌تحلیل تجارب بین مبارزانِ بخش‌های گوناگونِ حزب یا در بین کارگران یدی و فکری ـ بحثی که استحکام‌بخش و برانگیزاننده باشد ـ  در بین نخواهد بود. آزادانه بحث می‌کنید، اما بر پایه‌ی نتیجه‌گیری‌های موجود در «اسناد مهم» و منحصراً در چارچوب ارگان‌های اساسی (هسته‌ها و بخش‌های) خودتان.

این است پاسخ رسمی به خواست گسترده‌ی حزب مبنی بر گردهم‌آیی‌های علنی در مطبوعات حزبی به‌منظور فراهم‌آوردن امکان تبادل‌نظر و مقایسه‌ی بین آن‌ها. رهبری از پیش جواب رد داده است: غیرممکن است، حتی برای یک لحظه. مارشه حتی در ابتدا این امتناع را با سخن‌گفتن پیرامون بندی در اساسنامه توجیه می‌کرد، بندی که طبق آن، گردهم‌آیی‌های علنی تنها به‌منظور تدارک کنگره سازمان داده می‌شوند. اما در واقعیت چنین بندی وجود ندارد. حتی در اساسنامه‌ها یک بار هم اشاره‌ای به جلسات بحث نشده است.

در شرایط کنونی، مشکل می‌توان پذیرفت که یک رهبر کارگری از «قانون» علیه مبارزان حزبی استفاده کند. اما مارشه فراتر از این می‌رود: او قانون وضع می‌کند! آگاهی از این امرِ آشکارﹾ ضروری است تا بتوان فهمید چرا کمونیست‌ها در لوموند و دیگر جاها مقاله می‌نویسند: زیرا به دستور رهبری حزب، درب روزنامه‌های روزانه و هفتگی به روی آن‌ها بسته شده است. رهبری حزب از مبادله‌ی افکار و تجزیه ‌و تحلیل در پایه‌ی حزبی بیش از هر چیز وحشت دارد. رهبری بیش از همیشه طرفدار بخش‌بخش‌کردن است ــ فن درجه یک برای خنثی‌کردن واکنش اعضای معمول حزب از طریق سیستم سه‌سطحیِ‌ نمایندگی (هسته‌‌ـ‌ناحیه، ناحیه‌‌ـ‌منطقه، ‌منطقه‌ـ‌کمیته‌ی مرکزی).

برای پی‌بردن به «بحث گسترده‌ای» که در پی خواست خود مارشه پیش می‌آید، می‌توانیم به پل‌ لوران[۳] مراجعه کنیم: «ظاهراً شکست ۱۹ مارس تأمل گسترده‌ای می‌طلبد تا بتوانیم در مورد مسیری که در مرحله‌ی جدید در پیش داریم، تصمیم‌گیری کنیم.» یک چیز کاملاً محرز و آشکار است: بر پایه‌ی «اعتقاد راسخِ» دفتر سیاسی «خواسته می‌شود» که این تجزیه ‌و تحلیلﹾ بررسی گذشته را کنار بگذارد و به‌طور کامل بر آینده متمرکز شود؛ بر «مسیر پیشرفت‌های جدید» (اظهاریه‌ی چهارم آوریل دفتر سیاسی). این شیوه‌ی کارِ همیشگیِ رهبری حزب است که آن را به ‌بهترین وجهی حفظ کرده است: تکیه به وظایفی که در پیش است، شتابان در خدمت دفن گذشته قرار می‌گیرد؛ دفن گذشته همراه با تناقضات، اشتباهات و رازها و ابهامات آن. کسانی‌که اشتباهات گذشته را همه‌جانبه بررسی می‌کنند، البته که از «زندگی» و بنابراین از «مبارزه» و در نتیجه از «مشی حزبی» کنار گذاشته می‌شوند. این‌طور نیست رفقا؟

استراتژی: چرخش پنهانی

هرچه آینده نزدیک‌تر می‌شود، خودِ گذشته خاتمه می‌یابد. دیگر نه مسئله‌ی حزب کمونیست، بلکه فقط مسئله‌ی حزب سوسیالیست مطرح است: «استراتژی فاجعه‌بار و مرگ‌زای حزب سوسیالیست، و علت بی‌واسطه‌ی این حقیقت که چپ به پیروزی دست نیافت» تنها همین بود. آن‌جا که مبارزان حزبی دست به تعمق می‌زنند، رهبری شتابان نتیجه‌گیری‌هایش را ارائه می‌دهد: سلب مسئولیت در قبال نتایج حاصله از طرف حزب کمونیست منطقاً تمامی مسئولیت را به‌ حساب حزب سوسیالیست می‌گذارد. بنابراین، تعمق و بحث پیرامون نقش حزب که بین داوری موقت درباره‌ی گذشته و «وظایف آینده» محدود شده است، بدون شک سرنوشت مشابهی دارد. گفته خواهد شد که همه‌ی آن‌ها «کاستی‌هایی» داشته‌اند، ولی مشی حزب «منسجم» و «درست» بوده است. سازوکار راه‌اندازی بحث و از‌بین‌بردن آن باقی است و به بهترین وجه عمل می‌کند.

با این حال، بین برداشت رهبری از «تأمل» و شیوه تعمق مبارزان حزبی «تناقضی جزئی» وجود دارد که به‌آسانی نمی‌توان آن ‌را از بین برد. مبارزان حزبی موافق بحث بر اساس «اسناد مهمی» که مارشه ذکر کرده است،‌ نیستند (اظهارات دفتر سیاسی، گزارش فیترمن). آن‌ها مایل نیستند اندیشیدن را با این نتیجه‌گیری آغاز کنند که مسئولیت یا عدم مسئولیت را به حزب مشخصی نسبت دهند و یا با این بحث که اگر حزب کمونیست هیچ مسئولیتی ندارد، پس بار همه‌ی مسئولیت‌ها بر دوش حزب سوسیالیست است. آن‌ها از این‌ تفکر مانوی خسته شده‌اند ــ تفکری که، افزون بر این، هم طرفدار قانون و هم طرفدار اخلاق است، ولی با آن‌چه آن‌ها تجربه و مشاهده کرده‌اند، خوانایی ندارد.

آن‌ها می‌دانند که اتحاد چپ یک ضرورت است و جریانی که حزب سوسیالیست معرف آن است می‌بایست به این اتحاد جذب شود. اما آن‌ها درباره‌ی حزب سوسیالیست یا ماهیت مختلط مبارزان آن هیچ‌گونه توهمی ندارند (کادرهای قدیمی SFIO، هسته‌ای که توسط CERES سازمان داده شد و اعضای زیادی که آرایش سیاسی راستینی ندارند). آن‌ها کارکرد حزب سوسیالیست را کارکرد یک بلوک انتخاباتی می‌دانند که درگیر مبارزاتی است که هدفش نفوذ و تأثیرگذاری به میانجیِ یک «رهبر تاریخیِ» قدرتمند است، کسی که حزب را طبق امیال شخصی خودش جهت می‌دهد ـ امیالی که از دشمنی با انترناسیونال سوسیال‌دموکرات یا شکل‌های جدید همکاری طبقاتی بسیار فاصله دارد ــ و دستش  را پیشاپیش کاملاً رو کرده است: این‌که سه میلیون رأی را از حزب کمونیست بگیرد.

اما رزمندگان کمونیست این منطق را که طبق آن بار اصلی مسئولیت بر دوش حزب سوسیالیست گذاشته می‌شود، نمی‌فهمند. برعکس، چرا نباید مسئله‌ی مسئولیت حزب کمونیست را پیش کشید؟ در هر حال، خط‌مشی حزب کمونیست و حزب سوسیالیست با یکدیگر پیوند خورده‌اند و مسئولیت را به مسئله‌ی همه یا هیچ تبدیل‌کردن، به‌راستی خلط دیالکتیک با پارانویا است. گذشته از این، چنین روشی تأثیری سوء بر کسانی که آن ‌را به کار می‌گیرند، دارد. پس چگونه حزب کمونیست که پس از اعلامیه‌ی وین میتران[۴] (این‌که بایستی سه میلیون رأی را «به‌دست آورد») و پس از گزارش محرمانه‌ی ژوئن ۱۹۷۲ [1] مارشه، از قضایا اطلاع پیدا کرد، هنوز هم چنان اعتبار سیاسی فراوانی برای حزب سوسیالیست قائل شد و تا بدین پایه این حزب را قوی کرد، میتران را به کاندیدای چپ متحد در انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۷۴ رساند، و حزب سوسیالیست را در موقعیتی قرار داد که توانست چپ را تحت‌الشعاع قرار دهد؟ دفتر سیاسی حزب سوسیالیست در بیانیه‌ی چهارم آوریل خود از استراتژی این حزب صحبت کرد، به گونه‌ای که گویی رویدادهای اخیر این استراتژی را برملا کرده است. دفتر سیاسی از آن‌چه «استراتژی این حزب از برنامه‌ی مشترک سال ۱۹۷۲ تاکنون بوده است» صحبت کرد. اما، در آن پنج ‌سال، یعنی «از زمان برنامه‌ی مشترک»، چه کسی به‌جز رهبری حزب کمونیست آن‌چه را حزب سوسیالیست احتیاج داشت تا استراتژی خود را پایه‌ریزی کند ـ قبل از تصمیم به مبارزه با آن ــ در اختیارش گذاشت؟

در واقعیت امر، رزمندگان حزبی به‌گونه‌ی دیگری می‌اندیشند: به‌مثابه ماتریالیست‌هایی که تلاش می‌کنند بر بنیاد دلیل و مدرک به داوری دیالکتیکی دست یابند، یعنی نه با شیوه‌ی همه یا هیچ، بلکه با روش رسیدن به تناقضات. آن‌ها از آغاز با تحلیل تجارب خود به‌مثابه زنان و مردانی که در وضعیت مناسبی قرار دارند تا به واکنش‌ها و برداشت‌های کارگران گوش دهند و تأثیر چرخش‌های موجود در مشی حزبی به آنان را دقیقاً بسنجند و نیز بررسی سبک دخالت مارشه در انتخابات و نتایج (اغلب غیرمنتظره‌ی) آن آغاز می‌کنند. آن‌ها با مد در نظر داشتن این «اسناد و مدارک مهم» (این بار واقعاً مهم)، سعی می‌کنند به‌مثابه مارکسیست تعمق کنند، به‌ دیگر سخن،‌ به‌مثابه زنان و مردانی که هم قادرند «خود فکر کنند» (گفته‌ی مارکس) و هم وقت آن ‌را دارند که آن‌چه را تجربه و مشاهده کرده‌اند به‌مثابه کارکرد ماهیت و تناقضات مناسبات طبقاتی به‌طور کامل بررسی کنند. آن‌ها دیگر نمی‌توانند عمل‌گرایی و تجربه‌گرایی را تحمل کنند، بلکه می‌خواهند بفهمند چرا حزب به هیچ‌یک از هدف‌هایی که رهبریﹾ پنج‌ سال پیش برای حزب تعیین کرد، دست نیافته است. آن‌ها می‌دانند که برای فهمیدن ضروری است از «حقایق» ساده فراتر رفت («حقایقی» که برای فیترمن بسیار ارزشمنداند) و آن‌چه را که لنین «روابط درونی» نامید درک کرد. در جامعه‌ی طبقاتی ما چنین امری همواره مناسبات طبقاتی‌ اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک بی‌نهایت پیچیده‌ای را شامل می‌شود که رهبری حزب به‌سادگی آن‌ را نادیده می‌گیرد. این حقیقت که چنین تجزیه‌و‌تحلیلی خودبه‌خود از پایه‌ی حزبی سرچشمه می‌گیرد می‌تواند واقعاً سرآغاز جدیدی در تاریخ سیاسی این حزب باشد.

اما خیلی بعید نیست که رهبری برای درهم‌شکستن این «تناقض جزئی» ــ تناقض بین مفهوم «تأمل و بررسی»ای که از بالا ایجاد و کنترل می‌شود، و کنش واقعی « تأمل و بررسی» که مبتنی است بر تجزیه‌و‌تحلیل انضمامیِ تناقضات مادیِ تجربه‌شده توسط پایه‌های حزبی  ـ از قدرت دستگاه حزبی استفاده کند. اما رزمندگان حزبی، از مهارت ظریف رهبری در خفه‌کردن اختلاف‌نظرها، تکنیک‌های «بازسازی و بهبود»، مهارت در به‌تعویق‌انداختن تا «بعد» (تا کنگره‌ی بیست‌وسوم) و اصلاحاتی که به‌گونه‌ای مبهم قول آن‌ها داده شد و به آن‌ها بسیار هم نیاز هست، مطلع‌اند. بدین‌ترتیب، رهبری می‌تواند مطمئن باشد که بسیاری با آمادگی و علاقه همه‌ی این روش‌ها را ـ ازجمله و ظاهراً «لیبرا‌‌ل‌ترین» آن‌ها ـ را که او به‌منظور حل این «تناقض جزئی» ارائه می‌دهد، دنبال خواهند کرد:‌ یعنی به‌منظور از‌میان‌برداشتن مانعی که می‌تواند ماشین غول‌پیکر او را متوقف کند.

انگیزه‌های پنهان

ضرب‌المثلی در حوزه‌ی عملکرد سیاسی (ماکیاولیایی و حتی ناپلئونی آن) هست که می‌گوید هرگز نباید با مردم به گونه‌ای رفتار کرد که گویا احمق‌اند. اغلب رزمندگان حزبی همچون مردم فرانسه واقعاً نه فریب بحث‌های بی‌سروته پیرامون آمار و ارقام ملی را می‌خورند، و نه فریب کمدی موقر و زودگذر درصدهای انتخاباتی ( ۲۵ درصد خوب خواهد بود، ولی ۲۱ درصد کافی نیست)، گزافه‌گویی‌های مربوط به «وزرای کمونیست» و نمایش‌هایی از این دست را. بیش‌تر مبارزان حزبی، و نه فقط آنان، حقیقتی را که مارکس پیرامون هیجدهم ‌برومر گفت می‌دانند: این‌که تاریخ یک تئاتر است و برای فهمیدن آن می‌بایست پشت نقاب‌ها و سخنرانی‌های رهبران را نگاه کرد و از همه مهم‌تر پشت خود صحنه را؛ می‌بایست قمارهای سیاسی، مبارزه‌ی طبقاتی و نیز علل و تأثیرات آن را جستجو کرد. رهبری که در مواضع خود منزوی شده بود، مایل نبود این ناراحتی را حس کند، اما رزمندگان حزبی آن‌ را به‌وضوح حس کردند. آن‌ها حس کردند که در پشت برانگیختن «انسجام» اتحاد چپ، پشت اختلاف‌ها و انشقاق‌ها و پشت توافق‌های ساختگی سیزدهم مارس، زمانی‌که حزب تمامی موضع‌گیری‌های پیشین را کنار گذاشت، امری جدی و عجیب و غریب ــ امری که پنهان باقی می‌ماند ــ در جریان است.

در مرکز همه‌ی پرسش‌هایی که مطرح می‌شود، باور معین و سؤال مشخصی وجود دارد. باوری به این مضمون که: استراتژی حزب همیشه منسجم نبود، در کنگره‌ی بیست‌ویکم مدتی تغییر کرد و سپس از کنگره‌ی بیست‌ودوم به مسیر پیشین بازگشت و تا اندکی پس از کنگره‌ی نانت حزب سوسیالیست (ژوئن ۱۹۷۷) ادامه داشت، زمانی که شتابان به مسیری انداخته شد که جدایی ماه سپتامبر از حزب سوسیالیست و شکست اتحاد چپ را به دنبال داشت. و پرسشی با این محتوا که: در این ‌صورت، چرا رهبری هرگز برای تغییر استراتژی حساب پس نداده است؟ رهبری چه چیزی را می‌خواست پنهان کند؟ در واقع، پرسش اصلی این است: رهبری زمانی‌که تغییر استراتژی را به حزب تحمیل می‌کرد، چه‌ چیز را پنهان می‌کرد؟

در این مرحله، ”فرضیه‌ها“ دسته‌دسته ظاهر می‌شوند. به‌منظور اختصار، تنها محتمل‌ترین فرضیه‌ها را بررسی می‌کنیم. رهبری می‌خواست با گذاشتن امضا زیر نامه‌ی مشترک، هواداران حزب سوسیالیست را که تقریباً از صفر تا بدین‌حد رشد کرده بود تقلیل دهد، زیرا حزب می‌توانست هسته‌ی اصلی رأی‌دهندگان حزب کمونیست را تهدید کند و یا با حمایت از اکثریتِ طرفدار ژیسکار دستن[۵] به سنت «سوسیال‌دموکراتیک» روی آورد. بنابراین، رهبری در تلاش برای کم‌کردن طرفداران حزب سوسیالیست می‌خواست حزب را در برابر خطرات آینده (بحران، تهدید شیراک و امثال آن) تقویت کند. چرا در مورد این تحول استراتژیک سکوت می‌شود؟ به‌منظور سرپوش‌گذاشتن بر تناقض بین مشی تازه‌ترین دوره ـ یعنی مبارزه علیه حزب سوسیالیست ـ و مشیی که طی پنج ‌سال گذشته دنبال می‌شد: یعنی همکاری تنگاتنگ با حزب سوسیالیست؛ از کاندیداتوری مشترک در سال ۱۹۷۲ تا انتخابات ناحیه‌ای، و پس از آن انتخابات شهرداری در سال ۱۹۷۷٫

حقیقت این است که تحول استراتژیک فقط به شکست منتهی شد. چپ صرفاً به آرای «سانتریست‌ها» و خرده‌بورژوازی نیاز داشت، زیرا در صورتی ‌که این لایه‌ها حزب را ترک می‌کردند،‌ تنها حزب سوسیالیست می‌توانست آن‌ها را جلب کند. بنابراین، آرزوی پیروزی چپ و انطباق این آرزو با امتناع از فراهم‌سازی ابزار ضروری نیل به آن غیرممکن بود. رهبری حزب گویی برای افزودن کمدی به این درام، مخصوصاً این امر را به رسمیت شناخت که چنین «ابزاری» با تسلیم همه چیز به حزب سوسیالیست در روز بعد از دور اول ضروری است. رهبری به انتقال آرای حزب سوسیالیست به‌منظور کسب تعداد کامل نماینده نیاز داشت و این پایان کار بود. روز سیزدهم مارس در همان لحظه‌ای که سرانجام «موافقت‌نامه‌ی مفید» امضا شد (صفحه‌ی اول روزنامه‌ی اومانیته عنوان درشتِ «توافق شد!» را چاپ کرد)، بسیاری از رزمندگان حزبی که قبلاً با بی‌میلی آ‌ن ‌را باور می‌کردند، به‌ناگاه پی‌ بردند که «اختلافاتی» که درباره‌ی سپتامبر مطرح می‌شد، می‌تواند در رابطه با نیات واقعی رهبران حزب سوسیالیست و کمونیست صرفاً بهانه‌هایی بیش نباشد. بدین‌ ترتیب، در مبارزه‌ی طبقاتی‌ای که راستِ کاملاً مرتجع و حیثیت‌باخته‌ای را در مقابل اراده‌ی هر مقوله‌ی کارگری قرار می‌داد، همه‌ چیز در درون خود چپ، به‌جای مبارزه علیه راست، حل‌وفصل شد، و رهبری حزب مهم‌ترین هدف را تقویت حزب در برابر تهدید سوسیالیستی دانست.

شادمانی ناشی از وحدت در سال ۱۹۷۲ در کنگره‌ی بیست‌ویکم در هم شکست، زیرا به ‌دنبال این کنگره نتایج انتخابات فرعی اعلام شد، که زنگ خطری بود برای حزب کمونیست. اما تحت تأثیر کنگره‌ی بیست‌ودوم، جَوِ پیشین تا «تحول درست» همگانی،که کارِ پایه‌ی حزب سوسیالیست در کنگره‌ی مانت ژوئن ۱۹۷۷ بود، دوباره تثبیت شد. پاسخ رهبری حزب تغییر استراتژیک پنهانی بود. رهبری نه‌تنها توضیحی برای این دگرگونی ارائه نداد، که حتی آن ‌را «پشت پرده‌ی بیانی ویژه مخفی کرد، صحبت به زبان استراتژی قدیم را ادامه داد، و در عین حال، از زبان جدید به ‌معنی امتناع از به‌رسمیت‌شناختن تغییر استراتژیک بهره گرفت. این زبان دوگانه اغتشاش غیرقابل‌باوری در میان رزمندگان حزبی به‌وجود آورد: آن‌ها واقعاً نمی‌فهمیدند قضیه از چه قرار است و کاملاً از توضیح چنین وضعیتی برای اطرافیان خود عاجز بودند. پس از «تحول درستِ» همگانیِ کنگره‌ی نانت، به ‌نظر می‌رسد که رهبری حزب کمونیست به‌طور قطع راه تقویت حزب به هر قیمت را برگزیده است، یعنی تضعیف حزب سوسیالیست به هر قیمت، حتی اگر به قیمت قربانی‌شدن اتحاد چپ باشد. هر چند چپ باخت، ولی رهبری حزب کمونیست پیروز شد. اما، این پیروزی تا آن حد بود که حزب سوسیالیست در رسیدن به هدف‌های خود ناموفق ماند: همه‌ چیز از جمله پیروزی چپ قربانی «پیروزی» حزب کمونیست بر حزب سوسیالیست شد.

این انتخاب اساسی، مخفی نگه داشته شد. تصور وجود یک رهبریِ دیگر خوشایند بود، آن‌چنان رهبری که در مقابل ذکاوت مردم ما شهامت، وضوح و حساسیت کافی داشته باشد، رهبری که زبان رک و روراستی داشته باشد تا دلایل «تغییر» خود را در برابر کارگران و رزمندگان حزبی توضیح دهد. در واقع، برای رهبری انجام چنین کاری کاملاً ممکن بود و از این طریق می‌توانست هم از زیر ضربات راست پیروز به در آید، و هم در مقابل تردیدهای حزب سوسیالیست سربلند باشد. بدون تردید، حاصل کار هم متفاوت می‌بود. اما، چرا انتخاب اصلی مخفی نگه‌ داشته شد و، همان‌گونه که دیدیم، به زبان دوگانه‌ی غیرقابل درکی منتهی شد؟ بدون شک به این دلیل که تغییر در خط‌مشی حزبی طبعاً شامل بررسی انتقادی خط‌مشی قدیم است و بدین ‌ترتیب به خطاهای آن جهت‌گیری اشاره دارد. بهعلاوه، زمانی‌که کتاب خطاها گشوده شود، پایان آن به‌ هیچ‌رو به‌روشنیِ آغاز آن نیست. خط جدید هم می‌تواند اشتباه باشد، درست همان‌طور که در آن‌ زمان روشن نبود که خط‌مشی قدیم اشتباه است: یک خطا می‌تواند همواره خطای دیگری را بپوشاند.

”حزب همیشه درست گام برمی‌دارد“

تردیدی نیست که واکنش رهبری قدیم آشکار شده است. «حزب (= رهبری) همیشه در راه درست گام برداشته است». «همه‌ی رویدادها خط‌مشی ما را تأیید می‌کند، خط‌مشی ما درست است.» «حزب مشی درست را دنبال کرده است.» وقتی افراد جرأت نکنند با این واقعیت که تغییر در استراتژی نام گرفته است، روبه‌رو شوند، ضعف خود را نشان داده‌اند. آن‌ها به‌جای تلاش برای فهمیدن ماجرا ترجیح می‌دهند همه ‌چیز را انکار کنند: «ما مشی خود را تغییر نداده‌ایم … ما باید گزارش محرمانه را پس از اتمام منتشر می‌کردیم. انجام‌ندادن این کار فرصت‌طلبی محض بود.»

هر خواننده‌ای نتیجه‌گیری می‌کند که این فرصت‌طلبی بین سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۷، یعنی زمانی‌که گزارش محرمانه طی آغاز اولین جدل با سوسیالیست‌ها منتشر شد، بر رهبری غالب بوده است. بنابراین، می‌بایست اول یک استراتژی وجود داشته باشد، سپس تغییر کرده و پس از آن استراتژی دومی اتخاذ شده باشد. این تغییر استراتژی بود که با یک نطق از رزمندگان حزبی پرده‌پوشی شد. در واقع، دو شیوه‌ی بیان وجود داشت: یکی متعلق به استراتژی قدیم و دیگری متعلق به استراتژی جدید. اما این دو در لفافه‌ی داستان یک نطق و خطابه، که همچون خود استراتژی حزب «منسجم» است، در هم آمیخته و یکدیگر را پوشاندند. فقط سعی کنید از پسِ معماهای چنین سخن دوپهلویی، زمانی‌که از بالا اعلام می‌شود و شما در پایین قرار دارید، بربیایید!

باری، ما حالا پیرامون خطاهای سیاسی و شیوه‌ی برخورد با آن‌ها سخن می‌گوییم. یکی از روش‌های برخورد با خطاها (یا بهتر بگوییم ازبین‌بردن آن‌ها به‌شیوه‌ی اقتدارگرایانه) این است‌که طبق اصل زیر عمل کنیم: «حزب همیشه درست گام برمی‌دارد، خط‌مشی آن همیشه درست است.» این اصل این مزیت را دارد که مسئله‌ی خطا و اشتباه را قاطعانه منتفی می‌سازد ولی این اشکال را هم دارد که ماترکی هم به‌جا می‌گذارد: مشخصاً رزمندگانی که از صحبت درباره‌ی اشتباهات کوتاه نمی‌آیند. آن‌ها آشکارا اشتباه می‌کنند (اشتباهی دیگر!) و با وجود این از خود سماجت و پافشاری نشان می‌دهند. سابقاً این افراد را از حزب اخراج می‌کردند. امروزه رهبری با این اظهارات خود را از مخمصه خلاص می‌کند: «همیشه همان افرادند که انتقاد می‌کنند!» بدین ‌ترتیب، ژرژ مارشه می‌گوید که آن‌ها (منتقدان) قبلاً نیز مخالف کنگره‌ی بیست‌ودوم بودند، امری که در عین اشتباه‌بودن وضعیت را وخیم‌تر می‌کند، اصل قضیه این است که به این منتقدان انگ «متخلفان معمولی» زده شود و دقیقاً مواظب آن‌ها باشند. دادن عنوان تحقیرآمیز «روشنفکران پشت‌میزنشین» یا مغزهای شستشوشده برای آن‌ها کافی است. دستگاه حزبی با کمک یک دو جین از کارگرباوران، حلقه‌ی دیگری به دور آن‌ها می‌تند ــ این‌گونه است که کار راه می‌افتد.

اما لنین شیوه‌ی دیگری در برخورد با اشتباه سیاسی داشت: «عدم پذیرش یک اشتباه از ارتکاب آن بدتر است.» در این شیوه‌ی مارکسیستیِ برخورد با خطاها، اشتباهات زنگ خطری هستند که از عمل ناشی می‌شوند. آن‌ها همیشه ناظر بر نقطه‌ی ‌کور یا شکستی در ساختار فکری یا در ساختار تشکیلات‌اند. آن‌ها ممکن است بی‌خطر یا جدی باشند. این اشتباهات زمانی‌ جدی هستند که تناقضات حاد حل نشده‌اند، بلکه راه مغشوش خود را پیش می‌برند و عمل سیاسی را با مشکل روبرو می‌سازند. علی‌رغم آن‌چه رهبری ما انجام می‌دهد، خطا صرفاً چیزی نیست که از بالا به‌منزله‌ی آخرین شگرد («ما کامل نیستیم، خطا ممکن است همیشه از ما سر بزند») جهت شتاب‌بخشیدن به مشغله‌ی روز، پذیرفته شود. طبق مفهوم مارکسیستی، امرِ واقعاً مهم مخفی‌کردن اشتباه است: مشخصاً تناقضات ساختاری، که اشتباهات جلوه‌ی بارز آن‌اند. خطا به‌مثابه «رویدادِ» مشخص، به هر حال سپری می‌شود، اما مادام که با علل آن برخورد و از بین برده نشوند، کماکان پابرجا خواهند ماند.

لنین زمانی‌که گفت ناتوانی در تجزیه‌وتحلیل یک خطا بدتر از ارتکاب آن است، به ‌همین پابرجایی خطا اشاره داشت. زیرا در مفهومِ عمیقِ این واژه به‌رسمیت‌شناختن تحلیل یک خطا به‌منزله‌ی فراتررفتن از خودِ پدیده‌ی جستجوی علل آن و غلبه بر آن‌ها است. از نظر هر رزمنده‌ی مارکسیستی، این علل ریشه در درک ناقص مناسبات طبقاتی، تأثیرات این مناسبات، و یا پدیده‌هایی دارد که در حاشیه‌ی مناسبات طبقاتی قرار دارند (مسئله‌ی مشکل‌آفرین جوانان، زنان، محیط زیست و امثال آن). ضرورت برخورد با خطا با این روش مارکسیستی، امر اصلی مورد علاقه‌ی کمونیست‌ها است. آن‌ها می‌دانند مادام که علل خطا را کاملاً ندانند (چه در جنبش بین‌المللی کمونیستی، چه در جهت و کارکرد حزب خود)، چنین خطاهایی پابرجا می‌مانند: یعنی بدون وقفه خود را به این یا آن شکل بروز می‌د‌هند. نه، این «همواره همان اشخاص نیستند» که از اشتباهات انتقاد می‌کنند. اما زمانی‌که از اشتباهات انتقاد نشود، همان علل، همواره همان خطاها و اشتباهات را تولید و بازتولید می‌کنند.

تأکید بر این الزامات مارکسیستی ضروری است، زیرا رهبری از پیش خود را آماده کرده است. رهبری از اشتباهات صحبت خواهد کرد و به ابتکار خود، در رابطه با رزمندگان حزبی به نمونه‌‌هایی از این اشتباهات به‌منظور نشان‌دادن استقلال خود اشاره می‌کند. اما، این اشتباهات همیشه تاکتیکی و موضعی است و هرگز تأثیری بر درستی خط‌مشی حزبی ندارد. آن عده از رزمندگانی که پیشاپیش طرف اخطار بوده‌اند، خاصه این شیوه‌ی امتیاز‌دادنِ لفظی را با علاقه دنبال خواهند کرد، شیوه‌ای که که در آن، واژه‌ها چیزی نیستند، مگر باد هوا.

تشکیلات: ماشین سلطه‌جویی

این‌که افراد باید خط و برنامه‌ی سیاسی حزب را درک کنند و این‌که آن‌ها باید دریابند درک خط و برنامه‌ی سیاسی حزب و کارکرد حزب، دو خواستی هستند که توأمان از طرف مبارزان مختلف و روشنفکران به همان نسبت کارگران مبارز در کارخانه‌های بزرگ بیان شده است. می‌توانیم با اطمینان فرض کنیم که رزمندگان شریک اسرار سردمداران حزب نبوده‌اند. داستان این قضیه بسیار به عقب برمی‌گردد، زیرا موافقت‌نامه‌ی سال ۱۹۷۲ «در بالا» مورد مذاکره قرار گرفت و امضا شد و اتحاد چپ بیش از آن‌که مشی اتحاد همگانی باشد همواره صرفاً مشتی اتحاد بین گروه‌بندی‌های سیاسی باقی ماند که هر کدام توسط رهبری خود نظارت می‌شد. افزون بر این، پس از کنگره‌ی بیست‌ودوم، زمانی‌که مسائل جدی شد، رزمندگان حزب برداشتشان این بود که کنگره به امان خدا گذاشته می‌شود: یعنی همه‌ی وعده و وعیدهای دموکراسی و آزادی قربانی عمل‌گرایی و اقتدارگرایی رهبری می‌شود. در خلال آخرین ماه‌ها این برداشت به نسبتی وحشت‌زا تقویت شد. دیگر هیچ چیز از دامنه به طرف قله نمی‌رفت: همه ‌چیز از بالا صادر می‌شد.

کاش دست‌کم نوعی ارتباط و روشنایی در پیام‌های دفتر سیاسی یا کمیته‌ی ‌مرکزی و یا در اخطارهای تلویزیونی مارشه وجود داشت! ولی نه: آن‌ها بی‌وقفه پیروزی چپ را وعده می‌دادند، حتی با وجود این‌که شعارها تغییر می‌کردند و کاملاً غیرقابل درک می‌شدند. مثلاً معنای فریاد پرطمطراق و مسخره‌ی: «ما را یاری کنید!» که درست روی صفحه‌ی اول روزنامه‌ی اومانیته در بیست‌وسوم سپتامبر چاپ شد، چه بود؟ درخواست کمک زمانی‌که نمی‌دانیم چه کسی کمک می‌خواهد، چه کسی در فلاکت به‌سر می‌برد و دقیقاً چه اتفاقی برای چنین شخصی افتاده است، چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ شاید رهبری فکر می‌کرد ندای «بسیج‌کننده» سر داده است، اما در پایه‌های حزبی مردم در سکوت به یک‌دیگر نگاه می‌کردند.

تحولات غیرمنتظره

شعارهای اصلی هم یکی پس از دیگری از بالا صادر می‌شد: لحظه‌ی فرود چترباز فرا رسیده، ولی هنگامی که مبارزان حزبی محموله‌ها را بار کردند باورشان نمی‌شد، نه به چشم خود باور داشتند و نه به ذهن خود: از آن‌ها خواسته شده بود که از اهدافی که به‌خاطرش به‌ مبارزه فرا خوانده شده بودند به‌سادگی چشم بپوشند و هدف‌هایی ۱۸۰ درجه متفاوت را به‌جای آن‌ها قرار دهند! بدین‌ ترتیب، اخبار حیرت‌انگیز پیرامون نیروی ضربتی اتمی، تغییر کامل خط‌مشی سیاسی در اروپا، همچنین افزایش دستمزدها از میزان یک به میزان پنج و معرفی نظریه‌ی مربوط به خودمدیریتی به‌طور غیرمنتظره‌ای پخش شد.

مبارزان حزبی که سال‌ها مبارزه کرده بودند، یک‌شَبِه از طرف رهبری غافلگیر شدند! اگر رهبری فکر کرده است که می‌تواند از زیر بار چنین امری فرار کند، آن‌ هم با افشای این‌که «متخصصان» (یعنی امرای عالی‌رتبه) روی نیروی حمله‌ی اتمی «دو سال تمام کار کرده‌اند»، این فقط بدان خاطر است که کوچکترین تلقی‌ای از دیدگاه مبارزان در خصوص «متخصصان» ندارد، همان‌هایی که سوءاستفاده‌های آن‌ها در حوزه‌ی تقسیم کار و در زمینه‌ی استثمار کاملاً برای آن‌ها مشخص است. اعضای معمولی حزب با تصمیمات حاضر و آماده روبرو شدند: تصمیماتی که با فرمان عالیه گرفته شده بود. این پرسش‌ها که از پیش ذهن رزمندگان حزبی را به‌ خود مشغول کرده بود، می‌توانست در کنگره‌ی بیست‌ودوم مورد بحث قرار گیرد. اما این‌اتفاق روی نداد، بلکه در بالا توسط الطاف دولت، به‌شیوه‌ای آمرانه، بدون مشورت با بدنه و خارج از کنگره حل‌وفصل شد. مبارزان حزبی که ماهیتاً گذشت و اعتماد دارند، می‌توانند خیلی چیزها را فراموش کنند. اما زمانی‌که با آن‌ها همچون مهره‌های شطرنجی که تنها به سوی شکست هدایت می‌شوند، رفتار می‌کنند، آن‌ هم در جنگی که جسم و جان خود را در گرو آن گذاشته‌اند، آری، در چنین وضعیتی، می‌خواهند از قضایا اطلاع داشته باشند.

گذشته از هر چیز، این رزمندگان‌اند که بار مبارزه را بر دوش می‌کشند: بار چرخش ۱۸۰ درجه‌ای رهبری، مزد ابهامات مشی حزبی و پشتک‌واروها و این‌رو آن‌رو شدن‌های آن. این رزمندگان حزب‌اند که در کارخانه‌ها، در محلات و روستاها می‌بایست تصمیمات غیرقابل‌فهمی را توضیح دهند که با همه‌ی آن‌چه که مردم قبلاً به آن اطمینان داشتند، متفاوت بود. آن‌ها در موقعیتی قرار داشتند که مجبور به‌ دفاع از نیروی ضربتی اتمی، EEC (جامعه‌ی اقتصادی اروپا) و نسبت دستمزد یک بر پنج و امثال آن بودند، علاوه بر این دام‌های دیگری نیز برایشان گسترده می‌شد، مثلاً زمانی‌که (باز هم با دستور از بالا) «به‌ نفع فقرا» اعلان جنگ داده شد و شعارِ زیر پشتوانه‌ی آن قرار گرفت: «ثروتمندان را وادار کنید پول بدهند.» اما طبقه‌ی کارگر (و این قضیه در مورد سه میلیون مهاجر و کارگران دیگری که دستمزد رسمی حداقلی دارند، صادق است) به صورت خودبه‌خودی خودش را در وضعیت «فقر و مسکنت» بازنمی‌شناسد، مفهومی که تاریخش به قرن نوزدهم یا حتی پیش‌تر برمی‌گردد و بوی بشردوستی و آرامش از آن به مشام می‌رسد. یکی از پیروزی‌های جنبش کارگری ارتقای سطح آگاهی کارگران به‌حدی بوده است که خودشان را نه به‌مثابه «فقرا»، بلکه دقیقاً به‌مثابه کارگران تولیدی استثمار‌شده در نظر بگیرند.

آیا رهبری درباره‌ی این پرسش از پیش اندیشیده است: ثروتمندان چه کسانی‌اند؟ شخص برای این‌که ثروتمند باشد، درآمد یا مقدار ثروتش چه‌قدر باید باشد؟ این‌ سؤالات مهم‌اند، به‌ویژه که در گذشته (منظور در کنگره‌ی بیست‌ودوم) گفته شده است که به‌غیر از ۶۰۰ هزار فرانسوی، بقیه، چه فقیر و چه غنی، قربانی انحصارات‌اند. چگونه می‌توانید از رزمندگان حزبی انتظار داشته باشید که رابطه‌ی خود را با این سناریوی سرهم‌بندی‌شده، که بدون تعریف ثروتمندان به‌ناگاه فقرا را در جلو صحنه قرار می‌دهد، دریابند؟ این سناریو بدون این‌که حقوق‌بگیرانی را که بیش‌ترین اجحاف نسبت به آن‌ها می‌شود از این ابتکارِ آن‌چنانی واقعاً بترساند، حقوق‌بگیران متوسط را بی‌هدف به وحشت می‌اندازد.رزمندگان حزبی، از فرمول معروف زیر چه باید می‌فهمیدند: «بیست‌وپنج درصد خوب است، بیست‌ویک درصد کافی نیست»؟ قرار بود چه باشد؟ یک شعار: برای چه کسی؟ یک پیش‌گویی؟ یک جور کلاه‌برداری سرپوشیده؟ یا فقط یک رؤیای روزانه؟ هیچ‌کس نمی‌تواند آن ‌را دریابد.

این رزمندگان‌اند که مستقیم با کار مردم کارگر سروکار دارند و واقعاً «نبض آن‌ها» را در دست دارند. نه روی صحنه و در تظاهرات وسیعی که در آن ژرژ مارشه می‌تواند پیشاپیش از تأثیری که خواهد گذاشت مطمئن باشد، بلکه در حین کار، در زندگی روزانه، با دیدن مسائل، مشکلات، امیدها و نگرانی‌های آنان. این رزمندگان حزبی هستند که می‌توانند اعتماد عمیق و تکان‌دهنده‌ی آن کارگران را به وجودِ اتحاد چپ، و نه به برنامه‌ی مشترک بیش از حد مطول و فنی و به‌طرز خیره‌کننده‌ای سرد آن، تصدیق کنند. این اعتماد ریشه‌ی عمیقی در حافظه‌ی تاریخی‌ای دارد که نه‌تنها برادری جبهه‌ی ‌خلق، بلکه همه‌ی انقلاب‌های کارگریِ سرکوب‌شده، از انقلاب ۱۸۴۸ تا کمون پاریس، را دربر می‌گیرد؛ مبارزات تاریخی بزرگی که پس از جنگ جهانی اول پیش آمد و امیدهای اجتماعی سترگی که پی‌آمد رنسانس بود.

این بار پس از یک قرن‌ونیم شکست و پیشرفت‌هایی که با درد و رنج همراه بود و آزادی راستین به‌ همراه نداشت، امید وجود داشت و به پیروزی آسان اطمینان حاصل شده بود. آیا مفهوم این امر درک شد: این امکان و این اطمینانِ نسبتاً زیاد که برای نخستین بار در تاریخ، سنتی دیرینه شکسته و پیروزی تأمین می‌‌شد؟این اعتماد به وحدت به‌مثابه ضامن پیروزی، علی‌رغم درهم‌شکستن اتحاد چپ، با سماجت و سرسختی، که ریشه در عصیان علیه استثمار و ستمِ روزانه داشت، حفظ شد. درک میزان شعور تاریخی و پختگی سیاسی لازم برای این اعتماد کار ساده ای نیست، اعتمادی که می‌بایست بر گیجی کارگران که در اثر ماهیت خشنِ درهم‌شکستنِ اتحاد چپ به‌وجود آمده بود، فائق آید. البته به‌نظر می‌رسید کسی نگران تأثیر مخرب و تضعیف‌کننده‌ای نبود که در نهایتِ امر چنین شکستی می‌توانست در پی داشته باشد.

همین رزمندگان حزبی بودند که توانستند دریابند که مبارزه با حزب سوسیالیست، هر قدر هم که جای پایش سفت و محکم باشد، دست‌کم در شکل جاری خود، مگر با سکتاریست‌ها، خوب پیش نمی‌رفت و همه‌ی انسان‌های خوش‌نیت را عمیقاً جریحه‌دار و مأیوس می‌کرد.آن‌ها می‌توانستند تصدیق کنند که وقتی هیاهوی اولیه‌ی حزب فرو نشست، جلسات با هسته‌های حزبی کمتر و کمتر شد و فعالیت حزبی نقصان گرفت. درآخر هم، خط‌‌‌مشی کاملاً روی بسیج توده‌ای و «نمایش‌های» بزرگ تلویزیونی ژرژ مارشه متمرکز شد. (همه‌ی مردم فرانسه این نمایش‌های بزرگ را تماشا و استعداد ژرژ مارشه را تحسین کردند. اما دولت بورژوایی که زرنگ‌تر از آن است که بسیاری فکر می‌کنند، وقتی اولویت را در کانال‌های ملی و منطقه‌ای به ژرژ مارشه می‌داد، می‌دانست دارد چه می‌کند.)

چه کسی باور خواهد کرد که همه‌ی این‌ها فقط خزعبلات‌اند؟ روشن است که بین انحصار تلویزیونی ژرژ مارشه، شعارهای نازل‌شده از طرف رهبری که موضع رزمنده‌ی حزب را کاملاً معکوس می‌کرد، حل مسائل توسط «متخصصین» رهبری یا مشاوران و نه مبارزان حزبی یا یک کنگره، برخورد مقتدرانه و در واقع خط‌دادن به اعضای حزبی از یک سو، و این پنهان‌کاری که هنوز ماهیت و نیت تغییر در استراتژی را احاطه کرده، از سوی دیگر پیوندهای تنگاتنگی وجود دارد.

سنت پنهان‌کاری

رهبری خود را موظف دانست دو راز را افشا کند: گزارش ژرژ مارشه به کمیته‌‌ی مرکزی در ژوئن ۱۹۷۲ که به ‌دنبال امضای برنامه‌ی مشترک ارائه داده شد، و دامنه‌ی امتیازات احتمالی که می‌بایست پس از بیست‌ودوم سپتامبر به حزب سوسیالیست داده شود (امتیازاتی که در گزارش فیترمن آشکار شد) [2]. رهبری به اعلام این دو راز تن درداد، زیرا می‌خواست به موضع‌گیری‌های خود ظاهراً پیوستگی و تداوم دهد و ثابت کند که استراتژی خود را تغییر نداده است. اما، فقط آن‌چه را دلش می‌خواست فاش می‌کرد: چیزهای دیگر هنوز سرّی است. با خیال راحت می‌توان شرط‌بندی کرد که  رهبری هم‌چنان در مورد مسائل اساسی سکوت خواهد کرد، مگر این‌که رزمندگان برای تغییر این شیوه‌ها مداخله کنند. البته توضیحات سنتی مشهور را به‌خاطر نتایج انتخابات ارائه خواهد داد: بررسی‌های مربوط به الگوهای سیاسی، جمعیت‌شناسی، جابجایی جمعیت، جامعه‌شناسی انتخابات و سبک و سنگین‌کردن ماهرانه‌ی سود و زیان ارائه خواهد شد. اما، آیا رهبری از تجزیه‌وتحلیل مصنوعی نتایج انتخابات فراتر رفته و به اصل موضوع خواهد پرداخت: یعنی تحلیل سیاسی از تغییر مشی حزبی و لاپوشانیکردن آن؟ در مورد رهبری که امروزه وجود دارد چنین امری واقعاً غیرقابل تصور است.

سکوت پیرامون مسائل اساسی متأسفانه بخش بنیادی عادات رهبری است که ریشه در کل سنت استالینی باقیمانده در دستگاه حزبی دارد. علی‌رغم نارسایی‌ها و تناقضات موجود در کنگره‌ی بیست‌ودوم، این کنگره امید زیادی به وجود آورد مبنی بر این‌که به این سنت خودکامه پایان داده شود. اما، از شدت مسائل می‌بایست کمی کاسته می‌شد. آزادی بحث حتی قبل از کنگره‌ی بیست‌ودوم، که هیچ اقدامی جهت تغییر اعمال رهبری انجام نداد، در پایه‌ی حزبی به دست آمده بود. دستگاه حزبی قبلاً به این امر ـ امری که قدمتش به دنیای بورژوازی می‌رسد ـ دست یافته بود که می‌تواند این لذت را هم برای خود داشته باشد که به رزمندگان حزبی اجازه دهد در هسته‌های خود آزادانه بحث کنند، بدون این‌که مجازات و یا اخراج شوند، چراکه در هر حال چنین بحث‌هایی پی‌آمد عملی‌ای دربر نداشت و به قول زن نجیب‌زاده‌ای در یکی از آثار چامفورت[۶]: «آن‌ها از این کار بسیار لذت می‌برند و برای ما هم خرج آن بسیار کم است.» در حقیقت، بحث‌های پنهانی و تصمیم‌گیری‌های مخفی که اهمیت واقعی دارند همیشه در سطوح بالا در سطح منطقه‌ای، یعنی در دفتر سیاسی و دبیرخانه صورت می‌گیرد، یا حتی توسط گروه کوچکی که اساسنامه آن‌ را به رسمیت نشناخته و دبیرخانه را هم دربر نمی‌گیرد، یعنی بخشی از دفتر سیاسی و تعدادی از «متخصصان» کمیته‌ی مرکزی با همکاران آن‌ها. در آن‌جاست که تصمیمات واقعی گرفته می‌شود. دفتر سیاسی سپس آن‌ها را اعلام می‌کند و کمیته‌ی ‌مرکزی تا آخرین نفرش آن‌ را تقویت می‌کند، زیرا آن ‌را در حوزه‌ی حقیقت و قدرت، یا دست‌کم بسیار نزدیک به آن می‌دانند، یا بر حقیقت آن باور دارند.

بسیاری از رزمندگان حزبی می‌گویند«قضایا نمی‌تواند این‌طور ادامه یابد» و لازم است از رأس تا بن شیوه‌ی عملکرد واقعی «ماشین» یعنی حزب را تغییر داد. این‌ را نه‌تنها برای خود و آزادی‌شان به‌مثابه رزمنده (یعنی برای حزب که رزمندگان به آن تعلق دارند)، بلکه برای توده‌ی کارگران فرانسه که نمی‌توانند در مبارزه‌ی طبقاتی بدون حزب کمونیست پیروز شوند، و در عین حال هم نمی‌توانند با این حزب ــ به‌ شکلی که امروزه هست ــ به پیروزی دست یابند، می‌گویند. این رزمندگان نمی‌خواهند حزب «حزبی شبیه بقیه‌ی احزاب باشد». آن‌ها خیلی خوب می‌دانند که «احزاب دیگر چه هستند: آن احزاب جرگه‌سالار بورژوا که در آن‌ها سلطه‌ی کاملِ کاست حرفه‌ای، متخصصان و روشنفکران، که آشکارا با مدیریت دولتی تا سطح بالاتری ارتباط دارند، اعمال می‌شود. این رزمندگان می‌دانند که آن‌چه نیاز است حزبی انقلابی است که پایه‌اش بر مبارزه‌ی طبقاتی استثمارشوندگان گذاشته شده باشد. آن‌ها بر این باورند که چنین حزبی به رهبری و کارمندان مسئول نیاز دارد. آن‌ها معتقدند که سانترالیسم دموکراتیک می‌بایست حفظ شود، به شرط آن‌که دگرگونی‌های عمیقی در قوانین آن و از آن مهم‌تر در عملکردش به‌وجود آید، دگرگونی نه‌تنها در حقوق مشروعه‌ی آن، بلکه در آن‌چه سرنوشتِ هر حقی را تعیین می‌کند، به‌ویژه زندگی سیاسی و عملکرد حزب را.

اکنون که به قلب مطلب رسیده‌ایم می‌بایست از وسوسه‌ی معینی بر حذر باشیم: حزب. به‌منظور درک نحوه‌ی عملکرد حزب، موظف‌ایم در این‌جا از سازوکار خود حزب پرده برداریم و به تعمیمی از جایگاه مشخص حزب در تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی مردم فرانسه و از آن به جنبش بین‌المللی کمونیستی دست یابیم. در حقیقت، سازوکاری که اکنون خلاصه می‌کنیم بر بستر تاریخ مشخصی قرار دارد: تاریخ شکل‌های مبارزه‌ی طبقاتی بورژوایی و کارگری خاص فرانسه. همین قضیه است که حزب را به صورتی درآورده است که امروزه هست، ویژگی‌های مشخص به آن داده و جایگاه معینی در جامعه‌ی فرانسه برای آن تعیین کرده است. با درنظر‌گرفتن چنین نکاتی، می‌بایست به سؤال زیر پاسخ داد: حزب چیست؟

مدل حکومت بورژوایی

از واژه‌ی «ماشین» آگاهانه استفاده کرده‌ایم، زیرا اصطلاحی است که مارکس و لنین در رابطه با دولت به کار بردند. در حقیقت، همه می‌توانند حقیقت خیره‌کننده‌ای را مشاهده کنند: گرچه حزب آشکارا دولت در مفهوم راستین کلمه نیست، اما دقیقاً به‌گونه‌ای است که انگار ساختار و نوع عملکرد آن مستقیماً از روی مدل دستگاه دولتی بورژوایی و دستگاه ارتش برداشته شده است.

در این‌جا به جنبه‌ی پارلمانی حزب می‌رسیم. در یک منتهاالیه توده‌ی رزمندگان هستند که می‌توانند در هسته‌ها و شعب خود آزادانه بحث کنند. این «توده‌ی حاکم» است، اما سلطه‌اش در سطح دبیرخانه‌های منطقه‌ای که توسط کارمندان اداره می‌شود، به‌ناگاه پایان می‌گیرد. در این‌جا، در کار وقفه می‌افتد، سپس رهبری بر اعضای معمول حزب پیشی می‌گیرد. این‌جا است که قضایا (برای رهبری) به‌ وخامت می‌گراید. اگر خواست عمومی بدنه‌ی حزبی در انتخابات تجلی پیدا کند، به ارتجاعی‌ترین شکل خواهد بود (برای کنگره انتخابات در سه دور و با اکثریت آراست) و تحت مراقبت دقیق «کمیته‌های منتصب». این کمیته‌ها برای انتخاب کارمندان در اساسنامه به رسمیت شناخته شده‌اند، اما به‌ صورت غیرقانونی به سطح انتخاب نمایندگان کنگره ارتقا پیدا کرده‌اند.

این انتخابات سلسله‌مراتب کارمندان را به‌وجود می‌آورد: اعضای کمیته‌ها و حوزه‌های حزبی، کمیته‌های منطقه‌ای، کمیته‌ی مرکزی و در رأس دفتر سیاسی و دبیرخانه. کمیته‌ی مرکزی که قرار است هیأت حاکم، قانون‌گذاری و اجرایی حزب باشد، توسط هیأت نمایندگان منطقه‌ای گلچین و انتخاب می‌شود. اما در واقعیت امر، این هیأت حاکم کارش تأیید و به‌اجرادر‌آوردن تصمیمات رهبری است، تا پیشنهاد چیزی نو و جدید. هیچ‌کس تاکنون نشنیده است که کمیته‌ی مرکزی کوچک‌ترین ابتکاری از خود نشان داده باشد. کمیته‌ی ‌مرکزی بیش‌تر هیأت اجرایی رهبری است تا هیأت قانون‌گذاری: نوعی مجمع عمومی کارمندان عالی‌رتبه است که رهبریﹾ آن‌ها را برای «پیروی» (یعنی اِعمالِ نظارتِ دقیق) به سراسر فرانسه می‌فرستد تا دبیران منطقه‌ای را منتصب و مسائل بغرنج را حل‌و‌فصل کنند.  افزون بر این، تکیه‌ی رهبری نه‌تنها بر اعضای کمیته، بلکه بر قدرت مهیب و غالباً مخفی کارمندان رنگارنگ است: همان مستخدمین تمام‌وقت و مشاورین کمیته‌ی مرکزی که هرگز انتخاب نمی‌شوند، بلکه از طرف اعضای حاضر و بر پایه‌ی شایستگی یا وفاداری و تخصص، از هر نوعش، فرا خوانده می‌شوند. این جنبه‌ی نظامی حزب است. اما، تمامی آن‌چه هم‌اکنون گفتیم کامل نخواهد بود اگر سخنی از اصل پایه‌ای و مطلق رده‌بندی عمودی نکنیم. این رده‌بندی که یادآور شکل‌های سلسله‌مراتب نظامی است، تأثیری دوگانه دارد: از سویی، هر رزمنده‌ی معمولی را قالب محدودی محاصره می‌کند که از هسته‌ها تا شاخه‌ی حزبی و سپس منطقه و کمیته‌ی مرکزی بالا می‌رود. این «حرکت صعودی» تحت سیطره‌ی کارمندان تمام‌وقتی است که همکاری مستخدمان معمولی حزبی را در پرتو تصمیماتی که در رأس اتخاذ می‌شود، از صافی می‌گذرانند. از دیگر سو، مستخدمان معمولی اگر برای شرکت در کنفرانس‌های حوزه‌ای و منطقه‌ای مأموریت نداشته باشند، با رزمندگان هسته‌های دیگر که هر کدام به رده‌ی متفاوتی تعلق دارند، ارتباطی ندارند. هر کوششی جهت «رابطه‌ی افقی» هنوز هم فراکسیونی محسوب می‌شود. فرد ممکن است واقعاً تصور کند در شکل‌بندی نظامی‌ای قرار گرفته است که کارآیی عملی آن نه‌تنها مستلزم اطاعت سفت و سخت و پنهان‌کاری است، بلکه رده‌بندی سفت و سخت واحدهای نظامی را نیز شامل می‌شود. در این مقایسه تحقیری در کار نیست، بلکه دورانی را به ‌خاطر می‌آورد که حزب مجبور بود به شکل‌های نظامیِ تشکیلات و امنیت برای دفاع از خود روی آورد (حزب زیرزمینی لنین، خصلت زیرزمینی حزب کمونیست در دوران مقاومت و امثال آن). درست به همان دلیل که شرایط آن‌ زمان اقدامات مربوط به رده‌بندی را ایجاب می‌کرد، شرایط امروزی هم وجود آن‌ را نه‌تنها برای رزمندگان حزبی، بلکه برای توده‌ها و حتی خود رهبری زائد، نابهنگام و خنثی‌کننده می‌سازد.

حزب با ترکیب مدل نظامی رده‌بندی با دموکراسی پارلمانی، کاری نمی‌کند جز بازتولید و تحکیم مدل بورژوایی سیاست. حزب از مدل پارلمانی یک امتیاز معروف کسب می‌کند: درست همان‌طور که بورژوازی موفق می‌شود سلطه‌ی سیاسی خود را از طریق «شهروندان» آزاد بازتولید کند، همان‌طور هم رهبری حزب شکل‌های سلطه‌ی خود را از طریق رزمندگان حزبی بازتولید می‌کند. رهبری از مدل نظامی از جمله این امتیاز نسبتاً مهم را می‌گیرد که می‌تواند شکل انتصاب کارمندان را به‌جای انتخاب آن‌ها قالب کند. ترکیب این شکل نه‌تنها بازتولید سلطه‌ی سیاسی رهبری، بلکه بازتولید خود اعضای رهبری را نیز میسر می‌کند. دامنه‌ی محدود این بازتولید، رهبری را علی‌رغم فاحش‌بودن خطاها و در مواردی ورشکستگی سیاسی آن، غیرقابل تغییر باقی می‌گذارد (در این‌جا می‌توان مشی ««قانونی‌کردن» حزب به هر قیمت را که در پاییز سال ۱۹۴۰ پیش برده شد، یادآوری کرد.) [3] در چنین شرایطی، «بازی» دموکراسی حزبی همانند جامعه‌ی بورژوایی به استحاله و تغییر شکل منتهی می‌شود. اراده‌ی عمومی به قدرت طبقه‌ی حاکمه تغییر شکل پیدا می‌کند، به‌ همان طریق هم اراده‌ی اعضای عادی حزب به قدرت رهبری استحاله پیدا می‌کند.

آیا تاکنون کسی به این حقیقت اندیشیده است که این سازوکارِ بازتولیدﹾ چهره‌ی دیگری هم دارد، بدین ‌ترتیب که رهبری با همه‌ی اشتباهات و تغییر مواضع ثابت مانده است؟ اشاره‌ی من به توقف عضوگیری است: ریزش مداوم رزمندگان حزبی و جایگزینی آن‌‌ها با «نسل‌های جدید» که مبارزات پنج، ده و بیست سال گذشته را تجربه نکرده‌اند و همراه «نظریه‌ها» شعارها و وعده‌وعیدها به کوره‌ی مبارزه پرتاب شده‌اند و فقط هم طی چند سال «می‌سوزند و نابود می‌شوند»؟ چرا که حتی آمار رسمی کمونیست‌های پیشین بیش از اعضای کنونی حزب است؟ چرا بسیاری از اعضای حاضر دست از فعالیت کشیده‌اند؟ چگونه است که نسل‌های کاملی از رزمندگان که تجربه‌ی جنبش مقاومت فرانسه‌ی آزاد دوگل، جنگ سرد، جنگ ویتنام،‌ الجزیره، سال ۱۹۶۸ و امثال آن ‌را داشته‌اند، در فعالیت حزبی و یا پست‌های بامسئولیت شرکت ندارند؟ حزب، «دستگاه دولتی» در مقیاس کوچک، برای مسئله‌ی معروفی که برشت پس از شورش‌های خونین برلن ‌شرقی ذکر کرد، یعنی این پرسش که «آیا مردم اعتماد به رهبری را از دست داده‌اند؟» راه‌حل پیدا کرده است. این راه‌حل از قرار زیر است: «یک نفر دیگر را انتخاب می‌کند، همین!» رهبری گه‌گاه طبق نیاز بسیج دوره‌ای خود «افراد» جدید را «انتخاب»‌ می‌کند، یعنی اعضای معمولی دیگر یا رزمندگان دیگری را. اما خود رهبر سر جایش باقی می‌ماند.

میثاق وحدت

رهبری حزب به‌منظور دفاع از ادعای قانونی خود برای بازتولید خویش، اخیراً موضوع اخلاقی پرطمطراق رهبری جمعی را از چنته بیرون کشیده است. این کار رهبری را قادر ساخته است که دیگر دست به تصفیه‌های قدیمی نزند (مثلاً «قضیه‌ای» که مارتی‌تیلون، لکور، سروین کازانوا[۷] و امثال آن درگیرش بودند). [۴] رهبری جمعیﹾ با حرارت به‌مثابه برابرنهاد «کیش شخصیت» ارائه می‌شود. اما واقعیت قضیه چیست؟ رهبری جمعی در واقع بر معاهده‌ای که بین اعضا منعقد شده و طبق آن رهبری به‌مثابه هیأتی از اعضا مجزا شده است و اعضا به آن‌ها کمک می‌کنند تا قدرت خود را ابدی کنند، سرپوش می‌گذارد. بدین‌ترتیب، وحدت رهبری از طریق «همبستگی» قدرت حفظ می‌شود. به زبان ساده، هر چه در دفتر سیاسی و دبیرخانه اتفاق افتد (یا در گروه کوچک رهبری) هرگز برای رزمندگان معلوم نخواهد شد، مگر آن‌که این گروه کوچک آن ‌را بخواهد. به زبان ساده، هرگز تفاوت در فرمول‌بندی، که بین یک رهبر و رهبر دیگر وجود دارد ـ وضعیتی که مدت‌ها در ایتالیا غیرقابل تصور بود ـ آشکار نمی‌شود. اختلافات و ناهم‌آهنگی‌ها طبق قانون رازداری مطلق حل‌و فصل می‌شود و پیشاپیش معلوم است هر فردی که «در یک اقلیت» است، سیاست دیگران را بدون لو‌دادن نظرات مشخصی در ملأعام پیش می‌‌برد (ژرژ مارشه هر از گاهی این احساس را ایجاد کرده که گویی مخالف اعتقادهای درونی خود صحبت کرده است).

بدین ‌طریق، پایان مسئولیت عینی و شخصی، پایان تناقضاتِ شناخته‌شده، و سکوت مشخص رهبری، به‌مثابه تجسم کمال وحدت رهبری ارائه می‌شود. چنین لاف و گزافی پیرامون رهبری جمعی، اعتراف به این امر است که قدرت و حقیقت در دست «معدود انسان‌های در سایه» است که تماشاگران تلویزیونی می‌توانند آن‌ها را ببینند که در پایان روز اولِ انتخابات آهسته و به شیوه‌ای تمسخرآمیز حرکت می‌کنند: تمسخرآمیز، زیرا آن‌ها می‌دانند که چه اتفاقی خواهد افتاد؛ خاموش، زیرا سکوتﹾ مُهری است که بر عهدنامه‌ی رهبری جمعی زده می‌شود، به این دلیل که کسی که قدرت و دانش را در اختیار دارد، لازم نیست سخن بگوید. سکوت در واقع مانعی است بین انسان‌ها: از یک‌ سو، بین کسانی‌که با دیگران با سکوت برخورد می‌کنند، چون قدرت و دانش در اختیار آن‌ها است، و از دیگر سو، مانعی است برای کسانی‌که نه می‌توانند دانش و نه قدرت به‌دست آورند و به سکوت سپرده می‌شوند. این «مردان در سایه» چنان با کارکرد سیاسی خود آمیخته شده‌اند که نگرانی آن‌ را ندارند که این نمایش توهم‌زا ممکن است نه‌فقط گروهی از مردم را بترساند، بلکه کاردانی، عزت‌نفس و حس آزادی کارگران را جریحه‌دار کند. هیچ‌کس جرأت آن ‌را ندارد تصور کند که این «صحنه‌پردازی» فقط یک حادثه باشد: علامت بارزی که هم‌اکنون درجه‌ی عدم حساسیت و بدبینی رهبری را در بازی‌دادن رزمندگان و توده‌ی کارگر برملا می‌کند.

این ماشین تحکم، نظارت و بازی‌دادنِ رزمندگان حزبی در هیچ‌جا بهتر از آن نوع رزمنده‌ای که حزب به‌ معنی واقعی کلمه به‌مثابه نیروی تأثیرگذار ویژه و بی‌چون‌وچرای خود، تولید می‌کند، نشان داده نشده است. مستخدمی دائمی را در نظر دارم که توسط قانونی آهنین به حزب پرچین شده است و باید در قبال نان روزانه اطاعت بی‌چون‌وچرا کند. مستخدم تمام‌وقت (که غالباً از میان سازمان جوانان یا دانشجویان حزب مستقیماً بسیج می‌شود) نمی‌تواند این وسیله‌ی امرار معاش را از دست بدهد، زیرا یا هرگز کسب و کاری نداشته، یا اگر هم داشته فراموش کرده است و در اغلب موارد حتی با توده‌ها تماس واقعی ندارد، زیرا بیش از حد به کنترل آن‌ها مشغول است. نوشتن «کارگر»، «پست‌چی»، یا «کارگر فلزکار» روی ورقه‌ی رأی زمانی‌که در حقیقت بیست یا سی سال پیش وضعیت آن با روشنفکر مزدبگیر ـ روشنفکر با درجه‌ای از مسئولیت ــ معاوضه شده است، نوعی تسکین (و رمزوراز) است. بدین ‌ترتیب، این وضعیتی است که غالباً بسیار نگران‌کننده است. در سطوح پایین‌تر، جایی که امتیازات قدرتِ بالاتر وجود ندارد، چنین وضعیتی تنها با ایجاد نوعی عقلانیتِ متعالی از بطنِ عدم‌عقلانیتِ حزب، آن هم به هر قیمتی، تجربه و تحمل می‌شود، یعنی مستلزم قرارگرفتنِ تمام‌وقت در وضعیت مناسبی است که عدم‌عقلانیت حزب را از نردیک تماشا کند. اما این کار را در صورتی می‌تواند انجام دهد که سکوت اختیار کند یا خود را در اختیار وضعیتی ویژه قرار دهد، بدون این‌که امیدی داشته باشد. برای مستخدم تمام‌وقتِ وفادار و مطیع که از روی ضرورت و فلسفه‌ی همرنگ‌جماعت‌شدن عمل می‌کند ــ مگر این‌که فردی متعصب باشد ــ این تمامِ آزادی‌ای است که وجود دارد و نه هیچ‌چیز دیگر.

ایدئولوژی: یک کاریکاتور

از آن‌جا که از اصطلاح «ماشین» و حکومت صحبت کردیم، می‌بایست از ایدئولوژی نیز سخن بگوییم، زیرا باید یک ایدئولوژی وجود داشته باشد تا بتوان با آن وحدت حزب را «قوام بخشید»[۸] (اصطلاح گرامشی).

از یک ‌سو، این ایدئولوژی بر اعتماد تکان‌دهنده‌ی رزمندگان به رهبرانِ خود، به‌مثابه کسانی‌که تجسم وحدت و اراده‌ی حزب‌ و میراث‌دار سنت انقلابی ملی و بین‌المللی هستند، استوار است و در پشت این اعتماد نیز پیوندی طبقاتی وجود دارد که در میان کارگران در قالب چیزهایی از این دست جلوه گر می‌شود: پایان‌دادن به انزوا گرمی و برادری، یعنی تجربه‌ی مشترک مبارزه‌ای که کاملاً با استثمار مشترک‌شان متفاوت است، احساس غرورشان از این‌که وجود حزب ناشی از پیروزی مبارزه‌ی طبقاتی کارگران است، این آگاهی که این حزب توسط کسانی چون خودشان رهبری می‌شود، اعتمادی که این رهبریِ طبقاتی ایجاد می‌کند، و امثالهم. اما، شکل مسخ‌شده‌ی این اعتماد نیز وجود دارد: شکلی که از کل تاریخ منتزع می‌شود و پذیرش بی‌چون‌وچرای رزمندگان، یا حتی این انتظار را که رهبری به‌جای آن‌ها فکر خواهد کرد، شامل می‌شود. این نوع ازخودگذشتگی، تنها پی‌آمدی که دارد فرقه‌گرایی کورکورانه است و صرفاً به یک واکنش هم منتهی می‌شود: همه‌ی احساس و فداکاری خود را به پای رهبری ریختن و از آن در همه‌ی موارد دفاع‌کردن ـ «حزب (یعنی رهبری) همیشه برحق است.» چنین اعضایی که کورکورانه اعتماد می‌کنند معمولاً مناسب همه نوع وظایف و مسئولیت‌های بی‌ارج و منزلت‌اند. رهبری بارها از آن‌ها استفاده و به‌خاطر فرمان‌برداری‌شان از آن‌ها قدردانی می‌کند و در عمل به کوته‌بینانه‌ترین شکل محافظه‌کاری دامن می‌زند.

از دیگر سو و همراه با آن، رهبری و کارگزاران آن از این اعتماد سوء‌استفاده می‌کنند و آن ‌را ماهرانه شکل می‌دهند و صورت‌بندی می‌کنند. وظیفه‌ی این ایدئولوژی عبارت است از همانندسازی وحدت حزبی با رهبری و مشی‌ای که پیش گرفته است. برخلاف آن‌چه ممکن است تصور شود، در این امر هیچ‌چیز تازه‌ای وجود ندارد. این خودِ ایدئولوژی است که با حزب هم‌آوا است و آن‌ را تأیید می‌کند.

اکنون به نقطه‌ی حساسی در توضیح آن‌چه در حزب اتفاق می‌افتد، رسیده‌ایم. در نظریه و سنت مارکسیستی، نه وحدت حزبی و نه حزب هیچ‌یک به‌خودی‌خود هدف نیستند. حزب تشکیلات موقت مبارزه‌ی طبقاتی است: حزب تنها برای خدمت به این مبارزه‌ی طبقاتی وجود دارد، وحدت آن فقط برای خدمت به عمل ضروری است. به همین دلیل است که نمی‌توانیم به این ایده قانع باشیم که ایدئولوژی حزب در خدمت «قوام‌بخشیدن» به وحدت آن است: چنین برداشتی چیزی پیرامون ماهیت ایدئولوژی یا کارکرد وحدت به ‌ما نمی‌گوید. اگر حزبی رو به افول گذارد و ایستا شود، وحدتش می‌تواند حتی در چنین حالتی دست‌نخورده باقی بماند. در چنین صورتی، وجودش رسمی و غیرواقعی است و خود با ایدئولوژی پژمرده و فسیل‌شده‌ای «قوام می‌گیرد». اما اگر حزبی زنده باشد، وحدت آن متناقض خواهد بود؛ [درواقع،] این حزب به وسیله‌ی یک ایدئولوژیِ زنده، که در عین متناقض بودن، باز و بارور است، متحد می‌ماند. بسیار خب، چه چیزی به یک حزب زندگی می‌بخشد؟ رابطه‌ی زنده‌ی آن با توده‌ها: مبارزات، نوآوری‌ها و مسائل آنان در مبارزه‌ی طبقاتی که دو وجه دارد یک وجه استثمار خارق‌العاده و دیگری رهایی استثمارشوندگان.

می‌توانیم فوراً متوجه شویم که مسئله‌ی ایدئولوژیک حزب مسئله‌ای به‌ویژه پیچیده است، زیرا نه‌تنها شامل اعتماد رزمندگان و وحدت (کم‌و‌بیش رسمی) حزب می‌شود، بلکه همه‌ی مناسبات بین حزب و توده را نیز دربر می‌گیرد. این رابطه شکل دوگانه‌ای دارد: شکل عملکرد سیاسی حزب و شیوه‌ی رهبری و فعالیت آن در سازماندهی و هدایت مبارزه‌ی توده‌ای … و شکل نظریه‌ی حزبی، که در صورتی‌که بخواهیم بر تجربه‌ی عمل سیاسی تأمل کنیم و جای آن‌ها را در چشم‌انداز گرایش‌های متناقض مبارزات طبقاتی تعیین کنیم، اجتناب‌ناپذیر است. بنابراین، ایدئولوژی حزبی ترکیبی از شرایط و وحدت حزبی و رابطه‌ی آن با توده‌ها و با نظریه است.

دوران شعارهای رسمی

آیا هنوز هم می‌بایست وضعیت اسف‌بار نظریه‌ی مارکسیستی در حزب فرانسه را یادآور شویم؟ مسئله تنها این نیست که حزب سنت طبقه‌ی کارگر قدیم فرانسه را دارد، سنتی که گوش شنوایی برای نظریه نداشت. بلکه پس از کوشش‌های ارزشمند موریس تورز[۹] در دوران قبل از جنگ، حزب سال‌ها خود را  برای تلاش سخت استالینیستی آماده و حتی سهم خود را به عصر شعارهای رسمی ادا کرد. نظریه‌ی مارکسیستی به یک جزم بین‌المللی حکومتی یا به‌نوعی اثبات‌گرایی تدریجی تبدیل شد و ماتریالیسم دیالکتیک به «علم علوم». نظریه‌ی مارکسیستی که به‌ندرت در حزب حیات داشت، هرگز نتوانسته است  از زیر چنین بندگی داوطلبانه‌ای کمر راست کند و درست همان‌طور که هر آن‌چه در اتحاد جماهیر شوروی رسماً تولید می‌شود صرفاً در خدمت خفه‌کردن نظریه‌ی مارکسیستی قرار می‌گیرد، همان‌طور هم در فرانسه همه‌ی کسانی‌که بیست سال است استخدام شده‌اند تا با تولیدات شوروی ور بروند، همه کمک کرده‌اند تا آن‌چه از نظریه‌ی مارکسیستی باقی مانده است، از بین برود. کافی است برنامه‌های مکتب‌های حزبی مطالعه شود: سوای پاره‌ای ایده‌های خلاقه که دلیل آن این است که مؤلفینِ آن شهامت فکر‌کردن و بررسی مستقل را داشته‌اند، نظریه‌ی مارکسیستی در حزب به صفر رسیده و از میان رفته است.

دلیلی در دست نیست که باور داشته باشیم رهبری از این بابت نگران است. بحران جهانی مارکسیسم همانند بحران اقتصادی سال‌های برنامه‌ی مشترک، این نظریه را از یادها برده و غیرجذاب کرده است. رهبری حتی به شکلی که بحران در فرانسه به‌ خود گرفت یعنی رخت‌بربستن نظریه‌ی مارکسیستی از حزب کمونیست فرانسه، بی‌تفاوت است. کنار‌گذاشتن نظریه‌ی مارکسیستی به‌یقین بر کوربینی نظریه و بدین ‌ترتیب به کوربینی سیاسی (زیرا جنبه‌ی سیاسی نظریه بسیار بالا است) دلالت دارد. صحت این امر را در سال‌های منتهی به ۱۳ مارس شاهد بودیم. آیا تصور می‌کنید که رهبری این پیوند را برقرار می‌کند؟

رهبری بر این مشکل به‌آسانی چیره خواهد شد، چرا که حزب «نظریه»ی مخصوص خود را دارد: « نظریه»ی سرمایه‌داری انحصاری دولتی (CME)[10] [۵] که ترجمه‌ی نظریه‌ی شوروی از سرمایه‌داری انحصاری دولتی است و با ملاحظات بوکارایستی[۱۱] [۶] مربوط به انباشت بیش از حد سرمایه یا تقلیل ارزش سرمایه رنگ و جلا داده شده است. دامنه‌ی (نظریِ) آن به قدری گسترده است که تحت عنوان کتاب مبانی اقتصاد سیاسی چاپ شد و این عنوانِ واقعاً برازنده‌ای است، به شرط این‌که پذیرفته شود که این‌ها همان اصولی هستند که مارکس آن‌ها را «نقد» کرده است. احزاب بزرگ برادر همچون حزب کمونیست فرانسه، این اصول را یا کم ارج می‌نهند،‌ یا آشکارا آن‌ را رد می‌کنند. اما مهم نیست، دست‌کم این نظریه‌ی ما است. به این استناد که به سفارش رهبری ما و توسط بخش اقتصادی به «کمیته‌ی مرکزی پیوند خورده»، هرچند این بخش از همه‌ی مخالفان تصفیه شده است. یک نظریه درست شده است تا دستور صادر کند! خب، چرا که نه؟ آثار معروف موسیقی به همین ‌ترتیب سفارش داده شده‌اند! افزون بر این، همه‌ی آن‌چه در کتاب مبانی آمده غیرجالب نیست، اما به‌طورکلی این اثر قطور به‌ذات نوعی دفاعیه بود که می‌بایست نتیجه‌ای را اثبات کند که پیشاپیش و قبل از نمایش «اقتصادی» آن، در شکل سیاسی وجود داشت. سرمایه‌داری انحصاری دولتی به‌مثابه ضمانت تئوریکِ مدافع خط مشی ضدانحصاری برنامه‌ی مشترک، تدبیر شده بود.

دو نتیجه‌ی این کار تقریباً معروف‌اند: نخست این‌که، ما به مرحله‌ی جدیدی وارد شده‌ایم، به آستانه‌ی سوسیالیسم، مرحله‌ای که در آن تمرکز انحصاری بر دولت اثر می‌گذارد و همراه با آن «یک سازوکار واحد» به‌وجود می‌آورد.

دوم این‌که، فرانسه زیر سلطه‌ی «مشتی انحصارطلب» و اعضا و معاونان آن‌ها قرار دارد. نتایج سیاسی منتج از این احکام روشن‌اند:

  • ۱٫ آستانه‌ی سوسیالیسم و «سازوکار واحد» انحصارات/دولت، مسئله‌ی دولت را تغییر می‌دهند. دولت شکلی به ‌خود می‌گیرد که آن ‌را در وضعیتی قرار می‌دهد که بتواند مستقیماً توسط قدرت مردم مورد استفاده قرار گیرد. در این صورت، دیگر مسئله‌ای به ‌نام «نابودی» دولت در کار نیست و بدین ‌ترتیب در افقﹾ «کنار‌گذاشتن» دیکتاتوری پرولتاریا ظاهر می‌شود.
  • ۲٫ اگر دولت کم‌وبیش آماده باشد، نیروهایی که می‌بایست آن‌ را اشغال کنند نیز کم‌وبیش آماده‌اند؛ برای رویارویی با «مشتی انحصارطلب»، کل فرانسه قربانی این انحصارات می‌شود، به‌جزگروهی کوچک (که بعدها به ششصد هزار «بورژوای بزرگ» گسترش پیدا کرد). ‌کل مردم فرانسه در سرکوب انحصارات نفع عینی دارند.

ایده‌ی منفعت عینی خود اعجاب نظری‌ـ‌سیاسی کم‌اهمیتی است، امری که هولباخ و هلوتیوس[۱۲] آن اندازه جسور نبودند که درکش کنند، هرچند که در مورد نظریه‌ی منافع تبحر خوبی داشتند. چه چیزی منفعت عینی را از تحقق آن متمایز می‌کند؟ تنها و تنها آگاهی. به‌مثابه مارکسیست‌های عقب‌افتاده، فکر می‌کردیم که چنین تحققی می‌تواند به چیزی شبیه مبارزه‌ی طبقاتی بستگی داشته باشد. اما نه، تحققﹾ تنها به آگاهی بستگی دارد. بسیار خب، آن‌چه باید انجام داد تنها فعال‌کردن آن است! از آن‌جا که از زمان کائوتسکی همه می‌دانند آگاهی از بیرون داده می‌شود و مطمئناً نه از درون، بنابراین خارج از راه تبلیغ، مطبوعات و وسایل ارتباط جمعی داده می‌شود: «شما در مبارزه علیه مشتی انحصارطلب که استثمارتان می‌کنند، نوعی منفعت عینی دارید: فقط به این امر آگاه شوید، در این ‌صورت طبق آن عمل خواهید کرد!» دلیلی در بین نیست که به پیروزی این برنامه شک شود. آیا به قدر قدرتیِ منفعت عینی و قدر قدرتیِ ایده‌ها در رابطه با آگاهی شک دارید؟ چه ماتریالیست‌های بی‌نزاکتی هستید!

این تمامِ آن چیزی نیست که در حزب بر نظریه‌ی مارکسیستی رفته است، زیرا هرکس که از کنار‌گذاشتن نظریه‌ی مارکسیستی صحبت می‌کند، می‌بایست از کنار‌گذاشتن تجزیه‌وتحلیل انضمامی هم سخن بگوید. این ادعا ممکن است از نظر کسانی‌که از نظریه‌ی مارکسیستی یک ایده‌ی انتزاعی می‌سازند، عجیب وغریب به نظر برسد و دقیقاً به همین ‌علت آن را در مقابل ایده‌ی تحلیل انضمامی قرار دهند. با این حال، از نظر مارکس و لنین («روح زنده‌ی مارکسیسم تحلیل انضمامی از شرایط انضمامی است») این هر دو یک چیزند. تفاوت تنها در مقیاس کمّی است. تمام سنت مارکسیستی مهر و نشان تحلیل انضمامی را برخود دارد و این خواست با الزامی سیاسی در انطباق است. تحلیل همه‌ی عناصر موجود در مناسبات پیچیده‌ی طبقاتی یا اثرات یک وضعیت معین، معنی‌اش کشف امر واقعی (که همواره هم شامل اموری غافل‌گیرکننده است و هم «چیزی جدید») و تعیین مسیری است که می‌بایست در پیش گرفت تا بتوان به هدف‌های مبارزه نائل شد.

اما، این عملکردِ بی‌نهایت ارزشمند نیز از حزب رخت بربسته است. قبل از جنگ موریس تورز شهامت آن‌ را داشت که از مناسبات طبقاتی در فرانسه تحلیلی انضمامی ارائه دهد: از زمان جنگ به این ‌سو، این سنت گام به گام از بین رفته است. در کنگره‌های بیستم، بیست‌ویکم و بیست‌ودوم، بحثی از مناسبات طبقاتی در بین نبود. می‌توانیم بفهمیم چرا: رهبریﹾ نظریه‌ی «سرمایه‌داری انحصاری دولتی» خود را داشت و از آن‌جا که این نظریه را درست می‌دانست، پیشاپیش آن ‌را جانشین تحلیل انضمامی می‌کرد. اگر می‌خواستید این نظریه را «انضمامی» کنید، تنها می‌بایست آن‌ را از بالا در مورد هر جنبنده‌ای به کار می‌بستید. در این مورد نیز حزب سنت قدیمی استالینیستی‌ تغییر جزمی و مبتنی بر حدس و گمان مارکسیسم را احیا کرد: این‌که حقیقت انضمامی هنگامی حاصل است که نظریه به کار برده شود، بنابراین، نظریه حقیقت حقیقت‌ها است و سرانجام تحلیل انضمامیﹾ امری زائد است، زیرا حقیقتی است ثابت‌شده. این طرح از حقیقت انضمامی به‌مثابه «کاربست» حقیقتی متعالی‌تر، در همان انترناسیونال دوم آشفتگی به بار آورده بود. این آشفتگی دوباره در دوره‌ی استالین ظاهر شد و حزب فرانسوی از آن در امان نماند. درک تحلیل انضمامی به‌مثابه پیاده‌کردن نظریه ــ در صورتی‌که معکوس نشود ـ به بن‌بست سیاسی کامل ره می‌برد، بن‌بستی که از اثرات تولید یک «نظریه» به‌منظور فرمان‌دادن، خطرناک‌تر است.

ضربه‌گیر

تاریخ ملی ما تصویر آموزنده‌ای در اختیارمان گذاشته است: «ضربه‌گیر». چند سال پیش یک دبیر منطقه‌ای از این واژه‌ی حیرت‌انگیز به ‌قصد اشاره به این حقیقت استفاده کرد که آرای حزب در انتخابات میان‌دوره‌ای اضافه نشده است. این مسئله‌ی روز است، به‌ویژه اگر ملاحظه کنیم حزب مدت‌ها است که حول‌وحوش بیست تا بیست‌ویک درصد آرا «نوسان می‌کند»: هرگامی فراتر از این جلویش گرفته شده است. این بار حتی هشت درصد کمتر از سطح «ضربه‌گیر» تاریخی خود را هم در نظر گرفته بود. اما، چه کسی این اصطلاح را جدی گرفته و حقایق را تحلیل کرده است؟ چه کسی کوشیده محدودیت‌های واقعی یا دلایل طبقاتی، اقتصادی، اجتماعی و نظری چنین توقفی را وارسی کند؟ مختصر این‌که، چه کسی از وضعیت طبقاتی‌ـ‌سیاسی حزب فرانسه تحلیل انضمامی ارائه کرده است؟

رهبری پاسخ خود را در «نظریه»‌ی سرمایه‌داری انحصاری دولتی یافته بود، و همان‌طور که می‌دانیم در مورد این مسئله کاملاً ساکت مانده است. کافی بود کسی نظریه را به کار ببرد، و پاره‌ای نیز در حقیقت چنین کردند. اما رهبری هرگز مسئله را در چارچوب تحلیل انضمامی مطرح نکرد. چرا که چنین کاری به کشف حقایقی کاملاً ناپسند منتهی می‌شد، دست‌کم به این حقیقت که «ضربه‌گیر» اساساً نه در خرده‌بورژوازی (که بسیاری مایل‌اند تصور کنند)، که در خود طبقه‌ی کارگر نهفته بود. فقط سی‌وسه درصد طبقه‌ی کارگر به حزب رأی دادند: سی درصد به حزب سوسیالیست رأی دادند، بیست درصد به راست‌ها رأی دادند و بقیه به رأی ممتنع یا رد کامل همه‌ی خط‌مشی‌ها (یعنی آنارکو سندیکالیست‌های فرانسوی) پناه بردند. این خود توضیح عملیِ قضاوت ما است، به‌ویژه هنگامی که پیرامون اظهارنظر آمرانه‌ی ژرژ مارشه در سه سال قبل تعمق کنیم، آن‌جا که گفت: «طبقه‌ی کارگر به وحدت سیاسی دست‌ یافته است!» (او به وحدت چپ اشاره می‌کرد). اما، طبقه‌ی کارگر نه‌تنها به وحدت سیاسی نرسیده، بلکه چنین وحدتی هدفی است که در پیش رو داریم.

باید به ‌خاطر داشته باشیم که طبقه‌ی کارگر همانند دیگر طبقات، دیگر یک واحد نیست: نه کل واحد است، نه همگن و نه به‌گونه‌ی معجزه‌آسایی فارغ از تناقضات درونی. این طبقه به‌یقین همان‌طور که همه‌ی نیروهای مولده استثمار می‌شوند، استثمار می‌شود و این امری است که او را از دهقانان و خرده‌بورژوازی، که آن‌ها نیز استثمار می‌شوند، متمایز می‌سازد. اما، شرایط کار و زندگی او همه ‌جا یکسان نیست، و مقاومتش در برابر سلطه‌ی بورژوازی با تمرکز تولید و پی‌آمدهای مبارزه، متفاوت است. همین امر است که گوناگونی واکنش سیاسی و ماهیت ناهمسان آگاهی طبقاتی را توضیح می‌دهد. اما، رهبری حزب تحلیل انضمامی و نظریه را تحقیر می‌کند. برای رهبری مهم نیست که چنین خصلتی آن ‌را به بن‌بست بکشاند، زیرا هنوز بر اوضاع کنترل دارد. پیشاپیش می‌توانیم مطمئن باشیم که رهبری (صرف‌نظر از جامعه‌شناسی انتخابات و امثال آن) وقتی نتایج انتخابات را «به طور کامل بررسی کرد» چه خواهد گفت: رزمندگان و کارگران «آگاهی کافی ندارند»، «تلاش کافی نکرده‌ایم که نظرات خود را تفهیم کنیم». از آن‌جا که خط‌مشی حزبی مقدس است و توسط «منافع عینی» مردم فرانسه تعیین شده است، تنها متغیرهای موجود عبارت‌اند از آگاهی و تلاش، این‌طور نیست؟ به‌ هر رو، نه حقیقت انضمامی در میان است و نه تحلیل انضمامی.

چه کسی جرأت دارد بگوید «ضربه‌گیر» با تصویر واقعیتِ درون‌حزبی که عملکرد رهبری ارائه داده است و تأثیرات آشکار حاصله از آن واقعیت ارتباطی ندارد؟ رهبری ممکن است تصور کند که کنگره‌ی بیست‌ودوم آب حیاتی بود که همه‌ی خاطرات گذشته را زدود. اما، مردم خاطره‌ای دیرپا دارند و سخنان تهدیدآمیز پیرامون ضدکمونیسم دیگر هیچ‌گونه بردی ندارد! ما چه بخواهیم چه نخواهیم، خرده‌بورژوازی شهر و روستا به ایدئولوژی عرفانی خود پیرامون مالکیت و آزادی در دنیایی که از آن‌ها محروم‌اند، می‌چسند و وقتی می‌بینند که کمونیست‌ها از وعده‌وعیدهای جدید و تازه‌ی خود درباره‌ی مالکیت و آزادی صحبت می‌کنند، مطمئناً اجازه می‌دهند صحبت کنند، ولی به این خاطر دست از اندیشیدن و تعمق برنمی‌دارند. با حرف‌زدن وقت‌کشی کنید! خیلی خوب است وارث انقلاب اکتبر بودن و حفظ خاطره‌ی استالینگراد. اما درباره‌ی قتل‌عام و تبعید دهقانان سرکشی که انگ گولاک خوردند، چه می‌گویید؟ درباره‌ی سرکوب طبقات متوسط و مجمع‌الجزایر گولاک و سرکوبی که هنوز بیست‌وپنج سال پس از مرگ استالین ادامه دارد، چه می‌گویید؟ زمانی‌ که تنها با واژه‌ها تضمین‌ می‌دهید و بلافاصله در عملکردهای درونی حزب عکس آن مشاهده می‌شود، در آن ‌صورت روشن است که «ضربه‌گیر» در خود حزب هم هست.

مسئلهی اعتماد

در مورد این مسئله باید گفت که رهبری رکوردهای خودش را هم شکسته است. رهبری فکر می‌کند مردم آن‌قدر کودن‌اند که به کسانی که واضح و آشکار درباره‌ی دگرگونی، دموکراسی و آزادی صحبت می‌کنند، اعتماد کنند، آن ‌هم در رابطه با کشوری که رهبری بر آن حکومت نمی‌کند و هرگز نکرده است. اما، در این شرایط چه دلیلی در بین است که مردم اعتماد کنند؟ مطمئناً دلیل آن جمله‌ی معروف ژرژ مارشه نیست: «کمونیست‌های فرانسوی هرگز لطمه‌ای به آزادی مردم نزده‌اند.»هر کس پیش خود خواهد گفت: «کاملاً درست است، کمونیست‌ها هرگز چنین فرصتی نداشته‌اند!» به‌جد، چه کسی تصور می‌کند که حافظه‌ی مردم آن‌قدر ضعیف باشد که از یاد برده باشند که رهبریِ حزب آزادی و حقیقت را تحقیر کرده و افراد را با اتهامات حقیر و پستی که انبوه انبوه تولید می‌کرد به لحاظ اخلاقی خردوله کرد؟ همین‌جا در خاک فرانسه «محاکمات مسکو» برپا شده بود. حکم اعدام در کار نبود، اما می‌توان فرد را با بی‌آبروکردن، با شکنجه‌دادن و با اتهاماتی چون «مأمور پلیس»، «کلاهبردار» یا «خائن» با مجبورکردن همه‌ی رفقای قدیمی به محکوم‌کردنش و دوری‌جستن از او و بهتان و افترا، کشت. این‌ها همه در فرانسه بین سال‌های ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۵ اتفاق افتاد. حزب کمونیست در قدرت نبود و «به آزادی‌های مردم هم لطمه نزد». تردیدی نیست که حزب اقدامی در یادآوری آن اعمال نفرت‌انگیز و یا اظهار تأسف نسبت به آن که تنها رهبری مسئول آن بود، انجام نمی‌دهد.

این امر را می‌توان درک کرد که رهبری نمی‌بایست نسبت به تحلیل انضمامیﹾ جانبدارانه برخورد کند، زیرا این تحلیل‌ها در عین سخت‌گیر و دقیق و مثمرثمربودن، بر کسی نمی‌بخشد و از آن‌جا که نظریه را به‌ بازی می‌گیرند، می‌توان فهمید که رهبری نیز نباید طرفدار نظریه باشد. نظریه زمانی‌که زنده باشد، سخت‌گیر و دقیق است و ثمر می‌دهد. اما نظریه هم بر کسی نمی‌بخشد.

مجبوریم همه‌ی این مسائل را به‌منظور داشتن دیدگاهی پیرامون نظریه‌ی حزبی بررسی کنیم. این ایدئولوژی که ریشه در اعتماد رزمندگان حزبی و استثمار آن‌ها توسط رهبری داشت و بر «نظریه»ی مستبدانه و ساخته و پرداخته‌ای مبتنی بود که در خدمت خط‌مشی سیاسیِ از پیش بنیان‌گذاشته‌شده قرار داشت و نظریه‌ی واقعی و تحلیل انضمامی از وضعیت انضمامی را تحقیر می‌کرد، در عمل به کارکرد کاریکاتورگونه‌ی زیرتقلیل پیدا کرد: به «استحکام» وحدت حزبی به هر قیمت حول رهبری که نه‌تنها قدرت را در دست داشت تا فرمان صادرکند، بلکه قدرت داشت حقیقت را طبق «خطی» که تنها توسط خودش تعیین شده بود، سفارش دهد.

بدین‌ ترتیب، ایدئولوژی، «نظریه» و تحلیل به سطح ابزار بازی‌دادن رزمندگان حزبی ـ برای متقاعد‌کردن آن‌ها که «آزادانه» خط‌مشی‌ای را دنبال کنند که بیرون از اختیار آن‌ها تعیین شده است ــ تقلیل پیدا می‌کند. واقع‌بینی این شیوه با آن‌چه در سنت مارکسیستی بالاترین ارزش را دارد، در تعارض است: این ضرورت ثمربخش که نظریه و تحلیل زنده می‌بایست ایدئولوژی رزمندگان حزبی را به منشأ چشم‌اندازهای مبارزه‌ای که درگیر آن‌اند برسانند. آن‌چه در تحلیل نهایی در پشت همه‌ی این مسائل مربوط به نظریه، تحلیل و ایدئولوژی در خطر است، عبارت است از رابطه‌ی حزب با توده‌ها، آن‌طور که در عملکرد سیاسی آن بیان شده است.

راه‌حل: دژ را رها کنید

آن‌چه لازم است کمی بیداری تاریخی است تا بتوان درک کرد که شکل‌های عملی سیاسی به اندازه‌ی شمار طبقاتی که در قدرت‌اند و یا برای رسیدن به ‌قدرت مبارزه می‌کنند، متنوع‌اند. هر یک از این شیوه‌ها طبق عملکردی که به بهترین وجه با الزامات مبارزه و منافع آن در انطباق است، فرمان می‌رانند و مبارزه می‌کنند. بدین‌ ترتیب، با استفاده از تاریخ و نظریه‌پردازان بورژوازی می‌توان گفت که عمل سیاسی ویژه‌ی بورژوازی عبارت است از جلب دیگران برای تضمین سلطه‌ی خویش. این حکمی است که در مورد ماکیاولی ــ با وجودی‌که گرامشی متوجه آن نشده بود- ــ صادق است و همین‌طور هم در مورد همه‌ی انقلابات بورژوایی متعاقب آن، چه این انقلابات ماهیت فعال داشت یا «غیرفعال». بورژوازی می‌دانست چگونه انقلاب خود را توسط متحدان خود با کسانی‌که خود آن‌ها را استثمار می‌کرد یعنی مردم عامی، روستاییان و کارگران به ثمر برساند. بورژوازی همیشه می‌دانست چگونه نیروی اینان را بشکند، آن‌ها را به حال خود رها کند و سپس در بزنگاه قدرت منتظر آن‌ها باشد، آماده باشد آن‌ها را در خون غرق کند یا با آرامش آن‌ها را تحقیر کند، و بدین ‌ترتیب ثمره‌ی پیروزی خود و شکست آن‌ها را از آنِ خود سازد.

در مقابلِ عمل سیاسی بورژوازی، سنت مارکسیستی همیشه از این برهان‌ها دفاع کرده است که پرولتاریا می‌بایست «به دست خویش خود را آزاد سازد». پرولتاریا نمی‌تواند روی طبقه یا آزادکننده‌ای جز خود حساب کند، فقط می‌تواند به قدرت تشکیلات خود متکی باشد. راه چاره‌ی دیگری ندارد و توده‌ی استثمار‌شونده‌ای نیز در اختیار ندارد که آن ‌را بازی دهد. افزون بر این، از آن‌جا که پرولتاریا مجبور است اتحادهای بادوام به‌وجود آورد، نمی‌تواند با متحدان به‌مثابه دیگران برخورد کند، یعنی به‌مثابه نیروهایی که در اختیار دارد و می‌تواند هر طور که مناسب دانست بر آن‌ها سلطه‌ی خویش را اعمال کند، بلکه می‌بایست با آن‌ها به‌مثابه برابرهای واقعی که بایست به شخصیت تاریخی آن‌ها احترام گذاشته شود، برخورد کند. با این‌حال، از خطر جدی بالفعلی که ممکن است به دام‌چاله‌ی نظری عملکرد سیاسی بورژوازی بیافتد، آگاه است: این‌که یا باید به همکاری طبقاتی تسلیم شود و عملاً خود را در خدمت بورژوازی قرار دهد (یعنی در خدمت سوسیال‌دموکراسی) یا تحت تأثیر این توهم که مستقل باقی می‌ماند در درون خودﹾ عمل سیاسی بورژوایی را بازتولید کند. البته این دو شکلِ کار می‌توانند به‌موازات یکدیگر پیش روند.

منظور از بازتولید عمل سیاسی بورژوایی در درون پرولتاریا چیست؟ منظور این است که با رزمندگان حزبی و توده به‌مثابه دیگران برخورد شود، دیگرانی که رهبریﹾ خط‌مشی خود را به خالص‌ترین شیوه‌ی بورژوایی، به‌کمک آن‌ها پیش می‌برد. این همه‌ی آن چیزی است که لازم است تا سازوکار درونی حزب میدان «عمل آزاد» داشته باشد و خودبه‌خود رهبری را از رزمندگان و حزب را از توده‌ها جدا کند. رهبری سپس از این جدایی برای شیوه‌ی سیاست خود استفاده می‌کند: عملکرد سیاسی آن تا آن‌جا که در خدمت جداکردن رهبری از رزمندگان حزبی و حزب از توده‌ها قرار می‌گیرد، میل به بازتولید عمل سیاسی بورژوایی دارد.

همه ‌چیز از بالا

با نظرداشت نکات بالا بود که ملاحظات مکررِ خود پیرامون محتوا و «تحقق» مشی، خط و برنامه‌ی سال ۱۹۷۲ را ارائه دادیم. همه چیز از بالا انجام می‌شد و هیچ تلاشی نمی‌شد تا شکاف بین اعضا پر شود و به همین‌ دلیلِ مشخص هم توجهی به خود توده‌ها نمی‌شد. البته، همانند عملکرد بوژوازی، بازی‌دادن رزمندگان و توده‌ها با مانورهای پرسروصدای رهبری با تحقیر نظریه و تحلیل انضمامی پیش می‌رود و بدین ‌ترتیب به موازات مخالفان آن‌ها: اقتدارمداری و نگرشی مصلحت‌گرایانه به حقیقت (حقیقت چیزی است که به عمل درآید). هرچه از سال ۱۹۷۲ و به‌ویژه از سپتامبر ۱۹۷۷ به این ‌سو، اتفاق افتاده است همگی جز تأیید نهادی کلاسیک چیز دیگری نبوده است: وقتی یک حزب کارگری تمایل پیدا می‌کند اصول استقلال طبقاتی خود را از عمل سیاسی خود کنار بگذارد، خودبه‌خود و ضرورتاً به بازتولید عمل سیاسی بورژوایی در درون خود تمایل پیدا می‌کند. نتایج آن‌ را می‌دانیم:  «ضربه‌گیر»ی ناچیز با اهمیت عددیِ مسخره. اما کل یک دنیا بر یک یا دو درصد آرایی متمرکز شد که چپ نتوانست به دست آورد!

این واقعیت را چگونه تفسیر کنیم که نظریه در انطباق با سنت استالینی، «دارایی» رهبری حزبی است (هرکس که مخالف باشد بی‌درنگ به بهایی که می‌بایست بپردازد پی خواهد برد) و این‌که این «دارایی» در نظریه و حقیقت بر «دارایی‌های» دیگر سرپوش می‌گذارد: یعنی خود رزمندگان و توده‌ها. این واقعیتی است که نه در رابطه با فرد، بلکه در رابطه با یک سیستم می‌بایست درک شود. شیوه‌ی افراد تغییر می‌کند: استالینیسم رهبران ما «بشردوستانه» شده و ممکن است در مواردی حتی «آشکار» باشد. اما، این آن چیزی نیست که اهمیت دارد. نکته‌ی حائز اهمیت آن است که تمام این گرایشِ حزب به عمل سیاسی بورژوایی ، نتیجه‌ی سیستمی است که ‌خود‌به‌‌خود عمل می‌کند، یعنی مستقل از افرادی که جایگاه خود را در آن می‌یابند. این سیستم افراد را مجبور می‌کند آن چیزی بشوند که هستند: شرکت‌کنندگان در سیستم و شرکت‌کنندگان اسیر سیستم. وقتی گفته می‌شود حزب از طریق اقتدار و از بالا عمل می‌کند، این اقتدار را نباید نوعی علاقه‌ی شخصی دانست که در یک رهبر مشخص باید سراغ گرفت. این اقتدار در دستگاه ماشین حزبی است که با مخفی‌کردن فعالیت‌ها و پی‌آمدهای اقتدارمدارانه در هر سطح از «مسئولیت»، خودبه‌خود پنهان‌کاری، سوءظن، بی‌اعتمادی و فریبکاری تولید می‌کند.

افزون بر این و بالاخره می‌بایست به پشت صحنه‌ی این ماشین دستگاه حزبی و به شکافی که بین رهبران و رزمندگان و بین حزب و توده‌ها تحمیل شد، نظر افکنیم. بنابراین، نمی‌توانیم فقط به حزب یا حتی به ویژگی‌های عمل سیاسی آن برخورد کنیم. می‌بایست پیرامون رابطه‌ی سیاسی حزب با توده‌های وسیع و بدین‌ ترتیب با خط و برنامه‌ی سیاسی آن سخن بگوییم. می‌بایست مسئله‌ای را مورد بحث و بررسی قرار دهیم که در رابطه با این خط و برنامه‌ی سیاسی تعیین‌کننده است، یعنی مسئله‌ی اتحاد را.

حزب و خط و برنامه‌ی آن در یاری‌رساندن به طبقه‌ی کارگر به‌منظور سازماندهی خود به‌مثابه یک طبقه با آن‌چه به ‌همان نتیجه می‌رسد یعنی سازماندهی مبارزه‌ی طبقاتی، اموری ناگزیرند. اما درست همان‌طور که حزب را نباید به‌خاطر حزب به‌وجود آورد، همان‌گونه هم طبقه‌ی کارگر را نباید به‌خاطر طبقه‌ی کارگر سازمان داد، در چنین صورتی منزوی خواهد شد. طبقه‌ی کارگر به ‌معنی دقیق کلمه در میان توده‌های استثمارشونده و تحت ستمی زندگی می‌کند که بخشی از توانایی آن در سازمان‌دادن خود و نشان‌دادن راه به همه‌ی استثمارشوندگان است. سنت مارکسیستی اقدام گسترده‌ی توده‌ای را نیروی تعیین‌کننده می‌داند و عمل طبقه‌ی کارگر می‌بایست به‌مثابه یکی از کارکردهای این تعیین‌کنندگی فهمیده شود. ابتکارات تاریخی با امکانات انقلابی از توده‌های وسیع برمی‌آید. اختراع کمون، اشغال کارخانه‌ها در سال۱۹۳۶، فتح کمیته‌های رهایی‌بخش در دوره‌ی بین ۵-۱۹۴۴ توسط توده‌ها، شگفتی عظیم ماه می ۱۹۶۸ و امثال آن. یک حزب را اساساً بر بنیاد توانایی آن در توجه به نیازها و ابتکارات توده‌های مردم باید داوری کرد.

حزب کمونیست زمانی می‌دانست در مورد مسئله‌ی تعیین‌کننده‌ی رابطه‌ی نزدیک با توده‌ها چگونه موضع‌گیری کند. این در واقع یکی از گرایش‌های ویژه‌ی تاریخ آن است. اما گرایش متضادی هم هست که مدام تقویت می‌شود: گرایشی که مشخصاً به فکر رد هر چیزی می‌افتد که از طرف دستگاه حزبی کنترل ‌نشده باشد، یعنی رد شکل‌های جدیدی که ممکن است امور مطمئن و نظم مستقر را بر هم زند. بدین ‌ترتیب، در ماه می سال ۱۹۶۸ حزب رابطه‌ی خود را با دانشجویان و توده‌های خرده‌بورژوا قطع کرد، زیرا کنترلی بر آن‌ها نداشت! این وحشت غریزی از هر آن‌چه در کنترل نظریه یا دستگاه آن نیست، این نتیجه‌ی عمومی را داشته است که هر زمان حزب وارد صحنه‌ی عمل می‌شود، همیشه چند گام عقب است. حتی در این ‌صورت نیز پیشاپیش حقیقت مربوط به آن‌چه اتفاق خواهد افتاد را در چنته دارد، در صورتی‌ که نخستین وظیفه‌ی حزب می‌بایست این باشد که به ندای توده‌ها گوش فرا دهد. مارکس گفت: «آگاهی همواره [از عمل] عقب است.» بدین‌ ترتیب، حزب این اصل را با خونسردی به کار می‌گیرد و به طنز آن شک نمی‌کند: مطمئن است که آگاه است، زیرا عقب‌مانده است.

روشن است که اگر حزبی از طریق روابط زنده، دقیق و آشکارﹾ با توده‌ها مرتبط باشد، خط و برنامه‌اش می‌تواند در عین درست‌بودن، گسترده و انعطاف‌پذیر باشد، و اگر برعکس، چنین روابطی بر مبنای عدم اعتماد، ناشنوایی و عقب‌ماندگی باشد، در آن‌ صورت خط و برنامه اقتدارمدارانه و محدود است، حتی در صورتی‌ که به‌گونه‌ی انتزاعی درست هم باشد. می‌توان قضاوت کرد و دید در خصوص مسئله‌ی اساسیِ هر خط و برنامه‌ی انقلابی، یعنی مسئله‌ی اتحاد، وضعیت چگونه است. از زمان چاپ مانیفست کمونیست در سال ۱۸۴۸، کل سنت مارکسیستی از نیاز به وحدت دفاع کرده است. طبقه‌ی کارگر در صورت تنها‌بودن نمی‌تواند پیروز شود: در چنان صورتی، مبارزه‌ی آن «تک‌خوانی مراسم تدفین است» (مارکس).

دو نوع اتحاد

اتحاد داریم تا اتحاد. در این خصوص دو برداشتِ محدود در تضاد با یکدیگر قرار می‌گیرند. هر دو نوع اتحاد در رابطه با قرارومداری بین سازمان‌های سیاسی که رأی‌دهندگان خود را «دارند»، فهمیده می‌شود: یا در غیر این ‌صورت در رابطه با مبارزه‌ای درک می‌شود که بخش متشکل طبقه‌ی کارگر پیش می‌برد تا بتواند دامنه‌ی نفوذ خود را گسترش دهد. در مورد اول مسئله‌ای که مطرح است عبارت است از کاربرد مفهومی حقوقی و انتخاباتی: این قرارومداری بود که «در بالا» به ابتکار اتحاد چپ صورت گرفت. اما در مورد دوم، از مفهومی صحبت می‌کنیم که در عین ‌حال که به کثرت‌گرایی احترام می‌گذارد و شاید هم «در بالا» مشتمل بر قرارومداری حقوقی نیز می‌شود، حزب را مستقیم در مبارزات توده‌ها درگیر می‌سازد تا دامنه‌ی حامیان خود را بسط دهد و موقعیت‌های بهتری را به‌ویژه در میان طبقه‌ی کارگر و خرده‌بورژوازی کسب کند. مختصر این‌که، در چنین حالتی مسئله‌ی اولویت‌دادن مطرح می‌شود: یا اولویت به قرارومدار یا به مبارزه.

رهبری بی‌تردید اعلام کرد که «این اتحاد یک مبارزه است». اما به‌سختی می‌توان دریافت که محتوای این شعارِ رسماً درست، در صورتی ‌که رهبری با ایجاد کمیته‌های مردمی (برعکسِ موضعی که در سال ۶-۱۹۳۴ در چشم‌انداز جبهه‌ی مردمی اتخاذ کرد) مخالفت می‌کرد،‌ چه می‌توانست باشد. در حقیقت، رهبری مبارزه در درون توده‌ها را ــ که با اتحاد پایه‌ای واقعی تحقق یابد ــ با مبارزه بین سازمان‌ها به بهانه‌ی وفادارماندن به برنامه‌ی مشترک جایگزین کرد. بدین ‌ترتیب، توانست انتخابات‌مداری وحدت‌طلبانه («اپورتونیسم راست») را با انتخابات‌مداری حزبی، که می‌کوشید سلطه‌ی یک حزب بر دیگری را به‌مثابه سروریِ واقعی یا «نفوذ هدایت‌گر» طبقه‌ی کارگر در جنبش مردمی جا بزند، جایگزین کند. اما این نیز ــ بیش از پیش ــ انتخابات‌مداری بود و درنتیجه اپورتونیسم راست. رهبری از این هم فراتر رفت و درخواست‌هایی از توده‌ها داشت که از دراماتیزه‌کردن ماه سپتامبر (اظهاراتی چون «همه‌ چیز به شما بستگی دارد»، که ژرژ مارشه در جشن اومانیته گفت) تا فرمول‌بندی گیج‌کننده‌ی «دو انتخابات نخستین را به ”عرض‌حال ملی“ سترگی، به‌منظور دست‌یابی به برنامه‌ی مشترک مدرن و پیشرفته و حمایت از کمونیست‌ها تبدیل کنید!»، دامنه داشت.

از سال ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۷ برای تشویق و کمک به ابتکارات پایه‌ی حزبی یا شکل‌های وحدت بین کارگران یدی و فکری هیچ کاری نشده است. افزون بر این، هر نوع پیشنهادی از طرف کمیته‌ی مردمی با توسل به خطر «فریب و بازی‌دادن» رد می‌شد. رهبری پس از آن‌که سال‌های متمادی جلوی خلاقیت توده‌ها را گرفت، دست‌آخر، خود از خلاقیت آنان بهره جست و به‌منظور اجتناب از «فریب و بازی‌خوردن» صاف و ساده کارش با بازی و فریب توده‌ها پایان گرفت. فقط تصورش را بکنید: انتظار می‌رفت که توده‌ها به خواست رهبری با بسیج ناگهانی نیرو و تبدیل رأی محلی خود به «عرض‌حال» حمایت از «مبارزه‌ای» که حزب در اتحاد چپ پیش می‌برد، پاسخ گویند! در این‌جا است که می‌توانیم ببینیم بر سر مفهوم اتحادی که از طریق قرارداد رهبری گزینش می‌شود، آن‌ هم زمانی‌ که در آخرین لحظات کوشش یأس‌آلودی می‌شود تا نتایج به‌دست‌آمده را با وارد‌کردن مبارزه به قرارداد حفظ کنند، چه پیش می‌آید. از کارگران دفاع می‌شود و حتی از بسیج توده‌ها نیز صحبت می‌شود. اما، توسل به بسیج توده‌ها زمانی‌ که در دور قبل با دقت از مبارزه کنار گذاشته شده بودند، فقط به آشفتگی می‌افزاید. با این‌ حال، خط‌مشی اتحاد می‌توانست کاملاً خط‌مشی مبارزه‌ی توده‌ای باشد: خط‌مشی اتحاد توده‌ایﹾ قراردادی را که «در بالا» امضا شده بود با مبارزه‌ی متحد پایه‌ی حزبی ترکیب می‌کرد و بدین ‌ترتیب حزب می‌توانست نفوذ خود را از سطح یک «ضربه‌گیر» فراتر برد. در آن‌ صورت، مبارزه مستقیماً در قرارداد وارد می‌شد و اولویت به مبارزه‌ی متحد توده‌ای اعطا می‌شد. در آن شرایط، به توده‌ها که دیگر اشیایی نبودند که عمل بورژوایی آن‌ها را بازی دهد، اعتماد می‌شد و آن‌ها هر نوع مانور و بازی‌دادن را خنثی می‌کردند، و شرایط جهت خط‌ومشی اتحاد توده‌ای طبقه‌ی کارگر و مردم فراهم می‌شد.

بی‌اعتمادی به توده‌ها

بی‌اعتمادی ریشه‌دار، کهنه و عمیق رهبری به توده‌ها مانع آن شد که حزب دست به گزینشی رهایی‌بخش زند. درعوض، رهبری به سیاست قرارداد و پیمان رو آورد که در آن اتحاد «از بالا» اداره می‌شد. در واقعیت امر، حزب نخواسته بود شعار «اتحاد توده‌ای» را که از دل تظاهرات عظیم کارگری سال ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۵ برآمد، حمل کند. آیا این ناشی از خطری بود که نام بیم از ماجراجویی به‌ خود گرفته بود؟ یا این‌که در تحلیل نهایی، روزمره‌گرایی بارز و آشکار بود؟ شنیدن استدلال‌های رهبری جالب است. ولی در هر حال رهبری خود را کنار کشید و حزب را همراه خود به دژ حمایتی و عادات قدیم هدایت کرد. چپ شکست خورد، اما رنگ آسمان هر چه باشد، دژ محکم‌تر از پیش سر جای خود مانده است.

همه‌ی آن‌چه گفته شده را بایستی با منظر حزب از خارج تکمیل کرد و توضیح داد. زیرا حزب نه‌تنها در دستگاه خود، عملکرد خود، برداشت‌های خود و خط و برنامه‌ی خود، بلکه در جهان بیرونی، در وضعیت مشخص فرانسه، نیز حیات دارد. باید گفت که در این‌جا وضعیت کاملاً ویژه‌ای  هم دارد. بایستی گفته شود که حزب به دلیل بی‌اعتمادی به توده‌ها و در خود فرو‌رفتن در جامعه‌ی فرانسه وجودش بیش از آن‌که همچون «ماهی در آب» باشد، همچون پادگانی است در یک دژ. البته یک دژ مقاومت می‌کند و دوام می‌آورد و در واقع نیز برای این کار ساخته شده است و مسلّم است که حزب هم نیاز به تداوم دارد. اما، اگر قرار است تداوم یک دژ در میان باشد، بهتر است به‌جای مارکس آثار وبن[۱۳] خوانده شود. ماکیاولی گفت که کسی که دژ بنا می‌کند و در آن پناه می‌گیرد خود را زندانی دیوارهای آن می‌کند: او نه‌تنها جنگ، که سیاست را نیز از دست می‌دهد.

وجود دژ ممکن است در سال‌های نخستین انترناسیونال سوم موضوعیت داشته باشد. در هر حال، بررسی این نکته ارزش دارد. ولی امروزه حزب نباید با آن به‌مثابه پناهگاه، بلکه به‌مثابه پایگاه عملیاتی برخورد کند. در حقیقت، این آن کاری بود که حزب در سال ۱۹۳۴ تا ۱۹۳۶ زمانی‌ که سیاست خود را بر دوش توده‌های در حرکت بنا نهاد، انجام داد («ما دژ را نداریم، اما در زیر توده‌ها را داریم!» موریس‌ تورز[۱۴]). همین امر نیز در دوره‌ی مقاومت صادق بود. برای انقلابیون، دژ دلیل وجودی ندارد مگر آن‌که آن‌ها از درون آن خارج شوند تا نیروی خود را در میان توده‌ها مستقر سازند. باید با واقعیات مستقیم رودررو شد: شکست مارس سال ۱۹۷۸ شکست یک خط‌مشی و عمل سیاسی است که با عمل‌کرد دژگونه‌ی حزب و امتناع آن از بیرون‌رفتن و «خود را» در توده‌ها «منحل‌کردن» (یعنی خود را دوباره بازیافتن) یکسان است.

گفتن این‌که حزب در جامعه‌ی فرانسه به ‌صورت یک دژ ظاهر می‌شود، بدون شکست عجیب می‌نماید، زیرا در واقع قضیه بر سر عقب‌نشینی است: عقب‌نشینی به‌ میان یک‌سوم طبقه‌ی کارگر، عقب‌نشینی احتیاط‌آمیز از جلوی توده‌ها و عقب‌نشینی در مقابل رویدادهایی که به مرحله‌ی نوعی عقب‌ماندگی مداوم تبدیل شده است. با همه‌ی این احوال، رهبری راهی جستجو می‌کند تا از ضرورتﹾ فضیلت بسازد، آن هم با معرفی چنین عقب‌نشینی ناخواسته‌ای به‌مثابه قدرت، دوراندیشی و حتی آینده‌نگری سیاسی! آینده‌نگری عجیب‌و غریبی است که خود را نسبت به مفهوم عینی این عقب‌نشینی نابینا نشان می‌دهد، یعنی این حقیقت که این عقب‌نشینی تنها به انزوای حزب از جامعه‌ی فرانسه ره می‌برد و آشکار است که افزایش تعداد اعضا برای از‌بین‌بردن چنین انزوایی نمی‌تواند کافی باشد. اما، وقتی کسی به این انزوا اشاره می‌کند که می‌بایست بیش‌ترین نگرانی را برای حزب داشته باشد، رهبری فوراً تقصیر را به گردن بورژوازی و ضدکمونیسم شدید و غلیظ آن می‌گذارد.

درست است که مسئله‌ی حزب و تحول آن می‌بایست مشغله‌ی اصلی اعضا باشد، اما اگر قرار است حزب تغییر کند آیا نمی‌بایست «حزبی شود شبیه سایر احزاب»؟ اگر حزبی شبیه سایر احزاب نشود چگونه می‌خواهد تحول پیدا کند؟ این مسئله دقیقاً به مسئله‌ی پایان‌دادن به انزوای حزب و به زبان استعاری ما به ترک دژ اشاره دارد. در این‌جا، خطر فرصت‌طلبانه‌ی بزرگی حزب را تهدید می‌کند، زیرا دو راه برای «ترک دژ» وجود دارد: راه نخست ساکت‌ماندن، از‌بین‌بردن سنت انقلابی و تغییر حزب از حزبِ عقب‌نشینی، یعنی آن‌چه امروزه هست، به حزب رسماً لیبرالی «شبیه احزاب دیگر»؛ یا راه دوم، یعنی کنار‌گذاشتن عقب‌نشینی دژگونه، درگیرکردن قاطعانه‌ی حزب در جنبش توده‌ای، گسترش حوزه‌ی نفوذ آن از طریق مبارزه، یافتن دلایل تحول حزب در مبارزه‌ای که جهت‌گیری توده‌ای دارد و بدین‌ ترتیب حیات‌بخشیدن به آن، حیاتی که از توده‌ها نیرو می‌گیرد. افزون بر این، در این خصوص، بحثی از «حزبی شبیه سایر احزاب» که قوانین درونی خود را از احزاب بورژوایی گرفته است نمی‌تواند در میان باشد. حزب مجبور است این قوانین را بر پایه‌ی عمل توده‌ای خود و تحلیل‌ها و تجارب رزمندگان، در عین حفظ آن‌چه در تجربه‌ی تاریخی جنبش انقلاب ارزشمندترین است، کشف کند. من واژه‌ها را به‌ نمایش نمی‌گذارم، بلکه از حقایق سخن می‌گویم. اگر بالاخره به رزمندگان فقط اجازه‌ی اظهارنظر داده می‌شد، از غنای پیشنهادات انضمامی‌ای که می‌دادند، پیشنهادی که از طریق تأمل و تعمق پرورده و کامل شده بود و در ذهن آن‌ها بود، تعجب می‌کردیم. در پایه‌ی مردمی و طبقاتی حزب آن‌قدر قدرت اراده و وضوح هست که بتواند، «آن‌چه دیگر نمی‌تواند دوام داشته باشد»را تغییر دهند و شکل‌های جدیدی را به‌ وجود آورند که استقلال طبقاتی و خودمختاری سیاسی حزب را حفظ کند و نیاز آن به آزادی واقعی، تعمق و اندیشه، بحث و عمل را برآورند.

چند کلمه نیز می‌بایست پیرامون مسئله‌ای که هم‌اکنون تبلیغات بورژوایی را علیه حزب فعال کرده است، گفت: مشخصاً پیرامون سانترالیسم دموکراتیک. می‌توان مطمئن بود که رزمندگان به دام بورژوازی نخواهند افتاد: آن‌ها از اصل سانترالیسم دموکراتیک دفاع خواهند کرد. آن هم نه از طریق پرستش اساس‌نامه‌ها یا چسبیدن به گذشته به‌خاطر گذشته، بلکه به این خاطر که می‌دانند که اگر یک حزب قرار است «شبیه احزاب دیگر» نباشد، به قوانینی نیاز دارد که با قوانین احزاب دیگر متفاوت باشد: قوانینی که به آن حد از آزادی اشاره دارد که با حقوق بورژواییﹾ قیاس‌ناپذیر و از آن بسیار غنی‌تر است. آن‌ها همچنین می‌دانند که یک حزب زنده شکل‌های جدید چنین آزادی‌ای را همراه با توده‌ها، بدون مشورت با متخصصان در دموکراسی بورژوایی، خواه توده‌ها کمونیست باشند یا نباشند، کشف خواهد کرد.

شرایط تغییر

حالا می‌توانیم از تحلیل خود، نتایج چندی را برای کار و مبارزه‌ی آتی خود، به‌دست دهیم. این نتایج را به‌ترتیب عدد ارائه می‌دهم، اما خواستم این است که این نتایج بر اولویت و تابعیتی اشاره نداشته باشد. آن‌ها رابطه‌ی تنگاتنگ با یکدیگر دارند و مجبور خواهیم بود که در هر زمینه‌ای بلادرنگ وارد عمل شویم. بنابراین، به هر قیمت ما به موارد زیر نیاز داریم.

۱– نظریه‌ی مارکسیستی زنده: نظریه‌ای که با فرمول‌های مقدس کهنه از شکل نیفتاده باشند، بلکه روشن، انتقادی و قوی باشد. نظریه‌ای مارکسیستی که بحران کنونی خود در جنبش کمونیستی را از طریق کاربرد تحلیل انضمامی و عمل مبارزاتی توده‌ها پشت‌ سر گذاشته باشد. نظریه‌ای که از ابتکار توده‌ها و دگرگونی‌های اجتماعی طفره نرود، بلکه برعکس آشکارا با آن‌ها روبرو شود؛ خود را از طریق آن‌ها بارور سازد و از آن‌ها مایه بگیرد.

۲– نقد کامل و اصلاح سازمان درونی حزب و نحوه‌ی کارکرد آن: بحث عمده‌ای که توسط اعضای معمولی حزب شروع شده است، می‌بایست حزب را درگیر تحلیل انضمامی از قوانین کنونی سانترالیسم دموکراتیک و پی‌آمدهای سیاسی آن کند. مسئله بر سر کنارگذاشتن سانترالیسم دموکراتیک نیست، بلکه بر سر تجدید و تغییر آن به‌نحوی است که در خدمت یک حزب انقلابی‌ِ توده‌ای قرار گیرد و ویژه‌گی و استقلال حزب از بورژوازی را حفظ کند.

۳– تحلیل انضمامی از وضعیت طبقاتی فرانسه: این کار به حزب این امکان را می‌دهد که هدف‌ها (برای برخورد با آن‌ها)، چرخش‌ها و مانورهای مبارزه‌ی طبقاتی بورژوایی را درک کند، جریان ویژه، تقسیمات و تناقضات درون طبقه‌ی کارگر و درون خرده‌بورژوای شهر و روستا را بفهمد و سرانجام ماهیت احزاب، به‌ویژه حزب کمونیست و حزب سوسیالیست، و جایگاه آن‌ها در این روابط طبقاتی را بداند.

۴- خط‌مش اتحاد همه‌ی نیروهای مردمی طبقه‌ی کارگر: ترکیب توافقات در بالا با گسترش مبارزه‌ی حزب در پایه، خط و برنامه‌ی اتحاد توده‌ای (فارغ از اصلاح‌طلبی و جزم‌گرایی) جهت بسیج فعال توده‌ها و رشد بدون مانع خلاقیت آن‌ها.

در این‌جا فقط اصول عام را ارائه داده‌ام، اما اگر این شرایط تحقق پیدا کنند، امکان این‌که حزب تغییر کند هست. حزب قادر خواهد بود همه‌ی ابهامات و محدودیت‌های به‌ارث‌برده از گذشته را پشت ‌سر گذارد،‌ اشتباهات و خطاهای خود را جبران کند و به بسیج توده‌های مردم در پیروزی که مدت‌ها انتظار آن‌ را داشته‌اند، یاری رساند.


متن بالا برگردانی است از:   

Louis Althusser, What Must Change in the Party, New Left Review  I/109•May/June 1978


یادداشت‌ها

۱- گزارش مارکایس در ژوئن ۱۹۷۲ تنها سه سال بعد از سوی عضو دفتر سیاسی اتین فایون در لوموند در ۹ ژوئیه ۱۹۷۵ منتشر شد.

۲- ۲۲ سپتامبر ۱۹۷۷ تاریخ گسیختگی آشسنتکار در بین وحدت چپ اروپا بود.

۳- در پاییز ۱۹۴۰، پس از انعقاد آتش‌بس فرانسه و آلمان در ژوئن و تأسیس رژیم ویشی مارشال پتن، سیاست PCF این بود که قانونی‌بودن موجودیت خود را در ویشی فرانسه دنبال کند؛ بنابراین هیچ معامله‌ای بر سر مقاومت مسلحانه در برابر نازی‌ها یا با جنبش فرانسه‌ی آزاد دوگل که در ماه اکتبر راه اندازی شد، وجود ندارد.

۴- این موارد به‌ترتیب در سال‌های ۱۹۵۲، ۱۹۵۴ و ۱۹۶۱ اتفاق افتادند.

۵- سرمایه‌داری انحصاری دولتی.

۶- پل بوكارا عضو كمیته‌ی مركزی و یكی از ویراستاران Économie et Politique است.

پی‌نوشت‌ها

[۱]. Fiterman

[۲] . Georges Marchais

[۳]. Paul Laurent

[۴]. Mitterand’s Vienna

[۵] . Giscard

[۶] . Chamfort

[۷] . Marty-Tillon, Lecoeur, Servin-Casanova

[۸] . cement

[۹] . Maurice Thorez

[۱۰] . Capitalisme monopoliste d’État

[۱۱] . Boccarian

[۱۲] . d’Holbach and Helvetius

[۱۳] . Vauban

[۱۴] . Maurice Thorez

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a2%d9%86-%da%86%d9%87-%d8%a8%d8%a7%db%8c%d8%af-%d8%af%d8%b1-%d8%ad%d8%b2%d8%a8-%d8%aa%d8%ba%db%8c%db%8c%d8%b1-%da%a9%d9%86%d8%af/feed/ 0 6053
لنین؛ یک خاطره http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%d8%9b-%db%8c%da%a9-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%d8%9b-%db%8c%da%a9-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87/#respond Wed, 27 Jan 2021 10:20:15 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=6001 در ۲۱ ژانویه ۱۹۲۴ لنین می میرد. چهار روز بعد در ۲۵ ژانویه نوشته ای از برتراند راسل فیلسوف انگلیسی در مجله ی Leader New The چاپ می شود. متن زیر برگردان آن متن است.

شهادت برتراند راسل – ۲۱ ژانویه سالگرد مرگ لنین

نوشته‌ی برتراند راسل
برگردان: کاوه بویری

مرگ لنین جهان را، با از دست دادن یکی از انسان های واقعا بزرگ محصول جنگ، فقیرتر می کند. محتمل است که عصر ما با لنین و اینشتین به قعر تاریخ برود: با دو انسانی که به اثر ترکیبی شگرفی در عصر تحلیل دست یافتند – یکی در حوزه ی اندیشه و دیگری در حوزه ی عمل. از چشم بورژواز ی خشمگین جهانی؛ لنین ویران گر می نمود. اما ویرانگری او نبود که لنین را سرآمد کرد. دیگران هم می توانستند ویران کنند، اما شک دارم هیچ انسان زنده ای توانسته باشد بدین خوبی پایه های نوین بنا نهد.

لنین ذهنی منظم و خلاق داشت: او نظام ساز فلسفی در حوزه ی عمل بود. در انقلاب ها سه دسته آدم پا پیش می نهند. آنان که به انقلاب عشق می ورزند چون طبعی آشوب طلب و آشفته دارند. آنان که از نابسامانی های شخصی تلخکامی چشیده اند و آنان که درکی مشخص از جامعه دارند که با جامعه ی موجود متفاوت است؛ آنانی که اگر انقالب موفق شود دست به کار می شوند تا جهانی باثبات و هم خوان با درک شان خلق کنند. لنین به این دسته ی سوم تعلق داشت – نادرترین اما مفید ترین این سه دسته.

فقط یک بار لنین را دیدم: در سال ۱۹۲۱ یک گفت و گوی یک ساعته در دفتر او در کرملین با او داشتم. فکر کردم از همه ی شخصیت های تاریخی به کرامول شبیه تر است. مثل کرامول، تنها مرد عمل شایسته ای بود که در یک جنبش مردمی به سوی دیکتاتوری رانده شد. مثل کرامول راست آیینی ظریف در اندیشه را با زبردستی و قابلیت سازگار ی سترگ در عمل ترکیب می کرد، اگرچه هیچ گاه به خود اجازه نداد که به سوی هدفی سوق داده شود جز استقرار نهایی کمونیسم. او همان طور که به نظر می رسید کاملا صادق و عاری از خودکامی بود. یقین دارم که تنها به خیر عامه و نه به قدرت خودش اهمیت می داد؛ باور دارم که هر آن که می پنداشت که با کنار رفتنش آرمان کمونیسم پیش می رود، کنار می کشید.

استحکام او در عمل از اعتقاد راسخ او آب می خورد. باورهایش را به نحوی مطلق حفظ می کرد، چیزی
که در غر ب شکاک کم تر یافت می شود. به باورهایی جز باورهای خودش – مثال این که شرایط اقلیمی یا نژاد می توانند سرشت ملی را به گونه ای تحت تاثیر قرار دهند که با علل اقتصادی قابل توضیح نباشند – به دیده ی بدعت هایی محصول بورژواها یا کشیش ها می نگریست. ظهو ر نهایی کمونیسم را، مثل خورشید گرفته گی بعدی، محتوم و از نظر علمی قابل اثبات می دانست. این باور او را در دشواری ها آسوده خاطر، و درگیر و دار مهلکه بی باک می کرد و می توانست کل انقلاب روسیه را چون پرده ای در پیکار جهانی ببیند. در ماه های آغازین حاکمیت بلشویسم، هر لحظه گمان می برد سقوط کند؛ شک دارم که اسکاتلندیارد بیش از خود او از موفقیتش بهت کرده باشد. اما او جهان وطنی راستین بود؛ احساس می کرد حتی اگر انقلاب روسیه شکست بخورد، این شکست به انقلاب جهانی شتاب می بخشد.

شدت اعتقادات او مایه ی قدرت او و در عین حال مایه ی سخت دلی خاص او و سرسختی خاصی در نگرش او بود. فکر نمی کرد که کشوری می شود با کشوری دیگر جز در سطح توسعه ی سرمایه داری ای که بدان رسیده فرق کند. در آن چه بالفاصله بعد از مصاحبه ام یادداشت کردم، متن زیر را می بینم:

«پرسیدم آیا و تا چه میزان به شرایط ویژه ی انگلستان اذعان دارد. او اعتراف می کند که احتمال انقلاب در حال حاضر خیلی نمی رود، و کارگر انگلیسی هنوز از حاکمیت پارلمانی بیزار نشده است. امیدوار است که این امر با یک وزیر کار حاصل شود. اما وقتی مطرح کردم هرچه در انگلستان ممکن باشد شاید بدون خون ریزی رخ دهد، این نظر را با محشر خواندن آن پس راند.» امیدوارم او در این باره به خطا رفته باشد. اما این بخشی از آن چیزی بود که به او قدرت می داد، و بدون اعتقادش هیچ وقت نمی توانست بر نیروهای سرکشی چیره شود که در روسیه عنان گسیخته بودند.

دولت مردانی با قد و قامت او بیش از یک بار در قرن ظاهر نمی شوند، چه بسا عده ی انگشت شماری از ما زنده بمانیم تا هم تراز او را ببینیم.

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%d8%9b-%db%8c%da%a9-%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1%d9%87/feed/ 0 6001
بدرود لئو http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%a8%d8%af%d8%b1%d9%88%d8%af-%d9%84%d8%a6%d9%88/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%a8%d8%af%d8%b1%d9%88%d8%af-%d9%84%d8%a6%d9%88/#respond Tue, 22 Dec 2020 23:31:06 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5931
«لئو پانیچ» از بزرگترین اندیشمندان مارکسیست معاصردیروز، در نوزدهم دسامبر، در سن هفتاد و پنج سالگی بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت. او استاد پژوهش های اقتصاد سیاسی و اقتصادی سیاسی تطبیقی بود. «لئو پانیچ» از سال ۱۹۸۵ همکاری خود را با رالف «میلی باند» در هیئت ویراستاری سالنامه «سوسیالیست رجیستر» شروع کرد. «سوسیالیست رجیستر» سالنامه ای است که نقش تعیین کننده درگسترش چهارچوب مفهومی مارکسیسم برای تکوین یک آلترنیو سوسیالیستی دمکراتیک، برابری خواه و مبتنی بر همبستگی میان انسان ها و انسان و طبیعت ایفاء کرده است. قریب شش دهه، چند نسل پیاپی، از بزرگترین و برجسته ترین متفکران مارکسیست درعرصه های گوناگون، از همکاران و نویسندگان مقالات سالنامه «سوسیالیست رجیستر» بوده اند. پس از درگذشت «رالف میلی باند» و «جان ساویل»، «لئو پانیچ»، که ۳۵ سال در هیئت تحریریه سالنامه حضور داشت، نسل قدیم ویراستاران سالنامه را با نسل های جدید آن پیوند می داد.

از «لئو پانیچ» نُه کتاب و تعداد زیادی مقاله و کارهای تحقیقی منتشر شده است. جای خالی این متفکر بزرگ که به طور منظم و خستگی ناپذیر در چالش های فکری چپ جهانی حضوری قوی، موثر و ره گشا داشت به شدت احساس خواهد شد. ما فقدان او را به خانواده «پانیچ»، دوست، هم رزم و همکار همیشگی اش «سام گیندین» و بی شمار رفقا و دوستداران او در سر اسر جهان تسلیت می گوئیم.

سوسیالیسم دموکراتیک از نگاه لئو پانیچ
]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%a8%d8%af%d8%b1%d9%88%d8%af-%d9%84%d8%a6%d9%88/feed/ 0 5931
پیام شانزده آذر، نه به استبداد، نه به امپریالیسم http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%be%db%8c%d8%a7%d9%85-%d8%b4%d8%a7%d9%86%d8%b2%d8%af%d9%87-%d8%a2%d8%b0%d8%b1%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d8%a8%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a8%d8%af%d8%a7%d8%af%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d8%a8%d9%87-%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%be%db%8c%d8%a7%d9%85-%d8%b4%d8%a7%d9%86%d8%b2%d8%af%d9%87-%d8%a2%d8%b0%d8%b1%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d8%a8%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a8%d8%af%d8%a7%d8%af%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d8%a8%d9%87-%d8%a7/#respond Sat, 05 Dec 2020 13:44:40 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5907 پیام شانزده آذر، گویا و شفاف است
نه به استبداد، نه به امپریالیسم

شصت و هفت سال از واقعه تاریخی ۱۶ آذر ۱۳۳۲ میگذرد. رخدادی که به عنوان روز دانشجو در تاریخ مبارزات آزادیخواهانه و برابری طلبانه مردم ایران ثبت شده است.

در چنین روزی همزمان با سفر ریچارد نیکسون – معاون وقت ریاست جمهوری امریکا – به ایران، هزاران تن از دانشجویان تهران در اعتراض به این سفر و نقش کلیدی سازمان سیا و امپریالیسم امریکا در کودتای ۲۸ مرداد و سرنگونی دولت مصدق و الغای دستاورد ملی شدن صنعت نفت، در محوطه دانشکده ها بویژه دانشکده پلی تکنیک، دست به تجمع و تظاهرات زدند. حکومت نظامی برآمده از کودتا، وحشیانه به طرف دانشجویان معترض تیراندازی کرد و ضمن مجروح کردن تعدادی از دانشجویان، سه دانشجوی مبارز به نامهای: قندچی، رضوی و بزرگ نیا را به قتل رساند.

از آن سال به بعد علیرغم اختناق و استبداد حاکم بر رژیمهای شاه و شیخ، دانشجویان سعی کرده و میکنند که این روز تاریخی را گرامی بدارند و مجددا بر اهداف والای ۱۶ آذر پای بکوبند، که اگر بخواهیم آنرا در یک شعار خلاصه کنیم، چیزی جز این نبوده و نیست: استقلال، آزادی، عدالت اجتماعی در دوره استبداد سلطنتی محمدرضا پهلوی، علیرغم حضور وسیع مامورین ساواک و گارد نظامی در دانشگاهها، دانشجویان مبارز بویژه دانشجویان چپ، به اشکال گوناگون سعی در تداوم مبارزات صنفی و سیاسی خود داشتند و دانشگاه به یکی از پایگاهای اصلی نفوذ سازمانهای چپ بویژه جنبش فدایی تبدیل شده بود. در واقع بسیاری از رهبران همین سازمانهای چپ و اپوزیسیون را همین دانشجویان تشکیل میدادند و صدها تن از زندانیان سیاسی دوره پهلوی و نیز جانباختگان جنبش چریکی را دانشجویان تشکیل میدادند. در خارج از کشور نیز بار اصلی دفاع از زندانیان سیاسی و افشای استبداد پهلوی نیز بر دوش دانشجویان متشکل در “کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی” بود.
در جریان انقلاب ۵۶-۵۷ که از جنبش تهیدستان حاشیه شهرها بویژه تهران شروع شد، دانشجویان نقش مهمی در سازماندهی و گسترش اعتراضات – بویژه قیام مسلحانه توده ای ۲۲ بهمن – ایفاء کردند. بعد از شکست انقلاب مردمی به دلیل روی کارآمدن رژیم اسلامی، دانشگاههای کشور در کنار مردم کردستان، ترکمن صحرا و … جزو نخستین مراکزی بودند که هژمونی حزب الهی ها و طرفداران رژیم اسلامی سرمایه داری خمینی را به چالش گرفتند و خیلی زود اکثر دانشگاهها را از کنترل مزدوران و حامیان رژیم جدید خارج کردند و محیط دانشگاه را به سنگری برای روشنگری و پاشیدن بذر آگاهی، تبدیل کردند. از اینرو بعد از سرکوب خونین مردم کردستان، خوزستان ، ترکمن صحرا و دانشگاه آماج بعدی رژیم برای جلوگیری از رشد نیروهای مخالف بویژه سوسیالیست بود. به همین خاطر فرمان یورش به دانشگاهها و تعطیلی سراسری آن در اردیبهشت ۵۹ از سوی خمینی صادر شد. یورشی که سبب زخمی و کشته شدن و اعدام تعدادی از دانشجویان و دستگیری تعداد زیادی از انها در تهران و شهرستانها شد. در پی این تعطیلی و در واقع اشغال نظامی، هزاران تن از دانشجویان، اساتید و کارکنان چپ و مخالف، تسویه شدند و از ادامه تحصیل و کار باز ماندند. بعد از آغاز سرکوبها و اعدامهای فاشیستی ۳۰ خرداد ۶۰ نیز هزاران دانشجو دستگیر و شکنجه شدند و بسیاری از آنها در فاصله سالهای ۶۰ تا ۶۷ اعدام شدند.
اما یک دهه بعد از قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ شاهد عروج مجدد جنبش دانشجویی در تیرماه ۷۸ بودیم که علیرغم شش روز مقاومت جانانه و جلب حمایت دهها هزار نفر از مردم، به شکل وحشیانه ای سرکوب شد. اما “غول دیگر از شیشه بیرون آمده بود” و بازگرداندن آن به محبس، دیگر برای رژیم امکانپذیر نبود. از آن تاریخ به بعد روزی نبود که شاهد اعتراضات صنفی و یا سیاسی دانشجویان بویژه در تهران نباشیم. اعتراضات چند روزه خرداد ۸۲ و حرکت مستقل دانشجویان چپ “آزادیخواه و برابری طلب” در اذر ۸۶ – در آستانه روز دانشجو- که منجر به اخراج و دستگیری و شکنجه و اعترافات تلویزیونی دهها نفر از آنها شد، از جمله این اعتراضات بودند که در جریان جنبش چند ماهه پس از “انتخابات” خرداد ۸۸ نیز تداوم یافت که شاهد یکی از خونین ترین یورشهای فاشیستی به کوی دانشگاه و خوابگاههای دانشجویی بودیم.

در سالهای پس از سرکوب جنبش ۸۸ نیز ماهی نبود که شاهد تجمع و یا اعتراض دانشجویان مبارز و آزادیخواه نباشیم. نقش پررنگ دانشجویان تهران در طرح شعار کلیدی” اصلاح طلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا” در جریان خیزش مردمی دیماه ۹۶ و نیز حمایت دانشجویان از اعتصابات کارگری – بویژه اعتصابات هفت تپه و فولاد ملی اهواز- در تابستان ۹۷ با شعار: “فرزند کارگرانیم، کنارتان می مانیم” و یا شعارهای ضدامپریالیستی و ضدسرمایه داری دانشجویان در جریان برگزاری روز دانشجو در آذر ۹۸ (یکماه بعد از سرکوب بی سابقه خیزش مردمی آبان ۹۸) که سبب برافروختن خشم سلطنت طلبان و “چپ پوپولیست” شد و نیز نقش پیشقراول دانشجویان در اعتراضات مردمی پس از شلیک سپاه به هواپیمای اوکراینی در دیماه ۹۸ با شعارهایی همچون: “مرگ بر ستمگر، چه شاه باشه، چه رهبر” و یا ” نه اصلاح، نه رفراندم، اعتصاب، انقلاب” … نمونه های درخشانی از نقش پررنگ دانشجویان در مبارزه مردمی برای آزادی و عدالت اجتماعی را به نمایش میگذارند.

مبارزاتی که در راستای همان پیام ماندگار ۱۶ آذر صورت میگیرد یعنی اینکه مسئله اکثریت مردم ایران بویژه کارگران و فرزندان آنها، فقط رهایی از استبداد سیاسی و مذهبی نیست، بلکه استقلال از همه قدرتهای امپریالیستی و نیز مبارزه با فقر و نابرابری طبقاتی نیز هست. این پیام روشن و شفاف، اما ظاهرا خشم منادیان “همه با هم” ( از سلطنت طلبان تا جمهوریخواهان راست تا “چپ غربگرا” ) را برانگیخته است. این طیف ناهمگون با علم بر اهداف و آماج روز ۱۶ آذر، در تمام سالهای گذشته سعی کرده اند روز دیگری را به عنوان روز دانشجو به دانشجویان و مردم ایران تحمیل کنند. برخی از ۱۸ تیر سخن گفتند و برخی از اردیبهشت ۵۹ . آنها با پاشیدن گرد فراموشی بر ۱۶ آذر ۳۲ میخواهند ائتلاف پوپولیستی با اپوزیسون سلطنت طلب و نوه رضا خان میرپنج – پیمان نوین رضا پهلوی- را توجیه کنند.
این جماعت، هیچ درسی از فاجعه ” همه با هم” انقلاب ۵۷ نگرفته اند. ضمن اینکه هر نوع مرزبندی با امپریالیستها و دول مرتجع منطقه و نیز تاکید بر مبارزه با نظام سرمایه داری در کنار مبارزه با کلیت جمهوری اسلامی را “ایجاد انحراف و دودستگی” در مبارزه برای “آزادی” تلقی میکنند. از اینرو علناَ و یا خجولانه، مخالف گنجاندن اهدافی همچون: استقلال، عدالت اجتماعی، برابری طبقاتی در کنار شعار آزادی هستند. برخی از آنها وقاحت را به حدی رسانده اند که رسما کودتای ارتجاعی و مشترک امپریالیسها، آخوندها، درباریان، ارتشیان و لمپن ها را “قیام مردمی” برای “نجات کشور” معرفی میکنند و یا در بهترین حالت خواهان آلزایمر سیاسی و یا سکوت در برابر استبداد و استثمار رژیم سلطنتی هستند. اما چپ انقلابی، کارکران مبارز، دانشجویان پیشرو و فعالین رادیکال جنبش زنان و جنبش روشنفکری و … اجازه نمیدهند این جماعت از اپوزیسیون، با نادیده گرفتن درسهای بزرگ مبارزات آزادیخواهانه و برابری طلبانه مردم ایران در یکصد سال اخیر، به ویژه تراژدی شکست انقلاب بهمن، یکبار دیگر جنبش انقلابی نوین مردم ایران را با ناکامی مواجه کنند.
ما تنها از طریق تاکید بر پیوند جنبش دمکراتیک ضداستبدادی با جنبش طبقاتی ضدسرمایه داری کارگران و زحمتکشان (که اکثریت پنج میلیونی دانشجویان، فرزندان آنها محسوب میشوند) و تاکید بر صدای سوم (یعنی مرزبندی توامان با همه امپریالیستها و دول مرتجع در کنار مبارزه برای سرنگونی انقلابی کلیت جمهوری اسلامی) است که میتوانیم از شکست انقلاب اجتماعی نوین اکثریت مردم ایران جلوگیری کنیم.

زنده و پایدار باد پیام ماندگار ۱۶ آذر روز دانشجو
گرامی باد یاد دانشجویان و مبارزین جانباخته در دو رژیم شاه و شیخ

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%be%db%8c%d8%a7%d9%85-%d8%b4%d8%a7%d9%86%d8%b2%d8%af%d9%87-%d8%a2%d8%b0%d8%b1%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d8%a8%d9%87-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a8%d8%af%d8%a7%d8%af%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d8%a8%d9%87-%d8%a7/feed/ 0 5907
مارکس ناشناخته http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d9%86%d8%a7%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%ae%d8%aa%d9%87/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d9%86%d8%a7%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%ae%d8%aa%d9%87/#respond Tue, 01 Dec 2020 10:37:19 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5894 مارتین نیکلاوس، ترجمه‌ی: حسن مرتضوی

توضیح «نقد»: به مناسبت انتشار ترجمه‌ی تازه‌ای از گروندریسه‌ – اثر مهم و بسیار ارزنده‌ی کارل مارکس – به زبان فارسی، «نقد» با انتشار نوشتار پیشِ رو، مجموعه‌ای از جستارها و ارزیابی‌ها پیرامون این اثر را منتشر خواهد کرد. مشارکت پژوهشگران و علاقمندان، از راه تالیف و ترجمه، برای هرچه بارورتر ساختن این مجموعه، بی گمان جای خوشحالی است.

کارل مارکس هنگامی که در سال ۱۸۵۹ به ارزیابی سیر فکری خود پرداخت، همه‌ی آثار پیشین خویش را به غیر از چهار اثر به گمنامی برازنده‌ی آن‌ها محکوم کرد. او در فقر فلسفه (۱۸۴۷) ابتدا نکات تعیین‌کننده‌ی دیدگاه‌های علمی‌اش را مطرح کرد، هر چند آن‌ها را به شکل جدلی نوشت؛ و اشاره کرد که همین شرح در خصوص مانیفست حزب کمونیست (۱۸۴۸)، سخنرانی درباره‌ی تجارت آزاد در همان سال و مجموعه‌ای ناتمام از مقالات روزنامه‌ای با عنوان کار مزدی و سرمایه که در ۱۸۴۹ منتشر شد، مصداق دارد. مارکس به دست‌نوشته‌های اقتصادی ـ فلسفی (۱۸۴۴)، خانواده‌ی مقدس و تزهایی درباره‌ی فویرباخ (۱۸۴۵) هیچ اشاره‌ای نکرد و به دست‌نوشته‌ی ایدئولوژی آلمانی (۱۸۴۶) بدون نام بردن از عنوانش به مثابه اثری اشاره کرد که او و انگلس با کمال میل به موش‌ها سپردند.[۱] می‌گویند مارکس سه سال پیش از مرگ، هنگامی که از او درباره‌ی انتشار نهایی مجموعه آثارش سؤال کردند، با لحنی خشک پاسخ داده است: «آنها ابتدا باید نوشته شوند.»‍[۲]

بنابراین، مارکس اغلب آثار اولیه‌اش را که چنین اشتیاقی در میان مفسران معاصر برانگیخته است، با شکاکیتی که پهلو به پهلوی عدم‌پذیرش می‌زند ارزیابی می‌کرد، و تا پایان عمرش به نحو دردناکی واقف بود که آثاری که ارائه کرده بود یا آماده‌ی ارائه به خوانندگان بودند، قطعاتی محض بودند.

انتشار گروندریسه

مارکس فقط یک‌بار با لحنی حاکی از پیروزی و احساسی سرشار از موفقیت درباره‌ی یکی از آثار خود سخن گفت. فقط یک‌بار اعلام کرد که چیزی نوشته است که نه‌فقط کل نظراتش را در برمی‌گیرد بلکه آن‌ها را به شیوه‌ای علمی ارائه کرده است. این فرصت در پیش‌گفتار به پیرامون نقد اقتصاد سیاسی (۱۸۵۹) پیش آمد، اثری که به دلیل مشکلاتی که با ناشرش رخ داد باز هم تکه‌تکه باقی ماند. فقط دو فصل از پیرامون نقد اقتصاد سیاسی منتشر شد، اما محتوای‌شان، با اینکه مهم هستند، به دشواری می‌تواند ادعاهایی را توجیه کند که به طور ضمنی در پیش‌گفتارشان درباره‌ی آن‌ها گفته شده بود. پیش‌گفتارْ یک جهان‌بینی کامل، مجموعه‌ای از آموزه‌های علمی، را ترسیم می‌کند که حرکت تاریخ را در بُعدهای جامعه‌شناختی، سیاسی و اقتصادی‌اش تبیین می‌کند، و نشان می‌دهد چرا و چگونه سازمان کنونی جامعه باید در اثر فشار ناشی از تعارض‌های درونی‌اش درهم‌بشکند و جای خود را به نظم بالاتری از تمدن بدهد. اما فصل‌های منتشرشده نه چنین گستره‌ای را نشان می‌دهد و نه برآمدن نهایی نظمی جدید از محتوای آن‌ها آشکارا قابل‌استنتاج است. برعکس، آن دو فصل به پرسش‌های نسبتاً فنی اقتصادی می‌پردازند و راهی طولانی و صعب با هدفی که آشکارا مشهود نیست وعده می‌دهند. پس مارکس درباره‌ی چه چیزی در پیش‌گفتار سخن می‌گفت؟ آیا مدعی نظریه‌هایی است که هنوز پی نریخته بود، ایده‌هایی که هنوز ننوشته بود؟

این سوال اساساً تا سال ۱۹۳۹ یک راز باقی مانده بود. تعمیم‌های جسورانه‌ی مارکس در پیش‌گفتار را می‌شد در گزاره‌هایی به همان سان جسورانه اما به همان‌سان عام در فقر فلسفه و در مانیفست یافت؛ مجلدات سرمایه پژواک‌هایی، بار دیگر جدلی و عام، را شامل بود. اما دشوار و شاید ناممکن بود که از بخش‌های بازمانده از سرمایه، پاسخ به مهم‌ترین سؤالی را استخراج کرد که پیش‌گفتار به عنوان سؤالی که از لحاظ نظری حل شده بود اعلام می‌کند، یعنی این سؤال که چگونه و چرا نظم اجتماعی سرمایه‌داری فرو خواهد ریخت. بدینسان، رزا لوکزامبورگ دقیقاً با هدف پرکردن این مهم‌ترین خلاء در نوشته‌های نیمه‌تمام مارکس، انباشت سرمایه (۱۹۱۲) را نوشت[۳] و به این ترتیب بر آتش مجادله‌ی پرجوش‌‌وخروش درون حزبی که امروزه هنوز هم شعله می‌کشد، دمید. اینکه چرا دست‌نوشته‌ای که بر پایه‌ی آن مارکس پیش‌گفتار ۱۸۵۹ را نوشت، تا آغاز جنگ جهانی دوم پنهان ماند، هنوز یک راز باقی مانده است؛ اما به هر حال مؤسسه‌ی مارکس ـ انگلس ـ لنین در ۱۹۳۹ در مسکو بایگانی‌اش را گشود و مجلد عظیمی را منتشر کرد که شامل مجلدهای اقتصادی مارکس از سال‌های ۱۸۵۷ـ۱۸۵۸ بود. مجلد دومی دو سال بعد منتشر شد و در ۱۹۵۳ بنگاه انتشاراتی دیتس در برلین دو مجلد را در یک مجلد منتشر کرد. این اثر را که ویراستارانش گروندریسه نقد اقتصاد سیاسی (دست‌نویس‌ خام) نام نهاده و همراه با گزیده‌های مهم دفترهای مارکس در سال‌های ۱۸۵۰ـ۱۸۵۱ منتشر کرده بودند، سرانجام پس از تأخیری طولانی اجازه‌ی بررسی مطالبی را می‌دهد که تعمیم‌های پیش‌گفتار عصاره‌ی آن‌ها هستند.[۴]

گروندریسه را پس از انتشارش فراموش نکرده‌اند اما اهمیت کامل آن ارزیابی نشده است. این اثر که در وهله‌ی نخست به عنوان مطالبی جالب برای بازسازی تکوین سرمایه ارزیابی شده بود، در زیرزمین مارکس‌شناسان مدت‌های مدیدی زندگی بی‌رنگ‌وبویی داشت.[۵] اریک هابسبام بخشی از آن، عمدتاً قطعات تاریخی، را تحت‌عنوان صورت‌بندی‌های اقتصادی پیشاسرمایه‌داری در ۱۹۶۵ معرفی کرد.[۶] تازگی آندره گورز و هربرت مارکوزه گزیده‌های پراکنده‌ای را در آثار خود منتشر کرده‌اند. [۷] هم‌زمان، به نظر می‌رسد این گزیده‌ها اشتیاق مجموعه‌ای فزاینده از روشنفکران، به‌ویژه در چپ جدید آشفته، را برای بررسی دقیق‌تر اثری که تاکنون ناشناخته اما آشکارا مهم بود، تحریک کرده است. ترجمه‌ی فرانسوی نخستین بخش از کل آن سرانجام امسال منتشر شد اما خوانندگانی که در چارچوب زبان انگلیسی محبوس‌ هستند هنوز باید منتظر بمانند. [۸] هیچ برنامه‌ی معینی برای ترجمه‌ی انگلیسی مطرح نشده است.

با این همه، این اثر اهمیتی دوران‌ساز دارد. ثمرات ۱۵ سال پژوهش اقتصادی، بهترین سال‌های عمر مارکس، در این صفحات گنجانده شده‌اند. مارکس آن را نه فقط اثری می‌دانست که آموزه‌های اصلی تمامی اقتصاد سیاسی پیشین را برمی‌انداخت، بلکه نخستین بیانیه به‌راستی علمی آرمانی انقلابی قلمداد می‌کرد.[۹] اگرچه او نمی‌توانست در آن زمان بداند، این یگانه اثری بود که در آن نظریه‌ی سرمایه‌داری‌اش از خاستگاه‌ها تا فروپاشی در تمامیتش ترسیم شده بود. می‌شود گفت که اگرچه گروندریسه مبهم و گسیخته است،‏ یگانه اثر به واقع کاملی است که مارکس درباره‌ی اقتصاد سیاسی نوشت.

تمرکز مارکس بر بازار

گروندریسه نوک یک قله در پایان صعودی طولانی و دشوار است. مارکس فقر فلسفه را که نخستین اثر از آنچه آثار علمی‌اش می‌دانست، یک دهه قبل از گروندریسه منتشر کرده بود و نخستین مجلد از مجموعه سرمایه را یک دهه‌ بعد از گروندریسه منتشر کرد. برای درک اهمیت گروندریسه لازم است نوشته‌های اقتصادی مقدم بر آن را به اجمال بررسی کنیم.

مارکس بلافاصله پس از تکمیل نقدش از فلسفه‌ی حق هگل که در آن نتیجه گرفته بود کالبد‌ جامعه را نمی‌توان در فلسفه یافت، شروع به خواندن آثار اقتصادسیاسی‌دانان کرد. انگلس جوان که مقاله‌ی خطوط کلی نقد اقتصاد سیاسی را در سالنامه‌ی آلمانی ـ فرانسوی مارکس و روگه در همان سال، ۱۸۴۴، منتشر کرده بود، در این پروژه مقدم و بی‌شک راهنمای او نیز بود. انگلس در این مقاله نشان داد که می‌توان توسعه‌ی اقتصاد بورژوایی در سده‌ی گذشته و نیز توسعه‌ی نظریه‌ی اقتصادی را که متناظر با آن بود، همچون هتک‌حرمتی طولانی، مستمر و بیش از پیش زننده‌ی همه‌ی اصول بنیادی اخلاق و آداب معاشرت جمع‌بندی کرد، و اگر نظام اقتصادی عقلاً نظم‌یافته و اخلاقی بلافاصله مستقر نشود، آنگاه کمی بعد یک انقلاب اجتماعی هولناک می‌بایست رخ دهد. نوک حمله‌ی انگلس به آنچه وی اصول بنیادی اقتصاد بورژوایی می‌پنداشت، یعنی نهاد بازار، معطوف بود. تبدیل ارزش‌های انسانی به ارزش‌های مبادله‌ای، همه‌ی علقه‌های اخلاقی جامعه را برانداخته است؛ اصول رقابت همه‌ی اصول اخلاقی را واژگون کرده است؛ و همه‌ی قوانین تاکنون موجود، حتی قوانینی که تولد و مرگ انسان‌ها را تنظیم می‌کنند، با قوانین عرضه و تقاضا جایگزین شده‌اند. خود انسانیت به کالایی در بازار بدل شده است.[۱۰]

مارکس این رشته استدلال را با یک تفاوت مهم در سراسر نوشته‌های اقتصادی‌اش از ۱۸۴۴ تا ۱۸۴۹ به کار برد. تفاوت در این است (چنانکه در دست‌نوشته‌های ۱۸۴۴ آشکار است) که مارکس بلافاصله با ردکردن اخلاق‌گرایی تک‌سویه‌ی انگلس پایه‌ای دیالکتیکی را جایگزین آن کرد. مارکس دستورهای بی‌چون‌وچرا را که در پس نوشته‌ی انگلس پنهان بود کنار گذاشت. او نوشت که رقابت و بازار بیش از آنکه هتک‌حرمت اخلاقیات باشد، تکه‌تکه‌شدن و چشم‌پوشی از توانمندی‌های بالندگی ذاتی نوع انسان است. محصولات کار انسان، درون جامعه‌ای مبتنی بر مالکیت خصوصی، به کارگر برای تلذذ او تعلق ندارد، بلکه به دارایی افراد بیگانه بدل می‌شود و توسط آنها برای سرکوب او استفاده می‌شوند. مارکس می‌نویسد آشکارترین نشانه‌ی این واقعیت این است که کارگر چیزهایی را تولید نمی‌کند که بیش از همه برایش سودمند هستند بلکه در عوض اشیایی را تولید می‌کند که بالاترین ارزش مبادله‌ای را عاید صاحب خصوصی آن می‌کند. به این ترتیب، فرایند خلق مادی به بخش‌هایی شکسته می‌شود و خود محصول به ارزش مصرفی و ارزش مبادله‌ای که از آنها فقط ارزش مبادله‌ای مهم است. «بررسی تقسیم کار و مبادله از بالاترین اهمیت برخوردار است، زیر آنها بیان ملموس و بیگانه‌شده‌ی فعالیت و ظرفیت‌های انسان هستند…» [۱۱] به طور خلاصه، مارکس از نقطه‌ آغاز فلسفی کاملاً متفاوتی به همان دیدگاه انتقادی انگلس رسید یعنی اینکه گره‌گاه جامعه‌ی بورژوایی را باید در رقابت، عرضه تقاضا و بازار یافت، یعنی در نظام مبادله.

انگاره‌ی بیگانگی (به‌عنوان مقوله‌ای اقتصادی) همچنین شامل نطفه‌های بینشی است متفاوت که چنان که خواهیم دید، تا گروندریسه اهمیت برجسته‌ای نیافت. با این همه، در این اثنا، مارکس همراه با اکثر آشنایان فکری رادیکال خود حمله‌اش را به حاکمیت رقابت حدت بخشید. جدل او علیه پرودون (فقر فلسفه) آشکار کرد که او با چهره‌های برجسته‌ی خودخوانده بر سر تقریباً هر موضوع اقتصاد و فلسفه، از جمله هر موضوع مرتبط با نهادهای مبادله و رقابت در جامعه‌ی بورژوایی، جز یکی یعنی اینکه رقابت بنیادی است، مخالفت شدیدی دارد.[۱۲] اگر بورژوازی رقابت را ملغا می‌کند تا انحصار را جایگزین آن کند، فقط باعث حادشدن رقابت میان کارگران می‌شود. مارکس در مانیفست می‌نویسد: «شرط اساسی برای وجود و برای سلطه‌ی طبقه‌ی بورژوا، ایجاد و افزایش سرمایه است؛ شرایط برای سرمایه کار مزدی است. کار مزدی منحصراً بر رقابت بین کارگران متکی است.»‍[۱۳] مارکس از آن نتیجه می‌گیرد که اگر کارگران بتوانند با تشکیل انجمن‌هایی رقابت میان خود را از میان بردارند، آنگاه «همین بنیادی که بر اساس آن بورژوازی تولید و محصولات را تصرف می‌کند» نقش بر آب می‌شود. همین درونمایه در سخنرانی درباره‌ی تجارت آزاد مارکس تکرار می‌شود: اگر رشد صنعتی سقوط کند، کارگران از کار خود بیرون انداخته می‌شوند و مزدشان باید کاهش یابد؛ اگر صنعت رشد کند، کارگران از افزایش ناگهانی و موقتی مزد بهره‌مند می‌شوند فقط برای اینکه هنگامی که ماشین‌آلات جایگزین آنها می‌شود این مزد دوباره کاهش یابد.[۱۴] «قانون» مارکس که مزدها همیشه گرایش دارند کمینه‌ی مطلق ضروری برای زنده‌نگه‌داشتن کارگر باشند، در اینجا همانند کار مزدی و سرمایه، مستقیماً از اصول عرضه و تقاضا نتیجه می‌شود، با این فرض اضافی که عرضه‌ی کالای کار همیشه باید از تقاضا فراتر برود.[۱۵] ما در اینجا نشانه‌های گاه و بی‌گاهی از بینشی را می‌یابیم که فرایندهای دیگری نیز دست اندر کار هستند، اما یگانه آموزه‌های پرداخت‌شده‌ی نظام‌مند آن آموزه‌هایی هستند که مسیر آینده‌ی توسعه‌ی سرمایه‌داری و نقش طبقه‌ی کارگر درون آن را به نحو تحلیلی از سازوکار رقابت، از شکل موردانتظار بازار برای کالا، کار، استنتاج می‌کنند. اقتصاد مبادله‌ی کالایی و پول مطالعه‌ی اصلی مارکس را شکل داد.

از رقابت به تولید

نخستین و مهم‌ترین چیزی که لازم است درباره‌ی جایگاه گروندریسه در بالندگی فکری مارکس روشن شود این است که این اثر نقد از همه‌ی این ایده‌های گذشته را نشان می‌دهد. «نقد» به معنای «طرد» نیست، بلکه در این مورد به معنای نفوذ به تراز عمیق‌تر است. پیشرفت بزرگی که گروندریسه در اندیشه‌ورزی مارکس مظهر آن است، نتیجه‌ی طرد این تز به دلیل تنک‌مایگی‌اش است که سازوکار بازار عامل برانگیزاننده، علّی یا بنیادین است‎؛ و از سوی دیگر نتیجه‌ی بازشناخت بازار به عنوان ابزاری صرف برای هماهنگ‌کردن جنبه‌های فردی گوناگون فرایندی بنیادی‌تر از مبادله است. در حالی که نظریه‌ی اقتصادی پیشین مارکس پیرامون حرکت رقابت سامان یافته بود، او در گروندریسه به نحو نظام‌مندی و برای نخستین بار در آثارش به واکاوی اقتصاد تولید می‌پردازد.

پیش از بررسی دقیق‌تر متن، شاید آوردن چند مثال برای داشتن نظرگاهی درباره‌ی آن به قاعده باشد:

آشکارترین و ساده‌ترین تفاوت قابل ردگیری بین نظریه‌ی اقتصادی مارکس پیش و پس از ۱۸۵۰ تغییر در اصطلاحات است. قبلاً مارکس به نحو منسجمی به کالایی که کارگر برای فروش عرضه می‌کرد با عنوان «کار» اشاره و تصریح می‌کرد که این کالا دقیقاً مانند هر کالای دیگر است. اگر جامعه‌ی بورژوایی را منحصراً نظامی از بازارها ببینیم، این تعریف کاملاً درست است. اما مارکس در گروندریسه و پس از آن به این دیدگاه می‌رسد که کار کالایی مانند هر کالا نیست و در واقع یگانه است و کالایی را که کارگر می‌فروشد، باید «نیروی کار» نامید. مارکس و انگلس در بازویراست‌های بعدی آثار اقتصادی قدیم خود، چنانکه باید این اصطلاح را تغییر دادند تا با دیدگاه جدید منطبق شود و در پیش‌گفتارهای گوناگون دلایل خود را برای این تغییر و اهمیت این تغییر بیان کردند.[۱۶]

مارکس در نوشته‌های اقتصادی قدیمش، مسیر توسعه‌ی سرمایه‌داری را چنانکه توجه کردیم به نحو تحلیلی از حرکت ترسیم‌شده‌ی عرضه و تقاضا استنتاج کرد. این رویکرد را با اظهارنظر صاف و پوست‌کنده‌ی مارکس در جاهای مختلف سرمایه مقایسه کنید که می‌گوید سازوکارهای رقابت «همه‌چیز را برعکس نشان می‌دهد»[۱۷] و استنتاج‌های تحلیلی از عرضه‌ و تقاضا خودشان سطحی و به واقع در تضاد با فرایندهای اصلی پنهان اما اساسی تولید و انباشت سرمایه‌داری است. بنیادهای فکری برای این اظهارات بعدی در سرمایه در گروندریسه چیده می‌شوند.

سرانجام رئوس کلی پیشرفت تحلیلی‌ای که گروندریسه بازنمایی می‌کند، می‌تواند با دنبال‌کردن نگرش مارکس به ریکاردو، به ویژه به نظریه‌ی مازاد ریکاردو به دست آید. مارکس در نخستین مواجهه‌اش با ریکاردو و مسئله‌ی مازاد در ۱۸۴۴ فقط اشاره کرد که تأکیدی که ریکاردو بر مازاد می‌گذارد ثابت می‌کند که سود، و نه انسان‌ها، دغدغه‌ی اصلی اقتصاد بورژوایی است و این نظریه برهان نهایی رسوایی و ننگی است که اقتصاد سیاسی در آن غلتیده است. [۱۸] مارکس در فلسفه‌ی فقر تاحدی محترمانه‌تر با ریکاردو برخورد می‌کند و به طور مفصل از برای، سوسیالیست انگلیسی نقل می‌کند که نظریه‌ی مازاد ریکاردو را برای اثبات استثمار طبقه‌ی کارگر به کار می‌برد. اما مارکس برای تأکید بر اهمیت بنیادی این نظریه نیست که از برای نقل می‌کند بلکه فقط برای انتقاد از استنتاج‌های معینی است که از آن استخراج شده است. [۱۹] به همین منوال، مارکس در کار مزدی و سرمایه صرفاً تز ریکاردو را که محصول کار ارزشی بیش‌تر از بازتولید کارگر دارد، بیان می‌کند بدون آنکه آن را بیشتر بکاود. [۲۰] مارکس در این مقطع به وضوح از وجود مازاد آگاه است، اما به وضوح از پیامدهای تلویحی عظیم این واقعیت برای نظریه‌ی اقتصادی آگاه نیست؛ این نظریه به‌طور خلاصه محور تحلیل او نیست بلکه منفعلانه همراه با آن وجود دارد و در سایه‌ی واکاوی مسلط عرضه و تقاضا است. اما هنگامی که مارکس بار دیگر مطالعات اقتصادی‌اش را در ۱۸۵۰ از نو آغاز کرد‏، مستقیماً خود را در آثار ریکاردو غوطه‌ور ساخت و دست‌کم دو سال بعدی را صرف جذب نظرات ریکاردو در جزیی‌ترین زمینه‌ها کرد. دفترها و گزیده‌های مارکس در این دوره، که توسط ویراستاران به متن گروندریسه پیوست شده است، نشان می‌دهد که مارکس تازه در آن هنگام بر پیامدهای نظریه‌ی مازاد ریکاردو واقف شده بود و توجه خود را به آن معطوف داشت. [۲۱] سرانجام، در خود گروندریسه، هرچند مارکس در جاهای مختلف از ریکاردو انتقاد می‌کرد، با احترام زیادی به او می‌پردازد و او را «اقتصاددان تمام عیار تولید» می‌نامد. [۲۲] این تغییر تدریجی نگرش متناظر و بازتاب آگاهی در حال رشد مارکس از اهمیت ارزش اضافی است که مارکس بر پایه‌ی آن کل نظریه‌ی انباشت سرمایه‌داری را در گروندریسه استوار می‌سازد.

مانند هر نوع تمرین در آمار تطبیقی، این نمونه‌های قبل/بعد ممکن است به این نظر خطا منجر شود که کاربرد مفاهیم ریکاردویی یک‌شبه مارکس را از نظریه‌پرداز عرضه و تقاضا به انباشت‌گرای ارزش ‌اضافی تغییر داد. یقیناً این تغییر بسیار تدریجی بود؛ چنانکه گفتیم عناصری از ارزش اضافی در آثار اولیه به‌صورت پراکنده وجود دارند و آثار متأخر مارکس به‌هیچ‌وجه عدم‌اهمیت سازوکار رقابتی را تصریح نمی‌کنند بلکه کاملاً برعکس است. این تمایزات ظریف نباید این واقعیت را مبهم کند که دستاوردی کیفی فراتر از سطح واکاوی متکی بر بازار رخ داد و این دستاورد مسئله‌ی تحلیلی اصلی است که گروندریسه به آن معطوف است.

پیوند اجتماعی پول

اگر چه ساختار بزرگ متن گروندریسه در جزییات خود معماگونه است اما پیگیرانه به سمت حل مسائلی پیش می‌رود که به روشنی تعریف شده‌اند. بعد از مقدمه‌ای درخشان و ناتمام ــ که در اینجا به آن نمی‌پردازیم ــ این اثر شامل دو فصل است‏، اولی به پول می‌پردازد (صص. ۳۲ تا ۱۴۹) و دومی که بلندتر است، به سرمایه (صص. ۱۵۰ تا ۷۶۴). این فصل دوم به سه پاره تقسیم می‌شود که هر یک به ترتیب به تولید، گردش و تبدیل ارزش اضافی به سود می‌پردازد. اما مسائل و موضوعاتی که متن به آنها معطوف می‌شود، آنطور که سرفصل‌ها دلالت می‌کنند، فقط موضوعات تنگ و محدود اقتصادی نیستند. در اینجا مانند هر جای دیگر، و شاید هم آشکارتر از هر جای دیگر، «اقتصاد» مارکس همچنین و هم‌هنگام «جامعه‌شناسی» و «سیاست» است. نخستین فصل بلافاصله این موضوع را روشن می‌کند.

در یک تراز، فصل پول جدلی است علیه طرح رفرم پولی که در آن زمان به تازگی آلفرد داریمون، طرفدار پرودون و بنابراین مخالف سرسخت مارکس، ارائه کرده بود. در ترازی نسبتاً کمتر سطحی، فقط رساله‌ای است درباره‌ی پول و می‌تواند به عنوان نخستین پیش‌نویس نظریه‌ی پولی بسط‌یافته‌ی مارکس که بعدها در پیرامون نقد اقتصاد سیاسی منتشر شد، آن را خواند. اما مهم‌ترین جنبه‌ی آن، نقد جامعه‌شناختی و سیاسی‌اش از جامعه‌ای است که پول در آن وسیله‌ی غالب مبادله است. تحت چه اوضاع و احوال تاریخی پول می‌تواند به انتزاعی از ارزش‌های مبادله‌ای، و ارزش‌های مبادله‌ای به انتزاعی از همه‌ی شکل‌های مبادله بدل شود؟ چه پیش‌شرط‌های اجتماعی باید وجود داشته باشد تا پول مانند رشته‌ پیوند میان افرادی که در مناسبات مبادله‌ای دخالت دارند عمل کند؟ پیامدهای اجتماعی و سیاسی این شکل از مناسبات مبادله‌ای کدام است؟ شکل‌های بزرگ‌تر سازمان اجتماعی متناظر با این مجموعه‌ی مولکولی افرادی که در معاملات خصوصی شرکت دارند چیست؟ این‌ها مسائلی هستند که مارکس به آنها توجه نشان می‌دهد، چنانکه زومبارت، وبر، زیمل و تونیس در نیم‌سده بعد درباره‌ی اثرات مبادله‌ی پولی بر پیوندهای اجتماعی تحقیق کردند. مارکس می‌نویسد:

انحلال همه‌ی محصولات و فعالیت‌ها در ارزش‌های مبادله‌ای، هم انحلال تمامی مناسبات ثابت وابستگی شخصی (تاریخی) در تولید، و هم وابستگی تمام‌عیار تولیدکنندگان به یکدیگر را پیش‌فرض قرار می‌دهد. تولید هر فرد به تولید تمامی افراد دیگر وابسته است، همانطور که تبدیل محصول‌اش به وسایل معاش خود֯ به مصرف تمامی افراد دیگر وابسته خواهد بود. قیمت پدیده‌ای قدیم است؛ مبادله هم همینطور؛ اما هم تعیین فزاینده‌ی قیمت توسط هزینه‌های تولید، و هم نفوذ فزاینده‌ی مبادله در تمامی مناسبات تولید، به‌طور کامل فقط در جامعه‌ی بورژوایی، جامعه‌ی رقابت آزاد، تحقق می‌یابد و پیوسته کامل‌تر می‌شود. آنچه آدام اسمیت کاملاً به سبک‌وسیاق سده‌ی هجدهمی در دوره‌ی پیشاتاریخ قرار می‌دهد، یعنی آنچه به نظر او مقدّم ‌بر تاریخ است، برعکسْ محصول آن است.

«این وابستگی متقابل در نیاز ثابت به مبادله و ارزش مبادله به عنوان میانجی همه‌جانبه بیان می‌شود. اقتصاددانان آن را به شرح زیر بیان می‌کنند: هر فرد نفع خصوصی‌اش و فقط نفع خصوصی‌اش را دنبال می‌کند و از این طریق ناخواسته و نادانسته در خدمت منافع خصوصی همگان، منافع عمومی قرار می‌گیرد. طنز قضیه در این نیست که هر فرد با تعقیب منافع خصوصی‌اش به تمامیت منافع خصوصی، منافع عمومی، یاری می‌رساند. برعکس، از این گزاره‌ی انتزاعی می‌توانستیم نتیجه بگیریم که هر فرد متقابلاً مانع از عملی‌شدن منافع هر فرد دیگر می‌شود، و به جای تصدیقی عام، نفی عام یعنی جنگ همه با همه نتیجه شود. نکته‌ی کلیدی درواقع این است که نفع خصوصی خودش نفع اجتماعاً متعیّن است و تنها در چارچوب شرایط وضع‌شده توسط جامعه و با ابزارهای فراهم‌آمده توسط جامعه کسب می‌شود، و بنابراین به بازتولید آن شرایط و وسایل گره خورده است. این نفع افراد حقیقی است، اما محتوای آن و نیز شکل و وسایل تحقق آن، توسط شرایط اجتماعی مستقل از همه‌ی آنها تعیین می‌شود.

«این وابستگی متقابل و همه‌جانبه‌ی افراد که نسبت به یکدیگر بی‌اعتنا هستند، پیوستار اجتماعی‌شان را می‌سازد. این پیوند اجتماعی در ارزش مبادله‌ای تجلّی می‌یابد … قدرتی که هر فرد بر فعالیت دیگران یا بر ثروت اجتماعی اعمال می‌کند، در او به عنوان صاحب ارزش‌های مبادله‌ای یا پول وجود دارد. وی قدرت اجتماعی و نیز پیوندش را با جامعه، در جیب خود حمل می‌کند.

«هر فرد قدرت اجتماعی را در شکل یک چیز در اختیار دارد. قدرت اجتماعی را از آن چیز بگیرید، آنگاه باید آن را به اشخاص [برای اِعمالش] بر اشخاص دیگری بسپارید.

«بنابراین، مناسبات وابستگی شخصی … نخستین شکل‌های جامعه هستند که در آن بارآوری انسانی فقط تا گستره‌ای محدود و در نقاطی مجزا رشد می‌کند. استقلال شخصی متکی بر وابستگی به چیزها دومین شکل بزرگ است که در آن، برای نخستین‌بار، نظامی از سوخت‌وساز اجتماعی، مناسبات همگانی، نیازهای همه‌جانبه و دارایی‌های همگانی شکل می‌گیرد. فردیت آزاد، متکی بر توسعه‌ی همگانی افراد و تبعیت بارآوری جمعی و اجتماعی‌شان، که توانایی اجتماعی‌شان است، سومین شکل است. دومین شکلْ شرایط را برای سومین شکل می‌آفریند.» [۲۳]

در اینجا شاهدیم که تفسیر مقولات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آشکارا بسط یافته است. هر آنچه مارکس می‌بایست درباره‌‌ی نوسانات خاص ارزش پولی یا درباره‌ی اثرات پول فلزی یا کاغذی بگوید، اهمیت کمتری از نظام‌ ایده‌هایش در مقایسه با آن تز بنیادی دارد که در اینجا بیان شده است، یعنی اینکه پول ابژه‌ای است که نوع معینی از مناسبات تاریخاً ایجادشده میان انسان‌ها را بیان می‌کند. پول یک پیوند اجتماعی است؛ یعنی متنوع‌ترین فعالیت‌هایی افراد منزوی را به هم پیوند می‌دهد و متقابلاً بر آن‌ها حاکم است. کسی که این پیوند اجتماعی شیئیت‌یافته را در تملک دارد، می‌تواند بر فعالیت‌های دیگران مسلط شود؛ او بازنمودِ پیوند اجتماعی به منزله‌ی پیوند اجتماعی، و بدینسان در مقام نماینده این عامیت، جمعی‌بودن،‏‏ بر فعالیت‌های افراد درون جامعه حاکم است.

مبادله‌‌ی برابر که نابرابری بازتولید می‌کند

تا اینجا، واکاوی مارکس درباره‌ی پول، ایده‌های مرتبط با مبادله‌ی بیگانه‌شده را که او در دست‌نوشته‌های ۱۸۴۴ مطرح کرده بود، با عمق بیشتر و وضوح بالاتری صورت‌بندی می‌کند. اما در بخش کوتاه و انتقالی‌ای که فصل سرمایه را آغاز می‌کند، مارکس گام مهمی فراتر از واکاوی اولیه‌ی خود برمی‌دارد. او دیگر در این نقطه متوقف نمی‌شود تا از بیگانگی افراد از یکدیگر و خودشان که نتیجه‌ی مناسبات مبادله‌ای بورژوایی است گلایه کند، بلکه به بررسی این شکل از مناسبات اجتماعی در دورنمایی تاریخی و سیاسی ادامه می‌دهد. در اینجا نکته‌ی پایه‌ای عبارت است از مقایسه‌ی مناسبات بورژوایی با مناسبات فئودالی. به هر حال، برآمد انقلابی بورژوازی همراه با خود رهایی سیاسی فرد را از پیوندهای سلطه‌ی قانونی به دنبال داشت و نظام حکومتی را از یک زنجیره‌ی بسته‌ی امتیازات ذاتی و سرف‌داری به بازار آزاد بالغانی که آزادانه قرارداد می‌بندند تغییر داد. دیگر کارگر برای زندگی‌اش به اربابش پای‌بند نبود و قوانینی وجود نداشت که از طبقات زحمتکش عشریه‌ی پیوسته در حال افزایشی را بطلبد. تاجری که می‌فروشد و زن خانه‌داری که قرص‌ نان می‌خرد؛ کارفرمایی که ساعات کار می‌خرد و کارگری که آن را می‌فروشد ــ همه اینها افراد آزادی هستند که آزادانه در مبادله‌ی آزاد هم‌ارزها نقش دارند. این یک خط استدلالی است که سوسیالیست‌های زمان مارکس، دست‌کم به برآورد او، نمی‌توانستند به نحو نظام‌یافته‌ای رد کنند. در حالی که سوسیالیست‌ها خواستار جامعه‌ی رقابتی، مناسبات بازار و پیوند نقدی بودند، ایدئولوگ‌های بورژوایی بسیار مایل بودند با ستایش همین شرایط، آن‌ها را به عنوان پایه‌ی آزادی سیاسی بدانند. [۲۴]

«به نظر می‌آید همه‌ی تعارضات درون‌ماندگارِ جامعه‌ی بورژوایی در همین شکل‌وشمایل ساده‌ رابطه‌ی پولی حل شده‌اند؛ و چنین است که دموکرات‌های بورژوا در آن‌ها پناه می‌گیرند … تا مناسبات اقتصادی موجود را توجیه کنند. در واقعیت هم، مادام که کالا یا کار صرفاً به‌مثابه ارزش مبادله‌ای تعیّن می‌یابند و رابطه‌ای که از طریق آن کالاهای گوناگون به هم معطوف می‌شوند، به‌مثابه معاوضه‌ی این ارزش‌های مبادله‌ای در برابر یکدیگر، به‌مثابه‌ی همسنگ و برابرنهادنشان، تعریف می‌شود، افراد، همانا عاملینی که این فرآیند در میان آنها جریان دارد، تنها به‌مثابه‌ی مبادله‌گران تعیّن و تشخص می‌یابند. … مطلقاً هیچ تمایزی بین افراد وجود ندارد… هریک از این عاملین، تنها یک مبادله‌گر است؛ یعنی هریک با دیگری از همان رابطه‌ی اجتماعی‌ای برخوردار است که دیگری با او. بنابراین، رابطه‌شان با یکدیگر، به‌مثابه عاملین مبادله، رابطه‌ای‌ست برابر. غیرممکن است بتوان ردّ کوچکترین تمایز یا تقابلی را بین آنها پی‌جویی کرد، نه حتی گونه‌گونیشان را. علاوه‌بر این، کالاهایی که آنها با یکدیگر مبادله می‌کنند به‌مثابه ارزش‌های مبادله‌ای هم‌ارزند، یا دست‌کم به‌خودی‌خود به‌مثابه هم‌ارزها اعتبار دارند. (البته همیشه ممکن است که خطاهایی فردی در {تخمین ارزش مبادله‌ای کالاها} صورت بگیرد، و مثلاً فردی سرِ فردِ دیگری کلاه بگذارد، اما این ناشی از سرشت کارکرد و نقش اجتماعی‌ای نیست که چارچوب رودرروقرارگرفتن آنهاست، زیرا که این کارکرد برای هردوی آنها، یکی و همان است؛ آنها در این چارچوب برابرند؛ این خطا ناشی از زرنگی طبیعی یا هنر مجاب‌کردن یا این‌قبیل صفاتِ این یا آن فرد است؛ در یک کلام، تنها ناشی از برتری فردیِ یک فرد نسبت به فرد دیگر است…) بنابراین، اگر فردی انباشت کند و فرد دیگری انباشت نکند، هیچکس این کار را به خرج دیگری نمی‌کند… وقتی کسی فقیر می‌شود و دیگری ثروت می‌اندوزد، این وضع ناشی از اراده‌ی آزاد آنهاست و به‌هیچوجه به مناسبات اقتصادی و خودِ رابطه‌ی اقتصادی‌ای که آنها با یکدیگر دارند، ربطی ندارد و از آن منتج نمی‌شود.» [۲۵]

استدلالی که مارکس در اینجا در دهان مخالف خیالی بورژوا می‌گذارد، استدلالی است گویا. زیرا اگر درست باشد که کارگر با فروش کار، و سرمایه‌دار با پرداخت مزد، در مبادله‌ی متقابل کالاهایی درگیر می‌شوند که ارزش برابر دارد ــ یعنی اگر مبادله‌شان مبادله‌ی هم‌ارزهاست ــ آنگاه ساختار طبقاتی سرمایه‌داری فقط تصادفاً با نظام اقتصادی سرمایه‌داری مرتبط است. ثروتمندان ثروتمندتر می‌شوند اما نه به دلیل هیچ ضرورت ذاتی و ساختاری بلکه فقط به واسطه‌ی زرنگی بیشتر و هنر مجاب کردن. وجود تاریخی طبقه‌ی سرمایه‌دار از لحاظ اقتصادی عامل دست‌نیافتن کارگران به ارزش کامل به ازای کارشان نیست. اگر چنین می‌بود، اگر سرمایه‌دار کم‌تر از هم‌ارز کارش می‌پرداخت، آنگاه سرمایه‌دارها فقط به همان میزان که کارگرها از دست می‌دادند، به دست می‌آوردند و نه بیشتر. سرمایه‌دار به‌عنوان خریدار و کارگر به عنوان فروشنده‌ی کار فقط به همان درجه می‌توانند به یکدیگر زیان برسانند که دو کشور درگیر در تجارت خارجی؛ اگر یکی پیوسته ارزش کامل{کاری را که می‌خرد}کمتر بپردازد‏، می‌تواند ثروتمندتر شود و دیگری فقیرتر، اما کل ثروت هر دو در مجموع در پایان بیش از آغاز معامله‌شان نخواهد شد (یا چنانکه مرکانتلیست‌ها باور داشتند). روشن است که چنین فرایندی نمی‌تواند در درازمدت یا در مقیاسی بزرگ ادامه داشته باشد‏‎؛ چیزی نمی‌گذارد که طرف زیان‌دیده نابود می‌شود. معضلی که باید حل شود این است: چگونه ممکن است که کارگر کل ارزش مبادله‌ای‌ کالایش را دریافت می‌کند و با این همه مازادی وجود داشته‌ باشد که طبقه سرمایه‌دار از آن گذران می‌کند؟ چگونه است که کارگر در قرارداد مزد کلک نمی‌خورد و با این همه استثمار می‌شود؟ منشاء ارزش اضافی چیست؟ این سؤالی است که مارکس در صد صفحه‌ی نخست فصل سرمایه به آن می‌پردازد.

تشکیل‌ ارزش اضافی

مارکس پس از بررسی نظام‌مند شکل‌های اولیه‌ی سرمایه (سرمایه‌ی تجاری و سرمایه‌ی پولی)، و پس از قراردادن این معضل در کانون تاریخی خاص، با تلخیص فرایند تولید سرمایه‌داری در دو جزء بنیادی، دو عنصر پایه‌ای‏ واکاوی خود را جمع‌بندی می‌کند:

کارگر کالایش، کارش، را به مثابه ارزش مصرفی‌ای که مانند همه‌ی کالاهای دیگر قیمتی دارد، با مجموعه‌ی معینی از ارزش‌های مبادله‌ای، یعنی مبلغ معینی پول که سرمایه به او واگذار می‌کند، معاوضه خواهد کرد.

سرمایه‌دار خودِ کار را، به‌مثابه‌ فعالیت ارزش‌ساز، به‌مثابه کار مولّد، در اختیار می‌گیرد؛ یعنی او نیروی بارآوری را به دست می‌آورد که سرمایه را حفظ و چندین برابر می‌کند و بدین‌ترتیب، به نیروی تولیدکننده و بازتولیدکننده‌ی سرمایه، به نیرویی که به خودِ سرمایه تعلق یافته، مبدل می‌شود. [۲۶]

با بررسی دقیق، نخستین فرایند مبادله کاملاً قابل‌فهم به‌نظر می‌رسد؛ مارکس فقط می‌گوید که کارگر کارش را می‌دهد و به ازای آن مزد دریافت می‌کند. اما فرایند دوم به هیچ‌وجه یک مبادله به‌نظر نمی‌رسد‎‏؛ حتی دستور زبان آن، یک سویه و نامتقارن به نظر می‌رسد. مارکس می‌نویسد دقیقاً نکته این است. در یک فعالیت مبادله‌ای متعارف، آنچه هر طرف با کالایی که دریافت می‌کند انجام می‌دهد، ربطی به ساختار خود معامله ندارد. فروشنده اهمیتی نمی‌دهد که آیا خریدار کالایی را که به دست آورده صرف هدف‌های تولیدی می‌کند یا نه: این مسئله‌ی شخصی اوست و هیچ موضوعیت اقتصادی برای فرایند مبادله‌ی ناب و ساده ندارد. اما در مورد خاص «مبادله» بین کار و مزد، استفاده‌ای که خریدار کار از خریدش می‌برد، برای او بالاترین اهمیت را نه فقط در توانمندی خصوصی‌اش بلکه در توانمندی‌اش به مثابه انسان اقتصادی دارد. سرمایه‌دار مزد (ارزش مبادله‌ای) را به ازای استفاده از کار (به ازای ارزش مصرفی‌اش) می‌دهد، فقط برای اینکه این ارزش مصرفی به ارزش مبادله‌ای تبدیل شود.

«در اینجا … ارزش مصرفیِ چیزی که به ازای پول معاوضه شده است به‌مثابه رابطه‌ی اقتصادی ویژه‌ای نمودار می‌شود و شیوه‌ی ویژه‌ی به‌کاربردنِ آنچه به ازای پول معاوضه شده، هدف غایی هر دو فرآیند را می‌سازد. بنابراین، این امر حتی به لحاظ صوری نیز مبادله‌ی بین سرمایه و کار را از مبادله‌ی ساده متمایز می‌کند؛ اینها دو فرآیند متفاوت هستند… در مبادله‌ی بین سرمایه و کار، کنشِ نخست یک مبادله است که کاملاً در حوزه‌ی گردشِ متعارف قرار می‌گیرد؛ کنشِ دوم فرآیندی است که به لحاظ کیفی با مبادله تفاوت دارد و صرفاً با نظر سوء، اساساً می‌توان آن را مبادله نامید. این کنشِ دوم مستقیماً رودرروی مبادله است؛ ماهیتاً مقوله‌ی دیگری است. [۲۷]

مارکس پس از چند گریز، سپس این «مقوله‌ی ماهیتاً متفاوت» را به‌طور مفصل بررسی می‌کند. او با پرداختن به این مسئله از طریق تمایز بین ارزش مصرفی و ارزش مبادله‌ای کالای کار، اظهار می‌کند که ارزش مبادله‌ای کار را ارزش اجناس و خدمات لازم برای نگهداری و بازتولید کارگر تعیین می‌کند. تا جایی که سرمایه‌دار مزدهای کارگر را تا آن حد می‌پردازد که به کارگر اجازه می‌دهد تا زنده بماند و کار کند، او ارزش کامل کار را پرداخت کرده است و رابطه‌ی مبادله‌ای تعریف‌شده در قرارداد مزد یک رابطه‌ی هم‌ارزی است. سرمایه‌داری ارزش مبادله‌ای کالا را تمام و کمال پرداخت کرده است. اما آنچه او به واقع خریده است تعداد معینی ساعات کنترل و حق‌استفاده از فعالیت بارآور کارگر، توانایی‌اش برای آفریدن، توانایی‌اش برای کارکردن است. مارکس در اینجا برای نخستین بار تغییر در واژگانی را اعمال می‌کند که منطبق است با کشف «مقوله‌ی ماهیتاً متفاوتی.» آنچه کارگر می‌فروشد نه «کارش» بلکه نیروی کارش (Arbeitskraft) است؛ نه کالایی مانند هر کالای دیگر بلکه کالایی که یگانه است. [۲۸] کار به تنهایی این توانمندی را دارد ارزش‌هایی خلق کند که قبلاً وجود نداشتند، یا ارزش‌های بیش‌تری از آنچه برای حفظ خود لازم دارد خلق کند. به طور خلاصه، کار به تنهایی می‌تواند ارزش اضافی تولید کند. سرمایه‌دار کنترل بر این نیروی آفریننده را می‌خرد و به این نیرو فرمان می‌دهد که در تولید کالاها برای مبادله در خلال ساعاتی مشخص دخالت داشته باشد. مارکس به فرایندی که طی آن کارگر نیروی آفریننده‌ی خود را تسلیم می‌کند، استثمار می‌نامد.

جای آن نیست که نظریه‌ی ارزش اضافی مارکس را با جزییات بررسی کنیم؛ ایده‌هایی از آن که در اینجا صورت‌بندی شدند پایه و بنیادش هستند. کافیست گفته شود که مارکس در اینجا نه فقط شروع به حل این مسئله می‌کند که چگونه استثمار به رغم این واقعیت رخ می‌دهد که قرارداد مزدی مبادله‌ی هم‌ارزهاست، بلکه همچنین به وظیفه‌ی علمی اصلی کمیت‌یابی مبادرت می‌کند. استثمار به نظر مارکس فرایندی است قابل‌اثبات با متغیرهای تجربی خاص که دست کم در اصول تابع اندازه‌گیری دقیق در ساحت اقتصادی است. متغیرهایی که مارکس از ما می‌خواهد اندازه‌گیری کنیم اما همان‌هایی نیستند که معمولاً در بررسی‌های انتقادی نظریه‌اش نقل می‌شوند. استثمار عبارت از عدم‌تناسب میان درآمد طبقه‌ی کارگر و درآمد طبقه‌ی سرمایه‌دار نیست؛ این متغیرها فقط عدم‌تناسب مزد و سود را اندازه‌گیری می‌کنند. چون سود فقط بخشی از کل ارزش اضافی است، چنین شاخصی فقط بخشی از معنای موردنظر مارکس را در برمی‌گیرد. همچنین استثمار به تمامی در نسبت مزدها به عنوان درصدی از درآمد ناخالص ملی اندازه‌گیری نمی‌شود؛ این شاخص فقط نسبت استثمار را در یک سال معین اندازه‌گیری می‌کند. مارکس در گروندریسه، شاید روشن‌تر از هر جای دیگری، بیان می‌کند که بینوایی کارگر را باید برحسب قدرت کل جهانی اندازه‌گیری کرد که کارگر با مشخصات سرمایه‌داری برمی‌سازد: «کارگر باید هرچه بی‌نوا‌تر شود … زیرا … نیروی آفریننده‌ی کارش را به‌مثابه نیروی سرمایه، به‌مثابه قدرتی بیگانه در برابر خود و علیه خود تثبیت می‌کند… بنابراین، همه‌ی پیشرفت تمدن، یا به عبارت دیگر، همه‌ی رشد نیروهای بارآور اجتماعی، درواقع، نیروهای بارآور خودِ کار هستند که چه حاصل علم، اختراع‌ها، تقسیم و ترکیب کار، بهبود وسائل ارتباطی، دستاوردهای بازار جهانی، ماشینی‌شدن باشند و چه هر پدیده‌ی دیگری از این دست نه کارگر، بلکه سرمایه را ثروتمند می‌کنند؛ یعنی قدرتی را بزرگ‌تر و قوی‌تر می‌کنند که بر کار سلطه دارد.» [۲۹]

بنابراین شاخص استثمار و بی‌نوایی که به درستی متغیرهایی را در برمی‌گیرد که مارکس به آن‌ها ارجاع می‌دهند، باید مایملک دارایی خالص طبقه کارگر را در یک سو قرار دهد و ارزش کل ذخیره‌ی سرمایه‌ای همه‌ی کارخانه‌ها، تسهیلات، سرمایه‌‌گذاری‌ها و نهادهای زیرساختاری و تأسیسات نظامی که تحت کنترل طبقه کارگر هستند و در خدمت اهداف سیاست او قرار می‌گیرند، در سوی دیگر. نه فقط ارزش اقتصادی بلکه قدرت سیاسی و تأثیر اجتماعی این دارایی‌های تثبیت‌شده را می‌بایست در معادله‌ی یادشده گنجاند. فقط چنین شاخص آماری برای آزمون اینکه پیش‌بینی مارکس از استثمار فزاینده و بی‌نوایی فزاینده با مسیر توسعه‌ی سرمایه‌داری معتبر بوده است یا نه بسنده است.

تضاد بنیادی چیست؟

در اینجا قصد نداریم به گام‌های گوناگونی که مارکس طی آن‌ها این بینش بنیادی خود را ایجاد می‌کند که تولید سرمایه‌داری متضمن مقوله‌ای است ماهیتاً متفاوت از مبادله‌ی کالایی محض، تا نظریه‌ا‌ی کاملاً بالیده درباره‌ی انباشت سرمایه‌داری که بعدها در سرمایه ارائه می‌کند، بپردازیم. استثمار «در پس پشت فرایند مبادله» جریان دارد؛ یعنی بینش پایه‌ای که قدرت دریافت او را فراتر از نقد جامعه‌ی بورژوایی به‌منزله‌ی جامعه‌ی بازار نشان می‌دهد. اکنون می‌توانیم به بررسی این موضوع بپردازیم که تا چه حدی متن گروندریسه ادعاهای فراگیری را که مارکس در پیش‌گفتار ۱۸۵۹ خود به عنوان دستاوردهای علمی جدیدش برشمرد توجیه می‌کند. یعنی به‌طور خاص علاقه‌مندیم بدانیم که آیا گروندریسه توضیح بیشتری را درباره‌ی قطعه‌ی معروف پیش‌گفتار درباره‌ی انقلاب در اختیار می‌گذارد: «نیروهای مادی تولید در جامعه در مرحله‌ی معینی از توسعه‌ی خویش با مناسبات تولید موجود یا ــ که این فقط بیان حقوقی همان چیز است ــ با مناسبات مالکیتی که قبلاً دست اندر کار بوده است ــ در تضاد قرار می‌گیرند. این مناسبات از شکل‌هایی که باعث رشد نیروهای تولید می‌شود به قیدوبند آنها بدل می‌شوند. سپس دوره‌ای از انقلاب اجتماعی فرا می‌رسد.» [۳۰]

با اینکه پژواک‌هایی از این فراز در آثار قدیمی‌تر و نیز در یک جا در سرمایه یافت می‌شود،[۳۱] این عبارات در طرازی چنان عام باقی می‌مانند که عملاً بی‌استفاده می‌شوند. بیش از هر چیز، هرگز دقیقاً روشن نشده است که چه چیزی تحت عنوان «نیروهای تولید» یا «مناسبات تولید» گنجانده می‌شود. آیا ما باید از «نیروهای مادی تولید» فقط دستگاه فن‌آوری را درک کنیم، و از «مناسبات تولید»، نظام سیاسی ـ حقوقی؟ به بیان دیگر، آیا عبارت «نیروهای مادی» فقط طریق دیگر بیان «زیربنا» و «مناسبات» به معنای «روبنا» است؟ این اصطلاحات دقیقا به چه چیزی ارجاع می‌دهند؟

سرنخ اصلی برای رمزگشایی از آنچه مارکس با عبارت «مناسبات تولید» ــ یکی از نیمه‌‌های این دو شاخگی ــ در ذهن داشت، قبلاً در خود پیش‌گفتار ارائه شده است. مارکس می‌نویسد که شکل‌های حقوقی ـ سیاسی مانند مناسبات مالکیت فی‌نفسه این «مناسبات تولید» نیستند بلکه فقط بیان این مناسبات هستند. از این نقطه آغاز، می‌توان متن گروندریسه را شرح گسترده و مفصل ماهیت این «مناسبات» دانست. چنانکه دیدیم، مارکس نشان می‌دهد که پول در جامعه‌ی بورژوایی یک ابژه‌ی طبیعی محض نیست بلکه شکل شیئیت‌یافته‌ی رابطه‌ی اجتماعی پایه‌ای است که تولید سرمایه‌داری در آن رخ می‌دهد. پول پیوندی است اجتماعی که تولیدکنندگان و مصرف‌کنندگان منزوی درون جامعه‌ی سرمایه‌داری به هم مرتبط می‌سازد و نقاط آغاز و پایان فرایند انباشت را ایجاد می‌کند. آن رابطه‌ی اجتماعی که در بنیاد همه‌ی مناسبات حقوقی و سیاسی سرمایه‌داری قرار دارد و این دو مناسباتْ بیان محض آن هستند ــ چنانکه مارکس در فصل پول نشان می‌دهد ــ رابطه‌ی مبادله است. این یک بایستگی اجتماعی است که نه تولید و نه مصرف نمی‌توانند بدون میانجی ارزش مبادله‌ای اتفاق افتند؛ یا به بیان دیگر، سرمایه‌دار نه فقط ارزش اضافی را استخراج می‌کند بلکه باید ارزش اضافی را با تبدیل محصول مازاد به پول تحقق بخشد، و افراد نه فقط باید نیاز به کالاهایی مصرفی داشته باشند بلکه پول هم داشته باشند تا آنها را بخرند. به جای قوانین طبیعی تغییرناپذیر، این بایستگی‌های دوقلو را مارکس به عنوان مناسبات اجتماعی تاریخاً ایجادشده‌ای توصیف کرد که خاص شکل‌ سرمایه‌دارانه‌ی تولید است.

در خصوص سوی دیگر این دوشاخگی می‌توان به سادگی با واژه‌ی «مادی» در عبارت «نیروهای مادی تولید» به اشتباه افتاد. در واقع، عبارت اصلی آلمانی (materielle Produktivkräfte) را می‌توان نیروهای تولید مادی نیز ترجمه کرد و روشن است که به هر حال اصطلاح «مادی» نزد مارکس فقط به صفات فیزیکی جرم و حجم و مکان دلالت نمی‌کند. یک ماشین همیشه یک چیز مادی است، اما چنان که مارکس با طول و تفصیل فراوان در گروندریسه[۳۲] اشاره می‌کند، اینکه ماشین در یک جایگاه مولد به کار برده شود، یا به یک نیروی تولیدی بدل شود یا نه، به سازمان اجتماعی نیروهای تولید بستگی دارد. نیروهای تولید خودشان یک محصول اجتماعی و تاریخی هستند و از نظر مارکس، فرایند تولید فرایندی است اجتماعی. لازم است بر این نکته تأکید کنیم تا روشن کنیم که نقش مهمی که مارکس به توسعه‌ی نیروهای تولید مادی در سرمایه‌داری نسبت می‌دهد، باعث نمی‌شود که مارکس یک جبرگرای فناورانه باشد. درست برعکس؛ فناوری نیست که سرمایه‌دار را به انباشت مجبور می‌کند بلکه ضرورت انباشت‌کردن است که او را مجبور می‌کند تا نیروهای فناوری را بسط دهد. پایه‌ی فرایند انباشت، فرایندی که از طریق آن نیروهای تولید قدرت می‌گیرند، استخراج ارزش اضافی از نیروی کار است. نیروی تولید نیروی استثمار است.

بنابراین روشن است که دوشاخگی‌ صورت‌بندی‌شده توسط مارکس در پیش‌گفتار با دوشاخگی میان دو فرایند متمایزی که مارکس در گروندریسه شالوده‌ی تولید سرمایه‌داری می‌داند، همسان است: از سویی تولید شامل عمل مبادله است و از سوی دیگر شامل عملی است متضاد با مبادله. از سویی تولید مبادله‌ی متعارف هم‌ارزهاست، از سوی دیگر تصرف اجباری نیروی جهان‌آفرین کارگر است. سرمایه‌داری نظامی است اجتماعی که کارگر در حکم فروشنده و سرمایه‌دار در حکم خریدار، از لحاظ حقوقی طرف‌های برابر و آزادی هستند که با هم قرارداد می‌بندند؛ بایستگی اجتماعی ارزش‌های مبادله‌ای در آغاز و در پایان فرایند تولیدی قرار دارد، اما فرایند تولید از آغاز تا پایان باید ارزش‌های اضافی به‌بار آورد. مبادله‌ی هم‌ارز‌ها رابطه‌ی اجتماعی بنیادین تولید است، اما استخراج ناهم‌ارزها نیروی بنیادین تولید است. این تضاد، که ذاتی فرایند تولید سرمایه‌داری است، خاستگاه تعارضاتی است که مارکس انتظار داشت تا موجب دوره‌ی انقلاب اجتماعی شود.

راه رسیدن به انقلاب

این مسئله که دقیقاً چگونه انتظار می‌رود که این تضاد به فروپاشی نظام سرمایه‌داری بیانجامد، مسئله‌ای است که طرفداران مارکس را دست‌کم نیم قرن کلافه کرده است. مجلدات سرمایه هیچ پاسخ کاملاً روشنی در اختیار نمی‌گذارد. این کاستی در ریشه‌ی «بحث‌ فروپاشی» قرار دارد که سوسیال دموکراسی آلمان را برانگیخت و بی‌وقفه حتی تا به امروز هنوز شعله می‌کشد. به واقع شطی از مرکب جاری شده تا تلاش کند این شکاف را در نظام نظری مارکس پر کند. با این همه این شکاف حضور دارد، نه به این علت که این مسئله برای مارکس لاینحل بود یا جوابی برای آن نداشت، بلکه از آن‌رو که نتایجی که مارکس در گروندریسه به آنها رسیده بود دفن شده بودند و تا ۲۰ سال پس از جنگ جهانی اول در دسترس پژوهشگران نبودند. سرمایه اثری است که آهسته و با دقت از شکل‌های ناب مناسبات اقتصادی، گام به گام به واقعیت اقتصادی ـ تاریخی نزدیک‌تر می‌شود؛ هیچ پیش‌داوری وجود ندارد و هیچ نظریه‌ی جدیدی مطرح نمی‌شود، مگر پایه‌ی آن‌ها فراهم شده باشد. با چنین آهنگی، به سادگی قابل‌تصور است که چندین مجلد سرمایه لازم می‌بود تا مارکس بتواند به نکته‌ای برسد که در خطوط کلی نظامش در گروندریسه رسیده بود. سرمایه به‌نحو دردناکی ناتمام است، همچون رمان رازآمیزی که پیش از آنکه از پیرنگ پرده برداشته شود، به پایان می‌رسد. اما گروندریسه خطوط کلی پیرنگ مؤلف را به عنوان یک کل در بردارد.

از همان آغاز، جنبه‌ی اقتصادی گروندریسه جاه‌طلبانه‌تر و ارتباط مستقیم‌تری با مسئله‌ی فروپاشی سرمایه‌داری دارد، تا جنبه‌ی اقتصادی بخش‌های گسترده‌ای از سرمایه. مارکس در آثار متأخر خود رابطه‌ی بین افراد و کالاها (رابطه‌ی فایده) را به قلمروی انتقال می‌دهد که در آن زمان توجهی به آن نداشت، و سطح نیازهای مصرفی مسلط در نظام اقتصادی را در حکم داده‌ای تاریخی که واکاوی کمتری درباره‌ی آن می‌کند، می‌پذیرد. [۳۳] به‌طور کلی او مصرف را امری بدیهی تلقی می‌کند و پژوهش خود را بر نحوه‌ی تحقق ارزش اضافی متمرکز می‌کند و نه بر اینکه آیا تحقق می‌یابد یا خیر. اما در گرندوریسه، با این تصریح عام آغاز می‌کند که فرایند تولید، از لحاظ تاریخی، نه فقط ابژه‌ی مصرف بلکه همچنین نیاز مصرف‌کننده و سبک مصرف را به وجود می‌آورد. [۳۴] او به‌طور مشخص از ریکاردو برای احاله‌ی مسئله‌ی فایده به سپهر فرااقتصادی انتقاد و بیان می‌کند که رابطه‌ی بین مصرف‌کننده و کالا، به این دلیل که رابطه‌ی محصول تولید است، مستقیماً به محدوده‌ی خاص اقتصاد سیاسی تعلق دارد. [۳۵] اینکه مارکس نه فقط از جنبه‌های کیفی بلکه کمی مسئله‌ی مصرف آگاهی دارد، از گزیده‌هایی مانند گزیده‌ی زیر معلوم می‌شود: «هر سرمایه‌دار خواستار آن است که کارگرانش پس‌انداز کنند، اما فقط کارگران او، که به‌مثابه کارگر در برابرش قرار دارند و نه هرگز بقیه‌ی کارگران جهان، چراکه آنها به‌مثابه مصرف‌کننده در برابر او ایستاده‌اند. بنابراین، سرمایه‌دار به‌رغم همه‌ی این سخنان «مؤمنانه»در جست‌وجوی راه و چاره‌ای است که آنها را به مصرف ترغیب کند، کالاهایش را وسوسه‌انگیز کند، نیازهای تازه‌ای را به خریدارانش بباوراند و غیره. دقیقاً همین جنبه از رابطه‌ی کار و سرمایه یکی از مراتب و وجوه بنیادین تمدن است و حقانیت تاریخی و قدرت معاصرش نیز بر آن استوار است.» [۳۶]

این اظهارنظرهای عام آنگاه همراه با یک یادآوری به خود که «بررسی بیشترِ این رابطه بین تولید و مصرف باید در بخش سرمایه و سود طرح شود» کنار گذاشته می‌شود. [۳۷] صد صفحه بعد این مسئله دوباره از سر گرفته می‌شود. مارکس پس از نقد غفلت ریکاردو در خصوص مسئله‌ی مصرف، و نوشداروی خیالی سیسموندی علیه سرریزتولید، تضاد ذاتی سرمایه‌داری را «تضاد بین تولید و تحقق» ارزش اضافی صورت‌بندی می‌کند. «نخست، حدی وجود دارد، نه ذاتیِ تولید به‌طور عام، بلکه حدی نهاده‌شده بر تولید استوار بر سرمایه … در اینجا، برای کشف و آشکارساختنِ شالوده‌ی سرریز تولید، یعنی تضاد بنیادین سرمایه‌ی توسعه‌یافته، کافی است که اثبات کنیم که سرمایه واجد محدودیتی ویژه در تولید است که با گرایش عمومی‌اش به‌سوی فرارفتن از هر سدی که در برابر تولید قرار دارد، در تناقض قرار می‌گیرد.» همانطور که بلافاصله پس از این قطعه آشکار می‌شود، مقصود مارکس از ‍«سرریز تولید» فقط «افراط در سیاهه‌ی کالاها» نیست بلکه منظوری کلی‌تر از نیروی بارآور مازاد دارد:

«این مرزهای درون‌ماندگار باید با سرشت سرمایه، با خودِ تعاریف بنیادین مفاهیم آن هم‌پا و مطابق باشند. این حدهای ضروری عبارتند از:

کار لازم به‌مثابه مرز ارزش مبادله‌ایِ توان کار زنده یا کارمزدِ جمعیتِ <شاغل در> صنعت؛

ارزش مازاد به مثابه مرز زمان کار مازاد؛ و، در عطف به زمانِ کار مازاد نسبی، به‌مثابه سدگسترش نیروهای بارآور؛

تبدیل <آن> به پول، یا به سخنی همان‌گویانه، <تبدیل به> ارزش مبادله‌ای به‌طور اعم، به‌مثابه مرزِ تولید؛ یا، مبادله‌ی مبتنی بر ارزش یا ارزش مبتنی بر مبادله به‌مثابهی مرز تولید. اینهاست:

همین <رابطه> به‌مثابه محدودیت تولید ارزش‌های مصرفی به‌واسطه‌ی ارزش مبادله‌ای؛ یا <به سخن دیگر>، ثروت واقعی برای اینکه اساساً موضوع و آماج تولید واقع شود، باید شکلی معین، شکلی متمایز با خودِ آن و بنابراین، شکلی مطلقاً ناهمانند با هویت خود بگیرد.» [۳۸]

هر چند واکاوی معانی نهفته این تزهای نسبتاً رازآمیز نیاز به نوشتن یک کتاب دارد، اما بلاواسطه روشن است که این چهار «حد» فقط معرف جنبه‌‌های متفاوت تضاد میان «نیروهای تولید» و «مناسبات اجتماعی تولید» هستند. وظیفه‌ی حفظ نیروهای استخراج ارزش اضافی درون حدودی که ضرورت تبدیل این ارزش اضافی به ارزش مبادله‌ای مقرر می‌کند، با گذار نظام سرمایه‌داری به مراحل توسعه‌یافته‌اش بیش از پیش دشوار می‌شود. این چهار «حد» را برحسب معیارهای عملی می‌توانیم به عنوان چهار بدیل سیاسی ـ اقتصادی مرتبط اما متقابلاً متضاد صورت‌بندی کنیم، بدیل‌هایی که نظام سرمایه‌داری باید انتخاب کند اما نمی‌تواند برای انتخاب کردن در اختیار گذارد: ۱. مزدها باید افزایش یابد تا تقاضای مؤثر را افزایش دهد‎؛ ۲. باید ارزش اضافی کمتری استخراج شود‏؛ ۳. محصولات بدون توجه به تقاضای موثر باید توزیع شوند‎؛ یا ۴. محصولاتی که نمی‌توانند فروخته شوند اصلاً نباید تولید شوند. اولین و دومین بدیل منجر به کاهش سود می‌شوند‎: سومین بدیل به‌لحاظ سرمایه‌داری ناممکن است (جز به عنوان اعتصاب سیاسی)؛ و چهارمی که به معنای رکود و کسادی است.

کار اضافی

چشمگیرترین و مهم‌ترین جنبه‌ای که باید درباره‌ی نظریه‌ی فروپاشی سرمایه‌داری مارکس در این مرحله تأکید کنیم، آزادی عمل و انعطاف‌پذیری آن است. بحران‌های فاجعه‌باری که به یک نقطه‌ی اوج انقلابی می‌انجامند‏، فقط یک گونه‌ی ممکن از فرایند فروپاشی هستند‎؛ و در واقع مارکس در گروندریسه تأکید اندکی بر این نوع بحران می‌کند. مارکس به ازای هر گرایش ممکن به فروپاشی از شماری گرایش‌های تأخیری نام می‌برد؛ این فهرست شامل توسعه‌ی انحصار‏‏، فتح بازار جهانی است و از همه‌ مهم‌تر، مارکس پرداخت «مزدهای اضافی» به کارگران از سوی سرمایه‌داران را ذکر می‌کند.[۳۹] نظریه‌ی فروپاشی مارکس در گروندریسه، با احتساب همه‌ چیز، تفصیل این حکم در پیش‌گفتار است که «هیچ صورت‌بندی اجتماعی هرگز پیش از توسعه‌ی همه‌ی نیروهای تولیدی‌ای که این صورت‌بندی برای آن‌ها بسنده است، نابود نمی‌شود.»[۴۰] هنگامی به بررسی شرایط لازمی می‌پردازیم که بنا به نظر مارکس پیش از آنکه نظم سرمایه‌داری برای براندازی رسیده و پخته باشد باید برآورده شده باشند‏‏، از خود می‌پرسیم که آیا اساساً شکست جنبش‌های انقلابی پیشین در اروپا و آمریکا قابل‌استناد به نارسی و ناپختگی نیست.

سهم تاریخیِ بزرگ سرمایه، آفرینش همین مازاد، همین کار زائد از منظر ارزش مصرفیِ صِرف، به‌منزله‌ی وسیله‌ی صِرف معاش است، و تقدیر تاریخی‌اش آنگاه به انجام می‌رسد که از یکسو نیازها چنان تکوین یافته‌اند که کار مازاد، ورای آنچه ضروری است، خود به نیازی عام مبدل شده و نیازهای فردی از آن سرچشمه می‌گیرند و از سوی دیگر کوشایی در کار، که به‌ضرب انضباط سرمایه نسل‌ها را درنوردیده، به سطح و مرتبه‌ای رسیده که به مایملک عام نوین بشر بدل شده است و سرانجام از طریق تکامل نیروی بارآورِ کار، که سرمایه با ولعِ بی‌مرزِ ثروت‌اندوزی‌اش و بازتولید شرایطی که تنها فضای تحقق سرمایه‌اند، شلاقکشِ مستمر آن است، به سطح و مرتبه‌ای رسیده‌اند که تصاحب و حفظ ثروت عمومی از یکسو مستلزم زمان کارِ کمتری برای کل جامعه است و از سوی دیگر جامعه‌ی کارکنان با فرآیند پیش‌تازنده‌ی بازتولیدش، یا بازتولیدش در حجم و محتوایی هماره فزاینده‌تر، رابطه‌ای علمی برقرار می‌کند؛ یعنی کار، به‌مثابه فعالیتی که انسان در قالب آن می‌تواند به‌دلخواه رفتار کند، از هستی باز مانده است.»[۴۱]

نکته‌ی ارزشمند در این عبارت بلند، علاوه بر بسیاری نکات دیگر، این حکم است که تا زمانی که طبقه‌ی کارگر ــ به جای اینکه به سطح مشتی حیوان ژنده‌پوش و بی‌نوا تقلیل داده شوند ــ مصرف خود را بالاتر از سطح معاش فیزیکی صرف بسط نداده باشد و تمتع از ثمرات کار مازاد را به عنوان یک ضرورت عام در برنگرفته باشد‏، نظم سرمایه‌داری برای انقلاب رسیده و پخته نیست. به جای تصویر پرولتاریای گرسنه که آهسته آهسته از ۱۸ ساعت کار روزانه در معدن یا بیگاری‌خانه در حال مرگ است، مارکس در اینجا پرولتاریای خوب خورده‏ و از لحاظ علمی شایسته‌ای را معرفی می‌کند که برای او هشت ساعت کار روزانه قاعدتاً فقط تلف‌کردن وقت به نظر می‌رسد. مارکس در قطعه‌ی دیگری جلوتر می‌رود؛ او دستگاه تولید سرمایه‌داری خودکارتری از آنچه هر نوع جامعه موجود کنونی نمودار آن است به تصویر می‌کشد و می‌نویسد با این همه، به رغم غیبت عملی «طبقه‌ی کارگر»‏، آن‌گونه که عموماً تعریف می‌شود، این سازمان اقتصادی باید فرو بپاشد.

به میزانی که صنعت بزرگ‌مقیاس توسعه می‌یابد، آفرینشِ ثروت واقعی بیشتر به نیروی عاملانی که در خلال زمان کار به جریان انداخته می‌شوند اتکا می‌کند تا به زمان کار و کمیت کار اعمال‌شده. و نیروی آنها کارآیی قدرتمندشان به‌نوبه‌ی‌ خود هیچ رابطه‌ای با زمان کار بی‌واسطه‌ای که تولیدشان می‌ارزد ندارد، بلکه به سطح عام توسعه‌ی علم و پیشرفت فناوری، یا به کاربرد علم در تولید متکی است… ثروت واقعی در عوض در بی‌تناسبیِ عظیمِ بین زمان کار اعمال‌شده و محصول آن که صنعت‌ بزرگ‌مقیاس آن را نشان می‌دهد و به همین منوال در بی‌تناسبیِ کیفی بین کاری تحویل‌یافته به تجریدِ محض و نیروی فرآیند تولید که بر آن نظارت دارد، بروز می‌کند. کارْ دیگر حتی گنجیده در فرآیند تولید ظاهر نمی‌شود، بلکه انسان خود را به آن فرآیند به‌مثابه ناظر و تنظیم‌کننده‌اش مرتبط می‌کند… او به جای آنکه عامل اصلی فرآیند تولید باشد، کنار آن می‌ایستد. هنگامی‌که این دگرگونی رخ می‌دهد، نه کار بی‌واسطه‌ی انجام‌شده توسط خود انسان و نه زمانی که برای آن کار می‌کند، بلکه تصاحب نیروی بارآور عام‌اش، درک‌وفهم‌اش از طبیعت و سلطه بر آن به واسطه‌ی هستی‌اش به عنوان یک هستنده‌ی اجتماعی و به‌طور خلاصه تکوین فرد اجتماعی است که به‌منزله سنگ‌پایه‌ی تولید و ثروت ظاهر می‌شود. دزدی از زمان کار بیگانه که پایه‌ی ثروت کنونی است، در مقایسه با این بنیاد تازه‌توسعه‌یافته، یعنی بنیادی که خودِ صنعت بزرگ‌مقیاس آفریده است، بنیادی است رقت‌انگیز. به محض آنکه کار در شکل بی‌واسطه‌اش دیگر سرچشمه‌ی بزرگ ثروت نباشد، زمان کار نیز دیگر سنجه‌ی آن نیست و نباید هم باشد و بنابراین ارزش مبادله‌ای هم نباید سنجه‌ی ارزش مصرفی باشد… در نتیجه، تولیدِ متکی بر ارزش مبادله‌ای فرومی‌پاشد… سرمایه با تلاش برای کاهش زمان کار به کمینه، ضمن آنکه از سوی دیگر زمان کار را به عنوان یگانه سنجه و سرچشمه‌ی ثروت وضع می‌کند، خود فراروندی متناقض است. بنابراین، سرمایه زمان کار را در شکل زمان کارِ لازم کاهش می‌دهد برای آنکه آن را در شکل زمان کار مازاد بر نیاز افزایش دهد؛ به این‌ترتیب، زمان کار مازاد بر نیاز را به درجه‌ی فزاینده‌ای به‌مثابه شرطی ــ مسأله‌ی مرگ و زندگی ــ برای زمان کارِ لازم وضع می‌کند. بنابراین، سرمایه از سویی تمام قدرت‌های علم و طبیعت، ترکیب اجتماعی و تبادل اجتماعی، را فرا می‌خواند تا ثروت را (به‌طور نسبی) مستقل از زمان کار اعمال‌شده برای آن مقصود بیافریند. از سوی دیگر، می‌خواهد نیروهای اجتماعی عظیمی را که بدینسان خلق شده‌اند با زمان کارْ اندازه‌گیری شوند و آنها را درون حدومرزهای ضروری برای حفظ ارزشی که پیشتر خلق شده است، به عنوان ارزش حفظ کند. نیروهای بارآور و مناسبات اجتماعی دو جنبه‌ی متفاوت توسعه‌ی فرد اجتماعی از منظر سرمایه صرفاً به عنوان وسیله ظاهر می‌شوند و صرفاً هم وسیله هستند، تا بتواند تولید را بر پایه‌ی حقیرانه‌اش ادامه دهد. اما درواقع، آنها شرایط مادّیِ پاشاندن آن پایه هستند.»[۴۲]

این قطعه و قطعات مشابه دیگر در گروندریسه بار دیگر نشان می‌دهند‏، چنانچه برهان دیگری لازم باشد، که کاربرد نظریه‌ی مارکسی به شرایط صنعتی سده‌‌ی نوزدهم محدود نیست. در آن صورت به واقع نظریه‌ای می‌بود که فروپاشی نظم سرمایه‌داری را فقط زمانی پیش‌بینی می‌کرد که کار کودک‏، بیگاری‌خانه‏، قحطی، سوءتغذیه‌ی مزمن‏، طاعون‏ و سایر مصیبت‌های مراحل اولیه‌اش را شامل می‌بود. هیچ نبوغ علمی لازم نیست که تضادهای چنین شرایطی را برملا سازد. اما مارکس با تصور قدرتمندترین حالت ممکن به نفع نظام سرمایه‌داری‏، یعنی با این فرض که این نظام از توسعه‌ی کامل قدرت‌های ذاتی‌اش بهره‌مند شده باشد آغاز می‌کند و آنگاه تضادهایی را برملا می‌کند که می‌بایست به فروپاشی‌اش بیانجامند.

محور ناشناخته

آشکارشدن تدریجی گروندریسه از میان ابهام و تاریکی برای علاقه‌مندان و طرفداران مارکس باید تاثیری برانگیزنده داشته باشد. این اثر به طرق گوناگون مجموعه‌ی ذهنی، چارچوب ایستای فرمول‌ها و شعارهایی را می‌ترکاند که بخش اعظم مارکسیسم پس از یک سده فراموشی، ۹۰ سال سوسیال دموکراسی، ۸۰ سال «ماتریالیسم دیالکتیکی» و ۷۰ سال رویزیونیسم به آن تقلیل یافته بود. اگر بخواهم موجز بگویم، گروندریسه بسیار شگفت‌آور است. شماری از نتیجه‌گیری‌ها اجتناب‌ناپذیر است.

یکم، این اثر باعث می‌شود که تقسیم آثار مارکس به «دوره‌ی جوانی» و «دوره‌ی پیری»، به عناصر «فلسفی» و «اقتصادی» غیرممکن یا دست‌کم به نحو مأیوس‌کننده‌ای بی‌نتیجه باشد. برای مشتاقان هگل و طرفداران ریکاردو به یکسان این اثر برانگیرنده یا برعکس به نحو ‌یکسانی یأس‌آور است زیرا گروندریسه به تعبیری غده‌ی صنوبری است که از طریق آن این دو سلف مارکس در هم نشت می‌کنند.[۴۳] گروندریسه شامل قطعاتی است که ایده‌های ریکاردویی را با زبان هگلی و ایده‌های هگلی را با زبان ریکاردویی صورت‌بندی می‌کند: تبادل بین آن‌ها مستقیم و ثمربخش است. اگرچه ما در این‌جا این نکته را به‌صورت مفصل بررسی نکردیم، خواننده‌‌ی گروندریسه خط مستمر مستقیمی را خواهد یافت که به بسیاری از ایده‌های دست‌نوشته‌های ۱۸۴۴ راه پیدا می‌کند، و از دورنمای گروندریسه روشن نخواهد بود که آیا دست‌نوشته‌های قدیم‌تر به واقع اساساً یک اثر فلسفی است، یا آنها فقط ادغام شیوه‌های اندیشه‌ای هستند که برای آنها هیچ پیشینه‌ی مدرنی وجود ندارد. به همین منوال، از دورنمای گروندریسه‏، ابهامات آشکارا «فنی» سرمایه معنای گسترده‌تر خود را آشکار خواهند کرد. گروندریسه حلقه‌ی مفقود میان مارکس بالیده و مارکس جوان است.

از سوی دیگر، این واقعیت که مارکس به شماری کشفیات و دستاوردهای تازه‌ای در جریان گروندریسه می‌رسد، باید علاقه‌مندان و طرفداران مارکس را به کاستی‌های اقتصادی آثار قدیمش حساس‌تر کند. گروندریسه شامل پیشینه‌ی گرافیک کشف و نظام‌بندی نظریه‌ی ارزش اضافی مارکس است که پیرامون آن فروپاشی سرمایه‌داری بنا شده است. اگر این موضوع روشن نبود، قرائت این اثر روشن خواهد کرد که نظریه‌ی ارزش اضافی یک عنصر کارکردی مدل اقتصادی‌ای نیست که مانیفست بر مبنای آن بنا شده است. مارکس در ۱۸۴۸ از وجود مازاد اطلاع داشت اما بی‌گمان از اهمیت این عنصر آگاه نبود. از وقوف مارکس به نظریه‌ی ریکاردویی مازاد در نوشته‌های اقتصادی قدیمش مدارکی هست (فقر فلسفه و کارمزدی و سرمایه) اما این آثار به یکسان نشان می‌دهند که نظریه‌ی ارزش اضافی به یک بخش کارکردی مدل اقتصادی که مارکس پیش‌بینی‌هایش را بر آن بنا کرده بود بدل نشدند. نظریه‌ی قدیمی مارکس درباره‌ی مزد و سود مثلاً آشکارا تابعی از مدل عرضه ـ تقاضا نظام اقتصادی است‏؛ و لازم خواهد بود که این نظریه‌پردازی اولیه را در پرتو مدل ارزش‌ اضافی بعدی نقادانه بررسی کنیم. در دست‌کم یک حوزه‌ی مهم مسئله‌انگیز، یعنی مسئله‌ی قطبی‌شدن طبقاتی، می‌توان نشان داد که پیش‌بینی مانیفست به صراحت از سوی مارکس بر پایه‌ی نظریه‌ی ارزش اضافی‌اش در آثار بعدی نقض شده است.[۴۴] اینکه چه تعداد تفاوت دیگر از این دست وجود دارد و چه تعداد از آنها را می‌توان به تفاوت‌ میان مدل بازار قدیمی و مدل ارزش اضافی بعدی مرتبط دانست، سوالی است که باید نه فقط به خاطر خودش بلکه برای برطرف کردن اغتشاشی بررسی شود که اغلب هنگامی که مثلاً پرسیده می‌شود که مارکس دقیقاً چه چیزی درباره‌ی بینوایی فزاینده می‌بایست می‌گفت، پدید می‌آید.

بنابراین مهم‌ترین مانیفست سیاسی مارکسی باید نوشته شود. صرف‌نظر از نوشته‌ی کوتاه نقد برنامه‌ی گوتا (۱۸۷۵)، هیچ بیانیه‌ی سیاسی برنامه‌ای وجود ندارد که مستقیماً بر نظریه‌ی ارزش اضافی متکی باشد و نظریه‌ی فروپاشی سرمایه‌داری مارکس را آن‌گونه که در گروندریسه مطرح می‌شود در خود گنجانده باشد. هیچ دلیلی وجود ندارد که مانیفست ۱۸۴۸ را در کل بتوان رد کرد، اما دلایل زیادی هست که می‌توان تمامی تزها و نظرات آن را تابع بازبررسی انتقادی در پرتو نظریه‌ی ارزش اضافی مارکس کرد. اگر ویراستی از مانیفست منتشر شود که نکته به نکته و خط به خط شامل حاشیه‌‌نویسی‌های کامل و مفصلی باشد که از نوشته‌های متاخر مارکس برگرفته شده باشد‏، شگفتی‌های خیره‌کننده‌ی بسیاری آشکار خواهد شد. به وضوح، نظریه‌ی ارزش اضافی در اندیشه‌ی مارکس تعیین‌کننده است؛ حتی می‌توان گفت که این نظریه همراه با پیامدهایش نظریه‌ی مارکس است. با این همه، چه تعداد از گروه‌های سیاسی «مارکسیستی» و چه تعداد منتقدان «مارکسیست» مارکس، نظریه‌ی ارزش اضافی را نقطه شروع واکاوی‌های خود قرار داده‌اند؟ یگانه اثر اصلی معاصر که در آن مازاد نقش مرکزی ایفا می‌کند، کتاب سرمایه‌ی انحصاری باران و سوییزی است.[۴۵] با وجود کاستی‌های این کار، اثر یادشده راهی به جانب جهت‌گیری مارکسی می‌گشاید و بنیادهای لازم و ناگزیر را برای نوعی از واکاوی فراهم می‌آورد که اگر بنا باشد نظریه‌ی مارکس درباره‌ی سرمایه‌داری موضوعیت سیاسی خود را به اثبات رسانند، باید پی افکنده شود.

متأسفانه از دیدگاه‌های گوناگون، سرمایه‌ی انحصاری با این نتیجه به پایان می‌رسد (یا شاید درست‌تر آن است که بگوییم با این فرض آغاز می‌شود) که انقلاب داخلی درون کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته در حال‌ حاضر قابل‌پیش‌بینی نیست. این استدلال می‌تواند و باید در مقابل تز مارکس در گروندریسه قرار داده شود که بنا به آن همه‌ی موانع انقلاب، نظیر آنچه باران و سوییزی نقل می‌کنند یعنی انحصار، فتح بازار جهانی، فناوری پیشرفته و طبقه‌کارگری مرفه‌تر از گذشته، فقط پیش‌شرط‌هایی هستند که انقلاب را ممکن می‌کند. به همین منوال، نمی‌توان گفت که بینش مارکس از تضاد اصلی سرمایه‌داری، چنانکه در گروندریسه بیان می‌کند، تا کنون به طور کامل کندوکاو و در خصوص جامعه‌ی سرمایه‌داری موجود به کار برده شده است؛ در این خصوص، سرمایه‌ی انحصاری به‌طور جدی به هدف خود نمی‌رسد. نتایج چنین واکاوی‌ای ممکن است شامل بینش‌های شگفت‌انگیزی نیز باشد. سخن کوتاه، کارهای زیادی را باید انجام داد.

شاید بتوانیم نتیجه‌گیری کنیم که به‌هرحال این مهم‌ترین نتیجه‌ای است که می‌توان از گروندریسه گرفت. از آنجا که این اثر کاستی‌های نوشته‌های اقتصادی قدیمی‌تر را موردتأکید و خصلت ناپیوسته‌ی سرمایه را برجسته می‌کند، می‌تواند به عنوان یک یادآوری قدرتمند عمل کند که مارکس فروشنده‌ی حقیقت‌های حاضر و آماده نبود بلکه سازنده‌ی ابزارها بود. خود او طرحش را کامل نکرد. اما سرانجام طرح‌های کلی اهرمی که جهان را به حرکت در می‌آورد منتشر شده است. اکنون که شاهکار صیقل‌نیافته‌ی مارکس رنگ روز به خود دیده است، برساختن مارکسیسم به عنوان علم اجتماعی انقلابی که حتی پیشرفته‌ترین جامعه را‌ از لحاظ صنعتی در ریشه‌هایش در معرض دید عموم قرار می‌دهد، سرانجام به یک امکان عملی بدل شده است.



منبع
:

* مقاله‌ی حاضر با عنوان The Unknown Marx اثر Martin Nicolaus (مترجم نخستین ترجمه‌‌ی گروندریسه به انگلیسی) در مجله‌ی نیولفت ریویو شماره ۴۸، آوریل ۱۹۶۸ منتشر شده و در لینک زیر در دسترس است:

https://newleftreview.org/issues/I48/articles/martin-nicolaus-the-unknown-marx.pdf

یادداشت‌ها:

۱٫‌ ر. ک. به پیش‌گفتار بر پیرامون نقد اقتصاد سیاسی. من جز در یک مورد، از ویراست مجموعه آثار مارکس و انگلس (Werke)که انتشارات دیتس در برلین از ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۷ منتشر کرده است استفاده برده‌ام؛ اما عناوین انگلیسی را نقل کرده و ترجمه‌ی خودم را در اختیار گذاشته‌ام. پیش‌گفتار در جلد ۱۳ مجموعه آثار، صص. ۷ـ۱۱ (W13: 7-11) یافت می‌شود. ترجمه‌ای انگلیسی از آن را می‌توان در منتخب آثار مارکس و انگلس، جلد اول، صص. ۳۶۱ـ۳۶۵ یافت.

۲٫‌ Quoted in Maximilien Rubel: Karl Marx, Essai de Biographie lntellectuelle, Marcel Rivière, Paris 1957, p. 10.

۳٫‌ Cf. Paul Sweezy: The Theory of Capitalist Development, Monthly Review Press, New York, 1942, p. 202.

۴٫‌ Marx: Grundrisse der Kritik der politischen Okonomie (Rohentwurf ), Dietz, Berlin 1953, and Europäische Verlagsanstalt, Frankfurt از این به بعد از آن به عنوان گروندریسه یادمی‌کنیم. گزیده‌های منتشرشده با جلد شمیز انتشارات روولت: Marx: Texte zu Methode und Praxis III از این بعد با حرف R نقل می‌شود.

۵٫‌ Maximilien Rubel: ‘Contribution à l’histoire de la genèse du “Capital”’, in Revue dHistoire économique et sociale, II (1950), p. 168.

۶٫‌ Lawrence and Wishart, London, and International Publishers, New York.

۷٫‌ André Gorz: Strategy for Labor, Beacon Press, Boston, 1967, pp. 128–۳۰; Herbert Marcuse: One-Dimensional Man, Beacon Press, Boston, 1964, pp. 35–۳۶٫

۸٫‌ Karl Marx: Les Fondements de la Critique de IEconomie Politique (Grundrisse), 2 vols., Editions Anthropos, Paris 1967.

۹٫‌ گروندریسه، ص. xiii؛ همچنین ر. ک. به نامه مارکس به انگلس، ۱۴ ژانویه ۱۸۵۸: «دستاوردهای خوبی داشته‌ام. مثلاً کل آموزه‌ی سود را که تا به حال وجود داشته است، دور انداخته‌ام.» منتخب مکاتبات‏، لندن و نیویورک، ۱۹۴۲، ص. ۱۰۲٫

۱۰٫‌ Engels: ‘Umrisse zu einer Kritik der Nationalökonomie’, W1:499–۵۲۴, and as an appendix to Marx: Economic-Philosophical Manuscripts, trans. Milligan, London and New York.

۱۱٫‌ بناست که دست‌نوشته‌های ۱۸۴۴ فقط در یک مجلد مکمل به ویراست مجموعه آثار منتشر شوند. مرجع ما در اینجا ترجمه‌ی باتامور از Marx: Early Writings‏ ‏، لندن، ۱۹۶۳، ص. ۱۸۷ است.

۱۲٫‌ W4:161 and Poverty of Philosophy, London and New York, p. 149.

۱۳٫‌ W4: 474 and Marx-Engels: Selected Works, I, p. 45.

۱۴٫‌ W4: 455 and Poverty of Philosophy, pp. 215–۱۶٫

۱۵٫‌ W6: 397–۴۲۳ and Selected Works, I, pp. 79–۱۰۵; see also W6: 535–۵۶٫

۱۶٫‌ See notably Engels’ preface to the 1891 re-edition of Wage-Labour and Capital, W6: 593–۹۹ and Selected Works, I, pp. 70–۷۸٫

۱۷٫‌ Capital III, W25: 219. English translation, London and New York, 1962, p. 205.

۱۸٫‌ Quoted in Rubel: Biographie Intellectuelle, p. 119.

۱۹٫‌ W4: 98–۱۰۵ and Poverty of Philosophy, pp. 69–۷۹٫

۲۰٫‌ W6: 409–۴۱۰ and Selected Works, I, pp. 91–۹۲٫

۲۱٫‌ See Grundrisse, pp. 787–۹۲, ۸۲۹٫

۲۲٫‌ Grundrisse, p. 18 and R: 20.

۲۳٫‌ Ibid., pp. 74–۷۶ and R: 36–۳۸٫

۲۴٫‌ «آشکارکردن ذاتِ رقابت آزاد، یگانه پاسخ عقلانی به تجلیل‌اش از سوی پیامبران طبقه‌ی میانی و تکفیرش از سوی سوسیالیست‌هاست.» همان منبع، ص. ۵۴۵٫

۲۵٫‌ Ibid., pp. 153, 158 and R: 47, 53.

۲۶٫‌ Ibid., p. 185.

۲۷٫‌ Ibid., pp. 185–۸۶٫

۲۸٫‌ Cf. ibid., pp. 193–۱۹۴ and R: 66. For ‘control’ and ‘disposition’ see pp. 193, 195, 201, 215, etc, or R: 66, 67, 73, 89, etc.

۲۹٫‌ Ibid., pp. 214, 215 and R: 88, 89.

۳۰٫‌ W13: 9 and Selected Works I, p. 363.

۳۱٫‌ W4: 181 and Poverty of Philosophy, p. 174; Manifesto, W4: 467 and Selected Works, I, p. 39; Capital I, W23: 791 and Capital I, London and New York, p. 763.

۳۲٫‌ Grundrisse, pp. 169, 216, 579, etc, and R: 89–۹۰٫

۳۳٫‌ Capital I, W23: 49–۵۰ (Section One, Chapter One, page one).

۳۴٫‌ Grundrisse, pp. 13–۱۸ and R: 14–۱۸٫

۳۵٫‌ Ibid., pp. 178–۱۷۹n., 226–۲۷, ۷۶۳٫

۳۶٫‌ Ibid., p. 198 and R: 71.

۳۷٫‌ Ibid.

۳۸٫‌ همان منبع. صص. ۳۱۸ـ۳۱۹٫ یک مدل پنج عنصری از نظام سرمایه‌داری بسته که از آن مارکس امکان‌ناپذیری بازتولید گسترده را در نتیجه‌ی امکان‌ناپذیری تحقق استنتاج می‌کند، در صفحات ۳۳۶ـ۲۴۷ مطرح می‌شوند. برای نکات بیشتر درباره‌ی تحقق ر. ک. به صص. ۴۳۸ـ۴۴۲ (R: 174-176) و جاهای دیگر.

۳۹٫‌ Ibid., p. 341.

۴۰٫‌ W13: 9 and Selected Works I.

۴۱٫‌ Grundrisse, p. 231 and R: 91.

۴۲٫‌ Ibid., pp. 592–۹۴ and R: 209–۲۱۱٫

۴۳٫‌ ویراستاران کامل‌ترین نمایه از همه‌ی ارجاعات آشکار و پنهان به هگل و نیز نمایه‌ی ارجاع مارکس به آثار ریکاردو را فراهم کرده‌اند.

۴۴٫‌ Cf. Martin Nicolaus: ‘Hegelian Choreography and the Capitalist Dialectic: Proletariat and Middle Class in Marx’, in Studies on the Left VII: 1, Jan-Feb., 1967, pp. 22–۴۹٫

۴۵٫‌ Paul Baran and Paul Sweezy, Monopoly Capital, Monthly Review Press, New York, 1966.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d9%86%d8%a7%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%ae%d8%aa%d9%87/feed/ 0 5894
استراتژی و سیاست؛ از مارکس تا بین‌الملل سوم http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%aa%da%98%db%8c-%d9%88-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9b-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%db%8c%d9%86%e2%80%8c%d8%a7%d9%84%d9%85/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%aa%da%98%db%8c-%d9%88-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9b-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%db%8c%d9%86%e2%80%8c%d8%a7%d9%84%d9%85/#respond Mon, 02 Nov 2020 13:10:44 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5867 دانیل بن‌سعید، برگردان: بهرام صفایی

آگاهی طبقاتی سیاسی می‌تواند فقط از بیرون به طبقه‌ ی کارگر آورده شود، به‌ بیان دیگر از بیرونِ پیکار اقتصادی، از بیرون سپهر مناسبات کارگران و کارفرمایان. سپهری که فقط از آن می‌توان این دانش را کسب کرد، سپهر روابط تمام طبقات و اقشار با دولت و حکومت است، سپهر روابط متقابل تمام طبقات. […] سوسیال‌دموکرات‌ها برای ارائه‌ی دانش سیاسی به کارگران باید به میان تمام طبقات مردم بروند؛ باید واحدهای ارتش‌شان را به هرسو روانه کنند.

مسئله‌ی استراتژی در اندیشه‌ی مارکس و انگلس چندان پرورانده نشد. تفاوتی بود میان توجه آن‌ها به خودانگیختگی اجتماعی و ابتکارات آن (توجهی متناسب با بدبینی‌شان به اراده‌گرایی بلانکیستی و کیش توطئه‌گریِ اقدام اقلیت)، و اندیشه‌ی استراتژیکی که گاهی به سویه‌ی نظامی مستقیم آن فروکاسته می‌شد، که گاهی نه فقط انگلس، بلکه مارکس نیز در مقالاتش پیرامون جنگ داخلی آمریکا و جنگ کریمه به آن شوروشوق نشان می‌داد. انگلس حتی تا آن‌جا پیش رفت که انقلاب را «پدیده‌ای کاملاً طبیعی و تابع قوانین فیزیک» توصیف کرد.‌ [۱]

بنابراین مسئله‌ی استراتژی فقط گهگاه در آثار آن‌ دو، در رابطه‌ا‌ی تنگاتنگ با لحظات جوش‌وخروش انقلابی (انقلاب‌های ۱۸۴۸ و کمون پاریس)، پدیدار می‌شود. به نظر می‌رسد معمای دگردیسی «هیچ» به «همه» ــ دگردیسی طبقه‌ای استثمار شده، تحت‌سلطه و منکوب‌شده توسط کار به طبقه‌ای هژمونیک و قادر به تغییر جهان ــ با این شرط‌بندی جامعه‌شناختی حل می‌شد که رشد و تمرکز پرولتاریا خودبه‌خود به ظهور آگاهی جمعی و پیش‌بُرد شیوه‌های سازمان‌دهی می‌انجامد.

 روند نامنظم سازمان‌دهی سیاسی، که مارکس آن را «حزب بی‌دوام» نیز می‌نامد، تا از «حزب تاریخی» متمایزش کند (که چیزی جز جنبش رهایی‌بخش پرولتاریا به معنای واقعی کلمه نیست)، همچون پیامد نامنظم‌بودن فرصت انقلاب پدیدار می‌شود. به همین دلیل است که مارکس دوبار از انحلال احزابی دفاع کرد که در پایه‌گذاری آن‌ها نقش داشت، یعنی اتحادیه‌ی کمونیستی در ۱۸۵۲ و انجمن بین‌المللی کارگران در ۱۸۷۴:

اول از همه خاطرنشان می‌کنم که پس از انحلال «اتحادیه» در نوامبر ۱۸۵۲ به فرمان من، هرگز به هیچ انجمن و گروهی تعلق نداشتم، چه مخفی و چه علنی؛ درنتیجه حزب، در این معنای یکسره بی‌دوامش، دیگر از هشت سال پیش برایم محلی از اعراب ندارد… علاوه‌براین، کوشیده‌ام سوءتفاهم ناشی از این برداشت را از میان ببرم که منظورم از «حزب» همان «اتحادیه»ای است که هشت سال پیش منقضی شد، یا هیئت‌تحریریه‌ای که دوازده سال پیش منحل شد. منظورم از حزب معنای گسترده‌ی تاریخی آن است.[۲]

به بیان دیگر، باید بدانیم هنگامی که شکست، یک حزب به اصطلاح انقلابی را به یک «مکتب بدگویی و فرومایگی» بدل می‌کند، چطور از آن جدا شویم.[۳]

به‌همین‌ترتیب، انگلس در نامه‌ای به بکر درباره‌ی انحلال بین‌الملل اول پس از سرکوب کمون و ارتجاعِ متعاقب آن نوشت:

بین‌الملل درواقع هنوز وجود دارد. تا جایی که بتواند اثرگذار باشد، پیوندی میان کارگران انقلابیِ تمام کشورها وجود دارد … رک‌وراست بگویم در مقطع کنونی نمی‌دانم چطور گردهم‌آیی این مراکز کوچک حول مرکزی بزرگ می‌تواند قدرتی مضاعف به جنبش ببخشد ــ این کار احتمالاً فقط به اصطکاک بیشتر می‌انجامد. اما موعدش که سربرسد نیروهایمان را متحد کنیم، کاری است که در همان موعد باید انجام بدهیم، نه تدارکی طولانی که {از الان} برای آن فراخوان بدهیم.[۴]

بنابراین انگلس توصیه می‌کند که نباید با برپایی مجدد زودهنگام «بین‌الملل رسمی» که به حکم شرایط به انجمنی تبلیغاتی فروکاسته می‌شود، بیش از حد بر این ضرورت تأکید کنیم. این تضاد میان «بین‌‌الملل رسمی» و «بین‌الملل بالفعل»، تمایز مارکس میان حزب بی‌دوام و حزب تاریخی را بسط می‌دهد.

تروتسکی جوان و رزا لوکزامبورگ در آغاز سده‌ی بیستم تا حد زیادی به این جبر جامعه‌شناختی پایبند ماندند. از نگاه تروتسکی، «منافع پرولتاریا» چنان قدرتمند و چنان گریزناپذیر است که سرانجام پرولتاریا را وادار می‌کند آن‌ها را به عرصه‌ی آگاهی خود راه دهد، به بیان دیگر، باعث می‌شود تا دستیابی به منافع عینی پرولتاریا به دغدغه‌ای سوبژکتیو بدل شود.»[۵] دیالکتیکِ پرمخاطره‌ی ابژه و سوژه، درخود و برای خود! که به ایمانی حقیقی می‌انجامد: «… ایمان به تقدیر طبقه‌ی کارگر که انقلاب اجتماعی است» و ایمان به «ایده‌های انقلابی که کاملاً متناظر است با جنبش تاریخی پرولتاریا.»[۶] آشکارا مسئله بر سر ایمان به معنای تاریخ است. به همین ترتیب به نظر لوکزامبورگ، «سوسیال‌دموکراسی با سازمان‌دهی طبقه‌ی کارگر مرتبط نیست؛ این جنبش خودِ طبقه‌ی کارگر است»، صورتبندی‌ای که در حقیقت به صورت‌بندی مانیفست کمونیست بسیار نزدیک است.[۷]

مباحثات اساسی

بنابراین در اوایل سده‌ی بیستم، در صفوف حزب عظیم سوسیال‌دموکرات آلمان، بحث‌های استراتژیکی اساسی شکل گرفت. دولت پارلمانی مبارزه‌ی سیاسی را پیچیده‌تر کرده بود و، به مدد حق رأی عمومی دورنمای کسب تدریجی قدرت هموار به نظر می‌آمد: بنابراین می‌شد پیش‌بینی کرد که اکثریت سیاسی (انتخاباتی) و اکثریت اجتماعی هم‌رس شوند ــ ادعایی که فرانسوا میتران در شب نخستین انتخابش به مقام ریاست‌جمهوری بیان کرد. این دورنما ترجمان و ادامه‌ی توهم همگنی یا تداوم میان ترازهای سیاسی و اجتماعی است. به‌علاوه، دوره‌ی رشد سرمایه‌داری با توهمات مرتبط با فروپاشی گریزناپذیرش در تضاد است. سرانجام، رشد پرولتاریا مستلزم از میان رفتن طبقات میانی (خرده‌بورژوازیِ) همواره بازخیزنده نیست.

ادوارد برنشتاین از این پدیده چند نتیجه گرفت. نخست، پیش‌روی طولانی به سوی نهادها در حکم راهی برای دستیابی به اعمال قدرت. دوم، پیوستگی ایدئولوژیک لیبرالیسم و سوسیالیسم: «درواقع، هیچ اندیشه‌ی لیبرالی‌ای نیست که بخشی از ابزار فکری سوسیالیسم نیز نباشد.»[۸] درنتیجه، او مسئله‌ی مالکیت را، که از هنگام زایش جنبش سوسیالیستی مسئله‌ای حیاتی بود، کم‌اهمیت جلوه داد و تنظیم صرفاً حقوقی مناسبات اجتماعی را برجسته کرد: «کوچک‌ترین قوانین کارخانه هم از تمام ملی‌سازی‌ها وجه سوسیالیستی بیشتری دارد.» و درنهایت، این نتیجه‌ی منطقی را پیش کشید: «جایی که دولت کم‌تر از همه سودمند است، باید از بخش خصوصی دفاع کرد.» این گفته گویی همان سخنان روکار[۹] در مجمع کارفرمایان مجله‌ی کسب‌وکار اکپانسیون[۱۰]، یا سخنان سگولن رویال[۱۱] بود. این سوسیالیسم انتخاباتی بازسازی‌شده اهمیتی تازه به مسئله‌ی اتحاد طبقات داد ــ به‌ویژه در عرصه‌ی انتخابات ــ درست همان‌طور که به همین بهانه اهمیت خودانگیختگی طبقه‌ی کارگر را زیر سؤال برد.

از لحظه‌ای که جنبش همه‌چیز شد و هدف هیچ، این دیدگاه جایی برای مسئله‌ی استراتژی باقی نگذاشت. «نیروی بی‌جنبش»[۱۲] با گام‌هایی شمرده ــ و بی‌هیچ سکته‌ای! ــ در راه هموار تاریخ پیش می‌رود.

در همین زمینه آنجلو تاسکا[۱۳] از «سوسیالیسمِ بی‌زمان» سخن گفته است، بدون اهداف یا ضرب‌الاجل، بدون وقفه یا تغییرآهنگ. بااین‌حال زمان استراتژیک دقیقاً همان زمان گسسته یا زمان «کایروتیک» است، منقطع با لحظات و مجال‌هایی مساعد که باید آن‌ها را قاپید. متضاد مطلقِ تداوم یکپارچه، «همگن و تهی».[۱۴]

کائوتسکی در مواجهه با آن‌چه تجدیدنظر جدی در راست‌کیشی به نظر می‌آمد، خود را به قهرمان راست‌کیشی علیه برنشتاین بدل کرد. لنین، گرچه در «خوانش علائم»[۱۵] خبره بود، راه قدرت (1909) را در حکم کتاب بالینی‌اش برگزید. او موافقت تمام عیارش را با این کتاب اعلام کرد و چیزی را نادیده گرفت که، اگر منطق آن درک شود، لاجرم برآشفته‌اش می‌کرد:

حزب سوسیالیست حزبی انقلابی است، اما انقلاب‌ساز نیست. می‌دانیم که هدف ما فقط از خلال انقلاب حاصل می‌شود. این را نیز می‌دانیم که خلق انقلاب همان‌قدر از قدرت ما خارج است که دشمنان‌مان از مانع‌تراشی برایش عاجزند. برپایی انقلاب یا هموار کردن راه آن در فعالیت‌های ما جایی ندارد. و از آن‌جا که انقلاب نمی‌تواند به دلخواه ما خلق شود، ما نیز نمی‌توانیم بگوییم انقلاب کِی، تحت چه شرایطی یا به چه شکلی فرا می‌رسد.[۱۶]

پُربیراه نیست که ما نمی‌توانیم انقلاب یا هیچ رخداد دیگری را اعلان کنیم، و همچنین نمی‌توانیم خودسرانه جرقه‌ی قیامی توده‌ای را بزنیم. اما این ادعا که دشمن هیچ ابزاری برای ممانعت از آن ندارد بیشتر بی‌تدبیری و قوت‌قلبی افراطی است، چنان‌که کودتا در اندونزی (۱۹۶۵) و شیلی (۱۹۷۳) بی‌رحمانه یادآوری می‌کنند: برخورداری از قدرت دولتی و نهادهای سرکوب‌گر آن در شرایط بحرانی مانع از آن می‌شود که نیروهای غالب ابتکارعمل را به دست بگیرند و جوانه‌های انقلابی نوپا را از پای درآورند. این یکی از پیامدهای استراتژیک عدم‌تقارنِ مغلوب و غالب است. اگر بتوان، همانند کائوتسکی، گفت که ما انقلاب را مطابق میل خود «نمی‌سازیم»، از سوی دیگر سخت بتوانیم، همانند او، نتیجه بگیریم که نمی‌دانیم چطور برای انقلاب تدارک ببینیم و چطور خود را برایش آماده کنیم.

همین موضع منفعل است که سبب شد مخالفان کائوتسکی، به‌ویژه پانِه‌کوک، وی را متهم به «رادیکالیسمِ منفعل» کنند.[۱۷] انقلاب از نگاه کائوتسکی درواقع محدود به «چرخش نیروها در دولت» و «کسب قدرت عمومی» بود.[۱۸] بنابراین، دیکتاتوری پرولتاریا که وی ادعا می‌کرد از بیخ‌وبن حامی آن است، به اشغال «جایگاه مسلط در دولت» و «تجلی هژمونی سیاسی پرولتاریا» فروکاسته می‌شود. کسب قدرت به معنای سرمایه‌گذاری دولت و نهادهای موجود است، بر این اساس، اگر دولت مدرن «ابزار سلطه‌ی طبقاتی» باقی بماند، کارکردهای اجتماعی آن افزایش می‌یابد، و نیز از سوی دیگر به واکنشی «منچسترـ‌گونه» علیه دولت رفاهِ نوظهور می‌انجامد.[۱۹] فعالیت اقتصادی دولت مدرن سرآغاز تحولی است که به «جامعه‌ی همیارانه»[۲۰] می‌‌انجامد.

بنابراین مسئله بر سر دگردیسی دولت به «همیاری اقتصادی بزرگ» در راستای «ضرورت گریزناپذیر تکامل اقتصادی» است. تبدیل پارلمان به امری زائد در این دولت مدرن بزرگ در اولویت نیست، مهم این است که نهایت تلاش به تصحیح کنش‌های آن در مواردی معین معطوف شود: «چرا که تا زمانی که دولت مدرن وجود دارد، کانون کنش سیاسی همواره در پارلمان نهفته است»[۲۱] و در جمهوری پارلمان مسئله‌ی سیاسی اساسی حق رأی است.

کائوتسکی، برخلاف برنشتاین، مسئله‌ی اتحاد طبقات را با تکیه بر رشد اندام‌وار توده‌های کارگر که «هردم پرشمارتر و قدرتمندتر» خواهند شد، کم‌اهمیت جلوه می‌دهد. اما وی آنارشیسم را نیز نفی می‌کند چون آن را «یوتوپیایی پرولتری» می‌داند که «دیر یا زود به سندیکالیسم صنفی یا صنفی‌گری ضدسیاسی می‌انجامد». او در پایان از «مخالفت تمام‌عیار با همه‌ی احزاب بورژوایی» حمایت می‌کند، و با اثبات خود به عنوان پشتیبان «سوسیالیسم ناب، سازش‌های ناخوشایند را زیر پا می‌گذارد و به پایان خوشی رهنمون می‌شود که تاریخ با منطق پیشرفت و وعده‌ی پیروزی تضمین کرده است. پس کافی است صبورانه به انباشت منفعلانه‌ی نیروها تکیه کنیم: «ضروری است که باروت‌هایمان را برای نبرد عظیم آتی حفظ کنیم» ــ به بیان دیگر برای انتخابات بعدیِ رایشتاگ! کائوتسکی، برخلاف کروپاتکین که ادعا می‌کرد «مردم همواره موقعیت را به‌درستی حس می‌کنند»، درنهایت درباره‌ی خودانگیختگی بی‌نظم توده‌ها و آسیب‌پذیری‌شان در برابر تحریکات بیمناک بود چرا که آن‌ها را مستعد اخلال در پیش‌روی آرام در راه قدرت می‌دانست: «توده‌ها فقط می‌توانند کنش‌هایی را دریابند که تنها چند ساعت دوام داشته باشند و فقط اقداماتی ویران‌گر به‌شمار بیایند»؛ اقدام توده‌ای می‌تواند پیروزمندانه باشد، «اما نمی‌تواند مزایای پیروزی را حفظ کند.»[۲۲]

مجادله بر سر اعتصاب عمومی نمایان‌گر این بی‌میلی است. رزا لوکزامبورگ، در مواجهه با اعتصاب‌های بلژیک و روسیه در آغاز سده، به‌سرعت دریافت که این اعتصاب‌ها تجلی انرژی اجتماعی‌ای است که می‌تواند اینرسی محافظه‌کار سازوبرگ سازمانی را بر هم بزند. کائوتسکی، برخلاف اصحاب اتحادیه که شدیداً مخالف این جنبش‌های خودانگیخته بودند، موضعی میانه اتخاد کرد که اعتصاب توده‌ای «قهرآمیز» یا دفاعی (از نوع روسی یا شرقی) را در مقابل اعتصاب عمومیِ صرفاً «نمایشی» قرار می‌داد، آخرین پناهگاه در برابر رقیبی که دیگر قاعده‌ی بازی را رعایت نمی‌کند. چرا که «اعتصاب توده‌ای سیاسی ــ قهرآمیز ــ و نبرد انتخاباتی کاملاً یکدیگر را نفی می‌کنند.»[۲۳] در غیاب حقوق سیاسی، اعتصاب تنها راه اعتراض در روسیه بود، و به‌خودی‌خود نمایان‌گر پیروزی، اما در آلمان سوسیالیست‌ها راه‌کارهای دیگری داشتند، به‌گونه‌ای که اعتصاب «سلاحی نهایی است که ضربه‌ی قاطع را وارد می‌کند»، اما زمانی که موعدش سربرسد.[۲۴]

پس هیچ تعجبی ندارد که واژه‌ی «تکامل» پیوسته در سراسر اثر وی به چشم می‌خورد. این واژه‌ بیان‌گر اعتمادی تزلزل‌ناپذیر به غایت‌شناسی تاریخی دست‌دردست جبرباوری اقتصادی است: احتضار فاجعه‌بار سرمایه‌داری «ضروری» و «گریزناپذیر» است. ازسوی‌دیگر کمون پاریس نشان داده بود که روزگار «تاکتیک سرنگونی موقتاً سرآمده است».[۲۵] این استراتژی منسوخ، که نامش از تاریخ نظامی سترگ دلبروک[۲۶] برگرفته شده، در نقاطی که حمل‌ونقل رشد چندانی نداشت و متروپل شهری بزرگ حاکم بود هنوز رواج داشت. بنابراین، کائوتسکی از پیشگفتار مشهور انگلس در سال ۱۸۹۵ به نبردهای طبقاتی در فرانسه به‌شیوه‌ی خود استفاده کرد تا از «استراتژی فرسایش» در راستای حق رأی عمومی دفاع کند. هرچند انگلس هرگز تصور نمی‌کرد که فرسایش بدون نبرد نهایی ممکن باشد.[۲۷] انگلس با پافشاری بر انحصار دولت مدرن بر سلاح‌های مؤثر و تأمل پیرامون «معماری شهرهای مدرن» قصد داشت پیام «امکان‌ناپذیری شورش مسلحانه» را به نسل‌های آینده منتقل کند: روزهای «شبیخون» و «انقلاب‌هایی که اقلیت‌ها در رأس آگاهی توده‌ها برپا می‌کردند» دیگر به پایان رسیده بود.[۲۸] توده‌های سازمان‌یافته دیگر نهادهای خود را داشتند، ولو به احتمال فراوان ناممکن بود که کل مردم را درون چهارچوب شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری متشکل کرد.

اشاره به جنگ فرسایشی یا جنگ موضعی، در مقابل شورش‌هایی که به‌سرعت نتیجه می‌دهد، بر سویه‌ی زمان‌مند تأکید می‌کند:

ضروری نیست که انقلاب اجتماعی در یک آن به ثمر برسد … انقلاب‌ها در خلال سال‌ها یا دهه‌ها پیکار اقتصادی و سیاسی مهیا می‌شوند؛ انقلاب‌ها در گیرودار فراز و فرودهایی دیرپا به سرانجام می‌رسند که طبقات و احزاب متخاصم بر آتش آن می‌دمند؛ و کم نیست دفعاتی که با دوره‌هایی بلند از ارتجاع به بن‌بست می‌خورند.[۲۹]

بنابراین کائوتسکی بود که پیش از گرامشی واژگان نظامی را به درونِ مجادلات جنبش کارگری آورد، مجادلاتی که از تقابل جنگ فرسایشی و جنگ فیصله‌بخش آغاز شده بود: در رویاروی دولت مدرن، مسئله بر سر تضعیف و فرسودن دشمن است، در حالی که خود را در موقعیت دفاع مشروع قرار می‌دهیم. این استراتژی در رویای این احتمال است که هرگز مجبور به نبرد نشویم.

در نتیجه جنگ جهانی و فاشیسم در وهله‌ی اول در حکم پرانتزهایی ساده (کژراهه‌ یا تصادف‌) در مسیر مستقیم پیش‌روی قلمداد می‌شد، به بیان طعن‌آلودِ پگی[۳۰] پلکانی که مسیری یک‌طرفه رو به بالا بود. همین رویکرد قضاوقدری تاریخی بود که والتر بنیامین، در وصیت‌نامه‌ی فلسفی تکان‌دهنده‌اش، آن را متهم کرد که هشیاری انقلابی را در برابر مخاطرات دچار نقصان می‌کند:

هیچ‌چیز طبقه‌ی کارگر آلمان را به اندازه‌ی این باور که در راستای جریان حرکت می‌کند فاسد نکرده است … نظریه‌ی سوسیال‌دموکراتیک، و حتی کاربست آن، متکی بر درکی از پیشرفت است که جاپایی در واقعیت ندارد اما ادعاهای جزمی صادر می‌کند.[۳۱]

این پیشرفت، «آن‌طور که ذهن سوسیال‌دموکرات‌ها را تسخیر کرده بود»، در وهله‌ی اول پیشرفت نوع بشر به معنای واقعی کلمه بود، نه صرفاً دانش و توانایی‌هایش؛ همچنین پیشرفتی نامحدود بود همخوان با جزم کمال‌پذیری که آن هم نامحدود قلمداد می‌شد؛ و دست‌آخر، پیشرفتی توقف‌ناپذیر و برگشت‌ناپذیر که در «زمانی همگن و تهی» نقش بسته بود. بنیامین خاطرنشان نکرد که همان زمان می‌شد همان ملامت را علیه جنبش کمونیستی استالین‌زده و بوروکراتیزه نیز روا دانست.

از زمان مجادله‌ی سال ۱۹۰۲ بر سر اصلاح یا انقلاب، رزا لوکزامبورگ مسئله‌ی محافظه‌کاری نهادی در سیاست و مخاطرات آن را دریافت. او تا آن‌جا پیش رفت که خودانگیختگی کارگران را پادزهر این مشکل قلمداد کرد: «سال ۱۹۰۵ سرآغاز عصری جدید برای جنبش کارگری است»، به‌لطف بروز عنصری جدید یعنی «ظهور پیکار پرولتری در انقلاب». بنابراین اعتصاب عمومی از نگاه او نه آخرین مأمن دفاعی، بلکه فورانی بود که استراتژی انقلابی را امکان‌پذیر می‌کند. کائوتسکی در آن هنگام تمایز لوکزامبورگ میان «اعتصاب عمومی روسی» و «اعتصاب عمومی غربی» را پذیرفت، که بیان‌گر تفاوتی عملی میان شرق و غرب بود.[۳۲]

از نگاه لوکزامبورگ، تضاد میان جنگ فرسایشی و جنگ فیصله‌بخش یکسره صوری بود، و تضاد میان روسیه‌ی آسیایی و اروپای پارلمانی بسیار شدید. اما چند سال بعد آنتون پانه‌کوک از هلند جنجالی به پا کرد؛ او ادعا کرد که مسئله نه بر سر تسخیرِ تک‌تک وزارتخانه‌های قدرت عمومی، بلکه نابودی کل سازوبرگ دولتی است.[۳۳] این مجادله در پرتو ترومای اوت ۱۹۱۴ جانی دوباره گرفت، با مقاله‌ای به قلم بوخارین که لنین در ابتدا با تردید آن را پذیرفت.[۳۴] پانه‌کوک بر عصر امپریالیسم، اهمیت رقابت تسلیحاتی تأکید کرد، و نیز بر افزایش فشار مالی که طبقه‌ی کارگر را به موضعی دفاعی عقب رانده بود. او بر برتری فرهنگی و سازمانی طبقات مسلط به کمک تسلط‌شان بر قدرت دولتی دست گذاشت، در حالی که «ماهیت سازمان‌دهی [پرولتاریا] تا حدی معنوی است ــ یعنی همان دگرگونی کلی ذهنیت پرولتری…»[۳۵] به‌این‌ترتیب نابودی سلطه‌ی طبقانی تنها به این دلیل ممکن بود که «قدرت مردمی دائمی وجود دارد که گام‌ به گام و با آهنگی بی‌امان بنا می‌شود، تا نقطه‌ای که نیرویش چنان باشد که قدرت دولتی بورژوازی را نابود کند و به قلمرو هیچ براند.» پیش از آن، کافی بود که بخشی از طبقات مردمی «سرمایه بیندوزد»، در حالی که اکنون اقلیتی فعال می‌تواند بخش‌های هردم‌ گسترده‌تری را از آن بهره‌مند کند. بااین‌حال کائوتسکی از ترکیب اجتماعی خاص طبقات مدرن غفلت کرده بود، و همین وی را واداشت ــ با جای دادن «تاکتیکی مستعمل و آزموده» در دل یک نظام ــ نظریه‌ای را پیرامون «مشارکت منفعل» [l’expectative passive] و «رادیکالیسم منفعل» در برابر کنش انقلابی بسط دهد.

پاسخ کائوتسکی این بود که در بافتار رشد تعارضات، «عنصر فاجعه‌بار وضعیت» در ترکیب عمل پرولتاریای متشکل با عمل توده‌های عظیم نامتشکل نهفته است. از نگاه پانه‌کوک، توده‌هایی که پیش‌تر هنوز بورژوا بودند پرولتر شدند، اما غریزه‌ی طبقاتی همواره در جهت درست گام برنمی‌دارد. بااین‌حال او نظریه‌ای درباره‌ی ایدئولوژی، بتوارگی یا شئ‌وارگی نداشت، که می‌توانست به کمک آن دریابد هیچ راهی برای خروج از دور باطل بازتولید مناسبات اجتماعی نیست مگر با گسست از زمان‌مندی همگن و تک‌راستایی، از طریق نظریه‌ای درباره‌ی بحران‌ها و شرایط انقلابی.

از نگاه آنتون پانه‌کوک، تاکتیک جدید محدود به حمایت از «رهبری حزبِ سازمان‌دهنده‌ی‌ انقلاب» بود.[۳۶] او از بگومگو میان آنارشیست‌ها و سوسیال‌دموکرات‌ها فراتر رفت (یا چنین ادعا می‌کرد)، و هم‌زمان منظورش «کسب قدرت دولتی و نابودی آن» بود.[۳۷] اما دقیقاً نابودیِ چه چیزی؟ نابودی تمرکز؟ اما اتحادیه‌ی کمونیستی ۱۸۴۸ درست خلاف آن را می‌خواست … نابودی هیئت حاکمه؟ یا انتخاب کردن آن؟ و کدام وزاتخانه‌ها باید نابود می‌شدند؟ از نگاه کائوتسکی مسئله به‌واقع نه بر سر نابودی قدرت دولتی، بلکه بر سر حمایت «تفوق» نهاد قانون‌گذاری بر بخش اجرایی و قضایی بود، و دموکراتیک‌کردن نظام انتخاباتی از طریق حذف مجالس اعلا: «این فرایند هرگز ــ هرگز ــ نمی‌تواند به نابودی قدرت دولتی بینجامد، بلکه همواره به تغییر توازن نیروها در دل قدرت دولتی منتهی می‌شود.»[۳۸] جهش به سوی قدرت، در برابر «بلاهت کنش توده‌ای»، همچنان کسب اکثریت پارلمانی بود.

در مقابل، انقلاب اجتماعی از نگاه پانه‌کوک تا آن زمان خود را به‌مثابه‌ی هدفی «دور و دسترس‌ناپذیر» نمایانده بود.[۳۹] رفرمیسم در کنش اتحادیه‌ای و پارلمانی جذب شد، حال آن‌که «از نگاه ما انقلاب فرآیندی است که، از نخستین مراحلش، ما را قادر می‌سازد پیش برویم».[۴۰] در این دورنما، حزب «مبدل انرژی» است که کنش‌های انقلابی را به عهده می‌گیرد.[۴۱] خطای کائوتسکی ناتوانی‌اش در درک گذار به‌مثابه‌ی فرآیندی دیالکتیکی بود. درنتیجه، حزب را به نقش آموزگار فروکاست که به جای ابتکارعمل آموزش و سازمان می‌دهد:

رشد سازمان‌دهی، گرفتن تمام مواضعی که می‌توانیم با نیروهایمان تسخیر کنیم و حفظ کنیم، بررسی دولت و جامعه، آموزش توده‌ها: امروزه نمی‌توانیم به‌گونه‌ای آگاهانه و روش‌مند هیچ وظیفه‌ی دیگری برای خودمان و سازمان‌هایمان تعیین کنیم. می‌توانیم پیرامون امور پیش‌بینی‌ناپذیر تأمل کنیم، اما نمی‌توانیم با تصمیمات تاکتیکی پیشینی آینده را پیش‌بینی کنیم.[۴۲]

روح ارفورت به‌دنبال وحدت جنبش کارگری واقعی با آموزه‌ی سوسیالیستی بود که هریک جداگانه زاده شده بودند:

اما سوسیالیسم و پیکار طبقاتی شانه به شانه‌ رشد می‌کنند و نه از دل یکدیگر؛ هریک در شرایطی متفاوت سربرمی‌آورند. آگاهی سوسیالیستی مدرن تنها می‌تواند بر پایه‌ی دانش علمی ژرف رشد کند […] حامل علم نه پرولتاریا، بلکه قشر روشنفکران بورژوا هستند [تأکید از کائوتسکی] […] بنابراین آگاهی سوسیالیستی چیزی است که از بیرون به پیکار طبقه‌ی پرولتاریا تزریق می‌شود [von Aussen Hineingetragenes] و نه چیزی که خودجوش [urwüchsig] از درون آن سربرآورد.[۴۳]

لنین این قطعه را با نگاهی موافق نقل می‌کند. اما بیست صفحه بعد، در بازتعبیر آن، نکته‌ای یکسره متفاوت می‌گوید:

آگاهی طبقاتی سیاسی می‌تواند فقط از بیرون به طبقه‌ی کارگر آورده شود، به‌ بیان دیگر از بیرونِ پیکار اقتصادی، از بیرون سپهر مناسبات کارگران و کارفرمایان. سپهری که فقط از آن می‌توان این دانش را کسب کرد، سپهر روابط تمام طبقات و اقشار با دولت و حکومت است، سپهر روابط متقابل تمام طبقات. […] سوسیال‌دموکرات‌ها برای ارائه‌ی دانش سیاسی به کارگران باید به میان تمام طبقات مردم بروند؛ باید واحدهای ارتش‌شان را به هرسو روانه کنند.[۴۴]

این تأویل (بسیار) آزاد درعمل هم‌راستا با فهم وی از ویژگی پیکار سیاسی است که نمی‌توان آن را فقط به مطالبات کارگری فروکاست.

 ژورس که تروتسکی با عبارت «نابغه‌ی التقاطی» از او تجلیل کرد، درک خود از سوسیالیسم را با بازبینی میراث انقلاب فرانسه و نیز در پاسخ به مناقشه‌ی آلمان بسط داد. جمهوری، در حکم مبنایی برای سازمان‌دهی جامعه، همچون جمهوری‌ کاملاً اجتماعی درک می‌شد.[۴۵] پایان‌نامه‌ی دکتری ژورس (به زبان لاتین) پیش‌تر به ارتباط میان دولت و مالکیت پرداخته بود. از نگاه وی، نقد لوتری بر رباخواری پیش‌زمینه‌ی نقد سوسیالیستی بر «قدرت بازتولیدی پولِ رهاشده به حال خود» بود. این ایده به «سوسیالیسم اخلاقی» می‌انجامد، وارث نقد مسیحی بر پول، و نوسازی دولت در حکم قراردادی عقلانی و اهرم ضروری برای رهایی سیاسی:

حقوق سیاسی و اقتصادی هر شهروند بیرون از دولت و قرارداد اجتماعی به دست نمی‌آید؛ بنابراین فردباوری و سوسیالیسم نه در تضاد با یکدیگر، بلکه متحد و سازگار هستند.[۴۶]

بااین‌حال همچنان شکافی میان سوسیالیسم دولتی و نظام اشتراکی به‌جا می‌ماند: اولی درواقع «سرمایه‌داری دولتی در خدمات عمومی» است، حال آن‌که سوسیالیسم «مداخله‌ی جامعه در مناسبات اقتصادی‌ای است که وجود مالکیت میان انسان‌ها خلق کرده است». بنابراین نظام اشتراکی تنها راهکارِ «تجدیدبنا و عمومیت‌بخشی به مالکیت فردی» درون چهارچوب «حاکمیت اقتصادی ملت» است.[۴۷]

ازهمین‌رو ژورس دورنمای زوال دولت را می‌پذیرد، چنان‌که کارکرد عمومی به «کارکرد اجتماعی» بدل شود. او سنگ قانون اساسی ۱۷۹۳ را به سینه می‌زند و هرچیزی متمایز با آن در قوانین اساسی مدرن را وادادگی در برابر روح سرپیچی و امتیازات محافظه‌کارانه می‌داند که عادت‌های سلطنتی در آن به حیات خود ادامه می‌دهد. درحالی‌که از نگاه رزا لوکزامبورگ دموکراسی بورژوایی صرفاً «دموکراسی تخیلی انتزاعی» بود، ژورس پیشنهاد می‌کند «انقلاب پرولتری به انقلاب دموکراتیک بورژوایی پیوند داده شود». او، در مقام مسیحی‌ای نیک‌نفس، «روش سوسیالیستی»‌را روشی علمی می‌داند که «به قانون تکامل اذعان دارد و دوره‌ای بلند از تدارک اقتصادی و سیاسی را بر سراسر اندیشه‌ی انقلابی تحمیل می‌کند».[۴۸] او به همان اندازه یا بیش از آن‌که انقلابی باشد «تکاملی» ‌بود، غایت مطلوب از نظر او همواره از پیش شکل داده شده بود، و دگرگونی اجتماعی متضمن «ایده‌ی آغازین عدالت و قانون» بود، «آرمانی پیش‌پنداشته که انسان دنبال می‌کند». درنتیجه نه فقط بلانکی بلکه مارکس و انگلس را نیز به‌علت درکی توطئه‌آمیز از انقلاب که همچنان بورژوایی بود و پرولتاریا را در جایگاهی فرودست حفظ می‌کرد، ملامت می‌کرد. به همین علت مانیفست کمونیست را همچنان متعلق به «دوره‌ی یوتوپیایی» می‌دانست: «نقشه‌ای موهوم به این امید که کمونیست را می‌توان به انقلاب بورژوایی پیوند زد»[۴۹] بااین‌حال ژورس جهت‌گیری برنشتاین را تأیید نکرد چرا که به‌نظرش «غایت نهایی سوسیالیسم را در ابهام آینده گم می‌کند».[۵۰]

ژورس، برخلاف نقدهایش، در مجادله بر سر استراتژی محتاط و دوپهلو باقی ماند. او در خلال بحث درباره‌ی مشارکتِ میلراندِ[۵۱] سوسیالیست در حکومت بورژوایی، این بحث را ــ همانند کائوتسکی ــ مسئله‌ای تاکتیکی دانست، حال‌آن‌که از نگاه رزا لوکزامبورگ دولت جمهوری شکل عملی هژمونی بورژوازی بود.

انقلاب در انقلاب

در خلال بحث پیرامون آلمان، لنین همچنان به راست‌کیشیِ مجسم در کائوتسکی وفادار ماند و با تجدیدنظرطلبی برنشتاین و رادیکالیسم رزا لوکزامبورگ مخالفت کرد. هرچند رویکرد خودش او را درگیر معضلی کاملاً متفاوت کرده بود، معضلی که زمان زیادی لازم بود تا کاملاً حل‌وفصل کند. او، در مخالفت با اکونومیسمِ حاکم در سوسیالیسم نوظهور روسی، از همان ابتدا بر ضرورت «کارزار سیاسی گسترده‌ی تقبیح استبداد» پافشاری کرد. بنابراین از اولویت امر سیاسی بر محدودیت‌های رسته‌ای که مبتنی بر دیدگاهی تنگ‌نظرانه از منافع طبقاتی بود دفاع می‌کرد. از نگاه لنین مسئله بر سر ایده‌ی پیش‌رانی بود که منطق‌اش بار دیگر در بحث سال ۱۹۲۱ علیه اپوزیسیون کارگری تکرار شد. مبارزات اقتصادی محلی برای مواجهه با استبداد تزاری در تراز سازمان دولتی ــ‌ یعنی تراز سلطه‌اش ــ کفایت نمی‌کرد:‌ «حزبی برای سراسر روسیه» لازم بود. به‌نظر می‌آید نقد وی بر خودانگیختگی (stikhiinost در زبان روسی درواقع به همان اندازه‌ی «خودانگیختگی» به معنای «آشفتگی» نیز هست) طنینی از خاموشی کائوتسکی پیرامون جنبش‌های توده‌ای آنی را نیز در خود دارد:

کاملاً ممکن و به‌لحاظ تاریخی محتمل‌تر است که استبداد تحت فشار یکی از آن فوران‌ها stikhiinyi یا دشواری‌های سیاسی نامنتظری که مدام از هرسو تهدیدش می‌کند فروبپاشد.

اما هیچ حزب سیاسی، اگر به دام ماجراجویی نیفتاده باشد، نمی‌تواند فعالیت خود را صرفاً بر انتظار چنین فوران‌ها و دشواری‌هایی بنا کند. ما باید راه خود را برویم، بدون انحراف کار نظام‌مند خود را پیش‌ بگیریم، و هرچقدر کم‌تر در محاسباتمان به پیشامدهای نامنتظر تکیه کنیم، بیشتر ممکن است که هیچ «نقطه‌ی عطفی تاریخی» غافلگیرمان نکند.[۵۲]

بنابراین لنین تا زمان جنگ یک کائوتسکیست راست‌کیشِ صریح باقی ماند. ضربه‌ی رأی دادن {سوسیال‌دمکرات} به نفع جنگ (که باورش نمی‌شد)‌ لازم بود تا دریابد چه شکافی میان رویکرد استراتژیک خودش و جهت‌گیری اکثریت انترناسیونال دوم سربرآورده است. گستره‌ی کامل این رویکرد را می‌توان در مفهوم «بحران انقلابی» دید، که در خلال دوره‌ی مقالاتش به‌سال ۱۹۰۵ ساخته‌وپرداخته شد. این مفهوم رابطه‌ای منطقی با مفاهیم تصادف و وضعیت دارد، که فرصت مساعد را برمی‌گزیند و تک‌راستایی زمانی سوسیالیسم بی‌زمان را درهم‌می‌شکند: پیکار آهنگ، نوسان و ضرباهنگ خود را دارد. بدون‌شک شوک هول‌انگیز اوت ۱۹۱۴ بود که به اندیشه‌ی استراتژیک لنین وارد آمد و او را واداشت با انسجام‌بخشیدن به تأملات نظری گوناگون خود گامی تعیین‌کننده بردارد: درک ناگهانی ورشکستگی سوسیال‌دموکرات‌ها و علل آن (شکل‌گیری اشرافیت کارگری، محافظه‌کاری بوروکراتیکِ کادرهای حزب، غرق‌شدن در روزمرگی‌های پارلمانی)؛ تشریح مفهوم امپریالیسم در حکم چندعلت‌مندی جهانی صورتبندی‌های اجتماعی ملی؛ ارزیابی مجدد مسئله‌ی دولت که کمال آن در دولت و انقلاب متجلی شد؛ کشف دوباره‌ی دیالکتیک با مطالعه‌ی علم منطقِ هگل، که در دفترهای فلسفی ثبت شد.[۵۳]

در این بافتار بود که لنین مفهوم بحران انقلابی را نظام‌مند کرد و همین مفهوم راهنمای فعالیتش بین فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ شد. این مفهوم گسست از دور باطل انقیاد را ممکن کرد، و درنهایت قدرت‌گیری طبقه‌ای دستخوش تمامی شکل‌های سلطه (از جمله ایدئولوژیک) را باورپذیر کرد، فقط کافی بود روال جاری بازتولید اجتماعی درهم‌شکسته شود. توصیف عمومی کاملاً مشهور است: بحران هنگامی رخ می‌دهد که بالادستی‌ها دیگر نمی‌توانند همچون گذشته حکومت کنند …؛ هنگامی که زیردستان دیگر نمی‌توانند تاب بیاورند…؛ هنگامی که میانه‌ها مردد می‌شوند و به اردوگاه انقلابی می‌غلطند…[۵۴] این سه عنصر ارتباطی تنگاتنگ با یکدیگر دارند. بنابراین بحران انقلابی بحرانی سیاسی است، و نه صرفاً گسترش اعتراضات یا پیکار اتحادیه‌ای، حتی اگر ماهیتاً متعلق به طبقه‌ی کارگر باشد. بحران انقلابی «بحران ملیِ» کل مناسبات اجتماعی است (لنین مدام بر این نکته تأکید می‌کند) و ارتباطی تنگاتنگ با دیگر مفهوم استراتژیک حیاتی دارد، یعنی مفهوم دوگانگی قدرت میان دو مشروعیت متضاد. چنین وضعیتی فقط هنگامی باورپذیر است که ابزارهایی شکل بگیرد که بتواند به‌گونه‌ای بهتر یا متفاوت کارکردهایی را انجام دهد که سازوبرگ دولتی پیشین ــ فلج‌شده، یا در فرآیند فروپاشی ــ دیگر از پس انجام آن برنمی‌آید.

به‌علاوه، شکل‌های جدیدی باید پدیدار شوند: شکل‌هایی که نه‌فقط دموکراتیک‌تر، بلکه در انجام کارکردهای ضروری زندگی روزمره‌ی اکثریت مردم اثربخش‌ترند. ازاین‌رو بحران ملی مسئله‌ی هژمونی را در خود دارد.

از آن‌جا که این بحران می‌تواند به پیروزی بینجامد، ضروری است که عنصر چهارمی به سه عنصری که لنین برشمرد بیفزاییم: طرحی آگاهانه و نیرویی قادر به ابتکار در تصمیم‌گیری.[۵۵] حزب دیگر آموزگاری کائوتسکی‌وار نیست که وظیفه‌اش محدود به آگاهانه‌کردنِ تجربه‌ی ناآگاه و روشن کردن راهی باشد که تاریخ پیش‌تر طرح‌ریزی کرده است. حزب به عاملی استراتژیک بدل می‌شود که می‌تواند مجال مساعد را از آنِ خود کند، می‌تواند ــ اگر ضروری بود ــ پس‌روی منظمی سازمان دهد، می‌تواند ابتکارعمل در پاتک و سیر پیکار طبقاتی را به دست بگیرد. اگر انقلاب نخستین و مهم‌ترین خیزش اجتماعی باشد، سرنوشت آن در وجوه سیاسی و نظامی، در پیشامدی که ساعت‌ها هم‌ارز روزها هستند و روزها همتای سال‌ها، تعیین می‌شود. به همین علت است که باید (برخلاف گفته‌ی کائوتسکی) انقلاب را از طریق ایجاد جمعی قادر به ایفای نقش در شرایط دشوار «تدارک» دید، بدون آن‌که در نخستین رویارویی از پا بیفتد و با نخستین مانع چندپاره شود. فقط و فقط انباشت منفعل نیروها و آموزش صحیح کادرهای حزبی تصمیم و عمل را ممکن نمی‌کند؛ کیفیت پیوندها با جنبش اجتماعی و مشروعیت سیاسی و اجتماعی مسیر آن است که حکم عامل تعیین‌کننده را دارد.[۵۶]

بنابراین استراتژی انقلابیِ متکی به مفاهیم بحران انقلابی و قدرت دوگانه حاکی از درکی یکسره متفاوت با درک سنتِ ارفورت است. حزب دیگر صرفاً محصول رشد اجتماعی و بلوغ پرولتاریا نیست. حزب دست به عمل می‌زند تا توان نیروها را تغییر دهد و اتحادهای ضروری برپا کند. به‌بیان دیگر در سیاست مداخله می‌کند. بنابراین اندیشه‌ی استراتژیک لنین از بیخ‌وبُن با ایده‌ی چپ‌روانه‌ی مکانیکی «نظریه‌ی تهاجم» متفاوت است. این بار دیگر در ارزیابی وی از کنش فاجعه‌بار مارس ۱۹۲۱ در آلمان دیده می‌شود، و در ملامتی که به حامیانش روا داشت که «فعلیت انقلاب» را به معنای یک دوره، که به معنایی بلافصل و پیوسته تعبیر کرده بودند. آن‌ها نه بر حسب چرخه‌های اقتصادی، چرخه‌های تجربه و فراز و فرود پیکارها (و آگاهی)، بلکه بر اساس زمان‌مندی تک‌راستایی می‌اندیشیدند، متقارن با گام‌های حلزون‌وار رفرمیسم پارلمانی. زمان برای آنان فقط به انباشتی برگشت‌ناپذیر و انتخاباتی بدل شده بود. پس استراتژی در ترکیب با درکی تکاملی از جنبش کارگری، به یورشی دائمی و بی‌زمان در سطوح سازمانی، سیاسی و نظامی فروکاسته می‌شد.[۵۷]

لنین، در برابر «اکونومیست‌ها»یی که موضوع جدل وی در چه باید کرد؟ بودند، با واژگانی تحسین‌آمیز به مقاله‌ای از کائوتسکی اشاره کرد که پیرامون برنامه‌ی حزب سوسیال‌دموکرات اتریش در دی نویه تسایت منتشر شده بود. این متن منطق صریح ارفورت در التقاط میان واقعیت جنبش کارگری و آموزه‌ی سوسیالیستی را ادامه می‌دهد:

اما سوسیالیسم و پیکار طبقاتی شانه به شانه‌ رشد می‌کنند و نه از دل یکدیگر؛ هریک در شرایطی متفاوت سربرمی‌آورند. آگاهی سوسیالیستی مدرن تنها می‌تواند بر پایه‌ی دانش علمی ژرف رشد کند […] حامل علم نه پرولتاریا، بلکه قشر روشنفکران بورژوا هستند [تأکید از کائوتسکی] […] بنابراین آگاهی سوسیالیستی چیزی است که از بیرون به پیکار طبقه‌ی پرولتاریا تزریق می‌شود [von Aussen Hineingetragenes] و نه چیزی که خودجوش [urwüchsig] از درون آن سربرآورد.[۵۸]

بنابراین کائوتسکی از استقلال نسبی نظریه و نقش آموزشی حزب دفاع می‌کند و در عین حال بر رابطه‌ی نابرابر آموزگار و آموزنده پافشاری می‌کند.

لنین، با نقل‌قول از کائوتسکی در حکم شاهد دعوی‌اش علیه جریانات اکونومیستی درون حزب، خود را در پس اقتداری پنهان کرد که هنوز زیر سؤال نرفته بود. بااین‌حال دیدیم که چند صفحه بعد ــ عمداً یا سهواً ــ کلمات و معنای متن را تغییر می‌دهد:

 آگاهی طبقاتی سیاسی می‌تواند فقط از بیرون به طبقه‌ی کارگر آورده شود، به‌ بیان دیگر از بیرونِ پیکار اقتصادی، از بیرون سپهر مناسبات کارگران و کارفرمایان. سپهری که فقط از آن می‌توان این دانش را کسب کرد، سپهر روابط تمام طبقات و اقشار با دولت و حکومت است، سپهر روابط متقابل تمام طبقات. […] سوسیال‌دموکرات‌ها برای ارائه‌ی دانش سیاسی به کارگران باید به میان تمام طبقات مردم بروند؛ باید واحدهای ارتش‌شان را به هرسو روانه کنند. ما عامدانه این فرمول بی‌پرده را انتخاب می‌کنیم، عامدانه خود را به این شیوه‌ی به‌شدت ساده‌شده بیان می‌کنیم، نه به این خاطر که خود را به دل تناقض‌ها بیندازیم، بلکه برای این‌که اکونومیست‌ها را «واداریم» وظیفه‌هایی را که بی‌توجیه وانهاده‌اند درک کنند، تا با صدای بلند تفاوت میان سیاست اتحادیه‌ای و سوسیال‌دموکراتیک را به آنان گوشزد کنیم، چیزهایی که از درکش سر باز زده‌اند.[۵۹]

این قطعه به‌روشنی بافتار و اختلافات جدل علیه اکونومیست‌ها را یادآوری می‌کند. لنین با بازنویسی عبارات کائوتسکی، و باوری یقین به این که به او وفادار است، درواقع حرفی یکسره متفاوت می‌زند. نخست، آگاهی سیاسی بیرون از پیکار اقتصادی شکل می‌گیرد، بیرون از سپهر واحد تولید، اما نه بیرون از پیکار طبقاتی. و سپس، دانش مناسبات اجتماعی لازم است، نه علمی در انحصار روشنفکران، بلکه دانش رابطه‌ی متقابل تمام طبقات ــ با یکدیگر و با دولت ــ به‌بیان‌دیگر، از منظر تمامیت مناسبات تولید، گردش، و بازتولید که سرشت‌نمای سرمایه است. دست‌آخر، برای خلق این دانش، سیاست‌های حزبی، برخلاف سیاست‌های اتحادیه‌ای، باید مداخله‌ی نیروهایش میان تمام طبقات مردم را ترکیب کند، و نه فقط در چهارچوب جامعه. بنابراین او منطقی از هژمونی را تعریف کرد که یکسره متضاد کارگرگرایی محدود یا جبرباوری اقتصادی است. او خود را در مقام متفکر اصیل سیاست به‌مثابه‌ی هنر استراتژی تثبیت کرد. این اندیشه‌ی استراتژیک در سراسر رخدادهای حیاتی فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷، به‌کمک توانایی‌اش در همخوانی با فراز و فرودها، کشف توازن نیروها، قاپیدن فرصت‌های کنش، تغییر شعار و گرفتن ابتکار عمل، دامنه‌ی گسترده‌ی خود را نشان داد.[۶۰]

سال‌های میان دو جنگ دوره‌ی جوش‌وخروش و بی‌ثباتی بود، مهم‌تر از همه پیامدهای انقلاب روسیه و پیکار با فاشیسم. مجادلات عظیمی که به جدایی انترناسیونال دوم و سوم انجامید بر «درس‌های اکتبر»، درک‌های متفاوت از دولت و دموکراسی، چندوچون حزب انقلابی و مسئله‌ی استعمار متمرکز بود. بااین‌حال، در فراسوی ترکیب نظریه و سازمان، دلالت‌های استراتژیک تجربیات روسیه، آلمان و ایتالیا فقط تا حدی بررسی شد.[۶۱] از پنجمین کنگره‌ی کمینترن به بعد، ارزیابی شکست اکتبر ۱۹۲۳ آلمان تحت‌الشعاع مبارزه‌ای فرقه‌ای قرار گرفت که روز بعد از مرگ لنین آغاز شد. بحثی که به تازگی بر سر مطالبات دوره‌ی گذار، جبهه‌ی متحد و دولت کارگری آغاز شده بود با مانعی ناگهانی روبرو شد. هرچند این بحث از طریق تأملات منفرد گرامشی و نوشته‌های اپوزیسیون چپ ادامه یافت.

تضاد پارادایمی میان شرق و غرب، تفاوت میان دولت‌هایی را برجسته کرد که به سازوبرگ سرکوب‌گرانه‌شان و دولت‌هایی با ریشه‌های محکم در جامعه فروکاسته شد، که درنتیجه دومی نهادینه‌‌سازی پرقدرت اتحادیه‌ای و پارلمانی قدرتمند جنبش کارگری را در اختیار دارد. از این نتیجه گرفته می‌شد که در غرب تسخیر قدرت دشوارتر و حفظ آن آسان‌ به نظر می‌آید، و ضروری است میان به‌کارگیری عام درس‌های اکتبر و ویژگی‌های شرقی و روسی آن تمایز قائل شد. بنابراین تروتسکی فروپاشی سهمگین دولت ملی را در نظر داشت، که از دل آن شکل بدیل قدرت می‌توانست به‌سرعت سربرآورد. اما وی امکان بحرانی طولانی و کُند را نیز در نظر داشت، که تمرین تدریجی حفظ قدرت را عملی می‌کرد. به‌این‌ترتیب کنترل کارگری ــ همان‌طور که راست‌کیشی نوظهور ادعا می‌کرد ــ منحصر به اوضاع متشنج قدرت دوگانه نبود و می‌توانست در تجربه‌های محلی آغاز شود. این رویکرد متفاوت در حالت کلی منحصر به الزامات دوران گذار، تعاونی‌ها و غیره باقی ماند. مسئله‌ی مهم برای تروتسکی ‌گریز از بتوارگی شکل‌ها و شعارهای سازمانی بود، فارغ از توازن نیروها و شرایط انضمامی.

بنابراین بحث‌های ناتمام عمده در سال‌های بین جنگ بیشتر پیرامون نظام‌‌مندسازی استراتژیک انگاره‌های مرتبط با مطالبات دوران گذار، جبهه‌ی متحد و هژمونی بود. بحث بر سر برنامه‌ی کمینترن در تابستان ۱۹۲۲ در حین تدارک برای کنگره‌ی سوم آغاز شد و تا پنجمین کنگره، در پرتو اکتبرِ آلمان و شکست آن، ادامه یافت.[۶۲] این بحث تا حد زیادی در «مطالبات دوره‌ی گذار» متبلور شد، که قرار بود از تمایز سنتی میان برنامه‌ی حداقلی و حداکثری و تضاد صوری اصلاح و انقلاب فراتر رود. نکته این بود که به جای اطلاق ارزشی ذاتی به این مطالبات، کارکردی پویا برایشان قائل شد که لاجرم توازن نیروها را برهم بزند. بنابراین صورت‌بندی و اجرای آن‌ها با مسئله‌ی جبهه‌ی متحد در عمل و ماحصل حکومتی آن پیوند داشت. فرمول جبری «دولت کارگری» ناگزیر گوناگون‌ترین و گاهی متضادترین تفسیرها را به همراه آورد.

صورتبندی جبهه‌ی متحد در «نامه‌ی سرگشاده»ی رادک و پل لوی در ژانویه‌ی ۱۹۲۱ که اقدام مشترک با متحدان سوسیال‌دموکرات را مطرح می‌کرد، به بوته‌ی آزمون گذاشته شد؛ نامه، با پیش‌بینی تغییر مسیر کنگره‌ی سوم کمینترن، نوعی پیش‌نمایش بود. رادک در «ملاحظات مشروط»اش در ژوئیه‌ی ۱۹۲۲ «درباره‌ی مسئله‌ی برنامه‌ی کمینترن» کوشید نخستین درس‌ها را استخراج کند:

عصر انقلاب که در مقیاس جهانی دهه‌ها طول خواهد کشید، صرفاً به دلیل همین مدت، استخراج درس‌هایی را از دورنمایی کلی ناممکن می‌کند. این امر مجموعه‌ای از مسائل مشخص را پیش پای احزاب کمونیست می‌گذارد که تاکنون به‌گونه‌ای تجربی حل‌وفصل می‌شدند. موضوع درباره‌ی مسائل اقتصادی و سیاسی است نظیر رویکرد مرتبط با دفاع از دموکراسی بورژوایی، رویکرد مرتبط با سیاست‌های جهانی سرمایه‌داری […]. پس‌پشت این مسائل، معضلِ سرشت مرحله‌ی فعلی انقلاب جهانی نهفته است، به بیان دیگر مسئله‌ی علم به این‌که آیا باید مطالبات دوره‌ی گذار را مطرح کنیم یا نه، که به‌هیچ‌وجه مشخص‌کردن دیکتاتوری پرولتاریا، مثلاً مشابه با مطالبات انضمامی برنامه‌ی اسپارتاکوس، نیست، بلکه مطالباتی است که می‌بایست طبقه‌ی کارگر را به پیکاری سوق داد که می‌تواند به پیکار برای دیکتاتوری پرولتاریا بدل شود.[۶۳]

رادک سپس جدایی میان تاکتیک و اصول برنامه‌ای را نفی می‌کند:

این تمایز سفت‌وسخت میان مسائل تاکتیکی و مسائل برنامه‌ای تاکنون سرشت‌نمای اپورتونیسم بود، که با کمال میل خلوص برنامه را حفظ می‌کرد تا دستش برای انجام هرنوع کثافتکاری در عرصه‌ی عمل باز بماند.[۶۴]

بوخارین، معمار پیش‌نویس برنامه در ۱۹۲۲ و حتی مخالف تجربه‌ی نپ و بازگشت به جبهه‌ی متحد، پس از دهمین کنگره‌ی حزب کمونیست اتحاد شوروی و سومین کنگره‌ی جهانی کمینترن به جهت‌گیری جدیدی روی آورد. او سپس پیکار میان مارکسیسم راست‌کیش آلمانی و مارکسیسم تجدید‌نظرطلب را بازبینی کرد و مدعی «تمکین تمام‌عیار» اولی به دومی شد: «پیش‌تر به این مسئله بی‌توجه بودیم، اما امروز می‌توانیم آن را آشکارا و به‌صراحت اعلام کنیم، و نیز می‌توانیم دریابیم چرا رخ داده است.» او بر بدفهمی نقش دولت تأکید می‌کند اما در ادامه مطالبات دوران گذار را جدی نمی‌گیرد و آن را به شعارهای موقتی فرومی‌کاهد.

تالهایمر در گزارشش به کنگره‌ی چهارم بار دیگر دلایلی برای گسست نظری ناشی از اعتصاب توده‌ای در حزب سوسیال‌دموکرات آلمان مطرح کرد: «کافی است تاریخ بین‌الملل دوم و چندپارگی‌اش را به‌یاد آوریم تا دریابیم دقیقاً همین جدایی مسائل تاکتیکی و اهداف فراگیر است که سرآغاز لغزش اپورتونیستی [dérapage opportuniste] آن به شمار می‌آید .[۶۵] این لغزش با بحث میان برنشتاین و کائوتسکی بر سر تاکتیک آغاز شده بود، اما «در ادامه اهداف نهایی از نظر دور داشته شد»:

درواقع تفاوت خاص میان ما و سوسیالیست‌های اصلاح‌طلب این نیست که ما علاقه‌مندیم مطالبات اصلاح‌طلبانه را از برنامه‌مان (فارغ از هر نامی که به آن‌ها می‌دهیم) کنار بگذاریم تا آن مطالبات را «در پستو» بگذاریم، بلکه درواقع این است که ما این مطالبات دوره‌ی گذار، همین شعار‌های دوره‌ی گذار، را در رابطه‌ای تنگاتنگ با اصول و اهدافمان قرار می‌دهیم.[۶۶]

لنین، تروتسکی، رادک و بوخارین برای حل‌وفصل رویارویی با تالهایمر بیانیه‌ای مسالمت‌آمیز صادر کردند:

بحث بر سر مسئله‌ی دانشی که این صورتبندی می‌تواند به مطالبات دوره‌ی گذار بدهد، و به‌ویژه جایگاه این مطالبات در برنامه، این برداشت کاملاً نادرست را پدید آورده که انحرافاتی از مسیر درست وجود دارد. نماینده‌های روسیه تأیید می‌کنند که وارد کردن مطالبات دوره‌ی گذار در برنامه‌ی بخش‌های ملی، و نیز صورتبندی کلی آن‌ها و توجیه نظری‌شان در بخش کلی برنامه، نباید انگ اپورتونیسم بخورد.[۶۷]

این بیانیه‌ی عام بحث را در معنایی همساز با رویکرد جبهه‌ی متحد و کسب اکثریت میان توده‌ها، در برابر وسوسه‌های توطئه‌گرانه‌ای که در اقدام مارس ۱۹۲۱ آشکار شده بود، فروننشاند.

بوخارین و تالهایمر در کنگره‌ی پنج جبهه‌ای مشترک تشکیل دادند علیه «گردش به چپ» و «بلشویکی‌نمایی» که زینوویف در پاسخ به شکست اکتبر آلمان از آن حمایت می‌کرد. گزارش تالهایمر می‌کوشید با نیم‌نگاهی به پیش‌بینی پیامدهایش برای مسئله‌ی کشاورزی، مسئله‌ی ملی و جایگاه روشنفکران، میان شرایط گوناگون بر اساس میزان رشد سرمایه‌داری در هر کشور تمایز قائل شود. وی در این گزارش برای نخستین بار به معضل فاشیسم پرداخت. مسئله‌ی برنامه در تعلیق گذاشته شد، اما در کنگره‌ی ششم بار دیگر مطرح شد، این‌بار در شکل مانیفستی که سویه‌ی اعلامیه‌ای آن تا حدی بحث استراتژیک را کنار می‌زد.[۶۸] گرامشی و تروتسکی هریک جداگانه تأملی استراتژیک دنبال می‌کردند، به‌اصطلاح برنامه‌ای برای دوره‌ی گذار که از نظر تروتسکی ترکیبی مشروط از آن بود.[۶۹] این برنامه‌ می‌بایست «ذهنیت [کارگران] را با حقایق عینی همساز کند، تا سبب شود کارگران وظایف عینی را درک کنند.»[۷۰] بنابراین مسئله نه بر سر همراهی با ذهنیت توده‌ها، بلکه ترسیم دورنمایی برابر با وضعیت و دشواری‌های آن بود: «طبعاً اگر چشمانم را ببندم می‌توانم برنامه‌ای خوشبینانه بنویسم که هرکس با آن موافق باشد. اما این برنامه هیچ ربطی به وضعیت ندارد؛ و شکی نیست که برنامه باید به وضعیت مربوط باشد.»[۷۱]

تروتسکی، در بحث با مبارزان آمریکایی، تأکید کرد:

آغاز برنامه کامل نیست. نخستین فصل آن فقط اشاره‌وار است و بیانی کامل ندارد. پایان برنامه نیز ناقص است چرا که در آن حرفی از انقلاب اجتماعی، تسخیر قدرت از طریق قیام، دگرگونی جامعه‌ی سرمایه‌داری به دیکتاتوری، و دیکتاتوری به جامعه‌ی سوسیالیستی نمی‌زنیم. درنتیجه این برنامه فقط خواننده را به آستانه می‌رساند. این برنامه‌ای است برای عمل از امروز تا سرآغاز انقلاب سوسیالیستی… دو خطر در تکمیل برنامه نهفته است. نخست ماندن در خطوط انتزاعی و تکرار شعار کلی بدون ارتباط واقعی با اتحادیه‌های کارگری در محل خود آن‌ها. این مسیر انشعاب فرقه‌گرایانه است. خطر بعدی خلاف اولی است، همخوانی افراطی با شرایط محلی، با شرایط خاص و خارج شدن از خط انقلابی.[۷۲]

وی برای مثال به سکوت مبارزان آمریکایی درباره‌ی تسلیح پیشگامان اعتصاب اشاره کرد.

بحث‌های دهه‌ی ۱۹۲۰ به شفاف‌سازی‌ِ نسبیِ اصول انجامید. گفته شد که این اصول نه صورتبندی برنامه‌ای کلی را در بر دارند و نه راهنمای کاربری یا گفتاری درباره‌ی روش، فراتر از تحلیل مشخص از شرایط مشخص، از ارزیابی دقیق توازن نیروها و سطح آگاهی‌اند. آن‌ها همچنان سرگشتگی خاصی پیرامون مسئله‌ی حکومت و رابطه‌اش با نهادها داشتند، و نیز بر سر مناسبات میان طبقات، حزب و دولت: شفاف‌سازی استقلال جنبش‌های اجتماعی و اتحادیه‌ای از دولت و احزاب، و نیز مسئله‌ی مهم پلورالیسم سیاسی، همه و همه درواقع پس از دهه‌ی ۱۹۳۰ آغاز شد.[۷۳]

فرضیه‌های استراتژیک

مفهوم استراتژی انقلاب مفصل‌بندی زمان‌ها و مکان‌ها است. تاریخ و رخداد، کنش و فرآیند، تسخیر قدرت و «انقلاب مداوم» را ترکیب می‌کند. انقلاب‌های سده‌ی بیستم این امکان را فراهم می‌کند که فرضیه‌های استراتژیک مهمی تدوین کنیم. فرضیه‌ی اعتصاب عمومی شورش‌گرانه متأثر از کمون پاریس و قیام اکتبر بود؛ شامل مقابله با نتیجه‌‌ای سریع؛ مسئله‌ی اصلی گرفتن مهار سرمایه و مراکز قدرت دولتی است. فرضیه‌ی جنگ مردمی طولانی متأثر از انقلاب‌های چین و ویتنام بود. این فرضیه شامل تأسیس پایدار قدرت سرزمین دوگانه و مناطق آزادشده‌ی خودگردان است. تجربه‌های سده‌ی بیستم، از انقلاب آلمان تا انقلاب نیکاراگوئه، از جنگ داخلی اسپانیا تا جنگ‌های آزادی‌بخش ملی و انقلاب کوبا، حاکی از ترکیبی متغیر از این ویژگی‌های اصلی است. اما تمام استراتژی‌های سرنگونی مقوله‌های سیاسی مدرنیته را باوجود تغییر معنایشان وام گرفته‌اند: حاکمیت، اما دموکراتیک و مردمی؛ شهروندی، اما اجتماعی؛ رهایی سرزمین و انترناسیونالیسم؛ جنگ، اما جنگ مردمی. از همین‌رو، شگفت‌آور نیست که بحران پارادایم سیاسی مدرنیته در بحران استراتژی‌های سرنگونی که با گسست در شرایط مکانی ـ زمانی‌شان آغاز می‌شود، منعکس می‌شود.

آنری لوفور معتقد است که رشد دانش مستلزم اجرای فرضیه‌های استراتژیک است. این فرضیه‌ها به حقیقتی جاودانی متعهدند بی‌آنکه ادعای آن را داشته باشند: دیر یا زود، «بازی استراتژیک ناکام می‌ماند». فضای استراتژیک عرصه‌ی نیرو و بازی مناسبات است. فضای سلطه‌ی دولتی فضایی است که استراتژی‌ها در آن به‌کار گرفته می‌شوند، و مکان‌هایی که باید اشغال شوند، هدف‌هایی که باید حاصل شوند و مراکزی که باید محاصره شوند براساس آن استراتژی‌ها تعیین می‌شوند.[۷۴]

مسئله‌ای که در جستار حاضر طرح شد محدود به پیکار برای تسخیر قدرت سیاسی در سطح ملی است، که آن را «استراتژی محدود» می‌نامیم تا آن را از «استراتژی گسترده» در زمان و مکان، مرتبط با نظریه‌ی انقلاب مداوم، متمایز کنیم. در بافتار جهانی‌سازی، دولت ـ ملت‌ها ضعیف می‌شوند و جابجایی‌های معین حاکمیت به نفع نهادهای فراملی صورت می‌پذیرد. اما سطح ملی به‌گونه‌ای مشروع مناسبات طبقاتی را پی‌ریزی می‌کند، سرزمینی برای دولت گرد می‌آورد، و درون سطح متحرک فضاهای استراتژیک تعیین‌کننده می‌ماند.[۷۵]

نقدهای دیدگاه «مرحله‌باور» از فرآیند انقلابی (که تسخیر قدرت را به «پیش‌شرط مطلق» تمام دگرگونی‌های انقلابی بدل می‌کند) کاریکاتوروار یا بی‌ربط به مناقشات درون جنبش‌های انقلابی هستند. اگر مسئله‌ی استراتژیک گاهی می‌توانست در صورتبندی «هیچ‌بودگان چگونه هرچیز می‌شوند؟» خلاصه شود، به دلیل تأکید بر این حقیقت بود که گسست انقلابی جهشی پُرمخاطره است که مسافری پنهان (بوروکراسی) می‌تواند منفعت ببرد. بنابراین باید شایسته باشد. نمی‌توان گفت که پرولتاریا پیش از تسخیر قدرت هیچ‌ است؛ و حتمی نیست که باید هرچیز شود! این بدیل همه و هیچ، که از سرود انترناسیونال وام گرفته شده است، قصد دارد بر عدم‌تقارن ساختاری انقلاب (سیاسی) بورژوایی و انقلاب اجتماعی تأکید کند، اولی مناصب به‌ارث‌رسیده‌ی قدرت فرهنگی و اقتصادی را ادامه می‌دهد، حال‌آن‌که دومی با شکلی از قدرت درمی‌افتد که به‌ همان اندازه اقتصادی است که سیاسی و فرهنگی.

طرح مقولات جبهه‌ی متحد، مطالبات دوره‌ی گذار و حکومت کارگری که تروتسکی، تالهایمر، رادک و کلارا زتکین هریک به شیوه‌ی خود در مباحثات برنامه‌ای کمینترن تا کنگره‌ی ششم از آن‌ها دفاع می‌کردند، دقیقاً با این هدف بود که رخداد انقلابی با شرایط مقدماتی، اصلاحات با انقلاب، و جنبش با غایت مفصل‌بندی شود. مفهوم هژمونی و «جنگ موضعی» در همان مسیر حرکت می‌کرد.[۷۶] تضاد میان شرق (که فرض می‌شود دولت در آن آسان‌تر تسخیر می‌شود، اما حفظ آن دشوارتر است) و غرب به همان دغدغه‌ها بازمی‌گردد. این رویکردها با نظریه‌ی فروپاشی مقدر (Zusammenbruchtheorie) در تضاد بود، که در اواخر دهه‌ی ۱۹۲۰ اقتصاددانان و ایدئولوگ‌های راست‌کیشی نوظهور استالینیستی از آن دفاع می‌کردند.

ما در دهه‌ی ۱۹۶۰ علیه دیدگاه‌های خودانگیخته‌گرای فرآیند انقلابی و دیدگاه سکون‌باور ساختارگرا، بر نقش «عامل سوبژکتیو» و اهمیت «فرضیه‌های استراتژیک»، نه اهمیت مدل‌ها، تأکید کردیم. مسئله بر سر نوعی خودنمایی واژگانی نیست. مدل‌ها چیزی هستند که با کمک دستورالعمل کپی‌برداری می‌شود. فرضیه راهنمای عمل است که از تجربه‌های گذشته تغذیه می‌کند، اما در پرتو تجربیات جدید و پیشامدهای سراسر جدید پذیرا و تعدیل‌پذیر است. فرضیه هیچ ربطی به گمانه‌زنی ندارد، بلکه به چیزی مربوط است که از تجربیات گذشته می‌توان حفظ کرد (که تنها مصالح در دسترس هستند)، علم به این است که آینده هرگز صرفاً تکرار آن تجربیات نیست: انقلابی‌ها همواره به مخاطراتی تن می‌دهند مشابه با سربازان، که درباره‌‌شان می‌گویند همواره در نبردهای دیروز می‌جنگند.

از رخدادهای انقلابی سده‌ی بیستم (انقلاب‌های روسیه و چین، و نیز انقلاب آلمان و جبهه‌ی خلق در جنگ داخلی اسپانیا، جنگ استقلال ویتنام، مه ۱۹۶۸، انقلاب گل میخکِ پرتقال، اتحاد خلق در کودتای شیلی، انقلاب‌های آمریکای مرکزی و…) دو فرضیه‌ی اصلی می‌توان برداشت کرد. آن‌ها به دو نوع اصلی بحران ارتباط دارند، دو شکل از قدرت دوگانه، دو شیوه‌ی رفع تضاد طبقاتی.

دوگانگی قدرت از منظر فرضیه‌ی اعتصاب شورشی، مستلزم شکلی اساساً شهری است، از نوع کمون (نه‌فقط کمون پاریس، بلکه شورای پتروگراد، قیام هامبورگ، قیام کانتون، قیام‌های ۱۹۳۶ و ۱۹۳۷ در بارسلونا…). دو قدرت متخاصم نمی‌توانند مدتی طولانی در فضایی متمرکز دوام داشته باشند. پرده‌ی آخر به‌سرعت تحمیل می‌شود، که می‌تواند به تقابلی مداوم بینجامد: جنگ داخلی در روسیه، جنگ استقلال در ویتنام پس از قیام ۱۹۴۵… از منظر این فرضیه‌، کارکرد سربازان متشکل و تضعیف روحیه‌ی ارتش (در اکثر موارد، سربازان وظیفه) نقشی مهم ایفا می‌کند.[۷۷]

دوگانگی قدرت از منظر جنگ طولانی مردمی، مستلزم شکلی سرزمینی است (مناطق آزادشده‌ی خودگردان) که می‌توانند برای دوره‌ای طولانی در تقابل با نظم مستقر هم‌زیستی داشته باشند. مائو برخی از شرایط آن را در سال ۱۹۲۷ در جزوه‌ای به نام «چرا قدرت سیاسی سرخ می‌تواند در چین برپا شود؟» خلاصه کرد. تجربه‌ی ینان تجسم این فرضیه در دهه‌ی ۱۹۳۰ بود. در حالی که در اعتصاب شورش‌گرانه‌ی عمومی، نهادهای قدرت به‌لحاظ اجتماعی متأثر از شرایط شهری تعیین می‌شوند (کمون پاریس، سوویت‌ها، شوراهای کارگری، کمیته‌های شبه‌نظامی کاتالونیا، کوردون‌های صنعتی و کماندوهای اشتراکی در شیلی…)، در جنگ مردمی آن‌ها در «ارتش خلق» متمرکز می‌شوند که اکثر اعضای آن دهقان هستند.

میان این دو فرضیه‌ی ناب گستره‌ای کامل از گونه‌ها و ترکیب‌های میانی وجود دارد. انقلاب کوبا، به‌رغم افسانه‌ی کانونی‌[۷۸] (که از جمله در کتاب انقلاب در انقلابِ دبره ساده‌سازی شد)، کانون چریکی ــ در حکم هسته‌ی ارتش شورشی ــ را با تلاش‌هایی در سازمان‌دهی اتحادیه‌ای و اعتصاب‌های عمومی در هاوانا و سانتیاگو پیوند داد. ارتباط میان این‌دو بغرنج بود، چنان‌که در مکاتبات فرانک پائیس، دانیل راموس لاتور، و خود چه‌گوارا پیرامون تنش‌های مکرر میان la selva [جنگل] و el llano [دشت] مشهود است.[۷۹] روایت رسمی با اغراق در حماسه‌ی قهرمانی گرانما[۸۰] و بازماندگانش، به‌کار تقویت مشروعیت «جنبش ۲۶ ژوئیه» و گروه رهبری کاسترویی در مقابل درکی پیچیده‌تر از فرآیند و بازیگران آن به کار می‌آید. این روایت افسانه‌آلود از انقلاب کوبا با انتخاب چریک روستایی به‌عنوان الگو، بر تجربه‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ (در پرو، ونزوئلا، نیکاراگوئه، کلمبیا، بولیوی) تأثیر گذاشت. مرگ در حین نبردِ دلا پونته و لوباتون، کامیلو تورز، یون سوسا، لوسیو کابانیاس در مکزیک، ماریگلا و لامارکا در برزیل، سفر تراژیک چه گوارا در بولیوی، نابودی تقریبی ساندنیست‌ها در ۱۹۶۷ در پانکاسان و فاجعه‌ی تئوپونته در بولیوی، همه و همه نشان‌گر این چرخه هستند.

در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ فرضیه‌ی استراتژیک حزب کارگران انقلابی آرژانتین و میرِ شیلی بیشتر متأثر از نمونه‌ی ویتنامیِ جنگ خلق بود (و در مورد حزب کارگران انقلابی آرژانتین، روایتی افسانه‌ای از جنگ استقلال الجزایر). تاریخ جبهه‌ی ساندنیستی، تا زمان پیروزی‌اش بر دیکتاتوری سوموزا در ۱۹۷۹، نمایان‌گر ترکیب این جهت‌گیری‌های مختلف است. گرایش «جنگ طولانی خلقِ» توماس بورخه بر شکل‌گیری نیروهای چریکی در کوهستان‌ها و ضرورت دوره‌ای طولانی از انباشت تدریجی نیروها تأکید می‌کرد. «گرایش پرولتری» (به رهبری هایمه ویلاک) بر تأثیرات اجتماعی رشد سرمایه‌داری در نیکاراگوئه و تقویت طبقه‌ی کارگر در عین حفظ دورنمای انباشت درازمدت نیروها در دورنمای «مجال قیام» تأکید داشت. گرایش ترسریستی (مورد حمایت براداران اورتگا)، که ترکیبی از دو گرایش دیگر بود، مفصل‌بندی جبهه‌ی جنوب با خیزش ماناگوا را ممکن کرد.

اومبرتو اورتگا پس از آن وقایع تفاوت‌ها را این‌طور خلاصه کرد:

منظورم از انباشت منفعل نیروها رویه‌ی عدم دخالت در پیشامدهاست، رویه‌ی گرفتن نیرو در عین کناره‌گیری؛ خط‌مشی‌ای منفعل پیرامون اتحادها. این دیدگاهی انفعالی است که باور دارد بدون نبرد با دشمن می‌توان اسلحه انبار کرد و شمار نیروها در سازمان را افزایش داد، در عین نشستن در کناره‌ها، بدون حضور در میان توده‌ها.[‌۸۱]

او همچنین تأیید کرد که شرایط، نقشه‌ی همه را ناکام کرده بود: «ما فراخوانی برای خیزش منتشر کردیم. دسته‌ای از رخدادها و شرایط عینی ناگهان پدید آمد که نگذاشت بهتر آماده شویم. نمی‌توانستیم قیام را متوقف کنیم. جنبش توده‌ای از توانایی نیروهای پیشگام برای رهبری فراتر رفت. ما بی‌شک نمی‌توانستیم با آن جنبش توده‌ای مخالفت کنیم و جلوی بهمن را بگیریم. برعکس، باید خود را در صف مقدم قرار می‌دادیم تا رهبری را به دست بگیریم و آن را تا حدی جهت‌دهی کنیم.»[۸۲] و در پایان: «استراتژی قیام ما متمرکز بر توده‌ها بود، نه بر ملاحظات نظامی. درک این نکته مهم است.»[۸۳] گزینه‌ای استراتژیک عملاً شامل تنظیم اولویت‌های سیاسی، عرصه‌های مداخله و شعارهاست، و همین سیاست اتحادها را تعیین می‌کند.

از روزهای جنگل تا تندر در شهر، روایت ماریو پایه‌راس از فرآیند انقلاب گواتمالا نشان‌گر بازگشت از جنگل به شهر است، و تغییری در مناسبات میان مبارزه‌ی نظامی و سیاسی، شهر و روستا. از ۱۹۷۴، نقد اسلحه اثر رژی دبره ارزیابی و تحول استراتژی‌های قاره‌ی آمریکای لاتین پس از انقلاب کوبا را ثبت کرد. در اروپا و ایالات متحد تاریخ فاجعه‌بار فراکسیون ارتش سرخ (که بیش‌تر به نام گروه بادر ماینهوف مشهور است)،[۸۴] و سایر تلاش‌ها برای برگردان تجربه‌ی چریک روستایی به «چریک شهری»، که به‌صورت دوفاکتو در دهه‌ی ۱۹۷۱ به پایان رسید. جنبش‌های مسلحانه‌ی مهمی که پایدار ماندند آن‌هایی بودند که پایگاه اجتماعی‌شان را در مبارزه با ستم ملی یافتند (در ایرلند یا باسک).[۸۵]

فرضیه‌های استراتژیکی که در جستار حاضر مطرح شد محدود به جهت‌گیری نظامی نیستند. آن‌ها مجموعه‌ای از وظایف سیاسی را تعیین می‌کنند. بنابراین، درک حزب کارگران انقلابی از انقلاب آرژانتین در حکم جنگ ملی رهایی‌بخش سبب شد تا برای ایجاد ارتش (ارتش انقلابی خلق) به جای خودسازمان‌دهی در محیط‌های کار و محلات اولویت قائل شوند. به همین ترتیب، گرایش میر، که ــ در دولت اتحاد خلق ــ بر انباشت نیروها (و پایگاه‌های روستایی) با دورنمای مبارزه‌ی مسلحانه‌ی طولانی تأکید می‌کرد، به کوچک‌ شمردن قدرت ناشی از کودتا و دست‌کم گرفتن پیامدهای بلندمدت آن انجامید. بااین‌حال، در آستانه‌ی کودتای نافرجام ژوئن ۱۹۷۳، که تمرینی پوششی برای کودتای موفق سپتامبر بود، میگوئل انریکز فرصت کوتاهِ مساعد برای شکل‌گیری دولتی مبارز را به چنگ آورد که تدارک برای آزمون نیرو بود.

پیروزی ساندنیست‌ها در ۱۹۷۹ نشان‌گر نقطه‌ی عطف جدید بود. نظر ماریو پایه‌راس این است. او باور دارد که جنبش‌های انقلابی در گواتمالا (و در السالوادور) از آن دوره دیگر با دیکتاتورهای پوشالی پوسیده رودررو نبودند، بلکه مشاورانی اسرائیلی، تایوانی و آمریکایی را مقابل خود می‌دیدند، با استراتژی‌های پیچیده‌ی «جنگ کم‌دامنه» و «ضدشورش». این عدم‌تقارن فزاینده‌ی مبارزه از آن دوران در سراسر جهان با آموزه‌های استراتژیک جدید پنتاگون، سلاح‌های جدید و جنگ «نامحدود» علیه «ترور» گسترش یافته است. این یکی از دلایلی است (علاوه بر افشاگری‌ها درباره‌ی گولاگ استالینیستی، خسارت‌های ناشی از انقلاب فرهنگی در چین، و خشونت بسیار گسترده‌ی تراژدی کامبوج) که مسئله‌ی خشونت انقلابی که پیش‌تر معصومانه و رهایی‌بخش قلمداد می‌شد (از طریق حماسه‌‌های گرانما و چه گوارا، یا نوشته‌های فانون، جیاپ، کاربال)، اکنون چنین مشکل‌آفرین شده است.

بنابراین، اکنون می‌توانیم شاهد جست‌وجویی تردیدآمیز برای استراتژی نامتقارن ضعیف به قوی باشیم، که به ترکیب لنین و گاندی می‌انجامد،[۸۶] یا حرکتی استوار به سوی عدم‌خشونت.[۸۷] بااین‌حال از هنگام سقوط دیوار برلین خشونت در جهان کم‌تر نشده است، فرشته‌خویی احمقانه‌ای است اگر از این پس بر «راه صلح‌آمیز» خیالی‌ای شرط ببندیم که هیچ چیزی در «عصر نهایت‌ها» بر آن صحه نگذاشته است.

اعتصاب عمومی شورش‌گرانه

اعتصاب عمومی شورش‌گرانه فرضیه‌ی استراتژیکی بود که برای اکثریت جنبش‌های انقلابی در کشورهای پیشرفته نقش معیار را داشت. این فرضیه در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در تقابل با گونه‌های اقتباسی مائوییسم و تفسیرهای خیالی از انقلاب فرهنگی بود. همین فرضیه‌ است که ما امروزه فاقد آن هستیم.

اعتصاب عمومی شورش‌گرانه «استفاده»ای داشت که امروزه از دست رفته است. از یک سو، در کشورهایی با مناسبات طبقاتی پیچیده و سنت پارلمانی دیرپا، قدرت دوگانه ناگهان از خلاء به شکل هرم سوویت‌ها یا شوراها کاملاً بیرون از نهادهای موجود سربرمی‌آورد. اگر هم چنین دیدگاهی در چپ‌گرایی جوانانه‌ی ۱۹۶۸ رایج بود، دیری نگذشت که اصلاح شد.[۸۸] به طریق اولی روشن است که در کشورهایی با بیش از یک سده‌ سنت‌ پارلمانی و کشورهایی که اصل حق رأی عمومی کاملاً تثبیت شده است، غیرممکن است بتوان فرآیندی انقلابی را بدون انتقال مشروعیت به سود شکل‌های دموکراسی مستقیم یا مشارکتیِ در تعامل با شکل‌های نمایندگی تصور کرد. در خلال انقلاب نیکاراگوئه، مسئله‌ی سازمان‌دهی انتخابات «آزاد» در بافتار جنگ داخلی و حکومت نظامی محل بحث بود، اما نه اصل برگزاری چنین انتخاباتی. بر این اساس، می‌توانستند از حذف جنبش‌های اجتماعی از «شورای حکومت» علیه ساندنیست‌ها استفاده کنند، چرا که این کار ممکن بود نوعی مجلس اجتماعی ثانوی و مرکز مشروعیت بدیل در مقابل پارلمان انتخابی را به وجود آورد.[۸۹]

معضل اساسی نه پیرامون رابطه میان دموکراسی کشوری و دموکراسی محیط کار است (کمون پاریس، سوویت‌ها، و مجمع خلقی ستوبال{در پرتقال}در ۱۹۷۵ نیز دموکراسی‌های کشوری بودند)، نه حتی پیرامون معضل ارتباط میان دموکراسی مستقیم و دموکراسی نمایندگی (همه‌ی انواع دموکراسی تا حدی نمایندگی است، و خود لنین نیز هرگز از ایده‌ی حکم آمرانه دفاع نکرد)، بلکه معضل شکل‌گیری اراده‌ی عمومی است. انتقادهای طرح‌شده (از زبان یوروکمونیست‌ها و نوربرتو بوبیو در دهه‌ی ۱۹۷۰) علیه نوع شورایی دموکراسی، منطق رسته‌ای آن را هدف گرفته بود: مجموع (هرمِ) منافع خاص (منطقه‌ای، شغلی، بوروکراتیک)، که با حکم آمرانه مرتبط شده بودند، نمی‌توانستند اراده‌ی عمومی را شکل دهند. متمم‌های دموکراتیک نیز محدودیت‌های خود را دارند: اگر ساکنان روستایی با عبور جاده مخالف باشند، یا ساکنان شهری با محل دفع زباله مشکل داشته باشند، و بخواهند زباله‌ها را به روستا یا شهر مجاور منتقل کنند، شکلی از داوری متمرکز برای حل اختلافات ضروری به نظر می‌آید که در پی منافع عمومی است‏، بی‌آن‌که رسیدن به آن را به واقع تضمین کند.[۹۰] میانجی‌گری احزاب (و کثرت‌شان) برای نیل به پیشنهادات ترکیبی با آغاز از منظرهای خاص ضروری است.

مخالفت دیگری که رویکرد دوره‌ی گذار را از این زاویه نقد می‌کرد که در آستانه‌ی مسئله‌ی قدرت متوقف می‌شود، مبتنی بر امداد غیبی (deus ex machina) نامحتمل یا این فرض بود که مسئله‌ی قدرت به کمک قیام خودانگیخته‌ی توده‌ها و جوشش عمومی دموکراسی شورایی حل‌وفصل خواهد شد. بحث درباره‌ی صورت‌بندی مطالبات دوره‌ی گذار و تنوع آن‌ها در حکم کارکرد توازن نیروها و سطح آگاهی مشروع است. اما مسائل مربوط به مالکیت خصوصی وسایل تولید، ارتباطات و تبادل به‌ناگزیر جایگاهی اساسی دارد، چه درباره‌ی آموزش خدمات عمومی، کالاهای اساسی، یا مسئله‌ی هردم مهم‌ترِ اجتماعی‌سازی دانش (در مقابل مالکیت معنوی خصوصی). به‌همین‌ترتیب، مهم است که به شکل‌های محتمل اجتماعی‌سازی دستمزدها از طریق نظام‌های حمایت اجتماعی بیاندیشیم تا در مسیر کنارگذاشتن نظام کار مزدی حرکت کنیم. سرانجام، در برابر کالاسازی عمومی، با گسترش عرصه‌های رایگان (یا عرصه‌های «کالازدایی») احتمالات جدیدی نه‌فقط در خدمات که در برخی اجناس مصرفی ضروری پیش می‌آیند.

پیچیده‌ترین مسئله پیرامون رویکرد دوره‌ی گذار، و مسئله‌ای که از بحث‌ها و تجربیات سال‌های بین دو جنگ حل‌نشده بیرون آمد، مسئله‌ی «دولت کارگری» [«gouvernement ouvrier«] یا «دولت کارگران» [«gouvernement des travailleurs«] است. در خلال پنجمین کنگره‌ی کمینترن، مناقشه بر سر ارزیابی انقلاب آلمان و حکومت‌های زاکسنی و تورین تمامی ابهام‌های برجای‌مانده‌ی صورت‌بندی‌ها از نخستین کنگره‌ی کمینترن، و نیز گستره‌ی تفسیرهایی را که از آن برمی‌آمد نشان داد.{آلبر} تران در گزارشش به نمایندگان این کنفرانس تأکید کرد که «دیکتاتوری پرولتاریا از آسمان نمی‌افتد: باید سرآغازی داشته باشد، و دولت کارگری مترادف با آغاز دیکتاتوری پرولتاریا است.»[۹۱] از سوی دیگر، او «زاکسنی‌کردن» جبهه‌ی متحد را تقبیح کرد:

ورود کمونیست‌ها به حکومت ائتلافی با پاسیفیست‌های بورژوازی برای ممانعت از مداخله در انقلاب در سطح نظری خطا بود، اما دولت‌هایی نظیر دولت حزب کارگر یا کارتل چپ[۹۲] به معنای آن است که نواهایی همساز با دموکراسی بورژوایی در احزاب ما شنیده می‌شود.[۹۳]

{باهومیر} اسمرال، در مناقشه بر سر فعالیت انترناسیونال، و در سخنرانی در همان کنگره، اعلام کرد: «درباره‌ی تزهای کمونیست‌های چک در فوریه‌ی ۱۹۲۳ پیرامون حکومت کارگری باید بگویم نظر همه‌ی ما در حین پیش‌نویس این بود که تزها با تصمیمات کنگره‌ی چهارم مطابقت دارند. این تزها به اتفاق آرا تصویب شدند.[۹۴] او در ادامه گفت، اما «توده‌ها هنگام صحبت درباره‌ی دولت کارگری چه در سر دارند؟»:

در انگلستان، آن‌ها به حزب کارگر می‌اندیشند؛ در آلمان و در کشورهایی که سرمایه‌داری در حال فروپاشی است، «جبهه‌ی متحد» به این معناست که کمونیست‌ها و سوسیال‌دموکرات‌ها، فارغ از آن‌که در آغاز هر اعتصاب با هم گلاویز می‌شوند، شانه به شانه پیش می‌روند. اما «دولت کارگری» معنایی مشابه برای این توده‌ها دارد، و هنگامی که ما از این صورتبندی استفاده می‌کنیم آن‌ها حکومت متحد تمام احزاب کارگری را تصور می‌کنند.[۹۵]

اسمرال در ادامه گفت: «درس‌های مهم تجربه‌ی زاکسنی چه هستند؟ در درجه‌ی اول: نمی‌توانیم بدون جمع کردن نیروی جنبشی ناگهان با هردو پا بپریم.»[۹۶]

روث فیشر پاسخ داد که حکومت کارگری، در حکم ائتلافی از احزاب کارگری، به معنای «انحلال احزابمان» خواهد بود. اما کلارا زاتکین در گزارشش پیرامون شکست اکتبر آلمان، نظری خلاف آن داشت:

در خصوص حکومت کارگری و دهقانی نمی‌توانم با سخنان زینوویف موافق باشم که بر اساس آن حکومت کارگری نامی دیگر، مترادف، یا خدا می‌داند چه، هم‌لفظ دیگری، برای دیکتاتوری پرولتاریاست. شاید این حرف برای روسیه صادق باشد، اما ضرورتاً در کشورهایی که سرمایه‌داری‌شان به‌شدت رشد کرده درست نیست. در این کشورها حکومت کارگری و دهقانی تجلی سیاسی وضعیتی است که بورژوازی دیگر نمی‌تواند قدرت را نگاه دارد، اما پرولتاریا نیز هنوز در وضعیتی نیست که دیکتاتوری خود را تحمیل کند.[۹۷]

زینوویف به‌نوبه‌ی خود «برنامه‌ی مقدماتی حکومت کارگری» را به همان اندازه‌ی تسلیح پرولتاریا، کنترل کارگری بر تولید، انقلاب مالیه‌ای و… غیرمقدماتی توصیف کرد.

با بازخوانی این اظهارنظرها، که تنها بخشی از آن‌ها هستند، سرگشتگی شدیدی منتقل می‌شود. این سرگشتگی برگردان تضادی واقعی است و حاکی از مشکلی پابرجا، ولو این مسئله تحت فشار پیش کشیده شده باشد، در وضعیتی یکسره انقلابی یا در آستانه‌ی انقلاب. این مسئله را نمی‌شد با دستورالعملی حل‌وفصل کرد که برای تمام شرایط کاربرد داشته باشد. بااین‌حال می‌شد معیاری ترکیبی برای مشارکت ائتلاف حکومتی طرح کرد: این‌که پیش‌زمینه‌ی چنین مشارکتی شرایط بحران و افزایش قابل‌توجه در بسیج اجتماعی است؛ این‌که حکومت متعهد به آغاز گسست از نظم مستقر باشد (برای مثال ــ عادی‌تر از تسلیحی که زینوویف خواستار آن بود ــ اصلاحات ارضی رادیکال، «یورش استبدادی» ‌به عرصه‌ی مالکیت خصوصی، محو امتیازات مالی، گسیختگی نهادها ــ از جنس جمهوری پنجم در فرانسه، معاهده‌های اروپایی یا پیمان‌های نظامی…)؛ دست‌آخر، این‌که توازن نیروها دست انقلابی‌ها را باز بگذارد، اگر نگوییم تضمین کند متحدان‌شان به تعهدات پایبند می‌مانند، که دست‌کم در هنگام پیمان‌شکنی‌های محتمل هزینه‌ی سنگینی به آنان تحمیل کند.

مسئله‌ی حکومت کارگری بازتاب مسئله‌ی دیکتاتوری پرولتاریاست. امروزه واژه‌ی «دیکتاتوری» بیشتر یادآور دیکتاتوری‌های نظامی یا بوروکراتیک است تا نهاد محترم رومی با قدرت استثنایی که سنا در مواقع مقتضی و برای مدتی محدود فرمان آن را صادر می‌کرد. مارکس کمون پاریس را «شکل نهایتاً کشف‌شده» این دیکتاتوری می‌دانست، اگر می‌خواهیم درک کنیم بهتر است به کمون پاریس، سوویت‌ها، شوراها یا خودمدیریتی کارگری اشاره کنیم تا به کلمه‌ای بتواره متشبث شویم که تاریخ آن را به سرچشمه‌ی سرگشتگی بدل کرده است.[۹۸]

بااین‌حال هنوز نکاتی درباره‌ی مسئله‌ای بنیادی وجود دارد که صورتبندی مارکس و اهمیتی که برای آن قائل بود پیش می‌آورد. دیکتاتوری پرولتاریا اغلب تصویر نظامی اقتدارطلب را به ذهن می‌آورد مشابه با دیکتاتوری‌های بوروکراتیک. اما برعکس، دیکتاتوری پرولتاریا در ذهن مارکس به‌معنای راهکاری دموکراتیک برای معضلی قدیمی بود که به‌لطف اعمال قدرت استثنایی، برای نخستین بار ماهیتاً متکی به اکثریت مردم بود، اکثریتی که تا آن زمان همواره مختص به نخبگان منزه یا «حکومتی سه‌نفری» از مردان ستودنی بود.[۹۹] بنابراین واژه‌ی «دیکتاتوری» متضاد واژه‌ی خودگامگی به‌مثابه‌ی تجلی استبداد بود.

دیکتاتوری پرولتاریا همچنین پیامدی استراتژیک داشت، که اغلب در مباحثاتِ پیرامون کناره‌گیری اغلب احزاب کمونیست (اروپایی) در پایان دهه‌ی ۱۹۷۰ به خاطر می‌آمد. از نگاه مارکس روشن بود که شکل جدید قانون، تجلی مناسبات اجتماعی جدید، نمی‌تواند از طریق نوعی خودپدیداری حقوقی به‌منزله‌ی تداوم شکل قدیمی زاده شود: «میان دو حقوق برابر»، و «دو مشروعیت اجتماعی متضاد»، «زور است که حکم می‌راند».

بنابراین انقلاب، از دید سوسیالیست‌های انترناسیونال دوم (از جمله کائوتسکی و بلوم در کنگره‌ی تور) حاکی از گذاری ضروری از مسیر دیکتاتوری در حکم شکل پرولتری دولت استثنایی بود: وضعیت جنگی یا جنگ داخلی.[۱۰۰] آنچه سبب شد این راهکارهای اضطراری دائمی شود، آشفتگی میان استثنا و قاعده بود؛ آشفتگی‌ای که بیش از همه در این امر پابرجا بود که انقلاب همچنین فرآیندی مداوم در سطح بین‌المللی بود، و این‌که مسئله‌ی مناسبات میان حزب، دولت و شوراها یا سوویت‌ها نکته‌ای مبهم در نخستین کنگره‌ی کمینترن باقی ماند. دیکتاتوری پرولتاریا به‌این‌ترتیب در حکم دیکتاتوری حزبی، درواقع یک حزب، تعبیر می‌شد، چنان‌که تروتسکی در تروریسم و کمونیسم معتقد است:

بیش از یک بار متهم به جایگزینی دیکتاتوری سوویت‌ها با دیکتاتوری حزبمان شده‌ایم … در این «جایگزینی» قدرت حزب به جای قدرت طبقه‌ی کارگر هیچ تصادفی نیست، و درواقعیت هیچ جایگزینی هم در کار نیست. کمونیست‌ها بیان‌گر منافع بنیادین طبقه‌ی کارگرند. کاملاً طبیعی است که، در دوره‌ای که تاریخ آن منافع را می‌پرورد، با تمام عظمتشان، در وضعیت فعلی، کمونیست‌ها نمایندگان رسمی کل طبقه‌ی کارگر شده‌اند.[۱۰۱]

بنابراین، در بحبوحه‌ی جنگ داخلی، دیکتاتوری پرولتاریا «ذاتاً» یعنی

تفوق بی‌واسطه‌ی پیشگام انقلابی که به انبوه توده‌ها متکی است، و، به اقتضای ضرورت، دنباله‌روان عقب‌افتاده را وامی‌دارد به هیئت رأس درآید. این گزاره به اتحادیه‌های کارگری هم اشاره دارد. پس از تسخیر قدرت به‌دست پرولتاریا، آن‌ها سرشتی قهری کسب می‌کنند … بااین‌حال هرچه جلوتر برویم، اتحادیه‌ها بیشتر درمی‌یابند که ارگان‌های تولید دولت شوروی هستند … اتحادیه‌ها سازمان‌دهندگان انضباط کاری می‌شوند. آن‌ها از کارگران انتظار کار شدید تحت دشوارترین شرایط را دارند … اجرای خدمات کاری اجباری بدون اعمالِ مقادیری کم یا زیاد از شیوه‌های نظامی‌ِ کار دور از ذهن است.[۱۰۲]

تروتسکی می‌بایست بار سنگین مخاطرات حرفه‌ای قدرت و منطق انحصار بوروکراتیک را تجربه می‌کرد تا از آن در انقلابی که به آن خیانت شد، به نقدی نظری بر نظام تک‌حزبی و دفاعی اصولی از پلورالیسم برسد.

لنین، در دوره‌ی جنگ داخلی، به روح نظرات مارکس نزدیک‌تر ماند. در برابر مقاومت مذبوحانه‌ی ثروتمندان، پیروزی پرولتاریا «فقط می‌تواند دیکتاتوری باشد»، اما باید «دیکتاتوری دموکراتیکی» باشد که هدفش «برقراری دموکراسی‌ای منسجم و تمام‌عیار شامل تشکیل جمهوری» و «امحای تمام ویژگی‌های سرکوب‌گر اسارت آسیایی» است.[۱۰۳] مهم‌تر این‌که وی یادآوری می‌کند وظیفه‌ای که مارکس برای دیکتاتوری ۱۸۴۸ تعیین کرد «دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی به معنای واقعی کلمه» بود. او به‌این‌ترتیب تأکید می‌کند که:

در جنگ داخلی، هر قدرت پیروزی فقط می‌تواند دیکتاتوری باشد. بااین‌حال نکته این است که دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت وجود دارد، یعنی دیکتاتوری معدودی مقامات پلیسی بر مردم؛ و نیز دیکتاتوری اکثریت چشمگیر مردم بر معدودی مستبد، سارق و غاصبان قدرت خلق.[۱۰۴]

او دیکتاتوری را «اقتداری محدودنشده با قوانین» توصیف می‌کند، یا «نامحدود، بیرون از حیطه‌ی قانون، و متکی بر زور در مستقیم‌ترین معنای کلمه»، یا بار دیگر «دقیقاً در حکم اقتداری فارغ از قیدوبند قانون، کاملاً بدون محدودیت ناشی از هرنوع ضابطه، و با اتکای مستقیم به زور.»[۱۰۵] این صورتبندی‌ها یادآور دیالکتیک زور و قانون است، و نقش خشونت به‌عنوان فرصتی برای پایه‌گذاری قانون: «دیکتاتوری یعنی قدرتی نامحدود، متکی به زور، نه به قانون».[۱۰۶] این می‌توانست توصیف دقیق «دیکتاتور حاکم» باشد، که اشمیت آن را از دیکتاتور کارپرداز متمایز می‌کند. سرچشمه‌ی قدرت نه قانون پارلمانی، که «برآمده از دل توده‌ها»، «ابزار مستقیم و بلافصل توده‌های مردم» است ــ‌ به بیان دیگر، اعمال قدرت قانون‌گذاری.[۱۰۷]

تا جایی که «امحای طبقات» مستلزم امحای دولت بورژوایی و سرنگونی دیکتاتوری سرمایه باشد، «مسئله‌ی دیکتاتوری پرولتاریا بدون استثنا مسئله‌ی اساسی جنبش طبقه‌ی کارگر مدرن در تمام کشورهاست.[۱۰۸] این نشان می‌دهد از نگاه لنین و نیز مارکس، این مسئله‌ی «حیاتی» بیش از آن‌که به شکل‌های نهادی و مدت زمان وضعیت استثنایی مربوط باشد (لنین، وفادار به روح دولت و انقلاب، تا آن‌جا پیش می‌رود که باور دارد این دیکتاتوری قدرتی «فاقد هرنوع پلیس» است)[۱۰۹]، به گسست الزامی تداوم مربوط است، از جمله تداوم حقوقی میان دو نوع سلطه و دو نوع مشروعیت. هرقدر هم تناقض‌آمیز به‌نظر بیاید، از نگاه لنین نه‌فقط دیکتاتوری پرولتاریا، به این تعبیر، با اسقاط دولت ناسازگار نیست، بلکه گام نخست آن نیز به شمار می‌آید.


* مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ای است از Strategy and Politics: From Marx to the Third International از Daniel Bensaïd که در مجله‌‌ی ماتریالیسم تاریخی (۲۰۱۸) ۱ـ۳۸ منتشر شد. این مقاله در لینک زیر قابل‌دسترسی است:https://brill.com/view/journals/hima/aop/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670/article-10.1163-1569206X-00001670.xml


یادداشت‌ها:

  1. Engels, Letter to Marx, 13 February 1851, in Marx and Engels 1982, p. 290.
  2. Marx, Letter to Freiligrath, 29 February 1860, in Marx and Engels 1985, pp.
  3. [Engels, Letter to Marx, 12 February 1851, in Marx and Engels 1982, p. 287.]
  4. Engels, Letter to Johann Philipp Becker, 10 February 1882, in Marx and Engels 1992, p. 197.
  5. Trotsky 1979, p. 74.
  6. Trotsky 1979, pp. 74 and 123.
  7. Luxemburg 2004, p. 253.
  8. Bernstein 1993, p. 148.
  9. میشل روکار (Michel Rocard) سیاست‌مدار عضو حزب سوسیالیست فرانسه و نخست‌وزیر دولت میتران ـ م.
  10. L’Expansion
  11. ماری سگولن رویال (Marie-Ségolène Royal) سیاست‌مدار عضو حزب سوسیالیست فرانسه و نامزد این حزب در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۲۰۰۷. ـ م.
  12. [این شعار کارزار انتخاباتی فرانسوا میتران در ۱۹۸۰ـ۸۱ بود.]
  13. انگلو تاسکا (Angelo Tasca) از بنیان‌گذاران حزب کمونیست ایتالیا، که به علت مواضع ضداستالینی از حزب اخراج شد، سپس عضو حزب سوسیالیست ایتالیا و نفوذی شبکه‌ی ضدفاشیستی بلژیک در حکومت ویشی. وی پس از جنگ مشاور ناتو شد. ــ‌م.
  14. [Benjamin 1968, p. 261.]
  15. symptomal reading
  16. Authorised translation by A.M. Simons, Kautsky 1909, p. 50.
  17. Anton Pannekoek, ‘Action de masse et revolution’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 322.
  18. {یادداشت ویراستاران انگلیسی:} فقط عبارت دوم را توانستیم در آثار کائوتسکی بیابیم، در اثر زیر:

Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 376.

  1. [‘[L]a réaction manchestérienne (libérale)’ refers to Elie Halévy’s characterisation, in Le Radicalisme Philosophique (1904).

مکتب منچستر (که در نگاه وی شامل ریچارد کوبدن و هربرت اسپنسر بود) در مقام لیبرالیسمِ بازار آزاد، در برابر «رادیکالیسم فلسفیِ» هواداران بنتام مستقر در وست‌مینیستر.]

  1. Kautsky 1971, p. 109. [For ‘Co-operative Commonwealth’, Bensaïd has ‘société socialiste’. The original German has it as: ‘zur sozialistischen Genossenschaft führt’.]
  2. Ibid. [Editors] Ben Lewis translation in Lewis (forthcoming), p. 51.
  3. [Kautsky 1914, excerpted and translated as ‘The Mass Strike’, in Kautsky 1983, pp. 53–۷۳.]

بی‌اعتمادی تنفرآلود کائوتسکی از خودانگیختگی و اعمال فی‌البداهه طنینی از روان‌شناسی توده‌ایِ لوبون یا روان‌شناسی جرایم جمعی و توده‌ایِ سیگِله دارد.

  1. Kautsky 1910a, pp. 656–۶۷.
  2. [Karl Kautsky, ‘Une nouvelle stratégie’, ۱۹۱۰, in Weber (ed.) 1983, p. 159. Original German version: ‘Eine neue Strategie’, Kautsky 1910b.]

از سوی دیگر، کائوتسکی در این نقطه درباره‌ی برنامه‌ی اقتصادی راست‌کیشی تمام‌عیار باقی می‌ماند: «برای جایگزینی مالکیت خصوصی ابزار تولید با مالکیت مشترک» باید یک گام فراتر از آنارشیست‌ها و لیبرال‌ها برویم، «باید تا نابودی تولید برای بازار پیش برویم»، از طریق اتحاد در یک تعاونی بزرگ (به بیان دیگر، یک برنامه). [یادداشت ویراستاران انگلیسی: معنای عبارت نخستِ این یادداشت را می‌توان در اثر زیر یافت:

Kautsky 1910d, p. 95.

اما ترجمه‌ی انگلیسیِ برنامه‌ی ارفورت در نکته‌ی دوم بسیار متفاوت با نسخه‌ی فرانسوی است. ترجمه‌ی انگلیسی به این صورت است: «برای جایگزینی مالکیت خصوصی ابزار تولید با مالکیت مشترک، همین است که رشد اقتصادی با نیرویی هردم‌فزاینده بر ما فشار می‌آورد». ترجمه‌ی فرانسوی این‌ است:

‘Si l’on veut sérieusement substituer à la propriété capitaliste la propriété coopérative des moyens de production, il faut faire un pas de plus que les anarchistes et les libéraux, il faut aller jusqu’à la suppression de la production marchande’.]

  1. [Karl Kautsky, ‘Et maintenant?’, ۱۹۱۰, in Weber (ed.) 1983. Original German version: ‘Was nun?’ (Kautsky 1910c).]
  2. هانس دلبروک (Hans Delbrück)، از نخستین تاریخ‌نگاران نظامی مدرن.
  3. فقط منطق هژمونی در اندیشه‌ی گرامشی است که آزمون نیرو و گسست انقلابی را رفع می‌کند (مقایسه کنید با اندرسون ۱۹۷۶).
  4. Kautsky 1914.
  5. Kautsky 1971, p. 91.
  6. شارل پگی (Charles Péguy) شاعر فرانسوی. ــ‌م.
  7. [Benjamin 1968, pp. 258 and 260.]
  8. تمایزی رایج را می‌توان در آرای لنین، تروتسکی، رادک و گرامشی یافت.
  9. در مقاله‌هایش بین سال‌های ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۲ در دی نویه تسایت.
  10. نک. به ساور ۱۹۷۷.
  11. See Sawer 1977.
  12. [Anton Pannekoek, ‘Action de masse et revolution’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 322. Original German version: ‘Massenaktion und Revolution’ (Pannekoek 1911–۱۲, pp. 541–۵۰).]
  13. Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 370.
  14. Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 371.
  15. [Karl Kautsky, ‘La nouvelle tactique’, ۱۹۱۲, in Weber (ed.) 1983, p. 371. Original German: ‘Die neue Taktik’ (Kautsky 1911–۱۲, pp. 654–۶۴).]
  16. Pannekoek 1978, p. 51.
  17. Pannekoek 1978, p. 52.
  18. Pannekoek 1978, p. 71.
  19. Kautsky 1914, p. 281.
  20. Kautsky 1901–۲, p. 79. [Cited (and translated) in Lenin 1961, pp. 383–۴.]
  21. Lenin 1961, p. 422.
  22. Antonini 2004.
  23. Cited in Antonini 2004, p. 71.
  24. [Cited in Antonini 2004, p. 97.]
  25. Jaurès, quoted in Antonini 2004, p. 159.
  26. Antonini 2004, pp. 183–۴. [Editorial addition – passage was not cited in Bensaïd’s original.]
  27. Antonini 2004, p. 187. [Editorial addition – passage was not cited in Bensaïd’s original.]
  28. الکساندر میلراند (Alexandre Millerand)، سوسیالیست مستقل فرانسوی که در ابتدای سده‌ی بیستم بحث بر سر حضوی وی در کابینه‌ی ولدک ـ‌ روسو در کنار مارکی دو گالیفه، ژنرال بدنامی که در سرکوب کمون پاریس نقشی جدی داشت، مناقشه‌ای مهم در جنبش سوسیالیستی برانگیخت. وی بعدها (در دهه‌ی ۱۹۲۰) به نخست‌وزیری و ریاست‌جمهوری فرانسه رسید. ــ م.
  29. Cited in Lih 2005, p. 311.
  30. See Löwy 1993.
  31. [Ellipses in the original.]
  32. See Bensaïd 2003.
  33. لنین در بیماری کودکانه‌ی چپ‌روی به مفهوم بحران انقلابی بازمی‌گردد.
  34. نک. به ارزیابی شورش ریوال {Reval ـ نام پیشین پایتخت استونی} در نوبرگ ۱۹۷۰. درک انقلابی از جنبشی کارگری، که ــ همچون انسان‌ها ــ در مقیاس عمر یعنی از کودکی تا بلوغ خلاصه می‌شود، که شکل‌های سازمانی خاص با آن متناظر بود، کمابیش میان گورتر، پانکوک، بوردیگا، رهبران حزب کارگران کمونیست در آلمان، و زینوویف، بلا کون و ماتیاس راکوسی در کمینترن مشترک بود.
  35. نک. به یادداشت شماره‌ی ۴۰.
  36. Lenin 1961, p. 422.
  37. مقایسه کنید با «تزهای آوریل»، «تهدید فاجعه و چگونگی رویارویی با آن»، یا حتی تلگرام‌های تهدیدآمیزی که از پناهگاهش در فنلاند به رهبری بلشویک‌ها فرستاد و دعوت به شورش کرد.
  38. See Lenin 1974, pp. 227–۳۲۵; Adler (ed.) 1980; Luxemburg 1961; Trotsky 1963, pp. 113–۷۷.
  39. Ernesto Ragioneri, Le programme de l’Internationale Communiste, ‘Studi Storici’, ۴

December 1972, in Cahiers d’Histoire de l’Institut Maurice Thorez, Nº ۲۲, ۱۹۷۷.

  1. [Radek 1924, pp. 7–۸.]
  2. [Ibid.]
  3. August Thalheimer, Report on Programme, Session 14, 18 November 1922, Fourth Congress of the Communist International, in Riddell (ed.) 2012, p. 510.
  4. Ibid.
  5. Communist International 1923, p. 542.
  6. See Trotsky 1970.
  7. For his discussion with members of the SWP, see Trotsky 1974.
  8. Trotsky 1974, p. 141
  9. Trotsky 1974, p. 127.
  10. Trotsky 1974, p. 138.
  11. Notably in Trotsky 1965.
  12. Lefebvre 1991.
[لوفور همه‌جا از «فرضیه‌های استراتژیک» نام می‌برد اما در ص. ۳۷۵ بارها به «فضای استراتژیک» می‌پردازد.] مقایسه کنید با ابتکار کماندوهای آمادورا در نوامبر ۱۹۷۵ در پرتقال، حمله‌ به اداره‌ی مخابرات بارسلونا در ۱۹۳۷، تسخیر کاخ زمستانی در روسیه‌ی ۱۹۱۷، حمله‌ی توطئه‌گران به کاخ ریاست‌جمهوری در شیلی ۱۹۷۳ … یا حتی تلاش برای سوزاندن بازار بورس پاریس در ۱۹۶۸.

  1. See Critique Communiste, Nº ۱۷۹ (December 2005) and Nº ۱۸۰ (July 2006).
  2. See Anderson 1976.
  3. Cf. Vv.Aa. 1970; Brossat and Potel 1975–۶;

همچنین نک. به تجربه‌ی کمیته‌های سربازان در فرانسه، سولدادوس اونیدوس ونسرائو در پرتقال، و از منظری توطئه‌گرانه‌تر، تأثیر میر در ارتش شیلی.

  1. نظریه‌ی کانونی انقلاب از طریق جنگ چریکی، که رژی دبره آن را صورت‌بندی کرد، در زبان اسپانیایی به foquismo مشهور است (برگرفته ازfoco ــ کانون ــ به اسپانیایی).
  2. See Franqui 1980.
  3. Granma؛ قایقی که در سال ۱۹۵۶ حامل ۸۲ تن از مبارزان انقلابی (از جمله چه گوارا، فیدل و رائول کاسترو و خوان آلمیدا) بود که از مکزیک راهی کوبا می‌شدند.
  4. اورتگا ۱۹۸۲، ص. ۵۸. اورتگا در پاسخ به درخواست زمان فراخوان شورش این‌طور گفت: «چرا که تا آن موقع انبوهی شرایط عینی سر باز می‌کنند: بحران اقتصادی، کاهش ارزش پول ملی و بحران سیاسی. و نیز به این دلیل که ما پس از سپتامبر دریافتیم که ضروری است به‌لحاظ استراتژیک، در زمان و مکان، خیزش توده‌ها در سراسر کشور و حمله‌ی نیروهای نظامی جبهه را ترکیب کنیم، و نیز اعتصابی سراسری که در آن کارفرمایان نیز حاضرند یا موافقت دارند. هیچ پیروزی‌ای به دست نمی‌آیند مگر در ترکیب این سه عامل استراتژیک در یک زمان و مکان. پیش از این چندین اعتصاب سراسری شکل گرفته بود، اما با حمله‌ی توده‌ها ترکیب نشد. خیزش‌های توده‌ای وجود داشت، اما با اعتصاب یا با توانایی نیروهای پیشگام در ضربه‌ی سخت به دشمن ترکیب نشد. و به نیروی پیشگام پیش‌تر ضرباتی وارد کرده بود، با آن دو عامل که دیگر حاضر نبودند.» (اورتگا ۱۹۸۲، ص. ۷۳).
  5. Ortega 1982, p. 66.
  6. Ortega 1982, p. 70.
  7. بگذریم از تراژدی ـ کمدی زودگذرِ چپ پرولتری (Gauche Prolétarienne) در فرانسه ــ و تزهای ژوئیه‌ی ژولی و ژیسمار در کتاب فراموش‌نشدنی‌شان به‌سوی جنگ داخلی (ژیسمار، ژولی و موران ۱۹۶۹) .
  8. See Dissidences 2006.
  9. درون‌مایه‌ی متن‌های اخیر از اتین بالیبار است.
  10. مناقشه بر سر عدم‌خشونت در نشریه‌ی تئوریک (Alternative) حزب بازسازی کمونیستی{در ایتالیا} بی‌ربط به خط‌مشی کنونی آن نیست.
  11. نک. مندل، به‌ویژه در جدلش علیه تزهای یوروکمونیستی. نک. به کتابش درباره‌ی یوروکمونیسم در مجموعه‌ی «خُرد» ماسپرو [نسخه‌ی انگلیسی آن مندل ۱۹۷۸ است]، پاسخ‌اش به آلتوسر و الاینشتاین [در مندل ۱۹۷۹ ــ دو فصل نخست به انگلیسی ترجمه شده‌اند و در آدرس زیر در دسترس‌اند:

{http://www.ernestmandel.org/en/works/txt/1982/mandel_on_althusser.htm%3E]}]

و به‌ویژه در مصاحبه‌اش با نشریه‌ی نقد کمونیستی در ۱۹۷۸ [با عنوان «فعلیت تروتسکیسم»].

  1. در سطحی میانی‌تر، مفید خواهد بود که به دیالکتیک نهادهای شهری، انتخاب‌شده از طریق حق رأی عمومی، و کمیته‌های بودجه‌ی مشارکتی پورتو آلگره بازگردیم.
  2. تجربه‌ی بودجه‌ی مشارکتی در سطح دولت در ریو گرانده دو سول حاکی از نمونه‌های انضمامی اعتبارات، سلسله‌مراتب اولویت‌ها، توزیع سرزمین تجهیزات جمعی و غیره است.
  3. [یادداشت ویراستاران: هیچ منبعی برای این نقل‌قول پیدا نشد.]
  4. Cartel des gauches؛ دولتی ائتلافی در فرانسه متشکل از حزب رادیکال ـ‌ سوسیالیست، بخش فرانسوی انترناسیونال کارگری، و چند حزب چپ جمهوری‌خواه دیگر که از ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۶ و ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۳ حاکم بود. ــ م.
  5. [ویراستاران ـ احتمالاً منبع پیشین.]
  6. اسمرال، جلسه‌ی ششم، در ۲۱ ژوئن، در پنجمین کنگره‌ی جهانی کمینترن، گزارش اجمالی نشست‌های مسکو، ۱۷ ژوئن تا ۸ ژوئیه‌ی ۱۹۲۴.
  7. [یادداشت ویراستاران: این مداخله‌ی کارل رادک است، نه اسمرال.] جلسه‌ی ششم، در ۲۱ ژوئن، در پنجمین کنگره‌ی جهانی کمینترن، گزارش اجمالی نشست‌های مسکو، ۱۷ ژوئن تا ۸ ژوئیه‌ی ۱۹۲۴.
  8. پیشین.
  9. کلارا زتکین، جلسه‌ی یازدهم، ۲ ژوئن، در پنجمین کنگره‌ی جهانی کمینترن، گزارش اجمالی نشست‌های مسکو، ۱۷ ژوئن تا ۸ ژوئیه‌ی ۱۹۲۴.
  10. میلی‌یر می‌گوید کمون نه مجمع مؤسسان که شورای جنگ بود. شورای جنگ باید یک قانون داشته باشد: «قانون نجات عمومی». تروتسکی ادامه می‌دهد: «کمون نفی حی‌وحاضر دموکراسی صوری بود، چرا که شکل‌گیری آن نشان‌گر دیکتاتوری طبقه‌ی کارگر بر ملتی دهقان بود.»
  11. See Galante-Garrone 1975.
  12. از نگاه تروتسکی «بدیهی» است که اگر انقلاب وظیفه‌ی محو مالکیت فردی را برعهده بگیرد، «تنها مسیر برای حل آن در تمرکز قدرت دولتی در تمامیت آن در دستان پرولتاریا است، و آمادگی برای دوره‌ی انتقالی رژیمی استثنایی ــ رژیمی که در آن راهنمای طبقه‌ی حاکم نه اصول کلیِ محاسبه‌شده برای دوره‌ای طولانی، که ملاحظات خط‌مشی انقلابی است. دیکتاتوری ازاین‌رو ضروری است که مسئله نه صرفاً دگرگونی‌هایی جزئی، که نفس وجود بورژوازی است. در این مورد هیچ توافقی ممکن نیست … کائوتسکی، با ترک ایده‌ی دیکتاتوری انقلابی، مسئله‌ی تسخیر قدرت به‌دست پرولتاریا را به مسئله‌ی کسب اکثریت آرا به‌دست حزب سوسیال‌دموکرات در یکی از کارزارهای انتخاباتی آینده دگرگون کرد … این بتوارگیِ اکثریت پارلمانی نشان‌گر انکار شدید دیکتاتوری پرولتاریا و نیز مارکسیسم و انقلاب در آن واحد است.» (تروتسکی ۱۹۶۱، صص. ۲۰ـ۲۱). تروتسکی با حکم اعدام صادره‌ی دادگاه‌های نظامی مخالف بود، اما در اعدام توطئه‌گران ضدانقلابی، «بنا به قوانین جنگ» اعلام موافقت کرد.
  13. Trotsky 1961, p. 109.
  14. Trotsky 1961, pp. 110–۱۱ and 137.
  15. Lenin 1988a, p. 54.
  16. Lenin 1988b, p. 347.
  17. Lenin 1988b, p. 353.
  18. Lenin 1988b, p. 347.
  19. Lenin 1988b, p. 352.
  20. Lenin 1988b, p. 340.

منابع:

Adler, Alan (ed.) 1980, Theses, Resolutions and Manifestos of the First Four Congresses of the Third International, translated by Alix Holt and Barbara Holland, London: Ink Links.

Anderson, Perry 1976, ‘The Antinomies of Antonio Gramsci’, New Left Review, I, 100: 5–۷۸.

Antonini, Bruno 2004, État et socialisme chez Jean Jaurès, Paris: Editions L’Harmattan.

Benjamin, Walter 1968, ‘Theses on the Philosophy of History’, in Illuminations, translated by Harry Zohn, New York: Schocken Books.

Bensaid, Daniel 2003, ‘La Politique comme art strategique’, in Un monde à changer. Mouvements et stratégies, Paris: Textuel.

Bernstein, Eduard 1993 [1899], The Preconditions of Socialism, edited and translated by Henry Tudor, Cambridge: Cambridge University Press.

Brossat, Alain and Jean-Yves Potel 1975–۶, Antimilitarisme et révolution, two volumes, Paris: Union generale d’editions.

Communist International 1923, Protokoll des Vierten Kongresses der Kommunistischen Internationale, Hamburg: Verlag der Kommunistischen Internationale.

Dissidences 2006, Révolution, lutte armée et terrorisme, Volume 1, Paris: Editions L’Harmattan.

Franqui, Carlos 1980, Diary of the Cuban Revolution, translated by Georgette Felix et al., New York: Viking Press.

Galante-Garrone, Alessandro 1975, Philippe Buonarroti et les révolutionnaires du XIXe siècle, 1828–۱۸۳۷, Paris: Champ libre.

Geismar, Alain, Serge July and Erlyne Morane 1969, Vers la guerre civile, Paris: Editions et publications premieres.

Halevy, Elie 1904, Le Radicalisme Philosophique, Paris: Félix Alcan.

Kautsky, Karl 1901–۲, ‘Die Revision des Programms der Sozialdemokratie in Oesterreich’, Die Neue Zeit, ۲۰. Jahrgang, 1. Band: 68–۸۲.

Kautsky, Karl 1909, The Road to Power, translated by A.M. Simons, Chicago: Samuel A. Bloch.

Kautsky, Karl 1910a, ‘Zwischen Baden und Luxemburg’, Die Neue Zeit, ۲۸. Jahrgang, 2. Band: 652–۶۷.

Karl Kautsky 1910b, ‘Eine neue Strategie’, Die Neue Zeit, ۲۸. Jahrgang, 2. Band: 332–۴۱, ۳۶۴–۷۴, ۴۱۲–۲۱.

Kautsky, Karl 1910c, ‘Was nun?’, Die Neue Zeit, ۲۸. Jahrgang, 2. Band: 33–۴۰, ۶۸–۸۰.

Kautsky, Karl 1910d [1892], The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn, Charles H. Kerr & Co.

Kautsky, Karl 1911–۱۲, ‘Die neue Taktik’, Die Neue Zeit, ۳۰. Jahrgang, 2. Band: 654–۶۴, ۶۸۸–۹۸, ۷۲۳–۳۳.

Kautsky, Karl 1914, Der politische Massenstreik. Ein Beitrag zur Geschichte der Massenstreikdiskussionen innerhalb der deutschen Sozialdemokratie, Berlin: Veroffentlicht von Buchhandlung Vorwarts Paul Singer GmbH.

Kautsky, Karl 1971 [1892], The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn, New York: Norton & Co.

Kautsky, Karl 1983, Karl Kautsky: Selected Political Writings, edited by Patrick Goode, London: Macmillan.

Lefebvre, Henri 1991, The Production of Space, translated by Donald Nicholson-Smith, Oxford: Wiley-Blackwell.

Lenin, Vladimir Ilyich 1961 [1902], ‘What Is to Be Done?: Burning Questions of Our Movement’, in Collected Works, Volume 5, Moscow: Foreign Languages Publishing House.

Lenin, Vladimir Ilyich 1974 [1918], The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, in Collected Works, Volume 28, Moscow: Progress Publishers.

Lenin, Vladimir Ilyich 1988a [1905], Two Tactics of Social-Democracy in the Democratic Dictatorship, in Collected Works, Volume 9, Moscow: Progress Publishers.

Lenin, Vladimir Ilyich 1988b [1920], A Contribution to the History of the Question of the Dictatorship, in Collected Works, Volume 31, Moscow: Progress Publishers.

Lewis, Ben (forthcoming), Karl Kautsky on Democracy and Republicanism, Historical Materialism Book Series, Leiden: Brill.

Lih, Lars T. 2005, Lenin Rediscovered: ‘What Is to Be Done?’ in Context, Historical Materialism Book Series, Leiden: Brill.

Lowy, Michael 1993 [1976], ‘From the “Logic” of Hegel to the Finland Station in Petrograd’, in On Changing the World: Essays in Political Philosophy, from Karl Marx to Walter Benjamin, Atlantic Highlands, NJ Humanities Press.

Luxemburg, Rosa 1961, The Russian Revolution and Leninism or Marxism?, edited by Bertram D. Wolfe, Ann Arbor, MI: University of Michigan Press.

Luxemburg, Rosa 2004 [1904], ‘Organizational Questions of Russian Social Democracy’, in The Rosa Luxemburg Reader, edited by Peter Hudis and Kevin B. Anderson, New York: Monthly Review Press.

Mandel, Ernest 1978, From Stalinism to Eurocommunism: The Bitter Fruits of ‘Socialism in One Country’, London: NLB.

Mandel, Ernest 1979, Réponse à Louis Althusser et Jean Elleinstein, Paris: La Breche.

Marx, Karl and Friedrich Engels 1982, Collected Works, Volume 38, ۱۸۴۴–۵۱, Letters, London: Lawrence and Wishart.

Marx, Karl and Friedrich Engels 1985, Collected Works, Volume 41, ۱۸۶۰–۶۴, Letters, London: Lawrence and Wishart.

Marx, Karl and Friedrich Engels 1992, Collected Works, Volume 46, ۱۸۸۰–۸۳, Letters, London: Lawrence and Wishart.

Neuberg, A. 1970, Armed Insurrection, London: NLB.

Ortega, Humberto 1982, ‘Nicaragua: The Strategy of Victory’, interview conducted by Martha Harnecker, in Tomas Borge et al.Sandinistas Speak, New York: Pathfinder Press.

Pannekoek, Anton 1911–۱۲, ‘Massenaktion und Revolution’, Die Neue Zeit, ۳۰. Jahrgang, 2. Band: 541–۵۰, ۵۸۵–۹۳, ۶۰۹–۱۶.

Pannekoek, Anton 1978, ‘Marxist Theory and Revolutionary Tactics’, in Pannekoek and Görter’s Marxism, edited by D.A. Smart, London: Pluto Press.

Radek, Karl 1924, ‘Zur Frage des Programms der Kommunistischen Internationale (Vorlaufige Bemerkungen)’, in Materialien zur Frage des Programms der Kommunistischen Internationale, Hamburg: Verlag der Kommunistischen Internationale.

Ragionieri, Ernesto 1977, ‘Le programme de l’Internationale Communiste’, Cahiers d’Histoire de l’Institut Maurice Thorez, ۲۲: ۸–۵۲.

Riddell, John (ed.) 2012, Toward the United Front: Proceedings of the Fourth Congress of the Communist International, 1922, Historical Materialism Book Series, Chicago: Haymarket Books.

Sawer, Marian 1977, ‘The Genesis of State and Revolution’, in Socialist Register 1977, edited by Ralph Miliband and John Saville, London: Merlin Press.

Trotsky, Leon 1961 [1920], Terrorism and Communism: A Reply to Karl Kautsky, Ann Arbor, MI: University of Michigan Press.

Trotsky, Leon 1963 [1924], ‘The Lessons of October’, in The Essential Trotsky, London: Allen & Unwin.

Trotsky, Leon 1965 [1937], The Revolution Betrayed: What Is the Soviet Union and Where Is It Going?, translated by Max Eastman, New York: Merit Publishers.

Trotsky, Leon 1970 [1928], The Third International after Lenin, translated by John G. Wright, New York: Pathfinder Press.

Trotsky, Leon 1974, ‘(Discussions with Leon Trotsky) On the Transitional Program’, in The Transitional Program for Socialist Revolution, including: ‘The Death Agony of

Capitalism and the Tasks of the Fourth International’, New York: Pathfinder Press. Trotsky, Leon 1979 [1904], Our Political Tasks, London: New Park Publications.

Vv.Aa. 1970, Crosse en l’air. Le mouvement ouvrier et l’armée, 1900/1914, Paris: Francois Maspero.

Weber, Henri (ed.) 1983, Socialisme: la voie occidentale. Introduction au débat sur la grève de masse: Kautsky, Luxemburg, Pannekoek, Paris: Presses Universitaires de France.

منبع: نقد

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%aa%da%98%db%8c-%d9%88-%d8%b3%db%8c%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9b-%d8%a7%d8%b2-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%a9%d8%b3-%d8%aa%d8%a7-%d8%a8%db%8c%d9%86%e2%80%8c%d8%a7%d9%84%d9%85/feed/ 0 5867
عملیات کرکس؛ ترور دولتی که آمریکای جنوبی را به وحشت انداخت http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b9%d9%85%d9%84%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%a9%d8%b1%da%a9%d8%b3%d8%9b-%d8%aa%d8%b1%d9%88%d8%b1-%d8%af%d9%88%d9%84%d8%aa%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a2%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7%db%8c-%d8%ac%d9%86%d9%88/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b9%d9%85%d9%84%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%a9%d8%b1%da%a9%d8%b3%d8%9b-%d8%aa%d8%b1%d9%88%d8%b1-%d8%af%d9%88%d9%84%d8%aa%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a2%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7%db%8c-%d8%ac%d9%86%d9%88/#respond Sat, 31 Oct 2020 12:44:59 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5863 عملیات کرکس: ترور دولتی که آمریکای جنوبی را به وحشت انداخت.
گاردین، ترجمه: عرفان ثابتی

«عملیات کرکس اسم رمز جمع‌ آوری، مبادله و ذخیره کردن داده‌ های اطلاعاتی در باره‌ ی چپ‌گرایان، کمونیستها ومارکسیست هاست، عملیاتی که اخیراً توسط دستگاه‌ های اطلاعاتی ‌ای که در آمریکا ی جنوبی با یکدیگر همکاری می‌کنند آغاز شده است.» در این یادداشت به «مرحله‌ی پنهانی‌تر» عملیات کرکس اشاره می‌شود که «شامل تشکیل گروه‌های ویژه‌ای از کشورهای عضو است که برای اجرای دستورات، از جمله ترور افراد، به هر نقطه‌ای از دنیا سفر می‌کنند.» هشت حکومت دیکتاتوریِ نظامی ــ آرژانتین، شیلی، اروگوئه، بولیوی، پاراگوئه، برزیل، پرو و اکوادورــ عضو اين شبکه ی ترور دولتی بودند.

آخرین باری که آناتول لارّابِیتی والدین‌اش را دید، چهار ساله بود، ۲۶ سپتامبر ۱۹۷۶، یک روز پس از تولدش. او تیراندازی، برق رگبار گلوله و پیکر زخمی و بی‌جان پدرش را که بیرون خانه‌ی آنها در حومه‌ی بوئنوس آیرس، پایتخت آرژانتین، کنار مادرش روی زمین افتاده بود به یاد می‌آورد. نیروهای مسلح پلیس او و خواهر ۱۸ ماهه‌اش، ویکتوریا اِوا، را با خود بردند.

این دو کودک زندانی شدند. ابتدا آنها را در تعمیرگاه کثیفی که به یکی از شکنجه‌گاه‌های مخفی تبدیل شده بود، حبس کردند. این شکنجه‌گاه در بخش دیگری از بوئنوس آیرس قرار داشت، شهری که والدین‌شان در ژوئن ۱۹۷۳ به آن نقل مکان کرده بودند. آنها بخشی از هزاران چریک سابق چپ‌گرایی بودند که از کودتای نظامیان در اروگوئه گریخته بودند. یک ماه بعد، در اکتبر ۱۹۷۶، آناتول و ویکتوریا اوا را به مونته‌ویدئو، پایتخت اروگوئه، بردند و در مقر سازمان اطلاعات نیروهای نظامی نگه داشتند. چند روز قبل از کریسمس، آنها را با هواپیمای کوچکی از فراز رشته‌کوه‌های آند به کشور ثالثی، شیلی، بردند. لارّابیتی به یاد می‌آورد که از داخل هواپیما به قله‌های برفی نگاه کرده بود.

معمولاً کودکان در چنین مدت کوتاهی بدون والدین یا خویشاوندان‌‌شان به چنین سفرهای پرماجرایی نمی‌روند. نزدیک‌ترین شخص به آناتول و ویکتوریا اوا زندانبانی به نام خاله مونیکا بود. به احتمال زیاد همین خاله مونیکا بود که در ۲۲ دسامبر ۱۹۷۶ آنها را در میدان بزرگ پلازا اوهیگینز در شهر بندریِ والپارِیزو رها کرد. شاهدان به یاد می‌آورند که دو کودک آراسته از خودروی سیاهی که شیشه‌های رنگی داشت پیاده شدند. آناتول دست در دست خواهرش دور میدان پرسه زد تا این که توجه صاحب یک چرخ و فلک به آنها جلب شد. او آنها را سوار چرخ و فلک کرد و انتظار داشت که سر و کله‌ی پدر و مادر سراسیمه‌ای ظاهر شود که دنبال کودکان گم‌شده‌ی خود می‌گردند. اما چنین اتفاقی رخ نداد، و بنابراین او با پلیس محلی تماس گرفت.

هیچ‌کس نمی‌دانست چطور دو کودکی که لهجه‌ی خارجی دارند سر از آنجا درآورده‌اند. انگار از آسمان فرو افتاده بودند. آناتول کوچک‌تر از آن بود که بفهمد چه اتفاقی افتاده است. کودک چهار ساله‌ای که سر از شیلی درآورده چطور می‌تواند توضیح دهد که نمی‌داند کجاست، که مقیم آرژانتین است اما در واقع اروگوئه‌ای است؟ او فقط می‌دانست که در محیط بیگانه‌ای است، جایی که مردم‌ با لهجه‌ی متفاوتی به همان زبان او حرف می‌زنند.

فردای آن روز بچه‌ها را به پرورشگاه بردند، و سپس دو خانواده‌ی متفاوت به طور موقت سرپرستیِ آنها را بر عهده گرفتند. پس از چند ماه بخت و اقبال به آنها روی آورد. یک جراح دندان‌پزشک و همسرش می‌خواستند کودکانی را به فرزندی بپذیرند، و وقتی قاضی از جراح پرسید که کدام یک از آن دو خواهر و برادر را می‌خواهد، او جواب داد هر دو را. اوایل امسال وقتی آناتول را در سانتیاگو، پایتخت شیلی، دیدم به من گفت: «او گفت باید هر دوی ما را به او بدهند چون خواهر و برادر بودیم.»

اکنون آناتول دادستان ۴۷ ساله‌ی خوش‌هیکل و آراسته‌ای با چشمانی عسلی و سری تراشیده است. او می‌گوید: «تصمیم گرفته‌ام عاری از تنفر زندگی کنم. اما می‌خواهم مردم بدانند که چه اتفاقی افتاده است.»

آناتول دوست دارد که مردم بدانند که خانواده‌اش قربانیِ یکی از مخوف‌ترین شبکه‌های بین‌المللیِ ترور دولتی بودند. این شبکه موسوم به «عملیات کرکس» بود، و نام‌اش را از لاشخور بزرگی گرفته بود که بر فراز رشته‌کوه‌های آند پرواز می‌کند. هشت حکومت دیکتاتوریِ نظامی ــ آرژانتین، شیلی، اروگوئه، بولیوی، پاراگوئه، برزیل، پرو و اکوادورــ عضو شبکه‌ی واحدی بودند که چهارپنجم از این قاره را دربرمی‌گرفت.

«بایگانی ترور»، اوراق مربوط به عملیات کرکس

افشای کامل این شبکه چند دهه طول کشیده است، شبکه‌ای که به دولت‌ها اجازه می‌داد جوخه‌های مرگ را برای آدم‌ربایی، قتل و شکنجه‌ی دشمنان واقعی یا خیالیِ موجود در میان مهاجران و تبعیدیان به قلمرو یکدیگر بفرستند. این شبکه در عمل به یکپارچگی و گسترش تروریسم دولتی در دوران جنگ سرد در آمریکای جنوبی انجامید، یعنی در دوره‌ای که نظامیان راست‌گرا یکی پس از دیگری، اغلب با حمایت آمریکا، دست به کودتا زدند و بساط دموکراسی را در این قاره برچیدند. این شبکه پیچیده‌ترین جزء پدیده‌ی فراگیری بود که بر اثر آن در دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ ده‌ها هزار نفر در آمریکای جنوبی به دست دولت‌های نظامی به قتل رسیدند یا ربوده و ناپدید شدند.

اکثر قربانیان این شبکه برای همیشه ناپدید شدند. صدها تن از آنان را در خفا سربه‌نیست کردند ــ بعضی را دست‌وپابسته از هواپیما یا هلی‌کوپتر به دریا انداختند، آن هم در حالی که به آنها دارو خورانده بودند یا آنها را به بلوک‌های سیمانی بسته بودند تا نتوانند تکان بخورند. یکی از آنها مادر آناتول، ویکتوریا، است که آخرین بار در سال ۱۹۷۶ در یکی از شکنجه‌گاه‌های آرژانتین دیده شد. پدرش، ماریو، که چریکی چپ‌گرا بود، به احتمال زیاد بر اثر تیراندازیِ پلیس در هنگام ربوده شدن به قتل رسید. با وجود این، شمار قربانیان بازمانده آنقدر هست که بتوان با مقایسه‌ی روایت‌هایشان با حجم فزاینده‌ی اسناد علنی‌شده قصه‌ی هولناک واحدی را تعریف کرد.

در دو دهه‌ی گذشته، آناتول داستان‌اش را بارها در نیم دوجین دادگاه و هیئت حل اختلاف در گوشه و کنار دنیا بازگفته است. فقدان نظام واقعاً جهانیِ عدالت کیفری سبب شده تا دست‌اندرکاران این شبکه در فرایندی تدریجی و چندتکه محاکمه شوند. کارلوس کاسترِسانا، دادستانی که پرونده‌های عملیات کرکس و دیکتاتورهای آمر آن را در اسپانیا تعقیب کرده است، می‌گوید: «مشکل مرزها این است که عبور از آنها برای به قتل رساندن کسی آسان‌تر از تعقیب و پیگرد جنایت است.» عدالت‌خواهان مجبور شده‌اند که بر شبکه‌ی قضائیِ پیچیده‌ای از قوانین ملی، معاهدات بین‌المللی و احکام دادگاه‌های حقوق بشری تکیه کنند. افراد تحت تعقیب اغلب پیرمردهای فرتوتی عاری از احساس پشیمانی‌اند اما شبکه‌ی منسجمی از بازماندگان، وکلا، کارآگاه‌ها و دانشگاهیان، به شیوه‌ای شبیه به شکارچیان نازی‌ها در دوران پس از جنگ، مصمم شده‌اند تا اجازه ندهند که این شبکه‌ی تروریسم دولتیِ بین‌المللی قِسِر در برود.

این روند به شکل دردناکی آهسته است. نخستین تحقیق جناییِ عمده درباره‌ی عملیات کرکس ــ با قربانیان و متهمانی از هفت کشورــ بیش از ۲۰ سال قبل در رم آغاز شد و هنوز پایان نیافته است. در یک روز بسیار گرم ژوئیه‌ی ۲۰۱۹، یکی از قضات این پرونده یک رئیس جمهور سابق پرو، یک وزیر امور خارجه‌ی سابق اروگوئه، یک مدیر اطلاعات نظامیِ شیلی و ۲۱ نفر دیگر را به خاطر نقش‌شان در کارزار هماهنگ قتل و شکنجه به حبس ابد محکوم کرد. متهمان خواهان تجدیدنظر شده‌اند و حکم نهایی تا یک سال دیگر صادر خواهد شد.

اسناد نشان می‌دهد که آمریکا و دولت‌های اروپایی به خوبی می‌دانستند که در آمریکای جنوبی چه خبر است اما به آن اهمیت نمی‌دادند

بخش عمده‌ی اطلاعات ما درباره‌ی عملیات کرکس در رم، بوئنوس آیرس و ده‌ها پرونده‌ی ــ کوچک و بزرگ ــ قضائی در دیگر کشورها به دست آمده یا کنار هم قرار گرفته است. شواهد و مدارک دیگری هم از اسناد اطلاعاتیِ آمریکا در مورد آرژانتین به دست آمده است، اسنادی که به دستور باراک اوباما از حالت محرمانه خارج شد. تا پایان سال ۲۰۱۹، آمریکا همه‌ی این ۴۷ هزار صفحه را به آرژانتین تحویل داده بود. این اسناد نشان می‌دهد که آمریکا و دولت‌های اروپایی به خوبی می‌دانستند که در آمریکای جنوبی چه خبر است اما به آن اهمیت نمی‌دادند.

آناتول لارّابِیتی در هفت سالگی، به لطف مادربزرگ پدریِ پیگیرش، اَنخِلیکا، به هویت واقعیِ خود پی برد. خبر ناپدید شدن آنها در سال ۱۹۷۶ در مطبوعات شیلی منتشر شده بود، هر چند در عناوین خبری چنین وانمود می‌شد که «والدین تروریست چپ‌گرا»ی ناشناسی این خواهر و برادر را به حال خود رها کرده‌اند. طی چند سال بعد، شایعاتی درباره‌ی محل زندگی این کودکان مفقود بین سازمان‌های بشردوستانه دست به دست شد تا سرانجام به گوش یک گروه حقوق بشریِ برزیلی به نام «کِلَمور» رسید که بعضی از اعضایش مقیم والپاریزو بودند. وقتی آنها از این امر آگاه شدند، در خفا از بچه‌ها در راه مدرسه عکس گرفتند و تصاویر را به انخلیکا فرستادند. او بی‌درنگ نوه‌هایش را شناخت. آناتول می‌گوید: «قیافه‌ی خواهرم عین دوران کودکی مادرم بود. و لب‌های من هم به لب‌های مادرم شباهت داشت.»

بچه‌ها با موافقت پدربزرگ و مادربزرگ‌شان پیش پدرخوانده و مادرخوانده‌ی خود در شیلی ماندند. ویکتوریا اوا در نه سالگی به هویت واقعیِ خود پی برد و از آن پس سفرهای خانوادگیِ آنها به اروگوئه آغاز شد. آناتول درباره‌ی زوجی که آنها را به فرزندی پذیرفتند، می‌گوید: «پدر و مادر خوبی بودند. آنها ارتباط ما را با اروگوئه حفظ کردند و از نظر روان‌شناختی حامیِ ما بودند، حمایتی که در دوره‌ی پرتلاطم بلوغ به آن احتیاج داشتم.»

خاطره‌ی جنایت‌های حکومت‌های نظامیِ آمریکای لاتین در دوران جنگ سرد هنوز هم اهالی این قاره را آزار می‌دهد. آمیزه‌ی نامعقولی از قدرت و سؤظن سبب شد که این حکومت‌ها به خود اجازه دهند که نه تنها مرتکب شکنجه و قتل شوند بلکه کودکانی مثل آناتول و ویکتوریا اوا را هم بربایند. عاملان این جنایت‌ها چنین می‌پنداشتند که در جنگ آخرالزمانیِ همه‌جانبه‌ای سرگرم مبارزه با گسترش انقلاب مسلحانه در سراسر آمریکای لاتین هستند.

آمریکا خواهان تقویت نیروهای ضدکمونیستی بود و بنابراین با ارسال پول و سلاح به نیروهای مسلح سراسر منطقه، قدرت نیروهای نظامیِ این حکومت‌ها را به شدت افزایش داد و سرانجام، همان طور که جان دینگس-روزنامه‌نگار آمریکایی- می‌گوید، «عاملان قتل‌عام‌ها و گردانندگان شکنجه‌گاه‌ها، گورهای دسته‌جمعی و مرده‌سوزخانه‌ها را در آغوش گرفت.»

هر چند این تصورات مبالغه‌آمیز بود اما کاملاً بی‌پایه و اساس نبود. در سال ۱۹۶۵، ارنستو «چه» گوارا، انقلابیِ آرژانتینی، در وداعی پرشور از هم‌رزم خود، فیدل کاسترو، جدا شد و کوبا را ترک کرد. او وعده داد که مرحله‌ی جدیدی از فعالیت‌های انقلابی را شروع کند و در سراسر آمریکای لاتین جنگ‌های چریکی به راه بیندازد. «چه» در سال ۱۹۶۷ در جریان مأموریت خود در بولیوی کشته شد اما در آن زمان آمریکا انقلاب در آمریکای لاتین را تهدیدی علیه موجودیت خود می‌شمرد- زیرا از یاد نبرده بود که چطور در جریان بحران موشکیِ سال ۱۹۶۲ تسلیحات هسته‌ایِ روسی به خاک کوبا رسید. آمریکا خواهان تقویت نیروهای ضدکمونیستی بود و بنابراین با ارسال پول و سلاح به نیروهای مسلح سراسر منطقه، قدرت نیروهای نظامیِ این حکومت‌ها را به شدت افزایش داد و سرانجام، همان طور که جان دینگس-روزنامه‌نگار آمریکایی- می‌گوید، «عاملان قتل‌عام‌ها و گردانندگان شکنجه‌گاه‌ها، گورهای دسته‌جمعی و مرده‌سوزخانه‌ها را در آغوش گرفت.» در دهه‌ی ۱۹۷۰، کودتای نظامیان راست‌گرا و ترور حکومتی سراسر این قاره را در بر گرفت. در نتیجه، چپ‌گرایان کوشیدند تا از طریق شبکه‌ی نامنسجمی موسوم به «جوخه‌ی انقلابیِ هماهنگ‌کننده» مبارزات مسلحانه‌ را سازمان‌دهی کنند. این شبکه، که در سال ۱۹۷۳ توسط گروه‌هایی از شیلی، اروگوئه، آرژانتین و بولیوی تشکیل شد، برنامه‌های بلندپروازانه‌ای برای به راه انداختن انقلاب قاره‌ایِ موردنظر «چه» داشت اما به اندازه‌ی کافی پول، هوادار و قدرت نظامی نداشت. در همین حال، حکومت‌های نظامیِ آمریکای جنوبی بر همکاریِ خود افزودند، و در ابتدا توافق‌نامه‌های دوجانبه‌ای را منعقد کردند که به جاسوسان و مأموران آنها اجازه می‌داد که در خاک یکدیگر عملیات انجام دهند.

عملیات نیروهای ویژه‌ی آرژانتین در بوئنوس آیرس در سال ۱۹۸۲

اورورا مِلونی، یک اروگوئه‌ای که با همسرش، دانیل بانفی، و دو دختر خردسال‌اش به آرژانتین گریخته بود، یکی از نخستین کسانی بود که حدس زد که راست‌گرایان خشونت‌طلب آمریکای جنوبی سرگرم طراحی شبکه‌ای بین‌المللی برای ترور و استرداد مخالفان‌اند. در ساعت ۳ بامداد ۱۳ سپتامبر ۱۹۷۴، نیم دوجین مرد مسلح به خانه‌ی ملونی و بانفی در حومه‌ی بوئنوس آیرس هجوم بردند. ملونی، که در آن زمان ۲۳ سال داشت، بی‌درنگ یکی از مهاجمان را شناخت: هوگو کَمپوس هِرمیدا، بازرس بدنام پلیس اروگوئه. قبلاً هرمیدا یک بار در اروگوئه از ملونی و بانفی بازجویی کرده بود. در آن زمان، ملونی و بانفی، به ترتیب، دانشجوی ادبیات و تاریخ بودند و در تظاهراتی در حمایت از جنبش چریکیِ چپ‌گرای توپامارو شرکت کرده بودند، جنبشی که بانفی در آن عضویت داشت. ملونی می‌گوید: «یادم بود که هرمیدا چطور مرا زده بود. او خیلی خشن بود.»

ملونی نمی‌فهمید که چطور هرمیدا آزادانه سرگرم فعالیت در کشوری خارجی است. در آن زمان، آرژانتین هنوز کشوری دموکراتیک و قانون‌مدار بود. (نظامیان بعداً در مارس ۱۹۷۶ قدرت را در دست گرفتند.) مأموران پلیس خارجی حق نداشتند که در آنجا فعالیت کنند. پس از اینکه آپارتمان را برای یافتن سرنخ‌هایی درباره‌ی محل اقامت دیگر اعضای فراریِ جنبش توپامارو زیر و رو کردند، هرمیدا بانفی را با خود برد. اورورا فکر می‌کرد که به زودی می‌فهمد که بانفی را به کدام کلانتری یا بازداشتگاه برده‌اند اما هیچ‌جا خبری از او نبود.

چنین اتفاقی در سپتامبر ۱۹۷۴ عجیب و غریب بود. ملونی می‌گوید: «قبلاً هیچ‌وقت نشنیده بودیم که کسی در آرژانتین ناپدید شود. مطمئن بودم که او را پیدا خواهیم کرد.» سرانجام، ملونی نشست مطبوعاتی برپا کرد. خبرنگاران می‌پرسیدند چطور ممکن است کسی این‌گونه ناپدید شود؟ پاسخ پنج هفته‌ی بعد معلوم شد، وقتی که پلیس در ۷۵ مایلی خانه‌ی ملونی جسد سه نفری را پیدا کرد که آثار شکنجه بر بدن‌شان مشهود بود. شاهدان شب‌هنگام نور اتوموبیل و چند مرد را در نقطه‌ی دورافتاده‌ای دیده بودند، و کپه‌ای خاک تازه هم بر جای مانده بود. جسد یکی از سه اروگوئه‌ایِ مقتول که با عجله دفن شده بودند به دانیل بانفی تعلق داشت.

یک ماه بعد، ملونی آرژانتین را ترک کرد، و سرانجام در ایتالیا اقامت گزید زیرا پدرش ایتالیایی بود و تابعیت دوگانه داشت. او در ۲۵ سال بعد سه بار برای عدالت‌خواهی به اروگوئه سفر کرد. اما، درست مثل شیلی و آرژانتین، بساط نظام دیکتاتوریِ اروگوئه هم در سال ۱۹۸۵ به بهای اعطای مصونیت به آمران و عاملان جنایت‌ها برچیده شده بود. در نتیجه، نمی‌شد مأموران دولت را به اتهام ارتکاب جنایت‌ در دوران ۱۲ ساله‌ی حکومت نظامیان تحت پیگرد قرار داد. به نظر می‌رسید که هیچ کاری از کسی ساخته نیست.

وضعیت حقوقی تا اواخر قرن بیستم دست‌نخورده باقی ماند. در اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰، یک قاضیِ اسپانیایی به نام بالتازار گارزون به قانون پیشتر نادیده‌مانده‌ای استناد کرد که اسپانیا را به پیگرد قضائیِ ناقضان حقوق بشر در هر نقطه‌ای از دنیا موظف می‌کرد، البته اگر کشور خودشان از محاکمه‌ی آنها خودداری می‌کرد. گارزون و گروهی از دادستان‌های پیشرو پرونده‌ی تحقیق و تفحص درباره‌ی جوخه‌ی نظامیِ سابق آرژانتین و حکومت پینوشه، و «توطئه‌ی جنایی» میان آنها، را به اتهام نسل‌کشی و تروریسم گشودند.

چون متهمان در اسپانیا زندگی نمی‌کردند، مردم تلاش و کوشش گارزون را موهوم می‌شمردند. کارلوس کاسترسانا، دادستان اسپانیایی‌ای که این پرونده‌ها را دنبال می‌کرد، اخیراً در مادرید به من گفت: «مردم به ما می‌خندیدند.» با وجود این، در ۱۶ اکتبر ۱۹۹۸، پلیس پینوشه را پس از جراحی مختصر فتق در درمانگاهی در لندن دستگیر کرد. او به طور منظم به لندن سفر می‌کرد، در فروشگاه گران‌قیمت «فورتنام اَند میسون» چای می‌نوشید و با دوست و متحد قدیمی‌اش مارگارت تاچر دیدار می‌کرد.

آگوستو پینوشه پس از دستگیری در لندن

در تب‌وتاب خبری و ولوله‌ی حقوقیِ روزهای بعد، کمتر کسی متوجه شد که حکم جلب اولیه برای دستگیریِ پینوشه مبتنی بر یکی از پرونده‌های مربوط به عملیات کرکس است. در این پرونده از یک شهروند شیلیایی به نام ادگاردو اِنریکِز اسم برده شده بود که در آرژانتین ناپدید شد. در این پرونده گفته شده بود که «شواهدی دال بر برنامه‌ای هماهنگ، موسوم به عملیات کرکس، وجود دارد که چند کشور در آن شرکت داشتند.»

حقوق‌دانان بریتانیایی دو بار با استرداد پینوشه به اسپانیا موافقت کردند و در نتیجه او ۱۷ ماه در بازداشت ماند. جک استراو، وزیر کشور حزب کارگر، مانع از استرداد پینوشه شد و در عوض با استناد به وضعیت جسمانی‌اش او را به شیلی فرستاد. دیکتاتور سابق پس از بازگشت به کشورش به این توجیهات دهن‌کجی کرد زیرا از روی صندلی چرخ‌دار بلند شد و با شادمانی برای هوادارانش دست تکان داد. با وجود این، تغییر عمده‌ای رخ داده بود زیرا دادستان‌ها، قضات و کنشگران دریافتند که دیکتاتورهای آمریکای جنوبی و سرسپردگان آنها دیگر مصون نیستند.

در سال ۱۹۹۹، اورورا ملونی، با الهام از گارزون، در ایتالیا پرونده‌ی قتلی را علیه مأموران امنیتیِ اروگوئه‌ایِ مظنون به قتل بانفی و دیگران گشود. خانواده‌های دیگر قربانیانِ عملیات کرکس که تابعیت ایتالیایی داشتند به ملونی پیوستند، و این پرونده ابعاد گسترده‌تری یافت و جنایت‌های این شبکه در چند کشور را دربرگرفت. ملونی- که اکنون ۶۹ ساله است- از خانه‌اش در میلان این پرونده را باز نگه داشته است. او به من می‌گوید: «این پرونده خیلی طولانی شده است.» پس از صدور احکامِ پارسال در رم، شاکیان شادمان شدند اما به نظر ملونی تا وقتی نتیجه‌ی فرجام‌خواهی‌ها معلوم نشود، نباید ماجرا را پایان‌یافته تلقی کرد.

وقتی دانیل بانفی در اواخر سال ۱۹۷۴ به قتل رسید، شبکه‌ی کندور هنوز به طور رسمی وجود نداشت. مرگ او را می‌توان نوعی پیش‌درآمد یا تمرین دانست. هرمیدا کمپوس یکی از معدود مأموران امنیتیِ اروگوئه بود که در خفا همراه با همتایان آرژانتینیِ خود سرگرم آزمودن راه‌هایی برای به دام انداختن مخالفان فراری بودند.

یکی از دیگر کسانی که سرگرم تمهید مقدمات برنامه‌ی استرداد با آرژانتین بود، برنامه‌ای که بعدها به جزئی از عملیات کرکس تبدیل شد، یک ناوبان نیروی دریاییِ اروگوئه به نام خورخه تروکولی بود. تروکولی، که اکنون پیرمرد ۷۳ ساله‌ای با موهای خاکستری‌رنگ و لپ‌هایی آویزان است، تنها متهم حاضر در دادگاه رم بود. او به ایتالیا نقل مکان کرده بود و در سال ۲۰۰۷ در سالِرنو، نزدیک ناپل، دستگیر شد. در دهه‌ی ۱۹۹۰، تروکولی دو رمان نیمه‌زندگی‌نامه‌مانند نوشت و توضیح داد که نظامیان اروگوئه چگونه به شکنجه، قتل و سرکوب روی آوردند. در «زمانه‌ی غارتگر»، شکنجه‌گری که شبیه به خودِ تروکولی به نظر می‌رسد (هر چند او تأکید می‌کند که این داستان تخیلی است) می‌گوید: «وقتی این دوره تمام شود باید صلح کنیم. اما اگر به چنین روش‌هایی متوسل شویم صلحی در کار نخواهد بود…افزون بر این، به مرور احساس بدی نسبت به این کارها پیدا خواهیم کرد.» با وجود این، در دادگاه هیچ اثری از ندامت و پشیمانی در او دیده نمی‌شد و ادعا می‌کرد که بی‌گناه است. ملونی به من می‌گوید: «یک روز کنارم نشست. به جای اینکه شرمنده باشد، عصبانی بود.»

اکثر اطلاعاتی که درباره‌ی عملیات کرکس داریم سال‌ها پس از پایان آن به دست آمده است. دفاتر رسمیِ هماهنگی در چند کشور وجود داشت، و مبادله‌ی اسناد و تلگرام‌های رمزی از طریق شبکه‌ی ارتباطیِ موسوم به «کُندورتِل»، اوراق رسمیِ فراوانی را بر جای گذاشت. اما در آن زمان قربانیان از ابعاد این توطئه‌ی بین‌المللی آگاه نبودند.

بیش از یک دهه، اطلاعات عمومی درباره‌ی عملیات کرکس عمدتاً محدود به نقل‌قولی از یک منبع ناشناس اف‌بی‌آی بود که در سال ۱۹۸۰ در کتابی به قلم دو روزنامه‌نگار به نام‌های جان دینگس و سائول لاندو منتشر شده بود. این دو روزنامه‌نگار سرگرم تحقیق درباره‌ی قتل سفیر سابق شیلی و دستیار آمریکایی‌اش بودند که در سال ۱۹۷۶ توسط مأموران پینوشه در واشنگتن دی‌سی کشته شدند. اندکی پس از این واقعه، یک مأمور اف‌بی‌آی در تلگرامی نوشت: «عملیات کرکس اسم رمز جمع‌آوری، مبادله و ذخیره کردن داده‌های اطلاعاتی درباره‌ی چپ‌گرایان، کمونیست‌ها و مارکسیست‌هاست، ]عملیاتی[ که اخیراً توسط دستگاه‌های اطلاعاتی‌ای که در آمریکای جنوبی با یکدیگر همکاری می‌کنند آغاز شده است.» در این یادداشت به «مرحله‌ی پنهانی‌تر» عملیات کرکس اشاره می‌شود که «شامل تشکیل گروه‌های ویژه‌ای از کشورهای عضو است که برای اجرای دستورات، از جمله ترور افراد، به هر نقطه‌ای از دنیا سفر می‌کنند.»

اما کسی غیر از این چیزی نمی‌دانست. نخستین پیشرفت مهم در پاراگوئه حاصل شد. در سال ۱۹۹۲، یک قاضیِ جوان به نام خوزه اگوستین فرناندز سرنخی از محل بایگانیِ پلیس مخفیِ ژنرال آلفردو استروسنِر، دیکتاتور حاکم بر کشور از ۱۹۵۴ تا ۱۹۸۹، به دست آورد. سحرگاه سه روز قبل از کریسمس، فرناندز سرزده از یک کلانتری در خارج از آسانسیون، پایتخت کشور، دیدار کرد. او که جز حکم بازرسی هیچ سلاحی در دست نداشت همراه با گروهی از خبرنگاران و تصویربرداران تلویزیونی به آن کلانتری رفت و پلیس سابقاً مصون را واداشت که اسناد را به وی تحویل دهد. فرناندز به من می‌گوید: «مجبور شدیم که کامیونی را از خبرنگارها قرض کنیم تا همه‌ی آن اسناد را به صحن دادگاه ببریم. شاید عکس‌ها تکان‌دهنده‌تر از بقیه‌ی اسناد بود. در آن عکس‌ها تصاویر افرادی به چشم می‌خورد که در عملیات کرکس ناپدید شده بودند.»

این اسناد به «بایگانی ترور» شهرت یافت. با مطالعه‌ی این نیم میلیون برگه می‌شد به جزئیات سه دهه سرکوب در دوران استروسنر پی برد. برای مثال، می‌شد فهمید که عملیات کرکس چطور و به دست چه کسانی طراحی شد. این اطلاعات برای فرناندز تکان‌دهنده بود. او می‌گوید: «ما داستان‌هایی درباره‌اش شنیده بودیم اما حالا سند و مدرک داشتیم.»

این اسناد نشان داد که شبکه‌ی کرکس به طور رسمی در نوامبر ۱۹۷۵ تشکیل شد، زمانی که مانوئل کونترِراس، رئیس دستگاه اطلاعاتیِ پینوشه، ۵۰ افسر اطلاعاتی را از شیلی، آرژانتین، اروگوئه، پاراگوئه، بولیوی و برزیل به دانشکده‌ی جنگ در خیابان مرکزی سانتیاگو، لا آلامِدا، دعوت کرد. پینوشه شخصاً از آنها استقبال کرد. کونترراس با اشاره به مقاومت سازمان‌یافته‌ی مخالفان حکومت‌های نظامیِ آمریکای جنوبی به آنها گفت: «ساختار رهبریِ براندازان بین‌قاره‌ای، قاره‌ای، منطقه‌ای و خرده‌منطقه‌ای است.» او پیشنهاد تشکیل شبکه‌ی پیچیده‌ای را ارائه داد که از «تلکس، میکروفیلم، رایانه‌ها و رمزنگاری» برای ردیابی و نابودیِ دشمنان استفاده می‌کند.

این شبکه در ۲۸ نوامبر با حضور پنج کشور آغاز به کار کرد. برزیل سال بعد و پرو و اکوادور در سال ۱۹۷۸ به آن پیوستند. این شبکه در دوران اوج خود ۱۰ درصد از نواحیِ مسکونیِ زمین را پوشش می‌داد و به قول فرانچسکا لِسا، از دانشگاه آکسفورد، به «ترور و مصونیت نامحدود» انجامید.

اسناد «بایگانی ترور» اطلاعات مهمی را در بر داشت اما عمدتاً شامل اوراقی کسالت‌آور و اداری بود. بر اساس آمار و ارقام موجود در پایگاه‌ داده‌هایی که لسا سرگرم ایجاد آن است، واقعیت نهفته در پسِ این اسناد عبارت بود از آدم‌ربایی، شکنجه، تجاوز و قتل دست‌کم ۷۶۳ نفر. با وجود این، تنها پس از کشف این بایگانی- و به‌ویژه پس از نام بردن از عملیات کرکس در پرونده‌ی گارزون علیه پینوشه- بود که روایت‌های ناپیوسته‌ی قربانیان به تدریج در قالب روایتی بزرگ‌تر به هم پیوند خورد.

لائورا اِلگوئتا در خانه‌ی کوچکی در لا رِینا زندگی می‌کند- یکی از حومه‌های آرام سانتیاگو که در گوشه و کنارش درختان پرشکوفه‌ی نورا به چشم می‌خورد. او یکی از بازماندگان عملیات کرکس است. خانه‌ی دوستش اودِت مَگنِت- که خواهر ۲۷ ساله‌اش، ماریا سِسیلیا، در سال ۱۹۷۶ در آرژانتین ناپدید شد- پیاده پنج دقیقه با او فاصله دارد. وقتی پیاده رهسپار خانه‌ی الگوئتا بودیم، مگنت به من گفت: «هنگامی که دنبال خانه می‌گشتم، می‌خواستم به او نزدیک باشم.» مدت‌هاست که این دو زن در رسانه‌ها و در کنفرانس‌های حقوق بشری درباره‌ی عملیات کرکس به مردم شیلی توضیح می‌دهند.

هر چند مأموران عملیات کرکس در همه‌‌ی کشورهای عضو این شبکه به دنبال مخالفان بودند اما کارشان به طور خاص متمرکز بر آرژانتین بود زیرا این کشور، پیش از آن که خودش هم به چنگ نظامی‌ها بیفتد، پناهگاه تبعیدیانی بود که از دیکتاتوری‌های نظامی در این قاره می‌گریختند. مأمورانی که از اروگوئه و شیلی به آرژانتین اعزام می‌شدند از چند بازداشتگاه‌ و شکنجه‌گاه‌ موقتی که میزبانان‌شان در اختیار آنها گذاشته بودند استفاده می‌کردند. یکی از این اماکن، تعمیرگاه متروکه‌ی «اوتوموتورز اورلِتی» بود که آناتول لارابیتی در آن حبس شد و مادرش ویکتوریا آخرین بار زنده در آنجا دیده شد. آناتول هنوز قوطی حاویِ فلزات درخشان در این تعمیرگاه را به یاد می‌آورد، قوطی‌ای که حلقه‌های ازدواج قربانیان را در آن نگه می‌داشتند.

بعدها قربانیان این عملیات را به «کِلاب اَتلِتیکو» می‌بردند، اسم‌رمزی برای زیرزمین یکی از انبارهای پلیس در بوئنوس آیرس. در ژوئیه‌ی ۱۹۷۷، چند مأمور مسلح آرژانتینی و شیلیایی لائورا الگوئتای ۱۸ ساله و زن برادرش، سونیا، را از خانه‌ی آنها در نزدیکیِ «کلاب اتلتیکو» ربودند و به این محل بردند. در آن زمان، خانواده‌ی شیلیایی الگوئتا- که بعضی از آنها به آرژانتین گریخته بودند- هنوز دنبال برادر فعال‌اش، کیکو، می‌گشتند که در ژوئیه‌ی سال قبل در بوئنوس آیرس ناپدید شده بود. الگوئتا به من می‌گوید: «می‌دانستیم که او را ربوده‌اند اما از هیچ چیز دیگری خبر نداشتیم.»

در اتوموبیل، آزار و اذیت کلامی، جنسی و جسمانی شروع شد. بدرفتاری و توهین در کلاب اتلتیکو ادامه یافت- در آنجا لباس‌هایشان را درآوردند، به آنها دستبند ‌زدند، سرپوش بر سرشان ‌گذاشتند و آنها را «ک۵۲» و «ک۵۳» نامیدند. الگوئتا چنین به یاد می‌آورد: «هر کسی که از کنارتان رد می‌شد، فحش می‌داد یا شما را می‌زد یا روی زمین پرت می‌کرد.» آنها می‌توانستند صدای دیگر زندانیانی را که در غل و زنجیر راه می‌رفتند، بشنوند. شکنجه‌گران شیلیایی به هیچ‌وجه ملیت خود را مخفی نمی‌کردند، و بازجویی الگوئتا و سونیا صرفاً به پرس‌وجو از شیلیایی‌ها محدود می‌شد که به آرژانتین گریخته بودند. آن دو را به نوبت به اتاق شکنجه ‌بردند. آنها را کتک ‌زدند، از نظر جنسی آزار ‌دادند و به ایشان شوک الکتریکی وارد ‌کردند. الگوئتا می‌گوید: «‌گفتند: “حالا مهمانی می‌تواند واقعاً شروع شود.” به‌رغم همه‌ی آن‌چه می‌دانستیم و خوانده بودیم، باور نمی‌کردیم که آدم‌ها قادر به انجام چنین کارهایی باشند. وقتی زن برادرم از اتاق شکنجه بیرون آمد، آن‌قدر به او شوک الکتریکی داده بودند که هنوز می‌لرزید.»

بعد از هشت ساعت آنها را آزاد کردند. شکنجه‌گران فهمیده بودند که این دو زن درباره‌ی مخالفان سیاسی یا مسلح پینوشه هیچ چیزی نمی‌دانند. «وقتی داشتم از آنجا بیرون می‌رفتم، یک شکنجه‌گر فریاد زد: “نبَریدش. می‌خوام با دوست‌دخترم باشم!”» الگوئتا را چشم‌بسته سوار اتوموبیلی کردند و در خیابانی نزدیک خانه‌اش رها کردند.

الگوئتا و مگنت سال‌ها برای تحقیق و تفحص درباره‌ی عملیات کرکس در شیلی مبارزه کردند اما تنها پس از دستگیری پینوشه در لندن بود که توجه رسانه‌ها و سیاستمداران به این مسئله جلب شد. الگوئتا می‌گوید: «هیچ کشوری نمی‌خواست اقرار کند که به واحدهای مسلح دیگر کشورها اجازه داده که در قلمرو آن کشور عملیات انجام دهند. بی‌خبری از عملیات کرکس در شیلی باورنکردنی بود.»

اکنون آگاهی از این عملیات افزایش یافته است و دادگاه‌ها سرانجام تحقیق و تفحص درباره‌ی قتل بسیاری از افراد را شروع کرده‌اند اما این امر به این معنا نیست که همه‌ی شیلیایی‌ها با این عملیات مخالف‌اند. در واقع، درست مثل اروگوئه، آرژانتین و برزیل، در شیلی هم بخش کوچک اما مهمی از جامعه‌ از نظام دیکتاتوری و مأموران‌اش دفاع می‌کند.

در بعدازظهر یکی از روزهای ماه مارس سال جاری قدم‌زنان به خیابان عریض لا آلامدا در سانتیاگو رفتم. اکنون نام رسمیِ این خیابان «اَوِنیدا لیبِرتادور برناردو اُهیگینز» است و در آن زمان صحنه‌ی درگیریِ روزانه میان معترضان سنگ‌پراکَن و نیروهای پلیس مجهز به گاز اشک‌آور بود. معترضان خواهان انجام اصلاحاتی در نظام نئولیبرال و قانون‌اساسیِ تحمیلیِ پینوشه بودند. این اعتراضات، که از اکتبر ۲۰۱۹ شروع شده بود، حاکی از نارضاییِ گسترده از بقایای آن دوران، از جمله اتهاماتی درباره‌ی بدرفتاریِ پلیس دولت محافظه‌کارِ رئیس‌جمهور میلیاردر، سباستیَن پینیه‌را، بود. پینیه‌را پنجمین فرد ثروتمند کشور است و برادرش در دوران پینوشه وزیر بود. قربانیان این اعتراضات، که بسیاری از آنها در تظاهرات شرکت کرده بودند، از شکنجه، تجاوز، قتل و سؤقصد حرف می‌زنند. خوزه میگوئل ویوانکو، عضو سازمان دیدبان حقوق بشر، در هنگام ارائه‌ی گزارشی که بر اساس آن شمار مجروحان اعتراضات تا نوامبر ۲۰۱۹ بیش از ۱۱ هزار نفر بود، گفت: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم که دوباره شاهد چنین اوضاعی در شیلی باشیم. فکر می‌کردیم که چنین اتفاقاتی به تاریخ پیوسته است.»

در این خیابان یک قوطیِ خالیِ گاز اشک‌آور کنار سنگ‌های تازه‌پرت‌شده روی زمین دیده می‌شد. از قضا، روی آن نوشته بود «کرکس»- نام شرکتی که از مدت‌ها قبل مسئول تجهیز ارتش و پلیس شیلی بوده است. به ادعای معترضان، شلیک مستقیم گاز اشک‌آور به مردم به آسیب دیدن چشم بیش از ۴۰۰ نفر انجامیده است. پینیه‌را ابتدا معترضان را به علت «جنگ با همه‌ی مردم خوب شیلی» محکوم کرد اما بعد از مدتی دستور انجام تحقیقات را صادر کرد و اَندرِس چادویک، وزیر کشور (حامیِ سابق پینوشه و پسر دایی خود) را از مقام‌اش عزل کرد؛ پارلمان شیلی هم چادویک را به مدت پنج سال از تصدیِ شغل‌های دولتی محروم کرد. همه‌پرسی درباره‌ی تغییر قانون‌اساسی، که به علت شیوع ویروس کرونا به تعویق افتاده بود، اکنون قرار است که در ۲۵ اکتبر برگزار شود.

در حومه‌ی شهر، مگنت من را به «ویا گریمالدی» برد- بازداشتگاهی واقع در یک مجتمع رستورانیِ سابق که گاهی در آن قربانیان را روزها در جعبه‌های چوبیِ کوچکی حبس می‌کردند. اکنون این بازداشتگاه به موزه‌ای تبدیل شده است که از میان آثار ارائه‌شده در آن می‌توان به نقاشی‌های پزشکی انگلیسی به نام شیلا کَسیدی اشاره کرد که پس از مداوای یکی از رهبران مجروح مخالفان مسلح پینوشه در این محل شکنجه شد. کسیدی بعدها تعریف کرد که چطور به واژن زندانیان زن شوک الکتریکی می‌دادند و به شیوه‌های گوناگون، از جمله از طریق سگ‌ها، به آنها تجاوز می‌کردند. از دیگر آثار به نمایش درآمده در این موزه می‌توان به بلوک‌های سیمانی‌ای اشاره کرد که قربانیان را به آنها می‌بستند و از هلی‌کوپتر به دریا پرت می‌کردند.

من و مگنت در میان ۱۸۸ لوحه‌ی سرامیکیِ کوچکی که به نشانه‌ی یادبود تک‌تک زنان قربانیِ پینوشه کنار بوته‌های گل رُز چیده شده است، دنبال اسم خواهرش ماریا سِسیلیا گشتیم. خواهر مگنت از اعضای فعال مخالفان تبعیدی بود. او می‌گوید: «گاهی آرزو می‌کنم که ای کاش این‌قدر شجاع نبود، و مثل دیگران پیش از وقوع این اتفاق از آرژانتین فرار کرده بود.» سرانجام، لوحه‌ی ماریا سسیلیا را در کنار بوته‌ای از گل‌های رز زردرنگ یافتیم.

بسیاری از مجریان عملیات کرکس فارغ‌التحصیل «مدرسه‌ی قاره‌ی آمریکا» بودند- اردوگاه آموزشیِ ارتش آمریکا در پاناما که به تعلیم و تربیت نظامیان حکومت‌های متحد آمریکا در این قاره اختصاص داشت. اما رهبریِ این عملیات بر عهده‌ی آمریکا نبود. با وجود این، افشاگری‌های اخیر حاکی از آن است که دستگاه‌های اطلاعاتیِ کشورهای غربی به خوبی از این عملیات آگاه بودند.

اندکی پیش از سفرم به شیلی در ماه مارس، اخبار تکان‌دهنده‌ای درباره‌ی یک شرکت سوئیسی منتشر شد که برای چند دهه دستگاه‌های رمزنگاری را در اختیار نیروهای نظامی، پلیس و سازمان‌های جاسوسیِ سراسر دنیا گذاشته بود. روزنامه‌ی «واشنگتن پست» افشا کرد که سازمان سیا و دستگاه اطلاعاتیِ آلمان غربی در خفا مالک این شرکت بودند. در نتیجه، آمریکا و آلمان غربی می‌توانستند بی‌آنکه کاربران بفهمند، هر پیامی را که از طریق دستگاه‌های رمزنگاریِ این شرکت ارسال می‌شد، بخوانند. از میان مشتری‌های این شرکت می‌توان به حکومت‌های آرژانتین، پرو، برزیل، شیلی و اروگوئه اشاره کرد. به قول «واشنگتن پست»، سیا «در واقع، سیستم مخابراتیِ دستکاری‌شده‌ای را در اختیار بعضی از بی‌رحم‌ترین حکومت‌های آمریکای جنوبی می‌گذاشت و، در نتیجه، برای آگاهی از دامنه‌ی فجایع آنها در موقعیت منحصربه‌فردی قرار داشت.»

دستگاه‌های اطلاعاتیِ آلمان غربی، بریتانیا و فرانسه حتی سرگرم بررسی امکان تقلید از دست‌کم بخشی از روش‌های عملیات کرکس در اروپا بودند

پارسال پیش از انتشار اطلاعات جدید درباره‌ی دستگاه‌های رمزنگاریِ دستکاری‌شده، آمریکا سندی را که از حالت سرّی خارج شده بود در اختیار آرژانتین قرار داد. این سند نشان می‌داد که دستگاه‌های اطلاعاتیِ آلمان غربی، بریتانیا و فرانسه حتی سرگرم بررسی امکان تقلید از دست‌کم بخشی از روش‌های عملیات کرکس در اروپا بودند. عنوان یک تلگرام به‌شدت سانسورشده‌ی سیا در سپتامبر ۱۹۷۷ چنین است: «دیدار نمایندگان دستگاه‌های اطلاعاتیِ آلمان غربی، فرانسه و بریتانیا از آرژانتین برای بحث درباره‌ی شیوه‌های تأسیس سازمانی شبیه به ]شبکه‌ی[ کرکس برای مقابله با براندازان.» این دیدار مصادف بود با فعالیت‌های تروریستیِ فرامرزیِ گروه بادِر-ماینهوف آلمان، بریگادهای سرخ ایتالیا و ارتش جمهوری‌خواه ایرلند. بر اساس مندرجات این تلگرام، بازدیدکنندگان توضیح دادند که «تهدید تروریستی/براندازی به چنان سطوح خطرناکی در اروپا رسیده بود که به عقیده‌ی آنها بهترین کار یک‌کاسه کردن منابع اطلاعاتیِ خود در سازمانی تعاونی همچون ]شبکه‌ی[ کرکس بود.»

هیچ شاهدی در دست نیست که نشان دهد این برنامه اجرا شد اما می‌دانیم که در آن زمان کشورهای عضو شبکه‌ی کرکس سرگرم برنامه‌ریزی برای ترور مخالفان در اروپا بودند. پیش از آن، شیلی به تنهایی به حملاتی در اروپا دست زده بود؛ برای مثال، می‌توان به ترور برناردو لِیتون، سیاستمدار شیلیاییِ تبعیدی، در اکتبر ۱۹۷۵ در رم اشاره کرد. حالا قرار بود که گروه‌های عضو عملیات کرکس هر کسی از هر ملیتی را که رهبر تروریست‌ها قلمداد می‌کردند در خاک اروپا به قتل برسانند- هر چند گزارش سیا در ماه مه ۱۹۷۷ فاش می‌کند که «گویا غیرتروریست‌ها هم جزء اهداف بودند.» این گزارش می‌افزاید که «رهبران سازمان عفو بین‌الملل هم بخشی از این اهداف بودند.»

بخت با قربانیان احتمالی یار بود که ناسیونالیسم پرهیاهوی ژنرال‌های کشورهای گوناگون آمریکای لاتین، که بخش عمده‌ای از دوران حرفه‌ای خود را صرف آمادگی برای رویارویی با یکدیگر- و نه «براندازان» داخلی- کرده بودند، در سال ۱۹۷۸ دچار بحران شد زیرا شیلی و آرژانتین بر سرِ مرزهای دریاییِ خود در کانال بیگِل با یکدیگر درافتادند. این منازعه ادامه‌ی همکاری میان آنها را ناممکن کرد و سرانجام به فروپاشی شبکه‌ی کرکس انجامید و از انجام عملیات در اروپا جلوگیری کرد. چند سال بعد، شیلی در خفا در جنگ فالکلند به بریتانیا کمک کرد، جنگی که سقوط حکومت نظامیِ آرژانتین در سال ۱۹۸۳ را در پی داشت.

در دهه‌ی ۱۹۸۰، این حکومت‌های دیکتاتوری یکی پس از دیگری سقوط کردند. اما به علت هراس فراگیر از شورش نظامیان و بازتحمیل نظام دیکتاتوری، کسی در پی تعقیب قضائیِ ناقضان حقوق بشر در کشورهای عضو این شبکه برنیامد یا چنین کوشش‌هایی ناکام ماند. در سال ۱۹۸۵، رهبران نظامیِ سابق آرژانتین محاکمه و به علت نقض حقوق بشر مجرم شناخته شدند اما به‌زودی بخشیده شدند- و قانون عفو وضع شد. در اروگوئه، قانون عفو در سال ۱۹۸۶ تصویب شد، آن هم درست چند ساعت پیش از آغاز محاکمه‌ی مأموران عملیات کرکس و عده‌ای دیگر از متهمان به نقض حقوق بشر. به نظر می‌رسید که قرار نیست آمران و عاملان بعضی از شنیع‌ترین جنایت‌های قرن بیستم مجازات شوند.

اما این وضعیت با دستگیریِ پینوشه در لندن تغییر کرد. لائورا الگوئتا به من می‌گوید: «این گارزون بود که دنیا را متوجه این امر کرد.» همان طور که بازداشت پینوشه نشان داد، قوانین عفو ضامن مصونیت جهان‌شمول نبودند، و عملیات کرکس یکی از نقاط ضعف بود. با نگاهی به گذشته می‌توان گفت کسانی که انتظار داشتند نسبت به مشارکت در عملیات کرکس مصونیت مادام‌العمر داشته باشند مرتکب سه اشتباه مهم شدند. اول اینکه کودک‌ربایی کردند، جنایتی که حتی مشمول قوانین عفو هم نبود. دوم اینکه به اشتباه تصور کردند که این عفوها جنایت‌های رخ‌داده در خاک دیگر کشورها را هم در بر خواهد گرفت. سرانجام اینکه برای سرپوش نهادن بر قتل‌ها جسد قربانیان را از انظار مخفی نگه داشتند- و در نتیجه، این جنایت‌ها را به پرونده‌های لاینحل و بازِ آدم‌ربایی‌ تبدیل کردند. برخلاف پرونده‌ی قتل که پس از پیدا شدن جسد مقتول مختومه می‌شود، پرونده‌ی آدم‌ربایی باز می‌ماند و نه مشمول قانون مرور زمان می‌شود و نه مشمول عفو جنایت‌های گذشته. این خطاها به گروه شجاعی از دادستان‌ها و قضات اجازه داد که در تعداد اندکی از پرونده‌های به‌دقت انتخاب‌شده قوانین عفو را دور بزنند. افشای حقایق هولناک این پرونده‌ها مایه‌ی سرافکندگیِ دولت‌ها شد و بعضی از آنها را به لغو قوانین عفو واداشت.

در آرژانتین، محاکمه‌ی یکی از ربایندگان شیلیاییِ الگوئتا، به اتهام ترور جداگانه‌ای در سال ۱۹۷۴، به صدور حکمی در سال ۲۰۰۱ انجامید که بر اساس آن جنایت علیه بشریت- شکنجه، قتل و آدم‌ربایی- مشمول قوانین مرور زمان نمی‌شود. اینها همان جنایت‌های مرسوم حکومت نظامی‌ای بود که در دوران به‌اصطلاح «جنگ کثیف» بیش از ۲۰ هزار نفر از شهروندان‌اش را «ناپدید» کرده بود. در نتیجه، این حکم قوانین عفو در آرژانتین را تضعیف کرد و سرانجام به لغو آنها در سال ۲۰۰۳ انجامید. قانون عفو در اروگوئه هم در سال ۲۰۱۱ به درخواست «دادگاه بین‌آمریکاییِ حقوق بشر» در کاستاریکا لغو شد. این دادگاه درباره‌ی ربودن بچه‌ای تحقیق کرده بود که همراه با آناتول لارابیتی و خواهرش در مقر سازمان اطلاعات نظامی در مونته‌ویدئو حبس شده بود.

قانون عفو در شیلی هنوز لغو نشده است اما تا سال ۲۰۰۲ مجموعه‌ای از احکام آن را تقریباً بی‌اثر کرده بود. بر اساس این احکام، پرونده‌های عملیات خارجی، ناپدیدشدگان قهری و قربانیان کودک مشمول این قانون نمی‌شد. از میان اعضای اصلیِ شبکه‌ی کرکس، برزیل تنها کشوری است که قانون عفوش همچنان به قوتِ خود باقی است. این کشور شاهد کمترین میزان پیشرفت در مورد پیگرد قضائیِ جنایت‌های حکومت دیکتاتوریِ نظامی بوده است.

تا سال ۲۰۱۱، اکثر قوانین عفو لغو یا عمدتاً بی‌اثر شده بود. بنابراین، سرانجام تحقیق و تفحصِ آزادانه‌تر درباره‌ی پرونده‌های عملیات کرکس امکان‌پذیر شد- و مأموران تحقیق در کشورهای گوناگون شروع به تبادل اطلاعات کردند. در پنج سال گذشته، احکام دو پرونده‌ی قدیمی- یکی در آرژانتین، و دیگری پرونده‌ای که اورورا ملونی در ایتالیا گشود- صادر شده است. در سال ۲۰۱۶، پرونده‌ی مربوط به آرژانتین، که ۱۰۹ قربانیِ عملیات کرکس در شش کشور را در بر می‌گرفت، برای ۱۵ نفر، از جمله رینالدو بینیونه، رئیس جمهور حکومت نظامیِ آرژانتین که در آن زمان ۸۷ ساله بود، حکم زندان صادر کرد. هفت متهم دیگر در جریان این محاکمه‌ی سه‌ساله از دنیا رفتند. این نخستین حکمی بود که به وجود «یک توطئه‌ی بین‌المللیِ غیرقانونی…برای آزار و اذیت، ربودن، استرداد اجباری، شکنجه و قتل فعالان سیاسی» اذعان می‌کرد. بر اساس این حکم، آرژانتین به نوعی «شکارگاه» تبدیل شده بود.

رینالدو بینیونه (راست)، رئیس جمهور پیشین حکومت نظامیِ آرژانتین، و سانتیاگو ریوِروس (وسط)، ژنرال پیشین، در سال ۲۰۱۲ در محاکمه به اتهام ارتکاب جنایت علیه بشریت

دامنه‌ی تحقیقات پرونده‌ی رم گسترش یافت و مظنونانی در پرو، بولیوی و شیلی را هم در بر گرفت. این پرونده نیز همچون پرونده‌ی آرژانتین مستلزم همکاریِ بی‌سابقه- هر چند کند و گاهی ناموفق- میان چند کشور بود و نتیجه‌ی یکسانی داشت: کرکس شبکه‌ی بین‌المللیِ غیرقانونیِ ترور حکومتی بود. هر دو حکم نه تنها عدالت را اجرا کردند بلکه به لطف تحقیق و توصیف دقیق رخدادها به بازگوییِ تاریخ پرداختند.

به لطف ده‌ها پرونده‌ی کوچک‌تر در هشت کشور، بسیاری از قربانیان عملیات کرکس موفق به احقاق حق در دادگاه شده‌اند. بر اساس محاسبات فرانچسکا لسّا، بین سال‌های ۱۹۷۶ و ۱۹۷۸، یعنی در دوران اوج عملیات کرکس، ۴۶۹ نفر قربانی شدند. در چند سال پیش و پس از این عملیات هم ۲۹۶ نفرِ دیگر قربانی عملیاتِ بیشتر دوجانبه شدند. از بین این پرونده‌ها می‌توان به ۲۳ پرونده‌ای اشاره کرد که کودکان هم در میان قربانیان‌شان بودند. این پرونده‌ها دست‌کم شامل ۳۷۰ فقره قتل است. تقریباً ۶۰ درصد از این پرونده‌ها در دادگاه مطرح شده‌اند یا به زودی به دادگاه راه خواهند یافت- و ۹۴ نفر به زندان محکوم شده‌اند (هر چند در اغلب موارد استرداد افراد مجرم از کشور خود به محل اجرای حکم امکان‌پذیر نبوده است.)

بر اساس موازین تحقیقات حقوق بشری، وقتی که پیشرفت اغلب آرام و مکث‌دار است، نتیجه‌ی کار خوب است. با وجود این، با توجه به ابعاد بزرگ این جنایت‌ها، به سختی می‌توان احساس کرد که عدالت واقعاً تحقق یافته است. فقط چند ده نفر- اکثراً پیرمردهایی که از قبل زندانی بوده‌اند- مجرم شناخته شده‌اند. بسیاری دیگر، از جمله کمپوس هرمیدا، بی‌آنکه مجبور به پاسخ‌گویی در قبال اعمال خود شوند از دنیا رفته‌اند. هیچ‌یک از آنها طلب بخشش نکرده یا محل دفن اجساد را افشا نکرده است. میرتا گویانزه، دادستان اروگوئه‌ای، می‌گوید: «اینجا هیچ‌کس اعتراف نکرده است.» شمار قربانیان در اروگوئه از هر کشور دیگری بیشتر است اما تعداد محکوم‌شدگان از انگشتان یک دست تجاوز نمی‌کند.

ترس از خشونت راست‌گرایان افراطی هنوز گریبان آمریکای جنوبی، به‌ویژه قربانیان، را رها نکرده است. دفاع ژائیر بولسونارو، رئیس جمهور برزیل، از حکومت دیکتاتوریِ پیشین کشورش فوق‌العاده نگران‌کننده است. تصور اینکه روزی دوباره سر و کله‌ی شبکه‌ای شبیه به کرکس پیدا شود موهوم نیست. بهترین راه پیشگیری این است که با تمام قوا بکوشیم عاملان تروریسم دولتی به زندان بیفتند، حتی اگر این امر دهه‌ها طول بکشد. پابلو اووینیا، دادستان پرونده‌ی بوئنوس آیرس، به من گفت: «ادعایی جسورانه است که بگوییم این محاکمه به استبداد پایان خواهد داد. اما می‌توانیم نشان دهیم که اگر دوباره سر و کله‌ی استبداد ظاهر شود به احتمال زیاد بانیان و عاملان آن بعداً در دادگاه محاکمه خواهند شد.» این هدیه‌ای است که قربانیان عملیات کرکس می‌توانند برای نسل‌های آینده بر جای بگذارند.

آناتول لارابیتی دارد به خط پایان ماراتون قضائی‌ِ شخصی‌اش نزدیک می‌شود. او می‌گوید: «این پرونده تقریباً در سراسر دوران بزرگسالی‌ام بی‌وقفه جریان داشته است.» او و خواهرش ابتدا در سال ۱۹۹۶ پرونده را به دادگاهی مدنی در آرژانتین بردند تا ثابت شود که چه بر سرشان آمده و غرامت دریافت کنند.» پس از دو دهه تلاش بی‌ثمر برای دریافت غرامت، و پاسخ‌های منفیِ مستمرِ دادگاه‌های آرژانتین، در سال ۲۰۱۹ «دادگاه بین‌آمریکاییِ حقوق بشر» پرونده‌ی آنها را پذیرفت- این دادگاه می‌تواند دولت‌ها را به پرداخت غرامت و تغییر قوانین فرابخواند. لارابیتی می‌گوید: «مطمئن‌ام که پیروز خواهیم شد.» حکم دادگاه می‌تواند آرژانتین را به تغییر نحوه‌ی رسیدگی به چنین پرونده‌هایی وادار کند، و برای دیگر کشورها نوعی رویّه‌ی قضائی بر جای گذارد. علاوه بر این، شاید آناتول و خواهرش سرانجام غرامت دریافت کنند. اما این برای او مهم‌ترین چیز نیست. او می‌گوید: «تا حالا، وظیفه‌ی یافتن شواهد اغلب بر عهده‌ی ما بوده است. می‌خواهیم این امر تغییر کند.»

در پایان گفتگو، آناتول می‌گوید وقتی به درون خاطراتش نقب می‌زد و به پدر و مادرش یا دیگر کودکان ربوده‌شده فکر می‌کرد، احساس می‌کرد که صدایش می‌لرزد. او می‌گوید: «متوجه شدید؟ صدایم در گلو گیر کرده بود. خواهرم خیلی کوچک بود، و برخلاف من پدر و مادرمان را به یاد نمی‌آورد اما این بدین معنا نیست که از نظر عاطفی آسیب ندیده است.» به عقیده‌ی او، عدالت قضائی برای جلوگیری از تکرارِ گذشته اهمیت دارد اما خاطره نیز مهم است. او می‌گوید: «می‌توانیم به زنده نگه داشتن خاطره کمک کنیم.»

آناتول خودش تصمیم گرفته است که بدون دلخوری زندگی کند و خشمی را که زمانی احساس می‌کرد فرو بخورد- در آن زمان حتی از دست پدر و مادرِ واقعی‌اش هم عصبانی بود که چرا خانواده را در معرض خطر قرار داده‌اند. او می‌گوید: «عصبانی بودم. چرا بچه‌دار شدند؟ بعد به جواب این سؤال پی بردم- عمل‌شان مبتنی بر ایمان و اعتقاد بود. درست همان طور که الان صحبت کردن از آن ماجرا عملی اعتقادی است، هر چند شاید مردم فکر کنند که محال است که چنین چیزی اتفاق افتاده باشد.»

نویسنده مقاله، جایلز ترملت خبرنگار مقیم اسپانیاست. از میان کتاب‌های او می‌توان به اشباح اسپانیا و گروه‌های نظامیِ بین‌المللی: فاشیسم، آزادی و جنگ داخلی اسپانیا اشاره کرد. آن‌چه خواندید برگرفته از آسو با عنوان : «عملیات کرکس: توطئه‌ی دوران جنگ سرد که آمریکای جنوبی را به وحشت انداخت»، است.


منبع اصلی: Giles Tremlett, ‘Operation Condor: the cold war conspiracy that terrorized South America’, The Guardian, ۳ September 2020.

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b9%d9%85%d9%84%db%8c%d8%a7%d8%aa-%da%a9%d8%b1%da%a9%d8%b3%d8%9b-%d8%aa%d8%b1%d9%88%d8%b1-%d8%af%d9%88%d9%84%d8%aa%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a2%d9%85%d8%b1%db%8c%da%a9%d8%a7%db%8c-%d8%ac%d9%86%d9%88/feed/ 0 5863
درباره‌ی فردریش انگلس http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%b1%db%8c%d8%b4-%d8%a7%d9%86%da%af%d9%84%d8%b3/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%b1%db%8c%d8%b4-%d8%a7%d9%86%da%af%d9%84%d8%b3/#respond Sat, 24 Oct 2020 14:31:41 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5855 ولادیمیر ایلیچ لنین برگردان مهرداد امامی

[دریغا]، چه چشمه‌ی جوشانی از خِرد درخشید و محو شد
[افسوس] چه قلبی از تپش باز ایستاد‍!
(برگرفته از شعر نکراسوف با نام «به یاد دوبرولیوبف»)

فردریش انگلس به تاریخ ۵ اوت ۱۸۹۵ در لندن از دنیا رفت. انگلس پس از دوست دیرینش کارل مارکس (که در ۱۸۸۳ در گذشته بود) عالی‌ترین پژوهشگر و آموزگار پرولتاریای مدرن در کل جهان متمدّن شمرده می‌شد. از زمانی که دست سرنوشت کارل مارکس و فردریش انگلس را کنار هم نشاند، این دو یار همیشگی کار مادام‌العمر خود را وقف هدفی مشترک کردند. و از این رو، در جهت فهم کاری که انگلس برای پرولتاریا کرده، باید تصوّر واضحی در باب اهمیت آموزه‌ها و آثار مارکس برای انکشاف جنبش طبقه کارگر معاصر داشت. مارکس و انگلس نخستین کسانی بودند که ثابت کردند طبقه‌ی کارگر و مطالباتش نتیجه‌ی ضروری نظام اقتصادی حاضر هستند که همراه با بورژوازی به ناگزیر پرولتاریا را خلق می‌کند و سازمان می-دهد. آن دو نشان دادند این مبارزه‌ی طبقاتی پرولتاریای سازمان‌یافته است که بشریت را از دست شیاطینی که اکنون منکوبش می‌کنند، رها خواهد کرد، نه تلاش‌های صادقانه‌ی افرادی والامنش. مارکس و انگلس در آثار علمی خود نخستین افرادی بودند که توضیح دادند سوسیالیسم زاییده‌ی فکرخیالبافان نیست بلکه غایت نهایی پیامد ضروری تکامل نیروهای تولید در جامعه‌ی مدرن است. تمام تاریخ مکتوب بشر تا کنون تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی، تاریخ توالی حکمرانی و پیروزی طبقات اجتماعی معیّن بر سایرین بوده است. و همین وضع ادامه خواهد یافت تا زمانی که بنیان‌های مبارزه‌ و سلطه‌ی طبقاتی- مالکیت خصوصی و هرج‌ومرجِ تولید اجتماعی- ناپدید شوند. منافع پرولتاریا در گرو نابودی این بنیان‌هاست و بنابراین، مبارزه‌ی طبقاتی آگاهانه‌ی کارگران سازمان‌یافته مستقیماً باید علیه این مبانی به جریان افتد. و هر مبارزه‌ی طبقاتی [بی‌شک] مبارزه‌ای سیاسی است.

اکنون تمام پرولتاریایی که برای رهایی خود مبارزه می‌کنند، این ایده‌های مارکس و انگلس را اتخاذ کرده‌اند. اما زمانی که در دهه‌ی ۱۸۴۰ این دو یار جاودان سهمی در آثار سوسیالیستی یافتند و وارد جنبش‌های اجتماعی عصر خود شدند، آن دو یقیناً بدعت‌گذار بودند. در آن هنگام افراد بسیاری وجود داشتند، بااستعداد و بی‌استعداد، صادق و ریاکار، که جذب مبارزه‌ برای آزادی سیاسی علیه خودکامگی پادشاهان، پلیس و روحانیون شدند اما ناتوان از تشخیص تقابل میان منافع بورژوازی و پرولتاریا بودند. این افراد ایده‌ی کنش کارگران را به مثابه‌ی یک نیروی اجتماعی مستقل در نظر نمی‌آوردند. از سوی دیگر، خیالبافان زیادی از جمله برخی نوابغ وجود داشتند که می‌پنداشتند تنها مجاب کردن حاکمان و طبقات حاکم در مورد سرشت نابرابر نظم اجتماعی معاصر ضرورت دارد و آنگاه برقراری صلح و رفاه کلی در جهان خاکی آسان خواهد بود. آن-ها خواب سوسیالیسمی فارغ از مبارزه را می‌دیدند. در نهایت، تقریباً تمام سوسیالیست‌های آن زمان و دوستان طبقه‌ی کارگر به طور کلی پرولتاریا را تنها به مثابه‌ی یک زخم (ulcer) در نظر می‌گرفتند و با وحشت نظاره-گر گسترش آن همراه با گسترش صنعت بودند. بدین ترتیب، همه‌ی آن‌ها در پی وسایلی جهت متوقف کردن «چرخ تاریخ» می‌گشتند. مارکس و انگلس سهمی در ترس کلی از انکشاف پرولتاریا نداشتند؛ بالعکس، تمام دلگرمی‌شان رشد پیوسته‌ی آن بود. هر چه پرولتاریای بیشتری وجود داشته باشد، قدرت‌شان به عنوان طبقه‌ای انقلابی افزون می‌شود و سوسیالیسم امکان بیشتری می‌یابد و زمان تحقشش نزدیک‌تر می‌گردد. بنابراین شاید بتوان خدماتی را که مارکس و انگلس به طبقه‌ی کارگر کردند در چند کلمه بیان کرد: آن‌ها به طبقه‌ی کارگر آموختند خود را بشناسد و به خودآگاهی برسد و علم را جایگزین خیالبافی کردند.

به همین دلیل است که نام و زندگی انگلس باید برای تمام کارگران شناخته شده باشد. به همین سبب است که در این مجموعه مقالات هدف اصلی همانند سایر آثار منتشره‌ی ما، برانگیختن آگاهی طبقاتی در کارگران روسیه است، ما باید کلیاتی از زندگی و آثار فردریش انگلس، یکی از دو آموزگار کبیر پرولتاریای مدرن را بیان داریم.

انگلس به سال ۱۸۲۰ در بارمن، ایالت راین پادشاهی پروس به دنیا آمد. پدرش کارخانه‌دار بود. در ۱۸۳۸، انگلس بدون آنکه دوران دبیرستان خود را به پایان بَرد، به اجبار شرایط خانوادگی به عنوان کارمند وارد موسسه‌ای تجاری در بارمن شد. امور تجاری مانع از آن نشد که انگلس آموزش علمی و سیاسی خود را کنار نهد. احتمالاً او در هنگام دبیرستان از خودکامگی و استبداد بوروکرات‌ها منزجر بوده است. مطالعه‌ی فلسفه وی را پیشتر برد. در آن زمان، آموزه‌های هگل بر فلسفه‌ی آلمان استیلا داشت و انگلس پیرو هگل شد. هرچند خود هگل از دولت خودکامه‌ی پروس تمجید و به عنوان استاد در دانشگاه برلین به آن خدمت می‌کرد اما آموزه‌های هگلی انقلابی بودند. باور هگل به خرد انسان و حقوق او و تز بنیادین فلسفه‌ی هگل مبنی بر اینکه جهان دست‌خوش فرآیند پیوسته‌ی تغییر و تحول است، برخی از پیروان فیلسوف آلمانی را- کسانی که وضعیت موجود را نمی‌پذیرفتند- به این ایده رساند که مبارزه علیه این وضعیت، مبارزه در برابر شرّ موجودِ معیوب و متداول همچنین ریشه در قانون کلی تحوّل بی‌وقفه دارد. اگر همه‌چیز تحوّل یابند، اگر یک نهاد جای خود را به نهادی دیگر دهد، چرا باید خودکامگی پادشاه پروس یا تزار روسیه، ثروت‌اندوزی اقلیتی ناچیز به بهای اکثریتی عظیم، یا سلطه‌ی بورژوازی بر مردم، برای همیشه ادامه داشته باشد؟ فلسفه‌ی هگل از تحول ذهن و ایده‌ها سخن می‌گفت و فلسفه‌ای ایدئالیست بود. این فلسفه از تحول ذهن تحول طبیعت، انسان و مناسبات انسانی اجتماعی را استنتاج می‌کرد. در حالی که مارکس و انگلس ایده‌ی فرآیند بی‌وقفه‌ی تحوّل هگل را حفظ کردند، اما نگره‌ی از پیش مفروض ایدئالیستی را رد کردند و با رجوع به زندگی ]مادی[ مشاهده کردند که این تحول ذهن نیست که تحول یا تکامل طبیعت را توضیح می‌دهد، بلکه برعکس، تحول ذهن را باید از طبیعت و ماده استنتاج کرد…

برخلاف هگل و سایر هگلیان، مارکس و انگلس ماتریالیست بودند. آن دو با مدّ نظر قرار دادن جهان و بشریت به لحاظ ماتریالیستی پی بردند که از آنجایی که ماده مبنای تمام پدیده‌های طبیعی است، بنابراین تحول و توسعه‌ی جامعه‌ی انسانی مشروط است به تکامل نیروهای مادی یا همان نیروهای تولیدی. مناسباتی که انسان‌ها در تولید چیزهایی که برای ارضای نیازهای انسانی ضروری است، با یکدیگر در آن دخیل‌اند، مبتنی بر تکامل نیروهای تولیدی است. و در این مناسبات تفسیر تمام پدیده‌های حیات اجتماعی، آرمان‌های انسانی، ایده‌ها و قوانین وجود دارد. تکامل نیروهای تولید موجب ایجاد مناسبات اجتماعی مبتنی بر مالکیت خصوصی می‌شود اما اکنون ما شاهد آنیم که همین تکامل یکسان نیروهای تولید، آن‌ها را از اکثریت مالکیت-شان محروم و آن را در دستان اقلیتی ناچیز متمرکز می‌کند. تکامل نیروهای تولید مالکیت یا اساس نظم اجتماعی مدرن را نابود می‌سازد و خود در راستای همان هدفی است که سوسیالیست‌ها برای خویش وضع کرده‌اند. تمام کاری که سوسیالیست‌ها باید انجام دهند تحقق بخشیدن به نیرویی اجتماعی است که به لطف موقعیتش در جامعه‌ی مدرن، نفعش در جامه‌ی عمل پوشاندن به سوسیالیسم و به ارمغان آوردن آگاهی از منافع و وظایف تاریخی‌اش برای این نیروست. این نیرو، پرولتاریاست. انگلس با پرولتاریا در منچستر لندن، مرکز صنعت انگلستان، آشنا شد، جایی که در ۱۸۴۲ در آنجا سکونت یافت و وارد خدمت به شرکتی تجاری شد که پدرش در آن سهام‌دار بود. انگلس در آنجا نه تنها در دفتر کارخانه کار می‌کرد بلکه در باب آلونک-هایی که کارگران در آن‌ها چپانده می‌شدند نیز کنجکاو بود و فقر و فلاکت آن‌ها را با چشمان خود می‌دید. با این حال خود را به مشاهدات شخصی محدود نکرد. او تمام آنچه را در مورد وضع طبقه‌ی کارگر بریتانیا تا پیش از آن منتشر شده بود، مطالعه کرد و با دقت به مطالعه‌ی همه‌ی اسنادی رسمی‌یی پرداخت که به آن‌ها دسترسی داشت. ماحصل این مطالعات و مشاهدات کتاب بود که در ۱۸۴۵ انتشار یافت: وضع طبقه‌ی کارگر در انگلستان. ما پیشتر به خدمت اساسی انگلس با نوشتن کتاب وضع طبقه‌ی کارگر در انگلستان اشاره کردیم. حتی پیش از انگلس، افراد زیادی رنج‌های پرولتاریا را توصیف و به ضرورت کمک به آن اشاره کرده بودند. انگلس نخستین کسی بود که گفت پرولتاریا نه تنها طبقه‌ای رنج‌کشیده است بلکه در واقع شرایط اقتصادی فلاکت‌بار پرولتاریا است که به نحو مقاومت‌ناپذیری آن را به پیش می‌راند و مجبور به مبارزه برای رهایی غایی خویش می‌سازد. و پرولتاریای مبارز به خود یاری خواهند رساند. جنبش سیاسی طبقه‌ی کارگر به صورت ناگزیر منجر به این می‌شود که کارگران متوجه شوند تنها رهایی‌شان در سوسیالیسم است. از دیگر سو، سوسیالیسم تنها زمانی تبدیل به نیرو می‌شود که هدف مبارزه‌ی سیاسی طبقه‌ی کارگر شود. چنین بودند ایده‌های اصلی انگلس در وضع طبقه‌ی کارگر در انگلستان، ایده‌هایی که اکنون تمام پرولترهای مبارز و آگاه اتخادشان کرده‌اند اما در آن زمان به کلی بدیع بودند. این ایده‌ها در کتابی به کار گرفته شدند با سبکی جذاب و مملوء از اصیل‌ترین و متحیرکننده‌ترین تصاویر از فلاکت پرولتاریای انگلستان. کتاب کیفرخواست هولناکی از سرمایه‌داری و بورژوازی بود و تأثیری عمیق بر جای گذاشت. از کتاب انگلس در همه‌جا به عنوان ارائه‌گر بهترین تصویر از وضعیت پرولتاریای مدرن نقل قول می‌شد. و به واقع، نه پیش از ۱۸۴۵ و نه پس از آن چنین تصویر گیرایی از فلاکت طبقه‌ی کارگر دیگر پدیدار نشد.

انگلس تا پیش از ورود به انگلستان سوسیالیست نشد. او در آن زمان در منچستر ارتباط‌هایی با افراد فعال در جنبش کارگری انگلستان برقرار کرد و شروع به نوشتن آثاری برای انتشاراتی‌های سوسیالیست انگلستان نمود. در ۱۸۴۴، در راه بازگشتش به آلمان، در پاریس با مارکس، کسی که پیشتر به او نامه می‌نوشت، آشنا شد. در پاریس، مارکس تحت تأثیر سوسیالیست‌های فرانسه و زندگی فرانسوی سوسیالیست شده بود. دو رفیق در پاریس مشترکاً کتاب خانواده‌ی مقدس یا نقد نقادی نقادانه را نوشتند. این کتاب که یک سال پیش از وضع طبقه‌ی کارگر در انگلستان منتشر شد و بخش اعظمی از آن را مارکس نوشت، حاوی بنیان‌های سوسیالیسم ماتریالیستی انقلابی است که ایده‌های اصلی آن را به تفصیل در بالا توضیح دادیم. «خانواده‌ی مقدس» لقبی شوخ‌طبعانه برای برادران فیلسوف بائر و مریدانشان است. این آقایان در باب نقادی‌یی موعظه می‌کردند که ورای تمام واقعیت، احزاب و سیاست قرار داشت و تمام فعالیت‌های عملی را رد می‌کرد و تنها «به نحوی نقادانه» در مورد جهان پیرامون و وقایع جاری در آن تأمل می‌کرد. این آقایان، برادران بائر، به پرولتاریا به عنوان توده‌ای نخراشیده از بالا نگاه می‌کردند. مارکس و انگلس با قوت علیه این گرایش مضّر و بی‌معنا مخالفت کردند. آن دو به نام انسان واقعی- کارگری که به دست طبقات حاکم و دولت لگدمال شده- نه تنها خاستار تأمل بلکه خواهان مبارزه برای نظم بهتر جامعه بودند. آن‌ها البته پرولتاریا را به مثابه‌ی نیرویی می‌دیدند که توانایی این مبارزه را دارد و نفعش در آن است. حتی پیش از انتشار خانواده‌ی مقدس، انگلس «مقالات انتقادی در باب اقتصاد سیاسی» را در کتاب سال انگلستان-فرانسه مارکس و روگه منتشر کرده بود که در آن به بررسی پدیده‌های اساسی نظم اقتصادی معاصر از منظری سوسیالیستی پرداخت و آن‌ها را پیامدهای ضروری حکمرانی مالکیت خصوصی در نظر گرفت. ارتباط با انگلس بی‌شک عامل مهمی برای تصمیم مارکس به مطالعه‌ی اقتصاد سیاسی بود، علمی که در آن آثار او انقلابی حقیقی بر پا کرده‌اند.

از ۱۸۴۵ تا ۱۸۴۷ انگلس در بروکسل و پاریس زندگی کرد و کار علمی‌اش را با فعالیت‌های عملی در میان کارگران آلمانی در بروکسل و پاریس ترکیب نمود. در اینجا مارکس و انگلس با لیگ مخفی کمونیست‌های آلمان ارتباط برقرار کردند که آن‌ها را مأمور تبیین کامل اصول اساسی سوسیالیسمی کرد که طرحش را در انداخته بودند. بنابراین نتیجه‌ی آن، مانیفست معروف حزب کمونیست مارکس و انگلس بود که در ۱۸۴۸ انتشار یافت. این جزوه‌ی کوچک به کل مجلد کتاب‌ها می‌ارزد: تا به امروز روح مانیفست به کل پرولتاریای مبارز و سازمان‌یافته‌ی جهان متمدن الهام می‌بخشد و راهنمایی‌شان می‌کند.

انقلاب ۱۸۴۸، که نخست در فرانسه آغازید و سپس به سایر کشورهای اروپای غربی سرایت یافت، مارکس و انگلس را به کشور زادگاهشان بازگرداند. در اینجا، در پروس راینی، آن دو مسئول انتشار نوئه راینش زیتونگ دموکرات در کلن شدند. این دو رفیق قلب و روح تمام آرمان‌های انقلابی-دموکراتیک در پروس راینی بودند. آن‌ها تا آخرین سنگر در دفاع از آزادی و منافع مردم در برابر نیروهای ارتجاع جنگیدند. بعدها، همان‌طور که می‌دانیم، دست بالا را پیدا کردند. نوئه راینش زیتونگ توقیف شد. مارس که در طول تبعدیش شهروندی پروس خود را از دست داده بود، از کشور اخراج شد؛ انگلس در خیزش مردمی مسلحانه شرکت جست و برای آزادی در سه نبرد جنگید و پس از شکست شورشیان از طریق سوییس به لندن گریخت.

مارکس نیز در لندن سکنا گزید. انگلس پس از مدتی مجدداً کارمند شد و سپس در شرکت تجاری که در منچستر در دهه‌ی ۱۸۴۰ در آن کار کرده بود، سهام‌دار شد. تا ۱۸۷۰ انگلس در منچستر ماند در حالی که مارکس در لندن به سر می‌برد اما این امر آن‌ها را از اینکه پرجوش و خروش‌ترین تبادل ایده‌ها را حفظ کنند باز نداشت: آن دو تقریباً به طور روزانه با هم نامه‌نگاری داشتند. در این نامه‌نگاری‌ها مارکس و انگلس دیدگاه‌ها و اکتشافاتشان را تبادل می‌کردند و به همکاری‌شان در انداختن طرح سوسیالیسم علمی ادامه دادند. انگلس در ۱۸۷۰ به لندن نقل مکان کرد و حیات اندیشمندانه‌ی مشترکشان که ماهیتی شدیداً قدرتمند داشت تا ۱۸۸۳ یعنی زمانی که مارکس درگذشت، ادامه یافت. از سمت مارکس نتیجه‌ی این همکاری کتاب سرمایه بود، عظیم‌ترین اثر در باب اقتصاد سیاسی عصر ما، و از سمت انگلس شماری از آثار بزرگ و کوچک. مارکس بر روی تحلیل پدیده‌های پیچیده‌ی اقتصاد سرمایه‌داری کار می‌کرد. انگلس در کتاب‌هایی آسان‌فهم و اغلب با سرشتی جدلی، با مسائل علمی کلی‌تر و پدیده‌های گسترده‌ی مربوط به گذشته و حال حاضر که روح تلقی ماتریالیستی از تاریخ و نظریه‌ی اقتصادی مارکس در آن بود، سروکار داشت. از آثار انگلس می-توانیم به موارد پیش رو اشاره کنیم: اثری جدلی علیه دورینگ (تحلیل مسائل به غایت مهم در عرصه‌ی فلسفه، علم طبیعی و علوم اجتماعی). منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت (ترجمه روسی منتشره در سال ۱۸۹۵)، لودویک فوئرباخ (ترجمه به روسی و یادداشت‌ها از پلخانف، ۱۸۹۲)، مقاله‌ای در باب سیاست خارجی دولت روسیه، مقالاتی درخشان درباره‌ی مسئله‌ی مسکن، و نهایتاً، دو اثر کوچک اما بسیار ارزشمند پیرامون توسعه‌ی اقتصادی روسیه (ترجمه به روسی، ۱۸۹۴). مارکس پیش از آنکه بتواند آخرین اصلاحات را در اثر عظیم خود درباره‌ی سرمایه انجام دهد، از دنیا رفت. دست‌نویس سرمایه با این حال پیشتر تمام شده بود و پس از مرگ دوستش، انگلس وظیفه‌ی دشوار آماده‌سازی و انتشار مجلدهای دوم و سوم سرمایه را بر عهده گرفت. انگلس مجلد دوم را در ۱۸۸۵ و مجلد سوم را در ۱۸۹۴ منتشر کرد (مرگ او مانع از آماده‌سازی مجلد چهارم شد). این دو مجلد کار عظیمی به خود اختصاص داده بودند. آدلر، سوسیال دموکرات اتریشی، به درستی خاطر نشان کرده که با انتشار مجلد دوم و سوم سرمایه، انگلس یادگار شکوهمندی از نابغه‌ای ایجاد کرد که رفیقش بود، یادگاری که بی آنکه قصدش را داشته باشد، به نحوی پاک‌نشدنی نام خویش را حک کرد. در واقع، این دو مجلد سرمایه اثر دو نفر است: مارکس و انگلس. افسانه‌های کهن شامل نمونه‌های متعدد سوزناکی از رفاقت می‌شوند. پرولتاریای اروپا می‌تواند بگوید علمش را از دو پژوهشگر و مبارزی گرفته که رابطه‌شان با یکدیگر از سوزناک‌ترین داستان‌های باستانیان در باب دوستی انسانی فراتر می‌رود. انگلس همواره- و در مجموع، به درستی- خود را بعد از مارکس قرار می‌داد. انگلس در «زندگی مارکس» به دوستی قدیمی می‌نویسد «من ساز زهی دوم را می‌نواختم.» عشق او به مارکس زمانی که زنده بود و گرامیداشتش از خاطره‌ی مارکس پس از مرگ او بی حد و اندازه بود. این مبارز سخت‌کوش و متفکر سختگیر از روحی عمیقاً دوست‌داشتنی برخوردار بود.

پس از جنبش ۴۹-۱۸۴۸، مارکس و انگلس در تبعید خود را محدود به پژوهش علمی نکردند. در ۱۸۶۴، مارکس انجمن کارگران بین‌الملل را پایه گذاشت و کل این دهه ریاست انجمن را بر عهده داشت. انگلس نیز نقشی فعال در این امور ایفا کرد. وظیفه‌ی انجمن بین‌الملل که در تطابق با ایده‌ی مارکس پرولتاریای تمام کشورها را متحد کرد، اهمیت فوق‌العاده‌ای در انکشاف جنبش طبقه‌ی کارگر داشت. اما حتی با منحل شدن انجمن بین‌الملل در دهه‌ی ۱۸۷۰، نقش وحدت‌بخش مارکس و انگلس متوقف نشد. در برابر، می‌توان گفت اهمیت آن‌ها به عنوان رهبران معنوی جنبش طبقه کارگر به طور پیوسته افزایش یافت، زیرا خود جنبش بدون وقفه گسترش یافته بود. پس از مرگ مارکس، انگلس به تنهایی به عنوان مشاور و رهبر سوسیالیست‌های اروپا به کار خود ادامه داد. پیشنهادها و جهت‌دهی‌های او را به یک اندازه هم سوسیالیست‌های آلمانی، که قدرت‌شان به رغم آزار و اذیت دولت به سرعت و بی‌وقفه افزایش می‌یافت، و هم نمایندگان کشورهای متحجر از قبیل اسپانیایی‌ها، رومانیایی‌ها و روس‌ها که مجبور بودند در نخستین گام‌هایشان تعمق کنند و آن‌ها را بردارند، به کار گرفتند. همه‌ی آن‌ها از مخزن غنی دانش و تجربه‌ی انگلس در دوران کهن‌سالی‌اش استفاده کردند.

مارکس و انگلس که هر دو روس‌ها را می‌شناختند و کتاب‌هایشان را می‌خواندند، نفعی فعالانه در کشور داشتند و از جنبش انقلابی روسیه با هم‌دلی پیروی کردند و با انقلابیون روس در ارتباط ماندند. هر دوی آن-ها پس از اینکه دموکرات شدند به سوسیالیسم روی آوردند و احساس دموکراتیک انزجار از استبداد سیاسی به غایت در آ‌ن‌ها قوی بود. این احساس سیاسی بی‌واسطه، در آمیخته با تلقی نظری عمیق از ارتباط میان استبداد سیاسی و سرکوب اقتصادی، و نیز تجربه‌ی غنی‌شان از زندگی، مارکس و انگلس را به شکل فوق-العاده‌ای به لحاظ سیاسی راغب کرد. به همین دلیل است که مبارزه‌ی قهرمانانه‌ی تعداد کمی از انقلابیون روس علیه حکومت قدرتمند تزاری، هم‌دلانه‌ترین طنین‌ها را در قلوب این انقلابیون کارکشته برانگیخت. از سوی دیگر، این گرایش به مزایای اقتصادی موهوم، برای اینکه از بی‌واسطه‌ترین و مهم‌ترین وظیفه‌ی سوسیالیست‌های روس یعنی رسیدن به آزادی سیاسی فاصله گیرد، به طور طبیعی به نظر آن‌ها مشکوک رسید و حتی به عنوان خیانت مستقیم به آرمان والای انقلاب اجتماعی تلقی شد. مارکس و انگلس همواره می-پنداشتند «رهایی کارگران باید از طریق عمل مستقیم خود طبقه‌ی کارگر باشد». اما به منظور مبارزه برای رهایی اقتصادی، پرولتاریا باید خودش حقوق سیاسی مشخصی به دست آورد. علاوه بر این، مارکس و انگلس آشکارا مشاهده کردند که انقلابی سیاسی در روسیه اهمیتی شگرف نیز برای جنبش طبقه‌ی کارگر اروپا خواهد داشت. روسیه‌ی استبدادی همواره پناهگاه ارتجاع اروپایی به طور کلی بوده است. جایگاه بین‌المللی فوق‌العاده مطلوبی که روسیه در نتیجه‌ی جنگ ۱۸۷۰ پیدا کرده بود، که مدت‌ها بذر نفاق میان آلمان و فرانسه می‌کاشت، البته صرفاً اهمیت روسیه‌ی استبدادی را به مثابه‌ی نیرویی ارتجاعی افزایش داد. تنها روسیه‌ای آزاد، روسیه‌ای که نیازی نه به سرکوب لهستانی‌ها، فنلاندی‌ها، آلمانی‌ها و ارمنی‌ها داشت و نه به سرکوب هر کشور کوچک دیگری، یا اینکه پیوسته فرانسه و آلمان را در باتلاق گیر بیندازد، می‌تواند اروپای مدرن را که از شرّ جنگ خلاص شده و آزادانه نفس می‌کشد، تمام عناصر ارتجاعی در اروپا را تضعیف سازد و طبقه‌ی کارگر اروپا را تقویت کند. به همین دلیل بود که انگلس مشتاقانه خاستار ایجاد آزادی سیاسی در روسیه و به همان اندازه به خاطر پیشرفت جنبش طبقه‌ی کارگر در غرب بود. در مورد شخص انگلس، انقلابیون روس بهترین رفیق‌شان را از دست دادند.

بگذارید همواره یاد و خاطره‌ی فردریش انگلس، مبارز و آموزگار کبیر پرولتاریا را گرامی داریم

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%b1%db%8c%d8%b4-%d8%a7%d9%86%da%af%d9%84%d8%b3/feed/ 0 5855
چه کنم گر نکنم زندگی طوفانی؟ (یادی از فرخی یزدی) http://www.sedayekargar.com/iran/%da%86%d9%87-%da%a9%d9%86%d9%85-%da%af%d8%b1-%d9%86%da%a9%d9%86%d9%85-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%b7%d9%88%d9%81%d8%a7%d9%86%db%8c%d8%9f-%db%8c%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d9%81%d8%b1/ http://www.sedayekargar.com/iran/%da%86%d9%87-%da%a9%d9%86%d9%85-%da%af%d8%b1-%d9%86%da%a9%d9%86%d9%85-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%b7%d9%88%d9%81%d8%a7%d9%86%db%8c%d8%9f-%db%8c%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d9%81%d8%b1/#respond Sat, 17 Oct 2020 10:12:10 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5824 دسته گل خونین افتخار، بر گور هر مرد کم‌مایه‌ای نخواهد رست. (لامارتین)

فرخی (۱۲۶۸ تا ۱۳۱۸) مردی است که دست از تمام علائق مادی و همه‌ی تجملات زندگانی شسته، چون طوفانی سهمگین به اصل زور و بنای استبداد حمله برده و سالیان متمادی با عناصر استبداد و ارتجاع جنگیده و از هیچ گونه شکنجه و آزار و حملات خطرناک نهراسیده است؛ مانند سیلی خانه برانداز که از کوهی سرازیر شود، یکه و تنها به استبداد و استبدادیان تاخته و سرانجام پس از فداکاری‌های بسیار و فدا کردن همه چیز حتی جان خود را در این عرصه در باخته و با کفن خونین به خاک سیاه خفته است.

در ادامه دو شعر از فرخی یزدی را بخوانید.

پیش خود تا فکر نفع بی‌نهایت می‌کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می‌کند؟

ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می‌کند

فوری از نای وزیر آید نوای «راضی‌ام»
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می‌کند

آخر ای مظلوم از مظلومِ چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می‌کند

آهِ مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد این جا به آن جا هم سرایت می‌کند

بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می‌کند

از طریق نامه‌ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می‌کند


خیزید ز بیدادگران داد بگیرید
وز دادستانان جهان یاد بگیرید

در دادستانی ره و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید

از تیشه و از کوه گران یاد بیارید
سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید

فاسد شده خون در بدن عارف و عامی
دستور حکیمانه ز فصاد بگیرید

تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام؟
از دام برون آمده صیاد بگیرید

ضحاک عدو را به چکش مغز توان کوفت
سرمشق گر از کاوه و حداد بگیرید

آزادی ما تا نشود یکسره پامال
در دست ز کین دشنه‌ی پولاد بگیرید

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%da%86%d9%87-%da%a9%d9%86%d9%85-%da%af%d8%b1-%d9%86%da%a9%d9%86%d9%85-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%b7%d9%88%d9%81%d8%a7%d9%86%db%8c%d8%9f-%db%8c%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d9%81%d8%b1/feed/ 0 5824
جادوانه شدن خواننده بزرگ و محبوب مردم ایران http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%ac%d8%a7%d8%af%d9%88%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%b4%d8%af%d9%86-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%86%d9%86%d8%af%d9%87-%d8%a8%d8%b2%d8%b1%da%af-%d9%88-%d9%85%d8%ad%d8%a8%d9%88%d8%a8-%d9%85%d8%b1%d8%af%d9%85-%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%ac%d8%a7%d8%af%d9%88%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%b4%d8%af%d9%86-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%86%d9%86%d8%af%d9%87-%d8%a8%d8%b2%d8%b1%da%af-%d9%88-%d9%85%d8%ad%d8%a8%d9%88%d8%a8-%d9%85%d8%b1%d8%af%d9%85-%d8%a7/#respond Sat, 10 Oct 2020 13:47:13 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5804 محمد رضا شجریان؛ از قاری قرآن تا «صدای خس و خاشاک»

محمدرضا شجریان، خواننده بزرگ و محبوب مردم ایران برای همیشه خاموش شد. به شهادت همه صاحب نظران موسیقی ایران ، او مهم ترین و جذاب ترین چهره موسیقی سنتی ایران در یک صد سال گذشته بود. اما بالاتر از این ، او هنرمندی بود که موسیقی را با دل ها و درد دل های مردم ایران گره زد و همین پیوند با مردم بود که خودِ او را نیز به اوج رساند و به قول خودش به “صدای این خس و خاشاک” تبدیل کرد. هنر بزرگ تر شجریان این بود که دریافته بود هنر فقط در دل مردم و همراه با درد ها ، خوشی ها و خواست ها و نیازهای آنان می تواند بشکفد و پربارتر گردد. با همین شناخت بود که او به عنوان شاخص ترین چهره موسیقی سنتی ایران ضرورت فراتر رفتن از ردیف خوانی را پیش کشید و با شجاعت اعلام کرد: «من معتقدم که ردیف یک هزارم از توانایی های موسیقی ما هم نیست … اگر بگوئیم که موسیقی ایران باید در چارچوب ردیف منحصر بماند، مثل این است که بگوئیم هیچ کس نباید شعر بگوید چون حافظ بهترینش را گفته است …اگر بخواهیم سنت‌های دو هزار سال پیش را حفظ کنیم به آدم‌های عقب افتاده ماقبل تاریخ تبدیل می‌شویم! ما نباید در سنت‌های قاجار درجا بزنیم. چون جامعه هیچ‌گاه درجا نمی‌زند…. موسیقی جامعه‌ای که با سرعت زیاد پیش می‌رود، نمی‌تواند قاجاری باشد».

شجریان حق داشت که می گفت تاریخچه حرکت های مردم ایران در چند دهه گذشته را در کارهای او می توانیم ببینیم. در نظام تاریک اندیش آدمخواری که موسیقی صدای شیطان قلمداد می شود، او تلاش کرد موسیقی سنتی ایران را به کوچه و خیابان ها بکشاند، تصادفی نبود که در ده سال گذشته هرگز نتوانست در داخل ایران به طور علنی برنامه ای اجرا کند. اما درست به همین دلیل او همیشه با ما خواهد بود و طنین صدای زیبای اش همچنان ما را همراهی خواهد کرد.

نام و یادش گرامی باد!

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%d8%ac%d8%a7%d8%af%d9%88%d8%a7%d9%86%d9%87-%d8%b4%d8%af%d9%86-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%86%d9%86%d8%af%d9%87-%d8%a8%d8%b2%d8%b1%da%af-%d9%88-%d9%85%d8%ad%d8%a8%d9%88%d8%a8-%d9%85%d8%b1%d8%af%d9%85-%d8%a7/feed/ 0 5804
مذهب، عامل تعلق ملی مردم در یک کشور نیست http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%b0%d9%87%d8%a8%d8%8c-%d8%b9%d8%a7%d9%85%d9%84-%d8%aa%d8%b9%d9%84%d9%82-%d9%85%d9%84%db%8c-%d9%85%d8%b1%d8%af%d9%85-%d8%af%d8%b1-%db%8c%da%a9-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%b0%d9%87%d8%a8%d8%8c-%d8%b9%d8%a7%d9%85%d9%84-%d8%aa%d8%b9%d9%84%d9%82-%d9%85%d9%84%db%8c-%d9%85%d8%b1%d8%af%d9%85-%d8%af%d8%b1-%db%8c%da%a9-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa/#respond Thu, 24 Sep 2020 05:55:24 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5725 امیر نیک آئین
طی سالهائی که از فرموله شدن تعاریف مشهور مارکسیستی “ملت” که به ویژه مرهون آثار لنین است میگذرد، اصول عمده آن در بوته آزمایش تاریخ به اثبات رسیده و در ضمن بر اثر تجارب زندگی و بررسیهای علمی تاریخ سایر ملل و خلقها و بررسی عوامل و شاخص های تاثیرکننده در آن، غنای بیشتری دراین تئوری وارد شده است. جامعه بشری در این مدت دگرگونیهای فوق العاده یافته؛ انقلاب کبیراکتبر، بحران عمومی سرمایه داری، پیدایش ملتهای سوسیالیستی، تلاشی سیستم مستعمراتی، موج عظیم نهضت های رهائی بخش ملی، همه عواملی هستند که در روند تشکیل و قوام ملتها تاثیرگذاشته، باعث تسریع رشد تکامل ملی شده و به موازات آن، مفاهیم و تئوری ما را غنی تر کرده و تکامل بخشیده است. تئوری مارکسیستی- لنینیستی “ملت” درست برخلاف تئوری های رنگارنگ غیرعلمی، بر شالوده تحلیل عینی حیات اجتماع متکی است: ماتریالیستی است، انعکاس واقعیت است؛ دیالکتیکی است، نقش و تاثیر همه عوامل و ارتباطات و تاثیر متقابل آنها و تضادهای درونی هر یک را در نظر دارد. این تئوری، نضج و قوام ملت را ثمره یک روند تاریخی درازمدت میداند، روندی که در درجه اول عوامل مادی درآن قاطع و تعیین کننده بوده و طی آن نیروهای مولده رشد یافته و مناسبات تولیدی سرمایه داری تحکیم می یابند.

برای درک بهترجوانب مختلف تئوری مارکسیستی- لنینیستی “ملت” جا دارد در برخورد با برخی نظریات بورژوائی و غیرعلمی درباره ملت، مواضع مارکسیستی را بیان کنیم.
برخی ازفلاسفه و جامعه شناسان در تعیین و تعریف مقوله ملت، شاخص های نژادی و بیولوژیک را وارد میکنند یا این و آن وجه مشخصه را مطلق می نمایند، یا شاخص های دیگری را وارد می کنند یا جنبه معنوی و روحی و مذهبی به آن میدهند.

عده ای صاف و ساده معتقدند که ملت ادامه یافتن و عمومیت یافتن مناسبات خانوادگی و قبیله ای است. این دسته جهش کیفی در تکامل اشکال تجمع مردم را نمی بینند و متوجه نیستند که نضج و ظهور ملت یک مرحله ماهیتا نو دراشتراک و اجتماع مردمان و نتیجه یک تکامل تاریخی- اجتماعی است.

درمورد شاخص های نژادی و قومی، مارکسیسم معتقد است که البته ملت دارای محملهای اتنیک و آنتروپولوژیک یعنی قومی و انسان شناسی هست ولی ازآنجا که پیدایش آن ثمره یک روند طولانی تکامل اجتماع است، روندی که درطول آن تبارها و نژادها درهم ادغام شده و بهم جوش میخورند و یکی میشوند، دیگر یک مقوله خالص اتنیک و یا نژادی نیست. کسانی که تا آخرین نتایج این نظریه غلط پیش میروند میگویند که ملت شالوده خالص نژادی دارد و پدیده ای لایتغیر و جاودانی است. انواع نظریات فاشیستی و نیمه فاشیستی درباره ملت براینگونه عقاید متکی است.

برخی دیگر از فلاسفه بنا بر تئوریهای ایده آلیستی خود در بررسی جامعه، یا بنا بر موضع طبقاتی خویش این یا آن وجه مشخصه را ناچیز میگیرند، یا مطلق میکنند و به طورکلی نقش شرایط مادی را در روند نضج و پاگیری و قوام ملت ها کم ارزش میدهند و بالاخره به نتایج غیرعلمی و یک جانبه میرسند. شایع ترین اینگونه نظریات درباره ملت، نظریه روحی است. این نظریه به مطلق کردن عوامل و شاخص های روحی متکی است. مثلا ارنست رنان میگوید: “یک ملت” یک روح، یک معنویت، یک خانواده معنوی است.

درمیان تئوریهای کنونی بورژوائی نظریه روانی نیز بسیار رایج است. مثلا امرسون معتقد است که “ملت زمانی هست که یک گروه انسانها چنین حس کنند که یک ملت را تشکیل میدهند.”
تئوری مارکسیستی- لنینیستی ملت نشان میدهد که اشتراک سرزمین و زبان و تداوم مناسبات اقتصادی و فرهنگی، درفرهنگ و مشخصات روانی یک ملت و در آگاهی ملی یک ملت منعکس شده و احساسات و آرمانهای ملی را به وجود میآورد. مارکسیسم- لنینیسم بدون آنکه منکر وجود و نقش عوامل روانی و معنوی و خود آگاهی ملی شود، نقش درست و جای واقعی آنها را نشان میدهد و با رد تئوری های روانی، درعین حال اهمیت فرهنگ و آگاهی ملی و وقوف به تعلق ملی را در روند ایجاد ملتها خاطرنشان میسازد.

مسئله دیگر تعلق مذهبی و میزان و نقش آن در روند قوام ملت است. عامل مذهب، از وجوه مشخصه ملت نیست، چه بسیار ساکنین یک کشور که یک مذهب دارند ولی چند ملت هستند، مثلا در پاکستان و یا چه بسیار ساکنین چند کشور که صاحب یک مذهب هستند ولی یک ملت نیستند، مثل دهها کشور همسایه کاتولیک در اروپا یا کشورهای مسلمان عرب و یا چه بسیار افرادی که صاحب مذاهب مختلف اند ولی یک ملت را تشکیل میدهند، مانند اهالی اغلب کشورها. با اینحال بویژه در برخی مناطق، مذهب عامل مهمی در زندگی خلق ها بوده و باقی مانده است. عملا هر قدر بقایای قرون وسطائی بیشتر و مناسبات پیش از سرمایه داری نیرومندتر باشد، تاثیر و نقش عواملی مانند مذهب بیشتر می شود. این نقش، قاطع نیست و به طور مستقیم هم عمل نمی کند و بویژه از آنجا ناشی می شود که مذهب در آموزش و پرورش، در فرهنگ و نزدیکی معنوی افراد و همچنین در محاکم و امور حقوقی و از آن طریق در اموراقتصادی تاثیر باقی میگذارد. این تاثیر از حد معینی فراتر نمی رود. مثلا تعلق به این یا آن مذهب امکان ارتباط و معاشرت انسانهائی را که پیرو آن هستند تسهیل می کند و برعکس دیوارها و مرزهای معینی بین پیروان مذاهب مختلف ایجاد می کند و در راه اختلاط و درهم آمیختگی این افراد دشواری بوجود میآورد. ولی هر قدر هم که مواضع مذهب در زندگی خلقها محکم باشد و یا مثلا درعصرحاضر، در امور سیاسی ویژه ای نظیر مقابله با امپریالیسم و نو استعمار نقش مثبتی ایفا کند با این حال پیروی ازمذهب معین نمی تواند شرط مسلم تعلق ملی محسوب شود. بعلاوه زندگی نشان میدهد که علیرغم دیوارها و مرزهائی که ازآن نام بردیم، مذهب امکان اختلاط گروه هائی را که پیرو یک مذهب هستند با ملتی که اکثریت آن از مذهب دیگری هستند به طور قاطع از میان نمی برد. در اینجا عوامل بسیار ضرورتهای عینی متعدد عمل میکنند که عمل بازدارنده و جدا کننده مذهب را خنثی میکنند.

یک نکته دیگر را هم به هنگام بررسی مقوله ملت و نظریات غیرمارکسیستی باید درنظر داشت و آن استفاده نابجا ازاین مقوله و بکاربردن کلمه “ملت” به مفهوم دیگری است. مثلا در ایران و هندوستان رسم براین جاری شده که همه اهالی ساکن یک کشور را یا خلقی که حکومت آن کشور را تشکیل داده ملت بنامند. در برخی اسناد و بررسی های خارجی، بویژه به زبانهای انگلیسی و فرانسوی واژه “ملت” نه درمفهوم علمی بیان شده بلکه به معنای کلیه اهالی یک کشور به کاربرده می شود. مثلا طبق این رسم و عادت می گویند: ملت ایران، ملت پاکستان، ملت یوگسلاوی، ملت اسپانیا. که گاهی متوجه نیستند درهر یک از این کشورها چندین ملت زیست می کنند و کشور مزبورکثیرالمل است و شاید هم متوجه هستند ولی تعمدا با این کلمه موجودیت ملت های دیگر ساکن هر کشور را نفی میکنند. اگر در محاوره یا نثر روزنامه نویسی بتوان بر این اشتباه و استفاده نادرست به مثابه یک عادت چشم پوشید، دریک بررسی علمی باید تفاوت آنرا از نظر دور نداشت بویژه که این اشتباه، نتایج سیاسی و اجتماعی فراوان دارد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%85%d8%b0%d9%87%d8%a8%d8%8c-%d8%b9%d8%a7%d9%85%d9%84-%d8%aa%d8%b9%d9%84%d9%82-%d9%85%d9%84%db%8c-%d9%85%d8%b1%d8%af%d9%85-%d8%af%d8%b1-%db%8c%da%a9-%da%a9%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa/feed/ 0 5725
آخرین نطق آلنده http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%a2%d8%ae%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%86%d8%b7%d9%82-%d8%a2%d9%84%d9%86%d8%af%d9%87-2/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%a2%d8%ae%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%86%d8%b7%d9%82-%d8%a2%d9%84%d9%86%d8%af%d9%87-2/#respond Thu, 10 Sep 2020 12:40:08 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5701 ترجمه ف‌. فریاد

نطق بدرود پرزیدنت سالوادر آلنده، در روز کودتا، از رادیو ماخایه‌نس، (فرستنده کاخ لامونه دا – مقر ریاست جمهوری) به تاریخ ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳:

هموطنان!

بی‌گمان این آخرین باری خواهد بود که من با شما سخن می‌گویم. نیروی هوایی برجهای فرستندهٔ پورتالس و کورپوراسیون را بُمباران کرده است. کلمات من آکنده از تلخی نیست اما سرشار از ناامیدی و غبن است: این کلماتی است که آنهایی را که سوگند دروغ خوردند اخلاقاً، محکوم می‌کند:

سربازان شیلی را، سر فرماندهان افتخاری را، دریاسالار مِرینو را که سرخود فرماندهی نیرویِ دریایی را اشغال کرده، آقای مِندوزا، ژنرالِ قسی‌القلبِ فرومایه – کسی که همین دیروز وفاداری خود را نسبت به ‌دولت اعلام کرد و اکنون او نیز خود را به ‌سمت ژنرال فرماندهی پلیس ویژه شیلی منصوب کرده است.

در برابر چنین حقایقی، تنها می‌توانم یک چیز به‌کارگران بگویم: “من تسلیم نخواهم شد “!

در مواجهه با تصمیمی تاریخی، در این برزخ، به‌ خاطر وفاداری به ‌خلق زندگی خودم را فدا می‌کنم، و با اطمینان به ‌شما می‌گویم که یقین دارم دانه‌هایی که به ‌دست ما در وُجدانهای شریف هزاران هزار شیلیائی کشته شده است هیچگاه از میوه بارآوردن باز نخواهد ماند.

نظامی‌ها نیرومند هستند، آنها قادرند مردم را به ‌اسارتِ خود درآورند اما رَوندِ تکامل اجتماع را نه با جنایت مانع می‌توان شد نه با زور.

تاریخ در کنار ما است و مردمند که آن را می‌سازند.

کارگران میهن من!

می‌خواهم از شما به‌ خاطر وفاداری و صداقتی که همواره نسبت به‌ من نشان داده‌اید سپاسگزاری کنم. سپاسگزاری به ‌خاطر ایمان و اعتمادی که به‌ مردی دادید که تنها مُفسّر آرزوهایِ بزرگ عدالت بود و در اظهاراتش احترام به ‌قانون اساسی و حکومتِ قانون را وجههٔ همتِ خویش قرار داد و به ‌این تعهّد پیوسته وفادار ماند.

در این لحظات نهایی آخرین چیزی که می‌توانم به‌ شما بگویم این است که امیدوارم از این رویدادها بیاموزید: سرمایهٔ خارجی و امپریالیزم همراه با ارتجاع فضای مناسبی برای نیروهای مسلح فراهم آورده است تا به‌ سُنّت‌هایِ مرسوم (۱) خود پشت کنند؛ سُنت‌هایی که ژنرال اشنایدر (۲) آموزش داده بود و فرمانده آرایا بار دیگر آنها را تصریح و تأکید کرده بود. آنان هر دو قربانیانِ همان شرایط هستند، قربانیان همان افرادی که اکنون پشت سرشان در انتظار ایستاده‌اند تا قدرت خود را دوباره از طریق مداخلاتِ بیگانه، برای ادامهٔ دفاع از امتیازات و منافع عظیم‌شان به ‌دست آورند.

بیش از همه روی سخنم با زنِ صبور سرزمین‌مان است، با زن دهقان که به ‌ما ایمان داشت، با زن کارگر که بیش از حدِ انتظار کار می‌کرد، به‌ مادر که از توجه عمیق ما به ‌فرزندانش آگاه بود.

روی سخنم با اهل حرفه‌های آزاد است که چون وطن‌پرستان رفتار کردند؛ به ‌آنها که تا چند روز پیش مبارزه را علیه شورشی که به ‌وسیلهٔ اصناف حرفه‌ای اداره می‌شد ادامه دادند. این قشر از اصناف به ‌وجود آمد تا از امتیازاتی که سیستم سرمایه‌داری که به ‌شمار کوچکی از افراد بود، دفاع کند.

من با جوانان سخن می‌گویم، با آنها که سرود خواندند، با آنها که روح مبارزه‌جوی خود را به ‌ما ایثار کردند.

من با انسان شیلیایی سخن می‌گویم؛ با کارگر، با دهقان، با روشنفکر، با آنان که شکنجه و آزار خواهند دید چرا که فاشیسم زمان درازی در وطن ما زیسته است: در اعمال تروریستی، انفجار پلها و قطع خطوطِ آهن و خرابکاری در لوله‌های نفت و گاز.

نظر به‌ سکوتِ کسانی که موظف به‌ اجرای… (این بخش از گفته‌های آلنده، به‌جهت غرّش انفجارها شنیده نمی‌شد.) – تاریخ دربارهٔ آنان داوری خواهد کرد.

بدون تردید فرستندهٔ ماخایه‌نس محکوم به‌ سکوت خواهد شد و طنینِ آرام صدای من به‌ گوش شما نخواهد رسید: این اهمیتی ندارد. امّا شما به‌ چند نظر شنیدنِ صدای مرا دنبال خواهید کرد؛ من همیشه با شما خواهم بود؛ دست کم در شما خاطرهٔ انسانی موقر و شایسته را که به‌همبستگی کارگران وفادار بود برجای خواهم نهاد.

مردم باید از خود دفاع کنند اما نباید قربانی شوند. مردم نباید به ‌خود اجازه دهند که درهم شکنند یا از میان برداشته شوند، مردم نباید به‌ خود اجازه دهند که تحقیر شوند.

کارگران وطنم!

من به‌ شیلی و سرنوشت آن ایمان دارم. شیلیائی‌های دیگری خواهند آمد و بر این دقایق تیره و تلخ که خیانت در کارِ اِعمالِ خویش است غلبه خواهند کرد. شما باید این را بدانید که دیر یا زود و خیلی زود خیابان‌های پهناور گشوده خواهند شد تا در‌ آنها انسانهای آزاد برای ساختنِ یک جامعهٔ بهتر رِژه روند.

زنده‌ باد شیلی!

زنده‌ باد مردم!

زنده باد کارگران!

این آخرین حرف‌هایم است بی‌یقین فدا شدنِ من بیهوده نخواهد بود. من حتم دارم که این، دست کم درسی اخلاقی خواهد بود که خیانت، بُزدلی و جنایت را محکوم خواهد


زیرنویس ها:

١ـ مقصود از سنت‌های مرسوم، عدم مداخله ارتش در سیاست است.
٢ـ ژنرال اشنایدر فرمانده ارتش شیلی که در ۱۹۷۰ به ‌دست عوامل ارتجاع به ‌قتل رسید.


منبع :کتاب جمعه، شماره ۱۱، ١٩ مهر ماه ١٣٥٨

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%a2%d8%ae%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%86%d8%b7%d9%82-%d8%a2%d9%84%d9%86%d8%af%d9%87-2/feed/ 0 5701
گزارش تاج الملوك از دیدار استالین با خانواده پهلوی http://www.sedayekargar.com/iran/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%d8%aa%d8%a7%d8%ac-%d8%a7%d9%84%d9%85%d9%84%d9%88%d9%83-%d8%a7%d8%b2-%d8%af%db%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%84%db%8c%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d8%ae%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/iran/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%d8%aa%d8%a7%d8%ac-%d8%a7%d9%84%d9%85%d9%84%d9%88%d9%83-%d8%a7%d8%b2-%d8%af%db%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%84%db%8c%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d8%ae%d8%a7/#respond Tue, 11 Aug 2020 11:28:19 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5623 در ميان كتاب‌های خاطرات كه بسيار كم درباره آن تبليغ و حتی صحبت شده، «خاطرات ملكه پهلوی- همسر رضاشاه و مادر محمد رضا» است. متاسفانه این کتاب را با سانسور گسترده و حتی دستکاری در بخش هائی از آن، در ایران هم منتشر کرده اند که فاقد هرگونه ارزش است.

سه تن، در نوبت‌های مختلف كه تاج الملوك حال و روز ديدار و گفتگو داشته با او مصاحبه كرده اند: دكترمليحه خسروداد، تورج انصاری و مهندس محمود علی باتمانقليچ. که همگی از خانواده های نزدیک به دربار شاه بودند.

اين مجموعه گفتگو، همراه با تعدادی عكس، در ۴۷۹ صفحه و از سوی بنياد تاريخ شفاهی ايران منتشر شده است. بقايای خانواده پهلوی و نزديكان و كارگزاران دربار آنها، اين خاطرات را خوانده و با سكوت از كنار آن عبور كرده اند. جنجال نكرده اند تا بلكه موجبات فروش و خواندن وسيع آن را باعث نشوند. در جمهوری اسلامی نيز، پيرامون اين خاطرات جنجال نكرده اند، زيرا فصل‌هائی از آن به سود روحانيت درحاكميت نيست، بويژه روش و منش ديكتاتوری رضاشاه. در واقع، درجمهوری اسلامی بيم داشته اند مردم امثال لاجوردی و مرتضوی و جنایتکاران جمهوری اسلامی را با «درگاهی‌ها»، «پزشك احمدی‌ها»، «عباس شش انگشتی‌ها» و… که جنایتکاران دوران رضا شاه بودند مقايسه كنند و همان نتيجه‌ای را بگیرند، که خواه نا خواه باید بگیرند!

تاج الملوك در خاطرات خود سخنی عليه رضاشاه و پسرش محمد رضا نگفته، اما در مرور خاطرات خود، گاه با صراحتی توأم با صداقت نكاتی را بر زبان آورده است كه نمی تواند باب طبع اهل پهلوی اول و دوم باشد! و ايراد خاطرات او از نگاه اهل پهلوی و اهل جمهوری اسلامی همين است!

نكته بسيار جالبی كه دراين خاطرات وجود دارد و خيلی زود به ذهن خطور می‌كند، نقش تعيين كننده تاج الملوك در دوران رضا شاه و حتی دو دهه اول سلطنت محمدرضا شاه است. تسلط او به امور سياسی اين دو دوران، امكان وی برای صحت كردن به سه زبان (برخلاف رضا شاه كه فارسی را هم كامل نمی دانسته) و سلسله دلائل ديگری كه درهمين خاطرات مشهود است، نشان می‌دهد كه او در پشت بسياری از تصميمات مهم سياسی دوران رضاشاه و حتی سالهای پرحادثه سلطنت محمدرضا پسرش بوده، اما تظاهر بيرونی نداشته است. از جمله ديدارهای سياسی او با هيتلر، استالين، پيشه وری و…

با تمام كارگزاران نظامی و غيرنظامی اين دو دوره از نزديك آشنا و در تعيين سرنوشت و پست و مقام آنها تاثير گذار بوده است، از جمله قوام السلطنه كه هر جا گير می‌كرده برای گره گشائی به تاج الملوك مراجعه می‌كرده است، همچنان که مصدق و حتی هويدا و…

موسيقی ايران را نه تنها می‌شناخته، بلكه خود نيز دو ساز ايرانی را می‌زده است، ادبيات ايران را می‌شناخته، اما به زبان تركی شعر می‌ گفته است. او علاوه بر فارسی، ترکی استانبولی و روسی میدانسته است.

خاطرات او فصلی دارد که مربوط به گرايش رضاشاه به هيتلر است و او از طرف شوهرش (رضا شاه) مأموريت پیدا می کند برای سفر به آلمان هيتلری و ملاقات با پيشوا. اين فصل خاطرات او از آن نظر مهم است كه ريشه دليل تصميم قطعی انگليس برای تبعيد رضا شاه از ایران و نزديكی رضاشاه به نازی‌ها در سالهای جنگ دوم جهانی را نشان ميدهد. در ادامه همين فصل از خاطرات تاج الملوك فصل ديدار استالين با خانواده پهلوی در كاخ سلطنتی، پس از پایان کنفرانس تهران است. اين بخش از خاطرات تاج الملوك از صفحه ۹۵ آغاز و در صفحه ۱۰۴ پايان می‌يابد.

ملاقات با استالين

از بازی تقدير با استالين كه دشمن هيتلر بود هم ملاقات داشته ام. موقعی كه رضا از ايران خارج شده و محمدرضا به سلطنت رسيده بود، درتهران يك كنفرانس سران متفقين برگزار شد و رئيس جمهوری آمريكا، نخست وزير انگلستان و رهبراتحاد شوروی به تهران آمدند.

هيتلردچاربيماری روانی بود. اين مرد ديوانه با روشن كردن آتش جنگ جهانی دوم ميليونها انسان را به كام مرگ كشاند و فقط ۲۷ ميليون نفر از مردم روسيه قربانی اميال شيطانی او شدند و جان خود را از دست دادند.

درآن موقع محمد رضا جوان بود و انگليسی‌ها و آمريكائی‌ها هم چون ايران را اشغال كرده بودند خود را حاكم ايران می‌ديدند و حاضرنشدند به ديدن محمدرضا بيايند، بلكه محمدرضا را واداركردند تا به ديدن رئيس جمهوری آمريكا و نخست وزير انگلستان برود. اما مرحوم «يوسف استالين» شخصا به كاخ سعد آباد آمد و با شاه جوان ايران ومن كه مادرش بودم و دختران و ساير فرزندان رضا ملاقات كرد وعصرانه خورد.

خوب. شما می‌دانيد كه استالين رهبر اتحاد شوروی، يعنی بزرگترين كشور جهان بود. استالين كه در شوروی و درهمه دنيا به او «مرد آهنين» می‌گفتند نقش اول را در پيروزی متفقين و شكست حكومت آلمان داشت. درحقيقت اگر مديريت «استالين» نبود جنگ به نفع هيتلر تمام می‌شد.

استالين ومردم شوروی ازخودگذشتگی فوق العاده‌ای كردند و بيشتر از ۲۷ ميليون نفركشته دادند تا هيتلر را وادار به شكست كردند.

استالين درموقع صرف عصرانه به ما گفت كه اسم اصلی او «يوسف يوسف‌زاده» و از اهالی گرجستان و اصلا ايرانی است. محمد رضا از اين حرف استالين به وجد آمد و اظهارخوشحالی كرد كه استالين اصالتا ايرانی می‌باشد.

به نظرمن استالين شبيه كشاورزهای قلچماق و قوی هيكل روستايی بود. به دستهايش نگاه كردم ديدم خيلی قوی و دارای انگشتان زمخت وگوشت آلود است.

مداوم پيپ می‌كشيد وهر دو سه جمله‌ای كه می‌گفت و يا می‌شنيد با صدای بلند می‌خنديد.

درخلال صحبت‌هايش اصلا اسمی از رضا (رضا شاه) نيآورد، فقط از محمد رضا پرسيد كه دركجا‌ها درس خوانده است؟

محمدرضا برايش توضيح داد كه درسوئيس بوده است. استالين گفت كه در يك مدرسه مذهبی درگرجستان درس خوانده ولی بعدا از مدرسه مذهبی فرار كرده و تحصيل را هم رها كرده است!

اوهمچنين به محمدرضا گفت كه يك فرزند هم سن و سال او دارد كه تحت اسارت آلمانی‌ها است. ما خيلی تعجب كرديم كه فرزند استالين كبير به اسارت درآمده است.

استالين كه متوجه تعجب ما شده بود گفت همه فرزندان شوروی به مثابه فرزندان او هستند و يك رهبر نمی تواند وقتی فرزندان ديگرهموطنانش در جنگ كشته می‌شوند فرزند خود را در جای امن پنهان كند و به جبهه نفرستد.

ما همگی تحت تاثيرشخصيت جالب و استثنائی استالين قرارگرفته بوديم و بايد بگويم كه من هنوز تحت تاثيرشخصيت آن مرد بزرگ هستم و تا امروز او را فراموش نكرده ام.

البته همين آقای «استالين» كه مرد خوبی بود يك كار بدی هم قبلا درمورد ما كرده بود و تيمورتاش را كه وزير دربار شاهنشاهی بود به استخدام سازمان جاسوسی خود درآورد و ما يك وقت متوجه شديم كه خيلی دير بود! درحقيقت تيمورتاش ازهمان اوايل ورود به دربار و نزديك شدن به رضا مأمور شوروی بود وريز وقايع دربار و منويات و تصميات رضا را به شوروی‌ها اطلاع می‌داد.

تيمورتاش دستگير و زندانی شد، بعد هم او را در زندان راحت كردند، اما چون آدم سفت و سختی بود هرگز به جاسوس بودن خود برای شوروی اعتراف نكرد و مدام پافشاری می‌كرد كه اين داستان را انگليسی‌ها برای او ساخته اند تا او را نابود كنند.

درسالهای بعد كه پسرم جانشين پدرش شد و سلاطين زيادی به ايران آمدند اكثر آنها را با بانوانشان ملاقات كردم. ولی هيچكدام آنها را مانند هيتلر و استالين نيافتم.

درمورد استالين اين نكته را هم بايد بگويم برعكس آنچه ما شنيده بوديم آدم خشن و مستبدی هست، بسيار مهربان وخنده رو و بذله گو بود.

برعكس هيتلركه مدام پلك‌هايش را بهم می‌زد و دور اطاق راه می‌رفت و روی پاهايش چرخ می‌زد و حركات عجيب وغريب می‌كرد، استالين خيلی راحت و آرام و آسوده بود و يك نوع لبخند شيرين و دلچسب و آرامش بخش در تمام صورتش پهن بود.

اين نوع رفتار از رهبر بزرگترين كشور جهان كه مردمش درخط اول جبهه جنگ قرارداشتند و از مردی كه فرزند ارشدش در اسارت آلمانی‌ها بود بسيار برای ما عجيب به نظرمی رسيد.

موقعی كه استالين با ما دست داد جمله‌ای به روسی گفت كه جز من دیگران معنای آنرا نفهميدند.

يك نفر ديلماج سفارت روسيه كه همراه او بود گفت: «رفيق استالين می‌گويد زبان فارسی نمی داند آيا در بين شما كسی هست كه زبان روسی بداند؟»

من گفتم: «دا»

استالين رو به محمد رضا كرد و جمله ديگری را به زبان آورد.

من معنای آنرا فهميدم ولی چيزی نگفتم. بهمين خاطرديلماج سفارت روس جمله استالين را ترجمه كرد و گفت: «رفيق استالين می‌گويند: حتما شاه جوان ايران زبان انگليسی‌ها را می‌داند…»

محمدرضا به علامت تائيد سرخود را تكان داد و گفت «بله. انگليسی‌، فرانسه و آلمانی را صحبت می‌كنم.»

استالين خنديد و جمله ديگری را به زبان آورد.

ديلماج (که ما در راه توده گزارش او از کنفرانس تهران را منتشر کردیم) فورا ترجمه كرد و گفت: «رفيق استالين می‌گويند: ممكن است شما زبان امپرياليست‌ها را خوب ياد بگيريد اما هرگز نمی توانيد ازنقشه‌های آنها مطلع بشويد!»

استالين دراين ملاقات چند هديه هم به ما داد. او درست حالت يك پدر( بلكه يك پدربزرگ ) مهربان و دوست داشتنی را داشت. استالين چند نصيحت تند و صريح به محمد رضا كرد و به او گفت فئوداليسم يك سيستم قرون وسطائی است و شاه جوان ايران اگر می خواهد موفق شود بايد كشاورزان را از دست استثمارگران نجات دهد و زمين‌ها را به آنها بدهد.

اوهمچنين به محمد رضا گفت نبايد به حمايت امپرياليست‌ها مطمئن باشد زيرا آنها همانطوركه رضاشاه را از مملكت بيرون انداختند اگرمنافعشان به خطر بيفتد او را هم از كشوربيرون خواهند انداخت.

استالين با آنكه می‌دانست ما ناراحت می‌شويم، اظهار داشت شاه جوان بهتر است در اولين فرصت مناسب حكومت را به مردم واگذار كند و بساط سلطنت را كه يك سيستم قرون وسطايی است جمع آوری نمايد!

استالين به محمد رضا گفت، بهرحال مردم بساط سلطنت را جمع آوری خواهند كرد و اگر او خود در برچيدن سلطنت پيش قدم شود نام نيكی از خود در تاريخ به يادگار خواهد گذاشت.

محمدرضا و ما هيچ نمی گفتيم و فقط گوش می‌كرديم. در پايان محمد رضا به استالين گفت: «من از توجهات شما تشكر می‌كنم. اما نوع حكومت ايران را مردم ايران انتخاب كرده اند و تا وقتی مردم اينطور بخواهند من مخالفتی با خواسته آنها نخواهم كرد!»

بعد استالين كه متوجه برودت مجلس شده بود چند سئوال خانوادگی از ما كرد و وقتی فهميد پدر من از مهاجرين قفقازی بوده و زبان روسی می‌دانسته خيلی اظهار خوشحالی كرد و گفت قفقاز به واسطه كوهستان‌های صعب العبور و جغرافيای خشن مهد پرورش مردان سخت كوش است و خيلی از مردان ناحيه قفقاز در صف مقدم جنگ با آلمان‌ها هستند. در آن موقع قفقاز يك منطقه وسيع درجنوب شوروی به مركزيت تفليس بود و جمهوری‌های مختلف مثل آذربايجان و ارمنستان و غيره و ذالك وجود نداشت.

وقتی مجلس كمی گرم و دوستانه شد. محمدرضا كمی اين پا و آن پا كرد و گفت: «آيا دولت اتحاد شوروی وعالی جناب استالين با سلطنت من مخالف هستند؟!»

استالين گفت: دولت شوروی به واسطه مسلك خود حامی ملت‌های تحت استعمار و سلطه امپرياليست‌ها است و بطوركلی با حكومت‌های فردی مخالف است اما در امور داخلی آنها دخالت نمی كند و اميدواراست خود مردم اين كشورها حقوق از دست رفته خود را استيفاء نمايند!”

بعد چون متوجه شد كه محمدرضا ازاين پاسخ اوقانع نشده است گفت: امپرياليست‌ها تا روزی كه يك قطره نفت در ايران و خاورميانه موجود است اين منطقه را رها نخواهند كرد و اتحاد شوروی قصد ندارد با امپرياليست‌ها وارد جنگ شود. بنابر اين با حكومت شاه جوان هم مبارزه نخواهد كرد.

ما معنای اين حرف را خوب نفهميديم و فكركرديم كه استالين ما را به عدم مداخله شوروی در امور ايران مطمئن كرده است، اما بعدا مرحوم قوام السلطنه به ما گفت استالين خيلی صريح شاه جوان را عامل امپرياليست‌ها معرفی كرده و در واقع به ما صراحتا توهين كرده است. منظور از امپرياليست‌ها در سخن استالين آمريكا، انگليس و كشورهای اروپایی بودند.

البته استالين آلمان را هم امپرياليست می‌دانست ومی گفت اين جنگ ( جنگ جهانی دوم) يك جنگ ميان امپرياليست‌ها بر سر تقسيم غنائم و مناطق نفوذ است كه پای اتحاد شوروی را هم ناخواسته به آن كشيده اند.

استالين درموقع ترك كاخ سعد آباد از چند تابلوی نقاشی موجود در كاخ بازديد كرد و بخصوص تابلوهای كمال الملك بسيار مورد توجه اش قرارگرفت و به محمد رضا گفت چه فايده دارد كه اين آثار با ارزش هنری را در اين كاخ محبوس كرده و مردم كشورت را از ديدن آنها محروم ساخته‌ای؟ ارزش اين آثار وقتی است كه همه بتوانند آنها را ببينند و لذت ببرند. اين خود خواهی شما است كه چنين آثاری را برای تزئين كاخ خود قرار داده و حق مردم برای تماشای آنها را پايمال كرده ايد. اين يك اخلاق منحط استبدادی است.

ما از اين حرف‌های استالين خيلی رنجيده خاطرشديم. اما درآن وضعيت نمی توانستيم اعتراض بكنيم.

البته رؤسای ممالك آمريكا و انگلستان به ملاقات محمدرضا نيامدند و توهين آنها بزرگتر از حرف‌های سرد استالين بود.

ما خيلی تعجب كرديم كه ديلماج سفارت روس، سفير روسيه در تهران و چند نفری كه همراه استالين بودند در حضور او آب می‌خوردند، راحت می‌خنديدند و پايشان را روی پايشان می‌انداختند و يا سيگار می‌كشيدند.

آنها درخطاب قراردادن استالين هم هيچ عبارت محترمانه‌ای به كار نمی بردند و فقط به او می‌گفتند: «رفيق استالين!» و اين برای ما عجيب بود كه روس‌ها اينهمه نسبت به رهبر خودشان ‌بی‌ادب باشند. يك ميرزای ادارات ما بيشتر ازاستالين كبكبه و دبدبه داشت.

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%da%af%d8%b2%d8%a7%d8%b1%d8%b4-%d8%aa%d8%a7%d8%ac-%d8%a7%d9%84%d9%85%d9%84%d9%88%d9%83-%d8%a7%d8%b2-%d8%af%db%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1-%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%a7%d9%84%db%8c%d9%86-%d8%a8%d8%a7-%d8%ae%d8%a7/feed/ 0 5623
گوشه‌هایی از تاریخ فلسفه‌ی ایران – شیخ محمود شبستری http://www.sedayekargar.com/iran/%da%af%d9%88%d8%b4%d9%87%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae-%d9%81%d9%84%d8%b3%d9%81%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%b4/ http://www.sedayekargar.com/iran/%da%af%d9%88%d8%b4%d9%87%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae-%d9%81%d9%84%d8%b3%d9%81%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%b4/#respond Fri, 31 Jul 2020 08:42:23 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5592 به کوشش کاوه آهنگر

شیخ شبستری در شبستر، یکی از قصبه‌های تبریز به دنیا آمد (۶۸۷ – ۷۲۰ ه.ق.). با حمله‌ی مغول به ایران تقریباً رشد نیروهای مولد به صفر می‌رسد و در این خانه‌خرابی که به بار آمد تصوف و عرفان به اوج خود می‌رسد. پس از دوران استیلای مغولان است که ما با بزرگ‌ترین عارف دوران یعنی مولانا جلال‌الدین رومی روبرو می‌شویم؛ که تصوف و عرفان را به اوج خود می‌رساند که پس از وی هم ،در آن شرایط نامساعد اقتصادی و سیاسی و اجتماعی به حیات خود ادامه می‌دهد. عرفان در شرق از دو جا سرچمشه گرفته است.

الف. افلاطون و افلاطونیان جدید (فلوطین) یا پلوتونیوس: بعد از تصرف اسکندریه به دست اعراب، مسلمانان با آثار فلوطین آشنا می‌شوند و چون به مذاق آن‌ها خوش می‌آید با سرعت زیاد وجه ،وحدت وجودی آن ،مورد استقبال واقع می‌شود و تبدیل به ستون اصلی عرفان در شرق می‌گردد.

ب. بعد از حضور فلوطین در بلاد اسلام، پرچم عرفان به دست ابن‌العربی برافراشته می‌شود و به علت سیطره حکومت اسلامی بغداد، بر جهان اسلام شرایط لازم برای توسعه و بسط نظریات ابن‌العربی در ممالک مسلمان فراهم می‌شود. به هر حال ابن‌العربی نظریات خود را در مقابل فلاسفه‌ مشاء ارائه می‌دهد و به دلیل بن‌بست‌های متافیزیک ارسطویی با اقبال عمومی روبه‌رو می‌شود.

بدین ترتیب شیخ محمود شبستری وارث تصوف و عرفانی می‌شود که هم به دلائل اجتماعی و اقتصادی و هم به دلائل فرهنگی بعد از حمله‌ی مغول به ایران ، بسط و توسعه یافته است.

به علت سرکوب شدید مردم ایران در این دوران امکان بهبود زندگانی سیاسی و اجتماعی به طور کامل از میان می‌رود. در این جا ،ما با همان قانون عام روبه‌رو می‌شویم که هر گاه جنبش‌های اجتماعی و مردمی سرکوب شود، تصوف و عرفان هم شروع به رشد می‌کنند. بعد از شکست انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، فلاسفه‌ بزرگی هم چریشفسکی و بردیانف و .. رو به سوی مازوخیسم می‌آورند که لنین آن‌ها را به شدت در کتاب «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم» مورد انتقاد و حمله قرار می‌دهد. چون پس از شکست‌های انقلابی و سیاسی، انسان‌ها برای آرامش یافتن رو به سوی درون می‌آورند و مراقبه‌ فردی جانشین فلسفه و علم می‌شود و هر کس به سوی دست یافتن به آرامش درونی فردی می‌رود و در واقع انسان تنهاست که نمی‌تواند جهان خارج را تغییر دهد؛ بنابراین کوتاه‌ترین راه عرفان است که به قول هگل «سوار شدن بر رنگین‌کمان و رسیدن به بهشت است».

ج. ناگفته نماند که پیدایش مذهب میترائیسم پیش از اسلام هم در شکل‌گیری عرفان بعد از اسلام مؤثر بوده است. اما آن چه بین شیخ محمود شبستری و سایر عرفا مشترک است (مانند زهد، تقوا، بریدن از جهان مادی و به دنبال سیر و سلوک رفتن و وارسته شدن از دنیا و پیوستن به جهان باقی، به دنبال عشق بودن برای شناخت جهان و …)، مورد نظر نیست. آن چه که به دنبالش هستیم، ویژگی‌های فلسفی منحصر به فرد او می‌باشد.

اندیشه

از نظر هگل موضوع اصلی فلسفه و منطق «اندیشه» است و تلاش می‌کند تا به شناخت و آگاهی از اندیشه برسد. «اندیشه» در فلسفه‌ی او با «ایده» و «مُثُل» و «مفهوم» همتراز است و «اندیشه‌ی عینی» همان حقیقت مطلق است که دلیل این جهان می‌باشد و نه علت آن و از آن جهت به آن عینی گفته‌اند که هگل اندیشه را همین تمدن، فرهنگ، علم، هنر، سیاست، دولت و … می‌داند. به همین جهت آن را «ایده‌آلیسم عینی» می‌گوید که انسان منفرد در مقابل آن قرار دارد و باید مطابق قواعد آن فکر کند. در واقع اندیشه‌ی عینی همان تمدن بشری است که دچار تغییر و تکامل می‌شود و انسان منفرد در طی تاریخ با آن همراه و هماهنگ می‌شود و در کنار آن گام برمی‌دارد. بدین ترتیب اندیشه و تفکر آن نیست که در فرد جریان دارد بلکه همان تمدن و فرهنگ انسانی‌ است که مطابق قواعد وخویش تکامل حاصل می‌کند و هگل با گفتن این که «موضوع اندیشه همان اندیشه است» و این جمله‌ی مشهور که «اندیشه، اندیشیدن به اندیشه است» راه خود را از همه‌ی فلاسفه ماقبل از خود جدا می‌سازد.

اندیشه و تفکر موضوع پیچیده و غامضی بود که از طرف تمام فلاسفه به آن پرداخته شده است و حتی در فلسفه‌ی علمی هم ظهور و نشان دارد. اما پیش از فلسفه‌ی علمی، به نظریه‌ی هگل می‌پردازیم:

هگل در کتاب «علم منطق» خود درباره‌ی اندیشه چنین می‌گوید:

شماره ۱۹: منطق را می‌توان علم به اندیشه هم تعریف کرد. علم به قوانین اندیشه و صورت‌های ویژه‌ی آن… «منطق فقط اندیشه است.» «اندیشه کلی است.»

شماره ۲۰: استنباط اولیه‌ ما از اندیشه به عنوان یک فعالیت ذهنی، همتراز سایر قوای مشابه همچون حافظه، تصورات، اراده و … به حساب می‌اید. اندیشه فعالیت ذهن شناساست.

شماره ۲۱: اندیشه را کنش می‌گوییم. حقیقت عینی است و اندیشه‌ی آدمی با آن در توافق می‌باشد. «اندیشه کلی در بطن ذهن و طبیعت وجود دارد.»

شیخ محمود شبستری نخستین بنیاد خویش را در کتاب «گلشن راز» بر «اندیشه» می‌گذارد. چون می‌داند که این اساسی‌ترین موضوع برای منطق و شناخت حقیقت است. بدین ترتیب معلوم می‌شود که جایگاه وی در فلسفه چه اندازه از فلاسفه‌ی مشاء چون ابن‌سینا و فارابی بالاتر است.

سؤال:

نخست از فکر خویشم در تحیر / چه چیز است آنکه گویندش تفکر؟
چه بود آغاز فکرت را نشانی / سرانجام تفکر را چه خوانی؟

پاسخ:

مرا گفتی بگو چه بود تفکر / کز این معنی بماندم در تحیر
تفکر رفتن از باطل سوی حق / به جزو اندر بدیدن کل مطلق
حکیمان کاندر این کردند تصنیف / چنین گفتند در هنگام تعریف
که چون حاصل شود در دل تصور / نخستین نام وی باشد تذکر
وز او چون بگذری هنگام فکرت / بود نام وی اندر عرف عبرت
تصور کان بود بهر تدبر / به نزد اهل عقل آمد تفکر
ز ترتیب تصورهای معلوم / شود تصدیق نامفهوم مفهوم

ره دور و دراز است آن رها کن / چو موسی یک زمان ترک عصا کن

هر آنکس را که ایزد راه ننمود / ز استعمال منطق هیچ نگشود
حکیم فلسفی چون هست حیران / نمی‌بیند ز اشیا غیر امکان
از امکان می‌کند اثبات واجب / از این حیران شد اندر ذات واجب

بدین ترتیب شیخ محمود شبستری در این جا رأی افلاطون را درباره‌ی اندیشه و شناخت اختیار می‌کند. می‌دانیم که افلاطون معتقد بود آگاهی‌های ما اموری خفته‌اند که ما آن را دوباره به یاد می‌آوریم که در فلسفه‌ی اسلامی به آن «تذکر» می‌گویند. یعنی انسان آن چه را در آگاهی حاضر می‌کند همان‌هایی است که از پیش موجود بود و از جنس مُثُل می‌باشد که در انسان بیدار می‌شدند.

شیخ اشراق با انتخاب تذکر به عنوان شالوده‌ی اندیشه، شناخت انسان را امری شهودی می‌داند که محتاج و وام‌دار منطق و تجربه نیست و بدین ترتیب گام اول را برای مقابله‌ی مستقیم با فلسفه‌ی مشاء و مشائیون پیرو ارسطو (ابن‌سینا و فارابی و فلسفه‌ی سینوی) بر می‌دارد. در این جا باید توجه داشت که ابراز عقاید بر علیه فلسفه‌ سینوی که از حمایت مستقیم مذهب وفقه رسمی برخوردار است، کاری ساده نیست. ولی همچنان که می‌بینیم وی حکیم فلسفی (پیروان ارسطو) را در شناخت حقیقت ناتوان می‌بیند و هم چون مولانا «پای استدلالیون» را «چوبی» می‌داند. اما از گفته‌ی فوق پیداست که ابزار شناخت اندیشه شهود است که از دل برمی‌خیزد و به همین جهت در آن تردیدی نیست و می‌توان به آن اعتماد کرد. در این جا وی راه خود را از شکاکان و لاادریون هم جدا می‌سازد. اما در این جا همان دور تسلسلی که در فلسفه‌ی ایده‌آلیسم عینی موجود است را می‌بینیم. تفکر و شناخت انسان از ابتدا لمعه‌ای از نور مطلق (کل مطلق) است که از امر مطلق جدا شده و در انسان تجلی پیدا کرده و دوباره به سوی امر مطلق بازمی‌گردد و این دور گردش جاویدان است که از این موضوع در هستی‌شناسی شیخ بحث خواهد شد.

برای این که به اهمیت مطرح ساختن اندیشه به عنوان یکی از مهم‌ترین شالوده‌های فلسفه و پیچیدگی آن پی ببریم، امیر نیک‌آیین در کتاب ماتریالیسم تاریخی در این باره چنین می‌گوید:

«بحث مقوله‌ی فلسفی شعور از غامض‌ترین و در عین حال گرهی‌ترین مسائل فلسفی است.»

پس در این جا می‌توان به شجاعت شیخ در مطرح ساختن مقوله‌ی اندیشه و تفکر پی برد و ارزش کار او را در جریان تاریخ فلسفه سنجید.

اما به هر حال در این جا باید به آخرین نظریات فلسفه‌ی علمی درباره‌ی اندیشه بپردازیم.

«اندیشه به عنوان استعداد خاص انسانی عبارت است از توانایی انسان اجتماعی در به عرصه رساندن فعالیت خودش در توافق با اشکال و قوانین هستی و تکامل بخشیدن به واقعیت عینی. قابلیت تحقق بخشیدن به فعالیت ،صرفنظر از مصالحی که در آن تجسم بیابد، از جمله فعالیت در قلمرو زبان، در مجموعه ای از قلمرو علامت‌ها و واژه‌ها.»

بنابراین اندیشه فعالیتی است که وامدار منشأ و مصالحی نیست که از آن جا آمده و نشأت گرفته و زمانی که شروع می‌شود مستقل از تمام هستی است. هر چند بر طبق منطق دیالکتیک محصول و حاصل کار ان بر جهان عینی انطباق پیدا می‌کند و علاوه بر این که منجر به شناخت جهان عینی می‌گردد از خویشتن هم آگاهی حاصل می‌کند و به همین جهت اندیشه را «اندیشه‌ اندیشه‌ها» گفته‌اند.

تضاد و تغییر

اما بزرگ‌ترین مزیت نظریات شیخ محمود شبستری پناه گرفتن ناخودآگاه در سایه‌ی دیالکتیک و تضاد است.

هم‌چنان که می‌دانیم، دیالکتیک که موجب پیدایش خط فاصل بین نظریات ارسطویی (منطق صوری) با حقیقت می‌شود و بر پایه‌ ستو‌ن‌های تضاد استوار شده است. اگر منطق صوری از تضاد و دیالکتیک می‌گریزد، حقیقت جهان حرکت و تکامل خود را ناشی از تضادهای ذاتی در پدیده‌ها می‌بیند. به قول هگل «در هر کجا که تضاد هست، حقیقت هم هست و هر کجا که تضاد نباشد، خطا و اشتباه است.» در فلسفه‌ی علمی هم مقوله‌ تضاد یکی از اساسی‌ترین مقولات برای کشف و توضیح تمام پدیده‌های عینی و ذهنی در جهان است.

حال ببینیم که شیخ چگونه با توسل به مقوله‌ی تضاد در مقابل فلسفه‌ ارتجاعی سینوی حاکم می‌ایستد:

ظهور جملهٔ اشیا به ضد است / ولی حق را نه مانند و نه نداست

اگر خورشید بر یک حال بودی / شعاع او به یک منوال بودی
ندانستی کسی کین پرتو اوست / نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان / حق اندر وی ز پیدایی است پنهان
چو نور حق ندارد نقل و تحویل / نیاید اندر او تغییر و تبدیل
تو پنداری جهان خود هست قائم / به ذات خویشتن پیوسته دائم

و در مورد تغییر و دگرگونی احوال عام چنین می‌گوید:

تو گویی هست این افلاک دوار / به گردش روز و شب چون چرخ فخار
وز او هر لحظه‌ای دانای داور / ز آب و گل کند یک ظرف دیگر
هر آنچه در مکان و در زمان است / ز یک استاد و از یک کارخانه است
کواکب گر همه اهل کمالند / چرا هر لحظه در نقص و وبالند
همه درجای و سیر و لون و اشکال / چرا گشتند آخر مختلف حال
چرا گه در حضیض و گه در اوجند / گهی تنها فتاده گاه زوجند
دل چرخ از چه شد آخر پر آتش / ز شوق کیست او اندر کشاکش

وحدت وجود

ارسطو از میان فلاسفه اولین شخصی است که به «وحدت عین و ذهن» می‌پردازد ولی برای آن دلائل قانع‌کننده‌ای ارائه نمی‌دهد و تضاد بین عین و ذهن در فلسفه‌ی مشاء چه در ایران و چه در اروپا لاینحل می‌ماند. در متافیزیک پذیرفته می‌شود که آن چه از جهان خارج به ما می‌رسد این تصویر برابر همان چیز در جهان خارج است و انسان به دلیل وحدت عاقل و معقول، حقیقت جهان خارج را می‌پذیرد و می‌فهمد ولی هر دو حکمی که متافیزیک

درباره‌ی شناخت جهان می‌دهد جنبه‌ی آمرانه و الوهیت دارد و نمی‌تواند توضیح دهد که چگونه آن چه ما از جهان خارج دریافت می‌کنیم عین جهان خارج است و مسئله آن قدر غامض است که دکارت می‌گوید «من نمی‌دانم چگونه آن چه من از جهان خارج (عین) دریافت می‌کنم با آن یکی است و همانبودی دارد؛ تنها می‌توانم بگویم که این خواست خداست.»

اما عرفا با توسل به نظریه‌ی وحدت وجود موضوع را حل می‌کنند. چه آن‌ها که می‌گویند همه چیز از یک جوهر و یک جنس است. چه اندیشه و چه شیء. پس انطباق آن‌ها بر هم به سادگی ممکن می‌شود. در نتیجه از نظر آن‌ها «عاقل و معقول» و «صورت و محتوا» یکی می‌باشند که در نتیجه‌ی آن جهان، ناشناختنی باقی نمی‌ماند. بالعکس فلسفه‌ کانت که آن چه به شناخت در می‌آید از نمود است و از اصل در آن خبری نیست و شیء فی‌نفسه (جهان خارج) ناشناختنی باقی می‌ماند.

شیخ محمود شبستری با بهره‌گیری از نظریه‌ی وحدت وجود، دیدگاه مونیستی (یک‌بنی) از جهان دارد و علاوه بر آن برای آن حرکتی بی‌پایان قائل است و بدین ترتیب، مبارزه‌اش با دیدگاه فلسفه‌ سینوی به اوج خود می‌رسد و برای آن که از اتهام کفر و زندقه دور بماند برای «وحدت وجود» به این حدیث نبوی توسل می‌جوید که «خلقت الانسان مٍثل صورَتهُ» و به این آیه از قرآن توسل می‌جوید که «خداوند از روح خود در انسان دمیده است.»

جهان را دید امر اعتباری / چو واحد گشته در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد / که هم آن دم که آمد باز پس شد

جهان خلق و امر اینجا یکی شد / یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم توست این صورت غیر / که نقطه دایره است از سرعت سیر
یکی خط است از اول تا به آخر / بر او خلق جهان گشته مسافر

قدیم بودن یا حادث بودن جهان

متافیزیک اسلامی به شدت بر حادث بودن جهان تأکید می‌نماید. دلیل آن‌ها توسل به این آیه است که «خَلَق‌الله السماوات والارضُ بالحق». بدین ترتیب در حادث بودن جهان تردیدی نیست و سایر ادیان به ویژه مسیحیت هم چنین اعتقادی دارند. اما حادث بودن یا قدیم بودن جهان بر اساس منطق ارسطویی، هر دو دچار تضاد و ابهام می‌شود. کشف این تضاد توسط کانت صورت گرفت که در اولین آنتونومی خود ثابت می‌کند که هم می‌شود ثابت کرد که جهان قدیم نیست و هم می‌شود ثابت کرد که جهان حادث نیست؛ و هر دو حالت پذیرفتنی و قابل اثبات است.

از بزرگ‌ترین امتیازات شیخ محمود شبستری، خردمندانه نظر کردن به این موضوع است و شجاعت او باعث می‌شود که حادث بودن جهان را نپذیرد و راه حل دیالکتیکی آن را در یکی دانستن آن دو می‌داند.

سؤال:

قدیم و محدث از هم چون جدا شد / که این عالم شد آن دیگر خدا شد

پاسخ:

قدیم و محدث از هم خود جدا نیست / که از هستی است باقی دائما نیست
همه آن است و این مانند عنقاست / جز ازحق جمله اسم بی‌مسماست
عدم موجود گردد این محال است / وجود از روی هستی لایزال است
نه آن این گردد و نه این شود آن / همه اشکال گردد بر تو آسان

عدم مانند هستی بود یکتا / همه کثرت ز نسبت گشت پیدا
ظهور اختلاف و کثرت شان / شده پیدا ز بوقلمون امکان

این «عدم پذیرش قدیم یا حادث بودن جهان» از طرف شیخ را باید شاهکار اندیشه دیالکتیکی در تاریخ فلسفه‌ی اسلامی دانست. شیخ همین خط را درباره‌ی مسئله‌ی هستی و نیستی و عدم و وجود دنبال می‌کند.

هستی‌شناسی

پارمنیدس، پدر فلسفه‌ی مطلق‌گرا و متافیزیک یونان، فلسفه‌ی خود را با این حکم بنیان نهاد: «از نیستی هستی بر نمی‌آید». «هستی به نیستی نمی‌رود». «نیستی نیست». و «آن چه هست هستی است». که این احکام همگی با اصل این‌همانی و طرد شق ثالث، یا امتناع ضدین برابر است که الف مساوی با الف است و لاغیر. که این احکام توسط فیلسوف طرفدار دیالکتیک یعنی هراکلید مورد انتقاد قرار می‌گیرد؛ که هستی و نیستی را در کنار هم می‌داند. این نظریه به فلسفه‌ی هگل منتقل می‌شود. برای هگل «شدن است که شامل هستی و نیستی است.»

به هر حال تفکر دیالکتیکی از ما می‌خواهد که ما نه به هستی و نه نیستی، اعتبار مطلق ندهیم و آن چه را که هست در شدن و دگرگونی ارزیابی کنیم. حال به نظر شیخ در این مورد مراجعه می‌کنیم و می‌بینیم که چقدر اندیشه‌های او به اندیشه‌ی دیالکتیکی نزدیک است.

عدم مانند هستی بود یکتا / همه کثرت ز نسبت گشت پیدا

عرض شد هستی‌ای کان اجتماعی است / عرض سوی عدم بالذات ساعی است
(که مراد شیخ این است که نیستی در انتظار حالت «موجود» است.)
به هر جزوی ز کل کان نیست گردد / کل اندر دم ز امکان نیست گردد
جهان کل است و در هر طرفةالعین / عدم گردد و لا یبقی زمانین
دگر باره شود پیدا جهانی / به هر لحظه زمین و آسمانی

در تأکید بر امر شدن در جهان چنین می‌گوید:

بخاری مرتفع گردد ز دریا / به امر حق فرو بارد به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم / بر او افتد شود ترکیب با هم
کند گرمی دگر ره عزم بالا / در آویزد بدو آن آب دریا
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم / برون آید نبات سبز و خرم
غذای جانور گردد ز تبدیل / خورد انسان و یابد باز تحلیل

از ابیات فوق نظر روشن شیخ را در امر شدن، تغییر و تکامل و تبدیل در طبیعت می‌بینیم که در دامنه‌ حرکت دایره وار صورت می‌گیرد.

در فلسفه‌ی کلاسیک، موضوع «ماده» ( در لفظ یونانی هیولی) و صورت همواره مطرح بوده است و چون متافیزیک قادر به انکار هیچ یک از آن‌ها نبود ماده (هیولی) را به این صورت معرفی می‌کند: «ماده استعدادی است که صورت می‌پذیرد.» چون برای هر چیز ماده و صورت متصور است و چون صورت‌ها متفاوت بودند برای حل مسئله‌ی کثرت در جهان به ماده به صورت امری بالقوه متوسل شدند که برای کثیر شدن، جهان باید پذیرفتن صورت‌های گوناگون را داشته باشد و چون باید صورت‌های کثیر را بپذیرد، پس امری انتزاعی و بالقوه می‌تواند باشد که در عین ناتمامی خاصیت بالفعلِ «شدن» به کمک صورت را دارد. فلسفه‌ی کلاسیک ادعای شناخت ماده را ندارد و به همین جهت آن را استعداد بالقوه برای پذیرش صورت می‌داند.

امیر نیک‌آیین در کتاب ماتریالیسم دیالکتیک چنین می‌گوید:

«جهان یگانه است (وحدت‌دار است) زیرا که مادی است. ولی این جهان واحد متنوع است؛ چرا که ماده متحرک است.»

«مقوله‌ی فلسفی ماده را نباید با نظریات و عقاید علوم طبیعی پیرامون ساختمان و حالت و خواص اشیاء مشخص مادی اشتباه و مخلوط کرد.»

«صورت و ماده از هم جدا نیستند.» «صورت بی‌ماده» و «ماده بی‌صورت» وجود ندارد.

و شیخ می‌گوید:

هیولی چیست جز معدوم مطلق / که می‌گردد به دو صورت محقق
چو صورت بی‌هیولی در قدم نیست / هیولی نیز بی او جز عدم نیست
شده اجسام عالم زین دو معدوم / که جز معدوم از ایشان نیست معلوم

وجود و ماهیت

در فلسفه‌ی علمی همان‌طور که انگلس خاطرنشان کرده است، تقدم ماده بر ذهن (اندیشه) وجود دارد و هر مکتب فکری که به این تقدم باور داشته باشد جزء ماتریالیسم به حساب می‌آید.

در فلسفه‌ی شرق و ایران موضوعی که بی‌اندازه نظر حکما و فلاسفه را به خود جلب می‌کرد، رابطه بین وجود و ماهیت بود. فلسفه‌ی سینوی به تقدم ماهیت نسبت به وجود اعتقاد داشت و ابن‌سینا در اثبات آن بسیار کوشیده است. چه در این صورت توجیه موجودات غیرمادی از جنس فرشتگان و شیاطین امکان‌پذیر می‌گردد. ولی شیخ محمود شبستری در مقابل فلسفه‌ی سینوی به تقدم وجود بر ماهیت تأکید دارد و گام بلند دیگری در مبارزه با فلسفه‌ی حاکم سینوی و فقهی برمی‌دارد.

ببین ماهیت را بی کم و بیش / نه معدوم و نه موجود است در خویش

وجود اندر کمال خویش ساری است / تعین‌ها امور اعتباری است

بدین ترتیب شیخ یک گام به طرف دیالکتیک ماتریالیستی نزدیک می‌شود.

این مطلب به ملاصدرا، فیلسوف بزرگ ایرانی قرن دهم، به ارث می‌رسد و وی کتاب مشاعر خود را در دفاع از اصالت وجود می‌نویسد. تفکری بسیار هوشمند و خلاق که در زیر خروارها نظریات فقهی و خرافی دوران صفویه و قاجاریه به خاک سپرده می‌شود. باشد تا روزی جوانان ایرانی این اندیشه‌های تابناک را صورت علمی دهند.

اما هم‌چنان که دیدیم رابطه‌ی دیالکتیکی بین هستی و نیستی در فلسفه‌ی ایده‌آلیسم عینی هگل به اوج خود می‌رسد و هگل حلقه‌ رابط بین آن دو را در مفهوم «شدن» می‌بیند. اما به هر حال این مقولات نظر صاحب‌نظران فلسفه و حکمت را در ایران هم به خود مشغول داشته است و آراء بسیار زیادی در این طرح شده که از جمله نظریه‌ی شیخ در این باره است:

اگر خواهی که بینی چشمه‌ خور / ترا حاجت فتد با جرم دیگر

امری که در فلسفه‌ی علمی بدین صورت مطرح می‌شود:‌ هیچ چیز ایزوله و مجزایی برای انسان قابل درک نیست و انسان چیزها را با شبکه‌ای از روابط که آن چیز با چیزهای دیگر دارد درک می‌کند و مفهوم چیز ایزوله یک مفهوم کاملاً ایده‌آلیستی و ذهنی می‌باشد. چنان که مارکس می‌گوید:‌ «انسان با تولید چیزها و در روند تولید خود را می‌شناسد.» روابط دیالکتیکی بین هستی و عدم از نظر شیخ به این گونه مطرح می‌شود.

عدم آیینهٔ هستی است مطلق / کز او پیداست عکس تابش حق
عدم چون گشت هستی را مقابل / در او عکسی شد اندر حال حاصل
(پس بدون عدم چیزی حاصل نمی‌شود.)
عدم در ذات خود چون بود صافی / از او با ظاهر آمد گنج مخفی
(و در فلسفه‌ی ایده‌آلیسم عینی هگل «هستی حامل نیستی و نیستی حامل هستی است.»)
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان / که تا پیدا ببینی گنج پنهان
(که اشاره‌ایست به حدیث نبوی از قول خدا به زبان پیامبر: «کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن اُعرف فخلقتُ الخلق لکَی اُعرف» یعنی «گنجی پنهان بودم. خواستم شناخته شوم. پس خلق را آفریدم تا شناخته شود.»)
عدم آیینه عالم عکس و انسان / چو چشم عکس در وی شخص پنهان
تو چشم عکسی و او نور دیده است / به دیده دیده را هرگز که دیده است

ببین عالم همه در هم سرشته / ملک در دیو و دیو اندر فرشته
(که به طور ضمنی پذیرش اصل «جمع اضداد» است. بر عکس «اصل امتناع ضدین» فلسفه‌ی سینوی. همین بینش دیالکتیکی شیخ می‌تواند بزرگ‌ترین افتخار برای فرهنگ ایران باشد.)

حرکت در جهان

می‌دانیم که فلسفه‌ی علمی حرکت و تغییر را خصلت ماده می‌داند. شیخ ما هم اصل حرکت را برای جهان لازم می‌داند.

ازل عین ابد افتاد با هم / نزول عیسی و ایجاد آدم
ز هر یک نقطه زین دور مسلسل / هزاران شکل می‌گردد مشکل
ز هر یک نقطه دوری گشته دایر / هم او مرکز هم او در دور سایر

تو گویی دائما در سیر و حبسند / که پیوسته میان خلع و لبسند
همه در جنبش و دائم در آرام / نه آغاز یکی پیدا نه انجام

به زیر پردهٔ هر ذره پنهان / جمال جانفزای روی جانان

به هر لحظه جوان و کهنه پیر است / به هر دم اندر او حشر و نشیر است
در آن چیزی دو ساعت می‌نپاید / در آن ساعت که می‌میرد بزاید

اومانیسم (انسان‌گرایی)

اومانیسم یا انسان‌گرایی به معنای احترام به افراد انسانی و قبول حق تعیین سرنوشت انسان توسط خود انسان است. بالطبع اومانیسم با مفهوم آزادی انسان گره خورده است ولی از نظر فلسفی اومانیسم بدین معنا هم می‌باشد که انسان در مرکز عالم قرار گیرد و هر آن چه ،در جهان است بر اساس موقعیت او معین و مشخص گردد. نظریات اومانیستی در غرب از زمانی مرکزیت یافت که در دوره‌ی رنسانس انسان واقعی با گوشت و پوست واقعی موضوع هنرها و سیاست قرار گرفت. با مرکزیت یافتن انسان واقعی به عنوان موضوع شناخت آدمی، اومانیستم به سرعت در اروپا ریشه دوانید. هنرمندان بزرگی چون میکل‌آنژ و داوینچی موضوع هنر را انسان واقعی زمان خود انتخاب کردند و دانته در کمدی الهی سرنوشت انسان را مستقل از کلسیا مطرح می‌سازد.

در ایران پیش از اسلام، انسان مرکزیت دارد و مبارزه بین اهورا و اهریمن به جهت خوشبختی انسان صورت می‌گیرد. این فرهنگ خوشبختی انسان را به جهان دیگر موکول و محول نمی‌سازد. هر آن چه ایزدان ایرانی از میترا،‌ آناهیتا و .. می‌کنند برای خوشبخت کردن انسان بر روی زمین است. در فرهنگ پیش از اسلام جهان برای انسان است و نه انسان برای جهان و انسان مرکز عالم است. در بعد از اسلام جهان آزمایشگاهی می‌شود تا معلوم کند که انسان عاقبت به خیر است یا خیر و تکلیف انسان در جهان دیگر روشن می‌شود.

شیخ در مقابل چنین دیدگاهی اومانیسم را ارج می‌نهد و انسان را در مرکزیت آن قرار می‌دهد.

تو چشم عکسی و او نور دیده است / به دیده دیده را هرگز که دیده است
جهان انسان شد و انسان جهانی / از این پاکیزه تر نبود بیانی

من

در این جا شیخ وارد مقوله‌ای می‌شود که تمام مکاتب فلسفی از آن گریز دارند. مقوله‌ی «من». به طول مثال، فروید، روانکار بزرگ قرن بیستم درباره‌ی «من» چنین می‌گوید ما نمی‌دانیم که «من» چیست. فقط می‌دانیم که مرکز اراده و خواست‌های انسان است. انرژی آن پایان‌ناپذیر است و دائم در حال تجدید حیات می‌باشد. درون «من» انسان آزاد است و می‌تواند آرزوهای خود را طرح کند. علاوه بر این که نمی‌دانیم «من» چیست، نمی‌دانیم این «من» که قابل انکار هم نیست در کجا با وجود ما در ارتباط است. نمی‌دانیم زاده‌ی سلسله اعصاب و مغز ماست یا زاده‌ی وجود ماست. فقط می‌دانیم که می‌گوییم: من می‌روم؛ من فکر می‌کنم؛ من گرسنه‌ام؛ من آن چیز را دوست دارم؛ من از آن چیز لذت نمی‌برم…. پس این من در همه جا حاضر است و چون خواسته بی‌کران است، طبیعت در کنار آن «سوپر اگو» (فراخود) را قرار داده تا بتواند به کمک منطق و علم آن را مهار کند یا به زبان دیگر آن را سرکوب کند و در این سرکوب است که انسان توانسته تمدن خود را خلق کند.

به هر حال شیخ به موضوعی این چنین غامض که انسان تا به امروز هم برای آن توضیح درستی نیافته می‌پردازد که نشان از شجاعت فکری او دارد.

سؤال:

که باشم «من»؟ مرا از «من» خبر کن / چه معنی دارد اندر خود سفر کن

پاسخ:

دگر کردی سؤال از من که من چیست / مرا از من خبر کن تا که من کیست

من تو برتر از جان و تن آمد / که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ من نه انسان است مخصوص / که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو / جهان بگذار و خود در خود جهان شو

من تو چون نماند در میانه / چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه

بدین ترتیب معلوم شد که شیخ این «من» را نه روحانی می‌داند و نه «جسمانی» ولی توجیه عقلی هم برای آن پیدا نمی‌کند و آن را در پرده‌ی ابهام باقی می‌گذارد که تا به امروز باقیست.

جبر

موضوع جبر و اختیار از مسائل قدیم فلسفه و مذهب است. اکثر عرفا از جمله مولانا جلال‌الدین رومی نظر بر جبر داشته‌اند و اختیار را باطل می‌دانسته‌اند. شیخ محمود شبستری هم نظرش بر جبر بوده است. چنان که گوید:

کدامین اختیار ای مرد جاهل؟ / کسی را کو بود بالذات باطل

هر آن کس را که مذهب غیر جبر است / نبی فرمود کو مانند گبر است

سزاوار خدایی لطف و قهر است / ولیکن بندگی در جبر و فقر است

برو جان پدر تن در قضا ده / به تقدیرات یزدانی رضا ده

به هر حال اگر هیچ چیز درباره‌ی شیخ محمود شبستری نگوییم، یک موضوع که او را سرآمد فلاسفه‌ی ایران می‌نماید می‌توان گفت. او به شدت و به مانند مولانا می‌رفت که راه خود را برای شناخت و توجیه دیالکتیکی عالم و جهان و انسان باز نماید. وی از مفاخر فلسفه و حکمت ایرانیان است.

]]>
http://www.sedayekargar.com/iran/%da%af%d9%88%d8%b4%d9%87%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%db%8c%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae-%d9%81%d9%84%d8%b3%d9%81%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%b4/feed/ 0 5592
لنین و انقلاب http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8/#respond Sat, 25 Jul 2020 11:57:23 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5575 ژان سَلِم
ترجمه‌ی حمیدرضا سعیدیان

«شش تز لنین درباره‌ی انقلاب»۱

با مطالعه‌ی منظم و اصولی مجموعه آثار لنین۳ ‌می‌توان شش تز در زمینه‌ی ایده‌ی انقلاب استخراج کرد.

۱) انقلاب یک جنگ است؛ و سیاست از دیدگاه کلی با هنر جنگ قابل‌مقایسه است.

کارل کائوتسکی، در سال ۱۹۰۹، در جزوه‌ی «مسیر قدرت» می‌نویسد: «عصر انقلاب‌های پرولتری آغاز شده است».۴ لنین با این اعلام کائوتسکی کاملاً موافق است و در«دولت و انقلاب»، به‌نقل از جزوه‌ی کائوتسکی، تأکید می‌کند که …پس از دوران انقلابی سال‌های ١٧٨٩ تا ١٨٧١ در اروپای غربی، دورانی نظیر آن از سال ١٩٠۵ در شرق آغاز شده است…۵

لنین در ۱۹۱۸ در کتاب «انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد» می‌نویسد، کائوتسکی در دوره‌ای که هنوز مارکسیست بود، مثلاً در ۱۹۰۹ که جزوه‌ی «مسیر قدرت» را نوشت، صراحتاً از این ایده دفاع می‌کرد که جنگ انقلاب را اجتناب‌ناپذیر می‌سازد؛ او می‌گفت که «عصر انقلابات آغاز شده است».۶ لنین خود، از سال ۱۹۱۵به بعد، اعلام می‌کند که کلیه‌ی شرایط عینی دوران فعلی، مبارزه‌ی انقلابی توده‌های پرولتاریا را در دستورکار قرار می‌دهد. زیرا اکنون که جنگ امپریالیستی جهان را به آتش کشیده است، از این پس تنها انقلاب اجتماعی پرولتاریا می‌تواند راه صلح و آزادی ملت‌ها را بگشاید.۷ لنین در ۱۹۰۵، چند هفته پس از قیام ناویان رزم‌ناو پوتمکین، «پایان دوران طولانی ارتجاع سیاسی را، که از زمان کمون پاریس تقریباً لاینقطع در اروپا حکمفرما بود»، پیش‌بینی می‌کند: « ما امروز قطعاً وارد عصر جدیدی شده‌ایم، عصر تلاطمات سیاسی و انقلابات آغاز شده است۸

پیش‌بینی‌های سوسیالیست‌هایی که نگذاشتند «ذهنیت جنگ‌طلبانه، وحشیانه و حیوانی آن‌ها را سرمست کند»، در نهایت در فردای انقلاب «بورژوایی» فوریه‌ی ۱۹۱۷، اثبات شدند. مانیفستِ تصویب شده در کنفرانس سوسیالیستی بال، در ۱۹۱۲، صریحاً سابقه‌ی کمون پاریس، یعنی تبدیل جنگ دولت‌ها به جنگ داخلی را یادآور شده بود.۹ در ۱۹۱۷ تبدیل جنگ امپریالیستی ـ یعنی جنگ راهزنی، جنگ عمومی برای خفه کردن خلق‌های ضعیف و تقسیم غنایم میان سرمایه‌داران ـ به جنگ داخلی ـ یعنی جنگ کارگران بر علیه سرمایه‌داران، جنگ کارگران و ستمدیدگان بر علیه کسانی که به آن‌ها ستم می‌کنند، بر علیه تزارها و شاهان، بر علیه زمین‌داران و سرمایه‌داران، به‌منظور آزادی کامل بشریت از جنگ‌ها، از فقر و تیره‌روزی گسترده و از سرکوب انسان توسط انسان، واقعاً شروع شد. افتخار و شعف به‌راه انداختن نحستین انقلاب، یعنی جنگ بزرگ، تنها جنگ عادلانه و مشروع، جنگ ستمدیدگان بر علیه ستمگران، نصیب کارگران روسیه شد. کارگران پتروگراد سلطنت تزاری را شکست دادند.۱۰

جنگ میان سرمایه‌داران برای کسب منفعت «به جنگ ستمدیدگان بر علیه ستمگران» تبدیل شد و زمان «تنها جنگ مشروع و عادلانه، جنگ مقدس از منظرِ توده‌های زحمتکش، ستمدیده و استثمار شده»۱۱ فرا رسید.

زیرا جنگ، طبق فورمول کلازویتس، «ادامه‌ی سیاست با وسایل دیگر است».۱۲ لنین توجه زیادی به این فورمول دارد و بارها آن را نقل می‌کند. همچنین، هنگامی که شهرنشینان و دهقانان انقلابی فرانسه، در پایان قرن هجدهم، سلطنت را سرنگون و جمهوری دموکراتیک برقرار کردند، در همان حال پایه و اساس «بقیه‌ی اروپای مستبد، تزاریست، سلطنت‌طلب و نیمه‌فئودال» را به لرزه درآورند؛ و تداوم اجتناب‌ناپذیر سیاست این طبقه‌ی انقلابی پیروزمند در فرانسه، جنگ‌هایی بودند که در جریان آنها تمامی دول سلطنت‌طلب اروپا ائتلاف و جنگ ضد انقلابی خود بر علیه فرانسه‌ی انقلابی را شکل دادند.۱۳ به‌نوشته‌ی لنین، مطمئناً، به دلایل دقیقاً مشابه، جنگ از این پس جهانی، جنگ تفاهم مثلث (انگلستان، فرانسه، روسیه) و امپراتوری‌های مرکزی (آلمان، اتریش ـ مجارستان)، ادامه‌ی سیاستی است که طبقات حاکم قدرت‌های متخاصم مدت‌ها پیش از شروع مخاصمه به پیش می‌بردند، اما این بار با سلاح‌های جنگی.۱۴ بنابراین جنگ، برخلاف اندیشه‌ی «کشیشان مسیحی، که مانند اپورتونیست‌ها، میهن‌گرایی (patriotisme )، بشرگرایی (humanitarisme) و صلح را موعظه می‌کنند»، « تصادف» یا «گناه» نیست؛ بلکه مرحله‌ای اجتناب ناپذیر در سرمایه‌داری و شکلی از زندگی سرمایه‌داری است و به همان اندازه طبیعی است که صلح.۱۵

همان‌طور که سکون در فیزیک گالیله‌ای، در مقایسه با ضد خود یعنی جنبش، از هیچ امتیازی برخوردار نیست؛ صلح نیز، تا زمانی که نظام سرمایه‌داری طول بکشد، به همان اندازه «طبیعی» است که جنگ. از سوی دیگر می‌توان اندیشید که پس از کامل شدن میان‌پرده‌ی نولیبرالیسم در بعد از جنگ سرد، سیاست جهانی ممکن است به‌زودی «دوباره ملی» شود، یعنی حکومت‌های به‌شدت مسلح آن را به دست بگیرند؛ به همان شکل که اعتلای ناسیونالیسم‌ها، در دهه‌ی ۱۸۸۰، جای لیبرالیسم اقتصادی و مبادله‌ی آزاد را گرفت که در سه دهه‌ی قبل از آن غالب بودند.۱۶

جنگ با اصول مالکیت خصوصی در تضاد نیست، بلکه «تکامل مستقیم و ناگزیر این اصول است».۱۷ موضوع جنگ، «تقسیم مستعمرات و سرزمین‌های بیگانه» است؛ دزدان با هم می‌جنگند و این« یک دروغ بی‌شرمانه‌ی بورژوازی» است که «در لحظه‌ای معین، شکست یکی از طرفین جنگ را مطرح می‌کند»، برای این‌که «منافع دزدان را منافع مردم یا میهن جا بزند». 18 در نتیجه نیکلای دوم و استبداد روسیه و نه مردم روسیه، نزدیک به ده سال قبل از جنگ جهانی اول، هنگام از دست دادن بندر پورت آرتور در اوایل ۱۹۰۵، متحمل شکست شرم‌آوری شدند. لنین تأکید می‌کند که این شکست استبداد، حتی به «مردم روسیه» خدمت کرد؛ زیرا پیش‌درآمد شکست تزاریسم بود.۱۹ یادآوری مختصر وقایع: پِلِو ( (Plehv، وزیر داخله‌ی تزار، به نیکلای دوم توصیه کرده بود که با به‌راه انداختن یک«جنگ کوتاه و پیروزمند» بر علیه ژاپن قدرت خود را مستحکم کند. اما «ژاپنی‌های میمون» (تزار ژاپنی‌ها را چنین می‌نامید) بر ناوگان جنگی و توپخانه‌ی روسیه شکست‌های پی‌درپی وارد آوردند: نخست در بندر پورت آرتور (آوریل ۱۹۰۴)، شهر در دوم ژانویه‌ی ۱۹۰۵ سقوط می‌کند؛ سپس در دریای چین (اوت ۱۹۰۴)، دو بار در موکدن (اوت ـ سپتامبر۱۹۰۴، و به‌ویژه مارس ۱۹۰۵)، و، بالاخره، در نبرد دریایی تسوشیما (۲۸ – ۲۷ مه ۱۹۰۵) که شکست جاه‌طلبی‌های روسیه را به‌طور قطعى رقم زد.

سوسیالیست‌ها همواره جنگ میان ملت‌ها را، به‌عنوان یک اقدام وحشیانه و حیوانی، محکوم کرده‌اند.۲۰ با این حال، پرولتاریا تنها پس از خلع سلاح کردن بورژوازی خواهد توانست، بدون آن‌که به وظیفه‌ی تاریخی عمومی خود خیانت کند، همه‌ی سلاح‌ها را کلاً به گورستان آهن‌های قراضه بریزد، او این کار را خواهد کرد، اما تنها پس از خلع سلاح کردن بورژوازیو نه به هیچ وجه قبل از آن؛ و با وجود این، در حالی که آتش جنگ امپریالیستی دو سال است که اروپا را دربر گرفته است، به سوسیالیست‌های انقلابی پیشنهاد می‌شود که«خلع سلاح» را «مطالبه» کنند!۲۱ در امپریالیسم، تازه‌ترین مرحله‌ی سرمایه‌داری می‌خوانیم که سرمایه‌داری، در واقع، به یک سیستم عمومی ستم استعماری مشتی کشورهای «پیشرفته» بر اکثریت عظیم ساکنان کره‌ی زمین و اختناق مالی آنان مبدل شده است. و دو یا سه درنده‌ی سر تا پا مسلح و دارای اقتدار جهانی (آمریکا، انگلستان، ژاپن) این «خوان یغما» را بین خود تقسیم می‌کنند و تمام جهان را به خاطر این امر به گرداب جنگ خویش می‌کشانند.۲۲

لنین در ۱۹۱۵ تأکید می‌کند که «ما مارکسیست‌ها با پاسیفیست‌ها و آنارشیست‌ها تفاوت داریم، به این معنا که ما ضرورت تحلیل جداگانه‌ی هر جنگ از لحاظ تاریخی را قبول داریم». او به‌طور صریح‌تری در مه ۱۹۱۷ تکرار می‌کند که، ما مارکسیست‌ها مخالفان بی قیدوشرط هرگونه جنگی نیستیم. ما می‌گوییم: هدف ما استقرار نظام اجتماعی سوسیالیستی است که با از میان برداشتن تقسیم بشریت به طبقات، با حذف هرگونه استثمار انسان از انسان و یک ملت توسط ملت‌های دیگر، امکان هر گونه بروز جنگ را حتماً و قطعاً از میان خواهد برد.۲۳ این اصل سال‌ها یکی از ارکان آرمان کمونیسم را تشکیل می‌داد. جنگ کوتاه‌مدت میان ویتنام و جمهوری خلق چین در ۱۹۷۹، از این منظر، نخستین مورد نقض این اصل محسوب می‌شد که برای چندین نسل از فعالین کمونیست به معنای واقعی کلمه غیر قابل‌تصور بود. لنین با خوش‌بینی آشکار می‌نویسد، «شکی نیست که فقط انقلاب کارگری می‌تواند به همه‌ی جنگ‌ها خاتمه دهد و قطعاً خاتمه خواهد داد».۲۴ انقلاب کارگری رهایی همه‌ی بشریت تحت ستم و رنج دیده‌ی امروز است، زیرا به همه‌ی اشکال ستم و استثمار انسان توسط انسان پایان خواهد داد.۲۵

اما، در حال حاضر، «جنگ داریم و جنگ». لنین تکرار می‌کند که اگر ما جنگ امپریالیستی را محکوم می‌کنیم، اما «جنگ را به‌طور کلی نفی نمی‌کنیم».۲۶ جنگ‌های عادلانه وجود دارند و جنگ‌های ناعادلانه؛ جنگ‌های مترقی و جنگ‌های ارتجاعی؛ جنگ‌های طبقات پیشرو و طبقات عقب‌مانده؛ جنگ‌هایی که در خدمت تحکیم ستم طبقاتی هستند و جنگ‌هایی که برای سرنگون کردن ستم طبقاتی صورت می‌گیرند. تاریخ جنگ‌های بسیاری را شناخته است که با وجود رذالت‌ها، قساوت‌ها، فجایع و مصایب اجتناب‌ناپذیر آنها «مترقی» بوده‌اند، یعنی برای تکامل بشریت مفید بوده‌اند؛ زیرا توانستند به انهدام نهادهای فوق‌العاده زیان‌آور و ارتجاعی (برای مثال استبداد یا سرواژ) و وحشیانه‌ترین حکومت‌های مطلقه‌ی اروپا (عثمانی و روسیه) کمک کنند.۲۷ جنگ‌ها، گاهی، «در جهت منافع ستمدیدگان صورت گرفتند». اسپارتاکوس جنگ به منظور دفاع از طبقه‌ی بردگان را آغاز کرد. جنگ‌هایی از این دست در عصر ستم استعماری نیز روی دادند. در عصر برده‌داری و دوره‌های بعد از آن این جنگ‌ها عادلانه بودند و نمی‌توان آنها را محکوم کرد.۲۸ لنین می‌گوید، ما «مشروعیت و خصلت مترقی و ضرورت جنگ‌های داخلی» ـ یعنی جنگ‌های طبقه‌ی ستمدیده برعلیه طبقه‌ی ستمگر، بردگان بر علیه برده‌داران، دهقانان سرف بر علیه اربابان زمین‌دار، کارگران مزدبگیر بر علیه بورژوازی ـ را کاملاً به رسمیت می‌شناسیم.۲۹ ـ و، البته، جنگ انقلابی «نیز یک جنگ است، جنگی که به همان اندازه سخت، خونین و دردناک است».۳۰ در هر صورت، مخالفان انقلاب در خصوص ترحم گزینشی به رقابت با یکدیگر ادامه می‌دهند: بورژوازی امپریالیستی بین‌المللی در جنگ «خود» ده میلیون انسان را از بین بردهو بیست میلیون نفر دیگر را ناقص‌العضو کرده است. با این هدف که معلوم شود آیا لاشخورهای بریتانیایی باید بر جهان فرمانروایی کنند یا لاشخورهای آلمانی. اگر جنگ ما، جنگ ستمدیدگان و استثمارشوندگان برعلیه کسانی که بر آنها ستم می‌کنند و آنها را مورد استثمار قرار می‌دهند، نیم‌میلیون یا یک میلیون قربانی در همه‌ی کشورها برجای گذارد، بورژوازی خواهد گفت که تلفات جنگ او مشروع بوده‌اند و تلفات جنگ ما جنایت‌بار هستند.۳۱ این جملات یادآور این سخن به‌جای ژول میشله هستند: «انسان‌های حساسی که به خاطر بدی‌های انقلاب گریه می‌کنند (بدون شک مستدل)، چند قطره اشک هم به خاطر بدی‌هایی که باعث انقلاب شدند بریزند».۳۲

لنین هنگامی که از حزب کارگری صحبت می‌کند غالباً به استعاره‌های نظامی متوسل می‌شود. زیرا احزاب سوسیالیستی کلوپ‌های بحث و گفتگو نیستند؛ بلکه سازمان‌های کارگران مبارز می‌باشند.۳۳ «عصر انقلابی برای سوسیال‌دموکراسی، مانند زمان جنگ برای ارتش است. باید کادرهای ارتش خودمان را افزایش دهیم، نفرات آن را برای جنگ آماده سازیم، سربازان و نیروهای ذخیره را بسیج کنیم، نیروهایی را که در مرخصی هستند به زیر پرچم فرابخوانیم، ارتش‌های جدید و سرویس‌های امدادی ایجاد کنیم».۳۴

لنین در ۱۹۲۰ دوباره اعلام می‌کند که «هدایت ارتشی که کار کردن با همه‌ی سلاح‌ها و ادوات را نیاموخته باشد و با شیوه‌هایی که دشمن به‌کار می‌برد یا به‌کار خواهد برد آشنا نباشد، غیر عاقلانه یا حتی جنایتکارانه» خواهد بود: این حقیقت در مورد سیاست حتی بهتر صدق می‌کند تا در مورد هنر نظامی».۳۵

به این ترتیب لنین، در آن‌چه که به عملیات واقعاً نظامی مربوط می‌شود، به‌آسانی می‌پذیرد که «صلح» برست لیتوفسک (که، در واقع، یک صلح تحمیلی بود و روسیه به‌موجب آن یک چهارم جمعیت و خاک خود را از دست داد) یک «عقب‌نشینی عظیم» را تشکیل می‌داد؛ اما او خاطرنشان می‌سازد که این عقب‌نشینی به دولت شوروی اجازه داد مواضعی را حفظ کند و با بهره‌گیری از «آتش‌بس»، گام نهایی پیروزی بر علیه سفیدها ـ بر علیه کولچاک، دنیکین، پیلسودوسکی، ورانگل را بردارد.۳۶ همان طور که می‌دانیم قرارداد متارکه‌ی جنگ در ۲(۱۵) دسامبر با آلمان منعقد شد. اما شرایطی که آلمان برای صلح گذاشت، برای شوروی بسیار سنگین بودند. مذاکرات صلح به درازا کشید. لنین تنها زمانی نظر خود را به کرسی نشاند که وضعیت نظامی بدتر شده بود: شرایط جدیدی که آلمانی‌ها تعیین کردند، حتی تحقیرآمیزتر بودند (شوروی‌ها با امضای معاهده‌ای در ۳ مارس ۱۹۱۸ این شرایط را پذیرفتند). لنین، در حالی که مدافع پذیرش این «صلح تحمیلی و بی‌نهایت دردناک» بود، در برابر کمیته‌ی اجرایی مرکزی شوراهای روسیه اعلام می‌کند: اگر با طبقه‌ی زحمتکش واقعی، با کارگران و دهقانان، تماس بگیرید «فقط یک پاسخ می‌شنوید: ما به هیچ صورت نمی‌توانیم جنگ کنیم، ما قدرت این کار را نداریم، همان طور که یک سرباز می‌گفت، خون ما را خفه خواهد کرد […] جنبش انقلابی که در حال حاضر امکان وارد کردن ضربه‌ی نظامی به دشمن را ندارد ـ بعداً، اما مطمئناً ـ به‌پا خواهد خواست و به ضد حمله دست خواهد زد.»۳۷

لنین، در خصوص مسأله‌ی بقای انقلاب شوروی، هنگامی که پس از هفته‌ها بحث موفق شد اکثریت را جذب دیدگاه‌های واقع‌گرایانه‌ی خود کند؛ هنگامی که دیگران نظر او را، که به‌موجب آن برای به دست آوردن زمان باید موقتاً خاک و مکان را واگذار کرد، دنبال کردند؛ با تلخ‌کامی اظهار می‌کند: «هر چه گفته بودم تماماً به تحقق پیوست؛ به جای صلح برست لیتوفسک، به دلیل خطای آنهایی که آن را نمی‌خواستند، به صلحی به‌مراتب تحقیرآمیزتر تن دادیم.» 38

لنین، یک ماه پس از امضای این معاهده‌ی نابرابر، می‌پذیرد که وقایع باز هم به دولت شوروی اتخاذ «تاکتیک زیگزاگ رفتن، انتظار و عقب‌نشینی» را تحمیل خواهند کرد؛ و از آن‌جایی که هنوز به امکان انقلاب در آلمان و سایر کشورهای اروپایی می‌اندیشد، این کلمات را نیز اضافه می‌کند: «بهتر آن است که در برابر بدترین تحقیرها و شدیدترین ضربات را در سطح کشوری و دولتی تحمل داشته باشیم، تاب آوریم، طاقت داشته باشیم ولی در قرارگاه گردان سوسیالیستی‌مان، که به دلیل قدرت وقایع از ارتش بزرگ سوسیالیستی جدا افتاده و منتظر آن است که انقلاب در کشورهای دیگر به کمک او بیایند، بمانیم.»۳۹ لنین، چند ماه بعد، دوباره اضافه می‌کند: «تا زمانی که سایر گردان‌های انقلاب سوسیالیستی جهانی به کمک ما نیامده‌اند، ما مثل کسانی می‌مانیم که در قلعه‌ای محاصره شده به سر می‌برند».۴۰

انقلاب‌ها به همین سادگی انجام نمی‌شوند تا یک جهش سریع و آسان برای آنها تضمین شود. لنین با توجیه صلح تحقیرآمیز برست لیتوفسک اعلام می‌کند که «هیچ انقلاب بزرگی، حتی در محدوده‌ی کشوری، وجود ندارد که یک دوره‌ی سخت ناکامی و عقب‌نشینی را ازسر نگذرانده باشد». او اضافه می‌کند که «آتش‌بس به هر شکلی که باشد، صلح هر چقدر هم که موقتی، کوتاه، دشوار و تحقیرآمیز باشد»، از جنگ بهتر است، زیرا به توده‌های مردم اجازه می‌دهد «نفس تازه»۴۱ کنند. تاریخ جنگ‌ها از سوی دیگر می‌آموزد که صلح در تاریخ غالباً نقش آتش‌بس به منظور جمع آوری نیرو برای نبردهای جدید را ایفا کرده است. لنین می‌نویسد، صلح تیلسیت (Tilsit)، که ناپلئون در ۱۸۰۷ به پروس تحمیل کرد، برای آلمان بسیار تحقیرآمیز بود؛ اما در همین حال «نقطه‌ی عطف خیزش ملی» محسوب می‌شد. مردم آلمان، حتی پس از چنین صلحی، مقاومت کردند؛ آنها توانستند نیروهای خود را جمع‌آوری کنند، به‌پا خیزند و آزادی و استقلال خود را به دست آورند. ما هم، لنین تأکید می‌کند، «یک صلح»تیلسیت» امضا کرده ایم!» او همچنین اظهاراتی از این دست که «صلح غیر قابل‌پذیرش مهلکه‌ای مرگبار است، در حالی که جنگ مسیر ثبات و خوشبختی است»:۴۲ لنین در اینجا واقع‌گرایی روبسپیر را سرمشق قرار می‌دهد که در شرایط مشابه اظهارات آتشین و جنگ‌طلبانه را به ژیروندن‌ها و به یکی از اعضای کنوانسیون انقلابی به نام بارِر (Barère) واگذار کرد. شخص اخیر، که تا ۷ مارس ۱۷۹۳ به‌هیچ‌وجه افراط و اغراق نمی‌کرد، وقتی که در این تاریخ کنوانسیون به جنگ با اسپانیا رأی داد، اعلام کرد: «یک دشمن دیگر برای فرانسه یک پیروزی دیگر برای آزادی است!»۴۳

لنین همچنین در پایان سال ۱۹۲۲، هنگامی که می‌بایستی نتایج هجده ماه سیاست نوین اقتصادی۴۴ جمع‌بندی می‌شدند، ضرورت (برای انقلابیون) دانستن این امر که چه هنگام باید «عقب‌نشینی کرد» را مطرح می‌کند. سرمایه‌داری دولتی دقیقاً یک چنین «خط عقب‌نشینی» را تشکیل می‌دهد. هدایت «تهاجم اقتصادی» و«گذار فوری» به شکل‌های ناب سوسیالیستی سازمان کار، از همان ابتدای قضیه و قادر نبودن به عقب‌نشینی با برنامه، انقلاب را در معرض نابودی قرار می‌دهد. لنین این امر را صریحاً خاطرنشان می‌کند: «ما در تهاجم اقتصادی خودمان خیلی پیش رفته بودیم، بدون آن‌که امکانات کافی برای خودمان فراهم کرده باشیم. توده‌ها آنچه را که ما در آن عصر نمی‌توانستیم آگاهانه فرمول‌بندی کنیم، اما به‌زودی یعنی چند هفته‌ی بعد آن را پذیرفتیم، احساس می‌کردند و آن این بود که گذار مستقیم به شکل‌های صرفاً سوسیالیستی اقتصاد و توزیع صرفاً سوسیالیستی از قدرت ما خارج است و اگر نمی‌توانستیم عقب بنشینیم و وظایف آسان‌تری را به‌عهده بگیریم، با فاجعه روبرو می‌شدیم.»۴۵

۲) یک انقلاب سیاسی همچنین و به‌ویژه یک انقلاب اجتماعی است؛ زیرا تغییری در وضعیت طبقات جامعه است.

تاریخ انقلاب‌ها، «تضادهای اجتماعی را که در طی دهه‌ها و قرن‌ها به پختگی رسیده‌اند» به نمایش می‌گذارد.۴۶ در جریان «توفان انقلابی» (که می‌تواند ماه‌ها، و حتی سال‌ها گسترش پیدا کند و نباید به‌عنوان یک عمل منفرد۴۷ درک شود)، «خشمی که در طی قرن‌ها انباشته شده است»، در عمل و نه در حرف، بیرونی می‌شود، در عملِ میلیون‌ها نفر و نه در عمل افراد منزوی.۴۸ بعد از ده‌ها سال تحول «مسالمت‌آمیز»، « یعنی تحولی که در آن ده‌ها هزار نفر از طبقات بالا با خیال راحت داروندار میلیون‌ها انسان را می‌برند و آنها را لخت می‌کنند»،۴۹ سال‌هایی می‌آیند که در جریان آنها زندگی فوق‌العاده غنی می‌شود (مثل سال‌های بین پاییز ۱۹۰۵ و پاییز ۱۹۰۷ در روسیه): توده‌ها، که در سایه به سر می‌برند، فعالانه وارد صحنه می‌شوند و مبارزه می‌کنند.۵۰ لنین اعلام می‌کند که تضادهای متعدد، که در دوره‌های به‌اصطلاح تحول مسالمت‌آمیز به کندی روی هم انباشته شده‌اند، در این سال‌ها حل می‌شوند. «در این دوره‌ها است که نقش مستقیم طبقات مختلف در تعیین اشکال زندگی اجتماعی با قدرت تمام ظاهر می‌شود و بنیادهای «روبنای» سیاسی ایجاد می‌شوند و سپس این روبنا مدت‌های طولانی بر پایه‌ی مناسبات تولیدی جدید حفظ می‌شود.»۵۱

اگر چه انقلاب‌ها، همان‌طور که میشله می‌گوید، «علل بی‌شمار و عمیق دارند و از اعماق قرن‌ها بیرون می‌آیند»؛ اما، بنا به تأکید لنین، نه می‌توان آنها را سفارش داد و نه می‌توان، به بهانه‌ی این‌که دنیا از قرن‌ها پیش این طوری بوده است، تا ابد آنها را به عقب انداخت…۵۲

انقلاب از منظر مارکسیستی یعنی چه؟ لنین پاسخ می‌دهد، «انقلاب یعنی تخریب یک روبنای سیاسی کهنه»، روبنایی که دیگر با مناسبات تولیدی جدید، که موجب ورشکستگی آن شده‌اند، مطابقت ندارد. در لحظه‌ی معینی از توسعه، بیهودگی و ابطال روبنای قدیمی بر همگان کاملاً آشکار می‌شود. «همه انقلاب را به رسمیت می‌شناسند».۵۳ لنین مرتباً این جملات مارکس در مقدمه‌ی نقد اقتصاد سیاسی (1859) را یادآور می‌شود: انسان‌ها هنگام تولید اجتماعى زندگى خویش وارد مناسبات تولیدى معین و ناگزیرى می‌شوند كه تابع اراده‌ی آنان نبوده، بلكه متناسب با مرحله‌ی تكامل نیرو‌هاى مولده‌ی مادى آنان است. مجموعه‌ی این مناسبات تولیدی ساختار اقتصادی جامعه یعنی شالوده‌ی واقعی را که بر روی آن روبنای حقوقی و سیاسی جامعه ساخته شده و بالا می‌آید، تشکیل می‌دهد و اشکال معینی از شعور اجتماعی با آن مطابقت دارد. شیوه‌ی تولید زندگی مادی تعیین‌کننده‌ی همه‌ی زندگی اجتماعی، سیاسی و معنوی انسان‌ها است. شعور انسان‌ها هستی آنان را تعیین نمی‌کند، بلکه بر عکس هستی اجتماعی انسان‌ها است که شعورشان را تعیین می‌کند. نیروهای مولده‌ی مادی در مرحله‌ی معینی از تکامل خویش با مناسبات تولیدی و یا مناسبات مالکیتی که تاکنون در درون آن تکامل می‌یافتند در تناقض می‌افتند. آن‌گاه دوران انقلاب اجتماعی فرا می‌رسد. تغییر در بنیان اقتصادی کل روبنای عظیم نیز کم‌وبیش سریعاً دگرگون خواهد شد…۵۴ لنین دوست داشت این نوشته‌ی معروف مارکس را نقل کند. او برای مثال در۱۸۹۴، در جدل با پوپولیست‌های لیبرال در دوستان خلق کیان‌اند و چه‌گونه علیه سوسیال‌دموکرات‌ها مبارزه می‌کنند، و سپس در مقاله‌ی کارل مارکس،۵۵ که در۱۹۱۳ برای دانشنامه‌ی روسی گرانات (Granat) نوشت، این کار را می‌کند.

به این ترتیب، اگر فقط از روسیه نمونه بیاوریم، انقلاب «بورژوایی» ۲۷ فوریه‌ی ۱۹۱۷ قدرت را از دستان فئودال‌های زمین دار (و در رأس آنها تزار نیکلای دوم) درآورد و به بورژوازی واگذار کرد. «این یک انقلاب اجتماعی بورژوایی بود»۵۶ ـ انقلاب اجتماعی بورژوازی لیبرال که به‌هیچ‌وجه نمی‌خواست از سلطنت مشروطه‌ی معتدل فراتر رود؛ و هنگامی که انقلاب دورتر، تا لغو کامل سلطنت و ایجاد شوراهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان، رفت، این بورژوازی لیبرال «رک و راست ضد انقلاب شد».۵۷ به عبارت دیگر، «انقلاب ۲۷ فوریه نیز یک انقلاب اجتماعی بورژوازیی بود» 58 و، به‌طور کلی، هر انقلاب سیاسی، هر انقلاب واقعی – که به جانشین شدن یک دارودسته به جای دارودسته‌ی دیگر تقیل پیدا نکند – یک انقلاب اجتماعی است، یک «تغییر در وضعیت طبقات است»، طبقاتی که جامعه به آن تقسیم شده است.۵۹

تحول در مناسبات اجتماعی در روسیه، در حقیقت، از زمان لغو سرواژ، یعنی از سال ۱۸۶۱، آغاز شده بود. «روبنای سیاسی»، یعنی حکومت مطلقه‌ی تزاری، نزدیک به پنجاه سال بعد، عملاً دست نخورده باقی مانده بود و در مقایسه با این تحول، که باعث ورود سرمایه‌داری به روستاهای روسیه شده بود، بیش از هر زمان دیگری کهنه و فرسوده بود.۶۰ لنین می‌نویسد، انقلاب‌هایی می‌توانند وجود داشته باشند و انقلاب‌هایی وجود داشتند که در آن‌ها بورژوازی تجاری یا تجاری ـ صنعتی نقش محرک را بازی می‌کند و دهقانان و توده‌های شهری ارتش مبارزه را تشکیل می‌دهند و تا پیروزی بورژوازی از مبارزه‌ی او پشتیبانی می‌کنند. این مورد آلمان در طی دوره‌ی رفرم و جنگ دهقانان در قرن شانزدهم میلادی و مورد انقلاب انگلستان در قرن هفدهم بود. وضعیت در فرانسه، در۱۷۹۳، نیز چنین بود.۶۱ اما اوضاع روسیه متفاوت است؛ زیرا «برتری عددی دهقانان، سرکوب و ظلم وحشتناکی که زمین‌داران بزرگ فئودال (یا بهتر است بگوییم نیمه فئودال) بر دهقانان اعمال می‌کردند، قدرت و سطح آگاهی پرولتاریا که در حزبی سوسیالیستی سازمان‌دهی شده است»، واقعیت‌هایی هستند که به انقلاب بورژوایی در روسیه «خصلت ویژه‌ای» می‌بخشند. در نتیجه‌ی چنین وضعیتی، دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان برای پیروزی انقلاب یک «ضرورت» مطلق است: چون که، در روسیه، بورژوازی از این پس ضدانقلابی است و دهقانان، در این کشور، بدون رهبری یا ابتکار و مداخله‌ی پرولتاریا، «هیچ» هستند.۶۲

در روسیه‌ی قرن بیستم، مسأله این است که بدانیم جایگاه اساسی در جنبش‌های انقلابی را، که به‌طور رادیکال تکامل یافته‌اند، کدام طبقه به دست خواهد آورد. همان‌گونه که انگلس پیش از این ملاحظه کرده بود، در سه انقلاب بزرگ بورژوایی (رفرم و جنگ دهقانان در آلمان در قرن شانزدهم، انقلاب انگلستان در قرن هفدهم و انقلاب فرانسه در قرن هجدهم) دهقانان، به منظور پشتیبانی از نبرد بورژوازی، سربازان ارتش مبارزه را تأمین می‌کردند در حالی که دیگر عناصر شهرنشین تنها نقش نیروهای کمکی را ایفا می‌کردند.۶۳ به جای آن، در انقلاب بورژوایی روسیه ـ لنین این را در سال ۱۹۰۹ می‌نویسد ـ پرولتاریا جایگاه نخست را به خود اختصاص می‌دهد.۶۴ با این حال لنین تأکید می‌کند که «اشتباه خواهد بود تصور شود که طبقات انقلابی برای انجام یک انقلاب – هنگامی که این انقلاب مطابق شرایط توسعه‌ی اقتصادی و اجتماعی به پختگی می‌رسد – همواره به اندازه‌ی کافی نیرو خواهند داشت». انقلاب می‌تواند به پختگی رسیده باشد، بدون آنکه نیروهای انقلابی برای به انجام رسانیدن آن از قدرت و به‌ویژه نیروی مسلح کافی برخوردار باشند.۶۵

از سوی دیگر نمی‌توان از قبل دانست که آیا انقلاب روی خواهد داد یا خیر. زیرا انقلاب یک حقیقت بی‌چون‌وچرا و تمام‌عیار نیست و در خلاء انجام نمی‌گیرد. عوامل ذهنی نیز، در شروع انقلابات نقش دارند. رژیم‌هایی هستند که، گاهی ده‌ها سال است که دچار فساد و گندیدگی شده‌اند؛ بی آن‌که هیچ نیروی اجتماعی ضربه‌ی نهایی را بر آن‌ها وارد کند. از دیدگاه مارکسیست‌ها، تبلیغات آن‌ها و تبلیغات تمامی کارگران سوسیال‌دموکرات ازجمله «عواملی هستند که تعیین می‌کنند آیا انقلاب وجود خواهد داشت یا خیر».۶۶ به نوشته‌ی لنین، «ایمان عمومی به انقلاب»، پس از شکست نظامی که استبداد تزاری در شرق دور متحمل شد، آغاز انقلاب بود.۶۷

۳) انقلاب از یک سری نبرد ساخته می‌شود؛ حزب باید در هر مرحله شعار منطبق با واقعیت عینی را ارائه کندو لحظه‌ی مناسب برای قیام را تشخیص دهد.

«قانون بنیادی انقلاب» ـ قانونی که تمام انقلاب‌ها و به‌ویژه سه انقلاب روسیه در قرن بیستم (انقلاب ۱۹۰۷ – ۱۹۰۵)؛ انقلاب فوریه‌ی ۱۹۱۷و انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، آن را تأیید می‌کنند ـ این است که: برای وقوع انقلاب فقط کافی نیست که توده‌های استثمارشده و ستمدیده به عدم‌امکان زندگی به شیوه‌ی سابق آگاهی یابند و خواستار تغییر شوند. برای تحقق انقلاب باید که استثمارگران نیز نتوانند به شیوه‌ی سابق زندگی و حکومت کنند. تنها هنگامی که «پایینی‌ها» نخواهند و «بالایی‌ها» نتوانند به شیوه‌ی سابق ادامه دهند، فقط در این هنگام انقلاب می‌تواند به پیروزی برسد.۶۸ لنین، در سال ۱۹۱۰، در خصوص مانیفست ۱۷ اکتبر ۱۹۰۵ (متنی که در آن تزار نیکلای دوم به مردم امپراتوری آزادی‌های عمومی و سیاسی «اعطا» کرد؛ و کلمه‌ی «انتخابات عمومی» در آن ظاهر شد و نوعی حق وتو به دومای دولتی واگذار گردید)، بیش‌تر با توجه به شرایط عمومی، اعلام می‌کند که این مانیفست «به‌معنای آن نیست که مبارزه پایان یافته است»؛ بلکه، برعکس، علامت آن است که «تزاریسم دیگر در وضعیت حکومت کردن نیست»، در حالی که «انقلاب هنوز قدرت سرنگون کردن آن را ندارد». لنین می‌افزاید پس چنین وضعیتی، چنین توازن قوایی، «بهناگزیر به درگیری قطعی منجر خواهد شد».۶۹

لنین در حین بحث‌های متعدد، که او را رودروی سایر اعضای حزب سوسیال‌دموکرات قرار می‌دهند، اقرار می‌کند که در آنچه که به «زمان» «انقلاب توده‌ها» مربوط می‌شود، باید گفت که زمان انقلاب نمی‌تواند ازپیش «تعیین» گردد. اما بلافاصله می‌افزاید که زمان قیام «می‌تواند تعیین شود، اگر آن‌هایی که آن را تعیین می‌کنند روی توده‌ها نفوذ داشته باشند و لحظه‌ی مناسب را با دقت بسنجند.»۷۰ شعارها، قطعاً، باید به‌عنوان «جمع‌بندی‌های عملی تحلیل طبقاتی از یک وضعیت مشخص تاریخی تلقی شوند»، و نه به‌عنوان «طلسم‌هایی» که یک‌بار برای همیشه به یک حزب و یا یک گرایش داده می‌شوند.۷۱ لنین کمی بعد، در مقابله با «اتزوویست‌ها» (که هر لحظه و هر ساعت از «انقلاب» سخن می‌گفتند) می‌گوید، برای انقلابیون از برکردن شعارها کافی نیست: «باید همچنین آموخت زمان مناسب برای بیان آن‌ها چه موقع است.»۷۲ به عبارت دیگر، ساعت انقلاب قابل پیش‌بینی نیست. اما در دوره‌ی انقلابی، «این بزرگ‌ترین جنایت از سوی انقلابیون خواهد بود، اگر بگذارند زمان از دست برود.»۷۳

لنین دائماً تکرار می‌کند که ساعت انقلاب را نمی‌توان پیشگویی کرد. او در ۱۹۱۵ می‌نویسد، از ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۵ چهار سال فاصله بود؛ با این حال، در ۱۹۰۱، در روسیه هیچ‌کس نمی‌توانست قسم یاد کند که نخستین انقلاب بر علیه استبداد چهار سال بعد رخ خواهد داد؛ و در ۱۹۱۸ می‌گوید که در ۱۹۱۴ هیچ‌کس نمی‌توانست قسم بخورد که «تا چهار سال دیگر» انقلاب اروپا را فرا خواهد گرفت. اما «واقعیت وجود وضعیت انقلابی در ۱۹۱۲پیش‌بینی شده بود و در۱۹۱۴ نمایان شد».۷۴ او در ۱۹۱۸ تکرار می‌کند که در نوامبر ۱۹۰۴ هیچ‌کس نمی‌توانست «تضمین دهد» که دو ماه دیگر صد هزار کارگر سنت پترزبورگ به سمت کاخ زمستانی خواهند رفت و انقلاب بزرگی را آغاز خواهند کرد. همان‌طور که «ما، در دسامبر ۱۹۱۶، نمی‌توانستیم تعهد دهیم که دوماه دیگر سلطنت تزاری در عرض چند روز سقوط خواهد کرد.»۷۵ لنین بارها و بارها آرزوی خود دایر بر تحقق انقلاب جهانی ـ که می‌تواند به کمک شوراها بشتابد ـ را بیان می‌کند. او می‌گوید: «انقلاب جهانی نزدیک است؛ اما ساعتی برای تحقق آن وجود ندارد».۷۶

واقعیت این است که رهبران کارگری، برخلاف لیبرال‌ها یا دشمنان انقلاب، نباید تنها هنگام شعله‌ور شدن انقلاب آن را به رسمیت بشناسند. انقلابیون قبل از شروع انقلاب آن را پیش‌بینی می‌کنند، از اجتناب‌ناپذیر بودن آن آگاه می‌شوند، ضرورت آن را به توده‌ها می‌فهمانند و راه‌ها و شیوه‌های انقلاب را برای توده‌ها توضیح می‌دهند.۷۷ هنگامی که شرایط عینی یک بحران عمیق سیاسی فراهم شوند، کوچک‌ترین تعارضات «می‌توانند اهمیت بسیار پیدا کنند، بهانه باشند، کاسه‌ی صبر را لبریز کنند، نشان‌دهنده‌ی چرخشی در افکار عمومی باشند.»۷۸ بنابراین، انقلابیون باید بلد باشند فرصت ایجاد کنند یا، حداقل، باید بلد باشند از فرصت استفاده کنند. این یک واقعیت است که در دوره‌های انقلابی «وضعیت عینی، مانند زندگی به‌طور کلی، به‌طور سریع و ناگهانی تغییر می‌کند».۷۹ لنین، با ذکر این سخن ناپلئون که «اول شروع می‌کنیم بعداً خواهیم دید»، می‌نویسد: «این همان کاری بود که ما کردیم؛ نخست در اکتبر ۱۹۱۷ درگیر مبارزه‌ای جدی شدیم […] و در حال حاضر هیچ شکی نیست که ما اساساً به پیروزی رسیده‌ایم».۸۰ منتظر ماندن برای عمل کردن، مساوی با مرگ است. او، در عصر روز۲۴ اکتبر، قاطعانه اعلام می‌کند «این قضیه به هر قیمتی که شده باید امروز عصر یا امشب عملی شود»، و به این ترتیب، از انستیتو اسمولنی، فرمان قیام بر علیه دولت موقت، که لنگ در هوا بود،۸۱ را صادر می‌کند. لنین آنهایی که او را «ماجراجو» خطاب می‌کردند و عقیده داشتند که طرح او بسیار خطرناک است را بدون معطلی به نامه‌ی مارکس به کوگلمان ارجاع می‌داد که سبک او را به طرز شگفت آوری توصیف می‌کند: «واضح است که اگر فقط در شرایط کاملاً مساعد به مبارزه دست یازیده شود، تاریخ خیلی ساده و به راحتی ساخته می‌شد.»۸۲

با این حال انقلاب نباید به‌عنوان یک روند خطی مستقیم، به‌عنوان کاری «یک شبه»، یا مثل یک جابه‌جاگر (commutateur) ساده ـ که بسته به کار آن جریان تاریخ کلاً و به‌طور برگشت‌ناپذیر معکوس می‌شود ـ در نظر گرفته شود. برای این‌که تصور شود که «همه چیز بدون «جهش» و روی خط مستقیم به‌آرامی و به‌طور منظم به پیش خواهد رفت»، بدون شک، باید «فکر کودکانه‌ای درباره‌ی تاریخ داشت».۸۳ لنین می‌نویسد، کسی که انقلاب کارگری را فقط به‌شرطی می‌پذیرد که این امر با سهولت و بدون درگیری انجام شود؛ که ازپیش احتمال شکست نفی شود؛ که انقلاب مسیری عریض، هموار و سرراست را دنبال کند؛ که با گام برداشتن به سمت پیروزی، لازم نباشد که گاهی بزرگ‌ترین ازخودگذشتگی‌ها و فداکاری‌ها انجام گیرد، «در یک قلعه‌ی محاصره‌شده مقاومت شود» یا انقلاب راه خود را در مسیر باریک، غیر قابل‌گذر، پرپیچ‌وخم و پرخطر کوهستانی باز کند، ـ «یک چنین کسی انقلابی نیست»؛ و به نقل از چرنیشفسکی می‌گوید: «حرکت تاریخ یک خط مستقیم مثل چشم انداز نوسکی نیست».۸۴ چشم‌انداز نوسکی (Nevski prospekt ) خیابان اصلی سنت پترزبورگ است. این شریان مستقیم، به طول ۵/۴ کیلومتر، صومعه‌ی آلکساندر نوسکی را به ساختمان دولتی آمیروته (Pavillon de l’Amirauté)، به عبارت دیگر به مصب رود نوا ـ در نزدیکی خلیج فنلاند ـ متصل می‌کند.

خود انقلاب را هم «نباید به شکل یک عمل منفرد معرفی کرد: انقلاب تناوب سریع سلسله انفجارات کم‌وبیش قهرآمیز با مراحل آرامش کم‌وبیش عمیق است»؛۸۵ یک «دوره‌ی توفانی» تحولات سیاسی و اقتصادی، مبارزه‌ی طبقاتی شدید، جنگ داخلی، انقلاب و ضدانقلاب.۸۶ لنین در ۱۹۲۲ می‌نویسد، یکی از بزرگ‌ترین و خطرناک ترین اشتباهاتی که انقلابیون مرتکب می‌شوند، بعد از آن‌که ابتدای انقلاب کبیر را به‌خوبی هدایت کردند، به‌ویژه این است که «تصور می‌کنند که می‌توانند به‌تنهایی انقلاب را به انجام برسانند». 87 زیرا انقلابیون فقط می‌توانند نقش«پیشتاز» را ایفا کنند، ــ پیشتازی که می‌داند نباید با توده‌های تحت هدایت خود قطع رابطه کند. «رشته نبردهایی که او باید به منظور اصلاحات اقتصادی و دموکراتیک در همه‌ی زمینه‌ها به پیش ببرد، تنها با خلع ید از بورژوازی می‌تواند به سرانجام برسد»۸۸. بنابراین، گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، اگر فورمول مارکس را مد نظر قرار دهیم، به «دوره‌ی طولانی درد زایمان» شباهت خواهد داشت، زیرا قهر همواره قابله‌ی جامعه‌ی کهنه است.۸۹

۴) مسائل بزرگ زندگی خلق‌ها همواره با اعمال زور حل شده‌اند.

لنین یادآور می‌شود که از نظر مارکس «دولت، دستگاه فرمانروایی طبقاتی، دستگاه ستمگری یک طبقه بر طبقه‌ی دیگر و دستگاه ایجاد «نظمی» است که به این ستمگری جنبه‌ی قانونی می‌دهد و پایه‌های آن را محکم می‌کند و بدین طریق از شدت تضاد میان طبقات می‌کاهد».۹۰ او، چند صفحه دورتر، می‌نویسد: «دولت سازمان خاص اعمال قهر، سازمان اعمال قهر برای سرکوب یک طبقه‌ی معین است».۹۱ دولت دوران باستان و دولت فئودالی، به‌عقیده‌ی انگلس، قبل از هر چیز ارگان‌هایی بودند که برده داران و اشراف می‌توانستند، به مدد آن، بردگان و سرف‌ها را سرکوب و استثمار کنند. به همین ترتیب، دولت انتخابی مدرن نیز ابزار استثمار کار مزدوری توسط سرمایه است.۹۲ جمهوری بورژوایی، دموکراتیک ترین شکل دولت، در واقع، «چیزی نیست جز ماشین دائمی مشتی سرمایه‌دار برای سرکوب توده‌های زحمتکش».۹۳

ارتش دائمی و پلیس، بنا به تأکید لنین، «ابزارهای اصلی زور در دست قدرت حاکمه هستند».۹۴ باید توجه داشت که این قاعده می‌تواند، در عصر جهانی‌سازی نولیبرالی، استثنائات قابل‌توجهی را دربرگیرد (ما به تکثیر پلیس‌ها و سایر نیروهای شبه‌نظامی خصوصی می‌اندیشیم که در برخی از شهرهای بزرگ آمریکای لاتین، از سال‌ها پیش، نهادهایی واقعی را تشکیل می‌دهند؛ و همچنین به این امر که، بر حسب شواهد، در چارچوب اشغال عراق بخشی از سازمان شکنجه به شرکت‌های خصوصی واگذار شد، که از برخی جهات مستقل از پنتاگون و دولت آمریکا بودند).۹۵ به این دلیل لنین، در دولت و انقلاب، می‌نویسد: « کسی که فقط مبارزه‌ی طبقاتی را قبول دارد، هنوز مارکسیست نیست…». دکترین مبارزه‌ی طبقاتی ابداع مارکس نیست و، به‌طور کلی، حتی برای «بورژوازی هم قابل قبول است». فقط کسی مارکسیست است که پذیرش مبارزه‌ی طبقاتی را تا پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا گسترش دهد.۹۶ او، چند ماه بعد، می‌نویسد، کسی که دیکتاتوری پرولتاریا را نفی کند و یا فقط در حرف آن را بپذیرد، «نمی‌تواند عضو حزب سوسیال‌دموکرات باشد».۹۷ لنین اغلب تکرار می‌کند که این «مسأله‌ی اساسی جنبش نوین کارگری در همه‌ی کشورهای سرمایه‌داری» است. همچنین نگاه کنید به یادداشتی که او در ۱۹۲۰، تحت عنوان تاریخ مسأله‌ی دیکتاتوری، نوشته است و در آن می‌گوید، «کسی که ضرورت دیکتاتوری کل طبقه‌ی انقلابی به‌منظور پیروز شدن را نفهمیده است، چیزی از تاریخ انقلاب نفهمیده است یا نمی‌خواهد چیزی در این قلمرو بداند.۹۸ هنگامی که روسیه، در فاصله‌ی فوریه و اکتبر۱۹۱۷، دوره‌ی تاریخی بسیار ویژه‌ای را ازسر می‌گذراند که در طی آن هرکس می‌توانست وجود یک قدرت دوگانه را مشاهده کند؛ هنگامی که شورای نمایندگان سربازان و کارگران پتروگراد و دولت موقت ـ با علم بر این‌که درگیری اجتناب‌ناپذیر است، اما زمان آن هنوز معلوم نیست ـ یکدیگر را نظاره می‌کردند و مراقب اوضاع بودند؛ این وضعیت، به نوشته‌ی لنین، منجر به درآمیختگی و اختلاط دو دیکتاتوری شد: دیکتاتوری بورژوازی (زیرا دولت لووفو شرکا یک دیکتاتوری است، یعنی قدرتی است که تکیه‌گاه آن قانون یا بیان اراده‌ی قبلی مردم نیست، بلکه قدرتی که توسط یک طبقه‌ی معین، یعنی بورژوازی به‌زور تصرف شده است) و دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان (شورای نمایندگان کارگران و سربازان). لنین در ماه سپتامبر اعلام می‌کند، «هیچ شکی نیست» که «این»درآمیختگی» نمی‌تواند مدت طولانی دوام آورد. زیرا دو قدرت نمی‌توانند در یک دولت وجود داشته باشند، ـ قدرت دوگانه فقط نمودار یک دوره‌ی انتقالی در جریان توسعه‌ی انقلاب است. انقلاب در این مرحله از حدود یک انقلاب بورژوادموکراتیک عادی فراتر رفته، اما هنوز به «وضعیت ناب»دیکتاتوری پرولتاریا و دهقانان منتهی نشده است».۹۹

لنین با عبارات تقریباً مشابهی می‌گوید، مهم‌ترین مسأله‌ی هر انقلاب مطمئناً مسأله‌ی قدرت است. کدام طبقه قدرت را در اختیار دارد؟ این اساس مسأله است.۱۰۰ زیرا پرولتاریا برای سرکوب استثمارگران، برای رهبری کردن توده‌های عظیم مردم (دهقانان، خرده‌بورژوازی و شبه‌کارگران) و برای به اجرا درآوردن اقتصاد سوسیالیستی به قدرت دولت، سازمان متمرکز قدرت، سازمان قهر نیاز دارد.۱۰۱ تلاش برای انجام اصلاحاتی مانند خلع مالکیت زمین‌داران بزرگ بدون پرداخت غرامت به آن‌ها یا انحصار غلات و… با استفاده از ماشین دولتی بورژوازی، خودفریبی و مردم‌فریبی است. این ماشین می‌تواند با برقراری یک جمهوری که یک «پادشاهی بدون پادشاه» است (مانند جمهوری سوم فرانسه) به بورژوازی جمهوری‌خواه خدمت کند؛ اما مطلقاً قادر نیست اصلاحاتی را به اجرا درآورد که حقوق سرمایه، حقوق «مقدس مالکیت خصوصی»۱۰۲ را حتی کاهش دهد یا محدود کند؛ لغو آن‌ها پیشکش. ما به سرنوشت ملی‌کردن‌هایی که در زمان نخست‌وزیری پی‌یر موروآ 103صورت گرفتند می‌اندیشیم: ۱) خرید سهام مؤسسات ملی‌شده توسط دولت به بالاترین قیمت (۵۰ میلیارد فرانک فرانسه، معادل ۵/۷ میلیارد یورو )؛ ۲) «بازسازی صنایع»، که گاهی توسط رهبران سابق سندیکاها، که به این مناسبت به وردست دولت تبدیل شده بودند، صورت می‌گرفت؛ ۳) خصوصی‌سازی نولیبرالی مؤسسات ملی‌شده. ایده‌ی مارکس این بود که طبقه‌ی کارگر باید «ماشین دولتی حاضر و آماده» را خرد کند و درهم شکند، و نه این‌که به تصرف آن اکتفا ورزد.۱۰۴ درس اصلی مارکسیسم در خصوص وظایف پرولتاریا نسبت به دولت در جریان انقلاب، در این چند کلمه یافت می‌شود.۱۰۵ هر انقلاب، با منهدم کردن ماشین دولتی، به‌روشنی «مبارزه‌ی طبقاتی عریان» را به‌ما نشان می‌دهد.۱۰۶

در زمان انقلاب کافی نیست که «خواست اکثریت» را بشناسیم؛ «خیر، باید در زمان و مکان سرنوشت‌ساز قوی‌ترین باشیم، باید پیروز شویم»!۱۰۷ در مسائل مشخص انقلاب، مطرح کردن عقیده‌ی اکثریت مردم به‌عنوان دلیل، همزمان نمایشگر مدل توهمات خرده بورژوایی، عدم‌پذیرش ضرورت پیروزی در انقلاب برعلیه طبقات دشمن و سرنگون کردن قدرت سیاسی مدافع این طبقات است.۱۰۸ لنین در ژوئیه‌ی ۱۹۱۷ می‌نویسد، از آغاز «جنگ دهقانان» در آلمان در قرون وسطی و در طی همه‌ی جنبش‌ها و دوران‌های بزرگ انقلابی، ازجمله سال‌های ۱۸۴۸ و۱۸۷۱، از جمله ۱۹۰۵، ما شاهد نمونه‌های بی‌شماری هستیم «که نشان می‌دهند اقلیتی که از سازمان‌دهی بهتری برخوردار و از نظر سیاسی آگاه‌تر و بهتر تسلیح شده است، اراده‌ی خود را بر اکثریت تحمیل کرده و آن را شکست داده است»۱۰۹

لنین به همین ترتیب در جدل برعلیه کائوتسکی اعلام می‌کند که این یک قانون است که «در هر انقلاب عمیق، استثمارگران که سال‌ها برتری‌های واقعی بزرگی را بر استثمارشدگان حفظ کرده‌اند، به مقاومت طولانی، سرسخت و مذبوحانه‌ای دست می‌زنند.۱۱۰ در چنین وضعیتی، این پندار که در یک انقلاب نسبتاً عمیق و جدی، موفقیت یا عدم‌موفقیت جنبش انقلابی تنها به رابطه‌ی میان اکثریت و اقلیت بستگی دارد، «فقط دلیل حماقت فوق‌العاده است؛ پیش‌داوری فوق‌العاده ساده‌لوحانه‌ای است که شایسته‌ی یک لیبرال مبتذل است؛ فریب توده‌ها و پنهان کردن یک حقیقت آشکار تاریخی از آنها است». استثمارگران، درواقع، پس از انقلاب برای مدتی طولانی ضرورتاً یک سلسله از مزایای واقعی و قابل‌توجه را حفظ می‌کنند: آن‌ها هنوزپول دارند (پول را نمی‌توان فی‌الفورحذف کرد)؛ مقداری مال منقول، که اغلب قابل‌توجه است، در دست آن‌ها باقی می‌ماند؛ مناسبات و ارتباطات خود را حفظ می‌کنند؛ به سازمان‌دهی و مدیریت عادت دارند و از کلیه‌ی رموز کشورداری (عادات و رسوم، روش‌ها، وسایل، امکانات) آگاه هستند؛ از تحصیلات عالی برخوردارند؛ با پرسنل عالیرتبه‌ی فنی (که به‌دلیل شیوه‌ی زندگی و ایدئولوژی خود به طبقه‌ی بورژوازی تعلق دارند) ارتباط نزدیک دارند و از تجربه‌ی بی‌نهایت بالایی در امور نظامی برخوردارند و مزایای دیگر.

علاوه بر این، اگر استثمارگران تنها در یک کشور سرکوب شوند، باز هم از استثمارشدگان قوی‌تر خواهند بود، چرا که «مناسبات بین‌المللی» آنها عظیم هستند.۱۱۱ به این ترتیب، در شرایط روسیه‌ی ۱۹۰۵، «»نابود کردن کل استبداد»، یعنی سرنگون کردن کامل دولت استبدادی کافی نخواهد بود؛ بایستی که تمامی تلاش‌های اجتناب‌ناپذیر و شدید برای استقرار مجدد استبداد نیز به عقب رانده شوند». در شرایط انقلابی، «عقب راندن «تمامی این تلاش‌ها» چیزی جز دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان، مشارکت پرولتاریا در دولت انقلابی، نیست».۱۱۲ از سوی دیگر آیا هرگز دیده شده است که بدون «مبارزه‌ی سرسختانه» کشوری برپایه‌ی کم‌وبیش دموکراتیک ایجاد شود، یا یک آزادی سیاسی بدون مبارزه‌ی حیاتی بر علیه‌ی طبقه‌ی فئودال‌ها به دست آید؟۱۱۳ کمون پاریس دیکتاتوری پرولتاریا بود؛ مارکس و انگلس به کمونارها ایراد می‌گرفتند که چرا با قدرت کافی از نیروی نظامی برای درهم شکستن مقاومت استثمارگران استفاده نکردند. به عقیده‌ی آنها این امر یکی از دلایل سقوط کمون بود.۱۱۴ اگر کمون پاریس بر اتوریته‌ی یک خلق مسلح علیه بورژوازی تکیه نمی‌کرد آیا می‌توانست بیش از یک روز دوام آورد؟ برعکس، آیا ما نمی‌توانیم کمون را، به دلیل آنکه از این اتوریته بسیار کم استفاده کرد، مورد سرزنش قرار دهیم؟۱۱۵

به این دلیل، به گفته‌ی مارکس، «پیروزی قطعی و کامل انقلاب نمی‌تواند چیزی جز دیکتاتوری باشد»، ـ مارکس، بنا به تصریح لنین، مطمئناً «به دیکتاتوری (یعنی قدرتی که هیچ‌چیز آن را محدود نمی‌کند) توده‌ها بر یک گروه ناچیز می‌اندیشید، و نه دیکتاتوری یک گروه ناچیز بر توده‌ها».۱۱۶ دیکتاتوری، لنین در۱۹۱۶ تصریح می‌کند، «سلطه‌ی بخشی از جامعه بر مجموع جامعه است […] که مستقیماً متکی بر خشونت است. دیکتاتوری پرولتاریا، به‌عنوان تنها طبقه‌ای که تا به آخر انقلابی است، برای سرنگون کردن بورژوازی و به‌عقب راندن تلاش‌های ضد انقلابی آن ضروری است».۱۱۷ بنابراین علامت ضروری، شرط صریح دیکتاتوری، «سرکوب خشن استثمارگران به‌عنوان طبقه و در ادامه نقض «دموکراسی خالص» یعنی نقض برابری و آزادی در مورد این طبقه است.»۱۱۸

لنین، انگار که جواب سؤال را نمی‌داند، می‌پرسد، آیا خوب است که خلق وسایل مبارزاتی این چنین غیرقانونی، نامنظم، غیرمنظم و غیراصولی را مورد استفاده قرار دهد؟ آیا خوب است که خلق خشونت را بر علیه سرکوبگران خلق به کار ببرد؟ و پاسخ می‌دهد: «بلی، این خیلی خوب است. این عالی‌ترین نماد مبارزه‌ی خلق برای آزادی است». 119

روبسپیر در زمان خود اعلام می‌کرد که خلع‌سلاح مظنونان، کنار زدن دشمنان شناخته‌شده‌ی انقلاب از مجالس‌مان، که در آن‌جا درباره‌ی امنیت عمومی(salut public) تصمیم گرفته می‌شد، «همه‌ی این کارها، مثل خود انقلاب، مثل سقوط سلطنت و باستیل، مثل خود آزادی، غیر قانونی بودند!»۱۲۰ لنین در بحبوحه‌ی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷تکرار می‌کند، قدرت تزلزل‌ناپذیر لازم است، «خشونت و اجبار» لازم است.۱۲۱ زیرا به‌منظور غلبه بر جنایات، تبهکاری، فساد و ارتشا، احتکار و سوداگری و رذالت‌هایی از این دست، که در چنین دوره‌ای همواره بروز می‌کنند، « زمان» و« دست آهنین» لازم است.۱۲۲ او اضافه می‌کند، جمهوری‌خواهان بورژوا، هنگامی که تاج و تخت‌ها را سرنگون می‌ساختند، «به‌هیچ‌وجه نگران برابری قاطع سلطنت‌طلبان و جمهوری‌خواهان نبودند». هنگامی که مسأله‌ی سرنگون کردن بورژوازی مطرح است، «تنها خائنان یا ابلهان می‌توانند برای بورژوازی برابری قاطع درخواست کنند».۱۲۳ ما به این جملات ژان پل مارا می‌اندیشیم: «آزادی را باید با قهر مستقر کرد، و زمان آن فرا رسیده است که، برای در هم شکستن استبداد شاهان، موقتاً استبداد آزادی را سازمان‌دهی کنیم».۱۲۴

به این ترتیب، «دیکتاتوری هنگام گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم، به دو دلیل اساسی ضروری است: دلیل اول) بدون سرکوب کردن بی‌رحمانه‌ی مقاومت استثمارگران، که در یک دوره‌ی نسبتاً طولانی تکثر می‌یابد، و تلاش‌هایی که به منظور سرنگون کردن قدرت لعنتی تهی‌دستان صورت می‌گیرند، نمی‌توان سرمایه‌داری را شکست داد و ریشه کن کرد؛ دلیل دوم) حتی اگر جنگ خارجی وجود نداشته باشد، هر انقلاب بزرگ به‌طور کلی، و هر انقلاب سوسیالیستی به‌طور خاص، بدون یک جنگ داخلی غیر قابل تصور است. این جنگ داخلی، در مقایسه با جنگ خارجی، موجب خانه‌خرابی اقتصادی بزرگ‌تری می‌شود و هزاران و میلیون‌ها نفر را که مردد هستند درگیر می‌کند؛ باعث جابه‌جایی آنها از یک اردوگاه به اردوگاه دیگر می‌شود و وضعیتی فوق‌العاده نامطمئن، نامتعادل و آشفته ایجاد می‌کند.»۱۲۵

مسائل بزرگ زندگی خلق‌ها «همواره با زور»۱۲۶ حل شده‌اند؛ آن‌هایی که از اعمال زور به وحشت افتاده و از سلطه‌ی آن به ستوه آمده‌اند و به محض حاد شدن مبارزه‌ی طبقاتی گریه و زاری سر می‌دهند؛ آن‌هایی که از سوسیالیست‌ها غیرممکن را طلب می‌کنند و می‌خواهند که پیروزی کامل بدون درهم‌شکستن مقاومت استثمارگران حاصل شود،۱۲۷ ـ چنین آدم‌هایی به عقیده‌ی لنین با کائوتسکی قابل‌مقایسه هستند؛ با کائوتسکی که «از ته دل با انقلاب همراه است»، اما تنها به شرطی که انقلاب… بدون مبارزه‌ی جدی صورت پذیرد و تهدید به تخریب نکند!» 128 آنچه آنها انتظار دارند، در یک کلمه، یک «انقلاب بدون انقلاب» است. لنین یک بار دیگر لحن و استدلالات روبسپیر را اختیار می‌کند.۱۲۹ زیرا انقلاب واقعی، «احتضار یک نظام اجتماعی کهنه و تولد یک نظام جدید است؛ زندگی جدید ده‌ها میلیون انسان را متولد می‌کند». انقلاب، مبارزه‌ی طبقاتی، شدیدترین، خشن‌ترین، ناامیدانه ترین جنگ داخلی است. با توجه به این مسأله، هیچ انقلاب بزرگی در تاریخ وجود نداشته است که توانسته باشد بدون جنگ داخلی صورت گرفته باشدلنین می‌گوید، کسی که از گرگ‌ها می‌ترسد، به جنگل نمی‌رود!۱۳۰

توده‌های ستم‌دیده، در دموکراتیک‌ترین دولت بورژوایی، به‌طور مستمر با تضاد فاحش میان برابری اسمی که «دموکراسی» سرمایه‌داران اعلام می‌دارد، و هزاران محدودیتو حیله و ترفند واقعی که پرولتاریا را به بردگان مزدبگیر تبدیل می‌کند، روبرو هستند. این تضاد، به‌گفته‌ی لنین، چشم توده‌ها را «روی پوسیدگی، کذب و سالوس سرمایه‌داری می‌گشاید».۱۳۱ از سال۱۸۶۱ به بعد، گذار از نظم کهنه‌ی فئودالی، نظم چماق و شلاق، نظم تحمیل‌شده از طریق غیرمعمولانه‌ترین، بی‌شرمانه‌ترین و خشن‌ترین اذیت و آزارها، به نظم بردگی سرمایه‌داری، نظم گرسنگی، نظم به‌اصطلاح استخدام آزاد، چیزی نبود جز جایگزینی گروهی از استثمارگران با گروهی دیگر. اقلیتی لاشخور و استثمارکننده جای خود را به یک اقلیت لاشخور و استثمارکننده‌ی دیگر می‌دهد: زمین‌داران جای خود را به سرمایه‌داران می‌دهند؛ اقلیتی جایگزین یک اقلیت دیگر می‌شود؛ توده‌های وسیع طبقات زحمتکش و استثمارشده همچنان له می‌شوند.۱۳۲ به نوشته‌ی لنین، قدرت پول، که حتی دهقان فرانسوی را ـ که به لطف یک انقلاب بزرگ توده ای از یوغ قدرت سینیورها آزاد شد ـ له کرد، از سال ۱۸۶۱ به بعد، پس از رفرم‌های ضعیف و نیمه‌کاره‌ی تزار آلکساندر دوم، «با تمام وزن خود روی موژیک ما، که هنوز نصف و نیمه سرف بود، افتاد». قدرت پول نه‌تنها دهقانان را داغان کرد، بلکه میان آنها تفرقه انداخت: « توده‌های بزرگ دهقانان ناچار خانه خراب و به صفوف کارگران رانده شدند؛ اقلیتی از آن‌ها گروه‌های کم‌شمار اما سرسخت موژیک‌های کوشا و کولاک‌ها را به‌وجود آوردند که کم‌کم مزارع و زمین‌های دهقانان را تصاحب کردند و کادرهای بورژوازی در حال تولد روستا را تشکیل دادند».۱۳۳

بنابراین، «دموکراسی»، در جامعه‌ی سرمایه‌داری، نمی‌تواند چیزی جز یک دموکراسی ناقص، مسکین، جعلی، صرفاً برای ثروتمندان، برای یک اقلیت۱۳۴ باشد. به این دلیل استبداد تنها و آخرین دیواری نیست که پرولتاریا باید خراب کند. لنین در ۱۹۱۹ اظهار می‌کند، بزرگ‌ترین انقلابیون عصر انقلاب کبیر فرانسه می‌گفتند، می‌اندیشیدند و صادقانه اعتقاد داشتند که همه برابر هستند، صرف‌نظر از طبقه‌شان، میلیونر همچون پابرهنه، با هم برابر هستند. انقلاب با شعار برابری، بر علیه سینیورهای زمین‌دار جلو می‌رفت؛ و منظور از برابری این بود که میلیونر و کارگر باید از حقوق برابر بهره مند شوند. انقلاب [ بلشویکی] از این فراتر می‌رود و می‌گوید که برابری […] فریبی بیش نیست، اگر بر علیه آزادی کار از ستم سرمایه باشد۱۳۵. لنین دوست دارد مکرراً به این حقیقت اشاره کند که « دموکراسی سرمایه‌داری»به ستمدیدگان اجازه می‌دهد که، هر سه یا شش سال یک بار، تصمیم بگیرند که کدام عضو طبقه‌ی حاکمه نماینده‌ی آنها باشد و منافع‌شان را در مجلس لگدمال کند!۱۳۶ هر کشور پارلمانی را که می‌خواهید در نظر بگیرید، از آمریکا و فرانسه گرفته تا سوئیس، انگلستان، نروژ و غیره، خواهید دید که امور واقعی «حکومت» در پشت پرده طرح‌ریزی می‌شوند: کابینه‌ها، وزارتخانه‌ها و ستادها این طرح‌ها را به موقع اجرا می‌گذارند. در پارلمان‌ها، برای فریب و اغفال عوام‌النّاس، فقط زِر می‌زنند و ورّاجی می‌کنند.۱۳۷ لنین به نوبه‌ی خود اعلام می‌کند، سرمایه‌داران همواره به اختیار شکم‌گنده کردن برای ثروتمندان و به آزادی از گرسنگی مردن برای کارگران نام » آزادی» داده‌اند.۱۳۸ دموکراسی برای یک اقلیت ناچیز، برای ثروتمندان، ـ این است دموکراتیسم جامعه‌ی سرمایه‌داری.۱۳۹ اما تهی‌دستان، در حقیقت، زندگی شیرین‌تری نخواهند داشت، چون که کارگر خودش را با ریابوشینسکی و دهقان خودش را با زمین‌دار بزرگی که ۱۲۰۰۰ دسیاتین زمین دارد، برابر اعلام می‌کند.۱۴۰ لنین در۱۹۱۳ می‌نویسد، انسان‌ها تا زمانی که یاد ﻧﮕﻴﺮﻧﺪ در ﭘﺲ هر ﯾﮏ از ﺟﻤﻼت، اﻇﻬﺎرات و وﻋﺪﻩ و وﻋﻴﺪهای اﺧﻼﻗﯽ، دﯾﻨﯽ، ﺳﻴﺎﺳﯽ و اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ، ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻃﺒﻘﺎت ﻣﺨﺘﻠﻒ را ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﻨﺪ، در ﺳﻴﺎﺳﺖ همواره ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﻔﻴﻬﺎﻧﻪ ﻓﺮﯾﺐ و ﺧﻮدﻓﺮﯾﺒﯽ هستند و ﺧﻮاهند ﺑﻮد.۱۴۱ لنین، بعد از مارکس، از طریق آثار اپیکور، ‌هابس، و البته هلوسیوس (فیلسوفی که پلخانف آثار او را به‌کرات تفسیر کرده بود)، سنت نومینالیستی را می‌شناسد و دائماً برعلیه‌ی «سوءِ‌استفاده از کلمات» که، به گفته‌ی او، «یکی از عادی‌ترین پدیده‌ها در سیاست است» هشدار می‌دهد.۱۴۲ مگر نه آن‌که چند روز قبل از انقلاب فوریه‌ی ۱۸۴۸، آدولف تی یر، «این کوتوله‌ی دهشتناک، این کامل‌ترین نماینده‌ی فساد سیاسی بورژوازی»، که شامه‌اش نزدیک شدن قیام توده‌ای را احساس کرده بود، مدعی نشد که «حزب انقلاب» است؟۱۴۳

در واقع، دموکراسی پرولتری، قدرت شوراها، قدرتی که به‌نفع اکثریت عظیم مردم، استثمارشدگان، کارگران کار می‌کند، «قدرت بدون زمین‌داران بزرگ و بدون ثروتمندان، بهترین شکل دموکراسی و بهترین جمهوری دموکراتیک است». به این دلیل می‌توان گفت که «دموکراسی پرولتری، که قدرت شوراها یکی از اشکال آن است، دموکراسی را بهتر از هر کجای دیگر دنیا، به‌حق به نفع اکثریت عظیم مردم، به نفع استثمارشدگان و کارگران، توسعه و گسترش داده است».۱۴۴

لنین به‌وفور این قضاوت انگلس در خصوص کمون پاریس را نقل می‌کند: آیا این آقایان (مخالفان اوتوریته، طرفداران باکونین) هرگز انقلاب دیده‌اند؟ انقلاب بی‌شک بااتوریته‌ترین عملی است که از طریق آن بخشی از مردم اراده‌ی خویش را، اگر لازم باشد، به زور تفنگ، سرنیزه و توپ، یعنی به کمک وسایل اعمال قهر فوق‌العاده به بخش دیگر تحمیل می‌کند. حزب پیروزمند مجبور است سلطه‌ی خود را از طریق هراسی که سلاح‌هایش در دل‌های مرتجعین می‌افکند، حفظ کند. اگر کمون پاریس بر اتوریته‌ی یک خلق مسلح علیه بورژوازی تکیه نمی‌کرد آیا می‌توانست بیش از یک روز دوام آورد؟ برعکس، آیا ما نمی‌توانیم کمون را، به دلیل آن‌که از این اتوریته بسیار کم استفاده کرد، مورد سرزنش قرار دهیم؟۱۴۵ لنین به این ترتیب می‌تواند به‌روشنی اظهار کند که « بدون انقلاب قهرآمیز نمی‌توان دولت پرولتری را جایگزین دولت بورژوایی ساخت».۱۴۶ او دوست دارد جمع‌بندی فقر فلسفه و مانیفست حزب کمونیست را که «آشکارا و با افتخار اعلام می‌کنند که انقلاب قهرآمیز اجتناب‌ناپذیر است»، 147 یادآور شود. توسعه‌ی مسالمت‌آمیز یک انقلاب، هر انقلابی که می‌خواهد باشد، به‌طور کلی «امری فوق‌العاده نادر و دشوار است…».۱۴۸

زیرا «این مبارزه‌ی طبقاتی خونین و سخت، یعنی انقلاب»، ضرورتاً و به‌طوراجتناب‌ناپذیر، همواره و در هر کشوری، شکل یک «جنگ داخلی» را به خود گرفته است؛ پس، یک جنگ داخلی بدون ویرانی‌های شدید، بدون ترور، بدون محدود کردن دموکراسی ظاهری در راستای منافع این جنگ، غیر قابل فهم است.۱۴۹ با این حال، این عقاید به‌هیچ‌وجه توجیه‌کننده‌ی «دروغ اپورتونیستی» نیست که تدارک دیدن برای قیام و، به‌طور کلی، در نظر گرفتن قیام به‌عنوان یک هنر را «بلانکیسم» تلقی می‌کند.۱۵۰ برنشتاین، در کتاب «مقدمات سوسیالیسم» (که در ۱۸۹۹ منتشر شد و، به‌نظر لنین، موجب شهرت اسفناک او گردید۱۵۱) نخستین کسی است که از مارکسیسم انقلابی با عنوان «بلانکیسم» سخن می‌گوید. لنین در جواب می‌گوید: قیام، برای موفق شدن، نباید به توطئه متوسل شود و به یک حزب متکی باشد، بلکه باید به طبقه‌ی پیشرو تکیه کند. این نکته‌ی اول. نکته‌ی دوم این است که قیام باید به شور انقلابی مردم اتکا کند. این نکته‌ی دوم. قیام باید در نقطه‌ی عطف تاریخ انقلاب رو به اعتلا ظاهر شود که در آن فعالیت گروه‌های پیشرو مردم به بالاترین نقطه‌ی قدرت خود رسیده باشد و تزلزل در صفوف دشمنو در صفوف دوستان انقلاب که ضعیف، دودل و پر از تضاد هستند) از هر وقت دیگر شدیدتر باشد؛ این نکته‌ی سوم. این سه شرط لازم، در نحوه‌ی طرح مسأله‌ی قیام، مارکسیسم را از بلانکیسم متمایز می‌سازند.۱۵۲ لنین، در ۱۹۱۶، دوست دارد بازهم «درستی مبارزه‌»ای را یادآور شود که حزب او را سنتاً به مخالفت «برعلیه ترور به‌عنوان تاکتیک هدایت می‌کند».۱۵۳ می‌دانیم که برادر بزرگ لنین، آلکساندر اولیانوف، به دلیل برنامه‌ریزی ترور تزار آلکساندر سوم، در ۸ مه ۱۸۸۷، به دار آویخته شد. در نتیجه، لنین جوان (او در آن زمان هفده سال داشت) توانسته بود بیش از دیگران درباره‌ی عظمت و همچنین محدودیت‌های این ایده‌آلیسم آمیخته با روحیه‌ی شهادت‌طلبی که نزد انقلابیون روس بسیار مشترک بود (به‌ویژه از ابتدای دهه‌ی ۱۸۷۰) تفکر و تأمل کند.

برعکس، هنگامی که تلاش شد (به‌ویژه در نشریه‌ی به پیش ـ Vorwärts، ارگان حزب سوسیال‌دموکرات آلمان) تا مقدمه‌ی معروف انگلس بر کتاب مبارزات طبقاتی در فرانسه اثر مارکس (مقدمه ای که انگلس در آن نشان می‌دهد که دوران شبیخون زدن، دوران انقلاباتی که توسط اقلیت‌های کوچک آگاه در رأس توده‌های ناآگاه انجام می‌شوند، «به‌سر آمده است») از منظر اپورتونیستی تحلیل شود؛ انگلس، خشمگین و برآشفته، شخصاً پاسخ داد: این «شرم‌آور» است که پذیرفته شود که «به هر قیمتی که شده باید پیرو صلح‌جو قانونیت بود».۱۵۴ هنگامی که انقلاب بالا می‌گیرد، انفجارات خودبه‌خودی اجتناب‌ناپذیر هستند. هیچ انقلابی بدون این انفجارات خودبه‌خودی وجود نداشته است و هیچ انقلابی بدون آ‌ن‌ها وجود نخواهد داشت.۱۵۵ لنین در ۱۹۰۵ می‌نویسد، مسائل بزرگ تاریخ همواره با نیروی مادی حل شده‌اند؛۱۵۶ و از آن‌جایی که تنها نبردهای شدید، یعنی جنگ‌های داخلی، می‌توانند بشریت را از یوغ سرمایه‌داری آزاد کنند»،۱۵۷ باید، با ارجاع دوباره به نوشته‌های مارکس و انگلس، بگوییم که اعمال قهر «در هر جامعه‌ی کهنه‌ای که آبستن نو باشد، نقش ماما را ایفا می‌کند».۱۵۸ لازم به گفتن نیست که این امر به‌هیج‌وجه مانع از اتخاذ تاکتیک‌های انقلابی نبوده و نیست (به‌ویژه تاکتیک نبردهای خیابانی)؛ ـ چه در شرایط روسیه‌ی دوران لنین و چه در قرن جدید. لنین با درس‌گیری از قیام ۱۹۰۵ مسکو که در جریان آن، و قبل از آن که سرکوب شود، شهر در روزهای دهم تا چهاردهم دسامبر به‌دست قیام‌کنندگان افتاد، توضیح می‌دهد: «تکنیک نظامی آن چیزی نیست که در اواسط قرن نوزدهم بود»! همان‌طور که انگلس می‌گوید، رودررو کردن جمعیت با توپخانه در خیابان‌های مستقیم و دراز و دفاع از باریکادها با رولور «حماقت» خواهد بود. مسکو «تاکتیک سنگری جدیدی» را ابداع کرد.۱۵۹ این تاکتیک، جنگ پارتیزانی بود. دسته‌جات فوق‌العاده کوچک متحرک (گروه‌های ده نفری، سه نفری و حتی دو نفری) سازمان لازمه‌ی این تاکتیک بودند.۱۶۰

۵) سوسیالیست‌ها نباید به نفع اصلاحات از مبارزه چشم‌پوشی کنند.

لنین می‌گوید، مطمئناً باید از توهمات (مشروطه‌خواهی و غیره) حذر کرد که غالب اوقات به مفهوم عمومی «گذار» منتهی می‌شود که تحت پوشش آن می‌توان دست کشیدن از انقلاب را پنهان کرد (و نه دهم سوسیال‌دموکرات‌های رسمی ما این کار را می‌کنند)!۱۶۱ با این حال مفهوم انقلاب را نمی‌توان به‌عنوان «امر الهی» در نظر گرفت. لنین بارها خاطر نشان می‌کند که برای یک انقلابی واقعی بزرگ‌ترین خطر عبارت است از اغراق در انقلابیگری و فراموش کردن حدود و شرایط به‌کاربردن به‌جا و موفقیت‌آمیز شیوه‌های انقلابی. انقلابیون واقعی، انقلاب را «به مرتبه‌ای تقریباً الهی» می‌رسانند، دچار گیجی می‌شوند «و قدرت درک و سنجش (با حداکثر خونسردی و روشن‌بینی) این مسأله را که در چه زمان و در چه شرایط و در چه حوزه‌ای از فعالیت باید به شیوه‌ی انقلابی رفتار کرد و در چه زمان و در چه شرایط و چه حوزه‌ای از فعالیت باید به عمل رفرمیستی پرداخت، از دست می‌دهند» واغلب اوقات گردن خود را می‌شکنند.۱۶۲ در یک نظام سیاسی مشخص، آنچه که یک «تغییر رفرمیستی» را از یک «تغییر غیررفرمیستی» متمایز می‌کند، این است که در مورد اول، قدرت در دست طبقه‌ی حاکم سابق باقی می‌ماند؛ و در مورد دوم، قدرت از دست این طبقه به دست یک طبقه‌ی جدید می‌افتد.۱۶۳ اصلاحات، امتیازاتی هستند که طبقه‌ی حاکم به دادن آنها رضایت می‌دهد و در قدرت باقی می‌ماند. انقلاب، سرنگون کردن طبقه‌ی حاکم است.۱۶۴

لنین، چند ماه قبل از انقلاب‌های فوریه و اکتبر ۱۹۱۷، تأکید می‌کند که تنها رفرمیست‌های بورژوا (افرادی مانند کائوتسکی، توراتی، مرهایم۱۶۵ که عملاً در این خصوص موضع‌گیری کرده‌اند) می‌توانند مسأله را به این شکل مطرح کنند که یا باید از انقلاب صرف‌نظر کرد و اصلاحات را محقق نمود و یا هیچ رفرمی وجود نخواهد داشت.۱۶۶ لنین در همین دوره می‌نویسد، چه کسی نمی‌داند که ما، سوسیال‌دموکرات‌ها، مخالف مبارزه برای اصلاحات نیستیم؛ اما، برخلاف سوسیالیست‌های مدافع شرکت در جنگ امپریالیستی (Les social – patriotes)، اپورتونیست‌ها و رفرمیست‌ها، ما خود را به این عمل محدود نمی‌کنیم، ما مبارزه برای اصلاحات را تابع نبرد برای انقلاب می‌کنیم؟۱۶۷ «تجدیدنظرطلبان» اصلاحات را به‌عنوان تحقق بخشی از سوسیالیسم در نظر می‌گیرند. آنارکوسندیکالیست‌ها، بر عکس، این«برنامه‌ی کاری» و به‌ویژه استفاده از تریبون پارلمان را نفی می‌کنند،  تاکتیک اخیر منجر به «منتظر «روزهای بزرگ» ماندن همراه با ناتوانی در گردهم‌آوردن نیروهایی می‌شود که رویدادهای بزرگ را ایجاد می‌کنند». 168 سوسیالیست‌ها نمی‌توانند از مبارزه برای اصلاحات صرف‌نظر کنند؛ آن‌ها باید به‌علاوه «به‌عنوان مثال، در پارلمان‌ها، برای هرگونه بهبودی در وضعیت توده‌ها، هر چقدر هم که مختصر باشد، برای افزایش کمک به مناطق ویران‌شده، برای کاهش ستم ملی، و غیره رأی دهند».۱۶۹

 لنین در ۱۹۱۶ دوباره می‌نویسد، سوسیال‌دموکرات‌ها مخالف مبارزه برای اصلاحات نیستند؛ ولی برخلاف سوسیالیست‌های مدافع شرکت در جنگ امپریالیستی، اپورتونیست‌ها و رفرمیست‌ها ـ این مبارزه را تابع نبرد برای انقلاب می‌کنند.۱۷۰ اگر بسیار درست باشد که «واگذاری امتیاز» در دوران‌های معمولی بیش‌تر اوقات به‌منظور فریب دادن و فاسد کردن انجام می‌شود،۱۷۱ اگر ـ مطابق تعریف ـ اصلاحات امتیازاتی هستند که طبقه‌ی حاکم به دادن آنها رضایت می‌دهد و در عین حال در قدرت باقی می‌ماند،۱۷۲ حزب طبقه‌ی کارگر، همان‌طور که فریدریش انگلس می‌گوید، باید بداند که نباید از پذیرش «پیش‌پرداخت» صرف‌نظر کند.۱۷۳ انقلابیون هرگز نباید فراموش کنند که دشمن گاهی در مواردی، به‌منظور تفرقه انداختن میان مهاجمان و شکست دادن آسان‌تر آن‌ها، یک موضع را واگذار می‌کند. آن‌ها هرگز فراموش نخواهند کرد که فقط با فراموش نکردن «هدف نهایی» حتی برای یک لحظه، با ارزیابی هر گام «جنبش» و هر رفرم ویژه از منظر مبارزه‌ی انقلابی است که می‌توان جنبش را از گام‌های اشتباه و اشتباهات شرم آور حفظ کرد.۱۷۴ در مورد وعده‌های رفرم، مسلماً باید با آن‌ها با احتیاط هر چه بیش‌تر روبرو شد. چنین بود که هنگامی که تزار نیکلای دوم در ۱۹۰۵، تحت فشار رویدادها، 175 به مردم امپراتوری روسیه وعده‌ی اعطای آزادی‌های عمومی و سیاسی را داد،۱۷۶ لنین به‌کنایه نوشت: تزار می‌گوید، هر چه را بخواهید به شما وعده می‌دهم، به شرط آن‌که قدرت را برای من بگذارید، به شرط آن‌که اجازه بدهید به وعده‌هایم عمل کنم. تمام حرف مانیفست امپراتوری این بود، و تنها کاری که کرد این بود که مردم را تحریک کرد مبارزه را تا به آخر ادامه دهند. تزاریسم اعلام می‌کند به‌جز قدرت همه چیز اعطا می‌کنم. مردم انقلابی پاسخ می‌دهند، جز قدرت، همه چیز سراب است.۱۷۷

مارکس در ۱۸۴۸ و ۱۸۷۱ می‌گوید، لحظاتی در یک انقلاب وجود دارند که در طی آن لحظات، واگذار کردن یک موضع به دشمن، بی آن‌که نبرد و مقاومتی انجام بگیرد، بیش‌تر از یک شکست در حین مبارزه و مقاومت، روحیه‌ی توده‌ها را تضعیف می‌کند.۱۷۸ اگر «کارگران، زمانی که باند ورسایی‌ها خائنانه تلاش می‌کرد پرولتاریای پاریس را خلع سلاح کند، بدون مبارزه سلاح‌های خود را واگذار می‌کردند، تأثیر دلسردی حاصل از این ضعف بر جنبش کارگری بسیار بیش‌تر از ضررهایی می‌بود که طبقه‌ی کارگر در حین نبرد، به منظور دفاع از سلاح‌های خود متحمل شد».۱۷۹ «سرکوب وحشتناک» قیام روزهای ۲۲ تا ۳۱ دسامبر ۱۹۰۵ در مسکو، ده هزارکشته»، در نهایت، لحظه‌ی مشابهی را در انقلاب روسیه شکل می‌داد.۱۸۰ « خشونت‌ها»، « استبداد آسیایی» که مقامات روسیه‌ی تزاری، در حین این انقلاب ناتمام و پس از آن، از خود نشان دادند، ـ همه‌ی این‌ها، همه‌ی این «درس‌های سخت به‌هدر نخواهند رفت.۱۸۱ مردم روسیه در ۱۹۱۰ همان مردم قبل از ۱۹۰۵ نیستند: پرولتاریااز این به بعد مبارزه کردن را به آنها آموخته است.۱۸۲

به کمون پاریس بازگردیم. اگر چه ازخودگذشتگی‌های کمون سنگین بودند، اما اهمیت کمون برای مبارزه‌ی عمومی پرولتاریا این فداکاری‌ها را جبران می‌کند: «کمون قدرت جنگ داخلی را نشان داد»؛ کمون به پرولتاریای اروپا آموخت که «مسائل انقلاب سوسیالیستی را به‌طور مشخص مطرح سازد». 183 البته، بلشویک‌ها برای این نمی‌جنگند که مغلوب شوند، بلکه برای این‌که از نبرد پیروز بیرون بیایند؛ حتی اگر یک پیروزی جزئی به دست آورند.۱۸۴ اما اگر جنگ‌های بزرگ در تاریخ، وظایف بزرگ انقلاب‌ها، تنها به خاطر این بود که طبقات پیشرو پس از شکست دوباره دست به حمله زدند و برای نیل به پیروزی تجربیات شکست‌های گذشته را مورد استفاده قرار دادند. ارتش‌های شکست خورده خوب می‌آموزند. لنین در ۱۹۰۹ می‌نویسد، طبقات انقلابی روسیه در این نخستین کارزار [۱۹۰۷ـ ۱۹۰۵] شکست خوردند، اما وضعیت انقلابی پابرجا ماند.۱۸۵

لنین در اوایل سال ۱۹۱۷، هنگامی که هنوز در زوریخ (سوئیس) به‌سر می‌برد، در نامه‌هایی از دور می‌نویسد، نخستین انقلاب روسیه و « دوران ضد انقلاب» (۱۹۱۴ـ۱۹۰۷)، که از پی آن فرا رسید، «تمرین» عالی انقلاب در حال جریان هستند. «انقلاب هشت روزه» ( لنین به انقلاب فوریه‌ی ۱۹۱۷ اشاره دارد که قدرت را موقتاً به گوچکف و میلیوکف داده بود۱۸۶) نیز «پس از ده تمرین عمومی و جزئی بازی شد». اما، برای هدایت بازیگران (که یکدیگر را می‌شناختند و از نقش خود، جای خود روی صحنه و از طول و عرض دکور مطلع بودند) در یک رویارویی جدید، که این‌بار تعیین‌کننده بود، یک «مدیرصحنه»ی بزرگ، پر انرژی و کاملاً قدرتمند نیز لازم بودکه از یک طرف بتواند حرکت تاریخ عمومی را فوق‌العاده تسریع کند و، از سوی دیگر، بحران‌های اقتصادی، سیاسی، ملی و بین‌المللی جهانگیری به‌وجود آورد که دارای نیروی بی‌سابقه‌ای باشند. این مدیر صحنه‌ی پرتوان، که همچنین تسریع‌کننده‌ی استثنایی تاریخ است، جنگ جهانی امپریالیستی بود».۱۸۷

به‌علاوه، شکست نه‌تنها آموزش می‌دهد، بلکه «انقلاب‌ها پیروز می‌شوند… حتی هنگامی که متحمل شکست شده باشند».۱۸۸ انقلاب کبیر فرانسه را در نظر بگیرید […] این انقلاب در طول قرن نوزدهم، قرنی که تمدن و فرهنگ را برای کل بشریت به ارمغان آورد، تا زمانی که این قرن تحت نشان انقلاب فرانسه جریان داشت، برای طبقه‌ای که در خدمت آن بود، یعنی بورژوازی، کارهای بسیاری را انجام داد. این قرن، در گوشه‌وکنار جهان، آن‌چه را که انقلابیون بزرگ بورژوازی فرانسه که، بدون آن‌که آگاه باشند، تحت پوشش جملاتی درباره‌ی آزادی، برابری و برادری، به منافع این بورژوازی خدمت می‌کردند، پیاده کرد، بخشاً محقق ساخت و تکمیل کرد. انقلاب فرانسه «سرزندگی و قدرت نفوذ خود بر بشریت را با نفرت شدیدی که تا به امروز برمی‌انگیزد، نشان می‌دهد».۱۸۹ انقلاب فرانسه ـ «اگرچه درهم شکست»، اگر چه زیر ضربات ارتجاع متحدشده تسلیم شد، اگر چه پادشاهی «رومانف آن عصر» دوباره مستقر شد ـ «اما با این حال پیروز شد»؛ زیرا دموکراسی بورژوایی، آزادی بورژوایی را در سرتاسر جهان پایه‌گذاری کرد که دیگر نمی‌توانند حذف شوند؛۱۹۰ و لنین چنین ادامه می‌دهد، «حتی اگر فرضاً، در بدترین حالت، کولچاک نام خوش‌شناسی، بلشویک‌ها را یک به یک قطعه‌قطعه کند، انقلاب شکست نخواهد خورد».۱۹۱ حتی اگر فردا دولت شوروی توسط امپریالیسم سرنگون شود، ما از این‌که قدرت را تصرف کردیم، حتی یک لحظه هم متأسف نخواهیم بود؛ حتی یک کارگر آگاه، نماینده‌ی منافع طبقات زحمتکش، از تصرف قدرت متأسف نخواهد بود و شک نخواهد داشت که انقلاب ما درهرحال پیروز شده است. زیرا انقلاب، هنگامی که باعث پیشرفت طبقه‌ی پیشتازی شود که ضربه‌ی مهمی را به استثمار وارد می‌کند، پیروز است.۱۹۲ ژاک دریدا در جایی می‌گوید که به یک نوشته‌ی کانت بسیار علاقه‌مند است؛ نوشته‌ای که در آن فیلسوف آلمانی تأکید می‌کند که حتی اگر برخی انقلاب‌ها [کانت به انقلاب فرانسه نظر دارد] شکست می‌خورند یا سیر قهقرایی می‌پیمایند، اما اعلام می‌کنند که امکان ترقی بشریت وجود دارد، این انقلابات بر این امکان مهر تأیید می‌گذارند».۱۹۳ ما نیز در خصوص انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ می‌گوییم، حتی اگر…

لنین، صدها بار، و به مناسبت‌های مختلف، مقایسه‌های زیادی میان تحول اوضاع در روسیه و تحرکات انقلابی در فرانسه‌ی اواخر قرن هجدهم به عمل می‌آورد. او درصدد آن است که خاطره‌ی ژاکوبن‌ها، را در مقابل مارتینف و مارتف (سردبیران «ایسکرای جدید»ـ منشویک) که می‌خواهند از آن‌ها «لولو خرخره» بسازند، دوباره زنده کند. لنین به «وانده»۱۹۴‌های اجتناب ناپذیری که انقلاب روسیه با آنها روبرو خواهد شد، اشاره می‌کند. او می‌گوید، ما ترجیح می‌دهیم که با تکیه به عمل توده‌های وسیع مردم به استبداد پایان دهیم و بند و بست و بحث و مذاکره در سالن‌های دربسته (کردار خاص ژیروندن‌ها) را به دیگران وامی‌گذاریم؛۱۹۵ و با رغبت تکرار می‌کند که «نزد ما، در روسیه»، طبقه‌ی انقلابی قرن بیستم مونتانی و ژیروند خود را دارد (همان‌طور که بورژوازی، طبقه‌ی انقلابی قرن هجدهم، مونتانی و ژیروند خود را داشت).۱۹۶

۶) سیاست، در عصر توده‌ها، در جایی شروع می‌شود که میلیون‌ها، یا حتی ده‌ها میلیون انسان در آن‌جا یافت می‌شوند

لنین مرتباً تکرار می‌کند که انقلابی‌بودن در نهایت امر، رفتار کردن همچون یک مبارز انترناسیونالیست است. او در ۱۹۱۶ اعلام می‌کند که اگر ما باید یک برنامه‌ی اصلاحات ارائه کنیم، در آن کم‌وبیش این را خواهیم نوشت: شعار دفاع از میهن در جنگ امپریالیستی ۱۹۱۶- ۱۹۱۴ و پذیرش آن، چیزی جز فاسد کردن و گمراه کردن جنبش کارگری از طریق یک دروغ بورژوایی نیست.۱۹۷ رأی ندادن به اعتبارات نظامی، پر‌وبال ندادن به شووینیسم «کشور خودی» (و کشورهای متحد آن)، مبارزه در وهله‌ی اول برعلیه شووینیسم «بورژوازی خودی»، بدون محدود کردن خود به شکل‌های قانونی مبارزه (بورژوازی خود هنگام بروز بحران، قانونیتی را که ایجاد کرده است لغو می‌کند)؛ این آن مشی عملی است که باید راهنمای احزاب انقلابی باشد.۱۹۸ «وظیفه‌ی» سوسیالیست‌ها برانگیختن و «به‌حرکت درآوردن» مردم (و نه خواب کردن آن‌ها با شووینیسم، کاری که پلخانف، آکسلرود و کائوتسکی می‌کنند)، استفاده از بحران به‌منظور سرعت بخشیدن به سقوط سرمایه‌داری با الهام گرفتن از مثال‌های کمون پاریس و اکتبرـ دسامبر روسیه ۱۹۰۵ است.۱۹۹ لنین یک‌سال پس از آغاز جنگ جهانی اول تصدیق می‌کند که به‌جا نیاوردن این وظیفه، یا (در بهترین حالت) پناه بردن به ماورای ابرها، به شعار مبهم «خلع‌سلاح»،۲۰۰ ترجمان خیانت احزاب فعلی، مرگ سیاسی‌شان، کناره‌گیری از نقش شان و قرار گرفتن‌شان در کنار بورژوازی است.۲۰۱

پس، در جهان چیزهای زیادی وجود دارند که «برای رهایی طبقه‌ی کارگر باید با آهن و آتش نابود شوند». لنین در ۱۹۱۵ می‌نویسد، به‌جای فرار کردن از واقعیت، «آماده شو» تا اگر شرایط به وضعیت انقلابی تبدیل شد، «سازمان‌های جدید برپا کنی و این سلاح‌های بسیار مفید و مرگبار را برعلیه دولت و بورژوازی کشورت مورد استفاده قرار دهی».۲۰۲ به این ترتیب و فقط به این ترتیب است که تعارض در اروپا (به عبارت دیگر: جنگ جهانی اول) می‌تواند به «جنگ داخلی» منتهی شود که توده‌ی بی‌شماری از ستمدیدگان را آزاد خواهد کرد.۲۰۳ از سوی دیگر امپریالیسم چیزی نیست جز استثمار میلیون‌ها انسان ملل وابسته توسط مشتی ملل ثروتمند؛ و، به همین دلیل، کاملاً امکان‌پذیر است که بزرگ‌ترین دموکراسی در درون یک کشور ثروتمند یافت شود، در حالی که همین کشور به سلطه‌ی خود بر کشورهای وابسته ادامه می‌دهد. لنین مشاهده می‌کند که بسیاری از اوقات این تمایل وجود دارد که این وضعیت فراموش شود (امروزه نیز این تمایل مشاهده می‌شود). با در نظر گرفتن شرایط و تفاوت‌های زمانی و مکانی، این وضعیت یونان باستان بود که انسان‌های آزاد و نیز همچنین بردگان در شهرهای دموکراتیک آن به‌سر می‌بردند، و نیز وضعیتی است که در آغاز قرن بیستم در انگلستان و زلاند نو یافت می‌شود.۲۰۴ این فراموشی مغرضانه حتی یکی از شرایط ضروری سلطه‌ی بورژوازی در کشورهای تحت سلطه است: لنین در سال ۱۹۲۱ اعلام می‌کند که «پشتیبان اصلی» سرمایه‌داری در کشورهای سرمایه‌داری صنعتی پیشرفته، دقیقاً جناحی از طبقه‌ی کارگر سازمان‌یافته در انترناسیونال دوم و انترناسیونال دو و نیم است.۲۰۵ کارمندان و کارگران فوق ماهر، حتی در عصر ما ـ عصر به‌اصطلاح جهانی‌شدن، به‌آسانی فراموش می‌کنند که جهان بسیار وسیع‌تر از متروپل‌هایی است که در آن‌جاها خرده‌چیزی به آن‌ها اعطا می‌شود: این قشر از کارگران «مرفه» (embourgeoisés)، که به «لحاظ شیوه‌ی زندگی، دستمزد و جهان‌بینی‌شان کاملاً خرده‌بورژوا هستند»، پایه‌ی اجتماعی اپورتونیسم، یعنی تطابق با نظام را، تشکیل می‌دهد.۲۰۶ این واقعیت اتهامات و طعنه‌هایی را که برخی از کمونیست‌های اروپایی در اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰به هربرت مارکوزه می‌زدند، به‌طرز چشمگیری تعدیل می‌کند. مارکوزه بر آمبورژوازه شدنembourgeoisement) ) بی‌وقفه‌ی بخشی از طبقه‌ی کارگر در کشورهای پیشرفته تأکید می‌کرد؛ و عقیده‌ی او در تضاد با آثار مارکس قرار نداشت. او در ۱۹۶۹ نوشت: جریان خارق‌العاده‌ی تولید انواع اشیا و خدمات که در تخیل نمی‌گنجد، سلطه‌ی تولید سرمایه‌داری بر هستی انسان‌ها را افزایش می‌دهد. «به این ترتیب چه آن‌هایی که سرکوب را سازمان‌دهی می‌کنند و چه مصرف‌کنندگان تابع آنها این ایده‌ی نفرت‌انگیز را که جامعه‌ی صنعتی توسعه‌یافته به‌طور بالقوه آزادی‌بخش است، رد می‌کنند».۲۰۷ این‌که مارکوزه روی «عمل سیاسی رادیکال» جوانان روشنفکر، از یک‌سو، و مردمان گتوها، از سوی دیگر، حساب باز می‌کند؛۲۰۸ این‌که او ظاهراً رونق نسبی سرمایه‌داری غربی را غیر قابل‌برگشت می‌دانست و پیش‌بینی نکرده بود که مردمان اعماق، مردمان به‌حال خود رهاشده، که جمعیت آن‌ها روزبه‌روز زیادتر می‌شود، برخلاف هرگونه انتظار، به‌زودی پیشگویی مارکس را در خصوص گرایش به فقیرشدن مطلق طبقه‌ی کارگر تأیید خواهند کرد، ـ همه‌ی این‌ها امور دیگری هستند که ما در این‌جا به بحث درباره‌ی آنها نمی‌پردازیم.

بنابراین «امکان تفکر و تأمل درباره‌ی آسان‌تر بودن شروع جنبش آزادی‌بخش در کشورهایی که به جمع کشورهای استثمارگر، یعنی به کشورهایی تعلق ندارند که می‌توانند با سهولت بیش‌تری دست به غارت بزنند و اقشار بالایی طبقه‌ی کارگر را فاسد کنند، از فردای جنگ جهانی اول، وجود داشت».۲۰۹ لنین به انقلاب ۱۹۰۸ ترکیه، انقلاب ۱۹۱۱- ۱۹۰۵ ایران (انقلاب مشروطه ـ مترجم ) و انقلاب ۱۹۱۱ چین بسیار علاقه‌مند بود.۲۱۰ به همین ترتیب، در روزگار ما نیز، در حالی که کشوری مانند چین، که نزدیک به یک میلیارد و نیم نفر جمعیت دارد، با پذیرفتن مدل توسعه‌ای که بر فراوان بودن نیروی کار ارزان‌قیمت، پذیرش کارخانجات مونتاژ، صادرات محصولات ارزان‌قیمت و جریان سرمایه‌گذاری‌های خارجی استوار است، قاطعانه تصمیم گرفته است نقش کارگاه جهان را ایفا کند؛ وراجی درباره‌ی پایان طبقه‌ی کارگر و مبارزات او خطرناک خواهد بود. زیرا هیچ‌کس نمی‌داند حکومت چین تا چه زمان قادر خواهد بود جلوی خطرات انفجار اجتماعی در این کشور پهناور را بگیرد.

لنین با اشتیاق خاطرنشان می‌کند که قرن بیستم، بیش از هر قرن دیگری، عصر توده‌های بی‌شمار ـ دوران انبوه مردم است؛ و انقلاب در هر صورت یک جنگ است؛ تنها جنگ مشروع، عادلانه و ضروری؛ جنگی که نه به خاطر منافع کثیف و پلید مشتی از حاکمان و استثمارگران، بلکه به خاطر میلیون‌ها و ده‌ها میلیون استثمارشده و کارگر بر علیه استبداد و خشونت انجام می‌گیرد.۲۱۱ بنابراین، همان‌طور که دیدیم، انقلاب یک جنگ خواهد بود؛ اما، در جنگ‌های عادی‌تر و، به‌ویژه، در جنگ قریب‌الوقوع جهانی (جنگ جهانی اول ـ مترجم)، «صدها هزار، میلیون‌ها برده‌ی مزدبگیر سرمایه و دهقانان له‌شده‌ی مالکان فئودال»، برای دفاع از منافع مشتی دزد مسلح تاج‌به‌سر و بورژوازی طماع و حریصی که می‌خواهد سرزمین‌های خارجی را غارت کند، به کشتارگاه روانه می‌شوند.۲۱۲ از این پس باید این ویژگی خاص، یعنی سازمان‌دهی توده‌ها، را که تا این‌جا برای انقلاب‌ها ناشناخته بوده است، در نظر گرفت.۲۱۳ در دوران انقلاب میلیون‌ها و ده‌ها میلیون تن از مردم در هر هفته بیش از یک سال زندگی عادی و خواب‌آلود چیز می‌آموزند.۲۱۴

لنین اطمینان می‌دهد که «انقلاب تنها آن روز واقعاً انقلاب است که ده‌ها میلیون انسان با شور و هیجان، متفق و یکدل بپاخیزند».۲۱۵ او سه سال بعد تکرار می‌کند، آن‌چه انقلاب را از مبارزه‌ی معمولی متمایز می‌کند این است که «تعداد آن‌هایی که در جنبش انقلابی شرکت می‌کنند، ده برابر، صد برابر بیش‌تر است».۲۱۶ لنین قبل از گرفتن قدرت توسط بلشویک‌ها تأکید می‌کند، پرولتاریای روسیه می‌تواند به این‌که «تحت رهبری او، یک ملت برده، در ۱۹۰۵، برای نخستین بار به یک ارتش انقلابی چند میلیون نفری برای حمله به تزاریسم تبدیل شد»۲۱۷ افتخار کند.

وقتی انقلاب از تدارک کافی برخوردار باشد، مفهوم «توده‌ها» تغییر می‌کند: توده را دیگر چند هزار کارگر تشکیل نمی‌دهند. واژه‌ی مزبور، از این پس، به معنای دیگری به‌کار می‌رود. مفهوم توده چنان تغییر می‌کند که تلویحاً معنای اکثریت، نه فقط اکثریت کارگران بلکه اکثریت استثمارشدگان، را تداعی می‌کند. توده‌ها میلیون‌ها نفر هستند؛ پس، سیاست جایی آغاز می‌شود که میلیون‌ها نفر وجود دارند؛ سیاست فقط وقتی جدی می‌شود که میلیون‌ها نفر، و نه هزاران نفر، را شامل شود.۲۱۸

در عین حال، لنین اضافه می‌کند که، در برخی موارد، البته نیاز به سازمان‌های بزرگ نیست. گاهی یک «حزب کوچک» نیز می‌تواند، پس از مطالعه‌ی دقیق سیر تکامل رویدادها و آشنایی با زندگی و آداب و رسوم توده‌های غیرحزبی، در لحظه‌ای مناسب، یک جنبش انقلابی راه بیندازد. جنبش توده‌ای زمانی آغاز خواهد شد که چنین حزبی، در چنین لحظه‌ای، با شعارهایش به میدان می‌آید و پیروزمندانه میلیون‌ها کارگر را به دنبال خود به حرکت درمی‌آورد. در هر صورت، برای پیروزی باید حمایت توده‌ها را به دست آورد.۲۱۹

دست آخر این‌که، لنین، با آینده‌نگری روشنی که پنجاه سال بعد (در جریان استعمارزدایی در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰) صحت آن تأئید شد، اعلام می کند که مبارزات اجتماعی محلی، که در جریان آن استثمارگران و استثمارشدگان یک ملت یا یک قاره رودروی هم قرار می‌گیرند، ابعاد جهانی پیدا خواهند کرد و توده‌های انسانی بیش از پیش بزرگ‌تری، که در سطح وسیعی از کره‌ی زمین پراکنده شده‌اند، درگیر مبارزه خواهند شد. او می‌نویسد، «جنبش در کشورهای مستعمره، همچنان یک جنبش بی‌اهمیت ملی و کاملاً صلح‌آمیز تلقی می‌شود». اما چنین نیست. از اوایل قرن بیستم تغییرات عمیقی روی داده‌اند؛ میلیون‌ها و صدها میلیون نفر، و در واقع اکثریت عظیم جمعیت جهان، اکنون چونان عوامل مستقل، فعال و انقلابی دست به عمل می‌زنند. کاملاً روشن است که جنبش اکثریت مردم جهان در نبردهای سرنوشت قریب‌الوقوع انقلاب جهانی، که در آغاز متوجه رهایی ملی بود، علیه سرمایه‌داری و امپریالیسم تغییر جهت خواهد داد و شاید نقشی به‌مراتب انقلابی تر از آنچه ما انتظار داریم، بازی کند.۲۲۰

بدیهی است که در قرن بیست‌ویکم نبردهایی بازهم جهانی‌تر و گسترده‌تر روی خواهند داد که نه‌تنها ده‌ها میلیون بلکه صدها میلیون نفر در آن شرکت می‌کنند. در روز ۱۵ فوریه‌ی ۲۰۰۳، تظاهرات پانزده میلیون نفری ـ در ژاپن، اروپا، خاورمیانه، استرالیا و حتی در خود آمریکا ـ بر علیه احتمال حمله به عراق، بدون شک آغاز این قیام‌های جهانی بود. در همان روز، پنجاه دانشمند پایگاه آمریکایی مک موردو (McMurdo)، در آنتارکتیک قطب جنوب، دور ایستگاه تحقیقاتی‌شان به تظاهرات پرداختند؛ در حالی که در طرف دیگر کره‌ی زمین، ده هزار نفر در خیابان‌های شهر تروندهایم، در نروژ، راهپیمایی می‌کردند. این تظاهرات اعتراضی در ۶۰۰ شهر جهان و ۶۰ کشور مختلف روی دادند.

لنین در ۱۹۰۶ اعلام می‌کند، «انقلاب روسیه می‌تواند با قدرت خودش به پیروزی برسد، اما هرگز قادر نیست به‌تنهایی فتوحات خویش را حفظ و تحکیم کند. اگر انقلاب سوسیالیستی در غرب روی ندهد، انقلاب قادر به این کار نخواهد بود». انقلاب دموکراتیک، در کشوری مانند روسیه که در آن طبقه‌ی کارگر برای مقاومت در برابر مالکان کوچک، که به‌طور اجتناب‌ناپذیر بر علیه انقلاب به‌پا خواهند خاست، به اندازه‌ی کافی قوی نیست ـ با خطر «بازگشت نظام سابق» (restauration) مواجه است. به این ترتیب این انقلاب «هیچ ذخیره‌ای جز پرولتاریای سوسیالیست غرب ندارد…».۲۲۱ بنابراین، به عقیده‌ی لنین، انقلاب روسیه برای پیروزی به اندازه‌ی کافی نیرو دارد؛ اما نیروهای آن برای حفظ میوه‌های پیروزی کافی نیستند. انقلاب قادر بود پیروز شود؛ زیرا پرولتاریا در اتحاد با دهقانان انقلابی توانست یک نیروی شکست‌ناپذیر تشکیل دهد. اما نمی‌توانست پیروزی خود را حفظ کند، زیرا در کشوری که مالکیت کوچک به طرز قابل‌ملاحظه‌ای توسعه یافته است، تولیدکنندگان کوچک کالاها (ازجمله دهقانان) هنگامی که پرولتاریا بخواهد از آزادی به سوسیالیسم گذر کند، حتماً بر علیه او به‌پا خواهند خاست.

شایان ذکر است که ادامه‌ی وقایع این پیش‌بینی را کاملاَ تأیید کردند (ما مخصوصاً به «کولاک‌زدایی»، به اشتراکی کردن زمین‌ها، آن طور که از سال۱۹۲۹به بعد توسط استالین به اجرا درآمد، می‌اندیشیم).

با این حال لنین نتیجه‌گیری می‌کند که انقلابیون روسیه از این شانس برخوردار هستند که می‌توانند روی این «ذخیره‌ی غیرروسی» ضروری، روی این پشتیبانی تعیین‌کننده، روی کمک خارجی از سوی «پرولتاریای سوسیالیست غرب»، پرولتاریای کشورهایی که «بسیار پیشرفته‌تر» از روسیه هستند، حساب کنند؛ در حالی که فرانسه‌ی انقلابی، در پایان قرن هجدهم، در محاصره‌ی کشورهای نیمه‌فئودال، عقب‌مانده، قرار داشت که به‌عنوان پشت‌جبهه‌ای برای بازگشت رژیم سابق، یا رژیمی مثل آن مورد استفاده قرار می‌گرفتند.۲۲۲ لنین، ده یازده سال بعد، پس از درگرفتن جنگ جهانی اول، همچنان به انقلاب قریب‌الوقوع تقریباً همزمان در چندین کشور مهم ایمان دارد. سکوت مرگی که در حال حاضر در اروپا حاکم است، نباید ما را به‌اشتباه بیندازد. اروپا آبستن انقلاب است. قساوت‌های جنگ امپریالیستی و مشکلات زندگی گران باعث به‌وجود آمدن ذهنیت انقلابی در همه جا می‌شود، و طبقات حاکم، بورژوازی و عاملان آنها، دولت‌ها، بیش از بیش در مخمصه‌ای گرفتار می‌آیند که بیرون آمدن از آن جز با دگرگونی‌های بسیار عمیق ممکن نیست.۲۲۳

لنین در مارس ۱۹۱۹ دوباره تأکید می‌کند که، در هر صورت ما تنها در درون یک دولت زندگی نمی‌کنیم، بلکه در درون مجموعه‌ای از دولت‌ها به‌سر می‌بریم، و وجود جمهوری شورایی در کنار دولت‌های امپریالیستی برای یک دوره‌ی طولانی غیر قابل‌تصور است.۲۲۴ در این مورد، چنان‌که می‌دانیم، روزگار لنین را انکار کرد؛ چرا که روسیه‌ی شورایی باید منتظر شکل‌گیری دوباره‌ی اروپای شرقی در فردای جنگ جهانی دوم و انقلاب ۱۹۴۹چین می‌ماند، برای این‌که بتواند روی «جمهوری‌های خواهر»۲۲۵ حساب کند.

اما لنین از ژانویه‌ی ۱۹۱۸ مجبور شد نظر خود را تعدیل کند و پذیرفت که وقایع آن طور روی ندادند که مارکس و انگلس پیش‌بینی کرده بودند.۲۲۶ نقش پیشتاز انقلاب سوسیالیستی جهانی، در واقع، به «طبقات زحمتکش و استثمارشده‌ی روسیه‌» واگذار شد. چشم‌انداز انقلاب از این پس چنین است: روسیه شروع کرده است؛ آلمان، فرانسه، انگلستان تمام خواهند کرد، و سوسیالیسم پیروز خواهد شد.۲۲۷ خلاصه این‌که، انقلاب اکتبر۱۹۱۷ «از ضعف موقتی امپریالیسم جهانی بهره برد»: ماشین از کار افتاده بود زیرا «دو گروه لاشخور به جان هم افتاده بودند». برای هر کسی که به بنیادهای اقتصادی و شروع انقلاب سوسیالیستی در اروپا می‌اندیشد، واضح است که «شروع انقلاب سوسیالیستی در اروپا بسیار دشوار و در روسیه بسیار آسان است»؛ اما در روسیه، «ادامه‌ی انقلاب دشوارتر است». 228 به راه انداختن انقلاب سوسیالیستی در کشور پیشرفته‌ای مانند آلمان، با بورژوازی سازمان‌یافته‌ی آن، «بی‌اندازه دشوار است»؛ اما انقلاب که شروع شود، به‌سرانجام رساندن آن فوق‌العاده ساده خواهد بود.۲۲۹ شروع انقلاب در روسیه، کشور نیکلای سوم و راسپوتین، آسان‌تر از کشورهای پیشرفته بود؛ زیرا «بخش اعظم جمعیت روسیه به آن‌چه در کشورهای اطراف آن‌ها می‌گذشت، و به مردمی که در این کشورها زندگی می‌کردند، کاملاً بی‌توجه بودند. در روسیه شروع کردن انقلاب آسان بود؛ مثل بلند کردن یک پر کاه».۲۳۰ لنین در ۱۹۱۹ تکرار می‌کند که در مقایسه با کشورهای پیشرفته، برای روس‌ها شروع انقلاب کبیر پرولتری آسان‌تر بود، ولی ادامه‌ی آن و رساندن آن به پیروزی قطعی، به‌معنای تشکیل کامل جامعه‌ی سوسیالیستی، برای آنان دشوارتر خواهد بود. علت آسان‌تر بودن شروع انقلاب این بود که، اولاً، عقب‌ماندگی سیاسی غیرمعمول سلطنت تزاری، در اروپای قرن بیستم، موجب هجوم انقلابی توده‌ها شد، که قدرت بی‌نظیری داشت. ثانیاً عقب‌ماندگی روسیه، انقلاب پرولتری برعلیه بورژوازی و انقلاب دهقانی بر علیه زمین‌داران بزرگ را، به طرز بی‌سابقه‌ای، درهم آمیخت. ما در اکتبر ۱۹۱۷ از این‌جا شروع کردیم و اگر غیر از این عمل کرده بودیم، به این آسانی پیروز نمی‌شدیم. مارکس، از سال ۱۸۵۶، در خصوص پروس، به امکان درآمیختن بی‌سابقه‌ی انقلاب پرولتری با جنگ دهقانی اشاره می‌کرد.۲۳۱ چنین است که او، از مارس ۱۹۱۸ به بعد، می‌پذیرد که انقلاب سوسیالیستی جهانی «به آن سرعتی که ما انتظار داریم، رخ نخواهد داد». لنین ادامه می‌دهد، «تاریخ این امر را اثبات کرده است؛ باید آن را به‌عنوان یک واقعیت پذیرفت»، باید روی آن حساب کرد.۲۳۲ از آن‌جایی که ما در دوران وحشتناکی به‌سر می‌بریم، و موقتاً تنها مانده‌ایم، برای تحمل این وضعیت باید تمام تلاش خود را به کار ببریم. او چند ماه بعد تکرار می‌کند، چون که «ما می‌دانیم که اساساً تنها نیستیم، و می‌دانیم که درد و رنجی را که متحمل شدیم، در انتظار همه‌ی کشورهای اروپایی است و بدون یک‌سری انقلابات، راه برون‌رفتی برای هیچ‌یک از آنها وجود ندارد».۲۳۳ و بالاخره، لنین در ۱۹۲۱ به این نتیجه می‌رسد که خلق‌های دیگر «موفق نشدند، حداقل آن‌طور که ما انتظار داشتیم، سریعاً» در مسیر انقلاب ـ تنها مسیری که به رهایی از مناسبات و کشتارهای امپریالیستی منتهی می‌شود ـ گام بردارند.۲۳۴ پس از درهم شکسته‌شدن انقلاب اسپارتاکیستی در آلمان (ژانویه‌ی ۱۹۱۹) و سپس شکست طرفداران بلاکون در مجارستان (اوت همان سال)، موضوع «واقع‌گرایی»، که البته پیش از این به‌طور غیرآشکار در نوشته‌ها و سخنرانی‌های لنین حضور داشت، از این پس باز هم بیش‌تر بر گفتار او تحمیل می‌شود. او از این به بعد ترجیحاً تکرار می‌کند: ما انقلاب جهانی را خواهیم دید، اما انقلاب جهانی، در حال حاضر، یک افسانه است، یک قصه‌ی بسیار زیبا.۲۳۵

جمع‌بندی

لنین، در اواخر اوت ۱۹۱۷، در روزنامه‌ی رابوچی در مقاله‌ای تحت عنوان «درس‌های انقلاب» می‌نویسد: «همان‌گونه که هر تحولی در زندگی یک فرد، بسی چیزها به او می‌آموزد و وادارش می‌سازد خیلی چیزها را ببیند و به چیزهای زیادی پی ببرد، انقلاب نیز، به همان گونه، در کوتاه‌ترین مدت پرمعناترین و گرانبهاترین درس‌ها را به تمام مردم می‌دهد».۲۳۶

انقلاب، در واقع، همه‌ی طبقات را – با سرعت و عمقی که در زمان معمولی، در زمان صلح، مجهول است – آموزش می‌دهد.۲۳۷ «گفته می‌شود که انقلاب یک مدرسه است».۲۳۸ لنین در سخنرانی‌های خود اغلب به این نکته اشاره می‌کند. او، همچنین، تکرار می‌کند: «انقلاب‌ها سریع آموزش می‌دهند».۲۳۹ بنا به تأکید لنین، از ژوییه تا سپتامبر ۱۹۱۷، در عرض دو ماه، «مبارزه‌ی طبقاتی و سیر رخدادهای سیاسی، در نتیجه‌ی سرعت باور نکردنی انقلاب، کشور را بسیار بیش‌تر از سال‌های طولانی آرامش، سال‌های بدون انقلاب و بدون جنگ، به جلو بردند».۲۴۰

انقلاب‌ها، به‌گفته‌ی مارکس، «لوکوموتیو تاریخ هستند».۲۴۱ لنین اضافه می‌کند که انقلاب «جشن ستمدیدگان و استثمارشدگان است»؛ توده‌ی مردم تنها در دوران انقلاب می‌تواند به‌عنوان آفرینشگر فعال نظم نوین اجتماعی ظاهر شود. «توده‌های مردم، در دوران‌های انقلابی، می‌توانند معجزه کنند…». برای این منظور، رهبران احزاب انقلابی باید بلد باشند انرژی انقلابی را تضعیف نکنند، به عبارت دیگر آنها باید بلد باشند شعارهایی تولید کنند که کوتاه‌ترین و مستقیم ترین راه رسیدن به پیروزی کامل، مطلق و قطعی را نشان می‌دهند.۲۴۲ انقلاب یک جشن است: این یکی از دلایل اصلی است که «»تجربه کردن یک انقلاب» را از نوشتن درباره‌ی آن دلپذیرتر و سودمندتر می‌سازد»!…۲۴۳ این‌که احساسات شریف محرک بازیگران انقلاب باشد یا این‌که، برعکس، محرک آنان (مثل بازارف، شخصیت رمان «پدران و پسران» اثر تورگنیف) تنها ملال، کینه و تنفر یا، در بهترین حالت، یک ایده‌آلیسم تنگ نظرانه و عبوس باشد؛۲۴۴ در کل تفاوت چندانی نمی‌کند. در انقلاب ۱۹۰۵، در جریان «سلسله نبردهایی که توسط همه‌ی طبقات، گروه‌ها و عناصر ناراضی خلق انجام شدند»، مردمی وجود داشتند که دارای وحشیانه‌ترین تعصبات بودند و برای اهدافی مبهم و عجیب و غریب مبارزه می‌کردند. به این دلیل بود که لنین تضمین می‌داد که «کارگران آگاه» در رأس انقلاب هستند. کارگر توسعه‌یافته، پیشتاز انقلاب، حقیقت عینی این مبارزه‌ی توده‌ای «ناهمگون، متضاد، متنوع، در نگاه نخست نامتحد»۲۴۵ را بیان خواهد کرد. زیرا کمونیسم، همان طور که مارکس نوشته است، شکل ضروری و اصل حیاتی جامعه‌ی آینده است.۲۴۶


یادداشت‌ها

  1. این متن، در اصل، ترجمه‌ی فصل دوم کتابی است با عنوان لنین و انقلاب که به زبان فرانسوی منتشر شده است. چاپ اول کتاب در سال ۲۰۰۶ به انجام رسید و در سال ۲۰۱۶ چاپ دوم آن منتشر شد. مأخذ ما برای ترجمه، چاپ دوم کتاب بوده است. شناسنامه‌ی کتاب به شرح زیر است:
    Jean Salem, Lénine et la révolution; Éditions Les Belles Lettres (Collection«encre marine») ,۲۰۱۶٫
    فصل دوم، تحت عنوان Six thèses de V. Lénine sur la révolution، صفحات۳۷ تا۱۲۵ کتاب بالا را دربرمی‌گیرد.
  2. ژان سَلِم Jean Salem (2018 ـ۱۹۵۲)، فیلسوف کمونیست فرانسوی، آخرین ماه‌های عمر خود در دانشگاه پانتئون سوربن (پاریس۱) به تدریس فلسفه اشتغال داشت. او علاوه بر فلسفه در رشته‌های هنر و باستان‌شناسی، تاریخ، علوم سیاسی، ادبیات و تمدن فرانسه، زبان انگلیسی و اقتصاد در دانشگاه تحصیل کرده بود. حوزه‌ی تحقیق و تدریس او در فلسفه به‌طور عمده فلسفه‌ی اتمیستی یونان باستان و دکترین اپیکور و لوکرس، اندیشه‌ی آتاراکسیا (صلح و آزادی از ترس) و آپونیا (فقدان درد)، و هدونیسم را دربر می‌گرفت. ژان سلم همچنین در زمینه‌ی سیاسی و اجتماعی نیز بسیار فعال بود. او پیگیرانه به افشای ماهیت به‌اصطلاح «رفرم‌های دولت‌های» مختلف فرانسه در حوزه‌ی دانشگاه‌ها می‌پرداخت و با این سیاست‌ها مبارزه می‌کرد. ژان سلم در سال ۲۰۱۱، به همراه ایزابل گارو و استاتیس کوولاکیس، سمینار مارکس در قرن بیست و یکم (روح و کلام) ـLe Séminaire Marx au xxiesiècle ( L’Esprit et la Lettre) ـ را پایه‌گذاری کرد. در این کنفرانس، که کار آن ادامه دارد، دانشگاهیان و نویسندگان از کشورهای مختلف به بررسی آرا و آثار مارکس، انگلس، لنین و به بحث درباره‌ی اندیشه‌ی مارکسیستی معاصر می‌پردازند. از ژان سلم کتاب‌ها، مقالات و مصاحبه‌ها و ویدئوهای زیادی باقی مانده است که از جمله‌ی آنها می‌توان به عناوین زیر اشاره کرد:
    ـ مقدمه ای بر منطق صوری و سمبلیک، انتشارات Nathan، پاریس، ۱۹۸۷٫
    ـ لوکرس و اخلاق، انتشارات Vrin، پاریس، ۱۹۹۰٫
    ـ چنین خدایی در میان انسان‌ها: اخلاق اپیکور، انتشارات Vrin، پاریس، ۱۹۹۴٫
    ـ اسطوره‌ی دمکریت، انتشارات Kimé، پاریس، ۱۹۹۶٫
    ـ دمکریت: دانه‌های گردوغبار در پرتوی آفتاب، انتشارات Vrin، پاریس، ۱۹۹۶٫
    ـ اتمیسم یاستان: دمکریت، اپیکور، لوکرس، انتشارات Livre de poche، پاریس، ۱۹۹۷٫
    ـ دمکریت، اپیکور، لوکرس: حقیقت ریز، انتشارات Encre marine، پاریس، ۱۹۹۸٫
    ـ پنج نسخه‌ی دانایی، لذت و مرگ، انتشارات Encre marine، پاریس، ۱۹۹۹٫
    ـ فلسفه‌ی موپاسان، انتشارات Ellipses، پاریس، ۲۰۰۰٫
    ـ جورجیو واساری یا هنر دستیابی، انتشارات Kimé، پاریس، ۲۰۰۲٫
    ـ شرح و تفسیر «جوهر مسیحیت»اثر لودویگ فوئرباخ، انتشارات Encre marine، پاریس، ۲۰۰۳٫
    ـ مقدمه‌ای برای مطالعه‌ی انیید (Énéide)، انتشارات Cariscript، پاریس، ۲۰۰۵٫
    ـ هنر سعادت یا خوشبخت بودن در شرایط دشوار و بحرانی، انتشارات Bordas، پاریس، ۲۰۰۶٫
    ـ لنین و انقلاب، انتشارات Encre marine، پاریس، ۲۰۰۶٫
    ـ چهره‌های سی یس (Emmanuel Joseph Sieyès)، انتشارات سوربن، پاریس، ۲۰۰۸٫
    ـ اسپینوزا در قرن نوزدهم، انتشارات سوربن، پاریس، ۲۰۰۸٫
    ـ قالب‌بندی افکار و اطلاع‌رسانی غلط در جهان آزاد (درباره‌ی تبلیغات رسانه‌های کشورهای سرمایه‌داری در خصوص آنچه که در شوروی و کشورهای اروپای شرقی گذشت ـ مترجم)، انتشارات Delga، پاریس، ۲۰۰۹٫
    ـ انتخابات، تله‌ای برای کودن‌ها؟ از دموکراسی چه باقی مانده است؟، انتشارات Flammarion، پاریس، ۲۰۱۲٫
    ـ دانایی برای یک دنیای به‌هم‌ریخته (مجموعه مقالات)، انتشارات Delga، پاریس، ۲۰۱۳٫
    ـ مقاومت (گفتگو)، انتشارات Delga، پاریس، ۲۰۱۵٫
    ـ بر علیه دموکراسی پادگان: اولاند پس از حملات (۱۳ نوامبر) به جنگ می‌رود، انتشارات Delga، پاریس، ۲۰۱۶٫
    ویدئوها
    ـ ماتریالیسم مارکس
    ـ «مرگ برای ما چیزی نیست.»
    ـ معرفی آثار مارکس
    ـ اپیکور
    ـ لنین و انقلاب
    ـ «بحران‌ها»
    ـ دستنوشته‌های ۱۸۴۴
    ـ مارکس و ماتریالیسم تاریخی
  3. منبع و مأخذ نویسنده برای بیان اندیشه‌ها و نقل گفته‌های لنین، مجموعه آثار ۴۷ جلدی او به زبان فرانسوی بوده است:
    Œuvres complètes de V. I. Lénine,Paris – Moscou,Éditions Sociales et Éditions Progrès,1966 – ۱۹۷۶,۴۷ volumes.
    ما نیز، برای اینکه متن ترجمه یکدست باشد، تمامی نقل‌قول‌های لنین را از همین منبع ترجمه کرده‌ایم. اگر چه بسیاری از آثار لنین، که ژان سلم به آنها استناد می‌کند، پیش از این به فارسی ترجمه شده‌اند. در مورد نویسندگان دیگر نیز به همین روال عمل شده است.
  4. دولت و انقلاب، فصل ششم، قسمت دوم، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۵۲۰٫
  5. همان منبع، ص. ۵۲۱٫
  6. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد [۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۲۹۳٫
  7. پروژه‌ی قطعنامه‌ی چپ زیمروالد [۱۹۱۵ـ نخستین بار در ۱۹۳۰منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۱، صفحات ۳۶۰ ـ ۳۵۹٫
  8. دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی در انقلاب دموکراتیک (ژوئیه‌ی ۱۹۰۵)، مجموعه آثار، جلد۲، ص. ۱۸٫
  9. سوسیالیسم و جنگ (برخورد حزب کارگری سوسیال‌دموکرات روسیه نسبت به جنگ)، فصل۱ ( ژوئیه ـ اوت۱۹۱۵)، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص۳۲۴٫
  10. انقلاب در روسیه و وظایف کارگران همه‌ی کشورها [ ۱۲(۲۵) مارس۱۹۱۷؛ نخستین بار در۱۹۲۴منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد۲۳، ص. ۳۷۸٫
  11. چهارمین کنفرانس سندیکاها و کمیته‌های کارگاه‌ها و کارخانجات مسکو ـ ۲۷ ژوئن ۱۹۱۸، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۴۹۳٫
  12. جنگ و انقلاب، مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۴۰۸٫
  13. همان منبع، ص. ۴۰۹٫
  14. در خصوص برنامه‌ی صلح، مجموعه آثار، جلد۲۱، ص. ۱۷۷٫
    ۱۵٫وضعیت و وظایف بین‌المللی، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص.۳۴٫
  15. Tertrais(Bruno),La Guerre sans fin. L’Amérique dans l’engrenage,Paris,Seuil,2004,pp. 61-63 et 91- 94
  16. در خصوص شعار ایالات متحده‌ی اروپا، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۳۵۴٫
  17. سفسطه‌های سوسیال شووینیست‌ها، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۱۸۵٫
  18. «سقوط پورت آرتور»، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۴۷٫
  19. سوسیالیسم و جنگ، فصل ۱، ص. ۳۰۹٫
  20. در خصوص شعار خلع سلاح، مجموعه آثار، جلد۲۳٫ ص. ۱۰۷٫
  21. امپریالیسم، تازه‌ترین مرحله‌ی سرمایه‌داری، فصل دوم، مجموعه آثار، جلد ۲۲، ص. ۲۰۷٫
  22. جنگ و انقلاب، ص. ۴۰۸٫
  23. در متنی که در دسامبر ۱۹۲۱ نوشته شد ( مجموعه آثار جلد۳۳، ص. ۱۲۹).
  24. عناصر مورد استفاده برای تدارک برنامه‌ی حزب کارگری سوسیال‌دموکرات روسیه ـ نسخه‌ی اولیه‌ی بخش تئوریک طرح برنامه، مجموعه آثار، جلد۴۱، ص. ۲۸٫
  25. کنگره‌ی هشتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ ۲۳- ۱۸ مارس۱۹۱۹، مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۱۵۰٫
  26. سوسیالیسم و جنگ، ص. ۳۰۹٫
  27. سخنرانی در میتینگ موزه‌ی پلی تکنیک ـ ۲۳ اوت ۱۹۱۸، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۷۵٫
  28. کنگره‌ی هشتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ ۲۳- ۱۸ مارس۱۹۱۹، ص. ۳۰۹٫
  29. کنگره‌ی اول آموزش خارج از مدرسه در روسیه، «چه‌گونه مردم را با شعار آزادی و برابری فریب می‌دهند» (۱۹ مه ۱۹۱۹)، مجموعه آثار، جلد۲۴، ص. ۳۴۵٫
  30. نامه به کارگران آمریکا (۲۲ اوت ۱۹۱۸)، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۶۷٫
  31. Michelet (Jules), Histoire de la Révolution Française [1847], Introduction, Paris, Édition Jean de Bonnot, 1974, t. I,p. 105
  32. ورشکستگی انترناسیونال دوم [۱۹۱۵]، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۲۱۴٫
  33. اهداف جدید، نیروهای جدید [۲۳ فوریه (۸ مارس) ۱۹۰۵]، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۲۱۵٫
  34. بیماری کودکی چپ روی، فصل دهم [۱۹۲۰]، مجموعه آثار، جلد ۳۱، ص. ۹۲٫
  35. درباره‌ی نقش طلا امروز و پس از پیروزی کامل سوسیالیسم، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۱۱۱٫
  36. گزارش به جلسه‌ی کمیته‌ی اجرایی مرکزی روسیه، ۲۳ فوریه‌ی ۱۹۱۸ [ نخستین بار در ۱۹۲۶ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، صفحات ۴۲– ۴۱٫
  37. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ گزارش درباره‌ی جنگ و صلح ۶ تا ۸ مارس ۱۹۱۸[ نخستین بار در ۱۹۲۳ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۹۹٫
  38. جلسه‌ی کمیته‌ی اجرایی مرکزی روسیه ـ ۲۹ آوریل ۱۹۱۸: گزارش درباره‌ی وظایف بلافاصله‌ی دولت شوراها [برای نخستین بار در۱۹۲۰ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۳۰۱٫
  39. نامه به کارگران آمریکا، ص. ۷۱٫
  40. چهارمین کنگره‌ی فوق‌العاده‌ی شوراهای روسیه، ۱۴ تا ۱۶ مارس ۱۹۱۸، گزارش راجع به تصویب معاهده‌ی صلح، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۱۸۶٫
  41. وظیفه‌ی اساسی دوران ما [۱۱ مارس ۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، صفحات ۱۶۵ـ ۱۶۳٫
  42. Soboul (Albert), Précis d’histoire de la Révolution française [1962], Paris, rééd. Gallimard, 1970, t. 1, p. 341
  43. Nouvelle Politique Économique – N. E. P.
  44. کنگره‌ی چهارم انترناسیونال کمونیست، مجموعه آثار، جلد ۳۳، صفحات ۴۳۳-۴۲۲٫
  45. روزهای انقلاب، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۹۸٫
  46. چه باید کرد؟[۱۹۰۲]، مجموعه آثار، جلد ۵، ص. ۵۲۸٫
  47. پیروزی کادت‌ها و وظایف حزب کارگری (آوریل۱۹۰۶)، مجموعه آثار، جلد۱۰، ص. ۲۵۴٫
  48. برنامه‌ی ارضی سوسیال‌دموکراسی در نخستین انقلاب روسیه ۱۹۰۷ – ۱۹۰۵، مجموعه آثار، جلد ۱۳، ص. ۲۳۱٫
  49. روزهای انقلاب، ص. ۹۸٫
  50. برعلیه تحریم [۱۹۰۷]، مجموعه آثار، جلد ۱۳، صفحات ۳۲ – ۳۱٫
  51. گزارش به کنفرانس کمیته‌های کارخانجات شهرستان مسکو [ژوئیه‌ی ۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۵۸۲٫ و نیز انترناسیونالیست‌هایواقعی: کائوتسکی،
    آکسلرد، مارتف [۱۹۱۵ـ برای نخستین بار در ۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۴۱۲٫ لنین در این‌جا می‌نویسد، آکسلرد «خواهان آن است که ریشه‌های هزاران ساله‌ی استبداد یادآوری شود، اما مخالف فعالیت‌هایی است که هدف آن‌ها برانداختن استبداد است!«.
  52. دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی در انقلاب دموکراتیک ـ پی‌گفتار، مجموعه آثار، جلد ۹، ص. ۱۲۶٫
  53. کارل مارکس، نقد اقتصاد سیاسی، پاریس، انتشارات sociales، ۱۹۵۷، ص. ۴٫
  54. کارل مارکس، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۵۰٫
  55. چه‌گونه سرمایه‌داران تلاش می‌کنند مردم را بترسانند [۱۹ مه ۱۹۱۷]، مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۴۵۰٫ همچنین، توسعه‌ی سرمایه‌داری در روسیه، مجموعه آثار، جلد ۳، صفحات ۶۴۵ – ۷٫
  56. تغییرات در وضعیت طبقات [ ۲۷ ژوئن ۱۹۱۷]، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۱۳۶٫
  57. چه‌گونه سرمایه‌داران تلاش می‌کنند مردم را بترسانند، ص. ۴۵۰٫
  58. تغییرات در وضعیت طبقات، ص. ۱۳۵٫
  59. دو تاکتیک، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۱۴۸٫
  60. برای قضاوت کردن صحیح انقلاب روسیه، مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۵۵؛ لنین به اثر انگلس تحت عنوان ماتریالیسم تاریخی ارجاع می‌دهد.
  61. همان منبع، صفحات ۵۵ و ۵۸٫
  62. فریدریش انگلس، ماتریالیسم تاریخی، مقدمه‌ی چاپ انگلیسی سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی، ۱۸۹۲٫
  63. هدف مبارزه‌ی پرولتاریا در انقلاب ما [۱۹۰۹]، مجموعه آثار، جلد ۱۵، صفحات ۴۰۵ – ۴۰۴٫
  64. کلام آخر تاکتیک ایسکرا یا کمدی انتخابات محرک دیگری برای قیام، مجموعه آثار، جلد ۹، ص. ۳۸۰٫
  65. پلاتفرم رفرمیست‌ها و پلاتفرم سوسیال‌دموکرات‌های انقلابی، مجموعه آثار جلد ۱۸، ص. ۳۹۲٫
  66. سقوط پورت آرتور، ص. ۴۸٫
  67. بیماری کودکی چپ‌روی در کمونیسم، صفحات۸۱ ـ ۸۰٫
  68. مفهوم تاریخی مبارزه‌ی درون حزبی در روسیه [نگارش۱۹۱۰ـ انتشار ۱۹۱۱]، مجموعه آثار، جلد ۱۶، ص. ۴۰۷٫
  69. دو تاکتیک، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۱۴۹٫ مسأله در اینجا بحث میان لنین و مارتینف است. مارتینف که طرفدار «اقتصادگرایی» (économisme) بود، بعد از کنگره‌ی دوم حزب کارگری سوسیال‌دموکرات روسیه، عضو هیئت تحریریه‌ی «ایسکرای جدید» (منشویک) شد.
  70. درباره‌ی برخی از ویژگی‌های اضمحلال کنونی، مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۱۶۲٫
  71. کاریکاتوری از بلشویسم، مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۴۱۲٫
  72. نامه به اعضای کمیته‌ی مرکزی [۲۴ اکتبر (۶ نوامبر) ۱۹۱۷؛ نخستین بار در۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۲۴۱٫
    ۷۴ .فرصت طلبی و ورشکستگی انترناسیونال دوم [۱۹۱۵؛ نخستین بار در ۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۴۶۸٫
  73. چهارمین کنفرانس سندیکاها و کمیته‌های کارگاه‌ها و کارخانه‌های مسکو (۲۷ ژوئن تا ۲ ژوئیه‌ی ۱۹۱۸): سخنرانی ایراد شده در ۲۸ ژوئن ۱۹۱۸، ص. ۵۱۲٫
  74. کنگره‌ی ششم شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان ـ ۶ تا ۹ نوامبر ۱۹۱۸، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۱۶۶٫
  75. مارکسیست‌های انقلابی در کنفرانس انترناسیونال سوسیالیست، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۴۰۸٫
  76. تأملاتی درباره‌ی دوران کنونی، مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۲۹۶٫
  77. نامه‌هایی از دور، نامه‌ی سوم، مجموعه آثار، جلد ۲۳، ص. ۳۵۹٫
  78. راجع به انقلاب ما، درباره‌ی خاطرات سوخانف، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۴۹۳٫
  79. نامه به اعضای کمیته‌ی مرکزی [ ۲۴ اکتبر (۶ نوامبر) ۱۹۱۷؛ نخستین بار در۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۲۴۱٫
  80. مقدمه بر ترجمه‌ی روسی نامه‌های کارل مارکس به لودویگ کوگلمان، مجموعه آثار، جلد ۱۲، ص. ۱۰۸٫ کوگلمان در خصوص مشروعیت آغاز قیام کمون پاریس ابراز تردید کرده بود.
  81. دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا و دهقانان، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۳۰۰٫
  82. نامه به کارگران آمریکا، ص. ۶۴٫
  83. چه باید کرد؟، مجموعه آثار، جلد ۵، ص. ۵۲۸٫
  84. در خصوص شعار ایالات متحده‌ی اروپا، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۳۵۲٫
  85. محتوی ماتریالیسم رزمنده، مجموعه آثار، جلد۳۳، ص. ۲۳۰٫
  86. پرولتاریای انقلابی و حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، مجموعه آثار، جلد ۲۱، صفحات ۴۲۵ ـ ۴۲۴٫
  87. آنهایی که از شکست می‌ترسند و آنهایی که برای نو مبارزه می‌کنند [ ژانویه‌ی ۱۹۱۸؛ نخستین بار در ژانویه‌ی ۱۹۱۹ منتشر شد)، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۴۱۹٫ لنین به نامه‌ی مارکس به ویلهلم لیبکنشت به تاریخ ۶ آوریل ۱۸۷۱ و همچنین به نامه‌ی مارکس به لودویگ کوگلمان به تاریخ ۱۲ آوریل ۱۸۷۱ ارجاع می‌دهد.
  88. دولت و انقلاب، فصل اول، قسمت اول، ص. ۴۱۹٫
  89. همان منبع، ص. ۴۳۶٫
  90. همان منبع، ص. ۴۲۴٫
  91. کنگره‌ی اول انترناسیونال کمونیست ـ ۲ تا ۶ مارس ۱۹۱۹ ـ تزها و گزارش راجع به دموکراسی بورژوایی و دیکتاتوری پرولتاریا، ۴ مارس، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۴۸۲٫
  92. دولت و انقلاب، فصل اول، قسمت دوم، ص. ۴۲۱٫
  93. Renou (Xavier), La privatisation de la violence. Mercenaires et sociétés militaires privées au service du marché, Paris , Agone, 2006
  94. دولت و انفلاب، فصل دوم، قسمت سوم، ص. ۴۴۵٫ ـ مارکس و انگلس بارها اعلام کرده‌اند که اوگوستن تی یری، فرانسوا اوگوست ماری مینیه، فرانسوا گیزو و آدولف تی یر، قبلاً وقایع بزرگ تاریخی (و به‌ویژه انقلاب فرانسه) را از منظر درگیری میان طبقات اجتماعی متضاد شرح داده‌اند (برای مثال، لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه‌ی کلاسیک آلمان، پاریس، انتشارات سوسیال، ۱۹۶۶، ص. ۷۱؛ یا همچنین، نامه‌ی انگلس به‌هاینتس ستارکنبورگ، به تاریخ ۲۵ ژانویه‌ی ۱۸۹۴٫
  95. کاریکاتوری از مارکسیسم و درباره‌ی «اقتصاد امپریالیستی» [اوت ـ اکتبر ۱۹۱۶ـ نخستین بار در ۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۳، ص. ۷۵٫
  96. تاریخ مسأله‌ی دیکتاتوری، مجموعه آثار، جلد ۳۱، ص. ۳۵۲٫
  97. وظایف پرولتاریا در انقلاب ما، مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۵۳٫
  98. یکی از مسائل اساسی انقلاب، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۳۹۸٫
  99. دولت و انقلاب، فصل دوم، قسمت اول، ص. ۴۳۷٫
  100. یکی از مسائل اساسی انقلاب، صفحات ۴۰۶ ـ ۳۹۸٫
  101. پی یر موروآ (Pierre Mauroy)، از رهبران حزب سوسیالیست فرانسه، نخست وزیر فرانسوا میتران در سال‌های۱۹۸۱ تا ۱۹۸۴٫ دولت سوسیالیست فرانسه،
    دو سال بعد از روی کار آمدن، از سال ۱۹۸۳، تحت هدایت پی یر موروآ، سیاست‌های نولیبرالی و حمله یه سندیکاهای کارگری را به اجرا درآورد. (مترجم)
  102. نامه‌ی مارکس به کوگلمان به تاریخ ۱۲ آوریل ۱۸۷۱٫ این نامه، چنان که تاریخ آن نشان می‌دهد، در جریان قیام کمون پاریس نوشته شده است.
  103. دولت و انقلاب، فصل سوم، قسمت اول، ص. ۴۴۹٫
  104. همان منبع، فصل اول، قسمت دوم، ص. ۴۲۲٫
    ۱۰۷ توهمات مشروطه‌خواهانه [ اوت ۱۹۱۷]، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۲۱۸٫
  105. یادداشت‌های یک مبلغ سیاسی [سپتامبر ۱۹۱۷]، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۳۱۹٫
  106. توهمات مشروطه‌خواهانه [اوت ۱۹۱۷]، صفحات ۲۱۹ ـ ۲۱۸٫ لنین، در خصوص گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم اغلب دوست داشت این جمله‌ی انگلس در کتاب منشاءِ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت را نقل کند: «انتخابات عمومی شاخصی است که اجازه می‌دهد پختگی طبقه‌ی کارگر سنجیده شود. انتخابات عمومی چیزی جز این نیست و در وضعیت کنونی هرگز نمی‌تواند چیزی جز این باشد». لنین در ۱۹۱۷، در فصل سوم دولت و انقلاب، این نقل‌قول را می‌آورد و معتقد است که بنا به نوشته‌ی انگلس انتخابات را می‌توان «ابزار سلطه‌ی بورژوازی» توصیف کرد (مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۴۲۶)؛ او دوباره در پایان سال، در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، به این مسأله بازمی‌گردد و به کائوتسکی ایراد می‌گیرد که «به ماهیت بورژوایی دموکراسی فعلی نمی‌پردازد» (صفحات ۲۵۲ ـ ۲۵۱).
  107. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، ص. ۲۶۳٫
  108. همان منبع، ص. ۲۶۲٫
  109. درباره‌ی دولت انقلابی موقت، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۴۶۹٫
  110. سه منبع و سه جزء مارکسیسم، [مارس ۱۹۱۳]، مجموعه آثار، جلد ۱۹، ص. ۱۸٫ ـ همچنین، دولت و انقلاب، فصل۵، قسمت دوم، مجموعه آثار، ص. ۴۹۹: » حرکت به جلو، یعنی به سمت کمونیسم، از طریق دیکتاتوری پرولتاریا انجام می‌شود؛ و از طریق دیگری نمی‌تواند انجام شود، زیرا هیچ طبقه‌ی دیگر و هیچ وسیله‌ی دیگری برای درهم شکستن مقاومت سرمایه‌داران استثمارگر وجود ندارد».
  111. آنهایی که از شکست می‌ترسند و آنهایی که برای نو مبارزه می‌کنند [ ژانویه‌ی ۱۹۱۸؛ برای نخستین بار در ژانویه‌ی ۱۹۱۹ منتشر شد)، ص. ۴۱۹٫ ـ به نامه‌ی مارکس به ویلهلم لیبکنشت به تاریخ ۶ آوریل ۱۸۷۱ و همچنین نامه‌ی مارکس به لودویگ کوگلمان به تاریخ ۱۲ آوریل ۱۸۷۱ مراجعه شود.
  112. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، ص. ۲۶۰٫ لنین به اثر انگلس با عنوان «درباره‌ی اصل اتوریته» اشاره دارد.
  113. پرولتاریا و متحد او در انقلاب روسیه، مجموعه آثار، جلد ۱۱، ص. ۳۹۰٫
  114. کاریکاتوری از مارکسیسم و درباره‌ی «اقتصاد امپریالیستی» [اوت ـ اکتبر ۱۹۱۶ـ نخستین بار در ۱۹۲۴ منتشر شد]، ص. ۷۵٫
  115. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، ص. ۲۶۵٫
  116. پیروزی کادت‌ها و وظایف حزب کارگری [آوریل ۱۹۰۶]، مجموعه آثار، جلد ۱۰، صفحات ۲۵۵ – ۲۵۴٫
  117. Robespierre (M. ), Séance de la Convention national, 5 novembre, in Textes choisis par J. Poperen,Paris,Éditions Sociale, 1973,t. II,pp. 52- 53
  118. سخنرانی در نخستین کنگره‌ی نیروی دریایی روسیه، ۲۲ نوامبر(۵ دسامبر) ۱۹۱۷ ـ صورت جلسه، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۳۵۷٫ ـ رجوع شود به ارتش انقلابی و دولت انقلابی، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۵۷۱: «مسائل بزرگ تاریخی تنها با زور می‌توانند حل شوند».
  119. وضعیت بین‌المللی جمهوری شوراها و وظایف اساسی انقلاب سوسیالیستی [آوریل ۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، صفحات ۲۷۴ ـ ۲۷۳٫
  120. نامه به کارگران آمریکا، ص. ۷۰٫
  121. Soboul (Albert) , Histoire de la Révolution française , Paris , Gallimard , 1962 , t. I , p. 358
  122. وظایف فوری دولت شوراها [۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، صفحات ۲۷۴ ـ ۲۷۳٫
  123. دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی در انقلاب دموکراتیک ـ پی‌گفتار، ص. ۱۳۱٫
  124. کنگره‌ی سوم شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان روسیه ـ گزارش درباره‌ی فعالیت شورای کمیسر‌های خلق، مجموعه آثار، جلد ۱۶، ص. ۴۸۳٫
  125. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد [۱۹۱۸]، ص. ۱۰۸٫
  126. همان منبع، ص. ۳۲۸٫
  127. آیا بلشویک‌ها قدرت را حفظ خواهند کرد؟، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۱۱۵٫
  128. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، ص. ۲۵۵٫
  129. سخنرانی در نخستین کنگره‌ی شوراهای اقتصاد ملی ـ ۲۶ مه ۱۹۱۸، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۴۴۰٫
  130. حزب کارگری و دهقانان [ آوریل ۱۹۰۱]، مجموعه آثار، جلد ۴، ص. ۴۳۹٫
  131. دولت و انقلاب، فصل پنجم، قسمت دوم، ص. ۵۰۰٫
  132. کنگره‌ی اول آموزش خارج از مدرسه در روسیه ـ ۶ تا ۱۹ مه ۱۹۱۹، ص. ۳۶۰٫
  133. دولت و انقلاب، فصل پنجم، قسمت دوم، ص. ۴۹۸٫
  134. همان منبع، فصل سوم، قسمت سوم، صفحات ۴۵۸ – ۴۵۷٫
  135. کنگره‌ی اول انترناسیونال کمونیست، ص. ۴۸۵٫
  136. دولت و انقلاب، فصل پنجم، قسمت دوم، ص. ۴۹۸٫
  137. کنگره‌ی فوق‌العاده‌ی کارگران راه‌آهن روسیه [۱۹۱۸]، مجموعه آثار، جلد ۲۶، صفحه‌ی ۵۱۸٫ ـ پاول پاولوویچ ریابوشینسکی: میلیونر اهل مسکو؛ یک دسیانتین برابر است با ۰۹۲۵/۱ هکتار.
  138. سه منبع و سه جزء مارکسیسم، ص. ۱۸٫
  139. دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی در انقلاب دموکراتیک ـ پی‌گفتار، صفحات ۱۲۶ـ ۱۲۵٫ ـ پلخانف برای مثال در ۱۸۹۶ در اشتوتگارت سه بررسی (۱٫ دولباخ، ۲٫ هلوسیوس، ۳٫ مارکس) را به زبان آلمانی تحت عنوان درباره‌ی تاریخ ماتریالیسم منتشر می‌کند. همچنین می‌توان به اثر هلوسیوس(درباره‌ی روح) و مشخصاً فصل چهارم آن تحت عنوان «درباره‌ی سوءِاستفاده از کلمات» مراجعه کرد.
  140. کارل مارکس، جنگ داخلی در فرانسه (۱۸۷۱)، پاریس، انتشارات Sociales، ۱۹۶۳، ص. ۴۶٫
  141. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، صفحات ۲۵۶ – ۲۵۵٫
  142. فریدریش انگلس، درباره‌ی اصل اتوریته، ۱۸۷۳؛ لنین این عبارات انگلس را در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد نقل می‌کند. او علاقه‌ی خاصی به این نوشته‌ی انگلس دارد و بارها آن را نقل و تفسیر می‌کند؛ ازجمله در دولت و انقلاب، فصل چهارم، قسمت دوم.
  143. دولت و انقلاب، فصل اول، قسمت چهارم، ص. ۴۳۴٫
  144. همان منبع، ص. ۴۳۳٫
  145. انقلاب روسیه و جنگ داخلی. علم کردن لولو خورخوره‌ی جنگ داخلی (سپتامبر ۱۹۱۷)، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۲۹٫
  146. نامه به کارگران آمریکا (۲۲ اوت ۱۹۱۸)، صفحات ۶۵ ـ ۶۴٫
  147. مارکسیسم و قیام ـ نامه به کمیته‌ی مرکزی حزب کارگری سوسیال‌دموکرات ( بلشویک) روسیه [۱۴- ۱۳ سپتامبر ۱۹۱۸؛ نخستین بار در ۱۹۲۱ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد۲۶، ص. ۱۳٫
  148. مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۵۱۶٫
  149. مارکسیسم و قیام ـ نامه به کمیته‌ی مرکزی حزب کارگری سوسیال‌دموکرات (بلشویک) روسیه، صفحات ۱۴- ۱۳٫
  150. سخنرانی در کنگره‌ی حزب سوسیال‌دموکرات سوئیس [۴ نوامبر ۱۹۱۶]، مجموعه آثار، جلد۲۳، ص. ۱۳۵٫
  151. شووینیسم مرده و سوسیالیسم زنده (چه‌گونه انترناسیونال را بازسازی کنیم؟)، مجموعه آثار، جلد۲۱، ص. ۹۱٫
  152. قهرمانان انترناسیونال برن [ ژوئن ۱۹۱۹]، مجموعه آثار، جلد ۲۹، ص. ۴۰۱٫
  153. پرولتاریا می‌رزمد، بورژوازی به درون قدرت می‌لغزد؛ مجوعه آثار، جلد ۹، ص. ۱۸۰٫ ـ همچنین، مبارزه‌ی پرولتاریا و نوکرمآبی بورژوازی، مجموعه آثار، جلد ۸، صفحات ۵۴۸ – ۵۴۷٫
  154. گزارش درباره‌ی انقلاب ۱۹۰۵ [در۱۹۱۷ نوشته شد؛ در۲۲ ژانویه‌ی ۱۹۲۵منتشر گردید]، مجموعه آثار، جلد۲۳، ص. ۲۷۶٫
  155. دولت و انقلاب، فصل اول، قسمت چهارم، ص. ۴۳۲؛ رجوع شود فریدریش انگلس، آنتی دورینگ، پاریس، انتشارات Sociales، ۱۹۵۶، ص. ۲۱۶٫ ـ لنین در نوشته‌ای، در ۱۹۱۸، تحت عنوان کلام نبوی (Paroles prophétique) (مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۵۳۰ ) دوباره این قول انگلس را نقل و علاوه بر این به صفحاتی از لذت زندگی کردن (Joie de vivre ) اشاره می‌کند که در آن امیل زولا به شیوه‌ای بسیار استثنایی دردهایی را که یک زن هنگام یک زایمان فوق‌العاده سخت متحمل می‌شود، شرح می‌دهد.
  156. لنین این عبارت را از کائوتسکی به‌عاریه می‌گیرد و می‌افزاید که حق با کائوتسکی بود وقتی که نوشت که، بعد از مسکو، زمان جرح و تعدیل در تردیدهایی که انگلس پیر ابراز کرده بود، فرارسیده است و باید درباره‌ی این تردیدها و امکانات موفقیت قیام شهری در قرن بیستم به بحث پرداخت.
  157. درس‌های قیام مسکو، مجموعه آثار، جلد ۱۱، صفحه‌ی ۱۷۶٫
  158. انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، ص. ۳۳۴٫
  159. درباره‌ی نقش طلا امروز و پس از پیروزی کامل سوسیالیسم، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۱۰۶٫
  160. نابرابری فزاینده، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۵۸۸٫
  161. پاسخ به سؤالات خبرنگار آمریکایی، مجموعه آثار، جلد ۲۹، ص. ۵۲۰٫
  162. توراتی: سوسیالیست ایتالیایی با گرایش رفرمیستی (لنین او را « میلیران ایتالیایی» می‌نامد [ مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۳۹۲ ] )؛ مرهایم: سندیکالیست فرانسوی. ـ لنین، پس از شروع جنگ جهانی اول، به این دو نفر و کائوتسکی ایراد می‌گیرد که طرفدار صلح‌طلبی توخالی هستند و به امکانات جدیدی که از این پس جنگ برای انقلاب فراهم می‌کند، اهمیتی نمی‌دهند.
  163. پروژه‌ی تزهای فراخوان به کمیسیون انترناسیونال سوسیالیست و به همه‌ی احزاب سوسیالیست [نخستین بار در ۱۹۳۱ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۳، ص. ۲۳۵٫
  164. نامه‌ی سرگشاده به شارل نِن، عضو کمیسیون انترناسیونال سوسیالیست در برن، مجموعه آثار، جلد۲۳، ص. ۲۴۶٫
  165. اختلاف در جنبش کارگری اروپا، مجموعه آثار، جلد ۱۶، صفحات ۳۷۲ – ۳۷۱٫
  166. دومین کنفرانس انترناسیونال در کینتال (سوئیس) ـ ۱۱ تا ۱۷ آوریل ۱۹۱۶[نخستین بار در ۱۹۲۷ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۴۱، صفحات ۳۸۲ – ۳۸۱٫
  167. نامه‌ی سرگشاده به شارل نِن، ص. ۲۴۶٫
  168. پلاتفرم سوسیال‌دموکراسی انقلابی، مجموعه آثار، جلد ۱۲، ص. ۲۱۵٫
  169. پاسخ به سؤالات خبرنگار آمریکایی، ص. ۵۲۰٫
  170. پلاتفرم سوسیال‌دموکراسی انقلابی، ص. ۲۱۵٫ ـ انگلس در نامه‌ای به توراتی، به تاریخ ۲۶ ژانویه‌ی ۱۸۹۴، چنین اظهار کرده بود.
  171. آزاردهندگان زمستوها و ‌هانیبال‌های لیبرالیسم، مجموعه آثار، جلد ۵، ص. ۷۱ ـ zemstvo، نهاد خود مدیریتی روستاها و شهرهای کوچک بود که به موجب قانون ۱۸۶۴ تأسیس شد. همچنین، یادداشت‌های یک مبلغ سیاسی، مجموعه آثار، جلد ۱۹، ص. ۴۱۴: «جدا کردن مبارزه به نفع اصلاحات از مبارزه برای هدف نهایی: این خلاصه‌ی خطبه‌های برنشتاین است».
  172. یکشنبه‌ی خونین (۹ ژانویه‌ی ۱۹۰۵)، آتش‌سوزی املاک در روستاها، سقوط پورت آرتور(آوریل)، فاجعه‌ی دریایی تسوشیما (۱۵ مه)، اعتصاب عمومی…
  173. اشاره‌ی ما به مانیفست ۱۹۰۵ است.
  174. پایان نزدیک است، مجموعه آثار، جلد ۹، صفحات ۴۶۷ ـ ۴۶۶٫
  175. انقلاب و ضدانقلاب در آلمان (مجموعه مقالاتی که در۱۸۵۲ – ۱۸۵۱ در نیویورک دیلی تریبون منتشر شدند)؛ در لنین، مفهوم تاریخی مبارزه‌ی درون‌حزبی در روسیه [نگارش۱۹۱۰ـ انتشار ۱۹۱۱]، مجموعه آثار، جلد ۱۶، ص. ۴۰۷٫
  176. درس‌های کمون، مجموعه آثار، جلد ۱۳، ص. ۵۰۱٫
  177. Leroux(Gaston), L’ Agonie de la Russie blanche , Paris , Éditions des Autres ,1978, pp. 240 et 244.
  178. درس‌های انقلاب، مجموعه آثار، جلد ۱۶، ص. ۳۲۱٫
  179. همان منبع، همان صفحه. گاستون لرو می‌پذیرد که این «شکست بسیار آهسته» «قدرت انقلاب» را نشان می‌داد.
  180. درس‌های کمون، ص. ۵۰۱٫
  181. هفتمین کنفرانس حزب کارگری سوسیال‌دموکرات (بلشویک) روسیه ( ۱۹۱۷) ـ سخنرانی جمع‌بندی پس از بحث درباره‌ی گزارش راجع به اوضاع کنونی [ نخستین بار در ۱۹۲۱ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۲۴۵٫
  182. در مسیر درست، مجموعه آثار، جلد ۱۵، ص. ۳۷۶٫
  183. گوچکف و میلیوکف به‌ترتیب وزیر جنگ و وزیر امور خارجه‌ی نخستین دولت موقت ( ۲ مارس تا ۳ مه ۱۹۱۷) بودند. گوچکف در رأس «اکتبریست»‌ها قرار داشت [ حزبی که بعد از انتشار مانیفست ۱۷(۳۰) اکتبر ۱۹۰۵ برپا شد)؛ میلیوکف یکی از چهره‌های اصلی حزب مشروطه خواه ـ دموکرات ( کادت) بود، ـ حزبی که در ۱۹۰۶ تشکیل شده بود. ـ اکتبریست‌ها، که قویاً به محافل تجاری و مالی وابسته بودند، تقریباً بی قیدوشرط از سیاست داخلی و خارجی دولت تزاری پشتیبانی می‌کردند. کادت‌ها، که طرفدار مدل بریتانیا بودند، اساساً بورژوازی لیبرال و سلطنت‌طلب را نمایندگی می‌کردند.
  184. نامه‌هایی از دور، نامه‌ی اول، صفحات ۳۲۷ ـ ۳۲۶٫
  185. کنگره‌ی اول آموزش خارج از مدرسه در روسیه – ۶ تا ۱۹ مه ۱۹۱۹، ص. ۳۷۵٫
  186. برعلیه تحریم، [ژوئیه‌ی ۱۹۰۷]، مجموعه آثار، جلد ۱۳، ص. ۳۳٫
  187. کنگره‌ی اول آموزش خارج از مدرسه در روسیه – ۶ تا ۱۹ مه ۱۹۱۹، صفحات ۳۷۶ – ۳۷۵٫
  188. همان منبع، ص. ۳۷۶٫ آدمیرال کولچاک که خود را نایب‌السلطنه اعلام می‌کرد (فرانسه او را با همین عنوان به رسمیت شناخت) در رأس یک ارتش سفید قدرتمند در بهار ۱۹۱۹ به ولگا رسید. در پایان سال ۱۹۱۹ این ارتش منهدم شد. کولچاک دستگیر و در ایرکوتسک تیرباران شد.
  189. همان منبع، ص. ۳۷۵٫
  190. Derrida ( Jacques ),Sur parole, Instantanés philosophiques , Éditons de l’Aube ,1999 , pp,133 – ۱۳۴٫
  191. جنگ وانده (Guerre de Vendée، ۱۷۹۶ ـ ۱۷۹۳)، شورش طرفداران بازگشت سلطنت که در منطقه‌ی وانده در جنوب رود لوآر در غرب فرانسه رخ داد. اما دامنه‌ی آن از رود لوآر فراتر رفت. این شورش، سرانجام پس از سه سال جنگ و هزاران کشته، در سال ۱۷۹۶ توسط ارتش انقلابی فرانسه درهم شکسته شد.
  192. کنگره‌ی سوم حزب کارگری سوسیال‌دموکرات (بلشویک) روسیه: گزارش درباره‌ی مشارکت سوسیال‌دموکراسی در دولت انقلابی موقت ( ۱۸ آوریل ۱۹۰۵)، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۳۹۵٫
  193. برای مثال مراجعه کنید به نوشته‌ی لنین تحت عنوان شووینیسم مرده و سوسیالیسم زنده (چه‌گونه انترناسیونال را بازسازی کنیم؟)، مجموعه آثار، جلد ۲۱، ص. ۹۴٫
  194. برنامه‌ی نظامی انقلاب پرولتری [در سپتامبر۱۹۱۶به نگارش درآمد]، مجموعه آثار، جلد۲۳، ص. ۹۳٫
  195. وضعیت و وظایف انترناسیونال، مجموعه آثار، جلد ۲۱، صفحات۳۴ ـ ۳۳٫
  196. ورشکستگی انترناسیونال دوم [۱۹۱۵]، مجموعه آثار، جلد۲۱، ص. ۲۲۰٫
  197. برنامه‌ی نظامی انقلاب پرولتری، ص. ۹۳٫
  198. ورشکستگی انترناسیونال دوم، ص. ۲۲۰٫
  199. همان منبع، ص. ۲۶۰٫
  200. وضعیت و وظایف انترناسیونال، صفحات۳۴ ـ ۳۳٫
  201. اظهاراتی درباره‌ی مقاله‌ای راجع به ماکسیمالیسم (درباره‌ی پروژه‌ی مقاله‌ی زینوویف) [ در ۱۹۱۶ به نگارش درآمد و نخستین بار در ۱۹۶۲ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۴۱، ص. ۳۹۶٫
  202. کنگره‌ی سوم انترناسیونال کمونیست ـ ۲۲ ژوئن تا ۱۲ ژوئیه‌ی ۱۹۲۱، مجموعه آثار، جلد ۳۲، ص. ۵۱۲٫ ـ اصطلاح «انترناسیونال دو و نیم» به گروهی از احزاب کارگری اشاره دارد که در۱۹۲۲ موقتاً انترناسیونال دوم را ترک کردند تا در وین یک انترناسیونال دیگر (غیر کمونیستی) را پایه‌گذاری کنند. این احزاب در سال ۱۹۲۳ دوباره به انترناسیونال دوم (سوسیالیست) ملحق شدند.
  203. امپریالیسم، تازه‌ترین مرحله‌ی سرمایه‌داری، مقدمه‌ی سال ۱۹۲۰ بر چاپ‌های فرانسوی و آلمانی، ص. ۲۱۰٫
  204. ,Vers la libération (1969), ch. III,trad. franç. de J. – B. Grasser, Paris, Denoël /Gonthier (Médiation),1977, pp. 97- 99 Marcuse (Herbert)
  205. همان منبع، ص. ۹۹٫
  206. کنگره‌ی سوم شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان روسیه ـ ۱۰ تا ۱۸( ۲۳ تا ۳۱) ژانویه‌ی ۱۹۱۸، گزارش راجع به فعالیت شورای کمیسرهای خلق/ ۱۱ (۲۴) ژانویه، مجموعه آثار، جلد ۲۶، ص. ۴۹۷٫
  207. مواد قابل اشتعال سیاست جهانی، [۲۳ ژوئیه (۵ اوت) ۱۹۰۸]، مجموعه آثار، جلد ۱۵، صفحات ۱۹۴ به بعد.
  208. روزهای انقلابی، [ ۱۸(۳۱) ژانویه‌ی ۱۹۰۵]، مجموعه آثار، جلد ۸، ص. ۱۰۲٫
  209. فراخوان حزب کارگری سوسیال‌دموکرات (بلشویک) روسیه ـ به همه‌ی شهروندان روسیه [توسط لنین به نگارش درآمد و در اکتبر ۱۹۱۲ به شکل تراکت منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۴۱، ص. ۲۶۱٫
  210. سخنرانی در گرامیداشت یاد اسوردلف (یاکف) در مجمع فوق‌العاده‌ی کمیته‌ی اجرایی مرکزی روسیه، ۱۸ مارس ۱۹۱۹، مجموعه آثار، جلد ۲۹، ص. ۸۷٫
  211. درس‌های انقلاب، ص. ۲۴۷٫
  212. کنگره‌ی پنجم شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان روسیه ـ ۴ تا ۱۰ ژوئیه‌ی ۱۹۱۸، گزارش شورای کمیسرهای خلق/ ۵ ژوئیه‌ی ۱۹۱۸ [ نخستین بار در ۱۹۲۴ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۷، ص. ۵۴۲٫
  213. کنگره‌ی سوم انترناسیونال کمونیست ـ گزارش راجع به تاکتیک حزب کمونیست روسیه، صفحات ۵۲۰ – ۵۱۹٫
  214. در مسیر درست، صفحات ۳۷۷ ـ ۳۷۶٫
  215. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ گزارش درباره‌ی جنگ و صلح، صفحات ۹۸ ـ ۹۵٫
  216. کنگره‌ی سوم انترناسیونال کمونیست ـ سخنرانی به طرفداری از تاکتیک انترناسیونال کمونیست، ص. ۵۰۷٫
  217. همان منبع، صفحات ۵۱۳ ـ ۵۱۲٫
  218. کنگره‌ی وحدت حزب کارگری سوسیال‌دموکرات روسیه ـ ۱۰ (۲۳) آوریل تا ۲۵ آوریل ( ۸ مه) ۱۹۰۶ [در ۱۹۰۷ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۱۰، ص. ۲۹۰٫
    ۲۲۲٫گزارش درباره‌ی کنگره‌ی وحدت حزب کارگری سوسیال‌دموکرات روسیه (نامه به کارگران سنت پترزبورگ) [ ژوئن ۱۹۰۶]، مجموعه آثار، جلد ۱۰، ص. ۳۴۸٫
  219. گزارش درباره‌ی انقلاب ۱۹۰۵، ص. ۲۷۶٫
  220. کنگره‌ی هشتم حزب کمونیست ( بلشویک) روسیه ـ ۱۸ تا ۲۳ مارس ۱۹۱۹، مجموعه آثار، جلد ۲۹، ص. ۱۵۱٫
  221. «جمهوری» در زبان فرانسه یک کلمه‌ی مؤنث است و از این رو نویسنده واژه‌ی «جمهوری‌های خواهر» را به کار می‌برد.
  222. کنگره‌ی سوم شوراهای نمایندگان کارگران، دهقانان و سربازان روسیه، ص. ۴۹۸٫
  223. همان منبع، همان صفحه. لنین در این‌جا «پیش‌گویی» مارکس را تقلید می‌کند. او یک صفحه قبل‌تر یادآور شده بود که «مارکس و انگلس پایه‌گذاران بزرگ سوسیالیسم در اواخر قرن نوزدهم گفتند که «فرانسه شروع خواهد کرد و آلمان به پایان خواهد رساند».» مارکس در نامه‌ای به انگلس، به تاریخ ۱۲ فوریه‌ی ۱۸۷۰، همین جمله را به کار می‌برد. در مجموعه آثار، جلد ۲۴، ص. ۲۴۵٫
  224. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ گزارش درباره‌ی جنگ و صلح، ص. ۹۰٫
  225. گزارش به کنفرانس کمیته‌های کارخانه‌های شهرستان مسکو، ص. ۵۸۲٫
  226. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ گزارش درباره‌ی جنگ و صلح، ص. ۹۵٫
  227. انترناسیونال سوم و جایگاه آن در تاریخ [۱۹۱۹]، مجموعه آثار، جلد ۲۹، ص. ۳۱۳٫
  228. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه ـ گزارش درباره‌ی جنگ و صلح، ص. ۹۵٫
  229. چهارمین کنفرانس سندیکاها و کمیته‌های کارگاه‌ها و کارخانه‌های مسکو ـ گزارش راجع به اوضاع کنونی، ص. ۴۹۴٫
  230. نهمین کنفرانس شوراهای روسیه ـ ۲۳ تا ۲۸ دسامبر ۱۹۲۱، سیاست خارجی و داخلی جمهوری، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۱۴۲٫
  231. کنگره‌ی هفتم حزب کمونیست (بلشویک) روسیه، ص. ۹۸٫
  232. درس‌های انقلاب، ص. ۲۴۷٫
  233. همان منبع، ص. ۲۵۵٫
  234. سخنرانی در جلسه‌ی مشترک کمیته‌ی اجرایی مرکزی روسیه، شورای مسکو، کمیته‌های کارخانه‌ها و کارگاه‌ها و سندیکاهای مسکو، ۲۹ ژوئیه‌ی ۱۹۱۸ [ در ۱۹۱۹ منتشر شد]، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۲۱٫
  235. درباره‌ی دموکراسی و دیکتاتوری، مجموعه آثار، جلد ۲۸، ص. ۳۸۷٫
  236. پروژه‌ی قطعنامه درباره‌ی اوضاع سیاسی کنونی (۱۹۱۷)، مجموعه آثار، جلد ۲۵، ص. ۳۴۰٫ روزهای سوم تا پنجم ژوئیه، به‌ویژه با تظاهرات در پتروگراد، در برابر کاخ تورید (Tauride) مشخص می‌شد. تظاهر کنندگان خواهان آن بودند که تمام قدرت به شوراها منتقل شود. دولت موقت این تظاهرات را به‌شدت سرکوب کرد؛ نشریات بلشویک‌ها ممنوع شدند و دفتر پراودا غارت شد؛ لنین، که به‌عنوان عامل ستاد ارتش آلمان معرفی شده بود، مجبور شد به فنلاند فرار کند؛ کامنف، تروتسکی و سایر رهبران بلشویک زندانی شدند. ژنرال کورنیلف، با پشتیبانی کادت‌ها، در روزهای ۲۶ تا ۳۰ اوت ( ۸ تا ۱۲ سپتامبر) ۱۹۱۷، تلاش کرد کودتایی ضدانقلابی را سازمان‌دهی کند؛ اما شکست خورد. شوراها رهبری مقاومت بر علیه کودتا را برعهده داشتند. بعد از این واقعه، زندانیان ژوئیه، ازجمله رهبران بلشویک، آزاد شدند.
  237. کارل مارکس، مبارزات طبقاتی در فرانسه (۱۸۵۰ ـ ۱۸۴۸)، فصل سوم، پاریس، انتشارات sociales، ۱۹۶۷، ص.
  238. دو تاکتیک سوسیال‌دموکراسی در انقلاب دموکراتیک، ص. ۱۱۱٫
  239. دولت و انقلاب (ژوئن ـ سپتامبر۱۹۱۷)، پسگفتار چاپ اول، ص. ۵۳۱٫
  240. تورگنیف، ایوان سرگئی‌یویچ، پدران و پسران (۱۸۶۲)، فصل ۲۱، پاریس، انتشارات Folio، ۱۹۸۹، ص. ۱۸۸٫
  241. بیلان بحث درباره‌ی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، (۱۰ژوئیه‌ی ۱۹۱۶)، مجموعه آثار، جلد ۲۲، صفحات ۳۸۴ ـ۳۸۳٫
  242. کارل مارکس، دستنوشته‌های۱۸۴۴، پاریس، انتشارات Flammarion، ۱۹۹۶، ص. ۱۵۷٫
]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8/feed/ 0 5575
وداع با آخرین پارتیزان اروپا http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%88%d8%af%d8%a7%d8%b9-%d8%a8%d8%a7-%d8%a2%d8%ae%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%aa%db%8c%d8%b2%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%88%d8%af%d8%a7%d8%b9-%d8%a8%d8%a7-%d8%a2%d8%ae%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%aa%db%8c%d8%b2%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7/#respond Thu, 11 Jun 2020 12:37:35 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=5430 روبن مارکاریان

«مانولیس گله زوس»( (Manolis Glezos) قهرمان ملی یونان، یکی از سرشناس ترین شخصیت های جنبش مقاومت علیه اشغال نازی ها در جنگ جهانی دوم، دوره جنگ با قوای اشغالگر انگلیس، جنگ داخلی یونان و از آن پس دوره دیکتاتوری سرهنگ ها، از رهبران دوره های گوناگون بازسازی جنبش کمونیستی پس از برقراری دمکراسی پارلمانی در یونان، کمونیست خستگی ناپذیر در تمام دوره های زندگی، در۳۰ مارس امسال در سن نودوهفت سالگی چشم از جهان فرو بست. او نزدیک به هشتاد سال به طور فعال در جنبش کمونیستی یونان شرکت داشت و از این نظر زندگی سیاسی او نموداری از تاریخ معاصر یونان و به ویژه جنبش کمونیستی آن است. از همین رو برای روشن شدن جایگاه «گله زوس» در این یادنامه، با اختصار و اشاره به برخی از تحولات تاریخ معاصر یونان پرداخته ام.

گله زوس درنهم سپتامبر۱۹۲۲در روستای(Apeiranthos) واقع درجزیره ناکسوس(Naxos) متولد شد. همراه خانواده اش در سال ۱۹۳۵ درآتن سکنی گزید. پس از پایان دبیرستان وارد «مدرسه عالی اقتصادی و تجاری» آتن شد. این دوره ای بود که «یانیس متاکساس» (Ioannis Metaxas) دیکتاتوریونان با حمایت پادشاه “گریگور دوم” با پنجه آهنین بر یونان حکومت می کرد. حزب کمونیست یونان علیرغم پیگرد و سرکوب شدید کمونیست ها توسط «متاکساس» توانسته بود در مناطق روستائی و نیز در میان اتحادیه های کارگری در آتن و سالونیکی نفوذ خود را گسترش دهد. تاسیس آن در سال ۱۹۲۴ هم زمان بود با تاسیس «کنفدراسیون عمومی اتحادیه های کارگری یونان» (GSEE) و تلاش فعالین حزب در شکل دادن اولین اتحادیه های کارگری در کشور.

یونان در دوره اشغال و اولین مقاومت علیه اشغال گران

یونان در جنگ جهانی دوم توسط ایتالیا، بلغارستان و آلمان (در ژوئن ۱۹۴۱) اشغال می شود. پادشاه همراه با دارو دسته اش به مصر فرار کرده و دولت در تبعید تحت الحمایه انگلیسی ها را در آن جا تشکیل می دهد.

هنگامی که نازی ها پرچم صلیب شکسته را برفرازاکروپلیس نصب می کنند گله زوس که درآن زمان دانشجوی سوسیالیست ۱۹ساله ای بود، به همکلاسی اش«آپوستولس سانتاس» (Apostolos Santas) پیشنهاد می کند که پرچم نازی ها را باهم پائین بکشند.آن ها به کتابخانه می روند و پس از مطالعه پژوهش های باستان شناسی درباره اکروپلیس به وجود غاری پی می برند که از قسمت پشت راهی به سوی بالای مجموعه بازمی کند. در۳۰ ماه مه۱۹۴۱ در حالی که گروه نگهبانان نازی در بخش بیرونی آکروپلیس مشغول مشروب خواری و جشن گرفتن فتوحات آلمان نازی بودند گله زوس و سانتاس خود را از پشت به بالای اکروپلیس می رسانند و پرچم صلیب شکسته را پایئن کشیده و پاره پاره می کنند.

پس ازانجام عملیات، آن ها در دل شب از گشت های حکومت نظامی نازی ها عبور کرده و به سلامت خود را به خانه می رسانند. گله زوس هنگام ورود به خانه با مادر بیدار و دل نگرانش مواجه می شود که با عصبانیت از او می پرسد درآن وقت شب در زیر چکمه حکومت نظامی نازی ها چه می کرده است؟ او تکه ای از پرچم صلیب شکسته را که در جیبش پنهان کرده بود، به مادرش نشان می دهد. مادرش ازخوشحالی و با افتخاراو را درآغوش کشیده وصورتش را غرق بوسه می کند. فردا صبح ناپدری اش از مادرش می پرسد: پسرت در آن دیر وقت شب چه می کرده است؟ مادرش به او می گوید به اکروپلیس نگاه کن.! این اولین عملیات مقاومت علیه نازی ها در یونان تحت اشغال نیروهای محوربود.

اقدام گله زوس و سانتاس انعکاس جهانی وسیعی یافته و الهام بخش مقاومت نه تنها یونانی ها بلکه همه ملل تحت اشغال نازی ها می شود. آن ها به قهرمانان بین المللی مقاومت علیه نازی ها مبدل می شوند.

گله زوس و سانتاس

نازی ها آن ها را به شکل غیابی محاکمه وبه مرگ محکوم می کنند. گله زوس در ۲۴ مارس ۱۹۴۲ دستگیر وبه شدت شکنجه می شود. نازی ها او را که در زندان دچار بیماری شدید سل شده بود رها می کنند تا از بیماری بمیرد(او یکی از شش هایش را برای همیشه از این بیماری از دست داد). اما برادر نوزده ساله او، نیکوس که از پارتیزان های کمونیست بود، یک ماه قبل از خروج آلمان ها از یونان، توسط دولت دست نشانده وهمکار نازی ها،اعدام می شود.گله زوس بار دیگردر۲۱آوریل ۱۹۴۳ توسط نیروهای اشغالگر ایتالیائی دستگیر و سه ماه درزندان آن ها به سر برد. پس ازآن، دولت دست نشانده و همکار نازی ها “گله زوس”را بار دیگر در۲۱ سپتامبر ۱۹۴۴ دستگیرمی کند و در حالی که قبر او را برای دفن در پس از اعدام کنده بودند از زندان فرار می کند.

جنگ مقاومت علیه نازی ها ۱۹۴۴-۱۹۴۱

درجریان اشغال یونان، حزب کمونیست یونان جبهه رهائی ملی (EAM) را همراه با اتحادیه های کارگری و احزاب کوچک چپ تاسیس می کند که بعداً احزاب چپ میانه و بسیاری ازفعالان غیرحزبی به آن می پیوندند. در۱۶فوریه۱۹۴۱حزب کمونیست شاخه نظامی جبهه، به نام «ارتش رهائی بخش مردم یونان» (ELAS) را با فرماندهی «آریس ولوچیوتیس»(Aris Velouchiotis)پایه گذاری می کند.

یک ژنرال سابق ارتش یونان نیز «اتحادیه جمهوی خواهان ملی یونان» (EDES) راتشکیل می دهد که نیروی های ملی غیر کمونیست به آن پیوسته و به لحاظ نظامی و نفوذ به نیروی پس از(ELAS)، اما غیرقابل مقایسه از نظر قدرت با آن، مبدل می شود.

تا آستانه شکست نازی ها در پائیز۱۹۴۴(ELAS) به یکی از بزرگترین نیروهای پارتیزانی اروپا مبدل می شود که ارتش های سه گانه آلمان، ایتالیا و بلغارستان را درگیر جنگ های فرسایشی پارتیزانی کرده بود. اکثرمناطق روستائی و شهرهای یونان به جز آتن درتسلط «جبهه» و شاخه نظامی آن(ELAS) قرارداشتند. ارتش نازی به خشن ترین شیوه ممکن و به کارگیری تاکتیک سرزمین سوخته وارد جنگ با پارتیزان های «جبهه» می شود. نازی ها یک نیروی ضربتی وابسته به خود از یونانی ها را به نام «گردان های امنیتی»(Security Battalions) متشکل از فاشیست های یونانی، جنایتکاران و تبهکاران زندانی و اسرای جنگی تشکیل می دهند که در سرکوب، شکنجه، قتلعام ها و اعدام دسته جمعی کمونیست ها و فعالین مقاومت به سبک آلمان نازی به طور فعال با ارتش، گشتاپو و اس.اس همکاری می کنند.

اما زنان و جوانان درمقیاس وسیع به پارتیزان ها می پیوندند. مناطق تحت تسلط جبهه ۲ میلیون ازهفت ونیم میلیون جمعیت یونان را در بر می گیرد.تشکل های توده ای و شوراها درهمه مناطق امورمحلی را اداره می کنند. زنان برای اولین بار در یونان دراین مناطق به طور فعال دراداره امور شرکت می کنند و در صفوف پارتیزان ها علیه نازی ها و اشغال گران می جنگند. اگر چه استالین تلاش کرده بود یک رهبری وفادار به خود در رهبری حزب کمونیست یونان نصب کند اما با شروع حمله ارتش نازی به اتحاد شوروی و آغاز جنگ پارتیزانی در یونان، رابطه میان دو حزب قطع شده بود. حزب کمونیست یونان در این دوره با کنار گذاشتن دستورالعمل ایجاد جبهه ضدفاشیستی با بورژوازی مخالف نازی ها، توانسته بود با اقدامات رادیکال پایه توده ای خود را بویژه در مناطق روستائی یونان گسترش دهد.

دردهم مارس ۱۹۴۴ «کمیته سیاسی برای رهائی ملی» (PEEA)به مثابه نهاد حکومتی با انتخابات آزاد در مناطق تحت نفوذ EAM-ELAS تشکیل می شود. این اولین انتخابات واقعاً آزاد دریونان است که زنان با حق رای برابر با مردان در آن شرکت می کنند. حکومت تشکیل شده به «حکومت کوهستان ها» معروف می شود و در ترکیب وزرای آن نمایندگان همه احزاب شرکت کننده در جبهه وارد می شوند. این درحالی است که شمارش معکوس برای حکومت همکار نازی ها درآتن شروع شده و حکومت درتبعید مقیم قاهره (وابسته به انگلیس) فاقد نفوذ درکشوراست.

دراین دوره گله زوس و سانتاس به مثابه نمادهای اولین اقدام مقاومت علیه اشغالگران، از فعالین و رهبران سرشناس EAM-ELAS هستند. نفوذ «کمیته سیاسی برای رهائی ملی» (PEEA)چنان گسترش می یابد که نیروهای نظامی یونانی مستقر در مصر که بازوی نظامی دولت در تبعید را تشکیل می داد خواهان انحلال «دولت در تبعید» و پیوستن به (PEEA)می شود. این شورش نظامیان، خشم انگلیسی ها و آمریکائی ها را برانگیخته و نیروهای انگلیسی پنج هزار نظامی یونانی را دستگیر و به سودان و لیبی تبعید می کنند.

درماه اکتبر ۱۹۴۴ ارتش سرخ بلغارستان را آزاد می کند و در یوگسلاوی و آلبانی پارتیزان ها نیروهای محوررا شکست می دهند. تیتو از کمونیست های یونانی برای به دست گرفتن قدرت حمایت می کند. این در حالی است که طبق توافق چرچیل- استالین در مورد «تقسیم درصدی اروپای شرقی»، یونان باید تحت نفوذ انگلیسی ها قرار می گرفت. این توافق نام رمز «کنفراس تولستوی» را داشت که در ۹ اکتبر ۱۹۴۴ درمورد تقسیم درصدی مناطق تحت نفوذ، میان انگلیس و شوروی در مسکو منعقد شده بود. بر مبنای این توافق سری، در اروپای شرقی، بلغارستان و رومانی تحت نفوذ شوروی در می آمد و یونان تحت نفوذ انگلیس قرارمی گرفت. بدین ترتیب اولین اختلاف نظر میان استالین و تیتو در مورد آینده یونان سرباز می کند.

در این دوره دوباره رابطه حزب کمونیست یونان با رهبری حزب کمونیست شوروی برقرار می شود. در اروپای شرقی با پیشروی ارتش سرخ حکومت های جدید تحت اداره مستقیم شوروی قرار می گرفتند اما در سه کشور یوگسلاوی، آلبانی و یونان که شکست نازی ها توسط ارتش های پارتیزانی به رهبری کمونیست ها صورت گرفته بود، دیکته کردن سیاست های استالین به کمونیست های این کشورها با دشواری مواجه بود. درهمین دوره است که هیئتی از سوی حزب کمونیست شوروی از طریق بلغارستان به یونان رفته و حزب کمونیست یونان را برای ایجاد یک دولت وحدت ملی تحت فشار قرار می دهد.

رهبری حزب کمونیست یونان، علیرغم نارضائی های گسترده صفوف حزب، تحت فشاراستالین، درماه مه ۱۹۴۴، با دولت در تبعید وابسته به انگلیسی ها وارد پیمان برای ایجاد یک «دولت وحدت ملی» (قرار داد لبنان) به رهبری «گئورگیوس پاپاندرو» می شود و شش وزیر( اکثراً کمونیست) ازاعضای رهبری «جبهه رهائی ملی» (EAM)، را وارد کابینه ۲۴ نفره دولت در تبعید یونان می کند.

در۲۶ سپتامبر۱۹۴۴در منطقه «کاسرتای» ایتالیا قراردادی میان حکومت در تبعید «پاپاندرو»، EAM-ELA و جریان ملی گرای(EDES) منعقد می شود. براساس «قرارداد کاسرتا» (Caserta Agreement) همه نیروهای مسلح مقاومت باید تحت رهبری دولت در تبعید یونان و فرماندهی نظامی ژنرال انگلیسی، اسکوبی قرارمی گرفتند.این توافق در حالی که EAM-ELAS درآستانه کسب قدرت سیاسی قرارداشت با نارضائی شدید صفوف حزب کمونیست و بویژه رهبران و فرماندهان EAM-ELAS مواجه می شود. «آریس ولوچیوتیس»، فرماندهان نظامی ELAS را، به یک گردهمائی فرا خوانده و خواهان سرپیچی از قرارداد و انتقال قدرت به «کمیته سیاسی برای رهائی ملی» (PEEA) می شود. اما به خاطر آن که بخشی از فرماندهان از احتمال شروع یک جنگ با انگلیس و بهم خوردن ائتلاف انگلیس، آمریکا و شوروی علیه آلمان نازی بیم داشتند اتفاق نظر میان فرماندهان نظامی حاصل نمی شود.

در ۱۲ماه اکتبرنازی ها یونان را تخلیه می کنند و درکشور یک خلاء قدرت ایجاد می شود. «ارتش رهائی بخش مردم یونان» (ELAS) که در آن زمان چهارپنجم کشوررا درکنترل خود داشت پنجاه هزار نیروی مسلح در اطراف آتن مستقر می کند اما وارد شهر نمی شود. رهبر شاخه آتن حزب کمونیست و فرماندهان نظامی خواهان وارد شدنELAS به آتن و استقرار «کمیته سیاسی برای رهائی ملی» (PEEA) به عنوان حکومت موقت در کشور می شوند. این در حالی است که حزب کمونیست با اجرای تعهد به شرکت در «دولت وحدت ملی» سیاست مدارا با انگلیسی ها و دولت دست نشانده آن ها را درپیش می گیرد. ارتش انگلیس در ۱۸ اکتبر، شش روز پس از آزاد ساختن یونان توسط نیروهای مقاومت، وارد آتن می شود. شش روزی که یونان تحت تسلط کامل جنبش مقاومت بود. «گله زوس» در باره این روز ها می گوید: «انگلیسی ها تا امروز هم مدعی هستند که آن ها یونان را از اشغال نازی ها آزاد و از دست کمونیسم نجات دادند. ولی مسئله آصلی این است که آن ها هرگز یونان را آزاد نکردند. یونان در روز ۱۲ اکتبر بوسیله طیف وسیع نیروهای جنبش مقاومت، که فقط محدود به جبهه رهائی ملی (EAM) نبود، آزاد شد. من آن جا بودم، درخیابان ها، مردم همه جا فریاد می زدند: آزادی،(Laokratia) همه قدرت به مردم»”.

پارتیزان های “ارتش رهائی بخش مردم یونان”(ELAS)

جنگ با قوای نظامی انگلیس و متحدان داخلی آن ها ۱۹۴۶-۱۹۴۴

انگلیسی ها درهجدهم اکتبر ۱۹۴۴ وارد آتن شده و با انتصاب دولت موقت تحت ریاست “گئورگیوس پاپاندرو” تلاش می کنند پادشاه دیکتاتور و ضدکمونیست یونان، “گریگور دوم” را به قدرت برگرداننده و حاکمیت سلطنت را برقرارسازند. “گله زوس” می گوید:”از لحظه ای که آن ها وارد شدند، مردم و جنبش مقاومت از آن ها به عنوان متحد استقبال کردند.در مورد انگلیسی ها چیزی نبود مگر احترام و حس دوستی. ما نمی دانستیم که بدین ترتیب کشور و حقوق مان را تسلیم آن ها می کنیم”. انگلیسی ها تلاش می کنند تا گارد ملی و ارتش دولت جدید را بدون شرکت نیروهایEAM-ELA، که نقش اصلی را در شکست نیروهای محورایفاء کرده بودند، تشکیل دهند. آن ها برای تقویت قوای خود یونانی های همکار نازی را از زندان آزاد ساخته و وارد دستگاه های انتظامی، امنیتی و نظامی جدید می کنند. دراول دسامبر، درحالی که طبق “توافق لبنان”همچنان “دولت وحدت ملی” برسرکاربود، فرماندارنظامی انگلیس درآتن، ژنرال”رونالد اسکوبی” ، خواهان خلع سلاح یک جانبه”جبهه رهائی ملی” و”ارتش رهائی بخش مردم یونان” EAM-ELAمی شود. شش وزیر EAMبه عنوان اعتراض به این اقدام از کابینه استعفاء میدهند وتظاهراتی را دربرابرمجلس در میدان مرکزی آتن فرامی خوانند. در صبح سوم دسامبرطیف های مختلف جمهوری خواهان، سوسیالیست ها و کمونیست ها در یک تظاهرات مسالمت آمیز با شعارهای”زنده باد چرچیل، زنده باد استالین، زنده باد روزولت” و پرچم های یونان و سه کشور متحد، به سوی میدان مرکزی شهر(Syntagma Square) حرکت می کنند. با ورود صفوف تظاهرکنندگان مسالمت آمیز به میدان مقابل مجلس، تک تیراندازان انگلیسی و میلیشای نازی ساخته در لباس پلیس، جمعیت غیرمسلح را به گلوله بسته و تظاهرات را غرق خون می کنند.

شلیک ارتش انگلیس و همکاران نازی آن ها به تظاهرات مسالمت آمیز سوم دسامبر۱۹۴۴

اتحاد قوای نظامی انگلیس با میلیشای همکار نازی ها، فاشیست های سرشناس یونانی و راست افراطی ضد کمونیست، علیه یکی از بزرگترین نیروهای مقاومت ضدفاشیستی در اروپا، شلیک تیر آغاز جنگ سرد، قبل از پایان جنگ جهانی دوم بود. درعصر همان روز بار دیگر شصت هزارنفر، بدون ترس از کشتاری که صبح آن روز رخ داده بود، به عنوان اعتراض در میدان مرکزی گرد هم آمده و شعار اخراج انگلیسی ها را سر می دهند. این اعتراض بسرعت به یک طغیان علیه انگلیسی ها در آتن و سایر نقاط یونان مبدل می شود. “جبهه” EAM اکثر بخش های آتن، به جز بخش مرکزی را، زیر تسلط خود در می آورد.

انگلیسی ها به سرعت از طریق نیروی هوائی از ایتالیا قوای کمکی وارد آتن ساخته، و۱۲ هزار نفر از اعضای “گردان های امنیتی” همکار نازی ها را از زندان آزاد و آن ها را به شکل ضربتی وارد قوای انتظامی و ارتش می کنند و با نیروی زرهی و هوائی با واحدهای “جبهه…” و”ارتش…” وارد جنگ می شوند. محلات کارگری آتن که پایگاه های نفوذ حزب کمونیست بودند، توسط نیروهای هوائی و زرهی انگلیس بی وقفه بمباران و ویران می شوند و شمار عظیمی از غیرنظامیان به خاک می افتند.

محل استقرار ژنرال “اسکوبی” و ستاد ارتش انگلیسی درهتل “گراند بروتاین” درمرکز آتن قرار داشت. “گله زوس” به کمک ۳۰ پارتیزان کمونیست از هم رزمان خود از کانال فاضل آب شهری به زیر هتل رفته و یک تن دینامیت را با دستان خود در زیر ساختمان هتل جا سازی می کند. پس از آن، او سیمی را که قرار بود فیوز چاشنی انفجاری را به کار اندازد از محل خروج کانال بیرون آورده و منتظر دستور انفجار از سوی فرماندهی می ماند. این درست زمانی است که در انگلستان چرچیل، به خاطر رسوائی به گلوله بستن تظاهرات کنندگان مسالمت آمیز در میدان مرکزی آتن، که ازمتحدان انگلیس در جنگ علیه نازی ها و یکی از قوی ترین نیروهای مقاومت علیه آلمان هیتلری در اروپا بودند، ازطرف اپوزیسیون زیر انتقاد شدید قرار می گیرد. کشتاری که یکی از شرم آورترین جنایت های امپریالیزم انگلیس درهمکاری با میلیشای نازی ساخته بود. چرچیل ناگزیر می شود برای کاهش انتقادات با اعلام ابتکاریک طرح صلح میان دولت دست نشانده شان در آتن و EAM- ELAS، به طور سرزده وارد یونان شود و در آتن درهمان هتل اقامت کند. بعداً چرچیل در تلگراف به همسرش می گوید که از یک سوء قصد حتمی در آتن در روز کریسمس ۱۹۴۴ جان بدر برده است. “گله زوس” سال ها بعد در مصاحبه با روزنامه گاردین برای اولین بار پرده از این واقعه بر می دارد. او دراین مصاحبه می گوید درحالی که سیم را در دستش نگه داشته بود برای مدت طولانی منتظر دریافت دستور از بالا بود اما عملیات به خاطر آن که می توانست یکی از سه متحد بزرگ جنگ جهانی دوم علیه نازی ها( چرچیل، استالین، روزولت) را از بین ببرد ملغی می شود. زیرا به گفته او آن ها نمی خواستند این مسئولیت را به عهده بگیرند. او می گوید ” ژنرال اسکوبی از این هتل عملیات جنگی را رهبری می کرد برای آن که کمونیست ها نتوانند پس از خروج قوای آلمان نازی قدرت را به دست آورند” و به همین خاطر “ما می خواستیم هتل را به هوا بفرستیم”.

این جنایت که در یونان به “روی دادهای دسامبر”(Dekemvriana) یا “قتلعام دسامبر”معروف است ۲۵ هزار قربانی بر جای گذاشت که عموماً از نیروهای مقاومت و مردم غیرنظامی بودند که توسط ارتش انگلیس و میلیشای نازی ساخته قتلعام شدند. اما علیرغم کشتار و قتلعام بیرحمانه انگلیسی ها و متحدان آن ها، نیروی های نظامی جبهه ELAS موفق می شوند گارد ملی را خلع سلاح کنند. استالین ژنرال پوپوف را به یونان می فرستد تا فرماندهان “ارتش رهائی بخش مردم یونان”(ELAS) را قانع کند اسلحه را پائین بگذارند و تن به خلع سلاح و توافق با دولت وحدت ملی بدهند.

این فشارها موجب تحمیل توافق نامه”وارکیزا”(Varkiza) در۱۲فوریه ۱۹۴۵می شود. بر اساس این توافق نامه، “جبهه رهائی ملی” و “ارتش رهائی بخش مردم یونان”(EAM-ELA) باید خلع سلاح می شدند و متقابلاً دولت تحت الحمایه انگلیس نیز متعهد می شد که آزادی فعالیت حزب کمونیست و احزاب متحد را تضمین کرده و در طی یک سال با برگزاری رفراندوم بر سر سلطنت راه انتخابات و برگزاری مجلس موسسان برای تدوین قانون اساسی جدید راهموار سازد. چونEAM، حزب کمونیست و سایر احزاب چپ متحد آن ها از سوی دولت قبلی یونان و نیز دولت دست نشانده نازی ها به عنوان تروریست و مجرمین خطرناک سیاسی تحت تعقیب بودند رهبران EAM تلاش می کنند ماده ای درباره عفو عمومی کامل و بی ابهام در قرارداد گنجانده شود. اما انگلیسی ها که با استالین وارد قرارداد “تقسیم درصدی چرچیل-استالین” شده بودند این پیشنهاد را نمی پذیرند. در قرار داد عفو عمومی تنها شامل مجرمان سیاسی پس از سوم دسامبرمی شود.

بلافاصله پس از خلع سلاح (EAM-ELA) فشاربرکمونیست ها و نیروهای چپ و فعالین جنبش مقاومت ضدفاشیستی با گسترش ترور سفید توسط باندهای نازی و راست افراطی در سراسر یونان اوج می گیرد.”چرچیل” مسئولیت سازماندهی و نظارت دستگاه های امنیتی و انتظامی یونان را به ” سر چارلز ویکهایم” می سپارد. او کسی است که در جنگ بوئرها برای اولین باراردوگاه های کار اجباری به سبک جدید را ایجاد می کند و درسال ۱۹۱۸ از اعضای قوای اعزامی انگلیس برای کمک به نیروهای تزاری علیه بلشویک ها در جنگ داخلی روسیه پس از انقلاب اکتبر بود.

انگلیسی ها دست به تغییر دستگاه قضائی که نازی ها برپا کرده بودند نمی زنند و دادستان ها و قضات اکثراً فاشیست و راست افراطی با تفسیر توافق نامه “وارکیزا” اعضای (EAM-ELA) را به عنوان مجرم مسلح محاکمه و محکوم می کنند. هزاران نفر در این دادگاها محکوم به مرگ شده و پس ازاعدام درمیدان های عمومی سرقطع شده و یا اجساد آن ها برای مدت ها به نمایش علنی نهاده می شود.سفارت انگلیس در آتن در تفسیری در این باره می گوید که آویختن سرهای بریده یک رسم در یونان است و نباید آن را با معیارهای اروپائی غربی قضاوت کرد.

“ویکهایم” مجموعه ای ازاردوگاه های کاراجباری نظیر”مارکونیسس”(Makronissos) و یا “جیاروس” (Giaros) برای زندانیان سیاسی برپا می کند که در آن ها علاوه برکارهای سخت و سنگین اجباری، زندانیان به طور روزمره شکنجه شده و دسته دسته به قتل می رسند در حالی که نیروی پلیس انگلیس از جمله نیروهای حفاظت این اردوگاه ها بودند. دوازده هزار نفر از نیروهای مقاومت نیز به خاورمیانه و یا به جزایر خالی ازسکنه یونان تبعید می شوند. رهبری حزب کمونیست این وضعیت را همچنان با سیاست “حمایت انتقادی” از جبهه واحد ضد فاشیستی(ائتلاف کمونیست ها با بورژازی ضد فاشیست و ملی و مترقی؟!) دیکته شده از سوی استالین توجیه می کند. برخلاف فرانسه، ایتالیا و بلژیک که اعضای جنبش مقاومت علیه فاشیسم، با هر ایدئولوژی، از احترام بسیار زیاد در جامعه برخوردار بودند، در یونان هر عضو جنبش مقاومت به عنوان مجرم، جنایتکار مسلح تحت پیگرد، شکنجه، زندان و تبعید قرارداشت و یا به جوخه های اعدام سپرده می شد.

دولت انگلیس در یونان برای اولین بار الگوی یک دولت نواستعماری به سبک جدید در پس از جنگ جهانی دوم را طراحی می کند که به الگوی دولت های نواستعماری پس از جنگ جهانی دوم مبدل می شود. بر اساس طرح “هارولد مک میلان” نخست وزیر انگلیس در آن دوره، رهبری سیاسی یونان باید توسط دولت انگلیس تعیین و هدایت می شد. در کنار هر وزیر دولت یونان یک مشاور انگلیسی قرار می گرفت که تصمیم های او برای وزیر لازم الاجرا بود. نمایندگی نظامی انگلیس نیز همه مقام های ارتش، پلیس و امنیتی یونان را از پائین ترین سطوح تا فرماندهی کل تعیین می کرد. این نقشه که تلاش شد در سال ۱۹۴۵ به اجراء گذاشته شود، به دلائل متعدد از جمله آن که کمتر سیاست مدار یونانی حاضر می شد آن را به پذیرد، به کنار گذاشته شد و به جای آن سفیر انگلیس در آتن در همه سطوح بالای قدرت، نقش فرماندار عالی کشور را به عهده گرفت.

در چنین فضای سرکوب و به شدت ضدکمونیستی مسئولیت ارگان مرکزی حزب کمونیست یونان “ریزوس پاستیس”( Rizospastis) در سال ۱۹۴۵ به “گله زوس”سپرده می شود. پذیرش این مسئولیت درآن جو ضد کمونیستی یک اقدام جسورانه ودر حقیقت رفتن تا پای مرگ برای “گله زوس” بیست و سه ساله بود. بدین ترتیب فصل پرحادثه و پر درد و رنج دیگری درزندگی او آغاز شد.

جنگ داخلی : ۱۹۴۹-۱۹۴۶
گریدی سفیرآمریکا: “گله زوس” باید اعدام شود!

فضای شدید سرکوب و شکست آن هم در یک قدمی پیروزی، نارضائی عظیمی را در صفوف حزب کمونیست دامن می زند.”آریس ولوچیوتیس” پایه گذار و فرمانده “ارتش رهائی بخش مردم یونان” که درجریان جنگ با نازی ها به یک چهره اسطوره ای مبدل شده بود با تعدادی از پارتیزان ها به کوه ها رفته و جنگ مسلحانه علیه دولت را آغاز می کند. حزب او را به عنوان” عنصرماجراجو و مرتد” اخراج کرده و پاکسازی تشکیلاتی با اخراج ۲۵هزارعضو مخالف سازش توافق نامه”وارکیزا” شروع می شود. انگلیسی ها به سرعت نیروهای نظامی خود را دریونان تقویت می کنند و در شرایط سردرگمی و بهم ریختگی صفوف حزب کمونیست، نیروی کوچک پارتیزانی “آریس ولوچیوتیس” را در یک محاصره نابود می کنند( او و معاونش قبل از دستگیری خودکشی کنند).

آریس ولوچیوتیس فرمانده “ارتش رهائی بخش مردم یونان”

سرکوب همه جانبه نیروهای کمونیست و اپوزیسیون هر روز اوج تازه ای می گیرد.بسیاری از فعالان(EAM-ELA) برای فرار از خطردستگیری، شکنجه، زندان و تبعید به کوهستان ها و پایگاه های سابق جنگ پارتیزانی پناه می برند. توجیه این سرکوب ها توسط رهبری حزب کمونیست با الزامات “جبهه واحد ضدفاشیستی” با “بورژازی مترقی” صفوف حزب را بار دیگر به مرز عصیان و فروپاشی کامل می کشاند.
در همین دوره است که اولین نشانه های جنگ سرد میان اتحاد شوروی و انگلیس و آمریکا ظاهر می شود و استالین از مخالفت با شروع جنگ مسلحانه کمونیست های یونان علیه دولت مرکزی دست بر می دارد بدون آن که از مبارزه آن ها حمایت کند. درچنین شرایطی است که حزب کمونیست تحت فشار صفوف خود ناچار می شود دوباره مبارزه مسلحانه را در شرایط فوق العاده نامساعد شروع کند. شرایطی که از یک طرف دولت انگلیس تلاش می کرد آمریکا را برای دفاع از دولت دست نشانده اش به طور فعال وارد تحولات داخلی یونان کند و از طرف دیگر متحدان سیاسی حزب کمونیست در دوره جنگ با نازی ها در نتیجه نوسانات حزب و فضای سرکوب حاکم از ائتلاف خارج شده و بسیاری از فرماندهان پارتیزانی مجرب و آبدیده در جنگ با نازی ها نیز توسط دولت دستگیر و یا توسط میلیشای نازی ساخته، ترور شده بودند.

“مارکوس وافیادیس”(Markos Vafiadis) معروف به ژنرال مارکوس، از رهبران حزب کمونیست، “ارتش دمکراتیک یونان”(DSE) را درمارس ۱۹۴۶ پایه گذاری می کند واعضاء و فرماندهان پارتیزانی باقی مانده از”ارتش رهائی بخش مردم یونان”(ELAS) به نیروی نظامی تازه تاسیس می پیوندند. عملیات پارتیزانی درطول مرزهای یونان با یوگسلاوی و آلبانی آغاز شود و به مناطق داخلی کشور گسترش می یابد. تا پایان سال۱۹۴۶(DSE) حدود شانزده هزار نیروی مسلح را در داخل یونان در مناطق روستائی متشکل ساخته و جنگ پارتیزانی در مقیاسی وسیع گسترش می یابد.

مارکوس وافیادیس فرمانده “ارتش دمکراتیک یونان”

در فوریه ۱۹۴۷ دولت حزب کارگر در انگلیس با ارسال اولتیماتوم به دولت آمریکا اعلام می کند که در صورت عدم ورود آمریکا در جنگ داخلی و برداشتن بار جنگ، انگلیس از یونان خارج خواهد شد. بعداً روشن می شود که این بلوف سیاسی برای کشاندن دولت آمریکا به جنگ داخلی یونان بود و با ورود دولت آمریکا، انگلیس از نظر نظامی و سایر عرصه ها به حضور خود در یونان ادامه می دهد. مشاوران آمریکائی با ورود به یونان اعلام می کنند که کشوردرهم شکسته، دستخوش جنگ داخلی و فروپاشی اقتصادی باید امید به کمک خارجی، گرفتن غرامت از آلمان، وسرازیر شدن دلار به این کشوررا کنار بگذارد و خود را با امکانات داخلی انطباق دهد. با به اجراء گذاشته شدن سیاست ریاضت اقتصادی توسط مشاوران آمریکائی، ۲۵ هزار کارمند دولت اخراج می شوند و افزایش حقوق و دستمزد ها متوقف می شود.

یکی از مسائل مهمی که در برابر آینده یونانی ها قرار داشت این بود که آیا پس از پیروزی بر آلمان نازی یونان خواهد توانست به آزادی های سیاسی دست یابد و یا کشور به دوره دیکتاتوری مشابه حکومت “متاکساس” باز خواهد گشت. پاسخ آمریکا یک دیکتاتوری با پنجه آهنین برای سرکوب جنبش کارگری و کمونیستی یونان بود. طرح جامع برای این پاسخ، شامل سه عرصه بود.اول، پایان دادن به جنبش اتحادیه ای نیرومند یونان؛ دوم، محدود ساختن آزادی های سیاسی و مدنی و سرکوب هر گونه حضور سیاسی کمونیست ها ونیروهای چپ؛ سوم، رهبری جنگ داخلی با بازسازی ارتش یونان برای شکست نیروی شورشی کوهستان ها.

اول، پایان دادن به جنبش اتحادیه ای:امحاء جنبش اتحادیه ای با ممنوعیت اعتصاب و تعیین مجازات اعدام برای اعتصاب کنندگان آغاز می شود. حزب کمونیست درطول چند دهه موجودیت خود در اتحادیه های کارگری صنایع تنباکو و دریانوردی که مهم ترین اتحادیه های کارگری یونان بودند حضور و نفوذ بسیار موثری داشت. دستگیری و اخراج، اعدام و تبعید رهبران کمونیست، چپ و حتی لیبرال اتحادیه های کارگری تحت هدایت مستقیم سفیر آمریکا شروع و گسترش می یابد. ده نفراز رهبران اصلی و کمونیست اتحادیه دریا نوردان، یکی از قوی ترین اتحادیه های کارگری یونان، به جوخه های اعدام سپرده می شوند و بدین ترتیب آخرین سنگرحضور نیروهای چپ و مترقی در جنبش اتحادیه ای نابود می شود.

دوم، بر چیدن کامل آزادی های سیاسی و مدنی: هنگام ورود آمریکائی ها شانزده هزار کمونیست به اتهام شرکت در جنبش مقاومت علیه نازی ها و شرکت در جنبش مقاومت در زندان های یونان بسرمی بردند. در ژوئیه ۱۹۴۷ با فشار مشاوران آمریکائی موج دیگری از دستگیری ها آغاز می شود و ۱۴ هزار نفر از کادرها و فعالین کمونیست و چپ دریک عملیات ضربتی دستگیر می شوند. اعدام کمونیست که از دوره قبل شروع شده بود در اوائل سال ۱۹۴۸ به اوج خود می رسد. “لاداس” (Ladas) وزیر دادگستری طرحی سری برای دستچین و اعدام ۲۹۶۱ نفر(اکثراً کادرها و اعضای حزب کمونیست) آماده می کند. آن ها کسانی بودند که از زمان پایان جنگ جهانی دوم، به خاطر شرکت در جنبش مقاومت دستگیر و در زندان بسر می بردند. براساس طرح”لاداس”، برای اجتناب از فشارها و کارزارهای بین المللی، زندانیان کمونیست باید در یک عملیات پنهان اعدام می شدند و خبر اعدام ها تنها پس از پایان عملیات انتشار می یافت. اما “لاداس” قبل از اجرای طرح خود ترورمی شود وطرح سری او برای اعدام گروهی زندانیان افشاء می شود. با افشای طرح “لاداس”، اعدام ها نمی تواند با طرح قبلی اجراء شود اما به انتقام ترور”لاداس” اعدام ها در گروه های کوچک تر شروع می شود.

هم زمان با این کشتارها، زیر فشار مشاوران آمریکائی حمله به مطبوعات چپ نیز به یک یورش همه جانبه مبدل می گردد تا آن جا که نخست وزیر”سوفولیس” از اعمال “سیاست های فاشیستی” علیه مطبوعات گله می کند و مدعی می شود که برای مقابله با این یورش ها از دست او کاری ساخته نیست. درچنین فضائی است که “گله زوس” درماه مارس ۱۹۴۸ دستگیر و به اتهام ۲۸ مورد تخلف مطبوعاتی به چند بار اعدام محکوم می شود.

“گریدی” (Grady) سفیر آمریکا علناً از ادامه اعدام ها و از جمله اعدام “گله زوس” علیرغم نقش برجسته او در مقاومت علیه نازی ها دفاع می کند. اما اعدام های گروهی رهبران و کادرهای کمونیست اعتراضات گسترده بین المللی را برمی انگیزد. اعتراض شخصیت هائی مانند آلبر کامو، ژان پل سارتر و ژنرال دوگل که “گله زوس” را “اولین پارتیزان اروپا” نامیده بود موجب می شود که حکم اعدام “گله زوس” به حبس ابد کاهش یابد. با این وصف رهبران برجسته حزب کمونیست نظیر”نیکوس بلویانیس”(Nikos Beloyannis) کمیسر اصلی سیاسی،”ارتش دمکراتیک یونان”(DSE) ومسئول تشکیلات داخلی مخفی حزب پس از پایان جنگ داخلی، که دردادگاه نظامی به دفاع آتشین از جنبش مقاومت و آرمان های کمونیستی پرداخته بود، علیرغم تلاش های گسترده بین المللی واعتراض شخصیت هائی مانند چارلی چاپلین، سارتر، پیکاسو، پل الوار و ناظم حکمت( که شعری به نام “مردی با میخک” برای او سروده است) و …. به همراه صدها کادر کمونیست برجسته و قهرمانان جنبش مقاومت علیه نازی ها، به جوخه های اعدام سپرده می شوند.

بلویانیس با گل میخک در دادگاه و طرح پیکاسو به یاد او

سوم، سازماندهی ارتش یونان برای شکست کمونیست ها درجنگ داخلی : درمورد جنگ داخلی یونان این سئوال مطرح بود که آیا امکان توافق میان طرفین برای الگوئی نظیر فرانسه و ایتالیا که برمبنای آن کمونیست ها بتوانند در شرایط آزادی های کامل سیاسی فعالیت داشته باشند وجود داشت ؟ ویا نه جنگ داخلی باید با شکست قطعی یکی از طرفین به پایان می رسید. “مارکوس وافیادیس” فرمانده”ارتش دمکراتیک یونان”(DSE) بارها پیشنهاد یک سازش برروی راه حل مشابه فرانسه و ایتالیا، مشروط به تضمین آزادی کامل فعالیت احزاب را ارائه کرده بود.آمریکائی ها اما راه دوم را انتخاب کرده بودند.

بازسازی ارتش یونان مهم ترین دستور کاری بود که در برابر مشاوران آمریکائی قرار داشت. این روند با جذب “گردان های امنیتی” نازی ساخته، ارسال اسلحه که با پایان جنگ جهانی دوم آمریکائی ها به فراوانی دراختیار داشتند، اختصاص بودجه برای تقویت بنیه مالی ارتش و نیروهای نظامی واستقرار مشاوران نظامی آمریکائی برای آموزش و سازماندهی ارتش شروع می شود. مجموعه این اقدامات ارتش یونان را به یک نیروی نظامی ۱۲۰ هزار نفره افرایش می دهد درحالی که تعداد ارتش شورشی در کوهستان ها چند هزار نفربود. با این حال، درصحنه جنگ داخلی، توازن قوا هم چنان به ضرر دولت یونان و پیشروی ارتش شورشی باقی می ماند. در سال ۱۹۴۸ آمریکائی ها بار دیگرارتش یونان را با افزایش تعداد نفرات به ۲۵۰ هزار نفر، مدرنیزه کردن تسلیحات و به کارگیری ناپالم در بمباران مناطق تحت نفود ارتش شورشی، تجدیدسازماندهی می کنند. اما همه این اقدامات تغییری درتوازن قوای نظامی به وجود نمی آورد به طوری که دولت آمریکا به بررسی طرح مداخله مستقیم نظامی ارتش آمریکا دریونان می پردازد .

اما درنیمه دوم ۱۹۴۸، ناگهان ورق بر می گردد و جنگ داخلی به ضرر”ارتش دمکراتیک یونان”(DSE) دچار یک تحول مهم می شود. اختلاف استالین و تیتو به یک شکاف جدی میان اتحاد شوروی و یوگسلاوی فرا روئیده و در رهبری حزب کمونیست نیز تنش ها پیرامون این اختلاف، به بحرانی جدی تبدیل می شود. “مارکوس وافیادیس” فرمانده “ارتش دمکراتیک یونان” خواهان ادامه مناسبات با تیتو برای تضمین ادامه جنگ داخلی می شود.اما “نیکوس زاخاریادیس”(Nikos Zachariadis) دبیر اول حزب، که از جناح استالینیست حزب بود با تائید کمینفرم (Cominform) و طرفداری از استالین موجب می شود تا تیتو حمایت خود از کمونیست های یونان را قطع کند. در ادامه فشارهای استالین برای به خط کردن آلبانی و بلغارستان،”ارتش دمکراتیک یونان”(DSE) پشت جبهه خود را برای ادامه نبرد مسلحانه از دست می دهد. هدف استالین ساقط کردن تیتو بود و برای او جنگ داخلی یونان و نقش تیتو در تقویت آن یک مانع شمرده می شد. در ۱۶ اکتبر ۱۹۴۹ “نیکوس زاخاریادیس” با اعلام آتش بس یک طرفه عملاً شکست در جنگ داخلی را می پذیرد. برای دولت آمریکا تاکتیک ها و شیوه هدایت جنگ داخلی در یونان به الگوئی برای کاربست در جنگ های بعدی در کره و ویتنام مبدل شد.

بعد ها “گله زوس” همواره از این دوره با تاسف یاد می کند. او می گوید کمونیست ها ومتحدان آن ها در حالی که درآستانه کسب قدرت بودند، قربانی دخالت های خارجی شدند و یونان از دست رفت. و البته اکثر همفکران و نیروهای چپ یونان نیز در این نگاه با “گله زوس” هم نظر بودند. تجربه جنگ داخلی یونان در زندگی سیاسی بعدی “گله زوس” و بسیاری از کادرها و فعالان کمونیست تاثیر عمیقی برجای می گذارد. .

علاوه بر اعدام های گسترده، صدهزار نفر از مبارزان و هواداران کمونیست ها که در صفوف DSE جنگیده بودند به زندان افکنده شده و نزدیک به ۱۵۰ هزار نفر دیگر از کشور تبعید می شوند. چرچیل که اصطلاح پرده آهنین را برای مناطق تحت نفوذ شوروی در اروپای شرقی رایج کرد، خود برای شکنجه، سرکوب، اعدام و ایجاد سرزمین سوخته یک گنبد آهنین بر فراز یونان بر افراشت. دامنه و شدت سرکوب بیرحمانه و فاجعه آفرین انگلیس و آمریکا در یونان با محدودیت های داخلی ایجاد شده در اروپای شرقی تحت تسلط استالین، که در آن ها ارتش سرخ به عنوان ناجی برای پایان دادن به حاکمیت فاشیسم وارد شده بود، قابل مقایسه نبود.

حزب” اتحاد چپ دمکراتیک ” ۱۹۷۴-۱۹۵۱

با شکست کمونیست ها در جنگ داخلی، ممنوعیت فعالیت حزب کمونیست و غلبه جو ضد کمونیستی فعالیت نیروهای کمونیست، چپ و مترقی تحت پیگرد، دستگیری، شکنجه، زندان و اعدام قرارگرفته و به شدت محدود می شود. در سال ۱۹۵۱″یانیس پاسالیدیس” ازچهره های سرشناس چپ یونان تشکلی علنی به نام حزب ” اتحاد چپ دمکراتیک ” را تشکیل می دهد که “گله زوس” و”میکیس تئودورراکیس” و تعداد دیگری ازچهره های سرشناس جنبش مقاومت یونان ازجمله موسسان آن بودند. حزب” اتحاد چپ دمکراتیک ” ائتلافی بود از کمونیست ها، سوسیالیست ها و دمکرات های چپ که بر روی اصل حاکمیت اکثریت و شیوه های دمکراتیک حکومت داری توافق داشته و خواهان دگرگونی دمکراتیک یونان بودند. حضور بسیار قوی نیروهای کمونیست و سوسیالیست درحزب نشان از سمت گیری مارکسیستی و سوسیالیستی حزب داشت اما به خاطردوره خروج از جنگ داخلی و فضای ضدکمونیستی جنگ سرد بویژه در یونان، “اتحاد چپ دمکراتیک” در اسناد و مجامع حزبی اهداف سوسیالیستی خود را به طور غیرمستقیم فرموله و بیان می کرد .”نیکولائوس کریستوفیس” مورخ یونانی در پژوهش خود درباره تاریخ حزب” اتحاد چپ دمکراتیک” می گوید این تشکل ائتلاف باز و گسترده ای بود از نیروهای طرفدار”سوسیالیسم دمکراتیک”.

حزب” اتحاد چپ دمکراتیک” درهمه انتخابات های سالیان۱۹۵۱تا ۱۹۶۴ شرکت می کند و درسال ۱۹۵۸علیرغم فضای ضدکمونیستی بسیار شدید در یونان به شکل غافلگیرکننده ای به بزرگترین حزب اپوزیسیون مبدل می شود. “گله زوس” در حالی که در زندان بود درفهرست نامزدهای “اتحاد چپ دمکراتیک” قرار گرفته و به نمایندگی پارلمان انتخاب می شود و برای رهائی هفت نماینده دیگر پارلمان که مانند او عضو حزب ” اتحاد چپ دمکراتیک ” بوده و درزندان یا تبعید به سر می بردند دست به اعتصاب غذا می زند و اعتصاب خود را تا آزادی آن ها ادامه می دهد. حزب “اتحاد چپ دمکراتیک” اگر چه مورد حمایت حزب کمونیست یونان قرار داشت اما شاخه علنی آن نبود بلکه یک تشکل حزبی موازی با حزب کمونیست بود که به قول “کریستوفیس” رابطه حزب کمونیست با آن مصداق عشق و نفرت بود.

تمبر یادگاری شوروی برای “گله زوس”

در ۱۶ ژوئیه ۱۹۵۴ بالاخره “گله زوس” از زندان آزاد می شود. اما او بار دیگر در ۵ دسامبر ۱۹۵۸ در فضای ضدکمونیستی جنگ سرد، به اتهام واهی جاسوسی دستگیر و به زندان بر می گردد. طرح پیکاسو برای دفاع از او در صفحه اول “اومانیته” ارگان حزب کمونیست فرانسه انتشار می یابد، اتحاد شوروی در سال ۱۹۵۹ یک تمبر یادبود با عکس او منتشر می کند، اعتراضات بین المللی بسیار گسترده برای آزادی او صورت می گیرد، با این وصف او، تا ۱۵ دسامبر۱۹۶۲، یعنی چهارسال تمام، در زندان می ماند.

پیکاسو برای گله زوس

“گله زوس” پس از رهائی از زندان درسال ۱۹۶۳به دعوت حزب کمونیست اتحاد شوروی برای دریافت مدال لنین به شوروی می رود.
پس از مراسم دریافت مدال، و استقبال بسیار گرم ازاو، به کاخ کرملین دعوت می شود و چهارساعت تمام با خروشف دبیر اول حزب کمونیست اتحاد شوروی برسرمسائل مختلف جنبش کمونیستی به بحث می پردازد. “گله زوس” می گوید:«من می خواستم از خروشف بشنوم که چرا ارتش سرخ که وارد بلغارستان و سپس رومانی شده بود در مرزهای یونان توقف کرد.” خروشف از من پرسید چرا؟ من گفتم به خاطر آن که استالین به مثابه یک کمونیست عمل نکرد.او جهان را با دیگران تقسیم کرد و ما را به انگلیسی ها داد.” از آن پس آن چه را که واقعاً فکر می کردم به او گفتم : “استالین باعث سقوط ما شد و او ریشه همه مصائب است. آن چه که ما می خواستیم دولتی بود که در آن مردم حاکمیت را در دست داشته باشند، مانند حکومت کوهستان های ما، که هنوز شعارهای آن بر روی تپه ها بر جای مانده است “همه قدرت ناشی از مردم است و باید بوسیله مردم اِعمال شود”. چیزی که آن ها می خواستند و به وجود آورند حاکمیت حزب بود.” خروشف ساکت نشسته و گوش می داد و حرفی نمی زند. پس از پایان صحبت ها خروشف مرا به مهمانی شامی دعوت کرد که در آن برژنف نیز شرکت داشت و چهار ساعت و نیم دیگر به سخنان من گوش داد.”

در مصاحبه با مطبوعات شوروی “گله زوس” بی نتیجه بودن ملاقات با خروشف را به زبان دیپلماتیک این گونه بیان می کند:” در موردخیلی چیزها توافق داشتیم و در مورد خیلی از چیزهای دیگرنیز نظرمان متفاوت بود”. خروشف به او پیشنهاد می کند که در راس کمیسیون همکاری کشورهای سوسیالیست قرار گیرد اما او این پیشنهاد را که مستلزم اقامت در شوروی بود نمی پذیرد و دیگر به شوروی بر نمی گردد.”گله زوس” سال ها بود که همراه همفکران خود در حزب”اتحاد چپ دمکراتیک” به سیاست های حزب کمونیست شوروی انتقاد داشت و اتقافاً گفتگو با خروشف نظرات او را تقویت کرد.

دیکتاتوری سرهنگ ها ۱۹۷۴-۱۹۶۷

در ۲۱ آوریل ۱۹۶۷ یک گروه از سرهنگ های راست افراطی درارتش یونان، ازطریق کودتا قدرت را در دست گرفتند. نظرسنجی ها نشان می داد در انتخاباتی که قرار بود یک ماه بعد برگزار شود حزب” اتحاد مرکز” به رهبری”گئورگی پاپاندرو” به پیروزی دست خواهد یافت و فضای سیاسی یونان براساس وعده های انتخاباتی او بازتر خواهد شد. سرهنگ ها مدعی بودند که برای نجات یونان از خطر به قدرت رسیدن کمونیست ها دست به کودتا زده اند. کودتای سرهنگ ها مورد پشتیبانی الیگارشی حاکم، دربار و راست افراطی و ضد کمونیست یونان بود که نگران از دست دادن موقعیت خود در شرایط گشایش سیاسی بودند.

رهبراصلی کودتا، سرهنگ “گئورگیس پاپادوپولوس”(Georgios Papadopoulos) بود که در جریان جنگ دوم جهانی به عنوان عضو”گردان های امنیتی” نازی ساخته به طور فعال با دستگاه های نظامی و امنیتی آلمان، ایتالیا و بلغارستان در شکار، شکنجه و قتل پارتیزان های کمونیست و فعالین و اعضای جنبش مقاومت شرکت داشت.

“گله زوس” می گوید :”همه همکاران نازی ها، در دوره جنگ داخلی و دوره های بعدی، وارد نظام سیاسی شدند و نوادگان آن ها هم به “شورای نظامی سرهنگ ها” پیوستند. تخم و ترکه آن ها مانند سلول های آلوده در درون نظام سیاسی باقی مانده اند.اگر چه ما یونان را آزاد کردیم، اما از برکت انگلیسی ها همکاران یونانی نازی ها، جنگ را بردند. و بقایای آن ها همچون میکرب در درون نظام سیاسی حضور دارند.”

“گئورگیس پاپادوپولوس”سازمانده اصلی کودتای سرهنگ ها و رهبر”شورای نظامی” نمونه ای از همکاران نازی است که “گله زوس” به آن ها اشاره می کند. او در جریان جنگ داخلی با حمایت انگلیسی ها و آمریکائی ها مدارج ترقی را در ارتش یونان طی کرد. در سال ۱۹۵۳ در آمریکا در دوره کارآموزی سازمان اطلاعات آمریکا(سی. ای .اِ) آموزش دیده و پس از آن در سال های ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۴رابط “سازمان امنیت یونان” با واحد اصلی عملیاتی (سی. ای .اِ) در یونان بود. با پیروزی کودتای سرهنگ ها که دستور کار اصلی آن پاکسازی یونان از خطر کمونیسم بود بلافاصله دستگیری های گسترده کمونیست ها، فعالین جنبش دانشجوئی، نیروهای چپ و مترقی شروع می شود.

“گله زوس” که نامش در اولین فهرست دستگیری ها قرار داشت در روز کودتا، ۲۱ آوریل ۱۹۶۷، دستگیر و تا ۱۹۷۱ در زندان سرهنگ ها بسر می برد و پس از آن به جزیره ای دردریای اژه، که تبعید گاه زندانیان سیاسی بود، فرستاده می شود.

“میکیس تئودورراکیس” نیز در شمار اولین دستگیرشدگان حکومت نظامی بود که پس از محاکمه و تبعید با دخالت دولت فرانسه از یونان خارج شده و در ساختن موسیقی فیلم هائی نظیر “زد” و “حکومت نظامی” با کارگردان یونانی الاصل “گوستاو گاوراس” همکاری کرده و با استفاده از آوازه بی همتای جهانی خود، کارزار های مداوم و موثر جهانی برای دفاع از زندانیان سیاسی در رژیم سرهنگ ها، سازمان می دهد.

گله زوس و میکیس تئودورراکیس

در سال ۱۹۶۸ با وارد شدن قوای نظامی شوروی به چکوسلواکی و برچیدن بهار پراک تضادهائی که در حزب کمونیست یونان میان دو جناح اصلی آن، که در طی چند دهه شکل گرفته و دو جناح حزب را در برابرهم قرارداده بود، به انشعاب می انجامد.بخشی ازحزب دیگرحاضرنبود بدون قیدوشرط از سیاست های حزب کمونیست اتحاد شوروی به ویژه سرکوب بهار پراگ حمایت کند. آن ها از حزب جدا شده و با نام حزب کمونیست یونان( شاخه داخلی) به فعالیت می پردازند. اکثر فعالین “اتحاد چپ دمکراتیک” به انشعاب کنندگان می پیوندند. کسانی که در “شاخه داخلی” گرد آمده بودند جسارت آن را داشتند که با چالش کشیدن بن بست “سوسیالیسم واقعاً موجود”، که رهبری حزب در خارج ازیونان گروگان آن بود، جستجو برای ” سوسیالیسمی با دمکراسی و آزادی” را آغاز کنند.

حزب کمونیست یونان( شاخه داخلی) و سازمان جوانان آن “ریگاس فرایوس”( EKON Rigas Feraios) از فعال ترین نیروهای پیکارعلیه دیکتاتوری سرهنگ ها در داخل یونان بودند. درطول سالیان مبارزه علیه دیکتاتوری سرهنگ ها “ریگاس فرایوس” توانست هفدهزار جوان مبارز را به صفوف خود جلب کند. بخش دانشجوئی آن نیزیکی ازپرنفوذترین و فعال ترین شاخه های جنبش دانشجوئی در دوره مبارزه علیه رژیم دیکتاتوری سرهنگ ها بود.

با سقوط دیکتاتوری سرهنگ ها “گله زوس” بالاخره آزادی خود را باز می یابد. بدین ترتیب تا پایان حکومت سرهنگ ها، او ۲۸ بار به خاطر فعالیت های سیاسی دستگیر، محاکمه و محکوم می شود ؛ سه بار محکوم به اعدام می شود ؛ و۱۱سال و ۴ ماه در زندان و ۴ سال و شش ماه را در تبعید به سر می برد.

در سال ۱۹۷۴تلاش می کند “اتحاد چپ دمکراتیک” را احیاء کند اما آزادی فعالیت احزاب سیاسی علت وجودی”اتحاد چپ دمکراتیک” را منتفی ساخته و آن را به یک جریان حاشیه ای در سیاست یونان مبدل کرده بود.

تجربه جدید: این جا همه حاکم هستند! ۱۹۹۰- ۱۹۷۴

در انتخابات سال های ۱۹۸۱ و ۱۹۸۵″گله زوس” به عنوان سرشناس ترین رهبر حزب “متحد چپ دمکراتیک” در ائتلاف با حزب پاسوک(حزب سوسیال دمکرات یونان به رهبری آندریاس پاپاندرو) به نمایندگی پارلمان یونان انتخاب می شود. اما از سال۱۹۸۶ در تلاش برای عملی کردن تجربه دمکراسی مردم نهاد و برخاسته ازپائین، ازنمایندگی پارلمان استعفاء می دهد. از نظر “گله زوس” سوسیالیسم اندیشه ای بسیار کهن و ریشه دار است که می توان در این گفتگوی اساطیری یونان شاهد آن بود :” روزی نماینده”تبان”(Theban)-ازسلسله پادشاهان اساطیری یونان- وارد آتن می شود و از تسئوس(Theseus)- چهره آساطیری حافظ آتن- می پرسد حاکم(Tyrant ) این جا کیست؟ “تسئوس” جواب می دهد در این جا حاکم وجود ندارد، حاکم مردم(Demos) هستند، شهروندان”.

برای عملی کردن حاکمیت مردم “گله زوس” در زادگاه خود “آپراتو” (Aperathu) مبتکرتشکیل شورای شهروندان می شود و در انتخابات با کسب اکثریت قاطع آراء در راس شورا قرار می گیرد. شورای “آپراتو” همه امتیازات ویژه اعضای خود را ملغی ساخته و شبکه ای از مجامع محلی ایجاد می کند که همه امور منطقه را تحت نظارت خود قرار می دهند. شورای “آپراتو”چند سال ادامه یافته اما بتدریج با از دست رفتن علاقه اهالی، تجربه رها می شود.

نسل من قادر نشد جهان را تغییر دهد اما لااقل من اجازه ندادم که جهان مرا تغییر دهد!

اما بار دیگر دوره های سخت با فروپاشی بلوک شرق و تعرض سرمایه داری شروع می شود. نویسنده ، دوست و هم رزم نزدیک او کمونیست سرشناش یونانی “کرونیس میسیوس”(Chronis Missios) که اکثرسالیان زندگی اش در زندان و شکنجه سپری شده بود کتاب خاطراتش را با عنوان ” شانس آوردی که در جوانی جان باختی” منتشرمی کند. این عنوان “میزیوس” اشاره ای بود به خوش شانسی رفقای کمونیست او که در جوانی جان باخته و شاهد شکست های جنبش کمونیستی نبودند. “میزیوس” می گفت “نسل من قادر نشد جهان را تغییر دهد اما لااقل من اجازه ندادم که جهان مرا تغییر دهد”!

کرونیس میسیوس

سخن “میسیوس” در واقع زبان حال “گله زوس” هم بود. البته “گله زوس” خود را خوش شانس می دانست زیرا بارهای بار از مرگ قطعی جان برده بود و وظیفه خود را ادامه راه رفقایش در تلاش برای تغییرجهان می دانست: “چرا من همچنان ادامه می دهم در حالی که ۹۲ سال و دو ماه از عمرم گذشته است ؟…شما فکر می کنید که کسی که در مقابل شما نشسته “مانیلوس” است ولی اشتباه می کنید، من او نیستم زیرا فراموش نکرده ام رفقائی که درانتظار اعدام بودند، می گفتند:

“اگر زنده ماندی مرا فراموش نکن. اگر آتش گلوله دشمن ترا از پای در نیاورد هنگامی که در خیابان قدم می زنی از طرف من به رهگذران صبح بخیر بگو. هنگامی که جام شرابت را بلند می کنی برای من هم بنوش. هنگامی که صدای امواج دریا را می شنوی از سوی من نیز بشنو. زمانی که به ترنم باد در میان برگ های درختان گوش می سپاری، برای من و به جای من هم گوش بده. هنگامی که می رقصی برای من هم برقص. ” و این همان چیزی است که من انجام می دهم. کسی را که تو در مقابل خودت می بینی همه آن کسان هستند. و همه آن چه من انجام می دهم برای این است که آن ها فراموش نشوند.”

بسوی اتحاد نیروهای چپ برای بازسازی چپ ۲۰۱۲-۱۹۹۱

حزب کمونیست یونان( شاخه داخلی) در۱۹۸۶ در چهارمین کنگره نام خود را به “چپ یونان” ( EAR) تغییرمی دهد. در اعتراض به این تغییر نام که همراه با سمت گیری رفورمیستی اروکمونیست های حاکم بود، انشعاب بزرگی به وقوع می پیوندد. انشعاب کنندگان به جناح رادیکال “شاخه داخلی” تعلق داشتند که خواهان مرزبندی با الگوی حزب-دولت با حفظ سنت های انقلابی کمونیستی بودند. آن ها در سال ۱۹۸۷تحت نام “حزب کمونیست یونان( شاخه داخلی)- بازسازی چپ” متشکل شده و بعداً نام خود را به “نوسازی چپ کمونیستی زیست محیطی”(AKOA) تغییر می دهند. حزب کمونیست یونان(شاخه خارجی) نیز برای رهائی از بحران های پیاپی “رویزیونیست های” داخل حزب را در سطوح رهبری(۴۵ درصد کمیته مرکزی)، منطقه ای و محلی تصفیه می کند.

درسال ۱۹۸۹ حزب “چپ یونان” ( EAR) همراه با “حزب کمونیست یونان” که هر دو ادغام یونان در اتحادیه اروپا را تائید می کردند هسته مرکزی یک ائتلاف انتخاباتی”سینا سپیسموس” (Synaspismos) را پایه گذاری می کنند. بخش رادیکال حزب پاسوک و تعدادی از سازمان های چپ دیگر به این ائتلاف می پیوندند. “سینا سپیسموس” در مخالفت با فساد گسترده حزب پاسوک با حزب راست گرای ” دمکراسی نوین” وارد ائتلاف می شود(ژوئن ۱۹۸۹) و چند ماه بعد ائتلاف دیگری با “دمکراسی نوین” و ” پاسوک” تشکیل می دهد. این سیاست ها با مخالف بسیار گسترده پایه های احزاب شرکت کننده در “سینا سپیسموس” مواجه می شود. با خروج “حزب کمونیست یونان” از “سینا سپیسموس” در سال ۱۹۹۲ و پیوستن جریانات رادیکال، “سینا سپیسموس” مسیر خود را به سوی یک “ائتلاف انتخاباتی” چپ رادیکال تغییر می دهد. در انتخابات اروپائی سال ۱۹۹۴ “سینا سپیسموس” ۶٫۲۶ درصد آراء (بالاترین آراء دوره موجودیت خود را) به دست آورده و در انتخابات پارلمانی ۱۹۹۶ موفق می شود به ۵٫۱۲ در صد آراء دست یابد.

درانتخابات سال ۲۰۰۰ “سیناسپیسموس”(Synaspismos) یک فهرست برای انتخابات پارلمان یونان ارائه می کند که “گله زوس” در راس فهرست نامزدها قرار داشت. “نوسازی چپ کمونیستی زیست محیطی” و چندین تشکل طرفدار محیط زیست از این فهرست حمایت می کنند.
در سال۲۰۰۴ برای ایجاد یک جبهه واحد انتخاباتی، ائتلافی وسیع تر ازنیروهای چپ به نام “سیریزا” (ائتلاف چپ رادیکال)پایه گذاری می شود که “سیناسپیسموس” مهم ترین نیروی آن بود.”سیریزا” موفق میشود فعالین مستقل، روشنفکران و صاحب نظران چپ و بسیاری از جریانات کمونیستی و چپ مانند “نوسازی چپ کمونیستی زیست محیطی” را به صفوف خود جلب کند.

با سرباز کردن بحران ۲۰۰۸ و اِعمال سیاست ریاضت اقتصادی در یونان و نارضائی عمیق توده ای ناشی از آن، جنبش اعتراضی در یونان اوج بی سابقه ای می یابد. “سیریزا” به پرچم مخالفت قاطع با این سیاست ها مبدل می شود و موفقیت های انتخاباتی آن برای اولین بار امید به دست یابی چپ رادیکال به قدرت سیاسی در یونان را به یک احتمال واقعی مبدل می سازد. گسترش جنبش ضد جهانی سازی،جنبش میدان ها، جنبش جوانان و دانشجوئی، اعتصاب های عمومی پیاپی به رهبری سندیکاها بیش از پیش زمینه را برای رشد جهش وار “سیریزا” مهیا می کند .”سیریزا” با موضع قاطع علیه سیاست ریاضت اقتصادی که “الکسی سیپراس” از آن به عنوان “هولوکاست اجتماعی” نام می برد، گام به گام “سیریزا” را در صحنه سیاسی به نماینده این اعتراضات مبدل می کند. جهش آرای “سیریزا” از ۳٫۳ درصد در انتخابات ۲۰۰۴، به ۲۶٫۹ درصد در انتخابات ۲۰۱۲ ، و ۳۶٫۳ در انتخابات ۲۰۱۵ بازتاب این روند بود. دراین فضا „گله زوس“ با همه قوا و انرژی خستگی ناپذیر خود، با قلم و در خیابان، در همه صحنه های پیکار طبقاتی به عنوان یک نماد مقاومت سازش ناپذیر، حضوری موثر دارد.

در سال ۲۰۱۰ در حالی که صندلی چرخدار دوستش “میکیس تئودور راکیس” را حرکت می داد در برابر پارلمان یونان در تظاهرات علیه سیاست ریاضت اقتصادی شرکت کرده و شلیک گلوله گاز آشک آورصورت او را زخمی می کند. در سال ۲۰۱۲ در تظاهرات علیه سیاست های دست راستی دولت بوسیله پلیس ضد شورش دستگیری می شود و یکی از افسران پلیس با خشم سراسر صورت او را با گاز آشک آور می پوشاند. این خشونت علیه “گله زوس” در حالی صورت می گیرد که او از شناخته ترین و معروف ترین چهره های سیاسی – تاریخی یونان است و نام و عکس وی همراه با “سانتاس” درکتاب های درسی یونان به عنوان اسطوره های یونانی مقاومت علیه اشغال نازی ها تدریس می شود.

تظاهرات در میدان مرکزی و پاشیدن گازآشک آور توسط افسر پلیس بر صورت گله زوس

“تئودوریس گریکاپولوس” در فوریه ۲۰۱۲ درباره او می گوید : «همه اعتراضات یونان چند چیز مشترک دارند. همه آن ها در میدان مرکزی شهر(Syntagma) برگزار می شوند. اکثر تظاهرکنندگان شهروندان صلح جو هستند، که سیاست ریاضت اقتصادی و فقدان رهبری سیاسی دریکی از فاجعه بارترین بحران های مالی، آن ها را دچار شوک کرده است.
یک چیز دیگر هم وجود دارد که همه اعتراضات در آن مشترک هستند: پیرمردی خشمگین که همیشه ظاهرمی شود، خودش را به جلوحول می دهد و در وسط قرار می گیرد. اگر چه او رهبر نیست. ولی مسلماً شخصیت سرشناسی است، ولی در اعتراضات هیچ فرقی با دیگران ندارد. واقعاٌ پیر و فرتوت است، اما مانند دیگران پرشور. و همیشه هم دچار دردسر می شود.

در مارس ۲۰۱۰ در برابر در ورودی پارلمان یک پلیس به او گاز آشک آور زد به طوری که باید او را به محل امن منتقل می کردند. در همین ماه بار دیگر در همان نقطه به او گاز اشک آور زده شد، از حال رفت و ناچار به بهداری درون پارلمان منتقل شد. از نظر پلیس او یک محرک است.اسم او “مانولیس گله زوس” است که هفتاد سال تمام به همین شکل مبارزه می کند. اکنون ۸۹ ساله است.
چهار حادثه مهم مُهر خود را بر تاریخ معاصر یونان کوبیده اند: اشغال یونان توسط نازی ها، جنگ داخلی، دیکتاتوری نظامی و فروپاشی مالی. “گله زوس” در هر چهار رخ داد حضور داشته است. …او نماد آگاهی جمعی یونانی هاست… هنگامی که مردم به خیابان می آیند”مانیلوس گله زوس” همیشه در میان آن ها است، همراه با شریک خود در خشم، “میکیس تئودورراکیس” آهنگساز اسطوره ای که اکنون ۸۷ ساله است…وجه پایدار دیگر شخصیت او اعتقاد تزلزل ناپذیرش به دمکراسی ، و به حق مردم برای خودحکومتی است… شاید کسی برخی از اندیشه های او را به مثابه توهمات یک مرد پیر نپذیرد(برخی چنین هستند) ولی هیچ کس نمی تواند قدرتی را که او نمایندگی می کند انکار کند، و یا این که او چگونه ( و به شکل شرافتمندانه) نماد بودگی(سمبولیسم) خود را در طی هفتاد سال مورد استفاده قرار داده مورد تردید قراردهد. از او می پرسم از چه چیزی الهام می گیرد، چه چیزی پس از این دهه های مبارزه به او انرژی می دهد، می گوید من ۱۱۸ نفر از رفقایم را از دست دادم، آن ها در جریان جنگ داخلی اعدام شدند. در آن دوره قبل از هر نبرد می گفتیم به چه چیزهائی می خواهیم دست پیدا کنیم، رویاها و هدف هایمان را می گفتیم، برای آن که می دانستیم همه مان زنده نخواهیم ماند. ما می خواستیم کسانی که زنده می مانند برخی از این رویا ها را عملی کنند . من آخرین آن ها هستم. ».
عروج “سیریزا”

“گله زوس”: یونان را دوباره پس خواهیم گرفت!

در سال ۲۰۱۲″سیریزا” با ادغام هفده حزب و سازمان تشکیل دهنده، ائتلاف انتخاباتی را به حزب سیاسی واحد مبدل می کند. گله سوز” مخالف تبدیل”سیریزا” ازیک بلوک ائتلافی تکثرگرا به یک تشکل حزبی و در کنگره موسس حزب، موثرترین چهره مخالف این تحول بود. „گله زوس“ هشدار می داد با این روند تحزب، “سیریزا” خصلت تکثر گرای خود را از دست داده و به حزب کف زن های رهبر والامقام حزبی(party of applauders) تنزل خواهد یافت. جواب او در برابر انتقاداتی که دراین عرصه به او وارد می شد این بود:” مانولیس گله زوس” نمی خواهد از سیریزا فاصله بگیرد.او از کسانی فاصله می گیرد که می خواهند سیریزا را به یک حزب یکدست(Monolithic) مبدل کنند.”

درانتخابات سال ۲۰۱۲ „گله زوس“ که در فهرست انتخاباتی “سیریزا” قرار داشت به نمایندگی پارلمان یونان انتخاب می شود. او از سخن گویان پرآوازه مخالفت با سیاست های ریاضت اقتصادی، الغا بدهی های یونان و پرداخت غرامت توسط دولت آلمان به یونان به خاطر خسارت های وحشتناکی بود که نازی ها در جریان اشغال یونان در جنگ جهانی دوم وارد کرده بودند. “گله زوس” تصمیم می گیرد برای طرح موثر پیشنهادات خود در سطح اروپا و جلب توافق برای آن ها، خود را نامزد کرسی یونان در پارلمان اروپا کند.

“جیمز آنجلوس” خبرنگاری که از گردهمائی های انتخاباتی او در این دوره گزارش تهیه کرده است می گوید :« دریک گردهمائی „گله زوس“ در حومه آتن، با یک زن معلم بازنشسته گفتگو کردم که می گفت از کودکی با الهام از“گله زوس“ به عنوان یک چهره اسطوره ای بزرگ شده است.”این شخص حتی یک لحظه مبارزه را ترک نکرده.او ترسی از بیماری نداشته. ترسی از زندان نداشته. از آلمانی ها نترسیده .وقتی که او را می بینی که در ۹۲ سالگی به این شکل ایستاده، تلاش می کنه و در خط مقدم قرار داره، بخواهی نخواهی نمی توانی مبارزه نکنی”.

آن روز عصر برای“گله زوس“ بویژه بسیار احساس برانگیز بود زیرا هفتادمین سال روز اعدام برادرش “نیکوس” توسط نازی ها بود. هنگامی که “نیکوس” را با کامیون برای اعدام می بردند او درگوشه کلاهش نوشته بود:”مادرعزیزم، تو را می بوسم،. بدرود. امروزمن اعدام می شوم.برای مردم یونان به خاک می افتم”. در زیر نوشته آدرس خانه اشان را نوشته و کلاهش را به بیرون پرتاب کرده بود.رهگذری کلاه “نیکوس” را به دست مادرش رسانده بود.”گله زوس” کلاه برادرش را همچنان به عنوان یادگار نگه می دارد.

او درسخنرانی می گوید:”یاران، رفقای هم رزمی که آن ها را درنبردها از دست داده ام بسوی من می آیند و می گویند “مانولی” اوضاع چگونه است. رویاهای ما به کجا رسیدند؟ برادرم در جلوی آن ها ایستاده و با تندی با من صحبت می کنه: “تو”مانولی” زنده هستی، ولی من حتی قادر نشدم در سالیان جوانیم زندگی کنم. من آن سالیانی که زندگی نکردم و تو زندگی کردی را پس می خوام”. من چگونه باید به او پاسخ بدهم؟ “. اشک از چشمان حاضرین سرازیرمی شود و صدای“گله زوس“ با آهنگی که تو گوئی از آن ها تقاضای بخشش می کند بلند می شود.”من چگونه به او پاسخ بدم، چگونه؟ “نفس را در سینه اش حبس می کند و پس از یک وقفه می گوید:” من می گم، “نیکوس”، باور کن، ما تلاش می کنیم، ما می جنگیم!”».

“گله زوس” در ۲۵مه ۲۰۱۴ با ۴۳۰۰۰۰ رای به نمایندگی پارلمان اروپا انتخاب می شود که در آن زمان یک رکورد برای یونان در انتخابات پارلمان اروپا به شمار می رفت و در ۹۱ سالگی سالمندترین عضو پارلمان اروپا می شود. در پارلمان اروپا به فراکسیون”چپ متحد اروپائی … (GUE/NGL)” می پیوندد. در فراکسیون درخواست خود را (غرامت برای جبران خسارت نازی ها به یونان در جنگ جهانی دوم) فرموله می کند و از تریبون پارلمان اروپا به تبلیغ برای آن می پردازد.”فراکسیون چپ اروپائی” باهمکاری تشکل های ضدفاشیستی و “موسسه روزا لوگزامبورگ” در آلمان برای او جلسات سخنرانی در برلین، هامبورگ، فرانکفورت برگزارمی کنند. یکی از موضوعات دیگری که او دراین سخنرانی ها مطرح می سازد متوقف شدن فشار دولت آلمان در تحمیل شوک تراپی به مردم یونان است.

گله زوس در پارلمان اروپا

پیروزی”سیریزا” درانتخابات ژانویه ۲۰۱۵ تحول مهمی در صحنه سیاسی یونان و اروپا بود.” آلکسیس سیپراس” رهبر”سیریزا” پس ازانتخاب در پارلمان یونان به ریاست دولت بعنوان اولین اقدام به آرام گاه شهدای پارتیزان کمونیست رفته و دسته گلی بر پای مجسمه یادبود آن ها می گذارد. „گله زوس“ با انتشار بیانیه ای از اقدام “سیپراس” حمایت کرده و خواهان آن می شود که دولت “سیریزا” با الهام از سازش ناپذیری این شهدا شرایط رهائی یونان را هموار سازد.

اما ازهمان اولین روز به دست گرفتن قدرت توسط “سیریزا”، اقدامات “آلکسیس سیپراس” درمیان نیروهای چپ یونان تردیدهائی زیادی را بر می انگیزد. ائتلاف فوری او با جریان ناسیونالیست “آنل” (Anel) به خاطر تامین دو کرسی، واگذاری وزارت دفاع به رهبر آنل، انتخاب برخی از وزرای کابینه راست قبلی در کابینه و بویژه تعیین رئیس جمهوراز حزب راست گرای”دمکراسی نوین” بحث برانگیز می شود. این درحالی بود که نیروهای چپ انتظار داشتند که لااقل رئیس جمهور جدید از چهره های چپ و معروف جهانی مانند “میکیس تئودورراکیس” یا ” گوستاو گاوراس” تعیین شوند.

برخلاف اطمینان هائی که از سوی “آلکسیس سیپراس” در باره مقاصد دوستانه “شرکای ما داده می شد تردیدی وجود نداشت که ترویکا(مثلث کمیسیون اروپا، بانک مرکزی اروپا و صندوق بین المللی پول) از اعمال سیاست ریاضت اقتصادی کوتاه نخواهند آمد و هدفش به عقب راندن، تحقیر، تسلیم و شکست حکومت “سیریزا” است.
اولین مذاکرات دولت جدید یونان با وام دهندگان ترویکا در (۲۰ ماه فوریه) به یک توافق موقت می انجامد. ترویکا یک فرصت چهار ماهه به دولت یونان می دهد تا مذاکرات سرنوشت ساز در ماه ژوئن از سر گرفته شود. متقابلاً دولت “سیریزا” متعهد می شود که تمام بدهی ها یش را پرادخت کند؛ از دست زدن به هر اقدام یک جانبه خودداری کند ؛ سیاست های ضد ریاضت اقتصادی را که در جریان مبارزه انتخاباتی قول داده بود کنار بگذارد؛ و بالاخره تدابیری اتخاذ کند که با برنامه انتخاباتی اش در مباینت قرار داشت. این توافق بلافاصله توسط چند نماینده “سیریزا”در پارلمان اروپا و یونان که معروف ترین آن ها “گله زوس” و “کوستاس لاپاویستاس” بودند مورد انتقاد می گیرد.

„گله زوس“ در سایت ” شهروندان فعال” در ۲۲ فوریه ۲۰۱۵ مقاله بسیار تندی علیه این توافق منتشر می کند.«”سیریزا” قول داده بود که سیاست ریاضت اقتصادی را در فردای انتخاب خود لغو کند. اما در این توافق نام وام دهندگان به “شرکاء” و نام دیکته کردن سیاست ریاضت اقتصادی به “توافق نامه” تغییر یافته است.مثل آن است که نام گوشت را ماهی بگذاریم. تا دیر نشده است من از مردم به خاطر توهمی که در ارتباط با “سیریزا” دامن زده ام طلب بخشش می کنم. اعضای سیریزا، دوستان و حامیان آن در همه سطوح باید در گردهمائی های فوق العاده تصمیم بگیرند که آیا این وضعیت را قبول دارند یا نه ؟»

ماه های منتهی به ژوئن ماه های بیم و امید برای نیروهای چپ یونان بود. رهبری”سیریزا” زیر فشار نیروهای چپ وعده می دهد که رفراندومی با سئوال “آری یا نه به سیاست های شوک تراپی پیشنهادی ترویکا” برگزار کند. “گله زوس” نظیرهمه همفکران جناح چپ، در درون سیریزا و در بیرون از آن به تبلیغ رای “نه” (OXI ) در رفراندوم می پردازد. با این امید که اراده مردم مشوق رهبری سریزا برای نقطه پایان نهادن به سیاست ریاضت اقتصادی تحمیلی ترویکا شود.

گله زوس برای رفراندوم ! نه

نتیجه رفراندوم پیروزی قاطع رای “نه” (OXI )بود. اما هیئت نمانیدگی “سیریزا” به رهبری “آلکسیس سیپراس” در جریان مذاکره با نمایندگان کمیسیون اروپا با یک چرخش صدو هشتاد درجه و با پشت کردن به همه وعده های انتخاباتی و بویژه به رای مردم در رفراندوم، در برابرهمه درخواست های “ترویکا” زانو می زند. و در ادامه علیرغم اعتراض شدید جناح چپ حزب، توافق نامه را در پارلمان یونان با حمایت سه حزب نئولیبرال اپوزیسیون( دمکراسی نو، پاسوک و توپوتامی) با ۲۲۹ رای از مجموعه۳۰۰ رای پارلمان به تصویب می رساند. از ۱۴۹ نماینده “سیریزا” در پارلمان، ۳۲ نماینده رای منفی، شش نماینده رای ممتنع به توافق تسلیم داده و یک نماینده نیز در رای گیری شرکت نمی کند. پس از رای گیری پارلمان، ۱۰۹عضو از۲۴۰ عضو کمیته مرکزی”سیریزا” خواهان نشست فوق العاده کمیته مرکزی می شوند. “گله زوس” و بسیاری از شخصیت های سرشناس جناح چپ حزب و مخالف قرار داد سازش، درشمار فراخوان دهندگان برای نشست فوق العاده کمیته مرکزی بودند.مخالفت ها به یک بحران تمام عیاردر “سیریزا” مبدل می شود. اما علیرغم مخالفت اکثریت کمیته مرکزی با قرار داد سازش و توافق شان با برگزاری نشست فوق العاده، “سیپراس” از برگزاری جلسه کمیته مرکزی اجتناب می کند. در ادامه نصف اعضای کمیته مرکزی همراه با دبیر آن و هزاران عضو، از “سیریزا” استعفاء می دهند. “آلکسیس سیپراس”برای رهائی کامل از جناح چپ، پارلمان را منحل کرده و انتخابات جدید را با فاصله ای کوتاه، در تاریخ ۲۰ سپتامبر، فرا می خواند تا جناح چپ فرصت تجدید سازمان نیافته و بدین ترتیب جناح چپ به طور کامل از “سیریزا” حذف شود.

پس از سپری شدن ۶۵ سال(از شکست در جنگ داخلی)، ۶۵ سال تلاش بی وقفه برای بازسازی جنبش چپ و در حالی که چپ نه فقط مانند اکتبر۱۹۴۴ در یک قدمی قدرت بلکه در راس قدرت قرار داشت و می توانست به قول “گله زوس” این بار “یونان را دوباره پس بگیرد” شکست دیگری در فردای پیروزی نطفه می بندد و این بار “سیپراس”، یونان را به طبقه حاکم یونان یا واسال های وابسته به اتحادیه اروپا واگذار می کند. “گله زوس” در اعتراض به تسلیم “سیریزا” از کرسی خود در پارلمان اروپا استعفاء داده و با جناح چپ حزب همراه می شود.جناح چپ درفرصت کوتاه باقی مانده تشکلی به نام “اتحاد مردمی” متشکل از ده گرایش چپ رادیکال درون “سیریزا” به وجود می آورد. یکی از ده جریان موسس، تشکل”شهروندان فعال” است که “گله زوس” در راس آن قرار دارد. مانند دوره “سیناسپیسموس” در سال ۲۰۰۰ ، بازهم “گله زوس” در صدرنامزدهای انتخاباتی “اتحاد مردمی” قرار می گیرد. برای” گله زوس” ۹۲ ساله پس از یک شکست سخت و سنگین دیگر مانند همه شکست هائی که تجربه کرده است، فصلی دیگر برای بازسازی چپ و “پس گرفتن یونان” آغاز شده است.

نه مویه می کنیم و نه شیون، ما در هم نخواهیم شکست!

عنوان بالا قطعه ای از یک شعر „گله زوس“ است.او تا آخرین لحظات زندگی خود در مصاحبه ها، میزگردها واعتراضات توده ای در درگیری با پلیس ضد شورش و از جمله دفاع از پناهندگان خارجی در یونان شرکت فعال داشت. هنگام شرکت در فیلم مستند ” بازگشت به اتوپیا” کارگردان بلژیکی “فابیو وئی تاک” از او می پرسد که آیا او آخرین اتوپیست است ؟”گله زوس” پاسخ می دهد من تنها نیستم هنوز اتوپیست های دیگری مانند من هم وجود دارند.

„گله زوس“ مولف دوازده کتاب است. به زبان های انگلیسی، فرانسه و ایتالیائی تسلط داشت و زبان روسی را پیش خود در زندان یاد گرفته بود. مقالات بیشماری در دوره سردبیری روزنامه “ریزو سپاستیس”(Rizospastis) ارگان رسمی حزب کمونیست یونان و”ای.اویگی” (IAvgi) روزنامه چپ و مطبوعات دیگر از او منتشر شده است.

آری، „گله زوس“ تجسم زنده پیکارهای طبقاتی و کمونیستی تاریخ معاصر یونان و ازجملۀ مهم ترین نقش آفرینان آن بود.”ویکتور گروسمن” در مقاله ای که در سال گذشته نوشته بود جایگاه “گله زوس” را در رده بزرگترین چهره های انقلاب و سوسیالیسم قرار داده بود: “… من مبارزان بزرگ کشورهای دیگر، از کارل مارکس تا کارل لیبنکنشت و روزا لوگزامبورگ، فیدل و چه گوارا، امیلکار کابرال و پاتریس لومومبا، هوشی مین و مانولیس گله زوس، که پرچم صلیب شکسته برافراشته بر اکروپلیس را در ۱۹۴۱ پاره کرد، و پارتیران های شجاع جنگ جهانی دوم که اکثراً توسط کمونیست ها رهبری می شدند را تحسین می کنم”.

ما درهم نخواهیم شکست!

و بالاخره قلب آخرین پارتیزان اروپا در ۳۰ مارس امسال از حرکت باز ایستاد!
اگرکرونا وضعیت اضطراری کنونی را به وجود نیاورده بود مسلماً صدها هزاز نفر در مراسم تدفین برای آخرین وداع با او شرکت می کردند. مراسم قدردانی اما به گونه ای دیگر برگزار شد. در ساعت نه شب ۳۰ مارس در اکثر محلات کارگری و توده ای در بالکن ها با کف زدن و خواندن سرود پارتیزان های کمونیست در دوره مقاومت علیه نازی ها و از جمله سرود “قهرمانان”از او قدردانی شد.
“قهرمانان کوه های تسخیر ناپذیر، قهرمانان با دوازده زندگی، قهرمانان قلعه های المپ، و روح کوه پارناسوس، قهرمانانِ ویرانه ها… باد در قله ها، ماه تیره در قلب ما، به پیش برای جنگ آزادی، با سرودها، سلاح ها و شمشیرها “.

” گئورگ سولیس” در باره مرگ او می گوید:” او ما را در لحظات بسیار سختی ترک می کند. لحظاتی سخت نه فقط برای چپ بلکه برای بشریت به طور کلی- در زمانه پردرد و رنجی که ما بیش از همه به او احتیاج داشتیم. مسلماً از زندگی او آن گونه که شایسته است قدردانی نشد با مراسم تدفینی که رفقا و تحسین کنندگان بی شمار او باید برای آخرین بار با او وداع می کردند.

با این وصف زندگی “گله زوس” یک زندگی کامل بود. بسیاری از آرزوهای او برآورده نشدند- اما در زندگی او هم دوره های بسیار تاریک وجود داشته اند و هم لحظه های غرورانگیز مقاومت. اما در همه احوال او مبارزی پایدار و سازش ناپذیر بود. همان طورکه رفیق قدیمی او “میسیوس”گفته است، زندگی سرشار از عشق به آزادی و اعتقاد درهم تنیده با هستی آدمی با مرگ به پایان نمی رسد بلکه همان روحیه به هزاران نفر دیگر منتقل می شود.

از این نظر، ما خوشبخت هستیم که بر شانه های غولی مانند ” مانیلوس گله زوس” ایستاده ایم. هنگامی که جامی را به نام او بلند می کنیم، هنگامی که نام او را بر زبان می آوریم، هنگامی که تلاش می کنیم پا در جاپای او بگذاریم، مهم ترین مسئله این است که تصمیم داریم برای آن چیزی بجنگیم که باور داریم درست است. همان طور که این مرد بزرگ می گفت ،هیچ مبارزه ای هیچ گاه بی ثمر نخواهد ماند.”

تئودورراکیس در تظاهرات دست بر شانه گله زوس

و آخرین کلام از قدیمی ترین رفیق درقید حیات او”میکیس تئودورراکیس:” مانولیس پرچم نازی را از هم درید و پیکر خود را در پرچم یونان پیچید. او و مردم ما یکی هستند، نماد همیشگی آزادی”!


منابع مورد استفاده : همانطور که در مقدمه گفتم در یادنامه “گله زوس” برای نشان دادن نقش او، به ناچار به رخ دادهای مهم تاریخ معاصر یونان پرداخته ام. هر چند به اختصار و ترجیحاً به روایت خود “گله زوس”. خواننده علاقمند می تواند در منابع زیر تصویری جامع تری از رخ دادها و تحولاتی که به آن ها اشاره شده است به دست آورد.

The Revolt in Greece
by DIMITRIS KONSTANTAKOPOULOS
https://www.counterpunch.org/2016/02/04/the-revolt-in-greece/

The Face of Greek Resistance
https://foreignpolicy.com/2015/06/21/the-face-of-greek-resistance-glezos-eu-imf/

Manolis, du bleibst unvergessen
https://www.transform-network.net/de/blog/article/manolis-you-will-never-be-forgotten/

“How Could They?” Why Some Americans Were Drawn to the Communist Party in the 1940s
by VICTOR GROSSMAN
https://www.counterpunch.org/2019/07/23/how-could-they-why-some-americans-were-drawn-to-the-communist-party-in-the-1940s/

OBITUARY
Death of a magnificent figure of the Greek antifascist left, Manolis Glezos
Andreas Sartzekis
http://www.internationalviewpoint.org/spip.php?article6491

Manolis Glezos, 1922–۲۰۲۰
GEORGE SOUVLIS
https://www.jacobinmag.com/2020/04/manolis-glezos-obituary-greece-nazi-resistance

Der Mann von der Akropolis
Zum Tode des griechischen Antifaschisten Manolis Glezos
https://www.neues-deutschland.de/artikel/1134982.manolis-glezos-der-mann-von-der-akropolis.html

Manolis Glezos : “La seule chose qui ait été envoyée en Grèce par l’Ouest, c’est la police
https://www.humanite.fr/node/437858

Der letzte Partisan Europa
https://www.jungewelt.de/artikel/375916.antifaschismus-der-letzte-partisan-europas.html

Le héros grec Manolis Glezos exige la rupture de l’accord UE-FMI
https://fr.sputniknews.com/societe/20120615195058428/

Mort de Manolis Glézos, statue grecque de la Résistance
https://www.liberation.fr/planete/2020/03/30/mort-de-manolis-glezos-statue-grecque-de-la-resistance_1783610

Chronis Missios
https://www.goodreads.com/author/show/4179902.Chronis_Missios

Aggelos Skordas
https://greece.greekreporter.com/2015/02/22/syriza-mep-glezos-apologizes-to-greek-people-for-contributing-to-an-illusion/

Մանոլիս Գլեզոս
https://hy.wikipedia.org/wiki/%D5%84%D5%A1%D5%B6%D5%B8%D5%AC%D5%AB%D5%BD_%D4%B3%D5%AC%D5%A5%D5%A6%D5%B8%D5%BD#cite_ref-7

Manolis Glezos, a hero of the Greek resistance passes away
https://neoskosmos.com/en/161677/manolis-glezos-a-hero-of-the-greek-resistance-passes-away

SYRIZA MEP Glezos Apologizes to Greek People for Contributing to an Illusion
Aggelos Skordas
https://greece.greekreporter.com/2015/02/22/syriza-mep-glezos-apologizes-to-greek-people-for-contributing-to-an-illusion/

Mikis Theodorakis: ‘In Tough Times, Greeks Become Heroes or Slaves
Philip Chrysopoulos
https://greece.greekreporter.com/2017/03/27/mikis-theodorakis-in-tough-times-greeks-become-heroes-or-slaves/’

Remembering the First Act of Resistance Against Fascism
Ioanna Zikakou
https://greece.greekreporter.com/2014/05/30/remembering-the-first-act-of-resistance-against-fascism/

Glezos Says SYRIZA Is Clueless
By Andy Dabilis -Oct 30, 2013
https://greece.greekreporter.com/2013/10/30/glezos-says-syriza-is-clueless/

Greek People’s Liberation Army
https://en.wikipedia.org/wiki/Greek_People%27s_Liberation_Army

Manolis Glezos présent ! Toujours debout
Panagiotis Sotiris
https://www.contretemps.eu/manolis-glezos-present/

Statement by Manolis Glezos
Before it is too late
http://oreinoi.com/archives/2998

Manolis Glezos: anti-fascist and socialist
https://prruk.org/manolis-glezos-anti-fascist-and-socialist

Iroes (Ήρωες)
https://lyricstranslate.com/de/iroes-%CE%AE%CF%81%CF%89%CE%B5%CF%82-heroes.html

Manolis Glezos Dies at 97; Tore Down Nazi Flag Over Athens
https://www.nytimes.com/2020/04/01/world/europe/manolis-glezos-dead.html

Since Nazi Occupation, a Fist Raised in Resistance
https://www.nytimes.com/2014/09/06/world/europe/since-nazi-occupation-a-fist-raised-in-resistance.html

The last utopist – Asynchronous dialogue with Manolis Glezos
Giorgio Michalopoulos
https://www.kriticaeconomica.com/the-last-utopist-asynchronous-dialogue-with-manolis-glezos/

Gemeinsamer Aufruf von Mikis Theodorakis und Manolis Glezos
http://www.scharf-links.de/44.0.html?&tx_ttnews%5Btt_news%5D=22342&tx_ttnews%5BbackPid%5D=9&cHash=5ef6ca4ccb

Mikis Theodorakis blasts Tsipras’ Foreign Policy
Dimitris Georgopoulos
http://www.defenddemocracy.press/mikis-theodorakis-blasts-tsipras-foreign-policy/

Zum Tod von Widerstandskämpfer Manolis Glezos
https://www.jungewelt.de/artikel/375701.zum-tod-von-widerstandsk%C3%A4mpfer-manolis-glezos.html?sstr=Manolis%7CGlezos

Caserta Agreement
https://en.wikipedia.org/wiki/Caserta_Agreement

Nikos Beloyannis
https://en.wikipedia.org/wiki/Nikos_Beloyannis

Greek Civil War
https://en.wikipedia.org/wiki/Greek_Civil_War

The Greek Revolution and Civil War: 70 years since the Battle of Athens – Part One
https://www.marxist.com/greek-revolution-and-civil-war-part-one.htm

The Greek Revolution and Civil War: 70 years since the Battle of Athens – Part Two
https://www.marxist.com/the-greek-revolution-and-civil-war-70-years-since-the-battle-of-athens-part-two.htm

Manolis Glezos: „Was Deutschland meinem Land heute noch schuldet
https://radio-kreta.de/manolis-glezos-was-deutschland-meinem-land-heute-noch-schuldet/

Resistance hero Manolis Glezos still fighting for Greece at 93
https://www.ft.com/content/f557704e-6aa6-11e6-a0b1-d87a9fea034f

Manolis Glezos, leftwing activist and politician, 1922-2020
https://www.ft.com/content/539ce1ce-7599-11ea-95fe-fcd274e920ca

Athens 1944: Britain’s dirty secret
https://www.theguardian.com/world/2014/nov/30/athens-1944-britains-dirty-secret

Greek resistance hero tells how the Athens bomb he planted nearly killed Churchill
https://www.theguardian.com/world/2014/nov/30/greek-resistance-manolis-glezos-planted-bomb-athens-winston-churchill

British perfidy in Greece: a story worth remembering
https://www.opendemocracy.net/en/can-europe-make-it/british-perfidy-in-greece-story-worth-remembering/

Resistance 2017
https://www.youtube.com/watch?time_continue=174&v=4axbAvMcsSw&feature=emb_logo

Manolis Glezos, eternal resistance
Thodoris Georgakopoulos
https://voxeurop.eu/en/manolis-glezos-eternal-resistance

Farewell to rebel Manolis Glezos, Europe’s first partisan
Dimitri Deliolanes
https://global.ilmanifesto.it/farewell-to-rebel-manolis-glezos-europes-first-partisan/

Understanding the Greek Communists
NIKOS LOUNTOS
https://www.jacobinmag.com/2015/01/understanding-the-greek-communists/

ANTI-COMMUNISM AND AMERICAN INTERVENTION IN GREECE
Martin Eve
Socialistregister 1984 The uses of anticommunism
Edited by Ralph Miliband, John Saville and Marcel Liebman

From socialism via anti-imperialism to nationalism: EDA-TIP: socialist contest over Cyprus
Chapter 3 Greek Case
The EDA (Eniaia Dimokratiki Aristera –The United Democratic Left)
Christofis, Nikolaos

The uneasy symbiosis. Factionalism and Radical Politics in Synaspismos
Costas Eleftheriou

Awakening the European Left
An interview with Costas Lapavistas
Sebastian Bugdan part one & two

Der Kurze Griechische Frühling
Das Scheitern von Syriza und Seine Konsequenzen
Andreas Wehr
Papy Rossa Verlag

Griechenland auf dem Weg in den Maßnahmestaat?
Gregor Kritidis
Offizin Verlag

The Syriza Wave Surging and Crashing with the Greek Left
Helena Sheehan
Monthly Review Press

Crucible of Resistance
Greece, the Eurozone & and World Economic Crises
Christos Laskos &Euclid Tsakalotos
Pluto Press

Crisis in the Εurozone
Costas Lapavitsas et al.
Introduction by Statis Kouvelakis
Verso 2012

From subprime farce to Greek tragedy
Elmar Altvater
Socialistregister 2012

Default and exit from eurozone: a radical left strategy
Costas Lapavistas
Socialistregister 2012

Left strategy in the Greek cauldron
Explaining Syriza’ s success
Michalis Sproudalakis
Socialistregister 2013

The rise of Syriza: an interview
Aristides Baltas
Socialistregister 2013

The dilemmas and potentials of the left:
Learning from Syriza
Andreas Karitzis
Socialistregister 2016

The heritage of Eurocommunism
In the contemporary radical left
Fabian Escalona
Socialistregister 2017

The Radical Left in Europe
Rediscovering Hope
The Communist Party of Greece in 2018
The Centenary of Its Birth and Fifty Years After Its Split
Tasos Trikkas
Edited by Walter Baier, Eric Canepa and Haris Golemis
MERLIN PRESS 2019

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%88%d8%af%d8%a7%d8%b9-%d8%a8%d8%a7-%d8%a2%d8%ae%d8%b1%db%8c%d9%86-%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%aa%db%8c%d8%b2%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%b1%d9%88%d9%be%d8%a7/feed/ 0 5430
گوشه‌ای از تاریخ فلسفه و انقلاب http://www.sedayekargar.com/critics/%da%af%d9%88%d8%b4%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae-%d9%81%d9%84%d8%b3%d9%81%d9%87-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8/ http://www.sedayekargar.com/critics/%da%af%d9%88%d8%b4%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae-%d9%81%d9%84%d8%b3%d9%81%d9%87-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8/#respond Thu, 20 Feb 2020 09:29:38 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4946 قانون خاص و عام

در تاریخ همه کس، سقراط، بابک خرم‌دین، آنتیگون، اسپارتاکوس، خسرو روزبه و … را انقلابی می‌شناسند. خسرو روزبه در دفاعیات خود از سقراط و دفاعیات او در دادگاه یاد می‌کند. چه ویژگی‌ای در سقراط و روزبه و سایرین وجود دارد که آن‌ها را ممتاز و انقلابی می‌کند؟
سقراط در دادگاه متهم می‌شود که قانون مقدس مردم آتن را نقض کرده است. قانونی که می‌گوید «رابطه‌ی والدین و فرزندان یک رابطه‌ی مقدس است و شخص ثالثی حق ورود به آن را ندارد.»

سقراط در شهر آتن جوانان را به درک حقیقت دعوت می‌کرد. حقایقی که در تضاد با آداب و رسوم و قوانین مرسوم مردم آتن قرار می‌گرفتند و از میان جوانان، کسانی بودند که حقیقت را در مقابل آراء و عقاید مرسوم مردم آتن انتخاب می‌کردند و همین امر موجب تضاد و برخورد آنان با اولیاءشان می‌شد. اولیاء به طور معمول از قوانین موجود که برای آن‌ها مقدس بود دفاع می‌کردند و به همین جهت برای نجات خود و وضع موجود شهر آتن چاره‌ای نداشت مگر آن که سقراط را به دست قانون بسپارد. بدین ترتیب سرنوشت سقراط از پیش تعیین شده بود. بزرگ‌ترین گناه و اتهام سقراط در دادگاه این بود که قوانین خاص را به جای قانون عام انتخاب کرده است و راهی را نشان داده است که پیش از این وجود نداشته است. در واقع اتهام سقراط این بود که قوانین خود را به جای قوانین مقدس ایزدان گذاشته است و حقانیت آن را به جوانان نشان داده است. سقراط در دادگاه از روش خود دفاع می‌کند و کیفر مرگ را که برای او در نظر گرفته بودند می‌پذیرد. به گفته‌ی افلاطون انتخاب مرگ از طرف سقراط بیش از پیش موجب شرمساری مردم آتن شد و مقدمه‌ی سقوط حکومت آتن را بعد از پریکلس فراهم کرد. آن چه سقراط را جاویدان ساخت، این بود که برای عافیت خود در مقابل دادگاه سر فرود نیاورد و «آری»‌ نگفت؛ بلکه «نه» گفت.

دکتر ارانی در هنگام بازداشت با پنجاه و سه نفر به آنان گفت: «سر نیزه‌ی رژیم زیر گلوی شماست. اگر «آری» بگویید گلوی شما را از هم خواهد درید. تنها راه نجات شما «نه»‌ گفتن است.» بدین ترتیب است که انتخاب راه خاص در مقابل راه عام و مرسوم و گفتن «نه» پرچم هر انقلابی در هر دوره و زمان است. نیروهای متحجر و واپس‌گرا مدافع قانون عام و مرسوم و وضع موجودند و نیروهای انقلابی طرفدار راه خاص و دگرگونی وضع موجود می‌باشند. این شعر بزرگ شاعر ما، نیما،‌ در مورد آنان که خواستار حفظ وضع موجودند بسیار صادق است.

دینگ دانگ… بی گمان
نادان‌تر آن کسان
کافسونشان نهاده به همپای کاروان
از بیم، تیغ دشمن را تیز می‌کنند
وین گونه زان پلیدان پرهیز می‌کنند
ناقوس، نیما

نه گفتن به انتخابات یک وظیفه‌ی مبرم انقلابی است.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%da%af%d9%88%d8%b4%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c%d8%ae-%d9%81%d9%84%d8%b3%d9%81%d9%87-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8/feed/ 0 4946
نامه‌ای از زندان به سوفی لیبکنشت http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%b2%d9%86%d8%af%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%b3%d9%88%d9%81%db%8c-%d9%84%db%8c%d8%a8%da%a9%d9%86%d8%b4%d8%aa/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%b2%d9%86%d8%af%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%b3%d9%88%d9%81%db%8c-%d9%84%db%8c%d8%a8%da%a9%d9%86%d8%b4%d8%aa/#respond Tue, 21 Jan 2020 12:06:45 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4757 نوشته‌ی: رزا لوکزامبورگ
ترجمه‌ی: کمال خسروی

به‌یاد انقلابیون رزمنده و آزادیخواه، رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت.
پیشکش به همه‌ی زنان مبارز زندانی.

برِسلاو، چند روزی پیش از ۲۴ دسامبر ۱۹۱۷

سونیچکا، پرنده‌ی کوچک نازنینم، چه‌قدر از نامه‌ی شما خوشحال شدم، دلم می‌خواست بلافاصله جواب بدهم، اما خیلی گرفتار بودم و باید خودم را روی موضوعی به‌شدت متمرکز می‌کردم، نمی‌خواستم به خودم اجازه‌ی چنین فراغت راحت‌طلبانه‌ای را بدهم. بعد هم که فراغتش حاصل شد، فکر کردم بهتر است منتظر فرصت بهتری بمانم، چون بسیار دل‌انگیزتر است که بتوانیم با خیال راحت گپ گفتی خودمانی داشته باشیم.

با خواندن هر خبری که از روسیه می‌رسید، هر روز به‌فکر شما بودم و با تشویش بسیار می‌توانستم تصور کنم چطور ممکن است از دریافت هر تلگرام چرندی که به‌دست‌تان می‌رسد، بی‌خود و بی‌جهت مضطرب و پریشان شوید. خبرهایی که این روزها از آن‌طرف‌ها می‌رسد، راستش بیش‌تر ناموثق‌اند و این‌جا در جنوب، این‌طور شایعاتِ دروغ دوبرابرِ آنجاست. [۱] کسب و کار شرکت‌های مخابرات، چه آن‌جا و چه این‌جا، این است‌که در بلبشو بودنِ اوضاع اغراق کنند و بر طبل هر شایعه‌ی باورنکردنی‌ای بکوبند. به‌همین دلیل، تا وقتی قضایا کاملاً روشن نشده‌اند، هیچ دلیل و علتی ندارد که مضطرب باشید، همین‌طور از سرِ فکر و خیال و پیش از آن‌که واقعاً اتفاقی افتاده باشد. به‌طور کلی به‌نظر می‌رسد که اوضاع و احوال روالی کاملاً بدون خونریزی طی کند؛ درهرحال هیچ‌کدام از شایعه‌ها درباره‌ی «سلاخیِ» [مخالفان] تأیید نشده است. قضیه فقط دعواهای تند و تیز حزبی است که زیر نورافکن خبرنگاران روزنامه‌های بورژوایی مانند دیوانگی بی‌بند و بار و جهنمی از کشمکش‌ها جلوه می‌کنند. تا جایی‌که به‌سرکوب و کشتار دسته‌جمعی یهودی‌ها مربوط است، همه‌ی شایعات در این‌باره رک و پوست‌کنده، دروغ‌اند. در روسیه دوران کشتار دسته‌جمعی خود‌به‌خود برای همیشه سپری شده است. برای مقابله با چنین رویدادی، آن‌جا قدرت کارگران و سوسیالیسم به اندازه‌ی کافی بزرگ هست. [۲] انقلاب هوای آن‌جا را چنان از آلودگی‌ها و فضای خفقان‌آور پاک کرده است که روزگار کیشینیوف [۳] برای همیشه به‌پایان رسیده است. راستش کشتار یهودیان این‌جا در آلمان بیش‌تر قابل تصور است، … هر چه هست این‌جا هنوز فضایی از دنائت، جبونی، ارتجاع و حماقت، که لازمه‌ی چنین کشتاری است، حاکم است. از این بابت، خیال شما در جنوب روسیه می‌تواند کاملاً راحت باشد. چون آن‌جا کار درگیری بسیار سختی بین دولت پترزبورگ و رادا [۴] حسابی بالا گرفته است، باید قضایا خیلی زود روشن و مشکل حل شود و از این‌طریق بشود با دید بازتری به موقعیت نگاه کرد. درهرحال هر طور به‌موضوع نگاه کنیم مطلقاً نه دلیلی و نه فایده‌ای دارد که شما خود را برای نتیجه‌ای که هنوز قطعی نیست با ترس و تشویش فرسوده کنید. شجاع باشید دخترکم، با سری افراشته، استوار و آرام بمانید. همه‌ چیز روبه‌راه خواهد شد، دلیلی ندارد که آدم همیشه در انتظار بدترین‌ها باشد.

به‌همین دلیل عمیقاً امیدوارم، شما را به‌زودی، در همین ماه ژانویه، در این‌جا ببینم. خبر دیگر این‌که، مَت[یلده] وُ[رم] (Mat[hilde] W[urm]) هم می‌خواست ماه ژانویه بیاید. راستش برایم خیلی سخت است از دیدار شما در ژانویه صرفنظر کنم، اما مسلماً نمی‌توانم قرار [دیدار با متیلده وُرم] را عوض کنم. اما اگر شما بگویید فقط می‌توانید در ژانویه بیایید، شاید لازم باشد همین کار را بکنم؛ شاید متیلده بتواند در فوریه بیاید؟ هرچه هست دلم می‌خواهد هرچه زودتر بدانم، کی همدیگر را خواهیم دید.

حالا یک سالی می‌شود که کارل [لیبکنِشت] در زندان لوکاو [Luckau] [5] است. در این ماه بارها به‌فکر این قضیه بوده‌ام؛ دقیقاً یک‌سال پیش همین‌موقع بود که شما در ورونکه [Wronke] به دیدار من آمده بودید و یک کاج کریسمس خیلی قشنگ به من هدیه کردید… امسال گفتم این‌جا یکی برایم تهیه کنند، اما درختی که آوردند خیلی فکسنی و بی‌قواره است، بدون شاخ و برگ؛ اصلاً با درخت پارسال [که شما آوردید] قابل مقایسه نیست. مانده‌ام که این هشت لامپ کوچکی را که از این‌جا و آن‌جا جمع و جور کرده‌ام به کجایش بیاویزم. این سومین کریسمسی است‌که در این هُلفدانی‌ام، اما غم به‌دل راه ندهید. من مثل همیشه آرام و سرخوشم. دیشب بیدار در رختخواب دراز کشیده بودم؛ حالا مدتی است‌که دیگر هرگز نمی‌توانم قبل از ساعت یکِ بعد از نصفه‌شب بخوابم، اما مجبورم ساعت ۱۰ شب به رختخواب بروم؛ در این فاصله و در تاریکی غرق می‌شوم در رؤیاهای جورواجور. در این دخمه‌ی تاریک روی تشکی که مانند سنگ سفت و سخت است دراز می‌کشم. دور و برم مثل همیشه سکوت حیاطِ کلیسا حکم‌فرماست؛ انگار که در گور خوابیده باشی؛ از پنجره و از روزنه‌ی سقف پرتوی از تیرک چراغ برقِ زندان که سراسرِ شب روشن است، سوسو می‌زند. گه‌گاه می‌توان صدای خفه‌ی تقِ ‌و توقِ قطاری را که در دوردست از جایی می‌گذرد، شنید، یا در نزدیکی، صدای سینهْ صاف‌کردنِ سربازِ نگهبان را، که در پوتین‌های سنگینش چند گامی آهسته می‌رود تا خستگی را از پای به‌خواب‌رفته‌اش به‌تکاند. صدای سایشِ شن زیر این گام‌ها چنان نومیدوارانه است‌که گویی سراسرِ بی‌هودگی و بن‌بست و بی‌چارگیِ وجود[انسان] در این شب تاریک و نمور طنین افکنده ‌است. این‌جا، ساکت و بی‌کس دراز کشیده‌ام، پیچیده در تو-در-توی پیچانِ این پرده‌ی سیاهِ ظلمتِ ملال و اسارتِ زمستان؛ و با همه‌ی این‌ها، قلبم از زخمه‌ی شعفی ناباورانه و ناشناخته می‌تپد، چنان‌که گویی زیر پرتو درخشان نور آفتاب بر چمن‌زاری گل‌باران قدم می‌زنم. این‌جا، در تاریکی، به زندگی لبخند می‌زنم، چنان‌که گویی رازی سحرآمیز در دل دارم که می‌تواند به غمزه‌ای، همه‌ی این اهریمنی‌ها و غم‌بارگی‌ها را رسوا کند و آن‌ها را به هیاهوی روشنی و شادی و خوشبختی بدل سازد. و غرقِ این حال و هوا، خودم در جستجوی علت این شادی‌ام، و چون هیچ علتی نمی‌یابم، دوباره می‌خندم، این‌بار به‌خودم. به‌نظر من، آن راز چیزی نیست جز خودِ زندگی؛ کافی‌ است آدم خوب و دقیق نگاه کند: ژرفای ظلمت شبانه زیبا و دست‌نواز است هم‌چون مخمل. و کافی است آدم خوب و دقیق گوش فرا دهد: خش‌خشِ شنِ نمناک زیر گام‌های آرام و خسته‌ی نگهبانِ شب، ترنم ترانه‌ی کوچک و زیبایی از زندگی است. در چنین لحظه‌های گریزپایی به شما فکر می‌کنم و از صمیم قلب دلم می‌خواهد این کلید سحرآمیز را به شما بدهم تا شما هم همیشه و درهر حال‌وروزی، زیبایی و شادمانیِ زندگی را لمس کنید، تا شما هم غوطه‌ور در این شور و اِغوا زندگی کنید و بر چمن‌زارِ رنگارنگ قدم بردارید. مبادا فکر کنید می‌خواهم شما را به پرهیز و پارسایی و شادمانیِ وهم‌آلود حواله کنم. نه، از صمیم قلب آرزومندِ همه‌ی شادی‌های ملموس و واقعی برای شما هستم. فقط و فقط می‌خواهم سهمی از این سرخوشیِ پایان‌ناپذیرِ درونی‌ام را به شما بدهم تا خیالم از بابت شما راحت باشد، تا شما در جامه‌ای ستاره‌دوزی‌شده راهِ زندگی را پی بگیرید؛ جامه‌ای که سپر بلای شما در برابر همه‌ی خُرده‌نگرانی‌ها، پیش‌پاافتادگی‌ها و چیزهای هراس‌ناک و تشویش‌آور شود.

[بارِ پیش که این‌جا بودید] در پارک اشتگلیتز [Steglitz] دسته‌گلی زیبا از شاخ و برگ و میوه‌ی توت‌های وحشیِ سرخابی و ارغوانی چیدید. برای چنان دسته‌گلی می‌توان از بوته‌ی توت‌های سیاه شاخ‌وبرگی چید، یا از یاسِ کبود [Holunder] ــ که میوه‌هایش در لابلای دانه‌های تنگْ بهم‌چسبیده‌ی برگ‌های پهنِ چنگال‌وارش آویخته‌اند، و شما آن‌ها را به‌خوبی می‌شناسید ــ ، یا شاید از برگِ نو [=مندراچه یا لیگوستروم]، یا از جوانه‌های ظریف و تُردِ راست‌قامتِ توت‌ها و بُته‌میوه‌ها و برگ‌های باریک و بلند و سبزشان. میوه‌ی توت‌های سرخابی و ارغوانی پنهان‌شده زیر برگچه‌ها می‌توانند ازگیل‌های کوچک فندقی باشند؛ این‌ها درواقع سرخ‌اند اما در ماه‌های آخر سال، زمانی‌که خیلی رسیده و پلاسیده شده‌اند، بیش‌تر سرخابی و ارغوانی به‌نظر می‌آیند؛ برگچه‌ها شبیه به مورت[Myrte]اند، کوچک، با نوکی تیز، سبزِ تیره، با رویی چرمین و پشتی زمخت.

سونوشا، راستی [نمایش‌نامه‌ی] «چنگکِ شوم» [نوشته‌ی آگوست فون] پلاتن را می‌شناسید؟ می‌توانید آن‌را برایم به‌فرستید یا با خودتان بیاورید؟ کارل یک‌بار اشاره کرد که آن کتاب ‌را در خانه خوانده است. شعرهای [اِشتِفان] گئورگه [۶] واقعاً قشنگ‌اند؛ حالا یادم می‌آید این مصرع را که شما معمولاً موقع قدم‌زدن‌هایمان در علف‌زار زمزمه می‌کردید: «و زیر نجوای دانه‌های سرخ‌فام»، کجا دیده‌ام. می‌توانید گاه‌به‌گاه برایم از «آماندیسِ» [۷] تازه رونویسی کنید؟ من این شعر را خیلی دوست دارم ــ البته به لطفِ ترانه‌ی هوگو ولف ــ که این‌جا اما ندارمش. هنوز «افسانه‌ی لِسنیگ» [۸] را می‌خوانید؟ من دوباره سروقت «تاریخ ماتریالیسم» لانگ رفتم که همیشه برایم هیجان‌آور است و سرحالم می‌آورد. خیلی دلم می‌خواهد شما هم زمانی آن‌را بخوانید.

آه، سونیچکا؛ این‌جا اخیراً قلبم واقعاً تیر کشید. در حیاط زندان، که جای قدم‌زدنِ من است، اغلب ارابه‌های ارتشی می‌آیند که انباشته‌اند از خورجین‌ها و کوله‌پشتی‌ها و اونیفورم‌های سربازان، پر از لکه‌های خون… این‌ها را این‌جا خالی و بین سلول‌ها تقسیم می‌کنند که وصله پینه و دوباره بارِ کامیون شوند و فرستاده شوند برای ارتش. چند روز پیش ارابه‌ای آمد که به‌جای اسب‌ها، گاومیش‌ها می‌کشیدندش. برای اولین بار بود که این حیوان‌ها را از نزدیک می‌دیدم. آن‌ها قُلدرتر و پت‌وپهن‌تر از گاوهای خودمان هستند، با سرهایی تخت و شاخ‌هایی در پهناْ خمیده. کّله‌های‌شان بیش‌تر شبیه گوسفندهای ماست، کاملاً سیاه، با چشمانی بزرگ و نوازش‌گر. از رومانی آورده بودندشان، غنیمت جنگی بودند… سربازانی که ارابه‌ها را می‌راندند تعریف می‌کردند که به‌دام‌انداختن این حیوانات وحشی خیلی پُردردسر بوده است و سخت‌تر از آن، به کار بارکشی واداشتن‌شان، چرا که به زندگی در آزادی عادت داشته‌اند. آن‌ها را تا آن‌جا و چنان با شدت می‌زده‌اند که سزاوار آهِ «وای بر مغلوبان» [۹] است… فقط در برِسلاو باید صد تا از این حیوانات وجود داشته باشد. این گاومیش‌های بیچاره که به علف‌زارهای سرسبز و پُرپشت رومانی عادت داشتند، نواله‌ای بسیار اندک و بی‌مایه در آخور دارند. آن‌ها را بی‌هیچ رحم و مروتی سنگ‌دلانه به‌کار می‌گیرند تا هر ارابه‌ای را بکشند و زیر این بار خیلی زود تلف ‌شوند؛ ــ چند روز پیش ارابه‌ای پر از خورجین‌ها وارد زندان شد. آن‌قدر بارِ این ارابه کرده بودند که گاومیش‌ها نتوانستند از پشته‌ای که جلوی دروازه‌ی زندان هست، عبور کنند. سرباز ارابه‌ران، جوانکی خشن، آن‌چنان با دسته‌ی پهن و سفت شلاق بر حیوان درمانده ضربه می‌زد که بالاخره صدای زنِ نگهبان درآمد و سرباز را مورد عتاب‌وخطاب قرار داد که: مگر رحم ندارد و دلش به‌حال این حیوان نمی‌سوزد! سرباز با لحنی تلخ و عبوس جواب داد: «به ما آدم‌ها هم هیچ‌کس رحم نمی‌کند» و شلاق را محکم‌تر کوبید… حیوان‌ها بالاخره زور بیش‌تری زدند و از تپه‌ی جلوی زندان بالا آمدند، یکی‌شان اما خونین و مالین… سونیچکا، پوست گاومیش که به‌ضخامت و سفتی مشهور است، ازهم دریده بود. موقع خالی‌کردن بار، گاومیش‌ها کاملاً آرام، خسته و کوفته ایستاده بودند و یکی از آن‌ها، همان‌که خونین بود، فقط روبرویش را نگاه می‌کرد، با صورتی سیاه و چشمانی سیاه و نوازش‌گر، هم‌چون چهره‌ی آرام کودکی گریان، پس از هق‌هقی بسیار. قیافه‌اش درست مثل قیافه‌ی کودکی بود که سخت تنبیه شده باشد، بی آن‌که بداند چرا و به‌چه خاطر، بی آن‌که بداند چگونه باید از این زجر و این خشونت عریان خلاص شود… من آن‌جا ایستاده بودم و حیوان نگاهم می‌کرد؛ اشک‌هایم سرازیر شد. اشک‌های او بودند که از چشمان من جاری می‌شدند؛ در سوگ هیچ برادر عزیزی نمی‌توان با چنان دردی گریست و لرزید که من در درماندگی و بی‌چارگی‌ام دربرابر رنجِ خاموش این حیوان، گریستم و لرزیدم. آه، چه دورند و دسترس‌ناپذیر و ازدست‌رفته‌اند مرغزارهای تر‌وتازه‌ی آزاد و سبز رومانی! چه دیگرگونه بود آن‌جا تابش خورشید، وزشِ نسیم؛ چه دیگرگونه بودند نوای زیبای پرندگان و غرش خوش‌طنین گوزن‌ها. و این‌جا، این شهر بیگانه‌ی باران‌زده، این طویله‌ی ویرانه، این کاه پوسیده‌ی تهوع‌آور آمیخته به یونجه‌های گندیده، این آدم‌های بیگانه‌ی هول‌انگیز؛ و این شلاق‌های شرزه، خونی‌که از زخم‌های تازه فوران می‌زند… آه، گاومیش بی‌چاره‌ی من، برادر بی‌چاره‌ی عزیزم، هردوی ما این‌جا بی‌چاره و درمانده و ساکت و صامت ایستاده‌ایم و فقط در درد، در بی‌چارگی و دلتنگی‌های‌مان، یکدل و یک‌سینه‌ایم. ــ در این فاصله، زندانی‌ها دور و برِ ارابه می‌پلکیدند، خورجین‌های سنگین را به‌دوش می‌گرفتند و به انبار می‌بردند؛ سرباز، هردو دستش را در جیب‌های شلوارش کرده بود، با گام‌های بلند در حیاط به این‌سو و آن‌سو می‌رفت و لبخند بر لب، ترانه‌ای کوچه‌بازاری را سوت می‌زد. و همه‌ی این جنگ باشکوه از کنار من می‌گذشت.

هرچه زودتر برایم بنویسید.
در آغوش‌تان می‌گیرم، سونیچکا.
ر[زای] شما.

[پ. ن.] سونوشکا، عزیزترینم، به‌رغم همه‌ی این‌ها، آرام باشید و سرخوش. زندگی همین است و همین‌طور هم باید پذیرفتش: دلیرانه، به‌دور از نومیدی و لبخندزنان؛ به‌رغم همه‌ی این [ناگواری]ها، کریسمس مبارک! …

توضیح مترجم: این نامه از کتاب «رزا لوکزامبورگ، یا: بهای آزادی» [Rosa Luxemburg, oder: Der Preis der Freiheit] از انتشارات «دیتز برلین» به سفارش «بنیاد رزا لوکزامبورگ»، برگرفته شده است.
از نامه به سوفی لیبکنشت احتمالاً دو ترجمه به‌فارسی وجود دارد. ترجمه‌ی نخست، با عنوان «نامه به سونیا» قابل دسترس نبود و روشن نیست، ترجمه‌ی همین نامه‌ی معین به سوفی لیبکنشت [Sophie Liebknecht] باشد یا نه. ترجمه‌ی دوم، در کتاب «گزیده‌هایی از رزا لوکزامبورگ»، «به‌کوشش کوین اندرسن و پیتر هودیس»، ترجمه‌ی حسن مرتضوی، نشر ژرف، سال ۱۳۹۶ منتشر شده است.
ترجمه‌ی تازه‌ای از این نامه دست‌کم به‌ دو دلیل بی هوده نیست. نخست: متن انتخابی اندرسون ـ هیودیس، که منبع ترجمه‌ی حسن مرتضوی است، فاقد دوصفحه‌ی اولِ این نامه است؛ و دوم: در ترجمه‌ی نامه به انگلیسی، و به‌ناگزیر در ترجمه‌ی فارسی، برخی از ظرایف متن اصلی آلمانی ازدست رفته‌اند. ساده‌ترین نمونه، لحنِ نامه است: رزا لوکزامبورگ به‌رغم رابطه‌ی بسیار صمیمانه و پُرعطوفتش با سوفی لیبکنشت، او را «شما» ـ و نه «تو» ـ خطاب می‌کند.
نامه‌های رزا لوکزامبورگ به سوفی لیبکنشت، همسر کارل لیبکنشت، معمولاً ـ و در فارسی نیز ـ با عنوان نامه به «سونیا» ترجمه شده‌اند. از آنجاکه سوفی در روسیه به‌دنیا آمده است و شکل مخفف تحبیبیِ نام «سوفی» به روسی «سونیا»ست، رزا نام مخفف او را یک‌بارِ دیگر از سر مهر و به‌رسم زبان آلمانی خلاصه می‌کند و او را گاه «سونیچکا»، گاه «سونوشکا» و گاه «سونوشا» می‌نامد.
تاریخ این نامه دسامبر ۱۹۱۷، چند روز پیش از تعطیلات کریسمس است که در ترجمه‌ی فارسی سهواً «اواسط سپتامبر» نوشته شده است.


یادداشت‌ها:

[۱] سوفی لیبکنشت [Sophie Liebknecht] (1884 ـ ۱۹۶۴) همسر کارل لیبکنشت، اهل شهر «روستو» در کنار رودخانه‌ی دُن بود.
[۲] در تاریخ ۲۴ اکتبر (به تقویم آلمانی: ۶ نوامبر؛ تا سال ۱۹۱۸ تقویم یولیانی در روسیه رایج بود) ۱۹۱۷ بلشویک‌ها در شهر پتروگراد (سن پترزبورگ امروز)، پایتخت روسیه، با شروع قیام مسلحانه، دولت موقت کرنسکی را در ۲۵ اکتبر ساقط و انقلاب اکتبر را آغاز کردند. در ۲۶ اکتبر دومین کنگره‌ی شوراهای سراسری روسیه کسب قدرت از سوی شوراهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان را تصویب کرد. نخستین دولت شورایی، «شورای کمیساریای خلق»، به ریاست و. ا. لنین تأسیس شد.
[۳] در ماه آوریل ۱۹۰۳، در شهر کیشینیوف سازمانی مسلح که به‌دست رژیم تزاری ساخته شده بود، به سرکوب و آزار یهودی‌ها، دانشجویان، چپ‌ها و کارگران انقلابی پرداخت. این سرکوب دسته‌جمعی واکنش رژیم تزاری در برابر اعتصابات و تظاهرات بود. در این‌باره، ر. ک: Edgar H. Judge: Ostern in Kischinjow. Anatomie eines Pogroms, Mainz 1995.
[4] در آوریل ۱۹۱۷، در شهر کیف «رادای مرکزی اوکرائین» از سوی حزب‌ها و گروه‌های اوکرائینی تأمین شد. این نهاد پس از انقلاب اکتبر خود را بالاترین ارگان «جمهوری خلق اوکرائین» اعلام کرد و علیه «شورای کمیساریای خلق» پتروگراد موضع گرفت. در نخستین کنگره‌ی شوراهای سراسری اوکرائین در دسامبر ۱۹۱۷ در شهر خارکوف دولت رقیبِ «رادا» با عنوان دولت شورایی اوکرائین تشکیل شد. در ۲۶ ژانویه‌ی (۸ فوریه) ۱۹۱۸ سربازان شوروی کیف را اشغال کردند.
[۵] کارل لیبکنشت را در ۸ دسامبر ۱۹۱۶ به زندان لاکاو آورده بودند.
[۶] «حلقه‌ی هفتم: بگذار صلا دهم»، اثر اِشتِفان گئورگه.
[۷] شعر قهرمانیِ فکاهی از کریستُف مارتین ویلند.
[۸] «افسانه‌ی لِسینگ»، اثر فرانتس مهرینگ.

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%86%d8%a7%d9%85%d9%87%e2%80%8c%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d8%b2-%d8%b2%d9%86%d8%af%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%b3%d9%88%d9%81%db%8c-%d9%84%db%8c%d8%a8%da%a9%d9%86%d8%b4%d8%aa/feed/ 0 4757
نه می بخشیم، نه فراموش می کنیم! (مونیکا آرتل) http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%86%d9%87-%d9%85%db%8c-%d8%a8%d8%ae%d8%b4%db%8c%d9%85%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4-%d9%85%db%8c-%da%a9%d9%86%db%8c%d9%85-%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%da%a9%d8%a7-%d8%a2/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%86%d9%87-%d9%85%db%8c-%d8%a8%d8%ae%d8%b4%db%8c%d9%85%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4-%d9%85%db%8c-%da%a9%d9%86%db%8c%d9%85-%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%da%a9%d8%a7-%d8%a2/#respond Thu, 16 Jan 2020 06:55:30 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4707 شاید بسیاری از ما اطلاع نداشته باشیم جملۀ معروفِ «نه می‌بخشیم، نه فراموش می‌کنیم» که در ایران و سراسر جهان به شعار مبارزان انقلابی مبدل گردیده، از کیست؟

مونیکا آرتل (Monika Ertl اوت ۱۹۳۷ – ۱۲ مه ۱۹۷۳) دختر فیلمبردار هانس اورتل، عضو جنبش زیرزمینی مسلحانه در بولیوی ولی اهل آلمان بود و همان زن شجاع و آزادیخواهی است که انتقام مرگ چه گوارا را از کسی که دستور قتل او را صادر کرده بود گرفت. جملۀ معروفِ “نه می‌بخشیم، نه فراموش می‌کنیم”، از این زنِ مصمم و آزادیخواه‌ است که هم اکنون نیز در ایران و سراسر جهان به شعار مبارزان انقلابی مبدل گردیده است.

مونیکا آرتل

پدر مونیکا آرتل، به نام “هانس آرتل” طی جنگ جهانی دوم به نازی‌ها پیوست و به عنوان عکاس به یکی از تبلیغ ‌چی‌های هیتلر بدل گشت. با ورود ارتش سرخ به برلین در ۲می ۱۹۴۵، هانس با جمعی از جنایتکاران نازی به کمک سازمان های نظامی امریکا از طریق واتیکان در بولیویا پناه داده شد و در مقابل آن، اطلاعاتش را به آنان سپرد.

مونیکا درسال ۱۹۵۸با یک آلمانی ازدواج کرد ودر شیلی، نزدیک اقامتگاه کارگران معدن اقامت گزید ولی پس از مدتی از او جدا شد. وضعیت معدنچیان و زندگی فلاکتبارآنان تاثیر ژرفی بر جهان‌بینی‌اش نسبت به طبقه محکوم وستم‌زده‌ی جامعه گذاشت.او کانونی برای رسیدگی به یتیمان ساخت که جهت جمع آوری کمک‌های مالی برای آن به کشورهای مختلف سفرهایی داشت که درهمین گیرودار با جریان چپ رابطه برقرارکرد.

مونیکا در بولیوی با جوانانی آشنا شد که با دیدگاه‌های چپ، خواهان آزادی کشورشان از سرکوب نظامیان بودند. درهمان سال ها او با این جوانان نزدیک تر شد و این نزدیکی دیدگاه‌های سیاسی او را رادیکال تر کرد. دردهه شصت میلادی با ورود چه گوارا به بولیوی، مونیکا به این جنبش پیوست و مدتی بعد یک عضو فعال ارتش آزادی بخش بولیوی شده بود.

وقتی به تاریخ ۹اکتبر ۱۹۶۷،ارنستو چه‌گوارا قهرمان نامدار امریکای لاتین به همکاری مستقیم سی.آی.ای در بولیویا به قتل رسید، به فرمان دگروال روبرتو کینتانیا دستانش را قطع کردند. دو سال پس از آن، کینتانیا با ضربات قنداق تفنگ، کمر زندانی سیاسی به نام “گوئیدو اینتی پاردو” از رهبران چریک‌ها و یکی از پنج چریک باقی‌مانده از جنبش چه‌گوارا در بولیویا را شکست و بعد او را به قتل رسانید. از آن زمان، روبرتو به یک چهره منفور در میان چپ‌ها بدل گشت و «ارتش آزادی‌بخش ملی» در پی گرفتن انتقام از او بود. دولت بولیویا از ترس همرزمان چه‌گوارا، او را به عنوان کنسول به هامبورگ اعزام کردند. مونیکا آرتل عشق بیکران و تعهدی استوار به چه‌گوارا و آرمان انقلابی‌اش داشت و «اینتی پاردو» نیز منبع الهامش بود. به درخواست «جنبش آزادی‌بخش ملی» او برای انتقام‌جویی رفقای همرزمش کمر بسته و در این راه حاضر بود جانش را فدا نماید.

او درآخرین نامه‌ به خانواده‌اش درسال۱۹۶۹نوشت: «بدرود، من می روم و شما دیگر مرا هرگز نخواهید دید.»

پس از کشته شدن چه گوارا، “سرهنگ روبرتو کینتانیا پرز” که دستور قتل چه گوارا را در روز ۹ اکتبر ۱۹۶۹ صادر کرده بود، به منفور ترین و تحت تعقیب‌ ترین فرد توسط انقلابیون تبدیل شد. چهار سال بعد در اول ماه آپریل سال ۱۹۷۱درحالی که کینتانیا روبرتو به عنوان کنسول بولیوی درهامبورگ خدمت می‌کرد، زنی که خود را جهان‌گرد استرالیایی معرفی می‌کرد، با روبرتو کینتانیا، کنسولِ بولیویا در شهر هامبورگ آلمان قرار ملاقات می‌گذارد. این زن ۳۴ساله که کلاه و لباس شیک بر تن و عینک آفتابی به چشم داشت وارد دفتر کنسول گردیده، با خونسردی تفنگچه‌ای از بکسش درآورده با شلیک چند گلوله او را به قتل می‌رساند. وی سپس کلاه، بکس، تفنگچه و سایر وسایلش را در گوشه‌ای پرتاب کرده بدون اینکه اثری از خود برجا گذارد موفق به فرار می‌گردد. این زن شجاع و جسور “مونیکا آرتل” بود که به «انتقام‌گیرِ چه‌گوارا» شهرت یافته است.

در کیف دستی او یادداشتی به دست آمد که روی آن نوشته بود: «پیروزی یا مرگ، ارتش آزادی‌بخش ملی».

دولت بولیویا جایزه‌ای بالاتر از جایزه‌ی تعیین شده برای ترور چه‌گوارا را برای مونیکا آرتل گذاشت و نامش در لیست تروریستان جهان درج گردید.

مونیکا دوسال بعد در سال ۱۹۷۳ در حالی که تلاش داشت به خانه پدری در لاپاز برود، شناسایی شد و سپس به قتل رسید.

هرناندو کالوو اسپینا در کتاب «زیبارویان و شورشیان» (Belles et rebelles) جریان به دام افتادن مونیکا آرتل را چنین شرح می‌دهد:

«مونیکا به‌همراه یک رفیق آرژانتینی بود. هنگامی ‌که نزدیک خانه پدری رسیدند، یک بانوی فروشنده آنان را از خطر آگاه کرد: محل تحت اشغال بود و نظامیان منطقه را محاصره کرده بودند. سه روز پس از آن در محله آلتو در جوار پایتخت، آنان را می‌یابند. آن روز ۱۲ماه می ۱۹۷۳بود. در ظاهر یک خانه امن بوده که به‌ عنوان مخفیگاه به کار می‌رفت. ولی به‌رغم آن، پلیس آنان را یافته بود. مونیکا و همراهش تا آخرین گلوله شان مقاومت کردند. پلیس اظهار داشت که آنان طی درگیری کشته شدند. ولی سال‌ها بعد، پدر مونیکا گفت که دخترش پیش ازآن که به قتل برسد، تحت شکنجه قرارگرفته بود. به رغم اصرار خانواده‌ و بخصوص خواهرش بر تحویل‌دهی جسد او، از ترس گسترش محبوبیت و تبدیل شدنش به عنوان نماد شجاعت و ایستادگی برای آزادی خواهان و زحمت کشان جهان، هرگز جسدش به خانواده سپرده نشد. تنها در ورودی گورستانی در لاپاز لوحی نصب است که روی آن نوشته اند: در اینجا مونیکا آرتل آرمیده است

این زن پیشرو و با اراده، با نثار جانش انتقام خون دو قهرمان را از دشمنان راه آزادی گرفت و خود به یکی از قهرمانان تاریخ بدل گشت. خون مونیکاها اگر از یک طرف پشت امپریالیزم و نظام‌های اجیر وابسته و دست‌نشانده‌اش را می‌لرزاند، از جانب دیگر الهام‌بخش پیکارِ بی‌امان و سازش‌ناپذیرِ میلیون ها مبارز راهِ آزادی وعدالت در سراسرِ جهان بوده و خواهد بود.

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d9%86%d9%87-%d9%85%db%8c-%d8%a8%d8%ae%d8%b4%db%8c%d9%85%d8%8c-%d9%86%d9%87-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d9%85%d9%88%d8%b4-%d9%85%db%8c-%da%a9%d9%86%db%8c%d9%85-%d9%85%d9%88%d9%86%db%8c%da%a9%d8%a7-%d8%a2/feed/ 0 4707
صلح کریسمس http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b5%d9%84%d8%ad-%da%a9%d8%b1%db%8c%d8%b3%d9%85%d8%b3/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b5%d9%84%d8%ad-%da%a9%d8%b1%db%8c%d8%b3%d9%85%d8%b3/#respond Sat, 21 Dec 2019 13:32:59 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4446 ارتشهای آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می‌جنگیدند. هفتهٔ منتهی به کریسمس شماری از سربازان آلمانی و انگلیسی با سلام و دست تکان دادن از پشت خاکریز، به ‌همدیگر نزدیک شدند، گویی که اصلاً با هم دشمنی ندارند.
شب کریسمس، جنگ را تعطیل کردند و عملاً آتش بسی نانوشته به اجرا گذاشتند تا دست‌کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.

در ارتش آلمان، یکی از سربازان که سابقهٔ خواندن در اپرا را داشت شروع به خواندن ترانهٔ کریسمس مبارک کرد، سربازان دیگر جبهه‌ها صدای خوانندهٔ آلمانی را می‌شنوند و با پرچمهای سفید، به نشانهٔ صلح از خاکریز بالا می‌آیند و به سوی ارتش آلمان می‌روند.
آن شب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام می‌خورند، آواز می‌خوانند و کریسمس را جشن می‌گیرند، ولی فرماندهان هر ۳ ارتش توافق می‌کنند که از روز بعد صلح شکسته و دوباره جنگ آغاز شود!

صبح روز بعد دست و دل سربازان به جنگیدن نمی‌رفت. چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی ۳ نمایندهٔ ارتش، تصمیم بر این شد تا برای سرگرمی گروه سربازان با هم فوتبال بازی کنند.

سربازان به قدری با هم رفیق می‌شوند که با هم عکس می‌گیرند و هدیه رد و بدل می‌کنند و حتی آدرس خانه‌های خود را به همدیگر می‌دهند تا پس از خاتمهٔ جنگ به کشورهای هم سفر کنند! دیداری که هیچگاه پیش نیامد، چراکه اغلب این سربازان در نبرد کشته شدند.
رویدادی که ذکرش رفت با نام «Christmas Truce» در تاریخ معاصر شناخته می‌شود.
سال‌ها بعد «کریس .دی .برگ» متن یکی از نامه‌های سربازان را در یک حراجی به قیمت ۲۷ هزار دلار می‌خرد. «پل مک کارتنی» هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال ۲۰۰۵ هم «کریستین کاریون» با استناد به مدارک این رویداد، فیلمی با نام «کریسمسِ مبارک» می‌سازد، فیلمی که اسکار بهترین فیلم خارجی را می‌گیرد.

در جنگ کسانی کشته می‌شوند که نه همدیگر را می‌شناسند و نه می‌دانند چرا می‌جنگند؟ اما کسانی که جنگ را به راه می‌اندازند، هم همدیگر را می‌شناسند و هم چرایی جنگیدن با هم را.

آتش‌بس زیبا در کریسمس ۱۹۱۴ لحظه‌ای نمادین از صلح و انسانیت را در میان یکی از خشن‌ترین وقایع تاریخ معاصر به نمایش گذاشت.

یاد این سربازان بی گناه گرامی و نفرین بر جنگ افروزان گناهکار باد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%b5%d9%84%d8%ad-%da%a9%d8%b1%db%8c%d8%b3%d9%85%d8%b3/feed/ 0 4446
لنین را چگونه بشناسیم؟ لنینیسم را چگونه بیآموزیم؟ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c%d9%85%d8%9f-%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c%d9%85%d8%9f-%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86/#respond Fri, 20 Dec 2019 05:29:29 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4434 کيوان خسروی

امروز ديگر مشخص شده که بت کردن لنين درگذشته وحال تنها توسط کسانی صورت گرفته و می گيرد که قصد تظاهر به وفاداری به سوسياليسم را دارند. اين وفاداری در دوران کنونی تنها در هدف قرار دادن مقابله ايدئولوژيک تعریف می‌شود.

لنين برای کمونيست های واقعی بت نبوده و نيست، بلکه سرچشمه تفکر و عمل انقلابی است و اتفاقا به همین دلیل نام و اندیشه او را با سيلی از اتهامات همراه می کنند، در حالیکه لنين در مبارزه ميليون ها انسان برای ساختمان سوسياليستی همیشه جاودان است.
او جاودان است در هر سلول و هرکميته حزبی، آنجا که توده های مردم هستند و در هر مسیر و راهی که به سوی سوسياليسم می رود، در هر ابتکار سازمانی که همبستگی طبقاتی را ممکن می سازد.

در هر چرخش تاريخی تلاش می شود تفاوت های طبقاتی درسايه قرار گیرند. همآنگونه که امروز چنین می کنند و تبلیغ می کنند که گويا بدلیل شرایط گذار به جامعه پست صنعتی و اطلاعاتی، ديگر«جامعه طبقاتی» منسوخ شده.
در یک تلاش دیگر می کوشند کمونيست‌ها را متقاعد کنند که در شرايط کنونی بهتر است بیشترین انعطاف ایدئولوژیک را پیش بگیرند. در توجیه این توصیه خود می گویند: شعارهای سوسیالیستی استراتژیک اند و باید آموخت که اهداف و آرزوهای استراتژيکی خود را کتمان کرد.

این درست خلاف اندیشه های لنین است. لنين می گويد: «صداقت در سیاست، بهترين روش است. سياست اصولی – کارآمد ترين سياست است. تنها با چنین روشی می توان بطور واقعی و استوار تمايل و اعتماد توده ها را جلب کرد.»
کارکنان یدی و فکری تنها زمانی به حزب سیاسی طرفدار منافع آنها اعتماد می کنند، که آن حزب سیاست آشکار، صریح و صادقانه ای داشته باشد. لنین می گفت: این توهمی بیش نخواهد بود که زحمتکشان بلافاصله به سوی ما خواهند آمد و برای ما آغوش خواهند گشود.
با همین صداقت سیاسی، باید بتوان به توده ها، به طبقه کارگر و به اقشار زحمتکش جامعه نزديک شد. حتی به عقب مانده ترين اقشار اين طبقه .

اینست آن سیاست و روشی که لنين داشت. منشور شورای کميساريای ملی ۳۰ ژانويه سال ۱۹۱۹ که درآن تاکيد ويژه بر حمايت ازکودکان شده بود، نمونه ای از این روش است.
لنين درآن زمان اظهار داشت:«بهتر است خودمان گرسنه بمانيم، اما کودکان را غذا بدهيم». صدور این منشور با توجه به شرایطی که وجود داشت، صادقانه ترین تصمیم بود، چنان که مردم از فرمان ۱۷ ماه مه سال ۱۹۱۹ با شادی و وجد استقبال کردند.
لنين آينده روسيه را با آموزش و تحصيل پيوند داد وازاين رو مردم شوروی را به آموختن، آموختن و بازهم آموختن فراخواند. لنين مبتکر ايجاد کميسيون ويژه در زمينه بهبود زندگی کودکان بنمايندگی ف.ا. دزرژينسکی شد. لنين می گفت: «درجمهوری شوروی کودکان محروم و بی سرپرست نخواهند بود. بگذار شهروندان شوروی خوشبخت باشند.»
تا سال ۱۹۳۵ در شوروی بی سرپرستی کودکان بطور کامل برچيده شد. اما امروز درروسيه چهار ميليون کودک بی سرپرست وجود دارد و۲/۵ ميليون کودک به مدرسه نمي روند و استعمال مواد مخدر درميان کودکان ۴۲ بار افزايش يافته است.

وقتی گفته می شود که صلح و آزادی، برادری و برابری، کار و زندگی با نام لنین پیوند دارند، با استناد به این واقعیات سخن می گویند.

فعاليت تئوريک لنين ازمبارزه روزانه وی جدا نبود. لنين درجريان مبارزات پرشورانقلابی خود درتکامل احکام مارکسيستی وانطباق آن با شرايط تاريخی نوين، بسط خلاق آن و تکامل تئوری انقلابی نقش بی همتايی را در جهان ايفا کرد. دگم ها را درهم شکست و آفرينندگی و خلاقيت را جايگزين آن کرد.

لنين می گفت: «مارکسيسم مذهب نيست، مارکسيسم نظريه ای قشری و جامد نيست، مارکسيسم ضد دگماتيک و خلاق است». اين لنين بود که تئوری اقتصادی مارکسيسم را بر بنياد شرايط تاريخی نوين گسترش داد و قانونمندی مرحله امپرياليستی سرمايه داری را نشان داد و مشخصات مرحله نوين وماهيت اقتصادی وسياسی امپرياليسم را کشف کرد.
بازهم اين لنين بود که راه ايجاد اقتصاد سوسياليستی و گذار تدريجی آن به کمونيسم را طراحی کرد و با بيان اصول اساسی اقتصاد سوسياليستی علم اقتصاد سوسياليستی را بنيان نهاد.

لنين ادامه دهنده آموزش های مارکس وانگلس بود. لنين انديشه انقلابی و عمل انقلابی را بهم پيوند داد. لنينيسم بمثابه يک جهان بينی علمی و بمثابه مرحله نوين مارکسيسم و نتيجه فرايافت خلاقانه آن درشرايط امپرياليسم و انقلابات پرولتری است. لنين دولت شوروی را بنيان نهاد.

لنين نيز بمانند مارکس و انگلس جوانان را نسل بالنده جامعه و نسل آينده ساز می انگاشت و بر آن بود که برخورد طبقاتی و سياسی جوانان با پديده های اجتماعی اهميت فراوانی دارد و معتقد بود که جوانان به اشکال دیگر، از راه های ديگر و به شکل ديگر و دراوضاع ديگر به سوسياليسم نزديک خواهند شد.

لنين نيز بمانند مارکس وانگلس جوانان را نسل بالنده جامعه و نسل آينده ساز می انگاشت و بر آن بود که برخورد طبقاتی و سياسی جوانان با پديده های اجتماعی اهميت فراوانی دارد و معتقد بود که جوانان به اشکال دیگر، از راه های ديگر و به شکل ديگر و دراوضاع ديگر به سوسياليسم نزديک خواهند شد.

لنين به جوانان توصيه می کرد: «فقط در کار مشترک با کارگران و دهقانان انسان می تواند کمونيست واقعی شود. لنين جوانان را از انقلابی نمائی و ايده آليسمی که با آموزش های انقلابی همخوانی ندارند برحذر می داشت و به آنها توصیه می کرد، در هر شرايطی، وضع جنبش انقلابی را در انطباق با آن در نظر بگيرند واز کاربرد شعارهای بی موقع و لفاظی های انقلابی دوری کنند، زيرا درجنبش دانشجويی در وضع سياسی جامعه و در گذارهای نابهنگام جامعه، در برخورد به رژيم مطلقه، مضرترين روش غفلت از درک شرایط است.»
اين به آن علت بود که به اعتقاد لنين جوانان درتدارک و انجام انقلاب سهم فعالی را دارند. درانقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و دردوره دفاع ارنظام شوروی، اين جوانان بودند که درصفوف گارد سرخ يعنی نخستين دسته های سربازان انقلاب با قهرمانی وفداکاری های بسيار رزميدند. ۵۴ درصد افراد گارد سرخ که شجاعانه از دستآوردهای انقلاب اکتبر دفاع کردند، جوانان و دختران جوان به سن تا ۲۳ سال بودند. انقلاب اکتبر گرچه انقلاب کارگران، دهقانان و سربازان بود، ولی به حق ميتوان گفت که اين انقلاب، انقلاب جوانان کارگر ودهقان نيز بود.
لنين درمورد وضع انقلابی به انقلابيون و احزاب انقلابی توصيه می کند که تنها با خواستن پيشآهنگ انقلاب نمی شود، زیرا انقلاب کار توده های مردم است: “تنها پيشآهنگ را به ميدان رزم قطعی فرستادن نه فقط کار نابخردانه ايست، بلکه خيانت و بازی با قيام است.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86%d9%87-%d8%a8%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c%d9%85%d8%9f-%d9%84%d9%86%db%8c%d9%86%db%8c%d8%b3%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%da%86%da%af%d9%88%d9%86/feed/ 0 4434
زندگی به راه خویش خواهد رفت، پاسخ‌‬های لنین به مسائل معاصر http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87%d8%af-%d8%b1%d9%81%d8%aa%d8%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%e2%80%8c%e2%80%ac%d9%87%d8%a7/ http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87%d8%af-%d8%b1%d9%81%d8%aa%d8%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%e2%80%8c%e2%80%ac%d9%87%d8%a7/#respond Sun, 15 Dec 2019 13:19:10 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4377 تاتیانا واسیلیوا
مترجم: اردشیر قلندری

مطلب ذیل – صحنه ای تخیلی در راستای نشستن با لنین، طرح پرسش و پاسخ از سوی لنین است. تمامی پاسخ ها از متون اصلی آثار لنین استخراج شده اند.

پرسش: اتفاقی در جهان رخ داد، گویا بطور غیرمترقبه سیستم سوسیالیستی در شوروی و سایر کشورهای اروپایی که بلوک سوسیالیستی را تشکیل داده بودند، فروریخت. آیا این به این معناست که، که کمونیستها و ایدئولوژی کمونیستی باخت؟

پاسخ: در مقیاس جهانی ما شکست ناپذیریم، اگرچه احتمال شکست برخی انقلابات پرولتری در حال یا آینده ممکن می‌باشد، این امر ابدا مستثنی نیست.

پرسش: به هرحال شکست یعنی باخت، ولو موقت؟

آن قدرهم که ترس اقرار به شکست خطر دارد، شکست، خطرناک نیست.

پرسش: ولی اگر شکست را قبول کنیم، آیا این اقرار به عدم امکان گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم نیست. آیا چنین چیزی اصولیت دارد؟

پاسخ: گذار از سرمایه داری به کمونیسم یک دوران تاریخی کامل میباشد. که هنوز ادامه دارد، و برای استثماگران به ناگزیر امید به بازسازی سرمایه داری وجود خواهد داشت، و این امید تبدیل به تلاشی جهت این بازسازی می گردد.

پرسش: و همچنین ضد انقلاب ؟

پاسخ: انقلاب و ضد انقلاب – یک واحد کل از جنبش اجتماعی است، که در بستر منطق درونی خود متحول می گردد… انقلاب بدون ضد انقلاب ممکن نیست و ممکن نخواهد بود.

پرسش: ما یقین داشتیم، که در شوروی انقلاب بطور کامل برضد انقلاب در ربع نخست سده بیستم پیروز گشته است. ما به تحولات انقلابی اقتصاد، آموزش و پرورش، علم و فرهنگ پرداختیم. ما سوسیالیسم را به اروپا کشاندیم. و تقریبا اعم اینها نابود شدند. آیا این بدین مفهوم استکه انقلاب ما هیچ ارزشی نداشت؟

پاسخ: هر انقلابی زمانی ارزش دارد، که توان دفاع از خود داشته باشد.

پرسش: واضع است که، ما نتوانستیم از دستاوردهای انقلاب مان دفاع کنیم. ضد انقلاب به ارامی رخنه کرد، الهام بخشان و رهبران ان مردم را متقاعد کردند، که دمکراسی را به انها خواهند داد.

پاسخ: هیچ چیز ساده تر از مجذوب کردن عوامفریبانه مردم به خود نیست، مردمی که بعدا با تجربه ای بسیار تلخ به اشتباه خود پی خواهند برد.

(دقیقا همان چیزی است که جامعه ایرانی ما با افتادن در بازی رژیم ولایی، در انتخاب “بد و بدتر” در طی چهل سال گذشته تجربه کرده و تجربه می کند. لازم به تذکر است که هم اکنون با پخش شایعات مختلف و ایجاد جو تشویق مردم به مشارکت در این بازی از سوی پیام های داخل حصر آقای کروبی، سر از پنچره ممنوع التصویر دراوردن آقای خاتمی … این بازی رنگ شدید عوامفریبانه خود را روتوش کرده، مردم را به تحمل تلخی اشتباهشان تا چهار سال دیگر را الزام میدارد. از این روی، این پند لنین دقیقا در همین راستاست، پس از شرکت در انتخابات آتی بویژه با داشتن تجربه آبان ماه، در پی تبلیغات عوامفریبانه و کثیف رژیم ولایی، مردم بعنوان صاحبان اصلی ایران، شاهد غارت و چپاول ثروتی خواهند شد، که متعلق به خود و آیندگان این سرزمین است -مترجم).

پرسش: این اشتباه رخ داد. و تا به امروز نتوانسته ایم بر ضد انقلاب غلبه کنیم ؟

پاسخ: انقلاب عبارت است از، و احتمالاً، عبارت خواهد بود، از پیکار در سالهای طولانی …

پرسش: در این نبرد از چه سلاحی باید استفاده کرد؟

پاسخ: پرولتاریا در نبرد برای تصرف قدرت سلاحی بغیر از سازماندهی ندارد.

پرسش: احزاب … شرایط فعلی چنین است که احزاب ممکن است به مثابه نیروی انقلابی به هلاکت برسند.

پاسخ: همه احزاب انقلابی که تا به حال از بین رفته اند، بدین خاطر بوده است که متکبر شده و توانایی دیدن قدرتشان در چیست را نداشته، و از بیان نقاط ضعف خود واهمه داشته اند.

(متاسفانه در ایران ما نیز پس از یورش ددمنشانه رژیم ولایی به حزب ها و سازمانهای دگراندیش، طولانی شدن زندگی در مهاجرت، فروریزی شوروی و بلوک کشورهای سوسیالیستی، اشتباهات تاکتیکی و اولویت و تقدم بیشتر بر خطر امپریالیسم، باور به وعده های دروغین خمینی، کم بهادادن به بینش ارتجاعی جماعت آخوند، نپرداختن به مساله امنیتی رهبری و اعضا، بهمراه بسیاری از موضوعات مهم دیگر، دست خمینی بهمراه بی خبری سازمان یافته مردم، جهت سرکوب اندیشه های کمونیستی در ایران باز ماند، فاجعه ملی را سامان داد. امروز نیز در شرایطی که توده های عاصی در ایران بویژه در آبان ماه شعارهای روشنی و واضعی در رویکرد به رژیم طرح کردند، مشخصا در برابر رژیم قرار گرفتند، به کمتر از سرنگونی رژیم قانع نیستند، همزمان جریانات کمونیستی ایران هنوز در بند واژگانی از قبیل طرد، گذار، همه پرسی… هستند. همین امر نشان میدهد که این حزبها و سازمانها توانایی دیدن قدرت خود را نداشته، از بیان ضعف های خود نیز عاجز مانده اند، همین نیز بنظر می اید که مانع اصلی اتحاد تاکتیکی در میان شان باشد – مترجم).

پرسش: قدرت کمونیست ها و حزب در چیست؟

پاسخ: در توده مردم، ما همه قطره ای در دریا هستیم، ما تنها زمانی میتواینم رهبریت را بدست بگیریم که نظرات خود را درست بیان کنیم، طوری که برای مردم قابل درک باشد. بدون این، حزب کمونیست نمی تواند پرولتاریا را رهبری کند، و پرولتاریا نیر نمی تواند توده را پشت سر خود بکشد، بدین ترتیب کل ماشین فروخواهد ریخت.

پرسش: چه چیز دیگری لازم است، که پرولتاریا مردم را در پشت سر داشته باشد؟ مبارزه در شرایط امروزین بمراتب دشورارتر از آنچه که صدسال پیش بود، است.

پاسخ: کسی که درصدد است برای کارگران نسخه مبارزه بپیچد، کسی که از پیش رهکردی آماده برای همه موارد زندگی داشته باشد، یا کسی که وعده دهد که در سیاست انقلابی پرولتاریا هیچ دشواریی نخواهد بود، هیچ کلاف پیچیده ای وجود نخواهد داشت، چنین شخصی در یک کلام شارلاتان است.

پرسش: دشواری فراوان است، بخشی از ان به امر مرتب است، که نسلی نو درحال رشد است، نسلی بدنیا آمده در جامعه ای، که برچنین اصولیتی … بنا شده است.

پاسخ: برپایه اصولیتی، که اگر ندزدی، از تو میدزدند؟، یا اینکه تو برای کسی کارمیکنی؟ یا او برای توکار میکند؟ یا تو برده او هستی، یا او برده تو؟

پرسش: اری، دقیقا چنین اصولی.

پاسخ: پرواضع است، مردمی که در چنین جامعه ای تربیت یافته باشند، میتوان گفت، از زمان نوشیدن شیر مادر، روانشناسی عادت، و فهم وی چنین است – یا برده داری یا برده، یا مالک خرد، یا کارمند خرد، یا کارگزار خرد، روشنفکر، بدیگر سخن، انسانی، که به چیزهایی اهمیت میدهد که برای خود باشد، ابدا بفکر دیگری نیست. اگر این قطع زمین مال من است، پس مشکل دیگران مشکل من نیست، اگر دیگری گرسنه است، بهتر، ارد خودم را گرانتر میفروشم. اگر جای متعلق به من است، همانند دکتر، مهندس، معلم، کارمند کاری به دیگران ندارم. شاید با تحقیر و تهدید نیازمندان، جای خود را حفظ کنم، اره، شاید که به بتوانم در صف بورژواها قرار بگیرم.

پرسش: آری، همینطور است، به این می گویند ازادی شخصی و دمکراسی.

پاسخ: جامعه ای که بنای ان بر پول باشد، جامعه ای که توده زحمتکش فقیر باشد، و مشتی ثروتمند انگلوار زندگی کنند، آزادری نمی تواند حقیقی و واقعی باشد.

پرسش: برابری چگونه است؟

پاسخ: برابری برای این است، که جامعه بشری ارتقاء می یابد، از استثمار رهایی می یابد. جهت اجرای برابری، ان نسل از جوانانی نیاز است، که نخست به سطح آگاهی در زمینه انضباط پیکار طاقت فرسا با بورژوازی رسیده باشند. در چنین پیکاری کمونیستهای حقیقی تربیت میشوند.

پرسش: بورژوازی ماهرانه استثمار را با سپر حقیقت بورژوازی پنهان می کند. چنین وانمود می کند که این حقیقت توسط وی ایجاد نشده، به ان تعلق ندارد، او دائما به قوانین بورژوازی تکیه مینماید، قوانین که خود ساخته و به جامعه غالب نموده است. مردم نیز موظفند آن را اجرا نمایند.

بطور رسمی درست است، ولی در حقیقت و واقعیت مضحک است.

پرسش: گذشته از این، رعایت دقیق این قوانین استثمار گرانه را طلب می کند، ریاکارانه اعلان میکند که تنها بدین طریق جامعه انسانی به بالا سعود میکند.

پاسخ: شایستگی انسان را نمی توان در جهان سرمایه داری یافت.

پرسش: ولی برای مثال در این جهان میتوان بسیاری از نواقض و فساد را یافت.

پاسخ: پولی بپرداز تا به تونیز پولی بپردازند، این اخلاق جهان سرمایه داری.

پرسش: ضد انقلاب دشواریهای اجتماعی بسیاری – بیکاری، جنایت و همچنین تروریسم را برای ما به ارمغان آورده است، که دولت سرمایه داری بدون موفقیت با انها مبارزه می کند.

پاسخ: ناامیدی، یاس در ایده الها، بعلاوه عدم توانایی عرضه کردن خود در زندگی سیاسی- گام نخست در میسری است که به تروریسم میرسد.

پرسش: دولتهای ما یقین دارند که همه چیز “در شکل تعلیمات روحی [دینی] مردم، مانند اسلام یا سایر مذاهب در کشورما بستگی دارد”.

پاسخ: در برخی از مردم، اعتقادات عمیقتر از انچه که روی نوک زبان است، نیست.

پرسش: ضد انقلاب بسیاری از این مردم را در رسانه ها، ادبیات، حتی در هنر به سیاست کشانده است. آنها در دفاع از ارزش های بورژوازی، از هیچ کاری، از تهمت، سیاه نمایی تاریخ، جنجالهای مصنوعی چشم پوشی نمیکنند. آیا این یکی از ویژگی های کاملا روسی است؟

پاسخ: این شگرد بورژوازی در همه کشورها بیشترین فروش و «بی عیب و نقص» ترین و معتبر هست. دروغ، جنجال، هوار، تکرار دروغ – «بلاخره یک چیزی در این میان کارساز می‌شود».

پرسش: سرمایه داران صدای شان چنان بلند است، که گاها گوش ها را کر می کند، با این عمل توانایی مقاومت را از مردم میگیرند، آنچه که میماند، لایه ای سنگین از گردوخاک بر جامعه ما است.

پاسخ: همه جوانب در طبیعت و جامعه مشروط و در حرکت هستند، پدیده ای وجود ندارد، که در شرایط خاصی، نتواند به ضد خود تبدیل شود.

پرسش: اگر هنوز شرایطی برای تبدیل ضدانقلاب به ضدخود موجود نباشد، آیا کمونیستها میتوانند هماکنون مردم را جهت حوادثی که ، ممکن است، در آینده نزدیک رخ دهد، آماده کنند؟

پاسخ: وفاداری فداکارانه به انقلاب و توسل به موعظات انقلابی برای مردم از میان نمی رود، حتی اگر دهه ها از بذری که افشانده اید بگذرد.

پرسش: معمولا در کشور ما چنین است: مردم مبارزه برای حقوق خودرا آغاز می کنند، بخوبی میفهمند، که موفق نخواهند شد. شاید، حفظ نیروی خود برای روز مباد بهتر باشد؟

پاسخ: لحظاتی در تاریخ هست، که پیکار نامیدانه توده ها حتی برای هدفی نامیدانه، اما جهت تربیت آتی مردم و آماده سازی انها در راستای پیکار آینده ضرورت دارد. گذشته از این، پیکاری، که نتیجه اش از پیش روشن باشد، در دنیا وجود ندارد.

پرسش: آیا کمونیسم شانسی برای پیروزی دارد؟

پاسخ: بی تردید! کمونیسم قطعاً در همه جنبه های زندگی اجتماعی جوانه میزند و «رشد خواهد کرد». جوانه های کمونیسم قطعاً همه جا خواهد بود …؛ زندگی به مسیر خود خواهد رفت.

]]>
http://www.sedayekargar.com/critics/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%a8%d9%87-%d8%b1%d8%a7%d9%87-%d8%ae%d9%88%db%8c%d8%b4-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87%d8%af-%d8%b1%d9%81%d8%aa%d8%8c-%d9%be%d8%a7%d8%b3%d8%ae%e2%80%8c%e2%80%ac%d9%87%d8%a7/feed/ 0 4377
چرا سوسیالیسم؟ http://www.sedayekargar.com/memo/%da%86%d8%b1%d8%a7-%d8%b3%d9%88%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d9%85%d8%9f/ http://www.sedayekargar.com/memo/%da%86%d8%b1%d8%a7-%d8%b3%d9%88%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d9%85%d8%9f/#respond Fri, 13 Dec 2019 05:48:49 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4363 آلبرت انیشتین

مقدمه
اطلاعات به دست آمده از امكان دسترسي هيتلر به بمب اتمي، نگراني زيادي را در آستانه جنگ جهاني دوم ايجاد كرده بود. اينشتين به عنوان يك شهروند آلماني، همراه با عده ديگري از دانشمندان اروپايي از چنگ هيتلر گريخته بود. ترديدي نداشت كه اگر بمب به دست ديكتاتور آلمان بيفتد، براي رسيدن به اهداف خود كوچكترين ترديدي در تخريب جهان به خود راه نخواهد داد. از اين رو وقتي دانشمندان فيزيك مهاجر، نامه‌اي را در مورد استفاده از بمب اتمي به اينشتين دادند و از او خواستند كه وي از شهرت خود استفاده كرده و آن را با امضاي خود براي فرانكلين روزولت رئيس جمهور آمريكا بفرستد، او چنين كرد.
تصور انيشتين اين بود كه ايالات متحده و بريتانيا جوامعي دموكراتيك هستند و دستيابي به بمب اتمي از طرف آنها فقط براي آزادي انسان به كار خواهد رفت. دولت ايالات متحده با استفاده از فيزيكدانان مهاجر و دانشمندان بريتانيايي، طرح محرمانه «مانهاتان» را در سال ۱۹۳۹ پي ريخت و دانشمندان به كار مطالعه و ساخت بمب اتمي پرداختند. سرانجام ايالات متحده در ۱۶ ژوئيه ۱۹۴۵ اولين بمب اتمي را در كشاكش جنگ در صحراي الاموگوردو در نيومكزيكو آزمايش كرد. با انفجار اين بمب، دماي سطح زمين در محل انفجار به صدميليون درجه فارنهايت، يعني سه برابر حرارت داخل خورشيد و ده‌هزار برابر دماي سطح آن، رسيد. تمامي اشكال حيات، از روييدني‌ها تا جانداران، به شعاع ۵/۱ كيلومتري مركز انفجار كاملا نابود شدند. پس از انفجار، ژنرال لزلي گرووز مدير طرح مانهاتان به معاون خود گفت: «جنگ به پايان رسيد. يك يا دو بمب اتمي كار ژاپن را تمام خواهد كرد.»
پرزيدنت هاري ترومن كه در كنفرانس پتسدام شركت كرده بود، از موفقيت اين انفجار مطلع شد و متعاقب آن به ژاپن اولتيماتوم داد. كمتر از دو ماه بعد، ايالات متحده دو بمب اتمي خود را به ترتيب در روزهاي ۶ و ۹ اوت در هيروشيما و ناگازاكي منفجر كرد. نتايج دهشتناكي كه اين بمبها به جا گذاشتند تا آن زمان براي بشريت ناشناخته بود.
انفجار بمب با انفجار تصورات خوشبينانه اينشتين نسبت به دولتمردان ايالات متحده و بريتانيا مقارن بود. اينشتين كه شاهد ناديده گرفتن درخواستهاي دانشمندان در مورد عدم استفاده از بمب اتمي عليه ژاپن بود، عميقا دريافت كه اگر دانشمندان به دور و بركنار از فعاليت اجتماعي، تنها به كشفيات علمي خود دل خوش كنند، به ابزار خطرناك و بي اراده اي در دست سياستمداران بي تقوا و بازيگر تبديل خواهند شد. اينشتين از آن پس با همه شهرت جهاني، بيشترين تلاش خود را معطوف به استقرار يك دولت جهاني كرد. او توصيه مي كرد كه نمايندگان اين دولت، مستقيما از طرف ملتها انتخاب شوند و اميدوار بود از طريق چنين سازماني بتوان صلح و امنيت جهان را تامين كرد.
در عين حال وي از اين امر غافل نبود كه حاكميت سرمايه در جهان سرمايه داري،‌كنترل اطلاعات و دخالت تعيين كننده در انتخابات، نهادها و سازمانهاي اجتماعي را به گونه اي شكل مي دهد تا سود بيشتري به دست آورد. و نيز به صور پيچيده اي، به طور مستقيم يا غير مستقيم از آگاه شدن مردم براي استفاده از حقوق طبيعي شان جلوگيري مي كند. در نتيجه فقر، فحشا و فساد را گسترش مي دهد و با نهادينه كردن جهل، به فلج كردن وجدان و آگاهي افراد جامعه مي پردازد.
اينشتين به جز استقرار نظام سوسياليستي، راهي براي نجات انسان از فاجعه نظام سرمايه داري، كه انسان را در تمام سطوح به ابزار بي اراده اي تبديل مي كند، نيافت. از اين رو در سال ۱۹۳۹ در ميان طوفاني از تهمت‌ها و حملاتي كه به اتهام كمونيست بودن در ايالات متحده به وي نسبت داده شد، نظرات خود را شجاعانه درباره سوسياليسم براي اولين شماره مانتلي ريويو نوشت. مقاله زير ترجمه اي از اين نوشته است.

آيا كسي كه متخصص علم اقتصاد و جامعه شناسي نباشد ميتواند در رابطه با سوسياليسم اظهار نظر كند؟ من به دلايل مختلف به اين سؤال جواب مثبت ميدهم.

بگذاريد اول، سؤال را از منظر علمي مورد بررسي قرار دهيم. ممكن است چنين به نظر آيد كه به لحاظ اصول شناسي بين علم نجوم و علم اقتصاد تفاوتهاي بنيادين وجود ندارد. دانشمندان هر دو حوزه علمي تلاششان بر اين است تا در جهت هر چه روشنتر شدن رابطه بين پديده هاي معين به قوانين قابل پذيرش دست يابند. اما در واقعيت اين تفاوتهاي اصولي وجود دارند. و اين به نوبه خود، دستيابي به قوانين اصولي حوزه اقتصاد را مشكل ميسازد. پديده هاي اقتصادي تحت تاثيرعوامل زيادي قرار ميگيرند كه ارزيابي آنها را مشكل مي سازند. علاوه بر اين، تجربه كسب شده از آغاز تاريخ متمدن بشري به مقدار زيادي تحت تاثير عللي كه به هيچ وجه اقتصادي نيستند قرار گرفته است. به عنوان مثال، بيشتر دولتها در طول تاريخ موجوديت و هويت خود را به شيوه غلبه بر ديگران بدست آورده اند. پيروز شده گان هم از لحاظ قانوني و هم از لحاظ اقتصادي طبقه ممتاز را تشكيل ميدادند. مالكيت زمين را در انحصار خود ميگرفتند و هرم قدرت كليسايي را با گماردن كشيشان مورد اعتماد خود تشكيل ميدادند. كشيشها با در اختيار داشتن سيستم آموزشي، جامعه طبقاتي را بطور دايمي نهادينه كردند و چنان سيستم ارزشي ايجاد كردند كه رفتار اجتمايي مردم پس از آن، تا اندازه زيادي ناخودآگاه، در مسير رفتار اجتماعي تعريف شده از سوي كليسا هدايت ميشد.

به لحاظ تاريخي، ما در هيچ كجا نتوانسته ايم از آن مرحله اي كه تورستن وبلن (Turestein Veblen) آنرا «مرحله غارتگر» رشد انساني ناميده است گذر كنيم. واقعيتهاي اقتصادي كنوني به آن مرحله متعلقند و حتي قوانين برگرفته شده از اين واقعيتها در مراحل ديگر امكان كاربردي ندارند. از آنجاييكه هدف سوسياليسم دقيقا غلبه بر «مرحله غارتگر» و گذار از اين مرحله رشد انساني است، علم اقتصاد در موقعيت كنوني خود ميتواند تا حدودي جامعه سوسياليستي آينده را تصوير كند.

دوما، سوسياليسم به سوي هدف اجتماعي-اخلاقي سمتگيري كرده است. علم نميتواند اهداف ايجاد كند، حتي نميتواند اهداف را به انسانها القا كند. علم حداكثر ميتواند ابزاري را در اختيار انسان قرار دهد كه به وسيله آن بتواند به اهداف معين برسد. اما اهداف خود به وسيله افراد، با ايده آلهاي اخلاقي والا خلق ميشوند – اگر اين اهداف در نطفه خفه نشوند و قوي بمانند – به وسيله انسانهاي بيشماري كه تا حدودي نا خودآگاه تكامل تدريجي جامعه را امكانپذير ميسازند پذيرفته ميشوند.

به اين دلايل، وقتي پاي معظلات بشري به ميان مي آيد بايد مراقب بود كه اغراق گويي نشود و نبايد فرض بر اين گذاشته شود كه فقط نخبه ها حق ابراز نظر در مورد مسايل تاثيرگذار بر ساختار جامعه دارند.

بسياري ادعا كرده اند كه جامعه انساني دوران بحراني را از سر ميگذراند و ثبات آن بشدت آسيب ديده است. اين ادعاها در شرايطي ابراز ميشوند كه افراد نسبت به گروهي كه به آن تعلق دارند – چه كوچك و چه بزرگ – بي تفاوت باشند و يا حتي برخورد خصمانه داشته باشند. براي روشن كردن قضيه، بگذاريد مثالي را كه خودم شخصا تجربه كرده ام بياورم. اخيرا ضمن صحبت با فردي روشنفكر و خوش مشرب از خطر وقوع جنگي ديگر ابراز نگراني كردم و گفتم كه به نظر من اين جنگ بشريت را بطور جدي تهديد ميكند و تاكيد كردم كه تنها يك سازمان فرامليتي ميتواند در مقابل چنبن خطري امنيت جامعه جهاني را تضمين كند. ايشان بيدرنگ با خونسردي و آرام به من گفت « چرا تو عميقا مخالف نابودي نوع بشر هستي؟»

مطمئنم كه حداقل در يك اخير هيچكس چنين جمله اي را به راحتي بيان نكرده است. اين جمله از آن كسي است كه تلاش كرده است از پوچي درون خويش رهايي يابد اما مايوس شده است. چنين روحيه اي بيان كننده انزوا و در خود فرو رفتن است كه اين روزها بسياري به آن مبتلا هستند. علت چيست؟ راه برون رفتي وجود دارد؟

طرح چنين سوالهايي آسان، اما پاسخ مستدل دادن به آنها بسيار مشكل است. براي پاسخ دادن به سؤالات مطرح شده من بايد حداكثر سعي خود را بكنم، هر چند كه كاملا متوجه هستم كه احساس و تلاش ما اغلب متناقض و مبهم هستند و نميتوان آنها را به آساني فرموله كرد.

انسان بطور همزمان موجودي فردگرا و اجتماعي است. به عنوان موجودي فردگرا سعي ميكند در جهت ارضاي تمايلات شخصي و تقويت تواناييهاي ذاتي خود و نزديكان خود تلاش كند، به عنوان موجودي اجتماعي، سعي ميكند نظر و محبت ديگران را جلب كند، شريك غم ودرد ديگران باشد و در بهبود شرايط زندگي آنها مؤثر باشد. همين گرايشهاي متفاوت و اكثرا متضاد شخصيت فرد را شكل ميدهند. نسبت معيني از اين گرايشها مشخص ميكند كه آيا فرد ميتواند به تعادل دروني برسد و يا ميتواند در بهبودي اجتماع سهمي داشته باشد يا نه. كاملا محتمل است كه غالب بودن نسبي يكي از اين دو نيروي محركه در كليت ذاتي باشد. اما شخصيتي كه نهايتا شكل ميگيرد به مقدار بسيار زيادي تابع بافت جامه اي كه انسان در آن رشد مي يابد، فرهنگ جاري جامعه و ارزشگذاري جامعه به رفتارهاي خاص انسان مي باشد. براي فرد، مفهوم انتزاعي «جامعه» به معني مجموعه روابط مستقيم و غير مستفيم وي با افراد معاصر خود و همچنين نسلهاي قبل از خود است. فرد قادر است به تنهايي فكر كند، حس كند، تلاش و كار كند، اما وجود فيزيكي، عقلي و احساسي وي آنچنان وابسته به جامعه است كه فكر كردن به وي و يا شناخت وي در خارج ازچارچوب جامعه امكان ناپذير است. اين «جامعه» است كه خوراك، لباس، سرپناه، ابزار كار، زبان، چارچوب فكري، و اغلب مضامين فكري را براي فرد تامين ميكند؛ زندگي وي به خاطر تلاش و دستاوردهاي ميليونها زنده و مرده كه كلمه «جامعه» را ميسازند امكان پذير ميشود.

بنابر اين، وابستگي فرد به جامعه يك واقعيت طبيعي است كه نميتوان آنرا از بين برد – درست مثل مورچه ها و زنبورهاي عسل – هر چند كه تمامي پروسه زندگي مورچه ها و زنبورهاي عسل تا جزيي ترين مؤلفه ها به وسيله غرايض طبيعي و جزمي مشخص شده است، اما الگوي زندگي اجتماعي و روابط انسانها متنوع و قابل تغيير هستند. توانايي و خلاقيت انسان در نوآوري و وجود ارتباطات جديد پيشرفتهايي را باعث شده است كه به وسيله نيازهاي بيولوژيكي ديكته نشده اند. اين پيشرفتها در قالب سنتها، نهادها و سازمانها؛ فرهنگ و مطبوعات؛ دستاوردهاي علمي و مهندسي؛ و هنر متجلي ميشوند. چنين نتيجه گيري ميشود كه فرد ميتواند به نوعي زندگي خود را به وسيله رفتار خود تحت تاثير قرار دهد و در اين پروسه، خواستن و آگاهانه فكر كردن نقش ايفا ميكنند.

انسان از بدو تولد بطور ذاتي داراي يك ساختار بيولوژيكي غير قابل تغيير ميباشد كه اين ساختار شامل انگيزه هاي طبيعي تعريف كننده گونه هاي متفاوت بشري است. علاوه بر اين، در طول زندگي، هويت فرهنگي وي با تاثيرپذيري از جامعه شكل ميگيرد. هويت فرهنگي در گذر زمان قابل تغيير است و به نسبت بسيار زيادي رابطه انسان و جامعه را معين ميكند. علم انسان شناسي مدرن با پژوهش در فرهنگهاي گذشته و مقايسه آنها ثابت كرده است كه رفتار اجتماعي انسانها به نسبت بسيار زيادي تابع الگوهاي فرهنگي وتشكيلاتي غالب در جامعه است. به همين علت انگيزه كساني كه در راه بهبودي زندگي انسان تلاش ميكنند اين است كه انسانها به دليل ساختار بيولوژيكي خود محكوم نشده اند كه همديگر را نابود كنند و يا اينكه سرنوشت بيرحم و محتومي در انتظار آنها باشد.

اگر از خود بپرسيم چگونه ساختار جامعه و رفتار فرهنگي تغيير يابند تا زندگي بشر به حداكثر ممكن رضايتبخش گردد، بايد به اين واقعيت آگاه باشيم كه شرايط معيني وجود دارند كه اصلاح آنها از عهده ما خارج است. همانطور كه قبلا هم اشاره شد، طبيعت بيولوژيكي انسان، در عمل قابل تغيير نيست. علاوه بر اين، در چند قرن اخير پيشرفتهاي آماري و تكنولوژيكي شرايط غير قابل تغييري را ايجاد كرده اند. در دنياي نسبتا پر جمعيت امروز و نقش بي بديل كالاها در ادامه زندگي، به يك لشكر عظيم نيروي كار و سيستم متمركز كارآ نياز است. زمان آنكه افراد و يا گروهاي كوچك ميتوانستند خودكفا باشند به سر رسيده است. اغراق آميز نيست اگر گفته شود كه بشر اكنون در حال استقرار يك جامعه جهاني توليد و مصرف ميباشد.

بنا بر آنچه كه گفته شد ميتوان ريشه بحران كنوني را در چگونگي رابطه فرد و جامعه جستجو كرد. فرد بيش از هر زماني به وابستگي خود به جامعه اگاه شده است. اما نه تنها اين وابستگي را يك رابطه مفيد، ارگانيك و حامي خود نميبيند بلكه آنرا تهديدي براي آزاديهاي طبيعي و يا حتي منافع اقتصادي خود ميبيند. علاوه بر اين، حس خود محوري وي تقويت، و حس جامعه گرايانه اش كه بطور طبيعي هم ضعيفتر هست، بشدت تضعيف ميشود. همه انسانها، صرفنظر از موقعيتشان در جامعه از اين روند رنج ميبرند. انسانها – زندانيان خود محوري خود – احساس عدم امنيت، تنهايي و محروم بودن از لذتهاي زندگي ميكنند. انسان، اگر خود را وقف جامعه انساني كند ميتواند به زندگي هر چند كوتاه خود معني ببخشد.

به نظر من منشا همه بديها، هرج و مرج موجود در سيستم اقتصادي جامعه سرمايه داري امروز است. ما در مقابل خود يك جامعه توليدي را نظاره گريم كه اعضاي آن بطور سيري ناپذيري در تلاش محروم كردن يكديگر از ثمره كار جمعي – نه از طريق زور، بلكه از طريق قوانين جاري – هستند. به اين ترتيب، مهم است كه دريابيم كه ابزار توليد مورد نياز براي توليد كالاهاي مصرفي و همچنين كالاهاي مازاد در مالكيت خصوصي افراد قرار دارند.

در بحث جاري من «كارگران» را كساني مينامم كه در مالكيت ابزار توليد شريك نيستند – هر چند كه اين تعريف با مفهوم مرسوم معادل نيست. مالك ابزار توليد در موقعيتي است كه ميتواند نيروي كار كارگر را بخرد. كارگر، با بكارگيري ابزار توليد، كالاهاي جديد توليد ميكند كه در مالكيت سرمايه دار قرار ميگيرد. نكته اصلي رابطه بين ارزش واقعي كالايي است كه كارگر توليد ميكند و ارزش واقعي مزدي كه دريافت ميكند. مزد دريافتي كارگر نه با ارزش واقعي كالايي كه توليد ميكند بلكه با حداقل نياز وي براي ادامه زندگي و ميزان نيروي كار در جستجوي كار تعيين ميشود. مهم اينست كه بدانيم كه حتي در تيوري هم مزد دريافتي كارگر با ارزش كالاي توليد شده تعيين نميشود.

بعلت رقابت بين سرمايه داران، پيشرفت تكنولوژي وافزايش روزافزون اردوي نيروي كار در جهت توليد انبوه با هزينه بسيار كمتر، سرمايه خصوصي در اختيار تعداد محدودي قرار ميگيرد. در نتيجه پيشرفت تكنولوژي چنان اليگارشي سرمايه خصوصي ايجاد ميشود كه قدرت فوق العاده آن حتي توسط دمكراتيك ترين جامعه هم قابل كنترل نيست. و اين يك حقيقت محض است، چونكه اعضاي نهادهاي قانونگذاري توسط احزاب سياسي انتخاب ميشوند، كه به نوبه خود عمدتا توسط سرمايه داران خصوصي حمايت مالي ميشوند و تحت تاثير قرار ميگيرند. اين امر باعث ميشود كه انتخاب كنندگان و انتخاب شوندگان از هم فاصله بگيرند. در نتيجه نمايندگان مردم در حقيقت از منافع اقشار محروم جامعه بطور مؤثر دفاع نميكنند. علاوه بر اين، در شرايط كنوني، مالكان ابزار توليد مستقيم و يا غير مستقيم منابع اصلي اطلاعات (مطبوعات، راديو، آموزش) را در كنترل دارند. بنا بر اين، براي يك شهروند بسيار مشكل و در حقيقت در بيشتر موارد كاملا غير ممكن ميشود كه از حقوق سياسي خود آگاهانه بهره بگيرد.

بنا بر اين، سيستم اقصادي مبتني بر مالكيت خصوصي سرمايه با دو ويژگي مشخص ميشود: اول، ابزار توليد (سرمايه) در مالكيت سرمايه دار است؛ دوم، قرارداد كار بين كارگر و سرمايه دار آزادانه بسته ميشود. مسلما، هيچ جامعه سرمايه داري بطور ناب وجود ندارد. بايد در نظر داشت كه كارگران، طي مبارزات طولاني و پيگير سياسي خود موفق شده اند نوعي از «قرارداد كار آزاد» را براي اقشار معيني از خود تضمين كنند. اما در مجموع، سيستم اقتصادي امروز تفاوت چنداني با سرمايه داري خالص ندارد.

امر توليد به هدف سوداندوزي انجام ميگيرد نه به هدف تامين نيازهاي جامعه. هيچ تضميني وجود ندارد كه همه كساني كه قادرند و مايلند كار كنند بتوانند شاغل شوند؛ تقريبا هميشه يك «لشكر عظيم بيكار» وجود دارد. كارگر هميشه در بيم از دست دادن شغل خود به سر ميبرد. از آنجاييكه كارگران بيكار و كارگران با دستمزد پايين نميتوانند يك بازار سودآوري را براي كالاهاي توليدي ايجاد كنند، توليد كالاهاي مصرفي محدود ميشود و پيامد آن فشار بيشتر بر دوش اقشار كم درآمد جامعه است. پيشرفت تكنولوژيكي غالبا به جاي آسانتر كردن شرايط كار براي همه، باعث بيكاري روزافزون ميشود. انگيزه سوداندوزي و رقابت بين سرمايه داران، عامل بي ثباتي در انباشت و كاربرد سرمايه ميباشد كه خود جامعه را به سوي ركود شديد سوق ميدهد. رقابت لجام گسيخته باعث به هدر رفتن نيروي كار، و فلج كردن آگاهي اجتماعي افراد كه قبلا به ان اشاره شد ميشود.

فلج كردن آگاهي اجتماعي افراد را من مخرب ترين دستاورد سيستم سرمايه داري ميدانم. كليت سيستم آموزشي ما از اين سيماي زشت سرمايه داري رنج ميبرد. به دانش آموز نوعي اخلاق رقابتي اغراق آميز القا ميشود تا دانش اكتسابي خود را تنها براي موفقيت فردي خود در آينده مورد ستايش قرار دهد.

من متقاعد شده ام كه براي از بردن اين سيماي زشت سرمايه داري تنها يك راه وجود دارد، و آن استقراراقتصاد سوسياليستي همراه با يك سيستم آموزشي با اهداف اجتماعي و سوسياليستي ميباشد. در چنين سيستم اقتصادي، ابزار توليد در مالكيت جامعه است و به شيوه برنامه ريزي شده بكار گرفته ميشود. سيستم اقتصاد برنامه اي، توليد را بر اساس نياز جامعه تنظيم ميكند، كار را بين همه كساني كه توانايي كار كردن را دارند تقسيم ميكند و معيشت همه مردان، زنان و كودكان را تضمين ميكند. آموزش فردي، علاوه بر اينكه شكوفايي استعدادهاي ذاتي را تشويق ميكند، تلاش ميكند تا به جاي تكريم و ستايش قدرت و موفقيت فردي، احساس مسؤليت نسبت به ديگر همنوعان در جامعه را ايجاد كند.

اما بايد به ياد داشته باشيم كه اقتصاد برنامه اي هنوز به معني سوسياليسم نيست. اقتصاد برنامه اي به خودي خود ميتواند با استثمار كامل افراد همراه باشد. دستيابي به سوسياليسم مستلزم حل مسايل بغرنج سياسي ـ اقتصادي ميباشد: چگونه ممكن است در سيستم متمركز اقتصادي ـ سياسي از رشد بوروكراسي و عواقب مخرب آن جلوگيري كرد؟ چگونه ميتوان حقوق فردي را پاس داشت و دمكراسي را در مقابل بوروكراسي بيمه كرد؟

شفافيت بخشيدن به اهداف و مشكلات سوسياليسم در دوران گذار حايز اهميت بسيار بالايي است. در شرايطي كه، بحث آزاد در مورد معظلات جامعه بشري به تابويي تبديل شده است، من فكر ميكنم شروع كار اين مجله ميتواند خدمت قابل ملاحظه اي به افكار عمومي باشد.

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%da%86%d8%b1%d8%a7-%d8%b3%d9%88%d8%b3%db%8c%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b3%d9%85%d8%9f/feed/ 0 4363
این عوعو سگان شما نیز بگذرد http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%a7%db%8c%d9%86-%d8%b9%d9%88%d8%b9%d9%88-%d8%b3%da%af%d8%a7%d9%86-%d8%b4%d9%85%d8%a7-%d9%86%db%8c%d8%b2-%d8%a8%da%af%d8%b0%d8%b1%d8%af/ http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%a7%db%8c%d9%86-%d8%b9%d9%88%d8%b9%d9%88-%d8%b3%da%af%d8%a7%d9%86-%d8%b4%d9%85%d8%a7-%d9%86%db%8c%d8%b2-%d8%a8%da%af%d8%b0%d8%b1%d8%af/#respond Sun, 08 Dec 2019 11:39:49 +0000 http://www.iraneazad.org/?p=4328 شعر معروف سیف فرغانی که هنوز بر قامت ایران و حکومت آن اندازه است.

بیان نقیصه‌های اجتماعی و برشمردن زشتی‌ها و پلیدی‌های طبقهٔ فاسد جامعه، در اشعار سیف دیده می‌شود. این نقدهای صریح و جدّی، خالی از هزل و مطایبه‌ است. سیف فرغانی مسلمان و از اهل سنت بود و در فقه مذهب حنفی داشت؛ در عین حال از قدیم‌ترین سخنورانی‌است که در مرثیهٔ شهیدان کربلا شعر گفته‌است. قصیده‌ی زیر، یکی از معروف‌ترین واکنش‌های اجتماعی اوست که در زمان حملهٔ مغول‌ها به ایران سروده شده است.

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغ تان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دُعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد


مولانا سیف الدین ابوالمحامد محمد الفرغانی ازشاعران استاد قرن هفتم و هشتم هجری است  درباره زندگانی و تاریخ تولد و وفات او هیچ اطلاعی در دست نیست و هیچكدام از نویسندگان و تذكره نویسان نامی از او در اثار خود نیاورده اند.
وی اصلاً ازفرغانه‌ی ماوراءالنهر بود که در دورهٔ سلطهٔ ایلخانان و مغولان در آسیای صغیر می‌زیست. وی در حالی که نزدیک به هشتاد سال داشت در سال ۷۴۹ هجری و در یکی از خانقاه‌های آقسرا وفات یافت.

چنان كه از تنها اثر او -دیوان اشعارش- بر می آید وی در شهر كوچك – اقسرا –  در جنوب شرقی  دریاچه  – توزگول –  تركیه به سر می برده است

مسكن من ملك روم مركز محنت          اقسرا شهر و خانه دار هوان بود

اما از آن جا كه اصل و منشا وی از – فرغانه –  در ماوراءالنهر بوده به – سیف فرغانی –  اشتهار داشته و خود در اشعارش سیف فرغانی –  و – سیف –  تخلص كرده است.

سیف فرغانی مانند بسیاری از مشایخ عهد خود كه ایران را كه به سبب هجوم و ازار مغول و تاتار تركمی گفته ودر كشورهای همسایه گرد می امده اند از زادگاه خود در تاریخ نا معلومی به اسیای صغیر رفته و همان جا مانده و در گذشته است

علت گمنام ماندن این صوفی زاهد و متقی ان است كه وی پس از ایران و اقامت دربلاد روم  دیگر به وطن باز نگشته و درست در ایامی در گذشته است كه اسیای صغیر زیر سیطره ایلخانان و بیداد مغولان ارتبات چندانی با بلاد ایران نداشته است

از اشعار سیف چنین بر می اید كه وی چند گاهی در خطه تبریز بوده و در انجا  دل در گرو پسری خسرو نام داشته  واز او در یكی از غزلهایش یاد كرده است

ای كه نام اشنوده باشی خسرو پرویز را          رو سفر كن تا ببینی خسرو تبریز را
سیف فرغانی مدام از فتنه حسنش بود          منتظر همچو شهیدان روز رستاخیز را

گویا توقف و اقامت وی در تبریز بر سر راه مهاجرت  او از مشرق ایران به اسیای صغیر وقوع یافته بود و بعید نیست كه مكا تبه وی با سعدی و اشنایی او با همام تبریزی در همین مدت امكان یافته باشد.

از مجموع اطلاعاتی كه درباره سیف فرغانی داریم چنین بر می اید كه عمرش نسبتا طولانی بوده و گویا به هنگام وفات بین هشتاد و نود سالگی بوده است و احتمالا مرگش بین سالهای ۷۰۵ تا ۷۴۹ هجری اتفاق افتاده است

تنها اثر باز مانده از سیف فرغانی دیوان اوست كه مجموعه ایست از قصیده و غزل و رباعی كه شماره ابیات ان تخمینا از یازده هزار بیت در می گذرد

شیوه سخن سیف به شدت تحت تاثیر سبك سخنوران خراسان است۰ یكی از وجوه اهمیت سیف فرغانی ان است كه در ضمن نصایح و مواعظ عالی خود بسیار به انتقاد از اوضاع نا گوار جامعه – بویژه روم – در عهد خود می پردازد ۰ وی در بیان نقائص و معایب طبقات فاسد پهلوانی است بی باك و دلاور وی بزرگترین شاعر عهد خود است كه به چنین نقدهای صریح بسیار جدی مبادرت كرده است بعضی از اشعار او در حوزه شعرهای اجتماعی یاداور قصاید سنایی و ناصر خسرو است هر چند كه انسجام و  استحكام  اشعار انها را ندارد ۰

سبک شعری :

موضوع قصیده‌های سیف فرغانی که معرّف مهارت او در سخن پارسی‌است، غالباً حمد خدا، نعت پیامبر اسلام و وعظ و اندرز و تحقیق و انتقاد از نابه‌سامانی‌های زمان و نیز در استقبال و جواب‌گویی به استادان مقدّم بر خود چون رودکی و خاقانی و کمال‌الدّین اسمعیل و سعدی و همام تبریزی‌است؛ خود سیف نیز اعتقاد داشت که شاعر استاد کسی‌است که بتواند از عهدهٔ نظیرگویی شاعران پیش از خود برآید. سیف تنها یک بار به مدح شاهان پرداخت و آن قصیده‌ای در ستایش غازان‌خان، ایلخان مغول بود که به اسلام گروید و این آیین را در قلمرو ایلخانی گسترش داد. وی در قالب‌های قصیده، قطعه، رباعی و غزل، شعر سروده است ؛ در قصیده‌های خود ردیف‌های دشوار را برمی‌گزید و در ترکیبات و مفردات از وارد کردن آثار لهجهٔ محلّی ابا نداشت.

وی در سخن از سبک خراسانی در قرن ششم هجری متأثر بود و به همین دلیل بود که وی را به سرزمین فرغانه و ولایت سمرقند منتسب می‌داشتند. کلام او ساده و روان است، و در آن واژه‌های عربی کم به کار رفته است- هر چند گاه ترکیب‌های عربی را با ترکیب‌های فارسی در بعضی از شعرهای خود درهم آمیخته، و گاه نیز حتی یک مصراع را تماماً عربی آورده‌است. مانند «روی از خلق بگردان که حق در اینست که توکلّت علی الله اینست»
بیان نقیصه‌های اجتماعی و برشمردن زشتی‌ها و پلیدی‌های طبقهٔ فاسد جامعه، در اشعار سیف دیده می‌شود. این نقدهای صریح و جدّی، خالی از هزل و مطایبه‌است. سیف فرغانی مسلمان و از اهل سنت بود و در فقه مذهب حنفی داشت؛ در عین حال از قدیم‌ترین سخنورانی‌است که در مرثیهٔ شهیدان کربلا شعر گفته‌است. قصیده‌ی ذکر شده در ابتدای این متن، یکی از معروف‌ترین واکنش‌های اجتماعی اوست که در زمان حملهٔ مغول‌ها به ایران سروده شده است.

سِیف فَرغانی نسبت به سعدی(۵۸۵ یا ۶۰۶ – ۶۹۱ هجری قمری، برابر با: ۵۶۸ یا ۵۸۸ – ۶۷۱ هجری شمسی) ارادت تمام داشت و او را استادِ سخن می‌نامید و با آن استاد بزرگ نوشت و خواند داشته‌است. او در مدح سعدی شیرین سخن، قطعاتی دارد:

نمی‌دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن
به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن
چو بلبل در فراق گل از این اندیشه خاموشم
که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن
حدیث شعر من گفتن کنار طبع چون آبت
به آتشگاه زرتشت است خاکستر فرستادن
ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جان‌پرور
برِ او جرعه‌ای نتوان از این ساغر فرستادن
تو کشورگیر آفاقی و شعر تو تو را لشکر
چه خوش باشد چنین لشکر به هر کشور فرستادن
به جای سخن گر به تو جان فرستم
چنان دان که زیره به کرمان فرستم
تو دلدار اهل دلی شاید ار من
به دلدار صاحب دلان جان فرستم
سخن از تو و جان ز من این به آید
که تو این فرستی و من آن فرستم
اگر چه من از شرمساری نیارم
که شبنم سوی آب حیوان فرستم
تویی بحر معنی و من تشنهٔ تو
نگویی زلالی به عطشان فرستم؟

سیف فَرغانی چند گاهی را در تبریز گذراند و در آن‌جا با همام تبریزی آشنا شد.

موضوع قصیده‌های سیف فَرغانی که معرّف مهارت او در سخن پارسی‌است، غالباً حمد خدا، نعت پیامبر اسلام و وعظ و اندرز و تحقیق و انتقاد از نابه‌سامانی‌های زمان و نیز در استقبال و جواب‌گویی به استادان مقدّم بر خود چون رودکی و خاقانی و کمال‌الدّین اسمعیل و سعدی و همام تبریزی‌است؛ خود سیف نیز اعتقاد داشت که شاعر استاد کسی‌است که بتواند از عهدهٔ نظیرگویی شاعران پیش از خود برآید. سیف تنها یک بار به مدح شاهان پرداخت و آن قصیده‌ای در ستایش غازان‌خان، ایلخان مغول بود که به اسلام گروید و این آیین را در قلمرو ایلخانی گسترش داد. وی در قالب‌های قصیده، قطعه، رباعی و غزل، شعر سروده است[ که از ۱۲ هزار بیت بیشتر است]؛ در قصیده‌های خود ردیف‌های دشوار را برمی‌گزید و در ترکیبات و مفردات از وارد کردن آثار لهجهٔ محلّی ابا نداشت.

غزل‌های سیف که شاید بیشتر متمایل به آن‌هاست، عادتاً وقف بر موعظه‌ها و انتقادهای اجتماعی و بیان حقیقت‌های عرفانی‌است و به شاعران دیگر نیز سفارش می‌کنند که از مدیحه‌گویی پرهیز کنند و قناعت پیشه کنند یا طبع خود را به غزل‌گویی و ستایش معشوق و یا وعظ و اندرز بگمارند.

از وی دیوان اشعاری به جای مانده است که شامل بخش‌های زیر است:

  • رباعیات
  • غزلها
  • قصاید و قطعات

تنها اثر باقی‌مانده از او دیوان وی است که خودش آن را گردآوری کرده است و این اثر را در دیباچه اش این گونه معرفی کرده است:

آن خداوندی که عالم آن اوست           جسم و جان در قبضه فرمان اوست
سوره حمد و ثنای او بخوان           کآیت عز و علا در شان اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری           شکر او می کن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذره خاکی که هست           آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او به ایمان شد عزیز           جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند           این نه استحقاق ما احسان اوست
از جهان کمتر ثنا گوی ویست           سیف فرغانی که این دیوان اوست

برگرفته از وب‌سایت مردان پارس

]]>
http://www.sedayekargar.com/memo/%d8%a7%db%8c%d9%86-%d8%b9%d9%88%d8%b9%d9%88-%d8%b3%da%af%d8%a7%d9%86-%d8%b4%d9%85%d8%a7-%d9%86%db%8c%d8%b2-%d8%a8%da%af%d8%b0%d8%b1%d8%af/feed/ 0 4328